۱۳۸۹ آبان ۵, چهارشنبه

سفر به لاس وگاس


جمعه ای که می آید سفر ما آغاز می شود و قرار است که به لس آنجلس برویم و دو روز را در آنجا بمانیم. سپس به سن دیگو خواهیم رفت تا از باغ وحشی که اشکار سفارش آن را کرده است بازدید کنیم. روز چهارم به سمت لاس وگاس راه می افتیم و احتمالا دو روز را هم در آنجا خواهیم بود تا کمی قمار کنیم. بعد از آن به سمت گراند کنیون حرکت می کنیم که آن شاهکار طبیعت را نیز نظاره کنیم و سپس به خانه بر می گردیم. بنابراین حدود ده روز را در خدمت شما نخواهم بود و شما باید در این مدت  یک جوری با غم دوری من کنار بیایید. می توانید در این مدت یادداشت های قدیمی من را بخوانید و یا این که یک کتاب خوب بخوانید و یا چه می دانم هر کاری که دوست دارید بکنید. فقط تا من بر نگشته ام کار بدی نکنید. در عوض اگر بچه های خوبی باشید وقتی که برگشتم برای شما فیلم و عکس می آورم و خاطرات سفرم را برای شما هم تعریف می کنم تا مستفیض شوید. اگر تا بیش از بیست روز خبری از من نشد بدانید که حتما بلایی سر من آمده است و یا به دیار باقی شتافته ام چون در آن صورت دیگر کسی نیست که بتواند پست جدیدی در این وبلاگ بگذارد و بگوید که نویسنده این وبلاگ مسقوط شد. بالاخره مرگ حق است و همه ما یک روزی زپرتمان قمسول خواهد شد و خدا می داند که آفریننده بی کار ما چه آش دیگری برای ما پخته است و ما سر از کجا در خواهیم آورد. گمان کنم که الآن بشکه های قیری که باید در مورد من استعمال کنند در حال جوشیدن و قل قل کردن است و من در آن دنیا مثل مجسمه هایی که از دهان و گوششان آب بیرون می ریزد خواهم شد و از گوش و حلق و بینی ام قیر مذاب به بیرون خواهد ریخت تا دیگران ببینند و عبرت بگیرند که دیگر با خدا و نایبان بر حقش شوخی نکنند.

شاید هم به قول بعضی ها ما هفت تا جان داشته باشیم و دوباره در یک جای دیگری از کره زمین سر از تخم در بیاوریم که در این صورت هم من نمی دانم که آیا الآن دور اول زندگی من است و یا اینکه در وقت اضافه دور هفتم زندگی به سر می برم. می گویند یک پنجره هایی در جهنم وجود دارد که اگر شما هم مثل من جهنمی بودید می توانید از آنجا داخل بهشت را ببینید و حسرت بکشید. البته این پنجره ها طوری است که نقطه های حساس را شطرنجی می کند تا چشم شما از دیدن حوری هایی که از جلوی آن پنجره ها می گذرند روشن نشود و فقط زمانی شیشه های آن پنجره شفاف می شود که حضرات آیات از جلوی آن عبور کنند. شما از طریق آن پنجره ها می توانید ببینید که چگونه حوریان بهشتی از حضرات پذیرایی می کنند و به آنها انگور می خورانند و عسل می نوشانند و برایشان چاچا می رقصند. حتی برای اینکه آنها زحمت تکان خوردن به خودشان ندهند یک حوری بسیار زیبا یک لگن به زیر آنها می برد و زواید آنها را جمع کرده و سپس آنها را از همان پنجره مخصوص به سر و روی جهنمیان می ریزد. برای همین است که من از الآن دارم تمرین می کنم که چگونه بتوانم جاخالی بدهم تا شاید در زندگی پس از مرگ به دردم بخورد. برای خانم های بهشتی هم احتمالا امکاناتی در بهشت فراهم شده است ولی چون آنها در طبقه پایین بهشت هستند ما نمی توانیم توسط آن پنجره های مخصوص آنها را ببینیم. ولی شنیده ام که به آنها هم خیلی خوش می گذرد و یک خواجگانی در خدمت آنها هستند که یک سرشان در اینجا است و یک سر دیگرشان تا قیامت امتداد دارد. می گویند که مجهزترین ماشین های ریش و سبیل تراشی را هم در اختیار آنها می گذارند که به پاس بد منظر بودن و ریش و سبیل داشتن آنها در دنیای مادی چنان صورتشان را برق بیاندازند که نور آن چشم هر بیننده ای را خیره کند. حالا این که اگر یک زن و شوهر با هم به بهشت بروند چگونه بر سر حوریان و خواجگان بهشتی با یکدیگر کنار خواهند آمد را دیگر خود خدا که این سیستم را طراحی کرده است می داند.


ولی از لحظات ملکوتی و معنوی که بگذریم می خواستم یادآوری کنم که با اینکه سیستم وبلاگی من از آغاز تا کنون به طوری بوده است که به کامنت ها جواب نمی دادم ولی امیدوارم که شما همچنان بدانید که نوشته های شما برای من بسیار ارزش دارد و به همین خاطر نیز بعضی وقت ها آنها را بیش از یک بار می خوانم. من احساس می کنم که شما به زندگی من خیلی نزدیک شده اید و یک چیزهایی را از من می دانید که حتی نزدیکانم هم نمی دانند. شما از طریق یادداشت های این وبلاگ هم ناراحت شدن من را دیده اید و هم خوشحالی من را و بسیاری از شما حتی از نوع نگارش من نیز می توانیدبسیار راحت به حال و روز من پی ببرید. ما حتی با هم دعوا هم کرده ایم و من هر بار یک چیزهایی را گفته ام که لج شما را درآورده است و شما هم یک چیزهایی را گفته اید که لج من درآمده است. ولی خوب کم کم به یکدیگر عادت کرده ایم و مثلا وقتی که من از بهشت و جهنم می گویم برادران و خواهران مذهبی می دانند که من هدفم آزار آنها نیست و پیش خود می گویند که پسر خوبی است ولی فقط کمی بی شعور است! خوب دست خودم که نیست چون وقتی که بچه بودم بتول خانم یک کتاب بهشت و جهنم آیت الله دستغیب را به من داد که بخوانم و آدم شوم و من حداقل هفته ای یک بار آن را می خواندم و موضوعات آن چنان در ذهن من حک شده است که نمی توانم به آن فکر نکنم. البته رساله ها را هم از روی طاقچه خانه اش کش می رفتم و می خواندم و سوال های بیشماری هم در ذهن من نقش می بست. یک بار بتول خانم سر نماز بود و من هم در گوشه ای داشتم یواشکی رساله می خواندم و ناگهان از بتول خانم که خم شده بود تا رکوع بخواند سوال کردم بتول خانم دخول کردن یعنی چه؟ بیچاره هول شد و از رکوع برخواست و در حالی که با دستش به طاقچه اشاره می کرد با عصبانیت گفت الله و اکبر و معنی آن این بود که بچه جان آن کتاب را بگذار سر جایش و اینقدر فضولی نکن!


راستی یکشنبه دیگر هم هالوین است ولی من در اینجا نیستم که بتوانم برای شما گزارش تهیه کنم. موی سیخ سیخی را با خودم می برم تا اگر در لس آنجلس کسی مهمانی هالوین داشت آن را بر سرم بگذارم و خودم را شبیه بچه قرتی های هیپی درست کنم. در این یک روز آدم آزاد است که هر جوری که دلش می خواهد لباس بپوشد و خودش را به شکل های عجیب و غریب در بیاورد. البته ما هم در چهارشنبه سوری های قدیم چنین رسم هایی داشتیم و من و یکی از دوستانم در زمان کودکی بر روی کول یکدیگر سوار می شدیم و چادر به سر می کردیم و به خانه ها می رفتیم . حتی موقع راه رفتن قر می دادیم و عشوه می آمدیم و کسانی که می دانستند در زیر آن چادر چه خبر است از خنده غش می کردند. ولی افرادی که در خانه را باز می کردند با دیدن یک دختر قد بلند جا می خوردند و عکس العمل های مسخره ای از خودشان نشان می دادند که باعث تشدید خنده دیگران می شد. در مجموع خاطرات جالبی را از آن دوران و در آن کوچه تنگ و باریک در ذهنم دارم. چند سال قبل از این که به امریکا بیایم دوباره به همان محله قدیمی رفتم ولی تمام خانه ها خراب شده بود و به جای آن آپارتمان های چند طبقه ساخته شده بود و دیگر حتی اثری از آن کوچه هم باقی نمانده بود. تنها چیزی که برایم آشنا بود بقالی کوچه مرغی بود که از دور به داخل آن نگاه کردم و دیدم که رحمان پشت دخل ایستاده است. کچل شده بود و شکم درآورده بود و دیگر چشمانش آن شیطنت دوران کودکی را نداشت. ترجیح دادم که جلو نروم چون حدس می زدم که پدرش مرده باشد و نمی خواستم این خبر را بشنوم. یاد روزی افتادم که ما دو تا در کوچه مرغی دعوا کردیم و تا دو هفته با هم حرف نمی زدیم. این طولانی ترین زمان قهر کردن من در آن دوران بود!


