۱۳۹۱ تیر ۷, چهارشنبه

هر کسی فهمید چه نوشته ام به من هم بگوید


چهار تا دو هزار تومانی تا نخورده توی ساک سفرم پیدا کردم. آن را در جیب بغل تپانده بودم که وقتی برگشتم ایران اگر کسی به استقبالم نیامد تاکسی بگیرم و به خانه بروم. آن زمان دو هزار تومانی برای خودش ابهتی داشت و کلی به خودم عزت نهاده بودم که این همه پول را در کیفم گذاشتم. الآن که شنیده ام قیمت ها مریخی شده است و اگر دو هزار تومانی بر روی زمین افتاده باشد کسی خم نمی شود که آن را بردارد. راست و دروغش با راوی ولی گمان نکنم کسی من را با هشت هزار تومان از فرودگاه امام به خانه ببرد. موقع رفتن از مهرآباد آمدم ولی الآن دیگر همه پروازهای خارجی رفته امام. البته الآن که خیر سرم خارجی شده ام احتمالا هیئت استقبال کننده هر جوری که شده خودشان را به فرودگاه می رسانند و نیازی نیست که نگران پول تاکسی باشم. ممکن است تازه حلقه گل هم بیاورند و یک پلاکارد هم دستشان بگیرند که بازگشت پیروزمندانه آرش امریکایی را به وطن تبریک می گوییم. من هم در حالی که بر روی کول مردم سوار هستم پاسپورت امریکایی خودم را بالا می گیرم و می گویم من متعلق به همه شما هستم. بعد مردم کف و سوت می زنند و می گویند قهرمان قهرمان! شاید هم نه و مجبور شوم خودم ساک سفرم را بر روی زمین خرکش کنم و با هشت هزار تومانی که دارم یک بلیط اتوبوس بخرم و خودم را به خانه برسانم. چند تا چیز دیگر هم توی ساکنم پیدا کردم که خیلی خاطره انگیز بود. یک کارت بانکی که مال بانک ملی بود و چون از وسط نصف شده بود آن را با چسب چسبانده بودم. ولی هنوز کار می کرد. نمی دانم شاید چند صد هزار تومانی هم در حساب داشته باشم. یک کارت مترو هم پیدا کردم. گواهینامه ایران هم برایم خیلی جالب بود مخصوصا عکس روی آن. یک دسته چک هم پیدا کردم که فقط چند برگش استفاده شده بود. من خیلی کم از چک استفاده می کردم و برای همین هم چک برگشتی نداشتم. سالها قبل یک بابایی که کاسب بود من را به بانک معرفی کرده بود و به من دسته چک داده بودند. آن زمان خیلی راحت دسته چک می دادند اگرنه من خودم هیچ اعتباری نداشتم که با آن بتوانم دسته چک بگیرم. یک عالمه هم شماره تلفن و کارت ویزیت پیدا کردم که مربوط به ایران بود. هر چیزی را که می دیدم یک خاطره ای برایم زنده می شد. تقریبا پس از شش سال در این ساک را باز کرده بودم و دل و روده اش را ریختم بیرون. بعد توی ساک را بو کردم دیدم بوی ایران را می دهد. یاد روزی افتادم که داشتم وسایلم را توی آن می چپاندم که به امریکا بیایم.  آن زمان دنیایی از مجهولات در جلوی چشمانم رژه می رفت ولی خیالم راحت بود که از کارم مرخصی گرفته ام و اگر نشد که بمانم برمی گردم سر خانه و زندگی خودم. خانه و زندگی که چه عرض کنم همان نصفه و نیمه ای که داشتم.

الآن وقتی به افکار آن زمان خودم فکر می کنم دلم به حال آن زمان خودم می سوزد. خیلی بوق بودم و هیچ چیزی از امریکا نمی دانستم. شب ها می نشستم با خودم حساب می کردم که حتی اگر کار تکنسینی انجام دهم هر ساعت پنجاه دلار می دهند. اگر هر روز چهار ساعت هم کار کنم می شود روزی دویست دلار و در ماه می شود شش هزار دلار. بعد دهانم باز می ماند و می گفتم اه ماهی شش میلیون تومان خیلی خوب است. بعد حساب می کردم که با ماهی شش میلیون تومان چه چیزهایی می توانم بخرم. خلاصه مثل همان کسی شده بودم که یک کاسه ماست داشت و می خواست با فروش آن و خریدن چیزهای دیگر برای آینده اش برنامه ریزی کند. بعضی وقت ها هم در خیال خودم کار بالا می گرفت و راکی فلر می شدم!  وقتی که آمدم امریکا یک رزومه درست کرده بودم که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در آن پیدا می شد. شش صفحه چرت و پرت را پشت سر هم ردیف کرده بودم که اصلا خواننده گیج می شد که من چکاره حسن هستم. بعد آن رزومه را برای کار تکنسینی می فرستادم و آنها هم آن را مستقیما می انداختند در سطل زباله. برای کار حرفه ای هم که اصلا نمی توانستم درست و حسابی حرف بزنم چه برسد به اینکه بخواهم مدیر یک بخش بشوم. طرف وقتی زنگ می زد و حرف زدن من را می دید می گفت خوشحال شدم و قطع می کرد. یک بنده خدایی نصیحتم کرد و گفت همه این آشغال ها را پاک کن و فقط بنویس که کار تکنسینی انجام دادی. خدا پدر و مادرش را بیامرزد چون همین باعث شد که لااقل یک جا من را برای مصاحبه دعوت کنند و من هم همان کار را قاپیدم. رزومه اول من مثل این بود که شما بخواهید برای شغل آبدارچی یک شرکت اقدام کنید و بعد بنویسید که مدرک دکتری دارید و ده سال هم مدیر بخش ماهواره ناسا بوده اید! طرف یا فکر می کند شما دیوانه هستید و یا فکر می کند اشتباه اقدام کرده اید و یا اصلا رزومه شما را نمی خواند و می رود سراغ نفر بعدی. تازه وقتی رفتم سر کار فهمیدم که برای راه انداختن یک شرکت و دفتر و دستک در امریکا آدم باید سالها سابقه کار در امریکا را داشته باشد تا بفهمد که چه به چه است و همین طوری نمی شود آبدوغ خیاری یک بیزینس راه انداخت. یک بنده خدایی به من می گفت هر زمانی که یاد گرفتی به یک ساندویچ فروشی در امریکا بروی و دقیقا همان چیزی را که دلت می خواهد سفارش بدهی و طرف یک چیز اشتباهی به تو نفروخت تازه می توانی بر روی به راه انداختن یک شرکت در امریکا فکر کنی. راستش من الآن هم بعد از پنج شش سال هنوز با سفارش دادن غذا و یا مواد تشکیل دهنده ساندویچ مشکل دارم و مثلا می گویم فلان چیز را برایم نگذار و طرف طوری متوجه می شود که باید دو برابر آن چیز را برایم بریزد!

البته این را قبلا هم تعریف کرده ام ولی چون خودم خوشم می آید دوباره تعریف می کنم. یک بار در میدان انقلاب به یک ساندویچ فروشی رفته بودم و داشتم ساندویچ دل و جگر خودم را با سوپ می خوردم که یک نفر که گیوه هایش را زیر بغلش گذاشته بود آمد تو و به فروشنده گفت یک ساندویچ بده. فروشنده که مثل همه فروشنده های ایران کم حوصله بود گفت ساندویچ چه می خواهی. بنده خدا که تازه از یک روستا به شهر آمده بود متوجه سوال فروشنده نشد و گفت یک ساندویچ بده. فروشنده دوباره با صدای بلندتر پرسید ساندیوچ چه می خواهی هی می گویی ساندویچ ساندویچ. بنده خدا هم که از رفتار فروشنده ناراحت و عصبانی شده بود با دستش به سوسیس داخل یخچال اشاره می کرد و می گفت بابا ساندویچ بده دیگه ساندویچ. فروشنده با خنده و تمسخر گفت این اسمش ساندویچ سوسیس است نه ساندویچ و همه حضار هم از جمله خود من خندیدند و سر خودشان را تکان دادند که این بابا دیگر از کجا پیدایش شده است. بنده خدا دم بر نیاورد و گفت همین از همین ساندویچ بده. به عقلم هم نمی رسید که خوب بنده خدا بلد نبوده است. اصلا زبانش چیز دیگری بوده است و با شهر تهران و اصطلاحات آن آشنا نیست. پیش خودم فکر می کردم طرف اشکول است. وقتی اولین بار به ساندویچ فروشی سابوی در امریکا رفتم و می خواستم سفارش ساندویچ بدهم بدجوری به یاد آن مرد روستایی افتادم. خطوط چهره اش اصلا از جلوی چشمم کنار نمی رفت و از این که من هم مثل بقیه به او خندیده بودم احساس شرمساری و عذاب وجدان می کردم. چقدر احمق بودم که یک چیز به این سادگی را نمی فهمیدم که در مملکت ما زبان ها و فرهنگ های مختلفی وجود دارد و قرار نیست که همه به همه چیز مسلط باشند و آن را بدانند. چقدر احمق و ابله بودم که از او دفاع نکردم و سعی نکردم به فروشنده بفهمانم که منظور او ساندویچ سوسیس است. مطمئن هستم که او بسیار از این ماجرا رنجیده خاطر شده بود و شاید هم خودش را ملامت کرده بود که چرا این چیزهای به این سادگی را نمی داند. همان طوری که من خودم را ملامت می کردم ولی خوب در امریکا هیچ کسی من را مسخره نمی کرد و به من نمی خندید.

 اصلا یادم رفت داشتم در مورد چه چیزی صحبت می کردم که به اینجا رسیم. آها داشتم می گفتم کیفم را زیر و رو کردم که خوب گفتم و تمام شد بعدش گفتم هنوز نیامده به فکر راه انداختن کار و کاسبی در امریکا نباشید که خوب این را هم گفتم بعد گفتم که مسخره کردن خیلی بد است و همین دیگر یادم نمی آید چه چیزی می خواستم بگویم که صحبت به اینجا کشید. آها رزومه نوشتن را هم برایتان گفتم که باید حتما متناسب با شغلی باشد که می خواهید برایش اقدام کنید. بی خودی یمین و یثار ننویسید و با قصه حسین کرد شبستری به صحرای کربلا نزنید. آخر ما ایرانی ها خیلی دوست داریم که از خودمان تعریف کنیم و اگر بگویند در چند خط خودتان را وصف کنید مثنوی هفت من برایشان می نویسیم و در آخر هم متذکر می شویم که اصلا قصد تعریف کردن از خودمان را نداشته ایم تا صفت فروتنی را هم به دیگر صفت های خوب خودمان اضافه  کرده باشیم. مخصوصا من که خدای بلف بودم و اگر اسم یک چیزی را هم شنیده بودم آن را در رزومه ام نوشته بودم تا مبادا خواننده گمان کند که من سوادم کم است. حالا استخدام هم نکرد به درک همین که رزومه ام را بخواند و از تعجب دهانش باز بماند کافی است! انگار که دختر دارند و من هم قرار است به خواستگاری دخترشان بروم! جالب اینجا است که صد تا خالی در مورد خودمان در رزومه می نویسیم و وقتی که یک نفر به ما می گوید مثلا ننویس سابقه فلان کار را هم داری می گوییم آخر دروغ نمی شود اگر این را در رزومه خودم ننویسم؟! آخ که چقدر ما پاکدامن و صداقت پیشه هستیم. آخر آن چیزی را که ننوشته ایم که دروغ حساب نمی شود پدر جان. دل بکن جانم و آن را از رزومه ات پاکش کن و اگر داری برای شغل یدی اقدام می کنی یک جوری رزومه ات را تنظیم کن که فکر کنند تمام عمرت جز عملگی هیچ کار دیگری نکرده ای اگرنه مهندس هوا و فضا را که برای آن کار بخصوص استخدام نمی کنند.

