tag:blogger.com,1999:blog-92151998376800137742024-03-06T19:34:25.450-08:00RS232 خاطراتی از مهاجرت به امریکااگر قصد مهاجرت به امریکا و یا کانادا را دارید, خواندن این وبلاگ را از ابتدای آن به شما توصیه می کنم. شاید تجربیات من بتواند به مهاجرت شما کمک کند.RS232http://www.blogger.com/profile/14050481608556299333noreply@blogger.comBlogger447125tag:blogger.com,1999:blog-9215199837680013774.post-25065236871700925202015-06-29T14:44:00.003-07:002015-06-29T14:44:48.666-07:00تور خانه گردی<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">زمانی که در ایران بودم همیشه در حال دست و پنجه نرم کردن با مشکلات گوناگون بودم ولی با این حال خودم را از تک و تا نمی انداختم و به شدت مخالف افرادی بودم که مرفه بی درد بودند و به خودم و اطرافیانم می گفتم که طرف از وضع مالی خوب رنج می برد. فقط کافی بود که حس کنم یک نفر قصد دارد ماشین و یا خانه و پولش را به رخ بکشد و آنجا بود که شروع می کردم به ضایع کردن او البته به طور بسیار ماهرانه و مودبانه به طوری که حتی خودش هم متوجه نشود. معمولا صحبت را به عدم شایسته سالاری و اقتصاد فاسد می کشاندم که یعنی هر خری که باید دربان یک اداره می شد صاحب مال و منال و مقام شده است و آن کسی که شایسته است مثلا الآن دارد تاکسی می راند که البته برای برای او ده برابر ارزش قائل هستم. خلاصه آدم مزخرفی بودم و البته الآن هم هستم ولی به طور کاملا معکوس!</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif;"><span style="font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif;"><span style="font-size: 13px; line-height: 18px;">حالا طوری شده ام که سعی می کنم هر طوری که شده است مال و منالم را در چشم و چال مردم فرو کنم. نمی دانم شاید این یک عقده نهفته مربوط به دوران بی پولی من باشد. از قضا اقدامات مقتضی هم روزگاری مشابه من داشته است و او هم به شدت در این گونه موارد پایه است. ولی چون ما از گونه تازه به دوران رسیده و یا حتی هنوز به دوران نرسیده هستیم زیاد بلد نیستیم که به صورت نامحسوس پز بدهیم و بعضی وقت ها خودمان هم از این وجنات خودمان می خواهیم که بالا بیاوریم. خوب ما هیچ وقت چیزی برای پز دادن نداشته ایم و الآن این غنچه در درون ما شکفته شده است.</span></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif;"><span style="font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif;"><span style="font-size: 13px; line-height: 18px;">یکی از موارد پز دادن این است که وقتی یک نفر مهمان به خانه ما می آید انگار که به سفر تفریحی زیارتی رفته باشد او را به دنبال خودمان به گوشه و کنار خانه می بریم و همه جا را به او نشان می دهیم. من که همچون یک راهنمای تور خبره رفتار می کنم و انگار که طرف الآن به یونیورسال و یا دیسنی لند رفته است. اول که از در خانه وارد می شوند به آنها خوش آمد می گوییم و من به آنها می گویم. بفرمایید, بفرمایید تعارف نکنید, منزل خودتان است. نه تو را به خدا نمی خواهد کفشتان را در بیاورید اشکال ندارد با کفش بیایید. البته پس از این که چشم غره اقدامات مقتضی به من اصابت می کند می گویم البته هر طور که راحت هستید زمین تمیز است و اگر بدون کفش راحت ترید می توانید کفشتان را در بیاورید. مهمان بدبخت هم کفشش را در می آورد و با پای برهنه پا بر روی پارکت می گذارد. البته دو تا دمپایی زاپاس دم در مخصوص مهمان پارک شده است که البته کمتر با تیپ و لباس مهمان جور در می آید و طرف ترجیح می دهد که پابرهنه باشد.</span></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif;"><span style="font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif;"><span style="font-size: 13px; line-height: 18px;">پس از این که مهمان وارد می شود لباس او را می گیریم و در اطاق کناری به گوشه ای پرت می کنیم. مهمان بدبخت در حالی که دارد باسن مبارک را بر روی مبل می گذارد می گوید عجب خانه قشنگی دارید و آنجا است که ما به او القاء می کنیم که خیلی دلش می خواهد تمام خانه را ببیند و او هم از روی رودربایستی حرف ما را تصدیق می کند و از همان لحظه تور خانه گردی ما به مدیریت اینجانب آغاز می گردد و مهمان مجبور است با لب تشنه و خستگی راه به همراه ما بیفتد تا ما خانه را به او نشان دهیم. اول او را به همان نقطه آغاز می برم و بدون این که در نظر بگیرم که او از همین مسیر وارد خانه شده است می گویم اینجا در وردی است. بعد هم به ترتیب تمام گوشه و کنارها را به ترتیب زیر به او نشان می هم. </span></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif;"><span style="font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif;"><span style="font-size: 13px; line-height: 18px;">در سمت چپ در ورودی اطاق نشیمن است و در سمت راست یک اطاق خواب با حمام و دستشویی مستقل و یک کمد دیواری قرار دارد. سپس او را به تمام زوایای این مناطق هدایت می کنم تا مطمئن باشم که حتی سوراخ دستشویی را هم دیده باشد. در جلو اطاق شام خوری است که مشاهده می نمایید و در سمت راست آن آشپزخانه و در سمت چپ آن اطاق پذیرایی قرار دارد. حتی کمد آشپزخانه را هم باز می کنم تا مبادا نبیند که چقدر بزرگ و مرتب است. سپس پارکینک و حیاط را هم به او نشان می دهم و برای این که مطمئن باشم که بفهمد ما دو تا ماشین داریم می گویم که الیته فقط یک ماشین را در پارکینگ قرار می دهیم و ماشین دیگر در را در جلوی خانه پارک می کنیم.</span></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif;"><span style="font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif;"><span style="font-size: 13px; line-height: 18px;">سپس از پله ها او را به سمت طبقه بالا هدایت می کنم و یکی یکی اطاق های خالی را به او نشان می دهم. سپس اطاق خواب و حمام و دستشویی و وان متصل به آن را که خودش مثل یک اطاق است به او نشان می دهم که دهنش وا بماند. سپس او را به اطاقی می برم که درش به حمام اطاق خواب باز می شود و خودم در آنجا یک اطاق لباس ساخته ام که وقتی وارد آن می شوید انگار که وارد ویترین یک مغازه لباس فروشی شده اید. حتی یک کشو دارد که روی آن شیشه است و مخصوص طلا و جواهر است. البته مهمان متوجه نمی شود که همه آنها بدلی است و ما هم در این مورد چیزی نمی گوییم.</span></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif;"><span style="font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif;"><span style="font-size: 13px; line-height: 18px;">سپس او را به سمت راهروی طبقه بالا می بریم که از آنجا بخشی از طبقه پایین هم معلوم است و به او می گوئیم که شما می توانید از اینجا پایین را هم نظاره کنید. آن بنده خدا هم مجبور است وانمود کند که انگار دارد از آن بالا به منظره گرند کنیون نگاه می کند می گوید به به. به به ! سپس او را به اطاق های دیگر می بریم و آخر سر هم به اطاقی می بریم که مثلا اطاق کار من است ولی در واقع ما در آن زندگی می کنیم. با این که خانه ما چهار اطاق خوابه است و اطاق کار من چون در ندارد به عنوان اطاق خواب به حساب نمی آید ولی ما سعی می کنیم که به مهمان تلقین کنیم که خانه ما پنج اطاق خوابه است. خلاصه دستشویی و حمام های دیگر را هم به او نشان می دهیم و مهمان بدبخت انگار که به شهر بازی آمده باشد خودش را به وجد می زند و از خانه ما تمجید و تعریف می کند. یعنی چاره دیگری ندارد!</span></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif;"><span style="font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif;"><span style="font-size: 13px; line-height: 18px;">در آخر سر هم تراس اطاق خواب را به او نشان می دهیم و حتی گاهی او را مجبور می کنیم که با پای برهنه وارد تراس شود تا ببیند که چه منظره زیبایی در روبروی آن قرار دارد. </span></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif;"><span style="font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif;"><span style="font-size: 13px; line-height: 18px;">راستش من خودم اصلا یادم نمی آید که وارد خانه کسی شده باشم و او خانه اش را این چنین به من نشان داده باشد و نمی دانم که این اخلاق مسخره چیست که به سر ما افتاده است. خلاصه این که خدا به خیر کند.</span></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif;"><span style="font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif;"><span style="font-size: 13px; line-height: 18px;">در ضمن داشته باشید که به طور نامحسوس به شما هم یک جورهایی پز دادم که بی نصیب نمانید!</span></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif;"><span style="font-size: 13px; line-height: 18px;"> </span></span></div>
</div>
<div class="blogger-post-footer">مطلب را به بالاترین بفرستید:
<a expr:href='"http://balatarin.com/links/submit?phase=2&url="
+ data:post.url + "&title="
+ data:post.title'>
<img alt="Balatarin" src="http://balatarin.com/images/web2/submit.png"
style='border: none; padding: 0px' />
</a></div>RS232http://www.blogger.com/profile/14050481608556299333noreply@blogger.com73tag:blogger.com,1999:blog-9215199837680013774.post-25341868105217512612015-06-21T09:10:00.001-07:002015-06-21T09:10:42.742-07:00سریال پایتخت 4 هم مزخرف شد.<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif;"><span style="font-size: 13px; line-height: 18px;">پیوستگی این موضوع با مهاجرت به امریکا تنها در این است که ببینید آدم چقدر بیکار می شود که می نشیند و سریال های ایرانی را نگاه می کند. آن هم آدمی چون من که زمانی که در ایران بودم تعداد سریال هایی که دیده بودم از انگشتان دستم بیشتر نبود. ولی دیدن فیلم ها و سریال های مزخرف ایرانی در امریکا یک نوع فریضه ملی انگاشته می شود که نشان دهنده گرایش درونی یک آدمیزادی همچون من به زادگاهش است. بله, و چنین است که من هم در این سر دنیا به همراه اقدامات مقتضی می نشینم و سریال های آبکی نگاه می کنم و کارم به جایی رسیده است که گاهی صدای او هم در می آید و می گوید که آخر این چه مزخرفی است که نگاه می کنی و من شک دارم که این فیلم و یا سریال را حتی سازنده آن هم یک بار از اول تا آخر دیده باشد. خلاصه سخن این که من الآن خودم نه دو پا بلکه یک پا در بررسی سریال های ایرانی به مهارت های خاصی دست پیدا کرده ام.</span></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif;"><span style="font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif;"><span style="font-size: 13px; line-height: 18px;">از میان بیشتر سریال های سر تا پا مزخرف ایرانی که در این روزها ساخته می شود فقط به سریال پایتخت علاقه ویژه ای داشتم چرا که طنز نهفته در داستان های بسیار ساده آن چنان دلنشین بود که آدم برای نگاه کردن آن مجبور نبود زور بزند و همین هم رمز موفقیت آن در میان مردم بود. ولی متاسفانه پس از دیدن سه قسمت از سری جدید پایتخت متوجه شدم که آقای مقدم و تنابنده دارند همان مسیری را می روند که سایر سریال های مزخرف ایرانی می روند. آخر مرد حسابی مگر داری فیلم هندی می سازی که یک اتوبوس جهانگرد چینی به طرز مسخره و غیر واقعی با اهالی یک روستا درگیر شوند؟ اصلا چرا با شخصیت نقی در مراسم ختم درگیر شدند چون او را شب گذشته در مرده شور خانه دیده بودند؟ غیر واقعی ترین مورد این سریال هم رفتن یک شخصیت بسیار عادی سریال آن هم بدون تبلیغات و سرمایه به شورای شهر است. این مسیر همان راهی است که بقیه سریال های مزخرف ایرانی هم طی می کنند . وقتی که آنها را می بینید پیش خود می گویید آخر کدام آدمی دیگر در این دوره و زمانه مثلا مثل زمان های قدیم تهران لاتی حرف می زند و یا چنین برخوردهایی را انجام می دهد.</span></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif;"><span style="font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif;"><span style="font-size: 13px; line-height: 18px;"> البته هنوز موسیقی بسیار زیبای این سریال و شخصیت هایی که برگرفته از سری های قبل داستان پایتخت است باعث می شود که آدم بتواند آن را تحمل کند ولی از همین حالا می شود ناموفق بودن آن را پیش بینی کرد زیرا که سری چهار این سریال دیگر نمی تواند با بیننده خود ارتباط برقرار کند. </span></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif;"><span style="font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif;"><span style="font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></span></div>
</div>
<div class="blogger-post-footer">مطلب را به بالاترین بفرستید:
<a expr:href='"http://balatarin.com/links/submit?phase=2&url="
+ data:post.url + "&title="
+ data:post.title'>
<img alt="Balatarin" src="http://balatarin.com/images/web2/submit.png"
style='border: none; padding: 0px' />
</a></div>RS232http://www.blogger.com/profile/14050481608556299333noreply@blogger.com10tag:blogger.com,1999:blog-9215199837680013774.post-87992680987019187972015-02-27T14:51:00.002-08:002015-02-27T14:51:28.361-08:00باری به هر جهت<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div dir="rtl" style="-webkit-text-stroke-width: 0px; color: black; font-family: 'Times New Roman'; font-size: medium; font-style: normal; font-variant: normal; font-weight: normal; letter-spacing: normal; line-height: normal; orphans: auto; text-align: right; text-indent: 0px; text-transform: none; white-space: normal; widows: auto; word-spacing: 0px;">
</div>
<br />
<div dir="rtl" style="-webkit-text-stroke-width: 0px; color: black; font-family: 'Times New Roman'; font-size: medium; font-style: normal; font-variant: normal; font-weight: normal; letter-spacing: normal; line-height: normal; orphans: auto; text-align: right; text-indent: 0px; text-transform: none; white-space: normal; widows: auto; word-spacing: 0px;">
<div style="margin: 0px;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">داشتم رد می شدم یک مرتبه وبلاگم را دیدم و گفتم برای کسانی که گذری از این جا عبور می کنند چیزی بنویسم که دلشان خوش شود. کار جدیدم بسیار مطلوب است ولی کاری کرده ام که مثل حمایل در گل مانده ام و موجب عقوبت شده ام. چند ماه اول که مثل بچه آدمیزاد کار کردم و بعدش به وسوسه و طمع مال دنیا به نزد صاحب کمپانی رفتم و گفتم که من تمایل دارم که ساعت های خارج از اداره را هم کار کنم و به همین منظور الآن دیگر عادت کرده اند که من شب و آخر هفته ها را هم در خدمتشان باشم. اولش کمی خوش آیند است ولی بعد انسان به پی پی خوردن می افتد. کار به جایی رسیده است که برای رفتن به یک سفر دو روزه در روز تعطیل هم باید از یک هفته قبل آنها را خبر کنم. حالا پول مول هم که معلوم نیست وضعیتش چگونه است و تازگی ها از اطراف و اکناف شنیده ام که صاحب این کمپانی با خوردن پول خلایق چندان هم بیگانه نیست و برای همین لرزه به اندامم افتاد که مبادا قصه ما همان داستان معروف کار کردن خر و خوردن یابو باشد. حالا از ترس این که همین حقوق معمولی ما هم بریده نشود جرات پافشاری به پرداخت کارمزد معوقه را ندارم اگرنه در جلوی دفتر کارش دراز می کشیدم و می گفتم یا پول من را می دهی و یا باید از روز چنازه من عبور کنی.</span></div>
<div style="margin: 0px;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div style="margin: 0px;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">گفتم سفر یادم آمد که فردا صبح قرار است که به یک شهر دیگری برویم و در آنجا اسکی کنیم. در ایران که بودم هیچ زمانی فرصت و هزینه ای برایم نبود که به رفتن به اسکی فکر کنم و اصولا عقیده داشتم که این ورزش مخصوص از ما بهتران است. اقدامان مقتضی هم وضعیت چندان بهتری نداشت برای همین تصمیم گرفتیم که برای یک بار هم که شده به یک پیست اسکی برویم و حتی اگر شده سوار بر لاستیک و کیسه پلاستیکی به سمت پایین قل بخوریم تا لااقل اگر در یک مکانی صحبتی از اسکی شد ما هم حرفی برای گفتن داشته باشم. یک هتل هم در بالای کوه رزرو کرده ام که انشاءالله مبارک باشد. قیمتش مناسب است و حتی اینترنت رایگاه هم در لابی هتل دارد! حالا داریم به این فکر می کنیم که اصلا لباس مناسبی برای رفتن به برف و سرما نداریم و از بس که هوای اینجا بهاری است سالها است که زمستان سرد را فراموش کرده ایم. من پیشنهاد کردم که همه چیز را چند لایه بپوشیم مثلا چند تا جوراب و چند تا پیراهن و شلوار را روی هم می پوشیم و می شود لباس زمستانی. خیلی هم خوش تیپ می شویم.</span></div>
<div style="margin: 0px;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div style="margin: 0px;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">خانه جدیدمان هم خوب است پنج تا اطاق دارد که سه تای آن بلااستفاده است. یکی از اطاق ها مخصوص مهمان فرضی و دیگری هم مربوط به فرزند فرضی است. یکی از اطاق ها هم که فضای کار شبانه روزی من است و همیشه در آن غور می کنم. اطاق خواب ما یک تراس دارد که رو به بیرون است و یک دشت نیمه وسیع و نیمه سبز در جلوی آن است. شاید سالی دو بار بر روی آن گل می ریزند و در آنجا مسابقه ماشین رانی در گل اجرا می کنند که بسیار حوصله سر بر است چون من یک بار چند ساعت نشستم و نگاه کردم و هیچ چیز خاصی ندیدم. نه تصادفی شد و نه ماشینی بر روی گل چپ شد و خلاصه اگر از پنجره خانه ای در تهران به یک خیابان عادی نگاه کنیم حرکات محرالعقول بیشتری از ماشین ها به چشمتان می خورد. چند وقت پیش چند تا تخم گل و خیار و گوجه فرنگی خریدم تا بلکه در حیاط بکارم. هنوز ممارستی به این کار نورزیده ام چون حس آن در من به وجود نیامده است ولی خیال دارم که در آینده ای نه چندان دور به باغچه حیاط خانه مان سر و سامانی در خور بدهم.</span></div>
<div style="margin: 0px;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div style="margin: 0px;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">تازگی ها به این نتیجه رسیده ام که زمان در اینجا سریع تر از ایران می گذرد. حالا دو حالت دارد یا این امر مربوط می شود به سن و سال من که هر چه به خط پایت نزدیک تر می شوم گذر زمان شتاب بیشتری می گیرد و یا این که سرعت گذر زمان مربوط می شود به یکنواختی روند زندگی در امریکا. اصلا نمی فهمم چگونه هفته ها و ماه ها و بلکه سال ها می آیند و نیامده می روند. یعنی مطمئن هستم که اگر الآن چشمم را ببندم و باز کنم پیرمرد هفهفویی هستم که حتی تلنگم را هم نمی توانم کنترل کنم. اصلا باورم نمی شود که دارم به سمت پنجاه می روم. خوش بختانه پیری را هم دوست دارم و اگر آدم از نظر مالی ملالی نداشته باشد می تواند روزگار شیرینی داشته باشد ولی به هرحال جوانی چیز دیگری است که یادش بخیر. آن زمانی که از هز چیزی می توانستیم لذت ببریم دسته بیل هم نصیبمان نمی شد و حال که دسته بیل نصیبمان شده است کیفیت لذت هم مثل پول ایران رنگ باخته است. لااقل چهار نفر آدم هم دور و برمان نیستند که یک مقداری پز بدهیم و حالش را ببریم. تازه همان یک ذره هم که یک نفر را گیر می آورم و </span><span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">می خواهم پز بدهم زود اقدامات مقتضی اسفند دود می کند و در حلقمان می تپاند که مبادا چشم بخوریم. نمی دانم چرا این چشم به بعضی ها که تمام عمر با وجنات و سکناتشان در جلوی چشم من و دیگران رژه می رفتند کارگذار نبود ولی حالا که به ما رسید هر کسی از راه می رسد قرار است که چشمش را به نشیمنکده ما فرو کند. من خودم هر روز دارم یک نفر را چشم می زنم و و قربان صدقه دست علیل و آن محاسن نورانیش می روم ولی اثر نمی کند.</span></div>
<div style="margin: 0px;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div style="margin: 0px;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">اگر هوس است پس دیگر همین بس است. ما را به خیر و شما را به سلامت تا زمانی دیگر که دوباره ویرم بگیرد و خزعبلاتی بنگارم. بدرود.</span></div>
<div style="margin: 0px;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div style="margin: 0px;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div style="margin: 0px;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
</div>
</div>
<div class="blogger-post-footer">مطلب را به بالاترین بفرستید:
<a expr:href='"http://balatarin.com/links/submit?phase=2&url="
+ data:post.url + "&title="
+ data:post.title'>
<img alt="Balatarin" src="http://balatarin.com/images/web2/submit.png"
style='border: none; padding: 0px' />
