۱۳۹۲ مرداد ۷, دوشنبه

داستان آخر هفته من




این آخر هفته اتفاقی افتاد که می خواهم برایتان بنویسم. همه چیز از یک فکر ساده شروع شد. یک سوراخ در پنجره برای عبور کردن ببو و رفتن او به حیاط. قبلا یک دریچه خریده بودم که مخصوص این کار بود و فقط می بایست شیشه را سوراخ کنم تا بتوانم این دریچه را درون آن نصب کنم. به نظرم آمد که آسان ترین راه این است که گوشه ای از درب شیشه ای حیاط را ببرم و دریچه را به آن وصل کنم. برای همین به مغازه رفتم و یک شیشه بر خریدم که جنس نوک آن از الماس است. تا حالا شیشه نبریده بودم ولی به نظرم می آمد که ساده ترین کار ممکن باشد. وقتی که شیشه بر را خریدم و به خانه آمدم تازه متوجه شدم که شیشه درب کشویی حیاط خانه ما دو جداره است. به خودم گفتم اشکالی ندارد اول یک سمت آن را می برم و سپس سمت دیگرش را می برم و دریچه را در آن نصب می کنم. اول خیلی شیک تمام وسایل مورد نیاز خودم را آوردم و آن را در جلوی خودم چیدم. شیشه بر, حوله, مایع مخصوص شیشه بر, یک مداد رنگی برای علامت زدن و یک عدد خط کش برای اینکه بتوانم شیشه را در یک خط صاف ببرم. همه چیز خیلی تمیز و عالی پیش رفت و من طبق اندازه های دریچه با مداد علامت گذاری کردم و با الماس  بر روی شیشه خط انداختم. یک مقداری با پشت الماس به آن تقه زدم تا خراش های ایجاد شده جا بیفتد. سپس با حوله آن را تمیز کردم و به حیاط رفتم و با همان ابعاد پشت شیشه را هم با الماس خط انداختم. حالا فقط کافی بود که مثل فیلم ها یک فشار کوچک به آن وارد می کردم تا شیشه از جایی که خط افتاده است به صورت قالبی در بیاید. غافل از این که چه اتفاقی قرار است رخ بدهد.

ببو هم طبق معمول آمده بود تا فضولی کند و ببیند که من دارم چکار می کنم.  حوله را بر روی شیشه خراش داده شده گذاشتم و با چکش به صورت خیلی نرم به آن ضربه زدم.  هر کاری که در یک طرف شیشه می کردم به آن طرف می رفتم و همان کار را تکرار می کردم تا هر دو طرف شیشه با شرایط یکسان بریده شود. حدود نیم ساعت به آن محوطه کوچک که می خواستم کنده شود ضربه زدم ولی آن شیشه از جای خودش در نیامد. پیش خودم گفتم حتما یک جایی از کار من اشکال دارد بنابراین به سراغ اینترنت رفتم و در یکی از ویدیوها دیدم که برای بریدن یک قطعه در وسط شیشه قطعات کوچک تری را در وسط آن خراش می دهد. من هم آمدم و درون بخشی که در گوشه شیشه خراشیده بودم به صورت مورب و یا عمودی و افقی با الماس خط انداختم و دوباره شروع کردم به ضربه زدن تا شاید لااقل یکی از آن قطعات کوچک کنده شود و از آنجا بتوانم بقیه را هم در بیاورم. ولی هر چه ضربه می زدم هیچ تغییری در حالت شیشه های خراش داده شده ایجاد نمی شد. پس از یک ساعت تلاش کم کم ضربه های نرم من تبدیل شده بود به ضربه های بسیار محکم با چکش که اگر هر کدام از این ضربه ها را به دیوار زده بودم آن را سوراخ می کرد. پیش خودم فکر کردم که پس جیمزباند چطور با الماس یک خط بر روی شیشه می کشد و سپس با یک ضربه آن را در می آورد؟! دیگر حتی با نوک تیز چکش هم با تمام قدرت دیوانه وار به شیشه می کوبیدم ولی حتی دریغ از یک ترک کوچک که دلم به آن خوش شود. از آنجایی که آن گوشه شیشه با الماس خط خطی شده بود دیگر می بایست هر طوری که شده آن را درست می کردم چون ظاهر بسیار زشتی پیدا کرده بود. با الماس چندین و چند بار بر روی شیشه کشیدم تا بلکه خراش های آن عمیق تر شود و با ضربه کنده شود ولی چنین اتفاقی نیفتاد. ای کاش که همانجا از ادامه کار منصرف شده بودم!