یک لحظه ویرم گرفت که هر چه را که نوشتم پاک کنم ولی بعد گفتم نه بابا ولش کن بگذار چاپ شود. این خواننده های بیچاره من آنقدر توقعشان پایین است که هر چه را که من بنویسم می خوانند و به به و چه چه می کنند. بنده های خدا حق هم دارند چون اگر ایران باشند که هیچ سرگرمی دیگری ندارند و اگر هم امریکا و یا کشورهای دیگر باشند که باز هم هیچ سرگرمی دیگری ندارند.  من هم که مجبورم حواسم به کار باشد و تیک عصبی دستم را بر روی کیبورد بیچاره خالی می کنم. الآن هم گرسنه ام شده است و باید بروم یک خاکی به سر کنم. آخ که چقدر دلم برای آن ساندویچ های دل و جگر کثیف تنگ شده است. من رفتم.


۱۳۹۱ تیر ۶, سه‌شنبه

ماجرای من تا قبل از آمدن به امریکا


حدود سیصد هزار تومان اجاره می دادم و سیصد هزار تومان هم خرج خوراک خانه بود. البته دو میلیون تومان هم پول پیش داده بودم. دویست هزار تومان هم خرج آب و برق و تلفن و رفت و آمد و این چیزها بود. چون اسم من در بیمه رد نمی شد مالیات هم نمی دادم و همان هشتصد هزار تومان در ماه را به صورت چک می گرفتم. البته هر سه یا چهار ماه یک بار آن هم با اما و اگر و کم و زیاد و بالا و پایین. یک خانه خوب دو خوابه در خیابان نفت اجاره کرده بودم که یک موقع به کلاس خانم سابقم بر نخورد و از فک و فامیلش کم نیاورد. گرچه همه آنها خودشان در دولغوزآباد زندگی می کردند. ناگفته نماند که خودم هم اهل دک و پز بودم و  نباید همه چیز را به گردن همسر سابقم بیاندازم. ولی پس اندازی نمی ماند. هر چند وقت یک بار یک خرید و فروشی می کردم و پولی نصیبم می شد. مسافرت و برج هایمان از همین راه تامین می شد. البته مسافرت که خرجی نداشت چون همه اش در خانه فامیل ها تلپ می شدیم و پول هتل نمی دادیم اگرنه وسعمان به سفر هم نمی رسید. خودم که یک ماشین بی ام دابلیوی غراضه داشتم که مال زمان ناصرالدین شاه بود. قبلا جیپ داشتم ولی این یکی به آن یکی گفته بود زکی. این ماشین هم باعث می شد که هر چند وقت یک بار اصغر آقا مکانیک را ببینم. چند تا معامله گیرم آمد و با پولش توانستم یک پاترول نسبتا خوب برای خانم سابقم بخرم. با این پاترول برای خودش در خیابان های تهران خدایی می کرد. یک گارد و چند تا نورافکن هم جلویش داشت که آدم از دیدنش زهره ترک می شد. چهار میلیونش را داشتم و سه میلیونش را از صاحب کارم وام گرفتم که ماهی صد هزار تومان از حقوقم کم می کرد. هر بار که می رفتیم فروشگاه شهروند برای دو هفته خرید می کردیم و می ریختیم پشت پاترول. با حدود پنجاه هزار تومان همه چیز می خریدیم. تازه ملی کارت آمده بود و می شد به جای پول در فروشگاه شهروند از آن استفاده کرد. خیلی وقت ها هم کار نمی کرد برای همین حتما می بایست پول نقد هم توی جیب شلوارمان می تپاندیم. از زمانی که یک سفر رفتیم دبی دیگر کلاس کارمان رفت بالا و از فروشگاه هایلند در میدان آرژانتین خرید می کردیم که تمام جنس هایش خارجی بود و از دبی می آمد. آنجا همه دماغشان بالا بود و ما هم سعی می کردیم که دماغمان را بالا بگیریم و برای همه پشت چشم نازک کنیم. انگار که ما خارجی هستیم و تازه از ناف لس آنجلس برگشته ایم و اینجا همه چیز بو می دهد. البته بقالی سر کوچه خانه قدیمی ما در نظام آباد هم همان جنس ها را با نصف قیمت می فروخت. پسرش می رفت دبی و برایش جنس می آورد و می ریخت در مغازه. ولی خوب خرید از نظام آباد اصلا کلاس نداشت. الآن بیا و زندگی پسرش را ببین که چه دک و پزی به هم زده است. چهار تای ما را می خرد و می گذارد در جیب بغلش. 

بعضی وقت ها هم شب ها می رفتیم هتل اوین تا در لابی پایین آن قهوه یا بانانا اسپلیت بخوریم. اگر بدانید چقدر تلاش کردم تا اسم این بی صاحب شده را یاد بگیرم. یک تکه موز و یک دانه ویفر را می چپانند داخل بستنی و آن را می گذارند توی یک لیوان کمر باریک. از همان لیوان هایی که از نوع گیلاس است و درون آن شراب زهرماری می خورند. یک قاشق چایخوری هم گوشه آن می گذاشتند و گارسن آن را برایمان می آورد. چنان در مبل های لابی لم می دادم و پایم را روی دیگری می انداختم که انگار یک فرد خارجی خیلی مهمی هستم. بعد زیر چشمی آدم هایی را که آنجا بودند می پاییدیم. تقریبا همه از دماغ فیل افتاده بودند. اگر یک خارجی پیدا می شد ده نفر مترجم دور او را گرفته بودند و همه در حال خودشیرینی بودند. ما هم سعی می کردیم با هم انگلیسی حرف بزنیم که بقیه فکر کنند ما خارجی هستیم. ولی خوب خیلی تابلو بود که خارجی نیستیم و داریم ادا در می آوریم. حالا قیافه که هیچ همان انگلیسی حرف زدنمان خیلی تابلو بود. با این که خانم سابقم در امریکا به دنیا آمده بود ولی باز من بهتر از او حرف می زدم. وقتی که ما ازدواج کردیم فکر می کردم که دیگر همین طوری می توانم سرم را به پایین بیندازم و مثل یابو وارد امریکا شوم. بعد که کمی تحقیق کردم دیدم نه بابا همه چیز به این سادگی ها هم نیست و کلی کاغذ بازی دارد. چند بار به ساختمان حافظ منافع امریکا در جردن رفتیم تا پاسپورت امریکایی او را تمدید کنیم. آخرین عکس او در پاسپورت امریکایی با پستانک گرفته شده بود. وقتی من را هم به داخل ساختمان حافظ منافع امریکا راه می دادند احساس مهم بودن به من دست می داد. البته می بایست در سالن انتظار می نشستم و نمی توانستم وارد آن دخمه های تو در تو بشوم. برای رسیدن به همان جا هم می بایست از چند در رد بشویم که مجهز به فلزیاب بود و اگر چیز فلزی به همراه داشتید بوق می زد. تازه یک برنامه های اینترنتی آمده بود که می شد به صورت مجانی شماره تلفن های امریکا را گرفت. شماره چند تا وکیل امریکایی را پیدا کردیم و شب ها به دفتر آنها زنگ می زدیم. خانم سابقم که می ترسید صحبت کند و من هم با انگلیسی دست و پا شکسته می گفتم من زنم امریکایی است و می خواهم بیایم امریکا. آن بدبخت شروع می کرد به صحبت کردن و توضیح دادن ولی من هیچ چیزی نمی فهمیدم و فقط همان جمله ای را که حفظ کرده بودم دوباره تکرار می کردم که من زنم امریکایی است و می خواهم بیایم امریکا. بعد طرف قطع می کرد و هر چقدر که زنگ می زدم دیگر گوشی تلفن را بر نمی داشتند. اصلا دلم نمی خواست پیش فامیل بروم و برای همین هم حدود هفت سال صبر کردیم تا شرایط آمدن را پیدا کنیم. همسر سابقم غر می زد که من می خواهم درسم را در امریکا ادامه بدهم و اگر زودتر نرویم دیگر برای درس خواندن پیر می شوم.

خلاصه او را فرستادم و خودم ماندم ایران تا کار کنم و پول بفرستم. یک خانه اجاره کرد و برای من هم وکیل گرفت که کارم به جریان افتاد. خوشبختانه پول خوبی در می آوردم و با این که ماهی دو هزار دلار برای او می فرستادم ولی خودم هم می توانستم زندگی کنم. او هم با ماهی دو هزار دلار خدایی می کرد. اول قرار بود کارم شش ماه طول بکشد ولی این شش ماه شد یک سال و بعد هم شد دو سال. اگر بدانید که من در این دو سال چه زخم زبان هایی که از این و آن نشنیدم. همه می گفتند خاک بر سرت زنت را فرستادی رفت؟ بره را فرستادی پیش گرگ؟ الان او دارد این پول ها را می خورد و به ریش تو می خندد. من ناراحت می شدم و فقط سعی می کردم از دست این حرف ها فرار کنم. آنهایی هم که غریبه بودند و رویشان نمی شد چیزی بگویند فقط می گفتند پس چی شد؟ تو که هنوز ایرانی؟! خیلی دلم می خواست بگویم آخر به تو چه مردکه ناحسابی که من کجا هستم ولی جلوی خودم را می گرفتم و می گفتم آره کارم یک مقداری طول کشید ولی دارد درست می شود. سعی می کردم بیشتر پیش خانواده عمه ام باشم. او خیلی مهربان است و من پیش آنها احساس راحتی می کردم. هر شب به امریکا زنگ می زدم و با خانم سابقم صحبت می کردم ولی خوب کم کم چیزهایی که به هم می گفتیم قدیمی شده بود و حرف زیادی برای گفتن نداشتیم. این آخرها حتی جواب تلفن من را هم نمی داد و سعی می کرد بپیچاند. البته چون هنوز پول می فرستادم خیلی سعی می کرد که ظاهر خودش را حفظ کند. من هم که طبق معمول خر و هالو بودم و چیزی از این چیزها سرم نمی شد. من خیلی نسبت به او احساس تعهد می کردم و چون شب و روز مجبور بودم کار کنم اصلا فرصتی هم برای فکر کردن به چیز دیگری را نداشتم. گمان می کردم که او هم همین طوری باشد چون زمانی که می رفت خیلی گریه کرد و تا مدت ها پس از این که در امریکا بود می گفت که نمی تواند دور از من زندگی کند. ولی خوب گذشت زمان می تواند همه چیز را تغییر دهد. وقتی کارم به وقت مصاحبه در ابوظبی رسید خیلی خوشحال شدم. وقتی این خبر را به خانم سابقم گفتم زیاد خوشحال نشد و گفت که من باید بیایم ایران و با تو صحبت کنم. در یک لحظه انگار همه چیز بر سرم خراب شد و به یاد حرف هایی افتادم که مردم در این مدت به من می گفتند. پیش خودم گفتم که وقتی آمد شاید همه چیز درست شود ولی این اتفاق رخ نداد و او کاملا نسبت به من سرد و بی احساس شده بود. آن زمان نمی خواستم چنین چیزی را باور کنم ولی بعدها فهمیدم که او از سال دوم در امریکا دوست پسر داشته است و به او علاقه مند شده بود. من هم می دانم او کیست چون دفعه های اول به من می گفت که مثلا دارد با جمعی از دوستان بیرون می رود ولی بعد از آن سعی می کرد که روابطش را از من مخفی کند.

