۱۳۹۰ تیر ۷, سه‌شنبه

شب ها چکار می کنم

شب ها که می روم خانه اول تلپ می شوم در جلوی تلویزیون تا خستگی در کنم. هر کسی نداند فکر می کند که لابد من بیل می زنم که باید پس از کار خستگی در کنم ولی خوب کار فکری هم خودش خسته کننده است و در ضمن من همواره بر روی صندلی نشسته ام و پس از این که به خانه می رسم دوست دارم که مدتی هم دراز بکشم تا به نشیمن گاه مبارک زیاد فشار نیاید. همان طوری که دراز کشیده ام دستم را دراز می کنم و از روی میز کنترل های مختلف را بر می دارم و تلویزیون را روشن می کنم. من چندین کنترل بر روی میزم دارم که الآن برایتان توضیح می دهم. یک کنترل مربوط به تلویزیون است و یک کنترل هم مربوط است به باند صدا که به تلویزیون شصت اینچم وصل شده است. یک کنترل مربوط است به رسیور تلویزیون که از آن طریق باید کانال را عوض کنم. کنترل دیگر مال پلی استیشن است که هم یک دسته بازی دارد و هم یک کنترل برای سیدی های فیلم.  یک کنترل عجیب هم برای تلویزیون دارم که شبیه دسته بیل کوچک است و مثل موس کامپیوتر عمل می کند. یک موس بلوتوث هم دارم که با آن از همان راه دور لپ تاپی را که به تلویزیون وصل است کنترل می کنم. خلاصه وقتی که بر روی کاناپه تلپ می شوم برای هیچ کاری نیاز نیست که به خودم تکان بدهم و تمام ابزار تنبلی مهیا است. بعد از اینکه تلپ شدم اول پلی استیشن را روشن می کنم و یک مقداری بازی می کنم. الآن در همان بازی که قبلا برایتان تعریف کرده ام به درجه سرهنگی نایل گشته ام و کار تخصصی من هم این است که با تفنگ دوربین دار در پشت یک بوته و یا یک جای پرت و پلا قایم می شوم و مغز سربازان بدبختی را که از همه جا بی خبر هستند متلاشی می کنم. چون لباسی که پوشیده ام سبز است و بر بالای کلاه و لباسم هم برگ های سبز است آنها حتی اگر به بوته نزدیک شوند هم نمی توانند من را ببینند مگر اینکه کوچک ترین تکانی بخورم که در این صورت مغز من را در جا متلاشی می کنند. یکی از کارهایی که یاد گرفته ام این است که یواشکی خودم را به پایگاه هوایی دشمن نزدیک می کنم و درون یک بوته قایم می شوم و در حالی که اطاقک هواپیما را نشانه گرفته ام اصلا تکان نمی خورم. سپس هر کسی که سوار هواپیما می شود و می خواهد موتور آن را روشن کند از دور به کله گرد او شلیک می کنم و ساقط می شود. دوستانش هم هراسان و بی هدف به اطراف شلیک می کنند و پس از اینکه دیدند خبری نیست خودشان در هواپیما می نشینند که آنها هم در جا کشته می شوند. البته از قبل باید شیشه هواپیما را با یک تیر بشکنم اگرنه تا بخواهم تیر دوم را بزنم او پریده است. اگر تیرم خطا برود دشمن من را پیدا می کند و من دیگر نمی توانم از خودم دفاع کنم و خیلی راحت یک گلوله در مغزم خالی می کنند با این حال چندین بار که لو رفته بودم موفق شدم که فرار کنم و خودم را در یک جای دیگر مخفی کنم. بدی تک تیر اندازی این است که چون فاصله زیاد است طرف باید لااقل یک لحظه حرکت نکند تا شما بتوانید سر آن را نشانه بگیرید ولی معمولا همه در حال دویدن و حرکت هستند. بهترین هدف برای یک تک تیرانداز این است که یک تک تیرانداز دشمن را پیدا کند و چون او هم در یک گوشه ثابت نشسته است و دنبال طعمه می گردد می شود با یک تیر او را هلاک کرد.

معمولا در اول بازی اگر بخواهم با دویدن خودم را به موقعیت های خوب برسانم خیلی طول می کشد چون جزیره ها بزرگ هستند و اگر هم بخواهم از جیب یا تانک استفاده کنم مجبورم در جاهای کوهستانی از جاده عبور کنم و معمولا قبل از این که به مکان مورد نظر برسم جاده را زیر آتشبار سنگین قرار می دهند و ساقط می شوم. بنابراین گهگاهی از قایق موتوری استفاده می کنم و با فاصله گرفتن از جزیره آن را دور می زنم و خودم را به پایگاه دشمن می رسانم ولی بهترین راه استفاده از هواپیمای تک موتوره است که خیلی زود من را به مقصد مورد نظر می رساند. البته من خلبان خوبی نیستم و اگر زیاد در هوا بمانم هواپیماهای دشمن و یا ضد هوایی ها من را می زنند و من باید به محض اینکه به بالای موقعیت مطلوب خودم رسیدم با چتر از هواپیما به بیرون بپرم و آن را به امان خدا رها کنم. سپس باید شانس بیاورم که مستقیم بر روی کله دشمن فرود نیایم و بهترین چیز این است که در بالای کوه و در میان بوته ها و سنگ ها فرود بیایم که جای خوبی برای مخفی شدن است. معمولا سربازهای دشمن چترباز را می بینند و برای پیدا کردنش به کوه می روند برای همین من باید مدت زیادی در پشت یک بوته بی حرکت بمانم تا دشمن از پیدا کردن من ناامید شود و سپس در فرصت مناسب به صورت نیم خیز جایی را پیدا کنم که دید خوبی نسبت به مواضع دشمن داشته باشد. معمولا من در همان جا تا پایان زمان بازی ثابت می ماتنم و دشمن را به شدت کلافه می کنم چون اصلا متوجه نمی شوند که از کجا یک مرتبه بغل دستی آنها می میرد آن هم در یک جایی که قاعدتا باید امن باشد. اول از همه کسانی را که در بالای برج های مراقبت هستند می کشم و سپس به پنجره پناهگاه ها و یا اطاق های فرماندهی آنقدر نگاه می کنم تا بالاخره یک کله از آن میان پیدا شود. وقتی یک نفر در داخل اطاق می میرد همه به بیرون می دوند و هراسان به اطراف نگاه می کنند در حالی که من خیلی از آنها دور هستم و حتی اگر لای بوته نباشم هم بدون دوربین به سختی می توانند من را ببینند.

پس از این که یک ساعت بازی کردم و به میزان کافی دشمن کشتم پلی استیشن را خاموش می کنم و نوبت می رسد به برنامه های تلویزیونی که معمولا هر روز یک چیزی برای دیدن وجود دارد. یکی از شوهایی که من دوست دارم مسابقه معلومات عمومی است به نام جپرتی که سه نفر می ایستند و گوینده از آنها سوال می پرسد و هر کسی که می داند زنگ می زند و پاسخ را می گوید. نگاه کردن این برنامه خیلی به یادگیری زبان و بالا رفتن سواد عمومی کمک می کند ولی کسانی که در این برنامه شرکت می کنند و برنده می شوند به نظر من نابغه هستند و اطلاعات عمومی آنها باور نکردنی است. بعضی وقت ها حتی در مورد ایران چیزهایی می پرسند که من جوابش را بلد نیستم ولی آنها می دانند و آخرین چیزی که واقعا تعجب من را برانگیخت همین دو روز پیش بود که سوال کرد یک حیوانی از خانواده سگ که به زبان فارسی آن را شغال می نامند و هر سه نفر شرکت کننده امریکایی زنگ را فوری فشار دادند که جواب را بگویند. پس از این که این برنامه را دیدم ممکن است که برنامه های جالب دیگر را هم نگاه کنم مثلا یک شو نشان می دهند که مثل امریکن آیدل است ولی برای خوانندگی نیست بلکه هر کسی که هر چیزی بلد است می آید و نمایش می دهد. اسمش امریکن تلنت یا استعداد امریکایی است. بیشتر کسانی که در این مسابقه شرکت می کنند امریکایی های ابلهی هستند که مسخره بازی در می آورند و گمان می کنند که خیلی با استعداد هستند ولی بعضی وقت ها یک کسانی می آیند و کارهایی انجام می دهند که آدم واقعا شاخ در می آورد. مخصوصا برخی از بچه های کوچک چنان آواز می خوانند که آدم گمان می کند یک زن بزرگ سال خواننده دارد آواز می خواند. پس از اینکه این برنامه ها را دیدم به طبقه بالا و به اطاق خوابم می روم و کتاب می خوانم. حداقل روزی یک و یا دو ساعت کتاب می خوانم و سپس ممکن است کامپیوتر کنار تختم را روشن کنم و قبل از خواب یک سریال ایرانی هم نگاه کنم. تازگی ها رانت خوار کوچک را دیدم که آقای اشترخوانی در آن بازی می کرد که اجاره نشین بود و به دنبال یک تکه زمین بود که از اداره بگیرد و رئیسش که رانت خوار بود به او می گفت که صبور باشید جانم صبور باشید.

