۱۳۹۱ دی ۶, چهارشنبه

برگ آخر خاطراتی از مهاجرت به امریکا


البته می دانستم که یک روز به این نقطه می رسم ولی زمان فرا رسیدن آن را به درستی نمی دانستم. خوب دوستان عزیز که همیشه من را همراهی کردید و نظرات به جا و بیجای خود را برای من فرستادید باید خدمت منور شما بگویم که دیگر زمان آن رسیده است که شما را به همراه این وبلاگ به حال خود رها کنم و به دنبال کار خودم بروم. واقعیت این است که اگر کسی بخواهد در مورد مهاجرت و یا زندگی در امریکا چیزی را بداند با مراجعه به بایگانی این وبلاگ می تواند آنها را پیدا کند و یا می تواند به سایت مهاجرسرا برود و نوشته های من و دیگر دوستان را بخواند. به هر حال دیگر نوشتن در این وبلاگ برای من هیچ لذتی ندارد و اگر هم زمانی بخواهم  دوباره بنویسم در یک جای گمنام و بی نام و نشان دیگری می نویسم که هیچ بنی بشری من را نشناسد و دوباره بتوانم بدون هیچ قید و بندی در مورد خودم و زمین و زمان بنویسم. البته سعی می کنم همچنان به مهاجرسرا سر بزنم تا پیوندم با دوستان به طور کامل قطع نشود.

نمی خواهم خداحافظی کنم چون از این کار چندان خوشم نمی آید و من را به یاد فیلم های هندی می اندازد ولی فقط می گویم که منتظر پست جدیدی در این وبلاگ نباشید. از وطن پرستان و ایرانیان مقیم امریکا و لس آنجلس و مذهبیون متعصب و کمونیست ها و دلال ها و بخر و بفروش ها و حضرات آیات و غیره هم که به آنها گیر سه پیچ داده ام طلب بخشش دارم و بدانید که هدف من ضایع کردن آنها نبوده است و فقط می خواستم مباحث را به چالش بکشم تا در مورد آنها گفتگو شود.. بنابراین اجازه بفرمایید که برای همه شما آرزوی موفقیت و شادمانی در زندگی داشته باشم و این پست را هم به عنوان برگ آخر این دفتر از من پذیرا باشید.

سربلند و پاینده باشید.
آرش (ناتاشا گادوین) RS232


۱۳۹۱ آذر ۲۴, جمعه

خانه صورتی در امریکا



کم نوشتن من به خاطر مزدوج شدنم نیست بلکه به این خاطر است که کارم به شدت زیاد شده است و فرصت کمتری برای نوشتن پیدا می کنم. از زمانی که اقدامات مقتضی به خانه جدید خود آمده است تقریبا همه جا صورتی شده است مخصوصا حمام و دستشویی که آدم را به یاد کارتون پلنگ صورتی می اندازد. هنوز وسایل خانه همچون تراکنش های شیمیایی از این سو به آن سو حرکت می کنند و به حالت ایستایی نرسیده اند. من هیچوقت نمی دانستم که با چهار عدد تیر و تخته تقریبا می شود بی نهایت حالت مختلف دکوراسیون خانه طراحی کرد. وقتی که از من سوال می شود چرا در موقع خریدن وسایل به ترکیب رنگ ها دقت نکرده ام انگار که با جدیدترین چالش زندگی خود مواجه می شوم و با خود می گویم که به راستی چطور من تا به حال به ترکیب رنگ ها دقت نکرده بودم؟ اصولا هارمونی رنگ ها در زندگی من جایگاه ویژه ای نداشت و همه چیز به صورت هفت بیجار به ترتیب قد در کنار هم چیده شده بود. البته من هم مثل همه مرد ها در مقابل تغییرات موضعی از خودم مقاومت نشان دادم ولی بمب های سنگر شکن اقدامات مقتضی بسیار قوی تر از مواضع دفاعی من بود و آن را در هم کوبید. به قول مادرم خانه من بسیار پسرانه بود و الآن تازه دارد رنگ و بوی خانه ای را می گیرد که یک خانم هم در آن زندگی می کند. فکرش را بکنید وسط اطاق خواب یک تلسکوپ بزرگ گذاشته بودم که با آن ماه را نگاه کنم ولی پس از یک مدت دیگر از آن استفاده نمی کردم چون ماه همیشه همان شکل اول خود بود و هیچ تغییری نمی کرد. اگر یک سری آدم های فضایی در ماه راه می رفتند و می شد آنها را تماشا کرد شاید وجود یک تلسکوپ گنده در وسط اطاق خواب توجیه بهتری پیدا می کرد. الآن تلسکوپ به گوشه اطاق کار من منتقل شده است و به جای آن یک فرش پشمی راه راه رنگین کمانی پهن شده است. روتختی و بالش ها و ملافه ها به رنگ بنفش جیغی تغییر کرده است و یک آباژور بنفش هم نور بنفش را بر روی بقیه چیزهایی که غیر بنفش است می پاشد. آدم بلانسبت وقتی پایش را به درون اطاق خواب می گذارد یک جوریش می شود و احساسات دیپلماتیک به او دست می دهد. گمان کنم چیدن اطاق خواب توسط خانم ها هم مثل همان تاری است که عنکبوت ها می تنند تا طعمه خودشان که محو زیبایی شده است را در آن گرفتار کنند. 

... سانسور .... (به درخواست اقدامات مقتضی این پاراگراف را که در مورد روابط دیپلماتیک بود حذف کردم. البته یک پاراگراف دیگر هم در مورد گوزیدن در رختخواب نوشته بودم که قبلا خودم پاک کرده بودم)

خوب من دیگر باید بروم ولی قول می دهم که دوباره بیایم و شما را در جریان احوالات یومیه خود قرار دهم. شاید هم نکاتی به ذهنم برسد که آن را برای شما بنویسم. فعلا تا بعد روز و شب خوبی داشته باشید.

۱۳۹۱ آذر ۱۳, دوشنبه

برنامه های پنج ساله

من به امریکا آمدم که فقط سه ماه بمانم و بر گردم ولی شش سال ماندم و کار گرفتم و خانه خریدم و سیتیزن امریکا شدم و در آخر سر هم زن گرفتم. حالا اگر قصد داشتم شش ماه بمانم دیگر چه کارهایی که نمی کردم. همان طور که یکی از نظر پراکن ها اشاره کرد برنامه پنج ساله اول مهاجرت من طبق برنامه بود و نسبتا خوب پیش رفت و شروع برنامه پنج ساله دوم هم تا اینجا بر طبق برنامه است. فقط هنوز نکات مبهم زیادی در برنامه پنج ساله دوم وجود دارد که تا اندازه ای به قضا و قدر و شرایط اقلیمی وابسته است و نمی شود به قطع در مورد آن تصمیم گرفت. یکی از این تصمیم ها که به برنامه پنج ساله دوم محول شده بود انتخاب مکان زندگی بود که می بایست بین ایران, امریکا و یا هر کشور دیگری یک جایی را برای زندگی دائمی خود و خانواده انتخاب کنم. با شرایط فعلی تنها گزینه روی میز همین امریکا است ولی اگر شرایط تغییر کند و زندگی در ایران راحت تر شود ممکن است گزینه زندگی در ایران هم از زیر میز به روی میز بیاید و در مورد آن فکر کنیم. هنوز نمی دانم که آیا بزرگ کردن بچه ها در ایران ساده تر است یا در امریکا چون هنوز هیچ تحقیقی در مورد آن نکرده ام و دانسته های من فقط محدود به شنیده های مختلف است که بیشتر آنها هم جفنگ و از روی پایه های فکری بی اساس گفته می شوند. ولی در مجموع به نظر می آید که حتی اگر فرزندی بخواهد در امریکا, کانادا و یا اروپا بزرگ شود بهتر است که به اندازه کافی زندگی در ایران را تجربه کند تا هم خودش و نیاکانش را بهتر بشناسد و هم این که پهناوری اندیشه پیدا کند. البته به شما حق می دهم که بگویید نفسم از جای گرم بلند می شود ولی همین چالش های کلافه کننده و زجرآور موجود در ایران هم می تواند سازنده یک شخصیت مقاوم باشد که در غرب کمتر یافت می شود. اگر یک بچه ایرانی یک مدت در ایران زندگی کند تازه می فهمد که برخی از ایرانی هایی که در امریکا هستند چقدر از نظر فرهنگی عقب افتاده و کودن هستند و در می یابد که اگر برچسب ایرانی بر پیشانی او است ریشه اش در آزادمردانی است که در ایران زندگی می کنند نه یک مشت آدم چرت و پرت و چندش آوری که به اسم ایرانی در امریکا می بیند و این باعث می شود که دیگر نه تنها از ایرانی بودن خودش خجالت نکشد بلکه به آن افتخار هم بکند.

خلاصه این که پهناوری اندیشه تان در حلقم. شاید انتهای برنامه پنج ساله دوم ما هم به زندگی در ایران منتهی شود ولی متاسفانه در حال حاضر نمی توانم نسخه مشخصی برای آن بپیچم زیرا که شرایط بسیار متغیر و نامساعد است. از آب و هوا گرفته تا شرایط اقتصادی و سیاسی که پیش بینی آینده آن کار بسیار دشواری است. اگر هم زمانی ایران را برای زندگی انتخاب کنیم محال است که به شهر تهران برویم و حتما به یکی از شهرستان های ایران می رویم که شرایط بهتری را برای زندگی کردن داشته باشد. اگر هم برگشتن به ایران به برنامه پنج ساله دوم کفاف نداد در برنامه های پنج ساله سوم و چهارم هم می توان آن را عملی کرد البته اگر عمری باقی مانده باشد. در چهار سال باقی مانده از برنامه پنج ساله دوم باید یک مقداری به ثبات مالی برسم و کمی خودم را جمع و جور کنم. خوشبختانه ازدواج با اقدامات مقتضی شروع بسیار خوبی است و می توانیم با کمک یکدیگر به زندگی خود سر و سامان بدهیم و مقداری هم پول برای آخرت خود پس انداز کنیم. در مجموع مهاجرت به امریکا برای من خوش یمن بوده است و توانستم تا حدود زیادی به خواسته های خودم برسم. در ایران شرایط من طوری نبود که بتوانم به زندگی خودم سر و سامان بدهم و هر چقدر که تلاش می کردم باز هم عقب تر از دیروز بودم ولی در امریکا توانستم از پس این کار بر بیایم. شاید برای افراد زیادی این قضیه برعکس باشد و در حالی که از زندگی خوبی در ایران برخوردار هستند به امریکا بیایند و به شرایط مطلوبی نرسند. حالا در پست های آینده سعی می کنم که بیشتر درباره  ایرانیان مقیم امریکا بنویسم و آن را کمی با هم بررسی کنیم . 

۱۳۹۱ آذر ۶, دوشنبه

یک خبر مهم

چهار تا پاراگراف بزرگ و طولانی نوشته بودم که یک خبری را در مورد خودم به شما بدهم. ولی بعد از این که آنها را خواندم اصلا خوشم نیامد و برای همین همه آن را پاک کردم. حالا حتما همه شما پیش خودتان می گویید که این چه خبر مهمی است که من چهار تا پاراگراف دراز در مورد آن نوشته بودم. خوب خبر خیلی مهمی است ولی اصولا اعتقاد دارم که آدم خبرهای مهم را نباید در متن های طولانی بنویسد و بهتر است به جای این که آدم خواننده را منتظر بگذارد همان اول و در یک سطر ساده خبر را بنویسد. حالا بعضی ها وقتی می خواهند یک خبر را بگویند جان آدم را می گیرند و هی حاشیه می روند و هی حاشیه می روند. بابا جان یک کلام بگو که خبر چیست و خلاصمان کن. حالا حکایت من شده بود و برای این که خبر مهم را بنویسم قصه حسین کرد شبستری تعریف کرده بودم. بعد که خودم آن را خواندم به خودم نهیب زدم که الا ایها الآرش آخر این چه کار زشتی است که داری انجام می دهی؟ چرا خواننده هایت را این چنین سر در گم و منتظر نگه می داری تا چنین خبر مهمی را به آنها بگویی؟ چقدر خوب است که ساده و مختصر با خوانندگانت حرف بزنی و وقت آنها را نگیری. خوب همین مسئله هم باعث شد که به خودم آمدم و همه آن متن را پاک کردم و تصمیم گرفتم که آن خبر مهم را به صورت ساده برای شما بنویسم. آدم اول باید یک سوزن به خودش بزند و بعد یک جوال دوز به دیگری بزند. من همیشه از کار آدم هایی که برای گفتن یک خبر ساده به حاشیه می روند بدم می آمده است و آنها را نصیحت می کردم که بابا جون چرا قبل از این که خبر را بگویی به صحرای کربلا می زنی و ذکر مصیبت می کنی؟ خبرت را بگو و بعد نوحه بخوان و یا این که چرا قبل از گفتن خبر بشکن می زنی و شادی می کنی و مشتلق می خواهی تا خبر را بگویی؟ مثل این است که آدم قبل از این که جوک تعریف کند خودش غش غش بخندد. حالا من که همه این حرف ها را به دیگران می زدم خودم بیایم و برای گفتن یک خبر این همه خوانندگانم را معطل کنم که چه می خواهم یک خبر مهم را به آنها بدهم؟ اصلا این کار قباحت دارد و من از آن دسته از آدم هایی نیستم که آب و تاب یک خبر را زیاد کنم و یمین و یثار به آن ببافم. یک کلمه حرفم را می زنم و تمام می شود و خواننده هم تکلیف خودش را می داند. ولی حالا هی بنویسم و هی بنویسم و هیچ کسی هم اصلا نداند که خبر مهم من در مورد چیست. اصلا شادی است غم است تولد است مرگ و میر است اخراج است استخدام است. آدم فکرش به هزار راه می رود. 

ولی من الآن می خواهم این خبر مهم را در مورد خودم به شما بگویم. خیلی از شما از ابتدای خلقت این وبلاگ با من بودید و روزهای زیادی را با خاطرات من گذراندید. روزهایی که خوشحال بودم و روزهایی که می ترسیدم تا مبادا من را اخراج کنند. روزهایی که سر در گم بودم و روزهایی که شیطانی می کردم. بعضی وقت ها هم غمگین و افسرده بودم و شما از عمق نوشته های من می فهمیدید که من چندان سرحال نیستم. بسیاری از شما ماجراهای من را مثل سریال روزهای زندگی دنبال می کنید و میخواهید ببینید که عاقبت من به کجا می انجامد و بسیاری دیگر هم می خواهید ببینید که بر سر یک آدم مهاجر در یک جایی مثل امریکا چه می آید. برای همین است که الآن بیشتر شما مشتاق هستید که بدانید من چه خبر مهمی را برای شما دارم و من هم دیگر بیشتر از این شما را منتظر نمی گذارم چون اصولا اعتقاد دارم که آدم نباید کسی را منتظر بگذارد و از صمیم قلب باور دارم که این عمل اصلا پسندیده نیست. احتمالا از خبری که خواهید شنید کمی تعجب خواهید کرد و شاید هم اصلا تعجب نکنید و یا شاید هم خیلی از شما الآن دارید حدس می زنید که این خبری که من می خواهم به شما بدهم چیست. راستش را بخواهید خیلی دوست دارم که بدانم چه حدس هایی در مورد خبر من می زنید و یک مقداری در مورد آن کنجکاو شدم و شاید هم اصلا خبر را در پست بعدی بنویسم تا شما حدستان را برایم بنویسید. ولی نه من آن قدرها هم که شما فکر می کنید بدجنس نیستم و شما را تا پست بعدی منتظر نمی گذارم و همین الآن خبرم را به شما می گویم. راستش یک مقداری هم دو دل هستم. خوب اصلا دست خودم که نیست و تا می آیم خبر را بنویسم به شک می افتم که آیا اصلا این خبر را به شما بگویم یا خیر. خوب معلوم است که این خبر را به شما می گویم چون شما تمام زندگی من را می دانید و خیلی مهم است که این اتفاق مهم را هم در زندگی من بدانید. پس خیلی ساده می گویم که من و اقدامات مقتضی مزدوج شدیم. امان از این دراز نویسی!