خسته و ناامید و دمق بر روی کاناپه ولو شدم و اقدامات مقتضی هم که من را زیر نظر داشت به من دلداری می داد که هیچ اشکالی ندارد و خودت را ناراحت نکن ولی این مسئله برای من یک شکست محسوب می شد و اصلا نمی توانستم آن را به همین حال ول کنم. پیش خودم گفتم که اگر من فقط می توانستم یک سوراخ کوچک هم در آن شیشه ایجاد کنم می توانم پیچ گوشتی را در آن فرو کنم و آن را بیرون بکشم. بعد ناگهان به یاد شیشه هایی افتادم که گلوله فشنگ از درون آنها رد شده است و یک سوراخ درون آن ایجاد می کرد. این صحنه ها را هم در فیلم ها دیده بودم. من هم یک تفنگ ساچمه ای قوی دارم و پس از مشورت با اقدامات مقتضی آن را آوردم تا بلکه بتوانم سوراخ کوچکی در آن محدوده ایجاد کنم. برای احتیاط به اقدامات مقتضی گفتم که فاصله بگیرد و خودم هم در فاصله دو متری آن ایستادم و به سمت محدوده خراش داده شده نشانه گرفتم. راستش همیشه دلم می خواست بدانم که آیا این تفنگ من از شیشه هم رد می شود یا خیر و آن لحظه بهترین فرصتی بود که می توانستم این مسئله را تجربه کنم.  نشانه گیر لیزر تفنگ را هم روشن کردم تا تیرم دقیقا به وسط آن بخش چهارگوش شیشه اصابت کند. ضامن تفنگ را آزاد کردم و سپس ماشه را کشیدم و آن اتفاق رخ داد. در یک لحظه بسیار کوتاه پس از کشیدن ماشه کل شیشه از پایین تا به بالا به صورت تکه های به هم چسبیده بک پازل در آمد و ترک های ریز و یک اندازه سرتاسر شیشه را پوشاند. گلوله ساچمه ای از شیشه اول رد شده بود و در فضای بین دو لایه گیر افتاده بود. شیشه صدای عجیب و غریبی می داد  که مثل صدای ترک خوردن های بیشمار بود. ما که دهانمان از تعجب باز مانده بود از جلوی آن فرار کردیم چون مثل این بود که هر لحظه شیشه می خواهد منفجر می شود و تمام تکه های آن مثل نارنجک به اطراف پخش شود. این صحنه ها را هم در فیلم دیده بودم ولی این اتفاق رخ نداد و شیشه به همان صورت در جای خودش قرار گرفت. خلاصه با احتیاط به آن نزدیک شدم و اولین کاری که کردم این بود که با نوار چسب پهن کاغذی به صورت ضربدری روی آن را پوشاندم که مبادا خرد شود و فرو بریزد. در آن لحظه به یاد زمان جنگ و بمباران افتادم که تمام پنجره های اطاقمان را به صورت ضربدری با نوارچسب می پوشاندیم. 

این بار دیگر واقعا حالم گرفته شده بود و هربار که چشمم به شیشه می افتاد از حماقت خودم ناراحت می شدم. اقدامات مقتضی سعی می کرد که به من دلداری بدهد و می گفت اتفاقا خیلی هم قشنگ شده است و الآن شیشه های این مدلی مد است! ولی این حرف ها من را آرام نمی کرد و از دست خودم عصبانی بودم. به مغازه وسایل خانه فروشی رفتم تا ببینم چگونه می شود آن را درست کرد.  گفتند که این درهای کشویی کارخانه ای است و بهترین کار این است که به یک شرکت شیشه بری بروی تا بیایند و همان جا برایت شیشه را عوض کنند. در نهایت اگر خیلی خوش بینانه بخواهم به این قضیه نگاه کنم ایجاد کردن این سوراخ کوچک حدود پانصد دلار برایم هزینه خواهد داشت. البته شاید هم بگویم که فقط آن لایه شکسته شده را در بیاورند و با همان یک لایه که البته توسط من خط خطی هم شده است سر کنیم تا بعدا یک فکر اساسی به حال آن بکنم.

این هم داستان آخر هفته و شیرین کاری های من بود.


۱۳۹۲ مرداد ۱, سه‌شنبه

چرا خارج نشینان ناراضی به ایران بر نمی گردند؟


اصولا یک آدم ناراضی در هر شرایط و موقعیتی که قرار بگیرد ناراضی است. بیشتر ما ایرانی ها ناراضی و غرغرو بار آمده ایم و حتی خودمان هم درست نمی دانیم که چه چیزی در نهایت ما را راضی نگه می دارد. چند وقت پیش من و همسرم به یک جای دیدنی رفتیم و هوس کردیم که بستنی بخریم و چون شلوغ بود مجبور شدیم که در یک صفی قرار بگیریم که حدود بیست نفر در آن ایستاده بودند. هنوز پنج دقیقه هم از ایستادن ما نگذشته بود که نارضایتی و غرغر کردن و این پا و آن پا کردن ما شروع شد و به خودمان می گفتیم که مگر ما دیوانه هستیم که برای بستنی در چنین صفی ایستاده ایم و یا این که حالا مگر بستنی چیز واجبی است که خودمان را این چنین آزار می دهیم. بعد با تعجب نگاه می کردم که مردم با چه صبری در صف ایستاده اند و با هم حرف می زنند و می گویند و می خندند حتی دو سالمند در صف ایستاده بودند که لااقل دو برابر من سن داشتند. تازه هر کسی هم که نوبتش می شد شروع می کرد به تست کردن بستنی های مختلف تا یکی را انتخاب کند. خلاصه ما در آن صف دوام نیاوردیم و از آن خارج شدیم با این حال باز هم ناراضی بودیم و غرغر می کردیم که چرا نتوانستیم بستنی بخوریم!


من هم چون در ایران تربیت شده ام مثل بیشتر آدمهای آنجا ناراضی هستم. ولی وقتی در خودم کنکاش می کنم متوجه می شوم که این نارضایتی من بیشتر ریشه درونی دارد و شرایط خارجی فقط تحریک کننده و آشکار کننده این احساس درونی من است. به عنوان مثال اگر یک نفر در خیابان به من تنه بزند و یا پایم در یک چاله گیر کند می گویم ای گور بابای امریکا و هر چه امریکایی است و من عجب غلطی کردم که به امریکا آمدم و آنجا داشتم برای خودم زندگی می کردم. تا اینجای کار زیاد اشکال ندارد ولی فقط به شرط این که من با این احساس درونی خودم تحمیق نشوم و اولویت های زندگی را از یاد نبرم. به هر حال زندگی در هر کجای جهان چالش های خاص خودش را دارد و آدم باید با آن سر و کله بزند ولی فاکتورهای اولیه و اساسی در زندگی وجود دارد که ما معمولا آن را پیش فرض می دانیم و متاسفانه وقتی که در جایی مثل امریکا زندگی می کنیم پس از مدتی اهمیت آنها را از یاد ببریم.