پس تا دیداری دوباره مواظب خودتان باشید.

۱۳۸۹ آبان ۴, سه‌شنبه

مهاجرت به امریکا و اعتماد به نفس


دیگر خانه ام دارد شکل می گیرد. دیروز به مغازه دست دوم فروشی رفتیم و چند میز و صندلی لهستانی زیبا پیدا کردیم و آنها را خریدیم. این وسایل متعلق به افراد مرده ای است که دولت و یا وارثان آنها وسایلشان را پس از مرگ به این مکان ها می برند. چند عدد کریستال قدیمی هم پیدا کردیم که بسیار زیبا بود و آنها را نیز خریدیم. پول کمی که بابت خرید این وسایل می گیرند خرج نگهداری و فروش آنها می شود و مازاد آن نیز به مستمندان می رسد. خدا صاحبان قبلی این وسایل را بیامرزد. یکی از صندلی ها متعلق به صد سال پیش است و آدم پیش خود فکر می کند که چه باسن هایی که در طول این سالیان دراز  بر روی آن قرار نگرفته اند. یک خم شراب کریستال بسیار زیبا هم خریدیم به قیمت پنج دلار که ساخت چکسلواکی است و به نظر می آید که بسیار قدیمی باشد. آدم یاد نقاشی های مینیاتور قدیمی می افتد که یک مردی در کنار یک درخت لمیده است و جام خود را بالا نگه داشته است تا یک خانم ساقی زیبا و چشم درشت برایش می گساری کند و باده وی را با شراب پر کند. تنها چیزی که در خانه بسیار مزخرف است و من از آن راضی نیستم تلویزیون است که امکان ندارد بشود از میان صد و بیست کانال حتی یک برنامه قابل دیدن پیدا کرد. ضمن این که پس از هر پانزده دقیقه نیز حدود ده دقیقه آگهی پخش می شود و بهترین وسیله است برای اتلاف وقت و کشتن دقیقه های عمر انسان. باید یک کتابخانه دست دوم هم بخرم و سپس شروع کنم به خریدن و خواندن کتاب. در همان مرده فروشی کتاب های زیبای بسیاری بود به قیمت یک دلار که دوست داشتم بخوانم ولی قبل از خریدن آن حتما باید جای نگهداری کتاب ها را فراهم کنم.

امروز می خواهم برای شما از اعتماد به نفس و تاثیر آن در روند مهاجرت حرف بزنم. برای این که بتوانیم آن را راحت تر بررسی کنیم اجازه دهید که آن را به چهار بخش تقسیم کنیم.

1- زبان انگلیسی و مراودات روزانه: نقش اعتماد به نفس در میزان یادگیری زبان انگلیسی و ارتباط با مردم بسیار پر رنگ است. وقتی که برای اولین بار وارد امریکا می شویم به خاطر عدم تمرین کافی در صحبت کردن به زبان انگلیسی حتی نمی توانیم از داشته های ذهنی خود استفاده کنیم و دچار تپق می شویم و به تته پته می افتیم. این حالت بسیار عادی است ولی ما گمان می کنیم که ایراد از قابلیت و توانایی های ما است که نمی توانیم به راحتی با مردم صحبت کنیم و به همین خاطر اعتماد به نفس خود را از دست می دهیم. من قبل از این که به امریکا بیایم کلاس های زبان را تا انتها خوانده بودم و حتی با همکارانم در دوبی به زبان انگلیسی حرف می زدم و  نامه نگاری می کردم. در زمان مصاحبه ویزا در ابوظبی هم بسیار مسلط بودم و اعتماد به نفس خوبی داشتم زیرا مصاحبه کننده یک دختر خانم زیبای امریکایی بود که می دانست چگونه باید با یک تازه مهاجر صحبت کند. ضمن این که من از ماه ها قبل از زمان مصاحبه صدها سوال را در ذهن خود ساخته بودم و جواب آنها را نیز آماده کرده بودم. بنابراین به راحتی از پس مصاحبه بر آمدم و مثل کسانی که در روز امتحان کتاب درس خود را از حفظ هستند اعتماد به نفس بالایی داشتم. ولی وقتی که وارد خاک امریکا شدم خودم را باختم و دیگر حتی نمی فهمیدم که مردم چه می گویند و در جواب سوال های آنها چرت و پرت می گفتم. چند ماه طول کشید که من دوباره به خودم مسلط شوم و برای صحبت کردن با مردم اعتماد به نفس پیدا کنم.

2- پیدا کردن کار: حتما می دانید که یکی از مهم ترین زمینه های موفقیت در امر مهاجرت این است که ما بتوانیم برای اولین بار در امریکا کار پیدا کنیم. مهم نیست که این کار تا چه حد به توان و تخصص ما جور در بیاید بلکه ما فقط نیاز داریم که با داشتن یک کار با مردم ارتباط اجباری پیدا کنیم و همچنین بتوانیم از پس هزینه های روزمره خود بر بیاییم. برای پیدا کردن یک کار ما باید حتما اعتماد به نفس داشته باشیم و در زمان مصاحبه خود را نبازیم و دانسته های خود را بگوییم. اگر ما در مورد توانایی های خود شک داشته باشیم دیگران نیز به ما اعتماد نخواهند کرد و کار را به شخص دیگری خواهند سپرد. وقتی که اولین کار را پیدا کردیم به مرور زمان اعتماد به نفس ما بیشتر می شود و ما می توانیم شغل های بهتری را پیدا کنیم که بیشتر به حرفه و توان ما جور در بیاید. من بعد از حدود پنج سال هنوز اعتماد به نفس کافی را برای مدیریت یک واحد ندارم در حالی که در ایران کارها و مسئولیت های سنگین تری را پذیرفته بودم و باید سعی کنم که اعتماد به نفس خودم را ترمیم کنم تا قابلیت پیشرفت شغلی در من ایجاد گردد.

3- شخصیت اجتماعی: متاسفانه ما به عنوان مردم یک کشور جهان سوم همواره در طول زندگی خود در زیر هجوم تبلیغات غربی قرار داریم و قهرمان ها و شخصیت های محبوب و دست نیافتنی ما ستاره های هالیوود و یا شخصیت هایی هستند که در امریکا زندگی می کنند. همیشه این سوال در ذهن ما وجود دارد که مثلا آیا فلان هنرپیشه سینمایی چیزی در مورد ایران می داند و یا نظرش نسبت به مردم ایران چیست. اگر آنجلیناجولی یک روز بگوید که من ایرانی ها را دوست دارم خبرش به سرعت در تمام ایران می پیچد و او تبدیل به یک شخصیت محبوب می گردد ولی اگر مثلا مرحوم خسرو شکیبایی می گفت که من امریکایی ها را دوست دارم خبرش به هیچ کجا نمی رفت مگر اینکه زمینه ای برای عدم صدور مجوز برای فعالیت هایش ایجاد کند. بنابراین این قانون ناگفته و نانوشته در ذهن ما شکل می گیرد که امریکایی ها از ما که ایرانی هستیم مهم تر و برتر هستند. وقتی که من برای اولین بار در فرودگاه سنفرانسیسکو پایم را به خاک امریکا گذاشتم تمام آن زمینه های ذهنی قبلی در وجودم بیدار شد و باعث گردید که من کاملا اعتماد به نفس خودم را از دست بدهم زیرا گمان کردم که من الآن داخل یک فیلم سینمایی هستم و مردم اطرافم هم هنرپیشه های مهم هالیوود هستند چون هم قیافه و هم حرف زدنشان دقیقا همان چیزی بود که من سال ها از درون فیلم های سینمایی امریکایی می دیدم. چند ماه طول کشید تا من متوجه شوم که من هم یکی از آن آدم ها هستم و هیچ تفاوتی با آنها ندارم و سعی کردم که اعتماد به نفس خودم را دوباره به دست بیاورم.

4- روابط دیپلماتیک: اگر متاهل هستید که هیچ ولی اگر مجرد هستید باید بدانید که اعتماد به نفس در برقراری روابط دیپلماتیک نیز بسیار ضروری است. همیشه شما ممکن است فکر کنید که آن دختر و یا پسر امریکایی می تواند با یک امریکایی دوست شود پس برای چه من خودم را خسته کنم. البته مسلط نبودن به زبان انگلیسی و عدم مهارت اجتماعی نیز زمینه های از دست دادن اعتماد به نفس را بیشتر می کند و شما را به این نتیجه می رساند که برای یک فرد امریکایی, شما به اندازه کافی جذاب و دوست داشتنی نیستید. در حالی که چنین نیست و شاید تعجب کنید اگر بگویم که نوع صحبت کردن و حرکات رفتاری ما به عنوان یک مهاجر برای آنها بسیار بانمک و جذاب است. خود من با اینکه بیش از ده بار از زبان امریکایی ها شنیده ام که صحبت کردن من بسیار بانمک است ولی هنوز نتوانسته ام اعتماد به نفس کافی را در زمینه های دیپلماتیک به دست بیاورم و گمان می کنم که آنها ممکن است پس از مدت کوتاهی از بودن با من حوصله شان سر برود. زیرا من نمی توانم به زبان انگلیسی جوک بگویم و یا سخنوری (زبان بازی) کنم!

