۱۳۸۹ دی ۸, چهارشنبه

پلنگ کوه ها در خوابه امشب (بالای دکل برق!)


من زیاد شعری نیستم ولی چون امروز اصلا فرصت نوشتن ندارم این شعر را برای دوستانی می گذارم که شعر دوست هستند مثل سارا کوچولو که همیشه برایم شعر می نویسد. اگر هم شعری نیستید به زور هم که شده این شعر را بخوانید تا لااقل اگر کسی از شما پرسید بگویید که من یک شعر را در طول عمرم خوانده ام! شاعر را هم که خودتان می شناسید و چه نیازی است به گفتن من.

من آن ابرم که می آیم ز دریا
روانم در به در صحرا به صحرا
نشان کشتزار تشنه ای کو
که بارانم که بارانم سراپا

پرستوی فراری از بهارم
یک امشب میهمان این دیارم
چو ماه از پشت خرمن ها بر اید
به دیدارم بیا چشم انتظارم

کنار چشمه ای بودیم در خواب
تو با جامی ربودی ماه از آب
چو نوشیدیم از آن جام گوارا
تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب

به من گفتی که دل دریا کن ای دوست
همه دریا از آن ما کن ای دوست
دلم دریا شد و دادم به دستت
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست

به شب فانوس بام تار من بود
گل آبی به گندمزار من بود
اگر با دیگران تابیده امروز
همه دانند روزی یار من بود

نسیم خسته خاطر شکوه آمیز
گلی را می شکوفاند دل آویز
گل سردی گل دوری گل غم
گل صد برگ و ناپیدای پاییز

من و تو ساقه یک ریشه هستیم
نهال نازک یک بیشه هستیم
جدایی مان چه بار آورد ؟ بنگر
شکسته از دم یک تیشه هستیم

سحرگاهی ربودندش به نیرنگ
کمند اندازها از دره تنگ
گوزن کوه ها دردره بی جفت
گدازان سینه می ساید به هر سنگ

سمندم ای سمند آتشین بال
طلایی نعل من ابریشمین یال
چنان رفتی بر این دشت غم آلود
که جز گردت نمی بینم به دنبال

تن بیشه پر از مهتابه امشب
پلنگ کوه ها در خوابه امشب (بالای دکل برق!)
به هر شاخی دلی سامان گرفته
دل من در برم بی تابه امشب

غروبه راه دور وقت تنگه
زمین و آسمان خونابه رنگه
بیابان مست زنگ کاروانهاست
عزیزانم چه هنگام درنگه

ز داغ لاله ها خونه دل من
گلستون شهیدونه دل من
نداره ره به آبادی رفیقون
بیابون در بیابونه دل من

از این کشور به آن کشور چه دوره
چه دوره خانه دلبر چه دوره
به دیدار عزیزان فرصتت باد
که وقت دیدن دیگر چه دوره

متابان گیسوان درهمت را
بشوی ای رود دلواپس غمت را
تن از خورشید پر کن ورنه این شب
بیالاید همه پیچ و خمت را

گلی جا در کنار جو گرفته
گلی ماوا سر گیسو گرفته
بهار است و مرا زینت دشت گلپوش
گلی باید که با من خو گرفته

سحر می آید و در دل غمینم
غمین تر آدم روی زمینم
اگر گهواره شب وا کند روز
کجا خسبم که در خوابت ببینم

نه ره پیدا نه چشم رهگشایی
نه سوسوی چراغ آشنایی
گریزی بایدم از دام این شب
نه پای ای دل نه اسب بادپایی

چرا با باغ این بیداد رفته ست ؟
بهاری نغمه ها از یاد رفته ست ؟
چرا ای بلبلان مانده خاموش
امید گل شدن بر باد رفته ست ؟

به خاکستر چه آتش ها که خفته است
چه ها دراین لبان نا شکفته است
منم آن ساحل خاموش سنگین
که توفان در گریبانش نهفته است

نگاهت آسمانم بود و گم شد
دو چشمت سایبانم بود و گم شد
به زیر آسمان در سایه تو
جهان دردیدگانم بود و گم شد

غم دریا دلان رابا که گویم ؟
کجا غمخوار دریا دل بجویم ؟
دلم دریای خون شد در غم دوست
چگونه دل از این دریا بشویم؟

سبد پر کرده از گل دامن دشت
خوشا صبح بهار و دشت و گلگشت
نسیم عطر گیاه کال در کام
به شهر آمد پیامی داد و بگذشت