۱۳۹۱ آبان ۲۹, دوشنبه

مرد را دردی اگر باشد خوش است


انگار که اعتیاد به نوشتن را در خود درمان کرده ام چون دیگر ویرم به نوشتن نمی گیرد و انگشتانم بی صبرانه در انتظار فشرده شدن بر روی صفحه کلید بی قراری نمی کنند و بالا و پایین نمی پرند. شما هم لابد تا به حال اعتیاد به خواندن وبلاگ من را ترک کرده اید و جایگزین بهتری برای آن یافته اید. بدی وبلاگ این است که صفحه آخر ندارد و اگر بهترین کتاب های دنیا هم صفحه آخر نداشتند به هر حال یک روزی به جفنگ می افتادند به همان گونه که وبلاگ من به جفنگ افتاده است. البته داستان مهاجرت تمامی ندارد و هر روز که از مهاجرت شما می گذرد به عقب نگاه می کنید تا ببینید که چه مسافتی را پیموده اید و چقدر از نقطه شروع خود فاصله گرفته اید. مثل این است که سوار بر یک قایق پارویی شوید و برای رسیدن به یک جزیره بسیار دوردست خود را به دریا بسپارید. هر چقدر که به سمت آن جزیره پارو می زنید ساحلی در جلوی خود نمی بینید ولی وقتی به عقب نگاه می کنید دور شدن خود را از ساحل حس می کنید و میبینید که روز به روز دارید از آن فاصله می گیرید تا جایی که دیگر از دیدگان شما محو می شود و دیگر نگاه کردن به جلو و یا عقب برای شما فرق نمی کند زیرا همه جا پوشیده از دریای بی کران است. از همین روی است که قدم به هجر گذاشتن مرد دریا می خواهد و آن کسی که دل به دریا می زند باید دریادل باشد. اگر وا دهی کارت تمام است و حتی اگر سالهای سال پارو زدی و جزیره ای در روبروی خود ندیدی همچنان باید به سمت جلو پارو بزنی زیرا هیچ گاه نمی دانی که آیا نیمه راه را رد کرده ای یا نه. خوب باید اعتراف کنم که من چندان دریا دل نیستم و لحظه ای نیست که لرزه بر افکار نه چندان سترگ من رخ ندهد. جایم خوب است و آب و توشه کافی نیز به همراه دارم ولی پایم بر روی زمین سفت نیست. راستی اگر این قایق زپرتی غرق شود تا کجا می توانم شنا کنم؟ هر چقدر که قایق شما از ساحل دورتر شود این سوال در ذهن شما پر رنگ تر می شود حتی اگر شما قهرمان شنای ماراتون باشید. اگر اخراج شوم چه می شود؟ نمی دانم. چه می دانم! یک درد و مرضی می شود دیگر. تا چند سال پیش جواب این سوال خیلی آسان و آشکار بود چون شنا می کردم و خود را به ساحل می رساندم و به قول یارو گفتنی خیلی راحت بر می گشتم. ولی الآن دیگر فکر کردن به برگشت دست کمی از فکر و خیال چالش های روبرو ندارد چون به اندازه ای از ساحل دور شده ام که حتی به توان برگشت خود نیز به دیده تردید می نگرم.

اقدامات مقتضی هم گره دیگری در اندیشه من ایجاد کرده است چون تا به حال تنها مسئولیت خودم را به همراه داشته ام در حالی که از این پس زورق من یک سرنشین دیگر هم دارد که حتی شنا هم نمی داند. با زور بیشتری پارو می زنم و چنان وانمود می کنم که ناخدای دریا دیده ای هستم تا مبادا هراس به دل سرنشین من راه پیدا کند. پیش به سوی جلو به سمت نقطه ای نامشخص در دل این دریای بی کران همچنان پارو می زنم. مدت ها است که به هر سویی که می رانم  گمان می کنم که جلو است چون دیگر حتی شهامت نگاه کردن به جهت نما را هم ندارم. داستان مهاجرت هم داستانی است که چون وبلاگ من برگ آخر ندارد و هر چقدر که آن را بخوانید سرانجام آن برای شما آشکار نمی شود. اگر من خودم در ایران بودم و چنین نوشته ای را از کسی می خواندم می گفتم که برو بینیم بابا دلت خوش است. ما اینجا و در ایران داریم با هزار گونه بدبختی سر وکله می زنیم و برای چندر غاز پول نگرفته صد تا معلق از خودمان در می کنیم و آن وقت تو آن گوشه دنیا در آرامش و ناز و نعمت نشسته ای و از خودت جفنگ به هم می بافی. هیچ می دانی گلابی شده است کیلویی ده هزار تومان و آیا می دانی که قیمت گوجه فرنگی چقدر است؟ آیا می دانی که حقوق من دیگر به اجاره بهای خانه ام کفاف نمی دهد و باید تا آخر سال جای کوچکتر و دورتری را پیدا کنم و تازه پول پیش من هم دیگر برای اجاره چنین جایی کافی نیست؟ هیچ می دانی که سبزی فروش محل ما تره و جعفری را به قیمت روز دلار حساب می کند و آن وقت کارفرمای من حاضر نیست حتی ذره ای به حقوق من اضافه کند؟ تو آنجا بهترین ماشین را سوار می شوی و خانه خریده ای و برای خودت عشق و حال می کنی و خوشی به زیر دلت زده است. فقط ببین که در آنجا چقدر راحت می توانی با اقدامات مقتضی ازدواج کنی و به زیر یک سقف بروید و زندگی کنید در حالی که اگر یک جوان بخواهد در ایران زن بگیرد باید صدها خوان رستم را بپیماید تا بلکه مزدوج شود و بعد هم کاسه چه کنم به دستش بگیرد و وبال گردن پدر مادرش شود تا بلکه بتواند بدهی های مربوط به مراسم عروسی را بپردازد و یا جایی را برای خودش اجاره کند. خلاصه این که اگر من در ایران بودم می گفتم که من حاضر هستم با یک زورق شکسته تن به دریا بدهم ولی از این وضعیت نکبت خود رهایی پیدا کنم با این حال مشکل اینجا است که همین زورق شکسته هم نصیب افرادی مثل من نمی شود و حتی  از بولکینوفاسو هم نمی توانم اقامت بگیرم. ولی تو رفتی امریکا سیتیزن شدی و دیگر خیالت راحت است ولی با این حال هی غر می زنی و نمی دانم می گویی مهاجرت دریای بی کران است و از این جفنگیات به ما حواله می کنی. خیلی ببخشید که یک موقع گوشه دل شما غیژ می رود که مبادا بی کار شوی. ما که در ایران حتی با داشتن کار هم پایمان در هوا است چه برسد به این که بیکار شویم. تازه تو اگر در امریکا بیکار شوی حقوق بیکاری می گیری ولی ما در ایران اگر بیکار شویم حتی کف دستمان نمی رینند چه برسد به این که حقوق بیکاری به ما بدهند. یعنی حقوق باکاری را هم به زور می گیریم چه برسد به بیکاری.

خلاصه این که  آدم تا زمانی که گرسنه است به تنها چیزی که فکر می کند این است که یک غذایی پیدا کند و بخورد و آن زمان کمتر به فلسفه وجودی خودش می اندیشد. وقتی که شکم سیر شد درد عشق می آید. وقتی این درد هم بر طرف شد درد دیگری می آید و سرانجام کار به درد بی درمان می کشد که همان درد بی دردی است. فعلا من هنوز در مرحله درد عشق گیر کرده ام و امیدوارم که هرگز کارم به درد بی دردی نرسد.

۱۳۹۱ آبان ۱۵, دوشنبه

تجاوز به حریم خصوصی یک فرد با طرح سوال؟


در پست های قدیمی در مورد حریم خصوصی انسان ها نوشته ام و آن را در بین مردم ایران و امریکا مقایسه کرده ام. در آن نوشته من حریم خصوصی را به دو نوع فیزیکی و روانی تقسیم کرده ام و اندکی هم در مورد آنها توضیح داده ام. امروز می خواهم مقداری در مورد نشانه های بارز ورود به حریم خصوصی روانی انسان ها از زاویه ای دیگر با شما گفتگو کنم و نظر شما را هم بدانم. متاسفانه این بخش از حریم خصوصی انسان ها به علت ناآشکار بودن آن و ناآگاهی مردم به دفعات مورد تجاوز دیگران قرار می گیرد و در میان ایرانیان نیز بسیار رواج دارد ولی چرا ایرانی های امریکا که در یک جامعه فرد گرا زندگی می کنند همچنان به حریم خصوصی یکدیگر تجاور می کنند؟ 

جامعه گرایی در کشوری مثل ایران موجب می شود که ریزترین امور فردی یک انسان در زندگی دیگران اثر گذار باشد و برای همین است که دیگران نیز همیشه این حق را برای خود وارد می دانند که در امور خصوصی دیگران دخالت کنند و نظرات خودشان را به آن شخص تحمیل کنند. به عنوان مثال اگر یک نفر در یک جمع از یک غذا, لباس, رنگ و یا مهمانی خوشش نیاید دیگران سعی می کنند با تمام توان خود سلیقه خودشان را به آن فرد تحمیل کنند زیرا این سلایق شخصی در یک اجتماع سنتی جامعه گرا محدوده خصوصی آن فرد به حساب نمی آید و رابطه مستقیم با زندگی دیگران دارد. زندگی در یک کشور جامعه گرا نیز چنین ایجاب می کند که انسان ها محدوده حریم خصوصی بسیار کوچکی داشته باشند و به دیگران اجازه دهند که به بیشتر محدوده ای که در یک کشور فردگرا خصوصی به حساب می آید وارد شوند.

ایرانی هایی که در امریکا هستند نیز با این که در جامعه ای فردگرا زندگی می کنند همچنان تمایلات جامعه گرایی خود را حفظ کرده اند و برای همین است که توجه چندانی به محدوده حریم خصوصی انسان های دیگر ندارند. آنها به دفعات به محدوده ای از زندگی یک انسان دیگر وارد می شوند که به نظر خودشان بسیار عادی است ولی مشکل اینجا است که در جامعه فرگرایی مثل امریکا آن محدوده در چارچوب حریم خصوصی یک انسان قرار دارد و ورود به آن جایز و حتی قانونی نیست. سوال کردن در مورد مذهب, نژاد, عقیده, درآمد و امور خانوادگی و دیپلماتیک یک فرد و یا نظر دادن در مورد آنها تجاوز به حریم خصوصی یک فرد است که در میان ایرانی های مقیم امریکا نیز بسیار رواج دارد.

سوال کردن و نظر دادن در مورد ازدواج, طلاق و یا هرگونه زندگی دیپلماتیک افراد هم یکی دیگر از تجاوزات آشکار به حریم خصوصی دیگران است که متاسفانه در فرهنگ ایرانی ها نهادینه شده است و شاید از رفتار و عادات آنها جدایی ناپذیر باشد. این مسئله که یک نفر شب را تا صبح در کنار چه کسی می خوابد و با او چه نسبتی دارد برای همه ایرانی ها یک مسئله مهمی است که حتما باید در جمع تجزیه تحلیل و پردازش شود و در صورتی که این قضیه کاملا برای عموم مشخص نشود خودشان آن شب را تا کله سحر خوابشان نمی برد.

نظر دادن و سوال کردن در مورد درآمد و شیوه خرج کردن آن در زندگی یک فرد نیز بسیار در میان ایرانی های امریکا رایج است. آنها در مورد ریز درآمد یکدیگر تحقیق و تفحص می کنند و به خود اجازه می دهند که در مورد آن سوال کنند و یا نظر بدهند. متاسفانه آنها از تجاوز خود به حریم شخصی دیگران ناآگاه هستند و آن را آزادی بیان می دانند در حالی که آزادی بیان برای این است که شما بتوانید در مورد عقاید, سلایق و باورهای خودتان آزادانه صحبت کنید بدون این که وارد محدوده زندگی شخص دیگری بشوید. متاسفانه ایرانی های عزیز از تجاوز خود به حریم خصوصی دیگران از طریق طرح سوال ناآگاه هستند و خیال می کنند که سوال کردن در این موارد بی مشکل است و هر کسی که دوست داشت می تواند جواب ندهد. در حالی که طرح سوال در مورد مسائل خصوصی یک نفر از مصادیق بارز تجاوز به حریم خصوصی او است.

بیایید با هم چند مثال مشخص از تجاوز به حریم خصوصی روانی یک نفر را توسط طرح سوال مرور کنیم.

1- به نظر شما بهتر نبود به جای خریدن این ماشین فلان ماشین را می خریدید که مصرف بنزینش کمتر باشد؟ (این سوال تجاوز به حریم خصوصی است و شما فقط اجازه دارید بگوییم که من از ماشین کم مصرف بیشتر خوشم می آید)
2- حالا شما به سلامتی کی می خواهید عروسی کنید؟ (این سوال تجاوز به حریم خصوصی است و شما اجازه ندارید آن را از کسی سوال کنید)
3- البته اگر فضولی نباشد می خواهم بدانم که آنجا چقدر به شما حقوق می دهند. (این سوال تجاوز به حریم خصوصی است و لفظ اگر فضولی نباشد هم هیچ کمکی به آن نمی کند چون ماهیت سوال شما یک فضولی است)
4- مبارک است ان شاءالله خانه را به سلامتی چند خریدید؟ (این سوال تجاوز به حریم خصوصی یک فرد است و مبلغ خرید خانه به شما مربوط نیست)
5- راستی شما مسلمان هستید؟ (سوال در مورد نژاد, مذهب و یا حتی جنسیت یک فرد تجاوز آشکار به حریم خصوصی او است)
6- برای تولدت چه هدیه ای را برایت خرید؟ (این سوال تجاوز به حریم خصوصی یک فرد است)
7- بهتر نیست طلاقش بدهی و خودت را راحت کنی؟ (نظر دادن در مورد روابط شخصی یک فرد تجاوز به حریم خصوصی او است)
...
خوب اگر بخواهیم این مثال ها را ادامه بدهیم هرگز تمام نخواهد شد زیرا تنها مرور صحبت های عادی ایرانیان با یکدیگر کافی است تا به ده ها مورد دیگر از نقض آشکار حریم خصوصی دیگران برخورد کنیم و متاسفانه آنها نیز معمولا از این حریم شکنی های خود ناآگاه هستند. 


۱۳۹۱ آبان ۹, سه‌شنبه

هالوین به سبک ایرانی


فکرش را بکنید آدم لباس دراکولا بپوشد و بعد مرغ سحر ناله سر کن بخواند. این حکایت مهمانی های هالوین ایرانی در امریکا است. آدم تکلیف خودش را نمی داند که باید جلف و سبک و دلقک باشد و یا این که سنگین و رنگین و عصا قورت داده. همه ملغمه ای از همه چیز هستند و خودشان هم نمی دادند تکلیفشان چیست. یکی لباس مرلین مونرو می پوشند و رفتارش مثل مریم مقدس است و دیگری صورتش را مثل دلقک های سیرک درآورده است و دارد در مورد سیاست های خارجی کلان نظریه پردازی می کند. صد نوع غذا و میوه به جلوی مهمان می ریزند که صدایشان خفه شود و بعد از مهمانی نگویند غذا کم بود. طوری که اگر تا چند ماه بعد از مهمانی خودشان و سگ هایشان غذاهای پس مانده از مهمانی را بخورند باز هم تمام نمی شود. بعد هم دیمبل و دیمبول راه می اندازند و نظریه پرداز سیاست های خارجی کلان یک مرتبه تبدیل می شود به ماهرترین رقاص های کاباره ای و باباکرم می رقصد. مرلین مونرو هم یک مرتبه جو گیر می شود و طوری آن وسط قر می دهد که یک نفر باید برود و دستش را بگیرد جلوی اعضا و جوارح او که به سمع و نظر بینندگان چشم ورقلمبیده نرسد. زن ها هم همه به شوهرهایشان چشم قره می روند و آنها هم هوا را نگاه می کنند و سوت می زنند که یعنی اصلا حواسشان به پر و پاچه رقصنده های وسط صحنه نیست. دیگر آن موقع الکل هایی که به بدن زده اند هم اثر کرده است و کم کم همه با هم گرم می شوند و احساس پسر خاله بودن می کنند. بعد تازه می فهمی که بیشتر آنها به شغل شریف عملگی که اسم با کلاس آن کانستراکشن است مشغول هستند. از آنجا مشخص می شود که طرف می گوید اگر آنها این دیوار وسط را بر می داشتند و آشپزخانه را از آن طرف به این طرف می آوردند قیمت خانه آنها یک هو از فلان قدر می شود بسان قدر. بعد هم اضافه می کنند که اگر این کار را به من بدهند ده روزه برایشان درست می کنم. خیلی ها هم در کار به خر بفروش از ماشین گرفته تا بیمه های درمانی و مرگ و زندگی و خانه و این چیزها هستند و در نهایت می خواهند بفهمند که از شما که در کنار آنها نشسته ای هیچ خیری به آنها می رسد یا خیر.

