۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه

دوشنبه صبح و مکالمه

امروز صبح مجبور شدم که ماشینم را به نمایندگی ببرم که شیشه بالابر عقب آن را تعمیر کنند. بعد از اینکه ماشین را تحویل دادم مجبور شدم که نیم ساعت در سالن انتظار بنشینم تا شاتل بیاید و من را به محل کارم برساند. شاتل در واقع همان تاکسی سرویس خودمان است که مجانی است و توسط کمپانی استخدام می شود که مشتریان را بیاورد و ببرد. در سالن انتظار همه آدمها حداقل سه نسل از من بزرگتر بودند و نه تنها هیچ منظره چشمگیری وجود نداشت که حوصله ام سر نرود بلکه احساس می کردم که در پارک ژوراسیک نشسته ام و همه دایناسورها به من نگاه می کنند و لبخند می زنند. در آنجا بود که دوباره به یاد اصغر آقا مکانیک و بوی روغن سوخته مغازه اش افتادم. سرانجام نوبت من رسید و همان راننده قبلی من را به خانه رساند و سپس از آنجا با موتور گازی خودم به سر کار آمدم. آخر هفته ای که پشت سر گذاشتم هم تعریف خاصی نداشت. بیشتر استراحت کردم و کمی هم اطاقم را نظافت کردم. راستش یک مدت به عنکبوت ها رو دادم و سعی کردم با محیط زیست اطراف خودم مهربان باشم ولی آنها از این رفتار من سوء استفاده کردند و کم مانده بود که بر سوراخ دماغ من هم تار عنکبوت ببندند. مخصوصا شبها برای اینکه خودشان را به یالای دیوار برسانند از روی سر من رد می شدند و من چند بار مچ آنها را در حین عبور از صورتم گرفتم. البته عنکبوت های لنگ دراز آرام هستند و کاری به کار آدم ندارند ولی عنکبوت های تپل و سیاه خیلی شیطان هستند و همیشه یا روی سر آدم آویزان می شوند و یا اینکه از این گوشه به یک گوشه دیگر می روند. آنها زیاد اهل تار بستن و در یک جا ماندن نیستند و بیشتر می پرند و خودشان را از در و دیوار آویزان می کنند. فقط یک نوع از هزاران نوع عنکبوتی که در این منطقه وجود دارد خطرناک است و آن هم بیوه سیاه نام دارد که مثل همین عنکبوتهای معمولی سیاه است ولی دم آن نقاط و خطوط قرمز دارد. بهرحال دیروز همه آنها را به درون لوله جارو برقی فرستادم تا ادب شوند.

شنبه صبح که درهای خانه باز بود یک موش خرما وارد خانه شده بود و همخانه ام که یک لحظه آن را دیده بود فکر کرد که موش معمولی است ولی پس از اینکه تعقیبش کردیم فهمیدیم که یک موش خرمای بزرگ و سیاه و خیلی زیبا بود. او به خاطر بزرگی و سنگینی نمی توانست مثل موش خانگی سریع بدود و موقع دویدن لنگر می انداخت. بالاخره او را به بیرون از خانه کیش کردیم و او در لابلای بوته ها قایم شد و احتمالا از آنجا به زیر خاک رفت. البته هنوز هم نمی دانم که موش خرما بود یا موش کور چون راستش اصلا نمی دانم فرق آنها با یکدیگر چیست. اینجا راکون هم زیاد دارد که معمولا جای پای آنها را می شود بر شیشه و سقف ماشین دید. اگر ماشین خود را زیر درخت و یا نزدیک دیوار پارک کنید از آن به عنوان پله استفاده می کنند و بالا و پایین می روند. آنها خیلی با نمک هستند و معمولا شب ها رفت و آمد می کنند. چشمان درشتی دارند که در تاریکی شب برق می زند و بچه هایشان را هم بر روی کولشان حمل می کنند. آنها عاشق آب تنی هستند و بعضی شب ها می بینم که در پشت حیاط ما جمع می شوند و آب تنی می کنند. آنها اصولا وحشی نیستند ولی اگر بچه همراهشان باشد نباید خیلی زیاد به آنها نزدیک شد. من شنیده ام که آنها می توانند حامل بیماری هاری باشند و اگر گاز بگیرند خطرناک است. یک شب که در ریچموند بودم وارد حیاط خانه شدم و داشتم به سمت میز و صندلی که در زیر درختان بود می رفتم که ناگهان  دیدم دو تا راکون در فاصله خیلی نزدیک به من ایستاده اند و در حالی که یک بچه هم از گردن یکی از آنها آویزان بود به من زل زده اند. من که کمی ترسیده بودم سر و صدا کردم و نور چراغ قوه را بر چشمانشان انداختم که فرار کنند ولی آنها همانطور ایستاده بودند و خیلی خونسرد با چشمان بزرگشان به من خیره شده بودند و احتمالا داشتند فکر می کردند که این ادا و اصول و سر و صداها چیست که من از خودم در می آورم. سپس فهمیدم آن کسی که باید فرار کند من هستم نه آنها و برای همین خیلی آهسته و عقب عقب از همان راهی که آمده بودم برگشتم و اجازه دادم که آنها قدم زنان به راه خودشان ادامه دهند و بروند. درست یادم نمی آید ولی ممکن است که حتی از ترسم به آنها تعظیم هم کرده باشم وگفته باشم که خیلی خوش آمدید, قدم رنجه فرمودید, باز هم از این طرف ها تشریف بیاورید!

امروز هم دوشنبه است و من اصلا حوصله دیدن قیافه کسی را ندارم. بقیه هم همین طور هستند چون فعلا سر و کله هیچ کسی پیدا نشده است و همه دارند سعی می کنند که از خواب بیدار شود و به خودشان بقبولانند که آخر هفته تمام شده است و دوباره باید کار کنند. جمعه ظهر رفته بودم به سوپر مارکت که هم ساندویچ بگیرم و هم اینکه مقداری خرت و پرت و خوراکی های آشغالی برای سر کارم بخرم که وقتی گرسنه ام می شود بریزم توی این شکم وامانده. در حال خرید کردن و سر کله زدن با خودم بودم که معاملات املاکی زنگ زد و شروع کرد به ردیف کردن اصطلاحات بانکی و چیزهایی که مربوط به اسناد خانه است. من که خیلی سر در نیاوردم به او گفتم که اول از هر چیز به من بگو که داری خبر بد می دهی یا اینکه داری خبر خوب می دهی. او گفت که دارد خبر بد می دهد و اسناد خانه یک ایرادی دارد که قرار است بانک فروشنده تا پایان امروز رفع کند ولی متاسفانه گفته است که این کار را نمی کند و بانک وام دهنده هم گفته است که اگر تا پایان امروز آن را به من ندهید فروش خانه را کنسل می کند. البته من هنوز هم درست نفهمیدم که چه شد ولی فقط می دانم که یک مشکلی در اسناد داشته است که نتوانسته اند اپرایزال صادر کنند. خلاصه از آنجایی که چند ساعت بیشتر به آخر روز جمعه نمانده بود من قضیه خریدن خانه را ملغی دانستم و وقتی به اداره برگشتم شروع کردم به گشتن برای اجاره یک خانه دو اطاق خوابه. خوشبختانه موارد بسیار خوب و مناسبی هم پیدا کردم و خیالم راحت شد که با هزار و چهارصد دلار در ماه می توانم در همین نزدیکی یک آپارتمان دو خوابه با دو حمام اجاره کنم. دوباره آخر روز جمعه معاملات املاکی زنگ زد که مشکل تقریبا برطرف شد و با مدیر کارمند بانک صحبت کرده است و او گفته است که دوشنبه مشکل را حل می کند. حالا امروز که در خدمت شما هستم  دوشنبه است و من هنوز نمی دانم که آیا خرید خانه ام درست می شود و یا اینکه باید خانه اجاره کنم. از طرف دیگر مجبور هستم که یک ماه دیگر نیز همین اطاقم را تمدید کنم چون مادرم هفته دیگر می آید و حتی اگر خانه ای را  اجاره کنم و یا بخرم آن خانه خالی است و حتی یک صندلی هم ندارم که به آنجا ببرم تا بشود روی آن نشست! اینطوری لااقل فرصت کافی داریم که چهار تا وسیله ضروری را بخریم و بعد به آنجا برویم.

راستی می خواستم یک مسئله ای را یادآوری کنم و آن این است که من هم مثل شما در حال یادگیری بیشتر هستم و چیزهایی که می نویسم ممکن است از نظر ظاهری درست به نظر بیاید ولی هیچ مبنای علمی و فلسفی ندارد و همه آنها زاییده افکار و خیالات و یا برداشت های شخصی خودم در شرایط مکانی و زمانی متفاوت هستند. حتی ممکن است که نوشته های من گاهی با باورهای شخصی خودم هم متفاوت باشد برای همین اگر کسی همه نوشته های من را بخواند حرف های متناقض زیادی پیدا خواهد کرد. مطمئن هستم که بحث هایی هم که ایجاد می شود ممکن است حتی عصبانی کننده باشند ولی حداقل نتیجه مفید آن این خواهد بود که در مورد آن مسائل حرف زده شده است. گفتگو کردن همیشه نباید به صدور قطعنامه منجر شود بلکه بیشترین فایده آن این است که طرفین از نظرات یکدیگر آگاه می شوند, حتی اگر به نظرشان مسخره و یا دور از منطق بیاید. ولی واقعیت این است که ما زیاد فرصت گفتگوی آزادانه را در رابطه با اندیشه خودمان نداشته ایم و بیشتر گفتگوهای ما جنبه فیزیکی پیدا کرده است و منجر به برخورد بدنی و یا آزار طرف مقابل شده است. گفتگو برای ما مثل بازی شطرنج و تخته نرد است که ما سعی می کنیم حتما پیروز میدان باشیم و اگر هم نتوانستیم ببریم صفحه بازی را به هم می ریزیم و یا اینکه قهر می کنیم و به گوشه ای می رویم. برخی از ما نیز اگر نتوانستیم ببریم سعی می کنیم با کلمات آزار دهنده طرف مقابل را کلافه کنیم. دقیقا مثل خودم که اگر کسی یک بازی را از من می برد به او می گفتم که چه فایده آدم باید در بازی زندگی برنده باشد که تو نیستی! یا اینکه وقتی که فوتبال بازی می کنیم چنان سر دیگران فریاد می کشیم  که طرف احساس کند اگر دفعه دیگر درست پاس ندهد گلوی او را می گیریم و خفه می کنیم.

به نظر من ریشه این مسئله این است که ما اصولا دشمن پرور هستیم و هر کسی را که اندیشه اش با ما جور در نیاید دشمن فرض می کنیم و به هر طریق ممکن سعی می کنیم که او و اندیشه اش را از صحنه محو کنیم. حتی اگر این کار را هم نکنیم سعی می کنیم که به یک طریقی او را آزار دهیم و سوزنی به او فرو کنیم که یک جایش بسوزند. ممکن است به او ناسزا بگوییم و یا اینکه از مسائل جنسی و نژادی بر علیه او استفاده کنیم. مهرورزانی که در هتل های مجانی دولتی مشغول به کار هستند هم از پشت کوه نیامده اند بلکه آنها هم مثل ما فکر می کنند و کسانی را که عقایدشان با آنها متفاوت است را دشمن دانسته و از هر ابزار ممکن بر علیه آنها استفاده می کنند. این ابزار می تواند ناسزا باشد و یا می تواند سوء استفاده های جنسی و برخورد فیزیکی باشد. در حالی که طرف مقابل فقط در مورد یک مسئله اظهار نظر کرده است و عقیده اش با عقیده آنها فرق داشته است. ما هم گهگاهی همین کار را می کنیم ولی ممکن است متوجه آن نشویم. مثلا یکی از دوستان نوشته من را در مورد امریکا می خواند و نظراتش را در مخالفت از آن می نویسد که کاری بسیار پسندیده است ولی چون نظرات من را مخالف با خودش می بیند و یا حتی می بیند که سواد من به اندازه او نیست من را دشمن خودش فرض می کند و مثلا پیش خودش می گوید که الآن یک چیزی برایش می نویسم که تا فلان جایش بسوزد. این روش ها در بین ما رایج است و دقیقا مثل همان عملی است که همان فرد معروف, عکس خانم یکی دیگر را در مناظره در آورد و گفت بگویم؟ بگویم؟ متاسفانه بیشتر ما هم همین کار را انجام می دهیم و آن فرد مذکور معروف هم گرچه می خواهد به کره مریخ برود ولی از کره مریخ به میان ما نیامده است.

