۱۳۹۱ اردیبهشت ۵, سه‌شنبه

چرا رویای مهاجرت در ما شکل می گیرد؟

همیشه رویاهای ما جلوتر از واقعیت های ما قرار دارد. مثل هویجی که در جلوی دماغ خر آویزان می کنند و او به هوای رسیدن به آن هویج راه می رود و آن هویج هم با او به جلو حرکت می کند. رویای هر کسی متناسب است با نیازهای جسمی و روحی او و نشانگر خواسته های درونی یک آدم است. هر گاه که نیاز ما برطرف شد رویا به سمت و سوی دیگری می رود که نیازهای جدیدی در آن نهفته باشد. رویاهای مربوط به مهاجرت به امریکا هم یکی از رویاهای معروفی است که نه تنها در بخشی از مردم ایران بلکه در بسیاری از نقاط جهان از سالیان قدیم وجود داشته است. اندیشه های ماسونی که معروف ترین آنها آزادی اندیشه و آزادی مذهب است امریکا را به مکانی تبدیل کرد که مردم کشورهای دیکتاتوری و مذهبی را به سوی خودش می کشاند. تمامیت در مالکیت انسان ها نیز برای آدم هایی که اموال آنها به بهانه های مختلف و در طول قرن های گذشته توسط کلیسا و یا دولت های زورگو و دیکتاتوری مصادره می شد جاذبه های بسیاری را ایجاد می کرد. هنوز هم مردم بسیاری از کشور هایی که با دموکراسی مشکل دارند رویای زندگی در کشوری مثل امریکا را در سر می پرورانند زیرا نیازهایی در آنها وجود دارد که در می یابند با مهاجرت به امریکا ممکن است آن نیازها برطرف گردد. یکی از این کشورها هم از بخت بد ما ایران است. گرچه کشور ایران فراز و نشیب های زیادی را در طول تاریخ گذرانده است ولی هرگز نتوانسته است خودش را از گره های کوری که توسط آیین های مختلف به او بسته شده است رها کند. این آیین ها از زمان های قدیم تا کنون بر کشور ما تسلط دارند و مردم ما نیز از قشر بی سواد گرفته تا قشر تحصیل کرده و روشنفکر در گیر و دار این آیین ها هستند. این گره های کور به گونه ای است که افراد را از درون به یکدیگر پیوند می زند و بدون این که آنها متوجه شوند مفاهیمی را به عنوان پیش فرض به آنها دیکته می کند. رهایی از چنین اندیشه های پیش فرضی که در بطن ذهن انسان ها در کشوری مثل ایران نقش بسته است بسیار دشوار است و نیاز به ده ها سال تلاش در بازسازی زیرساختار فرهنگی دارد. رویای بسیاری از انسان هایی که در کشوری مثل ایران زندگی می کنند  بدون این که خودشان متوجه باشند مربوط است به رهایی از تودرتوی پر پیچ و خمی که در آن گره خورده اند. جایی که نه راه پیش دارند و نه راه پس و ذهن آنها مکانی است که دیگران بر روی آن گل لگد می کنند تا از آن خشت خام بسازند. نیاز به رهایی از بندهای پی در پی آیینی می تواند پایه اصلی رویاهای مهاجرت در مردم ایران باشد. رهایی از  حصار خانواده, رهایی از حصار جامعه, رهایی از حصار جنسی, رهایی از حصار سنی, رهایی از حصار مذهبی, رهایی از حصار اندیشه, رهایی از حصار ملی, رهایی از حصار تحصیلی, رهایی از حصار طبقاتی, رهایی از حصار  مالی, رهایی از حصار تربیتی, رهایی از حصار سیاسی, رهایی از حصار مرتبه شغلی و دیگر بندهایی که همچون مار خوش خط و خال به دور ما پیچیده اند و هر روز استخوان های ما را له می کنند.


ارمغان و شیره زندگی در چنین جامعه ای می تواند نادانی مزمن و لاعلاج باشد. نمی دانیم چه مرگمان است. روشنفکر هستیم ولی در عین حال احمق هم هستیم. بی سواد هستیم ولی حرف های قلمبه سلمبه می زنیم. تحصیلکرده هستیم ولی خطوط قرمزی داریم که اجازه نمی دهد تحصیلاتمان در آن نفوذ کند. ادعا می کنیم نژاد پرست نیستیم ولی شدیدا نژاد پرست هستیم و خودمان را برترین نژاد انسان می دانیم. با یک تحریک ملی و یا یک تحریک مذهبی تمام دانش خود را رها کرده و به دنبال دیگران می دویم. اگر خودمان دانشمند باشیم و پدر و مادرمان بی سواد و نادان باشند باز هم به حرف آنها گوش می کنیم و از پندهای ابلهانه آنها اطاعت می کنیم و به آن افتخار هم می کنیم. به همین خاطر همیشه میراث جهالت نسل قدیم مردم ما به سادگی به نسل جدید منتقل می شود. به مفاهیم چرندی همچون معرفت, مردانگی, گناه, ثواب, احترام به بزرگتر,  از خودگذشتگی, جوانمردی, جهاد, شهادت, قربانی شدن, توبه, حرف دیگران و غیره توجه بیش از حد می کنیم و در مقابل به سادگی از کنار قانون هایی که پایه علمی و عقلی دارند می گذریم. دقیقا به همان گونه ای که مرز بر پهنه جغرافیایی ما کشیده اند و آن را به هم دوخته اند به دور ذهن ما هم مرز کشیده اند و قلم پای هر کسی را که پایش را از آن بیرون بگذارد می شکنند. وقتی که یک آدم از چنین جایی به امریکا می آید خودش را به یکباره رها از تمام بندهای ذهنی می بیند گرچه خودش هم از آن بی خبر باشد. تا سال ها ذهن ما در مقابل این رهایی از خودش مقاومت نشان می دهد و نمی تواند قبول کند که اگر مثلا چند ساعت دیر به خانه برود همسایه ها پشت سر او حرف نمی زنند, مادر آنجا نیست که او را لعن و نفرین کند, پدر و برادر آنجا نیستند که کشیده به گوش او بخوابانند, پلیس او را دستگیر نمی کند و اصولا نمی تواند قبول کند که به هیچ کسی مربوط نیست که او چه زمانی به خانه می رود زیرا او یک فرد بالغ و عاقل است. حتی نمی تواند قبول کند که یک روز را بدون اعصاب خردکنی و به دور از جنجال های جامعه بگذراند و سعی می کند هر طوری که شده است برای خودش مسئله بیافریند. علت این است که مدت زمان زیادی طول می کشد تا آیین هایی که در ذهن او ریشه دوانیده اند از هم باز شوند و ذهن او را رها کنند. تازه وقتی چنین اتفاقی روی داد دیگر نیاز به رهایی در ما برطرف شده و رویای ما به سمت و سوی دیگری می رود. ولی چون ما از نیاز به رهایی خودمان بی خبر بوده ایم نمی دانیم که چه اتفاقی برای ما روی داده است و فقط می بینیم که به یک باره رویاهایمان نقش بر آب شده است بدون این که به واقعیت بپیوندند. افراد زیادی هستند که سال ها از مهاجرت آنها به امریکا گذشته است و هنوز هم نمی دانند که با مهاجرت به امریکا چه اتفاقی در درون آنها روی داده است و اغلب در مورد مهاجرت دچار سردرگمی می شوند و تازه وقتی که به ایران باز می گردند متوجه می شوند که یک اتفاقی در درون آنها افتاده است که دیگر نمی توانند مدت زیادی در آنجا دوام بیاورند ولی کاملا از چگونگی آن بی خبر هستند.