نسیمم رهروی بی بازگشتم
غبار آلودگی این سرگذشتم
سراپا یاد رنگ و بوی گلها
دریغا گو غریب کوه و دشتم

تو پاییز پریشم کردی ای گل
پریشان ز پیشم کردی ای گل
به شهر عاشقان تنها شدم من
غریب شهر خویشم کردی ای گل

خوشا پر شور پرواز بهاری
میان گله ابر فراری
به کوهستان طنین قهقهی نیست
دریغا کبک های کوهساری

بهارم می شکوفد در نگاهت
پر از گل گشته جان من به راهت
به بام آرزویم لانه دارند
پرستوهای چشمان سیاهت

شبی ای شعله راهی در تنم کن
زبان سرخ در پیراهنم کن
سراپا گر بزن خاکسترم ساز
در این تاریکی اما روشنم کن

منم چنگی غنوده در غم خویش
به لب خاموش و غوغا در دل ریش
غبار آلود یاد بزم و ساقی
گسسته رشته اما نغمه اندیش

شقایق ها کنار سنگ مردند
بلورین آب ها در ره فسردند
شباهنگام خیل کاکلی ها
از این کوه و کمرها لانه بردند

بهار آمد بهار سبزه بر تن
بهار گل به سر گلبن به دامن
مرا که شبنم اشکی نمانده است
چه سازم گر بیاید خانه من ؟

غباری خیمه بر عالم گرفته
زمین و آسمان ماتم گرفته
چه فصل است این که یخبندان دل هاست
چه شهر است این که خاک غم گرفته ؟

به سان چشمه ساری پاک ماندم
نهان در سنگ و در خاشاک ماندم
هوای آسمان ها در دلم بود
دریغا همنشین خاک ماندم

سحرگاهان که این دشت طلاپوش
سراسر می شود آواز و آغوش
به دامان چمن ای غنچه بنشین
بهارم باش با لبهای خاموش

تو بی من تنگ دل من بی تو دل تنگ
جدایی بین ما فرسنگ فرسنگ
فلک دوری به یاران می پسندد
به خورشیدش بماند داغ این ننگ

پرستوهای شادی پر گرفتند
دل از آبادی ما بر گرفتند
به راه شهرهای آفتابی
زمین سرد پشت سر گرفتند

به گردم گل بهارم چشم مستت
ببینم دور گردن هر دو دستت
من آن مرغم که از بامت پریدم
ندانستم که هستم پای بستت

الا کوهی دلت بی درد بادا
تنورت گرم و آبت سرد بادا
اسیر دست نامردان نمانی
سمندت تیز و یارت مرد بادا

دو تا آهو از این صحرا گذشتند
چه بی آوا چه بی پروا گذشتند
از این صحرای بی حاصل دو آهو
کنار هم ولی تنها گذشتند


سلامت باشید

۱۳۸۹ دی ۷, سه‌شنبه

مژده مژده! راز بزرگ جهان هستی کشف شد!

قبل از این که به ادامه گفتگوی پیشین بپردازیم می خواهم کمی از خودم چرت و پرت در کنم. پس لطفا اگر دنبال یک نوشته درست و حسابی در مورد مهاجرت هستید و یا اینکه فرصت محدودی دارید این پست را نخوانید. اگر هم این نوشته را خواندید و در هر قسمتی از آن حوصله تان سر رفت آن را رها کنید زیرا چیز زیادی را از دست نخواهید داد. در ضمن باید اشاره کنم که این نوشته هیچ گونه مرجع و یا پایه و اساس علمی ندارد.