</a></div>RS232http://www.blogger.com/profile/14050481608556299333noreply@blogger.com8tag:blogger.com,1999:blog-9215199837680013774.post-17253261656735556742015-01-01T09:36:00.005-08:002015-06-29T13:48:00.286-07:00پشم شکلاتی حاج عبدلله<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">چند وقت پیش یک روز صبح زود از خواب بیدار شدم که کار کنم. آخر من دو روز در هفته را از خانه کار می کنم و سه روز دیگر هفته را هم به صورت نیمه وقت به محل کار می روم. در خانه جدید یک اطاق کار برای خودم ساخته ام که برای کار کردن به مراتب شرایط بهتری از اداره دارد که اهم آن هم سکوت است. سرتان را درد نیاورم آن روز صبح هم یکی از همان روزهایی بود که می خواستم از خانه کار کنم. اول قهوه دم کردم و منتظر شدم که دستگاه قهوه جوش کار پر سر و صدای خودش را تمام کند. بعد قهوه را در فنجان ریختم و کمی شیر به آن اضافه کردم و دو عدد شکر مصنوعی به آن اضافه کردم و آن را با قاشق چای خوری هم زدم. در تمام این مدت چشمانم به بقایای یک کیک شکلاتی توت فرنگی بود که بر روی میز نهار خوری به من چشمک می زد. سپس فنجان قهوه را به دست گرفتم و با دست دیگر آن کیک شکلاتی را برداشتم و با خود به اطاق کار بردم. وقتی در کیک را باز کردم خودم را در برابر پشم شکلاتی حاج عبدالله دیدم. تمام توت فرنگی های روی کیک به بلندی پشم حاج عبدالله مو در آورده بود. در همان جا بود که دستی متفکرانه به چانه ام کشیدم و گفتم عجب!</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">من و اقدامات مقتضی سلیقه فیلمیایی متفاوتی داریم. او بیشتر فیلم هایی را دوست دارد که چند تا خانم دور هم جمع می شوند و به امورات زنانه می پردازند و من بیشتر فیلم هایی را دوست دارم که نویسنده فیلم نامه مرزهای تخیل را دریده است و به قول ما از خالی بنده کم نگذاشته است. اقدامات مقتضی به این گونه فیلم هایی که من می بینم می گوید فیلم های تخمی تخیلی. جالبی این دسته از فیلم ها برای من این است که با دیدن هر کدام از آن ها جهان بینی من تکمیل تر می شود! بنابراین می توان اسم جهان بینی من را گذاشت جهان بینی تخمی تخیلی و یا جهان بینی پشم حاج عبداللهی. معمولا این نوع جهان بینی ها حاصل شکم سیری و یا درد بی دردی است و باعث می شود که انسان به جای فکر کردن به امور دنیوی همچون نان شب و اجاره خانه به امور اخروی و یا ماورایی اندیشه در کند. برای همین است که بسیاری از حضرات آیاتی که شکمشان به مراتب از من سیر تر است جهان بینی های پیچیده تر و تخمی تخیلی تری نسبت به من دارند به طوری که خودشان هم شبیه به پشم حاج عبدلله شده اند. حال بپردازیم به این که شکم سیری چه نوع جهان بینی را برای من به ارمغان آورده است.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">عرضم به حضور انور مبارک شما که وقتی آن پشم های روی توت فرنگی را دیدم اول حالم گرفته شد و کلی غر زدم ولی بعد با خودم فکر کردم که این پروسه ای که باعث شده است توت فرنگی های آن کیک شکلاتی لذیذ پشم حاج عبداللهی در بیاورند همان چیزی است که ما به آن فساد می گوییم. البته نه آن فسادی که در حاکمیت و اقتصاد و جامعه برخی کشورهای معلوم الحال وجود دارد بلکه آن فسادی که طبیعت بر عوامل خودش تحمیل می کند تا آنها را با گذشت زمان به نفع بقای خودش متغیر کند. گاهی نتیجه این تغییرات به نفع انسان است و گاهی هم ما از آن خوشمان نمی آید ولی به هر حال این یک روند طبیعی است که بر تمام موجوداتی که محصور در عامل زمان هستند رخ می دهد و در نهایت به چرخه طبیعت کمک می کند. مثلا وقتی که ما به سرای باقی می شتابیم و یا ما را به سرای باقی می شتابانند بدن ما می گندد و به کود طبیعی برای رشد گیاهان تبدیل می شود و خاک را برای آفرینش دوباره حاصلخیز می کند. ولی این وسط انگار که بالا تر از دست طبیعت هم دستی وجود دارد که عاملی برای فساد خود طبیعت به وجود آورده است تا آن را ویران کند. در واقع طبیعت هم ویرانگر خودش را در دل خودش پرورش می دهد. این عامل که ویرانگر اصلی فساد طبیعی و یا فساد پشم حاج عبداللهی است چیزی نیست جز هوش.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">اشتباه نکنید. هوش اصلا چیزی نیست که متعلق به انسان باشد بلکه انسان فقط یک موجودی است که قابلیت میزبانی هوش را دارد. وقتی که اولین کلنگ توسط انسان های اولیه ساخته شد به این معنی بود که کره زمین آلوده به ویروسی به نام انسان شد که به مرور زمان آن را ویران کنند. همان طوری که ویروس هوشمند یک بیماری در بدن انسان رخنه می کند و آن را بر طبق برنامه های خودش و بر خلاف روند طبیعی به پیش می برد انسان هوشمند هم کره زمین را به میل خودش و بر خلاف روند طبیعی آن تغییر داده و می دهد. البته کره زمین هم خودش فقط یک سلول کوچکی از مجموعه بی شمار اجرام آسمانی است که خدا می داند همه آنها متعلق به کدام موجود غول فشم دیگری است. ولی به نظر من نباید گول بزرگی و کوچکی آفریده ها را بخوریم چون مقیاس های فیزیک کلاسیک که ما به آن ابعاد می گوییم محصور و وابسته به زمان هستند و مثلا اگر ما به زمان صفر بازگردیم تمام آنها یک اندازه و یا بی اندازه می شوند. تنها چیزی که باقی می ماند کدها و قوانین آفرینش است که همیشه می توانند میزبانی همچون آفریده برای خود پیدا کنند.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">خلاصه کلام این که با توجه به جهان بینی پشم حاج عبداللهی بنده انسان ذاتا و به واسطه داشتن هوش خود مفسد فی الارض است مگر کسانی که واقعا گاوهایی در ظاهر انسان هستند و از مخ تعطیل هستند که آنها هیچ ضرری برای طبیعت ندارند و اگر هزاران سال هم از زمان خلقت آنها بگذرد همان هستند که بودند و خواهند بود. مفسد فی الارض کسی است که شعور دارد و می فهمد و می تواند دنیا را بر اساس نیاز خود تغییر دهد. ولی در میان انسان های آلوده به هوش هم کسانی هستند که همچون ویروس های با هوش تری مثل ویروس سرما خوردگی برای بقای بیشتر خود میزبان خود را از بین نمی برند تا بتوانند زنده بمانند و از منابع آن استفاده کنند.مثلا بسیاری از انسان ها مثل ویروس ابولا هستند و اگر آنها را به حال خود رها کنید تمام درخت ها را قطع می کنند و تمام دریاچه ها و منابع طبیعی و اتمسفر کره زمین را در مدت کوتاهی از بین می برند. ولی بعضی از انسان ها مثل ویروس هایی هستند که هوش بیشتری دارند و می خواهند میزبان خود را سرپا و سرحال نگه دارند تا امکان انتقال و انتشار آنها بیشتر شود</span><span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">. ولی در نهایت بر اساس این جهانبینی تخمی تخیلی و یا پشم حاج عبداللهی بنده تمام انسان ها برای طبیعت ویروسی هستند که آخر و عاقبت آن را به نابودی می کشاند.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">این فلسفه ها پس از دیدن چند فیلم خالخال پشمی در من پدیدار شد که گفتم شما را هم از این خوان بی نصیب نگذارم ولی نگران نباشید خودش رفع می شود!</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">در ضمن سال جدید میلادی هم مبارک.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>
<div class="blogger-post-footer">مطلب را به بالاترین بفرستید:
<a expr:href='"http://balatarin.com/links/submit?phase=2&url="
+ data:post.url + "&title="
+ data:post.title'>
<img alt="Balatarin" src="http://balatarin.com/images/web2/submit.png"
style='border: none; padding: 0px' />
</a></div>RS232http://www.blogger.com/profile/14050481608556299333noreply@blogger.com12tag:blogger.com,1999:blog-9215199837680013774.post-90258302894211309412014-08-07T10:31:00.004-07:002014-08-07T10:48:39.569-07:00خبری از خودم<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">کار جدیدم خیلی بهتر از کار قبلی است. در خانه هم بر روی یک پروژه کار می کنم و برای همین است که کم پیدا شده ام. چیز زیادی برای گفتن ندارم فقط بدانیم که حالم خوب است و ملالی نیست جز دوری شما. اقدامات مقتضی هم خوب است و مشغول زندگی است. الحمدالله نوشتن هم یادم رفته است و در همین چند جمله اخیر چندین غلط املایی وجود داشت که برگشتم و آنها را اصلاح کردم. خانه را گذاشته ایم برای فروش و اگر خدا قبول کند بی حرف پیش می خواهیم در نزدیکی محل کارم یک خانه بهتر بخریم. خوبی ایران این است که وقتی شما چیزی را به کسی می فروشید دیگر قضیه ختم می شود و شما را به خیر و او را به سلامت ولی در اینجا مسئله به شکل دیگری است و اگر مثلا خانه را به کسی بفروشم و پنجاه سال دیگر طرف را برق بگیرد و خشک شود می گویند آی که بود و که نبود و چه کسی این برق را از اینجا کشید و بالاخره گریبان من را می گیرند و به خاطر گندهایی که از خودم در خانه به جای گذاشته ام من را به سزای اعمال ننگینم می رسانند. برای همین دارم سعی می کنم که خانه را به یک آدم پیر و پاتیل بفروشم که عمرش خیلی کفاف ندهد و ورثه ای هم نداشته باشد. خوشبختانه دراین شهری که ما زندگی می کنیم متوسط سن بالای هشتاد سال است و پیدا کردن چنین مشتری اصلا کار سختی نیست.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">دیشب نتوانستم جلوی نفس عماره خودم را بگیرم و یک چیزی در حدود نیم کیلو گیلاس را یکی پس از دیگری بلعیدم و بعد از آن جای شما خالی نباشد به چنان تترتری افتادم که اگر ایران بودم همه می ترسیدند و می گفتند امریکا حمله کرد. لامذهب دلتان نخواهد چنان گیلاس لذیذی بود که هر دفعه می گفتم این یکی دیگر آخری است ولی باز دستم به طور اتوماتیک به سمت کاسه میوه می رفت و یکی دیگر بر می داشت و دوباره می گفتم خوب این را هم می خورم و دیگر بس است ولی نمی دانم چه می شد که باز هم یکی دیگر بر می داشتم و این بار می گفتم به حضرت عباس این دیگر آخری است ولی باز هم این داستان ادامه پیدا می کرد تا جایی که کم کم علایم به هم ریختگی دل و روده در من ظهور کرد و چشمم به حجم انبوه هسته های گیلاس افتاد که بر روی هم انباشته شده بودند. من در ایران زیاد گیلاس دوست نداشتم چون بدون استثنا لای هر کدام از آنها را که باز می کردم می دیدم که یک کرم سفید دارد عربی می رقصد و همین قضیه باعث می شد که از خیر آن بگذرم ولی از آنجایی که میوه های امریکا از الیاف مصنویی ساخته می شود کرم و آفت هم در آن به چشم نمی خورد.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">خیلی وقت است که دیگر از اخبار ایران هم بی خبر هستم و انگار که صد سال است دارم در امریکا زندگی می کنم. فقط می شنوم که همه چیز بدتر شده است ولی خوب این هم چیز جدیدی نیست چون از زمانی که من به یاد می آورم همه چیز در ایران همیشه در حال بدتر شدن بود و الآن هم فرق چندانی نکرده است.یک زمانی وقتی می گفتند که می خواهند اتوبوس را زنانه و مردانه کنند همه تعجب مب کردند و می گفتند که مگر می شود چنین کاری کرد ولی آن اتفاق افتاد و بعد هم دانشگاه ها را زنانه و مردانه کردند و الآن هم که می خواهد اداره ها را زنانه و مردانه کنند و اگر یک زمانی جدا کردن پیاده روها برای زنها و مردها جوک بود هیچ بعید نیست که این هم در آینده به واقعیت بپیوندد. قیمت ها هم که از بدو وجود من در حال بالا رفتن بود و همیشه همه در هر مقطع زمانی از گرانی و تورم می نالیدند. ترافیک و کثیفی هوا هم که چیز جدیدی نیست فقط مثل همیشه بدتر می شود. شنیدم چند وقت پیش مردم در جاده چالوس بیست ساعت پشت ترافیک ماندند. پیش خودم گفتم این که چیزی نیست حالا چند سال دیگر حتما می شنویم که مردم چندین روز و یا هفته ها در جاده چالوس در ترافیک گیر کرده اند. مسافرت که نمی شود نرفت و همه بالاخره در روزهای تعطیل یک جایی می روند. ترافیک هم همان ترافیک است فقط مثل بقیه چیزها هر سال کمی بدتر می شود و طبیعی است که اگر الآن بیست ساعت ترافیک است سال دیگر چهل ساعت می شود و همین طور مدارج نزولی خودش را طی می کند تا به روزها و هفته ها برسد.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">حالا من یک چیزی می گویم و صدای صدها نفر در می آید ولی گاهی وقت ها پیش خودم فکر می کنم که لابد مردم این وضعیت را دوست دارند که آن را تحمل می کنند. البته غر هم همیشه می زنند ولی آنقدر جدی نیست در اعماق وجودشان به همین چیزی که هستند راضی هستند و به آن افتخار هم می کنند و آن را دوست دارند. گواه زنده من افرادی هستند که به خارج از ایران می روند و پس از مدت کوتاهی به این نتیجه می رسند که ایران بهترین مکان برای زندگی آنها است. البته من همیشه آرزوی بهترین چیزها را برای مردم دارم ولی شاید آن چیزی که من بهترین می دانم برای همه بهترین نباشد. ولی نسل جدید و جوان ها لایق زندگی بهتری هستند و امیدوارم که پیر و پاتال های مفنگی چس مغزی که این وضعیت را برای مملکت ساخته اند و آن را به دست گرفته اند هر چه زودتر اسقاط شوند و میدان را به جوان تر هایی بدهند که از هوش و ذکاوت و آگاهی بیشتری نسبت به آنها برخوردارند و خواسته های بهتری دارند. با این که نسل قدیم والدین ما هستند و ما به اجبار آنها را دوست داریم ولی باید اعتراف کنیم که آنها یکی از بدترین و بی شعور ترین نسل مرم ایران بودند که نه تنها برای نسل جدید چیزی نکاشتند بلکه تمام انباشته های آنها را هم ویران کردند و از خودشان کثافت و نکبت برای نسل جدید به ارث گذاشتند.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: x-small;"><span style="line-height: 18px;">پاینده و سرافراز باشید</span></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>
<div class="blogger-post-footer">مطلب را به بالاترین بفرستید:
<a expr:href='"http://balatarin.com/links/submit?phase=2&url="
+ data:post.url + "&title="
+ data:post.title'>
<img alt="Balatarin" src="http://balatarin.com/images/web2/submit.png"
style='border: none; padding: 0px' />
</a></div>RS232http://www.blogger.com/profile/14050481608556299333noreply@blogger.com45tag:blogger.com,1999:blog-9215199837680013774.post-9892357074759158082014-03-18T10:17:00.000-07:002014-03-18T10:18:39.719-07:00وضعیت مالی ما به چه گونه است؟<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">خوب من حتی اگر یک خواننده هم داشته باشم راضی و خوشحال هستم چون نوشته های در پیتی من چیز خاصی نیست که انتظار داشته باشم ملت وقت با ارزش خودشان را برای خواندن آن تلف کنند. یادتان می آید که گفتم یک برنامه ای برای بهتر شدن وضعیت مالی دارم و هر کدام از شما هم یک حدس زدید؟ خوشبختانه آن برنامه بر طبق برنامه من دارد عملی می شود و از اول ماه میلادی آینده به اجرا گذاشته می شود. حالا فقط پاسخ یک سوال باقی می ماند که آن برنامه چه می تواند باشد. سوال بسیار خوبی است و من الآن قصد دارم که برای شما توضیح دهم که برنامه ام برای بهبود وضعیت مالی چیست. خوب البته باید بیشتر تلاش کنم و هرگز نباید یادم برود که لااقل در امریکا هیچ چیزی بدون تلاش به دست نمی آید و مثل ایران نیست که یک نفر آدم مفت خور فقط با پارتی و زد و بند در یک شب به میلیاردها تومان ثروت بادآورده دست پیدا کند.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">داستان از اینجا آغاز شد که من و اقدامات مقتضی دیدیم که ای داد و بیداد خرجمان از درآمدمان دارد پیشی می گیرد. اول تلاش کردیم که خرجمان را تا حدود زیادی محدود کنیم ولی نتیجه آن چندان مطلوب واقع نشد بنابراین من گزینه و یا به قول یامی گوزینه های مختلف را روی میز گذاشتم تا آنها را بررسی کنم. اول شرکتی را که ثبت کرده بودم بالا و پایین کردم و دیدم که اگر بخواهم آن را راه بیندازم فعلا برای من پول نمی شود و خرج هم دارد بنابراین آن را دوباره در آب نمک گذاشتم تا بماند برای بعد. سپس گوزینه های دیگر را بررسی کردم و بالاخره یک نقشه مناسب به مغزم خطور کرد. برای این نقشه اول می بایست که یک شرکت دیگری را که حقوق بالاتری به من بدهد پیدا کنم. این کار چندان سخت نبود و در مدت کوتاهی یکی از شرکت هایی که در نزدیکی همین اداره ما است به من یک پیشنهاد کاری داد. خوب این تمام نقشه من نبود و ادامه آن این بود که با شرکت خودم صحبت کنم و به آنها بقبولانم که با کسر بخشی از حقوق من اجازه دهند که من به صورت راه دور کار کنم و از برنامه هایی که در مدت این شش سال در این اداره نوشته ام پشتیبانی و حمایت کنم. بخش مدیریت کار من خیلی مهم نیست چون هر کسی می تواند آن را انجام دهد ولی مشکل یابی و کار کردن با سورس برنامه هایی که من نوشته ام حتی برای یک برنامه ساز خبره بسیار مشکل است در حالی که برای من بیش از نیم ساعت در روز وقت نمی برد. بنابراین من می توانم از این روش حقوق و درآمد خودم را تقریبا دو برابر کنم. کار من با شرکت جدید قطعی است و قراردادم را بسته ام و از اول ماه آینده به آنجا می روم و در مورد بستن قرارداد با شرکت فعلی نیز به توافقات لازم رسیده ایم و آنها دارند قرارداد را تهیه می کنند که امضا کنیم.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">ولی احتمالا تا یک مدت وقت زیادی نخواهم داشت که وبلاگ بنویسم با این حال شما را از اوضاع و احوال خودم بی خبر نمی گذارم و حتی اگر شده آخر هفته ها در خانه یک مطلب برای شما می نویسم و می گویم که وضعیت من و اقدامات مقتضی به چه گونه است.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">پاینده باشید</span></div>
</div>
<div class="blogger-post-footer">مطلب را به بالاترین بفرستید:
<a expr:href='"http://balatarin.com/links/submit?phase=2&url="
+ data:post.url + "&title="
+ data:post.title'>
<img alt="Balatarin" src="http://balatarin.com/images/web2/submit.png"
style='border: none; padding: 0px' />
</a></div>RS232http://www.blogger.com/profile/14050481608556299333noreply@blogger.com32tag:blogger.com,1999:blog-9215199837680013774.post-28954693668711658292014-03-03T12:02:00.004-08:002014-03-03T12:21:25.895-08:00مهاجرت و تربیت فرزندان<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18.200000762939453px;">در مورد تربیت فرزندان حرف های زیادی وجود دارد که البته جای آن در اینجا نیست و کتاب های زیادی در این مورد وجود دارد که می توانیم به آنها مراجعه کنیم و از خواندن آنها استفاده کنیم. حتی در منابع علمی تربیت فرزندان نیز نظرات متفاوتی وجود دارد که به نظر من هیچ قطعیتی در آنها وجود ندارد و باز هم ممکن است که یک نفر تنها با علم و تجربه شخصی خودش بتواند فرزندانش را به درستی تربیت کند. در دوران قدیم شیوه های سنتی تربیت فرزندان با توجه به فرهنگ حاکم در جامعه بسیار کارساز بود و مخصوصا در کشورهایی مثل ایران که زندگی گروهی در آن جریان داشت جامعه به عنوان مقیاس بزرگ تری از خانواده نقش زیادی را در تربیت فرزندان به عهده می گرفت ولی امروز با توجه به دوران گذر چنین جوامعی در جهت مدرنیزه شدن مسئولیت بیشتری بر دوش خانواده است و آنها باید آگاهی خودشان را نسبت به تربیت فرزندان همگام با جامعه ای که در آن زندگی می کنند بالا ببرند.</span><br />
<br style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18.200000762939453px;" />
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18.200000762939453px;">متاسفانه مهاجرت از کشوری مثل ایران به کشور پیشرفته ای همچون آمریکا یک جهش زمانی مضاعفی را در امر تربیت فرزندان ایجاد می کند که خلا و یا فاصله نسلی میان والدین و فرزندان را چندین برابر می کند. یک پدر و مادر ایرانی که در آمریکا بچه دار می شوند و یا بچه خردسالشان را در آمریکا تربیت می کنند هر چقدر که با فرهنگ و زبان و امور تربیتی آمریکا بیگانه باشند به همان اندازه نیز با روحیات فرزند خود بیگانه خواهند شد و میزان درک متقابل میان آنها و فرزندانشان کاهش پیدا خواهد کرد. ولی با وجود تمام این فاصله های نسلی میان والدین و فرزندان خطری که امر تربیت فرزندان را در خانواده های مهاجر ایرانی تهدید می کند همچنان چیز دیگری است که من می خواهم نظر شما دوستان عزیز و مخصوصا بانوان گرامی را به آن جلب کنم.</span><br />
<br style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18.200000762939453px;" />
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18.200000762939453px;">به نظر من بزرگترین خطری که خانواده های مهاجر ایرانی را در امر تربیت فرزندان خود تهدید می کند خطر ریزش تربیتی است که متاسفانه در بیشتر خانواده های مهاجر رخ می دهد. ریزش تربیتی واقعه ناخوش آیند و مخربی است که به علت سست شدن یکی از پایه های اساسی تربیت فرزند بر طبق موازین و ارزش های جامعه صورت می گیرد. در این ریزش تربیتی, فرزند اعتماد و باور خود را نسبت به والدین از دست می دهد و دیگر آنها را واجد شرایط تربیت خود نمی داند. بر خلاف باور عمومی این ریزش تربیتی حاصل گفتار و یا دستورهای تربیتی از جانب والدین نیست بلکه حاصل عملکرد و رفتار آنها است که به شیوه ناخودآگاه عمیق ترین تاثیر را بر روی فرزندان می گذارد. </span><br />
<br style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18.200000762939453px;" />
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18.200000762939453px;">یک فرزند همواره والدین خود را با افراد دیگر جامعه مقایسه کرده و رفتار و مهارت های اجتماعی آنها را ارزیابی می کند و اگر آن خانواده مهاجر باشد متاسفانه خیلی زود فرزند آنها متوجه عدم مهارت های اجتماعی والدین می شود و این مسئله زمینه عدم اعتماد به آنها را برای فرزند رقم می زند و به دنبال آن اگر به هر دلیلی ارزش های جامعه حتی به خاطر تفاوت فرهنگی توسط والدین آنها نقض شود ریزش تربیتی رخ می دهد و کنترل امور تربیتی به کل از اختیار والدین خارج می شود.</span><br />
<br style="background-color: font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18.200000762939453px;" />
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18.200000762939453px;">اگر بخواهیم به طور خیلی ساده و خاص عوامل ریزش تربیتی یک خانواده ایرانی را که به آمریکا آمده اند بررسی کنیم می توانم به نکات زیر اشاره کنم.</span><br />
<br style="background-color: #; font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18.200000762939453px;" />
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18.200000762939453px;">1- دروغ. اگر یک فرزند در آمریکا ببیند که پدر و یا مادر او به هر دلیلی و با آگاهی و قصد قبلی چیزی را به کسی می گوید که خلاف واقع است یکی از اصلی ترین زمینه های ریزش تربیتی در او شکل می گیرد. او هرگز نمی تواند بپذیرد که والدین او دروغگو هستند و اگر چنین اتفاقی بیفتد او بر طبق موازین جامعه آمریکایی اعتماد و باور خود را نسبت به آنها از دست خواهد داد و در پی آن دیگر هیچ امر تربیتی دیگری چاره ساز نخواهد شد. برای یک کودک در آمریکا اصلا مهم نیست که شما روزی صد بار بگویید دروغ بد است بلکه مهم آن است که هرگز در زندگی خود دروغ نگویید. در ایران این مسئله تا حدودی قابل ترمیم است زیرا دروغ مصلحتی در جامعه و فرهنگ ایرانی پذیرفته شده و حتی تا حدودی اجباری است و هر دروغی را می توان برای کودک توجیه کرد ولی در امور تربیتی آمریکا چنین چیزی امکان پذیر نیست زیرا دروغ در هر شکل و صورتی که باشد زشت است و فرد دروغگو غیر قابل اعتماد است.</span><br />
<br style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18.200000762939453px;" />
