۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه

در مورد کار پیدا کردن در امریکا

دوشنبه صبح است و من اصلا حوصله کار کردن ندارم. باید یک کتاب دویست صفحه ای را در مورد نیوجرسی مطالعه کنم تا قوانین مربوط به بازار انرژی را از آن در بیاورم. در آن ایالت و ایالت پنسیلوانیا حتی واحد انرژی هم در بازار بورس خرید و فروش می شود و برای اینکه ما بتوانیم تخمین درستی از هزینه ها و درآمد انرژی سبز داشته باشیم باید روند و شاخص بورس را هم در برآوردها در نظر بگیریم که نسبت به هر سیستمی که در یک موقعیت جغرافیایی خاص نصب می شود متفاوت است. در ایالت کالیفرنیا چنین چیزی وجود ندارد و فقط یارانه های دولتی محاسبه می شود ولی در آنجا ممکن است سود سهام انرژی طوری بالا و پایین شود که هزینه تاسیسات مولد در مدت سه سال دربیاید و یا اینکه اصلا با زیان مواجه شود. ولی ظاهرا امریکایی ها عاشق ریسک های اینچنینی و بازار بورس هستند و ممکن است که این سیستم در ایالتهای دیگر هم به جریان بیفتد. برای همین هم من باید تمام قوانین آن را مطالعه کنم و سعی کنم که بر این سیستم مسلط شوم تا هم بتوانم به شعبه نیوجرسی کمک کنم و هم اینکه اگر در آینده این سیستم فراگیر شد از قافله عقب نمانده باشم.

دیروز بالاخره موفق شدم که یکی از کرکره ها را نصب کنم. مشکل در اینجا بود که در هیچ کدام از فروشگاه هایی که ما رفتیم کرکره ای که به اندازه پنجره های خانه ما باشد را نمی فروختند و ما مجبور شدیم که آن اندازه ها را به آنها سفارش بدهیم. در این چند روز گذشته من فقط مشغول کار کردن در خانه بودم و می بایست وسایلی که خریده بودیم را نصب کنم و یا اینکه ایراد شیرآلات را برطرف کنم. این خانه یک سیتم گرمایش و سرمایش دارد که ظاهرا سرمایش آن کار نمی کند و وقتی هم که آمدم سرمایش آن را درست کنم زدم و گرمایش آن را هم خرابی کردم ولی خوشبختانه دوباره گرمایش آن پس از ساعت ها کلنجار به راه افتاد. شمال سنفرانسیسکو معمولا خیلی گرم نمی شود ولی دیروز گرمای کم سابقه ای به این منطقه آمده بود که حتی سایت های هواشناسی هم هشدار داده بودند که افراد مسن از خانه خارج نشوند. اگر کره زمین بخواهد به همین طریق به گرم شدن خود ادامه دهد گمان می کنم که تا تابستان سال دیگر حتما باید یک کولر گازی برای خانه بخرم. فعلا فرمانده خانه مادرم است و همه جا تحت کنترل و فرماندهی او است. گرچه بعضی وقت ها هم کلاه هایمان  توی هم می رود و برنامه روزانه زندگی خودم را هم تعطیل کرده ام ولی در مجموع از اینکه اینجا است خوشحال هستم.

می خواهم به یک نکته ای در مورد پیدا کردن کار در امریکا اشاره کنم. برخی از دوستان عزیزی که به امریکا می آیند گمان می کنند که می توانند با کارهای معمولی و بقول دوست تازه واردم کار یدی, امورات خود را بگذرانند تا بعدها بتوانند کار تخصصی خودد را پیدا کنند. باید به این دوستان عزیز بگویم که دوره چنین کارهایی در امریکا به پایان رسیده است و دیگر شغلی وجود ندارد که یک نفر از پایین آجر به سمت بالا پرتاب کند. حتی کارگرهای ساختمانی هم باید دوره های مخصوص به خودشان را گذرانده باشند و دیگر کارهای سنگین توسط ماشین ها انجام می گیرد. برای همین یک زن هم می تواند در تمام شغل ها پا به پای مردها کار کند. به عنوان مثال راننده یک جرثقیل صد تنی هیچ نیازی به زور بازو ندارد چون کنترل های آن مثل دسته بازی های ویدیویی است و فقط راننده باید مهارت ها و دانش لازم را برای کنترل آن بیاموزد. برای کار فروشندگی هم شما باید به زبان انگلیسی مسلط باشید و چون رقابت برای چنین کارهایی بسیار زیاد است احتمال اینکه شما را استخدام کنند بسیار پایین است. بنابراین اگر در یک زمینه کاری تخصص دارید سعی کنید که از همان اول به دنبال پیدا کردن کار در همان زمینه تخصصی خودتان بپردازید و وقت خودتان را هدر ندهید. در کارهای تخصصی ممکن است که ضعف زبان انگلیسی شما زیاد خودش را نشان ندهد ولی در کارهای عمومی که نیازی به تخصص ندارد اولویت شما بسیار پایین تر از کسی است که در امریکا به دنیا آمده است و به زبان انگلیسی حرف می زند. برخی از دوستان می گویند که ما به امریکا می رویم و هر کاری که پیش آمد انجام می دهیم. در حالی که پیدا کردن هرکار در امریکا بسیار دشوار تر از پیدا کردن کار تخصصی خودتان است چون به هرحال باید دوره مخصوص آن کار را بگذرانید.

نکته دوم این که وقتی وارد امریکا شدید اولویت اول شما فقط پیدا کردن کار می باشد. زیرا تمام موفقیت شما در امر مهاجرت در گروی این است که شما بتوانید یک کار پیدا کنید و مخارج روزانه خودتان را بپردازید. برخی از دوستان به اشتباه گمان می کنند که پیدا کردن کار در امریکا آسان است و برای خودشان در مورد مسائلی برنامه ریزی می کنند که شاید در اولویت دهم هم نباشد. مسائل عاطفی, پیدا کردن دوست پسر و یا دوست دختر, تفریح و سرگرمی و دیگر چیزهایی که در امریکا وجود دارد فقط برای آن عده از انسان هایی است که کار دارند اگرنه من همین جا فتوی می دهم که اگر کسی در امریکا به سر می برد و کار هم ندارد اصلا فکر کردن به اینکه آیا مثلا دوست پسر و یا دوست دختر پیدا می کند یا خیر حرام است. پرداختن به مسائل احساسی و عاطفی هم حرام است و فقط تمام توجه و توان فرد باید به امر پیدا کردن کار معطوف گردد. تا قبل از پیدا کردن کار حتی خرید کردن لباس و اقلام غیر ضروری هم حرام است و کفاره دارد. حدلاقل شما باید روزی شش ساعت را در پای کامپیوتر به پر کردن و ارسال رزومه خود بپردازید و یا به ایمیل هایی که برای کار به شما می رسد جواب دهید. چت کردن و خواندن مقالات بی ربط بیش از یک ساعت در روز حرام است. در ضمن شما باید دو تا چهار ساعت را در روز به رفتن به شرکت ها و پر کردن رزومه در آنجا و یا احیانا مصاحبه های حضوری با افراد بگذرانید. ترسیدن از مواجهه با افراد و ترسیدن از صحبت کردن با آنها در امریکا حرام است. حتی اگر دو کلمه انگلیسی بلد هستید باید با اعتماد به نفس کامل با همه صحبت کنید و از روبرو شدن با امریکایی ها نترسید. جواب ندادن به تماس های تلفنی در امریکا حرام است چون ممکن است این تلفن ها در مورد کار باشد و از شما سوالاتی داشته باشند.

در کل باید بگویم که اگر کسی بخواهد ماست باشد و در خانه بنشیند تا یک نفر بیاید و به او بگوید که این کار خوب خدمت شما, همان بهتر است که به امریکا نیاید چون وقت خودش را تلف خواهد کرد. شما باید آنقدر به گوشه و کنار سایت های کاریابی آشنا باشید که حتی یک کار مربوط به شما هم نباشد که شما برایش رزومه نفرستاده باشید. اگر همه این کارها به درستی انجام شود تازه باید منتظر بخت و اقبال باشید تا بلکه یک ملاقه ای از آسمان فرو بیفتد و به سر یک نفر بخورد و یکهو تصمیم بگیرد که شما را استخدام کند. در زمانی که من دبیرستان می رفتم مدرسه البرز یکی از مدرسه هایی بود که فقط دانش آموزانی را ثبت نام می کردند که معدل بالایی داشته باشند. یک سال ما یک آشنایی در آنجا پیدا کردیم و برای ثبت نام به آنجا رفتیم. من از دیدن حیاط و ساختمان آنجا بسیار ذوق زده شدم و آن را با ساختمان زپرتی مدرسه خودمان مقایسه کردم. همه چیز برای من رویایی بود و دلم می خواست که به آن مدرسه بروم. مادر من داشت برای من با آن آشنا صحبت می کرد و من هم محو زیبایی ها و بزرگی آن مدرسه شده بودم. آن آشنا پس از مدتی برگشت و به من گفت که من با مادر شما صحبت کردم و من یک مدرسه خیلی خوب می شناسم که معلم های مدرسه البرز در آنجا تدریس می کنند و قرار شد که من تو را به آنها معرفی کنم. من هم که طبق معمول دوزاریم درست جا نیفتاده بود گفتم که نه خیلی ممنون من از همین جا خوشم آمده است و می خواهم همین جا ثبت نام کنم! طبیعی است که این حرف من باعث خنده حاضرین شد و آن خنده به این معنی بود که با این معدلی که تو داری همان مدرسه ای که می گوییم هم از سرت زیادی است! حالا حکایت کسانی است که تازه به امریکا می آیند و در پی این هستند که آیا از امریکا خوششان می آید یا خیر. فکر کردن به این مسئله در امریکا تا قبل از اینکه کار پیدا کرده باشید حرام است!