یکی از اشتباه های ما این است که گمان می کنیم بندهای ذهنی جامعه ما تنها زاییده  آیین مذهبی است در حالی که مذهب نقش بسیار کوچکی را در این تودرتوی پیچیده اجتماعی دارد. مشکل اصلی در ساختار پیش فرض گرایی است که ذهن های مردم را به شکل یک قالب پنیر در می آورد. پیش فرض هایی که در محدوده ممنوعه و خارج از چارچوب عملکرد منطقی ذهن ما ذخیره می شوند. حکومت ها به خوبی می توانند توسط این محدوده مردم را کنترل کرده و بر ذهن آنها حکمفرمایی کنند. خط کشی هایی که بر خوب و بد و حق و باطل می شود و تعریف هایی که به عنوان خشت خام اندیشه مردم به کار می رود آنها را همچون موم به دست حکومت می آورد. مردم کشور ایران یاد نگرفته اند که اگر کسی به آنها بگوید عدد دو به علاوه عدد دو می شود چهار در مورد آن فکر کنند و علت و چگونگی آن را سوال کنند بلکه چون بزرگان آن را گفته اند همان را به عنوان پیش فرض می پذیرند و تمام محاسبات فکری خود را بر پایه آن بنا می کنند. حتی فکر کردن و سوال کردن در این موارد پیش فرض جرم به حساب می آید و سوال کننده مورد تمسخر و تعرض و تهدید قرار می گیرد زیرا با مبانی فکری مردم بازی کرده است و آنها را در مورد افکاری که یک عمر به آن اعتقاد داشته اند به شک انداخته است. یک انسانی که از نظر ذهنی سالم باشد در مورد هر چیز ممکنی فکر می کند و حتی این احتمال را هم می دهد که افکار او اشتباه باشد. یک انسان آزاده تنها پیش فرضی را می پذیرد که نتیجه اندیشه و برداشت عقلی خودش باشد و هیچ حرفی را از هیچ موجود طبیعی و یا فوق طبیعی بدون اندیشه و حتی احتمال اشتباه بودن نمی پذیرد. اگر بگوییم این حرف درست است چون نیاکان ما گفته اند و یا چون فلان شخص برجسته گفته است هیچ چیزی نیست جز جهالتی که حاصل از بندهای آیینی و اعتقادی ما است. حتی تعریف درست و یا نادرست بودن نیز باید حاصل عقل و درایت ما باشد نه چیزهایی که به عنوان پیش فرض به خورد ما می دهند. در کشوری مثل امریکا که آزادی اندیشه و آزادی بیان وجود دارد انسان تازه می تواند به چالش کشیدن پیش فرض ها را تجربه کند. در امریکا هر چیزی قابل بررسی و قابل بازنگری است حتی اگر آیه ای باشد که از بالا نازل گردیده است. راستی آیا ما هم اسیر پیش فرض ها هستیم و حرف هایی وجود دارد که حتی مطرح شدن آن ما را از کوزه به در می برد و ساختار منطقی ما را به هم می ریزد؟ گمان می کنم چنین باشد.


من گرسنه ام است و پیش فرض مغزی من چنین می گوید که باید چیزی را ببلعم تا ندای درون معده من فرو بخوابد و آرام گیرد. پس بدرود.



۱۳۹۱ اردیبهشت ۱, جمعه

ماجرای سیتیزن شدن

مشکلی بود که به خیر گذشت و پول هم به حسابم بازگشت. من دقیقا نمی دانم چطور متوجه شدند که  کارت استفاده شده قلابی بوده است ولی آن چیزی که می دانم این است که اصل کارت پیش من است و آن بابا هم از طریق اینترنت خرید نکرده است بلکه با یک کارت دیگری که احتمالا ساخته است به رستوران و جاهای دیگر رفته است و کارت خودش را در دستگاه کارت خوان کشیده است. احتمالا چند لایه امنیتی در خواندن کارت وجود دارد و بعدا فهمیده اند که کارت قلابی بوده است ولی من دیگر از چگونگی آن خبر ندارم. پارسال هم یک بار تمام کردیت کارت هایی را که در شرکت سونی  ذخیره شده بود دزدیدند و برای همین حساب من را هم که به خاطر خرید بازی در آنجا ذخیره شده بود بستند و یک حساب جدید باز کردند. چیزی که خیلی مهم است این است که حتی اگر کردیت شما را بدزدند و پول از آن برداشت کنند اگر موقع پرداخت آن برسد باید حتما پرداخت کنید اگرنه از امتیاز کردیت شما کم می شود و شرکت های کردیت هم به این چیزها اصلا کاری ندارند. این بلایی بود که بر سر یکی از دوستانم آمد و او به هوای این که بدهی کردیت او دزدی است آن را پرداخت نکرد و با این که پول دزدی شده را بعدا به او برگرداندند ولی امتیاز کردیتش که حاصل چندین سال خوش حسابی بود به کل خراب شد و دیگر نتوانست آن را بسازد. این ماجرا برای من زنگ خطری بود که کردیت کارت هایی را که قبلا گرفته ام و استفاده نمی کنم را ببندم چون من هرگز به آنها سر نمی زنم و بنابراین انتظار هم ندارم که بدهی داشته باشد و اگر کسی اطلاعات آن را بدزدد اصلا متوجه آن نخواهم شد. وقتی به امریکا آمدم آنقدر عقده کردیت کارت داشتم که از هر شرکت ننه قمری یک کردیت کارت گرفتم و یک زمانی حدود ده تا کردیت کارت داشتم که خوشبختانه خیلی از آنها را بستم و فقط حدود چهار تا از آنها مانده است.

