۱۳۸۹ خرداد ۶, پنجشنبه

وبلاگ نویسی

من فکر می کردم که در نهایت دو هزار تا وبلاگ فارسی داشته باشیم ولی الآن تازه فهمیدم که به تعداد انسانهای فارسی زبان وبلاگ فارسی وجود دارد و با خبر شدن از آنها و یا آوردن همه آنها در یک صفحه تقریبا نشدنی است.  در حال حاضر لینکستان من فقط حدود هزار تا وبلاگ دارد ولی با این حال صفحه آن خیلی دیر باز می شود. هیچوقت هم نمی رسم که آنها را مرور کنم و فقط چند وبلاگی را که تازه مطلب نوشته اند و به بالا آمده اند می بینم. برای همین بیشتر مواقع هنوز یک دقیقه از ارسال مطلب آنها نگذشته است که من نظرم را در مورد نوشته آنها می نویسم. در میان آنها وبلاگ های ارزشمند زیادی وجود دارد که مطالب خوبی هم در آن یافت می شود و برخی از آنها هم نویسندگان خوب و با تجربه ای هستند که سال ها در حال نوشتن وبلاگ هستند. 

من فقط شش ماه است که شروع به نوشتن مطالب فارسی در وبلاگ کرده ام و قبل از آن نمی دانستم که می توانم به زبان فارسی هم وبلاگ بنویسم و اصلا توی باغ آن نبودم. از سال ها پیش نوشتن و ترجمه را کنار گذاشته بودم و زمانی که به امریکا آمدم  فقط گهگاهی در مورد ادبیات به زبان روسی می نوشتم و با درست کردن و نوشتن وبلاگ به زبان فارسی هم بیگانه بودم. تا اینکه پارسال در زمان انتخابات و پس از آن به تکاپو افتادم و می خواستم که یک جوری حرف خودم را در یک جایی بنویسم. روزهای اول به طور تمام وقت در یوتیوب و خبرگزاری ها بودم و ویدیوهایی را که ارسال می شد نگاه می کردم و گهگاهی هم چیزی در زیر آنها می نوشتم. البته به غیر از یوتیوب معمولا نظرهای من را چاپ نمی کردند و من هم کم کم عقده ای شدم و زیر نظرم می نوشتم که بر پدر و مادرت لعنت اگر نظر من را چاپ نکنی! آخر یک صفحه نظر می نوشتم و خدا را خوش نمی آمد که چاپ نشود. احتمالا سانسورچی ها هم من را می شناختند و می گفتند ای بابا باز این آدم بیکار برداشته یک صفحه چرت و پرت نوشته. بزن آن دگمه حدف لامذهب را!

حتما خیلی از شما و مخصوصا شاهرخ خان می دانید که چقدر حال آدم گرفته می شود وقتی که وقت می گذارید و یک نظر می نویسید ولی چاپ نمی شود و یا حذف می شود. بهرحال من بعد از یک مدتی سرخورده و عقده ای شدم و همان جا به خودم قول دادم که اگر یک زمانی یک خبرگزاری تاسیس کردم همه نظرها را چاپ کنم و هیچ کدام از آنها را هم حذف نکنم. البته یک قلق هایی هم یاد گرفته بودم و مثلا اگر می خواستم برای سایت های دولتی نظر بنویسم علاوه بر تمامی ملاحظات معمول حتما می بایست در انتهای آن از زحمات آنها تشکر می کردم تا آقای سانسورچی توی رودربایستی گیر کند و نظر من را چاپ کند. اگر هم برای سایت ضد دولتی نظر می نوشتم می بایست یک چیزی در انتها بگویم که با ذائقه آنها جور در بیاید. ولی باز هم از هر ده تا نظری که می نوشتم لااقل هشت تای آنها شوت می شد به هوا.

بعد از چند ماه که سایتهای فارسی را زیر و رو کردم متوجه وبلاگ نویسها شدم و گمان کنم که خداحافظ کانادا اولین وبلاگ فارسی بود که پیدا کردم! بعد هم از لینک های او با چند تا از وبلاگهای مهاجرت کانادا آشنا شدم. سپس شروع کردم به گشتن در مورد مهاجرت به امریکا و یک وبلاگی پیدا کردم که آدرسش یادم نیست ولی متعلق به یکی از بچه هایی بود که به ساختن مهاجرسرا کمک کرده بودند. از آن طریق به سایت مهاجرسرا رفتم و شروع کردم به خواندن خاطرات بچه هایی که برنده گرین کارت شده بودند و می خواستند به امریکا سفر کنند. از آنجایی که در آن زمان سه سال از ورود من به امریکا می گذشت احساس کردم که می توانم برخی از تجربیاتم را در اختیار آنها قرار دهم و برای همین شروع کردم به نوشتن در آن تالار گفتگو. تمام نوشته های اولیه این وبلاگ را در مهاجرسرا نوشته ام و بعدا آنها را به اینجا کپی کردم. کم کم بچه هایی که در آن مکان فعالیت می کردند به نوشته های من ابراز علاقه کردند و من هم تشویق شدم که یک وبلاگ درست کنم چون بسیاری از مطالبی که من می نوشتم مناسب آن مکان نبود ولی با این حال آنها در مورد نوشته های من کمی هم چشمپوشی می کردند و من را ملطوف می نمودند.

خوشبختانه تایپ فارسی و انگلیسی من بسیار سریع است و برای همین می توانم همزمان با فکر کردن مطالبم را تایپ کنم  و این به من کمک می کند که در یک وقت کم بتوانم مطلب بنویسم. ولی ارزش آن مطلب برابر است با همان وقتی که بر پای آن گذاشته ام و طبیعی است که ارزش خاصی ندارد و نمی توان آن را با مقاله ای که ساعت ها وقت و مطالعه برده است مقایسه کرد. ولی برای یک وبلاگ بد نیست و می تواند به عنوان نقطه شروعی برای بحث و بررسی و یا فکر کردن در مورد یک موضوع قلمداد شود. و به این ترتیب من هم به جمع وبلاگ نویسان پیوستم و در عرض هفت ماه, صد و هشتاد پست ارسال کردم. سعی کردم بیشتر نوشته هایم رنگ و بوی مهاجرت و طنز داشته باشد ولی نوشتن مداوم در مورد یک موضوع بسیار مشکل است مخصوصا اگر بخواهید که هیچ مطلب تکراری هم ننویسید.

خلاصه کلام اینکه این طور نباشد که من اینجا بنویسم و شما آنجا عشق و حال کنید بلکه کمی هم شما بنویسید که ما اینجا عشق و حال کنیم. جوک غیر نژادپرستی, مطلب تازه, نظر و هر چیزی که دوست دارید بنویسد که تبادل افکار ایجاد شود. البته من هنوز تجربه وبلاگ نویسی کافی ندارم و ادبیات فارسی من هم هنوز ایراد دارد. اطلاعاتم هم در بیشتر زمینه ها عمومی و ابتدایی است و هدفم از مطرح کردن موضوعات این است که بیشتر در مورد آنها یاد بگیرم. بعضی از مطالبی را که می نویسم بعدا خودم می خوانم و می گویم عجب! عجب!

امروز حسین اینجا بود ولی شرکت ما نیامد و فقط از جلوی محله ما رد شد. اگر دیدمش سلام شما را هم به او می رسانم. میدانید که کدام حسین را می گویم. بله حاج حسین اوباما.
بدرود

جایگاه خطا در امریکا

امروز هوا بارانی است و من شاد هستم. بیشتر مردم سنفرانسیسکو و اطراف آن عاشق هوای آفتابی هستند چون می توانند در بیرون از خانه خود تفریح کنند, به لب دریا بروند و زیر نور آفتاب دراز بکشند تا شکلاتی شوند, پیاده روی کنند و یا اینکه با دوچرخه خود به این طرف و آن طرف بروند. من هم از هوای آفتابی خوشم می آید چون  می توانم به ماهیگیری بروم و یا این که به کارهای خارج از خانه برسم ولی هوای بارانی من را از درون شاد می کند و دیدن ابرها و یا قطره های باران من را به وجد می آورد. وقتی بچه بودم زمستانها ساعت ها جلوی پنجره می ایستادم و به ابرها نگاه می کردم تا بلکه برف بیاید و فردایش مدرسه ها تعطیل شود. مخصوصا شبها وقتی آسمان سرخ می شد یقین پیدا می کردم که حتما برف می آید ولی بیشتر وقتها وقتی صبح از خواب بیدار می شدم در لبه دیواری که از رختخوابم معلوم بود اثری از برف دیده نمی شد و من می بایست از زیر لحاف گرم و نرم خود خارج می شدم و به مدرسه می رفتم. آن زمان نمی فهمدیم که چرا بلند شدن از رختخواب آنقدر برایم سخت بود ولی الآن می دانم که علت آن سرد بودن خانه و گرم بودن رختخواب بود. در ضمن چون آب گرم نداشتیم مجبور بودیم که با آب تقریبا یخ در راهروی خانه دست و صورتمان را بشوریم و من همیشه از این کار متنفر بودم.