حالا فرض کنید که من در امریکا زندگی می کنم و کار و درآمد مناسبی ندارم و تنها و دلتنگ ایران هستم و در مجموع از زندگی خود در امریکا ناراضی هستم. اگر شما از من بپرسید که چرا به ایران بر نمی گردی در صورتی که بخواهم صادق باشم و شما را نپیچانم و از جواب دادن طفره نروم مجبور هستم که واقعا فکر کنم برای چه به ایران بر نمی گردم. آن وقت ممکن است چند دلیل به ذهنم خطور کند که چون گمان می کنم خیلی بی اهمیت هستند اصلا رویم نمی شود در مورد آن حرف بزنم چون می ترسم که به نظر مسخره بیایند. در حالی که ناخودآگاه ما به این سادگی ها تحمیق نمی شود و به خوبی می داند که این دلایل بر خلاف ظاهر ساده آنها برای ما بسیار حیاتی و مهم هستند. به عنوان مثال اگر شما همه جا سخنرانی کنید و کنفرانس خبری بدهید که مثلا من از ببر نمی ترسم حتی اگر دیگران باور کنند بدن خود شما تحمیق این حرف ها نمی شود و در صورت دیدن یک ببر وحشی بدون این که خودتان بفهمید با آخرین قدرت ممکن فرار می کند. حالا این دلیلهای به ظاهر ساده ای که مانع از برگشتن به ایران می شوند چه هستند؟ چند تا از آنها را می گویم.


1- آب و هوای آلوده در ایران! بله درست است. یک آدمی که چند سال هوای پاک را تنفس کرده باشد ناخودآگاهش گول حرف های قلمبه سلنبه و فلسفه بافی های رنگارنگ را نمی خورد و تمایل دارد که همچنان هوای پاک و تمیز را تنفس کند. برای همین تمایلی به بازگشت به ایران ندارد.


2- عدم امنیت جانی در خیابان و جاده در ایران. یک فردی که به رانندگی و عبور و مرور ترافیکی امریکا و یا اروپا عادت کرده باشد ناخودآگاه به یاد تصادفات و خطرهای جانی می افتد و به یاد این می افتد که وقتی در ایران از خیابان رد می شود چگونه ماشین ها به قصد کشت به سمت او نزدیک می شوند. خوشبختانه شعور ناخودآگاه انسان در چنین مواردی بهتر عمل می کند و بدون این که حتی آدم بفهمد مانع برگشتن او می شود.


3- شان و مقام آدمیت در ایران در حد لالیگا. حتی اگر من آن قدر خنگ باشم که متوجه تفاوت این امر در دو کشور مذکور نباشم ناخودآگاه من به درستی عمل می کند و با مرور خاطرات واقعی در قبل و بعد از مهاجرت جایگاه واقعی من را  مقایسه می کند. مثلا مقایسه می کند که چگونه در بانک یا سایر مراکز خدماتی با من برخورد می شود و یا این که چگونه قانون به عنوان یک شهروند در مقابل کسانی که پول و قدرت بیشتری دارند از من حمایت می کند. شاید من نتوانم قدرت تحلیل و تجزیه کافی را در مقایسه آن داشته باشم ولی خوشبختانه ناخودآگاه من در این زمینه به درستی عمل می کند.


4- محدودیت ها در ایران. اگر یک نفر مچ دست شما را بگیرد ناخودآگاه سعی می کنید که خودتان را از آن رها کنید. حتی اگر خودتان هم با فلسفه و پند و دلایل گوناگون به این نتیجه برسید که مثلا اینترنت شما باید محدود باشد و یا لباستان و یا مدل مویتان باید فلان جور باشد باز هم بدن شما تمایل دارد که آن چیزی را انجام دهد که بر اساس خواسته خودتان تنظیم شده باشد نه آن چیزی را که دیگران به شما تحمیل می کنند. محدودیت های فامیلی و اجتماعی در لابلای دست و پای شما در ایران پیچیده شده است و حتی بدون این که خودتان بفهمید برایتان کلافه کننده است. ممکن است من پس از چند سال رهایی از این بندها اهمیت آن را به دست فراموشی سپرده باشم ولی ناخودآگاه من تجربه سوزشی که از لمس شعله آتش نصیبش شده است را هرگز فراموش نخواهد کرد.


بنابراین اگر از یک نفر که در امریکا است و ناراضی است سوال کنید که چرا بر نمی گردد و چواب قانع کننده ای نگرفتید از او ناراحت نشوید زیرا خود آن فرد هم به درستی جواب آن را نمی داند و تنها چیزی که می داند این است که دیگر نمی تواند در ایران زندگی کند.

۱۳۹۲ تیر ۳۱, دوشنبه

کلاس اجتماعی در ایران


خوب راستش کلاس اجتماعی در ایران یک مفهوم بسیار پیچیده ای است و نمی شود آن را بقچه بندی کرد. مثلا من وقتی که در ایران بودم سعی می کردم که خیر سرم خیلی آدم با کلاسی باشم ولی همیشه محاسباتم به هم می ریخت و یک مرتبه تبدیل به یک آدم بی کلاس و عوضی می شدم. مثلا وقتی که در تنگاتنگ و فشار جمعیت در داخل اتوبوس یک نفر پایم را برای چندمین بار لگد می کرد ممکن بود ناگهان از کوره در بروم و بگویم هش زیر پایت را نگاه کن مردیکه الاغ! یا سعی می کردم که بسیار خوب رانندگی کنم و تمام موازین رانندگی را رعایت کنم ولی اگر به طور متوالی به جلوی من می پیچیدند و عملیات مارپیچ انجام می دادند ممکن بود به یکباره خودم را در سریال کبرا 11 فرض کنم و با لج فرمان را بگیرم و پایم را بر روی پدال گاز فشار دهم تا آن طرف را با ماشینم له کنم. البته خدا را شکر چون ماشین هایم همیشه غراضه بودند نه تنها به آن طرف نمی رسیدم بلکه گاز کنده هم باعث پاره شدن اگزوز ماشینم می شد و صدای تراکتور از آن در می آمد. 


