۱۳۹۲ آبان ۷, سه‌شنبه

باز هم روزنوشتی دیگر


نصب کردن دوش کمی سخت تر از آن چیزی بود که به نظر می رسید ولی بالاخره بر آن فایق آمدم و تمامی منفذهای آن را هم مسدود کردم به طوری که حتی نم هم به بیرون از اطاقک آن سرایت نمی کند. جاگوزی آن یک مقداری برای من کوچک است و برای این که تمام بدنم در آن جا بگیرد مجبور هستم که مثل جنین به پهلو مچاله شوم. ولی سونای بخار آن خیلی خوب است و دیشب یک مقداری هم روغن گیاهی به درون محفظه آن ریختم و حدود یک ساعت درون آن نشستم. تا حالا سونای بخار نگرفته بودم و نمی دانستم که چگونه است. یک جعبه ای هم دارد که روی آن دو ماله خشخاشی چرخان با زایده های فراوان وجود دارد و از میان آن آب به بیرون می آید و مثلا برای ماساژ کف پا است ولی من از آن زیاد خوشم نیامد و به نظرم فقط پا را غلغلک می دهد. رادیوی آن هم خوب است و باعث می شود که آدم حوصله اش در آن اطاقک تنگ سر نرود. یک مشکلی که این وان دارد این است که سوراخ فاضلاب آن در پایین ترین قسمت قرار نگرفته است و بنابراین وقتی که راه فاضلاب آن را باز می کنید تا خالی شود مقداری آب در اطراف وان باقی می ماند که باید با دستمال و حوله پاک شود. یک دگمه ای هم دارد که پس از از هر بار استعمال آن را فشار می دهید و از خودش گاز اوزون ساطع می کند و تمام محوطه را ضد عفونی می کند و مانع رشد قارچ های موذی می شود. خلاصه بد نیست و تا الآن از آن راضی هستم و اقدامات مقتضی هم خیلی از آن خوشش آمده است. البته من این دوش را در حمام وصل نکرده ام بلکه در اطاقکی نصب کردم که به اطاق خواب چسبیده است و ادامه کمد دیواری است. در آن قسمت قبلا یک سینک دستشویی نصب بود که تقریبا هیچ کاربردی نداشت و من توانستم از لوله کشی آب و فاضلاب آن برای نصب این دوش استفاده کنم. هواکش آن را هم به لوله ای وصل کردم که به سقف ساختمان می رود. حالا مشکلی که دارم این است که لامپ آنجا در پشت دیواره دوش قرار گرفته است و بنابراین آن اطاقک تاریک شده است. باید سیم کشی کنم و چراغ را به جلوی اطاقک منتقل کنم و بعد هم همه آنجا را کاغذ دیواری بکشم. در واقع این دوش را اینجا نصب کردم تا ما دو تا حمام در خانه داشته باشیم و من سر فرصت بتوانم حمام اصلی را درست کنم. یک مستراح هم در طبقه پایین هست و بنابراین اگر حمام را خراب کنم لنگ مستراح و حمام نمی مانیم.