یارو آنقدر بداخلاق بود که به یاد دوران سربازی افتادم. وقتی دنبالش رفتم و وارد اطاق شدم گفت قبل از این که بنشینی دست راستت را ببر بالا و قسم بخور جز حقیقت چیزی نمی گویی. من هم که خوردن قسم و آدامس برایم تفاوتی ندارد آن را خوردم. دقیقا مثل خمره بود و به نظر می آمد که گردنش از سرش کلفت تر باشد. نه لبخندی زد و نه با من دست داد. تقریبا داشتم از ترس در شلوارم می شاشیدم. هر چقدر که جلوتر می رفت بیشتر کنترل و اعتماد به نفس خودم را از دست می دادم و او هم پیوسته به من می گفت ریلکس باش. ولی این حرف او نه تنها من را ریلکس نمی کرد بلکه لحن او طوری بود که بدتر من را دستپاچه می کرد. ماجرا از آنجا شروع شد که وقتی قسم خوردم, مدارکم را گرفت و دستش را دراز کرد و گفت پاسپورت. گفتم پاسپورت؟ نگاهی به من کرد و گفت بله پاسپورت! انگار که یک سطل آب یخ بر روی سرم ریخته باشند چون من اصلا فکر نمی کردم که در مصاحبه پاسپورت من را هم بخواهند و گمان می کردم فقط گرین کارت و کارت شناسایی کافی است. به خودم گفتم خاک بر سرم کنند که یک چیز به این مهمی را با خودم نیاورده ام. آن وقت تازه خیر سرم ادعا می کنم که خیلی آدم دقیقی هستم. سپس آن آدم لندهور نخراشیده نامه ای را که از خود من گرفته بود در جلوی دماغ من گرفت و گفت نگاه کن اینجا نوشته است که پاسپورت و یا هر مدرکی که با آن وارد امریکا شده اید را با خود بیاورید. من که تقریبا داشتم از حال می رفتم گفتم که من واقعا متاسفم چون فکر می کردم که گرین کارت کافی است. حالا دیگر نمی دانم که این لحن تاسف و یا قیافه من چقدر غم انگیز و محزون بود که آن بشکه عن هم دلش به حال من سوخت و گفت لازم نیست متاسف باشی ایرادی ندارد فقط دفعه بعد هر نامه ای را که می گیری به دقت بخوان. از آنجا شد که حتی اگر از من نامم را می پرسیدند نمی توانستم درست جواب بدهم. در مجموع ساختار ذهنی و عقلی من گریپاچ کرد. سپس شروع کرد به پرسیدن سوال های تاریخ امریکا. تقریبا همه آن را حفظ بودم فقط یک جا پرسید که اگر رئیس جمهور امریکا و نخست وزیر او در جا سقط شوند چه کسی مسئولیت آنها را انجام می دهد و من به جای این که بگویم سخنگوی خانه نمایندگان گفتم سخنگوی کاخ سفید! او سوال خودش را تکرار کرد و من مثل بز نگاهش می کردم. در دلم می گفتم بابا بی خیال شو و یک نمره اشتباه برایم بزن ولی او هی می گفت ریلکس باش و گیر داده بود تا من جواب درست را بگویم. آخرش که دید من همچنان مثل بز به او خیره هستم گفت سخنگو درست است و فقط آخرش که گفتی کاخ سفید درست نیست و من هم همین طوری زیر لب گفتم خانه و او گفت درست است و ادامه داد. بعد شروع کرد به پرسیدن چیزهایی که در فرم نوشته بودم و به من گفت که وقتی رفتی کانادا از کدام فرودگاه به کدام فرودگاه رفتی؟ من گفتم از سنفرانسیسکو رفتم به.. به...! لامذهب مغزم چنان قفل شده بود که همه شهرهای کانادا به یادم آمد به غیر از تورنتو. اگر از یک آدم ناقص الخلقه هم بپرسید یک شهر کانادا را نام ببر می گوید تورنتو ولی من نمی دانم چرا دوباره گریپاچ کردم. پاسپورتم هم همراهم نبود که به آن نگاه کنم. خلاصه پس از کلی زور زدن بالاخره نام تورنتو به یادم آمد و مثل بچه های کلاس اولی که جواب یک سوال را می دانند زود گفتم تورنتو تورنتو! یارو یک نگاه زیر چشمی به من انداخت و احتمالا پیش خودش گفت نگاه کن تو را به خدا عجب آدم های عقب افتاده ای می خواهند سیتیزن امریکا بشوند!

آخر کدام آدم عاقلی روی عکس را امضا می کند؟ به من گفت روی این دو تا عکس خودت را امضا کن و من فکر کردم که اشتباه شنیده ام و آن را بگرداندم که پشت آن را امضا کنم. عکس را از من گرفت و دوباره آن را به رو گذاشت و گفت نگاه کن این مثال ها را نگاه کن و مثل آن امضا کن. دیدم زیر شیشه میزش یک آدم چینی که لبخند زده بود و دو تا دندان هم نداشت  کنار عکس خودش را امضا کرده است. در دلم گفتم باشد ایرادی ندارد من هم روی عکس های خودم را امضا می کنم. ولی تا آمدم امضا کنم وسطش خودکار دیگر ننوشت. آخر روی عکس هم براق است و جوهر به آن نمی چسبد. بعد دوباره مثل بز نگاهش کردم و گفتم نمی نویسد. گفت یک مقداری فشار بده می نویسد. فشار دادم دیدم نوشت ولی تقریبا امضای خودم را نقاشی کردم و جاهای کم رنگ آن را دوباره کشیدم. عکس ها را از من گرفت و یک کاغذ جلوی من گذاشت و گفت سوال را بخوان و جواب آن را بنویس. سوال را خواندم که روز کلمبوس در چه ماهی است. گفتم جواب آن را نمی دانم. گفت بنویس روز کلمبوس در ماه نوامبر است. تازه فهمیدم که دارد آزمایش سواد خواندن و نوشتن را انجام می دهد. کاغذ را از جلوی من گرفت و گفت این سوال هایی را که می پرسم با بله یا خیر جواب بده. بعد شروع کرد پشت سر هم یک چیزهایی را سریع خواندن که من هم درست نمی فهمیدم ولی صحبت از زندان و پلیس و تروریست و از این چیزها بود و من هم همه آنها را با نه جواب دادم بعد یکهو بدون مقدمه رفت سراغ سوال هایی که باید جواب آنها را بله می گفتم و گفت آیا به مملکت امریکا وفادار خواهی ماند؟ من با تردید گفتم بله. تردیدم به خاطر این بود که مطمئن نبودم سوالش چیست و گفتم نکند مثلا پرسده باشد که آیا مملکت امریکا را به بیگانه می فروشی و من گفته باشم بله! چند تا سوال دیگر هم پرسید و چون من داشتم هنوز به سوال اول او فکر می کردم جواب دادنم هی کم جان تر می شد و دیگر تقریبا در جواب او داشتم اهم می کردم. ناگهان او از خواندن سوالها دست کشید و با صدای محکم گفت نشنیدم چه گفتی! من هم چرتم پاره شد و مثل سربازهای پادگان با صدای بلند گفتم بله قربان! احتمالا یارو داشت به خودش فحش می داد و در دلش می گفت خدا آخر و عاقبت کشور امریکا را با این تازه سیتیزن هایش به خیر کند. سپس یک چیزهایی را امضاء کرد و به دستم داد و گفت این نامه نشان می دهد که در مصاحبه قبول شدی و تا چند هفته دیگر برایت یک نامه می آید که برای مراسم قسم خوری بروی. من نامه را گرفتم و تشکر کردم و آن را در پاکت گذاشتم و دوباره مثل بز به او خیره شدم. او که دید من جا خوش کرده ام و قصد ندارم از جایم بلند شوم از جایش بلند شد و گفت من تو را تا بیرون بدرقه می کنم و منظورش این بود که هر چه زودتر گورت را از جلوی چشم من گم کن. او ایستاد که من از در اطاق بیرون بروم و من هم به رسم ایرانی ایستادم که او اول بیرون برود و او که گیج شده بود خواست بیرون برود که من یادم آمد امریکایی ها تعارف نمی فهمند و برای همین پریدم جلوی او و زودتر از در خارج شدم. او جلوی در ایستاد تا مطمئن شود که من از انتهای راهرو و از منطقه حفاظت شده خارج می شوم و من که دیدم او به دنبالم نمی آید هر چند ثانیه یک بار برمی گشتم و برای او دست تکان می دادم و تشکر می کردم. آخر یکی نیست به من بگوید که یک بار تشکر کردی بس است حالا چرا هی تشکر می کنی! فکر کنم چون ترسیده بودم این طوری شده بودم چون من بچه هم که بودم از هر چیزی می ترسیدم خیلی مودب می شدم و به طور مداوم سلام و یا تشکر می کردم. چون تمام فکر و ذکر بزرگ ترها این بود که ما مودب باشیم و سلام کنیم و من هم فکر می کردم که اگر خیلی مودب باشم حتی خطر هم از من رفع می شود.

