۱۳۹۰ آذر ۹, چهارشنبه

وضعیت ایران هر روز بدتر از دیروز


من آدم وطن پرستی نیستم ولی نمی دانم چرا هر روز صبح قبل از هر چیز دیگری باید خبرهای مربوط به ایران را بخوانم و ببینم که چه اتفاقاتی در آنجا رخ می دهد. هر بار هم فقط خبرهای بد می شنوم و روزنه امیدم به بهبودی کم رنگ و کم رنگ تر می شود. دلم برای جوان تر ها می سوزد که هر روز فشارهای روانی و اقتصادی بر روی آنها بیشتر می شود و بدون اینکه نقشی داشته باشند باید تاوان ندانم کاری عده ای فسیل دوران پارینه سنگی را پس بدهند. با این روندی که ما داریم پیش می رویم مطمئن باشید که دیگر حتی دوبی و ترکیه هم به ایرانی ها ویزا نخواهند داد و از این به بعد احتمالا کشورهایی که بخواهند در ایران سفارتخانه دایر کنند باید به دیپلمات هایشان حق توحش و حق خطر جانی پرداخت کنند چون اگر کوچک ترین تیرگی در روابط دو کشور پیش بیاید یک مشت وحشی با چوب و سنگ به سفارتخانه آنها حمله می کنند و مثلا آن را فتح می کنند. چه کسی با این شرایط حاضر است در سفارتخانه کشورش در ایران کار کند؟ تازه اسم آن آدمهای عقب افتاده روانی که قیافه شان شبیه انسان های اولیه است را دانشجو می گذارند تا آبروی دانشجوهای ایرانی که در تمام کشورهای دیگر درس می خوانند را ببرند. حالا دیگر وضعی پیش می آید که اگر کسی از ایران بخواهد ویزای شنگن بگیرد هم مجبور می شود به یک کشور دیگر برود چون احتمال دارد تمام کشورهای اروپایی روابط دیپلماتیک خودشان را با ایران قطع کنند. ای کاش می شد تمام فامیل ها و آشنایان و دوستان من آنجا را ترک کنند و به یک کشور دیگری بروند. ای کاش شما هم در ایران نبودید و آن وقت می توانستم با خیال راحت بگویم که اصلا به درک بگذار هر غلطی که می خواهند در آنجا بکنند. بدبختی اینجا است که اگر یک زمانی درگیری نظامی رخ دهد قربانی اصلی آن مردم بدبخت و بیچاره ایران هستند که فامیل و آشنایان من هم در میان آنها هستند. گرچه مسبب اصلی بدبختی مردم ایران خودشان هستند که این حکومت را انتخاب کرده اند و همچنان آن را تحمل می کنند ولی هر چقدر هم که مقصر باشند دیگر سزاوار چنین تحقیر بین المللی و پیامدهای احتمالی دیگری که هنوز از راه نرسیده است نیستند. خلاصه اینکه وضعیت ایران بسیار خطرناک و بحرانی است و من کم کم دارم نگران می شوم زیرا همه چیز دارد به سمتی پیش می رود که به نظر غیر قابل بازگشت می آید.





۱۳۹۰ آذر ۷, دوشنبه

داستان زرد: نسرین در امریکا (قسمت هفتم)!



دیروز بالاخره به همراه دوستانم به باغ وحش سنفرانسیسکو رفتم و آنجا را دیدم. البته چون بعد ازظهر بود بیشتر حیوانات در زیر نور آفتاب لم داده بودند و چرت می زدند ولی به هر حال توانستم چند تا عکس با این دوربین جدیدم از آنها بگیرم. وقتی در خانه بودم و عکس ها را به کامپیوترم ارسال کردم حتما در یک پست جداگانه آنها را برایتان می گذارم. نمی دانم وضع اقتصادی چگونه شده است که همین طور دارد برایم ایمیل هایی می آید که مربوط به موقعیت های شغلی است. تقریبا دو سال بود که هیچ کسی تمایلی برای استخدام کارگر گران قیمت نداشت ولی الآن انگار با هم مسابقه گذاشته اند. من هم از چند هفته پیش همین طوری برای چند تا از آنها اقدام کردم و حتی مصاحبه تلفنی هم کردم. امروز با کمال تعجب دبدم که یکی از آنها که در شهر سنفرانسیسکو است برایم پیشنهاد کاری فرستاده است. بدم نمی آید که یک تحولی در کارم ایجاد شود برای همین تصمیم دارم که این پیشنهاد کاری را به رئیسم نشان بدهم و بگویم که اگر حقوقم را تا آن میزان افزایش ندهد آن کار را قبول می کنم و از اینجا می روم. در امریکا اگر آدم بخواهد یک جا بماند فسیل می شود و بسیاری از موقعیت های پیشرفت خودش را از دست می دهد. البته همه اینها زیر سر تنبلی است و من فقط برای اینکه مبادا یک ساعت رانندگی کنم بسیاری از موقعیت های شغلی خودم را رد کردم. اصلا خوب نیست که من در این شرکت آنقدر بمانم و منتظر باشم تا اینکه آنها من را اخراج کنند و خیلی بهتر است که خودم به دنبال موقعیت های جدیدی بروم. همه این چیزها را می گویم و آخرش هم تنبلی غالب می شود و می گویم ولش کن بابا همین جا راحتم و کسی هم کاری به کارم ندارد! راستش آنقدر که در ایران بدبختی کشیده ایم چشممان ترسیده است و همیشه می خواهیم دودستی هر آنچه را که داریم  بچسبیم و مواظب باشیم که مبادا وضعیتمان بدتر از قبل شود. راستش این حقوق من پنج سال پیش خیلی خوب بود ولی الآن اگر توی سر سگ هم بزنید از ماتحتش این حقوق سالیانه خارج می شود و اگر به همین منوال پنج سال دیگر هم کار کنم کم کم  به زیر خط فقر می رسم. البته مخارجم هم که قربانش بروم کم نیست و باید یک فکری به حال درآمد بیشتر بکنم. اگر لااقل یکی از شما دویست هزار دلار پول مفت و بادآورده داشت و می آمد زن مصلحتی من می شد هم من به نوایی می رسیدم و هم شما پایتان به امریکا می رسید! راستش اول صد هزار دلار بود ولی وقتی یک مقداری که بیشتر چرتکه انداختم دیدم صد هزار دلار صرف نمی کند و دویست هزار دلار بهتر است. خلاصه اگر دیر بجنبید ممکن است همین قیمت هم تا چند ماه دیگر و در سال جدید با احتساب تورم بشود سیصد هزار دلار! بشتابید که آتش زده ام به مالم! برویم ببینیم داستان آبدوغ خیاری به کجا رسید.

جمشید خوب می دانست که ماجرا از چه قرار است. از همان نگاه اول به رون همه چیز را فهمیده بود ولی سعی می کرد که به خودش تلقین کند که همه این افکار حاصل بدبینی است و چون یک بار زندگی او به شکست خورده بود در مورد هر چیزی زیادی بدبین می شد. ولی به مرور زمان و تغییر رفتار نسرین دیگر تقریبا مطمئن شد که نسرین نه تنها علاقه ای به او ندارد بلکه از او متنفر است و می خواهد هر چه زودتر از شر او راحت شود و با رون زندگی کند. جمشید خیلی سعی کرده بود که از اول به نسرین محبت کند تا علاقه او را به دست بیاورد ولی ظاهرا نسرین هیچ تلاشی در این رابطه به خرج نمی داد و اصلا دوست نداشت که به او علاقه مند شود. جمشید مادرش را در رفتن دالی مقصر می دانست و حتی خبر داشت که تا مدتی پس از ترک او تنها زندگی می کرد و تمایلی به ایجاد رابطه دیگر نداشت و برای همین وقتی که به او خبر رسید دالی با یک نفر دوست شده است تصمیم گرفت که با ازدواج خود آن رابطه قدیمی را از یاد ببرد. ولی این بار جمشید احساس می کرد که واقعا سرش کلاه رفته است و تمام هزینه های مالی و احساسی فقط به این خاطر بوده است که نسرین پایش به امریکا برسد و تمام آن حرف ها و رویاهایی هم که مربوط به تشکیل یک خانواده آرام و خوشبخت بوده است پوچ از آب در آمده بود. از یک طرف جمشید دلش نمی خواست که آدم بدجنسی باشد و به خودش می گفت که اشکال ندارد لااقل یک نفر به امریکا آمده است و به زندگی دلخواه خودش می رسد ولی از طرف دیگر احساس فریب خوردگی به او دست می داد و می گفت که اگر در برابر او سخت گیری نکند و او را به ایران باز نگرداند تنها کسی که از این جریان لطمه شدید خواهد خورد خود او است و اجازه داده است که دیگران او را وسیله ای برای رسیدن به خوشبختی قرار دهند. هنوز از نسرین بدش نمی آمد ولی وقتی که به رابطه فرضی او و رون فکر می کرد دیوانه می شد و اعصابش به هم می ریخت. جمشید می دانست که رون هم با ویزای دانشجویی در امریکا است و به خود می گفت که اگر آنها واقعا عاشق یکدیگر هستند هر کدام از آنها می توانند به مملکت خودشان بروند و سپس در یک جایی ازدواج کنند و برای رسیدن به یکدیگر اقدام و هزینه کنند. تنها چیزی که جمشید را برای فرستادن گزارش تخلف ازدواج به اداره مهاجرت مردد می کرد این بود که نسرین به کل منکر ارتباط عاطفی خودش با رون می شد و می گفت که فقط یک دوستی ساده است و ادعا می کرد که جمشید دچار مرض شکاکی شده است. جمشید یک جایی در میان واقعیت و خیال معلق مانده بود و نمی دانست چکار کند.

نسرین می دانست که جمشید هرگز بر روی او دست بلند نخواهد کرد و توصیه وکیل به نظرش شدنی نبود. نسرین هم آدمی نبود که بتواند کولی بازی در بیاورد و یا به پلیس زنگ بزند و شکایت کند. جمشید پسر بدی نبود و تنها مشکل نسرین با او این بود که نمی توانست احساس خاصی به او پیدا کند و مخصوصا روابط دیپلماتیک با جمشید او را تا مرز دیوانگی عصبانی می کرد و هر بار آرزو می کرد که فقط این کارهای مسخره زودتر تمام شود. ولی نسرین یک راز بزرگ در دل خود داشت که حتی برای احتیاط سعی می کرد آن را کمتر به یاد خودش هم بیاورد. او یک بار به طور تصادفی با رون ارتباط دیپلماتیک برقرار کرده بود و تک تک ذرات وجودش به او جذب شده بود. هر تماسی یک احساس متفاوت را در او ایجاد می کرد که او هرگز در زندگی خود تجربه نکرده بود. نسرین شبهای زیادی را بر روی خودش کار کرد تا احساس گناه بزرگ خود را از بین ببرد. او به خود تلقین می کرد که ازدواج او مصلحتی بوده است و او هرگز زن جمشید نشده است و تمام اینها فقط برای آمدن به امریکا بوده است. نسرین هم در ابتدا دلش می خواست که به جمشید علاقه مند شود و برای او یک همسر ایده آل شود ولی متاسفانه جمشید اصلا از آن تیپ مردهایی نبود که بتواند احساسات و علاقه نسرین را به سمت خود جلب کند. نسرین قبل از این پیش خود فکر می کرد که فوقش به ایران بر می گردد ولی الآن دیگر نمی دانست که می تواند دوری رون را تحمل کند یا خیر و برای همین دلش می خواست که تلاش خودش را برای ماندن در امریکا بکند. رابطه نسرین و جمشید خیلی بد شده بود و آنها دیگر اصلا با هم حرف نمی زدند. جمشید برای او در روی میز پول می گذاشت ولی نسرین از دست زدن به آن پول چندشش می شد و هرگز به آن دست نمی زد. به شدت دنبال این بود که بتواند در یک رستوران و یا فروشگاه کاری پیدا کند و نیازهای اولیه خودش را تامین کند. یک مقداری هم از ایران پول آورده بود که فعلا از آن خرج می کرد. نسرین آرزو می کرد که ای کاش جمشید بداخلاقی کند و یا به او داد بزند و یا حتی خرجی ندهد ولی جمشید طوری رفتار می کرد که نسرین بیشتر شرمنده می شد و حتی گهگاهی عذاب وجدان می گرفت. ای کاش می توانست با جمشید یک دوست معمولی باشد ولی می دانست که جمشید ازدواج کرده است و دوستی معمولی در این شرایط اصلا شدنی نیست.