تمام مواردی که من به آن اشاره کردم به انگیزه مهاجرت ربطی ندارد ولی چیزهایی است که باعث می شود روند مهاجرت به امریکا و یا کانادا موفقیت آمیز باشد. پس اگر قصد مهاجرت داریم باید بر روی اعتماد به نفس خودمان بیشتر کار کنیم و شاید حتی بد نباشد که برای مدتی تبدیل به یک بچه پررو بشویم! الآن دارند در آشپزخانه به مناسبت تولد یکی از مدیران شیرینی می دهند. پس من هم می روم که سرم بی کلاه نماند.

۱۳۸۹ مهر ۲۸, چهارشنبه

قصه و مهاجرت به امریکا

من به طور متوسط حدود پانزده سال از بچه های دایی و خاله و عمو و عمه ام بزرگ تر هستم و برای همین همه آنها من را به عنوان نماینده نسل نوه ها و الگوی خودشان می دانسته اند و سعی می کردند که پایشان را در جای پای من بگذارند. در مهمانی هایی که همه خانواده دور هم جمع می شدیم من بچه ها را جمع می کردم و برای آنها قصه های طولانی و عجیب و غریب تعریف می کردم و آنها هم عاشق قصه های من بودند. بعضی وقت ها داستانهای صمد بهرنگی را با کمی دخل و تصرف تعریف می کردم و یا اینکه تلخون را با قصه های آذربایجان ترکیب می کردم و چیزهای جدیدی از آن می ساختم. هر دفعه یک قصه را به شیوه ای جدید می گفتم و با این که شخصیت های آن مثل همان قصه قبلی بود ولی ماجراهایش فرق می کرد. بچه ها با قصه های من می ترسیدند, می خندیدند و یا برای قهرمان قصه اشک می ریختند. نمی دانم که الآن دیگر کسی برای بچه ها قصه تعریف می کند یا نه چون بیبشتر بچه ها وقت خودشان را در پای تلویزیون و یا بازی های رایانه ای می گذرانند و بزرگ ترها هم فقط از گرانی و ترافیک و گرفتاری های روزانه خودشان حرف می زنند. قصه گفتن برای بچه ها مثل بازی در صحنه تئاتر است و هیچ چیزی نمی تواند جای آن را بگیرد. الآن همان بچه ها بزرگ شده اند و خودشان هم چند فرزند دارند ولی قصه های من در خاطره آنها زنده است و هر زمانی که با من حرف می زنند برایم تعریف می کنند که چه لحظات شاد و پاینده ای را با داستان های من سپری کرده اند. نیاز بچه ها به شنیدن قصه بسیار و.اقعی است و آنها نیاز دارند که در کنار دیدن کارتون و یا فیلم های گوناگون قصه ای را بشنوند و آن را در ذهن خود ترسیم کنند.

داستان های من بر خلاف قصه های معمولی کودکان سرشار از عشق و لحظه های نفس گیر بود. معمولا یک پسر و دختری که یکدیگر را دوست داشتند در پی اتفاقاتی از یکدیگر دور می شدند و پسر برای نجات و وصال عشق خود مجبور بود که از هفت دریا و دشت بگذرد و ماجراهای گوناگونی را پشت سر بگذارد. دختر و پسر همیشه بسیار زیبا و دوست داشتنی بودند و بچه ها خودشان را به جای این دو قهرمان اصلی قصه قرار می دادند و گفته های من که بسیار آرام و آهنگین بود را در ذهن خود به تصاویر زیبا و رنگین تبدیل می کردند. قهرمان قصه همیشه اشتباه می کرد و مجبور بود به خاطر جبران آن سختی هایی را پشت سر بگذارد ولی هرگز شکست نمی خورد. قصه های من هرگز نقش بد و منفی نداشت و طوری بود که در پایان قصه شخصیت به ظاهر بد هم پی به اشتباه خودش می برد و در کنار دیگران زندگی می کرد برای همین بچه ها حس تنفر را در درون خودشان پرورش نمی دادند و می توانستند شخصیت بد داستان را هم دوست داشته باشند و گناهان او را ببخشند. در قصه های من واقعیت هایی وجود داشت که بچه ها می توانستند در مورد آن بیاموزند که مرگ هم یکی از آنها بود. آنها معمولا دوست نداشتند که کسی بمیرد و از من تقاضا می کردند که آن قسمت را عوض کنم و یا اینکه در مورد مرگ سوال می کردند و ذهنشان به آن مشغول می شد. من هم صادقانه هر چیزی را که در مورد مرگ می دانستم به آنها می گفتم و یادآوری می کردم که هنوز هیچکس به درستی نمی داند که پس از مرگ چه اتفاقی می افتد و لی حدس می زنند که چنین و چنان است. قصه های من به آنها یاد می داد که آنها همیشه می توانند به درستی حرف بزرگ تر ها شک کنند و خودشان یاد بگیرند که در مورد خوبی و بدی یک کار قضاوت کنند.

بعضی وقت ها که خسته بودم و نمی توانستم قصه تعریف کنم دور من جمع می شدند و التماس می کردند که برایشان قصه پیرزن و قرمه سبزی را بگویم! این یک قصه سرکاری بود که من می توانستم در میان قصه تعریف کردن چرت هم بزنم. من معمولا روی تخت دراز می کشیدم و آنها هم کنار من دراز می کشیدند و من خیلی آهسته شروع می کردم به تعریف کردن قصه. هر کلمه من با کلمه بعدی سه ثانیه فاصله داشت و قصه از این قرار بود که یک پیرزن که خانه اش در قله کوه بود می خواست قرمه سبزی بپزد و چون مغازه ها در پایین کوه بودند می بایست برای خریدن وسایل آن به پایین بیاید ولی هربار که خرید می کرد و به خانه اش بر می گشت متوجه می شد که یک چیزی را یادش رفته است و دوباره می بایست به پایین کوه برود تا آن چیز را بخرد. چون راه میان قله کوه و مغازه ها خیلی طولانی بود من می توانستم ده دقیقه بگویم رفت و رفت و رفت و...! و در همین فاصله هم چرت می زدم. اگر خوابم می برد دستم را تکان می دادند و بیدارم می کردند که ادامه داستان را بگویم. احتمالا وقتی که من می گفتم رفت و رفت آنها در ذهن خودشان یک پیرزنی را مجسم می کردند که از میان کوره راه های تودرتوی جنگلی راه خودش را باز می کند و جلو می رود. برای همین حوصله شان سر نمی رفت و حتی برای صدمین بار حاضر بودند که این قصه را بشنوند.

الآن گمان می کنم که شما هم نسبت به داستانهای زندگی من همین احساس را پیدا کرده اید و سعی می کنید که من و زندگی من را با نوشته هایم در ذهن خود مجسم کنید. شاید خیلی از شما که دوست دارید به خارج از ایران سفر کنید و زندگی خود را تغییر دهید, از نوشته های من استفاده می کنید تا به تخیلات خودتان رنگ و روشنایی بیشتری ببخشید. بعضی وقت ها داستان های من مثل قصه پیرزن و قرمه سبزی تکراری است و من فقط سعی می کنم که یک چیزی را بنویسم که شما آن را بخوانید و یک تصویری را در مورد زندگی من در ذهن خود مجسم کنید. برخی دوستان عزیز از من خرده می گیرند که چرا در مورد مشکلات و بلایای مهاجرت نمی نویسم و آنها را تشریح نمی کنم و اعتقاد دارند که با این کار خود خوانندگان را فریب می دهم و آنها فکر می کنند که مهاجرت امری ساده است. ولی به نظر من روش آنها در مورد اطلاع رسانی کاملا اشتباه است. زیرا همیشه تمام کسانی که مهاجر هستند می گویند که مهاجرت خیلی سخت و دشوار است و از آن طرف هم تمام کسانی که می خواهند مهاجرت کنند می گویند که ما از پس مشکلات بر می آییم و این سختی ها برای ما هیچ است. این داستان همیشه تکرار شده است و هیچ نتیجه ای هم نداده است پس برای چه من چیزی را بگویم که کلیشه ای است و اثر آن صفر است. مشکل اصلی این است که هیچ کسی نمی تواند سختی مهاجرت را تعریف کند تا بشود آن را بررسی کرد و به یک نتیجه یکسان رسید زیرا اصلا هیچ تعریفی برای سختی مهاجرت وجود ندارد و این کاملا به خود فرد و روحیات او بستگی دارد. به عنوان مثال همه می دانند که من در اینجا تنها هستم. من هیچگاه نگفته ام که یکی از مشکلات مهاجرت تنهایی است چون ممکن است که حتی یک نفر عاشق تنهایی باشد و آن را نعمت بداند و شاید هم یک نفر مهاجرت کند و آنقدر اطرافش شلوغ شود که وقت سر خاراندن هم نداشته باشد.