کم کم همه به بهانه گرم بودن هوا لباس های هالوین خودشان را در می آورند و مهمانی یک مرتبه به یک مهمانی کلاسیک ایرانی تبدیل می شود و اگر یک بدبختی لباس عادی خودش را به همراه نیاورده باشد یک مرتبه خودش را مثل یک دلقک انگشت نما شده در میان جمعی از متشخصان و شخصیت های برجسته سیاسی و اجتماعی و اقتصادی احساس می کند. نمی دانم در امریکا چند تا شبکه ایرانی های موفق وجود دارد ولی تا حالا افراد زیادی را دیده ام که ادعا می کنند مسئول شبکه ایرانی های موفق در امریکا هستند. لابد هر کسی که چهار نفر ایرانی پولدار را می شناسد زود یک شبکه راه می اندازد و خودش هم می شود مسئول آن شبکه ای که خودش راه انداخته است. خلاصه در این مهمانی های هالوین حتما یکی از آنها با لباس قورباغه و یا پری دریایی به پست شما می خورد و اگر در مورد وضعیت خودتان خوب خالی بسته باشید می خواهد شما را وارد شبکه خودش بکند. اگر شما در جایی کار می کنید و حقوق خوبی می گیرید اولین چیزی که بیشتر آنها به شما می گویند این است که ای بابا شما برای چه عمرتان را تلف می کنید و برای مردم کار می کنید. بیایید و یک بیزینس برای خودتان بزنید و پول پارو کنید. شما در حالی که سرتان را تکان می دهید و می گویید بله کاملا حق با شما است باید در دلتان بگویید که ای ریدم به آن هیکل و نظریاتت جمیعا همه با هم. همین طوری یک حرفی از گاز معده آنها شکل می گیرد و آن را به اطراف می پراکنند و بقیه هم باید بگویند به به عجب رایحه خوش خدمتی. بعد وقتی از دست شبکه های موفق خودتان را خلاص می کنید و به گوشه دیگری از مهمانی می روید تازه به دام تخلیه کنندگان ماهر اطلاعاتی می افتید که قربانی خودشان را چنان در چنبره خود می گیرند و می چلانند که تا آخرین قطره اطلاعات خصوصی شما هم به بیرون بچکد و سپس تفاله شما را رها می کنند و به سراغ قربانی بعدی می روند. بعد تازه شما با خودتان فکر می کنید که ای بابا من برای چه این حرف ها را به کسی گفتم که اصلا او را نمی شناسم و برای اولین بار او را دیده ام. سپس می بینید که او پیش یک نفر دیگر نشسته است و با انگشت یواشکی دارد شما را نشان می دهد و در گوش او پچ پچ می کند.

خلاصه از من به شما نصیحت که اگر می خواهید به مهمانی هالوین در امریکا بروید به یک مهمانی کاملا امریکایی بروید که همه لباس های عجیب و غریب پوشیده باشند و شما هم هر چیزی که دوست دارید بپوشید. مهمانی ایرانی هم به موقع خودش بروید و مرغ سحر بخوانید و بشنوید. ولی ترکیب این دو تا مثل این است که باقلاقاتوق را با پیتزا قاطی کنید و با مارگاریتا بخورید.


۱۳۹۱ آبان ۸, دوشنبه

ببوگرافی


اگر فرصت مناسب پیدا کنم می خواهم زندگی روزانه ببو را بنویسم و نام آن را هم بگذارم ببوگرافی. البته در این سری بخشی از زندگی من و وقایع روزانه ای که در خانه رخ می دهد را از نگاه ببو خواهم نوشت. امروز می خواهم بخشی از شروع آن را برایتان بنویسم ولی احتمالا ادامه آن را در جای دیگری خواهم گذاشت.

بار اولی که او را دیدم از پشت پنجره اقامتگاه شیشه ای بود. او به همراه یک نفر دیگر آمده بود و وقتی نگاهش به من افتاد در جایش متوقف شد. یک نفر دیگر با او بود که می خواست به راهش ادامه بدهد ولی او به سمت پنجره اطاق من نزدیک شد و همان جا ایستاد. موهای جوگندمی داشت و به نظر می آمد یک یک مرد میان سال باشد. آن زمان او عینک به چشم می زد و نمی دانم چه شد که بعدها دیگر این عادت خود را ترک کرد. من به او خیره شدم و پیش خودم فکر کردم که این ممکن است همان فردی باشد که قرار است من را به پیش خودش ببرد. نگاهش مهربان بود و من نمی توانستم چشم از او بردارم. از آن فردی که به همراهش بود خوشم نیامد چون او چیزهایی می گفت که به نظر می آمد برای منصرف کردن او از گرفتن من باشد. بله من کمی چاق بودم و خودم هم این را می دانستم. الآن هم چاق هستم ولی به نظر من اصلا گربه باید یک کمی چاق و تپل باشد تا بتواند از صاحب خودش دلبری کند. ولی خیلی ها چنین عقیده ای ندارند و گمان می کنند چون من چاق هستم غذای زیادی می خورم و برای همین بسیاری از آدم هایی که در این چند ماه من را دیدند از گرفتن من منصرف شدند. خوب من فقط یک کمی استخوان بندیم درشت است و به نظر چاق می آیم اگرنه گربه های چاق تر از من هم زیاد هستند. تازه من در آن چند ماه آنقدر غصه خورده بودم که کلی هم لاغر شده بودم. هیچوقت نفهمیدم چرا صاحب قبلیم دیگر من را دوست نداشت و من را به آنجا برده بود. آخر من که گربه خوب و مهربانی بودم و فقط تنها مشکل من این بود که از آن گربه پتیاره که به همراه صاحب پتیاره تر از خودش تازه به خانه ما آمده بودند متنفر بودم. از همان اول که آمد می دانستم که می خواهد جای من را در دل صاحبم بگیرد و همه چیز من را صاحب شود. من طاقت نمی آوردم و به او حمله می کردم و وقتی که صاحبم می آمد او خودش را به موش مردگی می زد و چنان مظلوم نمایی می کرد که صاحبم من را دعوا می کرد و او را بغل و نوازش می کرد. آخر هم یک روز من را در یک جعبه انداختند و بدون اینکه متوجه شوم فهمیدم که در میان صدها گربه بی صاحب دیگر هستم. آنقدر عصبی بودم که با تمام گربه های آنجا هم دعوا کردم چون از همه گربه ها بدم می آمد و نتیجه اش این شد که آنها هم من را در یک اطاقک انفرادی انداختند. پس از چند ماه دیگر حتی راه رفتن را هم فراموش کرده بودم و فقط می خوردم و می خوابیدم. ولی آن روز با دیدن او بارقه امیدی در دلم شکل گرفته بود و آرزو کردم که ای کاش او صاحب من باشد.

من از پشت شیشه سعی کردم خودم را لوس کنم و کمی غمزه بیایم تا دل او را بربایم و خوشبختانه این عملیات دلبری خیلی خوب جواب داد. این شگرد را از همان گربه پتیاره و صاحبش یاد گرفته بودم و فهمیدم که برای یک گربه مهم ترین چیز این است که بتواند به خوبی دلبری کند و اصولا با دلبری کردن هر کاری را می شود کرد. آنها رفتند و پس از مدتی با یک خانم مستخدمی که هر روز برای من غذا می آورد و مستراح من را تمیز می کرد برگشتند. در شیشه ای اطاق من باز شد و آنها داخل شدند. من چشم از او بر نداشتم و وقتی که او دستش را بر سرم گذاشت و من را ناز کرد حس خیلی خوبی به من دست داد. آن فردی که همراه او بود هم می خواست من را ناز کند که من یک چشم غره به او رفتم و او زود دستش را کشید. او دوباره من را ناز کرد و زیر چانه ام را خاراند و من هم به خودم کش و غوس دادم و خرکیف شدم. آرزو داشتم که او من را با خودش از این مکان لعنتی ببرد تا دیگر مجبور نباشم نگاه های تحقیر آمیز گربه های همسایه را تحمل کنم. پس از مدتی خداوند آرزوی من را برآورده کرد و دیدم که خانم مستخدم با یک جعبه بزرگ آمد و من را درون جعبه گذاشت. آخرین باری که من را به درون جعبه انداخته بودند زندگی من عوض شده بود و امیدوار بودم که این بار هم زندگی من عوض شود. درون جعبه تاریک بود و فقط سوراخ هایی بود که نور کمی به درون می تابید و من سعی می کردم که از میان آن روزنه های کوچک بیرون را ببینم. جعبه تکان خورد و فهمیدم که یک نفر من را بلند کرده است. از درون جعبه بودن اصلا خوشم نمی آمد و دلم می خواست که هر چه زودتر من را به بیرون بیاورند و برای همین سر و صدا می کردم و خواهش می کردم که من را بیرون بیاورند. دست خودم نبود چون از قرار گرفتن در یک محیط تنگ و تاریک خیلی می ترسیدم. بالاخره پس از تکان های زیاد در جعبه باز شد و نور به شدت به درون تابید. سرم را بلند کردم و دیدم که او بالای سر من است و خیلی خوشحال شدم. او من را ناز کرد و می خواست که به من آرامش بدهد. با احتیاط از جعبه خارج شدم و به اطراف نگاه کردم. یک اطاق نسبتا بزرگ بود که می توانستم در آن راه بروم. راه رفتن به من حس خیلی خوبی می داد چون مدت ها بود که در یک جای تنگ بودم و نتوانسته بودم بیش از چند قدم راه بروم. با احتیاط از اطاق بیرون آمدم و به اطراف نگاه کردم. می دانستم که اینجا خانه من خواهد بود و من باید با همه جای آن آشنا می شدم. وقتی پله ها را دیدم که به سمت پایین می رفت فهمیدم که ما در طبقه بالا هستیم و خواستم از پله ها پایین بروم که تعادلم را از دست دادم و تا پایین پله ها قل خوردم. خیلی خجالت کشیدم و سعی کردم که خودم را جمع و جور کنم. پیش خودم گفتم که الآن او می گوید که عجب گربه دست و پا چلفتی است و ممکن است من را دوباره به آن دخمه برگرداند.

طبقه پایین خیلی بزرگ بود و من احساس ناامنی می کردم. به زیر مبل رفتم و کمی در آنجا نشستم. لااقل آنجا احساس امنیت بیشتری می کردم. او هم بر روی مبل نشست. پس از مدتی به خودم گفتم که خجالت بکش. حالا که چنین شانسی به تو روی آورده است نباید آن را از دست بدهی. خیلی آهسته از زیر مبل بیرون آمدم و با زحمت به روی مبل پریدم و در کنار او نشستم تا او من را ناز کند. راستش هنوز خیلی به او عادت نداشتم و چندان هم خوشم نمی آمد که من را ناز کند ولی می دانستم که این وظیفه یک گربه است که اجازه دهد صاحبش او را ناز کند و اگر این کار را نمی کردم ممکن بود که او حواسش از من پرت شود. پس از مدتی از کنار او بلند شدم تا به جاهای مختلف خانه سرک بکشم. او هم در کنارم راه می آمد تا احساس ترس و تنهایی نکنم. یک ظرف پیدا کردم که بوی بسیار آشنایی داشت. فهمیدم که آنجا مستراح من است و برای همین به آنجا رفتم و خودم را راحت کردم. برای هر کاری به او نگاه می کردم تا از حالت چهره او بفهمم که آیا دارم کار درستی انجام میدهم یا خیر. از راه رفتن خسته شدم و در یک گوشه ای نشستم تا همه چیز را به خوبی نگاه کنم. همه چیز خیلی خوب بود و به نظر می آمد که من از آن زندگی نکبت قبلی نجات پیدا کرده ام. او برای من آب و غذا آورد و من یک مقداری خوردم. سعی کردم خیلی کم غذا بخورم که او فکر نکند چون من چاق هستم زیاد غذا می خورم. خانه جدید من پنجره های زیادی داشت که می توانستم از آنها بیرون را ببینم و این برای من بسیار عالی بود. از آن روز حدود یک سال گذشته است و اتفاقات زیادی در این مدت افتاده است که سعی می کنم آنها را به مرور برایتان بنویسم.


۱۳۹۱ مهر ۲۱, جمعه

هذیان گویی در یک روز بارانی



گویی هزار سال است که هیچ ننگاشته ام و انگشتانم از جولان بر روی صفحه کلید سرپیچی می کنند. گفتم گویی یاد رایحه خوش تاپاله گاو افتادم. آخر مردم اهل شمال به تاپاله گاو می گویند گویی. وقتی با عمویم می خواستیم به ماهیگیری برویم می بایست اول به شکار کرم های چاق و قلمبه می رفتیم تا برای تطمیع ماهی ها طعمه لذیذی فراهم کنیم. بهترین مکان برای یافتن کرم های مرغوب کپه هایی بود که از جمع آوری تاپاله های گاو توسط روستاییان ایجاد شده بود. جای شما خالی آستین هایمان را تا آرنج بالا می زدیم و دستمان را در انبوه تاپاله گاو فرو می کردیم و مشتی از آن را بیرون می آوردیم و سپس کرم های تپل و سرخ و سفیدی را که قصد فرار از میان انگشتان تاپاله ای ما را داشتند دستگیر می کردیم و درون یک ظرف می ریختیم. قدری هم تاپاله به عنوان غذا در ظرف آنها می ریختیم که از گرسنگی تلف نشوند. سپس به کنار رودخانه می رفتیم و بساط ماهیگیری خودمان را پهن می کردیم. به سیخ کشیدن کرم ها در قلاب ماهیگیری هم برای خودش حکایتی داشت. آنها مقاومت می کردند و سعی می کردند با پیچش و کشش از دست ما فرار کنند. زیرا می دانستند که عذابی الیم در انتظار آنان است. ما می بایست نوک قلاب ماهیگیری را در کون آنها فرو کنیم و سپس آن را به درون بدن کرم فشار دهیم تا در امتداد بدن آنها فرو برود. کرم ها در این حالت خودشان را تا حد ممکن لاغر و باریک می کردند تا ما نتوانیم نوک قلاب را در کون آنها فرو کنیم. ولی پس از آن دیگر مقاومت فایده ای نداشت و قلاب در مسیر دستگاه گوارش آنها فرو می رفت. بیشتر کرم ها بسیار بزرگ تر از قلاب بودند و برای همین نصف بیشتر بدن آنها از نوک قلاب بیرون می ماند و شروع می کردند به عربی رقصیدن. آنها تلاش می کردن که بدن خودشان را از قلاب بیرون بکشند ولی خار نوک قلاب مانع از بیرون آمدن بدن آنها می شد. سپس قلاب را به درون آب پرتاب می کردیم و امیدوار بودیم که رقص عربی کرم های چاق و چله بتواند یک ماهی کودن را تحریک و یا وسوسه کند. بعضی از ماهی ها زرنگ تر از آن چیزی بودند که ما فکر می کردیم و سر کرم را می گرفتند و آن را از قلاب بیرون می کشیدند و می خوردند. بعضی ها هم از کناره های قلاب کرم را می خوردند و هرگز کل آن را نمی بلعیدند تا گیر بیفتند. پس از مدتی قلاب را از آب به بیرون می کشیدیم و می دیدم که ماهی های شرور کرم بخت برگشته ما را خورده اند و به ریش ما هم خندیده اند. راستش الآن کمی دلم به حال آن کرم های بیچاره می سوزد چون خودم اصلا دوست ندارم که به جای آنها باشم. فکرش را بکنید یک نفر برای شکار کوسه یک سیخ را در کون آدم فرو کند و او را در آب دریا فرو کند و به او بگوید که باید عربی برقصی تا کوسه ها تحریک شوند. بعد هم کوسه بی معرفت به جای این که درسته ما را قورت بدهد از کناره ها ما را گاز بگیرد و اعضا و جوارح ما را در بیاورد و بخورد و آخر هم گیر نیفتد. باز اگر درسته بخورد و گیر بیفتد آدم می گوید لااقل خورده شدنش یک منفعتی برای یک نفر دیگر داشته است. البته من هرگز طعمه خوبی نمی شوم چون بلد نیستم عربی برقصم. کرم ها هم اگر عربی نمی رقصیدند شاید هیچ کسی از آنها برای تحریک کردن ماهی ها استفاده نمی کرد. نتیجه اخلاقی این که رقص عربی در کل تحریک کننده است!

