۱۳۸۹ بهمن ۱۱, دوشنبه

اندیشه تبعیض در ارتباط با مهاجرت به امریکا

امروز پسری که برای کار کامپیوتر بخش ما استخدام شده بود آمد و شروع به کار کرد. البته تا به امورات آشنا شود و راه بیفتد چند هفته ای طول می کشد ولی به هر حال همین طوری هم کمک بزرگی برای من است و من می توانم کمی به کارهای خودم برسم. مادرم دو هفته دیگر می رود و از الآن شروع کرده است به یاد دادن جای چیزهای مختلف به من. با ید دوباره عادت کنم که به زندگی عادی خودم بازگردم و معده گشادم را هم سر و سامان بدهم تا هر دم غر نزد و طلب غذا نکند. ممکن است چند روز اول برایم کمی سخت باشد و احساس غریبی و تنهایی بکنم ولی این احساسات زیاد به طول نمی انجامد و دوباره به تنهایی و خلوت خودم عادت خواهم کرد. در این مدتی که طلاق گرفته ام و تنها شده ام تغییرات زیادی در من ایجاد شده است که تازه متوجه برخی از آنها آن شده ام. مثلا به تازگی در خواب خرخر می کنم و اگر کسی در کنارم باشد نمی تواند بخوابد. برای همین هم تصمیم گرفتم که فعلا از خیر دوست دختر گرفتن و ازدواج این قبیل جیزها بگذرم و برای خودم راحت زندگی کنم. این طوری دیگر کسی به جانم غر نمی زند که تا صبح نگذاشته ام او بخوابد و نه تنها می توانم هر چقدر که دوست داشتم خرناس بکشم بلکه می توانم چنان در رختخواب بگوزم که شیشه های پنجره به لرزه در بیاید. به هر حال هر چیزی یک زمانی دارد و وقتی که از آن بگذرد بسیاری از چیزها دشوار می شود و حتی در کنار هم خوابیدن هم برای خودش تبدیل به مسئله بغرنجی می گردد!  مسائل دیپلماتیک هم که دیگر قضایای خودش را دارد و وقتی که آدم جوان تر است همه چیز به خوبی هر چه تمام تر پیش می رود ولی وقتی که آدم پا به سن می گذارد باید حواسش به خیلی از چیزها باشد که آیا چه بشود و چه نشود. حالا بیشتر شما جوان هستید و نمی فهمید که من چه می گویم. بگذارید که یک کمی سنتان بیشتر شود تا پی به نکاتی که من به آن اشاره می کنم ببرید پیش خود بگویید که آخ کجایی جوانی که یادت بخیر!


و اما این استاد بزرگ دانش و هنر و ادب و فرهنگ و غیره که من می باشم و کمالات و جمالات از سر من به بالا زده است و چکه می کند می خواهم کمی بیشتر به موضوعی بپردازم که در نوشتار پیشین به آن اشاره کردم. من وقتی که به امریکا آمدم با یک کلمه انگلیسی آشنا شدم به نام Harassment که یک جورهایی می شود آن را آزار ترجمه کرد. هر چیزی که به نوعی به این کلمه ختم شود از نظر قانونی مکروه است و حتی در محیط کار می تواند منجر به اخراج شدن مفعول این عمل گردد.  این آزار می تواند جنسی, مذهبی, عقیدتی, نژادی, فرهنگی و یا هر چیز دیگری باشد. به عنوان مثال اگر من جمله ای را از خودم ول دهم که اشاره ای به چاق بودن همکار من بکند و موجب آزار و رنجش او شود جرم محسوب شده و اگر این ماجرا به گوش اداره کارگزینی برسد اول به من اخطار کتبی خواهند داد و در صورت تکرار من را با اردنگی از شرکت اخراج خواهند نمود. من چون که هرگز فرق بین شوخی و آزار را نمی فهمیدم ممکن بود که مثل یابوها سرم را به پایین بیندازم و هر چیزی را بگویم که باعث خنده و مزاح دیگران و خودم شود در حالی که وقتی استخدام می شدم یک بروشور به من دادند که آن را مطالعه کردم و دقیقا برایم توضیح داد که آزار به چه معنایی است و آزار جنسی و یا آزار نژادی به چه چیزهایی می گویند. خوب ما در ایران ممکن بود که برای شوخی و خنده حتی یک لگد به شکم کسی بپرانیم و بعد هم بگوییم که شوخی بود و بخندیم. در وقایع فوتبال هم دیده می شود که مثلا مربی فوتبال یک چکیده آبدار به گوش بازیکن می خواباند  و بعد هم می گوید که با او شوخی کردم. یا اینکه ممکن است یک نفر که در یک مهمانی در کنار یک خانم ایستاده است بوق بزند و بعد بگوید که شوخی کردم!


در واقع ما در کشورمان با دو مسئله کاملا مجزا در رابطه با جداسازی جنسیتی,  قومی و مذهبی سر و کار داریم.
1- اندیشه برتری جویی نژادی, جنسی و عقیدتی که اغلب به آزار هم منتهی می شود.
2- آزار و یا هرسمنت که می تواند جوهر نژادی , جنسی و یا عقیدتی داشته باشد و مرز آن با مزاح و شوخی مشخص نشده است و من بخش کلامی آن را مسخره کردن می نامم.


پس وقتی که ما مثلا یک جوک ترکی بی اهمیتی را می شنویم و به آن می خندیم باید به دو مسئله هم فکر کنیم. اول این که چه اندیشه و باور عمومی در جامعه ما وجود دارد که منتهی به ساخت چنین جوک هایی می شود. آیا آن اندیشه ها با ظلم هایی که در طول تاریخ به آن اقلیت های قومی, مذهبی و یا جنسی شده است ارتباطی دارد؟ آیا وقتی که نماینده اردبیل در مجلس حرف می زند و همه زیر لب به او می خندند دارد جوک تعریف می کند یا این که دارد از بدبختی های مردم خودش حرف می زند؟ آیا اگر یک وزیر سنی مذهب و یا کرد نداریم ارتباطی با اینگونه تفکرات و باورهای عمومی جامعه ما دارد؟
دوم اینکه باید فکر کنیم که آیا آن جوک باعث آزار فرهنگی و یا قومی یک نفر می شود یا خیر. در امریکا هم تبعیض نژادی وجود دارد ولی لااقل از نظر قانونی جرم است و در باور عمومی هم یک امر پسندیده نیست. مثلا شما اجازه ندارید با یک امریکایی افریقایی تبار طوری حرف بزنید که رنگ پوست او را مورد تمسخر قرار دهید. و یا اگر کسی مذهب و یا عقیده یک نفر دیگر را مسخره کند از نظر قانونی مجرم است. هیچ کسی هم اجازه ندارد که مثلا برای استخدام یک نفر از فیلترهای اعتقادی و یا نژادی استفاده کند. شوخی های کلامی و بدنی که منجر به آزار جنسی شود نیز کاملا غیرقانونی و ناپسند است. 