این هم از ماجرای سیتیزن شدن من.


۱۳۹۱ فروردین ۲۸, دوشنبه

دزدی کردیت کارت و خودشیرینی برای رئیس کل

بعضی وقت ها که خیلی زیاد کار دارم و نمی دانم کدامشان را اول انجام دهم کاری را انجام می دهم که اصلا به هیچ کدام از آنها مربوط نیست. امروز هم چنین روزی است و چون مسئول بخش کامپیوتر ما برای یک مدت به ویتنام رفته است تا خانواده اش را ببیند مسئولیت او را هم بر کول من انداخته اند. امروز صبح هم حساب بانکی خودم را از طریق اینترنت باز کردم و دیدم که مشخصات کردیت کارت من را یک نفر دزدیده است و با آن عشق و حال کرده است. البته جزئیات و مکان آن مشخص نبود ولی مثلا دیروز و پریروز دو بار سوار هلیکوپتر های تفریحی شده بود و هر دفعه پانصد دلار پرداخته بود. بعد هم با کردیت کارت من حسابی دلی از عزا در آورده بود و در رستورانهای مختلف تا خرخره غذا خورده بود. خوشبختانه فک و فامیل و عهد و ایالی نداشته و فقط خودش تنها بوده است اگرنه همان اول پول کارت تمام می شد. در مجموع حدود هزار و پانصد دلار برای خودش خرج کرده است و خوش گذرانده است و بقیه را هم انصاف به خرج داده است و گذاشته است برای من تا خدای نکرده پول کم نیاورم. اولش حالم گرفته شد ولی وقتی فهمیدم که بانک مبالغ کسر شده از حسابم را به من باز می گرداند و من چیزی از دست نمی دهم یک جورهایی قیافه آن بابا در حالی که درون هلیکوپتر نشسته است و دارد عشق و حال می کند در ذهنم مجسم می شود. برایم خیلی جالب است که یک نفر کارت یکی دیگر را بدزدد و به جای این که چیزی برای خودش بخرد با آن دو بار سوار هلیکوپتر تفریحی شود! فعلا کارتم را باطل کردند تا دیگر آن بنده خدا نتواند پول خرج کند و البته خودم هم دیگر نمی توانم از آن استفاده کنم تا این که برایم حساب دیگری باز کنند. همین الآن مدیر کل اداره سرش را انداخته بود پایین و وارد اطاق من شد و وقتی چند قدم آمد تو تازه متوجه شد که به جای راهروی کناری وارد اطاق من شده است. من یک لحظه کپ کردم و آماده بودم که دولا و راست شوم و پاچه هایش را بچسبم و بگویم ای جان, ای هلو, ای باقلوا ولی رئیس کل زود سلامی ول داد و از دستم فرار کرد و فرصتی برای پاچه خواری پیش نیامد. این اولین باری است که او وارد اطاق من می شد و آن هم که اشتباهی از آب در آمد. لااقل فرصت نشد دو تا شکلات در دهانش بتپانم تا نمک گیر شود. یک بار چند سال پیش آمدم به رسم ایران پیش رئیس کل سابق آن زمان اداره, خود شیرینی کنم و داشتم می گفتم که چه کارهای جالبی انجام داده ام ولی حسابی زد توی ذوقم و وسط حرفم گفت باید با رئیست در این مورد صحبت کنی. از آن زمان به بعد من دیگر هیچ رئیس کلی را تحویل نگرفتم! توی ایران وقتی آدم خودشیرینی می کند دو تا پاچه هم از طرف ور می مالاند و بی حساب می شوند. مثلا وقتی رئیس کل اداره را که دارد رد می شود ببینید و بگویید جناب رئیس من فلان کار خوب را کردم و فلان قدر موجب صرفه جویی شدم جناب رئیس در حالی که به راه خودش ادامه می دهد و چند نفر هم به دنبالش روان هستند می گوید به به! به به! من به وجود چنین کارمندانی افتخار می کنم. بعد شما هم که از دویدن دنبال رئیس به نفس نفس افتاده اید و دارید پاچه خوار بغلی را هول می دهید می گویید اختیار دارید جناب رئیس همه اینها به خاطر مدیریت شایسته جنابعالی است. در واقع رئیس از شما تعریف می کند که همین را بگویید و اگر جواب او را با پاچه خواری ندهید دفعه بعد به جای تعریف می گوید بیشتر کار کنید جانم بیشتر کار کنید چون همه ما در برابر خدا و خلق خدا مسئول هستیم.  ولی در امریکا اصلا فهم و شعورشان به این چیزها نمی رسد و نه پاچه خواری جواب می دهد و نه خودشیرینی. حالا من از پاچه خواری زیاد خوشم نمی آید ولی بدجوری آدم خودشیرینی هستم و اگر فرصت مناسب گیر بیاورم خودم را در دل رئیس کل و یا افراد دیگری که ریشم در گروی آنها است جا می کنم.

ببخشید نوشته ام ذیق شد ولی استطاعت زمانی من در همین حد بود و آن را هم در طبق اخلاص نهادم! امید که افاقه کند.