باور کنید که هیچ ایرادی ندارد اگر اندیشه دیگران با ما متفاوت باشد و اگر ما هم به اندازه دیگران فرصت ابراز عقیده را داشته باشیم باید خوشحال باشیم و از این فرصت استفاده کنیم. اگرنه من یک آدم معمولی هستم که مهاجرت کرده ام و فقط می توانم دیده های خودم را بنگارم. مثلا وقتی بازداشتگاه امریکا را می بینم با بازداشتگاه خودمان مقایسه می کنم و آن را می نویسم. خوب دوستانی هم که مطالعه دارند و آمار می دانند مشکلات و آمار زندانیان و گوانتانامو و این جور چیزها را هم می نویسند که یاد بگیریم. ولی وقتی من به درون بازداشتگاه در محله خودمان می روم و می بینم که همه جا رنگ زده و تمیز است و لااقل ظاهر رفتار آنها خیلی محترمانه است که نمی توانم بگویم چون در کتابی که نخوانده ام گفته است که زندان های امریکا بسیار بد است و در آن تجاوز جنسی می شود پس آن بازداشتگاه کوچکی هم که من دیدم از آن زیرزمین خیابان وزرا و یا سلولهای هتل اوین خیلی بدتر است. در اینکه زندان در هر جای دنیا جای بسیار بدی است که حرفی نیست ولی لااقل در امریکا زندان بانان به زندانیان تجاوز نمی کنند و اگر هم چنین اتفاقی بیفتد نه تنها تمام رسانه ها آن را اعلام می کنند بلکه دوستان هم آن را در این وبلاگ منعکس می کنند تا بر کسی پوشیده نماند و خاطی محاکمه شود. یا اگر می گویم که همه جا تمیز است و یا مردم با هم مهربان هستند فقط دیده های شخصی خودم است اگرنه ممکن است فردا مجبور شوم به مانهتن نیویورک بروم و برای شما بنویسم که آی بدادم برسید که من را کشتند. دوست بسیار عزیزی که از نوشته هایشان مشخص است که مدارج عالیه دارند و از ایرانیان با سواد در خارج از ایران هستند در پستی که عکس من در هالوین بوده است نوشته اند که ای کاش یک عکس از پشتت هم می گرفتی و در وبلاگ می گذاشتی. بعد ما از آقای مهرورز معروف که شاید به غیر از زیارت عاشورا دو تا کتاب غیر درسی هم نخوانده است چگونه انتظار داشته باشیم که عکس زن رقیب خود را در مناظره بالا و پایین نکند؟ و چگونه از عوامل وی انتظار داشته باشیدم که جوانان را مورد مهرورزی جنسی قرار ندهند؟ اینکه امریکاییان در زندان به همدیگر تجاوز می کنند یا نمی کنند به من مربوط نیست مگر اینکه دزدی و قاچاق کنم و به زندان بیفتم. ولی اینکه یک نفر در کشورم به خاطر ابراز عقیده به زندان برود و مورد تجاوز جنسی قرار بگیرد به من مربوط است.

امیدوارم که ما هم روزی بتوانیم عقاید متفاوت را بشنویم و نظرات خودمان را هم آزادانه اعلام کنیم بدون اینکه مورد آزار و اذیت  اطرافیان خود قرار بگیریم.

۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه

مهارت های اجتماعی در امریکا

امروز جمعه است و من از اینکه هفته تمام شده است مانند دیگران بسیار خوشحال هستم. دیروز بعدازظهر دوباره با مدیرم جلسه داشتم و یک لیست از چیزهایی که می خواستم را به او ارائه کردم. خوشبختانه او مدیریت بقیه اعضای تیم را نیز به عهده گرفته است و همه و حتی دبورا نیز مستقیما به او گزارش می دهند و من از این بابت راحت شدم. سواد فنی ندارد ولی به نظر مدیر خوبی می آید و بسیار مهربان است و می گوید که هدفش فقط این است که استرس های احتمالی را از ما بگیرد و موانع و یا مشکلاتی که در کار ما است را رفع کند. در جلسه ای که داشتیم بیشتر در مورد شرایط خانوادگی و وضعیت زندگی من پرسید و می خواست بداند که آیا من از کار و زندگی خود راضی هستم یا نه. اگر ایران بود فکر می کردم که حتما می خواهد برای من زن بگیرد که این سوال ها را می کند. در مورد ابراهیم هم حق با شما است و من جمله ام را طوری نوشتم که در خواننده ایجاد سوال می کرد. خوب روز اول که آدم یک نفر را می بیند شناخت زیادی از او ندارد و هر چیزی را که احساس می کند می نویسد اگرنه الآن بحث های پیچیده فلسفی ما به اینجا کشیده شده است که سعی می کنم به او بفهمانم که ایستاده در دستشویی نشاشد چون با اینکه نشیمنگاه کاسه را بالا می زند ولی به هرحال آثار آن به اطراف می پاشد و نقش و نگار ایجاد می کند و من هر دفعه مجبور هستم که قبل از استفاده آن را کاملا تمیز کنم. اصولا من از استفاده مشترک از حمام و دستشویی خوشم نمی آید و چون شرایط همخانه ام ویژه بود اجازه دادم که یک نفر دیگر هم از حمام و دستشویی من استفاده کند. البته گمان می کنم که تا سه روز دیگر بیشتر اینجا نباشد چون برای سی و یکم به مقصد سوریه پرواز دارد.  من هم همچنان منتظر خانه خودم هستم تا هر چه زودتر آن را برای پذیرایی از مهمان ها آماده کنم. البته اطاق کنونی خودم را هم برای یک ماه دیگر اجاره خواهم کرد تا سر فرصت همه کارهایم را انجام دهم.

دوستان عزیز, در یادداشت قبل به این مسئله اشاره کردیم که عدم وجود مهارت های اجتماعی لازم می تواند یکی از دلایل اصلی عدم رضایت یک مهاجر باشد. زیرا او نمیتواند جایگاه اجتماعی مورد نظر خودش را در جامعه جدید کسب کند. اجازه دهید که نخست ببینیم اصلا چرا و چگونه مهارت های اجتماعی در مهاجرت اهمیت پیدا می کند و سپس خود آن را موشکافی کنیم. فرض کنید که من یک فرد معمولی هستم که یک شغل مناسب در ایران دارم و برای خودم هم برو و بیایی دارم. در روابط فامیلی و اجتماعی نیز جایگاه خاص خودم را دارم و می توانم در گفتگوهای عادی و یا تخصصی شرکت کنم و هم سطح با طبقه اجتماعی و دانش خودم اظهار نظر کنم. مثلا اگر من یک نجار ماهر هستم, شاگردانم به من می گویند استاد و من موقعیت و جایگاه خودم را نسبت به مهارت و دانش خودم پذیرفته ام و با آن زندگی می کنم. اگر یک دکتر و یا یک مهندس هستم متناسب با سن و سال و تجربه و سطح طبقاتی خودم رفتار و پنداری دارم که هم در جامعه و هم از طرف خود من پذیرفته شده است. اگر یک زن خانه دار هستم نیز روابط اجتماعی متناسب با دانش و مهارت های اجتماعی خودم را دارم و مثلا می توانم با همسایه ها و یا کسبه محل و بقال سر کوچه ارتباط برقرار کنم. البته نه آن ارتباطی که شما فکر می کنید بلکه ارتباط سالم از نوع اول و دوم! به هر حال یک انسان رشد کرده و بالغ در جامعه خودش یک جایگاهی دارد که هم برای او و هم برای جامعه تعریف شده است. شما در جامعه خود می دانید که اگر یک نفر که به عنوان مثال یک دکتر جراح قلب معروف و رئیس بیمارستان است وقتی که او را در خیابان می بینید نباید به پشتش بزنید و بگویید چطوری حسن! مگر اینکه خودتان هم در همان سطح باشید ولی اگر شاگرد بقالی سر کوچه را ببینید ممکن است با او شوخی کنید و بگویید و بخندید. ولی وقتی شما به یک کشور دیگر مهاجرت می کنید, تعاریف اجتماعی متفاوت است و شما دیگر مهارت های اجتماعی مربوط به آن جامعه جدید را ندارید. برای بررسی ساده تر می شود مهارت اجتماعی را به صورت زیر دسته بندی کرد:

1- آداب و رفتارهای اجتماعی
وقتی که من در بزرگسالی وارد امریکا می شوم تعاریف و رفتارهایم بر طبق الگوهایی است که در جامعه من وجود دارد و من با آن بزرگ شده ام بنابراین به همان صورت که من ناهمگونی جامعه جدید را با الگوهای اجتماعی خود حس می کنم, جامعه جدید نیز من را در طبقه خاص خودم که مخصوص مهاجران است قرار می دهد. این یک فرآیند طبیعی اجتماعی است و ربطی به خوب و یا بد بودن مردم آن جامعه ندارد. من هنوز اگر یک نفر در کنارم یک خوراکی را بخورد و بفرما نزند و یا پایش را روی میز ولو کند به طور ناخودآگاه کمی دلگیر می شوم و این در من احساس نارضایتی به وجود می آورد. در صورتی که چنین رفتاری در امریکا نشانه بی احترامی نیست و عدم تسلط من به قواعد اجتماعی این تصورات را در من ایجاد می کند. یا مثلا وقتی که به دبورا چیزی را تعارف می کنم و آن را می گیرد و تا انتها می خورد در دلم می گویم که عجب آدم عوضی است حالا من یک تعارفی زدم! ولی در واقع این حرکت در این جامعه طبیعی و عادی است و این معیارهای اجتماعی من است که با اینجا همخوانی ندارد. طبق تعاریفی که از رفتار و ادب در جامعه من وجود دارد من باید غذای خودم را چندین بار به دیگری تعارف کنم, اگر بزرگتر آمد از جایم برخیزم و به او اجازه دهم که اول از در وارد شود و یا اینکه اول سلام کنم. در صورتی که این رفتارها در امریکا بی معنی است و شاید پیامد نامطلوبی نیز به همراه داشته باشد. یا اینکه در جامعه من قطع کردن کلام دیگری چندان اشکالی ندارد در صورتی که در اینجا این کار بسیار زشت و ناپسند به حساب می آید. یا اینکه اگر در امریکا شما به خانه کسی بروید و وقتی که سگ او خودش را به شما بمالد پایتان را کنار بکشید به صاحب خانه بر می خورد و به نظرش این کار بی احترامی است در حالی که در جامعه ما چنین چیزی تعریف شده نیست. نکات ریز رفتاری بسیاری وجود دارد که در مجموع باعث می شود که یک مهاجر همیشه خود را در جامعه جدید تافته جدا بافته بیابد و تسلط کافی را به تمام امور رفتاری نداشته باشد. زیرا زمان یادگیری طبیعی این بخش از مهارت های اجتماعی بین سه تا هشت سالگی است و تغییر آن در بزرگسالی بسیار دشوار و یا حتی ناممکن است.

2- زبان و فرهنگ
یکی از مهم ترین و اصلی ترین چیزهایی که یک مهاجر را همیشه به خود درگیر می کند فرهنگ و زبان متفاوت جامعه جدید است. زبان مادری علاوه بر این که وسیله ای برای  گفتگو و مراودات روزمره انسانها است, حامل بار اجتماعی و فرهنگی و همچنین احساسی خاص آن جامعه نیز هست.  بنابراین اگر شما به زبان مادری خود جمله بسیار ساده ای را می گویید نباید خیال کنید که آن جمله فقط حامل کلام اصلی آن است. بعضی وقت ها حتی شما با بیان یک کلمه می توانید مفاهیم زیادی را به طرف مقابل خود منتقل کنید. ضرب المثل ها و یا لحن گفتار نیز می تواند حامل پیامهای بسیاری باشد که از طریق زبان مادری به اطرافیان منتقل می شود. طبیعی است که وقتی ما در سن بزرگ سالی به یک کشوری مثل امریکا مهاجرت می کنیم, نمی توانیم پیامهایی که توسط زبان انگلیسی منتقل می شوند  را به خوبی دریافت کنیم و بار احساسی آن را درک کنیم. در ضمن علائم و حرکات بدن نیز حاوی معانی مختلفی است که در جوامع مختلف بسیار متفاوت است و مثلا یک مهاجر نمی تواند به خوبی فردی که دوران کودکی خود را در امریکا گذرانده است آن را درک کند. یادگیری طبیعی این مهارت ها نیز در زمان کودکی و در روند طبیعی رشد انسان صورت می پذیرد و یادگیری آن در بزرگسالی بسیار مشکل است. بنابراین این فکر اشتباه است که اگر ما زبان انگلیسی را در بزرگسالی خوب یاد گرفتیم می توانیم خود را در سطحی از مراودات اجتماعی قرار دهیم که ایده آل ما باشد.


