۱۳۹۰ دی ۹, جمعه

مهاجرت و قضاوت


سال نوی میلادی بر شما مبارک باد. امیدوارم که در سال آینده دماغتان همچنان چاق باشد و خر مراد بر در خانه شما بنشیند و روزگار به کام شما بچرخد. در این چند سال که از نوشتن من در این وبلاگ می گذرد دوستان خوبی پیدا کرده ام. شما دوستان ندیده و نشنیده ولی خوانده من هستید. امیدوارم که تنبلی من در پاسخ به نوشته های خود را به حساب بی مهری نگذارید و همین تنبلی را هم در گفتگوی تلفنی دارم که گاهی باعث رنجش دوستان می شود. ولی تلاش کردم که ایمیل ها را تا جایی که در توانم بوده است پاسخ دهم و اگر هم چنین نبوده است پوزش من را از این بابت بپذیرید. امیدوارم که سال آینده بتوانم نوشته های بهتری را برای شما بنویسم تا زمانی را که برای خواندن این وبلاگ می گذارید به هدر نرود. گرچه مدت درازی است که کفگیر من به ته دیگ خورده است ولی شاید بتوانم مطالب قدیمی را نشخوار کنم و آنها را از دریچه های گوناگون دیگری با یکدیگر بررسی کنیم. اگر دوست داشته باشید قصه و داستان هم برایتان تعریف می کنم تا حوصله تان از خواندن این وبلاگ سر نرود. دل و دماغی هم اگر باشد طنز نوشته هایم را بیشتر خواهم کرد تا دوباره از خواندن آنها لبخند به لبانتان بیاید. مجبور هستم که برای چاشنی نوشته هایم و یا پنهان کردن خود واقعی برایتان خالی ببندم ولی سعی می کنم که این خلاف گویی ها در اساس و شیرازه گفتگو خدشه ای ایجاد نکند. در مجموع شخصیتی را که در این وبلاگ برای خودم ساخته ام دوست دارم و سعی می کنم که آن را به همین شیوه حفظ کنم. من هم با شما چند سال بزرگ تر شده ام و چیزهای زیادی یاد گرفته ام. البته چون گنجایش ذهنم محدود است چیزهای زیادی هم از یادم رفته است که خوشبختانه خواندن نوشته های قدیمی خودم می تواند به یادآوری آنها کمک کند. دگرگونی های مهاجرت به همراه تحولات جسمی و روانی در این سن و سال باعث شده است که با خودم در پنج سال پیش کمی بیگانه باشم. دیگر حتی به سختی می توانم شور و شوق خودم را در زمان ورود به امریکا به یاد بیاورم و اگر نوشته ای از خودم در آن زمان بخوانم دچار شگفتی می شوم. ولی آیا من در شرایط کنونی صلاحیت قضاوت کردن در مورد پنج سال پیش خودم را دارم؟ بیایید با هم این مسئله را بررسی کنیم.

ذهن ما همیشه در حال سنجش رویدادهای مختلف و چینش آنها در کنار یکدیگر است و با این کار ما را به قضاوت در مورد چیزهایی که میبینیم و می شنویم و یا می خوانیم وا می دارد. برای قضاوت کردن سه عمل اصلی انجام می شود.

1- داده های اولیه به عنوان مواد خام وارد مغز ما می شود:
ما همیشه در حال خواندن و شنیدن و دیدن رویدادهای مختلفی هستیم که در اختیار ما قرار می گیرند. ولی شاید این ورودی های مستقیم به اندازه پیام هایی که از حالت های جسمی و روحی ما صادر می شود مهم نباشد. پیام هایی که ما مجموعه آن را شرایط زندگی خودمان می نامیم. این پیام ها داده هایی است که میزان خشنودی ما را نسبت به برآورده شدن نیازهای جسمی و روحی نشان می دهد. مثلا اگر ما گرسنه و تشنه باشیم و یا نیازهای روحی اولیه ما برآورده نشود کمتر به پیام هایی که از دنیای خارج به ما منتقل می شود بها می دهیم مگر این که در رابطه با نیازهای غریزی ما باشد. بنابراین در می یابیم که حتی در ابتدایی ترین مرحله قضاوت داده های بسیار متفاوتی می تواند به عنوان مواد خام به سیستم ذهنی ما وارد شود و برای همین است که اگر شما از یک آدم تشنه بخواهید که در مورد شرایط خودش و شرایط شما قضاوت کند به شما می گوید که شما بسیار آدم خوشبختی هستید که می توانید آب بنوشید. ولی اگر آن آدم تشنه نیازش برطرف شود دیگر مبنای قضاوتش هم تغییر خواهد کرد. پس این مرحله از قضاوت بسیار سست و غیر قابل اطمینان است و پارامترهای پنهان و آشکار بسیار زیادی در آن دخالت دارند که نمی توان همه آنها را در نظر گرفت.

2- بر اساس دستور پختی که ما در آن مورد خاص بلد هستیم مواد اولیه در ذهن ما پردازش می شود.
وقتی که داده های خام وارد مغز ما شد با مخلوطی از دو روش آنها را پردازش می کنیم:
الف) روش اول استناد به حافظه و مقایسه است که در این روش امکان خطا بسیار بالا است زیرا ما فقط به کلیات رویدادهایی که در حافظه ما ثبت شده است دسترسی داریم. مثلا فقط به یاد داریم که رفتار یک آدم در فلان مهمانی چند سال پیش مناسب نبود ولی هرگز نمی توانیم جزئیات دقیق رفتارهای او را به خاطر بیاوریم. یا حرف ها و نوشته ها به صورت کلی در ذهن ما ثبت شده است و حتی ممکن است با اصل آن تفاوت های زیادی داشته باشد. 
ب) روش دومی که مغز ما از آن استفاده می کند محاسبات و دستورالعمل هایی است که در ذهن ما برای انجام قضاوت ثبت شده است. این دستورالعمل ها حاصل آموزه هایی است که ما از زمان کودکی فرا گرفته ایم و تمام چیزهایی است که به ما از بدو تولد یاد داده اند. مثلا به ما گفته اند که به یک فرد غریبه نباید اعتماد کرد و یا اگر کسی به تو خوبی کرد تو هم باید به او خوبی کنی. این روش در واقع دستورالعمل های منطقی و ریاضی است که به صورت گزاره ای تعریف می شوند و از ترکیب کلی آن به صورت این است که:

"اگر" (یک رویداد) "و" / "یا" (یک رویداد ) "و" / "یا" (یک رویداد) ... "=" (نتیجه و قضاوت)
مثلا "اگر" (ما به حسن خوبی کردیم) "و" (حسن به ما خوبی نکرد) = (حسن آدم بدی است)
نه تنها این فرمول هایی که در ذهن ما نقش بسته اند  قابل اعتماد نیستند بلکه حتی داده هایی هم که در آنها قرار می گیرند قابل اعتماد نیستند. حتی اگر فرض کنیم که این فرمول صحیح باشد ممکن است حافظه ما در یاد آوری خوبی که ما به حسن کردیم و یا خوبی که حسن به ما نکرده است دچار اشتباه شود. 

بنابراین بخش دوم عملیات قضاوت کردن ما در مورد پیرامونمان هم پایه های چندان محکمی ندارد.

3- نتیجه و حاصل پردازش ما به صورت رفتار و یا حرف و نوشته خارج می شود.
مرحله سوم قضاوت کردن ما هم که بیان قضاوت است با مشکل جدی مواجه است. ما در بسیاری از زمان ها چیزهایی را می گوییم و یا رفتارهایی را از خودمان بروز می دهیم که حتی با قضاوت های خودمان هم مغایرت دارد. مثلا به این نتیجه می رسیم که حسن آدم خوبی است ولی با او بدرفتاری می کنیم و یا به این نتیجه می رسیم که حسن آدم بدی است ولی به او روی خوش نشان می دهیم. به این نتیجه میرسیم که سیگار چیز بدی است ولی آن را می کشیم و یا به این نتیجه می رسیم که حتما باید ورزش کنیم ولی در عوض آن جلوی تلویزیون تلپ می شویم. گاهی هم نتیجه قضاوت ها را به نفع خودمان تحریف می کنیم و مثلا اگر کسی از ما پول بگیرد و پس ندهد آدم بدی است ولی اگر ما از کسی پول بگیریم و پس ندهیم نه تنها آدم بدی نیستیم بلکه اگر آن طرف پولش را بخواهد آدم بدی است.

بنابراین قضاوت کردن ما به این صورت است که یک سری داده های اولیه نا مطمئن و احتمالا اشتباه را می گیریم و آنها را در فرمول های سنتی و من درآوردی قرار می دهیم و به یک نتایج بیخودی می رسیم که حتی خودمان هم به آن اعتقاد نداریم و هر جوری هم که بخواهیم آن را عوض می کنیم. قضاوت ما مثل این است که بگوییم دو ضربدر خیار چنبر می شود هندوانه و اگر هم دوست نداشته باشم می شود آب هویج یا هر چیزی که دوست داشتیم.

پس به نظر من بهتر است که ما نه تنها در مورد دیگران بلکه در مورد خودمان هم با قطعیت قضاوت نکنیم. هر شرایط زمانی و مکانی ویژه ای می تواند عملکردهای متفاوتی به همراه داشته باشد که ما از آنها ناآگاه هستیم و فقط باید دانش خودمان را بیشتر کنیم تا بهترین عملکرد ممکن را در مواجهه با شرایط متفاوت از خود نشان دهیم.   

۱۳۹۰ دی ۱, پنجشنبه

تربیت شرطی و مهاجرت به امریکا


امروز در شرکت ما مراسم پاتلاک است یعنی این که همه غذاهایشان را به آشپزخانه می برند و بعد دور هم می خورند البته معمولا بعضی ها غذای زیاد می پزند و  می آورند بنابراین همیشه برای افرادی مثل من که غذا پختن بلد نیستند غذای اضافی وجود دارد. آن اوایل که آمده بودم نمی دانستم این مراسم چیست و وقتی که به من گفتند پاتلاک است فکر کردم که پاتلاک یک کوزه است که در آن قفل شده است و بقیه باید حدس بزنند که درونش چیست. بعد از غذا هم مراسم فیل سفید داریم که در این مراسم هر خری یک کادو می آورد و سپس کادو ها را با هم قاطی می کنند و به طور اتفاقی به هر کسی یک کادو می رسد. من یک توپ فلزی به اندازه توپ تنیس دارم که مثل آینه است و به نظرم خیلی قشنگ است و همان را کادو کردم و آوردم. اگر از من سوال کردند که این چیست می گویم که یک توپ جادویی است و اگر بر روی آن تمرکز کنید می تواند آرزوهای شما را برآورده کند. امریکایی ها عاشق این مزخرفات هستند و حتی اگر باور نکنند باز هم از شنیدن این حرف های تخیلی لذت می برند. یا این که می توانم بگویم این گوی احضار ارواح است و باید در چهار طرف آن شمع روشن کنید تا ارواح به سمت آن جلب شوند و شما بتوانید با آنها ارتباط برقرار کنید. یا این که می توانم بگویم این گوی انرژی های منفی اطراف خانه شما را به خود جذب می کند و باعث می شود که فضای اطراف شما فقط انرژی مثبت باشد. امریکاییها به چشم خوردن هم خیلی اعتقاد دارند و می توانم بگویم که میدان مغناطیسی اطراف این گوی مسیر چشم شور افراد را از سوژه مورد نظر منحرف می کند و دیگر نیازی نیست که برای رد کردن آن با دستتان به تخته ضربه بزنید. البته خود من هم خر شدم و این توپ را به عنوان توپ ضد جاذبه خریدم. در تبلیغ تلویزیونی افراد ماهر طوری با این توپ بر روی دستشان بازی می کردند که انگار توپ از دستشان بالا می رفت ولی وقتی که من این توپ را خریدم و آمدم آن را امتحان کنم افتاد بر روی شصت پایم و چون سنگین بود هوارم بالا رفت. همان جا فهمیدم که تمام آن افراد لااقل سی سال از عمرشان را در سیرک گذرانده اند که توانسته اند چنین کاری را با این توپ انجام دهند و اگر هر توپ دیگری را هم به آنها بدهید همین عملیات ژانگوله را می توانند با آن انجام دهند. خلاصه این توپ الآن دو سال است که بر روی میز کنار تلویزیون من است و امروز دیگر وقت آن رسیده است که از شر آن خلاص شوم. شکر میان کلامم راستی یادتان می آید که همخانه ام مریض شد و بردمش بیمارستان؟ دیروز یک صورت حساب برایش آمد به مبلغ سه هزار و پنجاه دلار. من دهانم از تعجب باز ماند چون فقط یک سرم به او زدند و چند تا آزمایش گرفتند و هر طوری که حساب می کند باز هم خیلی گران است. تازه اگر آمبولانس می آمد هزار دلار دیگر هم به آن اضافه می شد. البته راه های زیادی برای نپرداختن آن وجود دارد و چون او هنوز درآمدی ندارد می تواند به اداره سوشیال سکوریتی تماس بگیرد و از آنها راهنمایی بخواهد.

