۱۳۹۱ مرداد ۱۰, سه‌شنبه

اقدامات مقتضی در امریکا



بهرام را بالاخره پیدا کردم و با او تلفنی حرف زدم. خیلی دلم برایش تنگ شده بود و اصلا هم از او خبر نداشتم. خانم او از طریق اووووو من را پیدا کرد و بعد هم سر و کله خودش پیدا شد. هنوز هم خاطرات جن گیری را تعریف می کنیم و می خندیم. اوقاتی با هم داشتیم اوقاتستان. یک دانه پسر و یک دانه دختر دارد. من و بهرام دوستان دانشگاهی بودیم و همیشه همدیگر را می دیدم. صبح ها شیرکاکائو و کیک می خرید و به خانه من می آمد. تقریبا بیکار بود ولی چون می خواست صبح زود از خانه فرار کند اول پیش من می آمد و از آنجا کارهایش را هماهنگ می کرد. ظرف ها را می شست و آشپزخانه را تمیز می کرد و بعد شیرکاکائو را در لیوان می ریخت و با کیک می آورد بالای سر من و می گفت آرش پاشو. یک چشمم را باز می کردم و صدای نامفهومی از خودم خارج می کردم که سلام بود. آخر نمی خواستم عضله های فک و دهانم را تکان بدهم که خوابم بپرد. دود سیگار می رفت توی دماغم و می گفتم اه باز صبح زود این بی صاحب شده را روشن کردی؟ برای غر زدن همیشه فکم می جنبید و این ترفند خوبی بود برای این که  بیدار شوم. بهرام می گفتم پاشو شیرکاکائو بخور. او می دانست که صبحانه مورد علاقه من شیر کاکائو و کیک است. البته بسیاری از مواقع مخصوصا در روزهای تعطیل برای نهار و شام هم شیرکاکائو با کیک می خوردم چون چیز دیگری گیرم نمی آمد. از آنجا به بعد هر چیزی که بهرام می گفت مربوط می شد به روابط شب گذشته او با همسرش. اگر با او دعوا کرده بود می گفت اه آرش زن نگیری ها. به خدا راحتی الآن. زن بگیری بدبخت می شوی. اگر با زنش خوب بود می گفت بابا آرش یک زنی چیزی بگیر از این وضعیت در بیای و سر و سامان بگیری. وقتی او ازدواج کرد ما همچنان دوستان نزدیک بودیم و همیشه پیش آنها بودم ولی وقتی من ازدواج کردم ریده شد بر روابط ما. آخر زن سابق من آن زمان خیلی کلاسش بالا بود و هیچکسی را قبول نداشت. خوب جوان بود و جاهل ولی به هر حال من بهرام را از همان زمان ها گم کردم. البته خودش هم گرفتار بود و در مجموع شرایط طوری شد که دیگر همدیگر را ندیدیم.

حالا من دوباره برای تجدید فراش دارم اقدامات مقتضی را به عمل می آورم. از اقدامات مقتضی پرسیدم که آیا تو از آن دسته زن هایی نیستی که روزگار من را سیاه کنی؟ آخر شنیده بودم که اگر زن بد باشد روزگار آدم سیاه می شود. خودش هم نمی دانست چه جوابی بدهد. آخر سوالم نامفهوم بود و هیچ جوابی نداشت. در عوض سرش را گذاشت بر روی شانه ام و خوابید آخر شب قبلش مهمانی داشتند و نخوابیده بود. حالا اقدامات مقتضی دلش توله می خواهد و من هم باید برایش توله بیافرینم. من هم توله دوست دارم و یک جورهایی آدم احساس می کند که نسل تخمی او دیگر منقرض نمی شود. وقتی اورانگوتان نسل خودش را حفظ می کند برای چه من این کار را نکنم. فقط نمی دانم که آیا بچه ام می شود یا نه. می ترسم اسپرهایم خشک شده باشد و دیگر بچه ام نشود. البته حق هم دارند چون بیست و پنج سال آزگار با هزار تا شور و شوق به سمت دروازه حریف دویده اند ولی هر بار سرشان به سنگ خورده است. الآن گمان کنم با عصا و سلانه سلانه راه می روند و شاید هم اصلا دنده عقب شنا کنند و بروند سر جای اولشان تا ادامه چرتشان را بزنند. حتی اگر یکی از آنها هم شبیه من باشد بقیه را تشویق می کند که از جایشان تکان نخورند و می گوید بی خودی وقت خودتان را تلف نکنید و جایی نروید این بار هم خالی بندی است! خدا را شکر برای این چیزها هزار تا دوا و درمان وجود دارد و لابد دکتر هم یک رژیم غذایی به من می دهد که اسپرم ساز باشد. یادش بخیر معجون هایی که از آبمیوه گیری توچال در شریعتی می خریدیم مثل بمب ساعتی عمل می کرد. البته الآن اگر آن معجون را بخورم احتمالا گریپاچ می کنم و یاتاقان می سوزانم. نگاه کن تو را به خدا ببین چه چیزهایی می نویسم. الآن اقدامات مقتضی هم این چیزها را می خواند و فکر می کند من علیل هستم. آخر اقدامات مقتنضی هم وبلاگ من را می خواند. هم خوبی دارد و هم بدی. خوبی آن این است که مثلا می نویسم آخ که چقدر هوس آبگوشت کردم و وقتی شب می روم خانه می بینم قابلمه آبگوشت بر روی اجاق دارد قل قل می کند. یا چه می دانم مثلا می توانم خودم را لوس کنم و بنویسم که من چقدر غمگین هستم و احتیاج به محبت مضاعف دارم و شب که می روم خانه اقدامات مقتضی می گوید آخی طفلکی بیا بهت محبت مضاعف کنم. بدی آن هم این است که چه می دانم آدم شاید بخواهد در وبلاگش بگوزد و کسی صدای آن را نشنود!

دیروز عصر در اتاق کارم در اداره داشتم برای خودم اتلاف زمان می کردم که یکهو دیدم یک احضاریه برایم آمد که هر چه زودتر خودت را به دفتر مدیر کل برسان. وقتی آنجا رفتم دیدم رئیس من و رئیس کل در پشت درهای بسته دارند با هم حرف می زنند و من پیش خودم گفتم که اخراج دیگر روی شاخش است. در واقع شرایط طوری بود که حتی اخراج هم در آن زمان برای من خبر خوبی بود چون قیافه آنها و جلسه مربوطه طوری ترسناک بود که می ترسیدم من را با شاتگان بزنند و در جا نفله کنند. وقتی وارد شدم همه نگاه ها بر روی من خیره ماند و من هم داشتم هر چه ورد و دعا بلد بودم زیر لب می خواندم. مدیر من یک پرونده آبی رنگ را از کنارش برداشت و آن را باز کرد و یک برگه هایی را از درون آن زیر و رو نمود. بعد گفت که ما داشتیم رزومه تو را بررسی می کردیم. با خودم گفتم ای داد و بیداد. حالا ما پنج سال پیش برای پیدا کردن کار هزار تا خالی توی رزومه بستیم الآن اینها پس از پنج سال یکهو به یاد رزومه من افتادند. نکند من را به جرم نشر اکاذیب و اسناد جعلی به دست سازمان سیا بسپرند و بفرستند زندان ابوقریب. البته بعد تازه یادم آمد که من خودم مامور مخفی و جاسوس سیا هستم که جوانان ایران را اغفال کنم و کمی از این بابت خیالم راحت شد. خلاصه مدیرم شروع به زر زدن کرد و گفت ما رزومه تو را بررسی کردیم و متوجه شدیم که تو قابلیت های خوبی داری و واجد شرایط ترین فرد هستی برای یک کاری که نمی توانم الآن بگویم. این نمی توانم الآن بگویم را من خودم گفتم چون به من گفتند این مسئله خیلی محرمانه است و اگر بگویم ممکن است من را با اردنگی اخراج کنند. خلاصه یک ترفیع مقام را به احتمال زیاد زدم در گوشش. ولی خوب کارم زیاد خواهد شد و ممکن است دیگر نتوانم زیاد بنویسم. البته الآن اقدامات مقتضی هم خودش حافظ منافع خوانندگان است و زیاد نمی توانم زیر سیبیلی در کنم. با این حال پول مول که در کار باشد همه مشکلات با چاشنی خواست خدا حل می شود.

خوب من دیگر رفتم.


راستی یادم رفت بگویم که اگر وقت گیر آوردید این وبلاگ خرس را هم بخوانید.


۱۳۹۱ مرداد ۹, دوشنبه

مشکلات مهاجرت از طریق ازدواج

این مطب برای آن عزیزانی است که در راه و یا فکر ازدواج و نامزدی برای مهاجرت و یا مهاجرت به خاطر نامزدی و ازدواج هستند.


مشکلاتی که در این زمینه وجود دارد را می شود به چندین بخش مختلف تقسیم کرد.من چند تا از آنهایی که به عقلم می رسد را می نویسم و شما هم ادامه آن را بنویسید.


1- مشکلات قبل از مهاجرت.


الف) تصمیم گیری: ازدواج به خودی خود یک مسئله حساس و مهم در زندگی آدم است و وقتی که چنین واقعه مهمی با مهاجرت به خارج از ایران قاطی شود یک آشی برای آدم پخته می شود که یک وجب روغن بر روی آن جمع شده است. در چنین حالتی آدم مجبور است با یک تیر دو نشان بزند و هم برای مهاجرت و دوری از عزیزان خود تصمیم گیری کند و هم برای ازدواج و زندگی کردن با یک انسان جدید برنامه ریزی ذهنی و روانی داشته باشد.