رون از نسرین خیلی خوشش آمده بود ولی عاشق او نبود. او می دانست که نسرین شوهرش را دوست ندارد ولی به هرحال دلش هم نمی خواست که نسرین به خاطر او از شوهرش جدا شود. او قصد داشت که در امریکا بماند و درس بخواند و  می دانست که اگر نسرین از شوهرش جدا شود و به ایران برگردد دیگر خیلی بعید است که دوباره او را ملاقات کند چون او قصد داشت که در امریکا بماند و درس بخواند و پس از آن هم زندگی در امریکا را نسبت به زندگی در آن روستای پدری کوچک خود ترجیح می داد. انجلین و تد تمام جزئیات رابطه آن دو را می دانستند و حتی انجلین به او گفته بود که باید خیلی مواظب باشد چون شنیده است که ایرانی ها نسبت به همسر خودشان خیلی متعصب هستند و حتی ممکن است برای او خطر مرگ داشته باشد. رون می گفت که در آن رابطه اصلا او مقصر نبوده است و خود نسرین رابطه را شروع کرده است و اگر روزی جمشید به سراغ وی آمد به او می گوید که زن خودش در این ماجرا مقصر است. رون از زمانی که به امریکا آمده بود با دو دختر دیگر هم دوست شد ولی رابطه آنها چندان طول نکشیده بود. این اولین باری بود که یک دختر به او احساس عاشقانه پیدا کرده بود و با اینکه خود رون هم از نسرین بدش نمی آمد ولی گاهی نسرین حرف هایی می زد که رون را می ترساند و پیش خود فکر می کرد که مبادا این دختر از او انتظار داشته باشد که درس و زندگی خودش را ول کند و برای همیشه با او بماند. البته نسرین دختر خوبی بود ولی رون هنوز آمادگی برقراری یک ارتباط همیشگی را با یک نفر نداشت و هنوز می خواست مجرد و آزاد باقی بماند. در ضمن رون خرج خودش را هم به زور در می آورد و مجبور بود که با همخانه هایش زندگی کند که از پس مخارج زندگی و تحصیلات خود بر بیاید. دانشگاه برکلی بسیار گران است و با این که وام تحصیلی گرفته بود ولی باز هم می بایست برای گذران زندگی به فکر یک کار نیمه وقت باشد. رون چند بار هم با نسرین در این رابطه صحبت کرده بود ولی نسرین برخلاف معمول ناراحت نشده بود و به او اطمینان داد که اصلا مزاحم درس و زندگی او نمی شود و خودش کار پیدا می کند و فقط دلش می خواهد که او را بیشتر ببیند. چند ماه از این ماجراها گذشت تا این که یک بار  نسرین دیگر به سیم آخر زد و شب به خانه نیامد. آن شب دلش می خواست که حتی اگر آخرین شب زدگی او باشد در آنجا بماند و هرگز رون را ترک نکند ولی صبح وقتی که از خواب بیدار شد و دید که رون دارد خودش را برای رفتن به دانشگاه آماده می کند متوجه عمق کاری که کرده است شد. کمی فکر کرد تا ببیند چه دروغی می تواند برای جمشید سرهم کند و سپس به این نتیجه رسید که دیرتر به خانه برود تا جمشید رفته باشد و بعد هم حقیقت را به او بگوید. وقتی نسرین به خانه رسید و کلید را به در انداخت متوجه شد که قفل در خانه عوض شده است و این به این معنی بود که جمشید او را از خانه به بیرون انداخته است. با اینکه ساعت ده صبح بود ولی باز هم زنگ زد تا شاید کسی در خانه باشد چون به هرحال می بایست وسایلش را جمع کند و به یک جایی برود. ولی به کجا برود؟ 

جمشید آن شب تا صبح خوابش نبرد. با این که به نسرین مشکوک بود و از مدت ها قبل بر روی کاناپه می خوابید ولی تا به حال سابقه نداشته است که نسرین شب به خانه نیاید و حتی گوشی موبایل خودش را هم خاموش کند. اول کمی نگران شد ولی بعد شروع کرد به مرور خاطرات گدشته و کم کم قانع شد که نسرین شب را پیش رون مانده است. این کار یعنی آخر ماجرا و جمشید تصمیم گرفت که او را از خانه خودش اخراج کند. تا صبح تصورات مختلفی به ذهنش آمد و او را دیوانه می کرد. به یاد دالی افتاد و اشک ریخت که چرا به سادگی گذاشت او از پیشش برود. دلش برای دالی تنگ شده بود و می خواست که به او زنگ بزند و درد دل کند ولی از این کار هم پشیمان شد. بالاخره خورشید کمی بالا آمد و هوا روشن شد. جمشید از جایش بلند شد و به خودش فحش داد و گفت که ای کاش لااقل بر روی تختخواب خودش خوابیده بود. سپس به خودش گفت که دیگر تمام شد و حتی بشکن زد و پس از این که لباسش را پوشید از خانه خارج شد. او سوار ماشینش شد و مستقیم به سمت فروشگاه لوازم خانه رفت و یک قفل خرید. سپس به خانه برگشت و قفل در را عوض کرد و بر روی مبل نشست تا منتظر شود و لحظه تلاش نسرین را برای باز کردن در خانه ببیند. او با محل کارش تماس گرفت و گفت که نمی آید و سپس به آشپزخانه رفت و برای خودش صبحانه مفصلی درست کرد. دیشب به او خیلی سخت گذشته بود ولی امروز صبح احساس سبکی می کرد و خوشحال بود که بالاخره این کابوس به پایان رسیده است. جمشید بر روی مبل نشسته بود و اخبار نگاه می کرد که صدای قفل در را شنید سپس بعد از مدتی تلاش زنگ در خانه به صدا در آمد. جمشید در خانه را باز کرد و دید که نسرین گونه هایش برافروخته شده است. نسرین سلام کرد و جمشید در جوابش گفت:
- اومدی وسایلت رو ببری؟
نسرین جواب نداد و سرش را انداخت پایین و وارد خانه شد ولی در یک لحظه تصمیم گرفت که بگوید:
- اگر تو اینطور می خواهی آره.
- فقط به من نگو که شب پیش انجلین بودی.
- مگه برات اهمیتی هم داره؟
- دیگه نه. هرجایی بودی به خودت مربوطه.
نسرین به اطاقش رفت و چمدانش را بر روی تخت انداخت. او لباس هایش را از کمد در آورد تا آنها را درون چمدان بچیند. او خیلی با حوصله و دقت لباس ها را تا می کرد تا وقت بیشتری داشته باشد و بتواند فکر کند که باید به کجا برود. جمشید بر روی کاناپه نشسته بود و آب پرتقال می خورد و به تلویزیون نگاه می کرد. ای کاش جمشید یک کشیده به صورتش زده بود و یا می آمد و با او جر و بحث می کرد ولی جمشید خیلی خونسرد نشسته بود و کوچکترین توجهی هم به او نمی کرد. مهم ترین مشکل نسرین در حال حاضر این بود که هیچ جایی را برای رفتن نداشت. رون فقط یک اطاق کوچک داشت و نسرین مطمئن بود که رون خیلی راحت و مستقیم به او می گوید که نمی تواند پیش او بماند. اصلا قانون خانه آنها اجازه نمی داد که دو نفر در یک اطاق زندگی کنند. ولی نسرین هم به غیر از رون هیچ کس دیگری را نمی شناخت. خانه مادر جمشید را هم بلد بود ولی می رفت آنجا و چه می گفت؟ می گفت من رفتم پیش یک نفر دیگر خوابیدم و پسرت من را از خانه انداخت بیرون؟ به این فکر کرد که بهترین راه این است که یک بلیط بخرد و به ایران برگردد. به یاد پدر و مادرش و خانواده اش افتاد و آرزو کرد که ای کاش آنها در امریکا بودند و او الآن به پیش آنها می رفت. ولی رون را چکار می کرد؟ بالاخره به این نتیجه رسید که با چمدانش به مقابل خانه رون برود و تا عصر منتظر بماند تا او و یا تد و انجلین از دانشگاه برگردند. بعد هم با هم می نشینند و فکر می کنند که چکار باید بکنند. نسرین دلش نمی خواست به ایران برگردد ولی به شرط اینکه امکان ماندن او هم وجود داشته باشد. نسرین چمدانش را بست و از اطاق خارج شد. جمشید بدون اینکه به او نگاه کند گفت:
- حدود چهار هزار دلار پول روی طاقچه است آن را بردار.
نسرین اول خواست قبول نکند و بدون هیچ صحبتی به سمت در رفت ولی جمشید با قطعیت گفت:
- گفتم آن پول رو بردار. مال خودت است. فقط دیگر هرگز اینجا نیا. اگر امریکا بودی وکیلم باهات تماس میگیره.
نسرین مردد بود ولی فکر کرد این پول برای او کمک بسیار بزرگی خواهد بود. سپس برگشت و پول را برداشت و در حالی که سرش پایین بود گفت:
- مرسی. بابت همه کارهایی که برام انجام دادی ممنونم.
- امیدوارم درک کنی که ادامه این ماجرا به نفع هیچ کدوم از ما نیست. 
- می دونم. واقعا متاسفم.
- مواظب خودت باش. جایی داری که بری؟
- آره. مرسی. تو هم مواظب خودت باش.
نسرین کلید را بر روی میز گذاشت و از خانه خارج شد و در را بست ولی وقتی وارد آسانسور شد دیگر طاقت نیاورد و در حالی که بر روی چمدانش افتاده بود گریه اش گرفت. از خودش بدش می آمد. از همه بدش می آمد و حتی از رون که به او توجهی نمی کرد. ای کاش الآن مادرش اینجا بود. زنگ آسانسور به صدا در آمد و در آن باز شد و نسرین مجبور شد که خودش را جمع و جور کند و از آن خارج شود. نسرین به خیابان آمد و به اطراف خود نگاه کرد. اینجا امریکا بود با تمام زیبایی های آن ولی نسرین می بایست فقط به این فکر کند که از این به بعد چکار باید بکند. ادامه این داستان کلنگی را بعدا بخوانید.

۱۳۹۰ آذر ۲, چهارشنبه

ماشین من در امریکا


از امروز به مدت چهار روز تعطیل هستیم. تازه امروز هم ساعت دو بعدازظهر می توانیم به خانه برویم. فردا روز شکرگزاری است و اصلا نمی دانم فلسفه وجودی آن چیست ولی خوب چون تعطیل است ما هم همین طوری خدا را شکر می کنیم. جمعه را هم به خاطر خالی نبودن عریضه تعهطیل کرده اند تا چهار روز تعطیلی پشت سر هم قرار بگیرد. من که کار خاصی قرار نیست بکنم و فقط روز شکرگزاری به خانه دوستم در سنفرانسیسکو می روم. او هر سال در خانه اش مهمانی می گیرد و در حیاط کباب می پزد. البته فردا قرار است باران بیاید و نمی دانم که چطوری می خواهد در حیاط کباب بپزد. بقیه روزها را هم در جلوی تلویزیون تلپ می شوم و یا کتاب می خوانم. جمعه هم تمام جماعت علاف می روند و در جلوی مغازه ها صف می بندند تا بلکه جنس ها را ارزان تر بخرند. در حالی که اگر چند ماه صبر کنند همان اجناس به قیمت پایین تر از جمعه سیاه هم فروخته می شود. من هم می خواهم یک کتاب خوان الکترونیک بخرم ولی از آیپد و یا دیگر تبلت ها خوشم نمی آید و به نظرم بهترین کتابخوان مال آمازون است. اول صبر کردم تا رنگی آن بیاید ولی وقتی که آن را در فروشگاه دیدم فهمیدم که بهترین نوع آن همان سیاه و سفیدهای قدیمی است زیرا هم باطری آن به مدت طولانی دوام می آورد و هم اینکه اصلا چشم را خسته نمی کند و دقیقا مثل این است که شما دارید کتاب کاغذی می خوانید. تنها مشکل من در حال حاضر برای کتاب خواندن این است که چراغ مطالعه ندارم و پس از خسته شدن مجبورم از جایم بلند شوم و چراغ اطاق را خاموش کنم. بدی کتابخوان های سیاه و سفید آمازون هم این است که خودش نور ندارد و بنابراین اگر آن را بخرم باید یک چراغ مطالعه هم بخرم ولی کتاب خوانهای رنگی دیگر احتیاجی به نور ندارد و مثل صفحه موبایل خودش روشن است. حالا هنوز تصمیم قطعی نگرفتم ولی بالاخره باید یکی از این دو را انتخاب کنم چون خریدن کتاب از این طریق بسیار ارزان تر از خریدن آن به صورت کاغذی است.

این داستان نسرین را هم بعدا ادامه می دهم چون امروز دیگر فرصت ندارم. حالا واقعا از آن خوشتان می آید؟ این داستان آبدوغ خیاری من را به یاد بیست سال پیش می اندازد که برای برخی از مجلات زرد داستانهای عشقی تخیلی می نوشتم. این داستانها مثل اعتیاد است و باعث می شود که خواننده همیشه به خاطر دانستن انتهای آن به پیگیری خود ادامه دهد در حالی که این داستانها هرگز تمامی ندارد و هیچ آخری هم برای آن وجود ندارد چون یک چیزی است مثل زندگی روزمره همه ما. البته این داستان نوشتن من هم در این وبلاگ بیشتر یک شوخی است و قرار نیست که واقعا داستان بنویسم! ولی از آنجایی که مطلب دیگری هم برای گفتن ندارم فقط یک چیزی می نویسم که شما هم از خواندن آن سرتان گرم شود. ولی امروز می خواهم یک کار دیگری بکنم که هم جنبه پز دادن دارد و هم این که شاید به اطلاعات شما که هنوز در ایران هستید و مثل من در قشر متوسط مایل به ضعیف جامعه به سر می برید اضافه شود. دیروز وقتی که داشتم رانندگی می کردم هوا به شدت بارانی بود و من هم داشتم طبق معمول از دیدن باران لذت می بردم. ناگهان در ران پایم احساس سردی و نوعی خارش کردم و گمان کردم که آب از زیر پنل ماشین روی پایم می ریزد. بنابراین به طور اتوماتیک پایم را لمس کردم و آن را خاراندم و از این فکر که آب به داخل ماشین آمده است خنده ام گرفت. سپس به یاد خاطرات قدیم خودم افتادم چون تمام ماشین هایی که من داشتم در هوای بارانی از سقف و یا زیر پنل راننده آب چکه می کرد و من شلوارم خیس می شد. مخهصوصا جیب معروفم که حتی بعضی وقت ها باران باعث می شد که سیم هایش اتصالی کند و یا چراغ هایش خاموش شود و یا برف پاک کنش از کار بیفتد و یا اینکه اصلا برق ماشین قطع شود و از حرکت بایستد. این ماشین آخری که داشتم یک بی ام دابلیوی خیلی قدیمی بود که کاور زیر پنل هم نداشت و همیشه تمام سیم های آن روی پایم آویزان بود و من هر دفعه آنها را به یک جایی در زیر فرمان گره می زدم که به پایین نیفتد. هر بار هم که باران می آمد معلوم نبود از کجا تمام سیم ها خیس می شد و آب بر روی پایم چکه می کرد. دیروز همین طور که داشتم رانندگی می کردم به خودم گفتم که شاید بد نباشد که امکانات ماشینم را برای شما بنویسم که لااقل وصف آن را شنیده باشید.

