۱۳۹۰ مهر ۸, جمعه

سیتیزن شیپی امریکا

امروز یک ایمیل از وکلیم دریافت کردم که می گفت وقتش رسیده است که مدارکم را برای سیتیزن شیپی امریکا بفرستم. البته گمان نکنم که بخواهم هزار دلار پول بی زبان را به او بدهم و چون عجله ای در کار نیست خودم می توانم فرم هایش را پر کنم و بفرستم. هر روزی که اخبار ایران را می خوانم خدا را شکر می کنم که آنجا نیستم و انگار وضعیت همواره از قبل بدتر می شود. حالا مسائل سیاسی به کنار ولی اقتصاد و زندگی روزمره مردم چنان گل و بلبل است که دیگر کسی نمی تواند گره کور آن را باز کند و هر کسی یک پول کلانی به جیب می زند و از یک گوشه ای فرار می کند. دیگر فساد در میان حکومت چنان عادی شده است که کسی از اختلاس های میلیاردی تعجب هم نمی کند و انگار این چیزها بسیار عادی است. حتی خیلی ها می گویند که حالا به فرض اینکه اختلاس گران آن همه پول را نمی خوردند به ما که نمی رسید می رفت توی جیب رهبر فرزانه و یا حکومت سوریه و لبنان پس همان بهتر که یک آدم زرنگ آن را خورد و فرار کرد. اصلا کل حکومت ایران اختلاس و رشوه و باج دهی و باج گیری و دستمال یزدی و این جور چیزها است و فقط اگر یک نفر غیر خودی چیزی بخورد و یا سهم بیت رهبری و دیگر آقایان را ندهد همه به دنبالش می افتند تا سهمشان را بگیرند. مجلس هم که پر شده از یک مشت آدم خایه مال حال به هم زن که جز ثناگویی هیچ کار دیگری بلد نیستند. لااقل قبلا ظاهر را حفظ می کردند و در خفا از رهبری دستور می گرفتند ولی الآن دیگر همه شان اینکاره شده اند و در مجیزگویی گوی رقبت را هم از یکدیگر می ربایند. احتمالا وقتی در صحن مجلس می ایستند و با هم حرف می زنند کرکری می خوانند و مثلا یکی می گوید اگر رهبر به من بگوید همین الآن جانم را فدایش می کنم. دیگری می گوید این که چیزی نیست اگر رهبر بگوید من همین الآن یک دست و یک پایم را برایش قطع می کنم. دیگری می گوید این که چیزی نیست اگر رهبر بگوید من همین الآن دستم را تا آرنج چرب می کنم و در ماتحتم فرو می کنم. دیگری می گوید اگر رهبر بگوید من چهاردست و پا تا بیت می روم و تخم هایش را ماچ می کنم. خلاصه  این وضعیت کلی نظام است و هر چقدر که یک نفر فرومایه تر و مزخرف تر و بی شرف تر و قاتل تر و خودفروخته تر و پاچه خوارتر باشد ارج و قرب بیشتری در نظام پیدا می کند و نه تنها به مقام و ملکوت می رسد بلکه مدارج علمی را هم به او پیشکش می کنند. فردا هم عکس پسرش را با ماشین بوگاتی شش میلیارد تومانی با پلاک قلابی در روزنامه ها چاپ می کنند و هیچ کسی هم جرات ندارد بگوید بالای چشمش ابرو است. 


خلاصه آقا ما نخواستیم. شهروندی ایران پیشکش همان آدم هایی که دارند در آنجا جولان می دهند. همان جا بخورند و همان جا هم برینند بر روی سر و کله خودشان.  فقط بیچاره مردمی که دستشان به هیچ کجا بند نیست. هر کسی فقط به فکر این است که یک جوری خودش و خانواده اش را از آن کشور خارج کند. دلم برای جوان هایی می سوزند که مثل خود من در آن باتلاق دست و پا می زدیم و هر روز هم بیشتر از پیش فرو می رفتیم. من از صبح تا شب کار می کردم و شب ها پیش خودم حساب و کتاب می کردم که با این روال چند سال بعد ممکن است بتوانم یک خانه و یا یک ماشین خوب بخرم و تعداد سالهایی که از محاسباتم بیرون می آمد چهار برابر سالهای عمر یک آدم معمولی بود. تازه سال بعد به خاطر تورم و گرانی همان چیزهایی را هم که داشتم از دست می دادم و مثلا می بایست به خاطر بالا رفتن اجاره خانه به فکر یک جای ارزان تر  باشم. بعد آن آقازاده ای که عن دماغش آویزان بود یک شبه توسط تقوی و ایمان و نماز شب حاج آقای ابوی ده برابر این پولی را که من برای صد سال برنامه ریزی کرده بودم به جیب می زد و به ریش من و بقیه جوان های بدبخت می خندید. الآن دیگر ایران تبدیل به یک کشور کپک زده شده است و اگر در آن را باز کنند چنان بوی گندی بیرون می زند که آدم باید دماغش را بگیرد. درختانش را که کندند و بردند و فروختند. دریاچه هایش را هم که خشک کردند و تنها فکرشان این بود که سد بسازند و پول به جیب بزنند و هر دریاچه ای هم که یک قطره آب ورودی نداشته باشد فاتحه اش خوانده است. آب نوشیدنی شهرها دیگر دارد به لجن تبدیل می شود و در بسیاری از مناطق حتی به فاضلاب راه پیدا کرده است. سفره های زیرزمینی دارند خشک می شوند و شاید صدها سال طول بکشد تا دوباره زنده شوند. گرد و غبار و آلودگی شهرها را فرا گرفته است و دیگر حتی کسی به آن اهمیت هم نمی دهد. موش و سوسک از سر و کول شهرها بالا می روند. تنها چیزی که به آن اهمیت می دهند این است که ورودی دانشگاه ها را جدا کنند و دخترها را بازررسی کنند تا مبادا در زیر شلوارشان شورت قرمز پوشیده باشند.