بقیه این رساله را بعدا برای شما تعریف می کنم چون الآن باید بروم.

۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه

برنامه پنج ساله دوم

نمی دانم چرا دو روز است که دوباره احساس می کنم که ممکن است من را اخراج کنند. با این که با اخراج شدن مشکلی ندارم ولی به هرحال کمی حالم گرفته است. خوشبختانه  برای زمان بعد از اخراج شدن خودم کاملا برنامه ریزی کرده ام و می دانم که چگونه از پس مخارجم بر بیایم و باز هم خوشبختانه شرایط اقتصادی نسبت به سال گذشته بسیار بهتر شده است و ایمیل های بیشتری هم دریافت می کنم که حاوی موقعیت های شغلی مختلفی در شرکت های این اطراف است. بهرحال با حقوق بیکاری می توانم هزینه های مربوط به خانه و ماشین را پرداخت کنم و حتی اگر بعدها یکی از اطاق های خانه را اجاره دهم نیز وضعیتم به مراتب بهتر خواهد شد. مدیران جدیدی که از طرف بانک سرمایه گذار به این اداره ها آمده اند تنها هدفشان کاهش هزینه های جاری است و ممکن است که من هم یکی از همین هزینه های سرباری باشم که بدشان نیاید آن را مورد هدف قرار دهند. فعلا فقط دارند بر روی کارهای من مطالعه می کنند تا ببینند که با اخراج احتمالی من چه مشکلاتی ممکن است به وجود بیاید. من هم طبق معمول و به روش همیشگی خودم مثل علف هرز در همه جا ریشه دوانیده ام و امیدوارم که با دیدن رد پای من در واحدهای مختلف از این کار بی خیال شوند. احساس می کنم که دارند حجم مطالبات افراد مختلف را از واحد ما کاهش می دهند تا بتوانند اثرات قطع دائمی آن را بررسی کنند. این یکی از اجزای جدانشدنی کار کردن در امریکا است که شما هیچ گاه احساس امنیت شغلی نخواهید کرد و هر لحظه باید منتظر شنیدن خبر اخراج خود باشید. من طبق برنامه خودم اگر بتوانم یک سال دیگر در همین شرایط بمانم تا گذرنامه امریکایی خودم را بگیرم به هدف کوتاه مدت خود دست یافته ام و این برای من یک موفقیت است. سپس وارد برنامه پنج ساله دوم خواهم شد که باید بر پایه شرایط آن زمان بازسازی و دوباره نگری شود. آن چیزی که به عنوان دورنمای برنامه پنج ساله دوم در ابتدای مهاجرتم تهیه شده است بازگشت به ایران است مگر این که شرایطی ایجاد شود که برای ماندن در امریکا قانع کننده باشد. تاکنون توانسته ام بر طبق برنامه ریزی از پیش تعیین شده پنج ساله اول جلو بروم ولی خریدن خانه خارج از برنامه بود که ممکن است بر جهت دهی و بازسازی برنامه پنج ساله دوم بی تاثیر نباشد.

بر خلاف برنامه پنج ساله اول که من را از هرگونه وابستگی عاطفی منع می کند, هدف اصلی برنامه پنج ساله دوم تصمیم گیری در رابطه با تشکیل زندگی و ازدواج خواهد بود. در آن مقطع زمانی مجبور خواهم شد که به این سوال اساسی پاسخ دهم که آیا قصد ازدواج و زندگی در ایران را دارم و یا اینکه در امریکا خواهم ماند و با یک فرد مقیم امریکا زندگی خواهم کرد و یا اینکه با یک نفر در ایران ازدواج خواهم کرد و برای زندگی به امریکا باز خواهیم گشت. هر سه گزینه بر روی میز است و هنوز برای من زود است که درباره آن تصمیم بگیرم ولی همچنان تجربیات دیگران را مطالعه می کنم و مشکلات و خوبی های هر گزینه را بررسی می کنم تا در زمان مناسب و با در نظر گرفتن شرایط آن زمان بتوانم در مورد آن تصمیم گیری کنم. قبلا در مورد بحث شیرین ازدواج در امریکا یک یادداشت جداگانه نوشته ام و آن چیزهایی را که به عقلم می رسیده است را با شما مطرح کرده ام. سعی می کنم که تا آن زمان کمی به اوضاع اقتصادی خودم هم سر و سامان دهم تا مجبور نباشم که به جبر تنگنای اقتصادی  تصمیمی اتخاذ کنم! خوب راستش در همین چند ساعت گذشته که من شروع به نوشتن این متن کردم حجم مطالبات و مراجعات مردمی به من آنقدر زیاد شد که تلافی چند روزی را که از خلوتی کار افسرده شده بودم را در آورد و من حتی نتوانستم همین چهار خط را برای شما بنویسم. پس حالا که قرار نیست اخراج شوم اصلا بی خیال برنامه پنج ساله و ده ساله! همین امشب شام می رویم بیرون و من یک لیوان آبجو به سلامتی همه شما می نوشم!

هنوز دارم با وسایل خانه کلنجار می روم و سعی می کنیم که آنها را جابجا کنیم. یک سوال خیلی مهم هم برای من مطرح شده بود که به شکر خدا و توسط شما مردم همیشه در صحنه این مشکل هم برطرف شد. این مشکل و یا بهتر است بگویم سوال این است که آیا در زمان دوش گرفتن باید به سمت دوش ایستاد و یا پشت به دوش! من همیشه پشت به دوش می ایستم ولی در فیلمهای سینمایی می بینم که همه هنرپیشه ها رو به دوش می ایستند و برای همین پیش خودم گفتم که نکند این عادت رفتاری من غیر عادی باشد! ولی با یک نظرسنجی متوجه شدم که ایستادن در زیر دوش استاندارد خاصی ندارد و می تواند سلیقه ای باشد. من اگر رو به دیوار بایستم حوصله ام سر می رود و همچنین از اصابت آب بر صورتم به طور مستقیم چندان خوشم نمی آید. خوب راستش ایستادن به سمت دوش یک مقداری دیپلماتیک تر است مخصوصا اگر قرار باشد که از آدم فیلمبرداری هم بکنند! من دوست دارم آب دوش به پشت شانه هایم بخورد و در واقع برایم یک نوع ماساژ است. حالا دیدید که این سوال من هدف فلسفی و سیاسی نداشت؟! من آدم خیلی ساده ای هستم و چیزهایی که در ذهن من وجود دارد نیز بسیار ساده و غیر پیچیده است و تقریبا همان طوری است که آن را می نگارم. الآن هم که دارم این چیزها را می نویسم دوباره گرسنه ام شده است و باید بروم به دنبال مادرم که از ظهر در یک پاساژی است که پر از فروشگاه های مختلف است. هنوز به ماشین دنده اتوماتیک عادت نکرده است و قرار شده است که یک کلاچ مصنوعی در کنار ترمز برایش درست کنم که در زمان توقف هراسان دنبال آن نگردد! یکی از دستشویی های طبقه بالا هم گرفته است و باید سر راهم یک تلمبه بخرم که آن را بادکش کنم تا بلکه در جریان آب آن فرجی حاصل شود. دو تا توالت شور هم باید بخرم و هر کدام را در یک دستشویی بگذارم تا مجبور نباشم برای محو اشکال هندسی ده مرتبه سیفون را بکشم. هنوز جاحوله ای را هم به دیوار نچسبانیده ام و مجبور هستم که در زمان ورود به گرمابه شورت و کرست و حوله خودم را به هرجایی که لبه ای دارد آویزان کنم. (یک چیزی گفتم که دوباره سر دختر یا پسر بودن من بحث های فلسفی در بگیرد!)