امروز می خواهم برایتان در مورد یک مسئله ای صحبت کنم که به احتمال زیاد خودتان می دانید ولی ممکن است تاکنون از این زاویه بخصوص به آن نگاه نکرده باشید. شما احتمالا عبارت شرطی شدن را در رابطه با علم هیپنوتیزم شنیده اید و می دانید که مثلا اگر یک فردی را شرطی کنند و در اعماق خواب حرفی را به او منتقل کنند این حرف ممکن است در ضمیر ناخودآگاه آن شخص جا بگیرد و در زمان بیداری به آن واکنش متفاوتی نشان بدهد. البته من نمی خواهم وارد مبحث هیپنوتیزم و یا عملکرد آن بشوم بلکه می خواهم بگویم که این فرآیند شرطی شدن در طول سالیان زندگی ما حتی بدون عمل هیپنوتیزم انجام می گیرد. بیشتر ما به نوعی شرطی هستیم و شرایط خاصی می تواند عملکرد طبیعی و منطقی مغز ما را به سمت خاصی هدایت کند که در شرایط عادی برای ما رخ نمی دهد. معمولا ما این تراکنش ها را حساسیت می نامیم و مثلا می گوییم که من به فلان عبارت و یا فلان عمل حساس هستم و نمی توانم خودم را کنترل کنم. بیشتر وقت ها سرچشمه حساسیت یک فردی است که ما با او رابطه عمیق عاطفی داریم و در نتیجه دستور واکنش های ما نیز بر اساس داده هایی صادر می گردد که از لایه های درونی ذهن ما شکل گرفته است. 

به عنوان مثال یکی از ساده ترین جملاتی که بین دو انسان رد و بدل می شود احوال پرسی است. اگر کسی از شما بپرد که حالت خوب است شما هم در جواب می گویید بله و تشکر می کنید و یا اینکه اگر حالتان خوب نیست سعی می کنید که آن را توضیح دهید. همین عبارت ساده اگر به یک مسیر شرطی شده هدایت شود می تواند روال عادی اندیشه شما را تغییر دهد. فرض کنید که شما در اطاق خودتان نشسته اید و دارید تلویزیون تماشا می کنید ولی در واقع فکرتان درگیر ماجرایی است که برای شما پیش آمده است. در همین لحظه مادر شما وارد می شود و با دیدن شما می گوید که حالت خوب است؟ ممکن است هر فردی متناسب با شرایط خانوادگی و یا حتی نوع جنسیت و نوع رابطه با والدین در زمان کودکی روال منحصر به فردی را در ذهن خود داشته باشد که منجر به واکنش های متفاوتی می شود ولی آنچه که نمی شود انکار کرد این است که این یک عبارت شرطی است و ذهن را به سویی سوق می دهد که کنترل عملکرد طبیعی و منطقی ذهن ما را به دست می گیرد. وقتی که این آشفتگی در درون ما اتفاق می افتد ما به اصطلاح می گوییم که اعصابمان خرد شده است. پس هر عملی که برای ما حساسیت زا باشد اعصاب ما را خرد می کند یا به عبارات دیگر هر جرقه ای که بخش شرطی شده ذهن ما را روشن کند منطق ما را از روال طبیعی خود خارج می کند.

ولی این حرف ها چه ربطی به مهاجرت دارد؟ عرض می کنم. حالا فرض کنید که مادر شما در همان شرایط یکسان وارد اطاق شود و به جای زبان فارسی به زبان انگلیسی حال شما را جویا شود و یا اینکه صدایش را تغییر دهد و با صدای کلفت و یا نازک همان حرف را دقیقا تکرار کند. با کمال تعجب متوجه خواهید شد که در این صورت ذهن شما به مسیر شرطی شده هدایت نمی شود و حتی ممکن است بخندید و یا با یک روال منطقی و همیشگی با آن برخورد کنید. وقتی که شما مهاجرت می کنید تقریبا بخش های شرطی شده ذهن شما از کار می افتد زیرا حتی ترجمه عبارات شرطی نمی تواند موتور ذهن شرطی شما را روشن کند. مثلا اگر یک نفر به شما فحش ناموسی بدهد ممکن است عملکرد شرطی شما این باشد که یقه او را بگیرید ولی اگر این فحش با همان معنی به زبان انگلیسی گفته شود ذهن شما واکنش خاصی به آن نشان نمی دهد و شما با روال منطقی عادی خودتان با آن برخورد می کنید. حساسیت ها در واقع کلیدهایی هستند که مستقیما به لایه های درونی ذهن شما نفوذ کرده و عملکردهای شما را از کنترل خارج می کنند. ولی از آنجایی که این بخش از ذهن در زمان کودکی شکل می گیرد یک مهاجر با تغییر محیط و زبان کمتر به مسیر شرطی شده هدایت می شود و پس از یک مدت احساس می کند که چقدر آدم بهتری شده است و یا چقدر آرام و منطقی شده است. اگر در ایران یک نفر به شما تنه می زد ممکن بود شما به طور ناخودآگاه بگویید هش چته جلو چشمت را نگاه کن و یا بگویید مرده شورت را ببرند کثافت. این یک واکنش شرطی است که شما حتی به آن فکر هم نمی کنید و  شاید بعدا شرمنده شوید که چرا چنین حرفی را زدید. ولی در امریکا حتی اگر چنین اتفاقی بیفتد چون زبان و شرایط متفاوت است به مسیر شرطی شده هدایت نمی شوید و عملکرد شما منطقی خواهد بود که در نتیجه حتی ممکن است پس از این برخورد لبخند بزنید و یا معذرت خواهی کنید.

در ایران نوع تربیت سنتی به گونه ای است که بچه ها را شرطی می کنند تا در مواجهه با یک مورد به جای فکر کردن و تصمیم منطقی توسط خودشان عملکرد شرطی ذهن آنها به طور اتوماتیک فعال شود. والدین یک حرف را با یک تن صدا و یک عبارت یکسان آنقدر تکرار می کنند که کاملا در مغز کودک فرو رود. این کار خر فهم کردن و یا ملکه ذهن شدن هم نامیده می شود و مثلا هر بار که کودک از خانه خارج می شود والدین یک سری سفارش های یکسان را تکرار می کنند که مثلا مبادا غذای بیرون را بخوری و یا مبادا دعوا کنی و یا اینکه زود به خانه برگرد. در خانه این عبارت را همیشه تکرار می کنند که آیا درس هایت را خوانده ای و یا مشق هایت را نوشته ای. معمولا این عبارت را به جای خفه شو و یا گورت را گم کن به کار می برند و هرجایی که می خواهند کودک را دک کنند از این عبارت شرطی استفاده می کنند. در امریکا والدینی که آموزش های کافی را برای تربیت کودک دیده باشند سعی می کنند که برای ارتباط با او از عبارت های متفاوت و جدید استفاده کنند تا ذهن او را شرطی نکنند. مثلا اگر شما واقعا بخواهید بدانید که آیا فرزندتان درس می خواند راه های بسیار زیادی وجود دارد که بتوانید متوجه این مسئله شوید و خود شما هم خوب می دانید که این سوال ها و یا دستورهای یکنواخت و بی مورد هیچ تاثیری در نحوه و یا میزان درس خواندن فرزندتان نخواهد داشت. ولی ممکن است ندانید که این عبارات شرطی ذهن فرزند شما را چند پاره می کند و در دوران بزرگ سالی مشکلات بسیار زیادی را برای او پیش خواهد آورد و ممکن است مجموعه این فرآیندهای شرطی شده او را به مسیری بکشاند که کاملا کنترل زندگی از دستانش خارج شود و یا اینکه به مشکلات عمیق و حل نشدنی خانوادگی دچار شود. متاسفانه بسیاری از بیماریهای ذهنی که توسط شرطی شدن به وجود آمده است به این سادگی ها درمان نمی شود و ممکن است فقط توسط هیپنوتیزم درمانی و به مرور زمان بتوان آنها را تا حدودی به وسیله یک روانپزشک خبره کنترل کرد برای همین بسیار مهم است که لااقل نسل ما از این چیزها آگاه باشیم و بلایی را که والدین ما بر سر ذهن ما آوردند را بر سر فرزندانمان نیاوریم.

پس هیچ حرفی را بیش از یک بار و با یک عبارت و یک تن صدای یکنواخت برای فرزند خود تکرار نکنید.


۱۳۹۰ آذر ۲۸, دوشنبه

داستان زرد: نسرین در امریکا (قسمت آخر)!


هفته گذشته سرم بسیار شلوغ بود و این هفته هم شرایط به همین صورت خواهد بود. احتمالا چون قبل از تعطیلات کریسمس است همه دارند سعی می کنند که پروژه های ناتمام خودشان را تکمیل کنند. من هم ممکن است برای تعطیلات کریسمس به لس آنجلس بروم و فک و فامیل خودم را ببینم. درست است که از لس آنجلس زیاد خوشم نمی آید ولی بالاخره یک تنوعی در امورات آدم ایجاد می شود. چند تا آواز مرغ سحر با صدای نکره گوش می کنم چند تا آهنگ لس آنجلسی می شنوم و رقص و قر کمر می بینم و شاید خودم هم جوگیر شوم و چهار تا قر کمر بدهم. یک کمی هم غیبت می کنیم و دلمان باز می شود. البته من که هنوز چیز زیادی در چنته ندارم ولی خوب می توانم در حد خودم پز بدهم و ماشین و خانه خودم را به رخ آنها بکشم و از خودم قمپز در کنم. کمی هم خالی می بندم و همه چیز را دو برابر می کنم و یا شاید هم سه برابر. قبلا که هیچ چیزی نداشتم فقط در کار ضد حال بودم و هرکسی که صحبتی از دارایی و اموال می کرد می گفتم آدم باید شعور و مطالعه و آگاهی داشته باشد نه اموال! ولی خوب حالا یک مقداری جای مانور پیدا کرده ام و می توانم پز بدهم ولی اگر باز هم کم بیاورم دوباره از همان ترفند شعور و آگاهی استفاده می کنم! البته آن زمانی که آنها من را دیده بودند هنوز در باتلاق نظام سرمایه داری غرق نشده بودم و هنوز آدم روشن فکر و خاکی بودم ولی باید سعی کنم تا جایی که می شود ظاهر خودم را حفظ کنم و مثلا اگر می خواهم پز تلویزیون شصت اینچ خودم را بدهم باید بگویم آره اتفاقا من هم یک تلویزیون شصت اینچ خریده ام ولی اصلا نگاه نمی کنم چون آدم باید در وقت های اضافی مطالعه کند نه اینکه وقت خودش را در پای برنامه های مزخرف تلویزیون تلف کند. حالا آنها چه می فهمند که من همیشه بعد از کار بر روی کاناپه مقابل تلویزیون تلپ هستم و مسابقه های مختلف را نگاه می کنم. یا این که مثلا می گویم اتفاقا من مردد بودم که ماشینم را نقد بخرم و یا اینکه آن را قسطی بخرم بعد فکر کردم چه کاری است که آدم پولش را یکجا برای ماشین بدهد و بهتر است که قسطی بخرم. آنها که هیچوقت حساب بانکی افتضاح من را نگاه نمی کنند که متوجه شوند دارم خالی می بندم و اینقدر پول ندارم. البته بعدش هم برای پز روشنفکری باید اضافه کنم که راستش من اصلا نمی خواستم این ماشین را بخرم چون به نظرم آدمهای چیپ سوار ماشین گران قیمت می شوند برای همین احتمالا آن را پس می دهم و یک فولکس واگن قدیمی می خرم. با این حرف با یک تیر دو نشان زده ام هم به آنها که ماشینشان از من هم گران تر است تکه انداخته ام و هم اینکه ژست روشنفکری خود را حفظ کرده ام. و اما برویم به سراغ آخرین قسمت سریال تخمی تخیلی نسرین تا سر و ته آن را همین جا هم بیاوریم.

