۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

کمی در مورد خودم!


حدود بیست سال پیش وقتی دانشجو بودم با دوستانم شرکتی راه انداخته بودیم و با نرم افزار زرنگار کتابها را تایپ میکردیم و همان باعث شد که دست من روی تایپ فارسی بسیار سریع شود. کم کم در کنار تایپ کار ویرایش هم انجام میدادم و بالاخره اموراتمان میگذشت. ولی وقتی شروع به برنامه نویسی کامپیوتر کردم دیگه این کار رو هم گذاشتم کنار. البته بعدها که با چند تا ناشر آشنا شده بودم گهگاهی چند تا داستان دنباله دار برای مجله های زرد مینوشتم که نه ارزش ادبی داشت و نه هیچ مفهوم خاصی و از دید خودم چرت و پرت محض بود. پول بدرد بخوری هم بابتش نمیگرفتم.

این روند ادامه داشت تا زمانی که در عصر آقای خ.ا.ت.م.ی روزنامه ها و مجلات زیادی چاپ شد و آنقدر بازار نویسندگی داغ شده بود که برخی از آقایانی که از قبل مرا میشناختند سراغ من آمدند تا برایشان کار ویراستاری انجام دهم. من هم که همیشه از نظر مالی هشتم گروی نهم بود قبول کردم و بعد از یه مدت بجای ویراستاری, خود مقاله آنها را هم مینوشتم. چون حجم کار آنها آنقدر زیاد شده بود که نمیرسیدند روال عادی آن را طی کنند و از طرف دیگه من هم میدونستم که اونها چی میخواهند بنویسند برای همین راحت تر بودم که خودم مقاله رو بنویسم. خلاصه چند سالی اوضاع خوب بود و من هم پول خوبی از این کار در میاوردم تا جایی که حتی میخواستم از کار اصلی خودم بیام بیرون. البته من هیچوقت از خودم چیزی نمینوشتم و از طرف آنها و به سفارش آنها مینوشتم. این کار را برای چندین روزنامه و مجله انجام میدادم و از ستونهای طنز و ادب پارسی گرفته تا ستون مذهبی و الوصایا!

شب ها سردبیر بهم زنگ میزد و مثلا میگفت که فلانی دیدی فلان روزنامه توی سرمقاله چی نوشته؟ من هم میگفتم حاجی خیالت راحت باشه. تو هوای من رو داشته باش من یه جوابیه ای تو سرمقاله فردا مینویسم که همه هاج و واج بمونند. بیچاره خبر نداشت که آن مقاله را هم من نوشته بودم و جوابیه اش هم آماده بود!!!

اوضاع به همین منوال پیش میرفت تا اینکه به یکباره همه آنها دچار مهرورزی شدند و من هم از کار بیکار. البته خوشبختانه از شغل اصلی خودم نیامده بودم بیرون و برای همین مثل بقیه زیاد بدبخت نشدم. بعد از یه مدتی که گذشت کم کم سر و کله برادران مهرورز پیدا شد و من رو با اسکورت مخصوص بردند پیش رئیس مهرورزان. البته در راه از من با کیک و چای و شیرینی هم پذیرایی کردند و جای شما خالی نباشه خیلی خوش گذشت.

قبل از هر چیزی به آقای مهرورز اعظم گفتم که من همه چیز رو میگم و اگر هم جواب سوالتون رو ندونستم براتون میپرسم. ولی من هرچی میگفتم ایشان هی میگفت نخیر آقا از اولش بگو. آقای مهرورز اعظم میگفت که من تو هر سوراخی سرک میکشم تو از توش میای بیرون. و اعتقاد داشت که من مغز متفکر همه این جریانات هستم! ولی چون هیچ نوشته ای بنام من نبود گیج شده بود. نمیفهمید که چکهایی که برای من بابت مقاله فرستاده بودند چیه و میگفت این مقاله هایی که نوشتی کجاست؟ در ضمن خیلی دوست داشت که من رو یه جورایی به چمدان پولی که از امریکا برای نویسنده ها فرستاده بودند بچسبونه. من هی میگفتم بابا من فقط ویرایش میکردم من اصلا نویسنده نیستم.