البته طبیعی است که هیچوقت قانون به طور کامل اجرا نمی شود و نشانه های آزارهای جنسی و نژادی در گوشه و کنار امریکا نیز به چشم می خورد ولی از من بپذیرید که این نمونه ها اصلا با عمومیتی که در ایران وجود دارد قابل مقایسه نیست و من تازه پس از مدتی که در امریکا زندگی کردم متوجه شدم که هرگونه شوخی و خنده باید عاری از گوشه و کنایه و تحقیر و آزار قومی و یا جنسی و عقیدتی باشد.


ما کلماتی مثل گوز و یا کلمات مرتبط با موارد دیپلماتیک را بسیار بد می دانیم  و با شنیدن آنها پشت لبمان را گاز می گیریم و سرخ و سفید می شویم ولی همچون نقل و نبات نژاد یکدیگر را مورد عنایت قرار داده و به ریش یکدیگر می خندیم و این کار باعث تفریح و سرگرمی ما می شود.

۱۳۸۹ بهمن ۸, جمعه

عادت زشت مسخره کردن و مهاجرت به امریکا

امروز جمعه است و همه در اداره ما خوشحال هستند. امروز صبح وقتی به آشپزخانه رفتم که برای خودم قهوه بریزم اتفاق جالبی افتاد. اداره ما در طول مدت چند سالی که من در آن کار می کنم مدیران زیادی را عوض کرده است و از زمانی که بانک بخش زیادی از اداره ما را خریده است تقریبا تمام مدیران اصلی و میانی را اخراج کرده اند و به جای آنها افرادی استخدام کرده اند که از طرف خود بانک معرفی می شوند و یا مورد تایید آنها هستند. یکی از این مدیران نیز مدیر عامل اصلی اداره ما است که چند ماه پیش آمده است و فردی است تقریبا هم سن و سال من. او بسیار خشک و جدی است و همه از او حساب می برند. راستش من یواشکی فایل پرسنلی او را نگاه کردم و دیدم که ششصد و پنجاه هزار دلار در سال حقوق می گیرد و مغزم سوت کشید. این را گفتم که بدانید اوضاع و احوال مدیران عالی رتبه به چه صورت است و وقتی که او به شرکت ما آمد تمام روزنامه های محلی این خبر را درج کردند. حالا از این مسائل که بگذریم من هم گهگاهی او را در اداره می بینم ولی خیلی خشک و رسمی سلام می کنم و او هم فقط جواب می دهد و می گذرد. امروز صبح داشتم از راهرو به سمت آشپزخانه  می رفتم که برای خودم قهوه بریزم و بیاورم. در وسط راهرو یکهو دیدم که او دارد خیلی سریع می آید و طبق معمول حتی به آدم نگاه هم نمی کند. وقتی که من او را دیدم از دور سلام کردم ولی او هیچ عکس العملی نشان نداد و وقتی که به نزدیکی های من رسید ناگهان به سمت من پرید و به حالت نیمه نشسته دستانش را به سمت من باز کرد و گفت سلام. من که ترسیده بودم تقریبا یک متر از جایم پریدم. سپس خندید و من را بغل کرد و شروع کرد به خوش و بش کردن. من تا به حال فکر می کردم که فقط بالاخانه خودم پاره سنگ بر می دارد ولی امروز به خودم امیدوار شدم.

یکی از نقاط مشترک تمام مهاجرانی که به یک کشور جدید می روند این است که تا مدت ها خود را بافته جدابافته می دانند و ناخودآگاه در پی این هستند که بدانند دیگران در مورد آنها چه فکر می کنند و چه رفتاری دارند. ولی کسانی که از ایران مهاجرت می کنند علاوه بر این احساس عمومی یک احساس دیگری هم دارند که من سعی می کنم آن را برای شما شرح دهم. وقتی که من در ایران بودم به طور ناخودآگاه رفتارهایی را از خودم بروز می دادم که به نظرم خیلی عادی بود و هیچوقت هم متوجه زشتی آن نمی شدم. به نظر من اندیشه ای که به اینگونه رفتارها منتهی می شود در جامعه ایران بسیار رواج دارد و می توان نشانه های آن را در عرصه های مختلف اجتماعی, فرهنگی و سیاسی دید. این رفتار , مسخره کردن دیگران است و اندیشه ای که که باعث بروز این رفتار ناپسند می شود هیچ چیزی نیست جز نژاد پرستی و اعتقادات تبعیض جنسی, نژادی و عقیدتی. ما از بچگی یاد گرفته ایم که اگر فردی را با لهجه و یا ظاهر متفاوتی دیدیم نیشخند بزنیم و یا اینکه به او تکه بپرانیم. تفریح ما این بود که اگر کسی سیاه بود به او بگوییم برزنگی و اگر مو نداشت بگوییم کچل کلاچه و اگر چاق بود بگوییم خیکی و اگر لاغر بود بگوییم ریغو و اگر هم لهجه ای داشت آن را تکرار کنیم و به ریش او بخندیم. ریشه های تبعیض جنسیتی هم از دوران کودکی در ما شکل گرفته است و مسخره کردن دختران هم بخشی از تفریح پسر بچه های ایرانی است. وقتی که کمی بزرگ تر شدیم لایه های تبعیض نژادی در ما شدیدتر شد به طوری که اگر یک نفر با لهجه آذری و یا کردی و یا گیلکی با ما صحبت می کرد تنها چیزی که به ذهن ما خطور می کرد مسخره کردن آنها بود. زیرا ما طوری تربیت شده بودیم که اعتقاد داشتیم هر کسی که آدم درست و حسابی است باید شبیه ما باشد و شبیه ما حرف بزند و شبیه ما لباس بپوشد و همان اعتقاداتی را داشته باشد که ما داریم. همه جا در گوش ما خواندند که دین شما بهترین دین است و نژاد شما هم برترین است و هنر هم فقط نزد شما است و بس و بقیه نژادها باید بروند جلو و بوق بزنند.