هنوز گیج بود و نمی دانست که چه اتفاقی دارد برایش می افتد. او بر روی صندلی نشسته بود و با خودش فکر می کرد. بله این نسرین بود که در خاطرات گذشته خودش غرق شده بود و قطره اشکی هم از گونه هایش آویزان بود. اشکی که به خاطر آینده ای بود که انتظارش را می کشید نه آنچه که بر او گذشته بود. البته نسرین دوران کاری سختی را گذرانده بود ولی پس از مدتی شرایط او بهتر شده بود و حتی توانسته بود برای خودش ماشین بخرد تا دیگر مجبور نباشد در روزهای سرد زمستانی با دوچرخه به سر کار برود. ولی ماشین مثل دسته گلش را همین دو روز پیش به یک نفر فروخت. نسرین وسایل زیادی نداشت ولی بخشی از انها را فروخت و بقیه را هم به دوستانش داد. از دست رون خیلی عصبانی بود چون اصلا عین خیالش هم نبود که نسرین دارد برای همیشه او را ترک می کند. شاید اگر او به جای رون بود به سوئیس بر می گشت و با او ازدواج می کرد و دو تایی می توانستند به خوبی و خوشی در آنجا زندگی کنند ولی رون اصلا حاضر نبود که دانشگاه خودش را به خاطر او ترک کند. وجود نسرین برای رون فقط ساعت های خوشی بود که با هم بودند و او اصلا خودش را وارد ماجراهای زندگی نسرین نمی کرد. هر چه بود گذشته بود و این فکرها هیچ فایده ای برای آنچه بر نسرین می گذشت نداشت. نسرین در هفته های گذشته خیلی فکر کرد که به یک شهر غریبه برود و غیر قانونی در آنجا زندگی کند ولی بعد از کمی تحقیق متوجه شد که حتی کوچکترین استفاده از کارت بانکی هم محل او را لو خواهد داد و پلیس مهاجرت به سادگی آب خوردن او را پیدا خواهد کرد. در ضمن کار پیدا کردن بدون یک مدرک معتبر و به صورت غیر قانونی در این شرایط اقتصادی بسیار دشوار و نشدنی بود. بنابراین نسرین تصمیم گرفت که خودش به صورت قانونی از امریکا خارج شود تا شانس های بعدی خودش را خراب نکند و شایط بتواند باز هم با شرایط بهتری وارد امریکا شود و یا شاید در قرعه کشی لاتاری گرین کارت قبول شود تقاضای تمدید گرین کارت نسرین به خاطر اینکه پیش شوهرش زندگی نکرده بود لغو شده بود و او می بایست تا قبل از مهلت گرین کارت موقت خاک امریکا را ترک کند. به او اخطار داده بودند که اگر در مدت تعیین شده امریکا را ترک نکند پلیس او را دستگیر خواهد کرد و در این صورت دیگر هرگز نمی توانست به خاک امریکا وارد شود. برای همین است که نسرین الآن بر روی صندلی هواپیمایی نشسته بود که تا چند ساعت دیگر قرار بود در فرودگاه تهران بر زمین بنشیند .نسرین روسری و مانتوی خودش را به دست گرفته بود تا به محض فرود آمدن بر تنش کند. این دو سال برای نسرین مثل یک رویایی بود که خیلی زود گذشت و دوباره باید به شهری برگردد که از آن متنفر بود. باز هم هوای آلوده و ترافیک و بوق و آدم های عصبانی و شهر کثیف و مهم تر از آن گیر دادن به روسری و لباس. نسرین منتظر بود که یک نفر در تهران به حجاب او گیر بدهد تا بپرد و خرخره او را بچسبد و تلافی تمام این بلاها را بر سر او خالی کند.

وقتی نسرین به خانه رسید حالش خیلی بهتر بود. دیدن پدر و مادر و خانواده و مهم تر از همه دیدن اطاق خودش با تمام وسایل شخصی برایش خاطره انگیز و جالب بود. دیگر نمی بایست صبح زود از خواب بیدار شود و به رستوران برود و دیگر مجبور نبود شب و روز کار کند تا قسط ماشین و اجاره اطاقش را بپردازد. اصلا گور پدر هر چه امریکا و رون و جمشید و گرین کارت. آدم پدر و مادر و خانواده به این خوبی داشته باشد که مثل پروانه به دورش می گردند مگر مریض است که مثل بچه یتیم ها و کوزت شب تا صبح برای لقمه ای نان کار کند. جای گرم و نرم و راحت به دور از هر گونه نگرانی و دلواپسی. آن شب همه دور نسرین جمع شدند و او سوغاتی هایی را که برای دیگران آورده بود تقسیم کرد. در آن شب همه متوجه شدند که نسرین عوض شده است و انگار که دیگر آن نسرین لوس و بچه ننه به یک زن پخته و جا افتاده ای تبدیل شده بود که کوله باری از تجارب را با خودش حمل می کرد. دیگر برای نسرین مهم نبود که دیگران در مورد او چه فکر می کنند و می خواست که برای زندگی خودش برنامه ریزی کند. نسرین پس از چند ماه نامه طلاق خودش را از جمشید دریافت کرد و در ایران هم که اصلا ازدواج او ثبت نشده بود چون از طریق ویزای نامزدی به امریکا رفته بود. به نظر نسرین می آمد که زن های اطرافش با چیزهایی سر و کله می زنند که اصلا اهمیت چندانی در زندگی آنها ندارد و پیش خود می گفت که اگر آنها هم تجربه های من را داشتند و مجبور می شدند برای امور اولیه زندگی خود کار کنند و بی پشت و پناه هم بودند حساب کار دستشان می آمد. نسرین پس از بازگشتش به ایران تازه فهمیده بود که پدرش برای تامین مخارج آنها در تمام این سالها چه مسئولیت سنگینی به عهده داشت و دیگر می توانست بهتر از هر کسی او را درک کند. ممکن است بچه ها در ایران کار کنند ولی هیچوقت نگران این نیستند که اگر بیکار شدند باید شب را در خیابان بخوابند و گرسنگی بکشند در حالی که من همیشه در خواب کابوس می دیدم که از کارم اخراج شده ام و در آخر ماه وسایلم در پیاده رو است و چیزی هم برای خوردن ندارم و کسی را هم ندارم که به او پناه ببرم. نسرین در ضمن فهمیده بود که روابط عاطفی و ازدواج چیزی نیست که آدم بتواند آن را برای رسیدن به اهداف دیگری وسیله قرار دهد. برای نسرین قبل از مسافرتش زندگی کردن با یک مردی که دوستش ندارد به نظر بسیار ساده می آمد ولی در عمل دید که این کار تقریبا غیر ممکن است. نسرین آن سال دانشگاه قبول شد و ادامه تحصیل داد. با رون در ارتباط بود و متوجه شد که رون هم پس از رفتن نسرین بسیار ناراحت بود و بی قراری می کرد. آنها پس از چند سال و پس از تمام شدن درسشان ازدواج کردند و نسرین و رون هر دو در سوئیس زندگی مشترک خودشان را آغاز کردند و صاحب دو پسر و یک دختر شدند. جمشید هم دوباره با دالی آشتی کرد و آن دو با هم ازدواج کردند. تد و انجلین هم فارغ التحصیل شده بودند و انجلین در همان دانشگاه برکلی مشغول به کار شد و تد هم به انگلیس رفت و ازدواج کرد. مادر جمشید و مادر نسرین و بقیه شخصیت های داستان هم بلانسبت شما همان گهی بودند که قبلا بودند و هیچ اتفاق تازه ای برای آنها نیفتاد.


۱۳۹۰ آذر ۲۱, دوشنبه

تصویب برنامه پنج ساله دوم



دیروز مدارک سیتیزنشیپی را آماده کردم و امروز باید آنها را پست کنم. گمان کنم حدود سه ماه طول بکشد که برایم زمان امتحان تعیین کنند و در مجموع بین شش تا هشت ماه هم کل مراحل آن طول می کشد. دارم برای پنج ساله دوم برنامه ریزی می کنم و به احتمال زیاد یک تغییر اساسی در کار و زندگی خودم خواهم داد. راستش یک پیشنهاد کاری از یک شرکت خوب در لندن گرفته ام و برنامه ام این است که برای چند سال امریکا را ترک کنم و به اروپا بروم. خانه ام را هم اجاره می دهم که خرج قسط خودش را در بیاورد و ممکن است با همین اداره فعلی هم صحبت کنم که اگر مایل بودند تا یک مدتی دو ساعت در روز به صورت از راه دور برایشان کار کنم. خوبی این کار این است که می توانم در لندن از ساعت پنج تا هفت بعدازظهر برای امریکا کار کنم که می شود نه تا یازده صبح که بهترین زمان برای رسیدگی به کار است. در برنامه پنج سال گذشته هیچ تبصره ای برای پس انداز کردن پول وجود نداشت و هدف اصلی فقط ماندن در امریکا و گرفتن پاسپورت امریکایی بود. برای همین من هم خیلی به خودم خوش گذراندم و با قایق و ماشین گران و سرگرمی های مختلف از خودم پذیرایی کردم. ولی در برنامه پنج ساله دوم باید پس انداز کردن پول و تشکیل خانواده در اولویت های بالاتری قرار بگیرند. اگر بخواهم  به کار و خانه خود در اینجا بچسبم  روز به روز تنبل تر می شوم و تغییر در زندگی برایم سخت تر می شود. معلوم نیست که تا ده سال دیگر هم این شرکت من را اخراج کند و آن زمان برای برنامه ریزی های من کمی دیر خواهد بود. مهم تر از همه این است که بزرگ ترین هدف من تا کنون طبق برنامه گرفتن پاسپورت امریکایی بوده است و با گرفتن آن انگیزه و هدف خودم را از دست خواهم داد. اگر هر چه زودتر هدف مهم دیگری برای خودم مشخص نکنم دچار پوچی و بی هدفی خواهم شد و زیبایی های زندگی خیلی زود رنگ خواهد باخت. مثل این است که شما به قله کوه دماوند بروید و همان جا بمانید و برنامه ای برای پایین آمدن و یا جابجایی به نقطه دیگری نداشته باشید. طبیعی است که خیلی زود شکوه و زیبایی مناظر آن قله از چشمان شما خواهد افتاد و دچار بی هدفی خواهید شد و حوصله تان سر خواهد رفت. گرچه یک تازه مهاجر باید تمام تمرکز خودش را بر روی برنامه های کوتاه مدت بگذارد ولی داستان مهاجرت با گذشت پنج سال و گرفتن پاسپورت امریکایی تمام نخواهد شد و یک تازه مهاجر قدم در راهی خواهد گذاشت که آخر آن تبدیل شدن وی به یک کهنه مهاجر است. یک مهاجر باید خصلت تغییر را در خودش نهادینه کند چون یک مهاجر همیشه مهاجر خواهد ماند و تغییر در زندگی یک مهاجر یک امر جدا نشدنی است. سکون در زندگی مهاجر یعنی افسردگی و دلتنگی برای زادگاه و یک مهاجر که برنامه ای برای تغییر در زندگی خود نداشته باشد خیلی زود فیلش به یاد هندوستان خواهد افتاد و انگیزه های خودش را برای زندگی از دست خواهد داد.