ب) مشکلات ارتباطی: کارشناسان خانواده اعتقاد دارند که برای ایجاد یک رابطه عشقولانه واقعی حتما نیاز به برقراری رابطه چشم در چشم است. البته الآن در عصر ارتباطات چت و ایمیل و مکالمات تلفنی هم تا حدودی کارایی دارد ولی هنوز خیلی ها اعتقاد دارند که این نوع ارتباط نمی تواند تضمین کننده رضایت طرفین پس از ملاقات حضوری در زیر یک سقف باشد. ولی به هرحال برای عروس و داماد فرامرزی راهی به غیر از این وجود ندارد که با ابزار موجود بتوانند به یک طریقی ارتباط کاملی با طرف مقابل برقرار کنند و مطمئن شوند که مهر آنها در قلب طرف مقابل تپانده شده است. ولی اجرای این شگرد و حفظ آن تا پایان راه مخصوصا زمانی که پروسه مهاجرت طولانی شود بسیار دشوار است.


ج) مشکلات اجتماعی: یکی از خرد کننده ترین مشکلاتی که برای یک عروس و یا داماد مهاجر پیش می آید حرف و کنایه های مردم و حتی اعضای فامیل و خانواده است. بعضی از این حرف ها مخصوصا برای چزاندن و از روی حسادت گفته می شود و بعضی دیگر از این حرف ها نیز دلسوزانه است ولی به هرحال در هر دو حالت حاصلی جز خرد شدن اعصاب و در بعضی مواقع حاد قاطی کردن سیم های مغز فرد مهاجر در بر ندارد.


...


2- مشکلات پس از مهاجرت.


الف) زندگی در زیر یک سقف: بسیاری از نامزدها این موضوع مهم را نادیده می گیرند و گمان می کنند که به راحتی با هر کسی می توانند کنار بیایند ولی پس از مهاجرت تازه متوجه می شوند که این موضوع به این سادگی ها هم نیست. مشکلات شیمیایی میان دو فرد می تواند سرچشمه بروز بسیاری از مشکلات دیگر شود و زندگی را به کام آنها تلخ و یا حتی ناممکن سازد.


ب) بی کس و کاری: یکی از بزرگترین مشکلات مهاجران ازدواجی این است که دچار ناامیدی و به دنبال آن افسردگی می شوند زیرا حتی اگر یک مشکل بی اهمیت پیش بیاید آنها نمی توانند گزینه رفتن به خانه پدری را در ذهن داشته باشند مگر این که بخواهند موجی از سرکوفت ها و حرف های مردم را تحمل کنند و از تمام مزایای مهاجرت نیز برای همیشه چشم بپوشند. ممکن است در ایران اگر آن فرد قهر کند و به خانه پدر برود پس از دو روز برگردد ولی در امریکا دیگر چنین گزینه ای برای زندگی او وجود ندارد. در نهایت فرد مهاجر خودش را بی کس و کار احساس می کند.


ج) مشکلات موازنه قدرت: وقتی مشکلات مهاجرتی با ازدواج قاطی شود شرایط نامطلوبی را برای فرد مهاجر به همراه می آورد چون او همیشه در موازنه قدرت فردی خواهد بود که نفهم است و هیچ چیزی از جامعه و زبان و مردم امریکا نمی داند و در عوض آن کسی که طرف امریکایی است در تمام زمینه ها صاحب نظر است و نظرات شخصی خودش و چرت و پرت های اضافه را هم به عنوان رسم و رسوم امریکا به خورد طرف مقابل می دهد و آن بنده خدای مهاجر هم چاره ای جز قبول کردن ندارد. در ضمن پاسپورت امریکایی و یا الطاف وی مبنی بر خارج کردن طرف مقابل از ایران نیز همچون چماق همیشه بالای سر او است.


د) افسردگی و غربت زدگی: حتی اگر بهترین حالت ازدواج را در نظر بگیریم و دو طرف از هر نظر شرایط مساعدی برای دیگری داشته باشند مشکلات معمول مهاجرت به سراغ فرد مهاجر خواهد آمد و ممکن است مشکلاتی را برای زندگی خانوادگی آنها ایجاد کند. مثلا ممکن است زن و یا شوهر مهاجر هر روز آبغوره بگیرد و یا این که ممکن است گوشه گیر شود و نخواهد با دوستان طرف که هیچ علاقه ای به دیدن آنها ندارد معاشرت کند. تفاوت فرهنگی و عدم مهارت اجتماعی او را هر روز منزوی تر می کند و ترجیح می دهد تا کمتر دیده شود و این مسئله ممکن است برای طرف امریکایی مشکل زا باشد. به هرحال افسردگی ناشی از مهاجرت به ازدواج ربطی ندارد و هر کسی کم و بیش پس از مهاجرت دچار آن می شود که البته پس از گذشت یک سال و یا بیشتر ممکن است تا حدودی بر طرف شود.


....


در مجموع به نظر من همه ما باید لااقل با خودمان کاملا روراست باشیم و باید دقیقا بدانیم که مهاجرت ما به امریکا چند درصد در تصمیم گیری ما در زمینه ازدواج موثر بوده است. اگر بگوییم که صد درصد و یا صفر درصد موثر بوده است باید بدانیم که یک جای کار ما ایراد دارد. اگر پنجاه به پنجاه باشد آن وقت ما فقط باید پنجاه درصد احتمال موفقیت را برای خودمان در هر کدام از زمینه ها در نظر بگیریم و اگر مثلا کسی ده درصد مهاجرت و نود درصد ازدواج در تصمیم گیری او موثر بوده است باید بداند که فقط ده درصد احتمال موفقیت در مهاجرت برای او وجود دارد زیرا او انگیزه و زمینه های کافی را برای تحمل سختی های مهاجرت ندارد و کسی که ده درصد به مهاجرت فکر کند یعنی اصلا علاقه ای به مهاجرت ندارد و ترجیح می دهد نامزد او به ایران بیاید و در آنجا با همدیگر زندگی کنند. اگر کسی نود درصد به مهاجرت فکر کند باید این انگیزه و سهم مهاجرتی خودش را در تصمیم گیری همیشه در نظر داشته باشد و سعی کند حتی در صورت شکست ازدواج کاری کند که مهاجرت او به سامانی برسد. اگر کسی با خودش کاملا روراست باشد لااقل توقعات خودش را هم در حد سهم این دو موضوع در تصمیم گیری تنظیم می کند و با مشکلات آن راحت تر کنار می آید.

ویدیوهای سرگرم کننده و ماجراهای من


سوی چشمانم بهتر شده است. دکتر گفت تا سه ماه دیگر بهتر هم می شود. دارم برای تشکیل خانواده اقداماتی مقتضی به عمل می آورم که امیدوارم افاقه کند. البته افاضات حضرات آیات را در این مورد خاص لحاظ نمی کنم و به یک دانه بسنده می کنم. می گوید راستش را بگو ببینم این دخترهایی که برایت پیغام دل و قلوه می گذارند که هستند. می گویم به حضرت عباس خبر ندارم. البته من با حضرت عباس هماهنگ کرده ام که حرفمان دو تا نشود. سرما هم خورده بود و فکر کنم من هم سرما خوردم. البته فکر بد نکنید چون ویروس سرما خوردگی از راه هوا هم منتقل می شود. حتی از فاصله یک متری و دو متری هم امکان انتقال آن وجود دارد. رفتیم یک بازی کردیم که یک میزی شبیه پینگ پنگ بود وتوپش هم یک صفحه پخ گرد بود که با نیروی مغناطیسی روی میز معلق بود و به این طرف و آن طرف می رفت. دو تا دسته هم مثل گوشکوب داشت که می بایست با آن توپ را به دروازه دشمن می کوبیدیم. با بدجنسی تمام دو دست او را بردم و بدون مراعات کردن توپ را چنان با قدرت تمام به سمت دروازه او می کوبیدم که انگار مسابقات المپیک است. وقتی پای رقابت و مسابقه در میان باشد من دیگر دوست و دشمن و زن و این چیزها نمی شناسم. ولی خوب بقیه اوقات رمانتیک بودم و حتی در ماشین را هم برای او باز کردم. می گویند اگر دیدی که یک آقایی در ماشین را برای یک خانم باز می کند بدان که یا تازه همدیگر را ملاقات کرده اند و یا اینکه ماشین نو است و مرد نمی خواهد که در آن محکم بسته شود و خراب شود. تازه گل هم خریدم که دیگر آخر عشقولانگی است. نمی دانم این موبایل از چه زمانی وارد فضای رمانتیک شد ولی خدا لعنت کند کسی را که این وسیله مستهجن را اختراع کرد. دقیقا مثل قلاده ای است که بر گردن آدم آوبزان شده باشد. من دیگر باید بروم ولی شما با همین ویدیوهایی که گذاشتم سر خودتان را گرم کنید.



سخنرانی مذهبی
از تهران تا قاهره
جلسه تخصصی مذهبی
مستر بین جدید
پروفسور بالتازار
ابراز عشق جوانان ایرانی به مقام ولایت
ماریا کالاس خواننده اپرا
آگهی بازرگانی
افتتاحیه المپیک 2012

۱۳۹۱ مرداد ۳, سه‌شنبه

رفتار ایرانی ها با یکدیگر در امریکا

یکی از دوستان عزیزمان در مهاجرسرا  اشاره به روابط بد ایرانی ها با همدیگر نمود و من هم می خواهم برداشت خودم را در این مورد بنویسم. خوب راستش من تا حالا ندیده ام که یک ایرانی از این که ببیند یک هم وطن خودش موفق است و یا به مقامی رسیده است ناراحت باشد بلکه برعکس شور و افتخار و غرور از این که یک ایرانی پخی شده است را در چشمانشان می بینم. هر زمانی هم که خبری از سختی ها و دشواری های زندگی و یا عدم موفقیت یک ایرانی به گوش می رسد می بینم که هر ایرانی ناخودآگاه ناراحت می شود و حتی اگر هم حرفی بر علیه او بزند و یا بگوید حقشان است در چهره او می شود درجه بالایی از ناراحتی را مشاهده نمود همان طوری که مثلا یک فوتبالیست ایرانی در یک بازی بین المللی توپی را خراب می کند و همه به او بد و بیراه می گویند ولی در دلشان آرزو می کنند که او خوب بازی کند و گل بزند. این همبستگی زیاد به خاطر زندگی اجتماعی و جامعه گرایی در میان ما است و درون ما به طور ناخودآگاه به دیگران وصل شده است.