معمولا اواسط سریال خوابم می برد و صبح زود با صدای رادیوی اینترنتی که بر روی کانال موسیقی کلاسیک تنظیم شده است از خواب بیدار می شوم و روز از نو و روزی از نو. حالا اگر بخواهم یک روز خودم را در ایران برای شما تعریف کنم یک کتاب کامل می شود برای آن نوشت چون از همان بیرون آمدن از خانه مشکلات و ماجرا ها شروع می شد و مثلا می دیدم که یک نفر جلوی پارکینگ خانه پارک کرده است و یا اصلا ماشین روشن نمی شد و همان روز هم با ماجراهای متفاوت پایان می یافت و در بین آن هم هیچ چیزی یک نواخت نبود و هر روز مصادف بود با یک ماجرای جدید که البته همراه با خرد شدن اعصاب بود. در واقع همین بازی جنگی که الآن در پلی استیشن انجام می دهم را در ایران به طور واقعی انجام می دادم و برنامه ریزی می کردم که مثلا چطور حال آن کسی را که دیروز فلان کار را کرده بود بگیرم و یا چگونه از فلان چیز زیرآبی بروم و یا اسناد خرید فلان کامپیوتر را طوری دوباره بازسازی کنم که مبادا بفهمند ده هزار تومان از روی آن خورده ام و خیالم از بابت اجاره کمی راحت شود و ماجراهای مختلف دیگر که بیشتر آنها مربوط می شد به دعوا و درگیری کارمندان با مشتریان و یا با خودشان و در نهایت هم داد و بیداد و عربده صاحب شرکت و بعد هم پچ و پچ های درگوشی و غیره. شب هم در آن ترافیک می بایست یک جای پارک پیدا کنم و از بقالی ماست و گوشت و پنیر و شیر و میوه بخرم و در نهایت خسته و کوفته برسم خانه و تازه بفهمم که دخترخاله خانمم با شوهرش قهر کرده اند و باید به اصرار خانم برویم به خانه آنها و پادرمیانی کنیم و بعد که به آنجا می رسیم هنوز یک کلمه نگفته شوهرش سر من داد می زند که اصلا به تو چه مربوط است که دخالت می کنی و بعد از کلی ماجرا آنها آشتی می کنند و نصف شب به خانه بر می گردیم و در خواب و بیداری یک چیزی فرو می دهم که معده ام درد نگیرد و به رختخواب می روم تا خودم را برای روز بعد آماده کنم و تازه خانم سیخ می زند و عشوه می آید و انتظار دارد که وظیفه شوهری انجام دهی و در دلم می گویم وای نه تو را به خدا ولمان کن ولی چه کسی جرات دارد که چنین چیزی را به زبان بیاورد و فردا صبح با چشمان نیمه باز از خانه خارج می شدم که ببینم چه ماجراهایی در کمین من است.

۱۳۹۰ تیر ۶, دوشنبه

احترام در معاملات امریکا

این مطلب را برای دوستان عزیزی می نویسم که تازه به امریکا تشریف آورده اند و یا این که تازه بار و بندیلشان را جمع کرده اند و در راه مهاجرت به امریکا, کانادا و یا هر کشور اروپایی دیگر هستند. می خواهم درباره موضوعی با هم گفتگو کنیم که دانستن آن بسیار مفید است و به موفقیت شما در امر مهاجرت کمک زیادی می کند. سخن خودم را با یک سوال آغاز می کنم و آن سوال این است که آیا می دانید چرا در ایران می گویند که با فامیل و یا آشنا معامله نکنید و یا با آنها در هیچ کاری شریک نشوید؟ خوب معلوم است که جواب آن را همه شما خوب می دانید و شاید هم یک بار در عمرتان آن را تجربه کرده باشید بنابراین من دوباره آن را بازگو نمی کنم. ولی نکته ای که ممکن است به آن دقت نکرده باشیم این است که اصلا برای چه بیشتر معاملات ما به جنجال و دعوا کشیده می شود؟ من آن را به صورت خلاصه می گویم و شما هم تجربیات و نظرات خودتان را بنویسید تا آن را تکمیل کند.

1- پرخاش گری و خشونت کلامی متاسفانه در جامعه ایران رواج پیدا کرده است و ممکن است لحن بیان و یا عباراتی که در گفتگوهای روزانه به کار می بریم حاصل خشونت و یا برانگیزاننده خشونت طرف مقابل باشد. مثلا من وارد یک بقالی می شوم و قیمت یک جنس را از او سوال می کنم. آن بقال خیلی بی حوصله می گوید پانصد تومان. من می گویم اوه چه خبره بابا هفته پیش من خریدم چهارصد تومان. بقال می گوید همینه که هست اگه خریدار نیستی بی خودی وقت ما رو نگیر آقا. من با خشونت می گویم برو بینیم بابا اصلا کی این آشغالای تو رو میخره کلاهبردار. بقال با فریاد می گوید برو بیرون آقا اصلا فروشی نیست و بعد هم احتمالا کار به اهل و عیال کشیده می شود و دست ها به گریبان یکدیگر می چسبد.

البته همیشه کار به دعوا نمی کشد ولی نوع برخوردها طوری است که ما همیشه انتظار چنین رویدادی را در جامعه داریم و بنابراین مثلا اگر من می خواهم یک ماشین بخرم و یا یک قرارداد کاری را امضا کنم همیشه این احتمال را در مغز خودم مرور می کنم و پیش خود می گویم که مثلا اگر طرف پول من را  نداد می روم در جلوی همه کارمندانش داد و بیداد می کنم و آبرویش را می برم و خشتکش را بر روی سرش می کشم و همین مرور خشونت ذهنی بر روی رفتار و کلام بیرونی من تاثیر بدی می گذارد و احتمال بروز خشونت را بیشتر می کند و باعث می شود که با دیدن اولین نشانه ها تمام آن سناریوی از پیش ساخته شده را بر روی صحنه نمایش بیاورم و آن را بیان کنم.

در امریکا برخوردهای کلامی در معاملات بسیار مودبانه و همراه با احترام زیاد است بنابراین حتی اگر شما معامله ناموفقی هم داشته باشید باز هم همه چیز آرام و بدون مشاجره انجام می شود. برخی از دوستان تازه مهاجر بنا به عادت خود در ایران وقتی که به امریکا می آیند در صورت بروز مشکل به خشونت کلامی روی می آورند و صدای خودشان را بلند می کنند که در امریکا عملی بسیار زشت و ناپسند است و ممکن است در یک اداره به خاطر اینکه از شر طرف راحت شوند و یا اینکه قیافه او را نبینند کار او را زودتر انجام دهند که برود و متاسفانه آن طرف هم می رود و برای دوستانش با افتخار تعریف می کند که رفتم در فلان اداره و یک عربده کشیدم و کارم خارج از نوبت راه افتاد و متاسفانه این جهل هرگز از او زدوده نمی شود و حتی زمانی که دفعه دوم به آن اداره مراجعه می کند و با او بد رفتاری می کنند می گوید که چون من ایرانی هستم تبعیض قائل شدند و با من بد رفتاری کردند! دوستان عزیزی که می خواهید مهاجرت کنید, لطفا آگاه باشید که شما در امریکا به هیچ وجه اجازه ندارید بر سر کسی داد بزنید و یا با لحنی صحبت کنید که طرف مقابل شما آزرده شود حتی اگر حق با شما باشد باید با صدای کوتاه و آرام صحبت کنید و اگر مشکل شما حل نشد درخواست کنید که با رئیسش صحبت کنید و در نهایت می توانید با کمال آرامش و احترام از آنها به یک دادگاه شکایت کنید بدون اینکه کوچک ترین بی احترامی به هیچ فردی شود.

2- عدم پایبندی به پیمان نیز متاسفانه یکی از مشکلاتی است که معاملات را در ایران به خشونت می کشاند. همیشه آن کسی که می خواهد پول بدهد سعی می کند که پول کمتری بدهد و یا اینکه پول دادن را به تاخیر بیاندازد. این عادت زشت متاسفانه به صورت یک ارزش درآمده است و طرف با افتخار همه جا می گوید که من فلان قرارداد را به مبلغ بیست میلیون تومان بستم ولی دو میلیون تومان آن را اول دادم و بقیه را آنقدر نگه می دارم تا طرف پس از پایان کار به نصف آن هم راضی شود. آنقدر این عادت زشت رواج پیدا کرده است که مثلا کارفرما حقوق کارمندانش را می گذارد در اولویت آخر و از سود نگهداشتن آن برای منافع خودش استفاده می کند و همه جا هم می گوید که یک بیزینسمن خوب باید همیشه به همه بدهکار باشد. از آن طرف هم کارمندان کارشان را نصفه انجام می دهند و پیش خود می گویند که طرف فکر می کند که زرنگ است ولی ما از او زرنگ تر هستیم و یا اینکه پیمانکار آنقدر کار را ناتمام و معطل نگه می دارد تا این که پولش کامل پرداخت شود. معمولا این رویه داد و ستد هم به خشونت های کلامی و رفتاری می انجامد و یا اینکه لااقل زمینه های ذهنی آن را فراهم می کند.

در امریکا تمام تعهدات به موقع انجام می شود و مثلا اگر شما یک قرارداد می بندید مطمئن هستید که پول شما به موقع پرداخت خواهد شد و به همین خاطر شما هم کار خودتان را به موقع انجام می دهید. بنابراین دوستان عزیزی که تازه مهاجرت کرده اند باید بدانند که نباید تعهداتی را بدهند که از پس انجام دادن آن بر نمی آیند. خیلی از این دوستان به خاطر کار پیدا کردن در رزومه خودشان انواع و اقسام تخصص های مختلف را می نویسند که خواننده گیج می شود که مثلا چطور ممکن است یک نفر با بیست و پنج سال سن بتواند ده سال سابقه کار در زمینه های مختلفی را داشته باشد که هر کدام از آنها حداقل پنج سال زمان برای فراگیری نیاز دارد. یا اگر استخدام شوند ممکن است بگویند که من این پروژه را یک ماهه انجام می دهم در حالی که آن کار به شش ماه زمان نیاز دارند. در واقع روال کار ایران به این صورت است که شما کمترین زمان و کمترین هزینه را به کارفرما بگویید و بعد که دست و پای آنها را بند کردید و آلوده شدند هزینه ها را چند برابر کنید و زمان آن را هم کش بدهید. اگر شما به هر پروژه ای که در ایران وجود دارد نگاه کنید می بینید که بدون استثناء دچار تعدیل زمانی و ریالی می شوند ولی چنین ترفندی در امریکا اصلا کاربرد ندارد و باید به شدت مواظب حرف هایی که می زنیم و تعهداتی که می دهیم باشیم.