ولی برنامه پنج ساله دوم من از این قرار خواهد بود.
1- پس انداز ماهیانه حداقل دو هزار دلار.
2- تغییر شغل و محیط زندگی
3- بالاتر بردن مهارت های اجتماعی و مطالعه تخصصی زبان انگلیسی
4- بالاتر بردن دانش کاری و صعود در رتبه شغلی لااقل یک پله در پنج سال
5- تمرکز بر روی تشکیل خانواده و ازدواج
6- ادامه دادن بیمه بازنشستگی و پس انداز در برنامه 401k در امریکا.
7- حفظ کردن خانه و وسایل زندگی در امریکا.
8- اقدام برای گرین کارت همسر و بازگشت به امریکا پس از پنج سال.

این چکیده ای از برنامه پنج ساله دوم من است و البته به این معنی نیست که من حتما موفق خواهم شد همه این کارها را انجام بدهم ولی باید سعی خودم را بکنم تا پس از پنج سال به بالاترین درصد تکمیل آن برسم. خوشبختانه برنامه پنج ساله اول بسیار بهتر از پیش بینی من تمام شد که چندان هم بدبینانه تنظیم نشده بود. داشتن شغل در پنج سال گذشته کلید اصلی موفقیت در برنامه بود و بدون آن مجبور بودم که پس از اتمام برنامه سه ماهه اول و گرفتن گرین کارت و مدارک اولیه به آغوش وطن برگردم. در برنامه پنج ساله دوم دیگر از ماشین آوودی کیو فایو و یا بی ام دابلیوی اکس تری خبری نخواهد بود و زندگی لوکس تبدیل خواهد شد به یک زندگی متعادل و متوسط با هزینه های حساب شده. تنبلی و تماشای تلویزیون شصت اینج و بازی با پلی استیشن جای خودش را به مطالعه و دو ساعت کار اضافه در روز خواهد داد. به قول فرزانه برنامه پنج ساله دوم من برنامه ریاضت اقتصادی است! البته شدت این ریاضت تا زمانی خواهد بود که تشکیل خانواده دهم که احتمالا در اواسط برنامه پنج ساله دوم خواهد بود و پس از آن هزینه ها مثل هر خانواده دیگری معقول خواهد شد.

حالا با داشتن این برنامه خیالم راحت شد و دیگر دچار سردرگمی نمی شوم. هدفم مشخص است و به مرور آن را دنبال می کنم. اگر یک مهاجر چنین برنامه ای برای ادامه زندگی خود نداشته باشد در این مقطع به شدت به این فکر خواهد افتاد که به ایران برگردد. اگر هم نتواند به ایران برگردد و یا برگردد و پشیمان شود به افسردگی شدیدی دچار خواهد شد و به قول یکی از شما که نوشته بود وقتی که مهاجر پاسپورت امریکایی خودش را گرفت دیگر هدفی در زندگی ندارد و خودکشی می کند! بله دوستان این هم از برنامه بعدی من که گفتم بهتر است برای شما هم بنویسم. قسمت آخر داستان زرد را هم در نوبت بعدی برایتان می نویسم. اگر جاکش داشتم بیشتر کشش می دادم ولی خوب متاسفانه جایی برای کش دادن وجود ندارد.


۱۳۹۰ آذر ۱۶, چهارشنبه

داستان زرد: نسرین در امریکا (قسمت دهم)!


روزها همین طور پشت سر هم می گذرند و من هنوز کاری نکرده ام. چکار نکرده ام؟ مشکل همین جا است که خودم هم نمی دانم چکار نکرده ام. یعنی کار خاصی قرار نبود انجام دهم  که انجام نداده باشم. یک ماه دیگر تازه باید برای سیتیزن شیپی اقدام کنم و حدود شش ماه بعد هم پاسپورت امریکایی می گیرم. احتمالا بعد از آن دیگر باید برای باقی مانده زندگی خودم برنامه ریزی کنم. راستش زندگی این طوری هم دیگر خیلی بیمزه است. بالاخره یک مشتی, لگدی, فحشی چیزی باشد می شود که زندگی امروز آدم با دیروزش فرق کند. هی بیا سر کار و بنشین در اطاق و ظهر برگرد خانه غذا بخور و دوباره برگرد سر کار و عصر برو خانه شام بخور و بعد بشاش و برین و بخواب و دوباره فردا همین کارها را تکرار کن. بعضی وقت ها آدم فکر می کند که ماموریتش  در این دنیا فقط این است که غذا را به تاپاله تبدیل کند. لااقل اگر این وسط یکی توی سر آدم بزند, بر می گردد و می گوید آقا چرا می زنی؟! تا شب هم خوراک فکری دارد که ببیند چرا زده اند توی سرش. حتما دارید پیش خود می گویید که ای بابا باز هم که داری غر می زنی؟ خوب معلوم است که دارم غر می زنم پس نه پس دارم لالایی می خوانم. آدمی که خوشی به زیر دلش بزند آخر و عاقبتش بهتر از این نمی شود. اصلا می دانید چیست؟ اگر به یک آدمی که تمام عمرش ماشین هول داده است یک دفعه یک ماشین آوودی کیو پنج بدهید عاقبتش بهتر از این نمی شود! دچار یاس فلسفی می شود و لقمه در گلویش گیر کرده و گریپاچ می کند. آدم باید ماشینش لااقل هفته ای دو بار خراب شود و بعد هم با بدبختی خودش را تا مغازه اصغر آقا مکانیک برساند و شب هم سر تا پا روغنی برگردد خانه. آن وقت است که یک استکان چای داغ آی می چسبد. تازه در ایران وقتی آدم از خانه خارج می شود به اندازه یک فیلم سینمایی ماجرا برایش پیش می آید. برای خودت هم پیش نیاید برای اطرافیانت پیش آمده است و آنها ماجرایشان را برای تو تعریف می کنند. فکرش را بکن تا دیر وقت بیدار باشی و تخمه و سیگار و چایی هم جلوت باشه و مشغول شنیدن ماجرای هیجان انگیز دیگران باشی. بالاخره دو نفر دعوا می کنند دو نفر طلاق می گیرند دو نفر سر عشق خود با دیگران دعوا می کنند دو نفر تصادف کرده اند دو نفر موهایشان بیرون بوده است و دستگیر شده اند دو نفر افتاده اند در چاله پیاده رو و مچ پایشان پیچ خورده است دو نفر دزد به خانه شان زده است دو نفر ریخته اند پشت بام خانه شان و ماهواره را خرد کرده اند و بالاخره انواع و اقسام خبرهای متنوع در طول یک روز باعث می شود که آدم حوصله اش سر نرود. ولی اینجا آن قدر روزها به یکنواختی می گذرد که آدم حتی حساب روز و ماه و سال هم از دستش در می رود. مخصوصا اینجا که اصلا فصل هم معنی ندارد و بهار و پاییز و تابستان و زمستان آن یکسان است. من که در این پنج سال اصلا نفهمیدم کی عید شد کی ماه رمضان شد کی چله زمستان شد کی  خرماپزان تابستان شد و با این که هیچ وقت هم طرفدار هیچ مناسبتی نبودم ولی خوب نبود آنها هم یک جورهایی بیمزه شده است.  

خوب برویم سراغ نسرین ببینیم که او چکار کرد. حتما انتظار داشتید که نسرین و جمشید با هم یک دعوای سختی بکنند و  به پدر و مادر همدیگر فحش دهند و جمشید نسرین را کتک بزند و او را به زمین پرت کند و به او بگوید زنیکه مفسده و نسرین بلند شود و یک کشیده محکم به گوش جمشید بخواباند و یک لگد هم به تخمش بزند و بعد جمشید او را به باد کتک بگیرد و نسرین صندلی را به سمت جمشید پرت کند و جمشید گلدان را به سمت نسرین پرت کند و بعد هم نسرین از خانه خارج شود و مادر جمشید هم سر تا پای نسرین را بشوید و بگذارد بالای طاقچه. ولی خوب این چیزها که طبیعی است پس اجازه دهید یک بار هم که شده فرض کنیم که ما آدم های متمدنی هستیم و می توانیم به جای توسل به خشونت با حرف زدن اموراتمان را بگذرانیم. برای همین دیدید که نسرین بدون دعوا کردن از خانه جمشید خارج شد و حتی مادر جمشید هم به او گفت که از دور مواظب آن دختر باش چون هیچ کسی را در امریکا ندارد و اگر از تو کمک خواست دریغ نکن. نسرین به سر کار رفت و پس از مدتی اقامت پیش دوستانش یک اطاق اجاره کرد. او از زندگی خودش راضی بود و با این که کارش سخت بود ولی خوشحال بود که برای اولین بار در عمرش توانسته است مستقل باشد و خرج خودش را در بیاورد. ولی گرین کارت نسرین موقت بود و چند ماه دیگر به پایان اعتبار آن باقی نمانده بود و نسرین پول کافی برای گرفتن یک وکیل خوب را هم نداشت. در ضمن دوست رون به او گفته بود که شانس زیادی برای گرفتن گرین کارت دائم ندارد زیرا که او فقط مدت کمی پیش جمشید زندگی کرده بود و این برای قاضی قانع کننده نبود. هر چه به پایان مهلت گرین کارت نسرین نزدیک می شد اضطراب او هم بیشتر می شد تا جایی که بالاخره تصمیم گرفت یک کاری را بکند که اصلا دوست نداشت. خیلی با خودش کلنجار رفته بود ولی خوب شاید این آخرین شانس نسرین برای ماندن در امریکا بود. اگر به ایران بر می گشت تمام زحمت هایی که کشیده بود بر باد می رفت و حتی دوست نداشت که در ایران ادامه تحصیل دهد. تازه حرف و حدیث دیگران هم که دیگر تا ثریا می رفت و پدر و مادرش هم از او انتظار داشتند که در قبال پرداخت هزینه هایش مطیع آنها باشد. هنوز به رون علاقه داشت ولی پس از کمی زندگی در امریکا فهمیده بود که باید بیشتر نگران خودش باشد تا نگران علاقه اش نسبت به رون یا هر فرد دیگری چون رون هم هیچوقت حاضر نمی شد که به خاطر نسرین در زندگی خود حتی کوچکترین تغییری ایجاد کند. رابطه دیپلماتیک هم هیچ ارزش مضاعفی را برای موقعیتی که نسرین داشت از جانب رون ایجاد نمی کرد. و البته او هیچ زمانی هم تعهدی را نسبت به نسرین نپذیرفته بود و قولی هم به او نداده بود. نسرین از کارش تعطیل شده بود و در کنار دوچرخه اش در پیاده رو ایستاده بود. دو دل بود و نمی دانست که باید این کار را بکند یا نه.