۱۳۹۱ فروردین ۲۳, چهارشنبه

روزنوشت امریکایی

امروز صبح هوا آفتابی بود و من با موتور گازی آمدم البته بعدازظهر هوا بارانی می شود و من باید بعد از نهار موتورم را بگذارم خانه و با ماشین برگردم. دیشب دو بار خواب دیدم که ببو از خانه رفت بیرون و من هم به دنبالش دویدم تا او را به خانه برگردانم. بار اول در خانه قدیمی زمان کوکی خودم در نظام آباد بودم و همه در خانه بودیم که ناگهان زنگ در به صدا در آمد. من گفتم که در را باز می کنم و سپس به حیاط رفتم و در را باز کردم. جالب اینجا بود که به زبان انگلیسی سوال کردم که چه کسی پشت در است و وقتی که در را باز کردم دیدم عمه پیر یکی از همسایگان زمان کودکی من است که لااقل سی سال پیش فوت کرده است و جالب تر این که او هم داشت با من انگلیسی حرف می زد و من منتظر بودم که ببینم با من چکار دارد. در همین زمان ناگهان ببو با آن شکم گنده اش از کنار پای من وارد کوچه شد و من سعی کردم او را بگیرم ولی نتوانستم و او به سمت سر کوچه دوید و من هم به دنبال او دویدم. در راه او را صدا می کردم که ببو برگرد ولی او توجهی نمی کرد و وقتی به سر کوچه رسید به سمت راست رفت و من هم به دنبال او به آنجا رسیدم. در آن مکان یک مدرسه وجود دارد که من هم در همان جا دوران راهنمایی خودم را گذرانده ام ولی در آن زمان دیدم که به جای مدرسه یک خرابه عمیق بسیار بزرگی وجود دارد و مثل این می ماند که پی آن را برای ساختن یک آسمان خراش کنده باشند. بعد دیدم که در آن مکان چندین ببر نشته اند و من و ببو که به آنجا رسیدیم در یک لحظه متوجه حضور ببرها شدیم. من  در دلم آرزو کردم که ای کاش ببو با دیدن ببرها به سمت من برگردد و از آنجا فرار کنیم ولی ببو با دیدن ببرها به یک سمت دیگر فرار کرد و ببرها هم که متوجه حضور او شده بودند به دنبالش دویدند. او به پشت یک وانتی که پارک شده بود دوید و چند ببر هم با یک جهش خودشان را به او رساندند و احتمالا او را خوردند. البته من خورده شدن ببو را ندیدم ولی داشتم به خودم می گفتم که ببرها او را خوردند و تقصیر خودش بود که از دست من فرار کرد و در همین زمان از خواب پریدم. بار دوم که خوابیدم باز هم خودم را در همان خانه قدیمی دیدم ولی این بار ماجراها فرق می کرد و افراد دیگری در خانه بودند. این بار پنجره یکی از اطاق ها باز بود و ببو از پنجره وارد حیاط شد و من در حالی که غر می زدم و می پرسیدم چه کسی پنجره را باز گذاشته است از در راهرو به حیاط دویدم تا ببو را بغل کنم و به داخل خانه بیاورم ولی وقتی به حیاط رسیدم با تعجب دیدم که ببو با یک پرش به بالای دیوار پرید و خودش را به کوچه انداخت. من سریع در کوچه را باز کردم و دوباره مثل دفعه قبل به دنبال ببو دویدم ولی این بار داشتم به خودم می گفتم که عجیب است چون من این صحنه را قبلا هم در خواب دیده بودم و به یاد این افتادم که ببو را قبلا ببر خورده است. ولی اصلا نمی دانستم که این بار هم دارم خواب می بینم. با این حال وقتی به سر کوچه رسیدم اولین کاری که کردم این بود که به سمت راست خودم نگاه کردم و وقتی که دیدم مدرسه سر جای خودش است و خبری از خرابه و ببرها نیست خیالم راحت شد. سپس تازه به یاد ببو افتادم و دیدم که او در وسط خیابان دارد سعی می کند یک پرنده ای را که می لنگید بگیرد و اصلا هم حواسش به ماشین هایی که از دو طرف می آیند نیست. در آن زمان به خودم گفتم خوب خدا را شکر که اینجا امریکا است و راننده ها مواظب هستند و ببو را زیر نمی کنند و دیدم که ماشین ها در دوطرف ایستاده اند تا ببو کنار برود و دوباره از خواب بیدار شدم و دیدم که ساعت هفت و نیم صبح است و ببو دارد خودش را به در اطاق می کوبد که در را برایش باز کنم و بگذارم که بیاید تو.

احتمالا ببو هم هر شب خواب من را می بیند و احتمالا کابوس او هم این است که یک روز من به خانه نیایم و او از گرسنگی و تشنگی در همان جا بمیرد. همیشه در یک گوشه می نشیند و به من زل می زند و یا اینکه به کنار من می آید تا او را ناز کنم. از تبلت من متنفر است و زمانی که آن را در دستم می گیرم خودش را به من می رساند و کله اش را در میان من و تبلت قرار می دهد تا به جای دیدن آن صفحه مسخره او را ببینم و ناز کنم و احیانا به آن کمد جادویی بروم و از درون آن خوراکی در بیاورم تا بدهم او بخورد. هر روز عصر وقتی که به خانه می روم او را با دو دستم بغل می کنم و با خود به طبقه بالا می برم. سپس لباسم را عوض می کنم و دوباره او را بغل می کنم و به طبقه پایین می آورم و او را در مقابل ظرف غذا فرود می آورم. سپس با دست چند دانه پیش غذا به او می دهم و او خودش غذایش را که در ظرف مخصوص او ریخته ام می خورد. این عادت هر روزه است. صبح ها هم در ساعت هفت و نیم خودش را به در می کوبد تا در را برایش باز کنم و بعد از اینکه چند دقیقه نازش کردم به مقابل پنجره اطاق می رود تا ببیند پایین چه خبر است. بعد آنقدر در مقابل پله ها منتظر می ایستد تا من کارهایم تمام شود و او با من به پایین پله ها می آید و در مقابل ظرف غذایش توقف می کند تا من پیش غذا به او بدهم. البته من قبل از این که به او خوراکی بدهم کلی او را آبلمبو می کنم و شکم گنده اش را بالا و پایین می کنم تا ببینم هندوانه درون آن رسیده است یا خیر. در واقع این مالیات و خراج خوراکی است و اگر در زمان دیگری او را آبلمبو کنم پس از آن زود به مقابل ظرف خوراکی خودش می دود تا من بهای آن را به او بپردازم. یک زیرپایی برای دستشویی پایین خریده ام که خیلی نرم و پشمالو است و ببو گمان منی کند که برای او رختخواب خریده ام و شب ها می رود و بر روی آن می خوابد. رختخواب هایی که برای گربه وجود دارد برای او کوچک است و دست و پا و شکم گنده او درون آنها جا نمی شود. همخانه ام هم ببو را دوست دارد ولی ببو به او اجازه نمی دهد که زیاد نازش کند و هر زمان که نازش می کند وانمود می کند که می خواهد گازش بگیرد. البته گاز محکم نمی گیرد و فقط می خواهد بترساند. بیچاره گربه همسایه هم با اینکه پنجه دارد ولی از دست ببو فرار می کند چون ببو اصلا خوشش نمی آید که یک گربه دیگر وارد حریم او شود و بد جوری وحشی می شود. چند بار هم دعوایش کردم ولی افاقه نمی کند و هر باری که گربه همسایه را می بیند مثل این است که از جنگل های آمازون فرار کرده است و دیگر هیچ کسی را نمی شناسد و حتی از پشت شیشه آنقدر وحشی بازی در می آورد که گربه بدبخت همسایه فرار می کند. چند بار وقتی که می خواستم وارد حیاط شوم گربه همسایه آنجا بود و ببو از لای پای من مثل جت به سمت او دوید و خودش را بر روی گردن او انداخت. آن بدبخت هم که داشت زیر وزن ببو له می شد فقط سعی می کرد که خودش را رها کند و به بالای دیوار بپرد. او هم می داند که ببو خیکی است و نمی تواند از دیوار بالا برود و برای همین خیالش راحت است و همان بالا می نشیند و ببو هم پایین دیوار خودش را جر می دهد. در این وقت ها اگر به ببو نزدیک شوم به من هم پیف می کند ولی من دستم را به نشانه چند کلمه حرف حساب بالا و پایین می کنم و سپس ببو که حسابی جوگیر شده است حساب کار دستش می آید و به داخل خانه بر می گردد.