پس چرا به قول آن دوست عزیزمان ایرانی ها چشم دیدن همدیگر را ندارند و مخصوصا در یک کشور غریبه نسبت به هم نامهربان هستند؟ به نظر من این نیروی دافعه در میان ایرانی ها دو علت اساسی دارد:

1- خود گریزی:
هیچ دقت کرده اید که وقتی یک زگیل بزرگ بر روی نوک دماغتان سبز می شود شما اصلا دلتان نمی خواهد که خودتان را در آینه ببینید؟ یا اگر هم خودتان را ببینید اعصابتان خرد می شود و حتی ممکن است به خودتان و به زگیل و به زمین و زمان بد و بیراه بگویید. از آنجایی که ایرانی ها زندگی به شدت اجتماعی دارند تقریبا در تمامی عادت های روزمره شباهت بسیار زیادی به یکدیگر دارند. عادت های غذایی, عادت های رفتاری, عادت های کاری, عادت های بهداشتی, حرکات بدن و بسیاری دیگر از کارهایی که یک ایرانی انجام می دهد برگرفته از فرهنگ و مذهب و الگوهای رفتاری رایج در جامعه است. حتی باورهای اجتماعی آنها هم بسیار نزدیک به هم است و مثلا عموم ایرانی ها اعتقاد دارند که موی گربه آدم را بیمار می کند و یا سگ کثیف است و یا اگر در تابستان در حالت ایستاده و یا سربالایی کولر ماشین را روشن کنید موتور خراب می شود! بیشتر آنها همجنسگراها را آدم نمی دانند و اگر ببینند که یک دختر خانمی به کسی لبخند زده است سرشان را تکان می دهند و می گویند زمان ما اصلا جرات نداشتیم جلوی بزرگ تر پایمان را دراز کنیم حالا ببین این جوان ها چقدر پر رو شده اند!

حالا در نظر بگیرید که من آمده ام امریکا و مثلا می خواهم یک خارجی شوم و اخلاق های خودم را عوض کنم و موهایم را بلوند کنم و اسمم را هم بگذارم سامانتا و جک و بیل. از آنجایی که قیافه هر ایرانی حتی در زیر صد کیلو آرایش و رنگ مو کاملا مشخص است از این که خیلی زود توسط هم وطن هایم شناسایی می شوم و هر کسی که از بغلم رد می شود پخ می زند زیر خنده و می گوید طرف ایرانی است لجم می گیرد و سعی می کنم اصلا از جایی که یک ایرانی است رد نشوم چون من در خیالاتم خودم را جنیفر لوپز و بردپیت فرض می کنم و گمان می کنم که با بقیه ایرانی ها از زمین تا آسمان فرق دارم.

از آنجایی که می خواهم خیلی خارجی باشم سعی می کنم عادت ها و باورهای رفتاری خودم را پنهان کنم و چیزهایی را بر زبان می آورم که اصلا از ریشه هیچ اعتقادی به آنها ندارم. مثلا در یک جمع در مورد مزیت های نگهداری حیوانات در خانه سخنرانی می کنم ولی همچنان اگر یک سگ خودش را به من نزدیک کند قیافه ام نافرم می شود. یا مثلا ممکن است در مورد حقوق همجنس گراها در جامعه و آدم بودن آنها سخنرانی کنم ولی حاضر نباشم با یک همجنس گرا دست بدهم و از تماس با او چندشم شود. در واقع ما دائم در حال جنگ با باورها و عادت های خودمان هستیم و چون ایرانی های دیگر آینه خود ما هستند اصلا دوست نداریم که آنها را ببینیم. می گوییم ایرانی های دیگر کلاه بردار هستند ولی خودمان هم همین طور هستیم و اگر یک فروشنده اشتباهی ده دلار به ما اضافه بدهد آن را به او بر نمی گردانیم و یا در کار و خرید و فروش سعی می کنیم که بیشترین سود ممکن را ببریم و برایمان رضایت مشتری اصلا مهم نیست و می گوییم کون لق مشتری. همه ایرانی ها را مثل کف دستمان می شناسیم چون در واقع خودمان را مثل کف دست می شناسیم!

2-کج فهمی:
زبان و رفتار ایرانی ها دنیای بزرگ و لایتناهی سوءتفاهمات و اشارات و کنایات و تعارفات است. امکان این که دو نفر ایرانی به طور صد در صد منظور هم دیگر را درک کنند نزدیک به صفر است. هیچ وقت نمی شود فهمید که بیان یک عبارت چه مفهومی را در پی دارد. وقتی که یک ایرانی با یک امریکایی رفت و آمد می کند همه چیز در بین آنها مشخص است و هر حرفی که زده می شود دقیقا همان مفهومی را دارد که در ظاهر مشخص است و اگر هر کدام حرف دیگری را نفهمد درخواست می کند که آن را تکرار کند و یا به روش دیگری توضیح دهد تا آن دیگری کاملا متوجه شود. کلام و رفتار در میان آنها بسیار ساده و ابتدایی است و ریشه در هیچ چیزی ندارد و ممکن است از مصاحبت با یکدیگر خیلی هم لذت ببرند و سپس هر کدام می رود پی کار خودش. ولی رویارویی دو ایرانی مثل برخورد دو ابر کومولونیمبوس با یکدیگر است که معلوم نیست در نهایت ترکیب آنها منجر به باران و رعد و برق و تگرگ می شود و یا این که به آرامی از کنار هم می گذرند.

مثلا من زنگ می زنم به عمه خاله پسردایی مادربزگ دوست پدرم که در امریکا زندگی می کند و می گویم که من فلانی هستم. او هم از آن طرف دنیا کلی قربان و صدقه من می رود و می گوید که تو کوچک بودی من تو را بغل می کردم و چه زود بزرگ شدی و از این حرف ها. بعد من می گویم که من برنده لاتاری شدم و می خواهم بیایم امریکا. سپس او هورا می کشد و شادی می کند و می گوید چه خوب شد و چقدر شانس آوردی و بیا پیش خودم عزیزم اینجا پیش من بمان و اصلا غمت نباشد و خیالت راحت باشد. خلاصه بعد از این که کلی حرف زدند و تلفن را قطع کردند طرف در امریکا تازه به خودش می آید و پشت لبش را گاز می گیرد و میزند پشت دستش و می گوید این چه حرف هایی بود من زدم! من اصلا خودم هم پیش ندارم که به او گفتم بیاید پیش من. این همه گرفتاری دارم حالا چطوری از او مراقبت کنم. اصلا به من چه مگر من پدر و مادر او هستم که بخواهم از او مراقبت کنم؟ از آن طرف من هم در ایران خیلی خوشحال هستم که یک آشنایی در امریکا گیر آورده ام که می توانم بروم پیش او و همه کارهایم را انجام می دهد و به من کمک می کند. ولی وقتی دفعه بعد زنگ می زنم می بینم طرف اصلا دیگر تلفن خودش را هم جواب نمی دهد و حتی ممکن است خانه خودش را هم از ترسش عوض کرده باشد. علت این است که ما چرت و پرت گو هستیم و مثلا وقتی کسی به ما بگوید می خواهم بیایم خانه تو به طور اتوماتیک و بدون این که در مورد آن فکر کنیم می گوییم اختیار دارید خانه خودتان است تشریف بیاورید و بعد می زنیم توی سر خودمان که این چه غلطی بود که من کردم. ولی اگر به یک امریکایی بگویید می خواهم بیایم خانه تو می گوید برای چه؟ و اگر آمادگی نداشته باشد می گوید نه و به همین سادگی قضیه تمام می شود.

اصولا تعارفات و کنایه ها و اشارات و گوشه چشم ها در مراودات میان ایرانی ها سوء تفاهمات زیادی به وجود می آورد و برای همین آنها ترجیح می دهند که با یکدیگر رفت و آمد نکنند تا از این جریانات به دور باشند. همین کج فهمی ها انتظارات زیادی را هم در میان آنها به وجود می آورد و مثلا اگر یک نفر بگوبد که من قربان تو می شوم و فدای تو بگردم و درد و بلای تو بر سرم بخورد شما ممکن است پیش خود بگویید که یک چنین فردی که حاضر است خودش را در راه من قربانی کند پس حتما حاضر خواهد شد که یک صد دلاری ناقابل به من بدهد! در حالی که این مکالمات فقط بخشی از رسم و رسوماتی است که هیچ معنی و مفهوم خاصی ندارد و فقط گفته می شود که یک حرفی زده شده باشد.

خلاصه مجموعه این عوامل دست به دست یک دیگر می دهند تا باعث شوند ایرانی ها مخصوصا در خارج از ایران ارتباط خوبی با یکدیگر نداشته باشند ولی باز هم نسبت به همدیگر کشش دارند و یک احساس قلبی و عمیقی نسبت به ایران و هر جنبنده ای که اسم ایران را یدک می کشد دارند.