وقتی که یک نفر از یک چنین محیطی به نام کشور ایران به جایی مثل امریکا مهاجرت می کند اولین چیزی که به ذهنش خطور می کند این است که الآن امریکایی ها چه رفتاری با او خواهند داشت و با شنیدن لهجه غیر عادی و حرف زدن اشتباه او چه عکس العملی از خودشان نشان خواهند داد. طبق منطق و تربیت و پیش فرض ما, آنها باید با دیدن قیافه و یا شنیدن لهجه ما غش غش بخندند و اگر هم حرفی بزنیم دستشان را تکان بدهند و بگویند برو بابا! اول برو حرف زدن یاد بگیر بعد بیا زرت و پرت کن! من بارها از افراد مختلفی شنیده ام که از من سوال می کنند که آیا امریکایی ها با ایرانیها همان رفتاری را دارند که ایرانی ها با افغانی ها دارند؟ من در جواب می گویم که اگر امریکایی ها هم به اندازه ما احمق و ابله و نادان بودند ممکن بود که چنین رفتاری داشته باشند ولی خوشبختانه آنها مثل ما نیستند و به همه نژادها و ملیت های مختلف احترام می گذارند و نه تنها چیزی به اسم مسخره کردن نژاد و یا دین و یا لهجه یک نفر در بین آنها رواج ندارد بلکه این کار در امریکا جرم محسوب می شود و بسیار زشت است. وقتی که در ایران بودم و صحبتی از یک هندی می شد در ذهنم می گفتم که آخر هندی هم آدم است؟! ولی وقتی که به امریکا آمدم به مرور متوجه شدم آن کسی که آدم نیست من بودم که چنین طرز فکری بر اساس نژاد یک انسان داشتم. حالا من که از یک کشور گل و بلبل به امریکا آمده ام همواره ناخودآگاه منتظر هستم که دیگران من را مسخره کنند و به ریش من بخندند و یا یک رفتار غیر عادی نسبت به من داشته باشند و مدت ها طول می کشد تا این پیش فرض ذهنی که یک نوع بیماری مالیخولیایی است از ذهن مهاجران ایرانی که به امریکا می آیند پاک شود. وقتی با حسن برای خرید به فروشگاه کاسکو رفته بودیم از ما خواست که سبد خرید را به او بدهیم و او از درب خروجی فروشگاه خارج شود تا ببیند که فردی که قبض را با سبد خرید مقایسه می کند چه رفتاری با او خواهد داشت. فرد بازرس بدون اینکه به سبد خرید نگاه کند قبض او را تایید کرد و او خارج شد و او که از این مسئله تعجب کرده بود پیش ما آمد و گفت احتمالا او به این خاطر  سبد خرید من را نگاه نکرد که سیاه پوست بود و چون ما در زمان گروگانگیری یک فرد سیاه پوست را آزاد کرده بودیم که برود پس او با ما ایرانی ها خوب بود و سبد خرید من را نگاه نکرد! در حالی که آن فرد نگهبان اصلا هیچ گونه نگاه تبعیض آمیزی نسبت به نژاد و یا لهجه مشتریانی که از آنجا عبور می کنند نداشت و اصلا در این باغها به سر نمی برد. من هم زمانی که تازه به امریکا آمده بودم نگران بودم که دیگران چه رفتاری با من که ایرانی هستم خواهند داشت و منتظر بودم که من را مسخره کنند برای همین وقتی که اشتباه می کردم خودم مثل احمق ها می خندیدم در حالی که آنها اصلا نمی خندیدند.

من کار دارم باید بروم ولی شاید دیرتر برگردم.  اگر فضلی داشتید اظهار کنید تا فیض ببریم.

۱۳۸۹ بهمن ۵, سه‌شنبه

نوشته ای نوشتم که نوشته ای نوشته باشم

از صبح سرفه می کنم و همه همکارانم مثل جذامی دیده ها از من فاصله می گیرند. هنوز اخراج نشده ام و همچنان دارم به کارم ادامه می دهم. باید در این چند روز یک پرسشنامه را پر کنم و بعد آن را به مدیر مربوطه ام بدهم تا به من امتیاز بدهد. سپس ممکن است نسبت به امتیازی که می گیرم حقوقم اضافه شود و یا اینکه برعکس با اردنگی از شرکت پرتم کنند بیرون. یک میکروسکوپ خریده ام که میکروب ها را در خانه تماشا کنم و ببینم که چه شکلی هستند و چکار می کنند. از اینترنت سفارش داده ام و چند روز دیگر به دستم می رسد. تازه متوجه شدم که میکروب ها هم برای خودشان دنیایی دارند و احتمالا آنها هم با تلسکوپ ما را تماشا می کنند و دب اصغر و اکبر ما را رصد می کنند. خوبی این میکروسکوپ این است که دیجیتال است و می شود جانوران معلق در نمونه ها را در صفحه نمایشگر دید. به هرحال هر دفعه سرم را با یک چیزی گرم می کنم تا ببینیم که بالاخره در ماه دسامبر سال دیگر دنیا تمام می شود یا خیر. البته امیدوارم که تا قبل از تمام شدن دنیا یک تحولات مفیدی در داخل ایران رخ دهد که لااقل دلم خنک شود و آرزو به دل از دنیا نروم.  فرزانه می گفت که یک مشت میکروب قرار است که تحول ایجاد کنند و من هم برای همین میکروسکوپ خریدم که ببینم آیا دارند تحول ایجاد می کنند یا خیر.  راستی می خواستم در مورد ناتاشا گادوین حرف بزنم ولی متاسفانه یک درصد رای مثبت کم آوردیم. می دانید که طبق استانداردهای جهانی رای گیری حتما باید بیش از شصت و چهار درصد رای مثبت داشته باشد تا لایحه تصویب شود در حالی که در رای گیری این وبلاگ فقط شصت و سه درصد رای مثبت وجود دارد و یک درصد کم آوردیم. چقدر حیف شد چون من تازه می خواستم بگویم که ناتاشا گادوین کیست و چه کاره است ولی چه کنم که قانونمند هستم و نمی توانم از قوانین و استانداردهای بین المللی چشم پوشی کنم! 