این مسئله در مورد وضعیت یک نفر در زمان پیش از مهاجرت هم صدق می کند و کسی نمی داند که یک فرد مهاجر در چه شرایطی تصمیم گرفته است که دیار خود را ترک کند. اگر به عنوان مثال کسی جانش در خطر باشد بسیار احمقانه است که من به او بگویم به خاطر فلان سختی که ممکن است برایت پیش بیاید مهاجرت نکن تا در همانجایی که هستی سقط شوی. ممکن است کسی به مرز جنون رسیده باشد و یا اینکه حتی در آستانه خودکشی باشد. خود من قبل از مهاجرت شرایط روحی و جسمی مناسبی نداشتم و آینده ام بسیار نگران کننده بود. نمی خواهم باز هم از اصلاح پر قو استفاده کنم چون ممکن است که حساسیت زا باشد ولی واقعا گمان می کنید که چند درصد از مردم ایران در رفاه اجتماعی و مالی زندگی می کنند؟ البته طبیعی است که در کشور امریکا هم به نظر من مشکلات اجتماعی زیادی برای مهاجران وجود دارد و یکی از مهم ترین آنها هم پیدا کردن کار است ولی متاسفانه مقایسه بزرگی این مشکلات طوری است که من اصلا رویم نمی شود آنها را برای کسی که در ایران زندگی می کند بازگو کنم و به او بگویم که این یک مشکل است. ولی اگر کسی داستانهای زندگی من را بخواند خودش می تواند متوجه شود که در اینجا چه می گذرد. و می تواند در مورد میزان سختی آن با توجه به شرایط و روحیه خودش قضاوت کند. 

امروز خیلی روده درازی کردم پس فعلا وقت بخیر.

۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه

مفسده در امریکا

راستی مواظب باشید که برای من کامنت های احساسی از خودتان در نکنید چون حتی فرزانه هم گفته است که این کار مشکل شرعی دارد و ممکن است که من دچار مفسده شوم و یا خوف ارتکاب گناه در آن برای من باشد. از خودم که در نمی آورم خبرش را خوانده ام و شما هم می توانید آن را در زیر بخوانید. البته من هنوز نمی دانم که چطور می شود با پیامهای احساسی مفسده کرد چون آدم باید قوه تخیل بسیار قوی داشته باشد. مثلا دوستانی که به من می گویند که من را دوست دارند یک پیام احساسی از خودشان بیرون داده اند. از آنجایی که پیام دهنده ناشناس است من ممکن است به دو صورت آن را در ذهن خود تجسم کنم. حالت اول این است که من پیام نویس را به صورت یک مرد هیکل گنده با سبیل هایی از بناگوش در رفته تجسم کنم که دارد من را دنبال می کند تا احساسات خودش را به من ابراز کند. در این حالت من از خوف ارتکاب گناه  فرار می کنم تا خودم را از شر شیطان رجیم حفظ کنم. در حالت دوم این است که من پیام دهنده را یک دختر بسیار زیبا چهره تجسم کنم که یک لباس شب پوشیده است و در حالی که بر روی پنجه های پایش ایستاده است, به من اشاره می کند که جلو بروم و با عشوه می گوید که من را دوست دارد. در این حالت هم ممکن است که من دچار مفسده شوم و نتوانم جلوی ارتکاب به گناه را بگیرم. البته در هر دو مورد ذکر شده آدم باید رویاپرداز حرفه ای باشد به طوری که بتواند طی الطریق کرده و یا در رویاهای خود به جاهای دور سفر کند در غیر این صورت شرایط مفسده مهیا نخواهد شد.


به نقل از تابنک:
"به دنبال استفتاي خبرگزاری برنا از مراجع تقلید درباره استفاده از الفاظ و کامنت‌های احساسی در وبلاگ‌ها، سایت‌ها و درج نظرات و پیام‌های عاشقانه كه در میان افراد كه در فضای مجازی رواج پیدا کرده، چند تن از مراجع تقلید به این سوال پاسخ دادند.

به گزارش برنا نظر چند تن از علما در برابر اینکه «پیام و کامنت احساسی برای نامحرم در گفت‌وگوهای مجازی چه حکمی دارد؟» به شرح زیر است:

رهبر فرزانه انقلاب اسلامی حضرت آیت‌الله خامنه‌ای (مدظله العالی): به‌طور کلى ارتباط با نامحرم كه مستلزم مفسده و خوف ارتكاب گناه در آن است، جايز نيست.

آیت‌الله مکارم شیرازی: این کار جایز نیست.

آیت‌الله سیستانی: اگر مشتمل بر مطالب حرام باشد مانند اظهار عشق یا با بیم افتادن به گناه جایز نیست.

همچنین يكي از مجتهدین و استادان حوزه علمیه این گونه به سوال پاسخ گفتند:
علوی گرگانی: لازم است که اجتناب شود."



امروز دوشنبه است و من هم مثل دیگران به سر کار آمده ام و چشم به راه آخر هفته ای دیگر هستم. یک تشک برای تختخواب دونفره خودم خریده ام که جای بدن آدم رویش می ماند. به این تشکها می گویند مموری و یا حافظه چون وقتی رویش می خوابید به فرم بدن در می آید و آدم یک جورهایی خوشش می آید. بالشتک هایش را هنوز نخریده ام ولی گمان کنم که آنها را هم بخرم تا جنسم جور شود. البته نمی دانم که این تشک ها از نظر شرعی مشکل دارند یا نه چون وقتی که به رو و به سمت تشک می خوابید زبانم لال احساسات مفسده به آدم دست می دهد. مخصوصا اگر قبل از خواب هم یک نفر کامنت گذاشته باشد که من را دوست دارد. البته ناسزا و دری وری و تحقیر و متلک و این قبیل چیزها هیچ گونه منع شرعی ندارد و فقط باید مواظب باشید که پیام شما خالی از هر گونه احساسات باشد تا من در زمان خواب بر روی تشک مخصوص خودم دچار مفسده نشوم. ولی اگر کسی به من اظهار عشق کند دیگر نمی دانم که چگونه می شود جلوی مفسده را گرفت و همینطور تا خود صبح آدم به مفسده می افتد. اظهار عشق یکی از گناهان نابخشودنی است و آنقدر خطرناک است که ممکن است فرد معشوق را آنچنان دچار مفسده های پی در پی کند که کارش به بیمارستان بکشد.


همین الآن یک جرثومه فساد دارد در جلوی چشم های نگران من از کاغذهای خود کپی می گیرد. البته من اصلا قصد نگاه کردن به پاهای تپلی و سفید او را ندارم ولی تشعشعات خطرناکی از پاهای عریان او به سمت من ساطع می شود که ناخودآگاه مفسده را در من بیدار می کند. مخصوصا وقتی که خم می شود تا کاغذهای خود را بردارد میزان تشعشعات از اندازه مجاز بالاتر می رود و حتی ممکن است که شما هاله نور را هم مشاهده کنید که هم برای چشم بسیار ضرر دارد و هم اینکه اثر مستقیم بر روی مفسده دارد و موجبات ارتکاب گناه را فراهم می آورد. حالا آنهایی که دستی هم بر آتش دارند و دست دیگرشان هم بر مفسده است که دیگر ارتکاب گناه را به حد می رسانند. من باید بگویم که این ماشین کپی را از جلوی دیدگان من بردارند و به جای دیگری منتقل کنند تا زمینه های فساد در من ایجاد نگردد و از ارتکاب به گناه اجتناب شود. در واقع ماشین کپی هم خودش یکی از مواردی است که مشکل شرعی دارد و جایز نیست که در مکان عمومی قرار بگیرد مخصوصا در جایی که استفاده کنندگان از آن به موازین شرعی پایبند نیستند.


یکی از موارد دیگری که خوف ارتکاب به گناه در آن می رود این است که خانم ها در این بلاد کفر آن چیزهایی را که به قول رئیس دولت ما لولو برده و خورده است را به طور کامل نمی پوشانند و خط حائل آن دو برآمدگی خبیث چنان تشعشعاتی به اطراف می پراکند که زبان انسان مذکر از وصف آن قاصر است. خدا را شکر که آن دو برآمدگی مفسده در زنان کافر امریکایی چندان بزرگ نیست و خداوند در زمان آفرینش می دانسته است که به آن کسی بیشتر عطا کند که در حفظ و حراست از آن کوشا باشد و آنها را از چشم نامحرمان به دور نگهدارد. برای همین است که آن زمینه های فساد در وطن بزرگ تر و فراخ تر است و همین امر یکی از زمینه های جذب لولو بوده است تا بیاید و آنها را ببرد و بخورد. اگرنه چرا لولو مال این امریکاییان کافر را نبرده است؟ بهرحال تشعشعات حاصل از آن برآمدگی های مشکوک نیز یکی از موارد مفسده است و باید به شدت از برخورد با آن جلوگیری کرد. البته موارد مفسده بسیار زیاد است که پرداختن به تک تک آنها از حوصله خوانندگان به دور است و اگر عمری باقی بماند در فرصت های دیگر آنها را برای شما تشریح خواهم کرد.