من که در ایستگاه قبلی از این قطار پیاده شدم ولی هنوز نگران این هستم که چه بلایی بر سر مسافران آن خواهد آمد. می خواهم بروم سیتیزن امریکا شوم و قسم حضرت عباس بخورم که منافع امریکا را به کشورهای دیگر ترجیح می دهم. باید قسم بخورم که اگر جنگی بین ایران و امریکا در گرفت طرف امریکا را بگیرم. همه کسانی که سیتیزن امریکا شدند این قسم ها را خورده اند. البته ما برای خریدن سبزی خوردن هم قسم دروغ می خوریم چه برسد به سیتیزن شیپی امریکا. اگر صد نفر ایرانی را جمع کنند و به آنها بگویند که اگر یک قسم دروغ بخورید به شما هزار تومان می دهیم بعید می دانم که کسی از آنها این قسم دروغ را نخورد. طرف برای اینکه پانصد تومان بیشتر بر روی جنسش سود کند جان زن و بچه و تمام فک و فامیلش را هم قسم می خورد و می گوید بچه ام در جلوی چشمم تکه تکه شود اگر من بیش از پانصد تومان بر روی این جنس سود کشیده باشم. حالا ما که از این نژاد برجسته هستیم بیاییم و برای گرفتن پاسپورت امریکایی ناز کنیم و بگوییم ما قسم دروغ نمی خوریم؟! آخر باید یک چیزی بگوییم که در مغز آدم بگنجد. طرف مست رانندگی کرده بود و پلیس سیتیزن شیپی او را ده سال به عقب انداخته بود ولی هرجایی که از او می پرسیدند چرا سیتیزن نمی شوی می گفت برای اینکه من نمی توانم قسم دروغ بخورم! راست راست تو چشم ما نگاه می کرد و دروغ می گفت و بعد می گفت که من قسم دروغ نمی خورم! حالا اگر راستش را بخواهید من قسمم چندان دروغ نخواهد بود. چون اگر منافع کشور ایران همان منافع جیب آقایانی باشد که آن را می گردانند معلوم است که هیچ گرایشی به آن نخواهم داشت. ولی اگر منافع مردم در میان باشد و آن زورو های عمامه به سر هم مثل بختک به آن منافع نچسبیده باشند آنوقت است که منافع ایران را ترجیح خواهم داد. حالا همچین حرف می زنم که انگار به حرف گربه سیاه باران می آید. اصلا چه اهمیتی دارد که من منافع چه کسی را ترجیح دهم یا ندهم. اگر هم یک زمانی بین ایران و امریکا جنگ شد و من مجبور شدم طرف یک کشور را بگیرم بند و بساطم را جمع می کنم و می روم در کشور سوئیس که بی طرف است زندگی می کنم. می گذارم همان کسانی که بوگاتی شش میلیارد تومانی دارند و نمایندگان مجلس و قوه قضاییه و دولتی ها که فداییان رهبر هستند بروند و برای منافع خودشان بجنگند.

۱۳۹۰ مهر ۴, دوشنبه

مهاجرت و حقوق زنان



همخانه جدید من سه روز در هفته به کلاس زبان می رود تا یک مقداری ترسش از مواجهه با امریکایی ها بریزد. گرچه زبانش بد نیست ولی به اندازه کافی اعتماد به نفس ندارد که بتواند با آنها حرف بزند. گرچه دفعه اول ممکن است حرف او را نفهمند ولی بعد از اینکه بفهمند او خارجی است تلاش می کنند تا متوجه منظور او شوند و یا این که طوری آهسته حرف بزنند که او هم بتواند متوجه حرف های آنها بشود. چیزی که خیلی در بدو ورود یک مهاجر مهم است این است که از خانه خارج شود و سعی کند که با مردم ارتباط برقرار کند. وقتی که مادر من اینجا بود هر زمانی که سرم را از او بر می گرداندم می دیدم که دارد شکسته بسته با یکی صحبت می کند و حتی بعضی وقت ها با مردم دوست می شد و آنها را برای شام و یا نهار به خانه دعوت می کرد. در همین بازاری که نزدیک خانه مان است دو تا دوست پیدا کرد که یکی از آنها خانمی است که صاحب یک فروشگاه بزرگ شکلات است و مادرم هر روز به او سر می زد و با هم صحبت می کردند و حتی همین الآن هم با ایمیل با هم در ارتباط هستند و او به مادرم گفته است که هر زمانی که به امریکا آمدی بیا در همین فروشگاه من کار کن. یکی دیگر هم یک خانم آلمانی و شوهرش بود که حتی شام و نهار هم به خانه همدیگر رفتیم. البته گرچه مادرم با او آلمانی صحبت می کرد ولی شوهرش امریکایی است و بالاخره مجبور بود انگلیسی هم حرف بزند. ولی این همخانه من اصلا از خانه بیرون نمی رود و فقط سه روز در هفته به کلاس زبان می رود و بقیه وقت ها در اطاقش سریال ایرانی نگاه می کند و یا با دوستان و فامیل هایش چت می کند. دیروز بالاخره با اصرار او را از خانه بیرون کشیدم و با هم به سینما رفتیم. راستش می ترسم اگر به همین صورت پیش برود دچار افسردگی شود و دیگر خیلی برایش سخت می شود که به جامعه جدیدی که به آن آمده است خو بگیرد.

دیروز به او گفتم اگر از خانه بیرون نمی روی پس اصلا برای چه به امریکا آمده ای؟ وقتی که آدم از خانه بیرون نرود دیگر چه فرقی میان بندر عباس و تهران و سنفرانسیسکو وجود دارد؟ فقط اینترنت پر سرعت فرق آنها است که اگر توسط آنها بخواهد فامیل ها و دوستانش را ببیند هر چقدر هم که سرعت اینترنت بالا باشد باز هم  پهنای باند و کیفیت دیدن و شنیدن در رویارویی مستقیم به مراتب بیشتر از چت و استفاده از دوربین وب است. خود من هم وقتی که تازه به امریکا آمده بودم با اینکه در میان ایرانی ها بودم ولی باز هم ترجیح می دادم که در خانه بمانم و با امریکایی ها مواجه نشوم. اگر تلفن زنگ می زد و پشت خط یک امریکایی بود و می بایست انگلیسی صحبت کنم آنقدر می ترسیدم که اسهال می گرفتم. در مجموع یک منطقه امن روانی برای خودم ساخته بودم و سعی می کردم که از آن خارج نشوم و برای همین وقتی که خودم را در جامعه تنها احساس می کردم عدم امنیت و اعتماد به نفس طوری بر من غالب می شد که حتی کارهای معمولی خودم را هم فراموش می کردم. مثلا آنقدر از پشت در ماندن می ترسیدم که یک بار که از خانه بیرون رفته بودم کلید خانه در جیبم بود ولی من گمان کردم که آن کلید مربوط به جای دیگری است و تا دیروقت در خیابان منتظر ایستادم تا همسر سابقم از شیفت بیمارستان به خانه برگردد و وقتی که او آمد و خیالم راحت شد تازه متوجه شدم که در تمام چهار ساعتی که در پشت در منتظر ایستاده بودم کلید خانه در جیبم بوده است و من آنقدر به اتفاق پشت در ماندن در ذهنم یقین داشتم که کلید را می دیدم و گمان می کردم که این کلید متعلق به جای دیگری است. خوشبختانه به مرور زمان بهتر شدم و زمانی که کار پیدا کردم با وجود اینکه هنوز می ترسیدم ولی مجبور بودم که از منطقه امن ذهنی خود بیرون بیایم و با جامعه رودررو شوم.  کار من هم طوری بود که می بایست به خانه های مردم بروم و کامپیوتر آنها را درست کنم و همین باعث شد که من به مرور زمان ترسم از امریکایی ها بریزد و بتوانم تا حدودی با آنها ارتباط برقرار کنم.