یکشنبه گذشته فوتبال امریکایی نگاه کردم و تازه دارم قوانین آن را یاد می گیرم. یک چیزی است مابین وسطی و زوو و فوتبال خودمان. قانون اصلی آن هم این است که یک نفر باید توپ را بگیرد و تا آخر زمین که گل طرف مقابل است بدود. بقیه هم باید با هر کلکی که شده به دست و پا و کمرش آویزان شوند و او را به زمین بیفکنند تا نتواند خودش را به آن نقطه برساند. به هر تیم چهار بار فرصت داده می شود که ده یارد جلو برود و اگر نتوانست توپ را می گیرند و به طرف مقابل می دهند. اگر هم یار مقابل در هوا توپ را بل بگیرد بازی به نفع آنها عوض می شود. در فوتبال امریکایی هول دادن و پریدن بر سر و کول یکدیگر به سبک برره ای آزاد است ولی اگر کسی بخواهد گردن کسی را بشکند و یا دست به چشم و چال دیگری بزند داورها خطا می گیرند. جالب اینجا است که داورها به جای سوت یک دستمال های زردی دارند که آن را روی زمین می اندازند و این مثل سوت خطا در فوتبال خودمان است. اگر بازیکنان به آن دستمال زرد توجه نکنند کلاه خودش را هم در می آورد و به زمین می اندازد. حالا اگر باز هم توجه نکنند آیا کار به پیراهن و شلوار و جاهای باریک می کشد یا خیر را دیگر خدا می داند. مربی ها هم یک دستمال قرمز در تنبان خود دارند که اگر اعتراض داشته باشند آن دستمال لنگ مانند را به زمین می اندازند و داورها به سراغش می روند تا اعتراض او را بشنوند. معمولا وقتی که یک نفر زمین می خورد همه روی او می پرند تا نتواند تکان بخورد و داور بیاید و ببیند که وضعیت توپ در دستان او چگونه است. معمولا هیکل نفرانی که دفاع می کنند مثل کرگدن است و وظیفه آنها فقط این است که خودشان را بر روی مهاجم نگون بخت پرت کنند و او را از پای در آورند. راستی من تازه فهمیدم که اسپرم کرگدن از همه موجودات دیگر به انسان نزدیک تر است و برای همین از هورمون آن برای بهبود روابط دیپلماتیک آقایان استفاده می کنند. حالا راست و دروغش را دیگر نمی دانم ولی شنیده ام که شاخ کرگدن هم حاوی مقادیر زیادی هورمون آقایانه است که معجزه می کند و دیگر بمب هم نمی تواند آن را کج کند!


من یک نوع بازی با ورق بلد هستم که می توانم توسط آن خلایق را سر کار بگذارم. این بازی به این صورت است که شما از میان ورق ها یکی را انتخاب می کنید و آن را می بینید. سپس آن را روی میز می گذارید و من بدون اینکه به آن دست بزنم و یا ببینم آن را مغناطیسی می کنم. سپس شما ورق را بر می دارید و آن را هر کجایی که خواستید می گذارید و دسته ورق ها را خوب به هم می زنید. بعد من دسته ورق را از شما می گیرم و دانه به دانه دستم را با فاصله از پشت ورق ها رد می کنم تا ببینم کدام یک از آنها نیروی مغناطیسی دست من را بر می گرداند. سپس آن ورق را پیدا می کنم و قربانی با کمال تعجب همان ورق انتخاب شده خود را می بیند و دهانش از تعجب باز می ماند و هاج و واج به من وا می نگرد. سپس از من تقاضا می کند که دوباره انجام دهم و من هم دوباره آن عمل شنیع را انجام می دهم. دفعه بعد به لای آستین و به بر زدن ورق ها توجه می کند ولی چیز مشکوکی پیدا نمی کند و دوباره وقتی که برگ خودش را دید مخش سوت می کشد. سپس التماس می کند که کلک آن را بگوبم و من هم قبول می کنم. ولی در واقع سر کارش می گذارم و ذهنش را به سمتی می برم که من برگ ها را می شمرم و وانمود می کنم که این کار خیلی ساده است. او سعی می کند که کار من را تکرار کند ولی خودش هم می داند که بی معنی است چون خود او هم ورق ها را هم زده است و با منطقش جور در نمی آید که بشود با شمارش آن را پیدا کرد. پس از اینکه نا امید شد کمی در مورد ماوراء الطبیعه چرت و پرت می گویم که مثلا روح نگهبان به من کمک می کند تا ورقی را که او دیده است پیدا کنم و یا اینکه من می توانم هر ورقی را به آن چیزی که او دیده است تبدیل کنم. جمعه گذشته چند تا از دخترهای شرکتمان را به این شیوه سرگرم کردم و دست آخر هم قول دادم که یک روز آنها را به خانه ام دعوت کنم و کلک این بازی را به آنها یاد دهم. بهرحال این هم یک نوع شیوه اغفال است!


شیرینی های امریکا برای ما جماعت ایرانی بیش از حد شیرین است. وقتی که به ویترین های رنگارنگ آنها نگاه می کنید دلتان آب می شود و هوس می کنید که یک گازی به یکی از آنها بزنید. سپس قشنگ ترین آنها را انتخاب می کنید و پول آن را نیز به صاحب آن می پردازید. ولی چشمتان روز بد نبیند. وقتی که اولین گاز را به آن می زنید انگار که یک نفر به تمام احساسات درونی شما خرابکاری کرده باشد. مثل این است که کمی آرد و شکلات را در یک ظرف بزرگ شکر ریخته باشند و تازه بعضی وقت ها هم نمک فراوان به آن اضافه می کنند. یعنی نه تنها خیلی شیرین است بلکه شور هم می شود و در آن حالت فقط قیافه ما در حالی که اولین لقمه آن را در دهان خود بالا و پایین می بریم دیدن دارد. وقتی که به امریکا بیایید به مرور زمان یاد می گیرید که هر چیزی که می بینید و ظاهرش قشنگ است را نباید خرید چون ممکن است به ذائقه ما جور در نیاید. البته طبع آدم هم پس از ورود به امریکا تغییر می کند و من الآن غذاهایی را که در بدو ورود متحولم می کرد را خیلی دوست می دارم. بعضی از آنها را هنوز هم دوست ندارم مثلا در سالاد غذاهای ویتنامی یک سبزی وجود دارد که همان خزه لجنی خودمان است. هر کاری که کردم نتوانستم با لزجی آن در دهانم و البته قیافه آن کنار بیایم. ولی ممکن است چند سال دیگر همان را هم بخورم. خوردن خرچنگ و قورباغه و صدف و جانوارن و کرم های دریایی که دیگر عادی است و همه می خورند و من هم می خورم. البته ناگفته نماند که وقتی شما قبل از غذا آبجو و یا هر زهرماری دیگری بنوشید دیگر هر چه را که به خوردتان بدهند با لذت می خورید و حالیتان هم نمی شود که چه خورده اید و کلی هم تعریف آن را می کنید.