حتما می خواهید بدانید که در مورد چه موضوعی می خواهم صحبت کنم ولی قبل از این که به موضوع اصلی بپردازم اجازه دهید که به یک نکته کوچک اشاره کنم. این نکته گرچه کوچک است ولی شاید سرچشمه بزرگ ترین گرفتاری های انسان امروزی باشد. وقتی که ما به دنیا می آییم همه چیز را بسیار ساده می بینیم. همه انسان ها را به شکل چشم چشم دو ابرو می بینیم و پیرامون ما پر است از اجسام و شکل های هندسی بسیار ساده که اهمیت چندانی برایمان ندارند. تنها چیزی که برای ما اهمیت دارد این است که نفس بکشیم و زندگی کنیم. همین کار ساده و فراموش شده برای ما یکی از بزرگ ترین شگفتی های خلقت است. بدن و حواس پنج گانه ما شاهکار آفرینش هستند و کوچک ترین ارتباطی با دنیای بیرون می تواند برای ما یک رویداد عجیب و باور نکردنی باشد. نورهای متحرک و رنگی که از طریق چشمانمان دریافت می شود احساس گوناگونی را در ما ایجاد می کند و صداهای مبهمی را که گوش می شنود شگفت انگیز و خارق العاده است. وقتی که برای اولین بار با پیامهای مختلفی که از بدنمان به مغز ما می رسد مواجه می شویم می ترسیم و یا احساس درد می کنیم و عضلات صورتمان منقبض می شوند و از چشممان آب عجیبی می آید و از بریدگی بزرگ صورتمان صدایی را تولید می کنیم که شنیدن آن نیز برایمان عجیب و ترسناک است. بعضی وقت ها هم احساس خوبی به ما دست می دهد و بریدگی صورتمان کش می آید و صدایی که از آن بیرون می رود خوش آیند است. برای اولین بار کشف بزرگی می کنیم که اگر آن بریدگی صورت را به یک برآمدگی نزدیک کنیم و فشار دهیم لذت فراوانی به ما دست می دهد و برای اولین بار مزه شیر را می چشیم و زندگی در درون بدن ما جریان پیدا می کند.

همه چیز در ابتدا بسیار ساده و در عین حال خارق العاده و شگفتی زا است است. به مرور زمان یاد می گیریم که خطوط متحرک نورانی را به صداها و پیامهای لمسی خود ربط دهیم و برای آنها تعاریفی را در مغز خود ایجاد کنیم. حتی به صداهایی هم که از دهان ما خارج می شود نظم می دهیم تا بتوانیم با موجودات دیگری که وجود آنها را در کنار خود حس می کنیم ارتباط برقرار کنیم. مغز ما مهارت های جدیدی را یاد می گیرد و قابلیت های بیشتری را از بخش های مختلف بدنمان کشف می کند و رابطه بین آنها را تعریف کرده و در جایی ذخیره می کند. کم کم مغز ما عادت می کند که برای ارتباط آسان تر و سریع تر به تعاریف ذخیره شده خود مراجعه کند. پس از مدتی دیگر ما نورهای رنگارنگ و متحرک را نمی بینیم بلکه اشکال از پیش تعریف شده را می بینیم. همه صداها در مغز ما تعریف شده است و حتما باید متعلق به یک فرد و یا یک جسم خاص باشد. تمام رنگ ها, لمس ها, مزه ها و دردها از قبل تعریف شده می شوند. دیگر همه چیز سادگی خود را از دست می دهد و برای ما پیچیده می شود زیرا در می یابیم که ارتباط دادن  تمام پیام هایی که ما از خارج از بدنمان دریافت می کنیم بسیار بیشتر از آن چیزی است که فکر می کنیم. با علم آشنا می شویم که مجموعه بی کرانی از این ارتباطات پیچیده بین اجزای آفرینش است. نکته ای که می خواستم به آن اشاره کنم این است که ما به عنوان یک انسان بزرگسال دیگر چیزهای ساده را حتی نمی بینیم و سعی می کنیم همه چیز را پیچیده کنیم و به هم ربط دهیم. بنابراین برای سوال های بزرگی که در ذهنمان هست نیز به دنبال جواب های بسیار پیچیده و دور از دسترس می گردیم در حالی که جواب ها بسیار ساده هستند و ما هر روز از کنار آنها می گذریم بدون اینکه حتی آنها را ببینیم. یکی از این سوال های مهم راز بزرگ جهان هستی است.