3- خود حق بینی نیز یکی از مشکلات رایج در ایران است که اغلب به بروز خشونت و حتی تشدید آن می انجامد. همه در ایران گمان می کنند که حق با خودشان است و نه تنها حاضر نیستند به حرف طرف مقابل گوش بدهند بلکه به خودشان اجازه می دهند که داد و بیداد کنند و خشونت کلامی و یا رفتاری خودشان را بر طرف مقابل اعمال نمایند. متاسفانه خود حق بینی یکی از خطاهای رایج ذهن انسان است که اگر به افراد جامعه آموزش کافی داده نشود از آن غافل می شوند و برای آنها دردسر ایجاد می کند. نمی خواهم بی ادب باشم ولی بهترین مثالی که از خطای ذهن می توانم برای شما بزنم این است که مثلا وقتی شما به دستشویی می روید و آن کار دیگر از شما سر می زند از استشمام آن مشمئز نمی شوید و شاید هم هر چه که کار شما بو گندو تر باشد شما بیشتر خوشتان بیاید. در حالی که اگر منشاء آن رایحه به هر نحوی یک فرد دیگری باشد حتی یک دهم آن بو هم می تواند شما را از پای در بیاورد و حتی ممکن است از آن دچار سردرد و تهوع و سرگیجه شوید و در آن صورت شما فقط می خواهید که با تمام قوا از آن مکان فرار کنید و به جای دیگری بروید. در معاملات و یا مکالمات رایج روزانه هم ذهن به همین شکل عمل می کند و تمام حرف ها و اعمال شما را برای شما منطقی و خوب جلوه می دهد در حالی که همان اعمال را اگر از شخص دیگری سر بزند کاری ناپسند و بد جلوه می دهد.

حتما شما راننده هایی را در ایران دیده اید که از فرعی به جاده اصلی می آیند و با زرنگی راه می گیرند و به شما می گویند که حال کردی دست فرمان دایی را که چطور از طرف راه گرفتم و در فرعی بعدی که یک نفر دیگر می خواهد همان کار را با او انجام دهد سرش را از پنجره به بیرون می برد و فریاد می زند که هی یابو مگر کوری و نمیبینی که من دارم می آیم و حق تقدم با من است! ذهن او چنان کار خودش را منطقی و موجه جلوه می دهد که او حتی یک ثانیه هم فکر نمی کند که خود او هم همین عمل را انجام داده است و حق همیشه با او نیست. در امریکا به مردم آموزش داده می شود که معیار سنجش حق را به جای قضاوت ذهن خودشان بر قانون متمرکز کنند و مثلا اگر یک نفر در امریکا کاری را انجام دهد که از نظر قانون راهنمایی و رانندگی تخلف است حتی یک لحظه هم گمان نمی کند که کار درستی را انجام داده است و حق با اوست و حتی اگر آن کار را تکرار کند به خطا بودن عمل خود واقف است.

در نتیجه در امریکا هیچوقت نمی گویند که با فامیل معامله نکن چون معامله کردن یک روال قانونی دارد که بر طبق آن معامله بین دو طرف انجام می شود و فرقی هم نمی کند که برادر باشند یا غریبه و بنابراین روابط بین آنها را خراب نمی کند و یا به دعوا و نزاع نمی انجامد.

متاسفانه عدم آگاهی مهاجران ایرانی از این نکته های مهاجرتی باعث شده است که آنها همچنان به شیوه ایرانی خود در امریکا زندگی کنند و در نتیجه اگر شما به امریکا بیایید و با یک ایرانی صحبت کنید حتما به شما خواهد گفت که مبادا با یک ایرانی در امریکا معامله کنید. متاسفانه آموزش های کافی به مهاجران عزیز داده نشده است و بسیاری از آنها حتی پس از گذشت سی سال هنوز هم نتوانسته اند شیوه معامله به سبک امریکایی را فرا بگیرند و همچنان چانه می زنند و کلاه می گذارند و کلاه سرشان می رود و در معامله غش دارند و پرخاش می کنند و در نهایت در جهل مرکب خود مانده اند. دوستان مهاجر تازه وارد هم که از همه جا بی خبر هستند و معمولا چاره ای ندارند جز این که به پیش ایرانی های امریکا بروند پیش خود می گویند که پس در امریکا هم کلاهبرداری و داد و بیداد و خاله زنک بازی و تمام مسائلی که در ایران می دیدیم وجود دارد. 

بنابراین عزیزان من, اگر قصد مهاجرت به امریکا را دارید حتما تمرین کنید که اگر معامله ای انجام می دهید, خشونت کلامی و ذهنی را از خودتان بزدایید, خودتان را توسط قانون و یا تعهدات بسته شده بسنجید و حتی برای قضاوت کردن خودتان را به جای طرف مقابل بگذارید و اجازه ندهید که خطای ذهن, دید منطقی شما را کور کند و در نهایت به پیمان ها و تعهدات خود وفادار باشید. اگر در پایان آن معامله و پیمان موفق و یا حتی ناموفق, شما روابط خوب و محترمانه با طرف مقابل خود داشتید بدانید که از این آزمون سرافراز بیرون آمده اید.


۱۳۹۰ تیر ۱, چهارشنبه

نوشته ای بر باری به هر جهت

هر چقدر که فکر کردم باز هم به این نتیجه رسیدم که نگهداری از گربه دردسر دارد. آخر گربه داری در ایران خیلی راحت تر است و هر چه که خودت می خوری به آنها هم می خورانی و خودشان از پس اموراتشان بر می آیند ولی در اینجا خانم گربه فروش می گفت که باید یک پشکل دانی هم برای بچه گربه بخری و هر روز آن را تمیز کنی دیگر خبر نداشت که ما خودمان به دنبال یک نفر می گردیم که بیاید و پشکل دانی ما را تمیز کند! در ضمن می گفت که باید هر ماه او را به دکتر ببری و واکسن بزنی در حالی که من خودم چند سالی می شود که به دکتر نرفته ام حالا چگونه این بچه گربه فرضی را بزنم زیر بغلم و آواره این دکتر و آن دکتر بشوم. بعد هم این که اگر پس از چند ماه به سلامتی پاسپورت امریکایی خودم را گرفتم شاید یک یا دو ماه مرخصی بگیرم و سر خر را به سمت ولایت ایران کج کنم تا بلکه گاز مغزم بخوابد و روحیه ام عوض شود. می خواهم وقتی به ایران می روم حتما پاسپورت امریکایی هم توی جیبم باشد البته نه به خاطر این که به مردم نشان بدهم و بگویم که این نشان حاکم بزرگ است تعظیم کنید بدبخت ها بلکه به این خاطر که اگر به هر دلیلی از خروج من جلوگیری کنند و ناخواسته بیش از شش ماه در ایران گیر کنم بتوانم دوباره به سر خانه و زندگی خود در امریکا برگردم و به خاطر باطل شدن گرین کارتم از اینجا مانده و از آنجا رانده نشوم. یا اینکه شاید همه چیز در ایران برایم آنقدر خوب و دوست داشتنی پیش برود که یک مرتبه هوس کنم که یک سال را در آنجا بمانم و کار کنم. در هر حال نمی خواهم که داشتن بچه گربه هم برایم غوز بالای غوز بشود و نگران زندگی و آخر و عاقبت او باشم. در امریکا هم اگر یک نفر حیوان خودش را رها کند و از او مراقبت نکند به جرم حیوان آزاری گوشش را می گیرند و پرتش می کنند در هلفدانی تا آب خنک بنوشد و یا اینکه او را جریمه سنگین می کنند. در ضمن ببو گلابی باید در آغوش گرم خانواده بزرگ شود و من اول باید آغوش گرم خانواده را درست کنم و بعد ببو را به فرزندی قبول کنم. اینجا وقتی به یتیم خانه گربگان می روید یک فرم هایی را باید پر و امضا کنید که آدم انگشت به دهان می ماند و مثلا یکی از سوالات این است که آیا در میان وابستگان دور و یا نزدیکتان کسی بوده است که سابقه حیوان آزاری داشته باشد؟! بیچاره ها خبر ندارند که خود من در زمان کودکی سادیسم حاد حیوان آزاری و مخصوصا گنجشگ آزاری داشتم  و اگر پرنده ای از فضای بالای خانه ما می گذشت محال بود که سنگی را با تیر و کمانم حواله اش نکنم. البته گربه و سگ و گوسفند را  خیلی دوست داشتم ولی در عین حال در زمان دویدن جلوی پایشان تکل می رفتم و با کله می خوردند زمین. مرغ ها را هم می گرفتم و با نوازش سرشان آنها را هیپنوتیزم می کردم و وقتی که چشمشان را می بستند آنها را یواش ول می کردم و وقتی که یکهو چرتشان می پرید و چشمشان را باز می کردند می فهمیدند که باید فرار کنند و من دوباره آنها را می گرفتم و هیپنوتیزم می کردم.

این هفته سرم خیلی شلوغ بود و نتوانستم که نوشته تازه ای را برای شما بنویسم و با این کار مفیدم باعث شدم که شما وقت ارزشمند خود را به جای خواندن حسین کرد شبستری به مصرف امورات جاری زندگی خود برسانید و از آن فیض ببرید. خبر جدید این است که چند نفر از دختر بچه های سرتق و هم بازی زمان کودکی خودم را پیدا کردم که در امریکا زندگی می کنند و تقریبا برای خودشان مادر بزرگ هستند. وقتی که عکس های آنها را دیدم مثل این بود که من را به دوران کودکی بازگردانده اند در همان زمانی که بر روی پله مقابل خانه یکی از آنها می نشستیم و بر سر این که خاله بازی کنیم و یا خرپلیس با یکدیگر مشاجره می کردیم. تقریبا یک بخش گمشده ای از خاطراتم که مربوط به سی و پنج سال پیش است را پیدا کردم و چند روزی است که در حال نشخوار آنها هستم تا بلکه آن چیزهایی که فراموش کرده ام را نیز به یاد بیاورم. حالا این موضوع را همین جا داشته باشید تا بعد در مورد آن توضیح بدهم. این آخر هفته می خواهم که به امورات نظافتی بپردازم و خانه ام را تمیز کنم. گمان کنم که مقداری از ضعف روحیه ام هم مربوط می شود به کثافاتی که از سر و روی من بالا می رود و اگر زیرم را آب و جارو کنم و اندی هم گردگیری کنم شاید گشایشی در کارم حاصل شود. البته یکی از خوبی های اینجا این است که خیلی کم گرد و غبار بر روی وسایل می نشیند و غبارش هم سیاه رنگ نیست بلکه به رنگ خاکستری است و اگر فوت کنید می رود و اندکی هم سیاهی از خودش باقی نمی گذارد بر خلاف گرد و غبار تهران که همراه با دوده است و معمولا از خودش سیاهی به جای می گذارد و آدم باید حداقل سالی یک بار گردگیری کند! در ضمن باید لباس هایم را هم بشورم چون سبد رخت چرک هایم دیگر پر شده است و آنقدر برای جا باز شدن بر روی آن فشار آورده ام که شورت و کرستم از سوراخ های کنار آن زده است بیرون.