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18.200000762939453px;">2- پرخاش و خشونت گفتاری و فیزیکی. یکی دیگر از مهم ترین عوامل ریزش تربیتی در خانواده های ایرانی مهاجر به آمریکا پرخاش و خشونت کلامی است که اگر احیانا به خشونت فیزیکی نیز منجر شود اثرات ویرانگر بیشتری به همراه خواهد داشت. در ایران به سر و کله هم کوبیدن و یا صدای خود را بلند کردن و داد و بیداد لااقل در زمان ما بسیار عادی بود و ما همیشه شاهد دعواهای فیزیکی بودیم. بنابراین اگر پدر و مادر ما با کسی دعوا می کردند برای ما بسیار عادی بود و ممکن بود که ما هم در حمایت از آنها از خودمان خشونت نشان دهیم. ولی در آمریکا خشونت گفتاری و مخصوصا خشونت فیزیکی فقط مختص مردم خلافکار و مجرم است و برای یک کودک در آمریکا چنین تعریف می شود که خشونت جرم است و فقط یک مجرم از خودش خشونت نشان می دهد. بنابراین اگر والدین ایرانی بنا به سنت های خودشان حتی یک خشونت در حد پس گردنی و یا پیچاندن گوش که برای ما مثل نوازش بود انجام دهند کودک آن را با معیارهای ایرانی نمی سنجد بلکه آن را با معیارهای غالب جامعه آمریکا می سنجد و بنا بر آن والدین را مجرم می داند و حکم عدم صلاحیت آنها را برای تربیت خود صادر می کند.</span><br />
<br style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18.200000762939453px;" />
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18.200000762939453px;">3- نیرنگ و حیله و یا به قول ما زرنگ بازی. هر رفتاری که از جانب ما زرنگ بازی به حساب می آید برای کودکی که در آمریکا بزرگ می شود یک خلاف و عدم احترام به حقوق شهروندان دیگر به حساب می آید. بسیاری از ما ممکن است یک اشتباه محاسباتی فروشنده را اگر به نفع ما باشد نادیده بگیریم و بعد به دوستمان بگوییم که آن یارو مثلا این قیمت را برای من کم زد و من هم به روی خودم نیاوردم. شاید این مسئله برای ما خیلی کم اهمیت باشد و یا شاید ما برای خودمان توجیهی داریم که مثلا این شرکت های بزرگ فروشنده آنقدر سر ما را کلاه می گذارند که اگر من هم یک جایی سود کنم جبران یک درصد آن هم نمی شود. ولی این مسئله به ظاهر کم اهمیت بر روی ذهن یک فرزند تاثیر بسیار مخربی می گذارد. یا اگر شما خارج از صف در جایی وارد شوید و یا در هنگام رانندگی زودتر از حق خودتان حرکت کنید شاید به نظر شما اهمیتی کمی داشته باشد ولی این حرکت ها تاثیر مهیب و غیر قابل برگشتی را بر روی کودکان خواهد گذاشت به طوری که حتی اگر شب و روز بنشینید و از احترام به حقوق دیگران سخنرانی کنید تصویر آن حرکت های غیر ارزشی در آن جامعه از ذهن کودک پاک نخواهد شد و به مرور اعتماد خودش را نسبت به شما از دست خواهد داد.</span><br />
<br style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18.200000762939453px;" />
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18.200000762939453px;">4- نقض حریم خصوصی و محدودیت های فرهنگی. به کودک در جامعه آمریکا آموزش داده می شود که همواره می تواند در چارچوب های تعریف شده اجتماعی حریم خصوصی خودش را حفظ کند. والدین حق دارند که به خاطر مسئولیتشان در قبال تربیت فرزندان و با توجه به محدوده سنی فرزند تا قبل از هجده سالگی تا حدودی به حریم خصوصی آنها وارد شوند ولی مشکل در آنجا ایجاد می شود که تعریف محدوده حریم خصوصی یا باندری در جامعه ایران و جامعه آمریکا در سنین مختلف رشد فرزند بسیار متفاوت است. از طرف دیگر یک فرزند در آمریکا خودش را محق داشتن آزادی هایی می بیند که در جامعه وجود دارد ولی ممکن است با موازین سنتی یک خانواده ایرانی مقایر باشد و طبق منطق و معیار جامعه آمریکا این آزادی از او سلب شود. تشدید و عدم توجه کافی به این تناقض های فرهنگی می تواند منجر به ریزش تربیتی شود مخصوصا در زمانی که فرزند به سن بلوغ خود نزدیک تر می شود.</span><br />
<br style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18.200000762939453px;" />
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18.200000762939453px;">البته عوامل دیگری هم وجود دارد که ممکن است امر تربیت کودک را برای یک خانواده مهاجر بسیار مشکل و یا حتی ناممکن سازد و اگر کسی که فرزند دارد به این نکته ها توجه نکند هرگز نمی تواند مهاجرتی موفق را برای خود و خانواده اش رقم بزند.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="background-color: #; font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18.200000762939453px;"><br /></span></div>
</div>
<div class="blogger-post-footer">مطلب را به بالاترین بفرستید:
<a expr:href='"http://balatarin.com/links/submit?phase=2&url="
+ data:post.url + "&title="
+ data:post.title'>
<img alt="Balatarin" src="http://balatarin.com/images/web2/submit.png"
style='border: none; padding: 0px' />
</a></div>RS232http://www.blogger.com/profile/14050481608556299333noreply@blogger.com14tag:blogger.com,1999:blog-9215199837680013774.post-25024846729649211822014-02-13T10:31:00.000-08:002014-02-13T10:31:09.848-08:00بهترین حکم رانان ایران زمین<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">به نظر من دایناسورها بهترین حکمرانان ایران زمین از روز پیدایش کره زمین تا به حال بوده اند. در آن زمان می گویند که خلیج فارس جنگلی بسیار بزرگ و سر سبز بود و حیوانات زیادی در آن زندگی می کردند. ولی نمی دانم چه شد که زمین در آن قسمت جر خورد و آب اقیانوس به آن راه پیدا کرد و سپس همه حیوانات از جمله دایناسورهای غول پیکر همگی در زیر خروارها آب غرق شدند. بعد از آن بود که پیکر مطهر دایناسوران در زیر لایه های رسوبی دریا دفن شد. به همان گونه که می گویند از خون شهیدان وطن لاله می روید از خون دایناسوران وطن هم نفت رویید و ما که احتمالا از نوادگان رعیت های آنها هستیم داریم آن را می فروشیم و پول آن را می خوریم. البته افرادی هم هستند که به خاطر شباهت زیاد آنها به دایناسور خودشان را مالک مستقیم نفت می دانند که البته من هم حق را بیشتر به آنها می دهم چون هر جوری که حساب می کنم رگ و ریشه آنها بیشتر به دایناسورهای آن دوران می خورد و ما مردم عادی خیلی هم که زور بزنیم در بالاترین هرم شکل گیر</span><span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">ی ژن چند یاخته ای خود با کمی اغماض فوقش به اورانگوتان و یا شامپانزه می رسیم. پس با این استدلال مشخص شد که پول نفت در اصل مال همان کسانی است که شبیه دایناسور هستند و ما آنان را با نام خبرگان هم می شناسیم.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">به غیر از این کشف اساسی که کردم و آن را برایتان نوشتم می خواستم بگویم که اگر خدا بخواهد تغییر و تحولاتی دارد صورت می گیرد که به احتمال زیاد مثبت است. البته الآن نمی توانم به چگونگی آن اشاره کنم ولی آن قدر بگویم که با این تحولات کمی از نظر مالی دستمان باز تر می شود. نه, متاسفانه اختلاس نکردم. بچه دار هم نشدیم. بانک هم نزدم. شرکت هم نزده ام یعنی زده ام ولی دارد خاک می خورد چون حتی یک پنی هم تاکنون گردش مالی نداشته است. یک زمان جوگیر شدم و بیخودی 300 دلار دادم شرکت زدم گفتم الآن گوگل از اسم شرکتی که من ثبت کردم خوشش می آید و چند صد میلیون دلار آن را می خرد ولی خاک توی سرشان کنند حالا که این طور شد اصلا اگر بخواهند بخرند هم نمی فروشم. ولی این تحولی که می گویم این چیزها نیست. حقوقم را زیاد کردند؟ نه. حقوقم را هم زیاد نکردند. پس این چه تحولی می تواند باشد که از نظر مالی به ما کمک می کند. آیا اگر کسی حقوقش زیاد نشده باشد, بیزینس شخصی نداشته باشد, اختلاس و یا خدای ناکرده دزدی نکرده باشد پس چه چیز دیگری می تواند از نظر مالی به او کمک کند؟ ها؟ جواب این سوال بسیار ساده است. فقط یک تحول ساده می تواند به شرایط مالی ما سامان ببخشد. در خرج و برجمان تغییری حاصل شده است؟ خیر خرجمان هم هیج تغییری نکرده است و همان مخارجی را که قبلا داشتیم الآن هم داریم. اصولا در امریکا شما خیلی راحت می توانید خرج زندگی خودتان را زیاد کنید ولی بسیار به سختی می توانید آن را حتی یک مقدار کم کنید. پس گزینه کم شدن مخارج هم به زیر میز می رود. حالا شما بگویید که چه گزینه دیگری بر روی میز است؟ نه جاسوس هم نشدم که از دولت های بیگانه پول بگیرم. البته اگر بدهند می گیرم ولی لامذهب ها نمی دهند. اگر به من پول بدهم حاضرم تا آخر عمر جوانان وطن را اغفال کنم تا به کشورهای دیگر مهاجرت کنند. ماشاءالله آن قدر نخبه در مملکتمان داریم که اگر یک مقداری از آن هم به خارج تراوش کند کم نمی آوریم. ولی خوب به هر حال این هم موضوع تحول در زندگی ما نیست. دیگر چه حدسی می زنید؟ خانه مان را می فروشیم و یک خانه کوچک تر می خریم و مابقی را در جیبمان می گذاریم؟ آفرین حدس بسیار خوبی است ولی غلط است. خانه مان را اجاره می دهیم و به یک شهر ارزان تر می رویم؟ ممکن است در آینده چنین کاری را بکنیم ولی الآن این گزینه بر روی میز نیست. می خواهم کتاب چاپ کنم و پول آن را به زخم زندگی بزنم؟ خیر این کار را در زمان پیرپاتالی می کنم و الآن قصد آن را ندارم.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">خوب من دفعه بعد می آیم و می گویم که چه تحولی در زندگی من و اقدامات مقتضی در حال رخ دادن است که به زندگی ما از نظر مالی کمک می کند. </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>
<div class="blogger-post-footer">مطلب را به بالاترین بفرستید:
<a expr:href='"http://balatarin.com/links/submit?phase=2&url="
+ data:post.url + "&title="
+ data:post.title'>
<img alt="Balatarin" src="http://balatarin.com/images/web2/submit.png"
style='border: none; padding: 0px' />
</a></div>RS232http://www.blogger.com/profile/14050481608556299333noreply@blogger.com44tag:blogger.com,1999:blog-9215199837680013774.post-85029671729635784372014-01-27T12:23:00.000-08:002014-01-29T10:02:31.985-08:00تقابل به مثل<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">احساس می کنم که یک بخشی از مغزم ایراد پیدا کرده است. قبلا اندازه گیری های خیلی دقیقی داشتم و مثلا اگر می خواستم یک میخ را در وسط یک دیوار بکویم حتی یک میلیمتر هم این طرف و آن طرف نبود. الآن هر کاری هم که می کنم باز محاسبات اندازه گیری من اشتباه از آب در می آید. مثلا یک جایی را اندازه می گیرم و بعد به اندازه آن یک چیزی را می برم و سپس می بینم که یا بزرگ است و یا کوچک. اصلا نمی فهمم چرا چنین اتفاقی می افتد ولی تکرار این وضعیت باعث شد که قبول کنم یک جایی در مغزم ایراد پیدا کرده است. احتمالا زیاد فشار آورده ام یاتاقان سوزانده و یا در یک بخشی از آن فیوز پرانده است. هنوز خیلی سعی می کنم که در کارم اشتباه نکنم ولی احتمالا این عدم دقت کافی در کارم هم تاثیر می گذارد و همین روزها است که یک گند اساسی به کارم بزنم و من را با اردنگی اخراج کنند. به هرحال بالا رفتن سن همان طوری که در بدن انسان نشانه هایی از خودش به جای می گذارد در عقل هم بی تاثیر نیست و من باید با قبول از دست دادن برخی از قابلیت های مغزی دقت عمل خودم را بیشتر کنم و مثلا هر چیزی را دو بار و یا حتی بیشتر آزمایش کنم تا ببینم که آیا درست انجام شده است یا خیر. </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">تازه آخر عمری می خواهیم بچه دار هم بشویم. البته من زیاد برایم فرقی نمی کند که آیا بچه داشته باشیم و یا خیر ولی اقدامات مقتضی با دبدن البسه بچه ها دلش بد جوری قیلی ویلی می رود و ظاهرا دلش می خواهد که مادر شود. من هم چندان بدم نمی آید که احساس عجیب پدر شدن را تجربه کنم. راستش ما گاهی زیادی در مورد بچه دار شدن و آینده احتمالی او وسواس به خرج می دهیم ولی زمانی که مثلا برای خرید به بیرون می رویم و می بینیم که دوستان اسپانیایی زبان ما چگونه یک دوجین بچه پس انداخته اند و به دنبالشان روان هستند به خودمان می گوییم که بچه ما هرچه که باشد از آنها خوشبخت تر خواهد بود. گاهی هم احساس گناه و مسئولیت نسبت به نسل بشریت می کنیم و می گوییم که اگر نسل آینده بشریت به گوه کشیده شد ما هم مقصر هستیم که در مسابقه زاییدن صحنه را به سود افراد اینچنینی که همچون تاپاله از خودشان بچه می اندازند خالی کرده ایم. حالا حتی اگر یک بچه هم بزاییم ممکن است که با بذل و توجه کافی و ژن های نهفته ای که ممکن است در او شکوفا شود برای خودش پخی شود و در جایی به یک کار بشریت بیاید. من و اقدامات مقتضی که نتوانستیم هیچ کدام از استعدادهای خودمان را در آن کشور گل و بلبل پرورش دهیم شاید لااقل بتوانیم این امانت را به او بسپاریم تا بلکه در این کشور پیشرفته او بتواند از این استعدادهایش استفاده کند. حالا نیایید از فردا بگویید که آرش بچه زایید چون هنوز نه به بار است و نه به دار است و فقط من و اقدامات مقتضی داریم در مورد آن صحبت می کنیم و هیچ کسی از آن خبر ندارد به غیر از شما.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">راستی از این که نظر خودتان را در مورد موضوع سرکاری قبلی نوشتید کمال تشکر را دارم. نظر من هم در این مورد صائب است. به نظر من بهتر است که در برخورد با این پدیده از جهت ساختاری نسبت به انگیزه ذهنی فاعل برخورد مقتضی شود. اگر متوجه نشدید جمله قبل را دوباره بخوانید تا متوجه موضوع شوید. متوجه نشدید؟ اشکالی ندارد چون آن جمله سرکاری است و خودم هم متوجه نشدم که چه نوشتم. ولی حالا اگر نظر من را به طور ساده بخواهید این چنین است. به نظر من در هر برخوردی مهم این است که شما قبل از هر عکس العملی بدانید که انگیزه طرف مقابل شما از انجام دادن آن حرکت و یا رفتار چیست. رفتارهای اجتماعی انسان ها در یک جامعه مثل حرکت های بازی شطرنج است و معمولا هر انسانی با یک رفتار خاص در جهت خواسته ای قدم بر می دارد. این خواسته ها و نیازها انگیزه رفتار در انسان است که می توانند ترکیبی از نیازهای روحی و یا مادی باشند. مثلا عمل غذا خوردن در ما به این خاطر است که نیاز مادی بدن ما به غذا احساس گرسنگی پدید می آورد و این احساس انگیزه ای را برای شروع یک رفتار در جهت رفع گرسنگی در ما ایجاد می کند. طبیعی است که شرایط و آموخته های ذهنی آدمیزاد نقش مهمی را در نوع رفتار او در جهت رسیدن به این خواسته بازی می کند. مثلا اگر من در یک کشور قحطی زده باشم و یا در هرج و مرج زندگی کنم نوع رفتار من برای سیر شدن با یک نفر که در شرایط عادی غذا می خورد فرق می کند.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">حالا اگر یک نفر شترق خواباند در گوش من قبل از این که من هم همان کار را با او بکنم اول باید ببینم که انگیزه او از این کار چه بوده است و سپس جهت رفتاری مناسب اقدام کنم. ممکن است که من با یک کاری ناخواسته به او آسیبی رسانده باشم که او از این کار من عصبانی شده است. در این حالت من نوعی ممکن است که کشیده او را ببخشم و از او بابت کاری که کرده ام معذرت خواهی کنم. ممکن است طرف دیوانه زنجیری باشد و به هر کسی که می رسد به او کشیده می زند. در این حالت من فرار می کنم و خودم را تا جایی که می توانم از او دور می کنم. ممکن است طرف می خواهد من را بترساند که حق من را از من بگیرد. در این صورت من دو تا کشیده به او می خوابانم که به او بفهمانم من از او نمی ترسم و از حق خودم نمی گذرم (البته اگر زورم برسد!). ممکن است طرف از روی دلسوزی و یا اشتباه این کار را کرده باشد که باز ممکن است بابت رفتار نامتعارف از او قهر کنم. در مجموع دانستن انگیزه یک فرد از رفتار او می تواند به ما کمک کند که رفتار مناسبی با او داشته باشیم. در ضمن نباید شرایط متفاوت انسان ها که پدید آورنده انگیزه رفتاری آنها است را هم فراموش کنیم. تنگنا و فشار می تواند رفتاری را ایجاد کند که شاید اگر ما هم در همان شرایط قرار بگیریم رفتار مشابهی را از خودمان نشان دهیم. همه ما وقتی که در یک ارتفاع بلند قرار می گیریم ممکن است پایمان بلرزد و برای جلوگیری از سقوط به هر چیزی چنگ بزنیم و آن را نگه داریم حتی اگر آن چیز شاخ غول باشد. متاسفانه در ایران آن قدر شرایط اجتماعی سخت و پیچیده است که انسان های زیادی برای فرار از تنگنا دست به رفتارهای ناپسند می زنند و متاسفانه کسی که در ایران زندگی می کند همیشه با این افراد سر و کار دارد و باید بتواند برای مواجهه با آنها راهکار مناسبی داشته باشد. </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">اگر شما یک نفر را از مناطق قحطی زده سومالی به خانه خود بیاورید بر طبق عادت هر چه نان و مواد غذایی در خانه شما ببیند بر می دارد و آنها را در جیب خودش می چپاند. زیرا این رفتار برای او عادی است و به نظرش اگر این کار را نکند خریت کرده است و موقعیت طلایی خودش را برای فرار از گرسنگی از دست داده است. به همین طریق ایرانی هایی هم که به امریکا می آیند بر طبق عادت رفتارهایی را از خودشان نشان می دهند که ممکن است در ایران عادی باشد. مثلا با برخورد با کوچک ترین ناملایمتی پرخاشگری می کنند زیرا در ایران اگر شما در جایی کارتان راه نیفتد و داد و بیداد و کولی گری راه بیندازید بالاخره چهارنفر جمع می شوند و کار شما را راه می اندازند در غیر این صورت ممکن است که هرگز در آن مکان دیده نشوید و آدم های زبر و زرنگ بیایند و بروند ولی شما همچنان آنجا گیر کنید. در خانواده هم همه با یکدیگر پرخاشگری می کنند و برادر و خواهر و پدر و مادر سعی می کنند با بالاتر بردن صدای خود به خواسته هایشان برسند. در حالی که در امریکا پرخاشگری بسیار ناپسند است و تنها مختص به یک فرد عقب افتاده ای است که به دور از تمدن بشری بوده است. دروغ گفتن و کلک و کلاهبرداری و حتی دست به یقه شدن و برخورد فیزیکی هم متاسفانه بخشی از رفتار عمومی ایرانی ها شده است که حتی پس از مهاجرت هم تا زمان زیادی و در بسیاری از موارد تا آخر عمر در آنها باقی می ماند. خاله زنک و یا دایی مردک بازی و غیبت و متلک و پشت دیگران صفحه گذاشتن هم که دیگر مثل نقل و نبات در میان ایرانی ها رایج است. تمام این رفتارها به خاطر شرایط اجتماعی ایران در مردم شکل گرفته است و یا وسیله ای بوده است برای رهایی از گرفتاری های متعددی که برای آنها به وجود آمده است. مثلا دروغ گفته اند که خودشان را از شر تفتیش عقاید برهانند و یا کلک زده اند که با یک فرد متقلب مقابله کنند.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">در نهایت این که به نظر من نباید با رفتار متقابل به دام شبکه رفتاری ناهنجار معمول در اجتماع افتاد. بلکه رفتار ما می تواند متناسب با شرایط و انگیزه طرف مقابل و به دور از خشم و عصبانیت و با تصمیم خودمان بر پایه منطق یک انسان متمدن باشد. مخصوصا اگر قصد مهاجرت به امریکا را دارید و یا دارید در چنین سرزمینی و یا مشابه آن زندگی می کنید.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>
<div class="blogger-post-footer">مطلب را به بالاترین بفرستید:
<a expr:href='"http://balatarin.com/links/submit?phase=2&url="
+ data:post.url + "&title="
+ data:post.title'>
<img alt="Balatarin" src="http://balatarin.com/images/web2/submit.png"
style='border: none; padding: 0px' />
</a></div>RS232http://www.blogger.com/profile/14050481608556299333noreply@blogger.com36tag:blogger.com,1999:blog-9215199837680013774.post-30082061365526854412014-01-22T11:25:00.002-08:002014-01-22T11:55:06.142-08:00چه خوشگل شدی امشب!<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">دیگر عملگی به سر رسید و من هم ابزارم را از خانه و حیاط جمع کردم. دوران خوبی بود و هیکلم یک مقداری رو آمد و از حجم شکمم هم اندی کاسته شد. گند هم کم نزده ام ولی در مجمول حاصل کارم خوب از آب در آمده است. اقدامات مقتضی که عاشق آشپزخانه شده است و به ندرت از آنجا بیرون می آید و من هم دل به مستراح جدید بسته ام که انواع امکانات رفاهی در آن به کار رفته است. برای ببو در حیاط یک خانه جدید ساخته ام و حتی برایش گرم کن رختخواب خریده ام تا شب ها سردش نشود. گرچه اسمش این است که از درون خانه او را به بیرون و داخل حیاط انداخته ایم ولی باور کنید که وضعش از من و شما بهتر است. او هم برای خودش امکانات رفاهی عدیده ای دارد و در مجموع خوشحال تر است. ما هم از شر موهای تمام نشدنی او که همیشه در حلق ما بود راحت شدیم. خدا بگویم که این آقای برندا را چکار کند که این مسئولیت خطیر را به گردن من انداخت! هر چه گفتم آخر آقای برندا تو را به جان آن سیبیل هایت بی خیال من بشو. من نمی توانم از پس نگهداری حیوان بر بیایم ولی او گفت که یک مرد باید در زندگی مسئولیت پذیر باشد و خلاصه من را مجاب کرد که ببو را به خانه خود ببرم. ولی خوب الآن هم ما خوشحال هستیم و هم ببو و هم آقای برندا و خلاصه همه عاقبت به خیر شدیم!</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: x-small;"><span style="line-height: 18px;"><br /></span></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">ما یک گله بوقلمون توی محله مان داریم که گمان کنم حدود بیست تا سی تا بوقلمون بزرگ و کوچک است. هر روز صبح که از خانه بیرون می روم آنها در چمن های اطراف خانه ما پلاس هستند و با دیدن من دامن هایشان را بالا می گیرند و این طرف و آن طرف می دوند. خیلی جالب است که آنها از ماشین و از آدم بزرگ نمی ترسند ولی تا یک بچه را می بینند با آن لنگ های دراز و زشتشان شروع به دویدن می کنند. انگار که قبلا پی بچه ها به تنشان خورده است و می دانند که آنها دوست دارند که دنبالشان کنند و سر به سرشان بگذارند. بوقلمون های وحشی اینجا یک فرق هایی هم با بوقلمون های ما دارند و یک رشته مو که مثل دم اسب می ماند از زیر سینه آنها آویزان است. در ضمن آنها نرها را به گله خودشان راه نمی دهند و من اصلا تا به حال هیچ بوقلمون نر که یک معامله از جلوی سرش آویزان باشد در میان آنها ندیده ام. در دوران بچگی عاشق این بودم که به درون محوطه مرغ و خروس ها بروم و در کنار آنها بنشینم و حرکات و وجنات انها را زیر نظر بگیرم. یکی از تفریحاتم این بود که یک صدایی از خودم در می آوردم و بوقلمون ها هم در جواب من بقلی بقو می کردند. اردک ها را هم می گرفتم و آنها را آبلمبو می کردم و همیشه در عجب بودم که چرا وقتی آن ها را به بالا و پایین و چپ و راست خم می کنم سرشان ثابت می ماند. مرغ ها را هم می گرفتم و آنها را هیپنوتیزم می کردم. یعنی آنقدر روی نوکشان را نوازش می کردم تا خوابشان ببرد و بعد که ولشان می کردم چرتشان می پرید و می خواستند فرار کنند که من دوباره آنها را می گرفتم و این کار را ادامه می دادم. از غاز چندان خوشم نمی آمد چون چند بار دنبالم کرده بودند و گازم گرفته بودند و برای همین به آنها نزدیک نمی شدم. ظاهرا آنها به درستی طریقه مواجهه با یک مردم آزار را فرا گرفته بودند.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: x-small;"><span style="line-height: 18px;"><br /></span></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">حالا که در خانه کار عملگی ندارم شب ها می نشینیم و سریال های مزخرف ایرانی تماشا می کنیم. بعضی وقت ها می خواهم نویسنده آن سریال را گیر بیاورم و سرش را محکم به دیوار بکوبم. اقدامات مقتضی که راحت است چون معمولا سرش به کار خودش گرم است و فقط برای دلخوشی من تظاهر می کند که دارد به سریال توجه می کند ولی من چون قضیه را جدی می گیرم هی حرص می خورم و به تمامی عوامل دست اندرکار آن بد و بیراه می گویم. دیالوگ های لوس و بی معنی و چرت که من فقط در تعجب هستم که یک نویسنده چطور ممکن است آن اراجیف بی انتها را بر روی کاغذ آورده باشد. راستش من قبل از این که به امریکا بیایم شاید به تعداد انگشتان دستم هم فیلم و سریال ایرانی نگاه نکرده بودم در حالی که در امریکا حسابی از خجالت همه آنها در آمدم و تقریبا تمام فیلم ها و سریال های ایرانی را شخم زدم حتی آن فیلم هایی را هم دیدم که به قول اقدامات مقتضی سازنده آن فیلم هم یک بار آن را نگاه نکرده بود. در ایران فقط موسیقی سمفونی و یا برخی از موسیقی های غربی را می شندیم و به غیر از موسیقی سنتی ایرانی هم تحمل شنیدن هیچ آواز دیگر ایرانی را نداشتم ولی از وقتی که به امریکا آمدم به آهنگ های بند تمبانی و محلی ایرانی علاقه شدیدی پیدا کردم و تازه قیافه بعضی از خواننده ها را برای اولین بار دیدم. حتی فیلم های قدیمی سیاه و سفید ایرانی را هم که مال قبل از انقلاب بود برای اولین بار تماشا کردم. البته تک و توک آنها را دیده بودم ولی فقط گذرا و هیچ وقت توجه خاصی به آنها نداشتم. الآن حتی در ماشین با شنیدن آهنگ های رو حوضی قر ریز هم می آیم و شانه هایم را تکان می دهم. روزگار چه ها که با آدم نمی کند.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: x-small;"><span style="line-height: 18px;"><br /></span></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">حالا سوال من از شما این است که آیا باید با هر کسی مثل خودش رفتار کرد؟ مثلا هر کسی بد اخلاق بود با او ترش روی باشیم. هر کسی خوش اخلاق بود با او بگوییم و بخندیم. هر کسی به ما سقلمه زد ما هم به او سقلمه بزنیم. هر کسی ما را هل داد ما هم او را هل بدهیم. هر کسی زد و خواهر و مادر ما را کشت ما هم بزنیم و خواهر و مادر او را بکشیم. هر کسی کلاه ما را برداشت ما هم کلاه او را برداریم. هر کسی از ما دزدی کرد و یا غیبت ما را گفت ما هم همین کار را در مورد او انجام دهیم و خلاصه هر کسی هر کاری که کرد ما هم با او همین کار را بکنیم؟ حالا انگشت خودتان را از سوراخ دماغتان خارج کنید و نظر مبارکتان را برای من بنویسید تا من ببینم که چه چیزی در آن مغر شما در این رابطه می گذرد. بله این یک رویه جدید در وبلاگم است که شما را به مشارکت در مطلب پیش روی وا بدارم تا بتوانیم در پست بعدی آن را بررسی کنیم. البته اگر ملالی نباشد.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: x-small;"><span style="line-height: 18px;"><br /></span></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">پس تا نوشتاری دگر بدرود و صد درود</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>