۱۳۹۱ تیر ۲۹, پنجشنبه

خداحافظی با عینک و صندلی ماساژ در امریکا


دوشنبه گذشته ساعت دوازده و نیم در مطب دکتر حاضر شدم. مادرم هم با من آمد چون من نمی توانستم بعد از عمل رانندگی کنم. اول من را به چند اطاق بردند و پشت دستگاه های مختلف نشاندند. آن دستگاه ها یک چیزهایی شبیه دوربین های قدیمی عکس برداری بود و آن را به چشم من می چسباندند و می گفتند چشمک بزن و یا به آن نقطه قرمز خیره شو. می گفتند که دارند ابعاد چشم من را اندازه می گیرند و از درون آن عکس برداری می کنند. این اولین عمل جراحی بود که من قصد داشتم در عمرم انجام دهم. همیشه از دکتر و دم و دستگاه های او می ترسیدم و الآن هم اصلا خوشم نمی آید که مثل گوشت قربانی یک گوشه بنشینم و دیگران هی به من سیخ بزنند. بعد از این که از درون چشم من عکس گرفتند من را در یک اطاق تپاندند و یک ویدیو گذاشتند که آن را ببینم. یک دسته کاغذ هم به من دادند و گفتند که پس از دیدن برنامه باید آنها را امضاء کنم. در آن برنامه ویدیویی یک آقای کراوات زده آمد و اول توضیح داد که چگونه عمل را انجام می دهند. بعد گفت که این عمل جراحی هنوز صد در صد تایید شده نیست و هیچ ضمانتی هم در کار نیست که حتی چشم شما بدتر نشود. خلاصه کلی حرف زد که خلاصه آن این بود که اگر کور هم از اینجا بیرون رفتید مسئولیت آن پای خودتان است و باید همه آن برگه ها را امضا کنید که خونتان به گردن خودتان باشد. خلاصه من هم آن یک مشت برگه را امضاء کردم و گفتم به درک چون به هر حال اگر کور هم بشوم آدمی نیستم که بخواهم و یا بتوانم از چنین شرکت هایی شکایت کنم. بعد از مدتی که در آن اطاق نشستم و دیدم هیچ کسی به سراغم نیامد از اطاق آمدم بیرون و پیش مادرم نشستم. مادرم داشت بلند بلند از جنس هایی که در گودویل دیده بود صحبت می کرد. گودویل یک مغازه ای است که مثل تاناکورا می ماند و جنس های دست دوم را به قیمت های خیلی ارزان می فروشد. من هم یک گنجه چوبی خیلی زیبا از آنجا خریده ام که اگر می خواستم از مغازه دیگری بخرم می بایست صد برابر آن پول می دادم. من به مادرم گفتم بابا اینقدر اینجا گودوبل گودویل نکن آبروی ما را بردی. الآن همه فکر می کنند ما تمام اموراتمان از گودویل می گذرد و شک می کنند که نکند پول ندهیم و فرار کنیم! خلاصه یک آقای هندی که عمامه به سر داشت آمد و من را به داخل بخش جراحی برد. در آنجا یک ابای نایلونی به تن من کردند و یک کلاه و روکش کفش نایلونی هم به من پوشاندند. بعد من را بر روی یک مبل نعنویی که زیر پایش هم بالا می آمد نشاندند و یک خانم مسن آمد و شروع کرد به حرف زدن. خیلی خوش برخورد و شوخ طبع بود و برای من توضیح داد که چگونه قطره بریزم و موقع عمل باید بی حرکت بمانم و چشم هایم را هم باز نگه دارم. دو نفر دیگر هم در مبل های کناری من لمیده بودند که یک نفر از آنها یک خانم جوان مکزیکی بود که برای سومین بار عمل می کرد. ظاهرا یک چیزی درون چشمش در حال پیشرفت بود که نیمی از دید او را گرفته بود و مشکوک به سرطان بود.

وقتی آن خانم تمام توضیحات را داد من بر روی مبل لم دادم تا استراحت کنم. یک حوله داغ هم بر روی من انداختند تا سردم نشود. این حوله داغ خیلی به من چسبید و چون صبح هم سر کار بودم خیلی زود به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی چشم هایم را باز کردم دیدم که یک نفر دارد من را صدا می کند. من سوال کردم عملم تمام شده است؟ آن مرد خندید و گفت نه تازه باید به درون اطاق عمل بروی. گفتم خر و پف می کردم؟ گفت نه. من چند وقت پیش متوجه شدم که وقتی می خوابم خر و پف می کنم و خیلی به این موضوع حساس شده ام. نمی دانم اگر کسی بخواهد با من زندگی کند می تواند این موضوع را تحمل کند یا نه. به هر حال من را به اطاق عمل بردند و من را بر روی یک تخت خواباندند که بر روی آن یک دستگاه لندهور آماده ایستاده بود. عمل چشم من قرار بود از نوع پیشرفته باشد که به آن ویوفرانت می گویند و به شکل موجی جلوی چشم را می خراشند تا به شکل مطلوب در بیاید. سپس دو نفر به بالای سر من آمدند و شروع کردند به ور رفتن با سر من و می خواستند یک چیزی را به زور وارد چشم من بکنند. من هم با آخرین قدرت مقاومت می کردم و چشمم را طوری به هم فشار می دادم که آنها نتوانند چیزی را در آن فرو کنند. هر دو فریاد می زدند که تکان نخور و چشمهایت را به هم فشار نده ولی من کار خودم را می کردم. بالاخره یک چیزی را به زور بر روی چشم راستم تپاندند و یک چیزی مثل در کشویی از جلوی چشمم رد شد. بعدا فهمیدم که این در کشویی یک تیغه ای است که جلوی جشم را می تراشد و آن را باز می کند. بعد دو تا کپه نور دیدم که هر کدام از آنها شبیه اثر انگشت بود و بالا و پایین هم قرار داشتند. بالایی قرمز بود و پاینی هم سبز بود. پانزده ثانیه این دو نور را دیدم و سپس همان در کشویی دوباره در جهت مخالف حرکت کرد و ظاهرا آن لایه از چشم را که بریده بود سر جایش گذاشت. دردی نداشت و فقط همان جایی که می خواستند دستگاه را بر روی چشمم بتپانند چون مقاومت می کردم درد می گرفت. چشم چپم راحت تر بود چون دیگر می دانستم که چه اتفاقی می افتند و مقاومت کمتری کردم. وقتی پاشدم دکتر از من سوال کرد که می توانم ساعت را بخوانم و من دیدم که می توانم. سپس من را به یک اطاق دیگر بردند و دواها و پرونده را زیر بغلم گذاشتند و من را راهی خانه کردند. یک عینک آفتابی خوب هم به من دادند که الآن هم چون جلوی کامپیوتر نشسته ام بر چشمم است و یک عینک مسخره هم داده اند که دورش ابر است و شب ها باید در موقع خواب آن را به چشمم بکنم تا مبادا نصف شب در خواب چشمانم را بمالم و هیبت تراشیده آن بر هم بخورد. سه تا قطره هم دادند که دو تا از آنها را باید هر چهار ساعت یک بار در زمان بیداری بر روی چشمم بریزم و یکی از آنها هم اشک مصنوعی است که چون چشمان من خشک نمی شود نیازی به آن ندارم. یک قرص ضد درد و یک قرص خواب هم دادند که فقط همان شب اول یک دانه خوردم و چون نیازی نبود دیگر از آنها استفاده نکردم. خلاصه کلام اینکه الآن این شخصی که دارد برای شما تایپ می کند دیگر عینکی نیست و برای همیشه عینک خودش را پس از بیست و پنج سال کنار گذاشت. البته دکتر گفت ممکن است بعدها برای دیدن چیزهای نزدیک به عینک احتیاج داشته باشی که همان پیر چشمی است.

قبل از این که عمل کنم یک چیزی هم از اینترنت خریده ام که اگر بگویم کف شما می برد. البته برای خریدن آن خیلی جستجو و تحقیق کردم و بالاخره مناسب ترین آن را در یک حراج گیر آوردم که حدود شش صد دلار از قیمت دیگران ارزان تر بود و در نهایت من آن را هزار و نهصد تومان خریدم. البته از همه مردم شهید پرور ایران شرمنده ام که در این وانفسای اقتصادی و کمبود مرغ من چنین خریدی را کرده ام ولی خوب حالا که زن ندارم باید از این فرصت ها کمال استفاده را ببرم. البته مدل چینی آن هم بود که هم کامل تر بود و هم کمی ارزان تر ولی من می خواستم که یک مارک امریکایی بگیرم که چرم آن هم خوب باشد و در ضمن گارانتی هم داشته باشد. این صندلی که وزن آن بیش از صد کیلو است شش مدل اصلی ماساژ دارد و به مدل های مختلف خم می شود و می تواند در حالت جاذبه صفر قرار بگیرد که شبیه صندلی فضانوردان در زمان پرتاب موشک های ماهواره بر است. یک پنل کامپیوتری هم در جلوی آن است که می توانید ترکیب های مختلفی از ماساژ را برنامه ریزی کنید تا برایتان اجرا کند. خلاصه از کف پا گرفته تا سر و گردن را برای شما ماساژ می دهد و گرم می کند طوری که آدم اصلا دلش نمی خواهد از آن پیاده شود. دیروز زنگ زدند و گفتند که این صندلی را می آورند و من هم سر کار بودم. از آنجایی که دکتر به من گفته است تا دو هفته هیچ وزنه ای را نباید بلند کنم به مادرم گفتم که یک پولی به کسی که این صندلی را می آورد بدهد تا آن را به درون خانه بیاورد. ظاهرا اول قبول نمی کرد ولی بعد وقتی که قبول کرد فهمیدند که اصلا جعبه صندلی که در مجموع صد و بیست کیلو بود از در خانه تو نمی آید. خلاصه آن پستچی که خیلی هم غول بود جعبه را در حیاط باز کرد و آنها را تکه تکه به داخل خانه آورد. وقتی من آمدم همه چیز وسط هال بود و من فقط می بایست آنها را سرهم کنم. این کار حدود دو ساعت طول کشید ولی وقتی که برای اولین بار بر روی آن نشستم تمام خستگی از تنم در رفت. عکس آن را هم برایتان گذاشته ام و می توانید خودتان ملاحظه کنید. من همیشه کتف و گردن و کمرم ایراد دارد و یا گرفته است و یا این که احساس خستگی و کوفتگی دارد. امروز صبح هم قبل از آمدن به سر کار پنج دقیقه ماساژ گرفتم که جای شما خالی خیلی باحال بود. ببو هنوز از آن می ترسد و می رود یک گوشه می نشیند و با چشمان گرد به آن زل می زند. آخر تا به حال هیچ صندلی ندیده است که تکان بخورد و به نظرش عجیب و غریب می آید.