هنوز ریزه کاری های کاشی کشی در طبقه پایین و کمی هم از آشپزخانه مانده است ولی گمان کنم که یک مقداری خسته شده ام و خیلی زورم می آید که آن کارها را تمام کنم. اوایل کار تخته گاز و چهار نعل کار کردم و احتمالا الآن دیگر یاتاقان سوزانده ام و زپرتم غمسول شده است. اقدامات مقتضی هم من را به استراحت بیشتر تشویق می کند و نگران سلامتی من است. البته من خودم وقتی که کار می کنم از نظر بدنی سر حال تر هستم و احساس بهتری دارم ولی شاید باید چند صباحی دست نگه دارم تا تجدید قوا کنم و درد مزمنی که در شانه ام دارم هم اگر خدا بخواهد و فرجی حاصل شود شفا پیدا کند. تازه دیشب متوجه شدم که یک مقداری از درد شانه ام مربوط به برجستگی بالشتی است که زیر سرم می گذارم. این بالشت که مثلا فضایی است یک ورقلمبیدگی در زیر گردن و شانه دارد که مثلا آنها را بالا نگه دارد ولی ظاهرا شانه های من به افتادگی بر روی تشک بیشتر عادت دارد. دیشب نزدیک های صبح آن را دمرو کردم و از آن طرف آن که آدمیزادی است استفاده کردم و دیدم که شانه هایم دیگر درد نمی گیرد. احتمالا این مرض من یک نوع آرتروز است که از مهره گردن شروع می شود و درد آن به شانه و دستم می رسد. الآن حدود یک سال است که قرار است من و اقدامات مقتضی به دکتر برویم و آزمایش عمومی بدهیم ولی از آنجا که هر دوی ما از دوا و دکتر خوشمان نمی آید هی این ماجرا را پشت گوش می اندازیم و سعی می کنیم که خودمان را با انواع داروهای گیاهی ماقبل تاریخ درمان کنیم. یک بسته از انواع روغن های گیاهی خریده ام که هر کدام از آن برای یک درد و مرضی خوب است و شبها نسبت به نوع مرضی که داریم کمی از آن روغن ها را در بخور می چکانیم و تا صبح استنشاق می کنیم. هم بوی خوش فضا را می پوشاند و هم عصاره آن روغن وارد سیستم تنفسی ما می شود تا بلکه اگر مقدر بود و خدا خواست درد ما را شفا دهد. آن طوری که دکترهای علفی ادعا می کنند این روغن ها هر دردی را شفا می دهند و گمان کنم تنها دردی که این روغن ها از پس شفای آن بر نمی آیند همان درد بی پولی معروف است که خدا نصیب گرگ بیابان نکند.

هر چه که از زندگی ما در امریکا می گذرد بیشتر به این مسئله پی می بریم که دیگر زندگی در ایران برای ما ساده نیست و هر چقدر که می گذرد فاصله خودمان را از گذشته ای نه چندان دور, دورتر و دورتر می بینیم. رفاه و آسایش چیزی است که انسان چنان به آن عادت می کند که انگاری از بدو زایش در آن بوده است. هم من و هم اقدامات مقتضی ماجراهای مختلفی را در زندگی خود پشت سر گذاشته ایم و دست روزگار از پیچ وخم های بسیاری ما را به این نقطه به هم رسانده است. حالا یکی از تفریح های ما این شده است که می نشینیم و چای می نوشیم و از سختی هایی که در زندگی بر ما گذشته است تعریف می کنیم و بعد هم می گوییم بیچاره آن بنده خداهایی که همچنان در آن مصایب دست و پا می زنند. هر دوی ما دلمان در ایران گیر است و برای همین می نشینیم و سریال و فیلم های آبدوغ خیاری ایرانی را نگاه می کنیم و بعدش هم به خودمان بد و بیراه می گوییم که چرا مرتکب چنین حماقتی شده ایم. من هر هنرپیشه کلنگی جدیدی را می بینم به اقدامات مقتضی می گویم که گمان می کنی این یارو چقدر پول داده است تا این پلان را بازی کند. بیست میلیون؟ چهل میلیون؟ بعد سعی می کنیم حال کسانی را درک کنیم که در ایران پول داده اند و بلیط خریده اند و در سینما چنین فیلمی را دیده اند و الآن با قیافه های عبوس دارند به کارگردان و عوامل دست اندر کار  فحش می دهند و از سینما خارج می شوند. بعد یک فیلم خارجی می گذاریم و حض می کنیم و هی هم غر می زنیم که بیا اینها فیلم می سازند آن وقت ما هم فیلم می سازیم!  آجیل و پاستیل و شکلات هم پای ثابت میز گرد کنار مبلمان ما است و ظرف آن در حین همین غر زدن ها دست به دست می شود. اقدامات مقتضی از طریق گوش و کمی هم از نگاه زیر چشمی در حالی که در آینه دستی چهره خودش را وارسی می کند فیلم ها را هم می بیند و با این حال از من بیشتر می فهمد که چه به چه و که به که است. من بعضی وقت ها تعجب می کنم که او چگونه با نگاه نکردن به صفحه تلویزیون پی به ماجراها و ریزه کاری های فیلم می برد در حالی که من که تمام قد به تلویزیون خیره شده ام حالیم نشده است. شاید این هم یکی از تفاوت های جنس زن و مرد باشد.