دیشب به دختر همخانه ام کمک کردم که یک تیر و کمان ضامن دار بسازد. چیزی که ساختیم خیلی خطرناک از آب درآمد چون ماشه آن خوب عمل نمی کرد و نیزه ای را که درون لوله خودکار بود با سرعت به بیرون پرتاب می کرد. حالا امشب باید یک فکری به حال سیستم ایمنی آن بکنم که مثل کارتون رابین هود تیرکمانش خودکار عمل نکند. البته فکر کنم باز هم برای آنها خطرناک باشد چون قدرت آن آنقدر زیاد است که نیزه از دو متری وارد کارتن مقوایی می شود. نمی دانم چرا او اینقدر به کارهای پسرانه علاقه مند است و به جای اینکه به فکر سرگرمی های رایج دخترهای نوجوان باشد همش به فکر فوتبال, اسکیت و تفنگ است. البته می گوید که دوست پسر دارد ولی بعید می دانم که کار خاصی با او بکند چون بر خلاف هیکلش هنوز ذهنش کودکانه است. یک روز به من می گفت چرا تو دوست دختر نداری؟ گفتم چطور مگه؟! گفت آخر من که هنوز بچه هستم دوست پسر دارم ولی تو که بزرگ هستی دوست دختر نداری! یک مقداری پته پته کردم و ماندم که چه جوابی بهش بدهم. بعد هم لپهایش را کشیدم و گفتم گوگولی مگولی و سپس موضوع صحبت را عوض کردم!

امروز می خواهم در مورد یک مسئله ای صحبت کنم که شاید شنیدن آن برای شما تازگی داشته باشد. البته وقت زیادی ندارم ولی سعی می کنم سریع تر تایپ کنم تا بتوانم آن را برای شما بنویسم. وقتی به امریکا آمدم نکات زیادی در روابط اجتماعی بود که توجه من را به خودشان جلب می کرد. یکی از این نکات نحوه برخورد امریکاییان با اشتباه بود. برای من بسیار جالب بود که آنها چطور با این مسئله کنار آمده اند و آن را جزوی از واقعیت زندگی خود می دانند. اگر کسی بگوید که من اشتباه نمی کنم به او می خندند و هیچ کسی حرف او را باور نخواهد کرد. وقتی هم که با یک اشتباه مواجه شوند خیلی راحت آن را قبول می کنند و دستورالعملهایی که از قبل برای وقوع اشتباه پیش بینی شده است را اجرا می کنند. ما با اینکه می گوییم انسان جایزالخطا است ولی در عمل در مقابل اشتباهاتی که با آن برخورد می کنیم عکس العمل های شدید از خودمان نشان می دهیم و در ضمن سعی می کنیم که اشتباهات خودمان را هم مخفی کنیم و یا حتی نپذیریم که اشتباه کرده ایم. شاید علت این باشد که ما آرمان گرا هستیم و انتظار ما از هر چیزی در حد کمال است.

اگر ما یک روز اشتباه فاحشی انجام دهیم که به هیچ وجه نشود انکارش کرد, اعصابمان خرد می شود و مشوش می شویم و هزاران بار به خودمان می گوییم که چرا من این کار را کردم و از من بعید بود که چنین اشتباهی را بکنم. ولی در امریکا وقتی یک نفر یک اشتباهی انجام می دهد, آن اشتباه پذیرفته شده و قابل پیش بینی است. البته ممکن است مثلا در محیط کار آن اشتباه باعث اخراج آن فرد شود ولی در هر حال از قبل  کارفرما و کارمند می دانند که احتمال آن اشتباه وجود دارد و از پیامدهای آن در صورت وقوع نیز اطلاع دارند. اگر ما با اشتباه افراد دیگری که با آنها سر و کار داریم مواجه شویم عکس العمل های شدید از خودمان نشان می دهیم و نمی توانیم آن را قبول کنیم. مثلا اگر با یک اشتباه بانکی مواجه شویم اعصابمان به هم می ریزد و شروع می کنیم به داد و فریاد راه انداختن و هوار کشیدن. کارمند بانک هم شروع می کند به انکار کردن و یا تقصیر را به گردن فرد دیگری انداختن و یا اینکه او هم دست پیش می گیرد که پس نیفتد.

ولی در امریکا همیشه اشتباهات پیش بینی شده است و مثلا اگر شما به بانک زنگ بزنید و بگویید که در حسابتان اشتباهی بوجود آمده است برایشان خیلی عادی است و آن را می پذیرند و بررسی می کنند تا مشکل حل شود. در ماه های اولی که به امریکا آمده بودم مرتکب یک اشتباه کوچکی در امور بانکی خودم شدم و فکر می کردم که این اشتباه از جانب بانک است. بر طبق عادتی که در ایران داشتم اعصابم خرد شد و خونم به جوش آمد و شروع کردم در دلم به آنها بد و بیراه گفتن. وقتی هم که به بانک زنگ زدم با عصبانیت و به طور نامحترمانه با کارمندانی که روحشان هم از هیچ جا خبر نداشتند صحبت کردم. سپس پس از کلی کلنجار متوجه شدم که اشتباه از جانب خودم بوده است. ولی من چون طبق روال ایران همیشه به خودم خیلی مطمئن بودم و خودم را فوق بشری تصور کرده و جایزالخطا نمی دانستم حتی یک درصد هم فکر نکردم که ممکن است اشتباه از جانب من باشد و حتی فکر نکردم که آنهایی که در بانک کار می کنند نیز انسان هستند و ممکن است به هر دلیلی اشتباه کنند. وقتی که سر کار رفتم تازه متوجه شدم که چقدر امریکاییان نسبت به خطاهای انسانی معقول برخورد می کنند و مثل ما هوار نمی کشند.

ولی مسئله اشتباه فقط محدود به روابط انسانی و اجتماعی نمی شود بلکه اگر آن را به سیستم های کلان اقتصادی بسط دهیم متوجه می شویم که نوع برخورد امریکاییان با خطا, یک برخورد علمی و حساب شده است. آنها دزدی, کلاه برداری و اشتباهات انسانی را به عنوان استثناء ها در عملکرد اقتصادی خود می دانند و همیشه سعی می کنند که آن را در یک درصد بهینه ثابت نگه  دارند. در سیستم اقتصادی امریکا نزدیک کردن اشتباهات به صفر امکان پذیر است ولی ممکن است که توجیه اقتصادی نداشته باشد. وقتی شما به امریکا می آیید و می بینید که چقدر راحت به همه دسته چک می دهند و یا به شما وام تعلق می گیرد ناخودآگاه با خودتان فکر می کنید که خوب اگر کسی بخواهد کلاه برداری کند بسیار راحت می تواند این کار را انجام دهد. ولی ما به این فکر نمی کنیم که گردش اقتصادی ناشی از اعتماد به انسان ها و روانی مراودات چندین هزار برابر ضررهایی است که بر اثر وقوع خطاها به سیستم اقتصادی تحمیل می شود. از طرف دیگر افرادی که باعث بروز استثناء ها می شوند از سیستم اقتصادی فیلتر شده تا اضافه شدن افراد خاطی جدید درصد بروز خطا را بالا نبرد. خلاصه کلام اینکه در امریکا به خاطر عده ای کلاه بردار بقیه انسانها را عذاب نمی دهند.

ما در خانواده, جامعه , اقتصاد و سیاست خود قبول اشتباه را کسر شان می دانیم چون در فرهنگ ما وجود اشتباه تعریف شده نیست و جایگاه مشخصی برای آن در نظر گرفته نشده است. ما بر طبق فرامین دینی و سنتی سعی می کنیم اشتباهات خود و دیگران را مخفی کنیم و فقط از خوبی های خود و دیگران بگوییم که مبادا شخصیت ما خدشه دار شود. این پنهان کاری باعث می شود که راهکارهای خاصی برای جلوگیری از آنها شکل نگیرد. به عنوان مثال هیچ کدام از ما نمی خواهیم در مورد این مسئله حرف بزنیم که در جامعه ایران تجاوز پدر و اعضای فامیل به دختران و فرزندان وجود دارد. بنابراین این مسئله به خاطر حفظ آبرو و شان و منزلت ما همیشه مخفی می ماند و طبیعی است که هرگز راه علاجی نیز برای آن پیدا نمی شود. ولی اگر در امریکا یک پدر به دخترش تجاوز کند تمام رسانه ها آن را به تصویر می کشند و تحلیلگران اجتماعی آن را مورد تجزیه و تحلیل قرار می دهند تا بلکه از وقوع مجدد آن جلوگیری کنند. ما خطاهای اجتماعی خود را مانند خطاهای اقتصادی و سیاسی تا حد ممکن پنهان می کنیم  و به خودمان می قبولانیم که بهترین انسانهای روی زمین هستیم و کشورمان آزادترین و امن ترین کشور جهان است و من هم باهوش ترین و با فرهنگ ترین آدم جهان هستم. اقتصادمان هم خیلی خوب است و گرانی و تورم هم وجود ندارد و غیره و غیره.

من همی رفتی, حواله ام به چراغ نفتی!

۱۳۸۹ خرداد ۳, دوشنبه

من در امریکا یک مهره آزاد هستم

الآن داشتم یک متن غیر مهاجرتی توی دود می نوشتم. گفتم بیایم و یک عرض ارادتی هم خدمت شما داشته باشم. دو روز آخر هفته خیلی سریع گذشت و من اصلا نفهمیدم که چطور تمام شد. کار خاصی هم نکردم چون آنقدر باد شدید بود که نه می شد ماهیگیری کرد و نه می توانستم بر روی موتور قایقم کار کنم. روکش قایقم هم پاره شد و امروز باید بروم و یک روکش جدید بگیرم اگرنه فردا که باران بیاید داخل آن پر آب می شود. اگر بتوانم قایقم را هر چه سریع تر درست کنم و بفروشم بسیار خوب می شود چون اگر درست نشود کسی آن را نمی خرد و موقع اسباب کشی برایم دردسر می شود. شنبه هم رفتم هومدیپو که فروشگاه بزرگ وسایل خانه است. در واقع هر چیزی که شما ممکن است در ساختن و یا تعمیر یک خانه نیاز داشته باشید در آن وجود دارد. از دستیگیره در و قفل گرفته تا انواع کاشی و گچ و سیمان و میل گرد. من فقط یک چسب کوچک خریدم ولی هر موقع که به آنجا می روم لااقل دو ساعت می چرخم و به همه چیز نگاه می کنم. تقریبا آنجا به بزرگی یک سالن نمایشگاه بین المللی است تهران است و دیدن تمام اقلام آن چندین ساعت زمان می برد.