پس تا دیداری دوباره و یادداشتی دیگر شما را به ایزد منان می سپارم. تا آن زمان پسرها و دخترهای خوبی باشید و شیطانی نکنید و کار بد هم نکنید.

۱۳۸۹ شهریور ۲۹, دوشنبه

جبهه جنگ و ماهیگیری

مشکل تر از اسباب کشی سر هم کردن وسایلی بود که از آیکیا خریده بودیم. هر بسته ای را که باز کردم یک مشت پیچ و مهره و تخته های مختلف درونش بود با یک دفترچه راهنمای نصب که می بایست آن را به ترتیب می خواندم و عمل می کردم. هنوز فقط میز و صندلی ها و میز زیر تلویزیون را ساخته ام و امشب هم باید مبل ها را سرهم کنم. در مجموع متوجه شدم که هنوز جان سخت تر از آن چیزی هستم که قبلا فکر می کردم و زیاد هم زپرتی نیستم. امروز یخچال و تختواب دونفره را هم می آورند. نمی دانم این یخچالی که خریده ام را چطور نصب کنم چون احتمالا باید به پشت آن یک شلنگ آب نصب کنم که وقتی لیوان را به سوراخ درش فشار می دهم از آن آب خنک بیاید. من هیچ وقت از این یخچال هایی نداشته ام که از درش آب و قطعه های یخ ول بدهد و برای همین اصلا نمی دانم چطور باید آن را راه انداخت. اگر میشد بجای شلنگ آب آن را به بشکه آبجو وصل کرد خیلی بهتر می شد. من وقتی که در ایران مجرد بودم یک یخچال بسیار غراضه داشتم که وقتی موتور آن روشن می شد همسایه ها را از خواب می پراند و گمان می کردند که یک بلدوزر دارد ساختمان را خراب می کند.

همین الآن جای شما خالی داشتم  پفک می خوردم و دستم را تا مچ درون پاکت بزرگ آن کرده بودم تا مشتی از آن را بیرون بکشم و در دهانم بچپانم که به یک باره یک جمع چهار نفره وارد اطاق من شدند تا یک فردی را که تازه به سمت مدیریت یک بخش به استخدام اداره  در آمده بود را به من معرفی کنند. آن فرد پس از معرفی جلو آمد و دستش را به سمت من دراز کرد و من هم چاره ای نداشتم جز آنکه با دست پفکی خودم دست او را بفشارم و بگویم که به جمع ما خوش آمده است. از جابجا شدن خطوط چهره اش متوجه شدم که خیلی دارد خودش را کنترل می کند که به روی خودش نیاورد که متوجه چسبناکی دست من شده است و احتمالا خدا خدا می کرد که زودتر دستش را از دستان من که آن را با صمیمیت و گرمی می فشرد رها کند و آن را به یک جایی بمالد. پس از اینکه از اطاق من بیرون رفتند در راهرو ایستادند تا صحبت کنند و او از پشت پنجره اطاق داشت من را زیر چشمی نگاه می کرد که دوباره دستم را به درون پاکت پفک فرو کرده بودم و مشتی از آن را در دهانم فرو می کردم و احتمالا  چند فحش هم در دلش به خاطر جسبناک شدن دستش نثارم کرد. امروز برندا را دیدم و به من گفت که حتما می خواهد مادر من را ملاقات کند و من هم به او قول دادم که یک روز ظهر او را به خانه ببرم تا هم خانه جدید من را ببیند و هم اینکه غذای ایرانی بخورد. البته شما حتما به چشم خواهری این نوشته را بخوانید ولی ماشاءالله ماشاءالله چنان پر و بالی دارد که آدم را به یاد هلوی پوست کنده می اندازد! من که با کمک شما برای تولدش سنگ تمام گذاشتم ولی او چگونه و چه وقت می خواهد از خجالت من در بیاید خدا می داند!

دیشب قبل از خواب داشتم به خاطرات جبهه فکر می کردم و پیش خودم می گفتم که آدم چقدر زود به همه چیز عادت می کند. شاید تعریف من از جبهه جنگ چیزی باشد که شما تا به حال نشنیده باشید ولی اگر خودتان آن را تجربه کرده باشید می دانید که چندان هم بیراه نمی گویم. تا قبل از اینکه خرمشهر آزاد شود جنگ میان ایران و عراق واقعی بود و من هم مثل شما داستانهای زیادی از رشادت مردم برای بازپس گیری خرمشهر و نجات مردمی که خانه هایشان ویران شده بود و آواره شده بودند شنیده ام. گرچه خرمشهر پس گرفته شد ولی آن مردم هرگز به زندگی عادی خود برنگشتند و در شهرهای دیگر همچون کولی ها و با یدک کشیدن نام جنگ زده آواره شدند. در سال های اولیه بسیاری از ساختمان هایی که مصادره شده بود را به اسکان آنها اختصاص دادند ولی بعد از یک مدت که پی به ارزش آن ساختمانها بردند آنها را از همان ساختمان های نیمه ویران به بیرون ریختند و در مکان آن پاساژهای مختلف تجاری ساختند. پس از آزادسازی خرمشهر جبهه جنگ کم کم تبدیل شد به مکانی برای افرادی که می خواستند از دست زن و بچه هایشان فرار کنند. کسانی که حتی نمی دانستند بچه هشتمشان چند ساله است و دیگر از دست نق نق های زن و درخواست های رنگ و وارنگ فرزندانشان خسته شده بودند. جبهه جنگ بهشت این آدمها بود و بسیار هم به آنها خوش می گذشت. هر جوری که دلشان می خواست می خوردند و می خوابیدند و هیچ کسی هم نبود که در مورد وضع ظاهری و یا لباس و نظافت آنها غرغر کند. اصولا آنها از این که کمتر زنی در جبهه های جنگ وجود داشت بسیار مسرور بودند و سعی می کردند تا جایی که می شود خودشان را به خط مقدم جبهه نزدیک تر کنند تا از جماعت بانوان دورتر شوند.

به باور آنها روزی زن و بچه را خدا می رساند و آنها یک توجیه ملی و یا اعتقادی پیدا کرده بودند که حتی به زن و بچه خود فکر هم نکنند تا مبادا پایشان در راه قدم برداشتن به سوی شهادت سست شود! من پای درد دل خیلی از آنها نشسته ام و اگر بخواهم همه آن را بنویسم خودش یک کتاب خواهد شد. آنها در جبهه های جنگ روح تازه ای پیدا کرده بودند و دیگر حتی حاضر نبودند که به خانه های خود برگردند. بسیاری از آنها با تمام شدن جنگ افسردگی شدید گرفتند و حتی نمی دانستند که چگونه باید شکم زن و بچه های بیشمار خود را سیر کنند. مثلا حاج کریم شش سال مسئول لوجستیک یک قرارگاه در جبهه بود و برای خودش برو و بیایی داشت. یک شب سر درد دلش باز شد و گفت که اگر جبهه جنگ نبود او که یک کارگر ساده نساجی بود از دست توقعات زن و بچه هایش تا حالا سر به کوه و بیابان گذاشته بود و خودش را گم و گور کرده بود. ولی الآن خیالش راحت است که یک پولی به آنها می رسد و او هم اینجا جایش خیلی راحت است. واقعیت این است که خطر بودن در جبهه بسیار کمتر از خطر راندن با موتورسیکلت  بدون کلاه ایمنی در ترافیک تهران است. اسم جبهه از دور خیلی ترسناک بود و معمولا فقط کسانی که روزهای اول ورودشان به خط مقدم بود خیلی می ترسیدند. ولی بعد از یک مدت آدم احساس می کرد که آزاد است که هر جوری که دلش می خواهد زندگی کند و این آزادی برای مردها حتی ارزش خطر مرگ را هم داشت. در امریکا جبهه جنگ برای مردان ماهیگیری است و آنها آخر هفته برای فرار از کار منزل و دور بودن از زن و بچه هایشان با همدیگر به ماهیگیری می روند. یکی از مزیت های مهم ماهیگیری این است که زن ها حوصله آن را ندارند و مردها می توانند راحت در قایق و یا کنار رودخانه لم دهند و پایشان را دراز کنند و با یکدیگر درد دل کنند و کسی هم نباشد که به آنها بگوید پاشو فلان کار را بکن!
من دیگر باید بروم.

