۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

فردگرایی در امریکا

قبل از اینکه مطلب اصلی را بنویسم باید بگویم که من همه شما را دوست دارم و برایم مهم هستید. شاید بخاطر این است که شما هم میخواهید همان مسیرهایی را طی کنید که من طی کردم. اگر احیانا یادم برود سوالی را جواب بدهم و یا چیز اشتباهی بگویم که ناراحت شوید و یا هر چیز دیگری که هست حتما بهم تذکر دهید. باور کنید که من هیچ آدم مهم و یا فرهیخته و پیشکسوت و این چیزها نیستم و لااقل در این محیط مجازی دلم میخواهد که جز یک تایپیست پر حرف چیز دیگری نباشم. چون فقط اینطوری میتوانم خودم باشم و راحت بنویسم اگرنه همش باید مثل دنیای واقعی مواظب باشم که مبادا چیزی بگویم که از شخصیت شخیصم کاسته شود!

مطلبی که میخواهم برایتان بگویم در مورد یک تغییر بزرگ است که وقتی به امریکا مهاجرت میکنید, به مرور زمان در شخصیت شما روی میدهد. البته این تغییر در کسانی که مانند من از نسل سوخته هستند و یا نسل بعدی من که نیمسوز هستند, بسیار محسوس تر از نسل آب پز و نیم پز است. .

من زمانی که در ایران زندگی میکردم , هیچوقت یادم نمی آید که درست و حسابی به فکر خودم بوده باشم. زندگی ما یک زندگی اجتماعی بود و مسائل من گره خورده بود به مسائل دیگران. رفع مشکلات من هم همیشه در گرو رفع مشکلات دیگران بود. شادی و غم هم در زندگی ما یک امر اجتماعی بود. اگر برای کسی از نزدیکان ما مشکلی پیش میامد, میزدیم توی سر خودمان و میگفتیم آخ بیچاره شدیم و اگر اتفاق خوشی برای کسی می افتاد چنان از ته دل میخندیدیم که انگار آن اتفاق برای ما افتاده است.

سلسله حوادثی که برای ما اتفاق افتاده است به همراه نوع تربیتی که با آن بزرگ شده ایم ما را بجایی میرساند که ناگاه متوجه میشویم از وجود خودمان غافل شده ایم و در میابیم که زمان زندگی را برای خودمان صرف نکرده ایم و به خودمان کمتر از اطرافیانمان بها داده ایم. زمانی که من به امریکا آمدم با دیدن انسانهای اطرافم تازه به این مسئله پی بردم که من دارای یک شخصیت مستقل نیستم. مخصوصا زمانی که از همسرم جدا شدم آخرین رشته این زنجیر هم گسسته شد و من روزهای متوالی پیش خودم فکر میکردم که خوب حالا من چه برنامه ای برای خودم دارم.

واقعیت این بود که برایم مثلا بی معنی بود که بروم به یک مغازه خوب و برای خودم لباس بخرم و یا برای خودم یک چیزی بخرم که دوست دارم. البته این نشاندهنده این بود که من حتی برای احساسات خودم هم ارزش قائل نمیشدم و احساسات و تمایلات دیگری همیشه برای من ارجح بود.اگر کسی از من میپرسید کجا برویم میگفتم هر کجا شما دوست دارید برای من فرقی نمیکنه. و واقعا هم فرقی نمیکرد چونکه یاد نگرفته بودم که به صدای نیاز و احساسات خودم هم گوش کنم و فکر میکردم رضایت من در این است که دیگران راضی باشند.

ولی در امریکا محور تمامی ارتباطات بین انسانها تمایلات و نیازهای شخصی آنها است. در چنین سیستمی شما عادت میکنید که در درجه اول به خودتان اهمیت دهید و در درجه بعدی به اطرافیانتان. در واقع امریکا دارای یک سیستم فردگرا است و افراد بر پایه خواستهای فردی خود جامعه را تشکیل میدهند در حالی که ساختار اجتماعی ایران جامعه گرا است و نیاز و خواست جامعه همواره برنیازهای فردی مقدم است. بنابراین ما هم که به امریکا مهاجرت میکنیم به مروراحساس میکنیم که گرایشات فردی ما قویتر و مستحکم تر میشود.