شرمنده از گل روی شما که فرصت چندانی برای مصرف ندارم و گزیری نیست جز ملال دوری از شما. داریم جول و پلاسمان را جمع می کنیم و به یک ساختمان جدید می رویم و چون من خیر سرم مسئول آی تی هستم باید کارهای زیادی را به انجام برسانم. البته وجود گل پسر هم در نوع خودش نعمتی است بس غنیم. همواره چون جن بوداده در جلوی اطاق من ظاهر می شود و می گوید مسئلتن. می گویم الآن وقت مکفی ندارم و برو و فردا بیا. فردا می آید و باز هم می گویم فردا بیا. می گوید همی وعده کنی امروز و فردا ندانم ما که فردای تو کی بید. می گویم اشتغال کاری مجالی نمی دهد که اختلاط کنیم. اگر اختلاس بود می کردیم چون لااقل نفعی در آن نهفته بود ولی اختلاط شیره ای در بر ندارد. غرض این که وقت ضیق است و نوشتن دریغ است. گاه اگر می بودی حرفی برای نوشتن نمی بودی ولی آه که گاهی در بساط نیست تا به این کار افاقه کند. به امید پروردگار که به زودی به مکان دیگری عظیمت کنیم و دوباره روال اسبق را پیشه کنم و هر روز وجنات و احوالات خود را بنگارم. اقدامات مقتضی نیز گلایه از من دارد که از برای چه دیگر چیزی را نمی نگارم. هر روز صبح همچون روستاییانی که برای دوشیدن شیر گاو به طویله می روند به وبلاگ من سر می زند تا بلکه چیزی برای دوشیدن از پستان این وبلاگ بیرون بیاید ولی آه که شیر این پستان خشکیده است و فقط گهگاهی اگر آن را خوب بچلانید قطره ای از آن می چکد که البته عطش را فرو نمی نشاند. القصه ما برفتیم دامن کشان و شما همچنان رنج تنهایی چشان پس دیگر از من نپرسید نشان که از دل نشانم می رود. تا نوشتاری دیگر بدرود.  در ضمن لفظ قلم بنده را داشته اید؟ بنده هم آن را نداشته ام و آن را کاشته ام و سپس برداشته ام.

۱۳۹۱ مهر ۱۲, چهارشنبه

مدیر کل خزانه داری خانواده چه کسی خواهد بود؟



البته من زیاد پر حرف نیستم ولی این چانه که گرم می شوم لامذهب رگبار کلمات است که از آن خارج می شود و یک جورهایی مثل دوش آب داغ و یا لحاف گرم در صبح سرد زمستانی می ماند که آدم اصلا دلش نمی خواهد از زیر آن بیرون بیاید. بیچاره اقدامات مقتضی که باید به پر حرفی های من عادت کند. بر عکس گل پسر که باید به کم حرفی و مختصر گویی من عادت کند چون من معمولا در محیط کار عادت ندارم بیش از چند کلمه با کسی صحبت کنم و آن هم مستقیم در مورد اصل مطلب است و دیگر نه قصه حسین کرد شبستری تعریف می کنم و نه آن را می شنوم. بعضی وقت ها که گل پسر به اطاق من می آید و می خواهد سر درد دل را باز کند قیافه ام چنان نافرم می شود که خودش عطایم را به لقایم می بخشد و می رود. ولی هر چقدر که در محیط کار کم حرف هستم در خانه آن را جبران می کنم. یک بار که داشتم برای اقدامات مقتضی از پای تلفن سخنرانی می کردم گفت گوشی دستت و بعد سه بار بالا آورد. البته حالش خوب نبود و احتمالا مسموم شده بود ولی خوب به ضرس قاطع فهوای کلام من هم در بالا آوردن او چندان بی تاثیر نبود. بعضی وقت ها که دارم در پیت سخنرانی می کنم حسابی جوگیر می شوم و حساب زمان از دستم خارج می شود. حالا اگر طرف هر چقدر بیشتر نجابت به خرج بدهد و چیزی نگوید من هم که صاحب سخن هستم بیشتر بر سر شوق می آیم و مخش را با گوشکوب بیشتر تیلیت می کنم. نوشتن من هم در همین مایه های سخنرانی است با این تفاوت که خواننده آزاد است که در بین نوشته ها اندکی نفس بکشد و یا به دستشویی برود و دوباره برگردد در حالی که مستمع حضوری چنین شانسی را پیدا نخواهد کرد. در ضمن در نوشته هایم چیزی را تکرار نمی کنم چون فرض محال من بر این است که اگر خواننده متوجه عبارتی نشد آن قدر فرصت مفت و حوصله اضافه دارد که آن عبارت را دوباره بخواند در حالی که وقتی سخنرانی می کنم اگر ترکیب خطوط چهره مخاطب طوری باشد که نشان از عدم توجه و یا تفهیم کامل باشد مجبور خواهد شد که همان عبارت را دو و یا چند باره بشنود. در ضمن خواننده همیشه این شانس را دارد که با کلیک کردن بر روی علامت ضربدر از شر من خلاص شود ولی شنونده کمتر چنین شانسی را پیدا می کند و مجبور است که تا انعقاد کامل کلام عبارات من را به گوش جان بشنود. خلاصه این دراز نویسی من هم برای خودش حکایتی دارد کبلعلی.

حالا که اقدامات مقتضی هم دارد این نوشته را می خواند بگذارید که از این تریبون عمومی کمی هم برای مقاصد شخصی خودم سوء استفاده کنم. لپ کلام این که آقا وضع مالی درام است و کف گیر ته دیگ است. حساب بانکی من هم شده است حکایت ذخیره ارزی و منابع آبی کشور. بهره برداری بی رویه و بدون مطالعه و احتمالا سوء مدیریت و بی کفایتی مسئولان. برای حلقه نامزدی می خواستم یک انگشتر طلای هجده بگیرم با یک نگین قلمبه بر سر آن ولی بحران اقتصادی باعث شد که یک طلای چهارده بگیرم با یک نگین زپرتی. البته اقدامات مقتضی بسی فهیم تشریف دارند انشاءالله و مقتضیات زمانه را عمیقا مدروک می فرمایند. مهم آن عشق و علاقه ای است که در چنین مبادلاتی رد و بدل می شود اگرنه اصلا بر سر انگشتر نگین نباشد و پشکل باشد چه اهمیتی دارد. اگر خداوند در کار ما کارشکنی نکند به همین زودی ها یک رسمیتی به موارد خود خواهیم داد و حلقه ای رد و بدل خواهیم کرد. باز هم اگر خداوند با ما چپ نیفتد و روی خوش نشان بدهد می خواهیم توله پس بیندازیم و تولید به مثل کنیم. اقدامات مقتضی می گوید که من نمی خواهم بچه ام بی پدر بزرگ شود و تو باید مثل خرس همیشه بالای سر بچه ات حضوری موثر و پررنگ داشته باشی و مثل دیوار همیشه تکیه گاه ما باشی و سایه ات بالای سر ما باشد. خوشبختانه در این مورد مشکلی نیست چون من به طور مادرزادی مثل دیوار هستم و کمتر از جای خودم تکان می خورم. وقتی که سر و سامان گرفتیم می خواهم کلیه امور اقتصادی خانواده را به اقدامات مقتضی محول کنم. من می شوم مدیر کل امور درآمدی و ایشان می شود مدیر کل امور خزانه داری و دخل و خرج. راستش من در کسب درآمد چندان بدک نیستم ولی در مدیریت مخارج تبحر لازم را مبذول نمی دارم و به همین خاطر خر اقتصادی من همیشه یک پایش لنگ است. در ضمن من معتاد به خرید اینترنتی هستم و اگر قضا و قدر مقدور می کرد حتی غذای روزانه خودم را هم از طریق اینترنت تهیه می کردم. البته یک خوبی هایی هم برای خودش دارد ولی بدترین بدی آن این است که همیشه سهل الوصول است و فقط با فشار دادن یک دگمه لعنتی پول از حساب شما خارج می شود و کالایی که معلوم نیست به چه کار شما بیاید روانه آدرس منزل شما می شود. بعضی وقت ها دست چپ من مچ دست راستم را می گیرد و مانع از فشار دادن دگمه می شود ولی زور دست راستم بیشتر است و در نهایت تق دگمه ثبت سفارش را می زند.

اگر اجازه مرخصی بفرمایید و ملالی نباشد می خواهم از محضر شما عذر حضور طلب کنم و به امورات جاری خود که ممد حیات این جانب است بپردازم. پس تا دیداری دوباره همگی شما را به خداوند روزی رسان می سپارم.

۱۳۹۱ مهر ۵, چهارشنبه

خاطراتی از اولین کار در شهر سنفرانسیسکو


کار کردن در شهر سنفرانسیسکو برای من بالاتر از میزان تصوراتم بود. اولین قرارداد خودم را در امریکا بسته بودم و تا فرا رسیدن اولین روز کاری لحظه شماری می کردم. هر بار که تلفن من زنگ می خورد در دلم آشوبی بر پا می شد و اسهال می گرفتم. با خود می گفتم که مبادا از شرکت جدید تماس بگیرند و وقتی ببینند که من نمی توانم درست صحبت کنم پشیمان شوند و قرارداد من را لغو کنند. قرار بود به عنوان کارشناس رایانه به خانه های مردم سرکشی کنم و مشکلات آنها را بر طرف کرده و خواسته های رایانه ای آنها را برآورده کنم. هنوز نمی دانستم که مردم با کسی مثل من که حتی نمی تواند منظور آنها را به درستی دریابد چه رفتاری خواهند داشت. همه چیز را با تجربه های خودم در ایران مقایسه می کردم و به نتایج دهشتناکی می رسیدم. در ایران هر زمانی که حتی تمام موازین در کارها بر سبیل مراد می چرخید همیشه گره ای در کار ایجاد می شد و به قول معروف کار به خنس بر می خورد و برای همین بود که من گمان می کردم به همان روال حتما تا زمان شروع کار من موردی پیش خواهد آمد و کارفرما از استخدام من منصرف خواهد شد. از چندین روز قبل از شروع کار صبح ها از خانه خارج می شدم و به محل کار می رفتم و سپس ساعت ها در اطراف آن می چرخیدم تا همه چیز را یاد بگیرم که مبادا روز موعود دیر برسم و یا این که نتوانم آدرس را به خوبی پیدا کنم. محل کار من در مرکز شهر سنفرانسیسکو و در محل برخورد دو خیابان اصلی مارکت و مانتگامری بود. صبح های زود تمام پیاده روها پر از آدم هایی بود که پشت سر هم و به سرعت به سمت محل کار خود می رفتند. به طوری که اگر شما در جریان جمعیت در آن پیاده رو ها قرار می گرفتید دیگر نمی توانستید انحراف مسیر دهید و یا در جای خود متوقف شوید. هر گاه که در سر چهار راهی چراغ عابر پیاده قرمز می شد توده ای از جمعیت در پشت خطوط خیابان منتظر می ایستادند و به هنگام سبز شدن چراغ موج جمعیت از دو طرف خیابان به هم می رسید و از لا به لای هم رد می شدند. همه این جریانات فقط مربوط به ساعت های اولیه صبح و یا عصرها در زمانی که اداره ها تعطیل می شدند بود. در بقیه ساعت هایی که من در خیابان پلاس بودم کم کم سر و کله آدم های توریست با لباس های مسخره و دوربین عکسبرداری در دست پیدا می شد. همه از در و دیوار و از همدیگر عکس می گرفتند تا بعدا آن را به دوستان و آشنایانشان نشان دهند و بگویند که نگاه کن من در شهر سنفرانسیسکو بودم. جمعیت در ساعت های میانی روز جهت خاصی نداشت و همه از هر طرف می رفتند و یا این که ایستاده بودند و به اطراف خود می چرخیدند. ساختمان های بلند و نسبتا قدیمی در مرکز شهر سنفرانسیسکو جذابیت های زیادی برای افرادی دارد که به عنوان گردشگر از آن شهر دیدن می کنند ولی برای من که به فکر کار کردن بودم این زیبایی ها چندان به چشم نمی آمد.

روز موعود فرا رسید و من تقریبا نیم ساعت زودتر به محل کارم رسیدم و هنوز منشی مدیرعامل نیامده بود که در را باز کند. محل کار ما یک اطاق کوچک بود در یک ساختمان بسیار بزرگ و بلند مرتبه بود که صدها اطاق داشت و هر اطاق مربوط به یک شرکتی بود که در شهر سنفرانسیسکو برای خودش کار می کرد. دلم برای خودش قل قل می کرد و طبق معمول به حال تترتر افتاده بودم ولی زمانی که کارمندان شرکت از راه رسیدند و وارد اطاق شدم توانستم به خودم مسلط شوم. در مجموع چهار نفر بیشتر نبودیم و همه یا با هم فامیل بودند و یا ارتباطات مشکوکی داشتند. منشی آن شرکت که تقریبا همه کاره بود دوست دختر مدیر عامل شرکت بود که البته در آن ساختمان کار نمی کرد. پس از مدت کوتاهی متوجه شدم که همه در آن شرکت رئیس هستند و تنها کسی که قرار است کار کند و چشم امید همه به او دوخته شده بود من هستم.  آنها تازه آن شرکت را راه اندازی کرده بودند و خودشان هم اولین روزهای کاری خود را می گذراندند و بسیار خوشحال بودند که یک نفر آدم ارزان قیمت را پیدا کرده اند که ادعا می کند همه کاری را بلد است. من یک کوله پشتی به همراه داشتم که تمام ابزار مورد نیاز خودم را در آن تپانیده بودم. سرانجام اولین تلفن به صدا در آمد و یک نفر که یک چاپگر خریده بود در اتصال آن به کامپیوترش دچار گه گیجه شده بود و از ما کمک می خواست. منشی ما آدرس او را نوشت و گفت که الساعه یک نفر را می فرستیم خدمت شما تا آن را برایتان درست کند. سپس آدرس را به همراه فرم های مخصوص و هزینه هایی که باید وصول کنم را به من داد و من هم آنها را در خورجینم تپانیدم و به سمت هدف به راه افتادم. آن شرکت یک ماشین های مینی کوپری داشت که سرتاپایش پر از تبلیغ بود و من می بایست از آنها استفاده می کردم ولی در آن زمان من هنوز گواهینامه رانندگی خودم را نگرفته بودم و بنابراین مجبور بودم با اتوبوس خودم را به محل مزبور برسانم. این اولین ماموریت من در امریکا و در روز اول کاری بود. وقتی سوار اتوبوس شدم با خود فکر می کردم که الآن مشتری با دیدن من که اصلا نمی فهمم چه می گوید به شرکت زنگ می زند و می گوید این آدم را دیگر از پشت چه کوهی پیدا کرده اید و فرستاده اید به خانه من. در آن زمان یک آدم امریکایی برای من ابهتی داشت و اگر کسی با من به زبان انگلیسی صحبت می کرد خودم را می باختم و زود اسهال می گرفتم. سرانجام به خانه مشتری رسیدم و زنگ زدم. در خانه را باز کردند و من داخل شدم. یک خانم جوان آمد و شروع کرد به توضیح دادن که پرینتر را از جعبه اش باز کرده است ولی سوراخ متناسب با سیم رابط را پیدا نمی کند که آن را در آن بتپاند. من همچون ببری که بر گردن شکار خود می پرد در یک چشم به هم زدن سیم را به پرینتر چسباندم و نرم افزار آن را هم بر رایانه اش نصب کردم و اولین پرینت را به دست او دادم. در مجموع کارم کمتر از ده دقیقه طول کشید و هنوز نمی دانستم که در هر حال ما هزینه یک ساعت را از مشتری می گیریم و نیازی نبود که در کارم عجله کنم.