۱۳۸۹ شهریور ۲۶, جمعه

فردا اسباب کشی داریم

چند روزی می شود که کلید خانه جدید را گرفته ایم و فعلا در حال خرید کردن وسایل خانه هستیم. دیروز به آیکیا رفتیم و تقریبا تمام وسایل خانه را از آنجا خریدیم. راستش من می خواستم که بسیاری از وسایل مورد نیاز را دست دوم بخرم ولی مادرم من را منصرف کرد و نزدیک به سه هزار و پانصد دلار خرید کردیم. یخچال, مبلمان, میز و صندلی, میز تلویزیون, پرده, یک تختخواب دونفره برای من که فعلا مورد مصرف آن هنوز مشخص نیست!, لحاف و بالش و مخلفات و یک کباب پز برای پشت حیاط. البته چیزهای دیگری هم خریدیم که الآن به یادم نمی آید. دیروز از شرکت مرخصی گرفته بودم و از صبح تا عصر در فروشگاه بودیم. آیکیا طوری است که شما باید شماره و ایندکس تمام چیزهایی را که می خواهید یادداشت کنید و سپس به انبار بزرگی که در پایین ساختمان است بروید و خودتان جنس هایتان را پیدا کنید و بر روی چرخ های بزرگ بگذارید و به قسمت حمل بار ببرید. فقط مبلمان را خودشان می برند ولی مسئولیت پیدا کردن بقیه چیزها به عهده مشتری است. حالا فردا جنس هایمان به خانه می رسد و تازه کار من شروع می شود چون باید همه چیز را سرهم کنم و به یکدیگر بچسبانم.

راستی یادم رفت بگویم که یک اتفاق خیلی خوب دیگر هم افتاد که باعث شد من وسایل خانه را یک دفعه بخرم. من این خانه را صد و نود هزار دلار خریدم و ده درصد پیش پرداخت دادم که می شود نوزده هزار دلار. حدود شش هزار دلار هم هزینه های بانکی شد و در مجموع من بیست و پنج هزار دلار پرداخت کردم و کفگیرم هم به ته دیگ برخورد کرد. وقتی که من کلید را تحویل گرفتم اداره ای که کار ثبت اسناد را انجام می دهد پنج هزار و هفتصد دلار به من برگرداند و گفت که این پول تشویقی است که دولت بابت خرید خانه در ایالت کلیفرنیا می دهد. من اصلا از این قضیه خبر نداشتم و وقتی که این پول را در حسابم دیدم گمان کردم که اشتباه شده است و برایشان ایمیل فرستادم که شما این پول را اشتباهی به حساب من واریز کردید و وقتی که گفتند این کردیتی است که ما از دولت گرفته ایم و برای تو فرستادیم نمی دانستم که باید از آنها تشکر کنم, یا از خدا تشکر کنم و یا اینکه از دولت امریکا تشکر کنم! از دولت امریکا که تشکر نکردم چون استکبار جهانی است و نمی تواند با این پول ها من را بخرد! راستش خدا هم که وقتی من در ایران بودم هیچ وقت از این فرج ها برای من نمی گشود! یا اینکه شاید هم می گشود و برای من پول می فرستاد ولی در وسط راه بعضی ها آن را کش می رفتند و به دست من نمی رسید! برای همین مجبور شدم که از همان شرکت ثبت اسناد تشکر کنم و بگویم که خدا عوضتان بدهد و در بهشت چهار تا حوری بهشتی به شما بدهد. بهرحال این طوری شد که پول وسایل خانه من هم جور شد و من تصمیم گرفتم که همه چیز را نو بخرم و تخت خواب خودم را هم دونفره کنم!

وسط تمام این ماجراها هم دوباره دندان درد گرفتم و دندانم آبسه کرد و لپم ورم کرد. در امریکا شما نمی توانید به راحتی آنتی بیوتیک بخرید و حتما باید برای گرفتن آن به دکتر مراجعه کنید ولی خوب چون که من ایرانی هستم پس راه دور زدن این قانون را هم خیلی زود یاد گرفتم. فروشندگان آنتی بیوتیک برای اینکه بتوانند محصولات خودشان را بدون نسخه بفروشند روی آن یک برچسب می زنند که این محصول مخصوص آکواریوم ماهی است. ظاهرا کسانی که آکواریوم دارند مقداری آنتی بیوتیک در آب می ریزند که باکتری در آن جمع نشود ولی بیشتر کسانی که آن محصولات را می خرند خودشان از آن استفاده می کنند. من هم فعلا دارم هر هشت ساعت یک بار آموکسی سیلین مخصوص ماهی می خورم و باد دندانم خوابیده است و دوشنبه می روم پیش دندان پزشک تا ببیند دوباره چه مرضی گرفته ام.

می دانم که این وبلاگ تبدیل شده است به یک روزنوشت بی محتوی و سبک ولی متاسفانه در حال حاضر مغزم فلج شده است و فقط می توانم وقایع روزانه را برای شما بنگارم. تمام انرژی هایم یا در معده برای هضم انبوه غذا صرف می شود و یا در دست و پایم صرف جابجا کردم وسایل می گردد و  دیگر پشیزی هم برای مغز باقی نمی ماند. فردا اسباب کشی می کنیم و امیدوارم که بعد از آن سرم خلوت تر شود. سعی می کنم که مقداری فیلم و عکس هم  تهیه کنم و برای شما بگذارم. از این که همچنان همراه من هستید سپاسگزارم و برایتان آرزوی موفقیت و بهروزی دارم.

۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

روزهایی که گذشت

از این که مدتی نتوانستم یادداشت جدیدی را بنویسم شرمنده اخلاق ورزشکاری شما هستم. از دوستان عزیزی که در این مدت همواره به وبلاگ من سر می زندند و عبارات روح انگیز از خودشان در می کردند نهایت امتنان را دارم و به درگاهشان سپاس می نهم. هنوز کلید خانه را تحویل نگرفته ام و قرار شده است که امروز آن را به من تحویل بدهند. حیف که اجنبی ها زبان فارسی نمی فهمند اگرنه به آنها می گفتم همی وعده کنی امروز و فردا, ندونم ما که فردای تو کی بید! در اداره ما هم مدیران جدید آمده اند و بالاخره مجبور هستم کمی خودشیرینی کنم تا بتوانم خودم را در دل آنها جا کنم و عزیز بابا شوم. برای همین سعی می کنم که کارهای محوله را خیلی زود انجام دهم و تمام وقتم را صرف آن کنم. یک مدت که بگذرد آبها از آسیاب می افتد و هم آنها و هم من به حالت عادی خود بر می گردیم و دوباره زمان کافی را برای نوشتن پیدا خواهم کرد. آنقدر در ایران پاچه خواری کرده ام که دیگر این خصلت وارد خونم شده است و دست خودم نیست. دیروز داشتم از مدیر جدیدم که از طرف بانک به این سمت منصوب شده است تعریف می کردم و می گفتم که الحق که فرد شایسته ای را برای این کار انتخاب کرده اند. بیچاره فکر کرد که دارم مسخره اش می کنم و گفت که قبول دارم که من از نظر فنی سوادی ندارم ولی می توانم به شما کمک کنم که کارهایتان بهتر انجام شود. 

در این چند روز که مادرم به پیش من آمده است جاهای زیادی رفتیم و از مناطق دیدنی شهر و اطراف آن بازدید کردیم. هر روز ظهر برای نهار به خانه می روم و مادرم اولین سوالی که می پرسد این است که آیا کلید گرفتی؟ جواب من هم طبق معمول این است که نه, فردا می گیرم! عصرها هم با هم به فروشگاههای مختلف می رویم و وسایل خانه را قیمت می کنیم ولی چون هنوز کلید را نگرفته ام نمی توانیم آنها را بخریم. البته صندوق عقب ماشین پر است از جعبه های وسایلی که خریده ایم و منتظر هستیم تا آنها را به خانه جدید ببریم. پریشب که برای خرید رفته بودیم در زمان برگشتن استارت زدم و ناگهان برق ماشین کاملا قطع شد. می دانستم علت چیست چون باطری ماشین را خودم عوض کرده بودم و یادم رفته بود که سرباطری آن را کاملا سفت کنم و برای همین در زمان استارت زدن برق قطع شده بود. این مسئله به نظر خیلی راحت و ساده می آید چون شما در یک ماشین معمولی درب جلوی ماشین را بالا می زنید و سرباطری را سفت می کنید و می روید. ولی ما برای همین کار ساده در ماشین من نزدیک به سه ساعت در پارکینگ آن فروشگاه گیر کرده بودیم. ممکن است برای شما عجیب و باور نکردنی باشد ولی عجله نکنید الآن برای شما توضیح می دهم!