<div class="blogger-post-footer">مطلب را به بالاترین بفرستید:
<a expr:href='"http://balatarin.com/links/submit?phase=2&url="
+ data:post.url + "&title="
+ data:post.title'>
<img alt="Balatarin" src="http://balatarin.com/images/web2/submit.png"
style='border: none; padding: 0px' />
</a></div>RS232http://www.blogger.com/profile/14050481608556299333noreply@blogger.com20tag:blogger.com,1999:blog-9215199837680013774.post-90659351625624285102013-12-02T14:08:00.003-08:002013-12-03T09:55:53.347-08:00فمنیست های ایرانی<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">درست یادم نمی آید ولی شاید در یکی از پست های قدیمی در مورد وضعیت زنان در ایران و مقایسه آنها با امریکا چیزهایی نوشته باشم ولی شاید هم ننوشته باشم چون من خیلی عادت ندارم که به امور نسوان وارد شوم. ولی حالا پیش خودم گفتم که ممکن است شما بخواهید بدانید که نظر من در این گونه موارد چیست و دوست داشته باشید که دیدگاه عمومی خودم را در مورد آن بیان کنم. قبل از هر چیز اجازه بدهید تا بگویم که من طرف دار برابری حقوق زن و مرد و دو جنسی و حتی انسان های بی جنس هستم. به این معنی که هر انسان دوپا ضمن رعایت حقوق دیگر جانداران این کره خاکی باید بدون این که جنسیت او در نظر گرفته شود از حقوق انسانی برابری برخوردار باشد. متاسفانه در فرهنگ و قانون فعلی حاکم در ایران جنسیت انسان نقش به سزایی در تعیین حقوق انسانی او دارد در حالی که در کشوری مثل امریکا با این که ممکن است رگه هایی از تبعیض جنسی در فرهنگ عوام باقی مانده باشد ولی قانون حاکم بر کشور جنسیت انسان را در موازین خود لحاظ نمی کند. هم سنگی جنسی و نژادی شالوده قانون اساسی در کشوری مثل امریکا است به گونه ای که شما حتی در بسیاری از موارد اجازه ندارید که در مورد جنسیت, نژاد و یا مذهب افراد سوال کنید چه برسد به این که بخواهید آنها را بر طبق آن گزینش کنید و یا حقوق انسانی آنها را نسبت به آن دسته بندی کنید. فمنسیت ها طلایه دار برایری حقوق جنسی در امریکا و دیگر کشورهای غربی هستند.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: x-small;"><span style="line-height: 18px;"><br /></span></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">ولی از آنجایی که ما استاد الگوبرداری ناقص و کج و کوله از دنیای غرب هستیم جنبش فمنیستی ایران هم یک چیزی در مایه های شتر گاو پلنگ است و نسخه ایرانی شده آن به گونه ای است که نه تنها برابری جنسی در تعاریف من درآوردی آن به چشم نمی خورد بلکه به یک چیزی شبیه به زن گرایی و یا مرد ستیزی تبدیل شده است. البته به خاطر ظلمی که در طول سالیان دراز به جنس زن و هم چنس گرایان در کشورهایی شبیه به ایران شده است به وجود آمدن چنین جنبش هایی طبیعی است ولی باید آگاه بود که باورهای آنها با مفاهیم فمنیستی در دنیای غرب فاصله بسیار زیادی دارند. آنها سعی می کنند با متمایز کردن هر چه بیشتر زنان از متن جامعه از آنها محافظت کنند و از آسیب هایی که به آنها از جانب مردان وارد می شود جلوگیری کنند. علت اصلی انحراف جنبش فمنیستی در ایران هم نبودن ساختار قانونی و فرهنگی برای پیاده سازی آن است که در این مورد می شود آن را با دموکراسی مقایسه کرد که همواره در کشوری مثل ایران ناخواسته به سمت دیکتاتوری می رود. باید اعتراف کنم که فرهنگ ایرانی چه اصیل و چه معرب آن حاوی موارد بسیاری است که با اعمال تساوی جنسی و مذهبی و نژادی انسان ها مشکل اساسی دارد و بدون اصلاحات ساختاری در آن هر جنبش تساوی خواهانه ای به بیراهه کشیده می شود و دموکراسی را هم سراب می کند.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: x-small;"><span style="line-height: 18px;"><br /></span></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">حالا این بحث کلی را ول کنید چون من می خواهم در مورد آزار جنسی زنان در ایران صحبت کنم. یکی از اشتباهات بزرگی که فمنیست های ایرانی می کنند این است که چالش آزار و سوء استفاده جنسی زنان و کودکان را در جامعه ایران به مبحث تبعیض جنسی ربط می دهند و آن را نتیجه سالهای دراز سلطه جویی جنس مرد می دانند در حالی که این ارتباط کاملا اشتباه و بی ربط است. جنسیت گرایی یک نظام باوری و عقیدتی است که موافقان و مخالفان خودش را دارد و در دنیای شرق و مخصوصا جوامع مذهبی رواج بیشتری دارد در حالی که سوء استفاده جنسی یک آسیب اجتماعی و روانی است که متاسفانه در فرهنگ ایرانی می تواند منشا تربیتی و باوری داشته باشد. اصولا سوء استفاده کردن یکی از مشکلاتی است که سال های درازی است که جامعه ایران را آزار می دهد. سوء استفاده مالی, سوء استفاده مقامی و سوء استفاده جنسی در ذات خود یکسان هستند و نتیجه و آثار مخرب یکسانی از خود به جای می گذارند.به عنوان مثال اختلاس مالی از یک اداره, استفاده از مقام و قدرت برای راهبرد مقاصد شخصی, گران فروشی و ماهی گرفتن از آب گل آلود و سوء استفاده از جهل و نادانی دیگران برای منافع شخصی دقیقا همان انگیزه هایی هستند که به سوء استفاده های جنسی نیز منتهی می گردند. آن انسانی که می خواهد از دوران مدیریت خودش بیشترین سود و منفعت شخصی را ببرد و به عاقبت کار و تاثیر منفی آن بر دیگران اهمیت نمی دهد وقتی که در تاکسی در کنار یک دختر نشسته است فقط می خواهد خودش نهایت لذت را ببرد و اصلا برایش اهمیت ندارد که آن دختر در کنار او زجر می کشد. البته همان دختر هم در موارد دیگر ممکن است از دیگران سوء استفاده کند بنابراین نباید برای فرهنگ مخرب سوء استفاده کردن در جامعه جنسیت خاصی را لحاظ کرد. سوء استفاده کردن از دیگران نتیجه ترکیبی از خودخواهی, زیاده خواهی و بی توجهی به حقوق انسان های دیگر است که متاسفانه در جامعه کنونی ایران رواج زیادی دارد. کسی که آشغال را از پنجره ماشین خود به بیرون پرت می کند و یا در رانندگی به هر شیوه ای فقط می خواهد راه خودش را باز کند همان کسی است که اگر بتواند و زورش برسد از اندام یک انسان دیگر هم در جهت لذت خودش و بدون خواست او استفاده می کند. کسی که پول کلانی را اختلاس می کند و به عاقبت انسان هایی که پشت سر خود می گذارد کوچک ترین توجهی نمی کند همان کسی است که در مواجهه جنسی با دیگران هم فقط تمایلات و لذت های شخصی خودش را در نظر می گیرد. </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: x-small;"><span style="line-height: 18px;"><br /></span></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">البته به خاطر نوع غریزه و تمایلات جنسی که وجود دارد آزارهای جنسی بیشتر از جانب مردها صورت می گیرد ولی این مسئله نباید آدم را به اشتباه وادارد زیرا سرچشمه سوء استفاده جنسی چیزی نیست که به جنسیت خاصی مربوط باشد و درمان آن هم باید در فرهنگ و باورهای جامعه صورت پذیرد. سوء استفاده جنسی از نوع همان سوء استفاده ای است که مثلا ممکن است یک مدیر زن از کارمندان زیر دست خودش بکند. اگر کسی که آشغال در رودخانه می ریزد و یا در روز سیزده بدر طبیعت را به زباله دان تبدیل می کند پیش خودش نگوید که گور پدر نفر بعدی که با وجود این زباله به مشکل بر می خورد مطمئن باشید که یک مردی که در تاکسی و یا اتوبوس در کنار یک خانم ایستاده است نمی گوید گور پدر این زن که چه احساسی دارد و من تا می توانم باید از این شرایط خاصی که پیش آمده است و مثلا یک جای آن زن در تنگاتنگ جمعیت به من چسبیده است نهایت استفاده را ببرم. مطمئن باشید که هر مردی از نظر جنسی از این که هر زنی به او بچسبد بدش نمی آید ولی یک مرد شریف که مشکل روانی ندارد و نمی خواهد از کسی سوء استفاده کند موازین اخلاقی و تربیتی خودش را به خاطر لذت نادیده نمی گیرد. همان طوری که اگر گرسنه باشد به غذای بغل دستی خودش دست درازی نمی کند و اگر پول بغل دستی به زمین بیفتد آن را یواشکی بر نمی دارد و در جیبش نمی گذارد.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: x-small;"><span style="line-height: 18px;"><br /></span></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">متاسفانه فمنیست های ایرانی اصلا دقت نمی کنند که به همان اندازه که مردان احمق و بی مسئولیت و خودخواه در ایران وجود دارند که موجب آزار جنسی زنان می شوند زنان احمق و بی مسئولیت و خودخواه هم وجود دارد ولی اقتضای تمایلات شخصی آنها به گونه ای است که این سوء استفاده ها به جای آزار جنسی در جاهای دیگری جلوه می کند.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: x-small;"><span style="line-height: 18px;"><br /></span></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>
<div class="blogger-post-footer">مطلب را به بالاترین بفرستید:
<a expr:href='"http://balatarin.com/links/submit?phase=2&url="
+ data:post.url + "&title="
+ data:post.title'>
<img alt="Balatarin" src="http://balatarin.com/images/web2/submit.png"
style='border: none; padding: 0px' />
</a></div>RS232http://www.blogger.com/profile/14050481608556299333noreply@blogger.com12tag:blogger.com,1999:blog-9215199837680013774.post-10429949989510171692013-11-18T11:46:00.001-08:002013-11-18T11:55:39.665-08:00دست روزگار<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">داشتم پیش خودم فکر می کردم که زبان فارسی هم برای خودش ریزه کاری های عجیبی دارد. بعضی از کلمات ترکیبی که به ظاهر بسیار مودبانه است می تواند معنی های متضادی داشته باشد که حتی فرد دریافت کننده آن عبارت هم متوجه نمی شود. مثلا یکی از این عبارت ها دوست عزیز است که معمولا برای آدم نفهم یا بی شعور بکار می رود. مثلا وقتی می گویید که دوست عزیز لطفا مزاحم نشوید و یا دوست عزیز لطفا نوبت را رعایت کنید به قول علما بر همگان مبرهن و آشکار است که آن طرف حتی دوست شما نیست چه برسد به این که دوست عزیز هم باشد. ولی معنی نهفته دوست عزیز در این جمله بیشتر به بی شعور, نفهم, الاغ و چیزهایی از این قبیل می خورد. یکی دیگر از این عبارت ها آقای محترم است که یک درجه از دوست عزیز شدیدتر است و بیشتر معنی عوضی و الدنگ می دهد. مثلا وقتی بگویید آقای محترم لطفا نوبت را رعایت کنید یعنی آدم عوضی بی شخصیت الدنگ برو توی صف. عبارت دیگری که در محاورات روزمره به کار می رود مرد یا زن حسابی است که یک درجه شدیدتر از آقا و یا خانم محترم است و معنی آن یک چیزی در مایه های جاکش است. مثلا وقتی که بگویید آخر مرد حسابی این چه حرفی بود که زدی در این عبارت مرد حسابی همان معادل واژه جاکش است. خلاصه این زبان فارسی هم پیچیدگی های خاص خودش را دارد که آدم در کار آن می ماند.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">دیروز داشتم پیش خودم فکر می کردم که این دست روزگار هم عجب حکایتی برای خودش دارد. اصلا بدون این که بفهمی چنان تو را به دور سرش می چرخاند که متوجه نمی شوی چه شد که این طور شد. تا همین چند وقت پیش فکر می کردم که در امریکا عاریه هستم و سیتیزن که شدم بر می گردم ولی الآن که حتی یک سال هم از این واقعه می گذرد نه تنها پیش بینی من به حقیقت نگرایید بلکه با اختیار کردن زن و زندگی انگار که نشیمن گاه من را هم با میخ به خاک امریکا کوبیده اند. سال ها قبل زمانی که در ایران بودم و مثل بقیه جوان ها در کف امریکا و یا کانادا به سر می بردم هرگز باورم نمی شد که یک روز سر از این جور جاها در بیاورم و هرچه دو دو تا چهارتا می کردم بیشتر در می یافتم که با شرایط من فوقش بتوانم یک سفر زیارتی و سیاحتی به شاه عبدالظیم داشته باشم. البته فک و فامیل در خارج زیاد داشتم ولی بعید می دانستم که هیچ بخاری از آنها متصاعد شود. با این حال من هم مثل تلاشم را می کردم که لااقل اسم و قیافه ام از یاد آنها نرود و اگر یک زمانی خواستند یک نفر را به خارج ببرند من هم در لیست آنها باشم. این طور بود که وقتی زن و بچه های یکی از عموهای من که در کانادا است برای اولین بار پس از سالها به ایران آمدند من هم مثل بقیه فامیل سعی می کردم که همواره در چشم باشم و خودی نشان بدهم. یادش به خیر هر شب خانه یکی مهمانی بود و همه سعی می کردند گوی سبقت را از دیگری بربایند و در مهمانی خود سنگ تمام می گذاشتند. تمام گله آدم هایی که امشب در مهمانی بودیم فردا شب هم در مهمانی یک نفر دیگر حضور به هم می رساندیم و روز به روز هم بر جمعیت حاضر در مهمانی ها افزوده می شد. </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">در طول دو هفته ای که زن عموی من و دو تا از دخترهایش در ایران بودند حدود چهارده مهمانی برگزار شد که نه تنها برای دختر سیزده ساله بلکه حتی برای دختر هفت ساله او هم ده تا خواستگار ریز و درشت پیدا شد. بقیه بزرگ ترها و من هم که برای زن عمو خود شیرینی می کردیم و تمام و کمال در خدمت آنها بودیم. بعد از شام مراسم رقص و پایکوبی برقرار بود و همه بدون استثنا می بایست شیرین کاری های خودشان را به نمایش می گذاشتند. حتی خدا بیامرز آقا جون فامیل ما هم که در آن سال یک پیرمرد هشتاد و پنج ساله بود یک حوله به کمرش بست و برای جمع عربی رقصید. قطار رقص درست می کردند و همه به دنبال هم از پیر و جوان راه می افتادند. حتی من هم که هرگز نمی رقصیدم در این قطارها شرکت می کردم چون به قول عمه ام انگار که هر کسی که بیشتر برقصد زودتر از بقیه به کانادا می رود. خلاصه در آن مدت نه تنها به زن عمو و بچه هایش بلکه به همه ما هم خیلی خوش گذشت و من تا به عمرم این همه مهمانی پشت سر هم نرفته بودم. بعد از این که مراسم مهمانی تمام می شد تازه می نشستیم و تا نصف شب فیلم هایی را که در همان مهمانی گرفته بودیم تماشا می کردیم و صحنه ها را تفسیر می کردیم. زن عمویم هم یک فیلم از کانادا با خودش آورده بود که در آن عمویم برای همه پیام فرستاده بود و از خانه و ماشین و خیابان های اطراف خانه شان فیلم گرفته بودند. دیدن خانه هایی که اطراف آن چمن و درخت باشد و خیابان های تمیز و خلوتی که در آن فیلم دیده می شد برای من یک چیزی ماورای رویا بود. بیچاره زن عموی من خیلی با معرفت بود و پس از این که از ایران رفتند با همه تماس می گرفت و ایمیل های من را هم جواب می داد و حتی رزومه کاری من را هم به مدیرش نشان داد تا بلکه بتواند برای من ویزای کاری بگیرد ولی خوب رزومه من فقط به درد خودم می خورد. ولی من وقتی که سالها بعد پایم به امریکا رسید چون خرم از پل گذشته بود دیگر هیچ کدام از فامیل های خارج نشینم را تحویل نگرفتم. خیلی زور زده باشم فوقش چند تا عید نوروز را به آنها تبریک گفته باشم که آن هم بیچاره ها خودشان زنگ زده اند. اگر آن زمان خبر می رسید که مثلا یک خار به دست یکی از خارج نشینان رفته است یقه می درانیدیم که ای وای چه خاکی به سرمان شد ولی الآن حتی اگر از اتفاقی در مورد آنها خبردار شوم می گویم به من چه و یا چشمش کور می خواست مواظب باشد. آخر من هم الآن برای خودم یک پا خارج نشین شده ام!</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">اقدامات مقتضی هنوز چند سال از مراحلی که من پشت سر گذاشته ام عقب تر است و هنوز در مرحله مخابرات به سر می برد. در این مرحله از مهاجرت آدم انگار که در اداره مخابرات کار می کند و به طور پیوسته با همه از طریق تلفن و اینترنت متصل است. من هم تا سالها در مرحله مخابرات بودم و سرگرمی روزهای آخر هفته من فقط صحبت کردن با ایران و یا مخابره کردن شرایط جدیدم به دیگران بود. ولی کم کم گذر روزگار میان من و ایران نشینان فاصله عمیقی انداخت و حتی وقتی که به آنها زنگ می زنم احساس می کنم که حرف مشترک زیادی برای گفتن نداریم. معمولا چند ماه یک بار به دختر عمه ام زنگ می زنم و خبرها را می گیرم چون او بسیار رک است و خوب هم غیبت می کند به طوری که آدم کاملا متوجه اوضاع و احوال دیگران می شود. مثلا چه کسی با چه کسی دعوا کرد چه کسی طلاق گرفت چه کسی ازدواج کرد چه کسی بچه دار شد چه کسی مرد و از این قبیل اخبار. بعد هم اخبار مربوط به خودش را از عمه ام می گیرم. ولی چند سال پیش اگر یک هفته با ایران تماس نمی گرفتم اصلا اموراتم نمی گذشت و احساس می کردم که از قافله عقب مانده ام. الآن دیگر اخبار داغ ما این است که مثلا امروز صبح یک گله بوقلمون داشتند در جلوی خانه مان چرا می کردند و یا این که اخبارمان مربوط به امورات عملگی من است. البته هنوز عادت دارم که هر روز صبح که به اداره می آیم اهم اخبار ایران را می خوانم و گاهی هم به شبکه های اجتماعی می روم به صورت نامحسوس عکس های فک و فامیلمان را نگاه می کنم. خلاصه کلام این که دست روزگار چنان آدم را به جایی که می خواهد می برد که حتی برج مراقبت خدا هم در کارش وا می ماند.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">ببخشید که زیاد حرف زدم و وقت شما را هم ضایع کردم. تا نوشته ای دیگر بدرود.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>
<div class="blogger-post-footer">مطلب را به بالاترین بفرستید:
<a expr:href='"http://balatarin.com/links/submit?phase=2&url="
+ data:post.url + "&title="
+ data:post.title'>
<img alt="Balatarin" src="http://balatarin.com/images/web2/submit.png"
style='border: none; padding: 0px' />