مشتری های بعدی من هم به همین صورت بودند و هربار که من به خانه یک نفر می رفتم اعتماد به نفس بیشتری پیدا می کردم و کم کم متوجه شدم که مردم شهر سنفرانسیسکو بسیار مهربان تر از آن چیزی هستند که من تصور می کردم. وقتی به آنها می گفتم که تازه از ایران آمده ام خود را خیلی مشتاق نشان می دادند و به من تبریک می گفتند که توانسته ام کار پیدا کنم و برایم آرزوی موفقیت می کردند. در آن زمان من هم مثل هر ایرانی دیگر هر بار که با یک امریکایی صحبت می کردم هر مسئله ای را به یک طریقی به ایران ربط می دادم و مثلا می گفتم که در ایران چنین است و چنان است. مثلا اگر چای می آوردند می گفتم که ما در ایران چای را این طوری می خوریم و یا اگر صحبت از تقویم می شد می گفتم تقویم ما این چنین است و آن چنان است. البته خود آنها هم در این زمینه مقصر و یا بهتر بگویم مشوق بودند و می خواستند که حتی در مورد سیاست و یا وضعیت زنان در ایران بیشتر بدانند. بعضی از آنها حتی شاه را می شناختند و خودشان و یا پدرشان یک زمانی به ایران سفر کرده بودند. معمولا وقتی می دیدند که من نمی توانم درست صحبت کنم می خواستند ببینند که از کدام جهنم دره ای آمده ام و وقتی می گفتم ایران سوالات آنها هم شروع می شد. در میان مشتری های من هر جور آدمی پیدا می شد و هر کدام از آنها هم خودشان و یا اجدادشان از یک جایی به امریکا مهاجرت کرده بودند. امریکایی های سفیدی هم که مشتری من بودند آدم های بسیار فهمیده و خوبی بودند و مخصوصا یکی از آنها که مشتری ثابت ما بود شش تا بچه قد و نیم قد داشت که این تعداد بچه توسط یک امریکایی برایم خیلی جالب بود. الآن دیگر کمتر کسی از من می پرسد که کجایی هستم و برای همین من هم مدت زیادی است که در مورد ایران با کسی صحبت نکرده ام در حالی که روزها و ماه های اول تمام فکر و ذکر من حول محور ایران بود. انگار که رسالت داشتم کشور ایران را به مردم امریکا بشناسانم. شاید یکی دیگر از علت هایی که زیاد در مورد ایران حرف می زدم این بود که من جمله های کلیشه ای زیادی را در مورد ایران به زبان انگلیسی حفظ بودم و می توانستم همان ها را برای ملت امریکایی پشت سر هم ردیف کنم در حالی که در مورد موضوعات متفرقه نمی توانستم مانور زیادی بدهم و جمله و کلمه کم می آوردم. در طول هشت ماهی که در آنجا کار می کردم دیگر شهر سنفرانسیسکو را مثل کف دستم یاد گرفتم و تقریبا به تمام کوچه و پس کوچه های آن سرک کشیده بودم. هنوز در فکر برگشتن به ایران بودم و پیش خود فکر می کردم که چه تجربه های گرانبهایی به دست آورده ام و می توانم آنها را با خود به ایران ببرم و از آنها استفاده کنم. در این مدت توانسته بودم معیارهای خیالی ذهن خودم را بررسی کنم و آنها را بازچینی کنم. من که مدیر بخش کامپیوتر یک شرکت بزرگ بودم قبل از آن گمان می کردم که آدم هر چقدر در کارش سگ تر باشد و پاچه بیشتری از کارمندانش بگیرد موفق تر خواهد بود و ابهت بیشتری خواهد داشت در حالی که در آن زمانی که داشتم با یک خورجین بر پشت از این خانه به آن خانه می رفتم و اوامر مردم را بر می آوردم تازه متوجه شدم که ارزش کار یک انسان به مقام و مرتبت آن نیست و احترام به شخصیت هر کسی در هر شغلی که باشد یکی از پایه ای ترین معیارهای آدمیت است. 

در مورد حقوق و دستمزدی که می گرفتم قبلا نوشته ام و می دانید که زمانی که پس از دو هفته به من حقوق دادند تقریبا بهت زده شدم و می خواستم تعارف کنم و آن را نگیرم و بگویم حالا باشد چه عجله ای است بعدا می گیرم. منشی بدبخت گمان کرد که در محاسبه حقوق من اشتباه کرده است و یا من از مبلغ آن راضی نیستم چون که آنها اصلا متوجه چیزی به نام تعارف نمی شوند. من عادت داشتم که همیشه حقوقم را چند ماه یک بار و با خواهش و التماس و نصفه و نیمه دریافت کنم و برای همین قبول آن برایم دشوار بود که یک نفر بدون این که من به او بگویم خودش سر موقع حقوقم را با دست های خودش به من پرداخت کند. اگر در زمانی که ایران بودم یک نفر به من می گفت که در امریکا حقوق ها را در زمان خودش و به صورت کامل پرداخت می کنند می گفتم که بشنو و باور نکن چون این حرف را را می زنند که من و شما را خر کنند اگرنه همه جای دنیا آسمان همین رنگ است و آدم باید حق خودش را به زور از درون حلقوم کارفرما بیرون بکشد اگرنه اگر خرخره او را دو دستی نچسبید او حتما حقوق شما را قورت می دهد و یک لیوان آب هم روی آن سر می کشد تا کاملا به پایین برود و هضم شود. برای من وصول مطالبات یک نبرد تمام نشدنی و کاری بسیار دشوار بود و اصلا باورم نمی شد که زمانی از شر آن راحت شوم و دیگر مجبور نباشم چک به دست به دنبال این و آن راه بیفتم و التماس کنم که وجه مورد نظر را در حساب بریزند تا چک من وصول شود. از آنجایی که آدم کم رو و زودباوری بودم همیشه من را به دنبال نخود سیاه می فرستادند و با زبان بازی وصول مطالبات را به آینده ای زود که هرگز نمی رسید حواله می دادند. دریافت اولین حقوقم در امریکا نوید بخش بود و یکی از آرزوهای دیرین خود را در شرف برآورده شدن می دیدم. تقریبا به تمام کسانی که در ایران می شناختم و حتی بقال سر کوچه هم زنگ زدم و گفتم که در امریکا هر دو هفته یک بار حقوق می دهند و اصلا بدون این که چیزی بگویید و یا متوجه شوید حقوق شما را به حسابتان می ریزند. آن زمانی که جیپ غراضه داشتم همیشه وقتی باران می آمد مشکل برف پاک کن داشتم و هیچ وقت نتوانستم کاری کنم که درست کار کند و من مشکلی در باران و یا برف نداشته باشم. برای همین تا مدت ها وقتی که می خواستم ماشینی را امتحان کنم اول برف پاک کن آن را تست می کردم و اگر کار می کرد بسیار راضی و خوشحال می شدم. این حقوق گرفتن به موقع هم برای من واقعه مهمی بود که هرگز گمان نمی کردم روزی برسد که چنین چیزی در زندگی من رخ دهد. آن زمان مخارج من مثل الآن ولنگ و باز نبود و با همان حقوق کمی که می گرفتم می توانستم به خوبی اموراتم را بگذرانم و حتی پس انداز کنم. الآن همواره نگرانم که با اضافه شدن اقدامات مقتضی به کسری بودجه برخورد نکنم زیرا با رفتن همخانه ام اجاره اطاق از درآمد ما کسر می شود. البته اقدامات مقتضی بسیار سنجیده و خردمند است و شاید حتی بتواند با دوباره چینی مخارج آنها را بهینه کند و نه تنها کم نیاوریم بلکه بتوانیم مقداری هم پس انداز داشته باشیم. مهم ترین خرج من در حال حاضر خانه است که مخارج آشکار و پنهان زیادی دارد و از جهات مختلف به حساب پس انداز شما حمله می کند. الآن تازه می فهمم که خریدن یک خانه سه اطاق خوابه اشتباه بود و اگر از اول یک خانه دو اطاق خوابه اجاره می کردم الآن من و اقدامات مقتضی می توانستیم مقدار زیادی را در ماه پس انداز کنیم و همیشه هم آزاد بودیم که نسبت به شرایط خود به هر مکان دیگری که دوست داریم برویم. تا دیداری دوباره بدرود.


۱۳۹۱ مهر ۳, دوشنبه

زامبی



چند صباحی است که مشغله کاری من را به خود گوزپیچ کرده است و مجالی برایم باقی نگذاشته است که دمی به امور معنوی بپردازم و به قول شما وبلاگم را آپ کنم. اقدامات مقتضی نیز هر چند وقت یک بار به من نهیب می زند که از برای چه وبلاگت بالا نیست. راستش چیزی هم در چنته ندارم که در مورد آن برای شما بنویسم و حکایت من مثل دو نفر آدمی است که در یک مهمانی مثل بز به هم زل می زنند و هر چند وقت یک بار می گویند خوب دیگر چه خبر و جواب می شنوند خبر خاصی نیست جز سلامتی. امورات روزانه من هم همچنان کما فی السابق امتداد دارد و نکته بارزی در آن یافت می نشود که آن را خدمت شما عارض شوم. هفته پیش با اقدامات مقتضی به سینما رفتیم و یک فیلم تخمی تخیلی مشاهده نمودیم که از اول فیلم یک عده آدم خوار زامبی مانند می خواستند یک نفر خانم خوش وجهه را بخورند که متاسفانه موفق نمی شدند. زامبی ها همه چپر چلاق بودند و من دلم به حال آنها می سوخت که نمی توانستند آن خانم را بخورند و آن خانم قصی القلب آن بیچاره ها را با اسلحه های مختلف آبکش می کرد و آنها را از خوردن خودش ناکام می گذاشت. البته مطمئن هستم که اگر کارگردان و دیگر عوامل صحنه به آن خانم کمک نمی کردند و در کار زامبی ها اخلال ایجاد نمی کردند حتما آنها می توانستند آن خانم را بگیرند و بخورند. فعلا همه چیز بر سبیل مراد می چرخد و ملالی نیست و تنها وخامت اوضاع بر این است که وقتم به بالا آوردن وبلاگ افاقه نمی کند. قول می دهم که دوباره طویل بنویسم و شما را ملول کنم. پاینده باشید و پیروز

۱۳۹۱ شهریور ۲۱, سه‌شنبه

گریه کردن در امریکا



امروز اصلا حوصله نداشتم که به سر کار بیایم. می خواستم اداره را بپیچانم و به پیش اقدامات مقتضی بروم ولی بعد به خودم نهیب زدم که ای آرش دامت حفاظاته بیا و از خر شیطان پیاده شو و به سر کارت برو و نان حلال در بیاور. البته نمی دانم این نانی که من در می آورم تا چه حد حلال است چون گاهی وسط آن بازی می کنم و یا وبلاگ می نویسم و اخبار می خوانم. ولی خوب به هر حال بخشی از آن حلال است و برای بخش غیر حلال آن باید خودم را برای ریخته شدن قیر داغ در ماتحت آماده کنم. البته چون آنها کافر هستند دقیقا نمی دانم که حکم آن چیست و ممکن است حتی بابت کم کاری برای مشرکان در آخرت یک حوری بهشتی هم به عنوان هدیه دریافت کنم. بیچاره این همسر شهیدان و آدم های مومن که باید تجسم کنند الآن ده تا حوری بهشتی بسیار زیبا دور و بر همسر مرحومشان جمع شده است و اصلا مجالی باقی نمی ماند که او بخواهد به بازماندگانش فکر کند. من که اصلا دوست ندارم اقدامات مقتضی پس از صد و بیست سال به بهشت برود و آنجا دستش به خواجگانی که وعده داده شده است برسد. پس باید تشویقش کنم تا جایی که می تواند گناه کند. لااقل در جهنم از این خبرها نیست و فقط قیر داغ است که آن هم پس از مدتی عادی می شود و آدم هی باید اعتراض کند که مثلا چرا امروز قیرش سرد بود و کونم یخ کرد. وقتی بچه بودم تازه کتاب بهشت و جهنم دستغیب را خوانده بودم و اتفاقا زد و پدر بزرگم هم فوت کرد. من هم به مادر بزرگم که گریه می کرد گیر داده بودم که الآن شوهرت در بهشت است و دارد در میان حوری های بهشتی خوش می گذراند پس تو چرا نارحت هستی؟ پس از این که این حرف را می زدم مادربزرگم دوباره گریه می کرد ولی این دفعه به نظر می آمد گریه اش برای این باشد که الآن شوهر مرحومش در کنار حوری ها است و حالت چشمهایت طوری بود که انگار اگر الآن شوهرش زنده بود چشمان ورقلمبیده اش را در می آورد. یک چیزی که برای من خیلی عجیب بود این بود که وقتی ما بچه ها از چیزی ناراحت می شدیم و گریه می کردیم اصلا دیگر هیچ چیزی برایمان اهمیت نداشت و فقط عر می زدیم ولی بزرگ ترها وقتی گریه می کردند حواسشان به همه چیز بود و مثلا مادربزرگم در وسط گریه یک مرتبه به خاله ام می گفت که آن شکر را نریز توی شربت از بالای کمد خاک قند بردار و بعد دوباره به گریه اش ادامه می داد. یا مثلا در حال گریه زیر چشمی به خواهر شوهرهایش نگاه می کرد که ببیند چه چیزی را در گوش هم پچ پج می کنند.

امروز صبح با موتو گازی به سر کار آمدم تا کمی به کله ام باد بخورد. هوا بس ناجوانمردانه خوب است و برای همین است که آدم در این هوا هوایی می شود. درختان سر سبز  اینجا منظره بسیار دل انگیزی را پدید می آورند و بوقلمون های وحشی و آهوها هم همین طور برای خودشان پلاس هستند. همه چیز در اینجا زیادی آرام است و گاهی هم خوشی به زیر دل آدم می زند. البته برای خوش بودن آدم باید زیرساختار روانی لازم را داشته باشد اگرنه شرایط بیرونی هرگز برای خوشی افاقه نمی کند. گل پسر یک اطاق از یک خانواده امریکایی اجاره کرده است و به نظر می رسد که دارد پایش را در جای پای من می گذارد و من از این بابت برایش خوشحالم چون زندگی در یک خانواده امریکایی باعث می شود که او خیلی زود بتواند زباله های فکری خودش را پالایش کند و نگاه جدیدی نسبت به زندگی در او شکل بگیرد. نگاه سنتی ما نسبت به زندگی بسیار سخت گیرانه و جدی است و اغلب همرا با غم و اندوهی است که هرگز تمامی ندارد در حالی که نگاه امریکایی ها نسبت به زندگی بسیار ساده تر و بی پرده و پیرایش است.  زندگی ما سیاست زده است و همواره نقشه چینی می کنیم تا بتوانیم چهره های مختلف خود را برای دیگران مدیریت کنیم در حالی که زندگی آنها به سادگی همان چیزی است که هستند و هرگز فرا نمی گیرند که جلوه دیگری از خود به نمایش بگذارند. آنها زندگی می کنند تا خوشی را تجربه کنند و لذت بیافرینند و سعی می کنند از غم و اندوه خود و دیگران بکاهند در حالی که ما اندوه آفرین هستیم و سیستم مفزی ما همیشه یک چیزی را برای غصه خوردن در چنته دارد. مشکل اینجا است که ما برای غم و اندوه ارزش بیشتری قائل می شویم و شادی را سبک می انگاریم. اگر در یک ماشین در ایران ببینیم که عده ای دارند شادی می کنند و کف می زنند رویمان را بر می گردانیم و زود از کنارشان می گذریم و شاید غر هم بزنیم که عجب آدم های لاابالی هستند ولی اگر ببینیم که در یک ماشین عده ای دارند زار زار گریه می کنند همه به آنها توجه می کنیم و سعی می کنیم در غم آنها شریک شویم و علت گریه آنها را بفهمیم. در حالی که در امریکا دقیقا برعکس است و اگر مردم ببینند کسی دارد گریه می کند سریع از کنارش می گذرند و او را تنها می گذارند ولی اگر ببینند کسی شادی می کند دور او را می گیرند و می خواهند از علت شادی او باخبر شوند و در آن سهیم شوند. مغز ما عادت دارد که همیشه بدبختی داشته باشد و اگر زمانی بدبختی و گرفتاری نباشد به طور اتوماتیک چیزی را برای ما می سازد که ما بتوانیم با توسل به آن توی سر خودمان بزنیم و خودمان را بدبخت و اندوهگین فرض کنیم. مثلا همه ما می توانیم شب و روز گریه کنیم و عر بزنیم به علت این که می دانیم بالاخره یک روز پدر و مادر ما خواهند مرد و خودمان را به این خاطر بدبخت و بیچاره بدانیم و از طرف دیگر هم می توانیم در هر شرایطی خودمان را شاد و پر انرژی نگه داریم. در امریکا اگر کسی بمیرد و در مراسم آن عده ای بخندند اصلا به آنها چپ چپ نگاه نمی کنند و حتی خود بازمانده های آن ساقط شده نیز سعی می کنند غم خود را پنهان کنند و به جماعت لبخند بزنند. 

