۱۳۸۹ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

احساسات مشکوک

نمی دانم چرا تازگی ها هر موقع که برندا از جلوی اطاقم رد می شود تمام هوش و حواس من را با خودش می برد. برندا همان دختر مو بوری است که قبلا عکسش را دیدید. البته من و او تا به حال فقط روابط معمولی داشته ایم و صحبت هایمان هم یا در مورد کار بوده است و یا در مورد مسائل عادی زندگی. اوایل زیاد با هم برای نهار به رستوران می رفتیم و حتی بعضی مواقع با او به مهمانی می رفتم. ولی ظاهرا بعد از یک مدت احساسی درون ما به وجود آمد که هر دوی ما را ترساند و باعث شد که حتی بعضی موقع ها دو هفته هم یکدیگر را نبینیم.

هیچ گاه حرفی در این مورد به یکدیگر نزدیم ولی رفتار ما در زمان مواجهه کمی غیر عادی می شود و در ضمن مکالمه های ما به طور غیر عادی طولانی می شود به طوری که هیچکدام از ما گذشت زمان را احساس نمی کنیم و شاید بتوانیم کل روز را بنشینیم و در مورد یک مسئله عادی صحبت کنیم. من مطمئن هستم که او خواهان زیادی در اداره ما دارد و پسرهای زیادی به دنبال او هستند ولی او احتمالا خاطرات خوشی از وفای مردان نداشته است و برای همین در تمام مهمانی هایی که داشته ایم او هم مثل من تنها آمده است. شاید هم یکی از مسائلی که توجه او را نسبت به من جلب کرده است این است که من تا به حال به او ابراز تمایل نکرده ام.

یک بار تابستان گذشته دعوتش کردم که در یک روز بارانی او را با خود به دریا ببرم تا ماهیگیری کنیم! او گفت که  خیلی دوست دارد که با من  به ماهیگیری بیاید ولی از ماهیگیری در زیر باران خوشش نمی آید و آفتاب را بیشتر دوست دارد. ولی من دیگر دعوتش نکردم و او در ماه های بعد چندین بار در روزهایی که سرد و بارانی بود به من تکه می انداخت و می گفت که تو هنوز وقتی باران می آید می روی ماهیگیری؟ چند ماه پیش هم برای یک مهمانی به او ایمیل نوشتم و او را دعوت کردم ولی جوابم را نداد. من هم اصلا به روی خودم نیاوردم که چنین ایمیلی به او دادم و او تقریبا از این که من علت نیامدنش را و یا جواب ندادنش را نپرسیدم عصبانی شده بود و با غضب به من نگاه می کرد! بعد از روز ولنتاین هم که من کوچکترین حرکتی نکردم و حتی به اطاقش هم نرفتم که سلام کنم من را دید و چنان نگاه پرغضبی به من کرد که من فکر کردم اگر در شرکت نبودیم یک کتک جانانه می خوردم!

دیروز برای یک سوالی به اطاقش رفتم و تقریبا یک ساعت طول کشید که از اطاقش بیرون آمدم. یعنی هر زمانی که می خواستم بروم بیرون خودش دوباره صحبت را به سمتی می برد که به صحبت ادامه دهیم و من از آنجا نروم. حالت خیلی ترسناکی است و احساس می کنم که همه شرکت از این موضوع خبر دارند و تنها کسانی که به روی خودشان نمی آورند ما دو تا هستیم. وقتی از اطاقش آمدم بیرون همه یک جوری به من نگاه می کردند که انگار از درون حجله امده ام بیرون!!! خوب من با دختران زیادی در شرکت حرف می زنم و با یکدیگر کار می کنیم و برایم عجیب است که چرا هر زمانی که من و او با هم صحبت می کنیم شاخک های همه تیز می شود.

واقع بینی و یا خود کم بینی همراه با غرور سبب می شود که پیش خود فکر کنم که آخر او با توجه به شرایط ظاهری خودش و با توجه به شرایط من مگر دیوانه است که تمایلی نسبت به من داشته باشد و این فکر باعث می شود که من از او فاصله بگیرم و حتی از جلوی اطاق او هم رد نشوم. ولی هر بار که او با من صحبت می کند و یا از من می خواهد که عکسهای خودم را در زمان ماهیگیری و یا در مهمانی برایش بفرستم در نگاهش موج می زند که ای ابله پس من با چه زبانی به تو بگویم که به تو تمایل دارم لااقل یک عرضه ای از خودت نشان بده. من هم دوباره با خودم دو دو تا چهارتا می کنم و می گویم بی خیال بابا من را چه به این کارها و حرفها. همینم مانده است که رقیب چهار تا لندهور امریکایی بشوم.

خلاصه کلام اینکه همیشه در شش و بش باقی مانده ایم و روابطمان همچنان در هاله ای از ابهام به سر می برد. او چندین سال پیش خواهرش را به علت سرطان خون از دست داد و تا مدتها عزادار بود و غصه می خورد. صمیمی ترین دوستش هم که از کودکی با هم بوده اند یک دختر ایرانی است که البته در امریکا بدنیا آمده و بزرگ شده است. برای همین هم او با تمام آداب و رسوم ایرانیها آشنا است. شاید هم من او را به یاد کاراکتر مورد علاقه ای در زمان کودکیش می اندازم که در خانواده ایرانی که با آنها رفت و آمد می کرده وجود داشته است. برایم عجیب است که تمام عکس هایی که ما در شرکت و یا در مهمانی ها انداخته ایم او در کنار من ایستاده است و حتی اگر جا نبوده است آمده است و جلوی من ایستاده است که به نوعی به من نزدیک باشد. شاید یکی از دلایل نوع نگاه همکارانمان نسبت به روابط ما همین عکس های دسته جمعی باشد. آدم یاد شعر حافط می افتد که هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم, نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم. شاید نوع رفتار ما تابلو تر از آن چیزی است که فکر می کنیم.

راستش من همیشه به خودم می گویم که من که نمی خواهم با یک امریکایی ازدواج کنم پس برای چه خودم را درگیر مسائل احساسی کنم و او را هم علاف کنم چون او هم دختری است که می خواهد ازدواج کند و بچه دار شود و بهتر است که با کسی ازدواج کند که از تخم و طایفه خودش باشد! بهر حال الآن مدت دو سال است که هر دوی ما به این طریق با یکدیگر ارتباط عجیبی داریم که در امریکا خیلی مسخره است. چون در اینجا اگر کسی مثلا با دوست پسرش فهر کند و از هم جدا شوند فردایش در شرکت اعلام می کند که من دیگر آماده هستم که با یک نفر دیگر دوست شوم. سپس با چهار نفر شام می رود بیرون و بعد هم  نهایتا پس از دو هفته با یکی دیگر دوست می شود. واقعیت این است که هر دوی ما از روابط عاطفی اینچنینی می ترسیم و سعی می کنیم از آن جلوگیری کنیم ولی هر چه زمان می گذرد احساسات من نسبت به او عجیب تر می شود.

از اینکه حالات درونی خودم را می نویسم احساس بهتری پیدا می کنم. ولی بی خیال بابا همان بهتر که بروم و قایقم را تعمیر کنم.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۷, سه‌شنبه

کمی از مهاجرت

دیشب تا دیر هنگام داشتم با بخش کامنت وبلاگم سر و کله می زدم و گمان کنم به طور موقت راه افتاد. البته هنوز هم مطمئن نیستم که تغییر نام روتین های بلاگر باعث راه افتادن آن شد و یا اینکه آقایان سانسورچی از کرده خودشان پشیمان شدند و دلشان به رحم آمد که البته کمی بعید می دانم. بهرحال حس و حال بدی به من دست داد. گرچه این وبلاگ و پستهای آن اهمیت چندانی در زندگی کسی ندارد ولی احساس اینکه یک نفر با توسل به قدرت بی انتها می خواهد سلایق شخصی خودش را به دیگران تحمیل کند ناخوشایند و مایوس کننده است.

ولی ما همچون آبی در حال حرکت هستیم و تا زمانی که به پیش میرویم هر فیلتری که بر سر راهمان قرار دهند, شفاف تر و زلال تر از قبل می شویم. وقتی کامنتهای کلمه به کلمه شده شما را دیدم مثل این بود که یک نفر تیر خورده است و لنگان و خیزان دارد به طرف من می آید و من نمی توانم به او کمک کنم. اینجا است که آدم متوجه می شود یک درد مشترک تا چه حد انسانها را به یکدیگر نزدیک تر می کند. ما نیاز داریم که حرف بزیم, بحث کنیم, دعوا کنیم و حتی در دنیای مجازی توی سر و کله همدیگر بزنیم. اگر این 
حق را از ما بگیرند افسرده می شویم و احساس سرخوردگی می کنیم.