هفته دیگر این موقع من به احتمال زیاد سیتیزن امریکا هستم. وقتی که سیتیزن شدم دیگر از پرونده های در جریان مهاجرت خارج می شوم و به بایگانی راکد می پیوندم. شاید یک زمانی شرایطی در ایران ایجاد شود که بتوانم خاطرات مهاجرت خودم را با تمام بخش نظرات به صورت یک کتاب بدون سانسور در بیاورم و به خلق الله بفروشم. کسی چه می داند شاید پولی هم از این راه نصیب من شد و اگر دیدم که کارم گرفت دفعه بعد به یک جای دیگر می روم و خاطرات مهاجرت خودم را به آنجا می نویسم. شاید هم یک روز حاج آرش گردشگر شدم. به هر حال داشتن پاسپورت امریکایی فقط به درد مسافرت کردن می خورد اگر نه استفاده دیگری ندارد. البته در زندان های ایران هم به درد می خورد چون باعث می شود که لااقل اگر خواستند سر از تن آدم جدا کنند چهار تا مقام بلند پایه امریکایی و دیگر کشورهای پاچه خوارشان درخواست آزادی آدم را بکنند و آدم معروف شود. البته منظورم از آدم آن حضرت آدم معروف نیست بلکه یک آدم نوعی را عرض می کنم. داشتم یکی از نوشته های دوستان وبلاگ نویس را می خواندم که با همکارانش به یک ماموریت خارج از کانادا رفته بود و همه جا به خاطر ایرانی بودنش به او گیر می دادند. البته من همه جا می گویم که ایرانی هستم و اصلا برایم مهم نیست که چه عکس العملی نشان بدهند. تازه من نژادم قاطی دارد ولی اصولا نژاد آدم هم مثل قیافه و رنگ پوست و قد آدم می ماند و چیزی نیست که آدم بتواند پنهان کند و یا اصلا قابل عوض کردن باشد. همین است که هست و ممکن است کسی خوشش بیاید و یا خوشش نیاید. چیزی که می شود عوض کرد تا حدود زیادی عادت های رفتاری و یا اندیشه است و آن هم به شرط این که ما فکر نکنیم که بهترین عادت های رفتاری و اندیشه را داریم چون در این صورت دیگر حرفی برای بهبود آن باقی نمی ماند. راستی در مورد سریالی که رایان سکرت در مورد یهودی های ایرانی لس آنجلس ساخته است باید بگویم که آنها دقیقا خود همان فامیل های من هستند که در آنجا زندگی می کنند. عادت های رفتاری و حتی حرف زدن و اخلاق آنها با فامیل های من مو نمی زند. ولی همین عادت های رفتاری را بیشتر مسلمان های ایرانی لس آنجلس هم دارند. اتفاقا آنها بسیار آدم های خوبی هستند و بسیار تحصیل کرده و فهمیده و با شعور هستند ولی عادت های رفتاری آنها همین است که در این سریال می بینید. مهمانی ها و چشم و هم چشمی های آنها هم به همین صورت است. خانم همان آقایی که مقام بالایی در ناسا دارد هم وقتی به مهمانی های دوره ای و فامیلی می روند همان حرف و حدیث هایی را دارند که دیگران دارند. البته امریکایی ها هم در محافل فامیلی خودشان نوع روابطی را دارند که مخصوص به خودشان است ولی چون اصولا روابط فامیلی نقش مهمی در زندگی آنها ندارد این مشکلات زیاد به چشم نمی آید. به عنوان مثال اگر یک امریکایی با خواهر و یا برادر و یا دوست قدیمی خودش مشکلی داشته باشد اصلا او را فراموش می کند و به دنبال کار و زندگی خودش می رود و همه چیز با یک دعوا و یا مشاجره کلامی تمام می شود و می رود پی کارش. ولی یک ایرانی به این سادگی نمی تواند فامیل و یا دوستان و یا خانواده اش را ترک کند و حاضر است هر بار با هم کتک کاری هم بکنند ولی نمی تواند به کلی او را از یاد ببرد و برای همین پس از مدتی دوباره با هم آشتی می کنند و روز از نو و روزی از نو می شود. همین مسئله باعث می شود که همیشه در جمع های ایرانی چند نفر با هم خورده حساب دارند و حرف و حدیث های زیادی ایجاد می شود. وقتی که پدر من به امریکا آمد و پیش فامیل هایش رفت همه افرادی که با هم مورد داشتند دور هم جمع شده بودند و لبخندهای مصنوعی به یکدیگر می زدند که از صد تا ناسزای ناموسی بدتر بود. حالا برای من که سرگرم کننده بود و لااقل مثل عادل فردوسی پور که از دعوای مسئولان فوتبال نخودی می خندد و خوراک تلویزیونی تهیه می کند من هم از نوع روابط آنها در دلم می خندیدم و برای نوشته هایم خوراک تهیه می کردم.

من باید بروم برای نهار.


۱۳۹۱ فروردین ۲۲, سه‌شنبه

پراکنده گویی در امریکا!