خوب من همین الآن مجبورم که بروم. تا حالا نوشته ای به این مزخرفی و بی محتوایی در عمرتان خوانده بودید؟ آن مطلبی را هم که گفتم همان جا نگهش دارید می توانید اینجا ولش کنید چون دیگر فرصتی برایم نمانده است.

اوقاتتان خوش تا بعد

۱۳۹۰ خرداد ۲۶, پنجشنبه

زایده های عشقی در فرنگ

نوشته اخیر استاد ادبیات جناب آقای حمید خان میزوری عزیز نجف آبادی عاشق پیشه من را به این فکر وا داشت که من هم زایده های مغزی خودم را در باب عشق و عاشقی برای شما بر روی این صفحه بالا بیاورم و نقش شکوفه بر دیدگان شما بنگارم و دانسته و ندانسته خود بر شما ارزانی دارم و سفره دل به شما بگشایم و آن را به حراج گذارم به قول شاعر تنبانی که یک دل دارم چند می خری که خیلی مفت است, قیمتش را تو می دانی چه کسی به تو گفته است! و اما سخن از آنجا آغاز می کنم که خداوند از ذات خویش جهان بیافرید و بر عدم هستی دمید و دنیایی چنین بنا نمود که جان دارد و در پی بقای خویش است و گرچه آدمی پندارد که آنچه خود می پندارد جاندار است و مابقی بی جان ولی زایده ای در مغز من است که می گوید آن چه که آفریده خداوندی است جان دارد و جان شیرینش هم خوش است زیرا که ذات آفرینش در هر پدیده ای جاری است و زندگی در جهان هستی ساری است گرچه عقل آدمی به آن قد ندهد و گمان کند که سنگ تنها به کار انتفاضه می آید و خاک تنها به کار دفن جنازه و زندگی از مور به آدمی ختم می شود و غافل از آن است که آن چه که آفریده شد در پی بقای خویش است و هر آفریده که در پی بقای خویش است جاندار است و امتداد وجود آفریده نیز باقی بقای آفریننده است که گر هستی نباشد زپرت خداوندگار غمسول خواهد شد و ذات خداوندی به باد فنا خواهد رفت و تجلی هستی بی فروغ خواهد گردید چرا که آفریدگار بی آفریده همچون گاری بی اسب است که تا ابد در جای خود بماند و هیچ از او بر نیاید و اینجا است که عشق پا به میدان گذارد و به آفریده امتداد بقا بخشد و خداوندی خدا را بر او نگه دارد و این چنین شد که مرتبت عشق بر عقل فزون شود و آن کند که آفریده را شاید و خداوند را باید و جهان هستی را نیز خوش آید و گر دوست داری بدان که عشق اشتراک وجود سنگ و خرچنگ و آدمی است که گر به آن پشت کنی هستی بر تو بر خواهد تاخت و زمانه روی سگ خودش را به تو بر خواهد نمایاند و خداوند سگرمه هایش به هم خواهد شد و حال تو را بر خواهد گرفت و تو را ور خواهد پرانید و گر عشق در دل جاری کنی آن کرده ای که خداوندگار را خوش آید و هستی بر تو سازش کند و روال به آسودگی در گذرد و هرگز مپرس که عشق از چه جنس است که آن گاه که عشق به کار است جنس را چه جای تعریف باشد و عشق را قدمتی است به درازای ازل و انگار که هستی همان نقش عشق است که از آفریننده بر عدم ماسیده است چنان که این نوشته من نیز نقش شکوفه بر این صفحه می نگارد.

باقی بقایت به درازا باد!

۱۳۹۰ خرداد ۲۵, چهارشنبه

غر زدن من را هم بشنوید

امروز فقط می خواهم غر بزنم و اگر حوصله شنیدن غرغر را ندارید بروید به اموراتتان برسید و از خواندن این نوشته بی خیال شوید چرا که اگر فارغ از خواندن شوید ممکن است که خاطر مبارک مکدر شود. حالا پس از این اتمام حجت می توانم با خیال راحت نق بزنم و از زمین و زمان شکایت کنم و بگویم که اه آخر این هم شد زندگی! من اصولا آدم غرغرویی هستم و الآن مدت های مدیدی است که برای هیچ کسی غر نزده ام. یعنی اصلا کسی هم در اطراف من نیست که بتوانم به او غر بزنم.  صبح از خواب بیدار می شوم و می روم سر کار و بعدازظهر هم بر می گردم خانه و کمی جلوی تلویزیون تلپ می شوم و کمی هم به امورات دیگرم می پردازم. روز از پس روز می آید و می رود و خیلی زود آخر هفته می شود. آخر هفته هم یک مقداری دور خودم می چرخم و کمی هم از پله های خانه بالا و پایین می روم. ولی باز هم حوصله ام سر می رود. از خانه می روم بیرون و کمی می گردم و دوباره به خانه بر می گردم و باز هم پله ها را بالا و پایین می روم. حتی متوجه گرد و غبار نشسته بر روی میز نهارخوری هم نمی شوم چون مدت های زیادی است که از آن استفاده نکرده ام و معمولا غذایی را که از فریزر در می آورم در مایکروویو گرم کرده و در جلوی تلویزیون می خورم. خانه ام کم کم دارد تبدیل به یک خوکدانی می شود و هر چه که دم دستم باشد آن را در نزدیک ترین جای ممکن رها می کنم. چند بار خانه را تمیز کردم ولی پس از مدتی از دل و دماغ افتادم چون اصلا کسی به خانه من نمی آید که بخواهم آن را تمیز کنم. راستش تا حالا اینقدر تنها نبوده ام و زمانی که در ایران بودم همیشه دوستان و یا فامیل در اطرافم بودند. اما کم کم دارم احساس می کنم که اخلاق خودم هم دارد عوض می شود و ترجیح می دهم که به جای رفت و آمد با دیگران در گوشه خلوت خودم باشم وفقط زمان را بگذرانم. حالا منتظر چه اتفاق جالبی در زندگی هستم را دیگر خدا می داند و من فقط می دانم که روزها را بدون هیچ هدف و انگیزه خاصی یکی پس از دیگری به شب می رسانم. شاید اگر از کارم اخراج شوم یک تلنگری بخورم و دوباره انگیزه ای در من ایجاد شود ولی الآن همه چیز خیلی برایم یک نواخت و بیمزه شده است و شده ام مثل یک بچه ننر و لوسی که از هیچ اسباب بازی لذت نمی برد و خیلی زود آن را به کناری می اندازد. گمان کنم که این همان مرض پولدارها و مرفهان بدون درد است که به جان من افتاده است و من قبلا به خاطر داشتن هزاران گرفتاری و مشکل در زندگی هیچ وقت به این قبیل امراض دچار نشده بودم!

در این که خوشی زده است به پس کله ام که هیچ شکی نیست و می دانم که اگر یک باطوم به ملاجم بکوبند و یا من را مورد مرحمت قرار دهند باد از کله ام می پرد و خیلی زود خوب می شوم. چقدر هوس نان سنگگ تازه و پنیر و سبزی خوردن تازه با چای شیرین را کرده ام که مادر بزرگم صبح کله سحر بر روی سفره گل گلی کوچکی بر روی زمین پهن می کرد و لحاف را از روی سر ما می کشید و می گفت که بلند شوید تنبل ها چایی سرد می شود. بوی نفت چراغ علاءالدین و زوزه کتری بر روی آن در صبح زمستانی به همراه رایحه کنجد نان سنگگ ما را از خواب بیدار می کرد و گرچه دلمان نمی آمد که گرمای مطبوع زیر لحاف را ترک کنیم ولی به هرحال مجبور بودیم که با چشمان نیمه خواب از جای خود برخیزیم. وقتی که آب سرد لوله های نیمه یخ زده به صورتمان می خورد لپ هایمان گل می کرد و چشمانمان گرد می شد و سرحال و گرسنه به پای سفره صبحانه می آمدیم و در گوشه ای بر روی زمین می نشستیم. مواظب بودیم که پایمان به لبه سفره برخورد نکند تا مادر بزرگ به ما چشم قره نرود. من سنگ هایی که در میان چاله های نان سنگگ  گیر کرده بودند را  با قاشق از آن جدا می کردم تا دستانم در تماس با آنها نسوزد. قوری گل گلی مادربزرگ که درب آن با یک نخ به دسته اش بسته شده بود استکان های چای خالی شده را نیمه پر می کرد و سپس به نیمه خالی آن از درون کتری آب اضافه می شد و صدای دلنشینی را در استکان ایجاد می کرد. با هر لقمه از نان و پنیر و سبزی که به دهان می گذاشتیم یک جرعه از آن چای گوارای شیرین را هم می نوشیدیم تا طعم دلنشین و گرمی را از ترکیب آنها ایجاد کند. صدای رادیوی دو موج همیشه به گوش می رسید که داشت تقویم تاریخ را بررسی می کرد و یا حرف هایی می زد که من اصلا توجهی به آن نمی کردم ولی به هرحال صدای رادیو در خانه همیشه دلنشین بود.