واقعیت این است که من جوان های ایرانی و فارسی زبان را خیلی دوست دارم. چه در ایران باشند و چه در خارج از ایران. همین علاقه نیز باعث می شود که من به بعضی از صفاتی که در میان جامعه وجود دارد بیشتر گیر بدهم چون دوست دارم که آنها بدون نقص و بهترین باشند. البته همیشه گفته ام که مخاطب اول نوشته ها و انتقادهایم خودم هستم و وقتی که در مورد مسئله ناخوش آیندی مطلب می نویسم, زمانی که خودم در حال انجام آن عمل هستم به یاد نوشته خودم می افتم و از آن کار شرمنده می شوم. البته شرمندگی همیشه مانعی برای ارتکاب نمی شود ولی به هرحال به مرور زمان تاثیر خودش را خواهد گذاشت.


از طرف دیگر من در حال گذراندن دوران پس از مهاجرت هستم. احساسات در این مقطع زمانی بسیار متغیر و گذرا هستند و تضادهای فکری نمود بیشتری پیدا می کنند. به عنوان مثال ممکن است در یک روز نیاز شدیدی به داشتن همسر احساس کنم و دلتنگ شوم و در روز دیگر از مجرد بودن خودم خدا را شکر کنم. ممکن است روزی از فرهنگ و یا ملیت خودم بدم بیاید و در یک روز دیگر عاشق آن باشم. ممکن است در یک روز نتوانند من را حتی با زور به یک مهمانی ایرانی ببرند و ممکن است در روزی دیگر خیابانها را بگردم تا بلکه یک نفر را پیدا کنم که به زبان مادری من صحبت کند. در یک روز به خودم می گویم که خدایا آخر من اینجا چکار می کنم و چرا در میان دوستان و اقوام و هم زبانان خودم نیستم و در روزی دیگر می گویم خدا را شکر که من در میان اقوام و خانواده و ایرانیها نیستم.

بهرحال من خودم را هیچگاه امریکایی فرض نمی کنم و تا زمانی که چنین اندیشه ای در من وجود دارد حس می کنم که در مملکت آنها مهمان هستم و نمی توانم خودم را صاحبخانه بدانم. البته مهمانی که اجاره خانه و مالیات خودش را هم می دهد ولی به هرحال امریکا مکانی است برای یک نفر که با هر ملیت و ریشه ای که دارد خود را امریکایی بداند. بعنوان مثال ممکن است کسی پدر و مادرش هندی باشند ولی او در همین سرزمین بدنیا آمده و یا بزرگ شده باشد. از نظر من او یک امریکایی است چون دنیای وی در امریکا شکل گرفته است و دوستان و آشنایان و خاطراتی که در ذهن دارد نیز در همانجا هستند و مهم تر از همه اینکه زبان انگلیسی برای او زبانی است که می تواند تمامیت وجود خود را با آن ابراز کند.

ولی یک نفر مثل من همواره باید خر لنگی را با خود به مقصد برساند. کسب مهارتهای اجتماعی چیزی است که از زمان کودکی شکل می گیرد و یک مهاجر گرچه در مجموع از قابلیت بالاتری نسبت به یک غیر مهاجر برخوردار است ولی بخش زیادی از مهارت های وی به علت تفاوت فرهنگی و اجتماعی قابل استفاده نمی باشد. به عنوان یک مثال ساده من در نوشتن و یا بحث کردن در مورد یک مسئله اجتماعی با یک مخاطب ایرانی و به زبان فارسی احساس راحتی می کنم و در طول زندگی خود مهارتهایی را کسب کرده ام. ولی در اینجا این مهارتها نمی توانند هیچ کمکی به شکل گیری و بروز شخصیت اجتماعی من بکنند. در امریکا من یک فردی هستم که باید خرفهم شود. یعنی اگر به یک رفتگر خیابان یک حرفی را می زنند و می فهمد, همان حرف را باید خیلی ساده تر و دو بار بگویند تا من متوجه شوم. یا اگر در مورد یک مسئله حرف می زنند و می خندند من ممکن است پنج دقیقه بعد متوجه شوم که آن مسئله خنده دار است.

 در ایران و در فرهنگی که من در آن بزرگ شده ام چنین فردی یک عقب افتاده اجتماعی است که اگر با او مهربان باشید و همیشه لبخند بزنید لطف کرده اید و یا اگر مذهبی باشد ثواب کرده اید. همین دیدگاه باعث می شود که من خودم را در امریکا یک فرد عقب افتاده ذهنی و یا عقب افتاده اجتماعی بدانم چون حتی نصف مهارتهای اجتماعی یک نوجوان امریکایی را هم ندارم. علت آن هم روشن است چون من امریکایی نیستم و یک مهاجر هستم. خوشبختانه برخورد امریکایی ها لااقل در کالیفرنیا با مهاجرین بسیار خوب است و رفتار آنها طوری است که باعث عذاب و رنجش مهاجر ها نمی شوند.دست کم رفتار آنها با بسیاری از مهاجر ها خیلی بهتر از رفتار برخی از آنها با سیاه پوستان امریکایی است.

بسیاری از مردم گمان می کنند که اگر به امریکا مهاجرت کنند در عرض شش ماه زبان انگلیسی آنها خوب خواهد شد. ولی تجربه من نشان داده است که اتفاقی که در شش ماه اول می افتد این است که ما به نفهمی عادت می کنیم. در ایران برای ما خیلی عادی است که همه چیز را بفهمیم. تمام کسانی که فارسی زبان هستند و مخصوصا در یک شهر و یا استان زندگی می کنند به جزئیات زبان فارسی آشنا هستند و حتی بر گوشه و کنایه ها و یا زبان اشارت نیز مهارت دارند. من تا زمانی که در ایران بودم اصلا نمی توانستم درک کنم که فهمیدن دیگران چقدر اهمیت دارد. وقتی به امریکا آمدم تا چندین ماه سعی می کردم که همه چیز را بشنوم و بفهمم و چون طبیعتا چنین چیزی غیر ممکن بود دچار یاس و ناامیدی و حتی ترس از مواجهه با مردم می شدم.

 ولی پس از شش ماه کم کم دست از تلاش کردن بر می دارید و اگر از یک جمله حتی یک کلمه آن را هم متوجه شوید کلاه خودتان را بالا می اندازید و خوشحال می شوید که منظور آن طرف را فهمیده اید. به مرور زمان شما قبول می کنید که یک آدم نفهم و یا لااقل دیر فهم و یا کج فهم هستید. اگر شما در راهرو همکار خود را ببینید و او با عجله یک چیزی را بگوید و برود شما باید مثل عقب افتاده های منگول دنبال او بدوید و از او بخواهید که یکبار دیگر حرفش را تکرار کند که بتوانید بفهمید. طرف هم با خودش می گوید که ای بابا گیر عجب آدم زبان نفهمی افتادیم ها! الآن ممکن است به شما بر بخورد و یا اینکه احساس بدی به شما دست بدهد ولی وقتی که مهاجرت می کنید به این وضع عادت خواهید کرد و حتی نمی فهمید که آنها در مورد شما چه می گویند!

من تا حدودی با تخصص کاریم توانسته ام کمبود شخصیت اجتماعی و مهارتهای مربوط به آن را جبران کنم. ولی نمی دانم که آیا جایگاه اجتماعی یک مهاجر می تواند منطبق بر خواسته های وی شود یا خیر. از کسانی که مدت زیادی را در امریکا بوده اند در این مورد سوال کردم و آنها با اینکه کاملا در جامعه امریکایی ادغام شده بودند ولی همچنان حتی پس از چهل سال خودشان را مهاجر می دانسته اند. وقتی علت آن را پرسیدم یکی از آنها که استاد دانشگاه بود به من گفت که ما در این زمان طولانی که در امریکا بوده ایم فقط یاد گرفته ایم که چگونه تقلید کنیم. حرف زدن و حرکات و رفتارهای آنها را تقلید می کنیم تا همرنگ جماعت باشیم ولی این نوع رفتار فقط یک نقاب اجتماعی است و در پس آن چیزی است که حتی بسیاری از ما فرصت بروز آن را نمی یابیم.

