۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

پارتی شبانه هالوین

جاتون خالی نباشه الآن همخونه ام با دوست پسرش یک دعوای درست و حسابی کردند و بعد هم دوستش با عصبانیت رفت بیرون. البته این دعواها برایم عادیه و اغلب هم باعث خنده و تفریح من میشه. در واقع این همخونه من دو تا دوست پسر داره که هر دفعه با یکی دعوا میکنه میره سراغ اون یکی! دوست اولش یعنی همین که الان باهاش دعواکرد, پسر خوبیه. شغلش باربری و کارهای بدنیه یا همان حمال خودمون. وقتی جوونتر بوده توی مسابقات بوکس خرکی شرکت میکرده و پول در میاورده برای همین زورش خیلی زیاده. اسمش هم هست تد. خوبی تد اینه که همه کارهای خونه رو انجام میده. غذا میپزه, ضرف میشوره, چمنها رو میزنه و خلاصه آدم کاری و تمیزیه. مثلا امروز صبحانه درست کرد و برای من آورد توی اطاقم. البته چون پول نداره در این جور موارد من خرید غذایی میکنم و در عوض اون هم هر کاری داشته باشم انجام میده. برای من هم میصرفه که یکی توی خونه غذا درست کنه تا اینکه برم رستوران.
دوست پسر دومش اسمش هست مارکس. مارکس خیلی تنبله ولی خوب اقلا پول داره. بعد از بیست سال که کنتور برق رو میخونده حالا توی کارش ارتقاء گرفته و شده سرپرست کنتورخوان! یعنی توی ماشین میشینه و یکی دیگه میره کنتور برق رو میخونه و اون توی دستگاهش وارد میکنه. مارکس معمولا همخونه من رو برای شام میبره بیرون و برای من هم غذا میگیره. چون من مرجع تقلید و منبع کسب تکلیف همخونه ام هستم و بقول معروف حرف من رو خیلی قبول داره, هر دوی اینها پیش من خود شیرینی میکنند تا من از اونها بیشتر تعریف کنم و از اون یکی بد بگم!!! خبر ندارند که من اصولا اهل غیبت و یا تعریف کردن از کسی نیستم! حالا با این دعوای امشب فکر کنم از فردا سر و کله مارکس پیدا بشه.

واما پارتی هالوین.

من برای شنبه شب چند جا دعوت داشتم. یکی همین همخونه ام بود که با دوستهاش قرار بود برند پتلوما. من معمولا با اونها میرم چون سنشون کمی بالاتره و بیشتر با سلیقه من جور در میاد. جای بعدی دعوت یکی از دوستهای قدیمیم توی برکلی بود که میخواست به یک پارتی توی سنفرنسیسکو بره. چون توی اون پارتی و توی دوستهاش که قرار بود بیان اونجا, ایرانی زیاد بود حوصله نداشتم و گفتم که نمیام. دعوت بعدی توسط همکارم برندا بود که با دوستهاش قرار بود به یه پارتی بزرگ که نزدیک خونمون هم بود برند. من اول قصد داشتم با تریسا (همخونه ام) برم ولی برندا گفت که اونها یه گروه هستند و چون آخر مهمونی به بهترین لباس کاستوم جایزه میدن تو هم حتما بیا که ما جایزه رو ببریم. من هم توی رودربایستی گفتم باشه ولی چون دوستهاش خیلی جوون و اجق وجق هستند زیاد تمایلی به رفتن با اونها رو نداشتم. البته دوستهای برندا هم مثل خودش همه تحصیلکرده هستند و کار خوب دارند ولی وقتی میرن توی مهمونی دیگه مثل همه سفیدها خودشون رو از مشروب خفه میکنند و نمیشه جمع و جورشون کرد!

آقا قرار شد که ما ساعت 7 بریم رستوران و شام بخوریم و مهمونی هم ساعت 9 شب توی همون رستوران که دیسکو بار هم هست برگزار میشد.