شاید پس از این که کارهای عملگی من تمام شد به یک مسافرت هاوایی برویم و کمی تفریح کنیم. هم تور کشتی تفریحی وجود دارد و هم می شود با هواپیما به آنجا رفت. خیلی گران نمی شود و حتی می شود قیمت های ویژه ای را هم پیدا کرد. شنیده ام که سواحل جزایر هاوایی خیلی جالب است و می شود حسابی در آن شنا کرد. بدی سواحل سنفرانسیسکو این است که آب دریای آن از قطب شمال می آید و خیلی سرد است و حتی در فصل تابستان هم نمی شود در آن شنا کرد. هر زمانی هم که باد از سمت دریا به خشکی می آید آدم از سرما به خودش می لرزد حتی اگر در اوج گرمای تابستان باشد. برای همین سرمای زیاد آب بود که زندانیان آلکاتراس نمی توانستند شنا کنند و خودشان را به سنفرانسیسکو و یا اطراف آن برسانند. در ضمن آب سرد این خلیج پر از کوسه است که البته مطمئن نیستم خیلی خطرناک باشند. ولی دلفین در این منطقه خیلی زیاد است و معمولا وقتی در کنار ساحل می ایستید می توانید یک گله از آنها را ببینید که در کنار کشتی ها شنا می کنند و بالا و به پایین می پرند. اصولا زندگی کردن در جایی که به آب نزدیک باشد بسیار زیبا و دل انگیز است و هر دفعه که آدم به کنار آب می رود با یک منظره جدیدی روبرو می شود. خوب دیگر من گرسنه ام شده است و باید بقچه ام را باز کنم و نان و پنیری که از خانه با خودم به سر کار آورده ام را بخورم. الآن به آبدار خانه می روم و یک چای شیرین برای خودم درست می کنم. صبح یک تکه کیک را که از تولد یکی از کارمندان در روز قبل در آنجا به جای مانده بود خوردم و پشیمان شدم چون مزه گه می داد. اقدامات مقتضی یک کیک هایی درست می کند که آدم انگشتان دست که هیچ انگشتان پایش را هم می خورد. برای همین بد عادت شده ام و دیگر مزه هیچ کیک دیگری را قبول ندارم. اگر می بینید نان و پنیر با خودم به سر کار می آورم و می خورم هم به این خاطر است که چاق نشوم اگرنه وقتی که عصر به خانه می روم جای شما خالی نباشد یک غذای مفصل بسیار خوشمزه برایم آماده شده است. من همیشه در زندگی حسرت یک خانه گرم را داشتم که در آن اجاقی روشن باشد و بوی غذا به مشام برسد. ولی همیشه مجبور بودم که غذای بیرون را بخورم و معده من آنقدر در مقابل غذاهای کثیف مقاوم شده بود که یک بار که با دوستانمان به یک رستوران رفتیم و یک غذای مسموم را خوردیم همه راهی بیمارستان شدند ولی من فقط کمی سرم درد گرفت و یک مقداری هم دچار تترتر شدم و دیگر هیچ. ولی الآن چنان سیستم هاضمه ام به غذای خوب عادت کرده است که دیگر نمی تواند هیچ ناملایمتی را تحمل کند و خیلی زود از خودش واکنش آن هم از نوع پنجم نشان می دهد. خلاصه این که الآن قدر خانه گرم و غذای خانگی خوشمزه و یک عدد همسر مهربان آن هم از نوع اقدامات مقتضی را خوب می دانم.

تا نوشتاری دوباره بدرود .