یکی از موارد عدم تطابق اجتماعی بار فرهنگی و معنوی کلمات است. بسیاری از معادل سازی های واژگان, بار فرهنگی و معنوی آنها را منتقل نمی کند. به عنوان مثال من یک دوست آذری داشتم که همیشه سعی می کرد برای من ضرب المثل های آذری را ترجمه و تفسیر کند و در آخر سر هم می گفت که تا خودت آذری نباشی نمی فهمی چون معانی در آن کلمات نهفته است که به هیچ عنوان قابل ترجمه و یا تفسیر نیست. همانگونه که زبان فارسی از فرهنگ ما جدا ناشدنی است, زبان انگلیسی نیز با فرهنگ مردمی که از آن استفاده می کنند درآمیخته است و بخش عمده ای از فرهنگ آنها مربوط می شود به تاریخ و مسیری که آن جامعه طی کرده و به آن نقطه رسیده است.


 خلاصه کلام این که یک مهاجر به ندرت می تواند تا قبل از گذشت چند نسل, خودش را با یک محیط بیگانه تطابق کامل دهد. علاوه بر این که عدم مهارتهای اجتماعی نیز, او را نسبت به علائمی که از محیط پیرامون خود دریافت می کند حساس و شکننده می سازد. یک مهاجر همچون من تا مدتها احساسات متغییری دارد و در شرایط دشوارتر ممکن است دچار افسردگی سرخوش و یا منیک دیپرشن گردد. یکی از کارهایی که یک مهاجر حتما باید در نظر داشته باشد و متاسفانه من خودم تا کنون انجام نداده ام این است که باید به یک روانپزشک مراجعه کند تا توسط یک فرد آگاه از بروز عوارض پس از مهاجرت در وی جلوگیری شود. دلتنگی شدید و دور شدن از دوستان و عزیزان, شرایط ایجاد افسردگی را در هر فرد مهاجری مهیا می کند و جلوگیری از آن نیز حتما نیاز به تخصص و علم روانشناسی دارد. البته جهت یادآوری بگویم که اگر ما چهارتا کتاب روانشناسی خوانده ایم و یا به صحبت های دکتر هلاکولایی گوش کرده ایم دکتر روانشناس نیستیم و همچنان نیاز داریم که بعد از مهاجرت به آنها مراجعه کنیم.

خوب من دیگر گرسنه ام شده است و باید بروم به یک مغازه سوپ فروشی که تازه در نزدیکی شرکت ما افتتاح شده است.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۶, دوشنبه

دغدغه‌ی تجربه‌ی جديد

یک وبلاگ جدید پیدا کردم که پستهایش خیلی جالب است. مخصوصا این پست دغدغه‌ی تجربه‌ی جديد که خنده دار و بامزه است. من از کسانی که در نوشته هایشان با خواننده های خود رو راست و خودمانی هستند خیلی خوشم می آید.
از اینکه بخش اضافه کردن کامنت جدید وبلاگ من در ایران غیر قابل دسترسی شد ناراحت شدم. سعی می کنم یک راه حلی برای این مشکل پیدا کنم.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۵, یکشنبه

یک ویدیوی آموزنده


این فیلم را یکی از دوستان نظر دهنده (مردی از سرزمین خورشید) پیشنهاد کرد و من آن را در اینجا قرار دادم که راحت تر بشود دید.
موضوع بر سر استفاده غیر قانونی از آرم افراد ناتوان برای پارک کردن وسیله نقلیه در شهر لس آنجلس است. ولی چیزی که توجه من را جلب کرد و البته باعث خجالت و شرمساری من شد این بود که چقدر این عزیزان راحت دروغ می گویند و وقتی هم که دروغشان فاش می شود شروع می کنند به کولی بازی در آوردن.

البته شاید خود امریکاییها هم چنین کاری را انجام دهند ولی مطمئن هستم که نمی توانند به این راحتی و خونسردی دروغ بگویند زیرا دروغ در متن زندگی آنها ادغام نشده است. یکی دیگر از کارهایی که برخی از ایرانیان عزیز مقیم لس آنجلس انجام می دهند این است که اگر ماشینشان را در یک جای ممنوعه پارک کنند می گردند و ماشینی را پیدا می کنند که قبلا جریمه شده است. سپس جریمه او را روی شیشه خودشان می گذارند که پلیس آنها را جریمه نکند. بعد هم آن را پاره می کنند و به دور می اندازند.

کارهایی می کنند که به عقل جن هم نمی رسد و اگر علت آن را سوال کنید می گویند که چون از ما مالیات میگیرند ما هم سرشان را کلاه می گذاریم. همیشه ما برای دروغ گفتن و کلاه برداری یک دلیل موجه برای خودمان پیدا می کنیم و متاسفانه این مسئله تمام شدنی نیست.
اگر زبان انگلیسی شما خوب نیست به طور خلاصه می گویم که گزارشگر تلویزیونی از افرادی که به طور غیر مجاز از آرم ناتوانی استفاده می کنند فیلم برداری کرده و سپس از آنها سوال می کنند که شما ماشینتان را کجا پارک کرده اید و آنها می گویند در پارکینگ عمومی. سپس سوال می کنند که آیا از آرم نانوانها استفاده کرده اید. با خونسردی و پررویی می گویند خیر. یکی از آنها که در جواب خبرنگار می گوید بیا به من دستبند بزن!

آنوقت از من انتظار دارید که حرص نخورم و تعریف و تمجید این جماعت را بکنم؟
نکته آخر اینکه این ویدیو یک آینه ای است از همه ما. من هم اگر در آن شرایط قرار می گرفتم شاید چنین برخوردی می کردم ولی ما باید این نقاط ضعف خودمان را ببینیم و شرمنده شویم تا بلکه بتوانیم این معضلات را در خودمان درمان کنیم

۱۳۸۹ اردیبهشت ۴, شنبه

ابزاری برای شکنجه روحی


امروز از صبح زود داشتم قایقم را تعمیر میکردم. متاسفانه نتوانستم روشنش کنم و در نهایت نیز دوباره استارتش سوخت. حالم کمی گرفته شد و تصمیم گرفت که آن را به یکی از این شرکتهای دونیت یا صدقه بدهم که ببرند. البته ممکن است در آخر سر حدود پانصد دلار به من فیش بدهند که می توانم از مالیات سال آینده کسر کنم. بهرحال قبل از اسباب کشی مجبورم که از شر این قایق لندهور خلاص شوم. ولی قایق کوچکم را نگه می دارم و با خودم به خانه جدید می برم.

امروز بعد از ظهر هم به آیکیا می روم تا ببینم قیمت میز و صندلی و تختخواب چند است. البته بعد از اینکه پول پیش خانه و هزینه های بانکی را بدهم کفگیرم کاملا به ته دیگ می خورد و دیگر نمی توانم چیزی بخرم ولی شاید تا دو یا سه ماه دیگر بتوانم یک میز کوچک و چند تا صندلی و کرکره های پنجره ها را بخرم. البته می شود همه چیز را قسطی خرید ولی خطرناک است و یکهو متوجه می شوید که باید مبلغ زیادی را در ماه بابت اقساط خریدتان بپردازید. تنها چیزی که مجبورم قسطی بگیرم وسایل آشپزخانه و لباسشویی است که می توانم آن را بدون سود و در سی و شش ما پرداخت کنم. البته مادرم هم ممکن است بعنوان کادو یک چیزی برایم بخرد.



کامنت های شما را در رابطه با تاپیک های قبلی خواندم. بعضی از آنها واقعا مفید و آموزنده بود.
بهرحال همین بحث های سازنده باعث می شود که کاستی های خودمان را بهتر شناسایی کنیم و در جهت رفع آنها بکوشیم. اگر هم کاستی نداریم که خوش به حالمان. برخی از دوستان عزیز هم نظر و احساسات خود را در قالب بیان و ادبیات خودشان مطرح نمودند که به نظر من هیچ اشکالی ندارد. جامعه سالم باید چند صدایی باشد و همه صداها شنیده شود. من هم خیلی راحت و واضح عقاید و نظراتم را مطرح می کنم و هیچ دلیلی ندارد که درست باشد و یا منطبق بر ایده و خواست دیگران باشد.