برای همین من الآن می فهمم که یک نفر تازه وارد با چه چالشهایی روبرو است و می توانم احساسات آنها را درک کنم. از یک طرف بلاتکلیفی و مسئله پیدا شدن کار ذهن را درگیر می کند و از طرف دیگر آدم اصلا می ترسد که برای گرفتن کار با یک امریکایی صحبت کند. تا زمانی هم که آدم کار پیدا نکرده است اصلا دلش نمی خواهد که برای تفریح از خانه بیرون برود چون هم ذهنش درگیر است و لذت نمی برد و هم این که باید حواسش به مخارجش باشد زیرا تا زمانی که کار پیدا نکرده است هر دلار هم می تواند ارزشمند باشد. ولی از طرف دیگر در خانه ماندن هم می تواند افسردگی به همراه بیاورد و باعث شود که منطقه امن روانی یک مهاجر هر روز تنگ تر و محدود تر از قبل شود. اینجا است که آدم باید دل را به دریا بزند و خود را در دل جامعه جدید ول کند.   گرچه سخت است ولی شدنی است و مثل این است که آدم دارد در یک صحنه تئاتر بازی می کند. یاید فکر کنید که یک کودک و یا یک آدم عقب مانده ذهنی هستید که تازه می خواهید وارد جامعه شوید. باید منش و شخصیت واقعی خودتان را در این صحنه نمایش فراموش کنید تا برای شما توقعات ذهنی مرتبط با آن ایجاد نشود. طبیعی است مثلا وقتی که به یک مغازه ساندویچ فروشی مراجعه می کنید و خواسته خودتان را می گویید فروشنده متوجه منظور شما نمی شود. شما دوباره و سه باره تکرار می کنید و او باز هم متوجه نمی شود. سپس با دست نشان می دهید و آخر سر هم او یک چیز اشتباهی به شما می دهد و برای اینکه فقط به این ماجرای گفتگوی نا امید کننده پایان دهید آن چیزی را که دوست ندارید می گیرید و تشکر می کنید. شما پیش خود فکر می کنید که من درست حرف زدم پس برای چه او حرف من را نفهمید و این مسئله اعتماد به نفس شما را به شدت کاهش می دهد. واقعیت این است که حتی اگر سطح زبان انگلیسی شما خوب هم باشد تا یک مدتی آنها متوجه حرف شما نمی شوند زیرا طرز بیان حروف انگلیسی در امریکا با آن چه که ما در کلاسهای زبان در ایران می خوانیم متفاوت است. البته رفتن به کلاس زبان برای یاد گرفتن معانی کلمات و گرامر صحیح بسیار مفید و ضروری است ولی به هر حال مدتی طول می کشد تا فرم حنجره شما به شکلی تغییر کند که صداهای قابل فهم برای امریکایی ها از آن خارج شود.

نکات دیگری هم وجود دارد که ندانستن آن برای یک مهاجر باعث کندی روند پیشرفت او می شود. برای همین کسی که مطالب وبلاگ من را خوانده باشد تا حدود زیادی به این نکات ویژه آشنایی دارد. مثلا همخانه من که مطالب مهاجرتی من را نخوانده است رفتارهایی در جمع دارد که در ایران عادی است ولی متاسفانه من نمی توانم به طور مستقیم به او تذکر دهم که یاید نکته های ظریفی را در امریکا رعایت کند. مثلا وقتی او از در یک فروشگاه وارد و یا خارج می شود آن را برای عقبی خود نگه نمی دارد و یا وقتی کسی در را برای او نگه می دارد تشکر نمی کند. این حرکت در امریکا بسیار زشت است و چون آنها نمی دانند که او از یک فرهنگ دیگری به جامعه امریکا وارد شده است این عمل را نشانه بی نزاکتی می دانند و ممکن است نسبت به آن عکس العمل منفی نشان دهند. و یا این که یک نفر در امریکا مخصوصا دخترها حتما باید در مواجهه با دیگران لبخند بزنند و مخصوصا وقتی که با یک فروشنده و یا مردم مواجهه می شوند دیدن قیافه عبوس رایج در ایران باعث می شود که آنها فکر کنند آن فرد از یک چیزی ناراحت است و یا اینکه فرد بدجنس و شروری است. در مجموع امریکایی ها از دیدن یک قیافه بدون لبخند اصلا خوششان نمی آید و ممکن است طوری رفتار کنند که به تازه مهاجر از همه جا بی خبر بر بخورد و اعتماد به نفس او را بیش از پیش از بین ببرد. متاسفانه شرایط در ایران طوری است که دخترها مجبور هستند مثل سگ هار رفتار کنند تا مبادا طرف مقابل به فکر سوء استفاده از آنها بیفتد و مثلا اگر کسی به یک دختری بگوید که چقدر روسری و یا لباس شما زیبا است ممکن است که پاچه آدم را بگیرد. در حالی که در امریکا مردم به طور پیوسته از همدیگر تعریف می کنند و این کار را پسندیده و خوب می دانند. اگر در امریکا یک نفر به یک دختر بگوید که چقدر کلاه شما زیبا است خوشحال می شود و تشکر می کند ولی اگر یک نفر در جواب آن فرد اخم کند و یا اصلا به روی خودش نیاورد نشانه بی نزاکتی او است. در حالی که در ایران اگر یک رهگذر چنین حرفی را به یک دختر بزند حالت متلک دارد و دختر هم می گوید گمشو بی شعور و یا اینکه در بهترین حالت اصلا به روی خودش نمی آورد و می رود.