تا دیداری دگر سعی کنید که بچه های خوبی باشید و مفسده نکنید.

۱۳۸۹ مهر ۲۳, جمعه

چلوکباب کوبیده

برنامه سفر ما به این ترتیب شد که ابتدا از طریق جاده شماره یک به سمت لس آنجلس حرکت می کنیم و در شهرهای کوچک و زیبایی که در مسیر جاده وجود دارد کمی استراحت می کنیم. هشت ساعت بعد به لس آنجلس می رسیم و سه روز را در آنجا سپری می کنیم تا تمام فک و فامیل و آشنایان را ببینیم. سپس یک روز صبح به سمت سن دیگو راه می افتیم تا هم شهر آبی و هم باغ وحش سن دیگو را که تعریف آن را از اشکار شنیده ام ببینیم. اشکار فردی است که در وبلاگ درویش ترانه های قدیمی می نویسد و به من سفارش کرده است که حتما باغ وحش آنجا را که بسیار بزرگ و جالب است ببینم. سپس صبح روز چهارم به سمت لاس وگاس حرکت می کنیم و دو روز هم در آنجا می مانیم. من از قمار اصلا خوشم نمی آید ولی مادرم عاشق قمار است و گمان می کند که می تواند از آن ماشین های غول پیکر پول ببرد. بهرحال من پانصد دلار را برای باخت در لاس وگاس اختصاص می دهم و اگر هم چیزی از آنجا ببریم باید از پول خودم جدا باشد چون با اینکه من اصلا مذهبی نیستم ولی حتی از خرج کردن پول قمار هم بدم می آید و پول من باید از پروسه حلال به دست آمده باشد! ولی مادر من برخلاف بنده اعتقاد دارد که خوردن پول قمار بسیار لذت بخش است. حالا اگر پولی هم برنده شدیم بر سر خرج کردن آن به توافق خواهیم رسید. ناگفته نماند که این برنامه سفر مربوط می شود به چند هفته دیگر نه همین فردا صبح.

دیروز مادرم با یکی از دوستانش در لس آنجلس صحبت می کرد و او گفت که چندین دختر خوب سراغ دارد و قرار است که وقتی ما به لس آنجلس رسیدیم چند دانه از آنها را به من معرفی کند و من هم یکی از آنها را پسند کنم و دیگر به خوشی و میمنت, مبارک ها باشد ان شاءالله! این مسئله را گفتم که اگر زن دار از سفر برگشتم زیاد تعجب نکنید. این زن گرفتن من هم ماجرای مشهدی عباد شده است  و همه دارند تلاش می کنند که من زن بگیرم. از همان اول که تخت خواب دونفره برایم خریدند می بایست فکر این جاهایش را هم می کردم که نقشه ای برای من در سر دارند. من فکر کرده بودم که تخت خواب دونفره برای این است که آدم شب ها راحت در رختخواب ولو شود و از این سمت به آن سمت قل بخورد. بعد از مدت زیادی متاهل بودن و پس از اینکه دوست دختر فرانسویم رفت حدود سه سال است که تنها می خوابم و اگر بخواهم زن بگیرم باید دوباره به بودن کسی در کنار خودم عادت کنم. خوب آدم باید کاملا حواسش جمع باشد که در خواب تلنگش در نرود و یا در زمان تغییر زاویه خواب با زانو به شکم بغل دستی نکوبد. در ضمن هر چقدر هم که سن آدمیزاد بالاتر می رود تمایلات دیپلماتیک او هم فروکش می کند و طبیعی است که دیگر آن شور و حال زمان جوانی باقی نمی ماند. آنجا که آدم باید بیدار باشد چرتش می گیرد و آنجا که باید بخوابد بیخوابی به سراغش می آید. زمانی که از همسر سابقم جدا شدم برایم خیلی دشوار بود که تنها بخوابم و همواره در حال دیت کردن بودم تا بتوانم یک دوست دختر مناسب پیدا کنم. با چند نفر هم دوست شدم ولی چندان افاقه نکرد و دوام زیادی نداشت و سرانجام نیز آن دختر فرانسوی بلایی به سرم آورد که از طلا بودن خود پشیمان گشتم و پس از رفتنش با خود عهد بستم که هرگز آرامش زندگی خود را به باد فنا ندهم.


خوب الآن سرفه های من تقریبا تمام کارکنان و مدیران را به ستوه آورده است و همه به من می گویند که برو خانه و استراحت کن. گمان کنم که اگر همین الآن شرکت را ترک نکنم اخراجم می کنند! یکی از دختران اینجا بنام تولیو که اهل هاوایی است سرما خورده بود و گمان کنم که من از او گرفته ام. البته کار بدی با او نکرده ام و فقط برای صحبت کردن زیادی به او نزدیک شدم و ویروس او را گرفتم. شنیده ام که چند نفر هم در طبقه بالا سرما خورده اند و این بیماری دارد به سرعت در شرکت ما پخش می شود. خوشبختانه این مرض یک نوع سرماخوردگی است که تب و یا سردرد ندارد و فقط سرفه و آبریزش بینی و چشم به همراه دارد. من یک دستمال را لوله می کنم و آن را در سوراخ دماغم فرو می کنم و دیگر خیالم از این بابت راحت است. برای سرفه هم یک آبنبات هایی در اینجا وجود دارد که به محض مکیدن سرفه را متوقف می کند و مثل آبی است که بر آتش بریزید. البته قرص زایکم هم می خورم که همیوپتی است و آنطوری که ادعا می کنند دوره سرماخوردگی را کوتاه می کند. قرص و دارو در امریکا گران است ولی چون من الآن مرفه بی درد هستم قیمت دارو برایم چندان مهم نیست.  البته من بیمه درمانی هم دارم و یک کارت بانکی دارم که تا الآن حدود دو هزار دلار در آن پول جمع شده است. این کارت فقط برای مصارف پزشکی است و چون من دکتر نرفتم و از آن استفاده نکردم پول آن جمع شده است. دندانپزشکی هم که برای خودش یک بیمه جداگانه دارد. می خواهم با این پول چشمانم را عمل لیزیک کنم تا دیگر از شر عینک راحت شوم. این عمل در امریکا حدود پنج هزار دلار برای هر دو تا چشم هزینه دارد که پانزده درصد آن را هم بیمه می دهد. یعنی با آن دو هزار دلار حساب بانکی و پانزده درصد بیمه من فقط باید حدود دوهزار دلار دیگر بدهم  که مادرم هم هزار دلارش را پرداخت می کند.


امروز دنیس مدیر قدیمی خودم را در آشپزخانه دیدم و وقتی که گفتم دلم برایش تنگ شده است من را بغل کرد و بوسید و نمی دانست که من سرما خورده ام.من هم فرصت نکردم به او بگویم و او خودش از سرفه های من متوجه شد که چه خطایی از او سر زده است. او زن بسیار قد بلندی است که حدود پنجاه سال دارد و قبل از اینکه به این شرکت بیاید گزارشگر یکی از کانال های تلویزیونی بوده است. وقتی که کفش پاشنه بلند می پوشد من تا شانه های او هستم. مدیر جدیدمان نیز پسر بچه ای است که اسمش کریس است و گمان می کنم که از من جوان تر باشد ولی همه از او حساب می برند زیرا که او از طرف بانک آمده است و تمام کارها را به دست گرفته است. من دیروز برای کمک در تهیه یک گزارش مالی, به بانک اطلاعاتی پرسنلی دسترسی پیدا کردم و فهمیدم که او حدود سیصد و پنجاه هزار دلار در سال حقوق می گیرد و مغزم سوت کشید. مدیر عامل کل اداره های ما یک فرد یهودی است که حدود هفتصد هزار دلار در سال حقوق می گیرد و علاوه بر آن بعد از شهرداری و بانک, یکی از سهامداران اصلی این شرکت است. حقوق من نسبت به کارمندان معمولی و تکنسین ها بالا است ولی نسبت به مهندس ها و مدیرهای میانی پایین تر است. امروز کریس وارد دفتر من شد و بعد از نگاه کردن به در و دیوار گفت که آدم از اینهمه فرمول و چارت که به دیوار زده ای می ترسد! سپس گفت که برای من برنامه های جدیدی دارد و هفته دیگر باید در جلسه هایی شرکت کنم که خیلی به کار من ربطی ندارد و به بخش ای آر پی مربوط می شود. ظاهرا من کم کم دارم از گرایش مهندسی به سمت کارهای نظارتی سرمایه گذار گرایش پیدا می کنم که اصلا جذابیتی برای من ندارد. جایی که ظاهرا فقط یهودیان می توانند به آن قدم بگذارند!


در طول هفته گذشته یک نمایشگاه بین المللی انرژی سبز در لس آنجلس بود که من از رفتن به آنجا شانه خالی کردم. ولی بیش از صد نفر از کارکنان ما به آنجا رفته اند و در غرفه های متعدد مشغول به اطلاع رسانی هستند. من دو سال پیش که این نمایشگاه در سن دیگو برگزار شده بود به آنجا رفتم ولی امسال چون مادرم اینجا بود نمی توانستم او را تنها بگذارم. شما هم اگر دوست داشتید می توانید از طریق وب سایت رویدادهای آن را پیگیری کنید. این آخر هفته می خواهیم به یک رستوران ایرانی برویم و جای شما خالی یک چلوکباب کوبیده ابتیاع کرده و آن را مصرف کنیم که بدنمان پس از بیماری کمی قوت بگیرد.
خوب  اگر گفتید که الآن وقت چیست؟ بله دوستان وقت خداحافظی است!