ماشین من خیر سرش بی ام دابلیوی اکس تری است و باطری آن در صندوق عقب ماشین قرار دارد. یعنی اینکه شما باید درب صندوق عقب را بزنید بالا و بعد دربی را که در کف صندوق عقب است بلند کنید تا به محفظه باطری و ابزارهای مختلف دسترسی داشته باشید. درب صندوق عقب هم جای کلید ندارد و برقی باز می شود یعنی اگر برق باطری قطع باشد شما نمی توانید درب آن را باز کنید. در مواقع معمولی خیلی راحت می شود از بالای صندلی عقب ماشین به صندوق عقب ماشین دسترسی داشت. یک بار دیگر که من تازه موتور گازی خریده بودم و به مدت دو هفته ماشین را روشن نکرده بودم این اتفاق افتاده بود و من از طریق صندلی عقب یک باطری زاپاس را به عقب بردم و ماشین را روشن کردم. ولی این بار مسئله فرق می کرد چون صندوق عقب تقریبا جای سوزن انداختن نداشت. ما قبلا یک مجموعه سیزده قطعه ای تابه و قابلمه های مختلف را خریده بودیم که جعبه بزرگی داشت و آن را در صندوق عقب گذاشته بودیم. و یک گرمکن برقی هم خریده بودیم که به زور آن را در کنار جعبه بزرگ قابلمه ها چپانده بودم. من می دانستم که صندلی های عقب به سمت جلو خم می شود ولی دستگیره آن در پشت بود و من به هیچ وجه به آن دسترسی نداشتم. جعبه ها هم بزرگ بود و نمی شد آنها را از بالای صندلی بیرون آورد. بالاخره بعد از یک ساعت دیگر کلنجار رفتن به این نتیجه رسیدم که باید جعبه ها را تکه تکه کنیم و از بالای صندلی بیرون بکشیم. این عمل هم حدود یک ساعت دیگر به طول انجامید و من و مادرم پس از تکه تکه کردن جعبه ها آنها را از بالای صندلی عقب بیرون کشیدیم تا فضا باز شود و من بتوانم درب کف صندوق عقب را بالا بکشم. سپس یک ذره سیم باطری را سفت کردم و مشکل حل شد! البته بعدا سرباطری را کاملا سفت کردم که دوباره این مشکل پیش نیاید. جعبه های پاره شده را هم که خیلی زیاد بود همانجا در پارکینگ فروشگاه به امان خدا رها کردیم و از صحنه متواری شدیم چون آنها در هیچ سطلی جا نمی گرفتند!

به سزای این عمل بدی که انجام داده بودیم یکشنبه در وسط آب خدا زد پس کله ام و موتور قایق بادیم در وسط آب خراب شد. البته وقتی طناب آن را می کشیدم روشن می شد ولی چون مدت زیادی آن را روشن نکرده بودم ظاهرا آب وارد مخزن بنزین آن شده بود و خاموش می کرد. البته پارو داشتیم و مادر من هم اصرار می کرد که پارو بزنیم ولی من طبق معمول لج کرده بودم و حتما می بایست موتور را روشن کنم چون با پارو چند ساعت طول می کشید که به خانه برسیم. آنقدر طناب را با دست راست و چپ خود کشیدم که نه تنها بازوهایم درد گرفت بلکه انگشتان هر دو دستم هم تاول زد. بالاخره موتور را روشن کردم و وقتی که داشتیم برمی گشتیم مادرم گفت که احساس می کنم لبه های بادی قایق نسبت به زمانی که می آمدیم خیلی شل تر شده است و احتمالا بادش دارد خالی می شود. وقتی من آن را امتحان کردم دیدم خیلی شل شده است و باد قایق دارد خالی می شود. خوشبختانه پنچری آن طوری بود که نیم ساعت دیگر هم دوام آورد و وقتی که به اسکله خانه رسیدیم قایق در آستانه غرق شدن بود. الیته در زیر کفه آلومینیومی قایق هم یک محفظه بادی قرار دارد ولی آنقدر بزرگ نیست که بتواند وزن مسافران را تحمل کند. وقتی موتور را از قایق جدا کردم و آن را بالا کشیدیم دیدم که چسب یکی از پچ های عقب قایق باز شده است و برای همین باد آن خالی شده بود. به هرحال می بایست برای اسباب کشی قایق را از آب بیرون می آوردم و تمیز می کردم. آب شور همه چیز را به مرور از بین می برد و و چون دریاچه ما نیمه شور است نباید قایق را در آب رها کرد چون هم موتور آن را خراب می کند و هم بدنه را از بین می برد. ولی من دو سال تمام آن را در آب نگه داشتم چون سنگین بود و من نمی توانستم هر بار پس از استفاده از قایق آن را به تنهایی از آب به بیرون بکشم.

دیگر خبر خاصی نیست به غیر از اینکه معده من هم کم کم دارد گشاد می شود. روز اول که مادرم یک دیس بزرگ کشمش پلو را در حلق من فرو کرد داشتم خفه می شدم و زمین و زمان در برابر دیدگانم تیره و تار شد. ولی الآن دوباره دارم عادت می کنم و معده ام دارد حسابی گشاد می شود و سیستم جهاز هاضمه ام دارد خود را برای تولید مفتول های نیم متری با ملاط نشاسته آماده می کند. بله دیگر آخر و عاقبت عمل بخور بخور خیلی بخور همین است و بس. دو سال پیش که مادرم از پیش من رفت, من را با یک معده گشاد تنها گذاشت و چند ماه طول کشید تا من دوباره به خوردن یک وعده غذا در شبانه روز عادت کنم. به هرحال این هم از خصلت مادران است که همیشه بر روی غذا و لباس گرم فرزندانشان حساسیت دارند. صبح ها هم که به سر کار می آیم جیب هایم قلمبه است و می بینم که بدون اینکه به من بگوید میوه و ساندویچ درون آنها چپانیده است. البته من هم با اینکه غر می زنم ولی در نهایت همه چیزهایی را که با من ارسال کرده است را می خورم. همخانه ام هم غذاهای مادرم را خیلی دوست دارد و مخصوصا عاشق سالادهایی است که او درست می کند. او از اینکه ما به زودی آنجا را ترک می کنیم خیلی ناراحت و افسرده است ولی دیگر زندگی همین است و کاریش نمی شود کرد.

خوب دیگر دوستان عزیز, سعی می کنم که هر چه زودتر به روال عادی خودم بازگردم و مطالب مفیدی را برای شما بنویسم. پاینده باشید.

۱۳۸۹ شهریور ۱۶, سه‌شنبه

کمی از شهر سنفرانسیسکو

امروز بعداز ظهر مادرم می رسد و من باید به فرودگاه بروم. احتمالا بعد از نهار دیگر به شرکت بر نمی گردم و یک راست به فرودگاه می روم. سعی کردم تا جایی که امکان دارم اطاقم را تمیز کنم ولی مجبور شدم که جهیزیه ام را همینطوری روی هم پچینم تا کمی جا باز شود. یکشنبه یک تلویزیون السیدی 32 اینج و یک نان تست کن و یک جاروبرقی خریدم. خوشبختانه دیروز در امریکا روز عمله بود و من هم تعطیل بودم و فرصت کافی داشتم که به کارهایم برسم. در واقع من هم در امریکا جزو عمله ها به حساب می آیم و ناظم مدرسه ام حق داشت که به من می گفت که اگر تو بزرگ بشوی یا حمال می شوی یا عمله. عصر جمعه نیز محضردار به خانه مان آمد و من اسناد بانکی مربوط به خانه را ثبت محضری کردم. اینجا برعکس ایران برای خرید خانه نیازی نیست که شما به دفترخانه بروید و دفتردار مثل عاقد با دفتر و دستک خود به خانه شما می آید. جناب دفتردار اعظم یک پیرمردی بود که عینک ته استکانی به چشم داشت و گمان کنم که نود سالگی خودش را هم رد گرده بود ولی همچنان چشمانش با دیدن همخانه من گردتر می شد. جمعه هوا خیلی گرم بود و همخانه من هم با مایو در خانه می چرخید و طبق معمول مثل مسلسل حرف می زد. چندین بار هم حواس محضر دار را پرت کرد و او اصلا یادش رفت که برای چه کاری آمده است. به هر حال هنوز هم کلید خانه را نگرفته ام و امیدوارم که در چند روز آینده بالاخره این اتفاق روی دهد که شما هم از این داستان دنباله دار خانه خریدن من راحت شوید.

