همیشه رویاهای ما جلوتر از واقعیت های ما قرار دارد. مثل هویجی که در جلوی دماغ خر آویزان می کنند و او به هوای رسیدن به آن هویج راه می رود و آن هویج هم با او به جلو حرکت می کند. رویای هر کسی متناسب است با نیازهای جسمی و روحی او و نشانگر خواسته های درونی یک آدم است. هر گاه که نیاز ما برطرف شد رویا به سمت و سوی دیگری می رود که نیازهای جدیدی در آن نهفته باشد. رویاهای مربوط به مهاجرت به امریکا هم یکی از رویاهای معروفی است که نه تنها در بخشی از مردم ایران بلکه در بسیاری از نقاط جهان از سالیان قدیم وجود داشته است. اندیشه های ماسونی که معروف ترین آنها آزادی اندیشه و آزادی مذهب است امریکا را به مکانی تبدیل کرد که مردم کشورهای دیکتاتوری و مذهبی را به سوی خودش می کشاند. تمامیت در مالکیت انسان ها نیز برای آدم هایی که اموال آنها به بهانه های مختلف و در طول قرن های گذشته توسط کلیسا و یا دولت های زورگو و دیکتاتوری مصادره می شد جاذبه های بسیاری را ایجاد می کرد. هنوز هم مردم بسیاری از کشور هایی که با دموکراسی مشکل دارند رویای زندگی در کشوری مثل امریکا را در سر می پرورانند زیرا نیازهایی در آنها وجود دارد که در می یابند با مهاجرت به امریکا ممکن است آن نیازها برطرف گردد. یکی از این کشورها هم از بخت بد ما ایران است. گرچه کشور ایران فراز و نشیب های زیادی را در طول تاریخ گذرانده است ولی هرگز نتوانسته است خودش را از گره های کوری که توسط آیین های مختلف به او بسته شده است رها کند. این آیین ها از زمان های قدیم تا کنون بر کشور ما تسلط دارند و مردم ما نیز از قشر بی سواد گرفته تا قشر تحصیل کرده و روشنفکر در گیر و دار این آیین ها هستند. این گره های کور به گونه ای است که افراد را از درون به یکدیگر پیوند می زند و بدون این که آنها متوجه شوند مفاهیمی را به عنوان پیش فرض به آنها دیکته می کند. رهایی از چنین اندیشه های پیش فرضی که در بطن ذهن انسان ها در کشوری مثل ایران نقش بسته است بسیار دشوار است و نیاز به ده ها سال تلاش در بازسازی زیرساختار فرهنگی دارد. رویای بسیاری از انسان هایی که در کشوری مثل ایران زندگی می کنند بدون این که خودشان متوجه باشند مربوط است به رهایی از تودرتوی پر پیچ و خمی که در آن گره خورده اند. جایی که نه راه پیش دارند و نه راه پس و ذهن آنها مکانی است که دیگران بر روی آن گل لگد می کنند تا از آن خشت خام بسازند. نیاز به رهایی از بندهای پی در پی آیینی می تواند پایه اصلی رویاهای مهاجرت در مردم ایران باشد. رهایی از حصار خانواده, رهایی از حصار جامعه, رهایی از حصار جنسی, رهایی از حصار سنی, رهایی از حصار مذهبی, رهایی از حصار اندیشه, رهایی از حصار ملی, رهایی از حصار تحصیلی, رهایی از حصار طبقاتی, رهایی از حصار مالی, رهایی از حصار تربیتی, رهایی از حصار سیاسی, رهایی از حصار مرتبه شغلی و دیگر بندهایی که همچون مار خوش خط و خال به دور ما پیچیده اند و هر روز استخوان های ما را له می کنند.
ارمغان و شیره زندگی در چنین جامعه ای می تواند نادانی مزمن و لاعلاج باشد. نمی دانیم چه مرگمان است. روشنفکر هستیم ولی در عین حال احمق هم هستیم. بی سواد هستیم ولی حرف های قلمبه سلمبه می زنیم. تحصیلکرده هستیم ولی خطوط قرمزی داریم که اجازه نمی دهد تحصیلاتمان در آن نفوذ کند. ادعا می کنیم نژاد پرست نیستیم ولی شدیدا نژاد پرست هستیم و خودمان را برترین نژاد انسان می دانیم. با یک تحریک ملی و یا یک تحریک مذهبی تمام دانش خود را رها کرده و به دنبال دیگران می دویم. اگر خودمان دانشمند باشیم و پدر و مادرمان بی سواد و نادان باشند باز هم به حرف آنها گوش می کنیم و از پندهای ابلهانه آنها اطاعت می کنیم و به آن افتخار هم می کنیم. به همین خاطر همیشه میراث جهالت نسل قدیم مردم ما به سادگی به نسل جدید منتقل می شود. به مفاهیم چرندی همچون معرفت, مردانگی, گناه, ثواب, احترام به بزرگتر, از خودگذشتگی, جوانمردی, جهاد, شهادت, قربانی شدن, توبه, حرف دیگران و غیره توجه بیش از حد می کنیم و در مقابل به سادگی از کنار قانون هایی که پایه علمی و عقلی دارند می گذریم. دقیقا به همان گونه ای که مرز بر پهنه جغرافیایی ما کشیده اند و آن را به هم دوخته اند به دور ذهن ما هم مرز کشیده اند و قلم پای هر کسی را که پایش را از آن بیرون