3- دانش و مهارت های فردی
یکی از شاخص های مهم مهارت های اجتماعی یک انسان دانش و مهارت های فردی او است. به هر حال یک انسان تحصیلکرده و یا متخصص در هر جامعه ای که زندگی کند به نسبت کارآیی خود در آن جامعه مورد احترام و تقدیر قرار می گیرد و جایگاه مشخصی را کسب خواهد کرد. گرچه ممکن است که آن جایگاه به عنوان یک مهاجر متخصص از جایگاهی که در جامعه خودش داشته است پایین تر باشد ولی همچنان می تواند در یک سطح قابل قبول باشد. به عنوان مثال اگر من در یک جمع امریکایی حضور داشته باشم تنها چیزی که ممکن است به من کمی اعتبار بدهد دانش و موقعیت شغلی من و درآمد حاصله از آن است اگرنه وقتی که در یک جمع امریکایی گفتگویی جاری شود که حتی از سطح اجتماعی من هم پایین تر باشد من توان شرکت در آن و ارائه نظراتم را نخواهم داشت و اگر کسی بخواهد می تواند طوری صحبت کند که من اصلا متوجه آن نشوم. با این حال دانش و مهارت های فردی باعث می شود که آنها من را در موقعیت اجتماعی مناسب تری نسبت به یک فرد بی سواد امریکایی قرار دهند. ولی اگر یک فرد امریکایی به اندازه من دانش و مهارت داشته باشد سطح و جایگاه اجتماعی او به مراتب از من بالاتر خواهد بود. بنابراین هرچه دانش و مهارت فردی یک مهاجر بالاتر باشد شرایط اجتماعی مهاجرت برای او مطلوب تر و یا شاید بشود گفت که قابل تحمل تر خواهد بود.


من یک تکیه کلام معروف دارم که می گویم پس از آنکه ما به امریکا می آییم بعد از شش ماه زبان را یاد نمی گیریم بلکه زبان نفهمی را یاد می گیریم. در ایران فهمیدن همه چیز برای ما عادی است و در امریکا نیز بعد از یک مدت نفهمیدن همه چیز برای ما عادی می شود! ولی با این حال همیشه یک ترازویی در مهاجرت وجود دارد که کفه های آن به طور مداوم برای یک مهاجر بالا و پایین می رود. یک طرف ترازو جامعه قبلی است با تمام مشکلاتی که باعث مهاجرت می شود و کفه دیگر ترازو جامعه جدید است با تمام مشکلاتی که پیش روی انسان قرار می دهد. گرچه عدم مهارت های اجتماعی یکی از چیزهایی است که موجب نارضایتی می شود ولی همیشه نمی تواند به همراه دیگر مشکلات مهاجرت کفه ترازو را به نفع خود پایین بیاورد زیرا آزادی فردی و رفاه اجتماعی چیزی است که به تنهایی به اندازه کل آنها وزن دارد. ولی اگر یک مهاجر مثل ابراهیم دانش و مهارت کافی را برای یک زندگی مالی خوب کسب نکرده باشد جایگاه اجتماعی او آنقدر پایین خواهد آمد که مثلا بعد از بیست و چند سال کفه ترازو به سمت دیگر می رود و او تصمیم به بازگشت می گیرد. نباید یادمان برود که او در تمام این سالیان گذشته امکان بازگشت به سوریه را داشته است ولی تا به امروز کفه ترازوی او به سمت امریکا سنگینی می کرده است گرچه ممکن است خود او انکار کند و بگوید که نه من همیشه می خواستم برگردم! ولی حرف هیچکس به اندازه عمل وی نمی تواند مشخص کننده سمت و سوی واقعی کفه ترازو باشد. ایرانیان زیادی هم در امریکا زندگی می کنند که می گویند ما حاضریم برویم و در یکی از دهات ایران چوپانی کنیم ولی فقط زمانی این حرف آنها اعتبار پیدا می کند که این عمل صورت پذیرد.


مهاجرت سخت است و مشکلات زیادی را هم به همراه دارد ولی من همچنان عقیده دارم که با شرایط فعلی ایران و امریکا اگر امکان مهاجرت برای کسی وجود داشته باشد بهتر است که به امریکا بیاید و آن را تجربه کند. من به خاطر اینکه در امریکا بزرگ نشده ام و تسلطی بر زبان و فرهنگ امریکایی ندارم ممکن است که هرگز نتوانم موقعیت اجتماعی ایده آلی کسب کنم ولی نداشتن مهارت اجتماعی و در نتیجه جایگاه اجتماعی در حال حاضر برای من از اولویت بسیار پایین تری نسبت به چیزهایی قرار دارد که من در طول مهاجرت خود به دست آورده ام و سعی کرده ام که در این وبلاگ به مرور آنها را توضیح دهم. 

۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه

رضایت از زندگی در امریکا

امروز هم سرم بسیار شلوغ است و فقط می توانم یک مطلب کوتاه برای شما دوستان عزیز بنویسم. در شرکت ما تغییر و تحولات زیادی رخ داده است و تقریبا تمام مدیران ارشد عوض شده اند. بانکی که سهام عمده مجموعه ما را خریده است به مرور زمان مدیران خودش را مستقر کرده است تا زمام امور را به دست بگیرند. برای همین جلسات زیادی داریم و من هم باید در آن شرکت کنم. بعضی وقت ها هم کنفرانس های تلفنی بین ادارات مختلف برگزار می شود که من واقعا از آن متنفر هستم. به خاطر اینکه من به این گونه جلسات عادت ندارم و چون قیافه حاضران را نمی بینم متوجه نمی شود که چه کسی با چه کسی حرف می زند. گاهی سوالی را که از یکی دیگر پرسیده شده است جواب می دهم و در جایی که باید جواب بدهم مثل بز ساکت می مانم چون اصلا حواسم به بحث نبوده است و نمی دانم چه چیزی را باید پاسخ بدهم. در ضمن وقتی با یک نفر تلفنی صحبت می کنم مراعات حال من را می کند و طوری صحبت می کند که همدیگر را بفهمیم ولی در وبمینارها چنین خبری نیست و همه لفظ قلم صحبت می کنند. دوستانی که در ایران هستند و هنوز تجربه زندگی کردن در امریکا را ندارند ممکن است متوجه میزان اهمیت زبان انگلیسی در کار و زندگی یک مهاجر نباشند چون خود من هم به طرز احمقانه ای فکر می کردم که اگر شش ماه در امریکا باشم زبانم فول می شود! البته اوضاع و احوال کسانی که سن و سال کمتری دارند و در امریکا وارد مدرسه و دانشگاه می شوند فرق دارد. آنها فرصت کافی دارند که تسلط خود را به زبان انگلیسی افزایش دهند و مراودات آنها با همکلاسی های خود مثل محیط کار چندان جدی نیست. زیرا شما در دانشگاه و یا مدرسه پول می دهید که علم بیاموزید و در کنار آن زبان انگلیسی هم می آموزید ولی در محیط کار کسی به شما  پول نمی دهد که شما تازه زبان انگلیسی یاد بگیرید.

دوستان زیادی از من در مورد رضایت از زندگی در امریکا سوال می کنند و می خواهند بدانند چرا بعضی از مهاجران از زندگی خود در امریکا راضی نیستند. راستش این مسئله دلایل بسیار زیادی دارد و بیشتر کسانی که مدت طولانی را در خارج از زادگاه خود به سر برده اند در مورد درست بودن مهاجرت خودشان تردیدهای بسیاری دارند. سعی می کنم این مسئله را کمی باز کنم تا بتوانیم آن را با یکدیگر بررسی کنیم. من دلایل عدم رضایت از مهاجرت به امریکا را به صورت زیر دسته بندی کرده ام:

1- خطای فکر در مورد تطابق زمانی و مکانی
یکی از مهم ترین و اصلی ترین دلایل این امر این است که ما دچار خطای فکر در برابر تطابق زمانی و مکانی می شویم. به عنوان مثال من عاشق خانه مادربزرگ هستم و هر زمانی که به یاد آن خانه قدیمی با تاقچه های زیبا و حوض وسط حیاط می افتم روحم به آنجا پر می کشد. این تمایل شدید باعث می شود که من به خودم نهیب بزنم که اصلا برای چه من آنجا را ترک کردم؟ اگر در ایران بودم هنوز هم می توانستم به خانه مادربزرگ بروم و خاطرات قدیمی خودم را در آن کوچه بن بست زنده کنم. ولی خطای فکر من اینجا است که در واقع من دلم برای زمان کودکی خودم تنگ شده است و گمان می کنم که با بازگشت به مکانی که قبلا در آن بوده ام می توانم زمان را هم به عقب بازگردانم. بله آنجا بسیار زیبا بود ولی در زمانی که من ده سالم بود و هر روز با عباس دماغو در کوچه فوتبال بازی می کردیم و مادربزرگ من هم جوان بود و من هم هیچ فکری به غیر از دویدن به دنبال توپ نداشتم. حتی اگر امروز من به آن محله و خانه قدیمی برگردم دیگر هیچ وقت آن صحنه ها تکرار نخواهد شد. کسانی که بیست و یا سی سال در امریکا زندگی کرده اند چنان از خاطرات خوش خود در ایران صحبت می کنند و از آمدنشان به امریکا اظهار ندامت و پشیمانی می کنند که انگار اگر مهاجرت نکرده بودند هنوز هم همان آدم سی سال پیش باقی مانده بودند.

2- مقایسه و ارزیابی وضع موجود
حتما تا به حال زیاد شنیده اید که ما می گوییم مثلا اگر فلان خانه را نفروخته بودم الآن قیمتش فلان قدر بود و می توانستم آن را بفروشم و فلان کار را بکنم. یا اینکه مثلا می گوییم عجب اشتباهی کردم پاشدم آمدم تهران الآن اگر در شهرستان خودم بودم این همه بدبختی نداشتم و راحت می رفتم سر مغازه خودم و بر می گشتم. یا اینکه مثلا عموی من می گوید که اگر من از آموزش و پرورش بیرون نیامده بودم الآن بازنشته بودم و کلی هم حقوق می گرفتم و حتی خانه کارمندی هم به من داده بودند. یا اینکه می گوییم نگاه کن من چقدر احمق بودم که زن آتقی قالپاق نشدم و آمدم زن اکبر سیاه شدم. الآن بتول که صورت من را بند می انداخت تا دوزار کف دستش بگذارم با بنز آتقی از جلوی دماغ من ویراژ میدهد و حتی من را آدم هم حساب نمی کند که جواب سلامم را بدهد. یا اینکه ممکن است یکی بگوید که من چقدر نادان بودم که موقعیت خارج رفتن داشتم و آن را از دست دادم و الآن باید در این بدبختی زندگی کنم. خوب راستش اگر پای درددل آدمها بنشینیم در میابیم که همه آنها همواره دارند موقعیت خودشان را با گذشته خود و دیگران مقایسه می کنند تا بتوانند میزان موقیت و رضایت خودشان را از زندگی ارزیابی کنند. بنابراین طبیعی است که مثل همه مردم, یک مهاجر هم همواره در حال ارزیابی میزان درستی عمل مهاجرت خودش است و کوچک ترین ناملایمات زندگی را هم به حساب مهاجرت می گذارد. مثلا اگر در امریکا ورشکسته شود می گوید که من در ایران وضع مالی خیلی خوبی داشتم ولی مهاجرت باعث شد که دار و ندارم را از دست بدهم و مجبور شوم برای گذران زندگی عملگی کنم. یا اینکه اگر درامریکا هر اتفاق بدی برایش بیفتد آن را به حساب مهاجرت می گذارد در حالی که همیشه برای مردم و در هرکجای کره زمین اتفاق بد هم در کنار اتفاق خوب رخ می دهد.