راستش خیلی غرغر در گلویم گیر کرده است. همیشه اطرافم پر از آدم بود که با یکی می خندیدم با دیگری قهر بودم با یکی کل کل می کردم و دیگری را نصیحت می کردم و یکی دیگر را آخر هفته می دیدم و دیگری را در مهمانی می دیدم و خلاصه همیشه آدمهایی بودند که من می توانستم با آنها حرف بزنم و ماجراهای مختلفی را برای آنها تعریف کنم و یا به حرف های آنها گوش دهم. ولی مدتی است که احساس می کنم دارم نقش کنت دو مونت کریستو را در جزیره ای متروکه بازی می کنم و  امریکایی ها هم همان جمعه هستند که دارم سعی می کنم به نوعی با آنها ارتباط برقرار کنم تا اصولا حرف زدن از یادم نرود. شاید این حالتی را که الآن من دارم افراد بسیار سالخورده ای در ایران تجربه می کنند که نه گوشهایشان می شنود و نه چشم هایشان می بیند و معمولا در یک گوشه ای برای خودشان هستند و گذران عمر می کنند تا ببینند که نوبت اجل چه زمانی به آنها می رسد. البته دوستانی هم دارم که یا از من خیلی دور هستند و یا این که زن و بچه دارند و اصولا گرفتار هستند. خودم هم دیگر خیلی رغبتی به نزدیک شدن به دیگران ندارم و دقیقا نمی دانم که علتش چیست. آن زمانی که آس و پاس بودم خودم را به همه می چسباندم که بلکه راحت تر اموراتمان را بگذرانیم و هیچ کسی هم از من هیچ توقعی نداشت چون همه می دانستند که نه تنها کاری از من برایشان بر نمی آید بلکه خود من هم ممکن است که آویزانشان شوم. ولی در اینجا که یک مقداری دستم به دهانم می رسد راه رفتن خودم را هم فراموش کرده ام و ناخودآگاه از دیگرانی که در اطرافم همیشه مشکل مالی و شغلی و هزاران دردسر دیگر دارند فاصله می گیرم. خوب تا جایی که به خودم آسیبی نرسد به دوستانم کمک می کنم ولی پس از یک مدت به آدم احساس بدی دست می دهد چون آدم فکر می کند که آنها فقط به خاطر منافع مالی با من تماس می گیرند. هیچ وقت چنین احساس بدی را در تمام عمرم نداشته ام چون هرگز وضعیتی نداشته ام که کسی بخواهد برای علتی به غیر از خود من با من دوست شود.

دلم می خواهد که دوباره همان شخصیت سخت کوش و دوست داشتنی و آس و پاس سابق خودم باشم که برای لقمه ای نان تلاش می کند و آنقدر برای دیگران سرگرم کننده است که برایش وقت سر خاراندن باقی نمی گذارند. مدت ها است که دیگر نه جوکی می شنوم و نه جوکی می گویم زیرا که انجام دادن این کار با امریکایی ها تقریبا برای من و آنها بی معنی است. تنها تفریح باقی مانده من همین نوشتن است که مثل قدم زدن یک زندانی در سلول انفرادی است تا به مرور زمان راه رفتن از یادش نرود. من ماشین خوب و نو را خیلی دوست دارم ولی از سوار شدن به آن در اینجا هیچ لذتی نمی برم. دوست داشتم که این امکانات را در ایران داشتم و مثلا تمام فامیل خودم را سوار می کردم و به پیک نیک می رفتیم ولی الآن که درست فکر می کنم می بینم که با همان ماشین غراضه خودم خیلی بیشتر لذت می بردم و حتی خراب شدن آن هم خاطرات شیرینی برایم به جای گذاشته است که بعید است دوباره بتوانم تجربه کنم. البته همه این ها مشکل من است و ممکن است کسانی که با خانواده به امریکا می آیند و یا در میان همسر و فرزندان خود هستند چنین احساسی را نداشته باشند. من هم همیشه به این صورت نیستم و فقط گهگاهی که هیچ اتفاق خاصی در خانه و محل کار نمی افتد و همه چیز بیش از حد آرام و عادی است دچار این قلیانات می شوم و به قول معروف می زند بالا و گاز در مغزم جمع می شود. در چنین وقت هایی همیشه دچار تردید هستم و اصلا نمی دانم که برنامه زندگی من چیست. یک وقت می خواهم گربه بیاورم و چند ساعت بعدش پشیمان می شوم سپس قصد می کنم که دوست دختر اختیار کنم و صباحی بعد دوباره پشیمان می شوم. سپس می گویم که خوب صبر می کنم که سیتیزن شوم و بعد از آن یک تصمیم خوب برای زندگی خودم می گیرم ولی بعد لرزه به دلم می افتد که نکند حتی پس از سیتیزن شدن و گرفتن پاسپورت امریکایی روال زندگی من به همین شکل باقی بماند.

خلاصه کلام این که امروز از دنده چپ بلند شده ام و احساس شدیدی به غرغر کردن و گلایه در خود احساس می کنم و برای همین این نوشته را برای شما نوشتم تا شما هم طبق معمول بگویی که عجب خری هستی که با این همه امکانات و زندگی به این خوبی باز هم می نالی و اگر جای ما بودی چه می کردی و از این حرف ها. در امریکا بودن مثل این است که آدم با یک قرارداد خیلی خوب عضو تیم ملی فوتبال باشد و همیشه و در همه بازی ها بر روی نیمکت ذخیره بنشیند و نظاره گر بازی ها باشد. همه هم می گویند که بابا خوش به حالت پول می گیری و هیچ کاری هم نمی کنی! ولی معمولا کسی که بر روی نیمکت نشسته است یک جورهایی حالش گرفته است و احساس کسالت می کند. اگر ده سال پیش از من می پرسیدند که هدف تو از زندگی چیست می گفتم که می خواهم به یک کار و درآمد نسبتا خوب برسم و یک ماشین و خانه خوب هم بگیرم و در نهایت هم هدفم این است که بروم و امریکا زندگی کنم. حالا آن زمان زن و بچه خیلی در اهداف زندگی من جای نداشت. ولی الآن اگر بپرسند که هدفت از زندگی چیست شاید تنها چیزی که برایم باقی مانده است همین زن و بچه باشد اگرنه هیچ چیز خاص دیگری به ذهنم نمی رسد که بخواهد انگیزه ای برای زندگی کردن باشد. مثل این می ماند که هدف شما صعود به یک قله کوه باشد و وقتی که به آنجا رسیدید دیگر هدفتان تغییر خواهد کرد چون شما (آلردی!!!) در بالای آن قله ایستاده اید. بعضی وقت ها هم به خودم نهیب می زنم که تو عجب آدم احمقی هستی و برای چه خانه و ماشین گران خریدی و خودت را پایبند کردی اگرنه هر زمانی که دوست داشتی می توانستی بار سفرت را ببندی و به هر کجای دیگری که می خواستی بروی. خوب راستش زمانی که خانه می خریدم گمان می کردم که اگر آدم جا داشته باشد بالاخره یک خری پیدا می شود که با آدم زندگی کند ولی خوب نشد که نشد. یعنی نشد که من هم به دنبالش نبودم و الآن زندگی من طوری است که فقط در یک صورت ممکن است همدمی برایم پیدا شود و آن هم این است که یک شب که در خانه بر روی کاناپه ولو شده ام زنگ در خانه به صدا در بیاید و یک دختر خانم با کمالات و جمالات بیاید تو و بگوید که شما احیانا دوست دختر و یا همسر لازم ندارید؟!

خوب دیگر زیاد غر زدم ولی الآن یک مقداری احساس بهتری دارم.


۱۳۹۰ خرداد ۲۳, دوشنبه

از غیرت تا ازدواج در مهاجرت به امریکا

دیروز به یک مغازه حیوان فروشی رفتم و چشمم به چند گربه افتاد که از یکی از آنها خیلی خوشم آمد. آن گربه سفید برفکی بود و پشم های بلندی هم داشت و خیلی ملوس بود ولی وقتی که خواستم برای پذیرش آن به فرزندی اقدام کنم متوجه شدم که گوش هایش ناشنوا است. از نظر من این ناتوانی او ایرادی نداشت چون به هر حال هر کسی یک مشکلی دارد و یک نفر مثل من عقلش معلول است و یک نفر دیگر گوش هایش نمی شود. ولی متصدی فروش پس از اینکه فرم های متعددی به من داد و یک بازجویی تخصصی هم انجام داد تا مطمئن شود که من گربه خوار نیستم و آزاری به او نمی رسانم چیزهایی به من در مورد مراقبت های ویژه گفت که من را از قبول آن منصرف کرد. بدترین شرط این بود که چون گوش های آن گربه نمی شنید هرگز نمی بایست به او اجازه بدهم که از خانه بیرون برود زیرا ممکن است که به زیر ماشین برود و یا آسیب ببیند و این شرط اصلا با روحیات من جور در نمی آید زیرا من دوست دارم که گربه آزاد باشد و روزها برود بر روی دیوار حیاط خانه بنشیند و دیگران را نگاه کند نه اینکه درون خانه زندانی شود. حالا قرار شد که هفته دیگر به یتیم خانه گربگان بروم و بچه گربه ها را از نزدیک ببینم و بلکه یکی و یا دو تا از آنها را به فرزندی قبول کنم. الآن تازه می فهمم که چرا همه امریکاییان درون خانه شان حیوان دارند زیرا این حیوانات آنها را از تنهایی به در می آورند و برای صاحب خود یار خوبی هستتند. تنها خرج گربه هم فقط خریدن غذای آنها است و البته واکسن هایی که باید هر سال به آنها زده شود. بیچاره گربه هایی که من در ایران داشتم از پس مانده غذای خود ما می خوردند و خیلی هم کیف می کردند و اگر یک شب هم به آنها غذا نمی دادم خودشان از کوچه و خیابان یک چیزی برای خوردن پیدا می کردند. حالا اگر هفته دیگر بچه گربه گرفتم از آنها عکس می گیرم و برایتان می گذارم و در ضمن ار خانه و اطراف آن هم چند عکس که خودم گرفته ام برایتان در یک پست قرار می دهم که بتوانید ببینید و تصور بهتری از اینجا داشته باشید.