وقتی بچه بودم همیشه به خاطر درس نخواندن و بازیگوشی در خانه و مدرسه به من می گفتند که تو وقتی بزرگ بشوی حتما حمال و عمله و یا فوقش کارگر تخلیه چاه می شوی. برای همین من همیشه به دنبال یک چیزهایی بودم که بتواند کمی موقعیت اجتماعی من را افزایش دهد و به قول معروف چند پله کلاسم را ارتقاء دهد. یک زمانی کلاس اجتماعی برای من داشتن ویدیو بود و اگر می شنیدم که یک نفر در خانه اش ویدیو دارد احترام خاصی به او قائل بودم و شب ها قبل از خواب رویا می دیدم که وضع مالی من خوب شده است و در هر اطاق خانه ام یک ویدیو دارم و به هر کجا هم که می روم به دیگران چند تا ویدیو هدیه می دهم و آنها هم قربان و صدقه من می روند و احترام فراوان می گذارند. بعد خیلی اتفاقی یک روز به خانه یک فردی رفتیم که در حمام خانه اش وان داشت و من برای اولین بار آن را از نزدیک دیدم. وقتی که صاحب خانه اشتیاق و ذوق فراوان من را دید وان را آب کرد و من در آن آبتنی کردم. از فردای آن روز تمام بچه های محل را جمع می کردم و برای آنها توضیح می دادم که وان چیست و آبتنی کردن در آن چه کیفی دارد. دیگر از نظر من آدم حسابی فقط کسی بود که در حمام خانه اش وان داشته باشد و به نظر من داشتن وان و ویدیو با هم کلاس زیادی داشت. ولی بعدها تازه وقتی که یکی از عمه هایم به همراه خانواده از امریکا به ایران آمد متوجه شدم که تمام کسانی که ویدیو و وان دارند در جلوی او لنگ پهن می کنند و فهمیدم که کلاس واقعی این است که آدم در امریکا زندگی کند! ما یک فامیل دور داشتیم که وضع مالی بسیار خوبی داشتند و اگر جواب سلام ما را هم می دادند تا دو هفته ذوق مرگ بودیم ولی وقتی که عمه ام از امریکا آمد دیدم که حتی آنها هم در مقابل او تا زانو خم می شوند و سعی می کنند که یک جوری در مقابل او و دخترش خودشیرینی کنند. البته عمه من و دخترش هیچ پخی نبودند و فقط چون از امریکا آمده بودند انگار که یک واقعه تاریخی بزرگی در کل سلسله فامیل ما رخ داده بود و همه سعی می کردند که نقش برجسته تری در این رویداد بزرگ داشته باشند. 


در همان زمان که دوران نوجوانیم بود گفتم که ای خدا یعنی می شود یک روزی ما هم به خارج برویم و وقتی بر می گردیم همه در جلوی ما دولا و راست شوند؟! پروژه کار کردن بر روی مخ دختر عمه بسیار ناامید کننده بود چون آنقدر پسران قد بلند و خوش تیپ دور او را گرفته بودند که من زپرتی اصلا دیده نمی شدم. البته بقیه هم فقط وقتشان را تلف کرده بودند و در نهایت چاپلوسی هایشان افاقه نکرد. خلاصه تا چندین سال هر زمانی که می خواستم پز بدهم می گفتم که عمه من هم در امریکا است و خیلی راحت می تواند من را به پیش خودش ببرد. از آن زمان ها بود که آدم های گرین کارت دار برای من ارج و قرب خاصی پیدا کردند و به نظرم آمد که آنها بسیار باکلاس هستند و حتی پولدارها و ماشین دارها و وان دارها و ویدیو دارها هم به گردشان نمی رسیدند. پیش خودم فکر کردم که حتی اگر من در بدترین حالت کارگر تخلیه چاه هم بشوم ولی گرین کارت داشته باشم و از امریکا برگردم همین وان دارها و ویدیو دارها و ماشین دارها کلی تحویلم می گیرند و من را در بالای مجلس می نشانند. مدت ها از آن زمان گذشت و من بزرگ شدم ولی هرگز فکر داشتن گرین کارت از خاطرم محو نشد.


خوب من عاشق پز دادن بودم و هستم بنابراین وقتی که گرین کارتم را گرفتم اگر خیلی زور می زدم می توانستم حداکثر پنج دقیقه با یک نفر صحبت کنم و چیزی در مورد گرین کارتم نگویم. تازه حتی قبل از این که پایم به امریکا برسد تنها با داشتن گرین کارت برای اطرافیانم سخنرانی می کردم و مسائل اجتماعی و فرهنگی امریکا را برایشان تشریح می کردم و به آنها قول می دادم که حتما کار آنها را هم درست خواهم کرد تا به امریکا بیایند و دور هم باشیم. راستش هنوز هم گرین کارت و وان حمام و ویدیو و البته ماشین وانت را دوست دارم. بی شرف ها وقتی که سیتیزن می شدم گرین کارتم را از من گرفتند و کلی حالم گرفته شد. نتوانستم با پاسپورت امریکایی کوچک ترین ارتباطی برقرار کنم ولی هنوز ویزای خودم را که در پاسپورت ایرانی خورده است دوست دارم و گاهی آن را نگاه می کنم. وقتی بچه بودم عاشق ماشین وانت بودم و دلم می خواست که پشت آن بنشینم و فشار باد را در صورت و دستانم احساس کنم. به خودم می گفتم که اگر بزرگ شدم و پولدار شدم یک وانت می خرم و یک راننده استخدام می کنم که رانندگی کند و من در پشت آن بنشینم. هنوز هم عاشق نشستن در پشت وانت هستم ولی گمان نمی کنم که دیگر مقدور باشد.