قبلا ماجرای ماشین خریدنم را برایتان نوشته ام و حتما می دانید که به خاطر عقده های پنهان و آشکار و پاره ای دیگر از مسائل خریت کرده ام و یک آوودی کیو پنج خریده ام. ولی امروز می خواهم از چیزهایی برایتان بنویسم که برای من در ابتدا جالب بود ولی اگر خود شما در امریکا هستید ممکن است برایتان خواندن آن جالب نباشد. اولین چیزی که برایم جالب بود سنسور باران است که وقتی باران می آید خودش متوجه شدت باران می شود و سرعت برف پاک کن را با سرعت باران تنظیم می کند. در زیر آینه جلوی راننده یک سنسوری هست که من دقیقا نمی دانم چطوری متوجه کم و زیادی باران می شود. به هرحال در این ماشین من اصلا دست به برف پاک کن نمی زنم و خودش هر زمانی که لازم باشد روشن و خاموش می شود. امکان دیگر این ماشین تنظیم اتوماتیک سرعت با ماشین جلویی است که خیلی جالب است. در تمام ماشین ها در امریکا شما می توانید با اتوکروز سرعت خودتان را تنظیم کنید و پایتان را از روی گاز بردارید ولی بدی این سیتم این است که عکس العمل شما برای ترمز کردن کمتر می شود و برای همین گهگاهی تصادفات سختی در جاده ها می شود. ولی سیستم ماشین من طوری است که شما می توانید حداکثر سرعت خودتان را مشخص کنید و سپس فاصله خودتان با ماشین جلویی را هم مشخص کنید. بنابراین هر زمانی که ماشین جلویی سرعتش را کم کند و یا به طور ناگهانی ترمز کند ماشین شما هم با حفظ فاصله سرعتش را کم می کند و هر زمانی که راه بیفتد ماشین شما هم راه می افتد. در واقع من لازم نیست که نگران تصادف با ماشین جلویی باشم و فقط کافی است که فرمان را بچسبم.

یک امکان دیگر هم این است که شما می توانید سنسور خطوط جاده را هم فعال کنید و هر زمانی که شما از خط خودتان منحرف شوید به شما اخطار می دهد. چراغ ها هم که به طور اتوماتیک خودش نسبت به روشنی هوا خاموش و روشن می شود و لازم نیست به آن دست بزنم. یک پنل کامپیوتری در جلوی فرمان است که اطلاعات مربوط به سوخت و سرعت و این چیزها را می دهد و یک پنل هم در وسط و در زیر آینه جلو است که هم جی پی اس است و هم رادیوی ماهواره ای است و در ضمن می تواند از روی آیپد و یا هر حافظه ای موزیک و یا ویدیو را پخش کند. اطلاعات ماشین مثل فشار روغن یا فشار باد لاستیک ها و یا دیگر تنظیمات را هم می توان از آن گرفت. امکان دیگر این است که چراغ های جلوی ماشین با پیچ جاده و فرمان شما حرکت می کند یعنی اینکه وقتی در یک جاده تاریک به سمت چپ می پیچید و فرمان را می چرخانید نور ماشین هم به سمت چپ می چرخد تا جاده را مشخص کند.

صندلی های ماشین هم بخاری و هم کولر دارد و داشبورد ماشین هم یخچال دارد که اگر بخواهید می توانید یک چیزی را خنک نگهدارید. در زمستان وقتی که ماشین سرد است بخاری صندلی خیلی می چسبد و وقتی حساب گرم شد آدم احساس می کند که یک مرغ کرچ است و دوست دارد تخم بگذارد. باد لاستیک ماشین هم خودش تنظیم می شود و یک سیتم کنترل فشار باد دارد. یکی از چیزهایی هم که در این ماشین جالب است این است که یک برنامه کامپیوتری حفظ تعادل ماشین دارد یعنی این که دیفرانسیلی که به هر چهارتا چرخ وصل است بر اساس محاسبات کامپیوتری و وضعیت جاده و فشار وارده نیرو را بین هر چهار چرخ تقسیم می کند. برای همین نه تنها در جاده های لغزنده و برفی ماشین تعادل دارد بلکه سر پیچ ها هم هیچگاه از جاده منحرف نمی شود و کنترل ماشین از دستان شما خارج نمی گردد. گمان کنم حدود هشت تا کیسه هوا در جلو و کنارها و در صندلی عقب تعبیه شده است که خوب تا آدم تصادف نکند نمی فهمد که به چه دردی می خورد. ترمزهای ماشین هم نه تنها ضد قفل است بلکه توسط یک سیستم کامپیوتری کنترل می شود تا میزان ترمز هر چرخ محاسبه شود و برای همین حتی اگر شما در سر یک پیچ تند و با سرعت زیاد ترمز بگیرید ماشین ذره ای از مسیر خود منحرف نمی شود. یکی دیگر از چیزهایی هم که به نظرم جالب است دوربین عقب و سنسورهای اطراف ماشین است. وقتی که می خواهید دنده عقب بروید نه تنها یک دوربین عقب شما را نشان می دهد بلکه مسیر چرخهای شما را هم نسبت به وضعیت فرمان نشان می دهد و شما می فهمید که اگر با همین فرمان به جلو بروید چرخ شما کجا خواهد رفت. هرگاه هم یک چیزی به ماشین شما از اطراف نزدیک شود با صدا و علامت فاصله آن را به شما می گوید و مثلا موقع پارک کردن شما می توانید حتی تا فاصله پنج سانتی متری هم به ماشین عقبی و یا جلویی با خیال راحت نزدیک شوید.

در صندوق عقب آن هم خودش باز می شود و با زدن یک دگمه خودش بسته می شود. صندلی های آن هم نه تنها به صورت برقی جلو عقب و بالا و پایین می رود بلکه دگمه هایی هم دارد که شما می توانید صندلی را نسبت به فرم کمر خود تنظیم کنید تا احساس راحتی بیشتری داشته باشد. این ماشین دنده هایش اتوماتیک است ولی هم روی دنده و هم روی فرمان دو تا دسته وجود دارد که شما می توانید دنده را بالا و پایین ببرید ولی من اصلا از آن استفاده نکردم و به درد کسانی می خورد که بخواهند یک مرتبه معکوس بکشند و لایی در کنند و از این کارهای محیر العقول انجام دهند. آینه راننده هم خودش به طور اتوماتیک نسبت به انعکاس نور تنظیم می شود و مثلا اگر یک ماشین از عقب با نور بالا حرکت کند خودش آن نور را ضعیف می کند. راستی یادم رفت که بگویم سقف ماشین هم تا صندلی عقب کنار می رود و یک نورگیر هم دارد که آن هم به طور اتوماتیک باز و بسته می شود. چند تا دگمه هم برای باز و بسته کردن در پارکینگ دارد که چون پارکینگ من بی در است از آن استفاده نمی کنم. خلاصه ماشین خوبی است و مخصوصا وقتی پایتان را بر روی گاز می گذارید تقریبا جاده را قورت می دهد و بقیه ماشین ها را جا می گذارد. موتور ماشین من سه ممیز دو لیتر است که البته مدل دو لیتر آن هم وجود دارد که نمی دانم قدرت موتور آن چطور است. آخیش بالاخره پز ماشینم را دادم و خیالم راحت شد!
راستی یادم رفت بگویم که آوودی همان دکابه خودمان است که ممکن است برخی از شما که سنتان بیشتر است یادتان بیاید. ما یکی از فامیل هایمان دکابه داشت و همیشه هم مجبور بودیم آن را هول بدهیم!


۱۳۹۰ آذر ۱, سه‌شنبه

داستان زرد: نسرین در امریکا (قسمت ششم)!


من تازه متوجه شدم که اگر تاریخ یک پست را جلوتر از تاریخ روز بزنیم بلاگر آن را در همان تاریخ مورد نظر در آینده چاپ خواهد کرد برای همین من هم به این فکر افتادم که یک مطلبی را بنویسم تا آن را در پنجاه سال دیگر چاپ کند. در آن تاریخ من حتما جنازه ام هم پوسیده است ولی ممکن است بسیاری از شما هنوز زنده باشید و در حال سپری کردن دوران کهنسالی خود باشید. احتمالا در سال دو هزار و شصت و دو اینترنت و بسیاری از ابزاری که وابسته به تکنولوژی هستند کاملا دگرگون شده است ولی من مطمئن هستم که تمام محتویات اینترنت به عنوان میراث بشری همچون سفرنامه مارکوپولو حفظ و نگهداری می شود. در این متنی که می نویسم می خواهم با کسانی صحبت کنم که در آن سالها زندگی می کنند و احتمالا باید برایشان جالب باشد که یک نفر که مرده است و متعلق به نسل های قدیمی است دارد با آنها صحبت می کند. هیچ کسی نمی داند که در آن سالها چه بلایی سر آدمیزاد و کره زمین خواهد آمد ولی آن چیزی که آشکار است این است که جمعیت زمین در حال افزایش است و منابع آبی و غذایی روز به روز کمتر می شود. شاید در آن سال ها کمی عجیب باشد که مثلا یک نفر به تنهایی در یک خانه سه اطاق خوابه زندگی کند و یا شاید عجیب باشد که یک نفر با خیال راحت شیر آب لوله کشی را باز کند و در زیر آن دوش بگیرد. احتمالا اگر شما زنده باشید باید برای نوه های خودتان توضیح دهید که چگونه برای دانلود شدن یک عکس و یا فیلم مجبور بودید چندین دقیقه انتظار بکشید و شاید فیلتر بودن اینترنت هم برای آنها جالب و مسخره باشد. نمی دانم ایران در پنجاه سال آینده چگونه خواهد بود ولی اگر با همین روندی که در سی سال گذشته پیموده است پنجاه سال دیگر هم ادامه دهد احتمالا به دوران پارینه سنگی بر می گردد و تکه و پاره هایی از وبلاگ من که بر روی کاغذ چاپ شده است به دست مردم می رسد  و از خواندن آن دهانشان باز می ماند که چگونه مردم پنجاه سال گذشته می توانستند وارد اینترنت شوند و وبلاگ بخوانند و یا ایمیل ها آزاد بود و هر کسی می توانست به هر جایی که دلش می خواهد نامه بفرستد. مردم تعجب خواهند کرد که چگونه در پنجاه سال قبل زن و مرد با هم می توانستند از خانه خارج شوند و هنوز طرح زوج و فرد برای خارج شدن زنان و مردان از خانه اجرا نشده بود. هنوز در پنجاه سال پیش برای مبارزه با ماهواره پشت بام و تراس خانه ها را بخشی از اماکن دولتی محسوب نکرده بودند و برای رفتن به پشت بام خانه نیازی به مجوز اماکن نبود. پنجاه سال پیش مردم فقط نمی توانستند در روزنامه ها و یا در وبلاگ ها از رهبر آن زمان بد بگویند و دیگر نیازی نبود که با شنیدن اسم رهبر و یا خانواده او سه بار بر روی زمین سجده کنند. در پنجاه سال پیش مردم یک دفترچه هایی به نام گذرنامه داشتند و می توانستند به کشورهای دیگر سفر کنند. پنجاه سال پیش هنوز امام زمان نیامده بود و او را به جرم نشر اکاذیب و تشویش اذهان عمومی و اختلال در امنیت ملی زندانی نکرده بودند. بگذریم, برویم به سراغ داستان آبدوغ خیاری خودمان.

رون دانشجوی رشته فیزیک در دانشگاه برکلی بود و داشت برای امتحان مقطع پی اچ دی خودش را آماده می کرد. او در یک روستای کوچک در سوئیس به نام شورتزگادن که در کنار دریاچه بسیار زیبای برینتز قرار داشت به دنیا آمده بود و تمام دوران کودکی خود را در کنار آن دریاچه و دامنه زیبای کوه های آلپ گذرانده بود. اجداد او از اسکاتلند به آن منطقه مهاجرت کرده بودند و برای همین صورت پهن و موهای متمایل به نارنجی او در میان بچه های دیگر متمایز بود. پدر بزرگ رون یک مغازه بقالی بسیار قدیمی داشت که تقریبا تمام خانواده در آن کار می کردند. صبح ها در این مغازه صبحانه بسیار خوشمزه ای از تخم مرغ تازه و لبنیات محلی تهیه می شد و شب ها هم تا دیر وقت پاتوق افراد مسن بود. رون در خانواده به دست و پاچلفتی بودن معروف بود و هنوز هم هر زمانی که بخواهد کاری را انجام دهد دست و پایش به هم گره می خورد و سرنگون می شود. ظاهرا هیکل او بزرگ تر از میزانی است که بتواند به سادگی از پس کنترل آن بر بیاید. رون مثل بیشتر جوان های آن روستا زادگاه خودش را برای ادامه تحصیل ترک کرده بود و بالاخره توانسته بود با کسب نمرات عالی در کالج از دانشگاه برکلی پذیرش بگیرد و به آرزوی خودش برسد. در امریکا همه چیز برای او متفاوت بود ولی با گذشت شش سال از مهاجرتش دیگر به محیط جدید خود خو گرفته بود و دوستان جدیدی نیز پیدا کرده بود. آن روز هم رون مثل بیشتر روزها به همراه انجلین و تد به آن رستوران دانشجویی آمده بود تا پس از خوردن سالاد به کتابخانه دانشگاه بروند و درس بخوانند. انجلین و تد که غذای خودشان را گرفته بودند به سر یک میزی رفتند که تازه خالی شده بود و زود آنجا نشستند. رون هنوز منتظر آماده شدن غذایش بود و دید که آن دو دارند یک چیزی در مورد او می گویند و می خندند. انجلین دختر امریکایی بلوندی بود که در مقابل رون مثل فیل و فنجان بودند و تد هم یک پسر ژاپنی ریزنقشی بود که از بچگی در امریکا بزرگ شده بود. آنها هم دانشگاهی و همخانه های رون بودند. رون غذای خودش را گرفت و داشت از میان راه باریکی که از کنار صف غذا می گذشت عبور می کرد تا خودش را به دوستانش برساند. ولی ناگهان یک دختر مو مشکی از صف جدا شد و دنده عقب به سمت رون پرید و با او  برخورد کرد و باعث شد که او تعادلش را از دست بدهد و ظرف غذایش کاملا بر روی زمین سرنگون شود.