مسئله دیگری که من در همخانه ام می بینم و نمی توانم به او گوشزد کنم این است که فاصله خودش را با مردم حفظ نمی کند و مثلا اگر در یک فروشگاهی خرید می کند و می خواهد از کنار یک فردی که ایستاده است عبور کند خودش را به او می زند و بدون معذرت خواهی می گذرد. آن امریکایی اگر خیلی صبور باشد در دلش فحش می دهد و در غیر این صورت با صدای بلند به آن فردی که چنین کرده است فحش می دهد. اگر شما به طور اتفاقی با یک نفر برخورد کنید حتما باید برگردید و از او معذرت خواهی کنید و با لبخند از او دلجویی کنید. وقتی هم که در یک جایی ایستاده اید و می بینید که یک نفر می خواهد از کنار شما عبور کند باید حتما به گوشه بیایید و راه را برای عبور او باز کنید زیرا یک امریکایی اگر راه عبورش تنگ باشد آنقدر منتظر می ماند تا به اندازه کافی راه باز بشود و یا اینکه با صدای بلند معذرت خواهی می کند که شما راه را برایش باز کنید. اگر شما همچنان بی توجه باشید آنها این مسئله را به عنوان بی نزاکتی شما به حساب می آورند. در ایران همه به همدیگر می ماسند و عبور می کنند و مثلا اگر در یک فروشگاه کسی بخواهد عبور کند بدون اینکه حرفی بزند راه خودش را باز می کند و حتی معامله خودش را هم به دیگران می مالد و می رود و یا اگر زن باشد از پستانهایش به عنوان راه باز کن استفاده می کند. در امریکا هرگز چنین اتفاقی نمی افتد و همه فاصله خود را با دیگران به اندازه طول یک دست رعایت می کنند. البته من قبلا هم از چسبیده شدن به مردم خوشم نمی آمد ولی الآن دیگر پس از مدت پنج سال حتی دیدن این مسئله برایم غیر قابل تحمل شده است. متاسفانه مهاجر جدیدی که قبلا در مورد این مسائل آموزش کافی ندیده است از همه جا بی خبر است و بر طبق روال عادی جامعه ایران رفتار می کند و دیدن عکس العمل نامطلوب دیگران او را آزار می دهد بدون اینکه هرگز متوجه شوند که علت این رفتارها چیست. یا این که وقتی در امریکا یک فروشنده در حال حرف زندن با یک فرد دیگری است اصلا جواب سوال شما را نمی دهد تا زمانی که کارش با فرد قبلی تمام شود و سپس به شما اشاره کند. شما ممکن است دچار سرخوردگی شوید که سوالتان بدون پاسخ مانده است و اصلا خبر ندارید که به خاطر ناآگاهی از قوانین جامعه جدید دچار خطا شده اید و سوالتان را در زمان نامناسبی پرسیده اید.

اصولا جامعه ایران برای زن ها بسیار نا امن و پر مخاطره است و برای همین آنها مجبور هستند که برای در امان ماندن از تعارض مردها خودشان را تا جایی که امکان دارد ایمن کنند. جامعه ایران نیز به جای اینکه مردها را آموزش دهد تا به زنان تجاوز نکنند زنان را تحت فشار می گذارند تا هر چه بیشتر خودشان را بپوشانند و یا اینکه مثل سگ هار رفتار کنند تا مبادا یک مرد فکر تعارض به او در مغزش خطور کند. درست مثل یک جنگل بکری که در آن حیوانات وحشی زندگی می کنند و شما مجبور هستید برای دفاع از خودتان کاملا هوشیار باشید و طوری رفتار کنید که توسط حیوانات درنده خو شکار نشوید. مردها هم در جامعه ایران طوری تربیت می شوند که اگر یک دختر تنها را در یک جایی گیر بیاورند و کاری با او نکنند همه به او می گویند خاک بر آن سرت کنند که اینقدر بی عرضه هستی و هیچ کسی نمی گوید که آیا آن دختر هم تمایلی به ایجاد روابط دیپلماتیک داشته است یا خیر. جامعه ایران طوری است که مردها حق خودشان می دانند که از نعمت لذت بردن از یک زن برخوردار شوند بدون اینکه اصلا برایشان مهم باشد که آن زن کیست. خداوند هم که گفته است ما زن را برای آرامش و خوشی مرد آفریده ایم و یک مهر تایید بر این طرز تفکر زده است. بنابراین یک مرد در ایران وقتی که زنی را در حال عبور می بیند تمام کوشش خودش را به خرج می دهد که حتی اگر شده با یک تماس بدنی و یا یک متلک لذتی از او ببرد و بگذرد. زن ها هم تا جایی که برایشان امکان دارد خودشان را در برابر این لذت جویی ایمن می کنند زیرا لذت دیپلماتیک زن فقط در شرایطی است که فرد مورد نظر خودشان را بشناسند و با او رابطه احساسی برقرار کنند و یا اینکه لااقل تمایلی برای برقراری این نوع ارتباط داشته باشند در غیر این صورت هر گونه تماس دیپلماتیک به آنها از نظر روانی آسیب جدی می رساند و خودشان را در معرض سوء استفاده و یا تجاوز دیپلماتیک می بینند. وقتی که یک دختر و یا پسر از چنین جامعه ای به امریکا می آیند باید حتما مورد آموزش قرار بگیرند و مدتی هم طول خواهد کشید که به شرایط جدید خود عادت کنند.

دختری که از ایران به امریکا مهاجرت می کند تا مدت ها هنوز گمان می کند که همه می خواهند به او تجاوز کنند و رفتارش بسیار بسته و تدافعی است و این نوع رفتار با یک امریکایی باعث می شود که آنها آن دختر را بی نزاکت به حساب بیاورند. به عنوان مثال در امریکا یک پسر می تواند به یک دختر پیشنهاد بدهد که شام را با هم بیرون بروند و یا بگوید که از او خوشش آمده است و یک دختر هم با لبخند و آرامش به او می گوید که آیا دلش می خواهد این کار را بکند و یا دلش نمی خواهد. علت اینجا است که آن دختر خیالش راحت است که هیچ فردی نمی تواند به او تعارض کند و قانون از او حمایت می کند. وقتی هم که یک پسر از ایران به امریکا مهاجرت می کند گمان می کند که هر کسی را که در خیابان دید که مثلا کونش معلوم است می تواند برود و خودش را به او بچسباند و اصلا خبر ندارد که این کار جرم است و نه تنها او را به زندان می اندازند بلکه حتی ممکن است او را به کشور خودش برگردانند. در امریکا بر خلاف ایران این مردها هستند که باید مواظب رفتار خودشان باشند و کسی به زنها نگفته است که به خاطر اینکه مورد تجاوز قرار نگیرید خودتان را بپوشانید بلکه به مردها آموزش داده اند که تجاور کردن و یا سوء استفاده از یک انسان دیگر جرم است و مجازات سنگین دارد. البته آدم خلاف کار هم در امریکا وجود دارد ولی به هرحال آن فردی که این کار را می کند مثل دزدی از بانک می داند که دارد دچار جرم و جنایت می شود و نمی گوید چون پاهای آن خانم لخت بود من هم تحریک شدم و رفتم فلان کار را با او کردم. به نظر من افرادی که به امریکا مهاجرت می کنند حتما باید در این زمینه ها آموزش داده شوند و آگاهی های لازم را کسب کنند تا دچار مشکلاتی که حاصل تفاوت های فرهنگی در این زمینه است نشوند. حتی ممکن است بسیاری از این رفتارها مثل چسبانیدن معامله خود به دیگران و یا مالاندن خود به زنها در مکان های عمومی و تاکسی و اتوبوس در ایران عادی باشد ولی چنین کارهایی در امریکا جرم به حساب می آید و مجازات های سنگینی به همراه دارد. البته اگر زمانی جامعه زنان ایران هم بتوانند قدرتی پیدا کنند و کسی برایشان تره خرد کند شاید به مرور زمان این فرهنگ در ایران هم جا بیفتد و زن ها در جامعه احساس آرامش روانی کنند و مجبور نباشند که در خیابان و تاکسی و اتوبوس سوزن به دستشان بگیرند تا آن را به بدن مردهایی که خودشان را به آنها می مالند فرو کنند. البته این عمل هم در نوع خودش وحشیگری است ولی جامعه برای آنها راه دیگری باقی نگذاشته است.