به هرحال دوران تلخی بود و من بیهوده تلاش می کردم تا او را دوباره به زندگی علاقه مند کنم ولی او با این که اقرار می کرد من بهترین شوهر دنیا هستم ولی می گفت که من اصلا از شوهر و زندگی خانوادگی متنفر هستم و دوست دارم آزاد و رها باشم و با هر کسی که دوست دارم بیرون بروم. من دلم نمی خواست باور کنم ولی کم کم مجبور شدم این واقعیت را بپذیرم که دیگر نمی توانم در زندگی خودم بر روی او حساب کنم. او دوباره به امریکا برگشت و من هم ویزای خودم را گرفتم ولی اصلا انگیزه و علاقه ای به سفر نداشتم. او هم کار پیدا کرده بود دیگر نیازی به حمایت مالی من نداشت و می توانست گلیم خودش را از آب به بیرون بکشد. خیلی با خودم فکر کردم و در آخر به این نتیجه رسیدم که من حتما باید گرین کارت خودم را بگیرم. اگر اطرافیان من نبودند شاید اصلا به امریکا نمی آمدم چون اگر همان دو هزار دلار را خرج خودم می کردم می توانستم زندگی خوبی در ایران داشته باشم. ولی شنیدن حرف ها و نصیحت های اطرافیان عذابم می داد که می گفتند ما از همان اول می دانستیم که اینطوری می شود و هی به تو می گفتیم ولی تو گوش نمی کردی. لااقل می توانستم در جواب آنها بگویم که خوب من هم ضرر نکرده ام و توانستم گرین کارت خودم را بگیرم. تحمل این دوران برایم سخت بود ولی چیزهای زیادی از آن یاد گرفتم. یاد گرفتم که همیشه همه چیز آن طوری که آدم می خواهد و انتظار دارد پیش نمی رود. یاد گرفتم که هر اتفاقی که برای دیگران می افتد و معمولا ما به آن پوزخند می زنیم ممکن است هر لحظه برای ما هم اتفاق بیفتد. تصور آن دشوار است ولی شدنی است و هر چیزی هم که شدنی باشد ممکن است برای هر کسی پیش بیاید. بعد از این که به امریکا آمدم همسر سابقم به دنیالم آمد و به من خیلی کمک کرد که بتوانم اموراتم را سپری کنم. به هر حال او دو سال زودتر از من به امریکا آمده بود و من هیچ کس دیگری را در امریکا نداشتم که بتواند به من کمک کند. هنوز هم دلم نمی خواست که به لس آنجلس بروم و سربار فامیل هایم شوم. سه هزار دلار پول با خودم آورده بودم و آخرین اجاره بها را هم دادم و هدفم این بود که پس از گرفتن گرین کارت به ایران برگردم و دیگر هر کسی به سوی زندگی خودش برود. ولی همان طوری که قبلا خوانده اید کار پیدا کردم و در امریکا ماندم ولی همان جا برای همیشه از هم جدا شدیم.

البته هنوز هم گاهی به او زنگ می زنم و احوالش را می پرسم. مدتی است که با یک پسر لبنانی دوست شده است و با هم زندگی می کنند. خوب راستش آن پسر لبنانی را هم یک بار دیده ام هم از من قد بلند تر است و هم خوش تیپ تر و به نظر می رسد که همسر سابقم هم از زندگی با او راضی باشد. من هم در این مدت پنج شش سال سعی کردم که دوست دختر بگیرم ولی مدلم یک طوری است که نمی توانم این طوری زندگی کنم. حالا شاید اگر سال دیگر به ایران بروم یک خاکی توی سرم بکنم. خوب دیگر من هم دارم دوران جوانی خودم را پشت سر می گذارم و به دوران میان سالی می رسم. دیگر آن شور و شوق و حرارت و شادابی جوانی در من جای خودش را به رخوت و سستی می دهد و جاذبه های ککشی برای جنس مخالف هم به مرور کمتر و کمتر می شود. این ها واقعیت هایی است که آدم باید بپذیرد و طبیعی است که من دیگر نمی توانم مثل یک جوان بیست ساله پرتحرک و پر انرژی باشم. راستش را بخواهید اصلا دلم نمی خواست که زندگی من این طوری پیش برود و سالها طول کشید تا بتوانم وضعیت روحی خودم را دوباره سر و سامان بدهم. الآن از نظر مالی و رفاهی در وضعیت بسیار خوبی هستم ولی در درون خودم از زندگی راضی نیستم. این مسئله هیچ ربطی به امریکا بودن من ندارد و فقط شرایط روحی من این گونه است. دلم می خواهد یک تحول بزرگی در زندگی من اتفاق بیفتد. چیزی که بتواند به من امید و انگیزه بهتری برای زندگی کردن بدهد. شاید اگر دوباره تشکیل زندگی بدهم اوضاع بهتر شود. شاید هم نشود.


۱۳۹۱ تیر ۱, پنجشنبه

قسم خوری در امریکا


از شهر ما تا اوکلند حدود نیم ساعت راه است ولی اگر بخواهم ساعت نه صبح آنجا باشم باید از دو ساعت قبل راه بیفتم چون ترافیک صبحگاهی در اتوبانی که به آن سمت می رود بسیار سنگین است. من هم همین کار را کردم و ساعت شش و نیم با مادرم از خانه راه افتادیم. از آنجایی که مرکز شهر اوکلند جای پارک زیادی ندارد تصمصم گرفتم که به شهر ریچموند بروم و ماشین را در آنجا پارک کنم و سپس توسط قطار به اوکلند برویم. خیلی وقت بود که سوار مترو نشده بودم و برای همین اشتباهی دو تا بلیط بیست دلاری از دستگاه خریدم در حالی که دو دلار رفت و دو دلار هم برگشت برای هر نفر بود. سوار مترو شدیم و در خیابان نوزدهم که مرکز شهر اوکلند است پیاده شدیم. هنوز ساعت هشت صبح بود و ما تقریبا یک ساعت زودتر رسیده بودیم. یک چهارراه آن طرف تر یک سینما تئاتر بزرگ بود که تعداد زیادی آدم در جلوی آن صف ایستاده بودند. ما هم می بایست به آنجا برویم ولی چون خیلی زود بود ترجیح دادیم که به یک کافه برویم و صبحانه بخوریم. ساعت هشت و نیم بود که ما هم به درون صف رفتیم. صف آنقدر طولانی بود که از پیچ چهارراه هم عبور می کرد. بعدا فهمیدم که دقیقا هزار و سیصد نفر در سالن بودند ولی در صف یک چیزی حدود دویست نفر جلوی ما ایستاده بودند. یک آفریقایی تبار با کت و شلوار و کراوات و کلاه بسیار شیک از مقابل آدمهایی که در صف ایستاده بودند قدم می زد و در حالی که یک پاکت در دستش بود با صدای بسیار بلند سرود ملی امریکا را می خواند. مادر من دو دلار به او داد و او هم گفت خداوند شما را بیامرزد. ساعت نه صبح شد و یک نفر آمد و گفت که مدارکتان در دستتان باشد و همه به صورت کیلویی به ترتیب وارد سینما تئاتر شدیم. گفتند مهمان ها و همراه ها به طبقه بالا بروند و بقیه در صف بایستند. مادر من هم به طبقه بالا رفت و در ردیف اول سکو بر روی یک صندلی نشست. صف خیلی زود جلو رفت و من هم وارد راهرو شدم. در آنجا یک نفر گرین کارت من را گرفت و یک پاکت به من داد و گفت که وارد سالن شوم و به قسمت جلو بروم. من به جلوی سالن رفتم و در آنجا یک نفر یک پرچم امریکای کوچک به من داد و گفت که در آن صندلی بنشین. همه هم همین کار را می کردند و به مرور سالن پر شد از آدم های مختلفی که بر روی صندلی های خودشان نشسته بودند. مادرم زنگ زد و گفت که من اینجا هستم و بعد دست تکان داد و من هم او را در بالای سکو پیدا کردم. سمت چپ من یک خانم مسن فیلیپینی نشسته بود و سمت راست من هم یک مرد میانسالی از یکی از کشورهای امریکای جنوبی بود. همه در حال باز کردن پاکت ها بودیم تا ببینیم که چه چیزی درون آن است.

یک دفترچه راهنما که بر روی آن نوشته های سرود ملی امریکا و قسم و این جور چیزها بود. یک پاکت زرد رنگ که بر رویش نوشته بود یک پیام مهم از رئیس جمهور و وقتی که آن را باز کردم دیدم که امضای اوباما بر روی آن است ولی دیگر حوصله نداشتم آن را بخوانم. اگر یک چک به مبلغ صد دلار در پاکت بود برایم جالب تر بود. چند تا هم فرم بود که برای رای دادن و این چرت و پرت ها بود. سالن خیلی بزرگ بود و سقف آن هم پر از نقش و نگارهایی بود که بر روی دیوار کنده کاری شده بود. سقف آن هم در برخی جاها مشبک بود و نور از پشت آن می تابید. تمام خانم هایی که در نقش و نگارهای دیوار و سقف بودند لباس بر تن نداشتند و پستان های آنها آویزان بود. نقش های آنجا تقریبا مثل مینیاتورهای خودمان بود که ترکیبی از درخت و اسب و زن و مرد است با این تفاوت که در مینیاتورهای ما حجاب را کمی بیشتر رعایت می کنند. گردنم درد گرفت و از نگاه کردن به در و دیوار و سقف خسته شدم. یک کمی با آقایی که سمت راستم بود صحبت کردم و کمی هم با خانم فیلیپینی صحبت کردم. هنوز جماعت داشتند می آمدند و در جای خودشان می نشستند. یک خانم جوان در راهروی کنار ردیف صندلی ما ایستاده بود و تازه واردان را به صندلی های خودشان راهنمایی می کرد. او به همه یک پرچم کوچک امریکا می داد و می گفت کجا بنشینند. وقتی پرچم های او تمام شد یک سری پرچم دیگر از توی کیفش در آورد که با مال ما فرق می کرد و بسته بندی نایلونی داشت. خانم فیلیپینی که کنار من نشسته بود از جایش بلند شد و رفت از آن خانم خواهش کرد که پرچم او را با آن مدل های جدید عوض کند. وقتی برگشت و بسته بندی آن را باز کرد دید که جنس پرچمش خیلی بد است و پارچه آن مچاله شده است. هر چه به من نگاه کرد که من پرچم خودم را به او بدهم و پرچم غراضه بگیرم به روی خودم نیاوردم. خلاصه دوباره از جایش پا شد و رفت به انتهای سالن و از یک جایی یک پرچم مثل قبل خودش گیر آورد و عوض کرد و آمد و خندان گفت که بالاخره مال خودم را پس گرفتم.