البته گریه یک حالت طبیعی در انسان است و در جایی که احساسات و عواطف لبریز می شود این حالت به آدم دست می دهد و حتی خوشحالی زیاد هم می تواند باعث گریه شود.  معمولا چون خانم ها احساسات لطیف تر و عمیق تری دارند بیشتر این حالت به آنها دست می دهد. بیشترین مشکل در ما این است که گریه را یک حالت رفتاری خاص می دانیم و وقتی گریه می کنیم از دیگران انتظار داریم که دلشان به حال ما بسوزد و از ما دلجویی کنند. در ایران این سیستم رفتاری جا افتاده است و اگر یک نفر گریه کند و دیگری به او توجه نکند حتی خود فردی که گریه می کند می گوید که عجب آدم بی شعور و بیخودی است که به گریه من توجه نکرد. برای همین در بسیاری از موارد از گریه استفاده ابزاری می شود تا بتوانند به مقصود خود برسند و برای همین است که مردم بد نمی دانند که دیگران آنها را در حالت گریه و کج و کول شدن عضلات صورت و راه افتادن آب چشم و آب دماغ ببینند و حتی ممکن است خیال کنند که در این حالت بسیار زیبا و روحانی و ملکوتی هستند. بچه ها هم در پیرو همین قوانین از گریه استفاده ابزاری می کنند تا بتوانند به خواسته های خودشان برسند و در بسیاری از موارد حتی قبل از امتحان کردن هر راه دیگری شروع به عر زدن می کنند و با گریه خواسته خودشان را بیان می کنند. آنها می دانند که حتی اگر والدین به گریه آنها توجه نکنند توجه دیگران جلب می شود و می گویند که عجب والدین مزخرفی هستند که می گذارند بچه بیچاره گریه کند و توجهی به او نمی کنند. آنها می دانند که وقتی در یک محل عام عر بزنند والدین چاره ای جز برآورده کردن خواسته آنها ندارند. در امریکا اگر کسی گریه اش بگیرد سعی می کند تا جایی که می شود آن را کنترل کند و پس از آن هم از دیگران به خاطر این حالت عذر خواهی می کنند. بچه ها هم همین طور هستند و می دانند که اگر گریه کنند هیچ کسی به آنها توجه نمی کند تا زمانی که گریه آنها تمام شود و در مورد مشکل خودشان گفتگو کنند.در امریکا کسی که گریه می کند اصلا انتظار ندارد که کسی دلش به حال او بسوزد و یا از او دلجویی کند بلکه گریه فقط یک حالت طبیعی و ناخودآگاه است که پس از مدتی رفع می شود و آن فرد با مدیریت احساسات و افکار خودش می تواند بر خود مسلط شود. اگر هم کسی بمیرد هیچ کسی مجبور نیست گریه کند و عر بزند و شیون کند و یا مثل کولی ها بالا و پایین بپرد و به موهایش چنگ بزند و اصوات ناهنجار از گلویش خارج کند بلکه سعی می کنند بر خودشان مسلط باشند و هر کسی هم که گریه اش گرفت در گوشه ای برای خودش گریه می کند تا آرام شود.


۱۳۹۱ شهریور ۱۶, پنجشنبه

لولو خورخوره


من و اقدامات مقتضی همچنان قربان و صدقه یکدیگر می رویم و احتمالا اگر آن را برایتان تعریف کنم شما بر روی صفحه کلید خودتان بالا می آورید بنابراین از گفتن آن صرف نظر می کنم. وقتی او می گوید جگرت را بخورم من به یاد هند جگر خوار می افتم و او را مجسم می کنم که جگر من را در دستش گرفته است و به آن گاز می زند و در حالی که خون از اطراف دهانش به پایین سرازیر می شود به من نگاه می کند و می خندد. وقتی که بچه بودم از تنها چیزی که می ترسیدم این بود که توسط یک لولو خورخوره خورده شوم. البته الآن می دانم که دیگر در دهان لولو خورخوره جا نمی شوم اگرنه ممکن بود هنوز هم از خورده شدن توسط او بترسم. آخر همان طوری که می دانید لولو خور خوره دندان ندارد و فقط می تواند بچه ها را درسته قورت دهد. من هم این قضیه را نمی دانستم و یک بار به خاله ام که داشت می گفت اگر شیطانی کنی لولو خورخوره می آید و تو را می خورد گفتم که خوب اگر لولو خورخوره بیاید تو را هم می خورد ولی او گفت که من در دهان لولو خورخوره جا نمی شود و او فقط می تواند بچه ها را بخورد. از آنجا بود که فهمیدم دهان لولو خورخوره لااقل از عرض باسن خاله ام گشاد تر نیست چون اگر باسن خاله ام از دهان لولو خورخوره رد می شد بقیه بدنش هم می توانست رد شود. این موضوع را با او در میان گذاشتم و به او گفتم که گمان کنم فقط باسنت از دهان لولو خورخوره رد نشود ولی او ناراحت شد و رویش را برگرداند و به من گفت بی تربیت. من در آن زمان اصلا متوجه نشدم که بزرگ بودن باسن خاله ام چه ربطی به تربیت من دارد و گمان می کردم که او باید خیلی هم از بزرگ بودن باسنش خوشحال باشد چون در غیر این صورت لولو خورخوره می توانست او را هم بخورد. خوب این خاله من منبع دانستنیهای من بود و من همیشه سوال های تمام نشدنی خودم را از او می پرسیدم. ولی بعضی وقت ها نمی دانم چرا سرخ می شد و در جواب سوال های من ناراحت می شد و می گفت بی تربیت. یک بار که با او رفته بودم بیرون یک آقایی به او گفت عزیزم کاست رو بده بلیسم. من هم به خاله ام گیر دادم که کاست رو بده بلیسم یعنی چی؟ اول که باز سرخ و سفید شد و جوابم را نداد ولی پس از سماجت و اصرار بی انتهای من گفت یعنی این که مثلا کاسه ماست را بده بلیسم. گفتم آها مثل کاسه ای که ماستش را خالی کرده باشند و تهش را می لیسی؟ گفت آره. گفتم خوب پس چرا نگفت کاسه ماستت را بده بلیسم؟ گفت خوب ممکنه کاسه ماست باشه ممکنه کاسه آش باشه و یا کاسه هر زهرمار دیگه ای باشه. خلاصه جواب او من را قانع کرد ولی مشکل اینجا بود که من از این عبارت خوشم آمده بود و راه به راه به هر کسی که می رسیدم می گفتم عزیزم, کاستو بده بلیسم! و بعد هم وقتی قیافه هاج و واج و حیران دیگران را می دیدم برایشان توضیح می دادم که منظورم این است که کاسه ماستت را بده بلیسم.

گفتم آمده باشم و یک عرض اندامی کرده باشم و رفته باشم تا شما گمان نکنید که من شما را از یاد برده ام.

۱۳۹۱ شهریور ۱۴, سه‌شنبه

همچنان می نویسم حتی اگر دیر به دیر باشد



اقدامات مقتضی می گوید که همان طوری که قبلا می نوشتی بنویس و می گوید که نمی خواهد در روند وبلاگ نویسی من اخلالی ایجاد کند. گل پسر هم که کم کم دارد راه می افتد و من یک مقداری فرصت بیشتری برای خاراندن سرم پیدا کرده ام و بزنم به تخته خنگ نیست و زود همه چیز را یاد می گیرد. با این حال دیگر چیز زیادی به ذهنم نمی رسد که بنویسم چون در مورد هر موضوع مهاجرتی قبلا یک چیزهایی نوشته ام و در ضمن در وبلاگم آنقدر مهاجرت مهاجرت کرده ام که دیگر حالم از هر چه که مربوط به مهاجرت است به هم می خورد. اصلا آدم وقتی راحت سر خانه و زندگی خودش نشسته است برای چه مهاجرت کند. من چون بیش از شش سال از مهاجرتم می گذرد دیگر از حال و هوای آن بیرون آمده ام و هر چقدر هم سعی کنم نمی توانم احساسات خودم را به آن دوران بازگردانم. ولی خوشبختانه هر چه را که می دانستم نوشته ام تا اگر هم از مغزم پاک شد در اینجا ثبت شده باشد. مهاجرت هم مثل یک عمل جراحی بزرگ در یک نفر است که تا مدت ها شما می توانید در مورد آن حرف بزنید و مثلا بگویید امروز به هوش آمد و فردا توانست کمی راه برود و پس فردا هم توانست غذا بخورد ولی چند سال که از آن می گذرد دیگر شما به جز یک جای زخم کهنه که یادآور آن عمل جراحی بزرگ است چیز دیگری برای یادآوری و گفتن در مورد آن ندارید. مهاجرت هم چنین اوضاعی دارد و مثل این است که شما یک مقدار رنگ را در یک ظرف پر از آب بریزید. در آغاز آن رنگ در آب غوطه می خورد و رگه های مشخص و زیبایی از خود به جای می گذارد و شما می توانید آن را بررسی کنید و در مورد آن حرف بزنید. ولی پس از مدتی آن رنگ در آب حل می شود و دیگر چیزی از آن باقی نمی ماند مگر پیامد آن که مربوط به برگردانده شدن زلالی آب است.

فعلا دارم در فضای عشق و عاشقی سیر می کنم. البته من زیاد شخصیت عاشق پیشه ای ندارم ولی در عوض خیلی خانواده دوست هستم و اگر بچه های احتمالی مدام عر عر نکنند و اقدامات مقتضی هم پیوسته با من مهربان باشد دوست دارم که همیشه در کنار خانواه باشم. خوب این هم در راستای برنامه پنج ساله دوم مهاجرتی من است و اگر طبق برنامه پیش بروم ممکن است مثل برنامه پنج ساله اول موفق از آب در بیاید. دلم می خواهد بتوانم همچنان به کسانی که به امریکا می آیند و هیچ کسی را ندارند کمک کنم تا بتوانند زودتر سر و سامان بگیرند ولی خوب احتمالا دست و بالم کمی بسته تر می شود. الآن دیگر همخانه ام هم سر و سامان گرفته است و قرار است که به سر خانه و زندگی خودش برود. هم کار گرفته است و هم ماشین خریده است و این شروع بسیار خوبی برای او است و می تواند به طور مستقل زندگی کند. مهم فقط همان نقطه شروع است که بدون کمک دیگران بسیار مشکل است. من هم وقتی به امریکا آمدم دیگران به من خیلی کمک کردند تا بتوانم کارهای ابتدایی خودم را انجام دهم و اگر کمک آنها نبود نمی دانم کارم به کجا می کشید چون من در کنار باهوش بودن آدم دست و پا چلفتی هم هستم و در مواجهه با چیزهای جدید و پیش بینی نشده ترجیح می دهم به کسی توسل کنم که قبلا آن مسیر را گذرانده باشد و اگر تنها بمانم حتی ممکن است هنگ کنم. در این صورت هول می شوم و دیگر نه گوشم می شنود و نه چشمم می بیند و هر چیزی هم که بلد بوده ام از یادم می رود و تبدیل به یک ببو گلابی اصل می شوم. وقتی به امریکا آمدم همسر سابقم هم من را رها کرده بود و این مسئله به شدت اعتماد به نفس را از من گرفته بود. خوب برای من داشتن همسر یک نوع اقتدار است و با این که به ظاهر این من هستم که از او حمایت می کنم ولی در واقع داشتن یک نفر تکیه گاه محکمی است که از نظر روحی به من کمک زیادی می کند. مثلا وقتی که تازه به امریکا آمده بودم یک بار نیم ساعت برای خریدن بلیط قطار دور خودم گیج می زدم و مطمئن هستم که خنگ ترین آدم های دنیا هم خیلی زودتر از من متوجه می شدند که چگونه باید آن را تهیه کنند. ولی اگر موتور مغزم ریپ نزند و درست کار کند آن وقت حتی باهوش بودنم می تواند موجب کلافگی دیگران شود چون ناخودآگاه متوجه چیزهایی می شوم که قاعدتا نباید متوجه آن شده باشم و مجبور هستم مقداری خریت به آن اضافه کنم تا بتوانم تا حدودی نرمال و عادی به نظر بیایم. البته من فکر خوان نیستم ولی گاهی این حس را در دیگران به وجود می آورم که انگار دارم افکار آنها را می خوانم و موجب ناراحتی و یا معذب شدن آنها می شوم. امیدوارم این حالت های ناخودآگاه من هرگز موجب ناراحتی اقدامات مقتضی نشود چون به هرحال ممکن است با آن روبرو شود.

راستش این پست را نوشتم که از طولانی شدن مدت به روزرسانی وبلاگم پوزش بخواهم و در ضمن بگویم که ممکن است زمان نوشتن پست های بعدی هم بسیار طولانی شود. البته ننوشتن من به خاطر این نیست که چند آشنا و یا اقدامات مقتضی آن را می خوانند و مثلا رویم نمی شود در مورد گوز و کون و لنگ و پاچه دخترها بنویسم بلکه به این خاطر است که دیگر نوشته هایم بار آموزشی ندارد و نه تنها زرد قناری شده است بلکه دیگر حتی سرگرم کننده هم نیست و حالت دایی مردکی به خود گرفته است. از طنز هم دیگر در نوشته هایم خبری نیست چون نمی توانم بر روی نوشته ای تمرکز کنم و تمام نوشته هایم مثل لحاف کرسی هایی که روکش صد تکه دارند شده است. وقتی خودم حوصله نداشته باشم که نوشته ام را بخوانم و یا از خواندن آن خنده ام نگیرد یعنی این که وضع خراب است و در این مدت بیش از سه پست نوشتم که در نهایت مجبور شدم بدون ارسال آنها را حذف کنم تا دوباره چشمم به آنها نیفتد. به هرحال هدف اولیه من برای زمان گذاشتن بر روی این وبلاگ آگاهی رسانی در مورد مهاجرت و گاهی هم بررسی امورات اجتماعی بود و الآن که این مسیر تغییر کرده است ارزش این زمان گذاشتن به زیر سوال می رود. با این حال دلم هم نمی خواهد که آن را به طور کامل ببندم چون به صورت یک وبلاگ مرده در می آید ولی ترجیح می دهم اگر کسی به این وبلاگ می آید به مطالب گذشته مراجعه کند و آنها را بخواند. برای همین تنها گاهی می آیم و شما دوستان عزیز را از احوالات خود با خبر می کنم زیرا که دیگر چیزی برای گفتن در مورد مهاجرت ندارم و امیدوارم که مجموعه مطالبی که در این رابطه نوشته ام توانسته باشد تا حدودی به کسانی که به یک کشور دیگر مهاجرت می کنند کمک کرده باشد. به هرحال قول می دهم که همچنان در این وبلاگ بنویسم حتی اگر دیر به دیر باشد.