آخ دیرم شد. باید بروم به یک جلسه مهم! 



۱۳۸۹ بهمن ۴, دوشنبه

مهاجرت به امریکا و هدف از زندگی

چند وقتی است که می خواهم در مورد یک مسئله با شما صحبت کنم ولی فرصت آن پیش نیامده بود. شاید الآن که حدود نیم ساعت وقت دارم زمان مناسبی برای این کار باشد. این مسئله به نوعی با مهاجرت هم ارتباط دارد و معمولا کسانی که مهاجرت می کنند و یا قصد مهاجرت دارند در ذهن خودشان با این مسئله کلنجار می روند و آن را به چالش می کشند. دوستانی که جوان تر هستند و یا در سنین نوجوانی به سر می برند نیز گهگاهی با این مسئله دست و پنجه نرم می کنند و معمولا نتیجه افکارشان را فقط به صورت یک سوال ساده مطرح کنند. این سوال ساده این است که هدف ما از زندگی چیست و اصلا برای چه زندگی می کنیم؟ بسیاری از تازه مهاجران نیز پس از مدتی امورات خودشان را دوباره بررسی می کنند و متوجه می شوند که در قبال بدست آوردن امکانات جدیدی که مهاجرت در اختیارشان گذاشته است چیزهای دیگری مثل نزدیکی به اقوام و دوستان قدیمی خود را از دست داده اند . سپس آنها سعی می کنند که دست آوردهای خود را با از دست داده های خود بسنجند و ببینند که آیا ارزش کافی دارد یا خیر. ولی برای این کار نیاز دارند که مقیاس خود را برای سنجیدن ارزش مهاجرت مشخص کنند و این مقیاس چیزی نیست جز هدف آنها از زندگی کردن.

قبل از این که این مسئله را با یکدیگر بررسی کنیم اجازه دهید که یک نکته را مشخص کنم و آن نکته این است که نباید بررسی فلسفه وجودی و باورهای مربوط به آن را با پوچی حاصل از افسردگی روانی قاطی کرد. از دست دادن انگیزه زندگی و تمایل به خودکشی یکی از عوامل افسردگی است که باید با دارو و روان درمانی توسط یک پزشک معالجه شود و رابطه مستقیمی به جهان بینی فرد مورد نظر ندارد زیرا انگیزه زندگی یک فرآیند فیزیکی و حیاتی است که در تمام موجودات زنده وجود دارد. یک کرم خاکی برای ادامه بقای خود نیازی به جهان بینی و فلسفه ندارد زیرا انگیزه زندگی در وجود او نهادینه شده است. بنابراین اگر به هر علتی یک فرد احساس پوچی کند و یا اینکه انگیزه لازم را برای زندگی نداشته باشد بهتر است که با یک پزشک خوب مشورت کنید تا اگر دچار افسردگی شده است آن را درمان کنند. از طرف دیگر نیز شرایط سخت مهاجرت و تحولات درونی یک فرد مهاجر شرایط مساعدی را برای بروز بیماری افسردگی به وجود می آورد و اگر مهاجران عزیز آن را نادیده و یا دست کم بگیرند ممکن است که هرگز نتوانند به شرایط عادی زندگی بازگردند و از زندگی خود لذت ببرند. معمولا این دسته از مهاجران به علت عدم رضایت و لذت از زندگی همواره به فکر بازگشت به وطن هستند و وقتی که به وطن بر می گردند شرایط آنجا را مطلوب نمی بینند و دوباره به فکر بازگشتن به امریکا هستند و وقتی که بازگشتند دوباره دلشان برای وطن تنگ می شود و این حلقه تا ابد ادامه پیدا می کند مگر اینکه آنها مورد درمان پزشکی قرار بگیرند.

ولی اگر انگیزه زندگی در انسان پای برجا باشد سوال کردن در مورد زندگی و بررسی اهداف شخصی می تواند بسیار مفید و کارساز باشد و هر کسی به تناسب علایق شخصی و توانایی های خود می تواند هدف های زندگی خود را مشخص کرده و برای آنها برنامه ریزی کند. اگر به عنوان مثال هدف اصلی شما از زندگی این است که بیخ ریش پدر و مادر خود بمانید و در کنار آنها زندگی کنید و از بودن در کنار آنها لذت ببرید طبیعی است که دیگر نمی توانید به فکر مهاجرت باشید زیرا شما نمی توانید به هر کجایی که می روید پدر و مادر و دیگر بستگان خود را به دنبال خودتان بکشانید و بسیار آسان تر این است که شما در کنار آنها بمانید. یا اگر هدف شما از زندگی این است که به صنعت و حرفه پدرتان بپردازید و یا به کسب او ادامه دهید طبیعی است که مهاجرت در برنامه زندگی شما کمرنگ می شود و اگر به این کار اقدام کنید ممکن است که دچار مشکلات جدی شوید. پس به نظر من قبل از اینکه کسی به فکر مهاجرت بیفتد باید اهداف واقعی خودش را در زندگی پیدا کند. هدف های واقعی بسیار ساده هستند و نباید اجازه داد که هدف های کلیشه ای و دهن پر کن شما را گمراه کنند. مثلا اهداف مدنی و اجتماعی بسیار ارزشمند هستند ولی ممکن است که هدف اولیه و شخصی شما نباشد و اگر بر آن پایه مهاجرت کنید تازه پس از مهاجرت پی به اشتباه خود ببرید و دریابید که مثلا دوری از عمه برای شما از هر گونه فرآیند سیاسی و اجتماعی پر رنگ تر و تحمل آن برای شما بسیار دشوار بوده است.