شنبه یک کفش پاشنه بلند همخانه ام را که پاشنه اش شیشه ای است و درونش چراغ دارد ولی چراغش روشن نمی شد تعمیر کردم. همخانه من اعتقاد دارد که من یک نابغه هستم چون هر چیزی که در خانه خراب می شود درست می کنم و یا وقتی که کانال های تلویزیون به هم می ریزد می توان دوباره آن را تنظیم کنم. این کارها برای آنها خارق العاده است و نمی توانند تصور کنند که یک نفر هم بتواند پریز برق را درست کند و هم سیم های تلویزیون را نصب کند. از طرف دیگر به نظر من این کارها خیلی عادی است و آنها خنگ هستند که نمی توانند از پس آنها بر بیایند. ولی چرا آنها ما را خیلی باهوش می دانند و ما فکر می کنیم آنها خنگ هستند؟ امروز قصد دارم که کمی با همدیگر این مسئله را بشکافیم و سیستم خودمان را با سیستم امریکایی مقایسه کنیم. قبلا در  یک پست قدیمی در مورد خطی بودن اندیشه امریکایی و موجی بودن اندیشه ایرانی صحبت کرده ام و در اینجا قصد دارم کمی بیشتر توضیح دهم. 

با اینکه سیستم اجتماعی ایران جامعه گرا و گروهی است و سیستم اجتماعی امریکا فرد گرا, ولی کار گروهی در ایران بسیار ابتدایی و ناکارآمد است. علت آن این است که ساختار یک تیم بر اساس نقش افراد مختلف شکل می گیرد و هر کدام از آنها یک پایه هستند که وظایف خاص و بخشی از بار مسئولیت بر دوش آنها است. در امریکا انسان ها را برای قرار گرفتن در یک نقطه خاص از یک کار گروهی تعلیم می دهند و از او انتظار دارند که فقط همان یک کار را بلد باشد و به خوبی آن را انجام دهد. ولی در ایران موقعیت های هر انسان در یک جمع مشخص نمی شود و به قول معروف همه در پست های خودشان شناور هستند. مثلا اگر یک جمع ده نفره در ایران بخواهند یک کار گروهی را انجام دهند تداخل مسئولیت در آن گروه بسیار واضح خواهد بود و در نهایت کارآمدی آن را بسیار پایین خواهد آورد. این وضعیت را شما می توانید در کل جامعه نیز مشاهده کنید و می بینید که تقریبا همه مردم سعی می کنند که تا جایی که امکان دارد از هر چیزی یک سررشته ای داشته باشند و کارهایشان را خودشان انجام دهند. بنابراین کارآیی جامعه به شدت افت می کند و بازدهی اقتصادی و فرهنگی پایین می آید.

من که یک ایرانی هستم و با طرز فکر موجی خود بزرگ شده و رشد کرده ام, در یک سیستم خطی امریکایی می توانم موثر باشم ولی نه به عنوان یک پایه بلکه به عنوان یک مهره آزاد. دقیقا مثل یک بازیکن شناور در یک تیم فوتبال و یا والیبال که می تواند در نقاط مختلف زمین مانور دهد و کارآیی داشته باشد. ولی اگر تمام بازیکنان یک تیم فوتبال شناور باشند و دروازه بان بیاید جلو که گل بزند و فوروارد برود داخل دروازه, تیم شما همانند جامعه کنونی ایران کارآیی خودش را از دست خواهد داد و نتایج لازم را نخواهد گرفت. ناکارآمدی یک گروه به صورت بازخور و یا فیدبک عمل کرده و اعضای گروه را تشویق می کند که به فراگیری دیگر موقعیت های گروه بپردازند تا آن را به نحو بهتری انجام دهند. زمانی که یک کار گروهی در یک سیستم جامعه گرای موجی نتیجه لازم را نمی گیرد این توهم در تک تک افراد گروه به وجود می آید که آنها می توانند با اندکی تلاش مسئولیت های دیگران را بهتر از خود آنها انجام دهند و  در نتیجه وقتی به سراغ مسئولیت های دیگر می روند حتی کارآیی پست خودشان را نیز در گروه از دست خواهند داد.

برای همین اگر به محیط های کاری امریکا دقت کنید, خیلی زود متوجه می شوید که عناوین کاری آنها دقیقا مرتبط با وظایفی است که کارمندان در یک شرکت به عهده دارند. اگر کسی به عنوان یک حسابدار استخدام شده باشد به هیچ وجه به او اجازه نمی دهند که مثلا در کار طراحی اظهار نظر کند حتی اگر در آن زمینه فوق تخصص داشته باشد. اگر هم بخواهند از او در جاهای دیگری استفاده کنند حتما سمت کاری او را عوض خواهند کرد و قرارداد جدیدی با ذکر مسئولیت های جدید خواهند نوشت. ولی در ایران همه در مورد هر چیزی اظهار نظر می کنند و سعی می کنند از تواناییهای خودشان در آن مورد استفاده کنند. حتی اگر به یک پزشک مراجعه کنند و از تشخیص او خوششان نیاید خودشان آن را وتو کرده و با کمک فامیل و در و همسایه به معالجه خودشان می پردازند. اگر لوله خراب شود خودشان آن را تعمیر می کنند و در شرکت ها  و مراکز اقتصادی و ورزشی و سیاسی و فرهنگی نیز همه در کار و تخصص یکدیگر سرک می کشند و اعمال نظر و سلیقه می کنند. بنابراین هیچوقت آن سیستم ها به بازدهی مناسبی نخواهد رسید و یا حتی به کل منهدم  و ویران می شود.

به عنوان مثال من به عنوان ایرانی یک قایق ارزان خریدم که موتورش احتیاج به تعمیر داشت. چون می خواستند سه هزار دلار برای تعمیر آن بگیرند من قبول نکردم و خودم با مطالعه و تحقیق و سعی و خطا آن را تعمیر کردم و بسیار هم خوشحال هستم که سه هزار دلار را پرداخت نکرده ام. ولی اگر کمی دقیق تر بشویم در می یابیم که من نه تنها سودی نکرده ام بلکه متضرر هم شده ام. چرا؟ به دو علت. اول اینکه موتوری که من تعمیر کردم هیچوفقت کارآیی لازم را نداشت و همیشه در وسط آب خراب می شد و برایم دردسر درست می کرد. و دوم اینکه مدت زمانی را که من برای یادگیری و تعمیر آن موتور صرف کردم اگر برای نوشتن یک برنامه کامپیوتری که در حیطه تخصص خودم است صرف می شد, حداقل می توانستم بیست هزار دلار در بیاورم. پس من یک کاری را انجام دادم که در تخصص من نیست و همه هم به به و چه چه کردند و گفتند که من نابغه هستم. ولی حاصل کار چه شد؟ به فرض این که من حتی وقت و هزینه یادگیری موتور را پرداخته باشم تا آن را به طور اصولی فرا بگیرم. آیا من قصد دارم که تعمیرکار موتور شوم؟ اگر خیر این همه وقت و هزینه یادگیری تلف شده است و در مجموع از کارآیی من و در نهایت از کارآیی گروه و جامعه خواهد کاست.

برای همین در امریکا هر کسی فقط در رشته و تخصص خودش فعالیت می کند و هیچ ابایی از پرداخت پول برای خدماتی که دیگران ارائه می کنند ندارند ومثل  ما عاشق کارها و خدمات مجانی نیستند. ما حتی خوب و بدی آدمها را هم با این معیار می سنجیم و اگر کسی برای ما کار کند و پول نگیرد می گوییم عجب آدم خوبی بود که این همه برای من کار کرد و پول نگرفت. در صورتی که پول در امریکا نشانه ارزش کار است و چیزی به نام ارزش معنوی وجود ندارد. پس اگر در یک کار پولی رد و بدل نشود آن کار بی ارزش است. برای همین شما شاهد گردش مالی وسیع در جامعه و در نهایت گردش و رونق اقتصادی هستید. در ایران تمایل انسان ها به نگه داشتن پول و یا نپرداختن و دیر پرداختن پول است و این مسئله چرخه اقتصادی را لنگ می کند. در حالی که در امریکا پول به راحتی دست به دست می شود و شما را تشویق می کنند که خدمات بیشتری در تخصص خودتان ارائه دهید و پول بیشتری بگیرید. بنابراین گرچه ممکن است روش کاری و فکری من برای امریکاییان جالب و یا حتی به عنوان مهره آزاد و آچارفرانسه کارآمد باشد ولی در نهایت روش فکری و کاری من بازدهی لازم را ندارد.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۱, جمعه

جمعه بعدازطهر

امروز صیح گردهمایی بزرگ همه کارکنان اداره ما و دیگر ادارات مرتبط بود. از ساعت نه صبح آنجا بودیم تا ساعت دوازده ظهر. من هم چون طبق معمول دیر به آنجا رسیدم صندلی گیرم نیامد و مثل چندین نفر دیگر مجبور شدیم ایستاده به مزخرفات رئیس و روسا گوش دهیم.راستش یک مقداری هم حالم گرفته شد چون از همه بخش ها صحبت کردند و برای آنها کف زدند به غیر از بخش ما که خیلی هم حساس است. فکر کنم تقصیر خانم مدیر عامل اداره ما است که کمی بیغ تشریف دارند و هنوز هم معلوم نیست که می خواهد چکار کند و آیا خودش اخراج خواهد شد یا او برخی ها را اخراج خواهد کرد. البته برای من اصلا مهم نیست ولی بخاطر دبورا و بقیه بچه های بخش خودمان ناراحت شدم چون ما اصلا کار تبلیغاتی برای کار خودمان انجام نمی دهیم و بدون حاشیه سازی و در پس زمینه کار خودمان را انجام می دهیم. ولی مثلا مدیر فروش با آن وجنات و کت و شلوار و کراواتش اگر یک کار کوچک انجام دهند تمام آدم و عالم را با خبر می کنند و در بخش خودشان جشن می گیرند و شیرینی پخش می کنند. شاید ما هم باید همین کار را بکنیم تا سرمایه گزاران و مدیران دولتی گوشه چشمی هم به ما داشته باشند. اگر بدانید این قهرمانانی که از آنها تعریف و تمجید شد چه بادی به غبغب انداخته اند. و دیگر یادشان نمی آید که برای پیشبرد کارهایشان چگونه دست به دامان تیم ما می شوند.