واقعیت این است که وقتی من این وبلاگ را درست کردم و بخش کامنت آن را باز گذاشتم منتظر بودم که لااقل روزی چندین ناسزا در بخش نظرات ثبت شود. ولی با کمال تعجب چنین اتفاقی رخ نداد و این کاملا برخلاف تصوری بود که من از چنین جمعی داشتم. علت آن هم این بود که شناخت درستی از جامعه خودم نداشتم و فکر می کردم که صاحبان وبلاگ ها و یا خبرگزاریهایی که کامنت دارند روزی صد ها ناسزا و بدو بیراه دریافت کرده و آنها را پاک می کنند. نظرات وبلاگهای خیلی از کسانی که می دیدم هم پس از تایید به چاپ می رسید. برای من این اتفاق بسار خوب و نوید بخشی است و با اینکه مطالب من بسیار تند و گاهی گستاخانه است ولی تعامل خوانندگان با یکدیگر و نوع ادبیات بکاربرده شده در کامنت ها بسیار فراتر از حد انتظار من بوده است.

تمام اینها را مدیون نسل جوانی هستیم که چه در ایران و چه در خارج از ایران شکل گرفته است و با هوشیاری و خرد خودشان جامعه را دستخوش تحولی اساسی کرده است. وقتی در لس آنجلس بودم و شاهد نوع مکالمات و مرحمت قرار دادن والدین یکدیگر در کلامشان بودم خیلی تعجب می کردم و حتی یکبار که از من بخاطر کثیف صحبت کردن خودشان معذرت خواهی کردند گفتم که اشکالی ندارد ولی برایم عجیب است چون دیگر در کوچه و پس کوچه های دروازه دولاب هم نمی توانید کسی را پیدا کنید که اینچنین صحبت کند. البته ممکن است کسی عصبانی شود و فحش دهد ولی دیگر به سبک هنرپیشه های قدیمی فیلمهای ایرانی و یا همراه با ناسزا با دوستانشان صحبت نمی کنند.

به نظر من یکی از عوامل موثری که باعث شده است تا جوانان ایرانی روی به ادبیات پاک و تعامل فکری بیاورند این است که از زمان انقلاب تا کنون ناسزا گفتن و فحاشی ابزاری شده است برای سرکوب جوانان و تحقیر کردن شخصیت آنها. هر کدام از شما اگر تاکنون گذارتان به دادسراها و یا کمیته ها و یا مثلا وزرا افتاده باشد حتما مورد مرحمت آنها قرار گرفته اید و در ابتدای کار با ناسزا شخصیت شما را خرد کرده اند و به شما القاب مختلفی را نسبت داده اند. در جریانات اخیر نیز در کلیه بازداشتگاهها اول از همه با کلمات رکیک از جوانان پذیرایی می کردند و بعد هم آنها را نوازش می نمودند.

من هم به نوبه خودم زیاد مورد مرحمت آقایان مهرورز قرار گرفته ام و برای همین حساسیت خودم را نسبت به شنیدن ناسزا از دست داده ام. زیرا در واقع از ناسزا به این منظور استفاده می شد که شما را شکنجه روحی بدهند. وقتی مثلا به والدین طرف ناسزا می گفتند و آن طرف می خندید و یا به روی خودش نمی آورد, می گفتند که بس که بی غیرتی و اصلا مرد نیستی و حالا که بچه ... هستی باید مورد تجاوز قرار بگیری. و بدین ترتیب شکنجه روحی خودشان را ادامه می دادند. البته من هیچگاه فکر نمی کردم که آنها روزی نسبت به کسی این تهدیدهایشان را عملی کنند ولی دیدیم که ظاهرا با بی تاثیر شدن شکنجه حرفی در جریانات اخیر به عمل کردن روی آوردند.

بهرحال من از جوی که در این وبلاگ وجود دارد راضی هستم و به نظرم مجموعه مطالب من و نظرات خوانندگان سازنده و مفید است. نمی دانم تا چه زمانی قادر خواهم بود که به نوشتن مطلب ادامه دهم ولی فعلا سعی خودم را خواهم کرد.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳, جمعه

مقاسیه سختیهای ایران و امریکا

امروز صبح وقتی آمدم سر کار و کامنتهای پستهای قبلی را خواندم خیلی خوشم آمد. حالا دیگر راهش را یاد گرفتم و هر زمانی که احساس کردم وبلاگم خسته کننده و یکنواخت شده است به جامعه ایرانیان مقیم امریکا گیر می دهم تا همه از چرت زدن و کسالت بیدار شوند. آخر چقدر در مورد خانه و اداره و روابط دیپلماتیک بنویسم؟ من زمانی که دبیرستان بودم تابستانها در یک کارگاه تعمیر جک هیدرولیک کار می کردم. البته نه آن جکهای هیدرولیکی که ذهن شما به آن سمت می رود بلکه جک هیدرولیک واقعی که از آهن درست شده است. هر روز صبح وقتی می رفتیم سر کار می بایست دستمان را در یک تشت روغن سوخته فرو می کردیم. استادمان به این خاطر این کار را می کرد که ما برای کثیف نشدن دستمان در زمان کار تلاش نکنیم و راحت باشیم.

من این شیوه را یاد گرفته ام و در تمام زندگیم هم به کار می برم. به عنوان مثال وقتی من خودم در معرفی وبلاگم می گویم که عقل من پاره سنگ دارد و روانم شاد است, شما تازه می خواهید به من ثابت کنید که من روانی هستم؟ خوب معلوم است که روانی هستم. در واقع همه ما روانی هستیم ولی خبر نداریم. فقط درصد روانی بودن ما فرق می کند و به عنوان مثال, من نود درصد روانی هستم و شما بیست درصد. در مورد داشتن عقده جنسی هم کاملا موافقم. سیستم آموزشی و تربیتی و ساختار جامعه ایران به طریقی است که محال است کسی در آنجا بزرگ شده باشد و عقده های جنسی نداشته باشد. پسران و دختران مجبور هستند غرایز دیپلماتیک خود را سرکوب کرده و در مورد آن دروغ بگویند. زن ها و شوهرها در مورد مشکلات دیپلماتیک خود حرف نمی زنند و بجای آن با صندلی به سر و کله همدیگر می کوبند. خوب همه اینها مشکلات روانی و جنسی است که ماشاءالله بزنم به تخته همه ما به اندازه کافی داریم.

من بارها هم اعلام کرده ام که وطن پرست نیستم. هیچ اعتقاد و حساسیتی هم نسبت به مرزهای جغرافیایی ندارم و به نظرم تمام انسانهای کره زمین یکسان هستند و به یک اندازه مهم هستند. اگر من بگویم که من یک ایرانی هستم با چندین هزار سال سابقه درخشان تاریخی به این معنی است که پس تو که افریقایی هستی و تمام نسلت برده بوده اند خفه شو و حرف نزن. چون من یک ایرانی هستم و برتر از تو هستم. این در واقع شروع نژاد پرستی است و به همین طریق ما افغانیهای عزیز و یا آذری ها را تمسخر می کنیم و آنها را به باد استهزاء می گیریم. بنابراین برای من اصلا مهم نیست که چه ملیت یا نژادی داشته باشم و اگر ادعا می کنم که نژاد پرست نیستم باید اول از خودم شروع کنم و داشته های نژادی خودم را به رخ دیگران نکشم. اگر ادعا می کنم که انسانهای کره زمین با یکدیگر برابر هستند پس نباید برایم فرقی بکند که متعلق به کدام یک از آنها باشم.

طبیعی است که من بخاطر تسلط به زبان فارسی نسبت به تمامی کسانی که به این زبان صحبت می کنند توجه خاصی دارم. علت آن هم ضعف خودم است چون اگر به زبان آلمانی, ترکی ,چینی و یا اسپانیولی هم به همین اندازه تسلط داشتم و می توانستم عمق فرهنگ آنها را درک کنم, با آنها هم راحت بودم و می توانستم ابعاد احساسی و شخصیتی خودم را در جمع آنها ابراز کنم. به اعتقاد من, ما نژاد برتر نیستیم و اصولا من هیچ اعتقادی به برتر بودن یک نژاد ندارم و تاریخ را هم متعلق به کل انسانها می دانم نه یک نژاد و گونه ای خاص. به عنوان مثال شروع تمدن بشری متعلق به همه انسانها است و نقاط تاریک و جنایت های بشری هم متعلق به همه انسان ها است.