هدف از زندگی چیزی است که ما به نسبت توانایی های خودمان مشخص می کنیم و معمولا طوری تنظیم می شود که ما در مجموع از زندگی خودمان لذت بیشتری ببریم و درد و رنج کمتری را تحمل کنیم. هدف از زندگی با چرا ها و علت ها سنخیت چندانی ندارد و این سوال که چرا ما زندگی می کنیم و یا علت زنده بودن ما چیست از بیخ و بن مورد دارد و حتی می تواند که نشانه هایی از افسرگی روانی باشد. اگر کسی از من بپرسد که چرا زندگی می کنی خیلی ساده می گویم که زندگی می کنم که زندگی کرده باشم و یا اینکه می گویم زندگی می کنم چون از زندگی لذت می برم. لذت بردن از زندگی مثل غذا خوردن و آشامیدن آب است و برای انجام دادن این کارها ما هیچ نیازی به دانستن علت آنها نداریم. برای یک انسان هدف از مهاجرت نیز می تواند بسیار ساده باشد. این هدف این است که مثلا من برای زندگی کردن درد و رنج و سختی کمتری را تحمل کنم و  لذت بیشتری ببرم. من تاکنون به این هدف خود رسیده ام و لذت بیشتری از زندگی خود می برم ولی اگر زمانی درد و رنج زندگی در امریکا بیشتر از لذت آن شود ممکن است که دوباره به این فکر بیفتم که چگونه می توانم شرایط زندگی را بهبود بخشم. البته شرایط اجتماعی و سیاسی یک جامعه هم در نهایت به درد و رنج و یا لذت یک فرد ختم می شود و مثلا اگر یک روز که از خانه بیرون می رویم یک باطوم به مغزمان بخورد و یا به ما بگویند که اجازه ندارید در پیتزا فروشی آبجو بخورید و یا اگر ببینیم که شرایط اقتصادی بستگانمان وخیم است بر رنج هایمان اضافه می شود و از لذایذ زندگی ما می کاهد و چون ممکن است که مجموع فامیل و خانواده و دوستان ما نتوانند این رنج پدید آمده در ما را از بین ببرند, از آن لحظه انگیزه مهاجرت در ما شکل می گیرد. این انگیزه به این معنی است که ما حاضر می شویم ارتباط با تمام فک و فامیل و دوستان خودمان را به خاطر یک لیوان آبجو در پیتزا فروشی و یا پوشیدن شلوار کوتاه در خیابان  و یا آزادانه حرف زدن در مورد باورهایمان از دست بدهم. یک فرد مهاجر همیشه باید آگاه باشد که چه چیزهایی را قرار است که در قبال به دست آوردن چه چیزهایی بفروشد و قبل از این که اقدام به مهاجرت کند ارزش هر کدام از آنها را با مقیاس اهداف خود در زندگی بسنجد.

این گفتگو نیمه کاره ماند و من باید بروم ولی شما می توانید با نظرات خود آن را کامل کنید.

۱۳۸۹ دی ۲۲, چهارشنبه

پرسش و پاسخ

در این پست می خواهم به مدت پنج روز به سوالات شما پاسخ دهم. سوال هایی که مربوط به مهاجرت به امریکا هستند و یا سوال هایی که مربوط به من و تجربیاتم می شوند. ممکن است رازهایی که تا کنون بر همه پوشیده مانده است آشکار شوند و پرده های ابهام بر افتد. آیا در پشت این ستاره حلبی قلبی از طلا وجود دارد؟ آیا نویسنده این وبلاگ از جایی برای منحرف کردن جوانان کشور حمایت می شود؟ چرا بی بی سی فارسی و صدای امریکا تبلیغ این وبلاگ را کرده اند؟ آیا حمایت مالی هم می کنند؟ چرا تا کنون این وبلاگ فیلتر نشده است؟ آیا گردانندگان این وبلاگ از طرف حکومت ایران پول دریافت می کنند؟ گرداننده اصلی این وبلاگ کیست و متعلق به چه کشوری است؟ به راستی ناتاشا گادوین کیست و چه نسبتی با گرداننده و یا گردانندگان این وبلاگ دارد؟ آیا مامور مخفی موساد است؟ چگونه می شود با یک زن و پنج تا بچه و یک مدرک لیسانس به امریکا آمد؟ آیا صاحب این وبلاگ کسی را برای ازدواج مصلحتی معرفی می کند؟ آیا کلاس های عملی برای مباحث این وبلاگ وجود دارد؟ چه دانشگاهی برای گرفتن پذیرش بهتر است؟ چقدر باید با خود به امریکا پول آورد؟ چه کاری در امریکا بیشترین درآمد و کم ترین زحمت را دارد؟ صاحب این وبلاگ چند سالش است؟ برندگان قرعه کشی گرین کارت باید چه چیزی را با خود به امریکا بیاورند؟ چگونه می شود در امریکا کار پیدا کرد؟ یک جوان شانزده ساله چه راهی برای آمدن به امریکا دارد؟ مهندس برق چقدر حقوق می گیرد؟ اینها نمونه سوال هایی هستند که شما می توانید بپرسید و من در خور سوادم به آن جواب خواهم داد.

1-لطفا اگر به عنوان ناشناس سوال می کنید حتما یک اسم مشخص در پایان یا اول سوالتان بنویسید که بشود شما را نامید.
2- پرسیدن هرگونه سوالی آزاد است و نویسنده هم آزاد است که هر جوابی را بدهد ولی سعی کنید سوال ها مربوط به مهاجرت و یا موضوعات وبلاگ باشد.
3- سعی کنید تا جایی که مقدور باشد سوال های تکراری از خودتان در نکنید.
4- تا جایی که امکان دارد از افعال و اسامی مکرمه استفاده نمایید.

پایدار باشید.
توجه: به علت زیاد بودن تعداد کامنت ها لطفا بر روی کلمه جدیدتر کلیک کنید تا صفحه بعد آن را بیاورد. من خودم هم تازه یاد گرفتم!


دوستان عزیز, زمان پرسش و پاسخ به سر آمد. امیدوارم که مجموعه پاسخ ها مقبول افتاده باشد.