ما در ابتدای زندگی خود بزرگ ترین راز جهان هستی را به خوبی می دانیم. این راز در وجود ما نهفته است و ما با چیز دیگری به غیر از آن آشنا نیستیم. ما تازه آفریده شده ایم و باید دنیایی که می خواهیم در آن زندگی کنیم را نیز بیافرینیم. لطفا اشتباه نکنید! ما در ابتدای تولد نه تنها عاجز نبودیم بلکه چنان قدرتی داشتیم که می توانستیم کاری کنیم که دیگران بندگی ما را بکنند. همه چیز در خدمت ما بود و جهان هستی فقط همان محدوده کوچکی بود که برای لذت بخشیدن به ما شکل گرفته بود. این بزرگ ترین راز جهان هستی است که ما به مرور زمان آن را فراموش می کنیم و در پیچ و خم تعاریف پیچیده مغزی گم و گور می شویم. این راز بزرگ چیزی نیست جز شنا کردن در مسیر رودخانه آفرینش. یعنی رها شدن در فرآیند خلقت. یعنی خود را به دست مادر طبیعت سپردن. راز بزرگ جهان هستی در نفس کشیدن ما پنهان است و ما اصلا آن را نمی بینیم و به آن توجهی نمی کنیم و  خیال می کنیم که پاسخ سوال های بزرگ ما مثلا در شتاب دهنده های الکترونی است. غافل از اینکه فقط داریم بر پیچیدگی ها تعریف مغزی و ذهنی خود می افزایم و نسبت به نورهای متحرک و رنگی که وجود ما را احاطه کرده اند و منبع تمام گزارشهای مغزی هستند, بی توجهیم. از قدرت و توان ذهنی خود که خالق تمام این تعاریف مغزی است بی خبریم و به طور مداوم در حال ارتباط دادن  شبکه ای آن ها با یکدیگر هستیم. راز بزرگ جهان هستی به سادگی یک گل سرخ است و به سادگی نفس عمیق کشیدن در صبح یک روز بهاری است.

انسان همیشه این راز جهان هستی را می دانسته است و آن را نسل به نسل در طول هزاران سال با خود نگه داشته است. به این امید که یک روز همگان از خواب زمستانی بیدار شوند و دوباره خود را بشناسند. پگان ها و ابراهیمی ها و ماسون ها نیز در علوم خفیه خود اسراری جز این ندارند. راز بزرگ این است که آنچه آشفته می نماید بسیار منظم است و آنچه پیچیده می نماید بسیار ساده است . آنچه بسیار بزرگ می نماید کوچک است و آنچه بسیار دور و خارج از دسترس می نماید بسیار نزدیک و دست یافتنی است. آنقدر نزدیک است که حتی برای گرفتن آن نیازی به دراز کردن دستمان نداریم. این جهان هستی روند آفرینشی است که خشت اول آن را خودمان در زمان کودکی گذاشته ایم.


۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه

مهاجرت به امریکا و مسئولیت پذیری فردی

ای کاش که اداره ما همیشه اینقدر خلوت بود. در صبح روز دوشنبه بعد از کریسمس کسی نای حرف زدن هم ندارد چه برسد به کار کردن و همه دارند خاطرات خوش تعطیلات پشت سر گذاشته شده را در ذهن خود نشخوار می کنند و یا از آن سخن به میان می آورند تا از بقایای لذایذ آن نیز مستفیض شوند. من هم کلاه بر سر و پالتو به تن بر روی صندلی خود چمباتمه زده و با بی حوصلگی تمام به صفحه نمایش زل زده ام و دستانم نیز دارند برای خودشان بر روی صفحه کلید تق تق می کنند. در این صبح مه آلود زمستانی احساس چندگانگی به من دست داده است و هر کدام از اجزای بدنم ساز خودش را می نوازد. مغز نیز در حال خماری است و یک دستور کلی برای اجزای بدن صادر کرده است که تا اطلاع ثانوی کاری به کارتان ندارم و هر غلطی که دلتان می خواهد بکنید. برندا برای کریسمس یک جعبه باقلوا و نان کشمشی و یک بسته چای جهان خرید و آن را توی یک جوراب قرمز بزرگ گذاشت و به من هدیه داد. بنده خدا کلی به دنبال یک فروشگاه ایرانی گشت تا بتواند این چیزها را پیدا کند. چشمانم از بیخوابی دیشب آنقدر سنگین شده است که حتی پاهای تپل و مپل امیلی هم که در جلوی دستگاه کپی ویراژ می دهد نمی تواند آن را گرد و یا گشاد کند. این دستگاه های کپی هم واقعا جرثومه فساد هستند و بنیان دیپلماتیک انسان را به لرزه وا می دارند و شالوده اندیشه را به فالوده تبدیل می کنند. بیخود نبود که آن شاعر توانا گفت که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها!