</a></div>RS232http://www.blogger.com/profile/14050481608556299333noreply@blogger.com19tag:blogger.com,1999:blog-9215199837680013774.post-23731857808231410032013-11-08T12:10:00.001-08:002013-11-08T16:52:38.130-08:00هر چه فکر کردم عنوانی به ذهنم نیامد<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">اقدامات مقتضی در محله امیریه بزرگ شده است و دیشب داشت عکس هایی از محله های آن را که در اینترنت به وفور یافت می شود به من نشان می داد. کوچه های باریک و قدیمی و خانه هایی که هنوز به سبک ایران باستان نگه داشته شده بودند. مغازه های جالبی که آدم می توانست ساعت ها به ویترین آن نگاه کند و دیوارهای کاهگلی که کوچه باغ های قدیمی را به یاد آدم می آورد. من هم خواستم پز بدهم و در گوگل عکس های محله نظام آباد را بیاورم ولی چشمتان روز بد نبیند چون تا آن را زدم همین طور عکس های اشرار و قاچاقچی ها بود که در جلوی چشممان ردیف می شد. حتی برای نمونه هم که شده یک عکس درست و حسابی از محله ما وجود نداشت که بگویم مثلا من وقتی بچه بودم از این خیابان و یا کوچه رد شده ام. خدا می داند چند نفر از آن ارازل و اوباشی که عکسشان در آنجا بود از همکلاسی های دوران دبستان من بوده اند. مادربزرگم تا سالها در آن خانه قدیمی مان زندگی می کرد ولی بالاخره او را هم از آنجا بلند کردند و آن خانه را برای ساختن بنایی نو ویران کردند. ما هم که خیلی سعی می کردیم ادای تازه به دوران رسیده ها را در بیاوریم همین طور خودمان را به سمت شمال شهر هول می دادیم و از باغ صبا شروع کردیم و تهرانپارس و حتی سر از قیطریه و گوهر دشت کرج هم درآوردیم ولی من هیچ وقت احساس نکردم که هیچ کدام از آنها محله من است و من همچنان خودم را بچه نظام آباد می دانم و حتی در خواب هایم هم هنوز خودم را در خانه قدیمی مان در آن محله می بینم. البته در آن زمان ما گمان می کردیم که محله ما خیلی خوب است و محله مولوی را بد می دانستیم چون همیشه یک جورهایی بین بچه های محله نظام آباد و مولوی جنگ بود و همیشه دعواهای بدی بین آنها در می گرفت. سر کوچه ما یک پست برق بود که یک سکو داشت و ما هر زمانی که فوتبال بازی نمی کردیم بر روی آن سکو می نشستیم و به رهگذران نگاه می کردیم. در واقع با تعریف جدید ما هم یک جورهایی لات بودیم ولی در آن زمان فکر می کردیم که لات ها فقط مال محله چاله میدان هستند. خوشبختانه بیشتر بچه های همبازی ما در آن کوچه عاقبت بخیر شدند و برای خودشان کسی شدند و حتی شنیدم که عباس دماغو هم هنرپیشه شده است.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">اگر بخواهیم آدم ها را دسته بندی کنیم من از آن دسته از آدم هایی هستم که شروع کننده خیلی خوبی هستم ولی تمام کننده خیلی خوبی نیستم. مثلا اگر انجام دادن یک کاری را مسابقه دو در نظر بگیریم من خیلی سریع شروع می کنم و تا نزدیکی های خط پایان از همه جلوتر هستم ولی چند قدم مانده به خط پایان کم می آورم و حتی بعضی موقع ها هم می ایستم و تمام کسانی که از من عقب بودند می آیند و جلو می زنند و به خط پایان می رسند. حالا حکایت این کارهای عملگی من شده است که تقریبا همه کارهای اصلی را تمام کرده ام ولی در انجام دادن ریزه کاری های پایانی کم آورده ام و یک جورهایی انجام دادن آنها برایم خیلی سخت شده است. متاسفانه همیشه همین ریزه کاری های پایانی است که به کار جلوه می دهد و به قول معروف کار آن کرد که تمام کرد. حالا دارم خودم را از نظر روحی آماده می کنم که این آخر هفته هر طوری که شده است کارهایم را تمام کنم و بساط بنایی را از حیاط جمع کنم و آشغالها را هم بدهم تا ببرند. بدبختی اینجا است که از روز دوشنبه باران می آید و تمام کاسه و کوزه های من که در وسط حیاط ولو است خیس می شوند. مجبور هستم که اگر تا دوشنبه کارم تمام نشد یک روکش بزرگ بگیرم و روی آنها را بپوشانم. الآن تازه می فهمم که چرا می گفتند آوردن عمله و بنا در خانه با خودت است ولی بیرون کردن آنها از خانه با خدا است. راستش تاکنون هیچ وقت چنین درک عمیقی از عملگی نداشتم.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">راستش من امروز زیاد فرصت نوشتن ندارم پس به همین مینیمال بسنده می کنم و تا فرصتی دیگر همگی شما را به خدای منان می سپارم. شب و روز بر شما خوش باد.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>
<div class="blogger-post-footer">مطلب را به بالاترین بفرستید:
<a expr:href='"http://balatarin.com/links/submit?phase=2&url="
+ data:post.url + "&title="
+ data:post.title'>
<img alt="Balatarin" src="http://balatarin.com/images/web2/submit.png"
style='border: none; padding: 0px' />
</a></div>RS232http://www.blogger.com/profile/14050481608556299333noreply@blogger.com12tag:blogger.com,1999:blog-9215199837680013774.post-46523443279516926132013-10-29T12:15:00.002-07:002013-10-29T12:25:47.367-07:00باز هم روزنوشتی دیگر<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">نصب کردن دوش کمی سخت تر از آن چیزی بود که به نظر می رسید ولی بالاخره بر آن فایق آمدم و تمامی منفذهای آن را هم مسدود کردم به طوری که حتی نم هم به بیرون از اطاقک آن سرایت نمی کند. جاگوزی آن یک مقداری برای من کوچک است و برای این که تمام بدنم در آن جا بگیرد مجبور هستم که مثل جنین به پهلو مچاله شوم. ولی سونای بخار آن خیلی خوب است و دیشب یک مقداری هم روغن گیاهی به درون محفظه آن ریختم و حدود یک ساعت درون آن نشستم. تا حالا سونای بخار نگرفته بودم و نمی دانستم که چگونه است. یک جعبه ای هم دارد که روی آن دو ماله خشخاشی چرخان با زایده های فراوان وجود دارد و از میان آن آب به بیرون می آید و مثلا برای ماساژ کف پا است ولی من از آن زیاد خوشم نیامد و به نظرم فقط پا را غلغلک می دهد. رادیوی آن هم خوب است و باعث می شود که آدم حوصله اش در آن اطاقک تنگ سر نرود. یک مشکلی که این وان دارد این است که سوراخ فاضلاب آن در پایین ترین قسمت قرار نگرفته است و بنابراین وقتی که راه فاضلاب آن را باز می کنید تا خالی شود مقداری آب در اطراف وان باقی می ماند که باید با دستمال و حوله پاک شود. یک دگمه ای هم دارد که پس از از هر بار استعمال آن را فشار می دهید و از خودش گاز اوزون ساطع می کند و تمام محوطه را ضد عفونی می کند و مانع رشد قارچ های موذی می شود. خلاصه بد نیست و تا الآن از آن راضی هستم و اقدامات مقتضی هم خیلی از آن خوشش آمده است. البته من این دوش را در حمام وصل نکرده ام بلکه در اطاقکی نصب کردم که به اطاق خواب چسبیده است و ادامه کمد دیواری است. در آن قسمت قبلا یک سینک دستشویی نصب بود که تقریبا هیچ کاربردی نداشت و من توانستم از لوله کشی آب و فاضلاب آن برای نصب این دوش استفاده کنم. هواکش آن را هم به لوله ای وصل کردم که به سقف ساختمان می رود. حالا مشکلی که دارم این است که لامپ آنجا در پشت دیواره دوش قرار گرفته است و بنابراین آن اطاقک تاریک شده است. باید سیم کشی کنم و چراغ را به جلوی اطاقک منتقل کنم و بعد هم همه آنجا را کاغذ دیواری بکشم. در واقع این دوش را اینجا نصب کردم تا ما دو تا حمام در خانه داشته باشیم و من سر فرصت بتوانم حمام اصلی را درست کنم. یک مستراح هم در طبقه پایین هست و بنابراین اگر حمام را خراب کنم لنگ مستراح و حمام نمی مانیم.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">هنوز ریزه کاری های کاشی کشی در طبقه پایین و کمی هم از آشپزخانه مانده است ولی گمان کنم که یک مقداری خسته شده ام و خیلی زورم می آید که آن کارها را تمام کنم. اوایل کار تخته گاز و چهار نعل کار کردم و احتمالا الآن دیگر یاتاقان سوزانده ام و زپرتم غمسول شده است. اقدامات مقتضی هم من را به استراحت بیشتر تشویق می کند و نگران سلامتی من است. البته من خودم وقتی که کار می کنم از نظر بدنی سر حال تر هستم و احساس بهتری دارم ولی شاید باید چند صباحی دست نگه دارم تا تجدید قوا کنم و درد مزمنی که در شانه ام دارم هم اگر خدا بخواهد و فرجی حاصل شود شفا پیدا کند. تازه دیشب متوجه شدم که یک مقداری از درد شانه ام مربوط به برجستگی بالشتی است که زیر سرم می گذارم. این بالشت که مثلا فضایی است یک ورقلمبیدگی در زیر گردن و شانه دارد که مثلا آنها را بالا نگه دارد ولی ظاهرا شانه های من به افتادگی بر روی تشک بیشتر عادت دارد. دیشب نزدیک های صبح آن را دمرو کردم و از آن طرف آن که آدمیزادی است استفاده کردم و دیدم که شانه هایم دیگر درد نمی گیرد. احتمالا این مرض من یک نوع آرتروز است که از مهره گردن شروع می شود و درد آن به شانه و دستم می رسد. الآن حدود یک سال است که قرار است من و اقدامات مقتضی به دکتر برویم و آزمایش عمومی بدهیم ولی از آنجا که هر دوی ما از دوا و دکتر خوشمان نمی آید هی این ماجرا را پشت گوش می اندازیم و سعی می کنیم که خودمان را با انواع داروهای گیاهی ماقبل تاریخ درمان کنیم. یک بسته از انواع روغن های گیاهی خریده ام که هر کدام از آن برای یک درد و مرضی خوب است و شبها نسبت به نوع مرضی که داریم کمی از آن روغن ها را در بخور می چکانیم و تا صبح استنشاق می کنیم. هم بوی خوش فضا را می پوشاند و هم عصاره آن روغن وارد سیستم تنفسی ما می شود تا بلکه اگر مقدر بود و خدا خواست درد ما را شفا دهد. آن طوری که دکترهای علفی ادعا می کنند این روغن ها هر دردی را شفا می دهند و گمان کنم تنها دردی که این روغن ها از پس شفای آن بر نمی آیند همان درد بی پولی معروف است که خدا نصیب گرگ بیابان نکند.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">هر چه که از زندگی ما در امریکا می گذرد بیشتر به این مسئله پی می بریم که دیگر زندگی در ایران برای ما ساده نیست و هر چقدر که می گذرد فاصله خودمان را از گذشته ای نه چندان دور, دورتر و دورتر می بینیم. رفاه و آسایش چیزی است که انسان چنان به آن عادت می کند که انگاری از بدو زایش در آن بوده است. هم من و هم اقدامات مقتضی ماجراهای مختلفی را در زندگی خود پشت سر گذاشته ایم و دست روزگار از پیچ وخم های بسیاری ما را به این نقطه به هم رسانده است. حالا یکی از تفریح های ما این شده است که می نشینیم و چای می نوشیم و از سختی هایی که در زندگی بر ما گذشته است تعریف می کنیم و بعد هم می گوییم بیچاره آن بنده خداهایی که همچنان در آن مصایب دست و پا می زنند. هر دوی ما دلمان در ایران گیر است و برای همین می نشینیم و سریال و فیلم های آبدوغ خیاری ایرانی را نگاه می کنیم و بعدش هم به خودمان بد و بیراه می گوییم که چرا مرتکب چنین حماقتی شده ایم. من هر هنرپیشه کلنگی جدیدی را می بینم به اقدامات مقتضی می گویم که گمان می کنی این یارو چقدر پول داده است تا این پلان را بازی کند. بیست میلیون؟ چهل میلیون؟ بعد سعی می کنیم حال کسانی را درک کنیم که در ایران پول داده اند و بلیط خریده اند و در سینما چنین فیلمی را دیده اند و الآن با قیافه های عبوس دارند به کارگردان و عوامل دست اندر کار فحش می دهند و از سینما خارج می شوند. بعد یک فیلم خارجی می گذاریم و حض می کنیم و هی هم غر می زنیم که بیا اینها فیلم می سازند آن وقت ما هم فیلم می سازیم! آجیل و پاستیل و شکلات هم پای ثابت میز گرد کنار مبلمان ما است و ظرف آن در حین همین غر زدن ها دست به دست می شود. اقدامات مقتضی از طریق گوش و کمی هم از نگاه زیر چشمی در حالی که در آینه دستی چهره خودش را وارسی می کند فیلم ها را هم می بیند و با این حال از من بیشتر می فهمد که چه به چه و که به که است. من بعضی وقت ها تعجب می کنم که او چگونه با نگاه نکردن به صفحه تلویزیون پی به ماجراها و ریزه کاری های فیلم می برد در حالی که من که تمام قد به تلویزیون خیره شده ام حالیم نشده است. شاید این هم یکی از تفاوت های جنس زن و مرد باشد.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">شاید پس از این که کارهای عملگی من تمام شد به یک مسافرت هاوایی برویم و کمی تفریح کنیم. هم تور کشتی تفریحی وجود دارد و هم می شود با هواپیما به آنجا رفت. خیلی گران نمی شود و حتی می شود قیمت های ویژه ای را هم پیدا کرد. شنیده ام که سواحل جزایر هاوایی خیلی جالب است و می شود حسابی در آن شنا کرد. بدی سواحل سنفرانسیسکو این است که آب دریای آن از قطب شمال می آید و خیلی سرد است و حتی در فصل تابستان هم نمی شود در آن شنا کرد. هر زمانی هم که باد از سمت دریا به خشکی می آید آدم از سرما به خودش می لرزد حتی اگر در اوج گرمای تابستان باشد. برای همین سرمای زیاد آب بود که زندانیان آلکاتراس نمی توانستند شنا کنند و خودشان را به سنفرانسیسکو و یا اطراف آن برسانند. در ضمن آب سرد این خلیج پر از کوسه است که البته مطمئن نیستم خیلی خطرناک باشند. ولی دلفین در این منطقه خیلی زیاد است و معمولا وقتی در کنار ساحل می ایستید می توانید یک گله از آنها را ببینید که در کنار کشتی ها شنا می کنند و بالا و به پایین می پرند. اصولا زندگی کردن در جایی که به آب نزدیک باشد بسیار زیبا و دل انگیز است و هر دفعه که آدم به کنار آب می رود با یک منظره جدیدی روبرو می شود. خوب دیگر من گرسنه ام شده است و باید بقچه ام را باز کنم و نان و پنیری که از خانه با خودم به سر کار آورده ام را بخورم. الآن به آبدار خانه می روم و یک چای شیرین برای خودم درست می کنم. صبح یک تکه کیک را که از تولد یکی از کارمندان در روز قبل در آنجا به جای مانده بود خوردم و پشیمان شدم چون مزه گه می داد. اقدامات مقتضی یک کیک هایی درست می کند که آدم انگشتان دست که هیچ انگشتان پایش را هم می خورد. برای همین بد عادت شده ام و دیگر مزه هیچ کیک دیگری را قبول ندارم. اگر می بینید نان و پنیر با خودم به سر کار می آورم و می خورم هم به این خاطر است که چاق نشوم اگرنه وقتی که عصر به خانه می روم جای شما خالی نباشد یک غذای مفصل بسیار خوشمزه برایم آماده شده است. من همیشه در زندگی حسرت یک خانه گرم را داشتم که در آن اجاقی روشن باشد و بوی غذا به مشام برسد. ولی همیشه مجبور بودم که غذای بیرون را بخورم و معده من آنقدر در مقابل غذاهای کثیف مقاوم شده بود که یک بار که با دوستانمان به یک رستوران رفتیم و یک غذای مسموم را خوردیم همه راهی بیمارستان شدند ولی من فقط کمی سرم درد گرفت و یک مقداری هم دچار تترتر شدم و دیگر هیچ. ولی الآن چنان سیستم هاضمه ام به غذای خوب عادت کرده است که دیگر نمی تواند هیچ ناملایمتی را تحمل کند و خیلی زود از خودش واکنش آن هم از نوع پنجم نشان می دهد. خلاصه این که الآن قدر خانه گرم و غذای خانگی خوشمزه و یک عدد همسر مهربان آن هم از نوع اقدامات مقتضی را خوب می دانم.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">تا نوشتاری دوباره بدرود .</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>
<div class="blogger-post-footer">مطلب را به بالاترین بفرستید:
<a expr:href='"http://balatarin.com/links/submit?phase=2&url="
+ data:post.url + "&title="
+ data:post.title'>
<img alt="Balatarin" src="http://balatarin.com/images/web2/submit.png"
style='border: none; padding: 0px' />
</a></div>RS232http://www.blogger.com/profile/14050481608556299333noreply@blogger.com19tag:blogger.com,1999:blog-9215199837680013774.post-24870468713676876242013-10-17T12:29:00.001-07:002013-10-17T12:39:28.829-07:00روزگاری که بر من می گذرد<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">درود بر شما که هنوز هم به من سر می زنید و ترشحات مغزی من را می خوانید. عملگی در خانه همچنان ادامه دارد و من کاشی کشی را هم تقریبا تمام کردم. الآن فقط بعضی از کاشی هایی مانده است که باید به اشکال قناس بریده شوند تا بتوانند در جای خود قرار بگیرند و این هم با ابزار ابتدایی من کار چندان ساده ای نیست. ولی امید به خدا که بر آن فایق آیم و این را هم پشت سر بگذارم. کم کم دارم به یک عمله تمام عیار تبدیل می شوم و دستهایم پینه بسته است و سیاهی ملاط بر پشت و روی ناخنهایم رگه های تیره ای از خود به جای گذاشته است. چنان ماله می کشم که انگاری برای چنین کاری زاده شده ام. ببو سرگردان و حیران است و مدام غر می زند که آخر چرا خانه و زندگی من را به هم ریخته اید. ولی اقدامات مقتضی خوشحال است و مدام به شوهرش می نازد و از این همه استعداد عملگی نهفته در من به شگفتی می آید. به من شیر موز و غذاهای خوشمزه می دهد تا جان بگیرم و از کت و کول نیفتم. داشتن خانواده خیلی خوب است مخصوصا وقتی که همسر آدم آدم باشد. البته منظورم حضرت آدم نیست بلکه آدم نوعی است. وقتی به خانه می روم انگار که زندگی در آن جریان دارد و بوی غذا و روحی گرم آنجا را پوشانده است و من هم ناخودآگاه نیشم تا بناگوش باز می شود. یادتان می آید که وقتی از سردی و یکنواختی زندگی می نالیدم به من می گفتید زن بگیر؟ من هم به حرف شما گوش کردم و الآن دیگر از آن ملال خبری نیست و زندگی من هم رنگ و لعابی شیرین به خود گرفته است.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">حالا می خواهم به سراغ حمام طبقه بالا بروم و یک طرحی را پیاده کنم که مثل باقلوا با لب و دهن آدم بازی کند. یک دوش آماده خریده ام که می خواهم آن را به جای وان غراضه و چرک قدیمی بگذارم و یک مستراح فرنگی تخم مرغی و یک دستشویی اولترا مدرن هم در آنجا بکارم. عکس آن دوش و مستراح را هم در اینجا می گذارم تا ببینید و محظوظ شوید. تازه در زیر دوش یک وان وجود دارد که درون آن هم جنگولک بازی دارد و آب را با فشار از سوراخک های آن به نقطه های مختلف بدن می کوباند. یک چیزی در مایه های جاگوزی خودمان. از در و دیوار دوش هم آب به سمت شما می پاچد و خلاصه وقتی به آنجا بروید و در را ببندید انگاری که روز قیامت است و از زمین و زمان آب می بارد. چراغ و رادیو و تلفن و این چیزها را هم دارد که شما بتوانید در حین دوش گرفتن با صدای موزیک از خودتان حرکات موزون در کنید و یا به تلفن جواب دهید. سونای بخار هم دارد که هنوز نمی دانم به چه کار ما می آید چون هر دوی ما به قدر کفایت لاغر هستیم. یادش بخیر آن حمام زمان کودکی که بر روی چهارپایه می نشستیم و با کاسه از درون تشت بر روی سر خود آب می ریختیم. البته در حمام دوش هم داشتیم ولی چون نفت کم بود نمی توانستیم از آن استفاده کنیم و به هر کسی فقط یک تشت آب گرم می رسید. زمستان ها هم که به گرمابه محل می رفتیم چون حمام خانه ما آنقدر سرد بود که حتی با لباس هم نمی شد وارد آن شد. خلاصه این که ببینید ما از کجا به کجا رسیده ایم!</span></div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgqnvFU_qdx4F26Ht9cFm6mgc855x1RqeRvJkYNxcVaaVltHmRM-Hxxz7uBCJWEpnf6aN-_VYC9HMfztOrI4G85NUwrrhBw_25pucB-dW3jj2hy6rbjfVUtRxVEP5zf4TgxMZo7FI1gl7kz/s1600/Showe1.JPG" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="213" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgqnvFU_qdx4F26Ht9cFm6mgc855x1RqeRvJkYNxcVaaVltHmRM-Hxxz7uBCJWEpnf6aN-_VYC9HMfztOrI4G85NUwrrhBw_25pucB-dW3jj2hy6rbjfVUtRxVEP5zf4TgxMZo7FI1gl7kz/s320/Showe1.JPG" width="320" /></a></div>
<br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhWlBcpVz9SjuCa2_7Dc3IKpv4gZF_CC2vkmZtdbz3BPKa2Pxhy8vDLDrg5CSv_uMOP7UryGEc2mGCiC-qbB1McTX0NCBaWHUUJXkpeTRccpy4UT8GUubaa88IAdjvuWWuO4ebst5eegeqX/s1600/Shower2JPG.JPG" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="309" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhWlBcpVz9SjuCa2_7Dc3IKpv4gZF_CC2vkmZtdbz3BPKa2Pxhy8vDLDrg5CSv_uMOP7UryGEc2mGCiC-qbB1McTX0NCBaWHUUJXkpeTRccpy4UT8GUubaa88IAdjvuWWuO4ebst5eegeqX/s320/Shower2JPG.JPG" width="320" /></a></div>
<br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiT0VjpPk8REudkWOdnYg3yt_2BSEw9Dga1rD_fo7duSUQzPcfvokOlQPYw9ufAghxLN0mF__m41j0B7MTmKkAATrDBOL19pMrJPBnz1JflLaCEHpiM6WDkeWjsGd4G7mEqEkxNtUFKo-Vf/s1600/shower3.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="272" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiT0VjpPk8REudkWOdnYg3yt_2BSEw9Dga1rD_fo7duSUQzPcfvokOlQPYw9ufAghxLN0mF__m41j0B7MTmKkAATrDBOL19pMrJPBnz1JflLaCEHpiM6WDkeWjsGd4G7mEqEkxNtUFKo-Vf/s320/shower3.jpg" width="320" /></a></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: x-small;"><span style="line-height: 18px;"><br /></span></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">داشتم با خودم فکر می کردم که یک کتاب بنویسم با عنوان اسرار عملگی و یا چگونه یک عمله موفق باشیم و آن را چاپ کنم تا اگر یک روزی بیکار شدم در مقابل پرسش دیگران به جای این که بگویم بیکارم بگویم نویسنده هستم و یک نسخه از آن کتاب را هم برای گواه این ادعا به نوک دماغشان بچسبانم. والله! مگر من چه چیزم از بقیه نویسنده های بیکار و یا بیکاران نویسنده کمتر است؟ تازه کلاس هم دارد و می توانم در بیوگرافی کتاب هم از خودم تعریف کنم و بنویسم نویسنده کتاب در سال هزار و سیصد و فلان شمسی معادل با فلان میلادی در دلغوزآباد کتول به دنیا آمد و سپس به شهر سنفرانسیسکوی امریکا مهاجرت کرد و در آنجا توانست اولین کتاب خود را به نام اسرار عملگی به چاپ برساند. وی که انسانی نکته بین, خردمند, روشنفکر, دست و دلباز, انسان دوست و اصولا از همه جهت خوب بود مورد استقبال جمع کثیری از هنرمندان, سیاستمداران, ورزشکاران و در نهایت عملگان امریکا قرار گرفت و در سال دو هزار و سیزده میلادی کاندید جایزه لواشک زردآلو شد. وی که همچنان در امریکا به سر می برد و جهت سوختن دماغ بعضی ها سیتیزن امریکا هم هست مردم خود را فراموش نکرده است و همچنان برای مبارزه در راه آزادی آنها جانفشانی کرده و به خاطر دفاع از حقوق آنها کتاب می نویسد. این مبارز فداکار و انسان نمونه هرگز حاضر نشده است که حتی یک کلمه از خودش تعریف کند و مبادا فکر کنید که این کسی که این تعاریف را در پشت جلد کتاب نوشته است خودش است. بعد آدم چند جلد از این کتاب ها را در خانه و کیفش نگه می دارد و به هر کسی که می رسد یک دانه از آن را هدیه می دهد تا چشمانش ور بقلمبد. بله! این هم نقشه من برای آینده ام است.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: x-small;"><span style="line-height: 18px;"><br /></span></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">احتمالا خداوند هم قبل از این که جهان را بیافریند نویسنده بوده است و از سر بیکاری داشته سناریوی آفرینش دنیا را می نوشته است. پس از خلق جهان هم از سر عادت چند کتابی نوشت و به زمین فرستاد ولی آن قدر سرش به حساب و کتاب اعمال بندگانش شلوغ شد که دیگر مجالی برای نویسندگی باقی نماند. آخرین کتابش هم که یکی از پر فروش ترین کتاب های جهان شد و هر مسلمانی لااقل یک نسخه از آن را در خانه خود دارد. حالا اگر به خاطر گندیدن منابع زیستی نسل بشر از صحنه روزگار ساقط شود خداوند از سر بیکاری دوباره باید کتاب بنویسد و بندگانی را اختراع کند که بتوانند کتاب های بعدی او را بخوانند. خداوکیلی شغل خداوندی هم کار دشوار و خسته کننده ای است و اگر یک روز این شغل را به من پیشنهاد کنند محال است که بپذیرم.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: x-small;"><span style="line-height: 18px;"><br /></span></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">بدرود بر شما</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>
<div class="blogger-post-footer">مطلب را به بالاترین بفرستید:
<a expr:href='"http://balatarin.com/links/submit?phase=2&url="
+ data:post.url + "&title="
+ data:post.title'>
<img alt="Balatarin" src="http://balatarin.com/images/web2/submit.png"
style='border: none; padding: 0px' />