فرودگاه سنفرانسیسکو در قسمت جنوبی شهر قرار دارد و از جایی که من هستم حدود 50 مایل فاصله دارد. اگر در گوگل وارد قسمت نقشه شوید می توانید فرودگاه را از نزدیک ببینید. جدیدا میزان بزرگنمایی جنوب و شرق سنفرانسیسکو را چند برابر بیشتر کرده اند و شما حتی می توانید داخل حیاط خانه ها را هم از بالا ببینید و یا بعضی از تابلوهای فروشگاه ها را بخوانید. البته نمای خیابان هم خیلی خوب است ولی نمای بالا به نظر من سرگرم کننده تر است. خوبی شهر سنفرانسیسکو این است که هم در خود شهر و هم در اطراف آن, مناطق دیدنی زیادی وجود دارد. بعضی جاهای شهر واقعا زیبا است ولی معمولا توریست ها کمتر آنها را پیدا می کنند. چند وقت پیش از یکی از کوچه های فرعی شهر بالا رفتم و به یک جایی رسیدم که به فضای سبز و جنگلی ختم می شد. سپس ماشینم را پارک کردم و پیاده رفتم تا به جایی رسیدم که بالای یک صخره بسیار مرتفع بود و از آنجا می توانستم تمام شهر سنفرانسیسکو را ببینم. خیابان های سنفرانسیسکو هم خیلی جالب است و در بیشتر مناطق آن سربالایی و سرپایینی است. همه این ها یک طرف و خانه هایی که در کوچه های سنفرانسیسکو وجود دارند نیز یک طرف. بعضی از آنها که در بالای تپه های مختلف هستند نه تنها نمای زیبایی از شهر دارند بلکه دریا و زندان آلکاتراس هم از آنجا دیده می شود.

در قسمت شمالی شهر, پل گلدن گیت قرار دارد و آن طرف آن هم شهر زیبای ساسالیتو و تیبران است که شاید بشود گفت جزو گران ترین شهرهای امریکا است. روزهای آخر هفته آنجا پر از توریست هایی  است که از مناطق مختلف امریکا و جهان به آنجا می آیند ولی اگر در وسط هفته به آنجا بروید می توانید از طبیعت زیبای آن بیشتر لذت ببرید. در شهر ساسالیتو شما ایرانی و ایتالیایی زیاد می بینید که البته همه آنها یک دستی به گنج قارون دارند. من و دوستم یک بار جوگیر شدیم و به یک رستوران باکلاس آنجا رفتیم و با اینکه فقط پیش غذا خوریم 120 دلار پول دادیم و آمدیم بیرون.البته رستوران ارزان هم در آنجا زیاد است و حتی می شود ساندویچ و یا پیتزای معمولی خورد. بستنی فروشی های آنجا هم معروف است و احتمالا ایتالیایی ها عاشق بستنی هستند. من از شهرهای اطراف سنفرانسیسکو خیلی بیشتر از خود شهر خوشم می آید چون شهر سنفرانسیسکو همیشه شلوغ است و هیچوقت هم جای پارک گیر نمی یاید و شما مجبورید به پارکینگ های عمومی بروید و 20 دلار بابت پارک ماشین پرداخت کنید. در ضمن در مرکز شهر هم شما آدم های عجیب و غریب زیاد می بینید و مثلا دارید رد می شوید و می بینید که یک نفر دارد به شما بلند بلند فحش می دهد. چند وقت پیش با یکی از دوستان ایرانی به فروشگاهی رفته بودیم و داشتیم با هم فارسی حرف می زدیم. یکی از افریقایی تبارهایی که در آنجا بود فکر کرد که ما داریم به یک زبان دیگر در مورد او حرف می زنیم و یکباره شروع کرد به فحش دادن و بد و بیراه گفتن. ولی در شهرهای اطراف سانفرانسیسکو به ندرت به چنین افرادی برخورد می کنید.

خوب چون من بعدازظهر نیستم باید یک کارهایی را انجام بدهم و فقط خواستم که یک یادداشت کوتاه برای شما نوشته باشم. سلامت باشید.

۱۳۸۹ شهریور ۱۱, پنجشنبه

اشتباهات بانکی

شاید برای شما عجیب باشد اگر بشنوید که در امریکا هم اشتباهات بانکی فراوان است و شاید بتوانم بگویم که تقریبا هر کاری که من تا به حال با بانک انجام داده ام یک اشتباهی از جانب آنها صورت گرفته است. حتی یک بار چند صد دلار اضافه به حسابم واریز کردند و من هم صدایش را در نیاوردم. دیروز بعداز ظهر از بانک به من زنگ زدند و گفتند که برای تحویل خانه پول کافی در حسابت وجود ندارد و دو هزار دلار پول کم داری. من دوباره حساب و کتاب کردم و تمام لیست ها را زیر و رو کردم چون طبق حساب من قاعدتا باید بعد از تصفیه پول پیش خانه و هزینه های سندی مقداری هم برای من پول باقی می ماند. خلاصه پس از چند ساعت زیر و رو کردن لیست ها متوجه شدم که هفت هزار دلاری را که ماه پیش پرداخت کرده ام را برای من دو هزار دلار حساب کرده اند و برای همین مجموع موجودی من به اندازه کافی نمی شد. امروز صبح کپی قبض آن پولی را که پرداخت کرده بودم را برایشان فرستادم تا دوباره صورتحساب ها را بر مبنای آن تنظیم کنند. تنها خوبی اینجا این است که وقتی به آنها می گویید که اشتباه کرده اند قبول می کنند و اصل را بر این می گذارند که شما درست می گویید مگر اینکه بررسی کنند و ببینند که اشتباه کرده اید.

مورد دیگر این که اگر یک زمانی خواستید برای مردم فلسطین دعا کنید و برای عاقبت به خیری آنها به خیابان بروید و شعار دهید حتما دولت روسیه را هم مورد مرحمت خودتان قرار دهید. گرچه من از شعار مرگ خوشم نمی آید ولی مرگ بر روسیه یکی از دلپذیر ترین شعارهایی بوده است که تا بحال شنیده ام. من از شما یاد گرفتم که دیگر در زمان اظهار نظر همه را جمع نبندم و نگویم که مثلا ایرانیهای امریکا اینطوری هستند چون ممکن است فقط افرادی را که من دیده ام آن هم در آن زمان بخصوص آن طوری بوده اند. برای همین در مورد روس ها به طور کلی قضاوت نمی کنم چون هم فرهنگ عمیقی دارند و هم اینکه آدمهای خوب زیادی در لابلای آنها دیده می شود. ولی چیزی که در زمان حاضر در میان آنها بسیار برجسته است و به چشم می خورد مادی بودن آنها است. پول درآوردن چیزی است که بالاترین اولویت را برای روس ها دارد و متاسفانه روس ها در طول تاریخ همیشه از سادگی ما سوء استفاده کرده اند و منابع مالی ما را غارت کرده اند. آنها بسیار موذی و در بیشتر موارد باهوش هستند و می دانند چگونه طعمه خود را خام کنند و به او پر و بال دهند. روس ها ایرانی ها را مثل کف دست خود می شناسند و با فرهنگ آنها کاملا آشنا هستند ولی متاسفانه ایرانی ها اطلاعات کافی در مورد روس ها ندارند و نمی دانند که آنها بسیار نژاد پرست هستند و خودشان را یک سر و گردن از تمام انسان ها بالاتر می دانند و حتی گول زدن و پول دیگر کشورها را خوردن برای آنها یک افتخار ملی است.

البته آنها هم بدبختی های زیادی کشیده اند و هنوز هم از فقر مالی و فقر فرهنگی رنج می برند. آیا تا به حال فیلم ها و سریال های روسی را دیده اید؟  خوب آنها به خاطر موذی بودن زیاد دلشان نمی خواهد که مردم کشورهای دیگر از آنها شناخت پیدا کنند چون اگر شما آنها و فرهنگ آنها را بشناسید دیگر گول نمی خورید. مثلا ما فرهنگ مردم ترکیه, عراق, امارات و یا هند را می شناسیم و می دانیم که چگونه هستند و به چه چیزهایی علاقه دارند و فرهنگ آنها چگونه است ولی شاید شناخت ما از روسیه فقط محدود به چند کتابی باشد که مربوط به سالیان قدیم است و مثلا خواندن کتاب برادران کارامازوف هیچ شناختی از جامعه فعلی روسیه به ما نمی دهد. من در امریکا دوستان روس زیادی دارم ولی کلاس اجتماعی آنها اصلا با ایرانی هایی که من در امریکا می شناسم قابل مقایسه نیست و مجبور هستم که رفت و آمد خودم را با آنها بسیار محدود کنم. دولت روسیه اصلا برایش مهم نیست که چه کسی در کشور ما حاکم باشد و فقط برای او مهم است که با کسی که در قدرت است دوست باشد تا بتواند بنجل هایش را به ما بفروشد و پول در بیاورد. در واقع او همیشه می خواهد برنده اصلی میدان باشد و از هر اتفاق و رویدادی بهره مالی ببرد. البته ممکن است بگویید که امریکا هم چنین است ولی این فکر اشتباه است چون ساختار سیاسی و اجتماعی امریکا طوری است که نمی تواند در جهت منافع مالی خود سیاستهای ضد مردمی اعمال کند. رسانه ها و احزابی که توسط مردم هدایت می شوند کاملا بر روند سیاست های دولت نظارت دارند و مثلا اگر امریکا حرکتی کند که بر خلاف منافع ملی و مردم ایران باشد از درون تشکیلات خود دچار مشکل خواهد شد. ولی روسیه چنین ساختاری ندارد و به راحتی می تواند حقوق مردم را نادیده گرفته و برای کسب درآمد دست به هر کاری بزند.