ولی از نظر جامعه شناسی, جوامع خاصی که در نقاط مختلف دنیا شکل می گیرد, بدون توجه به ملیت و با توجه به شرایط اقلیمی و اجتماعی آن, دارای یک سری نکات مثبت و یک سری نکات منفی می باشد. به عنوان مثال اقلیتهای مذهبی در ایران به علت قرار گرفتن در چارچوبهای موجود و شرایط خاصی که دارند, از اتحاد و یکپارچگی بیشتری نسبت به دیگران برخوردار هستند. این مسئله به نژاد و یا مذهب آنها ربط ندارد بلکه به شرایط اجتماعی آنها مربوط می شود. ممکن است مردمانی که همان نژاد و یا مذهب را دارند در کشوری دیگر اکثریت باشند و هیچکدام از خصلتهایی را که ما در مورد آنها می شناسیم نداشته باشند.

جامعه ایرانیهای مقیم امریکا هم یک اجتماع کوچکی است که در اقلیت قرار دارد و نسبت به شرایط اجتماعی, فرهنگی و مذهبی خود, ساختار خاصی را برای خود بوجود آورده است. مهم نیست که چه کسی, با چه مذهبی و با چه ملیتی در این اجتماع قرار گرفته است. بلکه این ساختار اجتماعی است که به افراد شکل می دهد. به عنوان مثال در ماههای اولی که من در جمع ایرانی ها زندگی می کردم, خودم هم ناخواسته مجبور بودم دروغ بگویم و پاچه خواری کنم. یکی از خانم هایی هم که در آن جمع بود امریکایی بود و او هم یاد گرفته بود که چگونه پدرسوختگی کند و قالتاق باشد. من جامعه شناس نیستم که بدانم چرا اجتماعات ایرانی به این شکل درآمده است و عوامل فرهنگی و اجتماعی آن چیست. چرا دختر, دوست پسر دارد و پدر هم می داند ولی خیلی راحت به چشمان هم نگاه می کنند و به یکدیگر دروغ می گویند. چرا زن و شوهری که سایه یکدیگر را با تیر میزنند و شبها در اطاق جداگانه می خوابند در این جمع دستشان را به گردن یکدیگر می اندازند و لبخند احمقانه می زنند. چرا وقتی از یک نفر بدشان می آید قربان و صدقه اش می روند. اینها سوالاتی است که یک روانشناس و یک جامعه شناس باید به آن جواب دهد و ربطی به نوع نژاد و ملیت افراد ندارد.

ما اگر زخمهای خود را پنهان کنیم و در مورد آنها حرف نزنیم, چرک می کند و روز به روز بدتر می شود. اگر من در پیدا کردن دوست دختر مشکل دارم و اعتماد به نفس لازم را ندارم, چرا در مورد آن حرف نزنم؟ لااقل اگر این را مطرح کنم چهار نفر به سبک و سیاق خودشان نظر می دهند و لا اقل برای خودم بسیار خوب است که این مشکل را درون خودم نگه نمیدارم و انرژی خودم را برای پنهان کردن آن صرف نمی کنم. بعصی موقع ها یک چاقوی تیز که بسیار برنده و دردناک است می تواند سر زخم را باز کند و موجبات بهبودی را فراهم آورد. من برای انتخاب کلمه لجن برای جامعه ایرانیهای مقیم امریکا حساسیت خاصی به خرج دادم و آن را طوری انتخاب کردم که برنده باشد نه بی خاصیت. لجن که چیز بدی نیست فقط چون ما آن را دوست نداریم به نظر ما بد می آید. لجن حاصل ساکن ماندن و آمیختن آب زلال و خاک است که هرکدام از آنها بطور جداگانه پاک است. فقط شما یک نگاهی به تلویزیونهای لس آنجلسی بیاندازید و آن را با بیست سال پیش آن مقایسه کنید. جز این است که ساکن مانده است و فقط تعداد آنها مثل باکتری زیاد شده است؟

البته من هم قبول دارم که دیر یا زود نسل جدید در این جامعه همه چیز را تغییر خواهد داد. مهاجران تازه وارد بسیار به این تحول کمک می کنند زیرا که برخلاف برخی ها من اعتقاد دارم که فرهنگ و سطح فکر ایرانیهای داخل ایران به مراتب بالاتر از ایرانیهای امریکا است. لااقل سختی هایی که آنها کشیده اند, تجربیات ارزشمندی را به همراه دارد که هیچگاه در میان پر قو بدست نمی آید. برخی از آدمهای علاف و ول معطلی که در امریکا هستند گمان می کنند که جوان های ما اگر به امریکا بیایند نمی توانند پیشرفت کنند در صورتی که من اصلا به این مسئله اعتقادی ندارم و هر کسی را که می تواند تشویق می کنم که به امریکا بیاید.

بسیاری از کسانی که در امریکا هستند با پول ننه و بابا به امریکا آمده اند و حتی عرضه ندارند که دماغشان را بالا بکشند. در صورتی که من مهندسان و تکنسینها بسیار ماهری را در ایران می شناسم که شب و روز کار می کنند و در گذران امور روزانه خود مانده اند. واقعا دلم می سوزد که چرا باید به جای آن افراد زحمتکش و متخصص عده ای این امکانات امریکا در اختیارشان قرار بگیرد که فقط می خورند و غر می زنند. هی می خورند و غر می زنند. اگر بد است چرا به ایران بر نمی گردند؟ چرا هنر و تخصص گرانمایه خودشان را در ایران صرف نمی کنند که مملکت آباد شود؟ من می دانم چرا. از من بپرسید تا به شما بگویم. بخاطر اینکه این افراد تن پرور و راحت طلب هستند. کافی است که فقط مجبور شوند یک ذره سختی بکشند. زمین و زمان را به هم می دوزند و کولی بازی در می آورند که آی مردم بیایید که من را استثمار کردند و استعمار کردند و امپریالیست پدر من را درآورد!

آخر خداوند پدر و مادر شما را بیامرزد, شما اصلا میدانی بیگاری یعنی چه؟ می دانی چهار ساعت در روز در ترافیک ماندن و دود خوردن و دوازده ساعت کار کردن در روز یعنی چه؟ می دانی شش ماه حقوق نگرفتن یعنی چه؟ می دانی باطوم خوردن برای گرفتن یک حق معمولی خودت یعنی چه؟ میدانی بی هیچ جرمی به هلفدانی افتادن و مثل سگ با تو رفتار کردن یعنی چه؟ می دانی تورم و گرانی و گوشت و میوه نخوردن یعنی چه؟ میدانی دربدر دنبال خانه اجاره ای گشتن و با شرمندگی به جیب خود نگاه کردن یعنی چه؟ می دانی وقتی وارد معاملات املاک می شوی و با گفتن شرایطت همه به تو می خندند و مسخره ات می کنند یعنی چه؟ می دانی فحش خوردن در ترافیک یعنی چه؟ آخر تویی که در پر قو بزرگ شدی و سی سال پیش با پول ننه و بابا آمدی و خوردی و خوابیدی این چیزها را چه می فهمی؟ تویی که در تظاهرات ضد جنگ میروی و جلوی پلیس مسخره بازی در می آوری و شکلک در می آوری چه می فهمی که جلوی گلوله رفتن و باطوم خوردن یعنی چه. تو چه می فهمی که رفتن به جبهه یعنی چه؟

من قبل از اینکه به امریکا بیایم فکر میکردم که شرایط زندگی در امریکا هم واقعا سخت است و کسانی که آنجا زندگی می کنند هم مثل مردم ایران سختی می کشند. ولی الآن که از نزدیک می بینم, متوجه شدم که این سختیها در مقابل سختیهای ایران فقط سوسولی و کولی بازی است. حالا به فرض اینکه بنا به هر دلیلی یک امریکایی به تو بی احترامی می کند و به تو می گوید آشغال. من خودم در ایران خیلی چیزهای بدتر از این را از زبان برادران مهرورز شنیدم. اگر شما در اینجا سی سال است که در رستوران کار می کنید تا یک دلار کف دستتان بگذارند, لااقل حداقل زندگی را دارید و یک ماشین هم زیر پایتان است. من در ایران با هزار بدبختی و بعد از شش سال کار توانستم یک جیپ غراضه بخرم که آن هم همیشه خراب بود. یک جوان در ایران با کار کردن چه امکاناتی می تواند برای خودش فراهم کند. اگر دختر هم باشد که دیگر خیلی خیلی بدتر.