</a></div>RS232http://www.blogger.com/profile/14050481608556299333noreply@blogger.com23tag:blogger.com,1999:blog-9215199837680013774.post-27223545113459238262013-10-04T12:38:00.001-07:002013-10-04T12:49:40.165-07:00کمی از سیاست<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">من اصلا آدم سیاسی نیستم یعنی اصولا سیاست با خمیرمایه من سازگاری ندارد. آدم سیاسی در درجه اول باید دگم و یک دنده باشد و بر روی عقاید خودش تکیه کند در حالی که من در جواب هر کسی که یک نظریه سیاسی را از خودش در کند می گویم که بله البته شما هم درست می فرمایید. راستش اصلا نمی توانم به خودم بقبولانم که هیچ قطعیتی در سیاست وجود داشته باشد و برای همین هم پافشاری و تکیه بر یک عقیده برایم بسیار دشوار است. ولی بسیاری از آدم ها به راحتی فراموش می کنند که عقاید سیاسی گذشته آنها آبکی از آب درآمده است و دوباره خودشان را از تک و تا نمی اندازند. اصولا آدم سیاسی باید چنین وجهه ای داشته باشد تا نگذارد سستی و دو دلی در عقایدش رخنه کند و در نتیجه بتواند عقاید خود را به دیگران هم بتپاند. یک آدم سیاسی اگر صد درصد از تحلیل های خود مطمئن نباشد نمی تواند در کار خود استوار بماند و با سخنرانی های پر شور خود دیگران را هم به پیروی از خود وا بدارد.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">در ضمن آدم های سیاسی معمولا از عقاید خودشان با سوار شدن بر روی موج های اجتماعی محافظت می کنند. کاری که متاسفانه من اصلا استعداد آن را ندارم. هر شعاری که مد روز است را به طریقی به عقاید سیاسی خودشان می چسبانند و آن را دوباره به خورد خلق الله می دهند. یک مرتبه می بینید که طیف های مختلف سیاسی که صد و هشتاد درجه با هم مخالف هستند دارند یک حرکت اجتماعی و یا یک رویداد مد روز را در جهت عقاید خودشان تفسیر می کنند و حتی آن را همسو با خط سیاسی خود می دانند. اگر هم یک رویداد ناگوار اتفاق بیفتد می گویند که اتفاقا من این را از قبل پیش بینی کرده بودم و حتی در مورد آن هشدار هم داده بودم. یک مشت حرف چرت و پرت که در بهترین حالت آن هیچ تاثیری در سرنوشت مردم ندارد و در بدترین حالت آن هم مردم را بدبخت و ذلیل می کند. اگر این همه وقت و انرژی را که مردم ما در مورد سیاست بازی صرف کرده بودند در جهت یادگیری علم صرف می کردند الآن کشور ما سرآمد تکنولوژی در جهان شده بود. متاسفانه سیاست در میان مردم کشور ما چنان فراگیر شده است که کمتر ایرانی را پیدا می کنید که برای خالی نبودن عریضه هم که شده از خودش یک نظریه سیاسی در ندهد.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">بعضی ها اعتقاد دارند که سیاسی شدن مردم ما به این خاطر است که سرنوشت آنها به سیاست گره خورده است ولی من فکر می کنم که اتفاقا همین سیاست بازی ها سرنوشت مردم را به خودش گره زده است. اگر مردم ایران به جای پیروی و حمایت از گروه های مختلف سیاسی و اجتماعی و مذهبی در طول تاریخ کمی بر روی سواد و دانش و احیانا شعور خود کار می کردند و به جای پیروی کردن از این و آن اندیشیدن را فرا می گرفتند دیگر کسی نمی توانست به سادگی آنها را با خود به سمت منافع شخصی و گروهی خود بکشاند. البته در تمام کشورهای جهان چنین افرادی وجود دارند که کورکورانه تبعیت می کنند ولی متاسفانه تعداد چنین افرادی در کشور ما نه تنها در قشر کم سواد بلکه در قشر تحصیلکرده و به اصطلاح روشنفکر هم کم نیست. نتیجه اش چنین می شود که مردم برای تصمیم گیری به جای این که منافع شخصی و رفاه و اوضاع عمومی خودشان را در نظر بگیرند منافع تلقین شده از طرف سیاستمدارانی را می پذیرند که هیچ سنخیتی با منافع شخصی و اجتماعی آنها نداردو در نتیجه برآیند تصمیم های مردمی هم چیزی نیست که آنها واقعا می خواهند بلکه تبلور سیاستهای تحمیلی از طرف گروه های مختلف سیاسی است.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">حالا اگر نظر من را به طور ساده در مورد تحولات اخیر بخواهید چنین می گویم که اصولا من با خوشحالی مردم خوشحال می شوم و از درد و رنج آنها ناراحت می شوم. اگر یک خری از راه می رسد و کمی فشار را بر روی مردم کم می کند می گویم که خدا عمرت بدهد و اگر فشار را بر روی مردم زیاد کند می گویم خدا عذابت دهد. وضعیت ما دیگر از دورنما و دراز مدت گذشته است و باید زمان حال را بچسبیم زیرا با ادامه این تحریم ها و ادامه روند تخریب منابع زیست محیطی و ادامه سیاست های فشار اجتماعی و اقتصادی و ادامه بحران بیکاری همه چیز از درون خواهد پکید و دیگر کشوری به نام ایران نخواهد ماند که ما بخواهیم غصه آینده آن را بخوریم. بنابراین اگر حتی به جای آقای کلید به دست خود رئیسش هم بیاید و به طور نرم یا سخت قهرمانانه کند و کمی فشار را از روی مردم کم کند من باز هم خوشحال می شوم و از این کار او خوشم می آید. از این که تیم فوتبال ایران و امریکا با هم بازی کنند خوشحال می شوم. از این که مردم راحت تر بتوانند ویزای کشورهای خارجی را بگیرند خوشحال می شوم و دوست ندارم که ببینم به بهانه های مختلف پسران و دختران جوان را در سطح شهر آزار بدهند.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">در زمان انقلاب در کشور ما همه از پیر گرفته تا جوان سیاسی بودند. پیرها که مردند و خدایشان رحمت کنند. جوان ها که در آن زمان دانشچو و کارگر و کارمند بودند الآن بزرگسال هستند و در داخل و در خارج از ایران هنوز هم دارند تاپاله ای را که در آن زمان ساخته اند هم می زنند و هنوز هم همچنان بر عقاید سیاسی خود راسخ هستند. بچه ها هم که چیزی حالیشان نبود و مثل من تا به خودشان بیایند سیاستمداران متعالی گند خودشان را تثبیت کرده بودند. بقیه هم که بعد از انقلاب به دنیا آمدند و ول معطل بودند و خودشان هم نفهمیدند که چه بلایی به سرشان آمده است و فکر می کردند که وضعیت آنها آنچنان است که باید باشد و دنیا همین است.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">اصلا از این موضوع بگذریم بهتر است. خدا به همراهتان</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>
<div class="blogger-post-footer">مطلب را به بالاترین بفرستید:
<a expr:href='"http://balatarin.com/links/submit?phase=2&url="
+ data:post.url + "&title="
+ data:post.title'>
<img alt="Balatarin" src="http://balatarin.com/images/web2/submit.png"
style='border: none; padding: 0px' />
</a></div>RS232http://www.blogger.com/profile/14050481608556299333noreply@blogger.com18tag:blogger.com,1999:blog-9215199837680013774.post-52824325359453988142013-10-01T11:26:00.000-07:002013-10-01T11:55:04.386-07:00نقد ادبی بر سریال های ایرانی<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">شرمنده از تاخیری که در به روز رسانی وبلاگم رخ داد. عملگی در خانه و کار در محل کار مجالی برای آدم باقی نمی گذارد که یک مقداری هم به کار فرهنگی بپردازم. توالت و آشپزخانه تمام شده است و الآن دارم کف اطاق نشیمن را کاشی می کنم. تازه بدنم دارد به عملگی عادت می کند و کمتر کوفته می شود. یک آشپزخانه و توالتی درست کرده ام که مثل باقلوا با لب و دهن آدم بازی می کند. البته هنوز کمی ریزه کاری دارد که پس از تمام کردن کاشی کشی به آن می پردازم.</span><br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
</div>
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">امروز همین جوری و یک مرتبه ویرم گرفت که یک مقداری به صنعت سریال سازی در ایران بپردازم. بعضی از سریال ها مثل پایتخت و یا چک برگشتی و حتی دزد و پلیس استثنا هستند و به خاطر نویسنده و بعضی بازیگرهای خوب دیدنی هستند ولی امان از بقیه سریال هایی که می سازند. یعنی اگر من نویسنده آن سریال ها را پیدا کنم یقه اش را می گیرم و به دیوار می چسبانم و به خاطر اهانتی که به شعور و فهم من کرده است یک دل سیر او را مورد نوازش قرار می دهم. مثلا در همین سریال اولین انتخاب نویسنده فکر می کند که یک مشت قاطر پای تلویزیون نشسته اند و سریال او را نگاه می کنند. من نمی دانم او فک و فامیل کدام خری است که با زور پارتی و رشوه نویسنده سریال شده است. آن وقت نویسنده های واقعی دارند در سطح شهر مسافر کشی می کنند تا بتوانند امورات روزانه شان را بگذرانند.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">از آنجایی که من شب ها پس از عملگی سریال ایرانی نگاه می کنم توانسته ام که آنها را مورد بررسی قرار بدهم و نکات مشترکی را در آنها پیدا کنم که در ذیل برخی از آنها را می بینید.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">1- بیشتر سریال ها فرض می کنند و یا حتی یقین می دانند که بیننده های آنها یک مشت حمایل بی فهم و شعور هستند.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">2- در آخر سریال ها حتما باید مشخص شود که چه کسی در پیش چه کسی می خوابد و تمام سعی و تلاش نویسنده و کارگردان و دیگر عوامل صحنه در این جهت است که آدمها را به زور هم که شده به هم بچسبانند تا مبادا هیچ زنی در آخر سریال مورد عنایت مردی قرار نگیرد.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">3- گرچه تهران و بیشتر شهرهای تهران کم آب است و به ندرت باران می آید ولی شما کمتر سریال و یا فیلمی پیدا می کنید که رگبار باران و رعد و برق در آن نباشد و اگر کسی تهران را نشناسد گمان می کند که یک جایی شبیه به لندن است و بیشتر روزهای سال باران می بارد.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">4- فراموشی و کلاهبرداری پای ثابت همه سریال ها است و انگار که همه نویسنده های سریال قالب کلی را از روی هم کپی می کنند و فقط بعضی چیزهای آن را تغییر می دهند.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">5- کاریکلماتور یکی از اجزای جدانشدنی سریال های ایرانی است که فقط مختص چند بازیگر است و آنقدر هم تکراری شده است که آدم می تواند شخصیت و حرف های یک نفر را از قبل حدس بزند.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">6- هر چه اسم اصیل ایرانی است را بر روی آدم های کلاهبردار و کج و کوله و خل و چل می گذارند و اسم های عربی را بر روی آدم های مثلا درست و حسابی می گذارند.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">7- لودگی و بی شخصیتی از بعضی از هنرپیشه ها می بارد و مثلا با دهان پر حرف می زنند و یا کارهایی می کنند که آدم حالش به هم می خورد. مثلا قبلا فکر می کردم که مهران غفوریان نقش آدم بی شخصیت را بازی می کند ولی بعد که او را در شام ایرانی دیدم فهمیدم که نه تنها اصلا نقش بازی نمی کنند بلکه آنچه که در سریال ها می بینید دقیقا شخصیت اصلی خودش است.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"> این خلاصه ای بود از نقد ادبی و بی ادبی من در مورد سریال های آبدوغ خیاری ایرانی ولی واقعا چرا این طوری است؟ آیا ما نویسنده ها و کارگردان ها و هنرپیشه های خوب نداریم؟ چرا داریم ولی الآن خدمتتان عرض می کنم که چه اتفاقی می افتد.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: x-small;"><span style="line-height: 18px;"><br /></span></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">اول از نویسندگی سریال شروع می کنم. آقای تهیه کننده پس از کلی چک و چانه حدود ده میلیون تومان را برای نویسنده سریال در نظر می گیرد. بعد دست اندرکاران می روند سراغ پیدا کردن نویسنده و پس از کلی زحمت برای کشف کردن استعدادهای پنهان یک نفر را پیدا می کنند که با یک میلیون تومان یک سریال بنویسد و بقیه نه میلیون تومان را می گذارند در جیبشان. کلی هم از او تعریف و تمجید می کنند و هیچ کسی هم جرات ندارد از متن سریال ایراد بگیرد.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">بعد این عوامل دست اندر کار و یا همان دلال ها می روند سراغ هنرپیشه های سرشناس و شروع می کنند به چک و چانه زدن با آنها و با گرفتن درصد قابل ملاحظه ای به هنرپیشه قول می دهند که نقش اول را به او بدهند. در واقع هر کسی که درصد بیشتری به دلال بدهد موفق می شود که نقش بهتری بگیرد و اصلا مهم نیست که آیا آن نقش به او می خورد یا نه. مگر بعضی ها که سرقفلی یک نقش را دارند و مثلا همیشه به جای پسر خانواده, داماد, برادر خواهر و یا حتی طلب کار و پلیس بازی می کنند. مثلا نقش آدم کلاهبردار را همیشه چند هنرپیشه خاص بازی می کنند و بقیه شانسی برای آن ندارند.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">سپس دلال ها به سراغ کسب درآمد واقعی می روند و آن هم چیزی نیست جز کشف بازیگرهای جدید که با دریافت مبالغ هنگفت صورت می گیرد. هر کسی که پول بیشتری بدهد برای گرفتن یک نقش شایسته تر و بهتر است بنابراین شما معمولا در سریال ها افرادی را برای اولین بار می بینید که توسط این دلالها کشف شده اند و از دست روزگار آقازاده و یا فرزند افرادی هستند که با اختلاس و دزدی پولهای کلانی به جیب زده اند. طبیعی است که هیچ کسی نمی تواند به این افراد بگوید که بالای چشمتان ابرو است چون در واقع پول تهیه سریال و یا فیلم سینمایی را آنها می دهند و همه باید طبق سلیقه آنها عمل کنند. هر چه پول بیشتری بدهید زمان بیشتری را می توانید بازی کند و بسته به سکانس و زمان بازی و دایلوگی که به شما می دهند مبلغ متفاوت است.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">با این حساب پول تهیه سریال و یا فیلم سینمایی از قبل درآمده است و اصلا مهم نیست که آیا بیننده از آن خوشش بیاید و یا آیا کسی برای دیدن فیلم به سینما برود یا نرود. چون پول سریال و یا فیلم را بیننده نمی دهد بنابراین آنها را همچون حمایل فرض می کنند و پیش خودشان می گویند که این سریال از سر آنها هم زیاد است و اگر هم خوششان نمی آید اصلا نگاه نکنند.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: x-small;"><span style="line-height: 18px;"><br /></span></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">بله این داستان تهیه سریال و حتی فیلم سینمایی در ایران است. من هم می روم به کارم برسم. </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>
<div class="blogger-post-footer">مطلب را به بالاترین بفرستید:
<a expr:href='"http://balatarin.com/links/submit?phase=2&url="
+ data:post.url + "&title="
+ data:post.title'>
<img alt="Balatarin" src="http://balatarin.com/images/web2/submit.png"
style='border: none; padding: 0px' />
</a></div>RS232http://www.blogger.com/profile/14050481608556299333noreply@blogger.com14tag:blogger.com,1999:blog-9215199837680013774.post-48539205698426538892013-08-05T10:55:00.001-07:002013-08-05T11:07:48.583-07:00عملگی در امریکا<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">خدا را شکر من هم بالاخره عمله شدم. تازه فهمیدم که چقدر عملگی به من می سازد چون وقتی که پتک به دست گرفتم و به جان کاشی های قدیمی مستراح طبقه پایین افتادم چنان شور و شعفی به من دست داد که انگار تازه پی به استعداد نهفته خودم برده باشم. گمان کنم عملگی در خون ما ایرانی ها باشد چون بیشتر کسانی را که من در امریکا دیدم یا عمله بودند و یا لااقل در یک دوره ای از زندگی خودشان عملگی کرده اند. همه استاد کاشی کاری, لوله کشی, برق کشی, فاضلاب کشی , نجاری و یا جابجایی دیوار و در و پنجره هستند. البته آقایان را عرض می کنم اگرنه خانم ها در همان زمینه حمالی و رفت و روب حرفی را برای گفتن باقی نگذاشته اند. خلاصه کاسه توالت فرنگی را هم بغل کردم و آن را کشان کشان و با تلاش فراوان به خارج از خانه بردم و همین طور هم رد عن و گوه آن بر روی زمین به جای می ماند. لامذهب ها یک کمد و کاسه دستشویی برای مستراح ساخته بودند که انگار قرار بوده صد سال کار کند و بسیار سنگین و مستحکم بود. ولی سرانجام آنها را هم از جای خود کندم و با خود به خارج از خانه کشاندم. حالا امشب می خواهم دیوار آن را کاغذ کادو کنم و بعد هم احتمالا فردا کاسه توالت جدید بخرم و نصب کنم. کف مستراح را هم می خواهم از همین کاشی های مصنوعی بکنم که زیرش چسب دارد و راحت می چسبد. فقط باید حسابی زیر آن را تمیز کنم و مراقب نصب آن باشم تا به مرور زمان ور نقلمبد. یک دستشویی و آینه شیک هم از آیکیا ابتیاع کرده ام که اگر خوب نصب کنم چشم هر بیننده را از کاسه خارج می کند و آدم دلش می خواهد همان جا در دستشویی اطراق کند. خوشبختانه ما یک موال دیگر هم در طبقه بالا داریم و در این ایامی که مستراح خراب است مشکلی از بابت رفع حاجت پیش نمی آید ولی وقتی که کار تخریب من به آشپزخانه برسد دیگر هیچ جایگزینی برای آن نداریم و باید با غذاهای از قبل طبخ شده ارتزاق کنیم تا کار نوسازی آن به آخر برسد.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">برنامه ام این چنین است که پس از درست کردن مستراح, آشپزخانه را خراب کنم و سپس کف اطاق شام خوری و آشپزخانه را پارکت کنم و بعد از آن هم آشپزخانه جدید را که اگر قسمت باشد و پولمان جور شود از آیکیا بخریم و نصب کنم. حدود سه هفته است که دارم توی سر خودم می زنم تا ببینم چگونه می شود بهترین استفاده را از فضای فسقلی آشپزخانه نمود. آن بابایی که سی سال پیش خانه ما را طراحی کرده است هیچ ارادت و توجه خاصی به آشپزخانه نداشته است و احتمالا گمان می کرده است که آشپزخانه فقط جایی است برای گرم کردن غذاهای آماده ای که از بیرون خریداری می شود. البته ناگفته نماند که خودم هم تا قبل از آشنایی با اقدامات مقتضی تا اندازه ای همین فکر را می کردم! برای همین عدم زیرساختار مناسب هر طرحی که من می کشیدم از یک گوشه ای جا کم می آوردم و اندازه ها و ابعاد آن هم اصلا مطابق استانداردهای آشپزخانه ای نبود. ولی سرانجام توانستم با استفاده از بخشی از فضای شام خوری یک طرحی را بکشم که تا اندازه ای قابل پذیرش باشد. همین مستراحی را هم که دارم درست می کنم درش به درون آشپزخانه باز می شود و احتمالا سازنده این خانه پیش خودش فکر کرده است که خوب لابد آدم یک چیزی از بیرون می خرد و به آشپزخانه می رود و آن را گرم می کند و می خورد و بعد هم از همان جا یک راست به مستراح می رود و آن را می ریند. برای همین چنان مستراح را در قلب آشپزخانه ساخته است که مبادا کسی برای رساندن خود به آن دچار زحمت شود. طرحی از آشپزخانه خیالی که قرار است درست کنم را برایتان می گذارم که ببینید. در عکس دوم موقعیت درب مستراح مشخص است و عکس سوم مربوط به گوشه شام خوری است که من از آن برای ادامه آشپزخانه استفاده کرده ام.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhTpEqT56xop5lGeATUPx2J3qdrWsE5Vg2gVAurGhAmbv3mNjpLF5XKVuvi9jlhWJrOURQarYy8qJUyLVLaYww_T_eP_N6Oe8GqqpkvoKaxeF85P6tsMpY2NHz1fLIj8c3jwkTfnhxP_m65/s1600/kitchen+1.JPG" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="217" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhTpEqT56xop5lGeATUPx2J3qdrWsE5Vg2gVAurGhAmbv3mNjpLF5XKVuvi9jlhWJrOURQarYy8qJUyLVLaYww_T_eP_N6Oe8GqqpkvoKaxeF85P6tsMpY2NHz1fLIj8c3jwkTfnhxP_m65/s320/kitchen+1.JPG" width="320" /></a></div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<br /></div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEh9BRvPEcj2ZVFUYOCRiVYyjNHibuD_tKK6VQ3aS6kUzyhXhcyR7KyCQhnqVRq5exdHSXycg9WMRfWKWeE1u8cruO6ke0j_8F9DMSN1kBjEXxQfOon3D5GwRfGr7rdBKKAJH5R9VC8FGJcY/s1600/kitchen+2.JPG" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="207" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEh9BRvPEcj2ZVFUYOCRiVYyjNHibuD_tKK6VQ3aS6kUzyhXhcyR7KyCQhnqVRq5exdHSXycg9WMRfWKWeE1u8cruO6ke0j_8F9DMSN1kBjEXxQfOon3D5GwRfGr7rdBKKAJH5R9VC8FGJcY/s320/kitchen+2.JPG" width="320" /></a></div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<br /></div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
</div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjXPFyy5i6a2MT-PZuspn-qZsNqzQ9NxZyEPyZDyp3ZYoGMgvHHnPyLW_tQE47EQECwvLVAGU10itfp1DcXMR4IH-ayojq3qQ9MmqPfaidMHZ0-ZyU1Ysa6slc8vdJCkrFAHjEO7y3CyLdC/s1600/kitchen+3.JPG" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="211" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjXPFyy5i6a2MT-PZuspn-qZsNqzQ9NxZyEPyZDyp3ZYoGMgvHHnPyLW_tQE47EQECwvLVAGU10itfp1DcXMR4IH-ayojq3qQ9MmqPfaidMHZ0-ZyU1Ysa6slc8vdJCkrFAHjEO7y3CyLdC/s320/kitchen+3.JPG" width="320" /></a></div>
+<br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">خوشبختانه در امریکا ابزار عملگی به وفور یافت می شود و چیزهایی وجود دارد که کار آدم را خیلی راحت می کند. این اولین تجربه من در این قبیل امور اجرایی است و البته خود من هم همیشه مخالف سرسخت دخالت آدم غیر متخصص در کارهای تعمیراتی بودم ولی وقتی که پای شش هزار دلار دستمزد کارگر به میان بیاید آدم ناخودآگاه آستین هایش را بالا می زند و چنان کار می کند که انگار هفت پشتش عمله بوده اند. خدا پدر یوتیوب را بیامرزد که هر چیزی را به آدم آموزش می دهد و فقط کافی است که با دقت به کار آنها نگاه کنید و همان کارها را انجام دهید. البته همین الان به یاد این افتادم که من چنین خیالی را در مورد نقاشی هم می کردم و فکر کردم اگر بوم نقاشی بخرم و همان کار استادان را تقلید کنم نقاش می شوم که البته نه تنها چنین نشد بلکه اصلا به کل از نقاشی زده شدم و دریافتم که استعدادی در این زمینه ندارم. ولی خدا را شکر تا به اینجا استعداد من در زمینه عملگی بد نیست و تازه وقتی که دیروز کارم تمام شد احساس شادابی می کردم و انگار که تازه بدنم قوام آمده بود. حالا گزارش عملکرد خودم را برای شما هم می نویسم تا ببینیم که آخر این داستان به کجا خواهد انجامید.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">روز و شب بر شما خوش</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>
<div class="blogger-post-footer">مطلب را به بالاترین بفرستید:
<a expr:href='"http://balatarin.com/links/submit?phase=2&url="
+ data:post.url + "&title="
+ data:post.title'>
<img alt="Balatarin" src="http://balatarin.com/images/web2/submit.png"
style='border: none; padding: 0px' />
</a></div>RS232http://www.blogger.com/profile/14050481608556299333noreply@blogger.com30tag:blogger.com,1999:blog-9215199837680013774.post-17895923039745072052013-07-29T11:59:00.002-07:002013-07-29T12:05:25.957-07:00داستان آخر هفته من<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div dir="rtl" style="-webkit-text-stroke-width: 0px; color: black; font-family: 'Times New Roman'; font-size: medium; font-style: normal; font-variant: normal; font-weight: normal; letter-spacing: normal; line-height: normal; orphans: auto; text-align: right; text-indent: 0px; text-transform: none; white-space: normal; widows: auto; word-spacing: 0px;">
</div>
<br />