یک گولر گازی هم از اینترنت خریده بودم که وقتی آمد و وصلش کردم دیدم مثل موتور تراکتور صدا می دهد. ویدیوی آن را گرفتم و برای فروشنده فرستادم و او گفت که یکی دیگر می فرستند و آن را می برد. آن را دوباره بسته بندی کردم و پستچی آمد و آن را برد و دیگری هم در راه است که همین روزها می رسد. البته خانه ما به ندرت گرم می شود ولی گاهی که هوا خیلی گرم می شود بد نیست که چند ساعتی کولر گازی روشن باشد تا هوای خانه خنک شود. خوبی اینجا این است که هر چقدر هم هوا گرم باشد وقتی که خورشید غروب کند هوا خنک می شود و حتی شب بدون کاپشن نمی شود در حیاط ایستاد. برای همین است که خانه در طول روز هم خنک می ماند  و معمولا نیازی به کولر ندارد. الآن مشکل من این است که چشم هایم به نور حساس است و در ضمن کمی هم بلوری می بینم که به خاطر همین قطره هایی است که در چشمم می ریزم. می گویند باید یک تا دو هفته صبر کنم تا چشمانم دید مطلوب خودش را به دست بیاورد. ولی در مجموع از دید دور خودم خیلی راضی هستم و می توانم تمام چیزهایی را که در دوردست است ببینم. دیگر نیازی نیست که وقتی به استخر و یا پارک آبی می روم عینکم را در بیاورم و کورمال کورمال راه بروم. وقتی که آدم عینکی است دقیقا همان جاهایی که مثل استخر به عینک نیاز دارد مجبور است عینکش را در بیاورد و از دیدن مناظر چشم نواز محروم شود. در شرکت هم همه به من می گویند که قیافه ام بدون عینک خیلی بهتر شده است مخصوصا وقتی که عینک آفتابی می زنم احتمالا شبیه مامورهای مخفی شده ام. هر کسی که من را در اطاقم در شرکت و در پشت کامپیوتر با عینک آفتابی می بیند یک لحظه می گرخد و می آید و علت آن را سوال می کند. رئیس من هم چشمانش را عمل کرده است ولی مشکل او ظاهرا چیز دیگری بوده است و گفت که وقتی می خواستند چشمانش را عمل کنند آنها را درسته از توی حدقه در آوردند. من حتی از شنیدن آن هم داشتم قالب تهی می کردم چه برسد به این که ببینم چشمان یک نفر را از حدقه در آورده باشند.

خوب من دیگر باید بروم. اگر دیدید غلط و غلوط زیاد دارم به خاطر این است که چشمانم از پشت عینک آفتابی درست و حسابی نمی بیند و همه چیز مخصوصا در فاصله نزدیک کمی بلوری است.


راستی وبلاگ لنگ دراز را هم بخوانید من خودم تازه پیدایش کردم و بامزه است.

۱۳۹۱ تیر ۲۳, جمعه

مرغ نامه در امریکا


شنیده ام که در ایران مرغ به کیلویی هفت هزار و پانصد تومان رسیده است. البته مرغ کوپنی و صفی هم هنوز وجود دارد که باید برای آن از دو روز قبل ثبت نام کنید و اگر شانس با شما یار باشد آن را به قیمت کیلویی چهار هزار و پانصد تومان و یا شاید حتی پنج هزار تومان بخرید. فعلا همه در ایران فقط به فکر مرغ هستند و تمام بحث های سیاسی و اقتصادی و ورزشی و علمی پیرامون مرغ و قیمت آن در بازار است. من که دیگر مرغ از گلویم پایین نمی رود و تا تکه ای مرغ از داخل ضرف غذا به درون قاشق من می آید کله ام را به اطراف تکان می دهم و آه می کشم و می گویم که الآن مردم ایران مرغ ندارند بخورند و آن وقت من اینجا دارم مرغ می خورم. البته این آه و افسوس در نهایت مانع خورده شدن آن تکه مرغ نمی شود و دستگاه گوارش هم کار خودش را انجام می دهد و کاری به کار این کارها ندارد. حالا نگرانی من از کمبود مرغ و یا نخوردن آن نیست بلکه نگرانی اصلی من از این بابت است که مثل همیشه دست اندر کاران به تکاپوی خرید مرغ های گندیده و مریض و آبله گرفته از کشورهای دورافتاده می کنند تا بتوانند به قول خودشان بازار را تحت کنترل در بیاورند و در کنار آن هم پول کلانی به جیب بزنند. وقتی هم که مرغ به خاطر بالا بودن تقاضا و کمبود عرضه قاچاق شود دیگر نه وزارت بهداشت بر آن نظارتی دارد و نه هیچ ارگان دیگری و هر کسی مرغ ارزان بفروشد همه برای آن سر و دست می شکانند. داشتم عکس های صف مرغ را نگاه می کردم و دیدم بر پنجره مغازه ها نوشته است مرغ برزیلی. نه این که برزیل مرغ نداشته باشد ولی این که یک مرغ برزیلی سر از آن طرف کره زمین در ایران در بیاورد یک مقداری نافرم است و معلوم نیست چه مسیرهایی را طی کرده است. نگرانی دیگر من هم این است که ای کاش همین مرغ کمیاب و گران شود ولی به بقیه مواد خوراکی سرایت نکند. البته میوه هم شنیده ام که خیلی گران شده است و هر کسی نمی تواند میوه بخرد. همین روزها است که دوباره صف نان و صف میوه صف سیگار و رب گوجه فرنگی هم راه بیفتد. البته بد فکری هم نیست چون مردم بیکار از خانه هایشان در می آیند و حضورشان در جامعه پر رنگ تر می شود و حوصله شان هم سر نمی رود.  بقالی ها هم دوباره مثل زمان ما ابهت پیدا می کنند و برای اینکه مثلا یک قالب پنیر برای شما کنار بگذارد باید هر زمانی که او را می بینید تا کمر تعظیم کنید. تازه شاید مجبور شوید با همان قالب پنیر و یا شیر پاستوریزه یک آدامس بادکنکی و یا یک جاروی دسته دار هم به زور بخرید.

حالا بزنم به تخته نه این که بخواهم ایراد بگیرم ولی ماشاءالله این مردم ایران هم خوب بخور هستند و از هر چیزی که بگذرند از شکم خود کم نمی گذارند. این امریکایی های بدبخت صبح یک قهوه با یک تکه نان می خورند و نهار هم یک ساندویچ کوچک و شب هم با یک سالاد و یا یک شام سبک سر و ته قضیه را هم می آورند. دیگر خوردن میوه و سبزیجات و پلو و خورشت و کباب و این چیزها را فقط ممکن است هفته ای یک بار تجربه کنند. یعنی در امریکا کمتر کسی وسعش می رسد که همیشه در خانه میوه داشته باشد و یا هر شب باربیکیو راه بیندارد. الآن مادر من هنوز به سبک ایران خرید می کند و غذا می پزد و بعد از اینکه حساب و کتاب می کند تازه متوجه می شود که اگر به این رویه ادامه دهد باید تمام پس انداز آخرتش را هم در این راه خرج کند. وقتی به او می گویم که خوب چرا این همه خرید می کنی و غذا می پزی می گوید خوب مگر می شود که آدم میوه و سبزی جات تازه و برنج و لبنیات و ماست و گوشت و مرغ در خانه نداشته باشد؟ من هم می گویم بله در امریکا می شود چون هیچ کسی در خانه اش همه این چیزهایی را که گفتی با هم ندارد! البته الآن من که مرفه بی درد هستم و مادرم هم مشکل مالی ندارد ولی به هرحال سبک زندگی در امریکا این طوری نیست که آدم هی زیاد بخورد و بعد هم نصف بیشتر مواد غذایی خورده شده را به صورت تاپاله در بیاورد. در امریکا اگر بخواهی غذای سالم بخوری هر لقمه ای که فرو می رود باید یک جورهایی در حد نیاز و وسع مالی آدم باشد اگرنه حساب و کتاب آدم در آخر ماه با هم نمی خواند مگر این که بخواهی مثل خود امریکاییها آشغال بخوری و همه اش به این رستوران های غذای آماده بروی و باک را پر کنی. حالا خوب چون ما ایرانی هستیم این چیزها را می گوییم و قبول داریم ولی باز هم همیشه چلو و پلو و میوه و سبزی تازه و تقریبا همه چیز در خانه مهیا است چون این طوری عادت کرده ایم و اگر نداشته باشیم احساس گدا بودن به ما دست می دهد. در ایران هم همین است و مثلا تا مرغ کم می شود همه هجوم می برند که مبادا یک شب سر بی مرغ بر بالش بگذارند. خوب بابا جان حالا یک مدت مرغ نخور جایش چه می دانم اردک, غاز, بوقلمون, مرغابی, ماهی, خاویار  و از این چیزها بخور!