پس از حدود یک ساعت بالاخره پروژکتوری که یک صفحه آبی را در تمام مدت نشان می داد به راه افتاد و شروع کرد به نشان دادن مناظر طبیعی امریکا. در جلوی سکو هم دو تا میز و یک میز سخنرانی بود دقیقا مثل سالن های کنفرانس خبری و با نورپردازی آبی به آن عمق داده بودند که تماشاگر با دیدن سخنران جوگیر شود.  در جلوی من سه تا دختر جوان بودند و در عقب من هم چند تا آقا بودند که یکی از آنها خیلی مسن بود. در ردیف کنار ما هم یک دختر لهستانی نشسته بود که لنگ و پاچه اش بیرون بود و من هر باری که می خواستم به او نگاه کنم پیرزن فیلیپینی فکر می کرد که می خواهم با او صحبت کنم و شروع می کرد به ور زدن و من هم به غلط کردن می افتادم. حالا این که ملیت این آدمها را از کجا فهمیدم بعدا برایتان می گویم. خلاصه پرده کوچک سینما که در بالای میز سخنرانی بود داشت منظره امریکا نشان می داد و یک آهنگ بسیار خواب آور هم گذاشته بود طوری که همه به خمیازه افتاده بودند و حتی من چند بار قشنگ خوابم برد و سرم به چپ و راست و عقب و جلو می افتاد و یکهو از چرت می پریدم و به خودم می گفتم من کجا هستم. آقای سمت راستی من هم قشنگ بر روی صندلی ولو شده بود و خوابیده بود. خانم فیلیپینی ولی با شور و شوق پرچم امریکا خودش را در هوا تکان می داد و به عکس ها و مناظر امریکا نگاه می کرد. بالاخره فیلم مسخره تمام شد و همه از خواب بیدار شدند و سخنران آمد و گفت که من از طرف دولت امریکا مفتی مفتی خرم که به شما اعلام کنم همه شما امروز به عنوان یک سیتیزن امریکا از این سالن خارج خواهید شد. سپس کلی سخنرانی کرد ولی خیلی مسلط بود و چیزهای خنده داری در وسط حرف هایش می گفت که جماعت را به شور و حال بیاورد. بعد شروع کرد به اسپانیولی حرف زدن و چند جمله گفت که همه اسپانیولی زبان ها برایش هورا کشیدند. بعد به فرانسوی صحبت کرد. بعد به چینی صحبت کرد. بعد به روسی و بعد به فیلیپینی و در آخر هم به هندی صحبت کرد. البته معلوم بود که چند جمله را به زبان های مختلف حفظ کرده است ولی به هرحال جالب بود. او گفت که جدش مثل بقیه امریکایی ها مهاجر بوده است و این مملکت را مهاجران ساخته اند و شما هم که نسل جدید مهاجران هستید باید آینده مملکت را بسازید. پیرزن فیلیپینی هم مثل بقیه هورا کشید و کف زد. حدود هشت نفر دیگر هم در میزهای روی سن نشسته بودند که به ترتیب حرف زدند. یکی از خانم ها پشت بلندگو آمد و شروع کرد به خواندن سرود امریکا و ما هم می بایست پشت سر او تکرار می کردیم. من که مثل مستر بین در کلیسا شده بودم و فقط لا لا لا لا می کردم چون کلمات سرود را بلد نبودم.

سپس یک نفر دیگر آمد و گفت که بلند شوید و دست راستتان را بالا بگیرید و بعد هم یک عبارت هایی گفت که ما می بایست تکرار می کردیم. من کاملا متوجه معنی همه آنها نشدم ولی یک چرت و پرت هایی بود در مورد این که من کشور اول خودم را امریکا می دانم و در برابر دشمنان دفاع می کنم و از این چیزها. بعد از قسم خوری همان مردکه اولی که چند زبانه بود آمد و گفت که اگر می خواهید برای پاسپورت خودتان در اینجا اقدام کنید باید مبلغ چک را بنویسید و بعد از اینکه از سالن خارج شدید به میزهایی که برای این کار گذاشته شده است بروید و به همراه فرمهای مربوطه درخواست پاسپورت کنید. من پول نقد با خودم آورده بودم و کارت بانکی هم داشتم ولی اصلا به فکرم نرسیده بود که دسته چکم را با خودم بیاورم بنابراین فهمیدم که نمی توانم برای پاسپورت امریکایی در اینجا اقدام کنم. البته خیلی هم بهتر شد چون اداره پست محله خودمان خیلی هم خلوت بود و راحت همه کارهایم را انجام داد. بعد از آن دوباره یک ویدیو پخش کردند که مهاجران نسل اولی امریکا را نشان می داد و خیلی جالب بود. زن ها و مردان و بچه هایی که تازه به امریکا رسیده بودند و نگرانی در قیافه آنها موج می زد. بعضی از آنها هم خندان بودند. یک عکس هم از اولین گروه چینی که به سنفرانسیسکو آمدند بود که همه شبیه اوشین بودند و خیلی جالب بود. عکس ها سیاه و سفید بودند و شاید برای همین بود که عمق بیشتری داشت. پس از آن سخنران آمد و گفت که الآن پرچم و نام تمام کشورهای عضو سازمان ملل متحد را بر روی ویدیو می بینید. هر کسی که اسم کشور خودش را دید بلند شود و بایستد. سپس دانه به دانه نام و پرچم کشورها آمد و وقتی که به لهستان رسید دیدم که آن دختر لهستانی ایستاد و وقتی به نام آن کشور امریکای لاتین رسید مرد سمت راستی من ایستاد. وقتی هم نام ایران را خواند من ایستادم و فکر کنم در آن سالن به آن بزرگی فقط یک یا دو نفر دیگر ایستادند. وقتی پرچم چین آمد تقریبا نصف سالن از جای خودشان بلند شدند و در نام مکزیک هم نصف دیگر سالن ایستادند. هر کشوری که می آمد همه اهالی آن جیغ می کشیدند و هیاهو می کردند و در بالای سالن هم که جای همراهان بود ولوله ای برپا بود. بالاخره همه بلند شده بودند و سخنران گفت که من همین جا از طرف دولت امریکا اعلام می کنم که از این لحظه به بعد همه شما سیتیزن و شهروند امریکا هستید و به همه شما تبریک می گویم. جمعیت هم پرچم های خودشان را در هوا تکان دادند و هورا کشیدند. من هم همان وسط داشتم بر روی زمین به دنبال برگه هایی که از دستم به زمین ریخته بود می گشتم. اوباما هم بر روی پرده سینما ظاهر شد و تبریک گفت و چند دقیقه ای سخنرانی کرد. سرانجام همان هایی که پرچم به دست ما داده بودند آمدند و یکی یکی اسم ها را خواندند و یک برگه به دست ما دادند که مدرک سیتیزن شیپی ما است. من برگه را گرفتم و به همراه جمعیت از سالن بیرون آمدم. در شلوغی مادرم را پیدا کردم که از پله های بسیار عریض بالکن پایین می آمد. در بیرون سالن افراد زیادی به ما حمله کردند که می خواستند ما به حزب آنها بپیوندیم و فرم ها را پر کنیم ولی ما به زحمت از دست آنها فرار کردیم و پس از سوار شدن به مترو به ماشین رسیدیم و به سمت خانه حرکت کردیم. وقتی به خانه رسیدیم ظهر بود و من پس از خوردن نهار به سر کارم رفتم.

چون دیدم هیچ کسی تا به حال در مورد جزئیات مراسم سیتیزنشیپی ننوشته است گفتم شاید بد نباشد که آن را بنویسم. امید که مقبول افتد.


۱۳۹۱ خرداد ۲۹, دوشنبه

مهاجرت و عدم تمرکز در امریکا


آخر هفته گذشته خیلی گرم بود و من هم که به خرید اینترنتی معتاد هستم در آن گشتم و یک کولر گازی از اینترنت خریدم که جعبه آن باز شده است و توسط کمپانی ارزان تر می فروشند. البته خانه من سیستم مرکزی کولر و بخاری دارد ولی فقط بخاری آن کار می کند و وقتی به یک بنده خدا زنگ زدم تا کولر را تعمیر کند گفت که این کولر شما باباقوری است و به درد تعمیر نمی خورد و حتی کل دستگاه هم باید عوض شود. معمولا این منطقه خیلی گرم نمی شود ولی شنبه واقعا گرم بود و حتی من را به یاد دوبی انداخت. مردم هم از گرما نمی دانستند چکار کنند و کون لخت از خانه هایشان به بیرون زده بودند و خودشان را به درون استخر می انداختند تا خنک شوند. در این مواقع بهترین جا برای خنک شدن به غیر از استخر مراکز خرید و یا درون ماشین است. خوبی منطقه ما این است که حتی اگر روز خیلی گرم شود به محض فرو رفتن خورشید و رسیدن گرگ و میش هوا ملایم می شود و نسیم خنکی از سمت اقیانوس شروع به وزیدن می کند و چند ساعت بعد هم شما مجبور می شوید که پنجره ها را ببندید تا سردتان نشود. ولی به هر حال داشتن یک کولر در خانه لازم است مخصوصا وقتی که آدم مهمان دارد چون خود من در روزهای عادی اداره هستم و آخر هفته هم جایی پلاس می شوم در حالی که مهمان که حبیب خدا است در خانه تلپ می شود و گرما او را اذیت می کند. ببو هم از گرما اذیت می شود و سعی می کند در خنک ترین نقطه خانه خودش را بر روی زمین پهن کند تا حرارت بدنش بالا نرود. هنوز از ساختمان جدید اداره خبری نیست و شاید هم اصلا از فرستادن ما بی خیال شده باشند. مدیر جدیدم خیلی خوب است چون اصلا کاری به کار من ندارد و سرش خیلی شلوغ است. من هم تازگی ها کارم زیاد شده است و احساس بهتری دارم. هر زمانی که کارم کم می شوم و کسی کاری به من ندارد دیپرس می زنم و فکر می کنم که الآن همه دارند در مورد نحوه اخراج کردن من بحث و تبادل نظر می کنند. ولی وقتی مراجعه کننده دارم و سرم شلوغ است با اینکه از کار خسته می شوم ولی احساس بهتری دارم. اداره ما از چند سال پیش تا کنون خیلی بزرگ شده است و فقط پروژه های چندین میلیون دلاری را قبول می کند برای همین با این که در آمدش نسبت به قبل خیلی بیشتر است ولی تعداد کارها بسیار کمتر از قبل شده است چون قبلا پروژه های کوچک زیادی برای انجام دادن وجود داشت. نقش من در این اداره خیلی کوچک است و شاید بعضی وقت ها اصلا فراموش شوم ولی ظاهرا به وجود من احتیاج دارند اگرنه تا کنون ده بار از کارم اخراج شده بودم. هنوز من در اداره یک شخصیت مرموز هستم که همه فکر می کنند نابغه هستم. چند تا کار فضایی انجام داده ام که به نظر خودم بسیار عادی و معمولی است ولی آنها با دهان باز و برای چندمین بار از من می پرسند که آیا واقعا من خودم این کار را انجام داده ام. قبلا هم برای شما گفته ام که من تنها بازمانده یک بخشی هستم که قبلا بخش مهندسی بود ولی الآن هیچ نام خاصی ندارد و فقط خود من در آن هستم. یک مدت چند نفر زیر نظر من کار می کردند که اصلا کارشان مربوط به من نبود و به مرور جذب واحدهای دیگر شدند و الآن فقط خودم هستم و خودم. کار من بسیار غیر عادی و منحصر به فرد است و با این که چند تا رئیس در این مدت عوض کرده ام ولی هیچ کدام از آنها از کار من سر در نیاورده اند. احتمالا مهم ترین سوالی که همه آنها در ذهن خودشان داشته اند این بوده است که اگر ما این بشر را اخراج کنیم چه اتفاقی در سیستم می افتد! آگر آنها پاسخ همین سوال کوچک را به خوبی من می دانستند حتما اولین کاری که می کردند اخراج من آن هم با حواله یک اردنگی بود.