جمشید بر روی مبل خانه لم داده بود و تلویزیون تماشا می کرد. مادرش دیروز به خانه اش آمده بود و برایش غذا پخته بود و همه جا را تمیز کرده بود. تنها هنر جمشید این بود که می توانست لااقل تا یک هفته خانه را تمیز نگهدارد و پس از آن دیگر کنترل آن از دستش خارج می شد. به زندگی مجردی عادت کرده بو.د و فکر می کرد که این طوری هم خیلی بد نیست چون آدم هر کاری را که دوست داشته باشد انجام می دهد و کسی هم مزاحمش نمی شود. پاهایش را بر روی میز دراز کرده بود و چای می خورد که ناگهان تلفن دستی او زنگ زد. وقتی گوشی را برداشت صدای آشنایی از پشت خط شنید.
- الو. سلام جمشید
- سلام. نسرین تویی؟
- آره. حالت خوبه؟
- مرسی. چی شد زنگ زدی؟ اتفاقی برات افتاده؟
- نه. فقط می خواستم باهات صحبت کنم. چند دقیقه وقت داری؟
- آره. بگو.
- راستش. اول می خواستم ازت معذرت خواهی کنم. من رفتارم اصلا خوب نبود. خوب میدونی؟ راستش من اولش خیلی سعی کردم که به تو علاقه مند بشم ولی نتونستم.
- خودم میدونم. به هرحال اختیار زندگی هر کسی دست خودشه.
- ولی من می بایست همون موقع باهات صحبت می کردم و بچه بازی در نمی آوردم. می دونم که تو خیلی اذیت شدی.
- اشکال نداره. همه اینها برام تجربه میشه. 
- راستش می خواستم یک چیز دیگه هم بگم.
- می دونم. عذر خواهی که فقط مقدمه بود. حالا حرف اصلیت رو بگو.
- می دونم که از من ناراحت و عصبانی هستی ولی می خواستم یه خواهشی ازت بکنم.
- بگو گوش میدم.
- راستش من چند ماه دیگه اعتبار گرین کارتم تموم میشه.
- راستی؟ چه بد! ببخشید دیگه من که قوانین مهاجرت رو ننوشتم.
- می خواستم ببینم یه لطفی در حق من میکنی؟
- راستش من برای اینکه تو به مشکل نخوری نه تقاضای طلاق دادم و نه ترک کردن تو رو به اداره مهاجرت اطلاع دادم. فکر نمی کنم کار دیگه ای از دستم برایت بر بیاد.
- خوب تنها راهش اینه که من بیام پیش تو و وقتی که فرم ها رو پر کردیم تو بگی که من همیشه با تو زندگی کردم.
- شرمنده. من همین طوری راحت ترم. چرا نمی ری با رون ازدواج کنی که دوستش داری؟
- می دونستم قبول نمی کنی. ولی خوب این آخرین شانسم بود. به هرحال مواظب خودت باش.
- خیلی خوبه که آدم دنبال شانس خودش باشه ولی نه به قیمت خراب کردن زندگی دیگران. موفق باشی.
- خداحافظ
جمشید تلفن را قطع کرد و آن را بر روی میز گذاشت. از یک طرف خوشحال بود که نسرین به سزای کاری که با زندگی او کرده است می رسد و از امریکا اخراج می شود و از طرف دیگر ناراحت بود که به تقاضای کمک یک دختر بی سرپناه جواب رد داده بود. ای کاش نسرین از اول با او صادق بود و به او می گفت که او را دوست ندارد و فقط به خاطر آمدن به امریکا زن او شده است. در آن صورت لااقل جمشید لطمه روحی نمی خورد و حتی به او دست نمی زد و به خودش می گفت که لااقل یک کار خیر در زندگی انجام داده است و یک جوان را به آرزویش رسانده است. ولی کاری که نسرین انجام داد فریب کاری بود و او گمان می کرد که یک زندگی خانوادگی تشکیل داده است و داشت به نسرین دل می بست. به هرحال آن شب جمشید نتوانست خوب بخوابد و داشت به این موضوع فکر می کرد که آیا پاسخ او به نسرین درست بوده است؟

۱۳۹۰ آذر ۱۱, جمعه

داستان زرد: نسرین در امریکا (قسمت نهم)!



شنیده اید که می گویند در روز جمبه سر و گوش آدم می جنبه؟ خوب حق دارید اگر نشنیده اید چون خودم همین الآن آن را ساختم! در امریکا وقتی که روز جمعه می شود همه در این فکر هستند که آخر هفته را چکار کنند و تقریبا بدنشان را از قبل برای ریلکس شدن آماده می کنند. من که خودم به ندرت یک کار جدی را در جمعه انجام می دهم و معمولا آن را به هفته بعد حواله می کنم. به نظر شما این آخر هفته را چکار کنم؟ خسته شدم از بس که در خیابان ها بی هدف ول گشتم و دلم می خواهد که یک کار جدید و هیجان انگیز انجام دهم. مشکل من این است که آخر هفته ها نمی توانم در خانه بمانم و حتما باید حتی برای یک ساعت هم که شده از خانه بیرون بروم. شاید یکهو به سرم بزند و بروم اسکی. اگر حدود سه ساعت و نیم رانندگی کنم به دریاچه تاهو می رسم که بسیار زیبا است و در زمستانها پوشیده از برف است. از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان من تا به حال در عمرم به اسکی نرفته ام و اصلا حتی چوب اسکی هم به پایم نخورده است. در ایران که این کارها به قد و قواره من نمی خورد و فقط وقتی که زمستان ها به شمال می رفتم اسکی بازها را از دور می دیدم. یکی از دخترهایی که در اداره ما کار می کند استاد اسکی است و البته هزار ماشاءالله یک سر و گردن از من بلند تر است و هیکل درشتی هم دارد و گفته است که می تواند به من اسکی یاد بدهد. اگر چوب اسکی دو نفره باشد خیلی خوب است چون من می توانم ترک او سوار شوم و اسکی کردن را یاد بگیرم! البته ناگفته نماند که من اسکی کردن با تیوب ماشین را بلد هستم و چند بار وقتی بچه بودم در تپه های اطراف کرج این کار را کرده ام! به هرحال فکر می کنم حتی اگر دست و پایم هم بشکند برای روحیه من خیلی خوب است و تا یک مدت دیگر نیازی به هیجان در زندگی نخواهم داشت. راستی یادم رفت بگویم که یک هلیکوپتر کوچک کنترلی از اینترنت خریدم و تا چند روز دیگر به دستم می رسد. خیلی دوست دارم ببینم که ببو چه واکنشی نسبت به آن نشان می دهد. احتمالا فکر می کند که مگس و یا پرنده است و به آن حمله می کند. این ببو تازگی ها خیلی ناز شده است و خودش را لوس می کند و من هم همیشه قربان و صدقه آن کون قلمبه اش می روم. تازه یادم آمد که این آخر هفته باید دستشویی ببو را تمیز کنم. آن پروژه آموزش استفاده از توالت معمولی به ببو هم ناموفق بود و هر کاری که کردم از روشهای علمی و غیر علمی باز هم جواب نداد. حتی او را سرپا گرفتم و یا کونش را بر روی دستشویی گذاشتم و گفتم اه کن اه کن ولی افاقه نکرد. نمی دانم چرا وقتی که پای خوراکی های خوشمزه در میان باشد بسیار باهوش و زرنگ می شود ولی برای کارهای دیگر همان ببو گلابی است. و اما داستان زرد ما به کجا کشید؟ بگذارید اول خودم نوشته قبلی را مرور کنم که ببینم چه نوشته ام!

ده دقیقه بیشتر وقت نداشت. صدای زنجیر دوچرخه و صدای نفس های تند نسرین در هم آمیخته بود. هنوز آفتاب در نیامده بود و نسرین می بایست خودش را هر چه زودتر به محل کارش برساند. هوا سرد بود و بخار از دهان او خارج می شد ولی آنقدر سریع پا می زد و پدال دوچرخه را می چرخاند که بدنش از درون احساس گرما می کرد. او در همان رستورانی کار گرفته بود که برای اولین بار در آنجا با رون آشنا شده بود و دو ماه از کار کردن او می گذشت. گرچه کار کردن در رستوران سخت بود ولی نسرین خیلی خوشحال بود که می تواند از پس مخارج خودش بر بیاید. این اولین بار در عمر نسرین بود که بدون پشتوانه هیچ فرد دیگری می توانست بر روی پای خودش بایستد. هیچ زمانی چنین احساسی را تجربه نکرده بود. دیگر خودش بود و خودش و تمام مسئولیت زندگی او بر دوش خودش بود. با رون می خوابید برای این که لذت ببرد و نه برای اینکه به او تکیه کند و یا از او پول بگیرد. حتی یک بار هم به او پول غرض داد و از این کار خودش خیلی لذت برد زیرا او همیشه در زندگی فقط پول گرفته بود و به هیچ کسی پول نداده بود. نسرین بسیار خوشحال بود که حتی به مادرش هم اجازه نداد تا به قول خودش دست به زیر بالش ببرد و پس انداز خودش را برای او بفرستد. نسرین برای خودش زندگی می کرد. اصلا چه اهمیتی داشت که دیگران در ایران و یا در امریکا چه فکری در مورد او بکنند. اصلا بگذار بگویند که نسرین بدکاره است. در عوض آنها هرگز طعم یک زندگی آزاد را نمی چشند. خودم کار می کنم و پول در می آورم و خودم هر کجایی که دوست دارم می روم و به هیچ کسی هم نباید جواب پس بدهم. مگر پسرها به کسی جواب پس می دهند که ما دخترها باید جواب پس بدهیم. چرا ما زن ها باید از یک مرد برای برطرف کردن نیازهای اولیه خودمان پول بگیریم و بعد مثل سگ در مقابل آنها دم تکان دهیم. مگر چلاق هستیم و یا مگر کودن و عقب مانده هستیم که نتوانیم برای خودمان پول در بیاوریم و منت هیچ کسی را نکشیم. جمشید هم قربانی همان حماقتی شد که همه مرها دارند. گمان می کنند که می توانند با ازدواج کردن زندگی یک نفر را تصاحب کنند. به همین خیال باش که من از ایران برایت پست شوم و بیایم در آشپزخانه برایت قرمه سبزی درست کنم وشب ها هم موجبات خوشنودی شما را فراهم آورم. مادران ما بدبخت بودند و از این کارها می کردند چون چاره دیگری نداشتند ولی وقتی چاره باشد مگر آدم مغز خر خورده است که خودش را اسیر یک آدم دیگر کند. نسرین در همین فکرها بود که به رستوران رسید. دستکش و کلاه ایمنی دوچرخه را در آورد و دوچرخه اش را به یک میله آهنی قفل کرد و به سمت رستوران دوید تا بساط صبحانه را برای دانشجوبان سحرخیز آماده کند.