و اما در پی یادداشت پیشین خود در باره نشان کردن خصلت های رفتاری گندی که چندی است از وجود آنها در خود مطلع شده ام, امروز می خواهم از یکی از آنها به صورت اتفاقی شروع کنم تا ببینم که خدا چه می خواهد و این گفتمان به کجا می انجامد. بله دوستان ارجمند و گرامی من که وقت گران بهای خود را به خواندن این سطور می گذارید. خدمت عزیز شما بگویم که یکی از این صفاتی که از لابلای آن کاغذهای فرضی بیرون آمد و من را از وجود خود در میان صفات من آگاه کرد صفت مسئولیت پذیری بود. خلاصه بگویم که ناگهان من متوجه شدم که نه تنها بر خلاف توهم موجود در مغزم من آدم مسئولیت پذیری نیستم بلکه بسیار هم نسبت به عملکرد و رفتار خود بی مسئولیت هستم و به سادگی از کنار عواقب کارهایی که انجام می دهم می گذرم. آنقدر مثال نقض برای حس مسئولیت پذیری خودم آشکار شد که دیگر خجالت کشیدم تا همه آنها را ثبت کنم و دستانم را به نشانه تسلیم و قبول صفت بی مسئولیت بودن بالا بردم. البته این قصه سر دراز دارد ولی می دانید که نمودهای اصلی چنین صفتی چیست؟ پس با من همراه باشید تا آن را برای یکدیگر تشریح کنیم و ببینیم که اصلا این مسئله چه ربطی به مهاجرت دارد.

نام صفت: بی مسئولیتی.
علت شکل گیری: جامعه گرایی و اشتراک مسئولیت و عدم تمرکز  مسئولیت در فرد
نمود در فرد: پاس دادن مسئولیت به دیگری, کم رنگ شدن مسئولیت های فردی, کوچک انگاری مسئولیت
عوارض در جامعه: هرج و مرج و ویرانی اجتماعی, فرهنگی, ارزشی, مذهبی, اقتصادی, ورزشی, سیاسی, نظامی, هنری و زیست محیطی. 
درمان: بازبینی الگوهای رفتاری توسط فرد

خوب من هم مثل بیشتر آدم هایی که در کشور عزیز ایران زندگی می کنند همین طوری یلخی بزرگ شدم و هیچ الگو و متد علمی در مورد تعلیم و تربیت من به کار گرفته نشد. هیچ کسی به من نگفت که انداختن یک تکه دستمال در رودخانه و یا پرت کردن یک بطری خالی آب به کنار جاده می تواند یکی از زشت ترین کارهایی باشد که از یک انسان سر می زند. فقط به من گفته شد که وقتی به مستراح می روی دستت را بشور و یا این که در وسط اطاق آشغال نریز ولی هیچ کسی به من نگفت که تا چه اندازه مسولیت من نسبت به تمیزی جامعه زیاد است. همیشه مسئولیت تمیزی جامعه را با دیگران به اشتراک گذاشتم و پیش خود فکر کردم که حالا این همه آدم آشغال می ریزند پس اصلا چه فرقی می کند که من آشغال بریزم یا نریزم. نادان بودم و نمی دانستم که اهمیت مسئولیت پذیری هر فردی از جامعه بسیار مهم و حیاتی است. عدم مسئولیت پذیری یک فرد می تواند صدها هکتار جنگل را به آتش بکشاند و تصادفات مرگبار ایجاد کند و یا این که حتی یک جامعه را به ورطه سقوط نزدیک کند. همیشه مسئولیت های خودم را در قبال جامعه نمی دیدم و آن را به دوش دیگران می انداختم و مثلا می گفتم که خرابی ترافیک تهران به خاطر عملکرد بد رئیس دولت و شهردار و حکومت و غیره است. ولی هیچوقت نمی فهمیدم که خود من سرچشمه چنین وضعی هستم زیرا که من هیچگاه اهمیت مسئولیت خودم را به عنوان یک شهروند درک نکردم و نخواستم بفهمم که علت اصلی این معضلات خود من هستم که با ماشین غراضه خود یواشکی وارد محدوده طرح ترافیک می شوم و یا موتور ماشینم تنظیم نیست و دود می کند. همان گونه که من مسئولیت پاک سازی محیط زیست خود را به دوش دیگران می اندازم, مسئولان هم آن را به دوش دیگران می اندازند زیرا که آنها هم در همان جامعه ای رشد کرده اند که من در آنجا تعلیم دیده ام و در نتیجه هیچگاه مسئولیت در فرد متمرکز نمیشود و در جامعه گندمان رخ می دهد.