و اما امروز می خواهم  مسئله ای را عنوان کنم که مورد سوال بسیاری از دوستانی است که می خواهند به امریکا و یا دیگر کشورهای غربی مهاجرت کنند. بیشتر ما از اختلاف فرهنگی موجود در میان مردم ایران و مردم امریکا چیزهایی به طور کلی شنیده ایم ولی کمترمی دانیم که مواجهه با فرهنگ جدید چه تاثیری می تواند بر نوع روابط ما با اطرافیان خود و یا در نهایت میزان رضایت ما در امر مهاجرت داشته باشد. اختلاف فرهنگی گوشه های گوناگونی دارد ولی امروز من فقط می خواهم در مورد تفاوت نگاه جنسیتی در جامعه با یکدیگر گفتگو و تبادل نظر کنیم. واقعیت این است که نگاه جنسیتی یکی از نقاط دور فرهنگی میان مردم ایران و مردم امریکا است. جنسیت در جامعه و فرهنگ کنونی ایران از اولویت بسیار بالایی در کلیه امور انسانی و اجتماعی برخوردار است. اهمیت جنسیت تا آن اندازه بالا است که سرنوشت انسان ها بر پایه آن رقم می خورد و شیوه و مسیر زندگی آنها بر اساس آن مشخص می گردد. در ایران روابط اجتماعی یک دختر به طور مشخص تعریف شده است و می توان گفت که یک دختر زندگی کاملا متفاوتی را از یک پسر تجربه می کند. بنابراین ما حتی برای بررسی زندگی یک انسان در کشور ایران باید اول مشخص کنیم که آیا او یک زن است و یا یک مرد زیرا که شرایط زندگی برای دو جنس متفاوت در ایران به یک گونه نیست. ولی در امریکا اولویت جنسیت در جامعه به گونه ای است که شرایط زندگی یک انسان را  تحت تاثیر خود قرار نمی دهد و یک انسان در امریکا چه زن باشد و چه مرد از شرایط یکسانی برای اشتغال, تحصیل, حقوق شهروندی و دیگر امور و ارتباطات جاری در یک جامعه برخوردار است. ولی لطفا توجه داشته باشید که وقتی که ما صحبت از تفاوت فرهنگی می کنیم دیگر خوب و یا بد بودن آن فرهنگ اهمیت چندانی پیدا نمی کند و آن چیزی که خود را در امر مهاجرت به خوبی نشان می دهد این است که یک شخص تازه مهاجر تا چه اندازه می تواند خودش را با فرهنگ و جامعه جدید هماهنگ  سازد. مثلا اگر یک امریکایی هم قصد مهاجرت و زندگی در ایران را داشته باشد در صورتی مهاجرت او موفق خواهد بود که بتواند شرایط اجتماعی و فرهنگی ایران را نسبت به جنسیت خود بپذیرد و خودش را با آن هماهنگ کند.

در ایران واژه هایی مثل غیرت و ناموس وجود دارد که کاربرد آن کاملا جنسیتی است و رابطه مستقیمی نیز با نوع جنسیت فرد دارد. به عنوان مثال در ایران یک زن بخشی از ناموس یک مرد است و مثلا اگر آن زن از محدوده تعیین شده در چارچوب اجتماعی خود فراتر رود غیرت مرد تحریک شده و به او اختیارات مشخصی بر مبنای تعریف اجتماعی داده می شود تا بتواند زن را دوباره به محدوده تعیین شده خود در جامعه برگرداند و یا اینکه اگر یک زن متوجه بشود که شوهرش با یک زن غریبه حرف زده است از نظر اجتماعی این حق برای او وجود دارد که مثلا با ماهیتابه بر ملاج شوهرش بکوبد. گرچه از نظر حقوق اجتماعی همیشه به زنان ایران ظلم شده است و کفه قضاوت های اجتماعی به نفع مردان سنگینی می کرده است ولی برخی ها به اشتباه گمان می کنند که جامعه امریکا همان جامعه ایران است با این تفاوت که حقوق زن و مرد یکسان است در حالی که چنین نیست و امریکا از نگاه جنسیتی از پایه و اساس با ایران متفاوت است و جنسیت نقشی در تعیین سرنوشت یک فرد در اجتماع ندارد. به همین خاطر است که جنبش های عقیدتی که از غرب به ایران می آید دچار بدفهمی و یا کج روی می شود زیرا که مفاهیم پایه آن با مفاهیم رایج در جامعه ما متفاوت است. مثلا فمنیسم که پایه و اساس آن حذف جنسیت از ارزش گذاری یک انسان در جامعه است وقتی که به ایران می آید به خاطر عدم وجود زیرساخت و تعریف پایه یکسان تبدیل به مرد ستیزی می شود که اصلا با سرچشمه آن جنبش هیچگونه سنخیتی ندارد و حتی برخی ها آن را با عقاید مذهبی خود نیز پیوند می دهند و ملغمه ای عجیب و دیرهضم از خودشان اختراع می کنند. به هرحال آن چیزی که در بحث ما اهمیت دارد فاصله میان نگاه جنسیتی در میان مردم ایران و امریکا است که در بسیاری از موارد برای مهاجران مشکل ایجاد کرده و به قول معروف آنها را دچار شوک فرهنگی می کند.

ممکن است گمان کنید که ازدواج در همه جای دنیا یک معنی دارد و یعنی اینکه یک دختر و پسر از هم خوششان می آید و ازدواج می کنند و بچه دار می شوند ولی از آنجایی که ازدواج پیامد یک رخداد جنسیتی است این رویداد تعاریف بسیار متفاوتی در جامعه ایران و امریکا دارد. در ایران ازدواج با خود احساس مالکیت می آورد و وظایف زن و مرد نیز بر اساس نوع جنسیت آنها تعریف شده است. در ایران حتی وظایف جنسی و دیپلماتیک بر اساس جنسیت تعریف شده است و برای همین متاسفانه زنان زیادی در ایران هستند که در همخوابگی خود با شوهرانشان تنها به وظیفه زن بودن خود که توسط جامعه تعریف شده است در قبال وظایف شوهر که تامین مخارج زندگی است عمل می کنند بدون این که کوچک ترین لذتی از روابط خود ببرند. در واقع آنها در مقابل پول و غذا و امکانات زندگی موجبات لذت شوهران خودشان را فراهم می کنند و کم کم به این نوع زندگی عادت کرده و امیال غریزی خودشان را به دست فراموشی می سپارند. در عربستان به همین خاطر زن ها را در کودکی ختنه می کنند که اصولا هیچ میلی را به غیر از رضایت شوهر در مقابل دریافت خدمات زندگی نداشته باشند. همچنین بسیاری از زنان به خاطر نیازهای مادی خود چاره دیگری هم به جز سر کردن با شوهرانشان ندارند و جامعه هم مخصوصا شرایط دشواری را برای کار کردن زنان ایجاد می کند که آنها وابسته به شوهرانشان باشند و به سادگی نتوانند از آنها جدا شوند. از طرف دیگر قوانین سخت جزایی باعث می شود که زن ها ایجاد ارتباطات پنهانی با دیگران را معادل با از دست دادن آبرو و جان خود بدانند ولی با این حال زنان زیادی هستند که با به خطر انداختن زندگی خود از امیال درونی و غریزی خود چشم پوشی نمی کنند و هر از گاهی تن به همخوابگی با مردهایی را می دهند که موجبات رضایت آنها را فراهم آورد. ولی به هر حال همان زنان هم همزمان وظیفه همسری خودشان را به بهترین نحو در قبال گرفتن خدمات از شوهر انجام می دهند و جامعه هم تا حدودی آنها را در آستانه تحمل جامعه زیرزمینی خود قرار  می دهد. از طرف دیگر مردهای زیادی هم هستند که با سیر نگه داشتن شکم زن و بچه خود این حق را برای خود قائل می شوند تا با زنان دیگری در قبال پرداخت پول به طور پنهانی رابطه برقرار کنند.

ولی تعریف ازدواج در امریکا کاملا متفاوت است. زن و شوهر باید به یک اندازه از بودن با یکدیگر لذت ببرند در غیر این صورت هیچ کدام از آنها هیچ اجباری به زندگی کردن و یا همخوابگی با دیگری ندارند. زن و شوهر فقط نسبت به هم بستر شدن به یکدیگر متهعد هستند اگرنه زن و یا شوهر می تواند با هر کسی که خواست بیرون برود, شام بخورد, برقصد, او را ببوسد و حتی خودش را به او بمالاند و تا زمانی که با او هم بستر نشده است زن و یا شوهر او حق اعتراض کردن ندارد زیرا تعهدات جنسی که آنها نسبت به یک دیگر دارند فقط محدود به همبستر شدن است. بنابراین ممکن است شما در یک برنامه تلویزیونی رقص با ستاره ها ببینید که یک مرد که همسرش در میان تماشاگران نشسته است با یک دختر جوان و زیبا می رقصد و آخر هم او را در آغوش می کشد و می بوسد و همسرش هم فقط نگاه می کند. تازه داوران به او اعتراض می کنند که به اندازه کافی رمانتیک نبوده است و از امتیازش کم می کنند! لطفا اشتباه نکنید! این نوع روابط فقط میان هنرپیشه ها و خوانندگان هالیوودی نیست بلکه این نوع نگاه جنسیتی یک روال فرهنگی است که در امریکا تعریف شده و جا افتاده است. اگر شما یک دوست دختر و یا همسر امریکایی داشته باشید و او در خیابان دوست پسر قدیمی خودش را ببیند حتما به بغل او می پرد و او را می بوسد و ممکن است که حتی دوست پسر سابقش به اندازه هویج فرنگی هم شما را تحویل نگیرد و حتی به شما سلام هم نکند! بعد هم شروع می کند به تعریف کردن خاطرات خوشی که با او داشته است. در اینجا من کاری به بدی و یا خوبی هیچ کدام از این دو فرهنگ ندارم بلکه فقط قصد دارم توجه شما را به تفاوت میان آنها جلب کنم. بسیاری از دوستان جوان عزیزی که قصد مهاجرت به امریکا را دارند گمان می کنند که به سادگی می توانند با یک امریکایی ازدواج کنند و از آن رضایت داشته باشند. البته از دید جامعه امریکا هیچ اشکالی ندارد چون فوقش پس از شش ماه جدا شده و به سراغ یک نفر دیگر می روید ولی در فرهنگ ما که ازدواج را یک امر مقدس و مهم می داند این مسئله ممکن است صدمات روحی زیادی به فرد مهاجر بزند.