بهرحال من نظرات همه شما را می خوانم و برایم اهمیت دارد. هیچ چیزی را هم پاک نمی کنم چون هیچ اعتقادی به سانسور و پنهان کاری ندارم و همه ما باید همانطوری که هستیم خودمان را ببینیم نه با بزک و دوزک. من هیچ بدی در کامنتهایی که تا به حال خوانده ام ندیدم و به نظرم هر کدام از آنها انعکاس بخشی از جامعه ما است. باز هم از اینکه نظراتتان را می نویسید تشکر می کنم.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲, پنجشنبه

هاجرنامه


کنم این حکایت به تو وصف حال,
نه از بهر پند است و نه از ملال

که شاید تو هم روزگارت چنین,
بماندست در میان هوا و زمین

بگویم ز روزی که آرش عیان,
قلم شد به دستش چو تیر و کمان

به در می شد آن تیر از کف گهی,
فرودش بیامد کسی را نشیمنگهی

بگفتند که این تیر از کجا آمدست؟
چنین زوزه کش از هوا آمدست


چو بلوا و غوغا همی چیره گشت,
به آرش همی چشمشان خیره گشت

کمی گرز بر سر و تازیانه به پا,
گرفتند سر به پایین و پایش هوا

که ای بی خرد گوشه ات بهر چیست؟
کجا ریشه داری نخت دست کیست؟

بگو آن زر و سیم که پرداختست به تو؟
چمدان پر پول کجاست در دست تو؟

به مهر ورزی بنازیدنش جملگی,
به ابرو همی نقش بنشاندنش پارگی

بگفتا که ای بی مروت به آنجا مزن,
آگر فرق خواهی میان مرد و زن

گذشت آن زمان و به در شد ز بند,
ببردش همی هوش, یک ابرو کمند


چو یک تیر بگذاشت در میان کمان,
بزد با همان تیر چندین نشان

که پاس فرنگی همی دست اوست,
گرین کارت آرش هم دگر روبروست

چو پایش رسید عاقبت بر فرنگ,
بدید یار خود را هزاران رنگ رنگ

برفت او و آرش همی شد بدر,
میان دغل کاران قر در کمر

جمع می گشتند همی بر پای میز,
نقل مجلس هایشان بود شب خیز


یکی دست می کردش به سوراخ دماغ,
دیگری هی میزدش هش ای الاغ

چون که آرش دید بر خود روزگار,
فکرش افتاد که چرا ترک دیار؟

تا که آمد بار و بندیلش ببست,
کاری از بهر او آمد به دست

این چنین شد که به امریکا بماند,
روزها کار و شبان وبلاگ خواند

چون که شد آشنا با هاجر سرا,
پند دادندش که از عزلت درآ

او سر خویش بیرون کرد ز لاک,
گشت خرسند و مهیا کرد بلاگ

چون که وقتم شد فزون از انتها,
سر این را خود هم آرید بچه ها!

توضیح: به علت هاله ای از ابهام, هر گونه شعر بودن این پست شدیدا تکذیب می شود!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱, چهارشنبه

لجن در جامعه ایرانیهای مقیم امریکا



برخی از ما فکر می کنیم که چون گردن زرافه درازتر است پس حتما عقلش هم بیشتر از همه است. حتما بارها و بارها شنیده اید که ایرانی هایی در امریکا هستند که بیست یا سی سال آزگار زحمت کشیده اند و هنوز نتوانسته اند به جایی برسند. اگر نظر من را بخواهید می گویم که پنجاه سال دیگر هم آنها به هیچ کجا نخواهند رسید. به خاطر اینکه مشکل از خود آنها است. متاسفانه بیشتر آنها آدمهایی مغرور, پر ادعا, بی سواد, تنبل, دروغگو, چرت و پرت گو, متملق, کلاه بردار, بقول خوشان زرنگ ولی ابله هستند. اصلا شما قضاوت کنید, اگر همین الآن یک نماینده مجلس ایران که دکتر هم هست وارد امریکا شود و بخواهد کار کند, چه کاری شایسته تر از شستن ظرف در رستوران برای او وجود دارد؟


من نژاد پرست نیستم و نمی خواهم بگویم که نژاد ایرانی نژاد مزخرفی است ولی به یقین می گویم که جامعه ایرانییهای مقیم امریکا واقعا مزخرف و حال به هم زن است. دروغگویی, کلاه برداری, ریا و تظاهر و حماقت در میان ایرانیان مقیم امریکا ارزش است و هر چقدر دروغگوتر و کلاه بردارتر باشید ارج و قربت بیشتری خواهید داشت. هر چقدر متظاهرتر و چاپلوس تر و احمق تر باشید از مقام والاتری در جمع ایرانیان عزیز مقیم امریکا برخوردار می شوید.


از آنجا که متاسفانه دروغگویی و کلاهبرداری در بین این عزیزان رواج دارد همه را دروغگو و کلاه بردار می دانند و حتی به سایه خودشان هم اعتماد نمی کنند در حالی که وقتی همدیگر را می بینند می خواهند فیها خالدون همدیگر را هم ماچ کنند و قربان صدقه یکدیگر می روند. باز هم می گویم که این خصوصیات بد بخاطر ایرانی بودن نیست بلکه بخاطر جامعه لجن و فاسدی است که ایرانیها برای خودشان در امریکا درست کرده اند و هر کسی که در آن جامعه قرار بگیرد افکارش فاسد می شود.

من وقتی که به امریکا آمدم و در میان ایرانی ها بودم از خودم متنفر شدم و می خواستم که هر چه زودتر به ایران برگردم. مجبور بودم که هر روز آدمهای چیپ و نق نقو و بی سواد را ببینم و آنها را تحمل کنم. حتی بحث های سیاسی آنها هم در حد بچه های مدرسه ای ایران نبود ولی ادعای آنها آسمان را پاره می کرد. زنها و شوهرها و بچه ها به همدیگر دروغ می گفتند و برای هم فیلم بازی می کردند. اگر کسی کاری می کرد که بتواند سر یک امریکایی را کلاه بگذارد آن را با افتخار تعریف می کرد و بقیه هم او را تحسین می کردند. به خدا به نظر من همان دربانی فروشگاه هم بعد از سی سال ماندن در امریکا برای آنها زیاد است.


دوستان عزیز اگر در امریکا زندگی می کنید و یا اگر قصد آمدن به امریکا را دارید از جامعه ایرانیها دوری کنید. نگذارید که آن جمع افکار شما را فاسد کند و به لجن بکشاند. کمی اندیشه تان را باز کنید و با ملت ها و فرهنگ های دیگر آشنا شوید و ببینید که آنها چگونه فکر می کنند و چگونه زندگی می کنند. فراموش کنید که از دماغ فیل افتاده اید و هنر نزد شما است و بس. تملق و پاچه خواری کسانی را که مغزشان به اندازه یک نخود است را کنار بگذارید. بزرگ فامیل و یا آشنایان می تواند احمق ترین فرد فامیل باشد و نیازی نیست که ما عقل و خرد خودمان را به دست آنان بسپاریم.

از اینکه کمی رک و پوست کنده نوشته ام من را ببخشید ولی این چیزی است که من واقعا به آن اعتقاد دارم و نمی توانم چیزی به غیر از آن بگویم. وقت آن است که از لجن خارج شویم و چشمانمان را باز کنیم. هیچ فکر کرده اید چرا امریکاییان به کسی نمی گویند که تو دروغ می گویی؟ برای اینکه خودشان دروغگو نیستند. هیچ وقت هم نمی خواهند که مچ شما را بگیرند و ثابت کنند که شما کلاه بردارید. چون خودشان کلاه بردار نیستند. ولی در جمع ایرانیهای عزیز مقیم امریکا, دروغگویی و کلاهبرداری رواج دارد و همه هم در پی کشف رمز و مچ گیری همدیگر هستند. ای کاش یک هزارم این انرژی صرف اندکی مطالعه می شد.

ایرانی های زیادی در امریکا موفق هستند و انسانهای بسیار فهمیده و با کمالات هستند. ولی میدانید رمز موفقیت آنها چیست؟ خوب من برای شما می گویم. اولین رمز موفقیت آنها دوری از جمع فاسد و لجن ایرانیان مقیم امریکا است. آنها تا جایی که توانسته اند خودشان را از هرزگی دور نگهداشته اند و افکارشان را به کسب علم و دانش و نکات آموزنده و مثبت اجتماعی متمرکز کرده اند. وقتی من وارد امریکا شدم تمام ایرانیهای عزیزی که من را می دیدند می گفتند که خودت را برای کار کردن در رستوران آماده کن. حالا حالاها باید بوق بزنی. من سی سال است که اینجا هستم و هنوز نتوانسته ام یک شغل تخصصی بگیرم.