3- عدم مهارت های اجتماعی لازم
یکی از عواملی که سبب نارضایتی مهاجر از وضعیت موجود خود می شود کمبود و یا عدم مهارت اجتماعی لازم در یک جامعه جدید است. معمولا مهارت های اجتماعی یکی از موارد مهم تعیین کننده میزان طبقه اجتماعی افراد است. در اکثر موارد مهاجرها به علت عدم تسلط به زبان و فرهنگ بومی در سطوح پایین تری از طبقات اجتماعی جامعه قرار می گیرند و حتی دانش و پول نیز نمی تواند آنها را در سطح مورد نظر و شایسته آنها قرار دهد. به عنوان مثال ممکن است که من با این سابقه کار و دانش فنی در حد یک مدیر ارشد باشم ولی چون به فرهنگ و زبان این جامعه تسلط ندارم جایگاه من چند مرتبه پایین تر از آن چیزی است که ممکن است مورد نظر من باشد و این امر می تواند زمینه نارضایتی من را در امر مهاجرت فراهم کند. بسیاری از افراد تحصیلکرده نیز هستند که به خاطر عدم مهارت اجتماعی قادر به ارائه دانش خود نیستند و مجبور هستند در شغل هایی مشغول به کار شوند که بسیار پایین تر از سطح توقع آنها است و حتی شما ممکن است ببینید که یک لیسانسه در امریکا عملگی می کند. آن طوری که من شنیده ام در کانادا وضع به مراتب وخیم تر است و مهندسان و دکتران در حال مسافرکشی و کار در رستوران هستند. ولی علت اصلی این نیست که آنها دانش کافی را در رشته خود ندارند بلکه علت این است که آنها مهارت اجتماعی لازم را برای ارائه دانش خود ندارند و کارفرما برای استخدام آنها رغبتی به خرج نمی دهد. مهارت اجتماعی دقیقا مثل بسته بندی یک کالا است و بعضی وقت ها شما حاضر هستید که مبلغ بیشتری را برای یک کالایی که در بسته بندی زیبا و مطمئن قرار دارد و با استانداردهای شما همخوانی دارد را پرداخت کنید.

البته موارد زیادی در عدم رضایت یک فرد مهاجر موثر است ولی از آنجایی که قرار شد کم بنویسم و همیشه بنویسم موارد دیگر را به عهده عزیزانی که در امریکا هستند می گذارم تا در مورد آن توضیح دهند.

۱۳۸۹ شهریور ۳, چهارشنبه

هوا بس ناجوانمردانه گرم است

اصلا باورم نمی شود که امروز چهارشنبه است. انگار روزها و هفته ها با سرعت زیادی رد می شوند و هر روز نیز نسبت به روز قبل سریع تر می گذرد. دیروز هوا بسیار گرم شده بود و من هم به همراه دیگران به دریاچه رفتم. بیشتر خانه های اینجا کولر ندارد و برای همین وقتی هوا گرم می شود ملت از خانه های خود بیرون می آیند و به درون آب می پرند. شب هم یک پنکه کوچک از همخانه ام قرض گرفتم که لااقل کمی خنک شوم. در این منطقه حتی در تابستان هم کمتر پیش می آید که شما بتوانبد شب را بدون لحاف بخوابید و برای همین کسی به کولر اهمیت چندانی نمی دهد. وقتی از سر کار به خانه رسیدم دیدم که همه در آب هستند و دارند آب تنی می کنند. من هم مایو پوشیدم و یک آبجوی تگری هم از یخچال برداشتم و به پشت حیاط رفتم. راستش حوصله نداشتم که شنا کنم و خیس شوم برای همین یکی از تشک های بادی کوچک را برداشتم و یک طناب بلند هم به آن بستم و آن را بر آب انداختم. سپس بر روی آن دراز کشیدم و چند ساعتی با امواج آب بالا و پایین رفتم و حسابی خستگی کار از تنم در شد. من معمولا در روزهای وسط هفته آبجو نمی خورم ولی دیروز آنقدر هوا گرم بود که حسابی می طلبید مخصوصا وقتی که در آب شناور باشید. در این روزها دریاچه مثل حمام عمومی شلوغ است و صدای جیغ و خنده بچه ها از هر نقطه ای به گوش می رسد و البته اگر شما آنجا باشید بالاخره توسط یک نفر خیس می شوید چون یا در کنار شما شیرجه گوشتکوبی می زنند و یا اینکه یکی از تیرهای تفنگ های آبی به شما اصابت می کند. البته من با هنر جاخالی توانستم تا حد ممکن از خیس شدن خودم جلوگیری کنم و فقط موقعی حسابی خیس شدم که ابراهیم داشت مثلا شنا می کرد و از کنار تشک من رد می شد. مثل اینکه شنا کردن مردم خاور میانه هم خیلی شبیه به هم است و من نمی فهمم که بعضی ها چگونه شنا می کنند که تا چهار متر اطراف خودشان آب می پاشند و نیم متر هم جلو نمی روند. ابراهیم در زمان شنا کردن چنان با کف دست و پایش بر سطح آب می کوبید که انگار دارد آب را کتک می زند!

دیشب یک قانون جدید در خانه وضع کردم که هیچ کس پس از ساعت یازده شب و قبل از ساعت هفت و نیم صبح اجازه باز و بسته کردن در ورودی خانه را ندارد.علت این قانون جدید این است که در حال حاضر تنها کسی که در آن خانه مجبور است به سر کار برود من هستم و دیگر اهالی چون کار و کاسبی ندارند برایشان فرقی نمی کند که مثلا ساعت دو نصف شب بخوابند و لنگ ظهر از خواب بیدار شوند. چند روز است که یکی از دوستان همخانه ام به خانه ما آمده است تا در کارهای حیاط و خانه به او کمک کند. پریشب چندین بار برای کشیدن سیگار به حیاط رفت و من را از خواب پراند. من هم بسیار عصبانی شدم و به او تذکر دادم. دیگر تا نزدیکی های صبح خوابم نبرد و تا چشمانم گرم شد دیدم که صدای تق و توق می آید و ساعت شش صبح ابراهیم داشت با وسایلش در حیاط کشتی می گرفت. برای همین دیشب همه را جمع کردم و به آنها قوانین جدید را گوشزد کردم و به همخانه ام هم گفتم که اگر کسی این قانون را نقض کند من وسایلم را جمع می کنم و برای خوابیدن به هتل می روم. خوشبختانه دیشب از ساعت ده و نیم همه جا آرام بود و ابراهیم هم زودتر از ساعت هفت و نیم از اطاقش در نیامد. او ماشین وانت خود را هم فروخته است و دارد خودش را آماده می کند که تا آخر این ماه به سوریه برگردد. می خواهد در آنجا زن بگیرد و تشکیل زندگی دهد و در یک انبار بزرگ که متعلق به خانواده اش است کار کند. او بیست و چهار سال قبل برای درس خواندن به امریکا آمده است ولی در سال دوم مدرسه را ول می کند و به شغل شریف عملگی می پردازد. از زندگی کردن در امریکا بسیار ناراضی است و دارد تلاش می کند که برادر و خواهرش را از آمدن به امریکا منصرف کند چون آنها توسط او کارت سبز گرفته اند و قصد دارند برای زندگی به امریکا بیایند.

دوستان عزیزی در مورد ابراهیم سوال کرده بودند و ظاهرا به خاطر نحوه توضیح دادن من فکر کرده بودند که او خجالت می کشد که در مقابل دیگران نماز بخواند. در حالی که اینطور نیست و این عرف جامعه امریکا است که وقتی شما در یک خانه اطاق اجاره  می کنید تمام کارهای خصوصی خودتان را در درون اطاقتان انجام می دهید. من هم بیشتر مواقع در اطاقم هستم و کسی نمی بیند که مثلا من فیلم ایرانی تماشا می کنم. یعنی به کسی ربطی ندارد که من در اطاقم چکار می کنم. همخانه من حتی نمی داند که نماز و روزه چیست و اگر به او بگویید که بودا پیغمبر اسلام بوده است باور می کند! خوب اگر ابراهیم مثلا به همخانه من می گفت که من باید افطار کنم و نماز بخوانم خیلی مسخره بود چون اولا می بایست دو ساعت توضیح دهد که این چیزهایی که گفته است یعنی چه و دوما همخانه من می گفت خوب هر کاری که می خواهی بکن به من چه مربوط است! ولی من چون می دانستم که او روزه است و همخانه من هم مثل مسلسل داشت حرف می زد به دادش رسیدم که بتواند به اطاقش برود و راحت باشد. این به این معنی نیست که او خجالت کشیده است و یا اینکه خواسته است تواضع کند و یا ریا نکند و از این حرفها. یعنی شما انتظار داشتید که او در همان وسط هال که همخانه ام با لباس خواب نشسته بود و حرف می زد و سگ همسایه هم از سر و کولش بالا می رفت بایستد و بگوید الله و اکبر چهار رکعت نماز می خوانم قربت الی الله؟ ولی اگر می خواهید در مورد نحوه رفتار مردم با مسلمانان بدانید باید بگویم که در مجموع رفتار امریکایی ها لااقل در این ناحیه ای که من هستم با مسلمانان بسیار خوب و محترمانه است و کسی با آنها و با مذهب و اعتقادات آنها مشکلی ندارد. البته امریکاییان ایرانی ها را زیاد مسلمان نمی دانند چون شناسه آنها برای دین اسلام حجاب و یا ریش و یا لباس عربی است که خوب ایرانی ها بر خلاف بسیاری از مسلمانان عرب چنین ظاهری در امریکا ندارند.

از قدیم الایام گفته اند که کم بنویس و همیشه بنویس!

۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه

آرامش پس از طوفان

باز هم دوشنبه دیگری از راه رسید و همه خواب آلود همچون لشکر شکست خورده در سر کار خود حاضر شده اند. هفته قبل در جلسه معارفه ای که با مدیر جدید داشتیم من برای اولین بار از کراوات استفاده کردم چون پیراهنم اتو نداشت و جای دگمه ها کج و کوله بود و می خواستم که آنها را در زیر کراوات مخفی کنم. ولی همه آنقدر تعریف کردند که من امروز هم با کراوات به سر کار آمدم. اینجا کمتر کسی از کراوات استفاده می کند مگر اینکه در بخش فروش باشد و یا اینکه مدیری باشد که با مشتریان ارتباط دارد. برای همین هر کسی به من می رسد کراوات من را در دستش می گیرد و آن را بالا و پایین می کند و علت پوشیدنش را از من سوال می کند. من هم می گویم که چون پیراهنم اتو ندارد کراوات پوشیده ام در حالی که واقعیت این است که از آن خوشم آمده است و می خواهم از کراوات های مختلفی که به مرور زمان کادو گرفته ام و در گوشه کمد خاک می خورد استفاده کنم. حالا در ایران وقتی که شما به یک مهمانی و یا عروسی می روید می توانید از کراوات خودتان استفاده کنید ولی در اینجا هیچکس با کراوات به مهمانی نمی رود و همان بهتر است که آدم در سر کارش از آن استفاده کند.

آخر هفته ای که گذشت هم اتفاق خاصی که قابل تعریف کردن باشد برایم رخ نداد. روز شنبه به شهر برکلی رفتم و چند ساعتی را با عده ای از دوستانم گذراندم سپس به یک سینما رفتیم و یک فیلم سه بعدی نگاه کردیم که جالب بود. من برای اولین بار فیلم سه بعدی دیدم و به نظرم خیلی جالب آمد. البته فیلمی که تماشا کردیم مثلا ترسناک بود ولی فقط به درد وقت گذرانی و تفریح می خورد چون یا در حال نشان دادن خانم های با شخصیت در ساحل دریاچه بود آن هم از نمای نزدیک و یا اینکه ماهی های گوشت خوار داشتند همان خانم های با شخصیت را می خوردند. احتمالا آن ماهی های گوشت خوار برای ادب کردن و جزای عمل بی حجابی فرستاده شده بودند تا آنها را به سزای عمل ننگینشان برسانند. به هر حال من از فیلم بدم نیامد چون همه آن خانم های با شخصیت مصداق کامل نقض عفت عمومی بودند و حتی عصمت هم بر تن نداشتند و سه بعدی بودن فیلم هم به شما این احساس را می داد که اگر دستتان را دراز کنید می توانید بوق بزنید. از طرف دیگر هم بدم نیامد که ماهی ها انسان ها را می خوردند چون همیشه انسانها ماهی ها را خوردند و چه اشکالی دارد که یک بار هم ماهی ها  انسان ها را بخورند. آن هم انسان هایی که واقعا خوردن دارند اگرنه مطمئن هستم که اگر حضرات آیات در آنجا بودند آن ماهی ها حاضر بودند که بجای آنها علف دریایی بخورند!