خوب من دیگر با اجازه شما رفع زحمت کنم و به اموراتم بپردازم.

۱۳۹۰ خرداد ۱۸, چهارشنبه

در امریکا بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین


حکیم بیکاری را بدیدند که بر کنج دیواری لمیده است ونگاهش به راه نگران است تا بلکه رهگذری بر او فرود آید و سوالی حکیمانه از او بپرسد و ناگه لطیفی از راه بر آمد و سوال بنمود که آدمی را در زمان انتظار تکلیف چه باشد و چگونه روزگار به سادگی سپری کند تا به مقصود رسد و چه تدبیر سازد که تاب و توان انتظار را بر خود مقدور سازد و چنین شد که حکیم بیکار از خماری به در آمد و چشم برگشود و چنین گفت که ای جوان بدان که روزگار را باید چنان گذر کنی که از حسرت گذر هر لحظه بر دلت آه آید و افسوس به جان آید که چه آسان آن سان به در شده است و مبادا که از دیده برون شود آن لحظه که می گذرد و تو دیده به آینده سپاری که گرچه آمدنش جبر است ولی چگونه آمدنش را جز ایزد نداند و صبر پیشگی آن نیست که از شیرینی شب غافل شوی و چشم به سپیده بدوزی که گر چنین کنی آن سپیده را نیز به انتظار سپیده دیگری به دست باد خواهی سپرد و چنین است که ما ایام از کف می دهیم و چشم به جایی نگران می کنیم که آمدنش را هزاران چون و چرا است و بلکه حتی بر ما چنان که می خواهیم مقدر نشود و آن زمان است که  با یک تیر هر دو نشان را از کف داده ایم و دیگر حسرت ایام گذشته نیز سودی نخواهد داشت و ای جوان که به آنچه نداری نگران هستی و در پی زندگی این و آن هستی و همت به ترک مکان بسته ای و رخت سفر بر بسته ای و رویای ولایت دگر در سر داری  که در آن دیار دگر مقصود به کامت شود و خوش به ایامت شود بدان که سیلی نقد از حلوای نسیه به می باشد و گر آرزو به گذر ایام کنی چنان می ماند که گوهر خود در جوی روان کنی و پنداری که انتظار خود درمان کنی و ندانی که در آینده نیز آینده ای دگر نهفته باشد که تو را مسحور خواهد کرد و مقصود از کف خواهی داد و بسا در آن ایام حسرت به لحظه ای بر تو بر آید که اکنون بر باد هوا می دهی و نمی دانی که عمر آدمی را اگر بر شکنند یک جزء آن همان دمی است که فرو می دهی و جزء دیگر آن نیز دمی است که باز پس می دهی و گر دم فرونشانی عمر خود بر فنا داده ای و دگر هیچ بر تو باقی نخواهد ماند و جوان که چنین پندهایی از حکیم فرزانه بشنید بر خود آمد و بگفت که ای پیر فرزانه من بگفتم که تنها مرا یک پند کوتاه گویی نه این که یک ساعت از عمر مرا تلف کرده و چنین یاوه از خود ببافی که چنین باید و چنان شاید و تو در گوشه ای لمیده و قیلوله کنی و چه دانی که جوان را در کشاکش روزگارچه سختی برآید که آرزو بر گذر عمر خود کند و در نهر بی سامان زندگی لحظه ساحل طلب کند که دمی را آسوده گذر کرده و اندکی بیاساید و نگران به فردای خود نباشد و گر سخنی ز دل گوید به بند در نکشانندش و گر طلب به رهایی کند به تیر نبندنش و زبانش نبرند و تو چه دانی که لحظه ای که بد گذرد چه بر سر آدمی آورد و چنان شود که آرزو کنی هرگز دمی بر نیاید و دمی فرو نرود که عافیت زندگی را شیرین می کند و گر زجر بر آید آرزو به مرگ لحظه کنی و چشم به آینده بدوزی که بلکه چرخ گردان دمی را به آسودگی بر تو فرود آورد و این چنین است که گوهر لحظه به آب روان سپرده ایم و چشم به آینده دوخته ایم و پیر حکیم چو حرف جوان بشنید بر او لبخند زد و گفتا که ای جوان دلبندم بدان که مرد را دردی اگر باشد خوش است و دوای درد بی دردی همان آتش است و تو پیری نکشیده ای که بدانی جوانی هر لحظه اش نعمت است و خوشی آن است که دندان در دهان داری و زور در بازو داری و درد بر تو غلبه نمی کند و فرسودگی تو را افسرده نمی سازد و می توانی ازخواب و بیداری خود لذت ببری و این گفته سر دراز دارد و چون راوی کار دارد و باید برود مجبورم که سر آن را در اینجا به ته رسانم.

۱۳۹۰ خرداد ۱۶, دوشنبه

کمی در مورد جامعه امریکا و ایران

 امروز خیلی سرم شلوغ بود و با این که باید کمی بیشتر کار کنم ولی مایه خوشحالی است زیرا که لااقل از نظر روانی آدم احتمال اخراج شدن خودش را کمتر می بیند. دبورا کار گیر آورد و من خوشحال شدم چون نشان دهنده این است که وضع کار در امریکا بهتر شده است. امروز صبح از بخش کارگزینی محل کار جدیدش به من زنگ زدند و در مورد او از من تحقیق کردم. من هم هر چه می دانستم گذاشتم کف دست آنها. البته از او و کارش تعریف کردم ولی رئیس کارگزینی اصرار داشت که من یک نقطه ضعف او را هم بگویم و من گفتم که تنها چیزی که از او در این مدت دیده ام این است که یک روز بدون اطلاع به سر کار نیامد و آن هم بعدا فهمیدیم که یک گرفتاری شخصی برایش پیش آمده بود. این بهترین چیزی بود که به عنوان نقطه ضعف می توانستم از او بگویم در حالی که او نقاط ضعف زیادی در کارش داشت ولی من نمی خواستم آنها را بگویم و به دروغ به او گفتم که او در کارش بسیار عالی است و به مشکلات کاری دیگر و به سر به هوایی او هم اشاره ای نکردم. ممکن است همه شما که این نوشته را می خوانید به من بگویید که خیلی کار خوبی کردی که در مورد او دروغ گفتی تا او بتواند آن کار را بگیرد و البته خود من هم نمی توانستم غیر از این کار دیگری بکنم. ولی یک نکته در این ماجرا وجود دارد که ما معمولا به آن دقت نمی کنیم. وقتی که آن خانم با من صحبت می کرد با این که من را نمی شناخت ولی فرض را بر این گذاشت که من دارم حقیقت را می گویم و او بر مبنای توصیه من گفت که پس ما او را استخدام می کنیم. من هم از این قضیه خوشحال هستم ولی در ورای این ماجرا نمی شود انکار کرد که ما اصولا دروغ گو هستیم و می توانیم مثل آب خوردن دروغ بگوییم. البته مشکل ما فقط دروغ گفتن نیست بلکه این قابلیت را هم داریم که به سادگی پرخاش کنیم, رشوه بگیریم و یا رشوه بدهیم, غیبت کنیم, افترا بزنیم, پاچه خواری و تملق کنیم و احیانا کلاه یک نفر آدم ببو مثل من را از سرش برداریم.

ولی این خصلت های ما از کجا آب می خورد؟ همان طوری که خود شما هم درست حدس زدید شروع آن از خانواده است و کم کم این خصایص در جامعه نهادینه شده و به صورت یک امر روزمره و عادی در می آید. احتمالا اولین دروغ را زمانی گفته ایم که به خاطر راستگویی کتک خوردیم. سپس دیدیم که مادر به پدر دروغ می گوید که پول خرجی او تمام شده است در حالی که به چشم خودمان دیدیم که مادر پول ها را در زیر فرش قایم می کند تا برای روز مبادا پس انداز داشته باشد. در خانواده دیدیم که پدر به مادر دروغ می گوید که ماشین را به تعمیرگاه برده است در حالی که خودمان که با پدر بودیم دیدم که او ماشین را به دوستش داده است تا با خانواده اش به مسافرت برود و سپس پدر به ما گفته است که مبادا به مادر حرفی بزنیم و ما هم در جواب سوالهای پی در پی مادر به او دروغ گفته ایم و از این کار به خودمان بالیده ایم. وقتی به مدرسه رفتیم در جواب سوال معلممان مجبور شدیم بگوییم که پدرمان هر هفته به نماز جمعه می رود و وقتی که آن را در خانه بازگو کردیم همه افراد خانواده از ما به خاطر این دروغ تعریف و تمجید کردند. بنابراین به مرور زمان ما به یک دروغگوی قهار و حرفه ای تبدیل شدیم و با چسباندن یک پسوند مصلحتی, دروغ هایمان را برای خود و دیگران توجیه کردیم. رشوه دادن را از جایی یاد گرفتیم که وقتی کارمان در اداره ای راه نیفتاد دیگران به ما گفتند که خاک بر سر بی عرضه ات کنند اگر یک پولی کف دست آبدارچی می گذاشتی کارت راه می افتاد و دفعه بعد این کار را انجام دادیم و کارمان راه افتاد و کم کم تبدیل به یک فرد رشوه بده قهار شدیم و هر جایی که می رفتیم انگشتان دستمان را یواشکی به نشانه پول به هم می سابیدیم و این بدین معنی بود که شما کار ما را انجام بده پول شیرینی بچه ها هم سر جایش است. اولین بار وقتی که یک نفر یک پولی را بابت انجام وظیفه مان در جیبمان تپاند شرمنده شدیم و نمی خواستیم قبول کنیم ولی وقتی که آن پول را خوردیم و زیر دندانمان مزه کرد هر بار که کسی به ما مراجعه کرد تا کارش را انجام دهیم با چشم و ابرو به او می فهماندیم که بی مایه فطیر است! و این طور شد که ما به یک رشوه بگیر حرفه ای تبدیل شدیم.