وقتی که من به امریکا آمدم احساس کردم که یک جایی از کار من بدجوری می لنگد. بعد از آن که به عملکرد و رفتار و حتی باورهای ذهنی خود نگاه کردم متوجه شدم که اگر بخواهم در جامعه ای مثل امریکا زندگی کنم نیاز دارم که بسیاری از پیش فرض های خود را به زیر سوال ببرم و دوباره با نگاهی نو آنها را بررسی کنم. در یک جامعه فردگرا مثل امریکا مسئولیت های فردی بسیار پررنگ و آشکار است و اعضای یک گروه و جامعه فقط کمک می کنند که یک فرد بتواند از پس مسئولیت های مستقل و متمرکز خود برآید. برای همین است که اگر اتفاقی در امریکا رخ دهد که در حوزه مسئولیت یک فرد باشد, آن فرد وظیفه دارد که یا آن را سر و سامان دهد و یا اگر نمی تواند از پس آن بر بیاید استعفا داده و آن را به یک فرد لایق دیگر واگذار کند. اگر یک فردی مثل من نتواند مسئولیت های فردی خود را در قبال جامعه, فرهنگ, سیاست و یا اقتصاد بپذیرد نه می تواند در امریکا کار و زندگی کند و نه اینکه جامعه او را تحمل خواهد کرد. اگر یک فرد در چنین جامعه ای هرگونه وظیفه شهروندی خود را به درستی انجام ندهد از در و دیوار برایش بازخورهای منفی خواهد ریخت و عرصه را به او تنگ خواهد کرد. اگر من نصف شب در یک کوچه تنگ و تاریک و خلوت در امریکا به خاطر این که هیچ کس من را نمی بیند و هیچ جریمه ای هم دریافت نمی کنم از چراغ قرمز عبور کنم, مطمئن باشید که هرگز توان زندگی کردن در این جامعه را نخواهم داشت و خیلی زود از آن رانده خواهم شد. من هنوز دارم تمرین می کنم که نسبت به مسئولیت هایی که یک فرد در قبال جامعه و محیط زیست خود دارد بی خیال و سهل انگار نباشم. برای فردی مثل من کمی سخت است ولی به هرحال به امتحان کردنش می ارزد و خوشحال هستم که مهاجرت به امریکا چنین فرصتی را به من داد که پی به این صفت ویرانگر خود ببرم.

در نوشته بعدی به یکی دیگر از صفات عجیب و غریبی که در خودم کشف کردم می پردازم تا شما هم مستفیض شوید.

۱۳۸۹ دی ۵, یکشنبه

بازنگری رفتار در امریکا

معده ام آنقدر گشاد شده است که حتی ساعتی پس از شام خوردن هم دوباره گرسنه ام می شود و مجبور هستم که آن را با هر آت و آشغالی که در زیر تختخوابم  قایم کرده ام پر کنم. تلویزیو ن سه بعدی که خریده ام هنوز نرسیده است و منتظر هستم که بیاید و آن را نصب کنم تا بتوانم مدتی با آن سر خودم را گرم کنم. به هر حال هر چه که باشد از زن گرفتن و دوست دختر و این حرفها برای من بی ضرر تر است.  تازه دارم به این نتیجه می رسم که اصولا من برای بقای نسل ساخته نشده ام و برای من همان تلاش دیگران برای منقرض نشدن نسل آدمیزاد کفایت می کند. همان طوری که برخی از مرغ ها تخمی هستند و برخی دیگر گوشتی هستند, ظاهرا من هم جزو دسته تخمی نیستم و چون گوشت درست و حسابی هم ندارم  احتمالا جزو ضایعات طبیعت به حساب می آیم! البته سعی کردم که خودم را به زور در دسته تخمی ها قرار دهم ولی ظاهرا تلاشم افاقه نکرد.

حالا از معده سه بعدی من که بگذریم می خواهم موضوعی را با شما در میان بگذارم که همین الآن از زور گرسنگی به ذهنم رسید.شاید بارها به طور پراکنده در مورد آن برای شما نوشته باشم ولی برای من آنقدر مهم است که دوست دارم دوباره از آن بنویسم و نظر شما را هم در مورد آن بخوانم. وقتی که من به امریکا آمدم سعی کردم که تا جایی که می توانم خودم را با جامعه جدید هماهنگ کنم و برای این کار مجبور بودم که قبل از هر چیزی خودم را بهتر بشناسم تا بتوانم فاصله خودم را تا آن چیزی که می خواستم باشم مشخص کرده و در جهت رسیدن به آن اقدام کنم. در مسیر این بازنگری متوجه شدم که یک جای کار بدجوری می لنگد زیرا تعریف من از خودم بیشتر به آن چیزی شبیه بود که می خواستم باشم نه آن چیزی که نمود واقعی داشت. مغز من با تحریف واقعیت سعی می کرد به من بقبولاند که من مجموعه ای هستم از هر چیزی که در جامعه به عنوان صفات پسندیده انگاشته می شود. تا زمانی که در ایران بودم توجهی به عدم تطابق آنچیزی که از خود می پنداشتم با رفتار واقعی خود نداشتم و مثلا سگ هار بودن در محیط کار برایم عادی بود و شاید هم فکر می کردم که من چه آدم خوب و موفقی هستم که همه همکارانم از من می ترسند.