در چنین حالتی معمولا کودک درون که سالیان سال توسط جامعه محبوس شده بود, دوباره جان میگیرد. به همین خاطر است که بسیاری از مهاجرانی که از ایران به امریکا می آیند بعد از مدتی احساس جوانی میکنند و حتی ممکن است حرکاتی از آنان سر بزند که به نظر جلف و سبک بیاید. شاید باور نکنید ولی من هفته پیش یک تفنگ اسباب بازی برای خودم خریدم و یا با ماشین کنترل دار بچه ها کلی بازی میکنم در حالیکه در ایران فقط زمانی با خیال راحت چیزی را میخریدم که بخواهم آن را به کسی هدیه دهم.

من هنوز دارم روی خودم کار میکنم که یاد بگیرم چگونه میتوانم در چنین جامعه ای به خودم بهاء دهم. البته هنوز خیلی مشکل دارم ولی نسبت به قبل بسیار بهتر شدم. تا اینجا یاد گرفتم که وقت و برنامه ریزی خودم در اولویتت اول قرار داشته باشد و مثلا اگر بخواهم بروم ماهیگیری و کسی به من بگوید فلان کار را انجام بده بگویم من نمیتوانم چون برای وقت خودم از قبل برنامه ریزی کردم. برای ما خیلی سخته ولی حتما باید یاد بگیریم که این کار را انجام دهیم.

اگر از ما سوال میکنند که چای میخوریم یا قهوه اصلا نباید برایمان مهم باشد که درست کردن چای سخت تر است یا درست کردن قهوه. بلکه باید خوب به درون خودمان گوش کنیم و ببینیم که چه چیزی را بیشتر دوست داریم و همان را بگوییم. اصولا بسیاری از تعارفات و رودربایستی های ما هم از همین طرز فکر نشئت میگیرد که دیگران بر ما اولویت دارند. البته این سیستم در ایران کار میکند ولی در امریکا به هیچ وجه کاربردی ندارد.
من دیگه میخوابم چون فردا صبح باید بروم ماهیگیری. در ضمن اگر خیلی چرت نوشتم ببخشید چون همه این تراوشات مغزی را در حالت خواب آلودگی نوشتم!

۴ نظر:

  1. درود
    نمی دونم از کجا به نوشته های شما رسیدم اما جالب و تقریبن همه رو خوندم.
    اشتباه نکنم از دهه 1350 خورشیدی هستی.

    پاسخحذف
  2. Hamid:
    دستت درد نکنه نوشتهات مثل باقلوا میمونه !! نمیدونم چرا تا حالا ندیده بودمشون، کاملا حرفهای دلا منو میزانی‌ انگار اصلا خود من هستی‌ !!!من هم هم سن خود شما هستم و کاملا نوشته هاتو درک می‌کنم

    پاسخحذف
  3. خیلی بامزست می بینم که این فقط من نیستم که از دیروز به نوشته های شما معتاد شدم...
    بهر صورت الان چند روزه دارم فکر میکنم که واقعا چی منو خوشحال میکنه ... به دوستم می گفتم خوب یا بد ما موفقها توی ایران یاد گرفتیم که با هر شرایطی خوشحال باشیم غرای بقیه رو هم نشنیده بگیریم و همین هم می شد عامل برتری ما... اینجا که میای تمام اون چیزهایی که ارزش بوده ارزششو از دست میده تمام چیزای که بهشون پز می دادی که من اینجور از خودگذشته و خرسند و همرنگ جماعتم دیگه نمی شه حتی مطرح کرد ... از همه بدتر حالا حتی نمی دونی چی می خوای تو این سن و سال... حتی وقتی شوهرت می گه "I need to go to the gym, I cannot do anything else" شاخ در می آری که بابا اینا دیگه کین

    پاسخحذف
  4. اين مطلب براي من خيلي آموزنده بود. مرسي

    و ياد اين حرف بچگيم افتادم كه چرا خدا يكي رو توي آمريكا متولد ميكنه، يكي رو اينجا..

    پاسخحذف

لطفا اگر سوال مهاجرتی دارید به تالار گفتگوی مهاجرسرا که لینک آن در پایین وبلاگ است مراجعه نمایید.
اگر جواب کامنت ها را نمی دهم به خاطر این نیست که آدم مهمی هستم و یا کلاس می گذارم و قیافه می گیرم بلکه فقط به خاطر این است که اعتقاد دارم آنجا متعلق به خوانندگان است و بدون دخالت و تصرف من باید هر چیزی را که دلشان می خواهد بنویسند.