۱۳۹۲ مهر ۲۵, پنجشنبه

روزگاری که بر من می گذرد

درود بر شما که هنوز هم به من سر می زنید و ترشحات مغزی من را می خوانید. عملگی در خانه همچنان ادامه دارد و من کاشی کشی را هم تقریبا تمام کردم. الآن فقط بعضی از کاشی هایی مانده است که باید به اشکال قناس بریده شوند تا بتوانند در جای خود قرار بگیرند و این هم با ابزار ابتدایی من کار چندان ساده ای نیست. ولی امید به خدا که بر آن فایق آیم و این را هم پشت سر بگذارم. کم کم دارم به یک عمله تمام عیار تبدیل می شوم و دستهایم پینه بسته است و سیاهی ملاط بر پشت و روی ناخنهایم رگه های تیره ای از خود به جای گذاشته است. چنان ماله می کشم که انگاری برای چنین کاری زاده شده ام. ببو سرگردان و حیران است و مدام غر می زند که آخر چرا خانه و زندگی من را به هم ریخته اید. ولی اقدامات مقتضی خوشحال است و مدام به شوهرش می نازد و از این همه استعداد عملگی نهفته در من به شگفتی می آید. به من شیر موز و غذاهای خوشمزه می دهد تا جان بگیرم و از کت و کول نیفتم. داشتن خانواده خیلی خوب است مخصوصا وقتی که همسر آدم آدم باشد. البته منظورم حضرت آدم نیست بلکه آدم نوعی است. وقتی به خانه می روم انگار که زندگی در آن جریان دارد و بوی غذا و روحی گرم آنجا را پوشانده است و من هم ناخودآگاه نیشم تا بناگوش باز می شود. یادتان می آید که وقتی از سردی و یکنواختی زندگی می نالیدم به من می گفتید زن بگیر؟ من هم به حرف شما گوش کردم و الآن دیگر از آن ملال خبری نیست و زندگی من هم رنگ و لعابی شیرین به خود گرفته است.

حالا می خواهم به سراغ حمام طبقه بالا بروم و یک طرحی را پیاده کنم که مثل باقلوا با لب و دهن آدم بازی کند. یک دوش  آماده خریده ام که می خواهم آن را به جای وان غراضه و چرک قدیمی بگذارم و یک مستراح فرنگی تخم مرغی و یک دستشویی اولترا مدرن هم در آنجا بکارم. عکس آن دوش و مستراح را هم در اینجا می گذارم تا ببینید و محظوظ شوید. تازه در زیر دوش یک وان وجود دارد که درون آن هم جنگولک بازی دارد و آب را با فشار از سوراخک های آن به نقطه های مختلف بدن می کوباند. یک چیزی در مایه های جاگوزی خودمان. از در و دیوار دوش هم آب به سمت شما می پاچد و خلاصه وقتی به آنجا بروید و در را ببندید انگاری که روز قیامت است و از زمین و زمان آب می بارد. چراغ و رادیو و تلفن و این چیزها را هم دارد که شما بتوانید در حین دوش گرفتن با صدای موزیک از خودتان حرکات موزون در کنید و یا به تلفن جواب دهید. سونای بخار هم دارد که هنوز نمی دانم به چه کار ما می آید چون هر دوی ما به قدر کفایت لاغر هستیم. یادش بخیر آن حمام زمان کودکی که  بر روی چهارپایه می نشستیم و با کاسه از درون تشت بر روی سر خود آب می ریختیم. البته در حمام دوش هم داشتیم ولی چون نفت کم بود نمی توانستیم از آن استفاده کنیم و به هر کسی فقط یک تشت آب گرم می رسید. زمستان ها هم که به گرمابه محل می رفتیم چون حمام خانه ما آنقدر سرد بود که حتی با لباس هم نمی شد وارد آن شد. خلاصه این که ببینید ما از کجا به کجا رسیده ایم!