یکی دیگر از مشکلاتی که بخش ما دارد این است که من اصولا آدم کم صحبت و بی ادعایی هستم و این اصلا در امریکا خوب نیست. البته آنقدر هم به زبان انگلیسی تسلط ندارم که بتوانم در زبان بازی و اجرای نمایش به پای آنها برسم بنابراین کارهایی که ما انجام می دهیم کمتر به گوش دیگران می رسد و بسیاری از کارمندان حتی نمی دانند که ما چکار می کنیم.البته در ایران هم همین طور بودم و بجای حرف زدن یک جزوه همراه با چارت و گراف های مختلف تهیه می کردم و می گفتم خودتان مطالعه کنید و یا اینکه آن را در جلسه توضیح می دادم.. خلاصه اینکه من اصلا به درد مدیریت نمی خورم و از زمانی که مدیر بخشمان اخراج شد و ظاهرا من کارهای او را انجام می دهم, بخش ما کم فروغ شد و حتی تا مرز تعطیلی هم پیش رفت. ولی هر دفعه که مدیران با ما جلسه می گذارند تازه یادشان می آید که ما داریم چکار می کنیم و ما را اخراج نمی کنند! قبلا مدیر بخشمان تمام گراف ها و چارت های بی ارزش و پیش پا افتاده ای را که من برای کار در داخل گروه تهیه می کردم  در جلسه ها بر روی پرده نمایش می انداخت و با آب و تاب توضیح می داد و دیگران هم که هیچ چیزی از آن نمی فهمیدند مثل بز سرشان را تکان می دادند و تعریف و تمجید می کردند.

نتیجه اینکه اگر در امریکا بخواهید واقعا به آن مرتبه مورد نظر خود برسید و در کارتان پیشرفت کنید علاوه بر مسائل علمی و کاری باید بتوانید کار خودتان را به بهترین نحو به نمایش بگذارید و حتی کمی هم  بزرگنمایی کنید. ولی چون ما مهاجران به اندازه آنها به زبان و تکنیک های ظریف محلی که در سخنرانی ها بکار می رود تسلط نداریم همیشه چند پله عقب تر از موقعیت مورد انتظار خود باقی خواهیم ماند.البته من از کار خودم راضی هستم و به نظرم نسبت به خیلی از کسانی که به امریکا مهاجرت کرده اند شانس آورده ام که در این مدت کوتاه سه سال و نیم توانسته ام لااقل در رشته خودم یک کار مناسب پیدا کنم ولی این مسائل را برای تجزیه تحلیل و بررسی مشکلات مربوط به کار در امریکا می گویم تا شما هم یک دید واقعی نسبت به کار کردن در امریکا داشته باشید. ولی هنوز نمی دانم که مثلا بعد از پنج سال و یا ده سال ماندن در امریکا آیا این وضعیت ادامه پیدا خواهد کرد یا خیر.یعنی در واقع نمی دانم که شرایط و مهارت های اجتماعی من با گذشت زمان تا چه حد افزایش پیدا خواهد کرد. 

آنطوری که من از اطرافیان امریکایی می شنوم لهجه ما نه تنها برای آنها آزاردهنده نیست بلکه بسیار شیرین است و از صحبت کردن با ما اصلا بدشان نمی آید ولی به شرط اینکه بتوانیم کلمات و حروف را درست ادا کنیم تا بتوانند ما را بفهمند. مخصوصا زمانی که شما در یک جایی کار می کنید لهجه شما برای آنها عادی خواهد شد و آنچیزی که اهمیت بیشتری پیدا می کند درک متقابل برای پیشبرد کارتان است. البته این اهمیت به نوع کار شما نیز بستگی دارد و مثلا اگر پزشک باشید میزان درک متقابل باید نزدیک به صد درصد باشد تا در کارتان کوچکترین خطایی از بابت کج فهمی روی ندهد.ولی در مجموع لهجه اصلا در امریکا مهم نیست و مردم فقط ممکن است کنجکاو شوند و از شما بپرسند که اهل کجا هستید. من معمولا نظر آنها را می پرسم و به آنها می گویم که خودتان حدس بزنید و البته هیچکس هم نمی تواند ملیت من را درست حدس بزند. نزدیکترین حدسی که در مورد خودم شنیده ام کرواسی است. حتی وقتی هم که می گویم ایرانی هستم با ناباوری به من نگاه می کنند چون من برای ایرانی بودن زیادی سفید هستم. در مهمانیهای ایرانی هم که می روم کسانی که برای اولین بار من را می بینند شروع می کنند به انگلیسی حرف زدن با من! همین اتفاق همیشه در فرودگاه هم برایم می افتاد و مهماندار ها با من انگلیسی حرف می زدند!

 راستش را بخواهید من از بچگی از رنگ سفید پوست خودم متنفر بودم و همیشه دلم می خواسته است که تیره تر باشم.حتی الآن هم با اینکه در امریکا هستم در مقابل سفید های اینجا خیلی سفید هستم و مخصوصا وقتی از حمام می آیم بیرون مثل کریستال برق می زنم. ظاهرا از تمام مشخصات روس ها فقط سفیدی پوستشان به من رسیده است و از قد و بالای آنها چیزی نصیب من نشده است.حتی اگر خودم را در آفتاب بسوزانم بجای سیاه شدن سرخ می شوم و پس از دو روز دوباره به حالت قبل خود بر می گردم. یکی از علت هایی که از سفید بودن خودم بیزار بوده ام این بوده است که فکر می کردم مرد باید تیره و دودی باشد و زنها از مردهایی که سفید هستند خوششان نمی آید. البته این فکر تا حدودی هم می تواند درست باشد ولی اکنون فهمیده ام که عوامل دیگری هم وجود دارد که در تمایل خانم ها به آقایان از اولویت بالاتری برخوردار است و رنگ پوست تا حدودی سلیقه ای است و در افراد مختلف فرق می کند. در ضمن من همیشه دوست داشتم که پشم سینه داشته باشم و آن را نشانه مرد شدن می دانستم ولی این یکی هم به رگ روس بودنم رفته است و به جز چند تا دانه مو بدنم کاملا بدون مو است. البته فقط بالاتنه ام مو ندارد و پایین تنه ام تا حدودی پشمالو است.

تازگی ها توی گوشم هم مو درآورده است که فکر کنم بخاطر بالا رفتن سن باشد و البته کمی هم روی انگشتان پایم که زیاد محسوس نیست.  دماغم هم زیاد مو ندارد ولی بعضی موقع ها یکی از موهای آن خیلی دراز می شود و من باید آن را کوتاه کنم. چند تا دانه از موهای ابروهایم هم به نظر می رسد که غیر عادی رشد می کند و اگر هر چند وقت یک بار آنها را کوتاه نکنم تا زیر چشمانم می آیند. موهای سرم هم خیلی بلند شده است و گمان کنم بیش از شش ماه باشد که به سلمانی نرفته ام. وقتی ایران بودم هر دفعه که به حمام می رفتم موهای زیر بغلم را کوتاه می کردم ولی وقتی به امریکا آمدم دیدم که همه مردها موهای زیر بغلشان بلند است و شنیدم که فقط همجنسگرایان مرد زیر بغلشان را می تراشند. برای همین من هم دیگر این کار را نکردم و فکر کنم که الآن بتوانم آنها را گیس کنم. در ضمن شنیده ام که خانم های امریکایی از هر گونه پشم و پیلی مردها خوششان می آید و حتی آقایان هرگز بعضی از جاهای خودشان را هم با تیغ نمی زنند و یا از پمادهای بکسباد کننده مورچه و یا ابزار خودکشی در زندان استفاده نمی کنند. ما هم نکردیم ولی اگر یک مدت دیگر بگذرد فکر کنم که باید آن را در جورابم فرو کنم تا از پاچه شلوار بیرون نزند!