جمشید خودش را آدم بدجنسی نمی دانست و می خواست این مسئله را به خودش هم ثابت کند. او هیچ نامه ای به اداره مهاجرت ننوشت و اجازه داد تا نسرین هر کاری که دلش می خواهد بکند. تنها کاری که او حتما می بایست انجام دهد این بود که هر چه زودتر طلاق خودش را در امریکا ثبت کند تا در پرونده مالیاتی او مشکلی ایجاد نشود. هنوز مسئولیت مالی نسرین با جمشید بود ولی او دلش نمی خواست کاری کند که او را زودتر از موعد از امریکا بیرون کنند. گرچه روزهای اول خیلی عصبانی بود و احساس حماقت و فریب خوردگی می کرد ولی کم کم به این نتیجه رسید که خود او هم در نحوه ازدواج کردن مقصر بود و نمی بایست از علاقه شدید آمدن به امریکای یک دختری که در ایران است برای زن گرفتن خودش استفاده کند. هر دختر و پسری که در ایران زندگی می کند دوست دارد که آینده بهتری داشته باشد و آمدن به امریکا هم یکی از چیزهایی است که در گوشه فکر هر جوانی وجود دارد. برای همین جمشید همیشه برای زن گرفتن از ایران با مادرش مخالفت می کرد. اگر جمشید موقعیت دیگری داشت و مثلا در پایین شهر تهران زندگی می کرد می توانست مطمئن باشد که کسی که با او ازدواج می کند فقط به خاطر زندگی با او این کار را انجام می دهد. جمشید تمام این شرایط را از قبل پیش بینی کرده بود و فقط به خاطر دوری دالی و اصرارهای مادرش یک تصمیم احساسی گرفت و به همین خاطر هم خودش را مقصر می دانست. او می دانست که نسرین کار پیدا کرده است و یک اطاق هم در خیابان کالج اجاره کرده است ولی می خواست صبر کند و ببیند که آیا پس از دو سال به او اجازه می دهند بماند یا اینکه باید بند و بساطش را جمع کند و به ایران برگردد. اگر اداره مهاجرت از او سوالی می کرد حتما حقیقت را می گفت و حاضر نبود به خاطر نسرین دروغ بگوید ولی فقط می خواست این شانس را به او بدهد تا بلکه به یک طریقی گرین کارت خودش را حفط کند و در امریکا بماند. جمشید می دانست که نسرین به او علاقه ندارد و هیچ وقت هم نداشته است و هیچ امیدی هم به پدید آمدن آن نیست.

ببخشید باید بروم.


۱۳۹۰ آذر ۱۰, پنجشنبه

داستان زرد: نسرین در امریکا (قسمت هشتم)!


امروز هوا عالی است و گمان کنم که با یک تیشرت و یک کت می شود در پیاده رو قدم زد. البته من ابر و باران و مه و باد را هم دوست دارم ولی وقتی که آفتاب می آید و کمی هوا گرم تر می شود انگار زندگی جریان پیدا می کند و من هم هوس ماهیگیری می کنم. خیلی وقت است که به ماهیگیری نرفته ام و دلم برای بوی آب و صدای برخورد امواج کوچک با سنگریزه های کنار رودخانه تنگ شده است. از زمانی که خانه ام را عوض کرده ام و قایقم را فروخته ام هنوز به یک ماهیگیری درست و حسابی نرفته ام. چقدر با قایقم و آن موتور خرابش خاطره دارم. نگه داشتنش دیگر مقدور نبود اگرنه آن را نمی فروختم. امریکای ها یک ضرب المثل دارند که می گوید بهترین روز زندگی یک مرد زمانی است که یک قایق می خرد و روز بهتر از بهترین روزش هم زمانی است که بالاخره می تواند آن قایق را بفروشد و از شرش خلاص شود. ولی خانه تریسا در کنار آب با آن اسکله کوچکش بهترین مکان برای نگهداری قایق بود و من خوشحالم که از آن دوران بهترین استفاده را کردم و با خریدن یک قایق غراضه از بودن در کنار آن دریاچه لذت بردم. البته روزهایی هم که هوا گرم بود همیشه در آب شنا می کردم و به عنوان یک بزرگ تر در کنار بچه های محله بودم. یکی از هنرهای من این است که می توانم کاملا بر روی آب دراز بکشم و حتی چرت بزنم بدون این که دست و پایم را تکان دهم. بچه ها پای من را می گرفتند و با خودشان به این طرف و آن طرف می کشیدند. آنها از دو سالگی مثل قورباغه شنا می کنند ولی از نظر قانونی حتما باید در جاهای عمیق یک بزرگ تر در کنار آنها باشد. در ضمن می بایست مواظب می بودم که آنها از قسمتی که با شناورهای قرمز راه راه  مشخض شده بود جلوتر نروند زیرا قایق های تندرو و جت اسکی ها با سرعت از آن قسمت عبور می کردند و ممکن بود که آنها را نبینند. بعضی وقت ها هم موتور بنزینی قایق کوچک بادی خودم را روشن می کردم و ده یا پانزده بچه که بر روی وسایل بادی خودشان آویزان بودند را با طناب می کشیدم و با سرعت بسیار آهسته آنها را در اطراف دریاچه می گرداندم. سردسته همه آن بچه ها دختر سیزده ساله همخانه ام بود که حتی من را هم مجبور می کرد به همراه آنها به درون آب شیرجه بزنم. حالا دیگر همخانه قدیمی من هم خانه اش را در آنجا از دست داده است و یک آپارتمان در شهر گرفته است. و اما برویم ببینیم داستان زرد قناری ما به کجا رسید.

زیبایی باید از درون بجوشد تا چشمان ما بتواند آن را در انعکاس مناظر حس کند. چنین است که یک صحرای بی آب و علف می تواند بسیار زیبا و دلنشین شود و لایه های شنی آن انسان را به وجد آورد و نیز چنین می شود که چشمان ما از روی زیباترین خانه ها و درختان سبز و گل های رنگارنگ عبور می کند بدون اینکه ذره ای از زیبایی آن را حس کنیم. نسرین در کنار پیاده روی زیبایی که در کنار خانه رون بود بر روی چمدان خود نشسته بود و به جلوی خودش نگاه می کرد بدون این که متوجه زیبایی آن شود. حساب زمان از دستش در رفته بود و نمی دانست که چند ساعت از نشستن او در آن نقطه گذشته بود. نسرین خوب می دانست که در امریکا برقراری روابط دیپلماتیک هیچ تعهدی را برای طرفین به همراه ندارد مخصوصا از نظر مالی. حتی زن و شوهر هم در خانه به یک اندازه مسئولیت مالی دارند چه برسد به پسر و دختری که همین طوری با هم دوست می شوند. خیلی مسخره بود که نسرین آنجا بنشیند و وقتی که رون آمد از او کمک بخواهد چون او ممکن بود خیلی راحت شانه هایش را بالا بیندازد و بگوید نمی دانم باید چکار کنی. بالاخره پس از چند ساعت به این نتیجه رسید که به یک مسافرخانه برود تا بعد ببیند که چکار باید بکند. وقتی که به اطاقش در یک مسافرخانه کوچک رفت چمدانش را به کناری انداخت و بر روی تخت افتاد. او از این اتفاق چندان ناراحت نبود چون به هر حال می بایست جمشید را ترک کند. او پسر بدی نبود و تنها مشکل نسرین با او این بود که هیچ احساسی نسبت به او نداشت و برقراری روابط با او برایش زجرآور بود. شاید حتی برای جمشید هم بهتر شد که نسرین چنین کاری را کرد چون باعث شد که او هم زودتر تکلیف خودش را بداند و یک فردی را انتخاب کند که با او همخوانی داشته باشد. جمشید از آن پسرهایی بود که نسرین همیشه از آنها فراری بود و اگر مجبور می شد که با او زندگی کند حتی ترجیح می داد که به ایران برگردد. حالا تنها مشکل نسرین پیدا کردن کار بود تا بلکه بتواند تا یک سال دیگر یک وکیل خوب بگیرد و برای گرین کارت دائم خود اقدام کند. انجلین پشت خط بود و نسرین تمام ماجرا را برایش تعریف کرد. او گفت که می توانی تا مدتی در خانه ما زندگی کنی و نسرین کمی از بابت هزینه هتل خیالش راحت شد.

جمشید تصمیم گرفته بود که به مادرش در مورد شب نیامدن نسرین حرفی نزد و به او گفت که او و نسرین تفاهم ندارند و می خواهند از هم جدا شوند. مادرش که زیاد تعجب نکرده بود گفت:
- حالا نسرین می خواد برگرده ایران؟
- نمی دونم فعلا که رفته خونه دوستش.
- دوستش کیه؟ چرا نیومد اینجا؟ بلایی یه موقع سرش نیاد؟ 
- بچه که نیست مادر من. خودش میدونه چکار کنه.
- یعنی چه؟ دختر مردم رو برداشتیم آوردیم اینجا. بالاخره خانوادش به ما اطمینان کردن.
- نگران نسرین نباش. جاش امنه. 
- به هرحال که باید برگرده. مگه نباید بره ایران اگه از تو جدا بشه؟
- نمی دونم. اگه من به اداره مهاجرت اطلاع ندم تا یک سال دیگه کاری بهش ندارن.
- مگه نمی خوای اطلاع بدی؟
- ای بابا! من که از اولش هم می دونستم هر دختری که از ایران با من ازدواج کنه به عشق امریکا میاد اینجا. حالا من که به مرادم نرسیدم و کلی هم ضرر کردم شاید لااقل اون بنده خدا به یه نتیجه ای برسه.
-  حالا اینجوری هم که تو میگی نیست. این یکی بد از آب در اومد. همه دخترا که اینطوری نیستند.
- چرا مادر من. قبلا هم صد بار گفتی از ایران زن بگیر گفتم نه. بیا دیگه این هم نتیجه اش.
- حالا مثلا از امریکا زن گرفتی چی شد؟
- لااقل دالی واقعا دوستم داشت. اگه اون مسائل پیش نیومده بود که نمیگذاشت بره.
- ای بابا. آخه اون چه زنی بود که یه غذا هم بلد نبود درست کنه. هر چند که این یکی هم بدتر از اون بود.
- تو رو خدا شما یکی دیگه برای من زن پیدا نکن مادر جان. بابا من یکی زن نمی خوام. به کی باید بگم؟
- خیله خوب حالا! کولی بازی در نیار. فعلا همینو که زاییدی بزرگ کن بعد بگو من زن نمی خوام! دختره بدبخت رو از خونه فراری داده! معلوم نیست کجا رفته بنده خدا!
- رفته پیش دوستاش. جاش بد نیست نگران نباش.

زنگ تلفن دستی باعث شد که نسرین چشمانش را باز کند. هوا گرگ و میش شده بود و داخل اطاق هتل تاریک بود. نسرین نفس عمیقی کشید و به صفحه موبایلش نگاه کرد. تلفن از ایران بود.
- سلام نسرین جان. خوبی عزیزم؟ کجایی؟
- سلام مامان. خوبم. شما خوبی؟ من بیرونم.
- مادر جمشید بهم زنگ زد و گفت که از خونه جمشید رفتی بیرون. خیلی نگرانت شدم.
- خبرا چقدر زود می رسه! نگران نباش مادر جان. جام خوبه. حالم هم خوبه.
- الآن کجایی؟
نسرین میدانست که اگر بگوید هتل مکافات دارد برای همین گفت:
- الآن خونه دوستام هستم. قرار شده همینجا بمونم تا کار پیدا کنم.
- الهی قربونت بشم. چی شد پس؟ چرا یکهویی رفتی؟ اذیتت کرد؟
- نه دیگه می بایست میرفتم. اون بنده خدا که تقصیری نداشت. من از اولش هم اشتباه کردم بله گفتم.
- ببین اگه نمیتونی بمونی برگرد ایران. اینجا همه چی همونطوریه. دست به اطاقت هم نزدیم.
- نه دیگه این همه بدبختی کشیدم دوباره برگردم بیام ایران؟ اینجا همه چی خیلی بهتره.
- پول مول داری؟
- آره دارم. یه مقداری هم جمشید بهم داد. حالا کار پیدا می کنم. شما نگران نباش.
- راستش اخلاق بابات رو که می دونی ولی من خودم یه مقداری پول زیر بالش قایم کردم. هر زمانی که احتیاج داشتی بگو سریع برات بفرستم. پیش همون دوستات رفتی که تعریفشون رو کرده بودی؟
- آره پیش انجلین هستم. دختر خوبیه اصلا نگران نباش. من دیگه باید برم. بعدا خودم بهت زنگ میزنم.
- باشه نسرین جان. مواظب خودت باش.