داشتم با خودم فکر می کردم که یک کتاب بنویسم با عنوان اسرار عملگی و یا چگونه یک عمله موفق باشیم و آن را چاپ کنم تا اگر یک روزی بیکار شدم در مقابل پرسش دیگران به جای این که بگویم بیکارم بگویم نویسنده هستم و یک نسخه از آن کتاب را هم برای گواه این ادعا به نوک دماغشان بچسبانم. والله! مگر من چه چیزم از بقیه نویسنده های بیکار و یا بیکاران نویسنده کمتر است؟ تازه کلاس هم دارد و می توانم در بیوگرافی کتاب هم از خودم تعریف کنم و بنویسم نویسنده کتاب در سال هزار و سیصد و فلان شمسی معادل با فلان میلادی در دلغوزآباد کتول به دنیا آمد و سپس به شهر سنفرانسیسکوی امریکا مهاجرت کرد و در آنجا توانست اولین کتاب خود را به نام اسرار عملگی به چاپ برساند. وی که انسانی نکته بین, خردمند, روشنفکر, دست و دلباز, انسان دوست و اصولا از همه جهت خوب بود مورد استقبال جمع کثیری از هنرمندان, سیاستمداران, ورزشکاران و در نهایت عملگان امریکا قرار گرفت و در سال دو هزار و سیزده میلادی کاندید جایزه لواشک زردآلو شد. وی که همچنان در امریکا به سر می برد و جهت سوختن دماغ بعضی ها سیتیزن امریکا هم هست مردم خود را فراموش نکرده است و همچنان برای مبارزه در راه آزادی آنها جانفشانی کرده و به خاطر دفاع از حقوق آنها کتاب می نویسد. این مبارز فداکار و انسان نمونه هرگز حاضر نشده است که حتی یک کلمه از خودش تعریف کند و مبادا فکر کنید که این کسی که این تعاریف را در پشت جلد کتاب نوشته است خودش است. بعد آدم چند جلد از این کتاب ها را در خانه و کیفش نگه می دارد و به هر کسی که می رسد یک دانه از آن را هدیه می دهد تا چشمانش ور بقلمبد. بله! این هم نقشه من برای آینده ام است.

احتمالا خداوند هم قبل از این که جهان را بیافریند نویسنده بوده است و از سر بیکاری داشته سناریوی آفرینش دنیا را می نوشته است. پس از خلق جهان هم از سر عادت چند کتابی نوشت و به زمین فرستاد ولی  آن قدر سرش به حساب و کتاب اعمال بندگانش شلوغ شد که دیگر مجالی برای نویسندگی باقی نماند. آخرین کتابش هم که یکی از پر فروش ترین کتاب های جهان شد و هر مسلمانی لااقل یک نسخه از آن را در خانه خود دارد. حالا اگر به خاطر گندیدن منابع زیستی نسل بشر از صحنه روزگار ساقط شود خداوند از سر بیکاری دوباره باید کتاب بنویسد و بندگانی را اختراع کند که بتوانند کتاب های بعدی  او را بخوانند. خداوکیلی شغل خداوندی هم کار دشوار و خسته کننده ای است و اگر یک روز این شغل را به من پیشنهاد کنند محال است که بپذیرم.

بدرود بر شما

۱۳۹۲ مهر ۱۲, جمعه

کمی از سیاست

من اصلا آدم سیاسی نیستم یعنی اصولا سیاست با خمیرمایه من سازگاری ندارد. آدم سیاسی در درجه اول باید دگم و یک دنده باشد و بر روی عقاید خودش تکیه کند در حالی که من در جواب هر کسی که یک نظریه سیاسی را از خودش در کند می گویم که بله البته شما هم درست می فرمایید. راستش اصلا نمی توانم به خودم بقبولانم که هیچ قطعیتی در سیاست وجود داشته باشد و برای همین هم پافشاری و تکیه بر یک عقیده برایم بسیار دشوار است. ولی بسیاری از آدم ها به راحتی فراموش می کنند که عقاید سیاسی گذشته آنها آبکی از آب درآمده است و دوباره خودشان را از تک و تا نمی اندازند. اصولا آدم سیاسی باید چنین وجهه ای داشته باشد تا نگذارد سستی و دو دلی در عقایدش رخنه کند و در نتیجه بتواند عقاید خود را به دیگران هم بتپاند. یک آدم سیاسی اگر صد درصد از تحلیل های خود مطمئن نباشد نمی تواند در کار خود استوار بماند و با سخنرانی های پر شور خود دیگران را هم به پیروی از خود وا بدارد.