 بگذریم! داشتم در مورد شرایط کاری در امریکا صحبت می کردم. خلاصه اینکه وقتی شما مهاجرت می کنید تا یک مدت طولانی به نظرتان می رسد که برخی چیزها برای شما هرگز دست یافتنی نیست ولی واقعیت این است که به مرور زمان شما به آن سمت حرکت می کنید و روز به روز به مهارت های اجتماعی شما افزوده می شود. من هم امیدوارم که یک روز بتوانم همان نقشی را که در شرکت ایران ایفا می کردم در اینجا ایفا کنم و همانقدر تسلط و اعتماد به نفس داشته باشم.. آخ جون امروز جمعه است و فردا و پس فردا تعطیل است. من می خواهم به آشپزخانه بروم و برای خودم قهوه بریزم. راستی امروز دوباره برندا آمد و در گردهمایی کنار من ایستاد. حدود چهارصد نفر آدم و این همه جا نمی دانم چه مرضی دارد که هی از جلوی دماغ من رژه می رود و در یک قدمی من می ایستد. حیف که از این بخارها ندارم اگرنه همان جا جلوی جمع می گرفتمش و یک ماچ آبدار می کردمش که دیگر اینقدر خودش را به من نزدیک نکند. هر دفعه هم که از جلوی اطاقم رد می شود به خودم می گویم که نگاه کن این نعمت خدا را ببین که همین طوری دارد برای خودش قر می دهد و به این طرف و آن طرف قل می خورد بعد هیچ بخاری از توی بی عرضه ساطع نمی شود. به خدا من آدم چشم چران و حیزی نیستم ولی در این یک مورد خاص شرمنده ام چون تمام اعضای بدنم ناخودآگاه به چشم تبدیل می شود.

مثل اینکه امروز هورمونهایم زیادی فعال شده است و هر چقدر کمتر بنویسم بهتر است! پس من رفتم دنبال کار و زندگیم.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

فضای چند صدایی

قبل از هر چیزی می خواهم به کسانی که تازه به جمع دوستان این وبلاگ پیوسته اند و یا به طور گذری اینجا را پیدا کرده اند خوش آمد بگویم. اینجا محلی است برای گفتگوی آزاد و من مسائلی را که در رابطه با مهاجرت است و یا خاطراتی را که برایم روی داده است مطرح می کنم و شما عزیزان می توانید بخوانید و نظراتتان را بگویید. دوستان زیادی به من لطف دارند و از ابتدا مطالب من را دنبال می کنند. با اینکه بسیاری از آنها خاموش هستند و یا اینکه کاملا نظراتشان مخالف من است ولی ما همدیگر را دوست داریم و سعی می کنیم که در این محیط کوچک چند صد نفری یک دموکراسی چند صدایی واقعی را ایجاد کنیم. نظرات شما ارزشمند است حتی اگر اهانت به من یا هر فرد دیگری باشد و من تا به حال هیچ نظری را پاک نکرده ام و نخواهم کرد. ممکن است مانند هر فرد دیگری ناراحت بشوم , برنجم, خوشحال بشوم, ناامید و یا حتی عصبانی بشوم ولی هیچوقت به خودم اجازه نمی دهم که فردی را از بیان نظراتش محروم کنم.

دوستان عزیزی که همراه من هستند می دانند که من نهایت تلاش خودم را می کنم که در بخش نظرات یک پست چیزی ننویسم. علت آن این است که من نظراتم را در پست می نویسم و شما هم در بخش کامنت نظرات خودتان را می نویسید. آن بخش متعلق به شما است و من اجازه هیچ گونه دخل و تصرف و یا اعمال نظر در آن قسمت را ندارم. ولی در پایین وبلاگ بخشی است که سوالدانی است و من به همه سوالها پاسخ می دهم حتی اگر سوال مزخرف باشد. گرچه تصمیم گیری برای پیگیری مطالب وبلاگ یک امر شخصی و سلیقه ای است ولی من تلاشم را کرده ام که از هر طیف جامعه چند خواننده داشته باشم تا بتوانیم یک محیط چند صدایی واقعی را تجربه کنیم. مهم نیست که من از دید بسیاری از شما عزیزان آدم خودفروخته, غربزده, کافر, عامل استکبار, ضد ایرانی و غیره باشم. تنها چیزی که برای من مهم است این است که همه ما اعتقاد داشته باشیم که می توانیم در این مکان صدای خودمان را به گوش دیگران برسانیم و نظراتمان را بگوییم. به نظر من نه تنها مردم ایران بلکه حتی بالاترین مقام حکومتی ایران هم اجازه ندارد که آن چیزی را که واقعا فکر می کند بیان کند و همه و همه فقط نگران مصلحت هستند.

در ایران زن ها از روی مصلحت بسیاری از مشکلات و مسائل خودشان را به مردها نمی گوید و در بسیاری از موارد نمی تواند نظرات واقعی خود را بیان کند. فرزندان اجازه ندارند که نظرات واقعی خودشان را در مورد والدین و نحوه برخورد آنها با مسائل اجتماعی بیان کنند. کارمند ها نمی توانند به راحتی نظر خودشان را در مورد عملکرد مدیرانشان بگویند و مسئولین حکومتی فقط آن چیزی را می گویند که مصلحت آنها ایجاب می کند و معمولا نظرات واقعی خودشان را حتی از خودشان هم مخفی می کنند. بسیاری از مشکلات سیاسی ما ریشه فرهنگی و اجتماعی دارد و ما نمی توانیم آن را نادیده بگیریم. هر زمانی که یک جوان بیست ساله اجازه پیدا کرد که اشتباه والدین خود را به آنها متذکر شود و از آنها انتقاد کند بدون اینکه با داد و فریاد پدر مواجه شود, می توانیم انتظار داشته باشیم که فضای چند صدایی در جامعه ما مستقر شود.

فضای چند صدایی یعنی اینکه اگر فردی به من بد و بیراه گفت و یا من را عصبانی کرد و یا آزرد, هیچ حقی برای من ایجاد نمی شود که نظر او را پاک کنم. این کار یعنی خفه کردن صدای دیگران در نطفه و یعنی خفقان و تک صدایی. من اجازه دارم به شیوه های مختلف سعی کنم که عقیده خودم را اثبات کنم ولی هرگز اجازه ندارم که فردی را از رسیدن صدایش به دیگران محروم کنم. این کار در فضای مجازی یعنی اینکه من آن فرد را زندانی و یا اعدام کرده ام تا هرگز کسی صدای او را نشنود. طبیعی است که از دیدگاه من آن فرد کج اندیش و معارض و مزدور و غیره است ولی این فقط دیدگاه من است و آن فرد نیز طبیعتا همین نظر را در مورد من دارد و به نظرش من مفسد فی العرض و عامل استکبار و خودفروخته و غیره هستم و اگر چنین نبود که اصلا مخالفتی در کار نبود.

بسیاری از ما به اشتباه تحمل شنیدن نظرات دیگران را با حق آزادی بیان که یکی از اصول اولیه حقوق بشر است,  تلفیق کرده ایم. وقتی ما می گوییم که در یک جامعه چند صدایی همه باید تحمل شنیدن نظرات دیگران را داشته باشند, شرط برقراری آن وضعیت جامعه را مشروط و محدود به میزان تحمل انسان ها کرده ایم. یک نفر ممکن است مثل من کم تحمل باشد و یک نفر مثل شما پر تحمل. ولی حق آزادی بیان چیزی نیست که مشروط و محدود به میزان تحمل انسان ها باشد و اگر سخن دیگران خارج از تحمل من بود می توانم سرم را به دیوار بکوبم ولی اجازه ندارم که او را از حق طبیعی خود محروم کنم. به زبان دیگر اگر من در این محیط مجازی کوچک و بی اهمیت نظر کسی را پاک نمی کنم نه نشانه لطف است و نه نشانه اینکه ناراحت نمی شوم و یا اینکه تحمل من بالا است. بلکه فقط تمرین یک دموکراسی واقعی است و تمرین قائل شدن حق بیان برای هر فردی از جامعه با هر سلیقه و طرز فکر.

اشتباه دیگری که ما معمولا دچار آن می شویم این است که حق بیان و اهانت را در یک بردار قرار می دهیم و می گوییم که مثلا از این نقطه به آن طرف اهانت محسوب می شود و نه تنها بیان نقض می شود بلکه اهانت نیز به عنوان موضوع اصلی پیگیری می شود. نقطه مرزی بیان و اهانت نیز توسط افراد با سلایق و دیدگاه های مختلف تعیین می شود. به عنوان مثال اگر شما به من بگویید که بابای شما دزد است, در برداری که خدمتتان عرض کردم, حرف شما نقطه مرزی اهانت را رد کرده است و من دیگر اصل بیان شما را نادیده می گیرم و به اهانت شما که مثلا عدم احترام به پدر من است می پردازم و می گویم که شما می بایست به پدر من احترام می گذاشتید. در جامعه ما این امر بسیار مشهود است و مثلا یک نفر می آید و دزدی های تمام مسئولان را در یک تریبون عمومی مطرح می کند ولی چون نقاط مرزی اهانت را رد کرده است, اصل حرف او را نادیده گرفته و او را به جرم اهانت به مقامات به زندان می اندازند.

در امریکا مسئله بیان یک حرف و مسئله اهانت در یک بردار قرار ندارد و دو امر کاملا جدا از هم است. شما اگر در امریکا دزدی یک مقام حکومتی را فاش کنید و در ضمن به او و یا نژاد او اهانت کنید, آن مقام مملکتی بخاطر دزدی محکوم می شود و به عنوان یک مسئله کاملا جدا و بی ربط می تواند بر علیه شما بخاطر اهانت به نژاد او شکایت کند. اهانت نیز تعریف شده است و برای همه انسانها یکسان می باشد و اینطوری نیست که اگر فرماندار بود اشاره به چشم و ابروی وی اهانت محسوب شود و اگر یک کارگر بود تجاوز به او هم اهانت محسوب نشود. در ضمن سن و سال و سابقه و مقام و جبروت هم تاثیری در تعریف اهانت ندارد و اگر حرفی برای یک مرد هفتاد ساله اهانت محسوب شود همان حرف برای یک بچه ده ساله هم اهانت محسوب می شود و مجازات یکسانی دارد.