بگذارد می شکنند. وقتی که یک آدم از چنین جایی به امریکا می آید خودش را به یکباره رها از تمام بندهای ذهنی می بیند گرچه خودش هم از آن بی خبر باشد. تا سال ها ذهن ما در مقابل این رهایی از خودش مقاومت نشان می دهد و نمی تواند قبول کند که اگر مثلا چند ساعت دیر به خانه برود همسایه ها پشت سر او حرف نمی زنند, مادر آنجا نیست که او را لعن و نفرین کند, پدر و برادر آنجا نیستند که کشیده به گوش او بخوابانند, پلیس او را دستگیر نمی کند و اصولا نمی تواند قبول کند که به هیچ کسی مربوط نیست که او چه زمانی به خانه می رود زیرا او یک فرد بالغ و عاقل است. حتی نمی تواند قبول کند که یک روز را بدون اعصاب خردکنی و به دور از جنجال های جامعه بگذراند و سعی می کند هر طوری که شده است برای خودش مسئله بیافریند. علت این است که مدت زمان زیادی طول می کشد تا آیین هایی که در ذهن او ریشه دوانیده اند از هم باز شوند و ذهن او را رها کنند. تازه وقتی چنین اتفاقی روی داد دیگر نیاز به رهایی در ما برطرف شده و رویای ما به سمت و سوی دیگری می رود. ولی چون ما از نیاز به رهایی خودمان بی خبر بوده ایم نمی دانیم که چه اتفاقی برای ما روی داده است و فقط می بینیم که به یک باره رویاهایمان نقش بر آب شده است بدون این که به واقعیت بپیوندند. افراد زیادی هستند که سال ها از مهاجرت آنها به امریکا گذشته است و هنوز هم نمی دانند که با مهاجرت به امریکا چه اتفاقی در درون آنها روی داده است و اغلب در مورد مهاجرت دچار سردرگمی می شوند و تازه وقتی که به ایران باز می گردند متوجه می شوند که یک اتفاقی در درون آنها افتاده است که دیگر نمی توانند مدت زیادی در آنجا دوام بیاورند ولی کاملا از چگونگی آن بی خبر هستند.
یکی از اشتباه های ما این است که گمان می کنیم بندهای ذهنی جامعه ما تنها زاییده آیین مذهبی است در حالی که مذهب نقش بسیار کوچکی را در این تودرتوی پیچیده اجتماعی دارد. مشکل اصلی در ساختار پیش فرض گرایی است که ذهن های مردم را به شکل یک قالب پنیر در می آورد. پیش فرض هایی که در محدوده ممنوعه و خارج از چارچوب عملکرد منطقی ذهن ما ذخیره می شوند. حکومت ها به خوبی می توانند توسط این محدوده مردم را کنترل کرده و بر ذهن آنها حکمفرمایی کنند. خط کشی هایی که بر خوب و بد و حق و باطل می شود و تعریف هایی که به عنوان خشت خام اندیشه مردم به کار می رود آنها را همچون موم به دست حکومت می آورد. مردم کشور ایران یاد نگرفته اند که اگر کسی به آنها بگوید عدد دو به علاوه عدد دو می شود چهار در مورد آن فکر کنند و علت و چگونگی آن را سوال کنند بلکه چون بزرگان آن را گفته اند همان را به عنوان پیش فرض می پذیرند و تمام محاسبات فکری خود را بر پایه آن بنا می کنند. حتی فکر کردن و سوال کردن در این موارد پیش فرض جرم به حساب می آید و سوال کننده مورد تمسخر و تعرض و تهدید قرار می گیرد زیرا با مبانی فکری مردم بازی کرده است و آنها را در مورد افکاری که یک عمر به آن اعتقاد داشته اند به شک انداخته است. یک انسانی که از نظر ذهنی سالم باشد در مورد هر چیز ممکنی فکر می کند و حتی این احتمال را هم می دهد که افکار او اشتباه باشد. یک انسان آزاده تنها پیش فرضی را می پذیرد که نتیجه اندیشه و برداشت عقلی خودش باشد و هیچ حرفی را از هیچ موجود طبیعی و یا فوق طبیعی بدون اندیشه و حتی احتمال اشتباه بودن نمی پذیرد. اگر بگوییم این حرف درست است چون نیاکان ما گفته اند و یا چون فلان شخص برجسته گفته است هیچ چیزی نیست جز جهالتی که حاصل از بندهای آیینی و اعتقادی ما است. حتی تعریف درست و یا نادرست بودن نیز باید حاصل عقل و درایت ما باشد نه چیزهایی که به عنوان پیش فرض به خورد ما می دهند. در کشوری مثل امریکا که آزادی اندیشه و آزادی بیان وجود دارد انسان تازه می تواند به چالش کشیدن پیش فرض ها را تجربه کند. در امریکا هر چیزی قابل بررسی و قابل بازنگری است حتی اگر آیه ای باشد که از بالا نازل گردیده است. راستی آیا ما هم اسیر پیش فرض ها هستیم و حرف هایی وجود دارد که حتی مطرح شدن آن ما را از کوزه به در می برد و ساختار منطقی ما را به هم می ریزد؟ گمان می کنم چنین باشد.
من گرسنه ام است و پیش فرض مغزی من چنین می گوید که باید چیزی را ببلعم تا ندای درون معده من فرو بخوابد و آرام گیرد. پس بدرود.