نسرین یک لحظه متوجه شد که با یک نفر از پشت برخورد کرده است و وقتی که صدای برخورد ظرف غذا را با زمین شنید فهمید که حسابی گند زده است. او برگشت و در حالی که صورتش از خجالت سرخ شده بود بر روی پایش نشست و سعی کرد که در جمع کردن غذای ریخته شده به آن پسر غریبه کمک کند. آن پسر دست نسرین را گرفت و گفت که اصلا هیچ مسئله مهمی نیست شما خودتان را ناراحت نکنید. دست نسرین در میان دست نسبتا بزرگ او گیر کرده بود و احساس کرد که گرمای خاصی وارد دستش می شود. یک لحظه به چشمان قهوه ای روشن آن پسر خیره شد و نتوانست حرفی بزند. انگار که زبانش قفل شده بود. موهای آن پسر مواج و بلند و به رنگ خرمایی بود و صورت پهنش او را به یاد هنرپیشه فیلم های سینمایی می انداخت. نسرین واقعا نمی دانست چکار کند ولی خوب می دانست که حتما باید برای او یک غذای دیگر بخرد و یا پول غذای او را بپردازد برای همین از او پرسید که غذایش چه بوده است تا آن را به همراه غذای خودش سفارش دهد. رون پس از اصرار نسرین بالاخره قبول کرد و متوجه شد که نسرین به هیچ وجه پول غذا را از او نمی پذیرد. چون جای ایستادن بسیار تنگ بود و یکی از کارکنان رستوران هم برای تمیز کردن آنجا آمده بود رون به نسرین گفت که در آن میز در کنار دوستانش می نشیند. نسرین غذا را گرفت و به همراه غذای خودش به کنار میز آنها رفت. رون بلند شد و به او کمک کرد و از او دعوت کرد که در کنار آنها بنشیند تا غذا را با هم بخورند. این شروع دوستی نسرین با رون و انجلین و تد بود و البته نسرین در دل خودش نسبت به رون احساس خاصی پیدا کرده بود. آن شب وقتی به خانه برگشت بارها احساسی را که از تماس دستش با رون در وجودش ایجاد شده بود به یاد آورد و هر بار شوق عجیبی همراه با دلشوره در درونش ایجاد می شد. نسرین خیالش راحت بود که به دوستانش گفته است که با شوهرش زندگی می کند و از طرف دیگر هم به خودش می گفت که اصلا گور پدر شوهر را سگ ریده است و من باید به دنبال آرزوهای بزرگ خودم در زندگی باشم.

جمشید بارها در مورد دوستان جدید نسرین شنیده بود و حتی یک بار هم برای شام به خانه آنها دعوت شده بودند. گرچه به روی خودش نمی آورد ولی احساس خیلی بدی نسبت به آنها داشت و اصلا دلش نمی خواست که نسرین با آنها رفت و آمد داشته باشد. جمشید متوجه نگاه های خاص میان رون و نسرین شده بود و بسیار نگران بود که مبادا زندگی جدیدی که برای خودش ساخته است ویران شود. لااقل دالی تا زمانی که با او زندگی می کرد عاشقانه او را دوست داشت و شاید اگر دخالت های بی مورد مادرش نبود هرگز او را ترک نمی کرد. نسرین هم دختر بسیار دوست داشتنی بود و حالا که حسادت هم در او ایجاد شده بود احساس می کرد که علاقه اش نسبت به نسرین چندین برابر شده است. جمشید باید تکلیف زندگی خودش را معلوم می کرد و تصمیم گرفت که نسرین را در مورد روابطش محدود کند و این آغاز جنگ و جدال آنها شد. آن شب همه در خانه مادر جمشید مهمان بودند و آن دو هم به آنجا دعوت شده بودند. نسرین طبق معمول گفت که حوصله آن مهمانی های ایرانی را ندارد و می خواهد با انجلین به بیرون برود. نسرین هم متوجه حساسیت جمشید به رون شده بود و برای همین فقط از انجلین نام می برد در حالی که هر دوی آنها می دانستند که انجلین و رون و تد همیشه با هم هستند. آن شب دعوای سختی میان آن دو در گرفت و جمشید گفت که یا امشب با من به مهمانی می آیی و یا اینکه من طلاق می گیرم و تو هم مجبوری به ایران برگردی. این اولین باری بود که جمشید تهدید به طلاق گرفتن می کرد و نسرین خوب می دانست که هر طوری که شده باید دو سال این وضعیت را تحمل کند و از کشیدن کار به طلاق جلوگیری کند. نسرین آن شب پس از کمی گریه و قهر کردن بالاخره راضی شد که با جمشید به مهمانی برود ولی آن شب طوری بدرفتاری کرد که شاید نرفتن او بسیار بهتر از رفتنش بود. اطرافیان جمشید و مخصوصا مادرش دیگر به صراحت به او می گفتند که این دختر را طلاق بده چون به درد زندگی تو نمی خورد. جمشید دیگر فهمیده بود که نسرین فقط به خاطر آمدن به امریکا با او ازدواج کرده است و هیچ احساسی نسبت به او ندارد. دیگر دیوار حرمت در میان آنها شکسته شده بود و رفتار و گفتگوی آنها با یکدیگر فقط به خاطر شکست و یا برای از رو بردن دیگری بود و در مواقع دیگر حتی یک کلمه هم با هم صحبت نمی کردند. روابط دیپلماتیک آنها به کل قطع شد و جمشید هم ترجیح می داد که بر روی کاناپه بخوابد. 

مادر نسرین گوشی تلفن را قطع کرد و آمد بر روی مبل در مقابل تلویزیون نشست. شوهرش گفت چیه باز سقرمه هات تو هم رفته؟
- نسرین بچه ام اون گوشه دنیا تک افتاده.
پدر نسرین صدای تلویزیون را کم کرد و گفت:
- مگه چی شده؟ با نسرین حرف می زدی؟
- آره پاشو کرده تو یه کفش که می خواد از جمشید جدا بشه. میگه دیگه نمیتونه تحملش کنه.
- آخه برای چی؟ خرجی نمیده؟ کتکش میزنه؟ معتاده؟ 
- نه بابا! میگه دوستش نداره.
- دوستش نداره؟ غلط میکنه دوستش نداره. پس اگر دوستش نداره برای چی ازدواج کرد؟ مگه مردم مسخره ما هستند؟
- دیگه عشق امریکا داشت همینطوری جواب مثبت داد.
- خوب اگه نمیتونه اونجا بمونه برگرده بیاد اینجا. ما که نمردیم. طلاق بگیره بیاد همین جا ازدواج کنه.
- من هم همین رو بهش گفتم ولی میگه نمیخواد برگرده. میگه میخواد اونجا درس بخونه.
- خوب بمونه درس بخونه. بچه که نیست خودش باید برای زندگی خودش تصمیم بگیره. هم کار کنه هم درس بخونه.
- کار که فعلا نمیتونه بکنه. تازه اگه جدا بشن از امریکا بیرونش می کنن. ولی میگه اگر پول داشته باشه میتونه وکیل بگیره و یه جوری تو امریکا بمونه.
- تو که وضع ما رو میدونی. من برای بچه ها هر کاری می کنم ولی دیگه حاضر نیستم برای ندانم کاری و قرطی بازی پول بیخودی خرج کنم. اون هم پولی که با یه عمر زحمت و بدبختی به دست آوردیم. بگو پاشه بیاد ایران همین جا درس بخونه.
مادر نسرین که می دانست گفتگوی بیشتر فایده ای ندارد صدای تلویزیون را کمی بیشتر کرد و بحث را عوض کرد. فعلا برای مقدمه چینی همین مقدار کافی بود و می بایست کمی زمان بگذرد تا ببیند که چکار می تواند بکند. او اصلا دلش نمی خواست که نسرین برگردد چون حتی اگر در امریکا طلاق هم بگیرد هیچ کسی متوجه نمی شود در حالی که اگر به ایران برگردد وضعیت فرق می کند. سپس در دلش به نسرین و باعث و بانی به دنیا آمدن هر چه بچه فحش داد که نمی گذارند یک جرعه آب خوش از گلوی پدر و مادرشان پایین برود.
نسرین امیدوار بود بتواند مقداری پول از پدر و مادرش بگیرد تا لااقل یک سال را مستقل زندگی کند. یکی از دوستان رون وکیل بود و گفته بود که اگر مدارکی مبنی بر رفتار خشونت آمیز از شوهرش جمع کند می تواند آن را به دادگاه ارائه دهد و ترک شوهر را موجه کند تا او بتواند گرین کارت دائم خود را بگیرد. او به نسرین توصیه کرده بود که باید کاری کند تا جمشید عصبانی شود و دست روی او بلند کند و او هم باید بلافاصله با پلیس تماس بگیرد تا آن واقعه در اداره پلیس ثبت شود. این تقریبا تنها راهی بود که نسرین می توانست در امریکا بماند و در ضمن نسرین می بایست به خاطر خشونت و یا رفتار غیر عادی شوهرش تقاضای طلاق می کرد. نسرین اصلا دلش نمی خواست که کولی بازی در بیاورد ولی چون به رون علاقه مند شده بود و زندگی در امریکا را دوست داشت هیچ راه چاره دیگری به ذهنش نمی رسید. ولی نسرین نمی دانست که زندگی برای خود او هم تبدیل به جهنم خواهد شد و جمشید هم برای بیرون کردن او از امریکا تلاش خواهد کرد تا انتقام وقت و هزینه تلف شده و همچنین بازی با احساسات خود را بگیرد. بقیه این داستان کلنگی در برنامه بعدی.


۱۳۹۰ آبان ۳۰, دوشنبه

تصویر برهنه من در حمایت از علیا ماجده المهدی


گفتم تا هنوز تنور داغ است و موضوع سرد نشده است من هم عکس برهنه خودم را به حمایت از علیا ماجده المهدی بگذارم. این دختر بیست ساله مصری به خاطر اعتراض به حجاب اجباری عکس برهنه خودش را در صفحه فیس بوک گذاشت و در مدت کوتاهی معروف شد و در صدر اخبار بین المللی قرار گرفت. گرچه این حرکت به صورت نمادین می تواند تابوها را بشکند ولی نکته ای در آن وجود دارد که شاید بد نباشد به آن هم توجه کنیم. هر اینترنت گردی در خلوت خودش ممکن است بدش نیاید که تصویر برهنه دیگران را ببیند مخصوصا کسانی را که می شناسد و یا اسم آنها را شنیده است و همین تمایلات دیپلماتیک است که بازار تجاری عظیمی را برای شرکت های عرضه کننده این تصاویر در اینترنت به وجود می آورد. موضوع اینجا است که من مطمئن نیستم پیام نهفته در این اقدام علیا در راه مبارزه با پوشش اجباری زن ها در زیر پای غول قدرتمندی همچون پورنوگرافی له نشده باشد. اگر روزی تصاویر برهنه خانم کلینتون هم به صورت مخفیانه در اینترنت چاپ شود به همین اندازه و یا بیشتر از این بازدیدکننده خواهد داشت و در صدر خبرها قرار خواهد گرفت زیرا اصولا تصاویر برهنه یک فرد بدون هیچ پیام خاصی هم بازدید کننده زیادی به خود جذب می کند. خیلی ها هم که تمایل دارند عکس های لخت خودشان را به دیگران نشان بدهند به بهانه حمایت از آن دختر مصری عکس های برهنه خودشان را چاپ می کنند. من مخالف پورنوگرافی نیستم ولی به نظر من هر چیزی باید در جایگاه خودش باشد و مقصود پورنوگرافی فقط لذت دادن به بیننده از راه تصاویر دیپلماتیک است نه رساندن پیام های مبارزاتی. حالا شما که از ایران وبلاگ من را می بینید و تصاویر برای شما فیلتر است زیاد خودتان را برای دیدن تصویر برهنه من به آب و آتش نزنید چون فقط یک نقاشی مسخره است که خودم آن را کشیدم!


۱۳۹۰ آبان ۲۷, جمعه

داستان زرد: نسرین در امریکا (قسمت پنجم)!


جمعه ها خیلی زود از راه می رسند و تا چشم بر هم می گذارم یک هفته دیگر از عمرم را هم پشت سر گذاشته ام. این آخر هفته باید توالت ببو را با آب کاملا تمیز کنم و خاک تازه در آن بریزم. البته هر بار فضولات او را با یک آبکش در کاسه دستشویی می اندازم و سیفون می کشم ولی این دفعه دیدم که ببو با اکراه وارد آن می شود و انگار از اینکه آنجا زیاد تمیز نیست خوشش نمی آید. دیگر این که باید بتونه دور وان حمام را هم بتراشم و دوباره بتونه کنم. نمی دانم جنس این بتونه به چه شکلی است که زود کپک می زند و تمیز هم نمی شود طوری که آدم حالش از دیدنش به هم می خورد. این آخر هفته قرار است موتور سواری را به همخانه ام یاد بدهم تا بلکه برای رفتن به کلاس از آن استفاده کند. البته کمی ریسک است ولی اگر واقعا نکات ایمنی را رعایت کند و یواش براند خطری متوجه او نخواهد شد. فرم های مربوط به سیتیزن شیپی را هم در دستگاه خودم ذخیره کرده ام که سر فرصت آنها را پر کنم و به همراه مدارک دیگر بفرستم. هنوز از اینکه قرار است سیتیزن امریکا بشوم کمی خوشحال هستم ولی خوب آن شور شوقی را که در خیالات خود می پروراندم را دیگر ندارم. حالا آمدیم و همین فردا پاسپورت امریکایی خودم را هم گرفتم. یک مقداری آن را نگاه می کنم و بعد آن می بوسم و می گذارم سر طاقچه. بعد من می مانم و برنامه پنج ساله بعدی که تمام برگ های آن از مشق های نانوشته سفید مانده است. با خریدن خانه و ماشین و کار و وسایل زندگی احساس می کنم که دیگر به این مکان پایبند شده ام مگر آنکه اخراج شوم و تا یک سال  دیگر هم کار گیر نیاورم و آن وقت است که پاسپورت امریکایی در صورت بازگشت به ایران واقعا به دردم خواهد خورد. آدم اگر ایران باشد لااقل با پاسپورت امریکایی خودش پز می دهد و یا اینکه وقتی دختر خانم آژانس مسافرتی می خواهد برای ویزای دوبی پول بگیرد آدم پاسپورت امریکایی خودش را می کوبد روی میز و می گوید این نشان حاکم بزرگ است تعظیم کن بدبخت! راستش هر چی فکر می کنم کاربرد خاص دیگری برای داشتن پاسپورت امریکایی به ذهنم نمی رسد چون اگر در امریکا باشم اصلا برایم مهم نیست که مثلا نتوانم رای بدهم چون اگر سیتیزن باشم باز هم به هیچ خری رای نخواهم داد. خوب حالا بریم ببینیم ادامه داستان کلنگی چه شد.