من همون لباس کذایی تهاجم فرهنگی رو پوشیدم و ساعت 5 رفتم در خونه برندا. چون من شرطم این بود که حتما با ماشین من بریم چون من نمیخواستم اونها موقع برگشتن رانندگی کنند.

دو تا از دوستهای دختر برندا هم اونجا بودند. خلاصه اینطوری بگم که من هرکاری کردم یه عکس مناسب پیدا کنم براتون بگذارم اینجا نشد! یکیشون که حوا شده بود! یعنی دور سینه و جای دامن و سرش از شاخه های مصنوعی زیتون استفاده کرده بود! اون یکی هم پری شده بود ولی لباسش خیلی بی تربیتی بود. برندا هم که یه بولیز و شلوار چسبان معمولی پوشیده بود فقط یه مقداری در محوطه نشیمنگاه و جلوی لباسش توریهایی بود که فاصله دو نخش از هم حد اقل 4 سانتیمتر میشد!
یک چیزی تو مایه های تور ماهیگیری!


خلاصه ما کلی اونجا معطل شدیم و بعد راه افتادیم رفتیم رستوران. اونجا ما به پنج شش تا پسر و دختر که پشت یه میز بزرگی که از قبل رزرو کرده بودند ملحق شدیم. ما شام رو خوردیم و سهم هر نفر شد 42 دلار. من یه سالاد سفارش داده بودم با یه آبجوی کرونا. دیگه همه لباسها اونجا عجیب و غریب بود. یکی شبیه مرده بود, یکی دیگه دراکولا, یکی شده بود لوسی یکی دیگه گوژپشت نوتردام. توی گروه ما یه پسر و دختر بودند که به سبک مصر قدیم لباس پوشیده بودند و به نظرم از همه ما جالب تر بودند.

یه پسره اونجا بود که فکر کنم دانشمند بود. لباسش هم لباس راهبه ها بود. ما در مورد کار خیلی با هم صحبت کردیم و نکته های جالبی در مورد کارم ازش یاد گرفتم. تا اینکه ساعت 9 شد و دی جی بند و بساطش رو پهن کرد و چراغهای گردون رقص نور رو روشن کردند و بقول معروف یا علی!

دیگه کم کم همه پاشدند و اول رفتن جلوی بار که خودشون رو بسازند. بعد هم که دیگه رفتند توی حیاط و حرکات موزون انجام دادند. من اولش با چند تا از بچه ها سر میز نشسته بودیم و همینطور بحث علمی میکردیم. برندا از بار برام یه آبجوی دیگه خرید و خودش هم رفت توی جمعیت. ما همینطور که صحبت میکردیم کم کم دیدیم اوه اون بیرون چه خبره! من دیدم اگه بخوام برم اون وسط دو تا آبجو افاقه نمیکنه. باسه همین رفتم جلوی بار که یه آبجوی دیگه هم بگیریم دیدم اوه پنجاه نفر همینطور توی هم چپیدند جلوی بار و همه با هم دارند سفارش میدند.

پیش خودم گفتم به به ما رو باش که گفتیم امریکاییها برای همه چی توی صف می ایستند! خلاصه من که از بچگی عادت داشتم توی شلوغی نونوایی برم جلو و نون بخرم اینجا هم از همین تکنیک استفاده کردم و خودم رو کم کم به بار نزدیک کردم. یعنی اگه بهتون بگم که همه کاملا به هم چسبیده بودند باورتون نمیشه! همه هم مست و در حال بگو و بخند. خلاصه یه جوری خودم رو به بار نزدیک کردم و یه آبجوی دیگه گرفتم که شد 10 دلار! آقا من این آبجو رو گرفتم دستم و رفتم توی محوطه باز که همه میرقصیدند. یه ذره ایستادم تا ببینم فرد آشنایی رو پیدا میکنم یا نه. آخه هنوز خجالت میکشیدم برم جلو! خلاصه من اون آبجو رو هم خوردم و کم کم با صدای بلند دی جی که داشت آهنگ مایکل جکسون رو پخش میکرد در حالی که ایستاده بودم کنار, حالت موزون به خودم گرفتم. تا اینکه بچه ها رو از دور دیدم و کم کم رفتم به سمتشون.