من دیگر باید بروم.

آرشین مال الان

من عاشق این فیلم هستم. گفتم شاید شما هم برای تنوع دوست داشته باشید یک کلیپ از آن را ببینید.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

خیره شدن در امریکا

دیروز و پریروز بعد ازظهر برای استراحت به خانه رفتم و امروز هم اگر حالم زیاد خوب نباشد بعد از ساعت دوازده به خانه می روم. صبح ها حالم خوب است ولی بعدازظهرها تب می کنم و احساس سرما خوردگی به من دست می دهد. خانم رئیس دیروز اصرار می کرد که در خانه بمانم تا حالم کاملا خوب شود ولی اگر من صبح ها در خانه یمانم حوصله ام سر می رود و تمام روز کسل خواهم شد. برای همین امروز هم صبح زود سر کارم حاضر شدم. در این فرصت کمی که دارم  می خواهم بطور خلاصه یک مطلبی را برای شما بنویسم و از حضور مبارک و انور شما رفع زحمت کنم.

وقتی که شما به امریکا سفر می کنید متوجه برخی از ظرایف در رفتار انسانها می شوید که ممکن است با رفتار ما متفاوت باشد. یکی از این رفتارها خیره شدن و چشم در چشم انداختن است. در ایران خیره شدن به آدم ها بسیار عادی است و شاید بشود گفت که یکی از سرگرمی های روزانه افراد این است که به آدم های مختلفی که از کنار آنها رد می شوند خیره شوند و آنها را ورانداز کنند. این عمل در ایران ریشه تاریخی و فرهنگی  دارد و کمتر کسی از اینکه توسط نگاه های دیگران بازرسی شود و یا به او خیره شوند ناراحت و آزرده خاطر می شود. افرادی که به جزئیات ظاهری دقت بیشتری دارند معمولا سعی می کنند که ظاهر خودشان را طوری تزئین کنند که موجب رضایت کسانی شوند که آنها را با چشمان خود بازرسی می کنند. معمولا اگر شما در یک مکان عمومی ایستاده باشید متوجه می شوید که حداقل یک نفر مثل وزغ به شما خیره شده است و از نوک پا تا فرق سر شما را اسکن می کند.

در امریکا این عمل عادی نیست و اگر شما به یک نفر بیش از حد خیره شوید او احساس ناامنی و ناراحتی خواهد کرد. معمولا آدم ها وقتی متوجه حضور یکدیگر می شوند به هم نگاه می کنند و لبخند می زنند و سپس نگاه خودشان را بر می گردانند و یا شاید یک جمله ساده به زبان بیاورند و یا سلام و احوال پرسی کنند. ولی مثل بز به یکدیگر خیره نمی شوند و با نگاهشان یکدیگر را نمی خورند. در امریکا اگر شما مرد باشید و به بدن برهنه یک خانم نگاه کنید و یا اگر زن باشید و به یک آقای خوش تیپ نگاه کنید, کار غیر عادی انجام نداده اید و طرف مقابل شما ممکن است لبخند بزند و یا اینکه فکر کند شما از او خوشتان آمده است و عکس العملی مطابق با خواسته خودش انجام دهد. ولی اگر به کسی خیره شوید که توجیه دیپلماتیک نداشته باشد, آن فرد نگران می شود و احساس نا امنی می کند و نمی تواند درک کند که شما برای چه به او خیره شده اید. اگر به کفش های کسی خیره شوید او آنها را بازرسی می کند تا مبادا چیز غیر عادی در آن وجود داشته باشد.

شاید به همین علت ایرانی ها معمولا آدم های خوش لباس تری از امریکایی ها هستند و به ظاهر خودشان در مکان های عمومی بیشتر اهمیت می دهد. خانم ها موهای خودشان را هفت طبقه درست می کنند و آقایان شلوارشان را با دو دستشان بالا می کشند و پیراهنشان  که توسط شکم ورقلمبیده  از شلوارشان بیرون زده است را با دستشان به درون شلوار فرو می کنند و روی کفششان را با پشت ساق پای دیگر خود تمیز می کنند و موهایشان را با دست اصلاح مسیر می نمایند. ولی امریکاییها با لباس خواب و دمپایی و موهایی که ژولیده است در خیابان راه می روند و کاری به این ندارند که کسی آنها را نگاه می کند یا خیر. اگر شما به یک امریکایی در خیابان خیره شوید دقیقا مثل این است که یک نفر بخواهد از شما در رختخواب و در زمانی که آماده نیستید عکس بگیرد.

من رفتم.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه

مطالعه در امریکا

یکشنیه قرار بود که به کارناوالی که در شهر سنفرانسیسکو بود بروم و برای شما گزارش تهیه کنم ولی نشد. صبح با همخانه و دخترش به خانه جدید من رفتیم تا آن را به آنها نشان بدهم و بعد از آن هم به یک پیست اسکیت رفتیم و تا عصر آنجا بودیم. متاسفانه من باطری دوربینم را گذاشته بودم که شارژ شود و زمانی که از خانه حرکت می کردیم فراموش کردم که آن را درون دوربینم قرار دهم. بنابراین در اولین صحنه جالبی که می خواستم از رقص دسته جمعی دختران در پیست اسکیت فیلم بگیرم متوجه شدم که دوربینم بدون باطری است. حدود بیست نفر از دختران یک کالج در آنجا مهمانی گرفته بودند و در وسط میدان کارهای جالبی انجام می دادند. من هم کفش اسکیت پوشیده بودم و چهار دست و پا در آن وسط سعی می کردم که تعادلم را حفظ کنم. دختر همخانه ام (رکل) مثل برق و باد از جلوی من و مادرش ویراژ می داد و عملیات ژانگوله در می آورد. یک بار هم کمرش را گرفتم و من را با سرعت دنبال خودش کشید ولی وقتی او را ول کردم نزدیک بود که با یکی از همان دخترها تصادف کنم و پخش زمین شوم ولی از آنجا که آنها در جاخالی دادن بسیار مهارت داشتند این اتفاق نیفتناد و من با سرعت به لبه پیست برخورد کردم. بعد از یک ساعت هم زوارم در رفت و با همخانه ام (تریسا) آمدیم در میز و صندلی هایی که در خارج از پیست بود نشستیم و آنها را تماشا کردیم. خلاصه ببخشید که نتوانستم فیلم بگیرم ولی قول می دهم که به زودی هم از گلدن گیت و هم از سنفرانسیسکو برایتان یک گزارش تصویری تهیه کنم.

وقتی به خانه آمدیم احساس کردم که سرما خورده ام و پس از یک ساعت تب شدیدی گرفتم و به رختخواب افتادم. فکر کردم که حتما آنفولانزای خوکی گرفته ام و کارم تمام است. ولی بعد از مدت کوتاهی قرص ها و شربتی که خورده بودم کار خودش را کرد و وقتی که با صدای جیغ همخانه ام از خواب پریدم احساس بهتری داشتم. بعد از آن هم حدود دو ساعت در حال تعقیب و گریز یک عدد موش چموش بودیم که خودش را در بین وسائل دختر همخانه ام قایم کرده بود و زندگی ما را به هم ریخته بود. من تله موش هایی خریده ام که موش را نمی کشد و وقتی که موش وارد آن می شود درش بسته می شود و آن بدبخت در آنجا زندانی می شود. خلاصه موش پیدا نشد و ما هم پس از کار گذاشتن تله های زیاد در سر راهش از آنجا متفرق شدیم. امروز صبح احساس سرما خوردگی ندارم و به سر کارم آمده ام ولی یک مقداری بلبلی می زنم و وقتی که سرم را می چرخانم تصاویر با تاخیر به سر جای خودش می آید. مثل اینکه بخواهید یک فیلم را از اینترنت با سرعت کم ببینید.

امروز می خواهم کمی با هم در مورد مطالعه کردن در امریکا صحبت کنیم و ببینیم که چه تفاوتهایی در این زمینه با کشور ایران وجود دارد. قبل از اینکه به خود مطالعه کردن بپردازیم اجازه بدهید که به یک نکته در مورد سیستم یادگیری در امریکا اشاره کنم.

در امریکا بر خلاف ایران, آموزش و مطالعه اساس یادگیری انسان ها است. اگر کسی در مورد یک کار مطالعه نکند و یا دوره خاص آن را نبیند هیچ کس از او انتظار ندارد که آن کار را بلد باشد. به عنوان مثال مهارت و علم تعلیم و تربیت بچه توسط مطالعه و آموزش تخصصی کسب می شود و اگر کسی این آمادگی را نداشته باشد هیچ زمینه فکری در مورد بزرگ کردن یک بچه و تعلیم و تربیت او ندارد. بنابراین قبل از اینکه بچه دار شود مطالعه می کند و یا به دوره های آموزشی مخصوصی می رود که او را با اصول علمی و اساسی تعلیم و تربیت آشنا کنند و مهارت لازم را کسب کند. یا اگر کسی تصمیم بگیرد که یک میز و صندلی درست کند اولین کاری که می کند این است که به کتاب فروشی می رود و یک کتاب در مورد نجاری و ساختن وسایل چوبی می گیرد و مطالعه می کند.

ولی در ایران اگر ما بخواهیم یک میز و صندلی درست کنیم اولین منبع ما شنیده هایی خواهد بود که از در و همسایه و همکار خود بدست آورده ایم و بعد از اینکه چندین بار کارمان کج و کوله از آب در آمد ممکن است به عنوان آخرین راه حل به دنبال کتابی بگردیم که مطالبی را در مورد نجاری آموزش داده باشد. در مورد تعلیم و تربیت نیز شنیده ها و تجربیاتی که از والدین به فرزندان می رسد نقش اول را در شیوه تربیت و آموزش فرزندان آنها به عهده دارد. بسیاری از والدین از اثرات رفتار خود بر فرزندان بی خبر هستند و ممکن است پس از سالیان دراز پیش خود فکر کنند که چرا فرزند من اینچنین شده است و چرا مثلا بجای حرف زدن, داد و فریاد می کند.