شش ماه از رفتن نسرین به امریکا گذشته بود و در ایران همه جا صحبت از او بود. نسرین هم الکی الکی رفت امریکا. این جمله ای بود که با آن سر صحبت نسرین را باز می کردند و هر کسی برداشت خودش را شنیده های او می گفت. شنبه ها و یکشنبه ها هر زمانی که فامیل دور هم جمع می شدند به نسرین زنگ می زدند تا با او صحبت کنند.نسرین هم از زمانی که به امریکا رفته بود مهربان تر شده بود و با حوصله به تمام سوالات آنها پاسخ می داد. همه انتظار داشتند که نسرین از ریزترین کارهایی که در امریکا انجام می دهد هم برایشان بگوید. از غذا از مردم از در و دیوار و هوا و زمین و خلاصه می خواستند تا جایی کهامکان دارد تجسم درستی از امریکا داشته باشند. وقتی من بچه بودم یکی از سرگرمی های ما این بود که به سراغ بچه هایی می رفتیم که وضع مالی آنها بهتر بود و به سینما می رفتند تا فیلم هایی را که دیده بودند برای ما تعریف کنند. در واقع اگر هر کدام از ما به سینما می رفت و یا فیلمی را می دید وظیفه داشت که آن را با آب و تاب فراوان برای بقیه تعریف کند و دیگران هم محو گوش کردن می شدند و فیلم را در ذهن خودشان مجسم می کردند. وضعیت نسرین هم همین بود و دیگران که در ایران بودند دوست داشتند که نسرین تمام ماجراهایش را با آب و تاب فراوان برای آنها تعریف کند. البته تکنولوژی هم به کمک نسرین آمده بود چون می توانست به جای اینکه چهار ساعت در مورد اطاق و خانه اش صحبت کند چند عکس از ابعاد مختلف آن بگیرد و برایشان بفرستد. عکس هایی را که نسرین از خیابان و خانه های برکلی می فرستاد دست به دست در کامپیوترهای مختلف می چرخید و همه از دیدن آن عکس های زیبا لذت می بردند و می گفتند که خوش به حال نسرین که دارد در بهشت زندگی می کند. خانه های برکلی چوبی و قدیمی هستند و معمولا در کنار آنها هم چند درخت قدیمی وجود دارد که ترکیب آنها منظره بسیار زیبایی را می سازد. نسرین از ویترین مغازه ها و مردم هم عکس می گرفت البته به او گفته بودند که باید مواظب عکس گرفتن از مردم باشد چون آنها ممکن است خوششان نیاید که عکسشان در دوربین کسی باشد. ولی نسرین یواشکی از آنها عکس می گرفت مخصوصا از کافی شاپ هایی که در پیاده رو میز و صندلی گذاشته بودند و پسر ها و دخترها برای خودشان نشسته بودند و صحبت می کردند و یا درس می خواندند. نسرین عاشق یکی از همین کافی شاپ ها در خیابان دانشگاه بود و روزها بر روی یک صندلی می نشست و با لپتاپش کار می کرد و یا کتاب می خواند ولی زیر چشمی مردم را هم تماشا می کرد. یک رستوران دانشجویی هم در آن اطراف بود که سالادهای بسیار ارزان و خوشمزه می فروخت و همیشه دانشجویان در آنجا صف می بستند. نسرین هم گهگاهی به آنجا می رفت چون جمشید نهار را در اداره می خورد و تا غروب به خانه بر نمی گشت. در همین رستوران بود که آن واقعه برای نسرین اتفاق افتاد.

دالی دوست پسر گرفته بود و این مسئله جمشید را آزار می داد. او فکر می کرد اگر ازدواج کند فکر دالی از سرش بیرون خواهد رفت ولی بعد فهمید که این مسئله احتیاج به زمان بیشتری دارد. گرچه مهر نسرین هم بر دل او نشسته بود ولی این علاقه نتوانسته بود عشق او را به دالی از دلش بیرون کند. آیا اگر یک روز دالی بر می گشت او حاضر می شد نسرین را به خاطر او ول کند؟ مطمئن نبود و می دانست که لااقل انتخاب برای او بسیار مشکل خواهد شد. ولی جمشید امیدوار بود که با گذشت زمان دالی را کاملا فراموش کند و به نسرین دل ببندد زیرا او دختر بسیار مهربانی بود و شب ها که به خانه می رفت حسابی از او پذیرایی می کرد. جمشید می دانست که نسرین عاشق او نیست و خود او هم عاشق نسرین نبود ولی همه چیز داشت خیلی خوب پیش می رفت و جمشید داشت به نسرین علاقه مند می شد.جمشید می دانست که به هرحال نسرین هم به خاطر قوانین امریکا مجبور است که تا دو سال پیش او زندگی کند اگرنه باید به ایران برگردد. اگر در این دو سال همه چیز به همین خوبی پیش می رفت حتما هر دوی آنها کاملا به یکدیگر وابسته و دلداده می شدند و بعد هم می توانستند بچه دار شوند و مثل آدم های دیگر تشکیل خانواده دهند. دالی اصلا بچه دوست ندشت و جمشید هم نم یخواست قبل از ازدواج کردن بچه دار شود. ولی مادر جمشید شدیدا مخالف ازدواج آنها بود و اعتقاد داشت که زن جمشید حتما باید ایرانی باشد تا زبان و آداب و رسوم ایرانی را بلد باشد. البته بعد از این که جمشید با نسرین ازدواج کرد نظر او هم تغییر کرد و بعضی وقت ها غر می زد که لااقل دالی هفته ای یک بار به او سر می زد و با زبان لال بازی دو کلمه با او حرف می زد ولی این دختره اصلا ما را آدم حساب نمی کند. ولی از آنجایی که نسرین انتخاب خودش بود زیاد نمی توانست خرده بگیرد و به جمشید می گفت که اشکالی ندارد خودتان خوش باشید ما هیچ انتظاری نداریم.

اصولا در ایران همه به هم تنه می زنند و این تقریبا یک امر عادی است که شما در پیاده رو و یا در محیط کار به یک نفر دیگر برخورد کنید. معمولا پس از برخورد هر کسی به راه خودش ادامه می دهد و می رود و اگر غریبه باشند ممکن است یک دشنام و بد و بیراهی هم به یکدیگر حواله کنند و یا بگویند جلوی چشمتو نگاه کن مرده شورت را ببرند عوضی بی شعور کثافت! ولی در امریکا کمتر این اتفاق می افتد چون فاصله ها بیشتر رعایت می شود و اگر یک راهی باریک باشد بر خلاف ایران که همه به هم می مالند و رد می شود در امریکا یک نفر می ایستد تا پس از عبور دیگری راه باز شود و عبور کند. نسرین هم در روزهای اول به عادت ایران می مالید و رد می شد ولی بعد متوجه شد که این عمل برای آنها زشت است و اگر هم کوچکترین تماسی با هم داشته باشند بر می گردند و معذرت خواهی می کنند. برای همین نسرین هم یاد گرفته بود که در جاهای شلوغ قبل از رد شدن معذرت خواهی کند تا راه را برایش باز کنند و یا اگر در سر راه کسی ایستاده است کنار برود تا او رد شود. چون اگر فاصله کون او با نفر بعدی کم باشد هیچ کسی از آن فاصله لایی نخواهد کشید آن روز نسرین در صف سالاد ایستاده بود و داشت به دانشجویانی که از نژاد و رنگ های مختلف بودند نگاه می کرد. پشت سر او یک دختر سیاه پوست قد بلند ایستاده بود که یک دامن کوتاه و یک ژاکت جین پوشده بود و یک صندل هم به پایش بود. دیدن آرایش عجیب و غریب موها و نقش و نگار بدن دخترهای امریکایی برای نسرین بسیار سرگرم کننده بود. خالکوبی های دور بازو و یا مچ دست و پا آنقدر متنوع و جالب بود که نسرین را به یاد اتوبوس های پاکستانی می انداخت که هر جای خالی را با یک نقاشی و یا پوستر می پوشاندند. نسرین در صف ایستاده بود و داشت به کسانی که غذای خودشان را گرفته بودند و از راه باریک کنار او می گذشتند نگاه می کرد. نسرین یاد گرفته بود که نباید مثل ایران به کسی خیره شود و یا سرتا پای او را مستقیم نگاه کند بلکه باید همه چیز را زیر چشمی ببیند. در همین حال دختر سیاه چرده ای که در پشت سر او ایستاده بود به او گفت که ببخشید من پولم به زیر پای شما افتاد می شود لطفا اجازه دهید آن را بردارم؟ اگر در ایران کسی در صف چیزیش به زمین بیفتد بدون گفتن هیچ حرفی خم می شود و از لای پای دیگران و با فرو کردن کله اش در کون دیگران آن چیز را بر می دارد ولی در امریکا حتما باید از آن طرف خواهش کند که کنار برود تا آن شخص بتواند خم شود و چیزی را که به زمین انداخته است بردارد. نسرین پس از اینکه متوجه شد یک بیست دلاری به زیر پایش افتاده است سریع به کنار رفت تا آن دختر بتواند پولش را بردارد ولی چون پشت سر خودش را ندید و حرکتش هم ناگهانی بود با شدت به یک نفر که غذا به دست داشت عبور می کرد برخورد کرد و سالاد او نقش بر زمین شد. و این آغاز ماجرایی بود که برای نسرین اتفاق افتاد. 


۱۳۹۰ آبان ۲۴, سه‌شنبه

داستان زرد: نسرین در امریکا (قسمت چهارم)!


فرودگاه سانفرانسیسکو بسیار بزرگ و زیبا است و اگر از نقشه هوایی به آن نگاه کنید شبیه به یک لاک پشت بزرگ است که هواپیماهای بزرگ و کوچک در اطراف آن در حال حرکت هستند. باند فرود هواپیما بسیار به آب نزدیک است و زمانی که هواپیما ارتفاع خودش را برای فرود کم می کند شما ممکن است کمی بترسید و احساس کنید که الآن بر روی آب فرود می آیید. نسرین اصلا باورش نمی شد که به مقصد رسیده است و انتظار بیست و چهار ساعته او به نظر تمام نشدنی می آمد. در هواپیمای او تعدادی مسافر ایرانی هم بود ولی بیشتر مسافران افراد غیر ایرانی بودند که در فرودگاه آمستردام سوار هواپیما شده بودند. یکی از خانم های ایرانی که در صندلی جلوی او نشسته بود چندین بار در طول پرواز برگشت و به او نگاه کرد ولی او که تازه از ایران خارج شده بود اصلا حوصله مواجهه با یک ایرانی را در آن شرایط نداشت و ترجیح می داد طوری وانمود کند که انگار خارجی است. نسرین پیش خودش فکر می کرد که فقط کافی است یک کلمه فارسی از دهنش بپرد تا آن خانم تمام زندگینامه خودش و اجدادش را برای او تعریف کند. هواپیما کم کم به یکی از تونل هایی که محل عبور مسافران بود نزدیک شد و پس از مدت کوتاهی مسافران از هواپیما پیاده شدند. نسرین هم از هواپیما پیاده شد و برای اولین بار در عمرش پایش را بر روی خاک امریکا گذاشت و از هوای آن تنفس کرد. گرچه کمی اضطراب داشت ولی احساس خوبی تمام وجودش را فرا گرفته بود. او یک پاکت قهوه ای که مدارکش در آن بود را به دست گرفته بود و وارد صف بازرسی شد. بر خلاف آن چیزی که انتظار داشت رفتار همه ماموران با او بسیار خوب و مهربانانه بود و هیچ کسی هم چمدان او را باز نکرد. نسرین داشت به دست های کثیفی فکر می کرد که در لابلای شورت و کرست داخل چمدان او در فرودگاه تهران می لولید و پیش خود گفت که یادم باشد حتما قبل از استفاده همه آنها را دوباره بشورم. نسرین از بابت جمشید خیالش راحت بود و می دانست که او حتما در فرودگاه منتظر او نشسته است. بعد از یک ساعت بالاخره نسرین کارهایش تمام شد و به او خوش آمد گفتند و او به سمت سالن انتظار فرودگاه به راه افتاد. زیبایی و تمیزی آنجا برای نسرین بسیار گیرا بود و دلش می خواست هر چه زودتر شهر سنفرانسیسکو و برکلی را هم ببیند.