البته بخش دوم این یادداشت من هم مهاجرتی نیست ولی گفتم شاید به دردتان بخورد.

۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه

مزخرف نامه

اول اینکه مشکل خانه حل شد و هفته دیگر آن را تحویل می گیرم.  دوم اینکه دیشب اتفاق عجیبی برای من رخ داد که قصد دارم آن را با شما در میان بگذارم. ولی قبل از آن که ماجرای دیشب را برای شما بنویسم باید بگویم که یادداشت امروز من حاوی هیچ گونه دانش مهاجرتی و یا نکته آموزنده نیست و فقط مطلب مفرحی است که جنبه علمی و یا منطقی ندارد. بنابراین خواندن این مطلب را به هیچ کس توصیه نمی کنم مگر اینکه وقت اضافه ای برای فراغت داشته باشد و یا این که خوره نوشته های من باشد! راستش نمی خواستم این پست را ارسال کنم ولی گفتم شاید کسی از آن خوشش بیاید.

من هیچ زمانی برایم مهم نبوده است که هدف خداوند از آفرینش خلقت چه بوده است. نیازی هم تا کنون احساس نکرده ام که بدانم آیا خداوند کائنات را آفریده است و یا این که آنها خودشان بر حسب اتفاق به وجود آمده اند. هر طوری که به وجود آمده اند خوش آمده اند و به قول معروف مبارک صاحبش باشد. ولی همیشه یک چیز برای من سوال بوده است و آن سوال این است که نقش من در جهان هستی چیست. از نظر علمی, ارگانیسم طبیعی بدن من برای این ساخته شده است که چند وظیفه را در طبیعت انجام دهم. اول اینکه بخشی از اکوسیستم باشم و موادی را که ما غذا می نامیم هضم کرده و آن را دفع کنم تا قابل استفاده موجودات دیگری باشد که بخشی از چرخه طبیعی هستند. وظیفه دوم من این است که برای امتداد این عمل و حفظ چرخه زیست محیطی باید تولید مثل کنم تا ژن مربوط به این حلقه از زنجیره طبیعی ماندگار بماند. هر زمانی هم که بدن من کارآیی خود را برای عمل بلع, هضم و دفع از دست داد و نتوانست تولید مثل کند باید از بین برود تا فضا را برای حلقه دیگری از موجودات ارگانیک که کارآیی بهتری دارند باز کند. ولی منطق و یا شعور آدمی در واقع یک نوع ضد سیستم برای از کار انداختن چرخه طبیعت است. همان طوری که هوش ویروس ها ویرانگر است و می تواند یک ارگانیسم طبیعی را نابود کند, هوش بشر نیز نقش ویرانگر خودش را لااقل در چرخه طبیعی کره زمین ایفا کرده است. اگر انسان باهوش نبود و همچون جهارپایان می زیست نه لایه اوزون سوراخ شده بود و نه منابع طبیعی آلوده و یا نابود شده بودند. پس به نظر من هوش انسان از ازل به قصد ویرانی طبیعت آفریده شده است ولی هیچگاه در طول تمدن بشری, انسان مانند امروز به نقش ویرانگر خود آگاه نبوده است.

پس بدن من آفریده شده است تا به چرخه طبیعت کمک کند ولی خرد و یا هوش من آفریده شده است تا طبیعت را نابود کند و به حیات ارگانیک کره زمین خاتمه دهد. اگر امروز من به دانشی برسم که بتوانم ذرات بنیادین اتم را جدا کنم فردا سلاحی بر اساس آن ساخته خواهد شد که می تواند کره زمین را متلاشی کند. پس فرق من با قاطر این است که او به علت اینکه وظیفه ویرانگری ندارد نیازی هم به هوش و ذکاوت ندارد در حالی که من برای انهدام محیط زیست ساخته شده ام و باید قوانین طبیعی را یکی پس از دیگری بی اثر کرده  و به قول معروف آنها را دور بزنم و برای همین مثل یک ویروس باید باهوش باشم اگرنه خیلی راحت توسط سیستم دفاعی طبیعت از بین می روم. تا کنون انسان موفق شده است که کره زمین را به یک مکان گندیده ای تبدیل کند که در حال از دست دادن منابع شکل گیری حیات است. ولی سلول های سرطانی هم گهگاهی از خود واکنش ها و رفتارهایی نشان می دهند که قابل پیش بینی نیست و من هم مدت زیادی است که تصمیم گرفته ام سلول سرطانی خوب باشم و بجای مغز و شعور و منطق از بدن و احساساتم پیروی کنم. نتایجی که گرفته ام باور نکردنی است و متوجه شدم که دیگر برای زنده بودن و خوردن و خوابیدن که مشغله بسیاری از انسانها است نیازی به فکر کردن و عقل و منطق ندارم و چون در جهت طبیعت حرکت می کنم همه چیز به طور باور نکردنی برایم سهل و آسان می شود. زیرا خوردن و خوابیدن و امور دیپلماتیک کار بدن است و در جهت چرخه طبیعت است در حالی که عقل و شعور و منطق برای نابودی آن ساخته شده است. برخلاف عقیده بسیاری از مردم کارهای خلاف و دزدی و قتل و غارت و فساد اخلاقی و اجتماعی هم نتیجه عقل و دانش و خرد آدمی است اگرنه یک قاطر که فاقد شعور و دانش است هیچگاه چنین کارهایی را نمی کند. 

پس من تصمیم گرفتم که هدف از زندگی کردنم کمک به چرخه طبیعت باشد. یعنی اینکه مواد غذایی را تجزیه کرده و آنها را دفع کنم تا موجودات ریزتری آن را به چرخه اکوسیستم ارسال نمایند. بنابراین سعی کردم به جای عقل به بدنم گوش کنم. پس از مدتی با کمال تعجب متوجه شدم که توانایی بدن من در ساختار طبیعت بسیار بیشتر از آن چیزی که من فکر می کرده ام. قبلا حتی نمی توانستم به غرایز طبیعی خودم توجه کنم ولی الآن یاد گرفته ام که آنها را بشنوم. دیگر نمی گویم که من این مقدار کالری باید بخورم و این هم وعده غذایی من است که علمی تهیه شده است بلکه وظیفه آن را به بدن خود سپرده ام و با کمال تعجب دریافتم که بدن من آن چیزهایی را که می خواهد فقط در حد نیاز خود مطالبه می کند. مگر قاطر برنامه غذایی علمی دارد؟ پس اگر بدن او می داند که چه چیزی را باید به چه اندازه بخورد حتما بدن من هم از چنین تواناییهایی برخوردار است. در ضمن متوجه شدم که بدن من به خوبی می داند که چگونه با طبیعت مراوده کند و موجودات زنده اطراف خود را درک نماید. حتما می خواهید بدانید که دیشب چه اتفاقی برای من افتاده است که امرور چنین حرف هایی را می زنم. 

قبل از اینکه به واقعه دیشب اشاره کنم باید بگویم که باز هم برخلاف باور عمومی, من روح و بدن را از یکدیگر جدا نمی دانم. روح در واقع همان ادراک خفته بدن انسان است که ما تبلور آن را در احساسات و رویاهای خود می بینیم. رویاها نیز همان دریافت های نابی است که از تعطیلی منطق و فلسفه و سفسطه بشری در زمان خواب استفاده کرده و شکوفا می گردد. ولی چون غیر منطقی و غیر عقلی هستند خیلی زود در زمان بیداری توسط سیستم شعور انسان فیلتر شده و شما نمی توانید احساسات خود را در زمان دیدن رویا به خاطر بیاورید. پس زمانی که من تصمیم گرفتم به بدن خودم گوش کنم رویاهایم نیز به اندازه احساساتم برایم اهمیت پیدا کرد ولی مشکل اینجا بود که بدن من به مرور زمان, قابلیت های خود را از دست داده بود و من می بایست دوباره ادراک خفته آن را همچون زمان کودکی خود زنده و بیدار کنم و این کار بسیار دشوار بود. متاسفانه آگاهی ما با منطق و تفسیر ما گره خورده است و محال است که ما چیزی را ببینیم و بشنویم و آن را هزار جور برای خودمان تفسیر نکنیم. اگر غروب آفتاب را تماشا می کنیم به جای اینکه با تمام وجود از آن لذت ببریم و روحمان شاد شود به این فکر می کنیم که ذرات نور چگونه در لایه های اتمسفر شکسته می شوند و تواتر مشخصی از آن به چشم ما می رسد. ما پیوسته با خودمان حرف می زنیم و پیوسته در حال تحلیل و بررسی و تفکر منطقی هستیم و حتی به بدن خود اجازه نمی دهیم که یک لحظه خودش باشد و خود را ذره ای از زنجیر به هم پیوسته طبیعت بداند.