۱۳۹۱ شهریور ۲, پنجشنبه

نفسی همچنان می آید و می رود



وقتی پاسپورت امریکایی خودم را گرفتم آن را به همه نشان دادم و گفتم این نشان حاکم بزرگ است تعظیم کنید! ولی راستش گرفتن این پاسپورت آن طوری که انتظار داشتم حال نداد. شب آن را از روی کمد برداشتم تا آن را درون گنجه در کنار پاسپورت ایرانی و شناسنامه ام جای دهم. به آن نگاه کردم و متوجه شدم که آن را خیلی دوست ندارم. اول این که صفحات آن مثل دفتر نقاشی بچه ها می ماند و در هر صفحه آن یک نقاشی شده است که عکس گاو و گوسفند و کشاورزی و مجسمه و این قبیل چیزها است. بعد هم این که وقتی لای آن را باز می کنید دیگر بسته نمی شود و اگر ولش کنید همین طوری باز باقی می ماند. هر چقدر هم که آن را زیر کونم گذاشتم تا بسته باقی بماند نشد که نشد. ولی پاسپورت ایرانی و حتی شناسنامه ام طوری است که وقتی آن را می بندم دیگر باز نمی شود. من همیشه از کتاب هایی که این طوری بوده اند بدم می آمده است و مثل این است که دل و روده یک نفر را از شکمش به بیرون کشیده باشند. دیگر این که هر کاری کردم دیدم نمی توانم با آن ارتباط برقرار کنم و احساس کردم که پاسپورت ایرانی خودم را بیشتر دوست دارم. خوب شاید علت آن این است که خاطرات بیشتری را با پاسپورت ایرانی خودم دارم و هر مهر دخول و خروجی که توسط فرودگاه دوبی بر روی آن خورده است یادآور دورانی از زندگی من است. حتی عکسی هم که بر روی پاسپورت ایرانی من است مال زمانی است که پانزده سال جوان تر بوده ام. شناسنامه ام را از گنجه بیرون آوردم و دوباره به آن نگاه کردم. عکس شناسنامه ام مال زمان دبیرستان است و ریش و سبیلم تازه در آمده بود. آن را خیلی دوست داشتم. وقتی بچه بودم همیشه به صفحه ازدواج و طلاق و صفحه مرگ شناسنامه ام نگاه می کردم و از خودم می پرسیدم که چه زمانی این صفحه ها پر خواهند شد. برای همین شناسنامه هم برایم بسیار آشنا بود و پیوند محکمی بین ما برقرار بود. پاسپورت ایرانی و امریکایی را در کنار هم گذاشتم و دوباره به هر دوی آنها نگاه کردم. دیگر حتی از آرم روی پاسپورت ایرانی خودم هم مثل همیشه متنفر نبودم. پاسپورت ایرانی خودم را دوباره ورق زدم و چشمم به صفحه ویزای امریکا افتاد. برای خودش ابهتی داشت و یادآور خاطرات تلخ و شیرین آن زمانی بود که این ویزا در پاسپورت من ثبت شده بود. حتی آن ویزای امریکا را هم از پاسپورت امریکایی خودم بیشتر دوست داشتم. حالا اصلا نمی دانم که این پاسپورت امریکایی الآن  به چه درد من می خورد چون من که قرار نیست فعلا به کشور دیگری بروم. ولی یک جورهایی انگار که ماموریت من در مورد گرفتن پاسپورت امریکایی به پایان رسیده است.

این آقا پسری که قرار بود بیاید و به عنوان وردست پیش من کار کند آمد و مشغول به کار شد. طبق معمول همه جوان های ایرانی بسیار باهوش و کاربلد است و یک جورهایی آدم افتخار می کند که چنین هم وطن هایی دارد. دیروز سرم به کاری گرم بود و وقتی آمد به اطاقم گفت آقا آرش راحت باش اگر می خواهی وبلاگ بنویسی! بنده خدا نمی داند که من به غیر از وبلاگ نویسی کارهای دیگری هم دارم مثلا گاهی یک سری تانک از بالا به سمت پایین می آیند و من مجبورم در مسیر آنها تیربار و سلاح های مختلف قرار بدهم تا نابود شوند اگرنه به خانه می رسند و آن را نابود می کنند. تازه اقدامات مقتضی هم گله می کند که چرا وبلاگم را به روز نمی کنم. می ترسم اگر یک زمانی دیگر نخواهم وبلاگ بنویسم من را طلاق بدهد و بگوید که من با یک وبلاگ نویس ازدواج کرده ام نه با یک وبلاگ ننویس! خلاصه این وسط گرفتار شده ام و از یک طرف کارهای شرکت و از آن طرف هم که آن تانک ها به طور مداوم به سمت پایین می آیند و من باید با آنها مقابله کنم و از یک طرف هم این آقا پسر که هی موی دماغ من می شود و یک لحظه غفلت هم کافی است تا تانک ها خودشان را به خانه برسانند و همه چیز را نابود کنند. مگر یک نفر چند تا دست دارد که هم زمان همه این کارها را با هم انجام بدهد. بعد می گویند امریکا سختی ندارد و همه فکر می کنند که ما صبح که از خواب پا می شویم می رویم دیسکو و شب بر می گردیم خانه. ولی خوب آقا پسر با این سرعتی که دارد پیش می رود اگر یاتاقان نسوزاند خیلی زود می تواند بر تمامی امور مسلط شود و من هم با خیال راحت می توانم به کار ترکاندن تانک و نوشتن وبلاگ بپردازم. البته الآن که نه ولی وقتی با اقدامات مقتضی رفتیم به خانه بخت عصرها خسته از کار طاقت فرسای روزانه به خانه بر می گردم و اول نیم ساعت بر روی صندلی ماساژ می نشینم و بعد هم یک شام مفصل می خوریم و هی قربان و صدقه یکدیگر می رویم و دوباره صبح می روم سر کار تا تانک بترکانم و وبلاگ بنویسم. آخرش هم یک روز کامپیوترم را می گذارند زیر بغلم و من را با اردنگی از پنجره شرکت به بیرون پرت می کنند. بعد من هم به خانه می روم و به اقدامات مقتضی می گویم که چه نشسته ای که بدبخت شدیم! می گوید چه شده است مرد؟ می گویم که من را از کار برکنار کرده اند و حال دیگر باید کاسه چه کنم چه کنم به دست بگیریم و آواره کوی و برزن شویم و گرسنگی بکشیم. می گوید غصه نخور من اندکی نان و پنیر برای روز مبادا ذخیره کرده ام. سپس بر سر سفره می نشینیم و نان و پنیر می خوریم. بعد بچه می گوید پدر من کیف و کفش مدرسه می خواهم. من می گویم پسرم ما فقیر هستیم و من نمی توانم آن را برای تو تهیه کنم. پسر عر می زند و دختر هم گریه می کند. من و اقدامات مقتضی به هم نگاه می کنیم و  من کاسه آب را در زیر چکه سقف می گذارم تا گلیم کهنه مان خیس نشود.

دلم برای ماهیگیری تنگ شده است. باید دوباره به دریاچه بروم و به بهانه ماهیگیری خودم را به دست طبیعت بسپارم. بودن نخ ماهیگیری در آب بهانه خوبی است تا آدم مدت ها در کنار آب بنشیند و به نغمه پرندگان گوش دهد. ببو هم عاشق آواز پرندگان است و به آن گوش می سپارد تا بتواند جهت آنها را پیدا کند. سپس چمباتمه می زند و چنان بی حرکت می ایستد که پرندگان متوجه حضور او در پشت پنجره ای غبار گرفته نشوند. سپس با یک خیز خودش را به پنجره می کوبد و در خیال خودش به سمت شکار حمله می کند. پرندگان باز هم متوجه حضور او نمی شوند و او هم ناامید به سمت ظرف غذای خودش می رود و قرص های مکعب شکلی که به نام غذا در آن ریخته شده است را می خورد. او هم درگیر زندگی ماشینی شده است و دیگر حتی خودش هم جرات نمی کند که پایش را از خانه به بیرون بگذارد. گربه همسایه بزرگ ترین دشمن او در زندگی است و هر زمانی که او به داخل حیاط ما می آید ببو آرام و قرار ندارد و از پشت شیشه برای او خط و نشان می کشد و جیغ و داد می کند. گربه همسایه هم بدون اعتنا به ببو خودش را کش و غوس می دهد و در آفتاب ولو می شود و خیالش راحت است که ببو دستش به او نمی رسد. ببو هم بیشتر لجش می گیرد و جیغ و داد راه می اندازد. گربه همسایه لات است و همیشه در کوچه و خیابان ولو است. من را هم خیلی دوست دارد ولی من به خاطر ببو زیاد تحویلش نمی گیرم که به حیاط خانه ما نیاید و ببو عصبانی نشود. تازگی ها او را با یک ماله هایی که کاغذ چسب دار دارد تمیز می کنم و هر بار که موها به آن می چسبد یک لایه از کاغذ را از آن جدا می کنم. این ماله برای تمیز کردن کت و شلوار و لباس است ولی برای ببو هم خوب جواب می دهد. همیشه صبح ها که من در بوتیک اطاقم مشغول به ریش تراشیدن و یا مسواک زدن دندان هستم ببو هم به آنجا می آید و من را تماشا می کند. بوتیک یک جایی در اطاق من است که در کنار کمد لباس قرار دارد و یک سینک ظرفشویی دارد و سرتاسر آن آینه است. من تمام وسایل بهداشتی و آرایشی خودم را بر روی سکویی که در کنار دستشویی آن است قرار داده ام. وسایل بهداشتی و آرایش من شامل یک دستگاه ریش تراش برقی است با چندین عدد ظرف محلول تمیز کننده آن که مصرف شده است و هنوز آنها را به سطل آشغال نریخته ام. چهار عدد کلاه که بر روی هم تل انبار شده است. یک مسواک برقی با دو عدد خمیر دندان. دو جعبه پول خرد که یکی برای پنی و دیگری برای پول خردهای دیگر است. یک مقداری زیادی کاغذ آشغالی که مجموعه ای است از صورت حساب های قدیمی. شیشه ادکلن و تعداد زیادی شیشه های ادکلن خالی. چند عدد بوگیر زیر بغل و در نهایت تعدادی ناخن گیر و مداد و خودکار که در اطراف بوتیک به صورت یکنواخت پخش شده اند.


خوب اگر ناراحت نمی شوید و بر من خرده نمی گیرید من گرسنه ام است و مجبور هستم برای ارتزاق از اطاق خودم خارج شده و خودم را به اولین مکان سوخت گیری برسانم. خلاصه این پست هم ظاهر و باطن همان چیزی بود که توانم به آن افاقه می کرد و به قول معروف برگ سبزی آشی است تحفه درویش. حالا شما با خواندن این نوشته ها چه چیزی دستگیرتان می شود را دیگر من نمی دانم و گناهش به گردن خودتان. وقتتان خوش.

۱۳۹۱ مرداد ۲۴, سه‌شنبه

خانم شهسواری



یکی از کسانی که چند سال است وبلاگ من را می خواند قرار شده است که بیاید و به عنوان وردست من مشغول به کار شود.  پارسال همین طوری یک ایمیل برایم فرستاده بود که آیا کاری سراغ دارم یا نه و امسال به او جواب دادم که بله یک کاری سراغ دارم. به قول معروف حالا خدا را شکر که اگر این وبلاگ برای من آب نشد لااقل برای او نان شد. خودم در یکی از پست ها نوشته بودم که اگر برای مصاحبه کاری به جایی می روید حتما لباس رسمی بپوشید. با این که تلفنی به او گفته بودم فقط یک پیراهن ساده کافی است ولی او یک کت و شلوار و کراوات پوشیده بود که مدیر کارگزینی ما که یک خانم بلوند است زبانش بند آمده بود. خوب امریکایی ها خیلی دوست دارند که فردی را که برای اولین بار می بینند خوش تیپ و خوش لباس باشد. بنده خدا از یک سال و نیم پیش که به امریکا آمده است تا حالا سختی زیاد کشیده است و در جاهای مختلف کارهای نامربوط و کارهای یدی زیادی کرده است. حالا لااقل در اینجا کارش مربوط به حرفه خودش می شود و سابقه کار خوبی هم برایش به جا می ماند. البته چس مثقال بیشتر حقوق نمی گیرد ولی خوب برای شروع خیلی خوب است و خودش هم ظاهرا خوشحال و راضی است. راستش من تمام تلاشم را می کنم که از طریق دنیای مجازی با هیچ آدم غیر مجازی مواجه نشوم ولی جایی که به زندگی و منافع آدم ها بستگی داشته باشد کوتاه می آیم. علت هم این است که خواننده های این وبلاگ حتی از سوراخ فلان شورت و پاره بودن خشتک فلان تنبان من هم خبر دارند. حالا باید دانه به دانه بنشینم و بگویم ببین آنجا که فلان چیز را گفتم خالی بستم و یا شوخی کردم. حالا این بنده خدا که کارمند است و یک جورهایی چون ریشش در گروی من است زیاد گیر نمی دهد ولی زن را بگو که لابد می خواهد هر روز به آرشیو وبلاگ مراجعه کند و یک مورد مشکوک گیر بیاورد و در مورد آن سوال و جواب کند. حالا هر موقع که بگویم جلسه دارم فکر می کند برندا و دبورا و شنن و منن دور من جمع شده اند و دارند لنگ و پاچه و پستان های خودشان را به سر و صورت من می مالند. دیگر نمی داند که بیشتر این چیزهایی که در مورد دخترها نوشتم فقط خیالات یک پسر مجرد کف کرده است که خوب نگاه می کند و بعد دلش می خواهد و شروع می کند به تخیل کردن و بعد هم که تخیلاتش با حال از آب در می آید آن را برای بقیه هم می نویسد که بخوانند و حالش را ببرند. شما تا در امریکا کار نکرده باشید ممکن است این حرف من را باور نکنید ولی بیشتر محیط های کاری در ایران بمال بمال است و همه با هم لاس می زنند در حالی که در اداره های امریکا حتی از کوچک ترین برخورد فیزیکی و یا شوخی لفظی که به نوعی مشکوک به تمایلات دیپلماتیک باشد نمی گذرند و اخراج بر روی شاخش است. خوب اعتقاد دارند که محیط کار باید بسیار امن و راحت و بدون حاشیه باشد و به نظر من هم درست و منطقی است.

دیشب زن می گفت که به خاطر زلزله آذربایجان خیلی ناراحت است چون عکس ها را دیده بود و منقلب شده بود. راستش شاید من اولین نفری بوده باشم که از زلزله باخبر شدم چون هر زلزله ای که در ایران بیاید یک ایمیل به صورت اتوماتیک به تلفن همراه من فرستاده می شود و موقعیت و شدت آن را می گوید. مثلا زاهدان و جنوب شرقی ایران تقریبا هر روز زلزله می آید ولی شدت آن حدود چهار است و اهمیتی ندارد. چند روز قبل از زلزله بزرگ هم در شمال و در حوالی تبریز چند زلزله خفیف ثبت شد تا جایی که دیدم در موبایلم زلزله شش و خورده ای ریشتر در حوالی تبریز ثبت شد. از آنجایی که این ایمیل ها را تقریبا پس از اتمام زلزله دریافت می کنم همان جا در ذهنم مجسم کردم که الآن لااقل هزاران نفر در زیر آوار جان باخته اند. بعد هم که زلزله شدید دوم آمد گفتم این دفعه دیگر هر کسی هم که در زلزله اول زنده مانده حتما این دفعه بلایی سرش آمده است. هر چه به اخبار سر می زدم هیچ خبری از زلزله نبود ولی بالاخره وقتی شنیدم حدود سیصد نفر جان باخته اند با این که خیلی ناراحت شدم ولی باز هم خوشحال شدم که فاجعه آن طوری نبوده است که من در ذهنم مجسم کرده بودم. خوب من خیلی وقت است که دیگر انتظار شنیدن هیچ خبر خوبی را از ایران ندارم و ذهن خودم را برای شنیدن خبرهای بد و بدتر آماده کرده ام. بعضی وقت ها حتی مردم ایران را مجسم می کنم که بمب بر روی خانه هایشان فرو ریخته شده است و خونین و مالین دارند در میان خرابه ها غلط می زنند و هم زمان برادران مهرورز هم دارند با باطوم و لگد آنها را کتک می زنند تا نیمه باقی مانده جانشان را بگیرند. خوب این مسیری که کشور ما دارد می رود به همان جا ختم می شود و مثل کسی است که بر بالای یک شاخه درخت نشسته باشد و بن آن را اره کند و  بالاخره شاخه درخت بریده می شود و او با مغز به زمین برخورد خواهد کرد. در چنین حالتی خیلی سخت است که آدم تجسم کند شاخه درخت بریده می شود و آن فرد مثل دیوید کاپرفیلد بر روی هوا معلق می ماند و به زمین نمی افتد.در مورد این زلزله هم تمام فکر و ذکر مسئولین این است که مبادا مثلا یک مردی که در طبقه بالا بوده است بر اثر زلزله بر روی یک زن نامحرمی که در طبقه پایین بوده است افتاده باشد و یا این که مبادا اجساد زنها و مردهای نامحرم را در کنار یک دیگر و بدون حائل خاک کنند. حالا اگر به جای سیصد نفر سیصد هزار نفر مرده بودند و امریکا و اسراییل هم هم زمان همه جا را بمباران می کردند باز هم قضیه همین بود و برای مسئولین ما هیچ فرقی نمی کرد. خوب برای همین آقا دستور داده است که جمعیت زیاد شود تا اگر یک مشت جمعیت یکهویی مردند کم نیاوریم و پیش خودش می گوید اشکال ندارد چند صد نفر مردند فدای سرمان در عوض دستور دادیم چند صد هزار نفر به دنیا بیایند. به هرحال من که دیگر مثل یک آدمی شده ام که از زور درد بدنش کرخت شده است و دیگر این خبرها من را تکان نمی دهد و فقط منتظرم تا ببینم خبرهای بد بعدی که در لیست انتظار قرار دارند چه خواهند بود.