پس مطالعه کردن در امریکا فقط یک تفریح و یا وسیله ای برای پر کردن اوقات بیکاری نیست بلکه ابزار مهمی است برای یادگیری انسان ها. امریکاییان در طول زندگی خود عادت می کنند که با مطالعه مغز خودشان را فعال نگه دارند و همواره نکات جدیدی را در مورد پیرامون خودشان فرا بگیرند. شاید بشود گفت که آنها مجبور هستند برای بقا در یک سیستم سرمایه داری که بر پایه اطلاعات بنا شده است, همواره تلاش کنند تا با مطالعه مستمر مغز خودشان را فعال و به روز نگه دارند. کسانی که نتوانند خودشان را با این سیستم هماهنگ کنند به مرور از جامعه رانده می شوند و توانایی های خودشان را برای زندگی کردن از دست می دهند.

در جامعه ایران سیستم اقتصادی و اجتماعی بر پایه علم و اطلاعات نوین نیست و هنوز روش های سنتی کاربردهای خاص خودش را دارد بنابراین افراد جامعه برای اداره امور روزانه خود نیازی به مطالعه و به روز کردن اطلاعات خودشان ندارند. سیستم تعلیم و تربیت و دیگر معادلات اجتماعی نیز هنوز بر پایه تعالیم سنتی اداره می شود و منبع اصلی آن نیز همچنان فرامینی است که نسل اندر نسل به فرزندان منتقل  شده است. بنابراین شما به افراد زیادی بر می خورید که تا کنون حتی یک خط کتاب غیر درسی و یا غیر اجباری هم نخوانده اند و متاسفانه مجلات و روزنامه ها نیز در ایران طوری نیست که بتواند مغز آنها را فعال نگه دارد. نظام اجتماعی و سیاسی ایران نیز به گونه ای است که ترجیح می دهد که افکار مردم کانالیزه باشد و دایره و وسعت افکار آنها با مطالعه کتاب های مختلف گسترش پیدا نکند. طبیعی است که پس از مدت کوتاهی اطلاعات انسانها محدود به کسانی می شود که روزانه با آنها ارتباط دارند و یک چرخه بیهوده اطلاعاتی شکل می گیرد مگر اینکه یکی عضوهای این چرخه با مطالعه کردن خودش را به دنیای آزاد اطلاعات وصل کند.

مطالعه وبلاگ و سایت های اطلاعاتی نیز بسیار مفید و آموزنده است ولی اگر شما سری به وبلاگ های انگلیسی زبان بزنید خیلی زود در خواهید یافت که پهنه مراودات اجتماعی آنها به مراتب وسیع تر از وبلاگ هایی است که به زبان فارسی منتشر می شود. در وبلاگ های فارسی زبان ناخود آگاه چرخه بیهوده اطلاعاتی شکل می گیرد و همه چیز در چارچوبهای موجود سنتی و فرهنگی خود جلو می رود. به عنوان مثال همه شما می دانید که دروغ گفتن بد است و من هم در وبلاگم همین را می گویم و دیگری هم همین را می گوید و هیچ مطلبی به دانش ما اصافه نمی شود و ما همان چیزهایی را که در مغزمان وجود دارد نشخوار می کنیم. ولی اگر کسی بیاید و پایش را از این محدوده فراتر بگذارد و بگوید که چرا مثلا فلان فرد تاریخی دروغ گفته است و اسمش را تقیه گذاشته است, چارچوب های سنتی, مذهبی و اجتماعی, او را خیلی زود از جامعه و یا از جمع وبلاگ نویسان حذف خواهد کرد. برای همین هم اگر شما به لیست کتاب هایی که در ایران منتشر می شود نگاه کنید در میابید که همه آنها فقط یک حرف را می زنند و به قول ظریفی فقط یک جا را می خارانند.

ولی در امریکا همیشه حرف نو و ایده نو طرفداران زیادی دارد زیرا هدف آنها تکرار مکررات نیست بلکه هدف آنها از مطالعه این است که به دانسته های آنها اضافه شود. اگر یک ایده و یا یک حرف, مزخرف و دور از ذهن باشد ولی تازگی داشته باشد به مراتب بهتر از حرفی است که هزاران نفر آن را تکرار کرده اند و ملکه ذهن شده است. در ایران ما همواره دنبال مطالبی می گردیم که آن چیزهایی را که در ذهن ما وجود دارد را تایید و تثبیت کند. اگر یک فرد مذهبی هستیم فقط کتاب هایی را می خوانیم که باورهای مذهبی ما را قوی تر کند و اگر یک فرد عاشق پیشه هستیم فقط کتاب های اشعار عشقی را مطالعه می کنیم. البته مطالعه به هر شکل ممکن خوب است ولی اگر تنوع و تکثر عقیده و نگاه در مطالعه وجود نداشته باشد, به دانش ما اضافه نخواهد شد و ما همچنان در دور باطل خود خواهیم ماند.

در نتیجه شما اگر به امریکا تشریف بیاورید می بینید که آدم ها در اتوبوس و قطار و هر جای دیگری که وقت آزادی برایشان وجود دارد در حال مطالعه هستند. البته با آمدن آیپاد بسیاری از آنها نیز به موسیقی گوش می کنند ولی همچنان اهمیت مطالعه در امریکا پر رنگ است و این مسئله را می شود از تیراژ انتشار کتاب ها و مجلات در مقایسه با جمعیت آنها متوجه شد. در ضمن فروش آیپد و یا کتاب خوانهای الکترونیکی هم در امریکا نشاندهنده این است که مردم به مطالعه علاقه مند هستند.

من دیگر باید بروم . 

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۴, جمعه

حریم خصوصی



فردا صبح قرار است بروم پیش یکی از دوستانم که در اوایل ورودم به امریکا با او آشنا شده ام. در آن زمان من در شهر سانفرانسیسکو تکنسین کامپیوتر بودم و به خانه های مردم می رفتم و کامپیوتر آنها را تعمیر می کردم. یک کوله پشتی داشتم که درون آن آچار و سیدی ها مورد نیازم قرار داشت و معمولا چند قطعه کامپیوتر هم به همراهم داشتم که اگر نیاز بود از آنها استفاده کنم. اولگا اولین مشتری من بود و من که به زبان انگلیسی تسلط نداشتم خیلی دلهره داشتم که مبادا مشتری از من راضی نباشد و من در اولین ماموریت کاری خودم گلاب به روی مبارک شما گند بزنم. وقتی که آدرس و مشخصات او را به من دادند خیالم کمی راحت شد چون دیدم اسمش اولگا است و شاید روس باشد.

وقتی وارد خانه اش شدم و قیافه اش را دیدم ناخودآگاه شروع کردم به روسی حرف زدن و خدا را شکر کردم که مجبور نیستم انگلیسی حرف بزنم. وقتی کامپیوترش را باز کردم و صفحه ویندوز بالا آمد دیدم که یک عکس سرخ لنین با داس و چکش در زمینه کامپیوترش است و کلی خنده ام گرفت. به او گفتم که خوب شد من آمدم اگرنه ممکن بود این عکس برایت دردسر ساز شود. هنوز در امریکا مردم نسبت به کمونیسم حساسیت دارند و مثل بیماری جزام از آن دوری می کنند. به هرحال ما با هم دوست شدیم و الآن هم هر چند وقت یکبار به خانه اش در شهر سنفرانسیسکو می روم و یا اگر مهمانی داشته باشد من را هم دعوت می کند. من از جمع روس ها چندان خوشم نمی آید و فرهنگ و کلاس اجتماعی ایرانی های امریکا به مراتب بالاتر از آنها است. برای همین به ندرت با آنها رفت و آمد می کنم ولی با اولگا که شوهر سابقش هم اهل آذربایجان بوده است نقاط مشترک زیادی برای صحبت کردن داریم.

یکشنبه هم در شهر سنفرانسیسکو یک پراید است که مردم با لباس های عجیب و غریب به خیابان می آیند و از صبح زود تا شب مشروب می خورند و می رقصند. من با دبورا قرار گذاشتم که در آنجا به او و دوستانش ملحق شوم تا بتوانم برای شما گزارش تصویری تهیه کنم. البته از قبل بگویم که تصاویر آنجا چندان پاستوریزه نیست و اگر بیماری قلبی دارید و یا ملاحظاتی از بابت مشاهده تصاویر احساس می کنید آن پست خاص را تماشا نفرمایید. بله. چقدر هم که شما تماشا نمی کنید! هنوز تصمیم قطعی نگرفتم ولی کلاه گیس سیخ سیخی خودم را هم میبرم که اگر قیافه من در میان جماعت آنجا خیلی غیر عادی بود آن را بر سرم بگذارم تا قیافه ام عادی شود!


ولی این موقع شب نیامده ام که این حرف ها را بزنم. می خواهم کمی با هم از نحوه برخورد امریکایی ها با مسئله نقض حریم خصوصی افراد صحبت کنیم. برای اینکه این مسئله را بهتر بتوانم توضیح دهم, حریم خصوصی را به دو بخش تقسیم می کنم.