۱۳۹۲ تیر ۲۱, جمعه

در بلاد غربت



بزک نمیر بهار میاد, کمپزه با خیار میاد, احمدی میره حسنی میاد, کلید به دست از راه میاد. السون و ولسون, رفتن تو کار پستون, اون یکی ممه رو برده, این یکی پسش آورده. میگن رنگش بنفشه, میگن خوش آب و نقشه. میگن که نون میاره,  سر سفره مون میزاره.

من و داداشم و بابام و عموم, سگ دو زدیم سی سال تموم. دویدیم و دودیم, جز وعده هیچی ندیدیم. ولی حاجی چی؟ ویلای سفید, پورشه سیاه, پول زیاد, واه واه واه!  می گفت بیا رشوه بگیر, نه نمیام نه نمیام. می خوای بریم اختلاس کنیم؟ نه نمیخوام نه نمیخوام. 

اتل و متل توتوله, حالم الآن چه جوله. دور کلام قرمزی, موهام همه وزوزی. دویدم و دویدم, به امریکا رسیدم.  خونه من چه زیباست, میان دشت و صحراست, چه گلهای قشنگی, مرغابی خوش رنگی, به به چه حالی دارم, شور و صفایی دارم, شب که میرم تو خونه,  دل میگیره بهونه. 

نون و پنیر آوردم, گوشه دل رو بردم. وضعم شده چه عالی, شدم گنده باقالی. ولی دلم تو باغ نیست, خورجین روی الاغ نیست. هیچ چیزی حال نمیده, آخه دل و دماغ نیست. این ور دلم, اون ور دلم, پشت دلم, روی دلم,میره به سوی کشورم. ترسم همش به اینه, برم جام تو اوینه! 


۱۳۹۲ تیر ۱۹, چهارشنبه

گذرنامه امریکایی من

شرایط زندگی من در ایران طوری بود که اگر می گفتند تو با گذرنامه ایرانی خودت می توانی به هر نقطه ای از دنیا بروی باز هم نمی توانستم حتی تا شاه عبدالعظیم بروم چه برسد به این که بخواهم مسافرت خارجی داشته باشم. شاید باورتان نشود ولی من هنوز جزیره کیش را هم ندیده ام چون هیچ وقت برایم پیش نیامد که زمان و هزینه یک سفر تفریحی به جزیره کیش را داشته باشم. ترکیه هم هنوز نرفتم و اگر به خاطر ماموریت های کاری نبود حتی امارات را هم تاکنون ندیده بودم. با این حال من هم مثل دیگر ایرانیان همیشه از این که کشورهای دیگر به ایرانی ها سخت ویزا می دهند ناراحت و دلخور بودم چنان که انگار اگر مثلا کشور آلمان به من ویزا می داد بلیط رفت و برگشت و هتل و کلیه مخارج سفرم را هم دو دستی تقدیدم حضورم می کرد و در ضمن به محل کارم هم سفارش می کرد که یک ماه مرخصی تشویقی با حقوق به من بدهند تا مبادا  ملالی باشد و با خیال راحت به آن کشور بروم و برگردم.  حالا حکایت آن روزگار همچون حکایت الآن من شده است. حدود یک سال است که پاسپورت امریکایی خودم را در گنجه گذاشته ام و دلم خوش است که به هر کجایی که دلم بخواهد می توانم بروم ولی وقتی به اعداد و ارقام سفرهای خوش آب و رنگ خارجی نگاه می کنم همین طور واجبات معوقه زندگی که به خاطر کم پولی نافرجام مانده اند از جلوی چشمانم رژه می روند و به من نهیب می زنند که الا یا ایها الآرش ادر کاسا و ناولها که سفر آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها.  لااقل پاسپورت ایرانی من چهار تا مهر خاطره انگیز دبی به درونش چسبیده است ولی پاسپورت امریکایی من مثل کتاب های دبستان می ماند که روز اول مهر به ما تحویل می دادند و لای برگه هایش بوی نویی می داد البته اگر که تاکنون در گنجه کپک نزده باشد.

ولی من بالاخره این عطش سیری ناپذیر خودم را فرو خواهم نشاند و یک روزی روزگاری به جلوی باجه بازرسی گذرنامه در فرودگاه یکی از همین کشورهای عربی خواهم رفت و پاسپورت امریکایی خودم را در حلق مامور بازرسی فرو خواهم کرد تا به آن مهر بچسباند. بعد در دلم می گویم که ای مردک یادت می آید بیست سال پیش با پاسپورت ایرانی به همین جا آمدم و تو چطور به من همچون عاقل اندر سفیه نگاه می کردی؟ حالا خر من شو تا من بر پشتت سوار شوم و یک دور به دور فرودگاه به من کولی بده تا حالت جا بیاید. بزنم با همین پاسپورت امریکایی به دهانت تا دندانهایت بریزد؟ بعد احتمالا آن آقای بازرس که هیچکدام از حرف های دل من را هم نشنیده است می گوید شما تشریف ببر آن طرف تا بازرسی بدنی شوی. با تعجب می گویم چرا؟ آخر من که خیر سرم یک امریکایی هستم. می گوید فرقی نمی کند همین که محل تولد تو تهران است یعنی این که یک تروریست بالفطره هستی و باید بازرسی بدنی شوی! بله دوستان اگر شانس من است که یک چنین اتفاقی برایم روی خواهد داد و حتی با پاسپورت امریکایی هم به من گیر خواهند داد. البته یک نکته آموزنده هم برای بقیه خواهد داشت که هرگز سعی نکنند با پاسپورت خارجی خودشان به دیگران پز بدهند و فخر بفروشند تا این چنین ضایع نشوند. حالا که داشتم این داستان تخیلی را می گفتم به یاد یک داستان واقعی افتادم که برای یکی از دوستانم که در سنفرانسیسکو زندگی می کند و خانمش امریکایی است افتاده است. چند سال پیش او و خانمش با پاسپورت امریکایی به فرانسه رفتند و زمانی که از گیت عبور می کردند خانم او  که امریکایی سفید است به راحتی عبور کرد ولی به او که قیافه ایرانی نسبتا تیره داشت گیر دادند که پاسپورت امریکایی تو تقلبی است. به او می گفتند که تو الجزایری هستی و داری برای ما فیلم بازی می کنی! خلاصه مجبور می شود با سفارت امریکا در پاریس تماس بگیرد و پس از چندین ساعت معطلی آنها متوجه می شوند که او واقعا امریکایی است و از او معذرت خواهی می کنند و ولش می کنند که برود!