چند وقت است که باران می آید و من نمی توانم با موتور گازی به سر کارم بیایم. البته باران را هم دوست دارم چون زمین و طبیعت اطراف را شاداب تر می کند و گیاهان هم سبزتر می شوند. چند روز پیش سقف خانه ام را تعمیر کردند و صدای رفت و آمد آدم ها بر روی پشت بام به گوش می رسید. البته سقف خانه مشکلی نداشت ولی آنها خودشان در زمان های مشخص آن را بازدید و تعمیر می کنند تا در طول سالیان دراز خراب نشود. سقف خانه من ویلایی و کج است و آن طوری که از ظاهر آن به نظر می رسد گمان کنم که از جنس سفال باشد. البته این کارها مجانی نیست و از همه خانه هایی که در محله ما هستند یک پول ماهیانه می گیرند تا هم از گیاهان و چمن مراقبت کنند و هم این که مراقب سقف خانه ها باشند. وقتی که باران می آید آب های جمع شده در سقف خانه وارد ناودان های حلبی کنار آن می شوند و به پایین می آیند. در کنار حیاط خانه من پونه روییده است و با این که کف آن سنگ است و باغچه ندارم ولی از لابه لای سنگفرش  و از کنار دیواره چوبی پونه ها راه خود را باز کرده اند و هر بار که باران می بارد تعداد آنها بیشتر می شود. کار من در شرکت خیلی زیاد شده است به طوری که نه می توانم بازی کنم و نه می توانم وبلاگ بنویسم و یا ایمیل هایم را جواب بدهم. با این که سرم شلوغ است ولی از این حالت بیشتر خوشم می آید و کمتر احساس کسالت و خستگی می کنم. در این مدت چند کار برایشان انجام داده ام که کفشان بریده است و نام من از زبانشان نمی افتد. البته من بیشتر وقت ها دوست دارم که چراغم خاموش باشد و حتی کارهایی را که می کنم به نام دیگران ثبت شود تا اسم من در دسترس نباشد. در مدرسه هم همیشه سعی می کردم که در جلوی دید معلم نباشم و بعضی از معلم ها اصلا یادشان نمی آمد که من شاگرد آنها هستم و کاری به کار من نداشتند. وقتی که نام من بر سر زبان ها باشد زمانی که می خواهند یک سری آدم را اخراج کنند هم نام من در زبانشان می چرخد در حالی که تا به حال اصلا یادشان نبود که من هم در گوشه ای از شرکت نشسته ام و برای خودم کار می کنم و اسم من حتی به ذهنشان هم خطور نمی کرد. البته نسل قدیمی این اداره من را به خوبی می شناسند ولی بیشتر آنها رفته اند و آدم های جدیدی استخدام شده اند که من خیلی از آنها را تا همین چند ماه پیش ندیده بودم. در مجموع این که هر چقدر هم که برای مدیران رده بالا خودشیرینی کنم باز هم از نظر مالی چیزی از این کارهای اضافه به من نمی ماسد و فقط اندکی رزومه کاری من را تپل تر می کند.

برای درست کردن بادبادک اول می بایست به بقالی سر کوچه می رفتم و چند برگه زر-ورق و یک مقداری سیریش می خریدم. سیریش را در کاغذی که به صورت قیف لوله شده بود می ریختند و زرورق را هم لوله می کردند و به دست من می دادند. زرورق کاغذهای خیلی نازکی بود که در آن زمان کاربردهای زیادی داشت. هم خشک شویی ها برای پیچیدن لباس از آن استفاده می کردند و هم عطاری ها و بقالی ها از زرورق برای فروش ادویه جات استفاده می کردند. البته برای پیچیدن سیگار هم از زرورق استفاده می کردند و با مقداری سریش لبه آن را به هم می چسباندند. زرورق بسیار نازک و سبک بود و رنگ آن هم طلایی بود که به صورت راه راه های باریک بر روی آن سایه روشن داشت. سریش هم یک گردی بود که وقتی آن را با آب قاطی می کردم به صورت خمیر در می آمد و می توانستم به عنوان چسب از آن استفاده کنم. بعد از این که این وسایل را از بقالی خریدم می بایست به دنبال حصیر مناسب بگردم. معمولا پرده های حصیری که در مقابل پنجره ها بود دراز تر از اندازه پنجره بود و اضافه آن را لوله می کردند که در پایین آن آویزان می شد. اول می بایست زمان مناسبی را در نظر می گرفتم که کسی در آن اطراف نباشد و مچ من را نگیرد. سپس می بایست لبه های پرده حصیری را ورانداز می کردم. معمولا لبه های آن را با یک پارچه سفید نخی می دوختند تا مانع از این شود که حصیر ها از کناره های پرده به بیرون بیایند. این پارچه ها در طول زمان پوسیده و یا پاره می شد و اگر خوب می گشتم می توانستم در بخش لوله شده پرده محدوده ای را پیدا کنم که پارچه آن پوسیده و یا به کنار رفته باشد. البته یک سوراخ کوچک هم می توانست کافی باشد و به کمک انگشت دست می شد آن سوراخ را به مرور گشاد تر کرد تا جایی که یک حصیر بتواند آزادانه از آن عبور کند. البته قبل از آن باید حصیر مورد نظر را بررسی می کردم و مطمئن می شدیم که ترک ندارد و از کیفیت خوبی برخوردار است. در ضمن از نظر ظاهری نیز می بایست بررسی کنم که آن حصیر مورد نظر در چشم عابران نباشد و از زوایای مختلف نبودن آن را در ذهن خود بازسازی کنم. وقتی همه چیز آماده می شد در یک زمان کوتاه حصیر را از جای خودش به بیرون می کشیدم. داشتن حصیر تا زمانی که بیرون کشیدن آن از پرده ها ثابت نمی شد جرم نبود و می توانستم با خیال راحت بساط بادبادک سازی خودم را بر کف حیاط پهن کنیم. اگر هم از من می پرسیدند که حصیر را از کجا آوردی می گفتیم که در کوچه و خیابان پیدایش کردم. البته برای پیدا کردن حصیر می شد پشت بام همسایه ها را هم بازدید کرد چون معمولا پرده های حصیری کهنه را بر روی پشت بام و یا بر روی سقت توالت خانه هایشان که در گوشه حیاط بود می انداختند ولی رفتن به پشت بام هم برای خودش پروژه جداگانه ای بود. خلاصه با سریش خمیر شده برای بادبادک لبه های محکمی درست می کردم و حصیر را هم به دو قسمت تقسیم می کردم. یک قسمت از آن می بایست خیس می شد تا بتوانم آن را به صورت کمان در بیاورم و در دو لبه کناری زرورق جا بیاندازم و دیگری نیز به صورت عمود بر دو لبه دیگر قرار می گرفت که در واقع ابتدا و انتهای بادبادک می شد. بعد با برگه دیگر حلقه های کاغذی می ساختم و آنها را به هم وصل می کردم تا دم بادبادک را بسازم. در جلوی بادبادک هم حلقه ای برای اتصال نخ به آن می ساختم و سپس بادبادک آماده بود ولی می بایست چند ساعت قبل از پرواز صبر می کردم تا سریش ها خشک شوند.