وقتی که به امریکا آمدم متوجه شدم که من برای ارزیابی صحیح خود قبل از بازنگری نخست باید نگرش خودم را اصلاح کنم تا بتوانم مبنا و معیار درستی را برای سنجش عملکردهایم داشته باشم و اطلاعات صحیحی را از خود به دست بیاورم. نتایج حاصله برایم بسیار عجیب و باور نکردنی بود زیرا خیلی زود به این نتیجه رسیدم که تمامی تصوراتی که من از خودم داشتم اشتباه و یا غیر دقیق بوده است و شخصیت واقعی من چیز دیگری است. روش این کار را برای شما می نویسم تا شاید به درد شما هم بخورد. نخست در برگ های جداگانه کاغذ تمام صفاتی را که به نظر خودم پسندیده و یا ناپسند بود را نوشتم و سعی کردم که در جلوی آنها تعاریفی را که از آنها می دانستم بنویسم. سپس سعی کردم که موارد نقض آن صفت را در خودم جستجو کنم.

به عنوان مثال صفت خوش برخورد را به این صورت توصیف می کردم که به فردی اطلاق می گردد که دیگران از مصاحبت با وی لذت ببرند. سپس می نوشتم که من در محیط کار به هر علت موجه و یا غیر موجهی با همکاران خود بسیار خشک و رسمی برخورد می کنم.  پس یک مورد نقض در رابطه با این صفت در من وجود دارد و من فرد خوش برخوردی نیستم. در حالی که به اشتباه گمان می کردم که فرد بسیار خوش برخوردی هستم.

در نوشته های بعدی سعی می کنم که تک تک چیزهایی را که در مورد خودم پیدا کرده ام را برای شما بنویسم. فعلا خوابم می آید پس شب عالی خوش.



۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه

به کجا چنین شتابان؟

امروز شرکت ما خیلی خلوت است و بیشتر کارمندان به مرخصی رفته اند و گمان می کنم که تا شروع سال نو دیگر کار جدی انجام نگیرد. این جمعه به مناسبت شب کریسمس تعطیل هستیم و جمعه هفته دیگر نیز به خاطر شروع سال نو کار نمی کنیم. من هم این آخر هفته به یک شهر کوهستانی کوچکی که در دویست مایلی اینجا قرار دارد می روم تا کمی برف ببینم و دلم باز شود. یک تلویزیون شصت اینچ سه بعدی هم سفارش داده ام که در راه است. برای خریدن آن خیلی با خودم کلنجار رفتم و در آخر سر هم مغلوب هوای نفس خود شدم و با چشمان بسته آن دگمه لعنتی تایید سفارش خرید را فشار دادم. با این تلویزیونی که به مبلغ هزار و هفتصد دلار خریدم یک دوربین دیجیتالی سه بعدی هم به من جایزه داده اند که هنوز نمی دانم چه صیغه ای است. از عکس آن چنین بر می آید که دو لنز دارد و می تواند عملکرد چشمان انسان را شبیه سازی کند. هر سال یک عیدی مختصری به من می دادند و فکر کنم که پارسال هم هزار و پانصد دلار عیدی دادند ولی امسال هنوز خبری از آن نیست و نمی دانم که آیا برای امسال هم عیدی که پیش پیش خرج کرده ام را می دهند یا خیر. اینجا قانون خاصی برای عیدی دادن وجود ندارد و هر شرکتی به نسبت سود حاصله در طول سال مبلغی را برای عیدی و یا پاداش کارمندانش در نظر می گیرد. یک نفر را برای کار کامپیوتر استخدام کرده ایم که از دو هفته دیگر مشغول به کار می شود. پسری است به نام رندی که اهل کره جنوبی است و به نظرم بسیار باهوش و پر انرژی می آید و گمان کنم که می تواند بخشی از وقت اضافی من را دوباره به من بازگرداند تا بتوانم به امورات وبلاگی خود بپردازم.