جمشید در سالن انتظار ایستاده بود و داشت با چند نفر حرف می زد و تا نسرین ظاهر شد به سمت او دوید و او را بغل کرد. نسرین دیگر حتی حال حرف زدن هم نداشت و از این سفر طولانی بسیار خسته شده بود. جمشید با خوشحالی نسرین را به سمت آن جمع برد و او را به آنها معرفی کرد و ناگهان چشمان نسرین گرد شد زیرا آن خانمی هم که در هواپیما جلوی او نشسته بود در آنجا ایستاده بود. جمشید نسرین را به او معرفی کرد و آن خانم هم که از فامیل های دورشان بود با طعنه گفت اتفاقا من فهمیدم ایشان ایرانی هستند ولی خوب نخواستم مزاحمشون بشم. نسرین آنقدر مغزش منگ بود که اصلا نفهمید به آنها چه گفت و فقط می خواست زودتر یک جایی پیدا کند و کمی بخوابد. بالاخره آنها به سمت خانه جمشید به راه افتادند ولی نسرین بر خلاف انتظارش اصلا خوابش نبرد و به خیابان های کشور امریکا نگاه می کرد و از دیدن آنها لذت می برد. نسرین یک لحظه پیش خود فکر کرد که ای کاش بدون ازدواج با جمشید می توانستم به امریکا بیایم. جمشید مرتب داشت صحبت می کرد ولی نسرین به حرف هایش گوش نمی کرد و فقط سرش را به رسم ادب تکان می داد. آنها از روی پل زیبای بی بریج گذشتند و به شهر برکلی رسیدند. نسرین آنفدر عکس ها و نقشه های این منطقه را دیده بود که تمام این جاده ها و خیابان ها را می شناخت و باورش نمی شد که خودش هم الآن در حال عبور از همان جا است. آپارتمان جمشید بسیار کوچک و نقلی بود ولی از پنجره آن در طبقه دوم یک آپارتمان منظره زیبایی از خیابان تلگراف به چشم می خورد. نسرین وسایلش را به گوشه ای گذاشت و بر روی تخت دراز کشید. جمشید گفت که برای خرید بیرون می رود تا او هم بتواند کمی استراحت کند. نسرین داشت ذهن خودش را برای کاری آماده می کرد که اصلا تمایلی به آن نداشت. ولی چاره ای نبود و هر چه فکر کرد چیزی به عقلش نرسید. او می بایست دو سال این وضعیت را تحمل کند و الآن تازه اولین روز آن بود. اگر جمشید یک کسی شبیه به رضا بود شاید خیلی زود می توانست به او علاقه مند شود ولی جمشید اصلا کسی نبود که بتواند او را جذب کند. تلفن خانه زنگ زد و وقتی نسرین صدای مادرش را تشخیص داد بعضش ترکید و دیگر نتوانست خودش را کنترل کند.

شهر برکلی پر از دانشجویانی است که از سراسر دنیا به آن نقطه آمده اند تا در یکی از بهترین دانشگاه های دنیا درس بخوانند. ساختمان های قدیمی دانشگاه بسیار زیبا است و یکی از جاهایی است که توریست ها علاقه زیادی به دیدن آن دارند. پسر ها و دخترها در کنار هم درس می خوانند و زندگی می کنند. الآن ششمین ماهی است که نسرین در امریکا است و یکی از سرگرمی های او آمدن به دانشگاه و نشستن بر روی چمن ها و کتاب خواندن است. روزهای اول در زمان خروج از خانه به سر و وضع و ظاهر خودش خیلی می رسید ولی بعد از مدت کوتاهی فهمید که در امریکا هر کسی با هر وضعی که دوست دارد وارد خیابان می شود و کسی هم به او توجهی نمی کند. این روزها او با همان دامن خانه و یک دمپایی از خانه خارج می شود و به داخل دانشگاه می رود. برای رسیدن به دانشگاه باید تا انتهای خیابان تلگراف را پیاده روی کند و این کار هم بسیار جالب و سرگرم کننده است زیرا بخشی از این خیابان بازار دست فروشان و دوره گردانی است که بساط خود را در پیاده رو پهن می کنند. دیدن تصاویر روی تیشرت و زینت آلات بدلی و کارهای دستی آنها بسیار سرگرم کننده است. بیشتر آنها هیپی های قدیم هستند و تمام بدنشان را خالکوپی کرده اند و قیافه های عجیب و غریبی هم دارند. برخی ها هم در کنار خیابان گیتار می زنند و سکه جمع می کنند. شب ها این منطقه بسیار ناامن است و برای همین نسرین خودش را تا قبل از تاریک شدن هوا به خانه می رساند. نسرین غذا می پخت و خانه را تمیز می کرد و رخت ها را هم در ماشین لباسشویی که در طبقه پایین ساختمان است می انداخت و هفته ای یک بار هم زیر بار روابط دیپلماتیک می رفت ولی بقیه وقت ها دیگر مال خودش بود و تا جایی که امکان داشت با دوستان و آشنایان جمشید رفت و آمد نمی کردو ترجیح می داد به جای آن با دوستان و آشنایان خودش در ایران صحبت کند و  یا از خانه ها و خیابانهای اطراف خود عکس بگیرد و برای آنها بفرستد. ارتباط عاطفی او با جمشید نه تنها بهتر نشده بود بلکه روز به روز سردتر می شد ولی  نسرین اصلا دلش نمی خواست که دوباره به ایران برگردد و برای همین سعی می کرد که لااقل وظایف خانه داری خودش را به خوبی انجام دهد. تا این که یک روز اتفاق عجیبی برای نسرین افتاد و روال زندگی او را تغییر داد. همه چیز فقط از یک اتفاق ساده و احمقانه در صبح یک روز آفتابی شروع شد.

حالا نسرین را همان جا داشته باشید تا ببینیم که جمشید چکاره حسن است. از وقتی که نسرین به امریکا آمد جمشید خیلی تلاش کرد که او را خوشحال نگه دارد و حتی قول داد که به او برای ادامه تحصیل کمک کند. او متوجه شد که نسرین علاقه ای به رفت و آمد ندارد و برای همین سعی می کرد که او را راحت بگذارد تا به مرور زمان به محیط جدید خودش عادت کند. یکی از خوبی های نسرین این بود که اصلا به او گیر نمی داد و حتی در مورد رفت و آمدهای او هم هیچ سوالی نمی کرد. در حالی که دالی همیشه به او چسبیده بود و محال بود که او بتواند یک بار با خیال راحت پیش دوستانش برود و با یکدیگر ماریوانا بکشند. جمشید با اینکه هنوز بخشی از قلبش پیش دالی بود ولی داشت به نسرین هم علاقه مند می شد.  او یک دختر کامل بود که تمام خصوصیات یک دختر ایرانی را داشت و زندگی او را در همین مدت کوتاه سر و سامان داده بود. شب ها که جمشید خسته از سر کار برمی گشت غذایش آماده بود در حالی که او خیلی خوب می دانست که در امریکا از این خبرها نیست و هیچ زنی چنین سرویسی را به شوهرش نمی دهد. جمشید دوست داشت که همیشه دور و برش شلوغ باشد و به او خوش بگذرد در حالی که نسرین آرامش و سکوت را دوست داشت و ترجیح می داد به جای نشستن در پای تلویزیون کتاب بخواند. با اینکه جمشید و نسرین روحیات کاملا متفاوتی داشتند ولی به نظر می رسید که توانسته بودند با هم به توافق برسند و زندگی را بر همدیگر سخت نکنند. مادر جمشید هم همیشه در حال غر زدن بود و خیلی زود از انتخاب خودش پشیمان شد و می گفت که نسرین افسردگی دارد. ولی جمشید اجازه نمی داد که حرف های مادرش به نسرین برسد و باعث آزردگی او شود و حتی به نسرین اصرار نمی کرد که با او به مهمانی های مادرش برود. خوشبختانه امریکا مملکت آزادی بود و هرکسی می توانست هرکاری را که دوست دارد انجام دهد و جمشید هم می دانست که بردن نسرین به خانه مادرش بدون تمایل قلبی خود او بی حاصل و پر دردسر است. زندگی جمشید با دالی همراه با عشق بود ولی دردسرهای زیادی هم کشید و به نظر جمشید مادر او در رفتن دالی بسیار مقصر بود. برای همین اصلا نمی خواست که این تجربه را دوباره تکرار کند و خودش به تنهایی به دیدن مادر و بقیه دوستان و آشنایانش می رفت.

جمشید از کارش هم زیاد راضی نبود زیرا با اینکه مهندس عمران بود ولی مجبور بود که در یک شرکت با اتوکد نقشه کشی کند. دو بار هم قبلا کارش را از دست داده بود و خوشبختانه در آن زمان با حقوق دالی که حسابدار بود می توانستند اموراتشان را بگذرانند. ولی الآن اگر دوباره از این شرکت هم  اخراج می شد هیچ چاره ای نداشتند جز آنکه به خانه مادرش بروند و جمشید خوب می دانست که این تازه آغاز مصیبت زندگی او خواهد بود. برای همین تا جایی که می توانست تلاش می کرد که کارش را حفظ کند و حتی بعضی شب ها بیشتر از وقت اداری در شرکت می ماند و بدون اضافه حقوق کار می کرد. تفریح او بیشتر این بود که با دوستانش جمع شوند و صحبت کنند و  کارش نیز آنقدر زیاد بود که نمی توانست برای تفریح دیگری برنامه ریزی کند. با آمدن نسرین زندگی او بسیار بهتر از قبل شده بود و لااقل خانه اش دیگر خوکدانی نبود. نسرین دختری بود که او می توانست به او دل ببندد و در شش ماه گذشته بسیار به او عادت کرده بود و شاید هم داشت به او علاقه مند می شد. جمشید خیلی خوب می دانست که گرفتن پذیرش از دانشگاهی مثل برکلی کار هر کسی نیست و نسرین هم باید برای قبول شدن در رشته مورد نظر خودش لااقل چهارسال درس بخواند تا تازه وارد یک دانشگاه معمولی شود. ولی هرگز نسرین را در مورد علایقش سرد نمی کرد و به او امیدواری می داد و می گفت که او حتما به خواسته هایش خواهد رسید. حالا جمشید را هم همین جا داشته باشید تا بعدا ببینم که چه اتفاقاتی برای او و نسرین رخ خواهد داد. دنباله این داستان خسته کننده آبکی را در برنامه بعدی دنبال کنید! دستم خسته شد بس که چرت و پرت تایپ کردم!


۱۳۹۰ آبان ۲۳, دوشنبه

داستان زرد: نسرین در امریکا (قسمت سوم)!


امروز پس از سه روز تعطیلی به سر کار برگشتم و یک مقداری طول کشید تا ایمیل های کاری را جواب دهم و کمی به امورات معوقه بپردازم ولی اداره آنقدر آرام و بی سر و صدا است که انگار هنوز همه خواب هستند و یا در رویای خوش آخرهفته گذشته سیر می کنند. من که در آخر هفته کار خاصی نکردم و بیشتر وقتم را استراحت کردم. البته یک روز با دوستانم به خرید رفتیم و من هم یک کفش خریدم که بد نیست ولی با سلقه من زیاد جور در نمی آید و چون کتانی است سر کار هم نمی شود آن را پوشید. خوب راستش من همیشه فقط یک مدل کفش می پوشم و دیگر حتی دوستانم هم می توانند به جای من برایم کفش بخرند ولی این بار گفتم که یک مقداری پهنه سلیقه خودم را افزایش دهم تا بلکه تنوعی هم حاصل شود. بقیه روزها را هم با پلی استیشن بازی کردم و یا کتاب خواندم و به سینما رفتم. راستش دیگر حوصله ام سر رفته بود و امروز از این که به سر کار برگشتم خوشحال هستم. سه روز تعطیلی فقط به درد کسی می خورد که می خواهد به مسافرت برود و یا یک برنامه هیجان انگیزی برای خودش دارد اگرنه تعطیلی زیاد حوصله آدم را سر می برد. باید زودتر فرم های سیتیزن شیپی خودم را پر کنم و بفرستم چون خدا را چه دیدید ممکن است یک موقع به سرشان بزند و بگویند که تا اطلاع ثانوی ایرانی ها را سیتیزن نمی کنند. البته به احتمال زیاد چنین کاری را نمی کنند ولی مغز ما به این مسئله عادت کرده است که هر روز یک اتفاقی بدتر از دیروز برایمان بیفتد و شرایط روز به روز برای ما سخت تر شود. از زمان کودکی تا زمان بزرگ سالی هر چیزی را که دیده ام همیشه بدتر شده است. همه چیز گران تر شده است. زندگی سخت تر شده است. ترافیک پیچیده تر شده است. هوا آلوده تر شده است. روابط خارجی بدتر شده است. تحریم ها شدیدتر شده است. تصادفات جاده ای و هوایی بیشتر شده است. وضع امنیت اجتماعی بدتر شده است. جایگاه پاسپورت ایرانی در دنیا دیگر دارد کف آمار را سوراخ می کند تا به زیر پایین ترین برود. وضعیت آموزش و پرورش و دانشگاه ها بدتر شده است و شهریه ها سنگین شده است. در ادارات دولتی برای تصاحب مقام هفت تیرکشی می شود! هر کسی دستش به هر مقدار پول می رسد می خورد و فرار می کند و خلاصه اینکه هر خبری که از ایران تا کنون شنیده ام و یا دارم می شنوم هیچ بارقه ای از پیشرفت و بهبودی در آن دیده نمی شود. برای همین است که اگر بگویند ایرانی ها دیگر حق سیتیزن شدن ندارند خیلی تعجب نمی کنم و می گویم خوب لابد این هم یکی از همان بدبختی های متعددی است که بر سر ما آمده است. ولی من اگر به هر دلیلی سیتیزن نشوم تا آخر عمرم دیگر مسافرت نمی کنم تا مجبور نشوم در یک کشور خارجی پاسپورت ایرانی خودم را با آن آرم روی جلدش به کسی نشان دهم. فعلا هم که اصلا اعتبار آن تمام شده است و آن را تمدید نکردم. فقط در صورتی پاسپورت ایرانی را تمدید می کنم که پاسپورت امریکایی داشته باشم و بخواهم از پاسپورت ایرانی در فرودگاه ایران استفاده کنم. من ایران را دوست دارم و به ایرانی بودنم هم افتخار می کنم ولی به شرط این که نماد و جایگاه واقعی مملکت خودم در شناسنامه و گذرنامه ام باشد نه اینکه گذرنامه ام نماد کسانی باشد که هیچ سنخیتی با آنان ندارم و هم خودم و هم دیگران از آن فراری هستند. بگذریم. بیایید ببینیم ماجرای آبدوغ خیاری نسرین به کجا کشید.