ظاهرا چند نفر که مورد مهرورزی قرار گرفته بودند گفته بودند که بعضی از مقالات را من نوشتم ولی بهرحال امضای کسان دیگری پای آنها بود. آخر سر هم با اینکه هیچ اتهامی نداشتم برای خالی نبودن عریضه یک دوره بازپروری را گذراندم و پس از آن هم یک عهدنامه هفت صفحه ای را به امضای من رسانیدند که من را تا آخرالدهر از هرگونه نوشتن محروم میکرد.

از آقای مهرورزی که برگه های من در دستش بود پرسیدم نامه چی؟ نامه میتونم بنویسم؟ چپ چپ نگاهم کرد و با اخم گفت بله. گفتم میشه از اون تعهد نامه یه کپی داشته باشم که بدونم چی رو امضاء کردم؟ باز چپ چپ نگاهم کرد و گفت نخیر. گفتم خوب من از کجا بدونم چیه؟ من که همه اون برگه ها رو نخوندم. باز چپ چپ نگاهم کرد و گفت این یعنی اینکه اگه دست به قلم بزنی دستتو میشکونیم. زیر لب و خیلی یواش گفتم من که به قلم دست نمیزنم تایپ میکنم. با عصبانیت گفت خوب میایم کیبورد رو میکنیم تو ماتحتت. من هم گفتم چشم.

خوشبختانه در آن زمان هنوز کمی از آثار گفتگوی تمدنها در مهرورزی وجود داشت اگرنه حسابم با کرام الکاتبین بود.
ما هم دوباره برگشتیم نقطه سر خط و افتادیم دنبال پول درآوردن از راه برنامه نویسی تا بتونم اجاره های عقب افتاده ام رو بپردازم.
بله دوستان. این هم داستان من بود و برای همین از روی همه دوستان عزیزی که سفارش نوشتن کتاب خاطرات امریکا رو به من میدهند شرمنده ام. ولی اگر سفارش بدهید میتوانم آن را برایتان بنویسم تا به نام خودتان چاپ کنید! (البته شوخی میکنم)

گرچه این نوشته ها زیاد به امریکا ربطی نداشت ولی همین مسائل و چیزهای دیگر باعث شد که من به فکر زندگی در جای دیگری بیفتم و وقتی گرین کارتم جور شد حتی یه لحظه هم به پشت سرم نگاه نکردم.
البته ماههای اول اقامتم در امریکا چندان امیدوار کننده نبود و همش میخواستم برگردم ولی چون شما داستان آن را میدانید دیگه تکرار نمیکنم.

۳ نظر:

  1. خوب؟ فقط همین؟ این که کافی نیست! اقلا یه کمی بیشتر به گو!! اگه ترجیح می دی خصوصی ام باشه باشه

    پاسخحذف
  2. کلی ذوق می کنم وقتی نوشته هاتو می خونم .کلی با صفا می نویسی !اکر کتابت چاپ شد ما را هم بی خبر نذار!راستی این لغت های مهروز و مهرورزی خیلی باحال بود

    پاسخحذف
  3. بابا نابغه نویسنده برنامه نویس بیشتر از خودت بنویس.اقا جات سبز منم رفتم یه لوله نشونم داد گفت اینو می کنیم در قمبل مبارک ما هم امضا دادیم رویه مسهلشون رو هم بوسیدیدم.

    پاسخحذف

لطفا اگر سوال مهاجرتی دارید به تالار گفتگوی مهاجرسرا که لینک آن در پایین وبلاگ است مراجعه نمایید.
اگر جواب کامنت ها را نمی دهم به خاطر این نیست که آدم مهمی هستم و یا کلاس می گذارم و قیافه می گیرم بلکه فقط به خاطر این است که اعتقاد دارم آنجا متعلق به خوانندگان است و بدون دخالت و تصرف من باید هر چیزی را که دلشان می خواهد بنویسند.