من دیگر باید برای نهار به بیرون از شرکت بروم. از دیشب پیتزا در یخچال داریم که فکر کنم امروز ظهر به خانه بروم و آن را بخورم. فعلا همخانه من روزها می خوابد و شب ها بیدار است و برای همین می توانیم شیفتی از خانه استفاده کنیم. راستی امروز با با مدیر کارگزینی در مورد اضافه حقوقم هم صحبت کردم و گفت که چند ماه دیگر آن را اعمال می کند. البته شاید منظورش این بود که احتمالا تا چند ماه دیگر من را با اردنگی اخراج می کنند!



۱۳۹۰ شهریور ۲۸, دوشنبه

مهاجرت و تحول در آدمیت

سلام دوستان عزیزم. ببینید چقدر از دیر نوشتنم دچار عذاب وجدان شده ام که هم سلام کردم و هم شما را دوستان عزیزم خطاب نمودم. البته از اینکه شما دوستان من هستید و عزیز هم هستید جای هیچ شکی نیست ولی من معمولا از این قرطی بازی ها در نمی آورم مگر این که واقعا بخواهم از مفهوم این کلمات برای رساندن پیام مرتبط به آن استفاده کنم. هفته گذشته مریض بودم که البته اگر پیش خودتان بماند و چغلی نکنید خیلی هم حالم بد نبود و فقط یک سرما خوردگی ساده گرفته بودم ولی دو روز را مرخصی استعلاجی گرفتم تا در خانه استراحت کنم. ولی علت اصلی مشغول بودن من این است که در این هفته ها دارند یک سیستم جدید در اداره ما پیاده می کنند و من را هم به همراه عده عدیده ای دیگر به کلاس های آموزشی می فرستند. از امروز بعد از ظهر هم یک دوره آموزش دیگر شروع می شود که تا آخر هفته ادامه دارد و گمان نمی کنم که حتی فرصت نفس کشیدن هم برایم باقی بماند چه برسد به پرداختن به وبلاگ و نوشتن در آن. ولی اندی و چندی دیگر اوضاع به روال عادی بر خواهد گشت و شما می توانید کماکان اشکال شکل گرفته از ترشح زایده های مغزی من را بر روی نوشته هایم ببینید. ببو همچنان چاق است و من هم همچنان در حال آموزش ریدن و شاشیدن در مکان مخصوص به او هستم. سعی می کنم در این راه از تمامی مفاهیم روانشناسی و همچنین تکنیک های نوین زوردرمانی استفاده کنم. حتی از روش چماق و هویج هم که کاربردهای ویژه ای در سطح جهانی دارد استفاده کردم. بعضی وقت ها هم او را مثل بچه ها سرپا می گیرم و کله گرد و کچلش را می بوسم و می گویم جیش جیش تا بلکه منت نهاده و آن کار دیگر را در مکان مخصوص خودش انجام دهد. آنقدر هم سنگین است که هر موقع که بغلش می کنم از یک طرف لیز می خورد و در بغلم آویزان می شود. چند بار اجازه دادم که به کوچه برود و آخر مجبور شدم که بروم و بغلش کنم و به خانه برگردانمش. حالا همیشه از من درخواست می کند که در کوچه را برایش باز کنم تا برود بیرون. خوشبختانه آنقدر خیکی است که حتی به زور بالای یک صندلی می پرد چه برسد به اینکه بخواهد از دیوار بالا برود.

همخانه ام می خواهد برای من زن پیدا کند ولی من تازه یک راه خیلی خوب برای پولدار شدن پیدا کرده ام که به مراتب بهتر از زن گرفتن است و آن روش هم این است که از یکی از همین دختر خانم هایی که پولشان از پارو بالا می رود و عاشق آمدن به امریکا هستند پول بگیرم و با یک ازدواج مصلحتی او را به امریکا بیاورم. چون به هرحال هر کسی که در ایران بخواهد ندیده و نشناخته با من ازدواج کند هدفش از این کار آمدن به امریکا است و پس از آن که به اهدافش رسید به من می گوید کون لقت و به دنبال کار خودش می رود. خوب لااقل بهتر است که در قبال این کار خیری که انجام می دهم مزدی هم دریافت کنم تا نه تنها آن طرف عاقبت به خیر شود بلکه من هم به یک نوایی برسم. در ضمن آن دختر خانم هم مجبور نیست که برای رسیدن به اهدافش تقیه کند و در کنار کسی بخوابد که دوستش ندارد. اگر از این کار خوشم آمد می توانم آن را ادامه دهم و حتی شاید شغل مهندسی را کنار بگذارم و رسما جاکش شوم. حالا مانده ام که چه مبلغی برای این کار تعیین کنم که هم خدا را خوش آید و هم خرما را. مثلا می توانم بگویم که صد هزار دلار می گیرم برای گرفتن گرین کارت موقت و ورود به امریکا و صد هزار دلار هم می گیرم برای اینکه آن طرف سه ساله سیتیزن شود و پاسپورت امریکایی خودش را بگیرد. می توانم پنجاه هزار دلار هم برای پانسیون به مدت سه سال بگیرم و یک اطاق را در خانه خودم به او اجاره دهم تا همه گمان کنند که زن و شوهر هستیم و برای سیتیزن شیپی او مشکلی پیش نیاید. فقط باید حواسم باشد که با او زن و شوهر واقعی نشوم اگر نه همه آن پولهایی را که به من داده است از حلقومم می کشد بیرون و بلکه باید یک چیزی هم اضافه بر سازمان به او بدهم تا هر شب با ملاقه بر سرم نکوبد. در ضمن آن دختر خانم و یا خانواده اش باید حسابی خر پول باشند تا برای تهیه این مبالغ دچار زحمت و دردسر نشوند و مثلا یکی از ماشین های گوشه پارکینگ خودشان را بفروشند تا این پول به راحتی تهیه شود. اگرنه اگر کسی بخواهد زندگی خودش را بفروشد تا این پول را تهیه کند درخواستش مورد موافقت قرار نمی گیرد و پرونده اش به بایگانی راکد سپرده خواهد شد. البته این طرح در مرحله بررسی مقدماتی است و هنوز وارد طرح تفصیلی نشده است و باید امکان سنجی گردد و جوانب آن نیز به خوبی سنجیده شود.