الآن هم من و اقدامات مقتضی داریم بر روی یک مسئله خیلی مهم فکر می کنیم و در شش و بش هستیم که آیا سال دیگر برای سفر به کانادا برویم و یا این که از سفر بی خیال شویم و پول آن را به یک زخمی از گوشه زندگی بزنیم. راستش فامیل هایمان ما را به کانادا دعوت کرده اند ولی هنوز به درستی روشن نکرده اند که آیا پول بلیط و خرج سفرمان را هم خواهند پرداخت یا خیر! ولی به احتمال خیلی قریب به یقین نخواهند پرداخت چون مگر دیوانه اند که چنین کاری را بکنند! بنابراین و با عنایت به این حساب و کتاب ها باید تا چند سال دیگر هم برای استفاده از این پاسپورت امریکایی خودم صبر کنم و دندان بر روی جگر بگذارم. می دانم که الآن همه شما از این که من این همه از پاسپورت امریکایی خودم می گویم حالتان دارد به هم می خورد و پیش خودتان می گویید که این آرش دیگر عجب موجود ندید و بدیدی است که همین طور شانسی یک پاسپورت امریکایی گرفته است و خیال برش داشته است که چه شده است. اشکالی ندارد بگویید. خوب من هم چکار کنم حالا که نمی توانم از پاسپورت امریکایی خودم برای مسافرت استفاده کنم لااقل از این طریق می توانم یک استفاده روحی و روانی از آن برده باشم و کمی پز بدهم تا دلم خنک شود.

راستش امروز زیاد حالم خوب نیست و می خواهم از کار جیم بشوم. احساس می کنم که هر لحظه دارم شکوفه می زنم و سرم هم کمی گیج می زند و چشمانم قیلی ویلی می رود. شاید هم برای همین است که شیرین می زنم و پرت و پلا می نویسم! پس تا نوشته ای دیگر بدورد بر شما باد.




۱۳۹۲ تیر ۱۸, سه‌شنبه

سامان دهی اندیشه در زمان ترک زادگاه

جابجایی در زندگی و رفتن از زادگاه می تواند چالش های زیادی به همراه داشته باشد که هر کدام از آنها  نیز  تا زمان درازی درگیر کننده است. در باره این چالش ها تا کنون زیاد نوشته ام ولی شاید کمتر به شیوه های رودررویی با آنها پرداخته باشم.

یکی از کارآمدترین شیوه های برخورد با چالش های مهاجرتی ساماندهی اندیشه است چرا که هرگاه  شمار جدال های ذهنی زیاد شود کارآیی پردازش آنها بسیار پایین می آید و خرد را در گزینش برتر دچار خدشه می کند. در این گاه است که ساماندهی اندیشه می تواند به شما کمک کند که از گسستن شیرازه کار خود در سختی های زندگی جلوگیری کنید.

ولی چگونه می توانیم به اندیشه خود سامان دهیم؟ به این گونه:

1- بررسی جایگاه و خواستگاه خود. 
هر از گاهی دست از اندیشه و کار روزانه بشویید و به خود بگویید که من کجا هستم, چه می کنم و می خواهم به کجا بروم. خواستگاه و آهنگ خود را دریابید و به آن رنگ و بویی دوباره ببخشید تا با گذشت روزگار از یادتان پاک نشود. هرگز فراموش نکنید که شمار چالش های گوناگون می توانند به سادگی چرایی کارهایی که می کنید را به باد فراموشی دهند.

2- سنجش چالش ها.
اگز چالش های بی شماری در پیش روی خود دارید نخست باید گرانی هر یک را بسنجید و ببینید که پرداختن به کدام یک از آنها می تواند در گشایش کارهای شما برتری ویژه ای داشته باشد. دست کم سه چالش برتر را برای خود شماره گذاری کنید و به آنها نگاه جداگانه ای داشته باشید و تلاش کنید که بهای کمتری به چالش های دیگر بدهید. اگر دشواری برای شما پیش آمد نخست ببینید که آیا آن رویداد در دامنه سه چالش شماره گذاری شده است یا خیر و اگر نیست تا زمانی که چالش های برتر را از پیش روی بر نداشته اید به سادگی از آن بگذرید.

3- به روز رسانی داده ها
هر از گاهی داده های خود را به روز کنید و اگر نیازی به جابجایی و یا دگرگونی دارند این کار را به آخر برسانید. آن چه اکنون می دانید را با آن چه که پیش از مهاجرت می دانستید جایگزین کنید و دوباره وزن چالش ها را بسنجید و جایگاه خود را بررسی کنید. داده های نادرست می تواند پیش زمینه پردازش نادرست باشد و به همراه آن نیز گمراهی از راه می رسد. 