یکشنبه هم به پشت بام رفتم و با اره و قیچی باغبانی به جان شاخه های اضافه درختهای نخلی افتادم که همخانه ام از پایین دستور قطع آنها را صادر می کرد. مدت زیادی بود که خودم را در ارتفاع قرار نداده بودم و دیروز متوجه شدم که پایم در ارتفاع می لرزد. وقتی که داشتم از نردبان بالا می رفتم هنوز در حال و هوای بچگی بودم و خبر نداشتم که بالا رفتن سن, انسان را ترسو و جان دوست می کند. وقتی که در پشت بام می خواستم به بدنه درخت تکیه دهم تا بتوانم شاخه اش را اره کنم دلم به لرزه در می آمد و خودم را در حال سقوط به پایین تصور می کردم. این احساسات برای من بسیار عجیب بود چون من در زمان بچگی همیشه از درخت آویزان بودم و از این شاخه به آن شاخه می پریدم. وقتی که از شاخه های نازک درختان بالا می رفتم به تنها چیزی که اصلا فکر نمی کردم افتادن بود چون خیلی راحت می توانستم با یک دست خودم را به هر جایی بند کنم و آویزان بمانم. موقع پایین آمدن از پشت بام واقعا از خودم خجالت کشیدم و به نظرم آمد که تبدیل به یک تاپاله متحرک شده ام چون با اینکه نردبان بلند بود ولی تا پشت بام نمی رسید و من می بایست برای اینکه پایم به آن برسد آویزان شوم و از این کار می ترسیدم. حالا فکر نکنید که دارم از یک پشت بام خانه ده طبقه صحبت می کنم بلکه پشت بام خانه ما در نهایت بیشتر از سه متر ارتفاع ندارد!

یکشنبه بعد از ظهر هم نشستم و حساب و کتاب کردم که ببینم برای خریدن وسایل خانه به چه مقدار پول احتیاج دارم. هر جوری که حساب کردم دیدم که حداقل به هشت هزار دلار پول بی زبان احتیاج دارم تا خانه به نظر خالی نیاید چون درواقع من به یک جهیزیه کامل نیاز دارم. از پرده و جارو برقی و مبلمان و یخچال گرفته تا وسایل آشپزخانه و تلویزیون و تخت و میز و صندلی. از یک طرف دلم نمی آید که این همه پول را برای تیر و تخته بدهم و می ترسم که تن اجدادم در گور به لرزه درآید! و از طرف دیگر هم به خودم می گویم که آدم این وسایل را یک بار می خرد پس بهتر است که نو و خوب باشد که مدتی دوام بیاورد. بعضی از وسایل را می توانم قسطی بخرم و پول آن را بدون بهره در مدت یک سال پرداخت کنم. در ضمن مادرم هم می آید و گفته است که بسیاری از وسایل را می خرد ولی من زیاد دوست ندارم که دیگران برای من خرج کنند مگر اینکه خیلی اصرار کنند و من مجبور شوم قبول کنم! خوشبختانه این خانه اجاق گاز و ماشین لباسشویی و خشک کن دارد که البته غراضه است ولی کار می کند. تازه باید برای گرفتن اینتنرنت و تلفن و سطل زباله شهری هم اقدام کنم. امروز دوباره یک سری دیگری از مدارک را امضاء کردم و با ایمیل برای بانک فرستادم و امیدوارم که تا دو هفته دیگر بتوانم آن را تحویل بگیرم.


سعی می کنم که تا آخر این هفته بخش کامنت ها را باز کنم تا دوباره بتوانید نظرات خودتان را بنویسید. قبل از آن باید آن را پاکسازی کنم و کامنت هایی که کلمات قصار دارند را حذف کنم که باعث بدآموزی شما نشود. همان طوری که اطلاع دارید در جریان آشوب و بلوایی که اتفاق افتاد عده ای خس و خاشاک به ساحت مقدس این مقام عظمی بی احترامی کردند و پیروی آن نیز دامم از حالت حفاظت شده خارج شد. برای همین با هوشیاری ملت همیشه در صحنه و یاری سربازان گمنام توانستم با یک حکومت نظامی همه را کله پا کنم و دست دشمن را که از آستین کتم زده بود بیرون چلاق کنم. از طرف دیگر هم می خواهم یک هفته استراحت مغزی کنم و دلم خوش باشد که همه از من راضی هستند و هیچ کس هم از من ادله محکمه پسند نمی خواهد که مثلا آیا واقعا بالای پشت بام بوده ام و یا اینکه این حرف را بخاطر نشر اکاذیب و تشویش افکار عمومی زده ام. غلط های املایی من را هم دیگر به بزرگواری خودتان ببخشایید و خودم هم قبول دارم که سواد فارسی من در هاله ای از ابهام به سر می برد! اگر خداوند یاری کند با کمک شما مردم همیشه در صحنه این مشکل نیز حل خواهد شد. البته این صحنه ای که می گویم از آن صحنه های بی ناموسی نیست که در فیلم های خارجی وجود دارد بلکه از آن صحنه هایی است که در ارتباط با خدمت به خدا و خلق خدا و باری تعالی است.


مرحمت عالی مستدام.

۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه

مزه شیرین دیکتاتوری!

سلام دوستان
خوب خیلی خوشحال هستم که خیلی زود شرایط برای نوشتن من دوباره مهیا شد! از این که همه شما با من موافق هستید و نظرات من را قبول دارید خیلی خوشحال هستم! فقط یک نفر کمی با من اختلاف سلیقه داشت که او هم پی به اشتباهش برد و خدا را شکر الآن دیگر من هیچ مخالفی ندارم و همه چیز روبراه است! 

هیچ وقت فکر نمی کردم که دیکتاتوری اینقدر شیرین و لذت بخش باشد. البته فقط زمانی خوب است که شما خودتان شخص دیکتاتور باشید. حتما دارید در دلتان می گویید که نه به آن شوری شور نه به این بی نمکی بی نمکی. راستش من که شورش را یک مدت امتحان کردم حالا بگذارید بی نمکش را هم امتحان کنیم. لااقل اینطوری خیالم راحت است که کسی را ممیزی نمی کنم و همه را به یک چشم می بینم. شما هم که حتما موافق من هستید چون سکوت علامت رضا است!

الآن که کار دارم و باید بروم ولی بعدا شروع می کنم به ادامه دادن نوشتن خاطرات روزانه ام. سعی می کنم کمتر وارد تحلیل های مختلف شوم که اعصاب شما را زیاد به هم نریزم. عکس و فیلم هم برایتان می گذارم. فعلا با این بازیهای وبلاگ سر خودتان را گرم کنید تا بعد.
اه اینقدر بدم میاد از این آدمهایی که زود قهر می کنند!

۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه

اجازه مرخصی

من پس از وقایع انتخابات سال گذشته تصمیم گرفتم که دوباره بنویسم. در آن زمان همه مردم یکدل و یکصدا و مهربان بودند. روزهای پس از انتخابات شب ها را تا صبح در پای کامپیوتر بیدار می ماندم تا بلکه ویدیوی جدیدی از مردم به دستم برسد. تا مدتها حتی در زمان خواب هم حلقه سبز را از دستم در نمی آوردم. گمان می کردم که می توانم با نوشتنم سهم بسیار کوچکی از جنبش مردمی داشته باشم و حتی اگر یک نفر هم از نوشته های من استفاده کرده باشد راضی هستم و خودم را موفق می دانم.

ولی در مدت یک سال و خورده ای که از آن وقایع گذشته است مردم دوباره به حالت قبل خود بازگشته اند که شاید هم طبیعی باشد. در آن روزها اگر در اینترنت کلمه ایران را تایپ می کردید برایتان اعتراضات و رشادت های مردمی ردیف می شد و صدها مقاله و تصویر و ویدیو در آن رابطه در جلوی چشمتان ردیف می شد. ولی امروز دوباره اگر کلمه ایران و ایرانی را در گوگل تایپ کنید چیزی جز دشنام و بد و بیراه ردیف نمی شود.

من به آینده ایران بسیار خوشبین هستم و مطمئن هستم که جوانان عزیز ما می توانند گلیم خودشان را از آب بکشند بیرون و در جهان آزاد قد علم کنند و باعث افتخار ایرانی شوند. دلم می خواهد وقتی به فرودگاه یک کشور می روم با افتخار پاسپورت ایرانی خودم را نشان دهم و آنها هم من را با آغوش باز بپذیرند. این خواسته زیادی نیست ولی نیاز به اندکی تلاش و همیاری دارد. واقعیت این است که چهره ای که از ایران در جهان ترسیم می شود در شان و منزلت ما نیست.

به نظر من گفته ها گفته شده است و من دیگر حرف جدیدی برای زدن ندارم. بادداشت های روزانه ام را همچون سابق در جایی می نویسم که خواننده ای جز خودم نداشته باشد. سعی کردم کمی از امورات خصوصی خودم را با شما به اشتراک بگذارم ولی وقتی وقایع روزانه را برای خواننده می نگارید روند آن به سمتی خواهد رفت که دخل و تصرف در آن اجتناب ناپذیر است. تجربه چندان بدی نبود و حتی در برخی از موارد کمی از مسائل واقعی خودم را با شما مطرح کردم و به نصایح و پندهای شما نیز گوش دادم. در مجموع دوستان خوبی برای من بودید حتی آن کسانی که در این اواخر با اندیشه من چپ افتادند.

این وبلاگ برای من کوچک ترین اهمیتی ندارد و بارها گفته ام که آمار بازدید کنندگان روزانه دستشویی امامزاده هاشم به مراتب بالاتر از وبلاگ من است. آن چیزی که برای من مهم است شما عزیزانی هستید که در ایران زندگی می کنید و امیدوارم که هر کدام از شما یک ناتاشا گادوین شوید و در راه روشنگری دوستان و آشنایان خود بکوشید. هدف من از این که خودم را با  نژاد, مذهب, ملیت و جنسیت فرضی به شما معرفی کردم این بود که خودمان را در مورد میزان تبعیض قائل شدن در مورد نژاد, مذهب, ملیت  و جنسیت افراد ارزیابی کنیم. 

خاطرات شیرینی در این وبلاگ با یکدیگر داشته ایم و امیدوارم که خیلی زود شرایطی پدید آید که من دوباره به نوشتن بازگردم. برای همه شما آرزوی بهاری سبز دارم.

ناتاشا گادوین (RS232) آرش

۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

آرش دوباره مهاجرتی می شود

دیروز جلسه ای که با مدیر جدیدمان داشتیم خیلی خوب بود و تا حدودی خیالم راحت شد که فعلا اخراج نمی شوم. حالا باید گزارش هفتگی تهیه کنم و هر پنجشنبه صبح زود آن را برایش ارسال کنم. شاید یک مقداری کارم بیشتر شود ولی در مجموع برایم بهتر است چون از حالت بلاتکلیفی در می آیم. قیافه اش شبیه کارآگاه درک از دایره جنایی است و تقریبا هم سن و سال خودم است. فعلا دارم یک لیستی از نرم افزارهای جدید که نیاز داریم تهیه می کنم تا برایش بفرستم. تقریبا از دو سال پیش تا کنون هیچ کدام از ابزارهایمان را نوسازی نکرده ایم و این باعث می شود که کارها کمی کند انجام شود. یکی از خوبیهای ایران این بود که هر نرم افزاری را که احتیاج داشتیم  با دو هزار تومان می خریدیم برای همین همیشه با جدیدترین ابزار کار می کردیم ولی اینجا برای هر چیزی باید پول بدهند و برای همین نرم افزارهای ما نسبتا قدیمی است. تازه وقتی شما یک برنامه را می خرید تعداد نصب آن مشخص است و اگر یک نفر به جمع استفاده کنندگان اضافه شود دوباره باید بابت آن پول پرداخت کنند. البته سعی می کنیم آن ابزارهایی را که جنبه پایه ای ندارد از برنامه های اینترنتی و پردازش ابری استفاده کنیم تا هزینه ها تا اندازه زیادی کاهش پیدا کند. البته من خودم در خانه برای هیچ بازی و یا برنامه ای پول نمی دهم و آن را از طریق برنامه تورنت دانلود می کنم. این کار را به کسی توصیه نمی کنم چون ممکن است دردسر شود ولی چون به قول دوست انبوه نویسمان من از نژاد خسیس ها هستم  حاضر نیستم مثلا پانصد دلار بدهم به ماکروسافت و یک برنامه ای بگیرم که هزار تا ایراد دارد. در امریکا شما می توانید به کمپانی زنگ بزنید و سوال و یا شکایت خودتان را مطرح کنید ولی لااقل باید یک یا دو ساعت پشت خط معطل شوید تا یک نفر جواب شما را بدهد. بیشتر کسانی هم که جواب تلفن شرکتهای نرم افزاری را می دهند در هندوستان هستند و آدم دلش نمی آید که به آن بنده های خدا چیزی بگوید که ناراحت شوند. یک بار بابت خرید یک سی آر ام پول دادم که پشتیبانی داشته باشم ولی بعدش از این کارم پشیمان شدم.