چند وقت پیش دوباره دچار نوستالوژی ایران شدم و حتی کمی هم غمباد گرفتم. اول داشتم به خاطرات ماهیگیری به شمال فکر می کردم و ناگهان فکرم به سمت خاطرات گذشته که پیوسته به آن است کشیده شد. معمولا سلسله خاطراتی که در مغز انسان ردیف می شوند موجی از احساسات را نیز با خود به همراه می آورند و آدم را در آن هنگام دگرگون می کنند. راستش را بخواهید از شخصیت فعلی خودم چندان خوشم نمی آید و احساس می کنم که تبدیل به یک آدم بی عار و لاابالی شده ام که هیچ کار و فکر و خیالی به جز خوردن و خوابیدن و ریدن ندارد. اگر هم گاهی کارهایی می کنم که مثلا خیر است فقط به خاطر این است که انسانیت خودم را به طور کامل از یاد نبرم و بدانم که وجودم هنوز می تواند برای یک انسان دیگر فایده ای داشته باشد. وقتی که کودک بودم یک کتابی از ساعدی داشتم به نام کلاته کار و داستان آن چنین بود که یک پسر فربه و تنبل که از تخت خود تکان نمی خورد و موش ها بر روی او جولان می دادند ناچار شد برای رهایی از گرسنگی و خوردن نان به خودش تکان دهد و کار کند. گهگاهی خودم را به جای شخصیت آن داستان می گذارم و بر خود نهیب می زنم که چرا تبدیل به یک مرفه بی درد شده ای و همچون افراد بی قید دیوانه وار پولهایت را بیهوده خرج می کنی در حالی که بسیاری از انسان ها می توانند با این پولها به زندگی خود ادامه دهند و یا از گرفتاری های مالی رها شوند. البته چون من در تمام زندگی خود در سطح مالی پایینی قرار داشته ام و دوست دوران کودکی من هم عباس دماغو بوده است که  آرزوی هر دویمان فقط داشتن یک دوچرخه فنردار بوده است دچار این توهم شده ام که اکنون وضع غیر عادی دارم اگرنه شاید هرگز از خرج کردن پولهایم دچار چنین عذاب وجدانی نمی شدم. مثلا گهگاهی فکر می کنم که ای کاش یک ماشین ارزان تر گرفته بودم و نصف این هزینه ماهیانه اضافه را برای یکی از آشنایانم می فرستادم که وضع مالی خوبی ندارد. یعنی اگر خودم ایران بودم و می شنیدم که یک نفر در امریکا چنین خرجی می کند در دلم به ریش او می خندیدم که عجب آدم ابلهی است که به جای کتاب خواندن و پرداختن به کارهای فرهنگی دلش به داشتن چنین چیزهایی خوش است و چه دنیای کوچک و احمقانه ای دارد. وقتی که در ایران بودم با این که وضعیت مالی چندان مساعدی نداشتم ولی بعید بود که به شیوه های مختلف به فکر کودکانی که در وضعیت نابسامان زندگی می کنند نباشم ولی الآن در قبال به دست آوردن رفاه زندگی همچون یک خیار چنبر بی خاصیت شده ام و چیزی از آن آرمان های ذهنی برایم باقی نمانده است. من قبلا به چنین آدم هایی به اختصار می گفتم لجن. کسانی که در اطاق آینه زندگی می کنند و به هر سمتی که می نگرند فقط خودشان را می بینند.

شکر میان کلامم وقت به تنگ آمد و باید از حضور شما بروم. باقی فیض به وقتی دیگر.

۱۳۹۰ شهریور ۱۶, چهارشنبه

تعادل روانی در امریکا


امروز می خواهم در مورد مسئله ای برای شما صحبت کنم که ممکن است در لابلای مطالب قبلی و قدیمی به آن اشاره کرده باشم ولی از آنجا که به نظر من یادآوری آن مهم است می خواهم کمی بیشتر به آن بپردازم و شما هم می توانید با نوشتن نظرات خودتان به من کمک کنید تا زوایای پنهان آن بیشتر برای ما روشن شود. گرچه من چندین سال است که از این ماجراها به دور هستم ولی وقتی که یک نفر را که تازه از ایران آمده است می بینم دوباره خاطرات آن برایم زنده می شود و دوست دارم که در مورد آن بیشتر گفتگو کنم. شاید گفتن این مشکلی که می خواهم در مورد آن بنویسم ساده باشد ولی مقابله و درمان این وضعیت روحی نیاز به تلاش فراوانی دارد و حتی ممکن است که چندین سال به درازا بکشد. قبل از اینکه اصل مشکل را برای شما مطرح کنم اجازه دهید که مقدمه ای را به خدمت شما عزیزان خودم عرض کنم.

حتما شما هم تا به حال عبارت تعادل روانی به گوشتان خورده است و ممکن است که توضیحات زیادی را هم درباره آن شنیده و یا خوانده باشید. به نظر من بسیاری از تعریف هایی که از این عبارت می شود بیخودی پیچیده است و برخی از آنها هم به جای اصل به حاشیه می پردازد. به نظر من به زبان خیلی ساده تعادل روانی آدمیزاد میزانی است برای سنجش تحمل او برای حفظ پیش فرض های منطقی در شرایط مختلف زندگی. فرض کنید که شما می خواهید از لبه یک دیوار عبور کنید و به سمت دیگر آن بروید. هر چقدر که لبه دیوار پهن تر باشد احتمال لغزش شما به پایین از دیوار کمتر خواهد شد حتی اگر موانعی در سر راه شما باشد. ولی اگر لبه دیوار نازک باشد حتی اگر مانعی هم بر سر را شما قرار نگیرد ممکن است که به سادگی پایتان بلغزد و به پایین از دیوار سقوط کنید. تعادل روانی در واقع وابسته به میزان پهنای لبه دیوار است و با اینکه مطلق نیست ولی به طور نسبی شرایط عادی عبور یک فرد را در شرایط مختلف زندگی مساعد تر می کند و آن فرد به راحتی می تواند موانع را پشت سر بگذارد. اگر شما تعادل خود را از دست داده و به پایین سقوط کنید تمام ساختار ذهنی شما در هم می شکند و با تغییر پیش فرض های منطقی که شکل دهنده افکار و تصمیمات یک فرد هستند ذهن به مسیرهای دیگری هدایت می شود که در شرایط تعادل روانی بر روی لبه دیوار برای شما قابل پذیرش نیست. 