در ضمن آدم های سیاسی معمولا از عقاید خودشان با سوار شدن بر روی موج های اجتماعی محافظت می کنند. کاری که متاسفانه من اصلا استعداد آن را ندارم. هر شعاری که مد روز است را به طریقی به عقاید سیاسی خودشان می چسبانند و آن را دوباره به خورد خلق الله می دهند. یک مرتبه می بینید که طیف های مختلف سیاسی که صد و هشتاد درجه با هم مخالف هستند دارند یک حرکت اجتماعی و یا یک رویداد مد روز را در جهت عقاید خودشان تفسیر می کنند و حتی آن را همسو با خط سیاسی خود می دانند. اگر هم یک رویداد ناگوار اتفاق بیفتد می گویند که اتفاقا من این را از قبل پیش بینی کرده بودم و حتی در مورد آن هشدار هم داده بودم. یک مشت حرف چرت و پرت که در بهترین حالت آن هیچ تاثیری در سرنوشت مردم ندارد و در بدترین حالت آن هم مردم را بدبخت و ذلیل می کند. اگر این همه وقت و انرژی را که مردم ما در مورد سیاست بازی صرف کرده بودند در جهت یادگیری علم صرف می کردند الآن کشور ما سرآمد تکنولوژی در جهان شده بود. متاسفانه سیاست در میان مردم کشور ما چنان فراگیر شده است که کمتر ایرانی را پیدا می کنید که برای خالی نبودن عریضه هم که شده از خودش یک نظریه سیاسی در ندهد.

بعضی ها اعتقاد دارند که سیاسی شدن مردم ما به این خاطر است که سرنوشت آنها به سیاست گره خورده است ولی  من فکر می کنم که اتفاقا همین سیاست بازی ها سرنوشت مردم را به خودش گره زده است. اگر مردم ایران به جای پیروی و حمایت از گروه های مختلف سیاسی و اجتماعی و مذهبی در طول تاریخ کمی بر روی سواد و دانش و احیانا شعور خود کار می کردند و به جای پیروی کردن از این و آن اندیشیدن را فرا می گرفتند دیگر کسی نمی توانست به سادگی آنها را با خود به سمت منافع شخصی و گروهی خود بکشاند. البته در تمام کشورهای جهان چنین افرادی وجود دارند که کورکورانه تبعیت می کنند ولی متاسفانه تعداد چنین افرادی در کشور ما نه تنها در قشر کم سواد بلکه در قشر تحصیلکرده و به اصطلاح روشنفکر هم کم نیست. نتیجه اش چنین می شود که مردم برای تصمیم گیری به جای این که منافع شخصی و رفاه و اوضاع عمومی خودشان را در نظر بگیرند منافع تلقین شده از طرف سیاستمدارانی را می پذیرند که هیچ سنخیتی با منافع شخصی و اجتماعی آنها نداردو در نتیجه برآیند تصمیم های مردمی هم چیزی نیست که آنها واقعا می خواهند بلکه تبلور سیاستهای تحمیلی از طرف گروه های مختلف سیاسی است.

حالا اگر نظر من را به طور ساده در مورد تحولات اخیر بخواهید چنین می گویم که اصولا من با خوشحالی مردم خوشحال می شوم و از درد و رنج آنها ناراحت می شوم. اگر یک خری از راه می رسد و کمی فشار را بر روی مردم کم می کند می گویم که خدا عمرت بدهد و اگر فشار را بر روی مردم زیاد کند می گویم خدا عذابت دهد. وضعیت ما دیگر از دورنما و دراز مدت گذشته است و باید زمان حال را بچسبیم زیرا با ادامه این تحریم ها و ادامه روند تخریب منابع زیست محیطی و ادامه سیاست های فشار اجتماعی و اقتصادی و ادامه بحران بیکاری همه چیز از درون خواهد پکید و دیگر کشوری به نام ایران نخواهد ماند که ما بخواهیم غصه آینده آن را بخوریم. بنابراین اگر حتی به جای آقای کلید به دست خود رئیسش هم بیاید و به طور نرم یا سخت قهرمانانه کند و کمی فشار را از روی مردم کم کند من باز هم خوشحال می شوم و از این کار او خوشم می آید. از این که تیم فوتبال ایران و امریکا با هم بازی کنند خوشحال می شوم. از این که مردم راحت تر بتوانند ویزای کشورهای خارجی را بگیرند خوشحال می شوم و دوست ندارم که ببینم به بهانه های مختلف پسران و دختران جوان را در سطح شهر آزار بدهند.