آقا اون وسط چه خبرها که نبود. من هم با اون موهای سیخ سیخی رفتم پیش بچه ها و مشغول حرکات موزون شدیم. برندا هم اومد و یه آبجو برام خریده بود و دنبالم میگشت. نمیدونست که من برای خودم یکی خریده بودم ولی بهرحال مجبور شدم چهارمی رو هم بخورم. در همین حین اون اتفاق دو تا دختر همجنسگرا افتاد که کلاهش افتاده بود زمین که در پستش براتون تعریف کردم. بعد از یه مدتی همه بچه هایی که توی یه گروه بودیم پخش شدند و هر کسی برای خودش یه جایی رفته بود. من هم یکهو متوجه شدم که بین دو سه تا دختر غریبه با آهنگ آل د سینگل لیدیز دارم بابا کرم میرقصم و اونها هم دور من حلقه زده اند! یکیشون هم خیلی ابراز ارادت میکرد و هی از سر و کولم بالا میرفت.

خلاصه من از اونجا رفتم یه ور دیگه و دیدم برندا پیدام کرد و گفت اون دختره از تو خوشش اومده بود! شماره ازش گرفتی؟ گفتم شماره چی؟ برای چی؟ سرش رو تکون داد و رفت و حتما توی دلش گفت خاک تو سرت!

من که خیلی گرمم شده بود رفتم و دوباره سر میز نشستم و چند تا از بچه ها هم اومده بودند سر میز. باز یکم صحبت کردیم و دوباره رفتیم وسط. خلاصه وضعیت همینجوری بود و ما تا ساعت دو صبح اونجا بودیم ولی هیچ خبری از جایزه نشد. من که دیگه از ساعت 12 به بعد داشتم پشت میز چرت میزدم. خوشبختانه تا اونموقعی که میخواستم رانندگی کنم اثری از آبجو در من نبود ولی مگه میشد برندا و اون دو تا دختر دیگه رو جمعشون کرد. اون دختره هم که حوا شده بود بند تنبون شاخه زیتونیش شل شده بود و هی میفتاد پایین! البته من با اون هم رقصیدم. یعنی فکر کنم برای همه اون وسط قاسم آبادی میرقصیدم!!!

بعد هم اونها رو بردم و دم خونشون خالی کردم و وقتی برگشتم خونه ساعت سه و نیم صبح بود.

اینهم از ماجرای پارتی هالوین و امیدوارم از خوندنش لذت برده باشید.

۴ نظر:

  1. haji kheili tooop minvisi kheili khandidam damet garm!

    پاسخحذف
  2. eyval bahal bood! khoda gesmate ma ham kone..bego ishalllaaa

    پاسخحذف
  3. سلام
    در تحليل نبرد آمريکا وايران با موضوع امپراتوري آمريکا در سايه رحم ايران به روز هستيم...منتظر شما هستيم......

    يا علي(ع) http://jamaran110.parsiblog.com

    پاسخحذف
  4. vaaaaaaaaaaay k kheili tooooop bud!
    koli khandidam! karet doroste! manam mikham!!!

    پاسخحذف

لطفا اگر سوال مهاجرتی دارید به تالار گفتگوی مهاجرسرا که لینک آن در پایین وبلاگ است مراجعه نمایید.
اگر جواب کامنت ها را نمی دهم به خاطر این نیست که آدم مهمی هستم و یا کلاس می گذارم و قیافه می گیرم بلکه فقط به خاطر این است که اعتقاد دارم آنجا متعلق به خوانندگان است و بدون دخالت و تصرف من باید هر چیزی را که دلشان می خواهد بنویسند.