در بالای خیابان محله ما یک دریاچه طبیعی بسیار زیبا وجود دارد که اطراف آن با درختان جنگلی پوشیده شده است. یکشنبه صبح به آنجا رفتم و دیدم که چند نفر دارند ماهیگیری می کنند. من جواز ماهیگیری خودم را برای امسال تمدید نکرده ام برای همین نتوانستم ماهیگیری کنم ولی مدتی در کنار آنها ایستادم و با آنها صحبت کردم. بیشتر ماهیگیران امریکایی برای فرار از همسر و در واقع فرار از کار خانه در روزهای تعطیل به ماهیگیری می آیند و در کنار دریاچه و رودخانه و یا درون قایق می نشینند و آبجو می خورند و با هم می گویند و می خندند. هیچ کسی اصلا به قلابی که درون آب است توجهی نمی کند و به ندرت یک ماهی به قلاب گیر می کند. اگر در خانه بمانند مجبور می شوند چمن های حیاط خانه را کوتاه کنند و شاخ و برگ درختان را بزنند و بعد هم به همراه همسرشان به خرید بروند ولی وقتی که قرار ماهیگیری می گذارند صبح زود قبل از بیدار شدن همسر قلاب ماهیگیری خودشان را بر می دارند و با یک لبخند گشاد خانه را ترک می کنند. همیشه هم یک داستان های از طریقه به دام افتادن ماهی و اینکه چطور یک ماهی سنگین وزن به دامشان افتاد ولی نخ را پاره کرد و فرار کرد می سازند تا وقتی غروب به خانه برگشتند برای همسرشان تعریف کنند. البته ماهیگیران حرفه ای هم هستند که وقت خودشان را با این جاهای کم ماهی تلف نمی کنند و به مناطق دوردستی می روند که مطمئن باشند ماهی مورد نظرشان در آنجا وجود داشته باشد.

حدود پنج سال و نیم است که من در امریکا هستم و الآن دیگر سیتیزن شده ام ولی هنوز خیلی چیزها وجود دارد که من یاد نگرفته ام. بسیاری از چیزها را باید در زمان کودکی آموخت و برخی دیگر از آموخته ها نیز در زمان مدرسه و دانشگاه به دست می آید. ولی من هیچکدام از این دوران را در امریکا نگذرانده ام بنابراین کلمات زبان محاوره ای رایج در امریکا که وسیله ای برای برقراری ارتباط میان انسان ها است برای من بار فرهنگی و بار خاطراتی معادلی را به همراه ندارد. البته این کاستی می تواند چندان درد آور و آزار دهنده نباشد ولی به هرحال یک نوع ناتوانی در برقراری ارتباط است که باید با آن کنار آمد. مردم امریکا لااقل در این حوالی که من در آن زندگی می کنم نسبت به این موضوع بسیار خوب برخورد می کنند و باعث می شوند که آدم دچار عقده حقارت نشود ولی گاهی در درون انسان تحولات ناخواسته ای رخ می دهد که میزان رضایت یک مهاجر را از مهاجرت خود به شدت کاهش می دهد. با این حال همه چیز فقط به یک روی سکه خلاصه نمی شود و باید دید که روی دیگر این سکه در مواجهه با فرهنگ و زبان دیگر چگونه است.

وقتی که بچه بودم قبل از این که مقدار زیادی ترشی بخورم هوش نسبتا خوبی داشتم و همان طوری که قبلا نوشته ام قبل از رفتن به مدرسه خواندن و نوشتن را به خوبی می دانستم. در تمام مدت دبستان بدون این که چیزی بخوانم و یا مشق بنویسم معدلم بیست بود زیرا تمام درس ها را از قبل مطالعه کرده بودم و برایم آسان بود. البته به خاطر مشق ننوشتن کتک هم می خوردم چون معلم ها در آن زمان مشق را نوعی تکلیف واجب می دانستند و به میزان یادگیری دانش آموز از این طریق کاری نداشتند. به هرحال در دوران راهنمایی که درس ها سنگین تر بود من به مشکل برخورد کردم چون اصلا درس خواندن را یاد نگرفته بودم و از خودم انتظار داشتم که هر چیزی را با یک بار نگاه کردن یاد بگیرم. به مرور معدلم پایین تر آمد و تا جایی رسید که در اولین سال دبیرستان برای اولین بار تجدید آوردم. در سال دوم و سوم دبیرستان به کل مغزم را خاموش کردم و به هر چیزی فکر می کردم جز یاد گرفتن درس. در این دو سال چندین کارتن بزرگ کتاب را که در انباری متروکه خانه خاله ام بود خواندم و به خواندن کتاب معتاد شدم. سال چهارم دبیرستان متوجه شدم که من مشکل عدم تمرکز دارم و هرگز نمی توانم در سر کلاس حواسم را متمرکز کنم و یا وقتی درس می خوانم فکرم به جای دیگری می رود. وقتی کتاب رمان می خواندم تمرکز من غیر ارادی بود ولی تمرکز به صورت ارادی برایم بسیار دشوار شده بود. بنابراین سعی کردم چند کتاب در مورد تمرکز بخوانم و برای به دست آوردن آن تمرین کنم. نتیجه آن فوق العاده بود و نه تنها معدل بالایی گرفتم بلکه با یک رتبه سه رقمی در رشته مهندسی کنکور قبول شدم که البته بعدا در تحقیقات محلی گزینش دانشگاهی به خاطر عدم حضور در مسجد محل و اقامه نماز  جماعت رد شدم. در امتحان ریاضی جدید سال چهارم هم البته خواب ماندم و مجبور شدم شهریور امتحان بدهم که با نمره نوزده و نیم بالاترین نمره ریاضیات جدید را در بین تجدیدی های کل کشور آوردم!  ولی هدف من از گفتن این چیزها چیست را الآن خدمتتان عرض می کنم.

مغز من در زمان کودکی درست عمل نمی کرد و به خاطر بیماری عدم تمرکز نمی توانست برای تصمیم گیری به میزان کافی داده های خام را از دنیای بیرون جمع آوری کند. در این جور موارد انسان همیشه دچار سوء تفاهم می شود چون درست گوش نمی کند درست نگاه نمی کند و درست نمی خواند و زمانی که باید این داده ها را بگیرد در حال فکر کردن به جواب احتمالی با داده های ناقص و یا نادرست است. تسلط بر مهارت های اجتماعی و یا هوش بالا به پیشرفت این بیماری کمک می کند زیرا مغز با گرفتن یک اشاره و یا لحن صدا و یا حرکت یک عضله صورت گمان می کند که پیام را گرفته است و راه های ورودی خود را می بندد و شروع به تصمیم گیری می کند. در ایران به خاطر عدم ارتباط سالم میان ملت ها, قوم ها و فرهنگ های مختلف این بیماری شدت بیشتری یافته است و تقریبا بیشتر مردم دچار بیماری عدم تمرکز هستند. آنها کتاب نمی خوانند چون اصلا نمی توانند فکر خود را بر روی چیزی متمرکز کنند. دعوا می کنند چون به خاطر درست نشنیدن و یا درست ندیدن دچار سوء تفاهم می شوند و قضاوت اشتباه می کنند. ولی وقتی یک نفر از چنین محیطی به خارج از ایران مهاجرت می کند یک مرتبه همه چیز عوض می شود. مهارت های اجتماعی به کل از بین می روند و حرکات و لحن های مختلف هیچ پیامی را به شما منتقل نمی کنند و تنها راه شما برای ایجاد ارتباط این است که ده ها بار بشنوید و ده ها بار بخوانید تا بلکه بتوانید داده های درست را به مغز خود وارد کنید. ما هرگز یاد نگرفته ایم که برای درست فهمیدن باید تلاش کنیم ولی پس از مهاجرت مجبور هستیم که آن را به خوبی یاد بگیریم. الآن اگر کسی به فارسی هم با من صحبت کند صبر می کنم که حرفش کاملا تمام شود و حتی اگر ابهامی در حرف او دارم سوال می کنم تا مطمئن شوم درست فهمیده ام در حالی که قبلا   با در آمدن کلمه اول از زبان طرف پاسخش در ذهنم آماده می شد. امریکایی ها همیشه در میان مکالماتشان چند ثانیه سکوت می کنند و این نشان می دهد که پس از تمام شدن آخرین حرف طرف مقابل فکر می کنند و بعد پاسخ می دهند ولی کسی که تا حرف طرف مقابل تمام شود و یا حتی وسط آن جواب دهد یعنی پاسخ او از قبل آماده بوده است بدون این که به تمام صحبت های او گوش کرده باشد.

به هر حال گرچه عدم تسلط به مهارت های اجتماعی برای ما مهاجران گاهی مشکل و خسته کننده می شود ولی خوبی هایی هم دارد که بسیار آموزنده است و انسان می تواند برای بهبود خودش از این فرصت ها استفاده کند.

۱۳۹۱ خرداد ۱۹, جمعه

شراب سازی داریوش در ناپا و مسیریاب ماشین


الآن جمعه بعدازظهر است و من دارم پیش خودم حساب می کنم که چند ساعت دیگر باید در اداره بمانم تا تعطیلات آخر هفته رسما شروع شود. امروز ما را یک ساعت زودتر تعطیل می کنند چون قرار است همه ما برای افتتاحیه یک پروژه بزرگ به محل پروژه برویم و شامپاین باز کنند و لهو و لعب کنیم. من هم یک گوشه کوچکی از این پروژه را بر عهده داشتم که اگر منفجر شود احتمالا از همان منطقه خواهد بود. حدود سیصد نفر در آنجا جمع خواهیم شد و به سلامتی همدیگر شامپاین زهرمار می کنیم. البته من در دلم به سلامتی همه شما خواننده های خوبم هم یک گیلاس دیگر شامپاین می زنم که یک موقع فکر نکنید به یاد شما نیستم. راستش من همیشه فکر می کردم که خواننده های من حدود پنجاه یا فوقش صد نفر باشند ولی امروز پس از مدت ها بخش آمار وبلاگ را کشف کردم و وقتی دیدم حدود ده هزار نفر در روز از این وبلاگ دیدن می کنند دود از کله ام بلند شد. حدود هفت هزار و پانصد نفر مشتری ثابت هستند و بقیه گذری به اینجا می آیند که برخی از آنها هم گیر می کنند چون مشتری های ثابت روز به روز بیشتر می شوند. در مجموع تا به حال حدود هشتصد هزار نفر از روز گشایش تاکنون از این وبلاگ بازدید کرده اند. جالب است بدانید بیشترین کلماتی که اینجا را از طریق آنها پیدا کرده اند پس از مهاجرت و امریکا کلمه پشم و کلمه دختر است. چون متقاضی برای این دو کلمه خیلی زیاد است باید سعی کنم که از این به بعد پس از مسائل مهاجرتی بر روی پشم و دختر بیشتر تمرکز کنم تا بتوانم جوابگوی نیاز مراجعه کنندگان باشم. حالا از کلمه دختر زیاد استفاده کرده ام ولی یادم نمی آید که کجا کلمه پشم را به کار برده ام که این وبلاگ را اینقدر پشمی کرده است. حالا بگذریم. این جایی که قرار است بعد از ظهر برویم حدود بیست مایل با اداره فاصله دارد و بالای یک تپه جنگلی بسیار زیبایی است که از بالای آن مناظر زیبای طبیعت اطراف به خوبی دیده می شود. من قبلا چندین بار به آن سایت رفته ام و هر بار از رانندگی در جاده کوچک محلی و دیدن مناظر آن لذت برده ام. در پایین تپه نیز کشتزارهای وسیعی قرار دارد که در آن انگور کاشته اند. اصولا در منطقه ناپا کمپانی های بزرگ شراب سازی وجود دارد و همه آنها هم انگور را خودشان می کارند. یک کمپانی شراب سازی هم در آن اطراف وجود دارد به نام داریوش که صاحب آن یک ایرانی ثروتمند است و ورودی کارخانه خودش را هم مثل قصر تخت جمشید درست کرده است. بازدید کنندگان زیادی روزانه به آنجا می روند و او هم سالن اصلی بزرگ کمپانی را که محل تست شراب است به موزه فرهنگ ایران تبدیل کرده است و همه از آن بازدید می کنند. شراب های او بسیار مرغوب و گران است و یک شیشه کوچک از یک نوع شراب قرمز را در خود محل دویست دلار می فروشند چه برسد به اینکه بخواهید آن را در مغازه بخرید.