این هشتمین سالی بود که جمشید در امریکا بود و در این مدت توانسته بود سختی های سال های اول زندگی در امریکا را پشت سر بگذارد. او چند سال قبل سیتیزن امریکا شده بود و تا چند ماه گذشته با دوست دختر ژاپنی خود در یک خانه اجاره ای زندگی می کرد. ولی دوست دخترش او را ترک کرد و چون جمشید نمی توانست اجاره آن خانه بزرگ را به تنهایی بپردازد به یک آپارتمان کوچک نقل مکان کرد.  مادر و دو خواهر کوچک تر جمشید در شهر سکرمنتو زندگی می کنند که تا برکلی  که جمشید در آن زندگی می کند با ماشن حدود یک ساعت فاصله دارد. پدرش بیست سال پیش مرد و مادرش بالاخره پس از دوازده سال توانست توسط برادرش که در امریکا زندگی می کند اقامت خود و فرزندانش  را بگیرد. از زمانی که جمشید تنها شد مادرش پایش را در یک کفش کرده است که حتما باید زن بگیری آن هم از نوع ایرانی چون زن خارجی را هر کاری هم که بکنی آخرش تهش باد می دهد. جمشید هم که در تلاش بود تا رابطه قبلی خودش را به دست فراموشی بسپارد ریش و قیچی را به دست مادرش داده بود. و این طور شد که مادر جمشید به ایران سفر کرد و از میان تمام کسانی که زیر سر داشت نسرین را پسندید و مقدمات آشنایی آنها را فراهم کرد. تا اینجای داستان که خیلی آبدوغ خیاری بود و مثل تمام فیلم های هندی و ایرانی بالاخره جمشید و نسرین با هم تلفنی صحبت می کنند و پس از دو هفته تصمیم می گیرند که با هم ازدواج کنند. جمشید به ایران می رود و با سلام و صلوات مراسم می گیرند و عکس های آنچنانی هم می گیرند تا بتوانند آن را به عنوان اسناد و مدارک به سفارت امریکا نشان دهند و آنان را متقاعد کنند که این ازدواج واقعی است. جمشید به امریکا برگشت و برای مهاجرت نسرین اقدام کرد. نه جمشید و نه نسرین به این مسئله هیچ توجهی نکردند که پس از گذشت یک مدت کوتاه تمام گفتگوهای تلفنی آنها فقط در رابطه با کار مهاجرت نسرین بود و اینکه بالاخره چقدر طول می کشد و یا اینکه نسرین چه سختی هایی را به خاطر حرف دیگران متحمل می شود و دیگر صبرش دارد تمام می شود. آنها یک پروژه مشترکی را آغاز کرده بودند و هر روز و هر هفته در مورد آن صحبت می کردند. از نظر جمشید نسرین دختر معقولی بود که شاید می توانست به مرور زمان جای دالی را برای او پر کند. گرچه دالی به او خیانت کرده بود و رفته بود ولی جمشید واقعا او را دوست داشت و نمی توانست به این سادگی ها او را فراموش کند.

نسرین پاسپورت و بلیط خودش را از درون کیفش در آورد و خودش را بر روی تخت انداخت. می دانست که باید با نگاه کردن به این برگه ها خوشحال باشد ولی نمی دانست چرا برخلاف انتظارش ناراحت است. او همیشه در رویاها خودش را در امریکا می دید که در دانشگاه درس می خواند و با دوستانش آزادانه رفت و آمد می کند و نصف موهایش را صورتی می کند و نصف دیگرش را بنفش و شب های جمعه به دیسکو می رود و تا پاسی از شب حرکات موزون انجام می دهد. هیچوقت در رویاهای نسرین جایی برای شوهر رزرو نشده بود و برای همین نسرین نمی دانست که رویاهای دیرینه خودش را چطور با شرایط جدید تطبیق دهد. البته دلتنگی دوستان و مادرش هم برای نسرین مهم بود ولی نسرین خیلی آدم احساساتی نبود و خیلی راحت می توانست دلتنگی را تحمل کند. جمشید پسر خوبی به نظر می رسید ولی نسرین نتوانسته بود در آن مدت کوتاه رابطه احساسی خاصی با او برقرار کند و همیشه او را به چشم همبازی زمان کودکی نگریسته بود. هر چقدر که نسرین به زمان پرواز خود به امریکا نزدیک تر می شد هراس عجیبی در دل او بیشتر پا می گرفت. هراسی از جنس نرینگی که نسرین ناخودآگاه با تصور آن بدنش به لرزه در می آمد. نسرین بارها از خودش این سوال را کرده بود که آیا او یک فاحشه ای است که به خاطر رفتن به امریکا می خواهد تن خود را در اختیار فردی قرار دهد که به او علاقه مند نیست؟ او بارها به خودش پاسخ داده بود که خوب مگر چیست من هم مثل هزاران زن دیگر برای رسیدن به خواسته های خودم از داشته هایم استفاده می کنم. ولی خوب دفعه اول هر کاری بسیار هراس انگیز است. نسرین به خود می گفت که ای کاش زمانی که او اینجا بود با او خوابیده بودم تا لااقل نگرانی های این موضوع با نگرانی های رفتن به یک کشور دیگر جمع نمی شد. نسرین نمی توانست شب ها بخوابد و گاهی هم گرفتار کابوس می شد و از خواب می پرید ولی سعی می کرد خودش را با فکر کردن به شهر برکلی و دانشگاه برجسته آن آرام کند. او داشت به یک شهر دانشجویی می رفت که همیشه عاشق دیدن آن بود و می دانست که بالاخره یک روز وارد دانشگاه برکلی می شود و درسش را ادامه می دهد. او عکس های زیادی از آن شهر زیبا که توسط یک پل به شهر سنفرانسیسکو وصل می شود دیده بود و عاشق این بود که فقط یک روز قبل از مرگش در یکی از همان کافی شاپهایی که در پیاده رو صندلی دارند بنشیند و در حالی که موهایش را به دست نسیم سپرده است به مردم نگاه کند و یا کتاب بخواند. سپس از یادآوری این موضوع که لااقل این آرزویش برآورده خواهد شد خوشحال می شد و شور و شوق وجودش را فرا می گرفت و دوباره به خواب می رفت.

خلاصه روز پرواز فرا می رسد و خانواده نسرین با دو چمدان پر از وسایل شخصی که مادرش با دقت آنها را چیده بود نسرین را به فرودگاه می رسانند. چشمتان روز بد نبیند همه فک و فامیل آنجا بودند و من هم آنجا بودم تا بلکه یک لحظه من را ببیند و لااقل بعدها که به او زنگ زدم اسمم را به خاطر بیاورد. نسرین زیر چشم هایش از بیخوابی گود افتاده بود و اطرافش هم کبود شده بود. همه افراد فامیل به نوبت اظهار ارادت کردند تا بلکه چیزی هم از خارج به آنها بماسد. بعضی ها هم تکه می انداختند که خدا شانس بده نسرین جون خوب قلاب انداختی ها! و یا اینکه حالا تو که همینطوری هم جواب سلام ما رو نمی دادی نکنه بری اون طرف آب به کل ما رو فراموش کنی! بعضی ها هم که سالی یکبار سراغ نسرین را نمی گرفتند می گفتند که ما هر هفته بهت زنگ می زنیم! نسرین ترجیح می داد که بر خلاف روال عادی تمام کنایه ها را بشنود و فقط لبخند بزند. افکار او در جایی فراتر از این مکان پرواز می کرد و تنها چیزی که می توانست او را از آسمان به زمین بیاورد صورت مادرش بود که می بایست آن را خوب به خاطر بسپارد. مادر نسرین مدام در حال سفارش کردن بود که حتما غذا بخورد و هر زمانی که احتیاج به چیزی داشت به او زنگ بزند ولی نسرین در حالی که سرش را تکان می داد به خطوط چهره مادرش چشم دوخته بود و یک لحظه به این فکر افتاد که مادرش چقدر پیر شده است. با این فکر اشک در چشمان نسرین حلقه زد و دیگران خیال کردند که او برای اینکه دارد فامیل را ترک می کند گریه اش گرفته است. پرواز طولانی تا امریکا برای نسرین بسیار خسته کننده بود و در راه کلی با خودش کلنجار رفت که دیگر همه چیز بس است و از این لحظه باید زندگی جدیدی را آغاز کند. باید آخرین تلاش خودش را بکند تا همه چیز به خوبی و خوشی بگذرد و او بتواند به آرزوهای دیرینه خود برسد. وقتی هواپیما به فرودگاه سنفرانسیسکو نزدیک می شد قلب نسرین به تپش افتاد و شماره معکوس آغاز شد. او داشت قدم به سرزمین رویاهای خودش می گذاشت. کشوری که شمار زیادی از هم سن و سالهای خودش آرزوی رسیدن به آن را دارند. وقتی نوک پل قرمز رنگ گلدن گیت از بالای مه نمایان شد شور عجیبی به نسرین دست داد و پس از آن هم شهر سنفرانسیسکو با همان آسمانخراش هایی که در عکس ها دیده بود در برابر چشمانش ظاهر گشت. او پیش خود زمزمه کرد نسرین در سرزمین عجایب! بقیه این داستان کلنگی را دفعه بعد بخوانید.


۱۳۹۰ آبان ۱۹, پنجشنبه

یک شب در اورژانس بیمارستان


امروز اتفاق عجیبی افتاد و وقتی که چشمانم را باز کردم و به ساعت نگاه کردم با کمال تعجب دیدم که ساعت ده صبح است و من تازه از خواب بیدار شده ام. هر کاری که کردم به عقلم نرسید که چرا من صدای رادیو را نشنیده ام و خواب مانده ام آن هم به مدت سه ساعت. خلاصه زود پریدم و کارهایم را انجام دادم و بیشتر در این فکر بودم که مبادا جلسه ای در صبح داشتم و یا کسی سراغ من را گرفته باشد. وقتی که از کوچه فرعی وارد اتوبان شدم تا در خروجی بعدی خارج شوم دیدم اتوبان شلوغ است و تعجب کردم که چرا این موقع روز اتوبان ترافیک دارد. تازه آن موقع به ساعت ماشین نگاه کردم و دیدم که ساعت هفت و پانزده دقیقه است! برای همین من الآن حدود یک ساعت و نیم زودتر از وقت معمول به سر کار آمده ام. دیشب هم یک اتفاق دیگری افتاد که سر از بیمارستان در آوردم و خیلی ترسیده بودم. وقتی عصر رفتم خانه همخانه ام داشت به کلاس زبلانش می رفت و معمولا حدود یک ساعت زودتر از خانه راه می افتد و پیاده به آنجا می رود. من طبق معمول گفتم که اگر بخواهد می تواند یک دقیقه او را برسانم ولی او گفت که هوا خوب است و می خواهد قدم بزند. من هم لباسم را عوض کردم و جلوی تلویزیون تلپ شدم و بعد غذایم را گرم کردم و خوردم. داشتم بر روی کاناپه غذایم را هضم می کردم که تلفن خانه زنگ زد و دیدم که شماره آن تبلیغاتی نیست و برای همین به آن جواب دادم. همخانه ام گفت که من زیاد حالم خوب نیست و از من خواست که اگر زحمت نمی شود بروم دنبالش. صدایش عادی بود و من گمان کردم که شاید مثلا سرما خورده است و یا پایش خسته شده است ولی از طرف دیگر چون می دانستم که او بیخودی زنگ نمی زند یک مقداری شک کردم و بلافاصله شلوارم را عوض کردم و از خانه خارج شدم. وقتی که چند چهارراه آن طرف تر به او زنگ زدم که کجا است دیدم اصلا نمی تواند صحبت کند و گفت که فقط زودتر خودت را برسان. من طبق معمول وقتی که هول می شوم خیلی خنگ و گیج هم می شوم و حتی راه خانه خودم را هم گم می کنم برای همین از جلوی او گذشتم و او را ندیدم در حالی که او روی زمین افتاده بود و حتی نمی توانست تکان بخورد. خوشبختانه من متوجه شدم که او را رد کردم و از کوچه بغلی خودم را به او رساندم.

وقتی او را پیدا کردم یک زن و مرد مکزیکی بالای سر او بودند و من هم فلاشر ماشین را روشن کردم وآن را در کنار خیابان گذاشتم و به سمت او رفتم. او گفت که تمام بدنش بی حس شده است و اصلا نمی تواند راه برود و از درد هم به خود می پیچید. آن زن و مرد کمک کردند که او را بلند کنیم و به عقب ماشین بگذاریم و کیفش را هم به من دادند و من تنها کاری که به عقلم رسید این بود که او را به بیمارستانی که چند چهارراه آن طرف تر بود برسانم. او خیلی حالش بد بود و مدام می گفت که من دارم می میرم و من هم فکر کردم که آپاندیسش پاره شده است و برای همین وارد اتوبان شدم و با سرعت زیاد از خروجی که به بیمارستان می رفت خارج شدم. او همچنان از درد به خود می پیچید و می گفت که دیگر نمی تواند تحمل کند و دارد می میرد و من هم خیلی ترسیده بودم وقتی از اتوبان خارج شدم دیدم چراغ قرمز شد و ماشین های مسیر متقاطع راه افتاده بودند. من که فلاشرم روشن بود بوق زدم و به سمت آنها رفتم و آنها هم ایستادند تا من رد شوم. آنها تا متوجه شدند که من یک مورد اورژانسی دارم سریع راه را برای من باز کردند و من هم به خیابان بیمارستان وارد شدم و داخل بیمارستان شدم. زود به داخل ساختمان پریدم و گفتم که یک مریض بد حال دارم و آنها هم گفتند که باید به بخش اورژانس که در پشت ساختمان است بروی. من دوباره به سمت ماشین دویدم و با کمی گیج بازی خودم را به اورژانس رساندم. همخانه ام هم می گفت که من دیگر نمی توانم تحمل کنم و دارم می میرم و گهگاهی هم هذیان می گفت که من را ترک نکن و من را تنها نگذار و من دارم می میرم و از این حرف ها. من زود داخل بخش اورژانس دویدم و گفتم که یک مریض بد حال دارم که نمی تواند حرکت کند. مسئولی که پشت باجه بود اول گفت خونسردی خودت را حفظ کن و بعد گفت که ماشینت را ببر جلوی در بعدی که مخصوص آمبولانس است. من دوباره به سمت ماشینم دویدم و آن را به جایگاه آمبولانس بردم و دیدم که یک خانمی با ویلچر سریع خودش را رساند. من که ترسیده بودم در عقب را باز کردم و آن خانم او را از ماشین بیرون کشید و بر روی ویلچر گذاشت. ولی اولین چیزی که به من گفت این بود که چرا خودت او را آوردی و حتما می بایست به پلیس زنگ می زدی. سپس او را به داخل بردند و به او مسکن و سرم وصل کردند و من هم دوباره به بخش بعدی به پشت باجه رفتم و تنها چیزی که از من خواستند آدرس و مشخصات و سن مریض بود. او هم به من گفت که در چنین مواقعی حتما باید به پلیس زنگ بزنی تا آمبولانس بفرستند چون آنها تجهیزات دارند و زود خودشان را می رسانند در حالی که تو ممکن است برای خودت و دیگران هم خطرساز بشوی. ولی راستش من در آن زمان و شرایط تنها چیزی که به ذهنم نرسید این بود که به 911 زنگ بزنم. البته اگر زمانی که در خانه بودم می فهمیدم که حالش اینقدر بد است حتما به پلیس زنگ می زدم چون آنها حتی زودتر از من به او می رسیدند.