هفته پیش زن غذایی که پخته بود را در زیر بغلم تپاند تا با خودم به خانه ببرم. حتما می دانست که قلب و احساس مردها یک جورهایی به شکمشان وصل است. دست پختش خیلی خوب است و احتمالا اگر به خانه بخت برویم پس از مدت کوتاهی من هم مثل ببو خپل می شوم. خدا خدا می کردم که از این معجون های عشق که از تاپاله گوساله نابالغ درست شده است را در غذایم نریخته باشد. چه می دانم والله شاید هم ریخته باشد در هر صورت هر چه که بود مزه اش خیلی خوب بود. ببو دیگر من را زیاد تحویل نمی گیرد چون مادرم بیشتر به او می رسد. فقط من را برای این می خواهد که خوراکی خوشمزه در حلقش بتپانم و هر زمانی که می خواهم نازش کنم زود می دود و در جایی قرار می گیرد که همیشه به او خوراکی می دهم. ولی مادرم هر روز او را شانه می کند و نازش می کند و برای همین ببو هم دوست دارد در کنار او باشد. در ضمن مادرم ببو را آبلمبو نمی کند و شکمش را بالا و پایین نمی کند بلکه خیلی آرام با او رفتار می کند. با این حال ببو هنوز هم از بیدار کردن من در نصف شب و یا صبح زود غافل نمی شود و آنقدر دستانش را به در اطاق من می کشد تا در را برایش باز کنم و خانم تشریف بیاورد تو. در ضمن وقتی می آید تو غر هم می زند که چرا اینقدر دیر در را برایش باز کرده ام. دیروز یک آدم جدیدی که قرار بود رئیس کل اداره شود آمد و کلی هم سخنرانی کرد که من آن هستم که رستم بود پهلوان. حالا معلوم نیست که زپرت این یکی چه زمانی غمسول می شود. این یکی خیلی احساس خاکی بودن می کند و به جای اطاق مجلل رئیس قبلی ترجیح داده است که در یکی از کیوبیک هایی که برای کارمندان معمولی است بنشیند. البته فیلمش است و پس از مدت کوتاهی نه تنها به جای مدیر قبلی می رود بلکه ممکن است حتی بگوید برایش دکوراسیون مخصوص هم بچینند. فعلا وقتی صحبت می کند چنان دستش را جلوی گوشی می چپاند که کسی صدایش را نشنود و پس از مدتی متوجه خریت محض خودش به خاطر نشستن در میان کارمندان خواهد شد و به اطاق رئیس منتقل می شود. ما خودمان اینکاره ایم و این چند تا شوید موی سفید را در آسیاب سفید نکرده ایم. البته به هر حال همه ما داریم به جای جدید منتقل می شویم و در آنجا اطاق خیلی کمی وجود دارد و بیشتر کیوبیک است و ممکن است تمام این ادا و اصول ها هم به خاطر این است که کسی در ساختمان جدید اعتراض نکند که چرا اطاق به او نداده اند.

چند وقتی است که یکی از آشناهایمان که مسن است کمرش را عمل کرده است و برای این که حالش خوب شود به مدت سه هفته باید در یک جایی باشد که شبیه به خانه سالمندان است تا بتوانند او را فیزیوتراپی کنند و در ضمن تحت مراقبت پزشکی باشد. من هم همیشه برای نهار به پیش او می روم و عصرها هم به او سر می زنم چون دلم نمی خواهد در آن مرکز که شبیه خانه سالمندان است احساس تنهایی کند. البته آنجا خیلی زیبا است و نهار و شام عالی می دهند و پرستارها هم بسیار مهربان هستند. البته من باید برای گرفتن غذا پنج دلار پول بدهم چون بازدید کننده هستم ولی برای او که سالخورده است همه چیز مجانی است. من افراد سالخورده را خیلی دوست دارم و از زمان بچگی همیشه هم صحبت خوبی برای پیرزن ها و پیرمردهای کهنسال بودم. خوب می دانستم که آنها فقط یک نفر را می خواهند که حرف های آنها بشنود و سرش را تکان دهد زیرا معمولا گوشهایشان هم خوب کار نمی کند و اگر شما حرفی بزنید خوب نمی شنوند و در ضمن رشته افکارشان هم به هم می ریزد. یکی از علت هایی که آدم های پیر برایم قابل احترام بودند این بود که می دانستم آنها به مرگ خیلی نزدیک هستند و برای همین دوست داشتم احساس آنها را از رویارویی با مرگ بدانم. خوب من بچه شیطانی بودم و همیشه هم در حال دویدن و توپ بازی بودم ولی اگر یک پیرمرد و یا پیرزنی را می دیدم که دارد من را نگاه می کند ناخودآگاه تمام انرژی من فروکش می کرد و از حرکت می ایستادم و به نگاه او خیره می شدم. چروک های روی پوست آنها همیشه برایم اسرار آمیز و جالب بود و گاهی از آنها اجازه می گرفتم که به پوست تا خورده آنها دست بزنم و ببینم که چطور جدا از گوشت و استخوان برای خودش بالا و پایین می رود. یادم می آید که پیرزن بسیار سالخورده ای در کوچه ما زندگی می کرد که همه او را به نام شهسواری می شناختند. خیلی فرتوت بود و وقتی که با عصا راه می رفت قدش از من هم کوتاه تر بود. اصلا با هیچ کسی حرف نمی زد و گوشش هم نمی شنید و تقریبا هیچ کس اصلا او را نمی دید. ولی من هر بار که او می خواست از کوچه رد شود بچه ها را از بازی متوقف می کردم تا او رد شود و اگر کسی به او بی احترامی می کرد خیلی ناراحت می شدم. همه می گفتند که او همین روزها می میرد و من خیلی دوست داشتم که به نوعی خودم را به او نزدیک کنم و بفهمم که مردن چگونه است. یک بار که توپ ما به حیاط خانه شان افتاده بود پسرش که آدم میانسالی بود در را باز کرد و گفت برو و توپت را بردار. پسرش با زن و بچه هایش در خانه اصلی زندگی می کردند و مادر پیر او در یک اطاقک کاهگلی نمور در کنار در ورودی زندگی می کرد. پسر شهسواری دم در اطاق مادرش با صدای بلند می گفت مادر قرصت را خوردی؟ می خواهی ببرمت آمپول بزنم؟ کاری با من نداری؟ صدای مادر در نمی آمد ولی از گوشه در دیدم که با بی حوصلگی و با حرکت سرش جواب منفی می دهد. او اصلا دلش نمی خواست کسی مزاحمش شود. من در حالی که توپ پلاستیکی را در بغلم گرفته بودم منتظر شدم تا پسرش به درون خانه برود.

یواش به در اطاق او نزدیک شدم و دیدم که او هم دارد به من زل می زند. یک کرسی کوچک داشت که در کنار آن متکایی چیده بود که رنگ آن زرشکی بود و روکش سفید داشت. من که خیلی سعی می کردم مودب باشم سلام کردم و او با بی حالی و در حالی که دهان بی دندانش را به هم می مالید سرش را برایم تکان داد. سپس دستش را که می لرزید به آهستگی به سمت جیب ژاکت بافتنی خود برد و با سرش اشاره کرد که جلو بروم. من هم از او می ترسیدم و هم اینکه خیلی دوست داشتم او را بیشتر بشناسم. مدت ها بود که همه می گفتند خانم شهسواری شب های آخر عمرش را می گذراند و ممکن است حتی تا فردا صبح هم دوام نیاورد. دمپایی خودم را بیرون در آوردم و با احتیاط به او نزدیک شدم. او یک مشت نخود و کشمش از جیبش در آورد و به سمت من دراز کرد. من به رسم ادب تعارف کردم و گفتم نمی خورم ولی او با سرش اشاره کرد که بگیرم. وقتی دستم را به سمت دستش دراز کردم متوجه شدم که دست او فقط یک قطعه استخوان نازک است که رگ های آن از زیر پوست آویزانش معلوم بود. لکه های مختلفی هم بر روی دستش بود. من نخود و کشمش را از او گرفتم و تشکر کردم و همین طور ایستادم تا ببینم که او می خواهد من بروم و یا این که می خواهد پیشش بنشینم. خیلی دلم برایش می سوخت که تنها است و در دلم به پسرش لعنت می فرستادم که چرا مادرش را به اطاق دم در فرستاده است. آن زمان اصلا درک نمی کردم که یک مرد گرفتار که زن و بچه دارد و در گذران روزگار خودش مشکل دارد همین قدر هم که مادرش را در خانه خود نگه داشته بود و به او می رسید نشان دهنده خوبی او بوده است. ولی بچه ها قضاوت هایشان احساسی است و من هم در آن زمان از دست پسر او عصبانی بودم. در کنار او نشستم و بر نگاهش خیره شدم. می دانستم که همان قدر که من در کنار او نشسته ام خوشحال و راضی است ولی او نمی توانست حرف بزند. احتمالا حنجره او مدت ها پیش از کار افتاده بود و گوشهایش هم دیگر نمی شنید. کم کم صورت چروکیده او حالتی به خود گرفت و من لبخند را در چهره اش تشخیص دادم و لثه هایش هم معلوم شدند. موهایش را حنا بسته بود و یک چارقد گلدار هم بر روی آن بسته بود. قیافه اش خیلی زیبا و معصوم شده بود و مثل کارتون پیرزن و کدو قل قلی بود که سوار کدو شده بود و می خواست به خانه نوه اش برود و در راه حیوانات مختلف می خواستند او را بخورند. او در جواب حیوانات می گفت که من پوست و استخوان هستم و اجازه بدهید که به خانه نوه ام بروم و پلو و چلو بخورم و وقتی که چاق و چله شدم بر می گردم تا تو من را بخوری. پیش خودم فکر کردم خوب لابد خانم شهسواری هم که پوست و استخوان است اگر پلو و چلو بخورد چاق می شود و شاید به او غذا نمی دهند که اینطوری لاغر شده است. طبق معمول پس از مدتی که آنجا نشستم حوصله ام سر رفت و شروع کردم به نگاه کردن وسایل اطاقش و بعد هم اجازه رفتن گرفتم و با توپ پلاستیکی به بیرون دویدم تا بازی کنم.

چند روز بعد با عباس دماغو و نوشین و سمبل و فرشاد و فرزاد و فرانک داشتیم در کوچه بازی می کردیم و متوجه شدیم که جمعیت زیادی در خانه شهسواری رفت و آمد می کنند. بچه ها داشتند پچ پچ می کردند که خانم شهسواری دارد می میرد و همه بالای سر او جمع شده اند. خوب چون برای بچه ها بازی کردن بر هر چیز دیگر مقدم است ما هم کم کم سرمان به بازی گرم و شد و حتی شروع کردیم به داد و هوار که آی تو جرزنی کردی و من قبول ندارم و از این حرف ها که ناگهان پسر شهسواری با یک قیافه نگران و تقریبا اشک آلود در مقابل در ظاهر شد و ما با دیدن قیافه او بدون این که چیزی بگوید در جا خشکمان زد. او خیلی آرام گفت بچه ها مادرم دارد می میرد. لطفا کمی آهسته تر بازی کنید و اجازه بدهید مادرم بمیرد بعد که مرد هر چقدر که دوست دارید سر و صدا کنید. من که صدایم از همه بلندتر بود خیلی خجالت کشیدم و یک لحظه به خودم گفتم که او دارد می میرد و ما داریم بازی می کنیم. ای کاش که پسر شهسواری هم مثل بقیه بزرگترها بر سر ما داد کشیده بود و من این قدر خجالت نمی کشیدم. بقیه بچه ها و عباس دماغو را نمی دانم ولی سنبل هم این لحظه ها را به خوبی به یاد دارد. او الآن در لندن یک رستوران بزرگ دارد و به زودی خودش دارد مادربزرگ می شود. او را خیلی زود و زمانی شوهر دادند که من حتی نمی دانستم بوبول به غیر از شاش کردن کاربرد دیگری هم دارد. چند وقت پیش که من و سنبل داشتیم خاطرات زمان کودکی را از پای تلفن برای هم تعریف می کردیم او هم این صحنه ها را به خوبی به یاد می آورد. خلاصه آن روز من گفتم که دیگر بازی نمی کنم و توپ را رها کردم و رفتم و در کنار جمعیتی ایستادم که در کنار اطاق خانم شهسواری جمع شده بودند تا لحظه مردن او را ببینند. یکی دو نفر به من گیر دادند که داخل اطاق نشوم ولی من بالاخره از زیر دست و پا خودم را به درون اطاق پیرزن رساندم و دیدم که کرسی او را جمع کرده اند و او را بر روی زمین به سمت قبله خوابانیده اند و یک ملافه سفید هم بر روی او کشیده بودند که وقتی مرد آن را بر سرش بکشند. صورتش مثل اسکلت شده بود و به سختی نفس می کشید و هر نفسی که می کشید همه فکر می کردند که این یکی دیگر نفس آخر او است. پلکهایش نیمه بسته بود و حتی نای آن را نداشت که تخم چشمانش را تکان دهد. یک لحظه همان طور که در زیر دست و پا سعی می کردم موقعیت بهتری برای دیدن او پیدا کنم به خودم آمدم و متوجه شدم که او دارد به من نگاه می کند. نفسم در سینه حبس شد و بدنم یخ کرد. او به من خیره شده بود و شاید فکر می کرد در آن جمع تنها کسی هستم که می توانم او را درک کنم و می دانم او دارد می میرد. قبلا شنیده بودم که انسان ها وقتی پیر می شوند دوباره به دنیای کودکی باز می گردند و کودکان و پیران درک بهتری از یکدیگر دارند. من و آن پیرزن به مدت چند دقیقه به هم خیره شدیم تا او مرد. شاید می خواست در آخرین لحظه باز هم برای من لبخند بزند ولی نتوانست این کار را بکند چون جمع و جور کردن پوست های چروکیده روی صورت برای لبخند زدن به نیرویی نیاز داشت که از توان او در آن دقایق آخر عمر بسیار فراتر بود. او همان طوری که به من خیره شده بود نفس آخرش را هم کشید. پسرش که گریه می کرد با دست پلک های نیمه باز او را بست و ملافه ای را که در زیر چانه او تا خورده بود باز کرد و بر روی سرش کشید. زن ها شروع کردند به شیون و زاری کردن و مردها هم صلوات می فرستادند ولی من همچنان داشتم آخرین نگاه های او را در ذهن خودم مرور می کردم. در آن دوران انسانی که در آستانه مرگ بود برایم خیلی قابل احترام بود و هنوز هم این احساس نسبت به سالخوردگان در من وجود دارد و نسبت به آنها حساس هستم.

من خیلی کار دارم و باید بروم در پی کارم.