با این مقدمه کوتاه می خواهم خدمت شما عزیزان خودم بگویم که پهنای لبه دیوار تعادل روحی بسیاری از مردم ما در کشور ایران به خاطر شرایط زندگی به مرور ساییده شده است تا جایی که تبدیل به یک لبه نازکی گشته است که هر لحظه احتمال لغزش از آن می رود. البته این لغزش ها دائمی نیست و فرد دوباره می تواند به روی لبه دیوار برگردد و احتمالا با دست و پای شکسته به راه خود ادامه دهد ولی نشانه و اثرات آسیب هایی که از این لغزش روانی می بیند بر روی او پایدار می ماند. حالا برویم ببینیم که تمام این چیزهای که من گفتم اصلا یعنی چه. من گوشی را بر می دارم و به یک دوست قدیمی خودم زنگ می زنم و حال و احوالش را می پرسم. بعد می گویم راستی فلانی اگر امکانش را داری و لازم نداری می توانی آن پولی را که چند ماه پیش از من قرض گرفتی پس بدهی؟ این مکالمه ساده از اینجا شروع می شود و به جایی پایان می یابد که صورت من از شدت خشم سرخ شده است و با آخرین قدرت در گوشی تلفن عربده می کشم که اگر پول من را ندهی هم خودت و هم خانواده ات را به آتش می کشم. آن طرف هم از آن طرف عربده می کشد که پولت را نمی دهم تو هم هیچ غلطی نمی توانی بکنی. این یک نمونه از مکالمات رایج در کشور ما است و دو طرف به سادگی از تعادل روانی خود خارج می شوند و چیزهایی می گویند که با عقل و منطق آنها در حالت عادی سازگاری ندارد. سپس با تپش غیر عادی قلب و فشار بالا و درد معده و همچنین سردردهای روانی باقی مانده از آن گفتگو به لبه نازک دیوار بر می گردند تا لنگان لنگان مسیر باقیمانده آن روز خودشان را طی کنند.

وقتی که مهاجرت می کنیم ممکن که تا مدت ها متوجه این عارضه خودمان نشویم ولی برای افراد دیگری که در اطراف ما هستند باریک بودن لبه تعادل روانی ما کاملا مشهود و آشکار است. وقتی که من تازه به امریکا آمده بودم اگر کوچک ترین مشکلی در اموراتم پیش می آمد تعادل روانی خودم را از دست می دادم و افکار و خیالاتی به من دست می داد که در امریکا حتی فکر کردن به آن پوچ است. مثلا وقتی که کارت سوشیال سکوریتی من چند روز دیرتر به دستم رسید خواب و خوراک خودم را از دست دادم و شب ها با افکار پریشان بی خوابی به سراغم می آمد که مبادا اصلا آن کارت به دستم نرسد و گم شده باشد و گرفتار شوم. در حالی که آن افکار فقط به خاطر لبه نازک تعادل روانی من در بدو ورودم به امریکا بود. اگر یک اشتباهی در بانک می شد و یا چیزی مطابق میل من نبود از کوره در می رفتم و صدایم بیش از آن چیزی که مناسب و پسندیده یک انسان عاقل و متمدن است بالا می رفت. در واقع یا از این طرف دیوار می افتادم و خیلی ملایم و بی خیال بودم و یا این که از آن طرف دیوار کله پا می شدم و دیگر نمی توانستم یک لحظه هم صبر کنم. در ایران این روال عادی زندگی است و در طول یک روز شما ممکن است چندین بار از کوره در بروید و یا چندین بار از چیزهای مهمی چشم پوشی کنید که هر دوی اینها حتی با پیش فرض های منطقی خود شما در شرایط عادی سازگار نیست.

وقتی که شما یک مدت در امریکا زندگی می کنید به مرور زمان لبه تعادل روانی شما پهن تر می گردد و شما با خیال راحت از روی آن عبور می کنید و روز خود را به پایان می رسانید. دیگر نیازی ندارید که چهار دست و پا به لبه دیوار بچسبید تا مبادا جفتک هایی که از اطراف به سمت شما پرت می شود شما را به پایین پرت کند. دیگر نیازی نیست تا مواظب باشید که کسی برای شما جفت پا نگیرد که با مخ به پایین دیوار سقوط کنید. کسی برای شما سنگ پرت نمی کند و مثلا در زمان عبور از خط عابر پیاده یک موتوری از جهت مخالف به شما نمی کوبد و تمام موازین عقلی و انسانی شما را در هم مخلوط نمی کند. شما به مرور زمان به تعادل روانی و گذشتن بدون لغزش از معیارهای عقلی خودتان در طول زندگی روزانه خودتان عادت می کنید. من به این داستان می گویم تعادل روانی یک آدمیزاد. الآن مثلا همخانه خودم را نگاه می کنم که به طور طبیعی درگیری فکری روزانه را با خودش از ایران به اینجا آورده است. وقتی تنش های عصبی و فکر و خیالات او را می بینم به یاد زندگی خودم در ایران و روزهای اولی می افتم که به امریکا آمده بودم. او مثل یک فردی است که از یک شرایط سخت با آخرین قدرت خود فرار کرده است و الآن با بدنی زخمی و ضعیف به اینجا رسیده است و نفس نفس می زند و پریشان به اطراف خود نگاه می کند. هر چند وقت یک بار هم از خودش سوال می کند که آیا واقعا من در امریکا هستم و با ناباوری همچون پرنده ای رفتار می کند که پس از چندین سال در قفس او را باز کرده باشند. البته همین پرنده را اگر پس از مدتی آزادی به قفس برگردانند دیگر تحمل آنجا برایش خیلی دشوار می شود و خودش را به در و دیوار آن می کوبد.


من رفتم.



۱۳۹۰ شهریور ۱۵, سه‌شنبه

سفر احتمالی سال آینده به ایران


بالاخره ببو یاد گرفت که کجا باید بشاشد تا هم خدا را خوش آید و هم بنده خدا را. در ضمن گمان کنم که عاشق گربه همسایه شده است چون از وقتی که او را دیده است و از پشت توری پنجره برای هم پانتومیم بازی کرده اند حسابی به فکر فرو رفته است و بیشتر وقت خود را در پشت پنجره حیاط می گذراند تا بلکه یارش از آنجا عبور کند. وقتی که سر و کله آن گربه پیدا می شود اگر من خودم را هم بکشم اصلا نگاهم نمی کند و انگار نه انگار که آنجا هستم. حالا باید پرونده اش را مطالعه کنم ببینم که آیا او را نازا کرده اند یا خیر و اگر نازا کرده باشند ولش می کنم تا برود با گربه همسایه عشق و حال کند. ولی اگر نازا نباشد این کار را نمی کنم چون حوصله و فرصت این را ندارم که بچه های ببو را هم بزرگ کنم. مگر اینکه بروم با صاحب گربه همسایه صحبت کنم و ببینم که آیا او را اخته کرده اند یا خیر. خلاصه اینجا برای گربه باید مراسم خواستگاری و بله برون تدارک دید و همین طوری نیست که بر روی یکدیگر بپرند و نعوذ بالله کارهای بد بد بکنند. البته حالا باید یک مدتی رفت و آمد بکنند و از پشت همان توری با یکدیگر ارتباط برقرار کنند تا بفهمم که آیا با هم تفاهم دارند یا نه. از شاشیدن و عاشق شدن ببو که بگذریم رئیس من دوباره دارد می رود و من باز هم بدون رئیس می شوم. دقیقا نمی دانم که جوابش کرده اند و یا خودش دارد می رود ولی آن طور که می گوید یک کار بهتری پیدا کرده است. خدا آخر و عاقبت همه ما را به خیر کند. من که اگر اخراج شوم اول یک ماه استراحت می کنم و شاید یک سفر هم به ایران بروم. البته قبل از آن باید یک کار دیگر پیدا کنم تا با خیال راحت به سفر بروم. الآن یک مقداری وضعیت کار بهتر شده است و شرایط من هم برای کار پیدا کردن به مراتب بهتر از قبل است و زیاد نگران آن نیستم. البته نگران نیستم که دروغ است ولی کمتر از قبل نگران هستم.