این آخر هفته ای که می آید قرار است با همخانه ام و دخترش و دوستش برویم به پیک نیک. می خواهم بروم و برای خودم یک چادر و یک کیسه خواب بخرم. البته باید یک مقداری دست به عصا باشم چون وسایل زیادی برای خانه نیاز دارم. درست است که خسیس هستم ولی به هرحال باید چند دست رختخواب هم بگیرم که وقتی مهمان هایم می آیند بر روی زمین نخوابند. تنها وسایل آشپزخانه ام هم همان است که ازآن خانم مرده به من رسیده است و فعلا چیز زیادی نمی خواهم. ولی جاروبرقی و پرده و رختخواب و یک مایکروویو از اقلام ضروری هستند که باید بخرم. راستی یادم رفت که بگویم یخچال و مبل و میز و صندلی هم ندارم. یخچال را احتمالا نو و قسطی می خرم ولی مبلمان و میز و صندلی را باید از دست دوم فروشی ها و یا حراج های خانگی پیدا کنم. احتمالا باید تلویزیون هم بخرم چون الآن من همه چیز را از کامپیوترم نگاه می کنم ولی فکر می کنم که خانه باید یک تلویزیون هم داشته باشد. در ضمن سیستم صوتی و یک پخش دیویدی هم نیاز دارم. چه کسی بود که می گفت این وبلاگ سه هزار  دلار می ارزد؟ من فروشنده هستم و اگر آن را بخرید دیگر راحت می توانید به جای نوشتن در محیط خشک و بی فروغ و محدود کامنتدونی در یک محیط جذاب متن های خودتان را بنویسید و بخش کامنت ها را هم ببندید که خیالتان راحت باشد که حرف حرف شما است و بس. اسم آن را هم می توانید تغییر دهید به خاطرات هیتلر و یا خاطرات فردی که شب و روز خود را در پشت کامنت به سر می برد. خلاصه هم شما به نوایی می رسید هم من.

امروز وقت نهار با آقای معاملات املاکی در خانه جدید قرار گذاشته ام که یک سری از مدارک بانکی را امضاء کنم. من هنوز نمی توانم وارد خانه شوم چون کلید آن را به من تحویل نداده اند ولی معاملات املاکی ها یک دستگاهی دارند که رمز آن را وارد می کنند و در یک جعبه ای که کلید درون آن است باز می شود و کلید را از آن در می آورند. آن خانه قدیمی را که می خواستم بخرم قفلش رمزی بود و من رمز آن را یاد گرفته بودم و خودم به داخل آن می رفتم ولی نمی توانم وارد این یکی خانه بشوم. راستی وقتی که خانه را تحویل گرفتم باید قفلهای آن را هم عوض کنم چون معلوم نیست که کلید آنها در دست چه کسانی است. یاد مرحوم نوذری در برنامه صبح جمعه با شما می افتم که نقش زرگنده را بازی می کرد و هی می گفت ای داد ای بیداد بیچاره شدم. حالا حکایت من است که باید سر کیسه را شل کنم و پولها را از درون بالش بکشم بیرون و بگویم ای هوار بدبخت شدم! ولی بی شوخی ای کاش لااقل کمی  خسیس بودم که در سال اول ورودم مورد مرحمت دوستان ایرانی قرار نمی گرفتم. حالا همان آقایان غیر خسیس و روشنفکر و سخنران قهار اگر بخواهند احیانا پولی را که گرفته اند پس بدهند زمین و زمان را به یکدیگر پیوند می دهند. از من به شما نصیحت که اگر به امریکا آمدید و کار پیدا کردید و ذره ای پس انداز کردید مثل بقیه اطرافیانتان شروع کنید به نالیدن و از وضع بد اقتصادی سخن گفتن. به هر ایرانی که می رسید قبل از اینکه حرفی بزند بگویید که آخ نمی دانم اجاره این ماه را چطوری بپردازم. یا اینکه بگویید من باید بروم و بگویم که حقوقم را زیاد کنند چون اصلا دخل و خرجم با هم جور در نمی آید. البته تقصیری هم ندارند چون این آقایان روشنفکر امریکایی شب و روز خود را صرف نوشتن مقاله های رهایی بخش و کامنت های جور و واجور و روشنگری می کنند و وقتی برای پول درآوردن ندارند پس شما باید هزینه های آنها را بپردازید. البته من اسم آن افراد متشخص و روشنفکر ایرانی را کلاهبردار نمی گذارم ولی احیانا ناخواسته و در اغلب موارد یادشان می رود که پول شما را برگردانند. حالا دیگر صلاح مملکت خویش خسروان دانند.

راستش دوستان عزیز, من متوجه شده ام که تازگی ها بیش از مدت زمانی که از قبل تعیین کرده بودم برای این وبلاگ وقت می گذارم و با شرایط جدید کاری هم که برایتان گفته ام امکان به روز رسانی این وبلاگ به روال سابق دیگر برایم وجود ندارد. اگر دروغ نگفته باشم دل و دماغی هم برایم باقی نمانده است و آن روابط صمیمانه و نزدیکی را دیگر حس نمی کنم و نمی توانم آزادانه حرفم را بزنم و یا از خاطراتم بگویم. درست است که اجازه می دهم دیگران به من اهانت کنند و مثلا به من بگویند بی پدر و مادر ولی این دلیل نمی شود که من ناراحت نشوم. من او را سانسور نمی کنم چون او یک فرد از جامعه و نماینده بخشی از ایرانیان است و اگر ما ندانیم که چنین افکاری در جامعه ما وجود دارد هرگز نمی توانیم با آن تعامل کنیم زیرا اصلا از وجود آن هم بی خبریم. من هنوز هم موافق سرسخت آزادی بیان و عدم سانسور هستم و امیدوارم افراد زیادی در آینده پیدا شوند که این امکان را در اختیار دیگران قرار دهند. و البته امیدوارم که افرادی نیز که برای رسیدن آزادانه صدای خودشان از این فضا استفاده کردند خودشان هم وبلاگ درست کنند و این امکان را در اختیار دیگران قرار دهند تا ببینند که آیا می توانند ناسزا را در کامنت های وبلاگ خودشان تحمل کنند یا خیر. امیدوارم که بتوانند و امیدوارم که همه ما ایرانی ها یک روز آیین درست گفتگو کردن را به بهترین شیوه اجرا کنیم و نقدهایی را که از ما می شود بدون تعصیب و دگماتیسم مزمن ذهنی بشنویم. اگر آن نقدها درست نبود که چه بهتر و ما باید خوشحال باشیم که مثلا فرهنگ ما هیچگونه کاستی ندارد. و اگر هم نقد به جا بود می توانیم در جهت بهبود خود کوشا باشیم. 

من به احترام دوستان بسیار عزیزی که ماه ها است وبلاگ من را پیگیری می کنند هفته ای یک بار مطلب جدیدی در مورد وضعیت خودم در امریکا می نویسم تا از من بی خبر نباشند و در مورد قیمت مرغ و گوشت و تاکسی و قطار در امریکا با همدیگر گفتگو خواهیم کرد. و البته همچون سابق کسانی که قصد آمدن به منطقه سنفرانسیسکو را دارند و آشنایی هم در این منطقه ندارند می توانند بر روی کمک های ابتدایی من مثل رفتن به دنبال آنها در فرودگاه و کمک به آنها برای اجاره خانه و امور اولیه حساب کنند. به سوالدانی هم هفته ای یک بار جواب می دهم ولی اگر کار خاصی با من داشتید می توانید برایم ایمیل بفرستید. کامنت ها همچنان باز است و می توانید به نوشتن نظرات خودتان ادامه دهید و من هم سعی می کنم هفته ای یک بار تا جایی که برایم امکان دارد آنها را بخوانم. البته قبلا هم این وبلاگ را هفتگی کرده بودم ولی خوب این بار سعی می کنم که حتما زمانبندی آن را رعایت کنم و یادداشت هایی را بنویسم که به درد افرادی که قصد مهاجرت دارند بخورد.

پس تا هفته بعد سلامت و پیروز باشید.

۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سه‌شنبه

گپی دوستانه در مورد تبعیض نژادی

امروز بالاخره من هم رئیس دار شدم. البته هنوز رئیسم را ندیده ام و ساعت دو بعدازظهر قرار است که یک جلسه معارفه داشته باشیم و در مورد کارهایمان با او صحبت کنم. یک مرد میان سال است که خیلی از او تعریف می کنند و می گویند که برای خودش مخی است. هر چه باشد از بلاتکلیفی خیلی بهتر است و من هم می توانم مشکلات غیر فنی را به یک نفر که بالاتر است ارجاع دهم. من هنوز آنقدر اعتماد به نفس ندارم که بتوانم کارهای مدیریتی انجام دهم. با اینکه حدود چهار سال از آمدن من به امریکا می گذرد ولی هنوز احساس می کنم که زبان انگلیسی من در اندازه ای نیست که بتوانم در مناظرات و بحث های مدیریتی شرکت کنم. ولی اگر یک مدیر امریکایی داشته باشم می توانم او را از نظر فنی و اطلاعاتی حمایت کنم و او هم از پس دیگران بر بیاید. موضوع اینجا است که وقتی همه مدیران در یک جلسه جمع هستند همه با هم حرف می زنند و بحث می کنند و دیگر کسی منتظر نمی ماند که آیا من مطلب را درست فهمیده ام یا خیر و زمانی هم که بخواهم حرف بزنم اگر کوچکترین مکثی بکنم فرصت صحبت کردن را از من می ربایند. خلاصه در حال حاضر شغل مدیریت اصلا به درد من نمی خورد و در قد و قواره من هم نیست. شاید چندین سال دیگر بتوانم این ضعف خود را بپوشانم و بر علم کلام انگلیسی تسلط پیدا کنم. البته سرپرستی تیم فنی کار دشواری نیست چون صحبت ها در رابطه با کار است ولی وقتی که شما در یک جلسه عمومی مدیریت شرکت می کنید صحبت  فنی نمی شود و اغلب سیاست های کلی مورد بحث قرار می گیرد و من هم چیز زیادی از آن سر در نمی آورم. با آمدن مدیر جدید بخش آیتی هم سر و سامان پیدا می کند. الآن دو هفته است که یکی از کامپیوترهای من را برده اند که ویندوز نصب کنند و همین امروز که مدیر پیدا کرده ایم به من زنگ زدند که آن را خواهند آورد.


ممکن است با آمدن مدیر جدید تا مدتی در اداره  فرصت نوشتن یادداشت جدیدی را پیدا نکنم ولی اگر هم چنین شود قول می دهم که در آخر هفته ها یک مطلب جدید برای شما دوستان عزیز بنویسم. راستی دیروز یک آقای ریش قرمزاطاق دیگر خانه مان را اجاره کرد که اهل سوریه است. آن خانم مسنی که قبلا آنجا را اجاره کرده بود با همخانه ام حرفش شد و از آنجا رفت. این آقا اسمش ابراهیم است و اطاق را فقط به مدت یک ماه اجاره کرده است چون در این نزدیکی ها یک کار تعمیرات ساختمان دارد و نمی خواهد که شب ها تا خانه اش که حدود هفتاد مایلی اینجا است رانندگی کند. دیروز وقتی با او عربی دست و پا شکسته صحبت کردم تقریبا شوکه شد ولی بعد که به او گفتم ایرانی هستم تعجبش دو چندان شد و فکر کرد که با او شوخی می کنم. البته تقصیری هم ندارد چون ایرانی هایی که آنها در سوریه و یا در تلویزیون می بینند از برادران مهرورز هستند که هیچ وجه تشابهی با من و یا بسیاری از مردم ایران ندارند. نامش ابراهیم است و حدود بیست سال پیش به امریکا آمده است. با اینکه خیلی سعی می کند که دیگران متوجه نشوند ولی من فهمیدم که هم نماز می خواند و هم روزه می گیرد. دیروز روزه بود و همخانه من هم مثل همیشه لخت و پتی بود و سگ همسایه مان هم از سر و کولش بالا می رفت ولی او با احترام داشت به حرف های او گوش می داد. تا جایی که من دیدم زمان افطار فرا رسیده است و همخانه من هم بلاانقطاع حرف می زند و او هم رویش نمی شود که بگوید گرسنه و تشنه است برای همین من وارد عمل شدم و او را از دست همخانه ام نجات دادم. ابراهیم به اطاقش رفت و در را بست و من فهمیدم که نماز می خواند و بعد برای خودش چای درست کرد و با نان و پنیر خورد.