من هم دیگر باید بروم. بعدا بقیه اش را می نویسم.

۱۳۹۰ آذر ۹, چهارشنبه

وضعیت ایران هر روز بدتر از دیروز


من آدم وطن پرستی نیستم ولی نمی دانم چرا هر روز صبح قبل از هر چیز دیگری باید خبرهای مربوط به ایران را بخوانم و ببینم که چه اتفاقاتی در آنجا رخ می دهد. هر بار هم فقط خبرهای بد می شنوم و روزنه امیدم به بهبودی کم رنگ و کم رنگ تر می شود. دلم برای جوان تر ها می سوزد که هر روز فشارهای روانی و اقتصادی بر روی آنها بیشتر می شود و بدون اینکه نقشی داشته باشند باید تاوان ندانم کاری عده ای فسیل دوران پارینه سنگی را پس بدهند. با این روندی که ما داریم پیش می رویم مطمئن باشید که دیگر حتی دوبی و ترکیه هم به ایرانی ها ویزا نخواهند داد و از این به بعد احتمالا کشورهایی که بخواهند در ایران سفارتخانه دایر کنند باید به دیپلمات هایشان حق توحش و حق خطر جانی پرداخت کنند چون اگر کوچک ترین تیرگی در روابط دو کشور پیش بیاید یک مشت وحشی با چوب و سنگ به سفارتخانه آنها حمله می کنند و مثلا آن را فتح می کنند. چه کسی با این شرایط حاضر است در سفارتخانه کشورش در ایران کار کند؟ تازه اسم آن آدمهای عقب افتاده روانی که قیافه شان شبیه انسان های اولیه است را دانشجو می گذارند تا آبروی دانشجوهای ایرانی که در تمام کشورهای دیگر درس می خوانند را ببرند. حالا دیگر وضعی پیش می آید که اگر کسی از ایران بخواهد ویزای شنگن بگیرد هم مجبور می شود به یک کشور دیگر برود چون احتمال دارد تمام کشورهای اروپایی روابط دیپلماتیک خودشان را با ایران قطع کنند. ای کاش می شد تمام فامیل ها و آشنایان و دوستان من آنجا را ترک کنند و به یک کشور دیگری بروند. ای کاش شما هم در ایران نبودید و آن وقت می توانستم با خیال راحت بگویم که اصلا به درک بگذار هر غلطی که می خواهند در آنجا بکنند. بدبختی اینجا است که اگر یک زمانی درگیری نظامی رخ دهد قربانی اصلی آن مردم بدبخت و بیچاره ایران هستند که فامیل و آشنایان من هم در میان آنها هستند. گرچه مسبب اصلی بدبختی مردم ایران خودشان هستند که این حکومت را انتخاب کرده اند و همچنان آن را تحمل می کنند ولی هر چقدر هم که مقصر باشند دیگر سزاوار چنین تحقیر بین المللی و پیامدهای احتمالی دیگری که هنوز از راه نرسیده است نیستند. خلاصه اینکه وضعیت ایران بسیار خطرناک و بحرانی است و من کم کم دارم نگران می شوم زیرا همه چیز دارد به سمتی پیش می رود که به نظر غیر قابل بازگشت می آید.





۱۳۹۰ آذر ۷, دوشنبه

داستان زرد: نسرین در امریکا (قسمت هفتم)!



دیروز بالاخره به همراه دوستانم به باغ وحش سنفرانسیسکو رفتم و آنجا را دیدم. البته چون بعد ازظهر بود بیشتر حیوانات در زیر نور آفتاب لم داده بودند و چرت می زدند ولی به هر حال توانستم چند تا عکس با این دوربین جدیدم از آنها بگیرم. وقتی در خانه بودم و عکس ها را به کامپیوترم ارسال کردم حتما در یک پست جداگانه آنها را برایتان می گذارم. نمی دانم وضع اقتصادی چگونه شده است که همین طور دارد برایم ایمیل هایی می آید که مربوط به موقعیت های شغلی است. تقریبا دو سال بود که هیچ کسی تمایلی برای استخدام کارگر گران قیمت نداشت ولی الآن انگار با هم مسابقه گذاشته اند. من هم از چند هفته پیش همین طوری برای چند تا از آنها اقدام کردم و حتی مصاحبه تلفنی هم کردم. امروز با کمال تعجب دبدم که یکی از آنها که در شهر سنفرانسیسکو است برایم پیشنهاد کاری فرستاده است. بدم نمی آید که یک تحولی در کارم ایجاد شود برای همین تصمیم دارم که این پیشنهاد کاری را به رئیسم نشان بدهم و بگویم که اگر حقوقم را تا آن میزان افزایش ندهد آن کار را قبول می کنم و از اینجا می روم. در امریکا اگر آدم بخواهد یک جا بماند فسیل می شود و بسیاری از موقعیت های پیشرفت خودش را از دست می دهد. البته همه اینها زیر سر تنبلی است و من فقط برای اینکه مبادا یک ساعت رانندگی کنم بسیاری از موقعیت های شغلی خودم را رد کردم. اصلا خوب نیست که من در این شرکت آنقدر بمانم و منتظر باشم تا اینکه آنها من را اخراج کنند و خیلی بهتر است که خودم به دنبال موقعیت های جدیدی بروم. همه این چیزها را می گویم و آخرش هم تنبلی غالب می شود و می گویم ولش کن بابا همین جا راحتم و کسی هم کاری به کارم ندارد! راستش آنقدر که در ایران بدبختی کشیده ایم چشممان ترسیده است و همیشه می خواهیم دودستی هر آنچه را که داریم  بچسبیم و مواظب باشیم که مبادا وضعیتمان بدتر از قبل شود. راستش این حقوق من پنج سال پیش خیلی خوب بود ولی الآن اگر توی سر سگ هم بزنید از ماتحتش این حقوق سالیانه خارج می شود و اگر به همین منوال پنج سال دیگر هم کار کنم کم کم  به زیر خط فقر می رسم. البته مخارجم هم که قربانش بروم کم نیست و باید یک فکری به حال درآمد بیشتر بکنم. اگر لااقل یکی از شما دویست هزار دلار پول مفت و بادآورده داشت و می آمد زن مصلحتی من می شد هم من به نوایی می رسیدم و هم شما پایتان به امریکا می رسید! راستش اول صد هزار دلار بود ولی وقتی یک مقداری که بیشتر چرتکه انداختم دیدم صد هزار دلار صرف نمی کند و دویست هزار دلار بهتر است. خلاصه اگر دیر بجنبید ممکن است همین قیمت هم تا چند ماه دیگر و در سال جدید با احتساب تورم بشود سیصد هزار دلار! بشتابید که آتش زده ام به مالم! برویم ببینیم داستان آبدوغ خیاری به کجا رسید.

جمشید خوب می دانست که ماجرا از چه قرار است. از همان نگاه اول به رون همه چیز را فهمیده بود ولی سعی می کرد که به خودش تلقین کند که همه این افکار حاصل بدبینی است و چون یک بار زندگی او به شکست خورده بود در مورد هر چیزی زیادی بدبین می شد. ولی به مرور زمان و تغییر رفتار نسرین دیگر تقریبا مطمئن شد که نسرین نه تنها علاقه ای به او ندارد بلکه از او متنفر است و می خواهد هر چه زودتر از شر او راحت شود و با رون زندگی کند. جمشید خیلی سعی کرده بود که از اول به نسرین محبت کند تا علاقه او را به دست بیاورد ولی ظاهرا نسرین هیچ تلاشی در این رابطه به خرج نمی داد و اصلا دوست نداشت که به او علاقه مند شود. جمشید مادرش را در رفتن دالی مقصر می دانست و حتی خبر داشت که تا مدتی پس از ترک او تنها زندگی می کرد و تمایلی به ایجاد رابطه دیگر نداشت و برای همین وقتی که به او خبر رسید دالی با یک نفر دوست شده است تصمیم گرفت که با ازدواج خود آن رابطه قدیمی را از یاد ببرد. ولی این بار جمشید احساس می کرد که واقعا سرش کلاه رفته است و تمام هزینه های مالی و احساسی فقط به این خاطر بوده است که نسرین پایش به امریکا برسد و تمام آن حرف ها و رویاهایی هم که مربوط به تشکیل یک خانواده آرام و خوشبخت بوده است پوچ از آب در آمده بود. از یک طرف جمشید دلش نمی خواست که آدم بدجنسی باشد و به خودش می گفت که اشکال ندارد لااقل یک نفر به امریکا آمده است و به زندگی دلخواه خودش می رسد ولی از طرف دیگر احساس فریب خوردگی به او دست می داد و می گفت که اگر در برابر او سخت گیری نکند و او را به ایران باز نگرداند تنها کسی که از این جریان لطمه شدید خواهد خورد خود او است و اجازه داده است که دیگران او را وسیله ای برای رسیدن به خوشبختی قرار دهند. هنوز از نسرین بدش نمی آمد ولی وقتی که به رابطه فرضی او و رون فکر می کرد دیوانه می شد و اعصابش به هم می ریخت. جمشید می دانست که رون هم با ویزای دانشجویی در امریکا است و به خود می گفت که اگر آنها واقعا عاشق یکدیگر هستند هر کدام از آنها می توانند به مملکت خودشان بروند و سپس در یک جایی ازدواج کنند و برای رسیدن به یکدیگر اقدام و هزینه کنند. تنها چیزی که جمشید را برای فرستادن گزارش تخلف ازدواج به اداره مهاجرت مردد می کرد این بود که نسرین به کل منکر ارتباط عاطفی خودش با رون می شد و می گفت که فقط یک دوستی ساده است و ادعا می کرد که جمشید دچار مرض شکاکی شده است. جمشید یک جایی در میان واقعیت و خیال معلق مانده بود و نمی دانست چکار کند.