در زمان انقلاب در کشور ما همه از پیر گرفته تا جوان سیاسی بودند. پیرها که مردند و خدایشان رحمت کنند. جوان ها که در آن زمان دانشچو و کارگر و کارمند بودند الآن بزرگسال هستند و در داخل و در خارج از ایران هنوز هم دارند تاپاله ای را که در آن زمان ساخته اند هم می زنند و هنوز هم همچنان بر عقاید سیاسی خود راسخ هستند. بچه ها هم که چیزی حالیشان نبود و مثل من تا به خودشان بیایند سیاستمداران متعالی گند خودشان را تثبیت کرده بودند. بقیه هم که بعد از انقلاب به دنیا آمدند و ول معطل بودند و خودشان هم نفهمیدند که چه بلایی به سرشان آمده است و فکر می کردند که وضعیت آنها آنچنان است که باید باشد و دنیا همین است.

اصلا از این موضوع بگذریم بهتر است.  خدا به همراهتان


۱۳۹۲ مهر ۹, سه‌شنبه

نقد ادبی بر سریال های ایرانی

شرمنده از تاخیری که در به روز رسانی وبلاگم رخ داد. عملگی در خانه و کار در محل کار مجالی برای آدم باقی نمی گذارد که یک مقداری هم به کار فرهنگی بپردازم. توالت و آشپزخانه تمام شده است و الآن دارم کف اطاق نشیمن را کاشی می کنم. تازه بدنم دارد به عملگی عادت می کند و کمتر کوفته می شود. یک آشپزخانه و توالتی درست کرده ام که مثل باقلوا با لب و دهن آدم بازی می کند. البته هنوز کمی ریزه کاری دارد که پس از تمام کردن کاشی کشی به آن می پردازم.

امروز همین جوری و یک مرتبه ویرم گرفت که یک مقداری به صنعت سریال سازی در ایران بپردازم. بعضی از سریال ها مثل پایتخت و یا چک برگشتی و حتی دزد و پلیس استثنا هستند و به خاطر نویسنده و بعضی بازیگرهای خوب دیدنی هستند ولی امان از بقیه سریال هایی که می سازند. یعنی اگر من نویسنده آن سریال ها را پیدا کنم یقه اش را می گیرم و به دیوار می چسبانم و به خاطر اهانتی که به شعور و فهم من کرده است یک دل سیر او را مورد نوازش قرار می دهم. مثلا در همین سریال اولین انتخاب نویسنده فکر می کند که یک مشت قاطر پای تلویزیون نشسته اند و سریال او را نگاه می کنند. من نمی دانم او فک و فامیل کدام خری است که با زور پارتی و رشوه نویسنده سریال شده است. آن وقت نویسنده های واقعی دارند در سطح شهر مسافر کشی می کنند تا بتوانند امورات روزانه شان را بگذرانند.

از آنجایی که من شب ها پس از عملگی سریال ایرانی نگاه می کنم توانسته ام که آنها را مورد بررسی قرار بدهم و نکات مشترکی را در آنها پیدا کنم که در ذیل برخی از آنها را می بینید.

1- بیشتر سریال ها فرض می کنند و یا حتی یقین می دانند که بیننده های آنها یک مشت حمایل بی فهم و شعور هستند.

2- در آخر سریال ها حتما باید مشخص شود که چه کسی در پیش چه کسی می خوابد و تمام سعی و تلاش نویسنده و کارگردان و دیگر عوامل صحنه در این جهت است که آدمها را به زور هم که شده به هم بچسبانند تا مبادا هیچ زنی در آخر سریال مورد عنایت مردی قرار نگیرد.

3- گرچه تهران و بیشتر شهرهای تهران کم آب است و به ندرت باران می آید ولی شما کمتر سریال و یا فیلمی پیدا می کنید که رگبار باران و رعد و برق در آن نباشد و اگر کسی تهران را نشناسد گمان می کند که یک جایی شبیه به لندن است و بیشتر روزهای سال باران می بارد.

4- فراموشی و کلاهبرداری پای ثابت همه سریال ها است و انگار که همه نویسنده های سریال قالب کلی را از روی هم کپی می کنند و فقط بعضی چیزهای آن را تغییر می دهند.

5- کاریکلماتور یکی از اجزای جدانشدنی سریال های ایرانی است که فقط مختص چند بازیگر است و آنقدر هم تکراری شده است که آدم می تواند شخصیت و حرف های یک نفر را از قبل حدس بزند.