4- پرهیز از دوباره کاری و  چرخ اندیشی
 فراموش نکنید که اندیشیدن خوب است تا اندازه ای که همچون سنگ آسیاب به چرخش یکسان دچار نشود. هرگاه که در باره کاری می اندیشیم باید دیدگاه تازه ای به آن داشته باشیم که شاید بتوانیم دروازه جدیدی را از درون تودرتوی چالش های خود بگشاییم. چرخ اندیشی ما را خسته می کند و توانمندی ما را کاهش می دهد و سرانجام آن نیز تنها می تواند دوباره کاری باشد. چرخ اندیشی هرگز به خودی خود گشایشی در بر ندارد و نباید گمان کنیم که شمار اندیشه در بازدهی آن کارآمدی دارد.

5- خوش نگری و شادی آفرینی
شاید پیوند خوش نگری و یا خوش بینی به سامان دهی اندیشه چندان آشکار نباشد ولی من گمان می کنم که خوش نگری امید می آورد و امید نیز شادی می آفریند. بهتر است که در اندیشه هایمان خواستگاه خود را دست یافتنی بدانیم و در هر قدم خود را به آن نزدیک تر ببینیم تا توان رویارویی با چالش ها در ما دو چندان شود. ناامیدی همچون چوبی است که در لابه لای چرخ روزگار ما فرو می رود و آن را از رفتن به جلو باز می دارد. شاید هم گاهی بد نباشد که برای خود و پیروزی خود جشن بگیریم و پیکی سر دهیم و چند آنی از نبایدها و نشایدها جدا شویم تا نسیمی خنک به جان ما بدمد و از گرمای آتش درون ما کمی بکاهد.

تا نوشتاری دوباره روزگارتان خوش باد

۱۳۹۲ تیر ۱۷, دوشنبه

مژده مژده که دوباره آمدم!


پس از یک استراحت کوتاه می رویم که دوباره نوشته هایی را در این وبلاگ به دور هم داشته باشیم. گمان کنم اگر نویسنده های قدیمی هم چاره داشتند کتاب هایشان را از دست مردم جمع می کردند و پس از اضافه کردن صفحاتی دوباره آن را پخش می کردند ولی چنین چیزی در دنیای کتابت کاغذی آن روزگار شدنی نبود در حالی که در دنیای وبلاگ امروز همچون صحنه های ویژه و تخیلی سینمای هالیوودی هر کاری شدنی است. راستش هر بار که به اینجا می آیم و می بینم که یک وبلاگ گل گرفته شده روزی چند صد نفر بازدید کننده دارد از خودم شرمنده می شوم و به خودم می گویم که خدا را خوش نمی آید که دل این همه آدم که برای خواندن چرندیات من به اینجا می آیند را بشکنم. از آنجایی که اعتیاد به نوشتن به این سادگی قابل معالجه نیست یک وبلاگ دیگر راه انداختم که به نظر خودم خیلی چرند بود چون حتی خودم هم از خواندن آن مزخرفاتی که می نوشتم لذت نمی بردنم چه برسد به آدم های دیگری که به آنجا می آمدند. تازه به این نتیجه رسیدم که آدم وقتی یک نوشته ای را می خواهد بنویسد باید یک جورهایی از درونش سرچشمه بگیرد که به دل خواننده بچسبد اگرنه آن نوشته و یا وبلاگ مثل تاپاله ای می شود که آدم بخواهد با تزئینات مختلف آن را زیبا و دلنشین کند و با اسپری ضد بو و عطر و ادکلن به آن رایحه خوش ببخشد. آدمیزاد مخصوصا اگر چیزی می نویسد نباید هرگز شعور مخاطبان خودش را دست کم بگیرد اگرنه حاصل آن مثل بیشتر فیلمهای ایرانی می شود که عملا بر روی شعور بینندگان خود قضای حاجت می کنند. اگر یک فیلمی به شعور بیننده احترام بگذارد نتیجه اش همچون کار اصغر فرهادی می شود که در حین سادگی و بی آلایشی بر دل بیننده می نشیند.

روزگار من از زمان آخرین نوشته ام تغییر چندانی نکرده است و این خودش می تواند یک خبر باشد. خوب و یا بد بودن این خبر هم از دیدگاه هر کسی متفاوت است. اصولا در جایی مثل ایران که در هر روز صدها حادثه برای آدم اتفاق می افتد بی خبری می تواند خودش خبر خوشی باشد چون در بهترین حالت تعداد خبرهای خوب و خبرهای بد با هم برابر است. در حالی که در کشوری مثل امریکا بی خبری نشان دهنده ملالت و روزمرگی در زندگی است چون اصولا خبر خاصی در زندگی وجود ندارد و همه خبرها شبیه همان خبرهای روز قبل است. خبرهای مهم زندگی در امریکا ممکن است فقط چند بار در سال رخ دهد که مهم ترین آن هم در مورد پیدا کردن کار و یا اخراج شدن از محل کار است و اگر این اتفاق ها رخ ندهد به این معنی است که هیچ اتفاق مهم و قابل ذکری هم در زندگی رخ نداده است. خوشبختانه از زمانی که من با اقدامات مقتضی ازدواج کرده ام زندگی برایم شیرین تر شده است اول به این خاطر که دیگر تنها نیستم و احساس داشتن یک خانواده را دارم و دوم به این خاطر که به چالش های مالی برخورد کرده ام که این خودش می تواند بر طرف کننده ملالت و یکنواختی زندگی باشد. البته اقدامات مقتضی بسیار اقتصادی است و چالش مالی به این معنی نیست که او زیادی خرج می کند بلکه این چالش های اقتصادی به خاطر تفاوت نگرش به زندگی است که بر روی من هم تاثیر مستقیم گذاشته است. مثلا من تا قبل از ازدواج نمی دانستم که کابینت و لوازم آشپزخانه من بسیار قدیمی و مندرس است و یا نمی دانستم که کف پوش خانه مثل جگر زلیخا ورقلمبیده شده است و نیاز به تعویض دارد. اصولا من قبل از ازدواج به آشپزخانه زیاد کاری نداشتم و به کف پوش هم توجهی نمی کردم در حالی که الآن هر دوی این ها بر روی مخ من است و باید آنها را درست کنم.  همین مسئله بی اهمیت هم برای خودش یک انگیزه زندگی است چون ما باید پول جمع کنیم و یا منابع مالی جدیدی پیدا کنیم تا بتوانیم این تعمیرات را انجام دهیم. اگر ایران بود خیلی راحت می شد با یک فقره اختلاس و یا قبول رشوه منبع مالی را تهیه کرد. حتی می توانستم با یک بخر و بفروش به وجه مورد نظر دست پیدا کنم در حالی که در امریکا منابع مالی هم مثل زندگی یکنواخت و ثابت است و باید برای همان برنامه ریزی کرد.