<div dir="rtl" style="-webkit-text-stroke-width: 0px; color: black; font-family: 'Times New Roman'; font-size: medium; font-style: normal; font-variant: normal; font-weight: normal; letter-spacing: normal; line-height: normal; orphans: auto; text-align: right; text-indent: 0px; text-transform: none; white-space: normal; widows: auto; word-spacing: 0px;">
<div style="margin: 0px;">
<br /></div>
<div style="margin: 0px;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div style="margin: 0px; text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">این آخر هفته اتفاقی افتاد که می خواهم برایتان بنویسم. همه چیز از یک فکر ساده شروع شد. یک سوراخ در پنجره برای عبور کردن ببو و رفتن او به حیاط. قبلا یک دریچه خریده بودم که مخصوص این کار بود و فقط می بایست شیشه را سوراخ کنم تا بتوانم این دریچه را درون آن نصب کنم. به نظرم آمد که آسان ترین راه این است که گوشه ای از درب شیشه ای حیاط را ببرم و دریچه را به آن وصل کنم. برای همین به مغازه رفتم و یک شیشه بر خریدم که جنس نوک آن از الماس است. تا حالا شیشه نبریده بودم ولی به نظرم می آمد که ساده ترین کار ممکن باشد. وقتی که شیشه بر را خریدم و به خانه آمدم تازه متوجه شدم که شیشه درب کشویی حیاط خانه ما دو جداره است. به خودم گفتم اشکالی ندارد اول یک سمت آن را می برم و سپس سمت دیگرش را می برم و دریچه را در آن نصب می کنم. اول خیلی شیک تمام وسایل مورد نیاز خودم را آوردم و آن را در جلوی خودم چیدم. شیشه بر, حوله, مایع مخصوص شیشه بر, یک مداد رنگی برای علامت زدن و یک عدد خط کش برای اینکه بتوانم شیشه را در یک خط صاف ببرم. همه چیز خیلی تمیز و عالی پیش رفت و من طبق اندازه های دریچه با مداد علامت گذاری کردم و با الماس بر روی شیشه خط انداختم. یک مقداری با پشت الماس به آن تقه زدم تا خراش های ایجاد شده جا بیفتد. سپس با حوله آن را تمیز کردم و به حیاط رفتم و با همان ابعاد پشت شیشه را هم با الماس خط انداختم. حالا فقط کافی بود که مثل فیلم ها یک فشار کوچک به آن وارد می کردم تا شیشه از جایی که خط افتاده است به صورت قالبی در بیاید. غافل از این که چه اتفاقی قرار است رخ بدهد.</span></div>
<div style="margin: 0px; text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div style="margin: 0px; text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">ببو هم طبق معمول آمده بود تا فضولی کند و ببیند که من دارم چکار می کنم. حوله را بر روی شیشه خراش داده شده گذاشتم و با چکش به صورت خیلی نرم به آن ضربه زدم. هر کاری که در یک طرف شیشه می کردم به آن طرف می رفتم و همان کار را تکرار می کردم تا هر دو طرف شیشه با شرایط یکسان بریده شود. حدود نیم ساعت به آن محوطه کوچک که می خواستم کنده شود ضربه زدم ولی آن شیشه از جای خودش در نیامد. پیش خودم گفتم حتما یک جایی از کار من اشکال دارد بنابراین به سراغ اینترنت رفتم و در یکی از ویدیوها دیدم که برای بریدن یک قطعه در وسط شیشه قطعات کوچک تری را در وسط آن خراش می دهد. من هم آمدم و درون بخشی که در گوشه شیشه خراشیده بودم به صورت مورب و یا عمودی و افقی با الماس خط انداختم و دوباره شروع کردم به ضربه زدن تا شاید لااقل یکی از آن قطعات کوچک کنده شود و از آنجا بتوانم بقیه را هم در بیاورم. ولی هر چه ضربه می زدم هیچ تغییری در حالت شیشه های خراش داده شده ایجاد نمی شد. پس از یک ساعت تلاش کم کم ضربه های نرم من تبدیل شده بود به ضربه های بسیار محکم با چکش که اگر هر کدام از این ضربه ها را به دیوار زده بودم آن را سوراخ می کرد. پیش خودم فکر کردم که پس جیمزباند چطور با الماس یک خط بر روی شیشه می کشد و سپس با یک ضربه آن را در می آورد؟! دیگر حتی با نوک تیز چکش هم با تمام قدرت دیوانه وار به شیشه می کوبیدم ولی حتی دریغ از یک ترک کوچک که دلم به آن خوش شود. از آنجایی که آن گوشه شیشه با الماس خط خطی شده بود دیگر می بایست هر طوری که شده آن را درست می کردم چون ظاهر بسیار زشتی پیدا کرده بود. با الماس چندین و چند بار بر روی شیشه کشیدم تا بلکه خراش های آن عمیق تر شود و با ضربه کنده شود ولی چنین اتفاقی نیفتاد. ای کاش که همانجا از ادامه کار منصرف شده بودم!</span></div>
<div style="margin: 0px; text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div style="margin: 0px; text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">خسته و ناامید و دمق بر روی کاناپه ولو شدم و اقدامات مقتضی هم که من را زیر نظر داشت به من دلداری می داد که هیچ اشکالی ندارد و خودت را ناراحت نکن ولی این مسئله برای من یک شکست محسوب می شد و اصلا نمی توانستم آن را به همین حال ول کنم. پیش خودم گفتم که اگر من فقط می توانستم یک سوراخ کوچک هم در آن شیشه ایجاد کنم می توانم پیچ گوشتی را در آن فرو کنم و آن را بیرون بکشم. بعد ناگهان به یاد شیشه هایی افتادم که گلوله فشنگ از درون آنها رد شده است و یک سوراخ درون آن ایجاد می کرد. این صحنه ها را هم در فیلم ها دیده بودم. من هم یک تفنگ ساچمه ای قوی دارم و پس از مشورت با اقدامات مقتضی آن را آوردم تا بلکه بتوانم سوراخ کوچکی در آن محدوده ایجاد کنم. برای احتیاط به اقدامات مقتضی گفتم که فاصله بگیرد و خودم هم در فاصله دو متری آن ایستادم و به سمت محدوده خراش داده شده نشانه گرفتم. راستش همیشه دلم می خواست بدانم که آیا این تفنگ من از شیشه هم رد می شود یا خیر و آن لحظه بهترین فرصتی بود که می توانستم این مسئله را تجربه کنم. نشانه گیر لیزر تفنگ را هم روشن کردم تا تیرم دقیقا به وسط آن بخش چهارگوش شیشه اصابت کند. ضامن تفنگ را آزاد کردم و سپس ماشه را کشیدم و آن اتفاق رخ داد. در یک لحظه بسیار کوتاه پس از کشیدن ماشه کل شیشه از پایین تا به بالا به صورت تکه های به هم چسبیده بک پازل در آمد و ترک های ریز و یک اندازه سرتاسر شیشه را پوشاند. گلوله ساچمه ای از شیشه اول رد شده بود و در فضای بین دو لایه گیر افتاده بود. شیشه صدای عجیب و غریبی می داد که مثل صدای ترک خوردن های بیشمار بود. ما که دهانمان از تعجب باز مانده بود از جلوی آن فرار کردیم چون مثل این بود که هر لحظه شیشه می خواهد منفجر می شود و تمام تکه های آن مثل نارنجک به اطراف پخش شود. این صحنه ها را هم در فیلم دیده بودم ولی این اتفاق رخ نداد و شیشه به همان صورت در جای خودش قرار گرفت. خلاصه با احتیاط به آن نزدیک شدم و اولین کاری که کردم این بود که با نوار چسب پهن کاغذی به صورت ضربدری روی آن را پوشاندم که مبادا خرد شود و فرو بریزد. در آن لحظه به یاد زمان جنگ و بمباران افتادم که تمام پنجره های اطاقمان را به صورت ضربدری با نوارچسب می پوشاندیم. </span></div>
<div style="margin: 0px; text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div style="margin: 0px; text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">این بار دیگر واقعا حالم گرفته شده بود و هربار که چشمم به شیشه می افتاد از حماقت خودم ناراحت می شدم. اقدامات مقتضی سعی می کرد که به من دلداری بدهد و می گفت اتفاقا خیلی هم قشنگ شده است و الآن شیشه های این مدلی مد است! ولی این حرف ها من را آرام نمی کرد و از دست خودم عصبانی بودم. به مغازه وسایل خانه فروشی رفتم تا ببینم چگونه می شود آن را درست کرد. گفتند که این درهای کشویی کارخانه ای است و بهترین کار این است که به یک شرکت شیشه بری بروی تا بیایند و همان جا برایت شیشه را عوض کنند. در نهایت اگر خیلی خوش بینانه بخواهم به این قضیه نگاه کنم ایجاد کردن این سوراخ کوچک حدود پانصد دلار برایم هزینه خواهد داشت. البته شاید هم بگویم که فقط آن لایه شکسته شده را در بیاورند و با همان یک لایه که البته توسط من خط خطی هم شده است سر کنیم تا بعدا یک فکر اساسی به حال آن بکنم.</span></div>
<div style="margin: 0px; text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div style="margin: 0px; text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">این هم داستان آخر هفته و شیرین کاری های من بود.</span></div>
<div style="margin: 0px; text-align: right;">
<br /></div>
<div style="margin: 0px;">
<br /></div>
</div>
</div>
<div class="blogger-post-footer">مطلب را به بالاترین بفرستید:
<a expr:href='"http://balatarin.com/links/submit?phase=2&url="
+ data:post.url + "&title="
+ data:post.title'>
<img alt="Balatarin" src="http://balatarin.com/images/web2/submit.png"
style='border: none; padding: 0px' />
</a></div>RS232http://www.blogger.com/profile/14050481608556299333noreply@blogger.com27tag:blogger.com,1999:blog-9215199837680013774.post-584423345926209952013-07-23T11:45:00.002-07:002013-07-23T12:33:29.493-07:00چرا خارج نشینان ناراضی به ایران بر نمی گردند؟<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br />
اصولا یک آدم ناراضی در هر شرایط و موقعیتی که قرار بگیرد ناراضی است. بیشتر ما ایرانی ها ناراضی و غرغرو بار آمده ایم و حتی خودمان هم درست نمی دانیم که چه چیزی در نهایت ما را راضی نگه می دارد. چند وقت پیش من و همسرم به یک جای دیدنی رفتیم و هوس کردیم که بستنی بخریم و چون شلوغ بود مجبور شدیم که در یک صفی قرار بگیریم که حدود بیست نفر در آن ایستاده بودند. هنوز پنج دقیقه هم از ایستادن ما نگذشته بود که نارضایتی و غرغر کردن و این پا و آن پا کردن ما شروع شد و به خودمان می گفتیم که مگر ما دیوانه هستیم که برای بستنی در چنین صفی ایستاده ایم و یا این که حالا مگر بستنی چیز واجبی است که خودمان را این چنین آزار می دهیم. بعد با تعجب نگاه می کردم که مردم با چه صبری در صف ایستاده اند و با هم حرف می زنند و می گویند و می خندند حتی دو سالمند در صف ایستاده بودند که لااقل دو برابر من سن داشتند. تازه هر کسی هم که نوبتش می شد شروع می کرد به تست کردن بستنی های مختلف تا یکی را انتخاب کند. خلاصه ما در آن صف دوام نیاوردیم و از آن خارج شدیم با این حال باز هم ناراضی بودیم و غرغر می کردیم که چرا نتوانستیم بستنی بخوریم!</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br />
من هم چون در ایران تربیت شده ام مثل بیشتر آدمهای آنجا ناراضی هستم. ولی وقتی در خودم کنکاش می کنم متوجه می شوم که این نارضایتی من بیشتر ریشه درونی دارد و شرایط خارجی فقط تحریک کننده و آشکار کننده این احساس درونی من است. به عنوان مثال اگر یک نفر در خیابان به من تنه بزند و یا پایم در یک چاله گیر کند می گویم ای گور بابای امریکا و هر چه امریکایی است و من عجب غلطی کردم که به امریکا آمدم و آنجا داشتم برای خودم زندگی می کردم. تا اینجای کار زیاد اشکال ندارد ولی فقط به شرط این که من با این احساس درونی خودم تحمیق نشوم و اولویت های زندگی را از یاد نبرم. به هر حال زندگی در هر کجای جهان چالش های خاص خودش را دارد و آدم باید با آن سر و کله بزند ولی فاکتورهای اولیه و اساسی در زندگی وجود دارد که ما معمولا آن را پیش فرض می دانیم و متاسفانه وقتی که در جایی مثل امریکا زندگی می کنیم پس از مدتی اهمیت آنها را از یاد ببریم.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br />
حالا فرض کنید که من در امریکا زندگی می کنم و کار و درآمد مناسبی ندارم و تنها و دلتنگ ایران هستم و در مجموع از زندگی خود در امریکا ناراضی هستم. اگر شما از من بپرسید که چرا به ایران بر نمی گردی در صورتی که بخواهم صادق باشم و شما را نپیچانم و از جواب دادن طفره نروم مجبور هستم که واقعا فکر کنم برای چه به ایران بر نمی گردم. آن وقت ممکن است چند دلیل به ذهنم خطور کند که چون گمان می کنم خیلی بی اهمیت هستند اصلا رویم نمی شود در مورد آن حرف بزنم چون می ترسم که به نظر مسخره بیایند. در حالی که ناخودآگاه ما به این سادگی ها تحمیق نمی شود و به خوبی می داند که این دلایل بر خلاف ظاهر ساده آنها برای ما بسیار حیاتی و مهم هستند. به عنوان مثال اگر شما همه جا سخنرانی کنید و کنفرانس خبری بدهید که مثلا من از ببر نمی ترسم حتی اگر دیگران باور کنند بدن خود شما تحمیق این حرف ها نمی شود و در صورت دیدن یک ببر وحشی بدون این که خودتان بفهمید با آخرین قدرت ممکن فرار می کند. حالا این دلیلهای به ظاهر ساده ای که مانع از برگشتن به ایران می شوند چه هستند؟ چند تا از آنها را می گویم.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br />
1- آب و هوای آلوده در ایران! بله درست است. یک آدمی که چند سال هوای پاک را تنفس کرده باشد ناخودآگاهش گول حرف های قلمبه سلنبه و فلسفه بافی های رنگارنگ را نمی خورد و تمایل دارد که همچنان هوای پاک و تمیز را تنفس کند. برای همین تمایلی به بازگشت به ایران ندارد.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br />
2- عدم امنیت جانی در خیابان و جاده در ایران. یک فردی که به رانندگی و عبور و مرور ترافیکی امریکا و یا اروپا عادت کرده باشد ناخودآگاه به یاد تصادفات و خطرهای جانی می افتد و به یاد این می افتد که وقتی در ایران از خیابان رد می شود چگونه ماشین ها به قصد کشت به سمت او نزدیک می شوند. خوشبختانه شعور ناخودآگاه انسان در چنین مواردی بهتر عمل می کند و بدون این که حتی آدم بفهمد مانع برگشتن او می شود.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br />
3- شان و مقام آدمیت در ایران در حد لالیگا. حتی اگر من آن قدر خنگ باشم که متوجه تفاوت این امر در دو کشور مذکور نباشم ناخودآگاه من به درستی عمل می کند و با مرور خاطرات واقعی در قبل و بعد از مهاجرت جایگاه واقعی من را مقایسه می کند. مثلا مقایسه می کند که چگونه در بانک یا سایر مراکز خدماتی با من برخورد می شود و یا این که چگونه قانون به عنوان یک شهروند در مقابل کسانی که پول و قدرت بیشتری دارند از من حمایت می کند. شاید من نتوانم قدرت تحلیل و تجزیه کافی را در مقایسه آن داشته باشم ولی خوشبختانه ناخودآگاه من در این زمینه به درستی عمل می کند.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br />
4- محدودیت ها در ایران. اگر یک نفر مچ دست شما را بگیرد ناخودآگاه سعی می کنید که خودتان را از آن رها کنید. حتی اگر خودتان هم با فلسفه و پند و دلایل گوناگون به این نتیجه برسید که مثلا اینترنت شما باید محدود باشد و یا لباستان و یا مدل مویتان باید فلان جور باشد باز هم بدن شما تمایل دارد که آن چیزی را انجام دهد که بر اساس خواسته خودتان تنظیم شده باشد نه آن چیزی را که دیگران به شما تحمیل می کنند. محدودیت های فامیلی و اجتماعی در لابلای دست و پای شما در ایران پیچیده شده است و حتی بدون این که خودتان بفهمید برایتان کلافه کننده است. ممکن است من پس از چند سال رهایی از این بندها اهمیت آن را به دست فراموشی سپرده باشم ولی ناخودآگاه من تجربه سوزشی که از لمس شعله آتش نصیبش شده است را هرگز فراموش نخواهد کرد.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br />
بنابراین اگر از یک نفر که در امریکا است و ناراضی است سوال کنید که چرا بر نمی گردد و چواب قانع کننده ای نگرفتید از او ناراحت نشوید زیرا خود آن فرد هم به درستی جواب آن را نمی داند و تنها چیزی که می داند این است که دیگر نمی تواند در ایران زندگی کند.</span></div>
</div>
<div class="blogger-post-footer">مطلب را به بالاترین بفرستید:
<a expr:href='"http://balatarin.com/links/submit?phase=2&url="
+ data:post.url + "&title="
+ data:post.title'>
<img alt="Balatarin" src="http://balatarin.com/images/web2/submit.png"
style='border: none; padding: 0px' />
</a></div>RS232http://www.blogger.com/profile/14050481608556299333noreply@blogger.com18tag:blogger.com,1999:blog-9215199837680013774.post-13833435508222089192013-07-22T09:13:00.004-07:002013-07-22T09:16:14.930-07:00کلاس اجتماعی در ایران<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br />
خوب راستش کلاس اجتماعی در ایران یک مفهوم بسیار پیچیده ای است و نمی شود آن را بقچه بندی کرد. مثلا من وقتی که در ایران بودم سعی می کردم که خیر سرم خیلی آدم با کلاسی باشم ولی همیشه محاسباتم به هم می ریخت و یک مرتبه تبدیل به یک آدم بی کلاس و عوضی می شدم. مثلا وقتی که در تنگاتنگ و فشار جمعیت در داخل اتوبوس یک نفر پایم را برای چندمین بار لگد می کرد ممکن بود ناگهان از کوره در بروم و بگویم هش زیر پایت را نگاه کن مردیکه الاغ! یا سعی می کردم که بسیار خوب رانندگی کنم و تمام موازین رانندگی را رعایت کنم ولی اگر به طور متوالی به جلوی من می پیچیدند و عملیات مارپیچ انجام می دادند ممکن بود به یکباره خودم را در سریال کبرا 11 فرض کنم و با لج فرمان را بگیرم و پایم را بر روی پدال گاز فشار دهم تا آن طرف را با ماشینم له کنم. البته خدا را شکر چون ماشین هایم همیشه غراضه بودند نه تنها به آن طرف نمی رسیدم بلکه گاز کنده هم باعث پاره شدن اگزوز ماشینم می شد و صدای تراکتور از آن در می آمد. </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br />
وقتی بچه بودم همیشه به خاطر درس نخواندن و بازیگوشی در خانه و مدرسه به من می گفتند که تو وقتی بزرگ بشوی حتما حمال و عمله و یا فوقش کارگر تخلیه چاه می شوی. برای همین من همیشه به دنبال یک چیزهایی بودم که بتواند کمی موقعیت اجتماعی من را افزایش دهد و به قول معروف چند پله کلاسم را ارتقاء دهد. یک زمانی کلاس اجتماعی برای من داشتن ویدیو بود و اگر می شنیدم که یک نفر در خانه اش ویدیو دارد احترام خاصی به او قائل بودم و شب ها قبل از خواب رویا می دیدم که وضع مالی من خوب شده است و در هر اطاق خانه ام یک ویدیو دارم و به هر کجا هم که می روم به دیگران چند تا ویدیو هدیه می دهم و آنها هم قربان و صدقه من می روند و احترام فراوان می گذارند. بعد خیلی اتفاقی یک روز به خانه یک فردی رفتیم که در حمام خانه اش وان داشت و من برای اولین بار آن را از نزدیک دیدم. وقتی که صاحب خانه اشتیاق و ذوق فراوان من را دید وان را آب کرد و من در آن آبتنی کردم. از فردای آن روز تمام بچه های محل را جمع می کردم و برای آنها توضیح می دادم که وان چیست و آبتنی کردن در آن چه کیفی دارد. دیگر از نظر من آدم حسابی فقط کسی بود که در حمام خانه اش وان داشته باشد و به نظر من داشتن وان و ویدیو با هم کلاس زیادی داشت. ولی بعدها تازه وقتی که یکی از عمه هایم به همراه خانواده از امریکا به ایران آمد متوجه شدم که تمام کسانی که ویدیو و وان دارند در جلوی او لنگ پهن می کنند و فهمیدم که کلاس واقعی این است که آدم در امریکا زندگی کند! ما یک فامیل دور داشتیم که وضع مالی بسیار خوبی داشتند و اگر جواب سلام ما را هم می دادند تا دو هفته ذوق مرگ بودیم ولی وقتی که عمه ام از امریکا آمد دیدم که حتی آنها هم در مقابل او تا زانو خم می شوند و سعی می کنند که یک جوری در مقابل او و دخترش خودشیرینی کنند. البته عمه من و دخترش هیچ پخی نبودند و فقط چون از امریکا آمده بودند انگار که یک واقعه تاریخی بزرگی در کل سلسله فامیل ما رخ داده بود و همه سعی می کردند که نقش برجسته تری در این رویداد بزرگ داشته باشند. </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br />
در همان زمان که دوران نوجوانیم بود گفتم که ای خدا یعنی می شود یک روزی ما هم به خارج برویم و وقتی بر می گردیم همه در جلوی ما دولا و راست شوند؟! پروژه کار کردن بر روی مخ دختر عمه بسیار ناامید کننده بود چون آنقدر پسران قد بلند و خوش تیپ دور او را گرفته بودند که من زپرتی اصلا دیده نمی شدم. البته بقیه هم فقط وقتشان را تلف کرده بودند و در نهایت چاپلوسی هایشان افاقه نکرد. خلاصه تا چندین سال هر زمانی که می خواستم پز بدهم می گفتم که عمه من هم در امریکا است و خیلی راحت می تواند من را به پیش خودش ببرد. از آن زمان ها بود که آدم های گرین کارت دار برای من ارج و قرب خاصی پیدا کردند و به نظرم آمد که آنها بسیار باکلاس هستند و حتی پولدارها و ماشین دارها و وان دارها و ویدیو دارها هم به گردشان نمی رسیدند. پیش خودم فکر کردم که حتی اگر من در بدترین حالت کارگر تخلیه چاه هم بشوم ولی گرین کارت داشته باشم و از امریکا برگردم همین وان دارها و ویدیو دارها و ماشین دارها کلی تحویلم می گیرند و من را در بالای مجلس می نشانند. مدت ها از آن زمان گذشت و من بزرگ شدم ولی هرگز فکر داشتن گرین کارت از خاطرم محو نشد.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br />
خوب من عاشق پز دادن بودم و هستم بنابراین وقتی که گرین کارتم را گرفتم اگر خیلی زور می زدم می توانستم حداکثر پنج دقیقه با یک نفر صحبت کنم و چیزی در مورد گرین کارتم نگویم. تازه حتی قبل از این که پایم به امریکا برسد تنها با داشتن گرین کارت برای اطرافیانم سخنرانی می کردم و مسائل اجتماعی و فرهنگی امریکا را برایشان تشریح می کردم و به آنها قول می دادم که حتما کار آنها را هم درست خواهم کرد تا به امریکا بیایند و دور هم باشیم. راستش هنوز هم گرین کارت و وان حمام و ویدیو و البته ماشین وانت را دوست دارم. بی شرف ها وقتی که سیتیزن می شدم گرین کارتم را از من گرفتند و کلی حالم گرفته شد. نتوانستم با پاسپورت امریکایی کوچک ترین ارتباطی برقرار کنم ولی هنوز ویزای خودم را که در پاسپورت ایرانی خورده است دوست دارم و گاهی آن را نگاه می کنم. وقتی بچه بودم عاشق ماشین وانت بودم و دلم می خواست که پشت آن بنشینم و فشار باد را در صورت و دستانم احساس کنم. به خودم می گفتم که اگر بزرگ شدم و پولدار شدم یک وانت می خرم و یک راننده استخدام می کنم که رانندگی کند و من در پشت آن بنشینم. هنوز هم عاشق نشستن در پشت وانت هستم ولی گمان نمی کنم که دیگر مقدور باشد.</span></div>
</div>
<div class="blogger-post-footer">مطلب را به بالاترین بفرستید:
<a expr:href='"http://balatarin.com/links/submit?phase=2&url="
+ data:post.url + "&title="
+ data:post.title'>
<img alt="Balatarin" src="http://balatarin.com/images/web2/submit.png"
style='border: none; padding: 0px' />