ولی وقتی که رویا می بینید دیگر منطق و تفسیر شما خفته است و مجالی برای دخالت و تفسیر آنچه شما می بینید را ندارد. ولی مشکل دیگر اینجا است که به مرور زمان اراده ما از کنترل بدنمان خارج شده است و به دست منطق افتاده است. یک بچه اگر یک چیز ترسناک ببیند بدون اینکه فکر کند بدنش شروع می کند به فرار کردن ولی ما قبل از هر چیز آن واقعه را به دست منطق می سپاریم که تصمیم بگیرد که بدن ما چه حرکتی را باید انجام دهد. در نتیجه یا می خندیم یا عصبانی می شویم و یا اینکه مثل ماست بر سر جای خود می ایستیم. به هرحال معمولا کاری را انجام نمی دهیم که مورد تایید عقل و منطق و تفسیر ما نباشد و این هم یکی دیگر از تفاوت های کودکان و بزرگسالان است. برای همین عقل و منطق, اراده ما را از بدن دزدیده است و آن را کاملا در اختیار خود گرفته است. در نتیجه وقتی که در رویا, منطق ما خفته است نمی توانیم از اراده و قصد خود نیز استفاده کنیم در حالی که آنها در اصل متعلق به بدن ما هستند. در نتیجه رویای ما به هر سویی که دلش می خواهد می رود و ما هیچگونه اختیاری بر آن نداریم و فقط می توانیم نظاره گر آن باشیم.

من برای اینکه بتوانم قصد و اراده را به بدنم بازگردانم خیلی تلاش کردم که آن را در رویا تمرین کنم ولی تنها نتیجه آن فقط این بود که خوابهایم رنگی شد و پس از مدتی نیز توانایی این را پیدا کردم که در زمان بیداری جزئیات خواب های خودم را به یاد بیاورم و احساساتی را که در آن لحظه تجربه کرده بودم را بازسازی کنم. ولی هرگز موفق نشده بودم که خودآگاهم را به رویا منتقل کرده و مثلا بگویم که خوب من الآن اینجا ایستاده ام و می خواهم یک قدم به جلو بردارم. در ضمن خواب هایم کم کم آرام و آرامش بخش شدند و حتی گاهی از میزان خونسردی خودم در وقایع مختلفی که در رویا اتفاق می افتاد تعجب می کردم. ظاهرا بدن من می دانست که در آنجا اتفاق بدی برای من نخواهد افتاد و برای همین رویاهای من بیشتر لذت بخش بود. ولی یک صحنه برای من بارها و بارها اتفاق افتاد که به واقعه دیشب هم ربط دارد. ولی قبل از اینکه به واقعه دیشب اشاره کنم باید یک مقدمه کوچک هم بگویم.

وقتی که من پذیرفتم که خودم را بخشی از طبیعت بدانم به طور ناخودآگاه مرگ نیز برایم بخشی از نقشی شد که من باید در چرخه طبیعت ایفا کنم. پس بدن من بعد از مرگ به یاروری زمین و چرخه اکوسیستم و در نتیجه به ادامه حیات کره زمین کمک خواهد کرد. ولی همیشه شک داشته ام که چنین نقشی در چرخه طبیعت, ناقض ادامه بقا و موجودیت انسان باشد. زیرا که اگر بدن من متعلق به زمین, طبیعت و یا خداوند است پس حتی پس از مرگ نیز می تواند به شکل و یا مرحله دیگری از چرخه طبیعت به زندگی خود ادامه دهد. طبیعت فقط آن چیزی نیست که در چارچوب زمانی و مکانی که حاصل مغز و دانش بشری است محصور شده باشد. آن چیزی که از مجموعه طبیعت بر ما آشکار می شود فقط بخش کوچکی از آن چیزی است که در محدوده ادراک ما قرار دارد. به نظر من واقعیت این است که دنیای ما مجموعه ای از تخیلاتی است که در سیر زمانی مشخص به انسجام لازم می رسند تا بتوانند تعریف مکانی پیدا کنند. فرق تخیل یک سیب با یک سیب واقعی این است که سیب تخیلی مسیر زمانی لازم برای شکل گیری پتانسیل هستی یک سیب در جهت رسیدن به انسجام لازم برای کسب بعد مکانی را نگذرانده است. پس اگر بخشی از طبیعت فراتر از محدوده زمانی و مکانی باشد مرگ بدن نیز می تواند شروع مرحله دیگری از زندگی باشد زیرا طبیعت همواره از تمامی منابع خود در جهت آفرینش مجدد استفاده می کند.

ولی مشکلی که این تفکر برای من به وجود آورده بود این است که اگر فرض کنیم که بقای ما نیز همچون بقای خداوند از نوع وحدت در عین کثرت باشد دیگر انسجامی در کار نخواهد بود زیرا که انسجام چیزی است که ما دنیای خود را بر اساس آن ساخته ایم و من نوعی را نیز بر آن اساس تعریف کرده ایم. من عقیده داشتم که اگر قطره به دریا رسید دیگر قطره نیست چون انسجام خود را از دست داده است و ذرات آن به هزاران پاره تفکیک شده است. در واقع من وصال خداوندی را با فنای در راه خداوند یکی می دانستم چون تصور انسجام پس از مرگ برای من متصور نبود. ولی مدتی بود که با خود فکر می کردم که ممکن است که بقای غیر منسجم هم وجود داشته باشد. تا اینجای قضیه را داشته باشید تا به واقعه دیشب بپردازم!

تنها رویایی که می توانست من را از خواب بیدار کند رویای سقوط از ارتفاع بود. من این رویا را بارها و بارها دیدم و به محض اینکه افتادن من شروع می شد از ترس از خواب بیدار می شدم و چند ثانیه ای تپش قلب داشتم و سپس متوجه می شدم که خواب دیده ام و دوباره می خوابیدم. هر بار افتادن و معلق بودن من در هوا از بار قبل بیشتر طول می کشید ولی من همیشه قبل از اینکه به زمین سقوط کنم از خواب می پریدم. بارها از خودم سوال کردم که چرا در خواب به زمین نمی خورم و یا چرا مثلا یک چتر نجات باز نمی کنم و چرا همیشه تمام خوابهای سقوط من از ارتفاع به یک شکل و با پریدن من از خواب تمام می شود. ولی دیشب اتفاق عجیبی افتاد و من خواب دیدم که از ارتفاع یک صخره به درون یک ورطه پریدم. این بار بر خلاف دفعات گذشته ناخودآگاه از ارتفاع سقوط نکردم بلکه ظاهرا به آنجا رفته بودم که خودم را به پایین پرت کنم. در وسط راه و در حالی که در بین هوا و زمین معلق بودم به این فکر افتادم که یک کاری بکنم و ناگهان من خودم را در آنجا یافتم. با واقعی تر شدن خواب ترس من هم بیشتر شد ولی بجای اینکه از خواب بیدار شوم در یک حرکت عجیب تصمیم گرفتم که خودم را تجزیه کنم. اتفاق خیلی عجیبی افتاد و من خودم را تجزیه کردم و تبدیل شدم به صدها جزء کوچک که همچون قاصدک در هوا معلق ماند. معلق ماندن در هوا چیزی نبود که موجب تعجب من شود ولی واقعی بودن آن رویا و احساس وحدت در حین کثرت چیزی بود که من تجربه کردم و قابل تعریف کردن نیست. من از هر جزء به صدها جزء دیگر خودم نگاه می کردم و می دانستم که من مجموعه ای از تمام آنها هستم. برخلاف رویا که بسیار آرامش بخش بود وقتی که از خواب بیدار شدم  ترس تمام وجودم را فرا گرفت چون با اینکه می دانستم که دیگر خواب نیستم ولی  احساس کردم که بدنم انسجام لازم را ندارد و هر آن ممکن است که دوباره تجزیه شود. خیلی زود به دستشویی رفتم و به سر و صورتم را با آب شستم و مدتی طول کشید تا به حالت عادی برگردم. احساس می کردم که اگر اراده کنم دوباره می توانم خودم را تجزیه کنم ولی جرات آن را نداشتم که آن را دوباره تجربه کنم.

به هرحال برای من واقعه عجیبی بود و با اینکه ترسناک است ولی دلم می خواهد که دوباره آن را تجربه کنم.
البته شاید شامی هم که خورده بودم کمی غیر عادی بوده است!