6- هر چه اسم اصیل ایرانی است را بر روی آدم های کلاهبردار و کج و کوله و خل و چل می گذارند و اسم های عربی را بر روی آدم های مثلا درست و حسابی می گذارند.

7- لودگی و بی شخصیتی از بعضی از هنرپیشه ها می بارد و مثلا با دهان پر حرف می زنند و یا کارهایی می کنند که آدم حالش به هم می خورد. مثلا قبلا فکر می کردم که مهران غفوریان نقش آدم بی شخصیت را بازی می کند ولی بعد که او را در شام ایرانی دیدم فهمیدم که نه تنها اصلا نقش بازی نمی کنند بلکه آنچه که در سریال ها می بینید دقیقا شخصیت اصلی خودش است.

 این خلاصه ای بود از نقد ادبی و بی ادبی من در مورد سریال های آبدوغ خیاری ایرانی ولی واقعا چرا این طوری است؟ آیا ما نویسنده ها و کارگردان ها و هنرپیشه های خوب نداریم؟ چرا داریم ولی الآن خدمتتان عرض می کنم که چه اتفاقی می افتد.

اول از نویسندگی سریال شروع می کنم. آقای تهیه کننده پس از کلی چک و چانه حدود ده میلیون تومان را برای نویسنده سریال در نظر می گیرد. بعد دست اندرکاران می روند سراغ پیدا کردن نویسنده و پس از کلی زحمت برای کشف کردن استعدادهای پنهان یک نفر را پیدا می کنند که با یک میلیون تومان یک سریال بنویسد و بقیه نه میلیون تومان را می گذارند در جیبشان. کلی هم از او تعریف و تمجید می کنند و هیچ کسی هم جرات ندارد از متن سریال ایراد بگیرد.

بعد این عوامل دست اندر کار و یا همان دلال ها می روند سراغ هنرپیشه های سرشناس و شروع می کنند به چک و چانه زدن با آنها و با گرفتن درصد قابل ملاحظه ای به هنرپیشه قول می دهند که نقش اول را به او بدهند. در واقع هر کسی که درصد بیشتری به دلال بدهد موفق می شود که نقش بهتری بگیرد و اصلا مهم نیست که آیا آن نقش به او می خورد یا نه. مگر بعضی ها که سرقفلی یک نقش را دارند و مثلا همیشه به جای پسر خانواده, داماد, برادر خواهر و یا حتی طلب کار و پلیس بازی می کنند. مثلا نقش آدم کلاهبردار را همیشه چند هنرپیشه خاص بازی می کنند و بقیه شانسی برای آن ندارند.

سپس دلال ها به سراغ کسب درآمد واقعی می روند و آن هم چیزی نیست جز کشف بازیگرهای جدید که با دریافت مبالغ هنگفت صورت می گیرد. هر کسی که پول بیشتری بدهد برای گرفتن یک نقش شایسته تر و بهتر است بنابراین شما معمولا در سریال ها افرادی را برای اولین بار می بینید که توسط این دلالها کشف شده اند و از دست روزگار آقازاده و یا فرزند افرادی هستند که با اختلاس و دزدی پولهای کلانی به جیب زده اند. طبیعی است که هیچ کسی نمی تواند به این افراد بگوید که بالای چشمتان ابرو است چون در واقع پول تهیه سریال و یا فیلم سینمایی را آنها می دهند و همه باید طبق سلیقه آنها عمل کنند. هر چه پول بیشتری بدهید زمان بیشتری را می توانید بازی کند و بسته به سکانس و زمان بازی و دایلوگی که به شما می دهند مبلغ متفاوت است.

با این حساب پول تهیه سریال و یا فیلم سینمایی از قبل درآمده است و اصلا مهم نیست که آیا بیننده از آن خوشش بیاید و یا آیا کسی برای دیدن فیلم به سینما برود یا نرود. چون پول سریال و یا فیلم را بیننده نمی دهد بنابراین آنها را همچون حمایل فرض می کنند و پیش خودشان می گویند که این سریال از سر آنها هم زیاد است و اگر هم خوششان نمی آید اصلا نگاه نکنند.

بله این داستان تهیه سریال و حتی فیلم سینمایی در ایران است. من هم می روم به کارم برسم.