از ماشین جدیدی که خریده ام بسیار راضی هستم و حدود هشتصد دلار در ماه هم صرفه جویی می کنم. فقط جی پی اس و دوربین عقب و سنسور پارک ندارد که آن مشکل هم حل شد چون از طریق ای بی نوع چینی نویگیتوری را که اصل آن دو هزار دلار است فقط سیصد دلار خریدم و با دوربین عقب و سنسور پارک و هزینه حمل شد سیصد و پنجاه دلار. تازه امکانات آن بسیار بیشتر از جی پی اس آئودی است و حتی فیلم هم نشان می دهد و تلویزیون هم دارد. حالا هفته دیگر که این سفارشم آمد باید آن را بر روی ماشینم نصب کنم. جالب اینجا است که برای تمام ماشین ها و مدل های مختلف جی پی اس را طوری ساخته اند که فیشها و ابعاد آن با اصل سازگار باشد و شما فقط کافی است که رادیوی قدیمی را از جلوی ماشین در بیاورید و این دستگاه را در جای آن قرار دهید. مثلا اگر به امریکا آمدید و یک ماشین قدیمی تویوتا کمری سال دو هزار و دو خریدید می توانید با سیصد و پنجاه دلار آن را تبدیل به یک ماشین مجهز به تمام امکانات صوتی و تصویری جدید کنید. فقط کافی است در ایبی مدل و سال ساخت ماشین خودتان را بنویسید و بعدش کلمه نویگیتور و دی وی دی را اضافه کنید تا مدل مناسب با ماشین شما را بیاورد. فقط نصب کردن دوربین عقب و سنسورهای پارک کمی زمان بر است و باید بیشتر روی آن کار کنید ولی اگر ماشین شما شاسی بلند نیست احتیاجی هم به این چیزها ندارید. این عکسی که می بینید همان مدلی است که من خریده ام و مخصوص فورد اج سال دو هزار و هفت است. همین الآن هم دیدم در سالن اصلی هیاهویی برپا است و آمدند من را هم بردند و فهمیدم که تولد آقای رئیس من است. اگر می دانستم تولدش است برای پاچه خواری هم که شده یک چیزی برایش می گرفتم. بی شرف سی و پنج سالش بیشتر نیست و از سهمش از فروش شرکت قبلی خودش یک چیزی حدود صد میلیون دلار پول گرفته است. آنوقت ما در همان زمان در ایران داشتیم سر گرفتن صد هزار تومان پول معوقه خودمان هزار تا معلق می زدیم.

همین دیگر خواستم قبل از تعطیلات آخر هفته یک حرفی زده باشم.

۱۳۹۱ خرداد ۱۷, چهارشنبه

پاسپورت امریکایی و اخراج از محل کار


کار کردن در امریکا به گونه ای است که آدم همیشه فکر می کند که ممکن است این آخرین روز کاری او باشد. من هم چند روزی است که چنین احساسی دارم و گمان می کنم که همین روزها من را هم به همراه تعداد دیگری از همکارانم با اردنگی بیرون می کنند. البته در این چهار سال و نیم چندین بار چنین احساسی کرده ام ولی مطمئن هستم که ای رویداد بالاخره یک روز رخ می دهد. شاید افراد دیگری هم که در امریکا کار می کنند احساس مشابهی داشته باشند. مثلا تا دو هفته پیش من نقل سر سبد بودم و همه جا در جلسات شرکت می کردم و یا از من تقدیر کردند ولی الآن حدود ده روز است که ناگهان همه چیز عوض شده است و کسی کاری به کار من ندارد. فقط تا آنجا می دانم که قرار است به یک ساختمان دیگری منتقل شویم و چون آن ساختمان کوچک تر از ساختمان فعلی است قبل از آن می خواهند نیروی زیادی را تعدیل کنند. حالا اینکه چه کسانی در آن لیست قرار می گیرند را من هم نمی دانم. البته من یک درخواستی از خداوند کرده بودم که تاریخ انقضاء آن همین روزها تمام می شود. وقتی که چهار سال و نیم پیش در این شرکت استخدام شدم یک روز خدا را صدا زدم. خدا از عرش به پایین آمد و گفت چه مرگت است؟

گفتم خدایا خواهشی از تو دارم.

گفت بنال.

گفتم من که خودم می دانم بنده خوبی برایت نبوده ام و از این حرف ها.

خداوند گفت تملق نکن اصل حرفت را بگو ببینم چه می خواهی باید زود بروم خیلی کار دارم.

گفتم ببین تو که تا به حال هیچ کار درست و حسابی برای من انجام ندادی. یک خواهش کوچک از تو دارم.

گفت ای بی چشم و رو من هیچ کاری برایت نکرده ام؟

گفتم اصلا گذشته را ولش کن حالا به من بگو ببینم اهل معامله هستی یا نه؟

گفت تا چه باشد.

گفتم ببین خدا تو من را فقط تا زمانی که پاسپورت امریکایی خودم را نگرفته ام در همین شرکت نگه دار که من دیگر خیالم از بابت سیتیزن شدن راحت باشد.

خداوند گفت خوب آن وقت تو چه کار برای من می کنی؟

گفتم من هم چه می دانم هر چه تو بگویی مثلا می توانم یک وعده در روز برایت نماز بخوانم.

خداوند شیشکی بست و گفت زرشک!

گفتم باشد می خواهی اصلا تمام وعده های نماز را بخوانم و روزه هم برایت بگیرم؟

خداوند سرش را به علامت نفی تکان داد.

گفتم می خواهی بروم مکه کچل کنم طواف کنم بعد برگردم بشوم حاج آرش؟

خداوند گفت نه!

گفتم می خواهی ده بار از روی مفاتیح الجنان بخوانم؟

گفت آن را برای عمه ات بخوان!

گفتم می خواهی کله ام را چنان بر روی مهر بکوبم که جمجمه ام از وسط قاچ بخورد؟

خداوند در حالی که داشت من را ترک می کرد گفت نه بابا تو اصلا آدم بشو نیستی.

گفتم صبر کن بابا شوخی کردم تو هم اصلا جنبه نداری ها! خوب بابا خودت بگو در مقابل این خواهش من چه می خواهی تا ببینم شدنی است یا خیر.

خداوند دوباره به جای خودش برگشت و گفت حالا این شد یک حرفی. خوب گوشهایت را باز کن ببین من چه می گویم. 

گفتم گوش من دربست در اختیار شما است فقط سخت نباشد جان هر کسی که دوست داری.

خداوند گفت سخت که هست ولی نه آنقدر که نتوانی انجام دهی.

گفتم عملیات انتهاری و این جور چیزها است؟

گفت نه احمق من تا به حال به چه کسی دستور چنین کارهایی را داده ام که تو دومی آن باشی؟

گفتم چه می دانم خوب آنهایی که این کار را می کنند می گویند تو به آنها گفته ای.

خداوند دوباره خشمگین شد و گفت آنها غلط می کنند با تو.

گفتم ریلکس جانم ریلکس الآن زلزله می آید من که چیزی نگفتم زود آمپر چسباندی؟

خداوند گفت نگران نباش من وقتی عصبانی بشوم زلزله نمی آید فقط وقتی خانم های بی حجاب را در تهران می بینم ناخودآگاه یک لرزشی بر من ایجاد می شود که خوب زلزله می آید و کاریش هم نمی شود کرد.

گفتم ای ناقلا پس تو هم؟

خداوند یک نگاه خشمناکی به من کرد و من هم زود گفتم غلط کردم غلط کردم شما ادامه صحبتتان را بفرمایید.

خداوند گفت این کاری که تو از من می خواهی از خلق کردن یک پشه هم برای من راحت تر است و من میتوانم به هر کسی که می خواهد تو را اخراج کند یک پس گردنی بزنم تا فکر اخراج تو از سرش بیفتد.

گفتم ای ول این که خیلی خوب است.

گفت ولی خوب فقط یک شرط دارد.

زیر لب گفتم خوب همین شرطش است که آدم را بیچاره می کند.

خداوند گفت ببین من به تو قول می دهم که تا زمانی که تو پاسپورت امریکایی خودت را بگیری در همان شرکت کار کنی و حقوق و زندگی خوبی هم داشته باشی و تو هم در عوض فقط یک کار برایم بکنی.

گفتم این را که قبلا هم گفتی قربانت بگردم حالا اصل مطلب را بگو من چکار باید برای تو بکنم.

گفت اما کاری که تو باید برای من بکنی این است که باید برای اطرافیانت مفید باشی.

گفتم همین؟ خوب مگر الآن مفید نیستم؟

خداوند گفت نه.

گفتم اختیار دارید قربان همه موجودات شما مفید هستند حتی گاو هم مفید است شیر می دهد گوشت می دهد گوز می دهد کره زمین را گرم می کند.

خداوند که داشت دوباره از کوره در می رفت گفت با من بحث نکن. وقتی می گویم مفید نیستی یعنی این که مفید نیستی.

گفتم ریکلس ریلکس اصلا هر چه که شما بگویید.

گفت باید یک کاری بکنی که یک فایده ای به مردم برسانی و یا در زندگی آنها تاثیر گذار باشی.

گفتم آخر ای خدای متعال تو هم یک حرفی می زنی ولی متوجه نیستی چه می گویی ها! من در زندگی خودم هم نمی توانم تاثیر بگذارم چه برسد به دیگران.

خداوند گفت خلاصه همین که گفتم اگر حتی یک روز هم یک نفر از تو سودی نبرد باید منتظر باشی که اخراج شوی.

من در حالی که غر می زدم گفتم یک مرتبه بگو نمی خواهی کاری برایم بکنی و خودت را راحت کن دیگر چرا من را به دنبال نخود سیاه می فرستی.

خداوند در حالی که داشت می رفت گفت دیگر خود دانی این شرط من است و اگر انجام ندهی با اردنگی اخراج می شوی و بعد هم باید برگردی به ایران و پیش امت من و نایب بر حق من زندگی کنی.

گفتم نه خدا دست شما درد نکند. من همین جا راحت ترم.

خلاصه از آن روز به بعد خیلی فکر کردم که چکار کنم. اول شروع کردم به پول جمع کردن و حدود پانصد دلار شد بعد که می خواستم آن را خیرات کنم به خودم گفتم خوب خدا که مادی نیست شاید منظورش از مفید بودن فایده معنوی بوده باشد نه فایده مادی. کمی فکر کردم و بالاخره توانستم خودم را قانع کنم که منظور خداوند از مفید بودن فایده  مادی نبوده است بنابراین از خیر خیرات گذشتم و پول را در جیبم گذاشتم. بعد گفتم حتما باید یک راهی پیدا کنم که بتوانم از نظر معنوی برای چند نفر مفید باشم. تا اینکه به سایت مهاجرسرا برخورد کردم و دیدم که یک عالمه گوش مفت در آنجا منتظر شنیدن از دنیای غرب است. بعد از یک مدت دیدم نه مثل این که بد هم نیست و برای همین این وبلاگ را درست کردم تا مثلا برای دیگران مفید باشم خلاصه از آن موقع خدا رفت و دیگر هم به سراغم نیامد. خداوکیلی خدا هم نامردی نکرد و روی قول خودش ایستاد ولی بدبختی اینجا است که من در آن زمان اصلا به فکر زمان بعد از گرفتن پاسپورتم نبودم و فقط تا زمان گرفتن پاسپورت از او قول گرفته بودم که اخراج نشوم. پاسپورت امریکایی من هم که همین روزها از راه می رسد و لابد نامه اخراج من هم پشت بندش می آید. حالا می خواهم یک قرار ملاقات دیگر با خدا بگذارم تا بلکه بتوانم یک امتیازی چیزی از او بگیرم. این دفعه اگر او را ببینم می خواهم بگویم کاری کند که من خیلی پولدار شوم. مثلا همیشه میلیون ها و میلیاردها دلار دستم باشد. احتمالا خدا هم شرط سخت تری برایم می گذارد و مثلا می گوید باید رهبر مسلمانان جهان شوی و یا فرزانه و امام جماعت شوی و از این چیزها. تازه آن هم پیش مقدماتی دارد که اصلا شامل حال من نمی شود. یعنی دیگران زرنگ تر از من بودند و زودتر با خدا معامله کردند و رفتند روحانی شدند الآن از آسمان قلمبه برایشان پول می ریزد. اسب چند صد هزار دلاری می خرند و هواپیمای خصوصی چند میلیونی می خرند و برای خودشان حسابی فرزانگی می کنند.