۱۳۸۹ مهر ۲۰, سه‌شنبه

ارزش آب در امریکا

گمان کنم که سرما خورده ام چون یکی از لوله های دماغم نشتی پیدا کرده است و همینطور از آن آب می چکد. از پاک کردن آن خسته شده ام بنابراین یک دستمال را لوله کردم و به داخل آن چپاندم. نمی دانم چرا به یاد نفتی های قدیم افتادم که بر روی چرخ دستی خودشان پیت های نفت را به منازل می بردند و آن را داخل بشکه های بزرگی که در حیاط و یا پشت حیاط خانه ها بود خالی می کردند. بعضی از پیت های نفت در داشتند ولی بعضی از آنها را هم با یک پارچه مچاله شده می بستند. همیشه وقتی که آقای نفتی به کوچه ما می آمد ما در حال فوتبال بازی کردن بودیم و با دیدن او و گاری پر از نفتش بازی را متوقف می کردیم و می گفتیم آقا نفتی نشوی! بعدها که نفت کمیاب شد دیگر نفتی ها برای خودشان دکان و دستگاهی داشتند و هیچ کسی را تحویل نمی گرفتند. صف های بسیار طولانی در جلوی مغازه آنها تشکیل می شد و ما هم مثل بقیه مردم پیت های حلبی خودمان را می بردیم و در صف می گذاشتیم. دیگر آقای نفتی پیت های خودش را هم به کسی نمی داد مگر اینکه طرف ارادت خاصی به او داشته باشد. من بعد از اینکه ساعت ها در صف می ایستادم و نفت می گرفتم آن را کشان کشان تا خانه می بردم و برای اینکه راه خودم را از میان مردمی که در به در از این مغازه به آن مغازه می رفتند باز کنم می گفتم که آقا نفتی نشوی. بعد بر می گشتم و زنبیل خودم را در صف مرغ و تخم مرغ می گذاشتم و بقیه افراد خانواده هم به صف های دیگر می رفتند. بعضی وقت ها مغازه دارها اقلام دیگری را هم با جنس کمیاب خود می فروختند و من عاشق آنها بودم. مثلا برای خریدن شیر حتما می بایست که یک شیرکاکائو و یا یک کیک هم می خریدیم. یک بار مادر بزرگ من یک بسته سیگار بهمن کوپنی خریده بود در حالی که هیچ کسی در خانه ما سیگار نمی کشید!

تمام شیرهای آب خانه ما بدون استثناء چکه می کردند و یکی از سرگرمی های من در روزهای گرم تابستان این بود که به قطره های آبی که از لبه شیرهای آب آویزان می شد و سپس سقوط آزاد می کرد خیره شوم. ممکن است به نظر بیاید که همه قطره های آب شبیه به یکدیگر هستند ولی من می توانستم تفاوت آنها را ببینم و متوجه شوم که هرکدام از آنها با دیگری فرق دارند. مخصوصا وقتی که به دستشویی گوشه حیاط می رفتم دوست داشتم که سقوط قطره های آب را به داخل آفتابه تماشا کنم و همیشه برای بیرون کشیدن من از دستشویی مجبور بودند که پاشنه در را از جا بکنند و یا اینکه من را تهدید کنند. دایی کوچک من همیشه دورخیز می کرد و جفت پا به در حلبی دستشویی می کوبید! یک روز که من در دستشویی بودم, دایی ام به خاله ام که مثل او در صف انتظار بود گفت که آیا آرش یبس است که اینقدر در دستشویی می نشیند؟ خاله ام گفت نه آرش کارش را زود انجام می دهد ولی دوست دارد که همینطور آنجا بنشیند و بیرون نیاید. خوب آنها نمی دانستند که من عاشق نگاه کردن سقوط آزاد قطره های آب به درون آفتابه هستم! در ضمن صدای افتادن هر قطره نیز با دیگری فرق می کرد و برای من بسیار جذاب و دیدنی بود. همیشه چیزهایی توجه من را جلب می کرد که برای دیگران عادی و بی اهمیت بود. من به چیزهای کوچک و ریز خیلی علاقه داشتم. البته الآن می فهمم که در آن زمان چشم های من مثل الآن نزدیک بین بود و من تا دوران دبیرستان متوجه ضعیف بودن چشم هایم نشده بودم و برای همین به چیزهای کوچکی که در جلوی چشم هایم بودند علاقه زیادتری نشان می دادم زیرا می توانستم آنها را خوب ببینم.

در خانه قبلی که بودم شیر آب حیاط خراب شد و هرچه که آن را سفت کردم یک مقدار خیلی کمی چکه می کرد. فردای آن روز از طرف اداره آب یک برگه به در حیاط چسباندند که یکی از شیرهای شما چکه می کند و باید آن را هر چه سریعتر درست کنید. امریکایی ها نسبت به هدر رفتن آب بسیار حساس هستند و آب برای آنها یک مسئله ناموسی است. اگر ببینند که شما دارید آب را به هدر می دهید بسیار ناراحت و غیرتی می شوند و دقیقا مثل این است که یک نفر به ما ناسزای ناموسی بگوید. در جاهایی که چمن کاری شده است لوله های افشانی در زیر زمین تعبیه می شود که به طور خودکار در ساعت معین آب را به اطراف می پراکند. در کنار خانه ما نیز یک جوی آب سیمانی وجود دارد که آب بسیار زلالی از آن می گذرد و احتمالا برای آبیاری درختان از آن استفاده می کنند. در ضمن آنها از کودکی به بچه های خود یاد می دهند که قدر آب را بدانند. مثلا وقتی که دختر همخانه من نصف یک لیوان آب را می نوشید بقیه آن را در یخچال می گذاشت تا بعدا بنوشد در حالی که این کار برای من عجیب و مسخره بود. من همیشه عادت داشتم که برای اینکه آب خنک بنوشم چند دقیقه شیر آب را تا انتها باز کنم تا آب خنک شود و سپس لیوان خودم را پر کنم. یعنی حداقل ده برابر لیوان آب را به هدر می دادم تا یک لیوان آب بنوشم. اگر الآن چنین کاری را در مقابل یک امریکایی انجام دهم گمان می کند که دیوانه هستم و سعی می کنم که جلوی این کار من را بگیرد. برای آنها آب منبع حیات است و به آن احترام می گذارند ضمن این که پول آب نیز گران است و کسی دوست ندارد که دلارهایش را از جیبش در بیاورد و به دور بریزد.

راستی قبل از اینکه بروم می خواستم بگویم که از دوستان عزیزی که برایم ایمیل می فرستند سپاسگزارم. ممکن است که الآن فرصت کافی برای پاسخ دادن به همه آنها را نداشته باشم ولی حتما همه آنها و نظرات شما دوستان را می خوانم. از دوستانی که موضوع نوشتن به من معرفی کردند نیز سپاسگزارم ولی من برای خیلی از آنها حرفی برای گفتن ندارم چون مثلا من در امور بانکی بسیار خنگ هستم و از گردش آن زیاد سر در نمی آورم و یا قیمت ها زیاد به یادم نمی ماند. مثلا شنبه ما سوار کشتی شدیم و به سنفرانسیسکو رفتیم ولی من اصلا یادم نیست که چقدر پول بلیط دادیم. نوشتن من که درست و حسابی و یا علمی و تحقیقی نیست بلکه نوشتن من مثل ویار زن حامله می ماند و دستانم هر چیزی را که خودشان دوست داشته باشند تایپ می کنند. بعضی وقت ها هم هر کاری که بکنم دستانم مثل خر در گل می مانند و از جایشان تکان نمی خورند. حالا که سرما هم خورده ام و از یکی از سوراخ های دماغم هم قطره قطره آب می چکد. راستی یک میز و چهار صندلی هم برای پشت حیاط خریدیم که بتوانیم در آنجا بنشینیم. یک چتر هم در بالای میز قرار دارد که با یک قرقره باز و بسته می شود. 

فعلا حرف دیگری برای گفتن ندارم پس بدرود.