نسرین می دانست که جمشید هرگز بر روی او دست بلند نخواهد کرد و توصیه وکیل به نظرش شدنی نبود. نسرین هم آدمی نبود که بتواند کولی بازی در بیاورد و یا به پلیس زنگ بزند و شکایت کند. جمشید پسر بدی نبود و تنها مشکل نسرین با او این بود که نمی توانست احساس خاصی به او پیدا کند و مخصوصا روابط دیپلماتیک با جمشید او را تا مرز دیوانگی عصبانی می کرد و هر بار آرزو می کرد که فقط این کارهای مسخره زودتر تمام شود. ولی نسرین یک راز بزرگ در دل خود داشت که حتی برای احتیاط سعی می کرد آن را کمتر به یاد خودش هم بیاورد. او یک بار به طور تصادفی با رون ارتباط دیپلماتیک برقرار کرده بود و تک تک ذرات وجودش به او جذب شده بود. هر تماسی یک احساس متفاوت را در او ایجاد می کرد که او هرگز در زندگی خود تجربه نکرده بود. نسرین شبهای زیادی را بر روی خودش کار کرد تا احساس گناه بزرگ خود را از بین ببرد. او به خود تلقین می کرد که ازدواج او مصلحتی بوده است و او هرگز زن جمشید نشده است و تمام اینها فقط برای آمدن به امریکا بوده است. نسرین هم در ابتدا دلش می خواست که به جمشید علاقه مند شود و برای او یک همسر ایده آل شود ولی متاسفانه جمشید اصلا از آن تیپ مردهایی نبود که بتواند احساسات و علاقه نسرین را به سمت خود جلب کند. نسرین قبل از این پیش خود فکر می کرد که فوقش به ایران بر می گردد ولی الآن دیگر نمی دانست که می تواند دوری رون را تحمل کند یا خیر و برای همین دلش می خواست که تلاش خودش را برای ماندن در امریکا بکند. رابطه نسرین و جمشید خیلی بد شده بود و آنها دیگر اصلا با هم حرف نمی زدند. جمشید برای او در روی میز پول می گذاشت ولی نسرین از دست زدن به آن پول چندشش می شد و هرگز به آن دست نمی زد. به شدت دنبال این بود که بتواند در یک رستوران و یا فروشگاه کاری پیدا کند و نیازهای اولیه خودش را تامین کند. یک مقداری هم از ایران پول آورده بود که فعلا از آن خرج می کرد. نسرین آرزو می کرد که ای کاش جمشید بداخلاقی کند و یا به او داد بزند و یا حتی خرجی ندهد ولی جمشید طوری رفتار می کرد که نسرین بیشتر شرمنده می شد و حتی گهگاهی عذاب وجدان می گرفت. ای کاش می توانست با جمشید یک دوست معمولی باشد ولی می دانست که جمشید ازدواج کرده است و دوستی معمولی در این شرایط اصلا شدنی نیست.

رون از نسرین خیلی خوشش آمده بود ولی عاشق او نبود. او می دانست که نسرین شوهرش را دوست ندارد ولی به هرحال دلش هم نمی خواست که نسرین به خاطر او از شوهرش جدا شود. او قصد داشت که در امریکا بماند و درس بخواند و  می دانست که اگر نسرین از شوهرش جدا شود و به ایران برگردد دیگر خیلی بعید است که دوباره او را ملاقات کند چون او قصد داشت که در امریکا بماند و درس بخواند و پس از آن هم زندگی در امریکا را نسبت به زندگی در آن روستای پدری کوچک خود ترجیح می داد. انجلین و تد تمام جزئیات رابطه آن دو را می دانستند و حتی انجلین به او گفته بود که باید خیلی مواظب باشد چون شنیده است که ایرانی ها نسبت به همسر خودشان خیلی متعصب هستند و حتی ممکن است برای او خطر مرگ داشته باشد. رون می گفت که در آن رابطه اصلا او مقصر نبوده است و خود نسرین رابطه را شروع کرده است و اگر روزی جمشید به سراغ وی آمد به او می گوید که زن خودش در این ماجرا مقصر است. رون از زمانی که به امریکا آمده بود با دو دختر دیگر هم دوست شد ولی رابطه آنها چندان طول نکشیده بود. این اولین باری بود که یک دختر به او احساس عاشقانه پیدا کرده بود و با اینکه خود رون هم از نسرین بدش نمی آمد ولی گاهی نسرین حرف هایی می زد که رون را می ترساند و پیش خود فکر می کرد که مبادا این دختر از او انتظار داشته باشد که درس و زندگی خودش را ول کند و برای همیشه با او بماند. البته نسرین دختر خوبی بود ولی رون هنوز آمادگی برقراری یک ارتباط همیشگی را با یک نفر نداشت و هنوز می خواست مجرد و آزاد باقی بماند. در ضمن رون خرج خودش را هم به زور در می آورد و مجبور بود که با همخانه هایش زندگی کند که از پس مخارج زندگی و تحصیلات خود بر بیاید. دانشگاه برکلی بسیار گران است و با این که وام تحصیلی گرفته بود ولی باز هم می بایست برای گذران زندگی به فکر یک کار نیمه وقت باشد. رون چند بار هم با نسرین در این رابطه صحبت کرده بود ولی نسرین برخلاف معمول ناراحت نشده بود و به او اطمینان داد که اصلا مزاحم درس و زندگی او نمی شود و خودش کار پیدا می کند و فقط دلش می خواهد که او را بیشتر ببیند. چند ماه از این ماجراها گذشت تا این که یک بار  نسرین دیگر به سیم آخر زد و شب به خانه نیامد. آن شب دلش می خواست که حتی اگر آخرین شب زدگی او باشد در آنجا بماند و هرگز رون را ترک نکند ولی صبح وقتی که از خواب بیدار شد و دید که رون دارد خودش را برای رفتن به دانشگاه آماده می کند متوجه عمق کاری که کرده است شد. کمی فکر کرد تا ببیند چه دروغی می تواند برای جمشید سرهم کند و سپس به این نتیجه رسید که دیرتر به خانه برود تا جمشید رفته باشد و بعد هم حقیقت را به او بگوید. وقتی نسرین به خانه رسید و کلید را به در انداخت متوجه شد که قفل در خانه عوض شده است و این به این معنی بود که جمشید او را از خانه به بیرون انداخته است. با اینکه ساعت ده صبح بود ولی باز هم زنگ زد تا شاید کسی در خانه باشد چون به هرحال می بایست وسایلش را جمع کند و به یک جایی برود. ولی به کجا برود؟ 

جمشید آن شب تا صبح خوابش نبرد. با این که به نسرین مشکوک بود و از مدت ها قبل بر روی کاناپه می خوابید ولی تا به حال سابقه نداشته است که نسرین شب به خانه نیاید و حتی گوشی موبایل خودش را هم خاموش کند. اول کمی نگران شد ولی بعد شروع کرد به مرور خاطرات گدشته و کم کم قانع شد که نسرین شب را پیش رون مانده است. این کار یعنی آخر ماجرا و جمشید تصمیم گرفت که او را از خانه خودش اخراج کند. تا صبح تصورات مختلفی به ذهنش آمد و او را دیوانه می کرد. به یاد دالی افتاد و اشک ریخت که چرا به سادگی گذاشت او از پیشش برود. دلش برای دالی تنگ شده بود و می خواست که به او زنگ بزند و درد دل کند ولی از این کار هم پشیمان شد. بالاخره خورشید کمی بالا آمد و هوا روشن شد. جمشید از جایش بلند شد و به خودش فحش داد و گفت که ای کاش لااقل بر روی تختخواب خودش خوابیده بود. سپس به خودش گفت که دیگر تمام شد و حتی بشکن زد و پس از این که لباسش را پوشید از خانه خارج شد. او سوار ماشینش شد و مستقیم به سمت فروشگاه لوازم خانه رفت و یک قفل خرید. سپس به خانه برگشت و قفل در را عوض کرد و بر روی مبل نشست تا منتظر شود و لحظه تلاش نسرین را برای باز کردن در خانه ببیند. او با محل کارش تماس گرفت و گفت که نمی آید و سپس به آشپزخانه رفت و برای خودش صبحانه مفصلی درست کرد. دیشب به او خیلی سخت گذشته بود ولی امروز صبح احساس سبکی می کرد و خوشحال بود که بالاخره این کابوس به پایان رسیده است. جمشید بر روی مبل نشسته بود و اخبار نگاه می کرد که صدای قفل در را شنید سپس بعد از مدتی تلاش زنگ در خانه به صدا در آمد. جمشید در خانه را باز کرد و دید که نسرین گونه هایش برافروخته شده است. نسرین سلام کرد و جمشید در جوابش گفت:
- اومدی وسایلت رو ببری؟
نسرین جواب نداد و سرش را انداخت پایین و وارد خانه شد ولی در یک لحظه تصمیم گرفت که بگوید:
- اگر تو اینطور می خواهی آره.
- فقط به من نگو که شب پیش انجلین بودی.
- مگه برات اهمیتی هم داره؟
- دیگه نه. هرجایی بودی به خودت مربوطه.
نسرین به اطاقش رفت و چمدانش را بر روی تخت انداخت. او لباس هایش را از کمد در آورد تا آنها را درون چمدان بچیند. او خیلی با حوصله و دقت لباس ها را تا می کرد تا وقت بیشتری داشته باشد و بتواند فکر کند که باید به کجا برود. جمشید بر روی کاناپه نشسته بود و آب پرتقال می خورد و به تلویزیون نگاه می کرد. ای کاش جمشید یک کشیده به صورتش زده بود و یا می آمد و با او جر و بحث می کرد ولی جمشید خیلی خونسرد نشسته بود و کوچکترین توجهی هم به او نمی کرد. مهم ترین مشکل نسرین در حال حاضر این بود که هیچ جایی را برای رفتن نداشت. رون فقط یک اطاق کوچک داشت و نسرین مطمئن بود که رون خیلی راحت و مستقیم به او می گوید که نمی تواند پیش او بماند. اصلا قانون خانه آنها اجازه نمی داد که دو نفر در یک اطاق زندگی کنند. ولی نسرین هم به غیر از رون هیچ کس دیگری را نمی شناخت. خانه مادر جمشید را هم بلد بود ولی می رفت آنجا و چه می گفت؟ می گفت من رفتم پیش یک نفر دیگر خوابیدم و پسرت من را از خانه انداخت بیرون؟ به این فکر کرد که بهترین راه این است که یک بلیط بخرد و به ایران برگردد. به یاد پدر و مادرش و خانواده اش افتاد و آرزو کرد که ای کاش آنها در امریکا بودند و او الآن به پیش آنها می رفت. ولی رون را چکار می کرد؟ بالاخره به این نتیجه رسید که با چمدانش به مقابل خانه رون برود و تا عصر منتظر بماند تا او و یا تد و انجلین از دانشگاه برگردند. بعد هم با هم می نشینند و فکر می کنند که چکار باید بکنند. نسرین دلش نمی خواست به ایران برگردد ولی به شرط اینکه امکان ماندن او هم وجود داشته باشد. نسرین چمدانش را بست و از اطاق خارج شد. جمشید بدون اینکه به او نگاه کند گفت:
- حدود چهار هزار دلار پول روی طاقچه است آن را بردار.
نسرین اول خواست قبول نکند و بدون هیچ صحبتی به سمت در رفت ولی جمشید با قطعیت گفت:
- گفتم آن پول رو بردار. مال خودت است. فقط دیگر هرگز اینجا نیا. اگر امریکا بودی وکیلم باهات تماس میگیره.
نسرین مردد بود ولی فکر کرد این پول برای او کمک بسیار بزرگی خواهد بود. سپس برگشت و پول را برداشت و در حالی که سرش پایین بود گفت:
- مرسی. بابت همه کارهایی که برام انجام دادی ممنونم.
- امیدوارم درک کنی که ادامه این ماجرا به نفع هیچ کدوم از ما نیست. 
- می دونم. واقعا متاسفم.
- مواظب خودت باش. جایی داری که بری؟
- آره. مرسی. تو هم مواظب خودت باش.
نسرین کلید را بر روی میز گذاشت و از خانه خارج شد و در را بست ولی وقتی وارد آسانسور شد دیگر طاقت نیاورد و در حالی که بر روی چمدانش افتاده بود گریه اش گرفت. از خودش بدش می آمد. از همه بدش می آمد و حتی از رون که به او توجهی نمی کرد. ای کاش الآن مادرش اینجا بود. زنگ آسانسور به صدا در آمد و در آن باز شد و نسرین مجبور شد که خودش را جمع و جور کند و از آن خارج شود. نسرین به خیابان آمد و به اطراف خود نگاه کرد. اینجا امریکا بود با تمام زیبایی های آن ولی نسرین می بایست فقط به این فکر کند که از این به بعد چکار باید بکند. ادامه این داستان کلنگی را بعدا بخوانید.