۱۳۹۳ مرداد ۱۶, پنجشنبه

خبری از خودم

کار جدیدم خیلی بهتر از کار قبلی است. در خانه هم بر روی یک پروژه کار می کنم و برای همین است که کم پیدا شده ام. چیز زیادی برای گفتن ندارم فقط بدانیم که حالم خوب است و ملالی نیست جز دوری شما. اقدامات مقتضی هم خوب است و مشغول زندگی است. الحمدالله نوشتن هم یادم رفته است و در همین چند جمله اخیر چندین غلط املایی وجود داشت که برگشتم و آنها را اصلاح کردم. خانه را گذاشته ایم برای فروش و اگر خدا قبول کند بی حرف پیش می خواهیم در نزدیکی محل کارم یک خانه بهتر بخریم. خوبی ایران این است که وقتی شما چیزی را به کسی می فروشید دیگر قضیه ختم می شود و شما را به خیر و او را به سلامت ولی در اینجا مسئله به شکل دیگری است و اگر مثلا خانه را به کسی بفروشم و پنجاه سال دیگر طرف را برق بگیرد و خشک شود می گویند آی که بود و که نبود و چه کسی این برق را از اینجا کشید و بالاخره گریبان من را می گیرند و به خاطر گندهایی که از خودم در خانه به جای گذاشته ام من را به سزای اعمال ننگینم می رسانند. برای همین دارم سعی می کنم که خانه را به یک آدم پیر و پاتیل بفروشم که عمرش خیلی کفاف ندهد و ورثه ای هم نداشته باشد. خوشبختانه دراین شهری که ما زندگی می کنیم متوسط سن بالای هشتاد سال است و پیدا کردن چنین مشتری اصلا کار سختی نیست.

دیشب نتوانستم جلوی نفس عماره خودم را بگیرم و یک چیزی در حدود نیم کیلو گیلاس را یکی پس از دیگری بلعیدم و بعد از آن جای شما خالی نباشد به چنان تترتری افتادم که اگر ایران بودم همه می ترسیدند و می گفتند امریکا حمله کرد. لامذهب دلتان نخواهد چنان گیلاس لذیذی بود که هر دفعه می گفتم این یکی دیگر آخری است ولی باز دستم به طور اتوماتیک به سمت کاسه میوه می رفت و یکی دیگر بر می داشت و دوباره می گفتم خوب این را هم می خورم و دیگر بس است ولی نمی دانم چه می شد که باز هم یکی دیگر بر می داشتم و این بار می گفتم به حضرت عباس این دیگر آخری است ولی باز هم این داستان ادامه پیدا می کرد تا جایی که کم کم علایم به هم ریختگی دل و روده در من ظهور کرد و چشمم به حجم انبوه هسته های گیلاس افتاد که بر روی هم انباشته شده بودند. من در ایران زیاد گیلاس دوست نداشتم چون بدون استثنا لای هر کدام از آنها را که باز می کردم می دیدم که یک کرم سفید دارد عربی می رقصد و همین قضیه باعث می شد که از خیر آن بگذرم ولی از آنجایی که میوه های امریکا از الیاف مصنویی ساخته می شود کرم و آفت هم در آن به چشم نمی خورد.