آنها مثل لاشخور به جان یک فرد تازه وارد می افتند و ذهن او را با افکار منفی و خزعبلات خود پر می کنند. اگر هم کسی را ببینند که کمی موفق شده است شروع می کنند به ویران کردن او. مشکلات خانوادگی برایش بوجود می آورند و تا جایی که می شود سعی می کنند که حرفشان را به کرسی بنشانند و نگذارند که یک تازه وارد در کار و زندگی خود موفق شود. ناگفته نماند که تمام این کارها در قالب و پوشش الهی قربانت بروم و فدایت شوم انجام می شود و شما زمانی متوجه می شوید که موریانه افکار آنها از درون مغز شما را پوک کرده است.


من می دانم بسیاری از دوستان عزیزی که در امریکا هستند و وبلاگ من را مطالعه می کنند مثل خود من درگیر این جمع ایرانیان مقیم امریکا بوده اند و صابون آنها به تنشان خورده است. و برخی از آنها هم متاسفانه در این جامعه حل شده اند و افکار آنها را در همه جا انعکاس می دهند. من به شما نصیحت می کنم که همچون من دندان فاسد را بکنید و به دور بیاندازید. خودتان را از آن جمع رها کنید و مستقل شوید حتی اگر مجبور شوید کمی سختی بکشید. بله در طول سه سال زندگی در امریکا می شود کردیت هفتصد و پنجاه و کار خوب و خانه داشت. سعی کنید مطالعه و تحقیق کنید و حرفهای ایرانیهای کم سواد و الکی خوش امریکا را به اطرافتان پرتاب نکنید. شما هم باید موفق باشید و اگر اینطور نیست سعی کنید ببینید کجای کارتان ایراد داشته است و آن را رفع کنید.


متاسفانه من دلم از ایرانی های مقیم امریکا بسیار پر است و الآن حدود دوسال و نیم است که با هیچکدام از آنها کوچکترین ارتباطی ندارم و برای همین زندگی برایم شیرین شده است. دوستان عزیزی دارم که یا تازه از ایران آمده اند و موفق هستند و یا آنها هم از ایرانیهای امریکایی فاصله گرفته اند تا آلوده آنها نشوند.

شب بخیر!

۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

اهمیت خدمات الکترونیکی و اینترنت در امریکا

پنج تا دانش پژوه به من سپرده اند و یک میز و پنج تا صندلی هم گذاشته اند جلوی اطاق من که آنها روی آن بنشینند. هنوز نمی دانم که از کدام دانشگاه هستند و یا در چه مقطعی درس می خوانند ولی خیلی باسواد هستند و سنشان هم گمان کنم حدود بیست و پنج تا سی سال باشد. دو بار در روز سوالاتشان را از من می پرسند و من هر چیزی را که بلد باشم به آنها می گویم. خیلی هم ساکت و مودب هستند و کوچکترین صدایی از آنها در طول روز نمی شنوم. احتمالا یک مدتی اینجا هستند و بعد به بخشهای دیگر می روند. واقعا عالی است که دانشجویان در کنار صنعت هستند و زمانی که فارق التحصیل می شوند تجربه های لازم را برای شروع به کار دارند.

این روزها دوباره سرم خلوت تر شده است چون دبورا را به میتینگ ها و جلسه های کاری میفرستم و خودم از این کار خسته کننده نجات پیدا کردم. او بسیار زرنگ و سرزبان دار است و با اینکه از کامپیوتر و برنامه نویسی چیز زیادی نمیداند ولی در این مدت کم خیلی به من کمک کرده است که به کار بخش مهندسی سر و سامان دهم. فعلا از اخراج من هم خبری نیست چون خانم مدیر عاملمان که در صدد تعطیلی این بخش بود خودش دارد اخراج می شود و تا یک نفر دیگر بیاید و بفهمد که چی به چی است یک یا دو سال دیگر هم می گذرد. در کل تیم مدیریتی اداره ما در حال تغییر و تحولات اساسی است و من هر روز چهره های جدید را می بینم. فعلا خدا کند تا زمانی که سیتیزن شوم یک کار خوب داشته باشم و بعدش هر چه پیش آمد خوش آید.

این خریدن خانه هم باعث شده است که کفگیر ذخیره ارزی به ته دیگ برخورد کند. البته مشکل حادی ندارم و با یک ذره این کلاه و آن کلاه کردن اموراتم می گذرد. در واقع من مقصر نبودم و برنامه ریزیهایم بر روی حساب بود ولی یکهو مجبور شدم هفت هزار دلار مالیات سالانه بدهم که برآورد من چیزی کمتر از پنج هزار دلار بود. در عوض با خریدن خانه سال آینده چنین مشکلی نخواهم داشت و مالیاتم خیلی کم میشود. یکشنبه با دوستم به فروشگاه آیکیا رفتیم تا ببینم چه چیزهایی می توانم برای خانه بخرم. ولی قیمت ها آنقدر بالا بود که منصرف شدم و تصمیم گرفتم که مبلمان و میز و صندلی را دست دوم و از حراجیها بخرم. در ضمن می توانم ماشین لباسشویی, خشک کن, ماشین ظرفشویی, مایکروویو, جاروبرقی و یخچال را از بست بای بخرم و بدون سود تا سه سال دیگر فقط ماهی 10 دلار بپردازم و بعد از سه سال بقیه آن را بپردازم. البته من حداکثر در پنج ماه همه آن را خواهم پرداخت چون از قسط خوشم نمی آید.

در ضمن چند تا فرش هم لازم دارم که کف سالن بیاندازم. البته نه فرش بزرگ که مثل مسجد شود بلکه یک فرش کوچک که وسط اطاق بگذارم تا وقتی حرف می زنم صدایم مثل مستراح اکو پیدا نکند. مبل و میز و صندلی دست دوم را هم از کریگلیست پیدا می کنم و می خرم. اینجا آدمهای پولداری که می خواهند اسباب خانه خود را نو کنند زیادند و ممکن است با پنجاه دلار بشود همه مبلمان و میز و صندلی قدیمی آنها را یکجا خرید. تازه اینطوری دیگر لازم نیست که مبلها را از وسط خیابان جمع کنم و به خانه بیاورم. درب گاراژ را هم باید برقی کنم چون خیلی سنگین است و هر دفعه که با زور آن را باز می کنم خودم هم تقریبا با آن به هوا می روم. احتمالا این در برای آدمهای قوی هیکل و سنگین طراحی شده است نه برای من.

نمی دانم چرا این روزها در مورد هر چیزی که صحبت می کنم آخر آن به خانه ختم می شود. یاد مهمانی های ایرانی می افتم که همه در مورد خانه های خودشان حرف می زدند و من حرص می خوردم. به خودم می گفتم این همه موضوعات اجتماعی و سیاسی وجود دارد آنوقت این آدمهای الکی خوش فقط درباره املاکشان صحبت می کنند. احتمالا الآن اگر به چنین مهمانی بروم خودم رشته کلام همه بحث هایی را که در مورد خانه است به دست می گیرم و کلی سخنرانی می کنم. ما در ایران یک آشنایی داشتیم که همه آدمها را از روی مساحت خانه شان ارزیابی می کرد. بنده خدا آنقدر در مورد خانه و ملک صحبت کرده بود که دیگر جوک همه فامیل بود. یک روز با ایشان و چند نفر دیگر داشتیم سوار آسانسور آپارتمانشان می شدیم که یکی از همسایگانشان را دید و سلام و علیک کرد. بعد به ما گفت که این کسی که من با او سلام و علیک کردم خیلی آدم خوبی است و سه خوابه است. البته منظورش این بود که آپارتمانش سه خوابه است ولی ما دیگر این سوتی او را همه جا نقل می کردیم و می خندیدیم. حالا من هم دیگر آدم خوبی هستم چون سه خوابه شدم!