1- حریم خصوصی فیزیکی
2- حریم خصوصی روانی


حریم خصوصی فیزیکی انسان چه چیزهایی می تواند باشد و چگونه نقض می شود؟


الف) از نظر علم روانشناسی فضای حریم خصوصی بدن انسان به اندازه طول یک دست می باشد و این به این معنی است که اگر ما سر و یا بدن خودمان را از این فاصله به یک فرد دیگری نزدیک تر کنیم وارد حریم خصوصی فیزیکی او شده ایم. این نزدیک شدن و ورود به فضای اطراف یک نفر همیشه تعرض نیست مگر آنکه آن فرد احساس ناراحتی یا معذب بودن داشته باشد. معمولا این فاصله از جانب مردها برای زن ها رعایت می شود ولی از جانب زن ها کمتر رعایت می شود چون کمتر مردی از نزدیک شدن یک زن به خودش احساس ناراحتی می کند. در شهر سنفرانسیسکو به علت حضور همجنسگرایان, زن ها هم این فاصله را رعایت می کنند چون اگر یک مرد همجنسگرا باشد به آنها اعتراض خواهد کرد.


در ایران متاسفانه حریم خصوصی فیزیکی افراد بسیار کوچک است و به دفعات در طول روز نقض می شود. شما افرادی را می بینید که موقع حرف زدن آنقدر سر خود را به شما نزدیک می کنند که فکر می کنید می خواهند گوش شما را گاز بگیرند. و یا در صف های مختلف آنقدر از پشت به شما نزدیک می شوند که اگر تکان بخورید با آنها تماس بدنی پیدا خواهید کرد. اگر کسی بچه بغلش باشد ممکن است آنقدر به شما نزدیک شود که لگدهای بچه اش شما را بی نصیب نگذارد و هر چقدر هم چپ چپ و راست راست نگاهش کنید و نچ نچ کنید هیچ تاثیری نخواهد داشت و آن فرد حاضر نیست بیشتر از پنج سانتیمتر از شما فاصله بگیرد. در ضمن بوی بدن نیز در فاصله های نزدیک می تواند برای دیگران آزار دهنده باشد و حتی اگر شما از عطر و یا ادکلن هم استفاده کنید ممکن است برای دیگران خوش آیند نباشد و یا به آن حساسیت داشته باشند.



ب) تماس بدنی یکی دیگر از مباحثی است که در حریم خصوصی فیزیکی انسان مطرح می شود. هر گونه تماس با دست و یا هر قسمت دیگری از بدن می تواند نقص حریم خصوصی فیزیکی افراد محسوب شود. اگر تماس فیزیکی در چارچوب روابط دیپلماتیک و یا رضایت دو طرف باشد نه تنها ایرادی ندارد بلکه خوشایند است ولی هر گونه برقراری تماس باید با خواست و اراده دو طرف صورت پذیرد. معمولا این مسئله هم از جانب مردها و هم از جانب زن ها رعایت می شود و تا کسی را نشناسند و مطمئن نباشند که از تماس بدنی ناراحت نمی شوند به او دست نمی زنند. این مسئله در محیط کار و بین همکاران خیلی رعایت می شود و مخصوصا آقایان طوری رفتار می کنند که خانم ها به هیچ وجه از کار کردن در کنار آنها احساس ناراحتی نداشته باشند. البته زن ها هم به حقوق خود آگاهی دارند و هیچ کس نمی تواند در محیط کار به حریم بدنی آنها تجاوز کند.


در ایران باز هم متاسفانه حریم بدنی افراد رعایت نمی شود و اگر شما به عنوان مرد هم در خیابان و پیاده رو راه بروید بدن شما بی نصیب نمی ماند و حتی شده با یک تنه خوردن و یا هول دادن در صف و یا اینکه وقتی در تاکسی نشسته اید یک آدم لندهوری که بوی عرق می دهد هیکل خودش را روی شما می اندازد. حریم بدنی زن ها نیز که جای خودش را دارد و آنها به دفعات مورد آزارهای بدنی سهوی و عمدی قرار می گیرند و این مسئله برای آنها مشکلات زیادی را به وجود می آورد. معمولا این حریم از سوی مردها نقض می شود و بخاطر لذت دیپلماتیکی که از تماس بدنی آنها با یک زن حاصل می شود, در مورد آن توجه کافی به خرج نمی دهند. البته اگر یک زن از یک مرد خوشش بیاید و لذت دیپلماتیک دو جانبه باشد و تماس بدنی موجب آزار هیچکدام نشود تماس بدنی تعرض محسوب نمی شود. ولی متاسفانه بیشتر لمس زنهایی که توسط مردها در مکان های عمومی صورت می گیرد موجب آزار آنها شده و تعرض محسوب می شود.


و اما نقض حریم خصوصی روانی افراد نیز چند وجه دارد که به اختصار به آنها می پردازیم.


الف) سوال کردن و یا تحقیق و تفحص در مورد هر چیزی که به جنسیت, نژاد, فرهنگ و مذهب یک نفر مربوط باشد تعرض به حریم خصوصی او محسوب می گردد. در امریکا هیچ کس اجازه ندارد در مورد عقاید شخصی کسی پرس و جو نماید و از او سوال کند. مذهب یک نفر می تواند برای همیشه خصوصی باقی بماند بدون اینکه یک نفر اجازه داشته باشد در مورد آن سوال کند. شما نمی توانید نژاد یک نفر را بپرسید مگر اینکه خود او تمایل داشته باشد در مورد آن صحبت کند. وقتی که در خانه قبلی بودم یک شب هشت نفر پلیس به خانه ما ریختند و از همخانه قبلی ام در مورد مواد مخدر پرس و جو کردند. یکی از پلیس ها وقتی گواهینامه من را دید از من پرسید که اهل کجا هستم و من گفتم که امریکایی نیستم. او دیگر هیچ سوالی نکرد چون از نظر قانونی اجازه ندارد که ملیت من را سوال کند. فقط پلیس مهاجرت بخاطر شغلش به این اطلاعات دسترسی دارد. وقتی شما در امریکا به محیط کار می روید هیچ کسی از شما سوال نمی کند که وضعیت خانوادگی شما چگونه است و آیا همسر دارید یا خیر.


ولی در ایران عقیده, مذهب, نژاد و حتی لهجه و گویش محلی انسان ها مورد سوال و پرس و جو قرار می گیرد و این یعنی تعرض به حریم خصوصی افراد. اینکه شما بخواهید بدانید که آیا یک نفر نماز می خواند یا خیر از نظر علم روانشناسی تعرض به حریم خصوصی وی محسوب می شود. تفتیش عقاید و خودی و ناخودی کردن افراد و هرگونه پیش داوری نژادی تعرض به حریم خصوصی افراد است که متاسفانه در ایران به وفور دیده می شود. کلا پرس و جو در مورد هر چیزی که یک نفر رضایتی به ارائه آن به دیگران نداشته باشد تعرض به حریم خصوصی او محسوب می شود. متاسفانه حتی در خانواده ها نیز والدین حریم خصوصی فرزندان خود را رعایت نمی کنند و حتی سرشان را به درون کیف مدرسه آنها فرو می کنند و یا جیب شلوارهایشان را در خفا می گردند.


ب) سوال کردن در مورد مسائل احساسی و یا دخالت و اعمال سلیقه در تمایلات انسان نیز تعرض به حریم خصوصی دیگران است. در امریکا کمتر فردی در مورد احساسات و تمایلاتی که افراد پیدا می کنند اعمال سلیقه می کند. البته ممکن است افراد این کار را انجام دهند ولی قانون از آنها حمایت نمی کند. مثلا یک پدر نمی تواند دخترش را مجبور کند که یک پسری را دوست نداشته باشد و یا یک مادر سلیقه تحصیلی خودش را به فرزندش تحمیل نمی کند. حتی اعمال سلیقه در نوع لباس و پوشش دیگران نیز تعرض به حریم خصوصی دیگران محسوب می شود. مدل مو و یا حتی تزئیناتی که مخصوص یک قشر و یا رده سنی خاص است نیز در حریم خصوصی افراد است و دیگران اجازه ندارند آن را نقض کنند.



در ایران حریم احساسی و تمایلات افراد به دفعات نقض می شود و سلیقه های آنها مورد سوال قرار می گیرد. از نوع لباس و مدل مو گرفته تا رنگ شلوار و احساسات انسان ها به دیگران. والدین در تحمیل عقیده ها و سلایق خودشان به فرزندانشان سنگ تمام می گذارند و حتی اطلاع ندارند که با این کار به حریم خصوصی آنها تعرض می کنند. وقتی افراد به خانه یکدیگر می روند نوع دکور و چیدمان وسایل خانه یکدیگر را زیر سوال می برند و با اینکار به حریم خصوصی یکدیگر تعرض می کنند. اگر پدر خانواده با برادرش قهر کند هیچ کس اجازه ندارد با طایفه آنها ارتباط برقرار کند و اگر آشتی کند هر شب همه باید در خانه آنها باشند و تمایلات تک تک افراد در این روابط نادیده گرفته می شود و حریم خصوصی آنها نقض می شود. البته موارد نقض حریم خصوصی بسیار زیاد است و من فقط همین مقدار را به خاطر آوردم.


برای یادآوری بگویم که مسائلی که من مطرح می کنم دلیل بر خوب بودن امریکا و یا بد بودن ایران نیست و البته زندان گوانتانامو هم هنوز سر جایش است و بر منکرش لعنت. بدی های امریکاییان هم زیاد است ولی ما آن بدیها را می گذاریم برای خودشان. آنچه که برای ما مهم است این است که خوبی هایی را که در امریکا است یاد بگیریم واز آن استفاده کنیم.


اگر در امریکا هستید شب بخیر, اگر در اروپا هستید نصف شب بخیر و اگر هم در ایران هستید صبح بخیر.