شب هنگام زمانی که در حیاط نشسته بودم بیرون آمد و کلی با یکدیگر حرف زدیم. من به خاطر احترام به عقاید او گفتم که من از قوم یهود هستم و خواستم بدانی که اگر فکر می کنی من نجس هستم و یا اینکه نباید با من حرف بزنی و دست بدهی در عباداتت خللی ایجاد نشود. او خندید و گفت که چه کسی این مزخرفات را در مورد عقاید مسلمانان به تو گفته است؟ گفتم خوب در کشور ما بعضی از کسانی که خیلی مذهبی هستند اعتقاد دارند که بنا بر احتیاط نباید با من مراوده داشته باشند و حتی یهودیانی که مذهبی افراطی هستند نیز من را کافر می دانند چون من اصلا به هیچ دینی اعتقاد ندارم. خلاصه او مسلسل وار آیات قرآن را ردیف می کرد که بگوید من نجس نیستم! بعد از آن هم کم کم بحث ما فلسفی شد و رسید به کائنات و انگیزه و هدف آفرینش و وحدت در عین کثرت و از این چیزهایی که من در کلاسهای خداشناسی مولوی که توسط دکتر سروش در منزل آقای جلایی پور تدریس می شد شنیده بودم. هم برای او جالب بود که من به علوم اسلامی آشنایی دارم و هم برای من جالب بود که او پیرو مکتب ملاصدرا است. خلاصه از گفتگو با او بسیار لذت بردم و متوجه شدم که آدم باسوادی است. در ضمن تازه فهمیدم که مردم ایران و سوریه از نظر فرهنگی و اعتقادی بسیار شبیه به هم هستند. حالا قرار شده است که هر زمانی که خانه ام را گرفتم برای نصب دوشی که قرار است بخرم به من کمک کند. البته ناگفته هم نماند که امروز صبح خیلی زود بعد از سحری نمی دانم در حیاط چکار می کرد که سر و صدا کرد و من را از خواب پراند!


داشتم پیش خودم فکر می کردم که چرا مردم در امریکا با هر مذهب و عقیده و نژادی که دارند به خوبی و خوشی در کنار یکدیگر زندگی می کنند و بدون هیچ مشکلی در مورد اعتقاداتشان صحبت می کنند. به نظر من این هیچ چیزی نمی تواند باشد جز آموزش و فرهنگ سازی. اگر مراسم شروع مسابقات فوتبال جام جهانی را در ایران سانسور نکرده باشند حتما دیده اید که شعار ضد نژاد پرستی در همه جا به چشم می خورد. در امریکا هم به طور مداوم شعارهای ضد تبعیض نژادی به گوش و چشم شما می خورد و به ناخودآگاه شما فرو می رود. نمی گویم که در امریکا تبعیض نژادی اصلا وجود ندارد چون به هرحال ریشه این ماجرا بسیار عمیق است ولی به روشنی می شود تاثیرات روشن گری ها و آموزش مردم را در این رابطه حس کرد. متاسفانه بیشتر مردم ایران نژاد پرست هستند ولی نه به خاطر این که ایرانی هستند بلکه به این علت که در کشور ایران هیچ زمانی به مردم آموزش داده نشده است که باید به عقیده و نژاد و یا جنسیت دیگران احترام بگذارند. این چیزی نیست که به نژاد ایرانی ربطی داشته باشد زیرا ایرانی هایی که در امریکا هستند نیز مثل بقیه مردمی که از دیگر نقاط جهان آمده اند یاد می گیرند که مسخره کردن و یا پیش داوری کردن در مورد انسان ها به خاطر نژاد, جنسیت و مذهب آنها کار پسندیده ای نیست. در حالی که به ما در ایران یاد داده اند که بجای گفتگو کردن همدیگر را بزنیم و یا اینکه فحش را به جان یکدیگر بکشیم. این را کسی به ما نگفته است بلکه ما این روش ها را از زمان کودکی از والدین و جامعه خود فرا گرفته ایم. مثلا هر زمانی که دو ماشین با هم تصادف کرده اند دیده ایم که قبل از هر چیزی دو راننده به یکدیگر فحش می دهند و گلاویز می شوند. یاد گرفته ایم که بگوییم پسرها شیرند مثل شمشیرند دخترها موشند مثل خرگوشند! یاد گرفته ایم که بگوییم سگ سنی و یا اینکه بگوییم ترک خر و لر نفهم و رشتی بی غیرت. این ها کتب درسی کلاس درس و دانشگاه ما بوده است و ما هیچ چیز دیگری به غیر از آن یاد نگرفته ایم.


ولی واقعا اعتقاد دارم که برای یادگیری هیچ زمانی دیر نیست. شاید وقت آن رسیده باشد که ما هم  مثل دیگر کشورها لااقل برای آموزش صحیح برخی از چیزهایی که با حقوق بشر منافات دارد کمی انرژی و سرمایه بگذاریم. دوستان عزیز سنگسار شدن یک زن به خاطر عمل دیپلماتیک یک حرکت مقطعی از جانب یک حکومت خارجی نیست بلکه این یک فرهنگ تبعیض جنسی و یا زن ستیزی است که ریشه عمیقی در فرهنگ ایرانی پیدا کرده است. قبول دارم که در ایران باستان چنین نبوده است ولی ترشی هزار ساله هم چیزی نیست که یک شبه شیرین شود. آیا این یک دوران مقطعی حکومت است که کردها و بلوچ ها نمی توانند به حقوق شهروندی یکسان دسترسی داشته باشند و یا اینکه این یک تفکر بسیار عمیق تبعیض نژادی و مذهبی در بین مردم ما است؟ چرا اگر یک نفر در جلوی ما آذری صحبت کند یواشکی به بغل دستی خود لبخند می زنیم؟ برای چه اقلیت های مذهبی در کشور ایران شهروندان درجه دو و سه به حساب می آیند؟ آیا این یک توطئه دولتی است و یا اینکه این باور در ذهن مردم ما نهادینه شده است که نژاد, جنسیت و مذهب خود را برترین بدانند. چرا ما نباید بلد باشیم با یکدیگر گفتگو کنیم؟ در جامعه ای که پدر و پسر نمی توانند بدون بالابردن صدا و داد و بیداد  با یکدیگر صحبت کنند چگونه می شود انتظار داشت که رئیس جمهور هم آداب گفتگوی دیپلماتیک ممه ای نداشته باشد. من از زمانی که وارد امریکا شدم خیلی چیزها در مورد گفتگو کردن و عدم تبعیض نژادی و جنسی و مذهبی یاد گرفتم و سعی دارم چیزهایی را که فرا گرفته ام را در همین محیط خیلی کوچک چند نفره به دیگران منتقل کنم.


حتما تا حالا همه شما می دانید که من نه نویسنده هستم و نه در هیچ زمینه ای به غیر از کار خودم تخصص دارم. اینجا یک محیط دوستانه است که چند نفر دور هم جمع شده ایم و من هم یک چیزهایی برای خودم می نویسم که برخی از آنها سرگرمی است و برخی هم حرفهای الکی خودم. شاید باورتان نشود اگر بگویم که من پنج سال پیش یک آدم مستبد حال به هم زنی بودم که به همه به صورت عاقل اندر سفیه نگاه می کردم و از کوچکترین گناه کسی هم نمی گذشتم. ولی اکنون یاد گرفته ام که چگونه آدم بهتری باشم و از اینکه شما می توانید در کامنت ها به من بد و براه بگویید و من تحمل شنیدن و پاک نکردن آن را دارم خوشحالم. قبلا رگ گردنم بالا می آمد و می گفتم یعنی تو کارت به جایی رسیده است که به من که دارای فلان و فلان افتخارات هستم می گویی چکار بکنم و چکار نکنم؟ الآن تازه می فهمم که من چقدر احمق و نادان بودم که خودم را برتر از اطرافیانم می دانستم. تقصیری هم نداشتم چون هیچ کسی به من آموزش نداده بود که همه ما انسانها در یک جامعه همچون حلقه های زنجیر به یکدیگر متصل هستیم و هیچ کسی از دیگری برتری ندارد. کسی که الآن در راس قدرت قرار دارد و فرمانروایی می کند و کوچکترین سرپیچی را از اوامرش بر نمی تابد از کره مریخ نیامده است بلکه او همان آرش پنج سال پیش است که چهار نفر هم دورش را گرفته اند و از او تعریف و تمجید می کنند و او هم به خودش می گوید که به به! من چقدر خوب هستم و بهترین و داناترین هستم.  باور کنید که اگر او هم ده سال پیش برای زندگی به امریکا آمده بود تا کنون چیزهایی را یاد گرفته بود که حتی تصور کردنش هم مشکل است.


من باید بروم و خودم را برای جلسه آماده کنم شما خودتان آن را ادامه بدهید.. بدرود!

۱۳۸۹ مرداد ۲۵, دوشنبه

مهمانی در امریکا

امروز صبح زود آمدم سر کار و به خودم گفتم که قبل از این که کارهایم شروع شود یک چیزی برای شما بنویسم که بی نصیب از دنیا نرویم. شنبه صبح برای ماهیگیری به دریاچه رفتم و بعد از یک ساعت تصمیم گرفتم که به دریا بروم. برای همین به خانه برگشتم و لباس و آب و غذای کافی و یک پتوی سفری برداشتم و با قایقم به سمت دروازه دریاچه راه افتادم. سپس از طریق رودخانه کم عمقی که به دریاچه ما وصل است خودم را به دریا رساندم. در این وصل سال با اینکه بادهای موسمی شدیدی می وزد ولی به خاطر شرایط آب و هوایی خاص و جزر و مدها دریا بسیار آرام است و موج های بلندی ندارد. بهرحال قایق بادی من حتی در بلندترین موج ها هم بسیار امن است چون سبک است و با موجها بالا و پایین می رود و موج بلند نمی تواند به بدنه آن ضربه بزند و آب را به داخل قایق پخش کند. مدتی در دریا ماندم و نقاط مختلف آن را برای ماهیگیری آزمایش کردم ولی خبری نبود. سپس به سمت یک رودخانه بزرگ راه افتادم و از آنجا بعد از یک ساعت راندن خودم را به شهر بسیار قدیمی رساندم که در اطراف آن رودخانه قرار دارد. قایقم را پارک کردم و در یک رستورانی که همجوار به رودخانه بود نهار خوردم و دوباره سوار قایقم شدم و به سمت دریا حرکت کردم. دیگر هوا گرم شده بود و من فقط با یک تیشرت در قایقم نشسته بودم در حالی که صبح آن روز هوا بسیار سرد بود. در یک بخشی از رودخانه مسابقه جت اسکی سواری بود و مردم زیادی در کنار رودخانه جمع شده بودند. من هم مدتی آنجا متوقف شدم و آنها را تماشا کردم. متاسفانه دوربینم را نبرده بودم که برای شما عکس و یا فیلم بگیرم. حتی یادم نبود که با موبایلم هم می شود عکس گرفت. در کل به من خیلی خوش گذشت و زمانی که به خانه برگشتم ساعت چهار بعد از ظهر بود.