خلاصه اگر دیدید مدت زیادی از من خبری نشد بدانید که دارم در به در به دنبال یک کار شرافتمندانه می گردم. والله اینقدر که من سر به سر خدا می گذارم نه تنها حتما اخراجم می کنند بلکه عنوان مهندسی را هم از من می گیرد و آنوقت مجبور می شوم در حرفه شریف جاکشی مشغول به کار شوم.


۱۳۹۱ خرداد ۱۵, دوشنبه

رفتار نامناسب امریکایی ها با دختران ایرانی محجبه در دانشگاه

بالاخره ماشینم را دیروز عوض کردم و خیالم راحت شد. حالا دیگر یک ماشین ارزان و دست دوم خریدم و می توانم هر چقدر که دلم می خواهد رانندگی کنم. داشتن ماشین گران مثل این است که شما به یک رستوران فوق گران بروید و غذا سفارش دهید. حتی اگر هم پول آن را داشته باشید باز هم لقمه راحت از گلوی آدم پایین نمی رود و پیش خودش می گوید که مثلا با این لقمه که دارم می بلعم در واقع دارم بیست هزار تومان را قورت می دهم. یک فورد اج خریدم که هم شاسی بلند است و هم قدرت موتور خوبی دارد. فقط دوازده هزار دلار بود که پرداخت ماهیانه آن حدود دویست دلار است و تقریبا یک پنجم پرداخت ماهیانه ماشین قبلی من است. حالا می توانم برای ماهی هشتصد دلاری که آزاد می شود برنامه ریزی کنم. رنگ آن هم نوک مدادی است که البته به نظر من سیاه می آید و سال ساخت آن هم دو هزار و هفت است. فقط جی پی اس ندارد که اصلا مشکلی نیست چون می توانم از تلفنم برای پیدا کردن مسیرها استفاده کنم. همه چیز آن کار می کند فقط تنها مشکلی که دارد این است که یکی از سوراخ های آب پاش شیشه جلوی آن گرفته است و باید با سوزن آن را باز کنم. شاید هم شلنگ آن از تو باز شده باشد که به نظر نمی آید درست کردن آن کار سختی باشد. این ماشین تناسب بیشتری با وجنات من دارد چون من نه خودم خیلی پولدار هستم و نه ننه و بابای پولداری دارم و نه آقازاده هستم که بخواهم ماشین به این گرانی سوار شوم. دستم هم که از اختلاس کوتاه بود اگرنه بدم نمی آمد از این پولهای کلانی که اختلاس می شود یک قطره آن هم به دست ما می چکید. خوب چون در ایران متقاضی برای اختلاس خیلی زیاد است طبیعی است که حالا حالا ها نوبت به من و شما نمی رسد. به هر حال الآن احساس بهتری دارم.

قبل از این که به موضوع اصلی بپردازم می خواستم از وطن اللهی های عزیز عذرخواهی کنم که احساسات آنها را جریحه دار کردم. قصد من اصلا اذیت کردن  آنها و یا به سخره گرفتن باورهای آنها نیست ولی احساس می کنم گاهی باید یک لرزه در باورهای استوار انسان ایجاد شود تا در مورد آن گفتگو شود و ببینیم که آیا واقعا استوار بودن آن باور واقعی است و یا این که فقط توهمی است که در ما ایجاد کرده اند. اگر در پست قبلی مثلا می گفتم که کشور افغانستان هیچ دانشمندی ندارد شاید هیچ فردی زبان به اعتراض نمی گشود چون این مسئله هیچ تداخلی با حس وطن پرستی ایجاد نمی کرد. ولی برخلاف وطن اللهی های عزیز من گمان می کنم گفتگو کردن در این زمینه ها به دانش همه خوانندگان اضافه می کند زیرا کامنت ها برای همه آزاد است و هر کسی می تواند نظرات و باورهای خودش را بنویسد تا دیگران آن را بخوانند. در این که مردم ایران هم مثل مردم دیگر نقاط جهان مستعد هستند هیچ شکی وجود ندارد. ما افراد نابغه و نخبه هم زیاد داشته ایم و داریم. ایرانی های زیادی هستند که در دانشگاه های نقاط مختلف جهان درس می دهند و بسیار باسواد و متفکر هستند. ولی همان طوری که یکی از دوستان اشاره کرد تعریف من و شما از دانشمند متفاوت است. مثلا من می گویم که ما در ایران هیچ هتل سه ستاره ای نداریم. ولی شما می توانید لااقل ده تا هتل پنج ستاره در ایران نام ببرید که ده ها جایزه افتخار هم به عنوان هتل نمونه از سازمان گردشگری ایران دریافت کرده اند. مهم ستاره نیست بلکه مهم تعریفی است که شما از رده بندی یک هتل ارائه می دهید. در هیچ کجای دنیا بعید است که در یک هتل سه ستاره شما یک اطاقی را بگیرید که در دستشویی و حمام آن حوله تمیز و صابون نباشد. ولی این اتفاق در هتل های پنج و شش و هفت ستاره ایران بسیار زیاد به چشم می خورد که حتی یک بار اتفاق افتادن آن نیز یک هتل را دو ستاره می کند. بنابراین ما در تعریف کردن و ستاره دادن به خودمان به قول معروف ید طولایی داریم. دوستان عزیز و گرامی و هلوی من دانش و علم در ایران نیز مثل همان هتل ما است. اگر تعریف دانشمند را کمی آبدوغ خیاری کنیم و به جای ده هزار نفر بگوییم صدها هزار نفر دانشمند در دنیا وجود دارد بله در آن صورت حق با شما است و ما هم چندین دانشمند داشته ایم و داریم همان طور که هند و پاکستان و آذربایجان و ارمنستان و عربستان هم چنین دانشمندانی زیاد دارد که بیشتر آنها هم در کشورهای اروپایی و یا امریکا درس خوانده اند. ولی آبدوغ خیاری کردن این تعاریف و کم ارزش کردن ستاره ها هیچ کمکی به ما نمی کند زیرا این کارها فقط برای ما توهم ایجاد می کند و از تلاش ما برای رسیدن به هدفی بالاتر جلوگیری می کند. فراموش نکنید که تعصب نیز در هر زمینه ای ویرانگر است و همیشه مانع رشد می شود زیرا تعصب روند طبیعی اندیشه را بر هم می زند. حالا فرقی هم نمی کند که یک نفر حزب اللهی باشد یا سبز اللهی باشد یا وطن اللهی باشد و یا چه می دانم ورزش اللهی و غیره باشد.

ولی می خواستم در مورد یک موضوع دیگری صحبت کنم که با یک ایمیل به ذهنم رسید. یکی از دختران عزیزی که برای یک دوره تحصیلی به یکی از دانشگاه های امریکا رفته است ایمیلی برایم فرستاد و از رفتار زشت و زننده برخی از امریکایی ها با خودش گلایه داشت و از من می پرسید که برای چه آنها چنین رفتاری را با او دارند. خود او نمی دانست که این نوع برخورد امریکایی ها به خاطر محجبه بودن او است و یا این که اصولا امریکایی ها با ایرانی ها بد برخورد می کنند. او می گفت که یکی از استادها حتی در موقع حرف زدن به او نگاه نمی کند و رویش را بر می گرداند و یا اگر در خواستی از او داشته باشد طفره می رود و یا بهانه ای می آورد. پیش خودم گفتم شاید بد نباشد که شما هم در این مورد گفتگو کنید و نظرات خودتان را بنویسید. راستش باید اعتراف کنم که خود من با تمام احترامی که به عقاید و نوع پوشش شخصی یک نفر دارم ولی همیشه در ارتباط با یک خانم محجبه مشکل داشته ام. هیچوقت یاد نگرفتم چگونه باید برخورد کنم که به او و یا غیرت برادر و پدر و شوهر او برنخورد. بنابراین همیشه سعی کردم از آنها فاصله بگیرم تا برای خودم دردسر ایجاد نشود. چند سال پیش یک روز به خانه مادر بزرگم رفته بودم که زنگ در به صدا درآمد و چون پای مادربزرگم درد می کرد من به حیاط رفتم و در را باز کردم. دیدم یک خانم محجبه ایستاده است و در حالی که به دیوار نگاه می کند یک چیزهایی زیر لب می گوید که من متوجه نمی شوم. من به محلی در دیوار که او داشت با آن صحبت می کرد نگاه کردم و بعد آمدم تو و در را پشت سرم بستم. وقتی مادربزرگم پرسید که بود گفتم نمی دانم یک نفر یا گدا بود یا خل و چل بود داشت با دیوار صحبت می کرد من هم وسط حرفش در را بستم و آمدم تو. مادر بزرگم به حیاط رفت و دید که زن همسایه بود که ظاهرا با او کار داشت. اصولا من بلد نیستم و نمی دانم که اگر مثلا یک نفر به دیوار نگاه کند و حرف بزند من باید چکار کنم. آیا من هم باید به همان نقطه از دیوار نگاه کنم و حرف بزنم و یا باید به یک طرف دیگر نگاه کنم و یا این که آیا امواج صوتی من باعث تحریک جنسی و در نتیجه گناه می شود یا خیر. بنابراین همیشه در مواجهه با این عزیزان راه خودم را کج کرده ام و از یک طرف دیگر رفته ام. یا یک بار با خانواده به مهمانی رفتیم و خوب چندین نفر غریبه آنجا بودند و طبق معمول وارد شدیم و با همه دست دادیم و وقتی دستم را به طرف یکی دراز کردم او گفت ببخشید من با آقایان دست نمی دهم. من هم دستم را آوردم پایین و گفتم به درک که دست نمی دهید و تا آخر مهمانی نه به آن خانم نگاه کردم و نه اصلا به سمت او رفتم و هر جایی که می رفت من به سمت دیگر اطاق می رفتم.