اصلا من از این مرغ هایی که لنگهایشان را هوا کرده اند خیلی بدم می آید. در یکی از همین فروشگاه های زنجیره ای یک مرغ پخته لنگ در هوا را که بر روی آتش می چرخد می دهد پنج دلار. بعضی موقع ها که از آنجا رد می شوم چپ چپ نگاهش می کنم ولی باز هم دلم نمی آید آن را بخرم. یک سیخ در کون آن فرو کرده اند و از جای گردنش در آمده است و همین طور حول محور سیخ می چرخد. رنگش هم چه می دانم قهوه ای سرخ شده است و هر بار که لنگش پایین قرار می گیر چند قطره آب هم از روی آن بر روی آتش می چکد و جلز و ولز می کند. نمی دانم چرا در امریکا گردن مرغ ها را می کنند و می اندازند دور در حالی که خوردن گوشت های کنار مهره ها و مکیدن نخاع وسط آن از کارهای مورد علاقه من در کودکی بود. هر گردن حدود پنج مهره داشت که هر کدام از آنها لااقل چند دقیقه آدم را سرگرم می کرد و بعد هم می بایست دستمان را تا پایان غذا در دیدرس می گذاشتیم که مادربزرگم مطمئن شود آن را با ملافه سفید متکاهای او پاک نمی کنیم. حتی اگر یک لحظه هم چشم از ما بر می داشت کافی بود تا دستمان را به فرش و یا پیراهنمان بزنیم و آن را کثیف کنیم. خلاصه این مرغ های امریکایی بدون گردن هستند و البته دل و روده هم ندارند. ولی تا دلتان بخواهد چرب است. آخرین باری که مرغ سوخاری خوردم مربوط به چند سال پیش می شد که به کنتاکی رفتم و دو تا ران مرغ و یک سینه سفارش دادم. البته بد نیود ولی آنقدر چرب و چیلی بود که پس از غذا با خودم عهد کردم که دیگر چنین غذایی نخورم. وقتی که مثلا گوشت را از ران جدا می کردم از میان آن همین طور چربی می ریخت. پوست آن هم که منبع هورمون است و می گویند اگر زن ها بخورند ریش و سبیل در می آورند و اگر مردان بخورند پستانشان قلمبه می شود. ولی مرغ در این رستوران ها ارزان است و اگر کسی بخواهد آشغال به درون شکمش بریزد و زیاد بخورد مجبور است که مشتری چنین رستورانهایی شود. بعضی وقت ها در مک دونالد و یا کنتاکی یک آدم هایی می بینید که کونشان به زور از در رد می شود. آنها مشتری های دائمی این فروشگاه ها هستند چون مجبورند زیاد بخورند و هر چقدر هم که از این نوع غذاها زیادتر می خورند گنده تر می شوند و بدنشان ورم می کند و احتمالا در هر وعده دستشویی هم چند کیلو تاپاله می رینند.

خلاصه این که من نمی دانم این مرغ لنگ در هوا چه دارد که مردم این همه برایش در صف می ایستند و سر و دست می شکانند. من دیگر باید بروم.

۱۳۹۱ تیر ۱۹, دوشنبه

تجربه های مهاجرت به امریکا



البته سعی می کنم یک جوری بنویسم که ضایع نباشد ولی بالاخره باید بنویسم چون بامزه است. چند وقت پیش با مادرم به یک مهمانی ایرانی رفته بودیم. بر خلاف من که هیچ وقت در هیچ کجا هیچ آشنایی ندارم و اصولا اهل رفت و آمد نیستم مادر من در همه جا صدها نفر را می شناسد و بالاخره افرادی را پیدا می کند که با آنها رفت و آمد کند. مثلا یک خانم آرایشگری را در ایران می شناخت که دخترش در سنفرانسیسکو بود و یا همکارانش کسانی را در اینجا می شناختند و خلاصه  یک مرتبه چشم باز می کنی و می بینی که در تعطیلات آخر هفته چندین جا به مهمانی دعوت شده ایم. خلاصه آن مهمانی هم از همین نوع بود که دوست من دوست دارد با دوست تو دوست شود. من هم با غرولند به همراه مادرم به آن مهمانی رفتم و طبق معمول هم خوش گذشت. شام خوش مزه بود و کمی هم دیمبل و دامبول گذاشتند و کمی هم مرغ سحر ناله کن خواندند. بعد از شام هم طبق معمول به عنوان دسر همراه با چای کمی بحث سیاسی کردند و در مورد مسائل مهم سیاسی و حکومتی اظهار نظر کردند و بیانیه های مهمی ازخودشان در کردند. من هم گاهی نظری می پراندم ولی ماشاءالله آنقدر فرد فاضل و عالم زیاد بود که فرصت هر فرد برای افاضه فضل بسیار کوتاه می شد و همه با عجله زمان را از بقیه می قاپیدند تا نظریات خودشان را در مغز دیگران بتپانند. در چنین جمعی اگر منتظر یک صدم ثانیه سکوت در بین کلام حاضرین هستید تا شما هم بتوانید حرف بزنید کور خوانده اید و احتمال این که این آرزو را با خودتان به گور ببرید خیلی زیاد است. حتما باید پابرهنه به وسط صحبت افراد بپرید و با بلند تر حرف زدن صدای دیگرانی که همزمان با شما شروع به حرف زدن کرده اند را در نطفه و قبل از اوج گیری خفه کنید. چون این جور بحث ها هرج و مرجی است از یک موضوع خاص شروع می شود و به یک موضوع بی ربط دیگر پایان می یابد که گاهی هم به جنجال و دلخوری های مختلف می انجامد. در آنجا چند نفر تازه مهاجر بودند و بقیه هم از مهاجران قدیمی بودند. من تازه داشتم کیک خوشمزه ای را که جلویم بود با چای می خوردم که یک دفعه دیدم صحبت جمع به مهاجرت و مشکلات آن کشید و همه داشتند در مورد آن صحبت می کردند. من ساکت بودم و در یک گوشه نشسته بودم و داشتم حاضران را زیر چشمی نگاه می کردم. می بایست لباس و یا ظاهر دختران را به خاطر می سپردم چون می دانستم که بعدا مادرم در مورد همه دخترها گزارش می دهد و مثلا می گوید آن دختری که لباس آبی پوشیده بود و یا آن یکی که کفش صورتی داشت و من هم چون اغلب به لباس کسی توجه نمی کنم نمی فهمیدم که دارد در مورد چه کسی حرف می زند. داشتم همین کارها را می کردم که یکهو دیدم همه دارند در مورد وبلاگ من صحبت می کنند. یکی داشت از من طرفداری می کرد و می گفت خیلی مطالب خوبی می نویسد. یکی می گفت که جاسوس امریکا است و پول می گیرد تا چرت و پرت در مورد امریکا بنویسد و دیگری خالی می بست که من او را از نزدیک می شناسم و اصلا هم این طوری نیست و اتفاقا پسر خیلی خوبی است. من هم همان طور ساکت نشسته بودم و اگر هم کسی به من نگاه می کرد مثل بز سرم را تکان می دادم. خوب راستش کمتر کسی می داند که من این وبلاگ را می نویسم و حتی مادرم هم نمی داند و فقط اندک دوستانی که از طریق این وبلاگ با من آشنا شده اند این را می دانند. ولی برایم عجیب بود که چطور خیلی ها که حتی این وبلاگ را نخوانده اند اسم آن به گوششان خورده است و البته خیلی هم خوشحال بودم که ناشناس مانده ام و قیافه ام هم به آدم حسابی ها نمی خورد که کسی در این مورد به من شک کند! احتمالا اگر بلند می شدم و می گفتم توجه توجه من نویسنده این وبلاگ هستم همه می گفتند بشین بینیم بابا!

می دانید که از نظر رسمی دیگر پرونده مهاجرت من بسته شده است و من خیر سرم یک امریکایی به حساب می آیم. برنامه پنج ساله اول من خیلی وقت است که تمام شده است و الآن کمی از برنامه پنج ساله دوم عقب هستم چون با این که اهداف کلی آن مشخص شده است ولی هنوز هیچ استراتژی خاصی را برای انجام دادن آن تعریف نکرده ام. حتی هنوز نمی دانم که آیا پس از این که با یک خری ازدواج کردم می خواهم در امریکا بمانم و یا این که شرایط طوری خواهد بود که باید در ایران و یا یک کشور دیگر زندگی کنم. آدم انتظار دارد با تمام شدن پروسه مهاجرت دوران بلاتکلیفی او هم به پایان برسد ولی ظاهرا بلاتکلیفی چیزی نیست که بخواهد به این زودی ها دست از سر آدم مهاجر بردارد و به نظر می رسد که برای من این بلاتکلیفی تازه دارد شروع می شود. خوب راستش من توان آن را ندارم که یک گوشه ای بشینم و فقط بخورم و برینم و دلم خوش باشد که زندگی بدون مشکلی دارم. در این صورت حتما خوشی یک لگد محکم به زیر دلم می زند تا ارواح تمام مردگانم در جلوی چشمم ظاهر شوند. حالا شاید اگر ازدواج کنم کمی مشکل به زندگی من اضافه شود و روزگارم رنگ بگیرد.   وقتی که همسر سابقم را دیدم و با هم ازدواج کردیم خیلی خوشحال بودم که یک مرحله سخت از زندگی را پشت سر گذاشته ام چون انتخاب شریک زندگی واقعا برایم مشکل بود. در تمام هفت سالی هم که با هم زندگی می کردیم از انتخاب خودم راضی بودم. ولی خوب حالا دوباره باید آن مرحله سخت را بگذرانم و هیچ تجسمی از فردی ندارم که ممکن است در آینده همسر من شود. برنامه ریزی های مهاجرت من فقط برای این بود که در امریکا بچه دار شویم و من کار کنم و پول در بیاورم و یک زندگی خانوادگی خوب و نسبتا مرفه داشته باشیم ولی روزگار بر روی برنامه های من شاشید و همه آن را برهم زد تا بار دیگر به من ثابت کند که اگر بخواهد می تواند حریف قدری برای من باشد. راستش غرور بی جا هرگز به من اجازه نمی داد که بتوانم اشتباهات خودم را در زندگی ببینم و گمان می کردم که می توانم زمین و زمان را به میل خود به گردش در بیاورم. حالا شما این وبلاگ را نگاه نکنید که من به خودم بد و بیراه می گویم و به اشتباهاتم اعتراف می کنم چون زمانی شروع به نوشتن کردم که کمی از سلول های مغزی من به کار افتاده بود و لااقل سعی می کردم که مغرور نباشم. این وبلاگ هم وسیله خوبی بود تا من با غرور خودم مبارزه کنم و مخاطب بسیاری از نوشته هایم هم خودم بوده ام نه شما. من حتی نمی خواستم قبول کنم که آدم زشت و دماغ گنده و گند دماغی هستم و در خیالات واهی خودم را یک آدم از هر جهت برتری می دیدم که دیگران خیلی هم دلشان بخواهد که با من زندگی کنند. اولین باری که مریم یادگار گفت من زشت هستم خیلی بر روی آن فکر کردم و برای اولین بار با دید تازه ای به عکس خودم نگاه کردم و تازه فهمیدم که راست می گوید. البته من هم به اندازه خودم دوست داشتنی هستم و دیگران می توانند در کنار من از زندگی خودشان لذت ببرند ولی به شرط این که واقع گرا باشم و تمام زشتی ها و بدی های خودم را هم در کنار خوبی هایم ببینم و بدی ها و زشتی های دیگران را هم بپذیرم و گمان نکنم که همیشه و در همه جا فقط حق با من است و یا این که من از دماغ فیل افتاده ام. 