دیروز بالاخره استارتر قایقم را باز کردم و بردم به فروشگاه لوازم ماشین تا بلکه بتوانند آن را تعمیر کنند. امروز به من زنگ زد و گفت که استارتر قابل تعمیر نیست و باید نو آن را بخری به مبلغ دویست و هفتاد دلار. من سریع یک جستجوی اینترنتی کردم و آن در در ایبی پیدا کردم به مبلغ پنجاه دلار. وقتی رفتم که استارترم را از او پس بگیرم گفت که البته یک مدل دیگر هم داریم صد و پنجاه دلار. ولی من استارترم را پس گرفتم و از ایبی آن را سفارش دادم. اینجا اگر حواستان نباشد ممکن است یک جنس را خیلی گران تر از معمول به شما بفروشند. البته کلاه بردار نیستند ولی قانون تجارت این است که یک جنس را به هر مبلغی که دوست داشته باشند می توانند بفروشند و شما می توانید تصمیم بگیرید که آیا آن جنس را بخرید یا نه. حتی اگر آن را بخرید و پشیمان شوید می توانید آن را پس بدهید. اینرنت واقعا کمک بزرگی است و اگر به امریکا آمدید متوجه می شوید که وجود اینترنت می تواند از به هدر رفتن مقدار زیادی از پول شما جلوگیری کند.

به عنوان مثال برای برقی کردن درب گاراژ من با یک شرکت تماس گرفتم و گفتند که با هشتصد دلار آن را برقی می کنند. ولی من در اینترنت دستگاه آن را با خودآموز نصب و حتی ابزار مورد نیازنصب آن پیدا کردم به قیمت صد و پنجاه دلار. و یا اینکه از یوتیوب یاد گرفتم که چطوری شیشه سفارش دهم و خودم شیشه پنجره ها را عوض کنم که بدین ترتیب می توانم از پرداخت صدها دلار بابت دستمزد نصب آن راحت شوم. حتی برای عوض کردن استارتر موتور قایقم هم از یوتیوب کمک گرفتم و چند تا ویدیو را دیدم که چطوری این کار را انجام می دهند و چه کارهایی را باید بکنم. بسیاری از مردم در امریکا هنوز نمی دانند که می شود با استفاده از اینترنت هزینه های روزانه را به مقدار خیلی زیادی کاهش داد.

برخلاف تصور اینکه در امریکا تخفیف وجود ندارد ولی با استفاده از اینترنت می شود نه تنها بهترین قیمت را پیدا کرد بلکه تخفیف هم گرفت. در بسیاری از اقلامی که در ایبی وجود دارد در زیر قیمت مقطوع آن نوشته است که قیمت پیشنهادی خودتان را بنویسید و اگر قیمت معقول باشد قبول می کنند و یا ممکن است کمی بالاتر از قیمت شما را بگویند که به توافق برسید. به عنوان مثال من برای خانه به یک ماشین چمن زن بنزینی نیاز دارم و اگر بخواهم آن را نو بخرم با خود کارخانه تماس می گیرم و قیمت پیشنهادی خودم را به آنها می گویم. این یک تکنیکی است که تازگیها یاد گرفتم و فهمیدم که کارخانه ها بخاطر وضعیت بد اقتصادی می خواهند که تا جایی که ممکن است انبارهای خود را خالی کنند ولی به طور رسمی فقط نمایندگیها می توانند برای فروش کالاهای آنها تبلیغ کنند و قیمتهای تصویبی خودشان را ارائه دهند. بهرحال من در چند مورد با خود کارخانه تماس گرفتم و توانستم با بیست درصد تخفیف جنس مورد نیازم را بخرم. البته این تکنیک برای کالاهایی که مثل آیپاد فروش خوبی دارند کاربردی ندارد.

اینترنت در کار من هم بسیار موثر است و من تقریبا تمام اطلاعاتی را که نیاز دارم از اینترنت پیدا می کنم و آنها را یاد می گیرم. حتی در زمینه برنامه نویسی نیز شما دیگر احتیاجی به نوشتن ندارید و هر چیزی را که بخواهید می توانید از اینترنت پیدا کنید و فقط آنها را به هم یکدیگر بچسبانید. البته فقط زمانی می توانید این کار را بکنید که به کار و یا زبان برنامه نویسی خود مسلط باشید و برنامه های دیگران را کامل بفهمید اگرنه این روش نمی تواند چندان مطمئن باشد. ولی اگر برنامه های آماده را بگیرید و خوتان آنها را تغییر دهید در مجموع در وقت شما بسیار صرفه جویی می شود.




اینترنت در تمامی کارهای مربوط به بانک و یا کارهای اداری کاربرد زیادی دارد. مثلا همین قرعه کشی سالیانه گرین کارت توسط اینترنت و مجانی انجام می شود و شما خودتان می توانید فایلتان را پر کنید و با عکسی که آپلود می کنید بفرستید. وقتی که یک محموله را از جایی به جای دیگر ارسال می کنید می توانید از طریق اینترنت آن را ردگیری کنید و متوجه شوید که این کالا الآن کجا است و چه وقتی به دست گیرنده می رسد. شاید باورتان نشود ولی من برای گرفتن صد و پنجاه هزار دلار وام بانکی فقط مجبور شدم یک بار تلفنی با مسئول وام صحبت کنم و بقیه فرمها و ارسال مدارک فقط از طریق اینترنت انجام گرفت. حالا شما فکر کنید که در ایران بخواهید یک میلیون تومان وام بگیرید. من خودم نتوانستم دویست هزار تومان وام ازدواج را بگیرم چون تنها چیزی که از من نخواستند سند ازدواج مادر خواجه حافظ شیرازی بود. در عوض آنقدر به آن بانک رفته بودم که دیگر تمام کارمندان آنجا را می شناختم و با آنها سلام و علیک می کردم.

کارهای شهرداری, مالیات, بیمه و هرچیزی را که فکرش را بکنید از طریق اینترنت قابل انجام است و شما نیازی به مراجعه حضوری و یا حتی تلفن زدن ندارید. وقتی فکرش را می کنم می بینم که شاید خود من در این مدت سه سال نزدیک دو هزار دلار در هزینه مراجعه به ادارات برای انجام دادن کارهایم صرف جویی کردم. حالا خودتان حساب کنید با این جمعیتی که در امریکا زندگی می کنند چه حجم قابل ملاحظه ای از کارهای اداری انجام می گیرد بدون اینکه هزینه ای برای مراجعه حضوری تلف شود. در ضمن چون بیشتر ادارات خلوت است کسانی هم که به هر دلیلی به آنجا مراجعه می کنند با خیل انبوه جمعیت مواجه نمی شوند و خدمات خوبی دریافت می کنند. در ایران من یک بار برای گرفتن خسارت بیمه در یکی از خیابانهای تهرانپارس حدود سه ساعت و نیم در صف ایستادم و مجبور شدم یک روز کامل کاری را برای اینکار صرف کنم تا بتوانم خسارت بیمه را بگیرم. در حالی که اینکار می تواند از طریق اینترنت و به راحتی انجام شود. در امریکا اگر ماشین شما خسارت زیاد ببیند حتی زحمت برآورد هزینه را هم به خودشان نمی دهند و آن را توتال می کنند. یعنی اینکه پول یک ماشین نوی مدل خودتان را به شما می دهند بدون اینکه شما اصلا قیافه هیچ آدمی را که برای بیمه کار می کند ببینید و یا اسم او را بشنوید.

من پارسال یکی از دوستانم که داشت به خانه من می آمد در راه تصادف کرد و به من زنگ زد و گفت که یک ماشین از عقب با سرعت به او زده است. من خودم را سریع به صحنه تصادف رساندم و دیدم که چند نفر دارند او را سوار آمبولانس می کنند. خیلی نگران شدم و فکر کردم که حتما بلایی سرش آمده است ولی گفت که من خوبم و چون کمی گردنم رگ به رگ شد برای احتیاط من را با تخت به بیمارستان می برند. عقب ماشینش خسارت دیده بود و کسیه هوا هم باز شده بود. اگر در ایران بود شاید با یک صافکاری و رنگ ساده می شد دوباره ماشین را درست کرد. من با او به بیمارستان رفتم و بعد از عکسبرداری او را به خانه بردم و خوشبختانه هیچ طوریش هم نشده بود. ماشینش را هم با جرثقیل برده بودند. هزینه بیمارستان و همه چی توسط بیمه ماشین دیگر پرداخت شده بود و آخر هفته هم به یک ماشین فروشی رفت و یک ماشین نو شبیه ماشین خودش خرید بدون اینکه یک دلار پول بپردازد. حتی هزینه اجاره ماشین او در آن روزهایی که ماشین نداشت و مجبور بود سر کار برود را هم پرداخت کردند.

به نظر من سرعت انجام همه این کارها فقط بخاطر وجود اینترنت و خدمات الکترونیکی است. البته کارمندان هم شیشه خرده ندارند و کارشان را در سریع ترین وقت ممکن انجام می دهند.
خوب من دیگر باید بروم به کارم برسم.