خلاصه پس از چند ساعت او حالش خوب شد و با معاینات و آزمایشات مختلفی که کردند متوجه شدند که یک چیزی است که مربوط به امور زنانگی او است و آپاندیس نبود و در ضمن چون از درد زیاد ترسیده بود باعث شده بود که حتی نفس کشیدن هم برای او سخت شود و بدنش هم بی حس شود. بعد هم دکتر آمد و به او اجازه مرخصی داد. همخانه ام هی می گفت که من پول بیمارستان را می دهم و خبر نداشت که وقتی در امریکا یک مریض اورژانسی دارند هیچ کسی هیچ صحبتی از پول نمی کند. و در آخر سر هم ما همین طوری از بیمارستان آمدیم بیرون. البته چند ماه دیگر صورت حساب بیمارستان را به خانه ما می فرستند ولی حتی اگر من یک اسم و آدرس اشتباهی هم می دادم هیچ کسی در رسیدگی به او کوتاهی نمی کرد. به هرحال این اولین تجربه اورژانسی من بود و چون در ایران هم تجربیات مشابهی داشتم باید بگویم که از زمین تا آسمان وضعیت فرق می کند. حالا وقتی که صورت حساب بیمارستان رسید می تواند به اداره سوشیال سکوریتی برود و بگوید که درآمدی ندارد و آنها هم احتمالا به او کمک می کنند ولی گمان نمی کنم که مخارج او بیش از چهارصد دلار شده باشد و به نظر من ارزش دارد. ولی اگر آمبولانس می آمد فقط هفتصد دلار هزینه آمبولانس می شد. کسی که بخواهد در امریکا زندگی کند حتما باید بیمه درمانی داشته باشد اگرنه مخارج درمانی بسیار کمرشکن است و هر کسی از عهده پرداخت آن بر نمی آید. از طرف دیگر هم پرداخت بیمه درمانی بدون داشتن کار هزینه سنگینی است که باز هم پرداخت آن مشکل است. این هم از ماجراهای جدید من. بقیه داستان آبدوغ خیاری را هم بعدا می نویسم.


۱۳۹۰ آبان ۱۸, چهارشنبه

داستان زرد: نسرین در امریکا (قسمت دوم)!


دیروز به اطاق مسئول امور انسانی رفتم و سوال کردم به نظر شما یک نفر در قسمت ما یک مقداری صدایش بلند نیست؟ و آن خانم هم انگار حاضر جواب بود و به آن آقای مورد نظر من اشاره کرد. ظاهرا من اولین فردی نیستم که به صدای بلند او اعتراض دارم و بقیه هم از دست او شاکی هستند و حتی چندین بار هم به او تذکر داده اند. احتمالا آن خانم پیش خودش فکر کرده است که ببین چقدر صدای مسئول خرید ما اعصاب خرد کن است که حتی آرش هم صدایش در آمده است! آخر در این چهار سال این اولین باری است که من در مورد یک مسئله گله می کنم و اصولا هیچ کاری به کار کسی ندارم. البته همین الآن هم دارم صدای آن مردیکه را می شنوم و ظاهرا هیچ کاریش نمی شود کرد و باید صدای نکره او را تحمل کرد تا بلکه مسئولان یک کاری در این مورد بکنند. به نظر من اطاق او جای مناسبی نیست و باید در کنار بخش فروش و بخش هایی باشد که مدام در حال تلفن زدن و صحبت کردن هستند نه در بخش های فنی که همه احتیاج به تمرکز و سکوت دارند. البته الآن صدای برندا هم می آید که دارد بلند بلند می خندد ولی صدای او دلنشین است و نه تنها مزاحمتی ایجاد نمی کند بلکه موجب امتنان خاطر هم می شود! اصولا بخش فنی باید پر باشد از انسان های روح نواز و لطیف که آدم از دیدن و شنیدن آنها انرژی مضاعف برای کار کردن بگیرد نه آنکه یک مشت انکرالاصوات کریه المنظر دور و بر آدم را بگیرند. قبلا یک دستگاه کپی در جلوی اطاقم بود که مناظر زیبایی را از جلوه های طبیعت خلق می کرد مخصوصا زمانی که برای گذاشتن کاغذ در طبقه های پایین آن تلاش می کردند. من هم از انرژی مثبت حاصل از انعکاس نورهایی که به سمت شبکیه چشمان من تغییر مسیر می دادند نهایت استفاده را می کردم. ولی در این اطاق دریغ از ذره ای انرژی مثبت و در عوض آن فقط صدای نخراشیده مدیر خرید لندهور را می شنوم. البته این هم از سیاست های مدیران شرکت است که مدیر فروش را یک خانم بسیار زیبا و خوش صحبت می گذارند و مدیر خرید را یک آدم بدهیبت که حتی فروشنده های ماهر هم رغبت نکنند به او جنس بفروشند و از این طریق لابد سود خالص اداره بیشتر می شود!

خوب برگردیم به داستان زرد خودمان و ببینیم که نسرین در چه احوالاتی غور می کرد. بله این نسرین خانم ما دختر خوبی بود و گرچه افراد فامیل فکر می کردند که او دختر دماغ سر بالایی است ولی او اصلا در دنیای دیگری سیر می کرد و از بچگی آرزوهای زیادی در سر داشت برای همین خیلی با اعضای دیگر فامیل گرم نمی شد و دلش نمی خواست که وقت خودش را با حرف های الکی به هدر دهد. او عاشق کتاب خواندن بود و حتی وقتی که در خانه آنها مهمانی بود سعی می کرد پس از مدت کوتاهی به اطاق خودش برود و کتاب بخواند. او دو سال قبل لیسانس زبان انگلیسی خودش را گرفته بود ولی هنوز نتوانسته بود کاری را پیدا کند که خوشش بیاید. تنها کاری که به او پیشنهاد می کردند منشی گری بود و او هم این کارها را پایین تر از لیاقت و توان و تحصیلات خودش می دانست و برای همین آن را قبول نمی کرد. در این مدت دو سال تقریبا تمام پسرهای مجردی را که می شناخت به خواستگاریش آمده بودند و خانواده او هم بدش نمی آمد که نسرین ازدواج کند. ولی نسرین ازدواج کردن را به معنای خاک کردن تمام آرزوهایش می دانست و اصلا قصد نداشت که در این سن و سال خودش را پایبند مسئولت ها و تعهدات مختلف بکند. پسرهای خوبی هم در میان خواستگارانش بودند که حتی نسرین به آنها تمایل داشت ولی همیشه به عنوان حرف آخر چیزی از زبان او به جز کلمه نه بیرون نمی آمد. وضع مالی خانواده نسرین متوسط بود و خانواده او نیز برایش یک ماشین معمولی خریده بودند و در مجموع او مشکلی در خانه نداشت. ولی رویاهای نسرین جایی فراتر از این نوع زندگی بود. او به مادیات اهمیت چندانی نمی داد و در عوض عاشق این بود که یک روز مثل یک دختر هیپی امریکایی زندگی کند و یا در خانه دانشجویی در میان امریکایی ها باشد. او عاشق سریال امریکایی دوستان بود که در آن چند پسر و دختر مجرد در خانه ای زندگی می کردند و برای خودشان آزاد و راحت بودند. او دوست داشت که آزاد و مستقل باشد و حتی اگر چند شب از خانه بیرون برود هیچ کسی نگران و چشم به راه او نباشد. دوست داشت که شخص مهمی در محل کارش باشد و در خیابان هم با دامن کوتاه راه برود و هیچ کسی مزاحمش نشود.

چون زبان انگلیسی نسرین خیلی خوب بود با جامعه امریکا از طریق فیلم و کتاب آشنا شده بود و حتی اصطلاحات آنها را متوجه می شد و برای همین تصمیم خودش را گرفته بود که هر طوری که شده خودش را به امریکا برساند و در آنجا زندگی کند. نسرین که ته تغاری بود دو برادر و یک خواهر بزرگ تر هم داشت که همه آنها ازدواج کرده بودند. یکی از دامادهای آنها وضعش خیلی خوب بود و از زمانی که خواهر بزرگ او ازدواج کرده بود خانواده اش از نظر مالی یک سر و گردن از بقیه افراد فامیل جلو افتاده بودند. مادرش خیاط و پدرش کارمند بازنشسته بانک بود ولی پس از وارد شدن داماد پولدار به خانواده آنها پدرش مدیر کارخانه آقای داماد شده بود و حقوق بالایی می گرفت. برای همین مادرش که این وضعیت به او مزه کرده بود دختر ته تغاری خودش را آخرین فرصت برای پیدا کردن یک داماد اوکازیون دیگر می دانست تا خودشان را تا کمر به بالای فامیل بکشانند. تا این که یک شب که نسرین در اطاقش لم داده بود و کتاب می خواند مادرش وارد اطاق او شد. با آمدن مادر نسرین کمی جابجا شد که مثلا احترام مادر را نگه دارد و سپس زیر چشمی به مادرش نگاه کرد و فهمید که حرفی در دل او قلمبه شده است و برای صحبت کردن آمده است. برای همین پرسید چی شده؟ مادرش که سعی می کرد خودش را بی تفاوت و معمولی نشان دهد گفت هیچی. راستی مهری خانم یادته؟ همسایه قدیمی کوچه نسترن؟
نسرین گفت آره. مامان جمشید را می گی؟ مرد؟
- نه بابا چی مرد! تو هم همش منتظری یه نفر بمیره!
- خوب چه میدونم. حالا چی شد یاد اون افتادی؟
- دیروز خونه بدری خانم دیدمش اصلا تکون نخورده. یعنی ببینیش ها با بیست سال پیشش مو نمیزنه. 
- همینه دیگه. هی بهت میگم جوش نخور پیر میشی واسه همینه. ریلکس بود جوان موند.
- نه بابا چی ریلکس بود! بیچاره خیلی سختی تو زندگی کشید. 
نسرین شانه هایش را بالا انداخت و دوباره سرش را توی کتاب کرد. مادرش آمد و کنار تخت او نشست و دستش را بر روی زانوهای خم شده دخترش گذاشت. نسترین نگاهی به مادرش انداخت و با کنجکاوی پرسید.
- چی شده؟
- هیچی. راستی میدونی پسرش جمشید امریکا زندگی می کنه؟
- نه نمی دونستم. حالا چیه؟ دنبال زن می گرده؟
- نه بابا. دنبال زن که نمی گرده ولی مامانش دیروز می گفت که خیلی دوست داره پسرش زودتر ازدواج کنه.
- ان شاءالله که عاقبت به خیر بشه.
- اه! مسخره بازی در نیار بابا! مادرش عکس تو رو دید و خیلی خوشش اومد و قربون صدقه تو می رفت.
- باز این عکس من رو برداشتی راه افتادی توی کوچه و خیابان دنبال شوهر برام بگردی؟ یکی ندونه فکر میکنه حتما من یه عیب و ایرادی چیزی دارم!
- نه بابا خوب من عکس همه بچه هام همیشه توی کیفم هست. حالا نظرت چیه؟
- نظرم راجع به چی چیه؟
- همین جمشید دیگه! مادرش میگه پسر خیلی خوبیه. مهندس عمرانه و وضعش هم بد نیست. تو هم مگه همیشه هی امریکا امریکا نمی کردی؟ خوب چی می خوای دیگه؟
- آخه مادر من. آخرین باری که جمشید را دیدم فقط پنج سالم بود و اون هم هشت سالش بود. من چه میدونم چه جور آدمیه؟ یه چی می گی ها!
- من که نمیگم همین الآن برو زنش بشو. خوب بالاخره میریم می آییم آشنا میشیم. جمشید هم یه سفر میاد ایران تمومش میکنیم میره دیگه!
- نمیدونم. حالا الآن گرسنمه مغزم کار نمی کنه ولی ببینم چی میشه!
- بیا من شماره تلفنش رو هم گرفتم که بهش زنگ بزنی. مادرش هم با جمشید صحبت کرد و الآن بهم زنگ زد و گفت که جمشید هم خیلی خوشحال شده.
- پس یکهو بگو خودتون بریدید و خودتون هم دوختید دیگه! حالا لااقل زمان عقد و عروسی رو هم به ما خبر بدید یه موقع جا نمونیم!
- نه بابا. حالا تو یه زنگی بزن یه صحبتی باهاش بکن.
- باشه مادرم. امشب زنگ میزنم رسما ازش خواستگاری میکنم. حالا شام چی داریم؟

به به عجب سریال ایرانی می شود از این ماجرا ساخت! خلاصه آن شب نسرین به جمشید زنگ می زند و ماجراها آغاز می شود. اولش مسخره بازی بود ولی بعد کم کم ماجرا جدی می شود و نسرین خودش را در یک قدمی رسیدن به آرزوهای دیرینه اش می بیند. رفتن به امریکا چیزی نبود که او به سادگی بتواند از کنارش بگذرد. بقیه این ماجرای آبدوغ خیاری را در نوشته بعدی دنبال کنید!