خیلی وقت است که دیگر از اخبار ایران هم بی خبر هستم و انگار که صد سال است دارم در امریکا زندگی می کنم. فقط می شنوم که همه چیز بدتر شده است ولی خوب این هم چیز جدیدی نیست چون از زمانی که من به یاد می آورم همه چیز در ایران همیشه در حال بدتر شدن بود و الآن هم فرق چندانی نکرده است.یک زمانی وقتی می گفتند که می خواهند اتوبوس را زنانه و مردانه کنند همه تعجب مب کردند و می گفتند که مگر می شود چنین کاری کرد ولی آن اتفاق افتاد و بعد هم دانشگاه ها را زنانه و مردانه کردند و الآن هم که می خواهد اداره ها را زنانه و مردانه کنند و اگر یک زمانی جدا کردن پیاده روها برای زنها و مردها جوک بود هیچ بعید نیست که این هم در آینده به واقعیت بپیوندد. قیمت ها هم که از بدو وجود من در حال بالا رفتن بود و همیشه همه در هر مقطع زمانی از گرانی و تورم می نالیدند. ترافیک و کثیفی هوا هم که چیز جدیدی نیست فقط مثل همیشه بدتر می شود. شنیدم چند وقت پیش مردم در جاده چالوس بیست ساعت پشت ترافیک ماندند. پیش خودم گفتم این که چیزی نیست حالا چند سال دیگر حتما می شنویم که مردم چندین روز و یا هفته ها در جاده چالوس در ترافیک گیر کرده اند. مسافرت که نمی شود نرفت و همه بالاخره در روزهای تعطیل یک جایی می روند. ترافیک هم همان ترافیک است فقط مثل بقیه چیزها هر سال کمی بدتر می شود و طبیعی است که اگر الآن بیست ساعت ترافیک است سال دیگر چهل ساعت می شود و همین طور مدارج نزولی خودش را طی می کند تا به روزها و هفته ها برسد.

حالا من یک چیزی می گویم و صدای صدها نفر در می آید ولی گاهی وقت ها پیش خودم فکر می کنم که لابد مردم این وضعیت را دوست دارند که آن را تحمل می کنند. البته غر هم همیشه می زنند ولی آنقدر جدی نیست در اعماق وجودشان به همین چیزی که هستند راضی هستند و به آن افتخار هم می کنند و آن را دوست دارند. گواه زنده من افرادی هستند که به خارج از ایران می روند و پس از مدت کوتاهی به این نتیجه می رسند که ایران بهترین مکان برای زندگی آنها است. البته من همیشه آرزوی بهترین چیزها را برای مردم دارم ولی شاید آن چیزی که من بهترین می دانم برای همه بهترین نباشد. ولی نسل جدید و جوان ها لایق زندگی بهتری هستند و امیدوارم که پیر و پاتال های مفنگی چس مغزی که این وضعیت را برای مملکت ساخته اند و آن را به دست گرفته اند هر چه زودتر اسقاط شوند و میدان را به جوان تر هایی بدهند که از هوش و ذکاوت و آگاهی بیشتری نسبت به آنها برخوردارند و خواسته های بهتری دارند. با این که نسل قدیم والدین ما هستند و ما به اجبار آنها را دوست داریم ولی باید اعتراف کنیم که آنها یکی از بدترین و بی شعور ترین نسل مرم ایران بودند که نه تنها برای نسل جدید چیزی نکاشتند بلکه تمام  انباشته های آنها را هم ویران کردند و از خودشان کثافت و نکبت برای نسل جدید به ارث گذاشتند.

پاینده و سرافراز باشید

۱۳۹۲ اسفند ۲۷, سه‌شنبه

وضعیت مالی ما به چه گونه است؟


خوب من حتی اگر یک خواننده هم داشته باشم راضی و خوشحال هستم چون نوشته های در پیتی من چیز خاصی نیست که انتظار داشته باشم ملت وقت با ارزش خودشان را برای خواندن آن تلف کنند. یادتان می آید که گفتم یک برنامه ای برای بهتر شدن وضعیت مالی دارم و هر کدام از شما هم یک حدس زدید؟ خوشبختانه آن برنامه بر طبق برنامه من دارد عملی می شود و از اول ماه میلادی آینده به اجرا گذاشته می شود. حالا فقط پاسخ یک سوال باقی می ماند که آن برنامه چه می تواند باشد. سوال بسیار خوبی است و من الآن قصد دارم که برای شما توضیح دهم که برنامه ام برای بهبود وضعیت مالی چیست. خوب البته باید بیشتر تلاش کنم و هرگز نباید یادم برود که لااقل در امریکا هیچ چیزی بدون تلاش به دست نمی آید و مثل ایران نیست که یک نفر آدم مفت خور فقط با پارتی و زد و بند در یک شب به میلیاردها تومان ثروت بادآورده دست پیدا کند.