هفته دیگر در خانه ما یک شوی لباس زنانه است که حدود پنجاه یا شصت نفر از خانم ها و دختران دعوت شده اند. همخانه من از این طریق می خواهد لباس ها و وسایل خودش  که از مغازه اش به خانه آورده است را بفروشد. من به او کمک کردم که دعوتنامه ها را چاپ کند. در ضمن قرار است که در روز مهمانی من بارتندر باشم و پشت بار باشم و به مردم مشروب و آبجو بدهم. البته درخواست کرده بودم که در امر خطیر آزمایش کردن لباس و یا وسایل دیپلماتیک به مردم خدمت کنم که این پیشنهاد من به طور بیشرمانه ای مورد موافقت قرار نگرفت. البته مشروب رسانی هم کار راحتی نیست چون باید حواسم به تک تک مهمان ها باشم و حساب تعداد استکانهای مشروبی را که خورده اند داشته باشم تا کسی زیاده روی نکند و بر روی لباسهای زیبای همخانه من شکوفه نزند. متاسفانه تقاضای من برای گرفتتن عکس و فیلم هم در این مهمانی با قساوت تمام مورد پذیرش قرار نگرفت و برای همین فقط می توانم یک گزارش خشک و خالی برای شما بنویسم که بی نصیب نمانید. البته من یک وظیفه دیگر هم دارم و آن اینکه وقتی خانم ها چیزی را می پوشند و یا آن را ارزیابی می کنند از آنها تعریف کنم و بگویم که چقدر در این لباس زیبا و دیپلماتیک می شوند. حتما شما می دانید که لباس های همخانه من آدمیزادی نیست و بیشتر آنها لباس های خاصی است که در هالوین و یا مهمانی های عجیب و غریب پوشیده می شند. احتمالا چون همه زن هستند برای اینکه بتوانند در آزمایش کردن لباس ها راحت باشند همان اول لباس خود را در می آورند و فقط با کلاه دونفره و تنکه می چرخند و من باید تا حد امکان چشمان خودم را درویش کنم که خدای نکرده زلزله نیاید هرچند که خانه های اینجا در برابر زلزله مقاوم هستند ولی احتیاط شرط عقل است!

آن اوایلی که به امریکا آمده بودم خیلی مهمانی می رفتم والآن تازه فهمیده ام که اصولا ایرانی ها عاشق مهمانی هستند و امریکایی ها به ندرت مهمانی می دهند مگر اینکه مناسبت خاصی باشد مثل آخر سال و یا سالگرد ازدواجشان. ولی زمانی که در بین ایرانی ها بودم تقریبا هر هفته به یک مهمانی می رفتیم و یا اینکه خودمان در خانه مهمانی داشتیم. من هم دیگر به مشروب خوردن عادت کرده بودم و با آهنگ های این ور دلم و آن ور دلم در وسط جمعیت یک تکانهایی به خودم می دادم. البته چون هنوز بی کار بودم و دچار شوک فرهنگی شده بودم فقط سعی می کردم که خودم را با جماعت تطبیق دهم و هر کاری را که دیگران می کنند من هم انجام دهم. با آدمهای یک بار مصرف زیادی هم آشنا شدم که در زمان مستی شماره تلفن رد و بدل می کردیم ولی فردا صبح وقتی که سر حال می شدیم شماره یکدیگر را می انداختیم در سطل زباله. معمولا وقتی یک نفر تازه از ایران به امریکا می آید به قول معروف سوژه می شود و هر کسی سعی می کند که یک نسخه برای او بپیچد و تجربیات خودش را به او منتقل کند. البته چون ایرانی ها و یا شاید بقیه مهاجران خاطرات خوشی از مهاجرت خود ندارند و سختی های زیادی کشیده اند نباید انتظار داشته باشید که حرف های شیرین و امیدوار کننده ای بشنوید. ولی وقتی من می گفتم که می خواهم برگردم صحبت آنها عوض می شد و سعی می کردند که من را تشویق کنند که بمانم و شروع می کردند از خوبی های امریکا تعریف کردن. روزهای اول وقتی به مهمانی ها می رفتم خودم را قاطی جمع پیرمردها و پیرزن ها می کردم و به نصیحت های خسته کننده آنها گوش می دادم. بعد از یک مدتی خودم را قاطی جمع میان سال ها کردم و آنها هم در حالی که مشروب می خوردند و می رقصیدند بحث های سیاسی می کردند. بعد خودم را قاطی جمع جوان تر ها و نوجوانان کردم و با دختر و پسرهای جوان حرف می زدم و آنها هم همه فکرشان دیپلماتیک بود ولی بالاخره زمان راحت تر می گذشت تا این که من بتوانم سر و سامان بگیرم. 

بیشتر جوان هایی که من در مهمانی ها می دیدم  در امریکا به دنیا آمده بودند و یا اینکه بزرگ شده بودند و من چیزهای زیادی از آنها یاد می گرفتم. آنها نه نصیحت می کردند و نه بحث سیاسی می کردند بلکه فقط در رابطه با زندگی روزمره خودشان صحبت می کردند و گهگاهی هم کنجکاو بودند که بدانند ایران چطوری است. بسیاری از آنها در زمان نوجوانی به امریکا آمده بودند و هنوز سعی می کردند که خودشان را با امریکایی ها تطبیق دهند. بعضی وقتها می ماندم و نمی دانستم که چه عکس العمل هایی باید از خودم نشان دهم. مثلا یک شب که در یک مهمانی بودیم و همه هم مشروب خورده بودند من هم برای خودم می چرخیدم و چند دقیقه در کنار گروه هایی مختلفی که با هم حرف می زدند می ایستادم و دوباره به یک جای دیگر می رفتم. تا اینکه دیدم چند تا دختر خانم ایستاده اند و دارند با هم می گویند و می خندند. من هم رفتم و خیلی دوستانه کنار آنها ایستادم. بحث آنها این بود که کدام یک از آنها در عملیات دیپلماتیک با دوست پسرشان می گویند جان و کدام یک می گویند جون! اگر طرف آنها امریکایی باشد جان یک اسم است و جون هم اسم یک ماه است مثل جولای و سپتامبر برای همین آنها خاطرات خودشان را در این زمینه ها می گفتند و می خندیدند. من هم مثل برگ چغندر قند ایستاده بودم و گوش می دادم. یکی از آنها گفت که یک بار با دوست پسر امریکایی خودش در حال مراوده دیپلماتیک بود و دوست پسرش داشت مراسم عشای ربانی را به جای می آورد و او هم که خیلی خوش به حالش شده بود گفت جان! بعد دوست پسرش با تعجب سرش را بالاآورد و گفت که جان دیگر کدام لعنتی است؟ او هم که اعصابش خرد شده بود موهایش را گرفت و سرش را به پایین هول داد  و گفت خفه شو و کارت را بکن! من که همچنان در شوک فرهنگی به سر می بردم و مست هم بودم با شنیدن این قضیه چنان بلند زدم زیر خنده که توجه همه به سوی من جلب شد!

از زمانی که از جمع ایرانی ها رفتم دیگر هیچ کدام از آنها را ندیدم و دیگر به ندرت به مهمانی رفتم. الآن می فهمم که آنها سعی می کنند تا دور یکدیگر جمع شوند و از غم و اندوه دوری از کشورشان بکاهند. جوان تر ها هم که برای خودشان خوش هستند و می زنند و می رقصند و بزرگتر ها هم دور هم جمع می شوند و غیبت می کنند. راستش من اصلا از جمع آنها خوشم نمی آید ولی ایرادی هم به آنها نمی گیرم و به نظرم آنها سعی می کنند که محیط ایران را برای خودشان شبیه سازی کنند. مثلا دو نفر که با هم قهر هستند به مهمانی می آیند و پشتشان را می کنند به یکدیگر در حالی که هیچکدام از آنها مجبور نیستند در آنجا حضور داشته باشند. ولی احتمالا این حالت ها را دوست دارند و به آنها آرامش و یا شادی می دهد. چون جمعیت ایرانی ها در یک منطقه چندان زیاد نیست شما ممکن است بسیاری از شخصیت های معروف را هم در این مهمانی ها ملاقات کنید. مثل نویسندگان و شاعران و یا خواننده های معروف لس آنجلسی و یا نوازندگان سنتی. من در مهمانی های لس آنجلس خیلی از خواننده های لس آنجلسی را دیدم و در سنفرانسیسکو هم شخصیت های ادبی و سیاسی را ملاقات کردم. البته چون عموی من از یهودیان پولدار لس آنجلس است مخصوصا در مهمانی هایش افراد سرشناس را دعوت می کند که مثلا کلاس کارش بالا باشد اگرنه ممکن است اگر شما در لس آنجلس دانشجو باشید در مهمانی های خودتان این افراد را نبینید. ولی در سنفرانسیسکو وضعیت خیلی بهتر است و ایرانیهای زیادی هستند که واقعا آدم از صحبت کردن با آنها لذت می برد. یک بار یک نوازنده تار اهل کشور آذربایجان را ملاقات کردم که بسیار معروف است و صدای سازش بدون اغراق اشک آدم را در می آورد. برکلی هم شهری است در کنار سنفرانسیسکو که ایرانی های تحصیلکرده و بسیار موفق در کانون ایرانی های دانشگاه آن فعالیت دارند و گهگاهی سمینارهای خوبی برپا می کنند و از شخصیتهای مهم دعوت می کنند که در آنجا سخنرانی کنند. البته مراسم آنها برای من یک مقداری حوصله سر بر است و به ندرت به آنجا می روم.

در حال حاضر تنها چیزی که در مهمانی ایرانی ها برای من بسیار جذاب است غذای آن است و اگر کسی به آنجا برود و برای من از آن مهمانی قرمه سبزی و قیمه بادمجان و فسنجان بیاورد ترجیح می دهم که آن غذاها را در خانه خودم بخورم. معمولا وقتی به مهمانی ایرانی می روم چون غذا بسیار زیاد است صاحبخانه مقدار زیادی غذا به من می دهد که با خودم ببرم و من برای یک هفته شام و نهار دارم. خوب من با اینکه لاغر هستم ولی خیلی شکمو هستم و کاری هم نمی شود کرد. اگر گرسنه باشم با دیدن یک بشقاب پلو و قرمه سبزی با ماست و دوغ و سبزی خودن تازه تمام دین و ایمان و سیاست و کیاست خود را از دست می دهم و جانم را فدای آن می کنم. به همین خاطر از این که قرار است مادرم بیاید خیلی خوشحال هستم چون برایم غذا درست می کند و تا یک مدت می توانم دلی از عزا در بیاورم. الآن هم فکر کنم که گرسنه ام باشد چون یادداشتم به طور ناخودآگاه دارد به سمت غذا و قرمه سبزی گرایش پیدا می کند و اگر هر حرف دیگری هم بزنم آخرش به غذا ختم می شود. بعضی اوقات دلم برای سفره های شام و یا نهاری که مادر بزرگم بر روی زمین پهن می کرد و غذا را بین همه تقسیم می کرد تنگ می شود. او در حالی که تکه های مرغ را به قسمت های مساوی تقسیم می کرد توضیح می داد که چطور با هنر چانه زنی خاص خودش مرغ و یا سبزی را ارزان تر از همه جا خریده بود. پروژه کاری او این بود که صبح زود از خانه خارج می شد و به میدان فوزیه می رفت تا از بین تمام کسبه و یا دست فروشان آنجا بهترین و ارزان ترین جنس خود را تهیه کند. آنقدر چانه می زد که حتی من که بچه بودم خیلی خجالت می کشیدم. یک بار آقای فروشنده گفت مادر جان اصلا این جنس را ببر و پول هم نده ولی مادر بزرگ من قبول نمی کرد و حتما می بایست جنس مورد نظرش را به مبلغی که خودش تعیین می کرد بخرد و طرف هم حتما می بایست راضی باشد اگرنه دست از سرشان بر نمی داشت و آنها را کلافه می کرد. او در زمان چانه زنی هیچ وقت اعتراف نمی کرد که پول کافی ندارد ولی همیشه می گفت که تو باید این جنس را به این مبلغ بفروشی و من با اینکه پول دارم بیشتر نمی پردازم. بعد هم اقلام خریداری شده را در سبد پلاستیکی نارنجی که دسته اش را هم با تکه پارچه وصله کرده بود به خانه می آورد و آنها را برای درست کردن نهار و شام آماده می کرد. من هم در حالی که کنار او چمباتمه می زدم و چانه ام را روی دستهایم می گذاشتم به او نگاه می کردم و یا اینکه به آواز محلی که زمزمه می کرد گوش می دادم. حالا من در امریکا با این همه امکانات دارم حسرت آن کتلت هایی را می خورم که مادربزرگم هر موقع نمیتوانست گوشت بخرد درست می کرد و الکی به همه می گفت که درونش گوشت هم دارد. عجب دنیایی است!

خوب دیگر تا من این وبلاگ را تبدیل به یک اغذیه فروشی نکردم بروم و صبحانه بخورم و بعدش هم به امورات روزانه کاری بپردازم. پاینده باشید.