دیروز خودکار و کاغذ و متر برداشتم و به جان خانه افتادم تا بتوانم نقشه آن را تهیه کنم. خوشبختانه در زمینه نقشه کشی بد نیستم و توانستم ابعاد و زوایای پنهان و آشکار طبقه اول خانه و آشپزخانه را با دقت چند سانتی متر به تصویر بکشم. وقتی که سر متر را در یک نقطه می گذاشتم و به نقطه دیگری می رفتم تا اعداد را بنویسم ببو به سراغ سر متر می آمد و با آن بازی می کرد. هی می گفتم ببو نکن ولی گوشش بدهکار نبود و حتما می بایست بلند شوم و بگویم ای بر پدر و مادرت لعنت تا فرار کند ولی چون فکر می کرد دارم بازی می کنم دوباره می آمد و سر متر را شوت می کرد. چند هفته پیش هم نقشه خانه را کشیده بودم که البته آن را گم کردم و احتمالا در زیر انبوه کاغذهایی که به طور روزانه و به صورت نامه دریافت می کنم دفن شده است. در ایران که بودم شاید تعداد کاغذها و اسناد مهمی که می بایست نگه دارم به تعداد انگشتهای یک دست نمی رسید ولی در امریکا اگر آدم کاغذهایش را سر و سامان ندهد به مرور خودش هم در زیر آنها غرق می شود. حالا فقط کافی است که شما بخواهید به دنبال یک برگه بگردید و آن زمان است که عمق فاجعه خودش را نشان می دهد. روزهای اول که به امریکا آمده بودم حتی از دریافت یک نامه تبلیغاتی به اسم خودم خیلی ذوق می کردم و آن را نگه می داشتم و چند بار هم از روی آن می خواندم. مثلا یک نامه از بانک می گرفتم که در آن نوشته شده بود شما برای گرفتن یک اعتبار ده هزار دلاری صلاحیت دارید و من هم تمام فرم های آن را پر می کردم و می فرستادم و پس از یک هفته جواب می گرفتم که شما برای گرفتن اعتبار واجد صلاحیت لازم نیستید. دوباره فردای آن روز یک نامه دیگر دریافت می کردم و دوباره آن را پر می کردم و می فرستادم و دوباره همان جواب را می گرفتم. بعد تعداد این نامه ها به مرور بیشتر و بیشتر می شد چون ظاهرا مشخصات و آدرس من در میان تمام موسسات مالی رد و بدل می شد و آنها هم به طور اتوماتیک برای من نامه می فرستادند. طوری شده بود که هر روز بیست تا نامه از بانک های مختلف دریافت می کردم و اگر می خواستم به همه آنها پاسخ بدهم هشت ساعت در روز وقت من را می گرفت. کم کم اعتبار من فقط برای سیصد دلار ساخته شد و در مدت کمی یک چیزی در حدود ده تا کردیت کارت گرفتم که البته هر کدام از آنها بیشتر از پانصد دلار اعتبار نداشت و در ضمن برایم هم خیلی سخت بود که حواسم به حساب و کتاب همه آنها باشد. بعدها که فهمیدم کارت اعتباری زیاد چیزی جز دردسر نیست همه آنها را بستم و فقط یکی از آنها را نگه داشتم که الآن هم از همان یکی استفاده می کنم.

در فرستادن رزومه هم به همین اندازه سماجت داشتم و تا قبل از این که در امریکا کار پیدا کنم رزومه ام را تقریبا به تمام شرکت های موجود در امریکا فرستادم. اصلا برایم مهم نبود که آیا آن کار به درد من می خورد یا نه و یا این که آیا اصلا آنها به کارمندی مثل من  احتیاج دارند. شاید در روز حدود سیصد رزومه به اطراف می پراکندم و حتی برای بعضی از شغل ها چندین بار رزومه ام را می فرستادم که هر روزی که ایمیلشان را باز می کنند یک نسخه از رزومه من به چشمشان بخورد. احتمالا خیلی از آنها هم من را به لیست اسپم خودشان اضافه کرده بودند که دیگر رزومه ای از من دریافت نکنند. هر روز هم دایره شغل هایی که برای آن اقدام می کردم را گسترش می دادم و مثلا در یک شرکت هم برای تکنسینی اقدام می کردم و هم برای مدیر عاملی و پیش خودم می گفتم که این دیگر بستگی به کرم و تشخیص خودشان دارد که ببینند کدام شغل بیشتر برای من مناسب است!  حالا اگر اخراج شوم دوباره باید موتور جستجوی خودم را به کار بیندازم و رزومه ارسال کنم. البته فعلا جای نگرانی نیست و از این بابت ملالی به خود راه ندهید.

گمان کنم که نوشتن یک جورهایی برای من بهتر از ننوشتن باشد چون ظاهرا وقتی که می نویسم حالم بهتر از زمانی است که نمی نویسم.