۱۳۸۹ مهر ۱۶, جمعه

پندنامه آرش الدوله

بیش از آن که سخن از هجر بگویی و همت به ترک دیار جویی و قصد سفر کنی, دو چند نکته را به گوش آویزه دار که هم مونس جان باشد و هم التیام روان و بدان که مرد سفر باید; دل به رفتن دادن و پای بر ره نهادن* و سهل نپندارش که سست بنیه را زدن به دریا روا نباشد و گر شب رسد, بستر نرم مهیا نباشد که گرچه در افق همی نور است ولی اجاق کلبه ها در راه کور است و چشمه نور بسی دور است و هوش از سر و پای از ره به در شود چو رقصان به دیده سایه حور است* و هر قدم که به ره می نهی چنان نماید که خانه آخر بیش ز خانه اول دور است* و هرگز به قطع ندانی که از نیمه راه گذر کرده ای و یا هنوز اندر خم یک کوچه ای و چو پای در ره گذاشتی عیان شود که راه همواره دور است و هوا همواره سرد است و زمان همواره دیر است و سن همواره پیر است و پای به سنگلاخ گیر است و آنچه به ته دیگ می رسد نیز کفگیر است و توشه ته می کشد و پای به ره می کشد و نفس شماره می کند و رهگذر نظاره می کند و دادرس خفته است و وضع آشفته است و .........
*' مرد سفر باید; دل به رفتن دادن و پای بر ره نهادن ' یعنی برای دل به رفتن دادن و پای در ره نهادن باید مرد سفر بود.
* ' هوش از سر و پای از ره به در شود چو رقصان به دیده سایه حور است ' اشاره به این است که با دیدن سایه رقصان حوری ها هوش از سرتان می رود و پایتان قدم به بیراهه می گذارد.
* ' هر قدم که به ره می نهی چنان نماید که خانه آخر بیش ز خانه اول دور است ' اشاره به این است که همیشه راه برگشتن نزدیک تر از راه رسیدن به مقصد به نظر می رسد.

۱۳۸۹ مهر ۱۴, چهارشنبه

عقده گشایی به سبک امریکا زده ها

معده من در این مدت آنقدر گشاد شده است که با وجود خوردن صبحانه دقیقا راس ساعت دوازده گشنه ام می شود و هر چقدر که پلو و خورشت به درون آن می ریزم دوباره ساعت هفت گرسنه ام می شود و باید آن را با مواد گوشتی و نشاسته پر کنم. بعدازظهر ها هم مثل آدم های خمار خمیازه می کشم و چرت می زنم و منتظر هستم که ساعت کاری تمام شود تا دوباره معده خود را پر کنم. دیروز برندا را برای نهار با خودم به خانه بردم و به او پلو با خوشت قیمه بادمجان خوراندم. او از خانه من و غذا و مادرم خیلی خوشش آمد و مادرم هم با همان انگلیسی دست و پا شکسته به او گفت که می تواند هر روز برای نهار به خانه ما بیاید! البته منظورش این بود که هر روزی که دوست داشت می تواند بیاید. با هم مقادیری عکس یادگاری گرفتیم که بعد از سیاه کاری آن را برای شما هم می گذارم تا مستفیض شوید. گمان می کنم که غذا به سیستم مغزی من هم نشت کرده باشد چون تازگی ها تبدیل به یک آدم خنگ و تنبل و بی حوصله شده ام و همیشه در حال هضم غذا و پرداختن به توده های انباشته شده در معده گشاد خود می باشم. هفته ها بسیار زود سپری می شود و من هم دیگر نمی دانم که چه چیزی می توانم برای شما بنویسم که هم تکراری نباشد و هم اینکه با خواندن وبلاگ من سرتان گرم شود. 

من حدود شش ماه دیگر می توانم برای گرفتن پاسپورت امریکایی خود اقدام کنم و هر چه به آن زمان نزدیک تر می شوم احساس می کنم که باید خودم را برای یک تصمیم گیری بزرگ آماده کنم. گرفتن پاسپورت امریکایی برای من قویترین و قاطع ترین انگیزه  برای زندگی کردن در امریکا بوده و همچنان نیز هست. این مرحله برای من مثل فارغ التحصیل شدن از دانشگاه است و پس از آن باید شرایط خودم را مرور کنم و دوباره بر اساس کیفیت زندگی برنامه ریزی کنم. همان طوری که قبلا هم نوشتم هدف اصلی برنامه پنج ساله اول من گرفتن پاسپورت امریکایی است و پیش نویس تقریبی برنامه پنج ساله دوم من نیز در جهت تشکیل خانواده است که برای زندگی در ایران طرح ریزی شده است. ولی همچنان تمامی گزینه ها بر روی میز توالت است و رویدادهای زیادی می تواند در جهت گیری تصمیم های احتمالی من نقش داشته باشد. حالا بیایید فرض کنیم که من همین فردا رفتم به محضر قاضی القضات امریکایی و قسم خوردم که جز به منافع امریکا به هیچ چیز دیگری فکر نمی کنم و آنها هم من را به تبعیت خود پذیرفتند. من به قسم خوردن حساسیت زیادی ندارم و قسم را هم مثل پلو و خورشت بادمجان دو لپی می خورم. از بچگی هم همین طور بودم و هر زمانی که می خواستم دروغ بگویم قسم می خوردم و همه می دانستند که اگر بگویم به خدا من این کار را نکرده ام یعنی اینکه حتما کار من بوده است. ولی اگر خیلی عادی می گفتم که من این کار را نکرده ام حرف من را قبول می کردند!


وقتی پاسپورت امریکایی خودم را گرفتم دوست دارم که بروم ایران و بعد هی بروم دوبی و در فرودگاه دوبی پاسپورت امریکایی خودم را به آنها نشان بدهم و بگویم تعظیم کنید احمق ها! خوب هر کسی یک سری عقده هایی دارد و این هم یکی از عقده های من است. هر دفعه که به یک کشور خارجی رفتم, وقتی که در صف بازرسی فرودگاه می ایستادم مواظب بودم که جلد روی پاسپورتم به سمت بیرون نباشد و سعی می کردم که مثل یک خشتک پاره آن را از نگاه دیگران پنهان کنم. شاید باور نکنید اگر بگویم که این یکی از قوی ترین انگیزه های مهاجرت من به امریکا بود تا بتوانم پاسپورت امریکایی بگیرم و به راحتی به کشورهای دیگر رفت و آمد کنم. با پاسپورت ایرانی گذشته از دردسرهای گرفتن ویزا, در فرودگاه ها نیز طوری با آدم رفتار می کنند که انگار ارث هفت پشت خود را از شما طلب دارند. در زمان بازرسی هم به تمام جاها سرک می کشند و حتی وزن گردوهای انسان را هم می سنجند که مبادا یکی از دیگری سنگین تر باشد. من در ایران که بودم در یک شرکت بین المللی کار می کردم و یکی از همکارهای من که زیر نظر من کار می کرد گذرنامه کانادایی داشت. او چند سالی را با بدبختی در کانادا گذرانده بود و پس از گرفتن پاسپورت کانادایی خود به ایران بازگشته بود ولی همان گذرنامه او باعث شده بود که به راحتی می توانست به ماموریت های خارجی برود در حالی که من چند بار برای همراهی با او به سوئیس تقاضای ویزا کردم و به من ویزا ندادند. شاید شنیدن این مسئله در ایران بسیار عادی باشد ولی برای من بسیار سنگین بود و هربار که این اتفاق می افتاد دچار سرخوردگی کاری و اجتماعی می شدم.

در همان دوران به خودم قول دادم که من حتما به یک کشور خارجی می روم و پس از اینکه گذرنامه آنجا را گرفتم به ایران بازمی گردم. خوب ظاهرا من آدم بسیار یک دنده و مصممی هستم و برای همین است که الآن در اینجا هستم! البته در این مدت اتفاقات زیادی افتاد که خارج از کنترل من بود و شما هم در جریان ازدواج و طلاق من هستید ولی اگر انگیزه گرفتن پاسپورت نبود من به احتمال بسیار زیاد در همان ماه های اول به ایران بر می گشتم. حالا اگر پاسپورت خودم را بگیرم دیگر نمی دانم که روند زندگی من به چه سمت و سویی خواهد رفت. خریدن خانه در امریکا و داشتن کار و زندگی خوب هم چیزی نیست که بشود به سادگی از آن برای رفتن به ایران چشم پوشی کرد. یکی دیگر از چیزهایی که من خیلی دوست دارم پز دادن است. اصولا پز دادن در ایران خیلی حال می دهد. راستش من که هیچ وقت در ایران چیز به درد بخوری نداشته ام که بشود با آن پز داد و شاید برای همین است که این مسئله هم برایم عقده شده است و همیشه پزهای دیگران را خورده ام و دم بر نیاورده ام! البته من هم مثلا همیشه می گفتم که این آدم هایی که این همه پول برای خریدن ماشین می دهند مغز خر خورده اند ولی دیگر خودم هم این حرف خودم را باور نمی کردم و می دانستم که اگر من هم امکان آن را پیدا می کردم حتما یک ماشین خوب می خریدم. البته قبل از اینکه به امریکا بیایم یک دل سیر به همه پز دادم و از خجالت همه درآمدم! من که همیشه در حسرت رفتن به کانادا بودم دیگر وقتی که به کسی می رسیدم که یکی از فک و فامیل هایش در کانادا بود می گفتم  که آخر کانادا هم شد جا؟!

من می روم دامن کشان شما رنج تنهایی چشان!