بقالی سر کوچه ما قرص هایی داشت به نام آبتالیدون و نوالژین که از ناخن پا تا موی سر را خوب می کرد. بعدها فروش این قرص ها ممنوع شد و بقالی سر کوچه فقط آن ها را به مشتری های مخصوصی که اعتقاد عجیبی به این قرص ها داشتند و زیر بار مضر بودن آن نمی رفتند می فروخت. سیگار را به بچه ها نمی فروختند مگر این که او را می شناختند و می دانستند که کسی در خانه او زر, اشنو ویژه, شیراز و یا وینیستون می کشد و میزان آن را هم می دانستند. آرد نخود چی را با شکر قاطی می کردند و در بسته های پلاستیکی کوچک می فروختند. در درون آن بسته یک نی کوچک و یک تکه کاغذ هم وجود داشت که جایزه آن بود و اگر خوش شانس بودیم می توانستیم با آن یک گرد نخودچی مجانی دیگر بگیریم. آرد نخودچی  بسیار خوشمزه بود و دو راه برای خوردن آن وجود داشت. راه اول اینکه با نی آن را می خوردیم که من اصلا خوشم نمی آمد چون گرد به درون حلق آدم می پاشید و باعث سرفه می شد و در ضمن حال کافی هم نمی داد. راه دوم که مورد علاقه من بود این بود که یک گوشه پایین پلاستیک را با دندان سوراخ می کردم و کیسه را می پیچاندم تا گرد نخود به آرامی از آن سوراخ خارج شود. برای خوردن تمبر هندی هم از همین روش استفاده می کردم و خیلی حال می داد. هسته های تمبر هندی را می شد تا مدت ها در دهان نگه داشت و هنوز از مزه ترشی آن لذت برد و بعد آن را به درون باغچه تف کرد. تشتک نوشابه پپسی در آن زمان  میان بچه ها مثل سهام و اوراق بهادار در بازار بورس بود. در آن زمان در زیر پلاستیک تشتک نوشابه پپسی یک حرف لاتین را چاپ می کردند و اگر کسی می توانست کلمه پپسی را با آن درست کند یک جعبه نوشابه مجانی می گرفت.  همیشه یک حرف آن بسیار نایاب بود و همه در به در به دنبال آن یک حرف گمشده می گشتند تا بتوانند یک جعبه نوشابه مجانی بگیرند. بعدها که انقلاب شد و پس از آن هم جنگ شد شیشه نوشابه حکم طلا را پیدا کرد و بقالی ها شیشه نوشابه خالی را به چند برابر قیمت نوشابه می خریدند. در آن زمان فقط به کسی نوشابه می فروختند که شیشه خالی همان مارک را داشته باشد اگرنه می بایست در همان بقالی می ایستادید و نوشابه را می خوردید و شیشه آن را در جعبه می گذاشتید. حتی اگر ده برابر قیمت نوشابه را هم گرو می گذاشتید اجازه نمی دادند که آن را از مغازه به بیرون ببرید. ما که همیشه یک پارچ به بقالی می بردیم و می گفتیم پنج تا نوشابه بریز توی پارچ. بعد هم آنقدر مزه نوشابه ها بد و شد و آب فاضلاب به آن بستند که به مرور عادت خوردن نوشابه در وعده های غذایی از سر مردم ایران افتاد.


باران بند آمد و هوا بسیار خوب و زیبا است. زمانی که شروع به نوشتن کردم صبح بود ولی الآن عصر است و ده دقیقه دیگر باید به خانه بروم. آنقدر تکه تکه و در میان کارهای مختلف نوشتم که تقریبا نوشته ام بی سر و ته شد ولی چون مدت زیادی است که چیزی ننوشته ام دلم نیامد پاکش کنم. یک تبلت خریدم و با آن گهگاهی کانال های ایران را هم می توانم نگاه کنم. ولی چون زمانی که من آن را نگاه می کنم صبح قبل از اذان است تمام کانال ها آخوند پخش می کنند. اتفاقا یکی دوبار هم کمی به صحبت های آنها گوش کردم و خوشم آمد. البته این خوش آمدن مثل این است که یک نفر در یک اطاق بسیار گرم و راحت و بر روی مبل لم داده باشد و از پنجره بزرگی که در جلوی رویش است بوران و طوفان و برف و باد را در بیرون خانه نگاه کند و از آن لذت ببرد. ولی طبیعی است آن کسی که آن بیرون دارد از سرما می لرزد از سرما و برف و باد متنفر است و تلاش می کند که از آن بیرون فرار کند و خودش را در جایی پناه دهد. آخوند نگاه کردن هم فقط در زمانی خوب است که شما در یک طرف کره زمین باشید و آنها در طرف دیگر کره زمین باشند. بقیه برنامه ها هم واقعا مزخرف است و الآن همه دارند در مورد صنعت بومی و کسب و کار صحبت می کنند. الآن حتی بقال سر کوچه هم کارشناس بازاریابی و اشتغال زایی شده است و گزارشگر راه می افتد و از مردم سوال می کند که چگونه صنعت داخلی ایران را حمایت کنند. متاسفانه حضرت فرزانه کمی دیر پیام داد که از صنایع ملی حمایت کنند چون دیگر تمام صنایع داخلی ورشکسته و کشاورزی هم تقریبا نابود  و محیط زیست هم تخریب شده است. صنایع مونتاژی هم به خاطر تحریم و عدم توان خرید منابع اولیه و قطعات ساخت معلق و پا در هوا است. سرمایه گذاری خارجی هم که به کل مالیده شد و حساب ارزی هم که سوراخ شد و ته آن بالا آمد. حالا دیگر همان چین و روسیه هم برای فرستادن آشغال هایشان به ایران ناز و کرشمه از خودشان در می کنند و عشوه می آیند. نفتمان را هم با شرط و شروط به نصف قیمت می خرند و کلی هم بر سرمان منت می گذارند. الآن دیگر تنها کاری که می شود با صنایع داخلی کرد این است که مدیران پشت میزهایشان بنشینند و با تخم هایشان بازی کنند. دیگر به جای راهکار باید به دنبال چاهکار بود تا بلکه بتواند چاه فاضلابی که با گند مسئولان بی کفایت در طول سی سال پر شده است را خالی کند. ای کاش اصلا نفت کشور ایران از ریشه بخشکد تا دیگر پول نفتی در میان نباشد که بر سر به دست آوردن آن از سر و کول مردم ایران بالا بروند. همان ساحل دریای خزر و یا دیگر مناطق دیدنی ایران اگر مزاحم و سر خر و آدم کرمریز نداشته باشد می تواند از راه جذب گردشگر خارجی به اندازه پول نفت برای مردم ایران درآمد زایی داشته باشد. دو تا بار و کازینو و هتل چند ستاره واقعی بزنیم و گند و کثافات طبیعت را پاک کنیم و مزاحم آزادی و امنیت آنها نباشیم تا ببینیم چگونه برای آمدن به ایران و دیدن آنها سر و دست می شکانند. آقایان مسئول در طول سی سال گذشته فقط یاد گرفته اند که نفت را بفروشند و بخورند و همان جا هم برینند. 
من دیگر رفتم.