</a></div>RS232http://www.blogger.com/profile/14050481608556299333noreply@blogger.com8tag:blogger.com,1999:blog-9215199837680013774.post-26200596547650324252013-07-12T12:10:00.000-07:002013-07-12T12:16:16.295-07:00در بلاد غربت<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">بزک نمیر بهار میاد, کمپزه با خیار میاد, احمدی میره حسنی میاد, کلید به دست از راه میاد. السون و ولسون, رفتن تو کار پستون, اون یکی ممه رو برده, این یکی پسش آورده. میگن رنگش بنفشه, میگن خوش آب و نقشه. میگن که نون میاره, سر سفره مون میزاره.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">من و داداشم و بابام و عموم, سگ دو زدیم سی سال تموم. دویدیم و دودیم, جز وعده هیچی ندیدیم. ولی حاجی چی؟ ویلای سفید, پورشه سیاه, پول زیاد, واه واه واه! می گفت بیا رشوه بگیر, نه نمیام نه نمیام. می خوای بریم اختلاس کنیم؟ نه نمیخوام نه نمیخوام. </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">اتل و متل توتوله, حالم الآن چه جوله. دور کلام قرمزی, موهام همه وزوزی. دویدم و دویدم, به امریکا رسیدم. خونه من چه زیباست, میان دشت و صحراست, چه گلهای قشنگی, مرغابی خوش رنگی, </span><span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">به به چه حالی دارم, شور و صفایی دارم, شب که میرم تو خونه, دل میگیره بهونه. </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">نون و پنیر آوردم, گوشه دل رو بردم. وضعم شده چه عالی, شدم گنده باقالی. ولی دلم تو باغ نیست, خورجین روی الاغ نیست. هیچ چیزی حال نمیده, آخه دل و دماغ نیست. این ور دلم, اون ور دلم, پشت دلم, روی دلم,میره به سوی کشورم. ترسم همش به اینه, برم جام تو اوینه! </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>
<div class="blogger-post-footer">مطلب را به بالاترین بفرستید:
<a expr:href='"http://balatarin.com/links/submit?phase=2&url="
+ data:post.url + "&title="
+ data:post.title'>
<img alt="Balatarin" src="http://balatarin.com/images/web2/submit.png"
style='border: none; padding: 0px' />
</a></div>RS232http://www.blogger.com/profile/14050481608556299333noreply@blogger.com10tag:blogger.com,1999:blog-9215199837680013774.post-21082015567829518662013-07-10T12:43:00.000-07:002013-07-10T12:49:05.259-07:00گذرنامه امریکایی من<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">شرایط زندگی من در ایران طوری بود که اگر می گفتند تو با گذرنامه ایرانی خودت می توانی به هر نقطه ای از دنیا بروی باز هم نمی توانستم حتی تا شاه عبدالعظیم بروم چه برسد به این که بخواهم مسافرت خارجی داشته باشم. شاید باورتان نشود ولی من هنوز جزیره کیش را هم ندیده ام چون هیچ وقت برایم پیش نیامد که زمان و هزینه یک سفر تفریحی به جزیره کیش را داشته باشم. ترکیه هم هنوز نرفتم و اگر به خاطر ماموریت های کاری نبود حتی امارات را هم تاکنون ندیده بودم. با این حال من هم مثل دیگر ایرانیان همیشه از این که کشورهای دیگر به ایرانی ها سخت ویزا می دهند ناراحت و دلخور بودم چنان که انگار اگر مثلا کشور آلمان به من ویزا می داد بلیط رفت و برگشت و هتل و کلیه مخارج سفرم را هم دو دستی تقدیدم حضورم می کرد و در ضمن به محل کارم هم سفارش می کرد که یک ماه مرخصی تشویقی با حقوق به من بدهند تا مبادا ملالی باشد و با خیال راحت به آن کشور بروم و برگردم. حالا حکایت آن روزگار همچون حکایت الآن من شده است. حدود یک سال است که پاسپورت امریکایی خودم را در گنجه گذاشته ام و دلم خوش است که به هر کجایی که دلم بخواهد می توانم بروم ولی وقتی به اعداد و ارقام سفرهای خوش آب و رنگ خارجی نگاه می کنم همین طور واجبات معوقه زندگی که به خاطر کم پولی نافرجام مانده اند از جلوی چشمانم رژه می روند و به من نهیب می زنند که الا یا ایها الآرش ادر کاسا و ناولها که سفر آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها. لااقل پاسپورت ایرانی من چهار تا مهر خاطره انگیز دبی به درونش چسبیده است ولی پاسپورت امریکایی من مثل کتاب های دبستان می ماند که روز اول مهر به ما تحویل می دادند و لای برگه هایش بوی نویی می داد البته </span><span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">اگر که تاکنون در گنجه کپک نزده باشد.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">ولی من بالاخره این عطش سیری ناپذیر خودم را فرو خواهم نشاند و یک روزی روزگاری به جلوی باجه بازرسی گذرنامه در فرودگاه یکی از همین کشورهای عربی خواهم رفت و پاسپورت امریکایی خودم را در حلق مامور بازرسی فرو خواهم کرد تا به آن مهر بچسباند. بعد در دلم می گویم که ای مردک یادت می آید بیست سال پیش با پاسپورت ایرانی به همین جا آمدم و تو چطور به من همچون عاقل اندر سفیه نگاه می کردی؟ حالا خر من شو تا من بر پشتت سوار شوم و یک دور به دور فرودگاه به من کولی بده تا حالت جا بیاید. بزنم با همین پاسپورت امریکایی به دهانت تا دندانهایت بریزد؟ بعد احتمالا آن آقای بازرس که هیچکدام از حرف های دل من را هم نشنیده است می گوید شما تشریف ببر آن طرف تا بازرسی بدنی شوی. با تعجب می گویم چرا؟ آخر من که خیر سرم یک امریکایی هستم. می گوید فرقی نمی کند همین که محل تولد تو تهران است یعنی این که یک تروریست بالفطره هستی و باید بازرسی بدنی شوی! بله دوستان اگر شانس من است که یک چنین اتفاقی برایم روی خواهد داد و حتی با پاسپورت امریکایی هم به من گیر خواهند داد. البته یک نکته آموزنده هم برای بقیه خواهد داشت که هرگز سعی نکنند با پاسپورت خارجی خودشان به دیگران پز بدهند و فخر بفروشند تا این چنین ضایع نشوند. حالا که داشتم این داستان تخیلی را می گفتم به یاد یک داستان واقعی افتادم که برای یکی از دوستانم که در سنفرانسیسکو زندگی می کند و خانمش امریکایی است افتاده است. چند سال پیش او و خانمش با پاسپورت امریکایی به فرانسه رفتند و زمانی که از گیت عبور می کردند خانم او که امریکایی سفید است به راحتی عبور کرد ولی به او که قیافه ایرانی نسبتا تیره داشت گیر دادند که پاسپورت امریکایی تو تقلبی است. به او می گفتند که تو الجزایری هستی و داری برای ما فیلم بازی می کنی! خلاصه مجبور می شود با سفارت امریکا در پاریس تماس بگیرد و پس از چندین ساعت معطلی آنها متوجه می شوند که او واقعا امریکایی است و از او معذرت خواهی می کنند و ولش می کنند که برود!</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">الآن هم من و اقدامات مقتضی داریم بر روی یک مسئله خیلی مهم فکر می کنیم و در شش و بش هستیم که آیا سال دیگر برای سفر به کانادا برویم و یا این که از سفر بی خیال شویم و پول آن را به یک زخمی از گوشه زندگی بزنیم. راستش فامیل هایمان ما را به کانادا دعوت کرده اند ولی هنوز به درستی روشن نکرده اند که آیا پول بلیط و خرج سفرمان را هم خواهند پرداخت یا خیر! ولی به احتمال خیلی قریب به یقین نخواهند پرداخت چون مگر دیوانه اند که چنین کاری را بکنند! بنابراین و با عنایت به این حساب و کتاب ها باید تا چند سال دیگر هم برای استفاده از این پاسپورت امریکایی خودم صبر کنم و دندان بر روی جگر بگذارم. می دانم که الآن همه شما از این که من این همه از پاسپورت امریکایی خودم می گویم حالتان دارد به هم می خورد و پیش خودتان می گویید که این آرش دیگر عجب موجود ندید و بدیدی است که همین طور شانسی یک پاسپورت امریکایی گرفته است و خیال برش داشته است که چه شده است. اشکالی ندارد بگویید. خوب من هم چکار کنم حالا که نمی توانم از پاسپورت امریکایی خودم برای مسافرت استفاده کنم لااقل از این طریق می توانم یک استفاده روحی و روانی از آن برده باشم و کمی پز بدهم تا دلم خنک شود.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">راستش امروز زیاد حالم خوب نیست و می خواهم از کار جیم بشوم. احساس می کنم که هر لحظه دارم شکوفه می زنم و سرم هم کمی گیج می زند و چشمانم قیلی ویلی می رود. شاید هم برای همین است که شیرین می زنم و پرت و پلا می نویسم! پس تا نوشته ای دیگر بدورد بر شما باد.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>
<div class="blogger-post-footer">مطلب را به بالاترین بفرستید:
<a expr:href='"http://balatarin.com/links/submit?phase=2&url="
+ data:post.url + "&title="
+ data:post.title'>
<img alt="Balatarin" src="http://balatarin.com/images/web2/submit.png"
style='border: none; padding: 0px' />
</a></div>RS232http://www.blogger.com/profile/14050481608556299333noreply@blogger.com14tag:blogger.com,1999:blog-9215199837680013774.post-25225044481953642932013-07-09T12:37:00.001-07:002013-07-10T09:14:48.145-07:00سامان دهی اندیشه در زمان ترک زادگاه<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">جابجایی در زندگی و رفتن از زادگاه می تواند چالش های زیادی به همراه داشته باشد که هر کدام از آنها نیز تا زمان درازی درگیر کننده است. در باره این چالش ها تا کنون زیاد نوشته ام ولی شاید کمتر به شیوه های رودررویی با آنها پرداخته باشم.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px;"><span style="line-height: 18px;"><br /></span></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">یکی از کارآمدترین شیوه های برخورد با چالش های مهاجرتی </span><span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">ساماندهی اندیشه </span><span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">است چرا که هرگاه شمار جدال های ذهنی زیاد شود کارآیی پردازش آنها بسیار پایین می آید و خرد را در گزینش برتر دچار خدشه می کند. در این گاه</span><span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"> است که ساماندهی اندیشه می تواند به شما کمک کند که از گسستن شیرازه کار خود در سختی های زندگی جلوگیری کنید.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">ولی چگونه می توانیم به اندیشه خود سامان دهیم؟ به این گونه:</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">1- بررسی جایگاه و خواستگاه خود. </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">هر از گاهی دست از اندیشه و کار روزانه بشویید و به خود بگویید که من کجا هستم, چه می کنم و می خواهم به کجا بروم. خواستگاه و آهنگ خود را دریابید و به آن رنگ و بویی دوباره ببخشید تا با گذشت روزگار از یادتان پاک نشود. هرگز فراموش نکنید که شمار چالش های گوناگون می توانند به سادگی چرایی کارهایی که می کنید را به باد فراموشی دهند.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">2- سنجش چالش ها.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">اگز چالش های بی شماری در پیش روی خود دارید نخست باید گرانی هر یک را بسنجید و ببینید که پرداختن به کدام یک از آنها می تواند در گشایش کارهای شما برتری ویژه ای داشته باشد. دست کم سه چالش برتر را برای خود شماره گذاری کنید و به آنها نگاه جداگانه ای داشته باشید و تلاش کنید که بهای کمتری به چالش های دیگر بدهید. اگر دشواری برای شما پیش آمد نخست ببینید که آیا آن رویداد در دامنه سه چالش شماره گذاری شده است یا خیر و اگر نیست تا زمانی که چالش های برتر را از پیش روی بر نداشته اید به سادگی از آن بگذرید.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">3- به روز رسانی داده ها</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">هر از گاهی داده های خود را به روز کنید و اگر نیازی به جابجایی و یا دگرگونی دارند این کار را به آخر برسانید. آن چه اکنون می دانید را با آن چه که پیش از مهاجرت می دانستید جایگزین کنید و دوباره وزن چالش ها را بسنجید و جایگاه خود را بررسی کنید. داده های نادرست می تواند پیش زمینه پردازش نادرست باشد و به همراه آن نیز گمراهی از راه می رسد. </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">4- پرهیز از دوباره کاری و چرخ اندیشی</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"> فراموش نکنید که اندیشیدن خوب است تا اندازه ای که همچون سنگ آسیاب به چرخش یکسان دچار نشود. هرگاه که در باره کاری می اندیشیم باید دیدگاه تازه ای به آن داشته باشیم که شاید بتوانیم دروازه جدیدی را از درون تودرتوی چالش های خود بگشاییم. چرخ اندیشی ما را خسته می کند و توانمندی ما را کاهش می دهد و سرانجام آن نیز تنها می تواند دوباره کاری باشد. چرخ اندیشی هرگز به خودی خود گشایشی در بر ندارد و نباید گمان کنیم که شمار اندیشه در بازدهی آن کارآمدی دارد.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">5- خوش نگری و شادی آفرینی</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">شاید پیوند خوش نگری و یا خوش بینی به سامان دهی اندیشه چندان آشکار نباشد ولی من گمان می کنم که خوش نگری امید می آورد و امید نیز شادی می آفریند. بهتر است که در اندیشه هایمان خواستگاه خود را دست یافتنی بدانیم و در هر قدم خود را به آن نزدیک تر ببینیم تا توان رویارویی با چالش ها در ما دو چندان شود. ناامیدی همچون چوبی است که در لابه لای چرخ روزگار ما فرو می رود و آن را از رفتن به جلو باز می دارد. شاید هم گاهی بد نباشد که برای خود و پیروزی خود جشن بگیریم و پیکی سر دهیم و چند آنی از نبایدها و نشایدها جدا شویم تا نسیمی خنک به جان ما بدمد و از گرمای آتش درون ما کمی بکاهد.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">تا نوشتاری دوباره روزگارتان خوش باد</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>
<div class="blogger-post-footer">مطلب را به بالاترین بفرستید:
<a expr:href='"http://balatarin.com/links/submit?phase=2&url="
+ data:post.url + "&title="
+ data:post.title'>
<img alt="Balatarin" src="http://balatarin.com/images/web2/submit.png"
style='border: none; padding: 0px' />
</a></div>RS232http://www.blogger.com/profile/14050481608556299333noreply@blogger.com11tag:blogger.com,1999:blog-9215199837680013774.post-38951657086185534612013-07-08T12:26:00.003-07:002013-07-08T12:34:46.053-07:00مژده مژده که دوباره آمدم!<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">پس از یک استراحت کوتاه می رویم که دوباره نوشته هایی را در این وبلاگ به دور هم داشته باشیم. گمان کنم اگر نویسنده های قدیمی هم چاره داشتند کتاب هایشان را از دست مردم جمع می کردند و پس از اضافه کردن صفحاتی دوباره آن را پخش می کردند ولی چنین چیزی در دنیای کتابت کاغذی آن روزگار شدنی نبود در حالی که در دنیای وبلاگ امروز همچون صحنه های ویژه و تخیلی سینمای هالیوودی هر کاری شدنی است. راستش هر بار که به اینجا می آیم و می بینم که یک وبلاگ گل گرفته شده روزی چند صد نفر بازدید کننده دارد از خودم شرمنده می شوم و به خودم می گویم که خدا را خوش نمی آید که دل این همه آدم که برای خواندن چرندیات من به اینجا می آیند را بشکنم. از آنجایی که اعتیاد به نوشتن به این سادگی قابل معالجه نیست یک وبلاگ دیگر راه انداختم که به نظر خودم خیلی چرند بود چون حتی خودم هم از خواندن آن مزخرفاتی که می نوشتم لذت نمی بردنم چه برسد به آدم های دیگری که به آنجا می آمدند. تازه به این نتیجه رسیدم که آدم وقتی یک نوشته ای را می خواهد بنویسد باید یک جورهایی از درونش سرچشمه بگیرد که به دل خواننده بچسبد اگرنه آن نوشته و یا وبلاگ مثل تاپاله ای می شود که آدم بخواهد با تزئینات مختلف آن را زیبا و دلنشین کند و با اسپری ضد بو و عطر و ادکلن به آن رایحه خوش ببخشد. آدمیزاد مخصوصا اگر چیزی می نویسد نباید هرگز شعور مخاطبان خودش را دست کم بگیرد اگرنه حاصل آن مثل بیشتر فیلمهای ایرانی می شود که عملا بر روی شعور بینندگان خود قضای حاجت می کنند. اگر یک فیلمی به شعور بیننده احترام بگذارد نتیجه اش همچون کار اصغر فرهادی می شود که در حین سادگی و بی آلایشی بر دل بیننده می نشیند.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">روزگار من از زمان آخرین نوشته ام تغییر چندانی نکرده است و این خودش می تواند یک خبر باشد. خوب و یا بد بودن این خبر هم از دیدگاه هر کسی متفاوت است. اصولا در جایی مثل ایران که در هر روز صدها حادثه برای آدم اتفاق می افتد بی خبری می تواند خودش خبر خوشی باشد چون در بهترین حالت تعداد خبرهای خوب و خبرهای بد با هم برابر است. در حالی که در کشوری مثل امریکا بی خبری نشان دهنده ملالت و روزمرگی در زندگی است چون اصولا خبر خاصی در زندگی وجود ندارد و همه خبرها شبیه همان خبرهای روز قبل است. خبرهای مهم زندگی در امریکا ممکن است فقط چند بار در سال رخ دهد که مهم ترین آن هم در مورد پیدا کردن کار و یا اخراج شدن از محل کار است و اگر این اتفاق ها رخ ندهد به این معنی است که هیچ اتفاق مهم و قابل ذکری هم در زندگی رخ نداده است. خوشبختانه از زمانی که من با اقدامات مقتضی ازدواج کرده ام زندگی برایم شیرین تر شده است اول به این خاطر که دیگر تنها نیستم و احساس داشتن یک خانواده را دارم و دوم به این خاطر که به چالش های مالی برخورد کرده ام که این خودش می تواند بر طرف کننده ملالت و یکنواختی زندگی باشد. البته اقدامات مقتضی بسیار اقتصادی است و چالش مالی به این معنی نیست که او زیادی خرج می کند بلکه این چالش های اقتصادی به خاطر تفاوت نگرش به زندگی است که بر روی من هم تاثیر مستقیم گذاشته است. مثلا من تا قبل از ازدواج نمی دانستم که کابینت و لوازم آشپزخانه من بسیار قدیمی و مندرس است و یا نمی دانستم که کف پوش خانه مثل جگر زلیخا ورقلمبیده شده است و نیاز به تعویض دارد. اصولا من قبل از ازدواج به آشپزخانه زیاد کاری نداشتم و به کف پوش هم توجهی نمی کردم در حالی که الآن هر دوی این ها بر روی مخ من است و باید آنها را درست کنم. همین مسئله بی اهمیت هم برای خودش یک انگیزه زندگی است چون ما باید پول جمع کنیم و یا منابع مالی جدیدی پیدا کنیم تا بتوانیم این تعمیرات را انجام دهیم. اگر ایران بود خیلی راحت می شد با یک فقره اختلاس و یا قبول رشوه منبع مالی را تهیه کرد. حتی می توانستم با یک بخر و بفروش به وجه مورد نظر دست پیدا کنم در حالی که در امریکا منابع مالی هم مثل زندگی یکنواخت و ثابت است و باید برای همان برنامه ریزی کرد.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">دیروز خودکار و کاغذ و متر برداشتم و به جان خانه افتادم تا بتوانم نقشه آن را تهیه کنم. خوشبختانه در زمینه نقشه کشی بد نیستم و توانستم ابعاد و زوایای پنهان و آشکار طبقه اول خانه و آشپزخانه را با دقت چند سانتی متر به تصویر بکشم. وقتی که سر متر را در یک نقطه می گذاشتم و به نقطه دیگری می رفتم تا اعداد را بنویسم ببو به سراغ سر متر می آمد و با آن بازی می کرد. هی می گفتم ببو نکن ولی گوشش بدهکار نبود و حتما می بایست بلند شوم و بگویم ای بر پدر و مادرت لعنت تا فرار کند ولی چون فکر می کرد دارم بازی می کنم دوباره می آمد و سر متر را شوت می کرد. چند هفته پیش هم نقشه خانه را کشیده بودم که البته آن را گم کردم و احتمالا در زیر انبوه کاغذهایی که به طور روزانه و به صورت نامه دریافت می کنم دفن شده است. در ایران که بودم شاید تعداد کاغذها و اسناد مهمی که می بایست نگه دارم به تعداد انگشتهای یک دست نمی رسید ولی در امریکا اگر آدم کاغذهایش را سر و سامان ندهد به مرور خودش هم در زیر آنها غرق می شود. حالا فقط کافی است که شما بخواهید به دنبال یک برگه بگردید و آن زمان است که عمق فاجعه خودش را نشان می دهد. روزهای اول که به امریکا آمده بودم حتی از دریافت یک نامه تبلیغاتی به اسم خودم خیلی ذوق می کردم و آن را نگه می داشتم و چند بار هم از روی آن می خواندم. مثلا یک نامه از بانک می گرفتم که در آن نوشته شده بود شما برای گرفتن یک اعتبار ده هزار دلاری صلاحیت دارید و من هم تمام فرم های آن را پر می کردم و می فرستادم و پس از یک هفته جواب می گرفتم که شما برای گرفتن اعتبار واجد صلاحیت لازم نیستید. دوباره فردای آن روز یک نامه دیگر دریافت می کردم و دوباره آن را پر می کردم و می فرستادم و دوباره همان جواب را می گرفتم. بعد تعداد این نامه ها به مرور بیشتر و بیشتر می شد چون ظاهرا مشخصات و آدرس من در میان تمام موسسات مالی رد و بدل می شد و آنها هم به طور اتوماتیک برای من نامه می فرستادند. طوری شده بود که هر روز بیست تا نامه از بانک های مختلف دریافت می کردم و اگر می خواستم به همه آنها پاسخ بدهم هشت ساعت در روز وقت من را می گرفت. کم کم اعتبار من فقط برای سیصد دلار ساخته شد و در مدت کمی یک چیزی در حدود ده تا کردیت کارت گرفتم که البته هر کدام از آنها بیشتر از پانصد دلار اعتبار نداشت و در ضمن برایم هم خیلی سخت بود که حواسم به حساب و کتاب همه آنها باشد. بعدها که فهمیدم کارت اعتباری زیاد چیزی جز دردسر نیست همه آنها را بستم و فقط یکی از آنها را نگه داشتم که الآن هم از همان یکی استفاده می کنم.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span>
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">در فرستادن رزومه هم به همین اندازه سماجت داشتم و تا قبل از این که در امریکا کار پیدا کنم رزومه ام را تقریبا به تمام شرکت های موجود در امریکا فرستادم. اصلا برایم مهم نبود که آیا آن کار به درد من می خورد یا نه و یا این که آیا اصلا آنها به کارمندی مثل من احتیاج دارند. شاید در روز حدود سیصد رزومه به اطراف می پراکندم و حتی برای بعضی از شغل ها چندین بار رزومه ام را می فرستادم که هر روزی که ایمیلشان را باز می کنند یک نسخه از رزومه من به چشمشان بخورد. احتمالا خیلی از آنها هم من را به لیست اسپم خودشان اضافه کرده بودند که دیگر رزومه ای از من دریافت نکنند. هر روز هم دایره شغل هایی که برای آن اقدام می کردم را گسترش می دادم و مثلا در یک شرکت هم برای تکنسینی اقدام می کردم و هم برای مدیر عاملی و پیش خودم می گفتم که این دیگر بستگی به کرم و تشخیص خودشان دارد که ببینند کدام شغل بیشتر برای من مناسب است! حالا اگر اخراج شوم دوباره باید موتور جستجوی خودم را به کار بیندازم و رزومه ارسال کنم. البته فعلا جای نگرانی نیست و از این بابت ملالی به خود راه ندهید.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;">گمان کنم که نوشتن یک جورهایی برای من بهتر از ننوشتن باشد چون ظاهرا وقتی که می نویسم حالم بهتر از زمانی است که نمی نویسم.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Verdana, Arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>
<div class="blogger-post-footer">مطلب را به بالاترین بفرستید:
<a expr:href='"http://balatarin.com/links/submit?phase=2&url="
+ data:post.url + "&title="
+ data:post.title'>
<img alt="Balatarin" src="http://balatarin.com/images/web2/submit.png"
style='border: none; padding: 0px' />
</a></div>RS232http://www.blogger.com/profile/14050481608556299333noreply@blogger.com21