۱۳۸۹ مهر ۹, جمعه

چه کسی بچه سوسول است؟

امروز جمعه است و بالاخره بین ساعت دوازده تا دو بعدازطهر قرار است که به خانه من بیایند و تلفن و اینترنت و تلویزیون را نصب کنند. حدود صد دلار در ماه می دهم و هر سه سرویس را می گیرم. سرعت اینترنت حدود سه مگابایت در ثانیه خواهد بود و تلفن هم نامحدود و مجانی است. حدود صد و پنجاه کانال تلویزیونی هم نصب می کنند که همه آنها مزخرف است. من زمان زیادی است که دیگر تلویزیون نگاه نمی کنم چون از تبلیغات آن بیزار هستم. ولی اگر بخواهم فیلم ببینم می توانم از طریق اینترنت آن را نگاه کنم. به جای پخش ویدیو و سیدی هم یک پلی استیشن سه خریدم که هم فیلم پخش می کند و هم می شود با آن به اینترنت وصل شد و فیلم تماشا کرد. بازی هم می شود کرد ولی من هنوز هیچ بازی برای آن ندارم و قرار است که دختر همخانه قدیمی من این آخر هفته بیاید و آن را برایم تنظیم کند و به من یاد بدهم که چگونه اسم خودم را در شبکه آن ثبت کنم. دیروز مادرم غذای گیاهی و سبزیجات پخته بود و برای همین من دبورا که گیاهخوار است را هم برای نهار با خودم به خانه بردم. سه شنبه هفته آینده نیز قرار است که برندا را با خودم به خانه ببرم.

راستش من در طول چند سالی که در امریکا هستم  تبدیل به یک مرفه بی درد و سوسول شده ام و میزان تحمل من بسیار پایین آمده است. از آنجایی که تقریبا همه چیز من بر روی سبیل مراد می چرخد ناملایمات خیلی کوچک می تواند من را بی تحمل کند در حالی که اگر واقعا این ناملایمات را بخواهم با مشکلاتی که در ایران داشته ام مقایسه کنم خنده ام می گیرد. تمام کسانی که بیش از چند سال است که در امریکا زندگی می کنند به همین صورت هستند ولی با این تفاوت که شاید آنها متوجه میزان بزرگی مشکلات خود با مردمی که در ایران زندگی می کنند نباشند. من در حال حاضر به خاطر اینکه از فشارهایی که در ایران وجود دارد دور هستم لیاقت و شایستگی اظهار نظر در مورد مسائل ایران را ندارم. هر زمانی که به ایران بازگشتم و دوباره توانستم شلوغی ترافیک و دود مینی بوس را تحمل کنم تازه دوباره لیاقت و شایستگی آن را پیدا خواهم کرد که در مورد رفتار و یا تصمیم هایی که مردم ایران می گیرند قضاوت کنم. در امریکا افرادی هستند که اگر یک ذره خاک بر روی کفششان بنشیند حتما باید بایستند و با یک پارچه مرطوب و تمیز آن را پاک کنند و سپس می گویند که مردم ایران باید فلان کنند و بهمان کنند. ممکن است تعجب کنید اگر بگویم که بیشتر کسانی که به پایبوسی رئیس جمهور محبوب خود در نیویورک رفته بودند کسانی هستند که زمانی از ترس اعدام شدن از ایران گریخته بودند. آنها بسیار بسیار بیشتر از آن چیزی هستند که در آنجا جمع شده بودند و بسیاری از آنها پس از ماجراهای انتخابات علاقه قلبی خودشان را نسبت به وی پنهان می کنند و نمایش های مضحکی می دهند که بلکه دیگران را گمراه کنند.

آنها عاشق سیاست های ضد امریکایی هستند و دست و پای هر کسی که بر ضد امریکا حرف بزند را می بوسند حتی اگر از روی جنازه های جوانان ایرانی رد شده باشد. آنها جوانان ایرانی را یک مشت بچه قرطی و سوسول می نامند و اعتقاد دارند که سرکوب آنها به خاطر مسائل جهانی و مبارزه با امریکا نه تنها هیچ مشکلی ندارد بلکه باعث می شود که آنها آدم شوند. بعد از اتفاقاتی که در انتخابات سال گذشته رخ داد بسیاری از این ایرانیان مقیم امریکا در لاک خود فرو رفتند و یا برای شهادت ندا سینه دریدند ولی اکنون دوباره سر از لاک خود درآورده اند و گهگاهی از سیاست های آقای رئیس جمهور هم دفاع می کنند. باید باشید و ببینید که چگونه از سخنان وی در سازمان ملل و یا مصاحبه با خبرگزاری ها مشعوف می شوند و ذوق می کنند. البته مطمئن هستم که بیشتر آنها ایران و مردم ایران را دوست دارند ولی نادان هستند. علت نادانی آنها هم این است که از داخل ایران و فشارهایی که بر روی مردم ایران است خبر واقعی ندارند و نمی توانند آن را درک کنند. من هم با اینکه فقط چند سال است که از ایران خارج شده ام ولی نسبت به فشارهای اخیری که بر روی مردم ایران وارد شده است نادان هستم. بنابراین هرچیزی که در آن رابطه بگویم از روی شکم سیری و باد معده است. اگر قرار باشد کسی سوسول باشد آن من هستم که در امریکا و بر روی میز صبحانه ام حتما باید آب پرتقال باشد نه آن جوان بیکاری که برای دلخوشی موهایش را بلند می کند و بابت آن صد تا توسری می خورد و تحقیر می شود.

از آنجایی که من سیاستمدار نیستم و یک شهروند عادی هستم برایم  اهمیت چندانی ندارد که سیاست دولت امریکا با کشورهای امریکای لاتین چگونه است. آن چیزی که برای من مهم است این است که این دولت به من اجازه داده است که در خاک او راحت زندگی کنم و نفس بکشم. یک حق عادی و اولیه ای که مردم ایران از آن برخوردار نیستند. جوانان ایرانی می خواهند که کار و درآمد داشته باشند و از زندگی خود لذت ببرند. مردم ایران می خواهند در بین کشورهای جهان آبرو داشته باشند و همه جا با افتخار از آنها یاد کنند و گذرنامه آنها نیز در هر کشوری اعتبار داشته باشد. من زمانی که در ایران بودم دلم می خواست که یک زندگی آرام و بی دردسر داشته باشم و آزاد باشم که هر جوری که می خواهم لباس بپوشم و موهایم را درست کنم. این مسئله اصلا سیاسی نیست ولی چون دولت با آن مبارزه می کند اگر کسی چنین حرفی را بزند او را به عنوان معاند و یا مفسد فی الارض به زندان می اندازند تا آب خنک بنوشد. کسی که در امریکا زندگی می کند این را نمی فهمد. یک ایرانی مقیم امریکا نمی فهمد که اگر زمانی که با یک خانم راه می رود  یک نفر از راه برسد و در مورد نسبت آنها با یکدیگر سوال کند چه مزه ای دارد. برای همین اگر شما این مسئله را به عنوان یک مشکل برای او تعریف کنید به شما می خندد و شما را سوسول می نامد و می گوید من دارم از مسائل و سیاست های جهانی می گویم آنوقت تو داری از یک مشت بچه قرطی حرف می زنی؟! یک بار یکی از همین آقایان که به عنوان یک فعال سیاسی در همه جا سخنرانی می کرد, برای یک سفر سه ماهه به ایران برنامه ریزی کرد و همه جا اشک شوق ریخت که من بعد از بیست و سه سال می خواهم به آغوش وطن بروم و روی دامن وطن بنشینم و از این حرف ها. سپس پس از هجده روز برگشت و تا یک مدتی هم کمتر آفتابی شد تا در مورد مشکلاتی که برایش پیش آمده است با کسی صحبت نکند. بالاخره پس از چند ماه او را دیدم و از او سوال کردم که پس چرا زود به امریکا برگشتی؟ گفت خوب من کارم طوری بود که مجبور شدم زود برگردم و یک مقدار هم فرهنگ مردم ایران هنوز پیشرفت نکرده است!!! من هم گفتم که اتفاقا فرهنگ مردم ایران خیلی هم پیشرفت کرده است ولی شما نمی توانید آن را درک کنید.

کسی که می خواهد به آغوش وطن برگردد اگر به روستا می رود نباید نگران خاکی شدن کفشش باشد و اگر پایش در تاپاله هم فرو رفت باید به راه خودش ادامه دهد. و اگر به شهر می رود باید دود و آلودگی هوا و ترافیک را تحمل کند و در مقابل رفتار کارمند بانک هم از کوره در نرود. کسی که به آغوش وطن بر می گردد اگر بازپرس فرودگاه به او گفت که شما با این سن و سال خجالت نمی کشی که موهایت را دمب اسبی درست کرده ای باید آن را به جان دل بشنود و اگر هم در خیابان باطوم به سرش خورد و یا موهای دمب اسبی او را قیچی کردند دم بر نیاورد. شما که در امریکا نشسته ای و برای رئیس جمهور محبوبت کف می زنی و از حاضر جوابی او ذوق می کنی خیلی خوب است که کمی هم از دیگر کارهای او مستفیض شوی و بقول معروف پی او به بدن شما هم بخورد.

من دیگر باید بروم پس فعلا وقت بخیر