حالا وقتی که من خودم را ایرانی می دانم و با ایجاد ارتباط با یک خانم محجبه ایرانی مشکل دارم چه انتظاری می شود از یک امریکایی داشت که هزاران داستان مختلف در این مورد شنیده است. شاید اصلا گمان کند که اگر با یک خانم محجبه صحبت کند و یا به او نگاه کند برادر آن خانم شب به سراغش می رود و گلویش را بیخ تا بیخ می برد. البته در کالیفرنیا وضع برای خانم های محجبه بسیار بهتر است و در سنفرانسیسکو و یا برکلی حتی زن هایی هستند که نقاب به صورت می زنند و با همین ظاهر در جامعه زندگی می کنند. البته ممکن است آنها هم مشکل داشته باشند و من خبر ندارم چون من هیچ وقت هیچ ارتباطی با آنها برقرار نکردم که بتوانم مشکلات آنها را درک کنم. ولی من از آن دوست بسیار عزیزی که از رفتار امریکایی ها گله می کرد یک سوال پرسیدم و آن سوال این است که یک لحظه پیش خودتان فرض کنید که یک امریکایی با پوشش سنتی و عادی خودش بخواهد در مملکت ما راه برود و یا در دانشگاه درس بخواند. چه اتفاقی ممکن است برای او بیفتد؟ من صد در صد با رفتار تبعیض آمیز مخالف هستم و آن را زشت می دانم و نوع پوشش هر کسی به خودش مربوط است ولی آیا در این زمینه ها رفتار ما بهتر است و یا امریکایی ها؟ به نظر من امریکایی ها در زمینه برخورد با نژاد, فرهنگ و مذهب های مختلف بسیار بهتر از ما هستند و ما باید در کنار ایراد گرفتن و محکوم کردن این گونه تبعیض ها, تعصبات ملی و مذهبی خودمان را کنار بگذاریم تا بتوانیم ایرادهای خودمان را بهتر ببینیم و در جهت بهبود آن تلاش کنیم.

حالا میکروفن خدمت شما!

۱۳۹۱ خرداد ۱۲, جمعه

تخم دانش و دانشمند هسته ای

مسافران محترم سوار شوید می خواهیم برویم. آقا دستت لای در نماند. به کله ام زده است که این آخر هفته برم و ماشینم را عوض کنم و یک ماشین ارزان باباقوری بگیرم. دلم برای این تنگ شده است که کاپوت جلوی ماشین را بالا بزنم و بوی آبگوشت از رادیاتور در حال قل قل ماشین به مشامم برسد.  بعد یک نگاه اجمالی به سر تا پای موتور بیندازم و سیم های آن را انگولگ کنم و سپس دست روغنی خودم را با یک دستمال چرک و کثافت که قبلا در کنار موتور چپانیده ام پاک کنم. بعد سر کاربراتور را باز کنم و به یک نفر که پشت فرمان نشسته است بگویم استارت بزن. بعد از چند تا پت پت بگویم نزن آقا نزن. بعد دستم را روی کاربراتور فشار دهم و بگویم حالا بزن. طرف بگوید بزنم؟ بگویم آره بزن. خلاصه ماشین به سختی روشن شود و دوباره دستم را به دستمال چرک و کثافت بمالم و خدا را شکر کنم که روشن شد. بعد طرف که پشت فرمان نشسته است از هیجان هی گاز بدهد و من هم فریاد بزنم گاز نده گاز نده! یک بار رفته بودیم عید دیدنی به خانه یکی از آشنایان دورمان البته این ماجرا مال یک خروار سال پیش است. آنها یک داماد داشتند که خیلی شوخ بود و سر به سر همه می گذاشت. وقتی همه ما نشسته بودیم صاحبخانه دید که باغبان دارد در حیاط یک گیاه را قیچی می کند و شروع کرد به فریاد زدن نام او که ظاهرا ضیا بود. او هی می گفت ضیا ضیا و دامادش هم به او می گفت نگو ضیا نگو ضیا. او به دامادش نگاه می کرد و می گفت چرا نگویم ضیا؟ و بعد دوباره به سمت باغبانش بر می گشت و می گفت ضیا ضیا و دامادش هم دوباره می گفت نگو ضیا نگو ضیا. حالا جریان ما است. ولی چی جریان ما است را دیگر نمی دانم. بله داشتم می گفتم که می خواهم ماشین را عوض کنم چون بی خودی گران است و من هم دیگر از آن لذتی نمی برم بنابراین می توانم به جای آن کمی پول برای آخرت خودم پس انداز کنم. آخر مادرم هم می خواهد یک ماشین ارزان بخرد و همخانه ام هم می خواهد ماشین ارزان بخرد و بنابراین به خودم گفتم خوب پس چرا من ماشین ارزان نخرم. باز اگر ایران بود آدم می رفت چهار جا با ماشینش پز می داد و یا ده نفر فامیل را بر روی سر و کول هم سوار می کرد و به شمال می رفت و چه می دانم بالاخره داشتن ماشین خوب در ایران یک چیز دیگری است ولی در اینجا اصلا این چیزها به حال و هوای آدم افاقه نمی کند.

می خواهند ما را به یک ساختمان دیگر بفرستند که حدود ده مایل دورتر است. چون باید وارد اتوبان شویم دیگر نمی توانم با موتور قارقاری خودم به سر کار بروم و یا این که مجبور می شوم یک موتور بزرگ تر بخرم که بشود با آن به داخل اتوبان رفت. ماه دیگر دوباره تولد برندا است و می خواهم یک هدیه کوچکی برایش بخرم. الآن سه سال است که برای تولدش کادو می خرم و این هم برای من و هم برای او یک عادت شده است. او هم برای تولد من کوفت می خرد ولی خوب چکار کنم دیگر طبیعت سرشت آدمیزاد را طوری نهاده است که همیشه مردها به دنبال زن ها باشند. اتفاقا برندا هم می خواهد ماشین بخرد و قرار شد که من هم با او بروم. حالا نمی دانم برای تولدش چه بخرم که خدا را خوش بیاید. سه سال پیش که به حرف شما گوش کردم و یک کریستال کوچک نمی دانم چی چی اوفسکی برایش خریدم. سال های بعد هم همان را برایش خریدم با رنگ ها و شکل های مختلف. حالا فکر کردم امسال یک چیز دیگری برایش بگیرم چون خودم هم دیگر حالم از دیدن آن کریستال ها به هم می خورد. می خواهم یک چیزی باشد که قیمتش از پنجاه دلار بالاتر نزند. اندازه شورت و کرست و دور کمر و پا و این جور چیزهای او را هم نمی دانم که برایش البسه بخرم. باید بروم در اینترنت یک چرخی بزنم و ببینم چه چیزی مناسب یک دختر خانم دم بخت است. حالا شما هم اگر چیزی به ذهنتان رسید بگویید تا آن را لحاظ کنم. فقط خیلی رمانتیک نباشد چون رابطه ما همچنان در هاله ای از ابهام قرار دارد. نمی دانم شاید هم در این مدت چهار سال  چهار بار شوهر کرده است و من خبر ندارم. خوب چون من در این قبیل موارد خیلی ماست هستم و اصلا سر از کار دیگران در نمی آورم. امریکایی جماعت هم که هرگز دست رد به سینه کسی نمی زند حتی اگر ده تا شوهر داشته باشد. ای بابا باز از این امریکایی ها بد گفتم انگار نه انگار که الآن خودم هم امریکایی هستم! هر چه زور می زنم در مغزم فرو نمی رود که امریکایی شده باشم. اگر همین الآن به من بگویند لباس آخوندی بپوش و برو در مسجد موعضه کن قبول کردنش برایم راحت تر است تا این که به من بگویند امریکایی باش. به قول معروف هیچ صنمی با هم نداریم. ولی خوب تا وقتی که با پاسپورت امریکایی همه جا می شود رفت و آدم را در فرودگاه ها تحویل می گیرند دمشان گرم. البته من که به چشم خودم ندیده ام ولی فقط شنیده ام. حالا وقتی پاسپورتم را گرفتم شاید یک سفر به یک کشور ثانویه بروم تا پاسپورتم آب بندی شود.

حدود ده هزار تا دانشمند در کل دنیا وجود دارد ولی دریغ از یک دانه دانشمند ایرانی. نه این که الآن دانشمند نداشته باشیم بلکه صدها سال است که هیچ دانشمندی در هیچ کجای دنیا نداریم. نژاد ایرانی هم مثل بقیه آدم ها می تواند دانشمند داشته باشد ولی ما اصلا در هیچ زمانی برای این کار بستری فراهم نکرده ایم که بخواهیم دانشمند داشته باشیم. خارجی ها هم همیشه ترجیح می دهند فقط برای کسانی سرمایه گذاری کنند که از کشور خودشان باشند. برای این که یک دانشمند به وجود بیاید لااقل باید سی سال با بهترین تجهیزات و بهترین امکانات برای حدود صدها نفر نخبه سرمایه گذاری مطلق کرد تا بلکه یک نفر از میان آنها دانشمند شود. ایرانی های زیادی در پست های مختلف حتی در ناسا هستند ولی همه آنها پست های اجرایی و یا مشارکتی دارند و هیچکدام دانشمند نیستند که در یک زمینه دارای نظریه علمی معتبری باشند. حالا این که ما بیاییم و نام چهار تا کارشناس معمولی را بگذاریم دانشمند مثل همین است که بگوییم ایرانی برترین نژاد است و هنر نزد ایرانی است و غیره. ما با این حرف ها فقط خودمان را خر می کنیم و بقیه فقط به ما پوزخند می زنند. البته ما در ایران دانشمند هسته ای زیاد داریم و من هم آن را قبول دارم. منتهی دانشمند هسته ای همان دانشمند تخمی است که به جای کلمه تخم از کلمه هسته استفاده می شود تا به گوش شنونده بیشتر دلنشین شود. آخر یک نفر که مدرک لیسانس خودش را به زور گرفته است و دارد با تکنولوژی پنجاه سال پیش سر و کله می زند و یا سر بشکه مواد رادیواکتیو را می گیرد و این طرف و آن طرف می کشد اسمش دانشمند است؟ اگر واقعا دانشمند می خواهیم باید اولا با امکانات گسترده اجازه ندهیم که افراد نخبه از مملکت فرار کنند. دوم این که با ایجاد روابط دوستانه با کشورهای پیشرفته باید بهترین و آخرین تجهیزات مدرن را در آزمایشگاه دانشگاه های خود قرار دهیم. سوم باید نخبه ترین افراد دانشگاه ها را که مدرک خود را با بهترین نمره گرفته اند در مراکز تحقیقاتی پیشرفته جمع کنیم و ده ها سال به آنها بهترین حقوق و امکانات را بدهیم که حتی یک لحظه هم به فکر کار کردن و ایجاد درآمد بیشتر نباشند. آنها باید بیست تا سی سال فقط بخورند و فکر کنند و در مورد رشته خودشان تحقیقات کنند. تازه شاید یکی از آنها پس از سی سال دانشمند شود. از هر میلیون ها نفر آدم فقط یک نفر ممکن است واقعا نابغه باشد و در سن جوانی بتواند دانشمند و صاحب نظریه علمی شود. اگر واقعا دانشمند می خواهیم باید میلیون ها دلاری که خرج خدمه و حشمه امام خامنه ای می کنیم را در راه دانشمند سازی خرج کنیم. آخر اطلاعیه داده اند و گفته اند که چون تمام مسلمانان جهان رهبر فرزانه را امام خامنه ای می نامند بد است که ما آن را رهبر فرزانه و معظم و این چیزها بنامیم و ما هم باید بگوییم امام خامنه ای. خوب من هم می گویم امام خامنه ای ولی این چیزی از موضوع عوض نمی کند. حتی اگر بخواهید یک ص و یا ع هم جلویش می گذرام که نامش حسابی قوام بیاید. ما هر چه که در مملکت خودمان بکاریم همان را درو می کنیم. سی سال پیش طلبه کاشتیم و الآن داریم خروار خروار آخوند درو می کنیم. اگر تخم دانش می کاشتیم امروز لااقل دو تا دانشمند مطرح در جهان داشتیم که سرمان را بلند کنیم و بگوییم ما هم آدم هستیم.

من رفتم.