خدا را چه دیدید شاید سال دیگر تابستان یک سفر بروم ایران. تا آن زمان پاسپورت امریکایی خودم را هم گرفته ام و خیالم از این بابت راحت است. شما هم می توانید برای استقبال از من به فرودگاه بیایید. یک پلاکارد بزرگ هم درست کنید که نوشته باشد بازگشت پیروزمندانه آرش ملقب به ناتاشا گادوین به وطن را به کلیه مردم شهید پرور ایران تبریک می گوییم. بعد همین طور که من از فرودگاه می آیم بیرون شما حلقه های گل را به گردن من بیندازید و شعار بدهید قهرمان قهرمان. من هم پاسپورت امریکایی خودم را بالا می گیرم و می گویم ای مردم قهرمان ایران من با اینکه سیتیزن امریکا هستم ولی به عشق شما مردم عزیز به ایران آمده ام تا در این یک ماه به وطن خودم خدمت کنم. بعد اشک در چشمانم حلقه می شود و می گویم من پنج سال سختی غربت و دوری از شما مردم عزیز را تحمل کردم ولی دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و یک ماه از کار و زندگی خود را قربانی کردم تا دمی با شما هم نفس شوم و در کنار شما باشم. بعد شما باید های های گریه کنید و اگر هم یواش در سر خود بزنید خیلی خوب است مخصوصا اگر متوجه شدید که دوربین فیلمبرداری به سمت شما می آید یک مقداری هم پیاز داغش را بیشتر کنید تا مراسم آبرومندانه برگزار شود. بعد باید سر اینکه چه کسی چمدان من را به داخل ماشینش بگذارد با یکدیگر دعوا کنید و هر کسی یک گوشه دسته چمدان من را بگیرد و به سمت خودش بکشد. در این مراسم هر کسی که زورش بیشتر بود موفق می شود که چمدان را به ماشین خودش ببرد و اصلا هم مهم نیست که من دوست داشته باشم آنجا اقامت کنم یا خیر. در طول مراسم چمدان کشی باید با حرف زدن روحیه حریف را ضعیف کنید تا او زورش کم شود و مثلا باید بگویید که به جان عزیزانم اگر بگذارم که امشب آرش هیچ جایی به غیر از خانه ما برود. آن یکی هم از آن طرف باید بگوید که من از یک هفته پیش شام پختم و تمام بچه هایم را کفن کنم اگر بگذارم آرش شام را جای دیگری بخورد. خلاصه بعد از اینکه چمدان من را با زور به داخل ماشین خود گذاشتید من را هم به داخل ماشین خود بتپانید و مثل جیمز باند از لابلای ماشین ها ویراژ بدهید و فرار کنید. در این بخش از مراسم بقیه شما هم باید ماشین محتوی من را تعقیب کنید تا مبادا از دستتان در برود و سرتان بدون کلاه بماند. حتی برای شیرین کاری می توانید با سرعت جلوی ماشین ما بپیچید و بوق بزنید و دست تکان دهید تا میزان ارادت خودتان را به میزان کافی ابراز کرده باشید.

اگر شانس بیاورید و ماشین محتوی من را گم نکنید یک شام مجانی هم افتاده اید و حتی شاید بیشتر در چشم باشید و یک سوغاتی هم نصیب شما شود. دیگر حتی لازم نیست که صاحبخانه شما را دعوت کند و همین طوری سرتان را بیندازید پایین و هرجایی که من می روم شما هم بیایید. اگر کوچه آنها خیلی شلوغ شد و جای پارک پیدا نکردید همین طوری ماشینتان را مقابل پارکینگ همسایه ها پارک کنید و فقط با آخرین قدرت بدوید که تا در خانه بسته نشده است خودتان را به داخل خانه بتپانید. اگرنه اگر در خانه بسته شود دیگر تا بیایید خودتان را معرفی کنید و بگویید که چه نسبتی با چه کسی دارید کلی مکافات است. بعد سر فرصت که خودتان را در خانه جا کردید به بیرون بروید و لنگه کفشتان را هم لای در بگذارید که بسته نشود و لی لی کنان به سمت ماشین بروید و آن را جابجا کنید. اگر هم از همسایه فحش خوردید ایراد ندارد چون می توانید بگویید که از امریکا برایتان مهمان آمده است و همسایه هم می گوید به سلامتی و همه چیز حل می شود. بعد همه باید هر هنری که دارید رو کنید از رقص عربی و هندی گرفته تا آواز مرغ سحر ناله سر کن. موقع آواز خواندن هر چه بیشتر عربده بکشید بیشتر در دل من جا پیدا می کنید و نه تنها سوغاتی درشت تر نصیبتان می شود بلکه شاید موقع برگشتن شما را هم با خودم به امریکا ببرم. سپس نوبت جلسات پرسش و پاسخ می رسد و شما باید سوال کنید آقا آرش حالا امریکا واقعا خوب است؟ ماشینتان چیست؟ خانه ات را چند خریدی؟ چقدر حقوق می گیری؟ باید سعی کنید به درونی ترین لایه های زندگی خصوصی من نفوذ کنید و من را تخلیه اطلاعاتی کنید زیرا فردا که دارید برای همکارتان ماجرای من را تعریف می کنید به این جزئیات احتیاج پیدا خواهید کرد. بعد سر اینکه من فردا شب کجا بروم با هم دعوا و جر و بحث کنید و مخصوصا اگر خانه تان بزرگتر است باید سنگ تمام بگذارید و هی بگویید خانه من بزرگ تر است و تو در آنجا راحت تر هستی. این طوری با یک تیر دو نشان زده اید. هم چشم صاحب خانه را در آورده اید و به دیگران هم پز خانه بزرگتان را داده اید و آنها را چزونده اید و هم اینکه از بزرگ بودن خانه تان به عنوان یک برگ برنده استفاده کرده اید تا من را به آنجا بکشانید و در یک فرصت مناسب دختر خودتان و یا دختر ترشیده فامیلتان را به من قالب کنید! بعد هم وقتی به پیش شما آمدم باید تا جایی که می توانید از دیگران بدگویی کنید و آنها را از چشم من بیندازید تا مبادا من به آنها بیش از شما توجه کنم.

خلاصه تا زمانی که من بیایم ایران شما همه این چیزهایی را که من گفتم تمرین کنید تا وقتی که من آمدم حسابی در این زمینه ها خبره شده باشید و خدای نکرده اگر در یک زمینه ضعف دارید آن را تقویت کنید. خوب من دیگر زیاد چرت و پرت گفتم و الآن دیگر باید بروم.