در این مدت سرم به وبلاگ های محیط زیستی گرم بود و داشتم چیزهای زیادی در این مورد یاد می گرفتم. یکی از وبلاگ هایی که من خیلی دوست داشتم وبلاگ آقای درویش به نام مهار بیایان زایی بود که هر شب نوشتار جدیدی داشت و به مشکلات زیستی کشورمان می پرداخت. ولی نمی دانم حضور ما و یا چه چیز دیگری باعث شد که زپرت وبلاگش غمسول شد و آن را نیز فیلتر کردند و دل صاحبش را هم شکستند. البته آقای درویش بر خلاف وبلاگ نویسهای الکی خوشی مثل من آدم حسابی است و  کلی هم در میان دوستداران محیط زیست کشورمان طرفدار دارد و حتی برنامه های رادیویی را اجرا می کند که در آن با مسئولان محیط زیست مناظره کرده و روشهای نابخردانه آنها را به چالش می کشد. در این مدت فهمیدم که هنوز چند قلاده پلنگ در کشورمان وجود دارد که برخی ها تلاش می کنند تا نسل آنها را حفظ کنند. یک چیزهایی هم در رابطه با دریاچه ارومیه و باتلاق و رودخانه یاد گرفتم که قبلا حتی به گوشم هم نخورده بود. تازه متوجه شدم که حتی مسائل زیست محیطی هم می تواند امنیتی باشد و  اگر کسی مثل مهندس درویش درباره آلودگی آب و یا هوای تهران و یا سوختن بدون دلیل و مشکوک درختان جنگلی اطلاع رسانی کند قلمش را می شکنند. حالا اینکه چرا وبلاگ من که پر از مطالب گوناگون است تا کنون فیلتر نشده است خودش جای نقد و بررسی دارد و باید تحقیق کرد و دید که چه پیش آمده است که چنین مورد مرحمت و الطاف الکترونیکی حضرات آیات قرار گرفته ام!

داشتم پیش خودم فکر می کردم که اگر یک فردی مثل آقای درویش در امریکا بود چقدر می توانست از زندگی خودش و خانواده اش لذت ببرد. نه تنها از فعالیت های وی در زمینه حفظ و نگهداری طبیعت قدر دانی می کردند بلکه امکانات مختلفی در اختیارش قرار می دادند تا او بتواند بهتر و آزادانه تر به مشکلاتی که برای چرخه طبیعی محیط زیست پدید آمده است بپردازد. در امریکا مسئولان دولتی یک فردی مثل مهندس درویش را می گذارند بر روی تخم چشمشان و حلوا حلوا می کنند زیرا می دانند که اگر هنوز هزاران هکتار جنگل و طبیعت وحشی در امریکا وجود دارد و اگر هوای سالمی را استشمام می کنند و آب سالمی را می نوشند از صدقه سر چنین افرادی است. آخر آن ابلهی که در ایران دگمه فیلتر را به خاطر نوشتن در مورد آب آلوده تهران می فشارد حتی به فکر خودش و خانواده اش هم نیست که مثل دیگران دارند آن آب آلوده را می نوشند و اگر فشار کارشناسان محیط زیست نبود که تاکنون همان فرد کوته فکر از آلودگی آب و هوا تلف شده بود. حالا آقای درویش و افرادی مثل او می توانند به کشورهای دیگری بروند که قدرشان را بدانند و راحت زندگی کنند ولی افسوس به حال کشوری که چنین سرمایه های انسانی خود را پر پر کند. انسان ها هم که قسم نخورده اند تا زندگی خودشان و تمام خانواده شان را فدای کشوری کنند که یک مشت کوته فکر آن را می گردانند. حق او بود که برایش مراسم جشن بزرگی می گرفتند و به او نشان افتخار می دادند و برایش امکانات فراهم می کردند تا او بیش از پیش در جهت آبادانی کشور بکوشد نه اینکه با بولدوزر از وبلاگ زپرتی او که تنها وسیله ارتباطی او با مردم بود رد شوند و آن را با خاک یکسان کنند.

اگر عمری باقی بود و زمانی به دست آوردم باز هم در بین استراحت وبلاگیم برایتان می نویسم.