اولین بار وقتی که دیدیم با گفتگو کارمان به پیش نمی روم عصبانی شدیم و پرخاش کردیم و دیدیم که چقدر کارمان سریع راه افتاد. مثلا به بانک می رفتیم و مثل آدمهای متمدن در صف می ایستادیم و هر یابویی سرش را می انداخت پایین و خارج از نوبت خودش را به پشت پیشخوان می رساند و در مقابل اعتراض های ما هم ککشان نمی گزید ولی یک بار که خیلی عصبانی شده بودیم یک عربده کشیدیم که شیشه های بانک به لرزه درآمد و همه جمع شدند و مدیر بانک هم آمد و کار ما را زود راه انداخت و ما یاد گرفتیم که هر جایی که مشکلی دیدیم بیخودی وقت خودمان را با گفتگو تلف نکنیم و همان اول یک عربده بکشیم و با پرخاش کارمان را به جلو ببریم. حتی برای رفع مشکل با اهالی خانواده و دوستان هم پرخاش می کردیم و در جواب هم پرخاش می شنیدیم. و به این ترتیب ما آدم های پرخاشگری شدیم. ممکن است دفعه اولی که در کودکی غیبتی را در مورد یک نفر شنیدیم رفتیم و آن را به او گفتیم ولی بعد که گندش در آمد گوشمان را پیچاندند و گفتند که اگر یک بار دیگر حرفی را از اینجا به جای دیگری ببری گوشهایت را از بیخ می کنیم و می گذاریم کف دستت. از آنجا شد که ما معنی غیبت کردن را درک کردیم و فهمیدیم غیبت چیزی است که در مورد یک فرد گفته می شود ولی آن فرد اصلا نباید متوجه آن شود. کم کم هم یاد گرفتیم که خودمان غیبت کنیم و زیر آب افراد را در خانواده و محیط کار پیش دیگران بزنیم تا به اهداف خودمان بهتر برسیم. در ضمن یاد گرفتیم که می توانیم با افترا آبروی دیگران را ببریم تا خودمان را موجه جلوه دهیم. این کار را هم از خانواده و فامیل خود یاد گرفته ایم که وقتی بین آنها دعوا می شود یک چیزهایی به یکدیگر نسبت می دهند که آدم واقعا متعجب می شود و فکر می کند پس حق با شما است که مثلا با عمو بیست سال است قهر کرده اید.

تملق و پاچه خواری را هم اولین بار در خانواده دیدیم که وقتی سر برج می شود مادر بهترین غذا را درست می کند و خودش را آرایش می کند و دلبری می کند تا تمام پول حقوق پدر را از او بگیرد و به او می گوید که شما بهترین شوهر دنیا و سایه بالای سر همه ما هستید ولی وقتی که با زن همسایه صحبت می کند و ما گوش می ایستادیم می گفت که این شوهر من آنقدر الوات است که اگر چشم از او بردارم تمام حقوقش را برای عیاشی خودش و دوستان نره خرش خرج می کند. بعدش دیدیم که وقتی یک فردی از فامیل که وضعش خوب است و ماشین و ویدیو دارد وارد خانه ما می شود همه او را تحویل می گیرند و شروع می کنند به تعریف و تمجید کردن از او, و می گویند که محال است بگذاریم شام نخورده پایت را از این خانه بگذاری بیرون. حالا اگر کسی از خارج می آمد که دیگر جای خودش را داشت و همه قطار می ایستادند و جلوی او تعظیم می کردند و ما هم به مرور یاد گرفتیم که چگونه تملق و چاپلوسی کنیم تا مورد تشویق و تحسین اطرافیان قرار بگیریم. یاد گرفتیم که تملق کردن هم مراتب خاصی دارد و مثلا اگر ما داریم از یک فردی تملق می کنیم و در همان زمان یک نفر دیگر بیاید که مقام و مرتبه اش بالاتر است باید کونمان را به طرف اولی برگردانیم و شروع کنیم به تملق کردن از فرد جدید. ما در خانواده و سپس در محیط کار خود یاد گرفتیم که چگونه خودمان را به بالاترین مقامی که در دسترسمان است برسانیم و از او تملق کنیم. اگر همیشه تملق مدیر مالی را می کردیم وقتی مدیر عامل وارد می شد شروع می کردیم به تملق از او و گفتن اینکه ما واقعا افتخار می کنیم که چنین مدیر با لیاقتی را در اداره مان داریم و من همه جا می گویم که جناب آقای مهندس بوبولیان یکی از بهترین مدیران این مملکت است در حالی که خودمان هم می دانیم که چرت می گوییم و هیچ زمانی در عمرمان هم نه تنها چنین حرفی را به دیگران نزده ایم بلکه همیشه پشت سرش گفته ایم که آدم بسیار مزخرف و نچسبی است چون با اضافه حقوق ما هم موافقت نکرده است.

همه ما کم و بیش تمام این ماجرا ها را تجربه کرده ایم و از میان ما مجلس و دولت و حکومت شکل گرفته است و تشکل های کاری و اجتماعی و اقتصادی و ورزشی و فرهنگی و هنری و نظامی ما نیز از میان چنین ملغمه ای که ما آن را ساختار اجتماعی کشور ایران می نامیم بنا نهاده شده است. بنابراین اگر یک مسئول کشوری به سادگی دروغ می گوید نباید تصور کنیم که او تافته جدا بافته ای از دیگران است بلکه باید بدانیم که دروغ در کشور ما نهادینه شده است و جزئی از زندگی روزمره ما است. فقط کافی است که به یک سریال ایرانی نگاه کنید و ببینید که در ده دقیقه از آن چند دروغ رد و بدل می شود. مثلا یکی از شوخی های تلویزیونی که به نظرشان خنده دار است این است که طرف دارد با یک نفر در مورد نفر سومی صحبت می کند و می گوید که آن فرد بسیار مزخرف است و بعد متوجه می شود که آن فرد در پشت سرش ایستاده است و شروع می کند به تملق و چاپلوسی و سپس به چشمان او نگاه می کند و به دروغ می گوید که اتفاقا من همین الآن داشتم از شما تعریف می کردم. در همین به ظاهر شوخی سه معظل اجتماعی یعنی غیبت و چاپلوسی و دروغ آن هم از نوع شاخدار برق می زند. در امریکا هرگز دروغ گفتن یک چیز بامزه و شوخ نیست بلکه بسیار زشت است و دروغ گفتن برای آنها مثل این است که یک آقایی در جلوی تلویزیون شلوارش را در بیاورد و سنبلش را به این طرف و آن طرف تاب دهد تا ما بخندیم! در واقع قبح بسیاری از صفات زشت در جامعه ما به زمین ریخته است و دیگر دروغ گفتن غیر مصلحتی هم شرم و حیایی به دنبال ندارد. چاپلوسی و تملق به وقیح ترین و حال به هم زن ترین شکل خود در جامعه ما رواج پیدا کرده است و نمونه اش همین است که به یک آدم چلغوز دوزاری هزار تا القاب و الفاظ دهن پر کن می چسبانند که خود آن بنده خدا هم باورش می شود که نایب بر حق خداوند است. یک سری دیگر هم از طرف دیگر او را لجن مال می کنند و تمام صفت های بد دنیا را به او منتسب می کنند به طوری که آدم فکر می کند او دراکولا است و شبها راه می افتد و خون مردم را می خورد. مشکل از آن بدبخت فلک زده نیست بلکه مشکل اصلی از خود ما است که چنین جامعه ای داریم و چنین صفات درخشانی در آن رایج شده است زیرا شرایط به گونه ای است که اگر هر آدم دیگری هم که در راس امور قرار بگیرد کمابیش وضعیت مشابهی را پیدا خواهد کرد.

احتمالا بسیاری از دوستان می گویند که خوب در امریکا هم دروغ و رشوه و پاچه خواری و این چیزها است ولی این دوستان عزیز باید الطفات داشته باشند که چنین معضلاتی در جامعه ایران نهادینه شده است و شما در زندگی روزانه خود با آنها سر و کار دارید در حالی که در امریکا و یا در کشورهای اروپایی شما به طور روزانه با رشوه و دروغ و نیرنگ دیگران برخورد نمی کنید و مهم تر از همه این که شما برای گذراندن امور روزانه خودتان مجبور به دروغ گویی و یا پرداخت و دریافت رشوه نیستید و مجبور نیستید که به هر کشمشی دم بچسبانید تا بلکه مورد مرحمت بالادستی خود قرار بگیرید. در امریکا به یک بچه فقط نمی گویند که دروغ بد است بلکه او را طوری تربیت می کنند که اصلا توان دروغ گفتن را نداشته باشد. بنابراین وقتی از یک امریکایی در مورد چیزی سوال می کنند اصلا بلد نیست دروغ بگوید و راستش را می گوید مگر اینکه در امور سیاسی فعالیت داشته باشد. و در نهایت پس از تمام این حرف ها اینکه اگر امروز رئیس کارگزینی شرکتی که دبورا می خواهد در آن کار کند با هر فرد دیگری در اینجا صحبت کرده بود تمام جزئیات او را بدون هیچ کم و کاستی کف دستش می گذاشتند. ممکن است ما فکر کنیم که امریکایی ها بی معرفت, احمق و یا قدر نشناس هستند که در مورد همکار سابق خودشان چنین جفایی می کنند ولی اگر بیشتر دقیق شویم متوجه می شویم که آنها اصلا راه دیگری بلد نیستند و اگر از آنها سوال شود تنها چیزی که به ذهنشان می آید گفتن حقیقت است همانطوری که در خانواده و جامعه خود تربیت شده اند و یاد گرفته اند. ما ممکن است به بچه های خود بگوییم که دروغ بد است ولی با عمل خود در طول دوران رشدشان به آنها انواع و اقسام روش های پیچاندن و دودوزه بازی و پدرسوخته گری را یاد می دهیم تا به قول خودمان در جامعه به جای بره گرگ باشند.

السلام علیکم و رحمت الله و برکاته.