قبل از مهاجرت نگاه من به جامعه و آدم های اطراف خودم غیر واقعی و خودپسندانه بود. وقتی این وبلاگ را درست کردم بخش کامنت آن را باز گذاشتم تا کمی فحش بخورم. گمان می کردم اگر کامنت جایی باز باشد همه می آیند و فقط فحش می دهند. ولی نمی فهمیدم که دیگران هم مثل من آدم هستند و هیچ فرقی با خود من ندارند. اگر شرایط برای دیگران ناجور شود به ستوه می آیند و به موقعش بد و بیراه هم می گویند همان طوری که من هم چنین کاری را می کنم. بعد فهمیدم که نه تنها من با بقیه هم وطن هایم هیچ فرقی ندارم بلکه با انسان هایی که از نژاد و مذهب و رنگ متفاوتی هم هستند هیچ فرقی ندارم. این چیزها را تازه بعد از مهاجرتم به امریکا فهمیدم. قبل از آن مثلا اگر کسی به من می گفت که زنت را تنهایی به امریکا نفرست چون ممکن است در روابط شما خدشه ای ایجاد شود در دلم به او می خندیدم و می گفتم مگر من و همسرم مثل شما آدم های چرت و پرتی هستیم که چنین اتفاقی برای ما بیفتد. می گفتم من با همه فرق می کنم. الآن فهمیدم که من با همه هیچ فرقی نمی کنم. قبلا فکر می کردم که نژاد ایرانی برتر است ولی الآن فهمیدم که این مزخرف ترین حرف است چون اصلا هیچ برتریتی برای هیچ نژادی وجود ندارد و فقط تفاوت و گوناگونی وجود دارد چه ایرانی باشد چه افغانی و چه امریکایی. اتفاقی که پس از مهاجرت در من روی داد این بود که روزگار یک لگد محکم به تخمم زد و ناگهان چشمانم باز شد. قبلا فکر می کردم که من مرکز جهان آفرینش هستم زیرا دنیا از زاویه چشمان من شکل می گیرد و اگر من آنها را بر روی آفرینش ببندم محو خواهد شد. الآن فهمیده ام که من تنها ذره کوچکی از آفرینش هستم که ممکن است حتی بود و نبودم هم در آن کوچکترین نقشی نداشته باشد. راستش من حتی هیچ وقت هیچ حرف بدی از دهانم در نمی آمد. خیلی برایم مهم بود که حتی در مقابل هم سن های خودم بسیار مودب و با تربیت باشم. ولی الآن دوست دارم بی تربیت باشم. مگر من چه کسی هستم که نباید هیچ حرف بدی از دهانم خارج شود و یا در نوشته ام نوشته شود؟ در زمان نوجوانی به جای آهنگ های شاد سمفونی گوش می کردم و به جای خواندن کتاب تن تن و میلو کتاب های فلسفی می خواندم. الآن دوست دارم آهنگ های بند تنبانی گوش کنم و تازه توانستم درک کنم که شنیدن آهنگ های مینی بوسی در ماشین چه صفایی دارد. الآن خیلی دوست دارم که یک زن روستایی داشته باشم که لهجه محلی داشته باشد. فرق نمی کند لری, آذری, رشتی, مازنی و یا کردی و شیرازی. هر چه که باشد خیلی شیرین است.


خلاصه این که به قول کیوسک من دیگر آن آدم قبلی نیستم. یا لااقل دیگر نمی خواهم آن آدم قبلی باشم. ولی خوب باز هم انتخاب همسر خیلی سخت است. اصلا نمی دانم از کجا و چگونه شروع کنم. در جوانی هم هیچ وقت عرضه دختربازی نداشتم که این چیزها را یاد بگیرم. البته در مقاطعی دوست دختر داشتنم ولی آنها هم خودشان با پای خودشان آمده بودند نه این که من به خودم زحمت بدهم و به دنبال کسی بروم. الآن هم همان طور دست و پا چلفتی و بی عرضه هستم. ولی خوب در امریکا از این خبرها نیست و اگر لحظه ای غافل شوی رقیب عشقی از راه می رسد و طرف را می رباید. اینجا عاشقی هم مثل کار و تجارت رقابتی است و محدودیتی هم برای رقابت وجود ندارد تا جایی که شما اگر عرضه و توانایی آن را داشته باشید که یک خانم شوهردار و یا یک مرد زن دار را هم به سمت خودت جذب کنی هیچ کسی نمی تواند شما را در این مورد بازخواست کند. اینجا مملکت آزاد است و رقابت هم در هر زمینه ای آزاد است مگر آن که خلاف قانون باشد. خوب راستش من چون خیلی خیر سرم روشنفکر بودم و اعتقاد داشتم که هر کسی باید آزاد باشد تا با هر کسی که دلش می خواهد زندگی کند و البته خیلی هم مغرور بودم مثلا اگر کسی که با من زندگی می کرد می آمد و می گفت که من دیگر نمی توانم با تو زندگی کنم می گفتم خوب خوش آمدی به سلامت. در حالی که الآن متوجه شدم این کار من اشتباه است و باید تا جایی که می توانم تلاش کنم تا متوجه علت آن بشوم و یا اینکه نگذارم کسی را که دوستش دارم از دستم برود. خوب این چیزها را از نظر تئوری تا حدودی یاد گرفته ام ولی هنوز نمی توانم آن را به صورت عملی پیاده کنم و به عبارت ساده تر هنوز در این زمینه چلمنگ و گاگول هستم. یا این که یکی دیگر از مشکلات من این بود که حتی در روابط دیپلماتیک هم خیلی مودب و پاستوریزه بودم و هرگز در مورد هیچ کدام از موارد دیپلماتیکی حرف نمی زنم چون خجالت می کشیدم. در مورد احساساتم حرف نمی زدم و در مورد خواسته هایم هم صحبت نمی کردم. احتمالا افراد دیگری هم در جامعه ما هستند که همین مشکل من را دارند چون محیطی که ما در آن پرورش یافته ایم ما را این چنین بار آورده است.


خلاصه این که تجربه های مهاجرت خیلی چیزها به من یاد داد و بودن و نوشتن در این وبلاگ باعث شد که نه تنها من آنها را با شما به اشتراک بگذارم بلکه خودم هم آنها را در اینجا داشته باشم و هر زمانی که لازم داشتم دوباره به آن مراجعه کنم.



۱۳۹۱ تیر ۱۲, دوشنبه

طبیعت زیبای اطراف سنفرانسیسکو


این چهارشنبه روز استقلال امریکا است و تعطیل است یعنی این که امروز و فردا کار می کنیم و بعد یک روز تعطیل هستیم سپس پنشنبه و جمعه هم کار می کنیم و به آخر هفته می رسیم. تازه روز سه شنبه و جمعه هم که نیمه وقت است و ساعت دو اداره تعطیل می شود. بسیاری از کارمندان هم مرخصی گرفته اند و امروز اداره بسیار خلوت است. هوا همچنان مطلوب است ولی همیشه آدم باید یک کت یا کاپشن نازک به همراه داشته باشد چون بعضی وقت ها نسیم خنک می وزد. شب ها هم که اصلا بدون کت نمی شود بیرون رفت. زمستان هم وضعیت به همین گونه است و فقط چند درجه سردتر است و گاهی هم باران می آید. یعنی اگر شما در سنفرانسیسکو و مناطق اطراف آن یک تیشرت و یک کاپشن نازک مدل احمدی نژادی داشته باشید می توانید در تمام فصل های سال آن را بپوشید بدون این که گرم و یا سردتان بشود. یکشنبه صبح با مادرم به شهر برکلی رفتیم و من او را به یک دریاچه بسیار زیبایی بردم که بالای یک تپه چنگلی در پشت شهر است. هوا مه آلود بود و ترکیب مه و جنگل و دریاچه بسیار زیبا بود. مقیاس ارزش دهی مادرم به هر جایی میزان تمیزی دستشویی آن است. مثلا اگر به یک رستوران برویم مادم همیشه می گوید رستوران خیلی خوبی است و دستشویی آن هم خیلی تمیز است. بس که در ایران دستشویی ها کثیف است و او هم همیشه از این مسئله رنجیده خاطر می شود. خوب راستش من هیچ وقت در ایران جایی خارج از خانه و یا اداره دستشویی نمی رفتم چون حالم بد می شد ولی افرادی که مسن تر هستند به هر حال مجبور هستند که از دستشویی های عمومی استفاده کنند و اگر در ایران مادرم مثلا به دستشویی جایی می رفت و آنجا برق نمی زد اصلا نمره صفر به آن رستوران و یا مکان عمومی می داد. برای همین اینجا هم عادت دارد که همه جا را با دستشویی ها بسنجد و هر جایی که می رود پس از برگشتن از دستشویی قیافه اش بسیار خوشحال است و می گوید که ایجا واقعا جای خوبی است و دستشویی هایش هم بسیار تمیز است. خلاصه وقتی به آن دریاچه رفتیم و از دستشویی هم بازدید کرد و از تمیز بودن آن مطمئن شد تازه زیبایی های آنجا به چشمش آمد و گفت که این دریاچه بهشت روی زمین است. من هم همیشه به او می گویم که مادرجان در امریکا همه دستشویی های عمومی تمیز هستند و صابون و دستمال هم دارند و لازم نیست هر بار از تمیز بودن دستشویی جایی اظهار تعجب و شادمانی کنی. الآن ممکن است برخی دوستان بگویند که در امریکا هم دستشوی کثیف وجود دارد ولی خداوکیلی من از زمانی که به امریکا آمده ام هنوز با چنین چیزی برخورد نکرده ام ولی خوب شاید در شهرها و یا ایالت های دیگر امریکا دستشویی کثیف هم پیدا شود. یک بار یادم نمی رود که با مدیر عامل شرکتمان در تهران داشتیم با قطار به اهواز می رفتیم و در قسمت درجه یک کوپه اجاره کرده بودیم و من با خودم کلنجار می رفتم که به دستشویی بروم یا نه ولی بالاخره به دستشویی رفتم و جای شما خالی نباشد دقیقا وسط کاسه مستراح یک تکه بزرگ عن مثل مار دور خودش پیچ خورده بود. من همان جا راهم را کج کردم و برگشتم و تا رسیدن به مقصد دستشویی نرفتم ولی خاطره آن کپه عن هنوز هم در ذهنم مانده است. البته وقتی مدیر عاملمان رفت ظاهرا آنجا را تمیز کرده بودند چون چیزی در مورد کثیفی آن نگفت و حتما چون من خیلی از این ماجرا بدم می آمد سرم آمد. 