۱۳۸۹ دی ۲۱, سه‌شنبه

چند حرف

مبادا فکر کنید که من دوست ندارم برای شما چیزی بنویسم. این چند وقت آنقدر سرم شلوغ شد که حتی فرصتی هم برای سر خاراندن پیدا نکردم. هفته قبل سرما هم خورده بودم و نای نوشتن نداشتم. همین الآن هم یک لیست بلند بالا از کارهایی که باید انجام بدهم در جلوی چشمم است و دارم آنها را بالا و پایین می کنم تا ببینم که از زیر کدام یکی از آنها می شود در رفت. هنوز آن آقا پسری که برای کار تکنسینی استخدام کرده اند نیامده است و گمان کنم که از یک ماه دیگر کارش را شروع می کند. یک ماه دیگر مادرم هم می رود و دوباره باید برای زندگی روزانه خودم برنامه ریزی کنم. راستش را بخواهید دیگر خسته شده ام و دلم برای زندگی خودم تنگ شده است. در این مدت به من خوش گذشت ولی به هر حال آدم روال زندگی شخصی خودش را از دست می دهد و دوباره برگرداندن آن به حالت اولیه دشوار می شود. من از همان اوایل جوانی مخالف سر سخت زندگی کردن جوانان با خانواده بوده ام و هنوز هم بر اعتقاد خود راسخ هستم. به نظر من وقتی یک جوان به سن هجده سالگی رسید باید از خانواده خود جدا شود و به طور مستقل زندگی کند حتی اگر مجبور شود که برای گذران امور خود سختی بکشد. متاسفانه تجربیاتی که جوانان امریکایی در سن بیست سالگی به دست می آورند را جوانان ما در سن چهل سالگی به دست می آورند تازه اگر ازدواج کنند و بالاخره مادر و پدر گرامی آنها اجازه دهند که یک شب بیرون از منزل بخوابند. در مملکت ما با کسی که مجرد است طوری رفتار می کنند که انگار آدم نیست و احتیاجی به زندگی خصوصی خودش ندارد برای همین اگر چهل ساله باشد و ازدواج نکرده باشد همچنان باید با والدین خود زندگی کند.

تازگی ها شنیده ام که برای اجاره دادن خانه به یک آدم مجرد باید فرم های مخصوصی را توسط بنگاه های معاملات املاک پر کنند که نشان دهد آن فرد مجرد برای همسایگان خطری ندارد. فکر می کنند که اگر یک نفر مجرد باشد زود می پرد روی دختر و زن همسایه و یا اینکه اگر دختر باشد شوهر همسایه را غر می زند تا بیاید و او را غلغلک دهد. تمام فکر و ذکر مردم و قانون گذاران به این است که در زمان رفتن به رختخواب و یا در اوقات فراغت چه کسی چه کسی را غلغلک می دهد. برای همین تمام تصمیم گیری های زندگی بر این اساس نهادینه شده است و شرایط زندگی هر فردی به اوضاع دیپلماتیک او وابسته است. دختر فقط زمانی می تواند از خانه پدری به بیرون برود که وقتی پایش را از خانه پدری به بیرون گذاشت یک راست یک چیزی به او فرو برود. اگرنه آنقدر باید در همان خانه بماند تا موهایش سفید و دندان هایش هم سیاه شود. تمام اعضای فامیل جمع می شوند و بحث و بررسی می کنند که مثلا آقا پسری که تازه بیست و چهار سالش است باید با یک نفر ازدواج کند و به قول خودشان زن بگیرد. من چون خیلی ذهنم منحرف بود همیشه وقتی که می گفتند فلانی باید زن بگیرد و یا شوهر کند بدون اختیار تصاویر دیپلماتیک سه بعدی او در شب اول ازدواج در مغزم ظاهر می شد. البته علت این مفسده فکری من این بود که من خیلی در امور دیپلماتیک خنگ بودم و هنوز هم خیلی خنگم و سعی می کردم که به طور شفاف مسائل را در ذهنم ظاهر کنم و بعد علت تلاش دیگران را برای وقوع آن بررسی کنم. وقتی که بچه بودم در مورد مسائل دیپلماتیک خیلی تحقیق کردم و به این نتیجه قطعی رسیدم که مرد در کون زن می شاشد و از این طریق بچه به وجود می آید. برای همین تا مدت ها این پرونده برایم بسته بود و خیلی دیر متوجه شدم که عوامل دیپلماتیک دیگری هم در به وجود آوردن بچه موثر است.

از ماه دیگر می خواهم برنامه ریزی کنم تا کمی بر جذابیت های دیپلماتیک خودم اضافه کنم. اول از همه باید به کلاس بدن سازی بروم و سعی کنم که یک مقداری ماهیچه های بدنم را تقویت کنم که قلمبه بزنند بیرون. بعد از آن هم باید یک فکری به حال امور دیپلماتیک خودم بکنم که احتمالا بعد از این همه سال خشک شده است. به هر حال هر چیزی که یک مدت طولانی بی کار بماند خاصیت اولیه خودش را از دست می دهد و نیاز به مراقبت و بازپروری دارد. البته سن و سال آدم هم بی ارتباط با این قضایا نیست و همان طوری که خانم ها با بالاتر رفتن سن خود مراقبت بیشتری به امور ظاهری و پوست و بدن خود می کنند آقایان هم باید نسبت به تحولات بدنی و دیپلماتیک خود بی توجه نباشند و سعی کنند که همیشه خود را سرپا نگه دارند تا چرخ امورات دیپلماتیکشان لنگ نزند. البته این حرفها را می گویم که خودم گوش کنم و ممکن است که شما هنوز نیازی به این قبیل کارها نداشته باشید. من بعضی وقت ها نسبت به خودم بی توجه هستم که اصلا خوب نیست و شاید علت آن این است که از کودکی در مغز ما تپانده اند که آدم باید همواره به فکر دیگران باشد. در حالی که تازه در آخر عمر به این نتیجه رسیده ام که در درجه اول آدم باید به فکر خود و سلامت روح و بدن خود باشد و در درجه دوم به فکر دیگران باشد. زیرا آدمی که خودش چلاق روحی است و یا درد و مرض جسمی دارد کمتر می تواند به دیگران کمک کند. خلاصه کلام اینکه فهمیده ام که قبل از اینکه بروم و یک منار بدزدم باید از قبل چاه آن را بکنم تا آن منار روی دستم باد نکند.

خوب دیگر زیاد مزخرف گفتم و باید بروم و تا اخراج نشده ام به اموراتم بپردازم تا بلکه فرجی حاصل شود.


۱۳۸۹ دی ۱۵, چهارشنبه

هویت بر باد رفته

از آنجایی که این وبلاگ برای مطالعه و بررسی احوالات آدمیزاد پس از مهاجرت به امریکا ساخته شده است, سعی کرده ام که فقط در صورتی از خودم صحبت کنم که به درک بیشتر خواننده از شرایط جدید کمک کند. در چند سال اولیه مهاجرت روحیه انسان دستخوش تحولات زیادی می شود و اگر نوشته های من را در این مدت مطالعه کرده باشید در می یابید که من نیز در این مدت چند سال نوسانات روحی و جسمی زیادی را پشت سر گذاشته ام. به زبان ساده تر مهاجرت انسان را تغییر می دهد و این تغییرات اساسی در آدمیزاد نتیجه انطباق وی با جامعه جدید است. الآن که به خود نگاه می کنم متوجه می شوم که وجه تشابه زیادی با شخصیت آن فردی ندارم که از خودم در ایران می شناختم. مثبت و یا منفی بودن این تحولات تا حدود زیای بستگی به زاویه دید انسان و جایگاه بررسی آن دارد. به عنوان مثال اگر از جایگاه اجتماعی به آن نگاه کنیم, مهاجرت به امریکا من را به یک فرد موثر و کارآمد با رفتارهای سازنده و همخوان با جامعه امریکا تبدیل کرده است در حالی که ممکن است که اگر از جایگاه سنتی به آن نگاه کنیم این تحولات مهاجرتی, من را از یک بچه با حال و با معرفت پایین شهری به یک بچه سوسول و مرفه بی درد تبدیل کرده باشد که فقط در پی رفع مایحتاج خودش است و یا این که از جایگاه روانشاسی می توان بررسی کرد که آیا مهاجرت به امریکا من را از یک فرد با انگیزه قوی و با نشاط به یک فرد ضعیف و شکننده و افسرده تبدیل کرده است. معیارهای ارزش سنجی بسیار متفاوت و متنوع هستند و به سادگی نمی شود در مورد خوب و یا بد بودن هر کدام از تحولات مهاجرت گفتگو کرد. ولی آن چیزی که قطعیت دارد این است که به هرحال انسان در روند مهاجرت تغییر می کند و بسیاری از خصوصیات خود را از دست می دهد و خصلت های جدیدی به دست می آورد و این سوال برای انسان پیش می آید که آیا من همان آدم قبلی هستم؟ 

هویت و باورهای ارزشی هر آدمیزاد مجموعه ای از تعاریفی است که در مسیر رشد خود در جامعه فرا گرفته است. به عبارت دیگر, هویت یک انسان وابسته است به جامعه ای که تعریف کننده آن است و یک امر فطری و ذاتی نیست. یک فرد با یک هویت مشخص معمولا نمایانگر یک تعریف مشخصی از جامعه است. به عنوان مثال کسی که هویت ایرانی دارد, مجموعه رفتارها, آداب و باورهای شخصی و اجتماعی او بازتاب دهنده جامعه ای است که مردم ایران در آن زندگی می کنند. یا کسی که هویت اسلامی دارد, جلوه هایی از تعاریف و ارزش های اسلامی در رفتار و شخصیت وی به چشم می خورد. نکته ای که می خواهم بگویم این است که مهاجرت تعاریف و ارزش های یک انسان و در نتیجه هویت او را تغییر می دهد. انسان های زیادی قدم در راه مهاجرت می گذارند و سعی می کنند که خودشان را با جامعه جدید هماهنگ کنند. آنها به اشتباه فکر می کنند که هر زمانی که اراده کنند به راحتی می توانند به کشور خودشان برگردند و در آنجا زندگی کنند زیرا که از تغییر هویت خود در روند مهاجرت بی خبر هستند و نمی دانند که ارزش ها و باورهای اجتماعی آنها به مرور زمان دگرگون شده است و دیگر با جامعه پیشین آنها همخوانی ندارد. به عنوان مثال ایرانی هایی که در امریکا زندگی می کنند به مرور زمان هویت ایرانی خودشان را از دست داده اند, هویت امریکایی هم که کسب نکرده اند زیرا بخش عمده ای از تعاریف ذهنی سازنده هویت در زمان کودکی شکل می گیرد. ولی آنها هویت جدیدی را برای خود ساخته اند که ملغمه ای از تعاریف دو جامعه است و می توان آن را هویت ایرانی امریکایی نامید.


از آنجایی که این هویت جدید بر مبنای تغییر گونه ای هویت در مسیر مهاجرت شکل گرفته است, همچون اسم آن, دوگانگی در آن به روشنی به چشم می خورد. یک فرد با هویت ایرانی امریکایی موفق کسی است که با ایرانی, ایرانی باشد و با امریکایی نیز امریکایی باشد. در واقع این هویت جدید همچون دنیای برزخ است و رفتار یک فرد نسبت به موقعیت و شرایطی که در آن قرار دارد ارزیابی می شود. از آنجایی که دوگانگی در هویت ایرانی و همچنین در هویت امریکایی به عنوان یک ارزش تلقی نمی شود, پارادوکس های عجیب و پیچیده ای در روابط بین آنها شکل می گیرد که نزدیکی آنها را به یکدیگر بسیار مشکل می کند و بسیاری از آنها ترجیح می دهند که در مناطقی زندگی کنند که در آن ایرانی امریکایی کمتری وجود داشته باشد تا مجبور نباشند که در مواجهه با آنها از خودشان دوگانگی به خرج دهند. از طرف دیگر نیز درک فرهنگی متقابل و سختی های روانی مهاجرت آنها را به سمت یکدیگر جذب می کند و این جاذبه و دافعه همچون یک موج سینوسی با کش و قوس متفاوت امتداد می یابد.



این تغییرات در من هم مثل دیگر مهاجران به چشم می خورد و من احساس می کنم که دارم هویت سابق خودم را از دست می دهم. بخشی از آن مربوط می شود به برنامه تغییرات رفتاری در جهت همخوانی با جامعه جدید و بخشی دیگر از آن مربوط می شود به تغییر محیط زیست و شرایط اجتماعی جدید. در چنین احوالاتی اگر من هم مثل برخی از ایرانی امریکاییان عزیز خودم را گول بزنم و بگویم که من هویت ایرانی خودم را حفظ کرده ام, نمی توانم نگاه دقیقی از وضعیت موجود خودم داشته باشم و ممکن است فکر کنم که به راحتی می توانم به ایران برگردم و همچون سابق در آنجا زندگی کنم. گرچه خیلی دوست دارم که به این امر باور داشته باشم ولی واقعیت بوجود آمده در من چیز دیگری است و من باید اعتراف کنم که دیگر آن آدم قبلی نیستم.

روز و شب بر شما خوش