داشتم می گفتم که به دریاچه رفتیم و قدم زدیم و از هوای آنجا لذت بردیم و سپس از شهر برکلی خارج شدیم و به اسکله ای رفتیم که در روبروی شهر برکلی ساخته اند و یک مکان توریستی و تفریحی است. این اسکله در امتداد پل بیبریج است که بر روی آب کشیده اند و شهر اوکلند را به سنفرانسیسکو وصل می کند. در آنجا نهار خوردیم و سپس بر روی اسکله قدم زدیم. ماهیگیران زیادی بر روی اسکله ایستاده بودند و قلاب های خودشان را در آب انداخته بودند. توریست های زیادی هم که با اتوبوس آورده شده بودند بر روی اسکله قدم می زدند. در آنجا کلاب های ورزشی و تفریحی زیادی وجود دارد و مادرم هم در یک کلوپ قایقرانی ثبت نام کرد. این قایق ها خیلی جالب است و در هر قایق حدود بیست نفر می نشینند و پارو می زنند و یک نفر هم که مربی است آنها را به راه راست هدایت می کند. بیشتر پارو زن ها افراد مسن هستند و خوبی این قایق این است که همه می توانند در میان پارور زدن استراحت هم بکنند. قایق ها هم چوبی است و در جلوی آن کله اژدها و یا شیر و عقاب ساخته اند که خیلی زیبا است. من هم می خواستم در کلاس های قایق های بادبانی ثبت نام کنم ولی فعلا منصرف شدم. البته ورزش خیلی خوبی است و به قدرت بدنی هم نیاز دارد چون نگه داشتن بادبانها در مقابل بادهای شدید خلیج سنفرانسیسکو گاهی بسیار دشوار است. بعضی وقت ها شما مجبور می شوید تمام وزن خودتان را بر روی طناب بیندازید تا از انحراف بادبان جلوگیری کنید. ولی ورزش بسیار مفرح و نشاط بخشی است و پس از اتمام آن زندگی بر روی خشکی برای انسان لذت بخش می شود. یکی از چیزهایی که در امریکا وجود دارد و من خیلی از آن خوشم می آید این است که مردم واقعا طبیعت خودشان را دوست دارند و از امکانات آن استفاده می کنند بدون این که به آن آسیبی برسانند. هر جایی که یک منظره طبیعی وجود داشته باشد در آنجا تعدادی میز و نیمکت بر روی زمین کاشته اند تا مردم بنشینند و از منظره استفاده کنند. حتی اجاق های ذغالی هم در کنار میز و نیمکت وجود دارد که شما بتوانید غذا بپزید. و البته دستشویی صحرایی و سطل زباله هم به تعداد کافی وجود دارد. وقتی به این چیزها نگاه می کنم ناخودآگاه به یاد ایران می افتم و به یاد این می افتم که ساحل دریای خزر چقدر کثیف است و چقدر به آدم هایی که برای بازدید آن می روند گیر می دهند. اگر می شد سرتاسر ساحل فضای تفریحی و امکانات رفاهی ایجاد شود به نظر من هیچ دست کمی از مناظر دریای سنفرانسیسکو نداشت و آنجا هم بسیار زیبا و مفرح می شد. البته دریای خزر فقط یک نمونه کوچک است و سرتاسر ایران پر از مکان های زیبا و تفریحی است که متاسفانه از حداقل امکانات توریستی و بهداشتی هم برخوردار نیست و حتی  برخی مناطق به زباله دانی تبدیل شده اند. خدمات اقامتی و هتل ها هم در ایران افتضاح است و هتل های پنج ستاره در ایران معلوم نیست که ستاره هایشان را از کدام مقام کشوری به زور رشوه و پرداخت پول خریده اند چون کیفیت آنها از یک هتل یک ستاره بیشتر نیست. ابتدایی ترین و پایه ای ترین چیز در یک مسافرخانه بی ستاره در امریکا این است که در دستشویی آن حوله تمیز و صابون وجود داشته باشد ولی شما کافی است که یک بار در عید نوروز به یک هتل پنج ستاره در ایران بروید تا ببینید که باید برای گرفتن یک حوله تمیز به صد نفر زنگ بزنید و یا با صابون مصرف شده و پشم و کثافت در وان حمام مواجه شوید.


طوفان نمک در کنار دریاچه ارومیه
حالا اصلا گور پدر توریست و مسافرت و این جور چیزها. ما حتی از سرمایه های طبیعی خودمان هم مراقبت نمی کنیم و همه آنها را با دست خودمان نابود می کنیم. نگاه کنید چقدر سد بدون مطالعه بر سر راه دریاچه ارومیه زده اند که الآن باید خبر طوفان نمک را در آن مناطق بشنویم و عکس های آن را ببینیم. نه تنها دریاچه از بین می رود بلکه تمام شهرهای اطراف آن هم به مرور با گردی از نمک پوشانده می شود و حاصلخیز ترین زمین های زراعی به شوره زار بدل می شوند. یا بلایی را که ما بر سر رود کارون آورده ایم و الآن حتی با سد گتوند آب کم آن هم به رگه های نمک وصل شده است و به مرور تمام مزارع سر راه خودش را خواهد خشکاند. مرداب ها و باتلاق های طبیعی زیادی از بین رفت و کم کم پرندگان مهاجر هم دیگر از فضای ایران مهاجرت نمی کنند چون زیستگاه طبیعی آنها نابود شده است. از جنگل های سرسبز شمال ایران هم فقط یک رگه های نازکی باقی مانده است و بقیه آن الوار شد و پول آن به جیب آقایان رفت. زمان جنگ به بهانه فرستادن الوار به جبهه درختان را قطع می کردند و پس از اتمام جنگ هم این راه ادامه پیدا کرد. در حالی که مردم امریکا درختان و تمام امکانات طبیعی خودشان را دوست دارند و اجازه نمی دهند که کسی آنها را نابود کند. شمال سنفرانسیسکو مترو ندارد زیرا بسیار سرسبز و پر درخت است و برای کشیدن مترو باید تعداد زیادی درخت قطع می شد ولی حتی پس از چهل سال هنوز نتوانسته اند که اجازه قطع آن درختان را بگیرند و در نهایت اصلا این پروژه به کل تعطیل شد. مردم ناحیه شمال خلیج سنفرانسیسکو گفتند که ما به خاطر راحتی و آسایش خودمان حاضر نیستیم هیچ درختی را قطع کنیم و در برابر آن هم محکم ایستادند. ولی ما برای حفط منابع طبیعی خودمان چکار کرده ایم؟ هر بار که سیزده به در می شود به یاد طبیعت کشورمان می افتیم و پس از آن هم هزاران تن زباله در آنجا باقی می گذاریم و به خانه هایمان بر می گردیم. ای کاش یک روز ما هم طبیعت کشور خودمان را دوست داشته باشیم و قدر آن را بدانیم. البته بماند که آنقدر گرانی و بدبختی در مملکت ایران وجود دارد که دیگر شاید این حرف ها مسخره به نظر برسد. ولی دوستان تمام این مشکلات اقتصادی و سیاسی ممکن است یک روز حل شود ولی آن چیزی که دیگر هرگز باز نخواهد گشت طبیعت نابود شده ایران است. افراد زیادی هم هستند که با تخریب طبیعت و محیط زیست مبارزه می کنند ولی خوب متاسفانه توجهی به نظرات کارشناسی آنها نمی شود و روند تخریب همچنان ادامه پیدا می کند. آنها می دانند که اگر این روند ادامه پیدا کند کشور ایران بستر حیاتی خود را از دست خواهد داد و آن زمان دیگر اهمیتی نخواهد داشت که چه کسی زمام دار امور این شوره زار پهناو ر خواهد بود. به نظر من این افراد وطن دوستان واقعی هستند و کسانی مثل مهندس درویش یک قهرمان ملی به معنای واقعی است که شاید سال ها بعد تازه متوجه شویم که نبرد آنها با تخریب محیط زیست چه ارزش زیادی برای نجات کشورمان داشته است. اگر مبارزان سیاسی و اقتصادی برای رساندن مریض به یک بیمارستان خوب تلاش می کنند و در مورد نوع پزشک و خدمات درمانی او بحث و جدل می کنند, مبارزان محیط زیستی که پرستارانی بی ادعا هستند به بیمار تنفس مصنوعی می دهند و سعی می کنند که او را همچنان زنده نگه دارند چون اگر بیمار بمیرد دیگر کشوری به نام ایران نخواهد ماند که بتوان برای آن آینده ای متصور بود.