داستان از اینجا آغاز شد که من و اقدامات مقتضی دیدیم که ای داد و بیداد خرجمان از درآمدمان دارد پیشی می گیرد. اول تلاش کردیم که خرجمان را تا حدود زیادی محدود کنیم ولی نتیجه آن چندان مطلوب واقع نشد بنابراین من گزینه و یا به قول یامی گوزینه های مختلف را روی میز گذاشتم تا آنها را بررسی کنم. اول شرکتی را که ثبت کرده بودم بالا و پایین کردم و دیدم که اگر بخواهم آن را راه بیندازم فعلا برای من پول نمی شود و خرج هم دارد بنابراین آن را دوباره در آب نمک گذاشتم تا بماند برای بعد. سپس گوزینه های دیگر را بررسی کردم و بالاخره یک نقشه مناسب به مغزم خطور کرد. برای این نقشه اول می بایست که یک شرکت دیگری را که حقوق بالاتری به من بدهد پیدا کنم. این کار چندان سخت نبود و در مدت کوتاهی یکی از شرکت هایی که در نزدیکی همین اداره ما است به من یک پیشنهاد کاری داد. خوب این تمام نقشه من نبود و ادامه آن این بود که با شرکت خودم صحبت کنم و به آنها بقبولانم که با کسر بخشی از حقوق من اجازه دهند که من به صورت راه دور کار کنم و از برنامه هایی که در مدت این شش سال در این اداره نوشته ام پشتیبانی و حمایت کنم. بخش مدیریت کار من خیلی مهم نیست چون هر کسی می تواند آن را انجام دهد ولی مشکل یابی و کار کردن با سورس برنامه هایی که من نوشته ام حتی برای یک برنامه ساز خبره بسیار مشکل است در حالی که برای من بیش از نیم ساعت در روز وقت نمی برد. بنابراین من می توانم از این روش حقوق و درآمد خودم را تقریبا دو برابر کنم. کار من با شرکت جدید قطعی است و قراردادم را بسته ام و از اول ماه آینده به آنجا می روم و در مورد بستن قرارداد با شرکت فعلی نیز به توافقات لازم رسیده ایم و آنها دارند قرارداد را تهیه می کنند که امضا کنیم.

ولی احتمالا تا یک مدت وقت زیادی نخواهم داشت که وبلاگ بنویسم با این حال شما را از اوضاع و احوال خودم بی خبر نمی گذارم و حتی اگر شده آخر هفته ها در خانه یک مطلب برای شما می نویسم و می گویم که وضعیت من و اقدامات مقتضی به چه گونه است.

پاینده باشید

۱۳۹۲ اسفند ۱۲, دوشنبه

مهاجرت و تربیت فرزندان


در مورد تربیت فرزندان حرف های زیادی وجود دارد که البته جای آن در اینجا نیست و کتاب های زیادی در این مورد وجود دارد که می توانیم به آنها مراجعه کنیم و از خواندن آنها استفاده کنیم. حتی در منابع علمی تربیت فرزندان نیز نظرات متفاوتی وجود دارد که به نظر من هیچ قطعیتی در آنها وجود ندارد و باز هم ممکن است که یک نفر تنها با علم و تجربه شخصی خودش بتواند فرزندانش را به درستی تربیت کند. در دوران قدیم شیوه های سنتی تربیت فرزندان با توجه به فرهنگ حاکم در جامعه بسیار کارساز بود و مخصوصا در کشورهایی مثل ایران که زندگی گروهی در آن جریان داشت جامعه به عنوان مقیاس بزرگ تری از خانواده نقش زیادی را در تربیت فرزندان به عهده می گرفت ولی امروز با توجه به دوران گذر چنین جوامعی در جهت مدرنیزه شدن مسئولیت بیشتری بر دوش خانواده است و آنها باید آگاهی خودشان را نسبت به تربیت فرزندان همگام با جامعه ای که در آن زندگی می کنند بالا ببرند.

متاسفانه مهاجرت از کشوری مثل ایران به کشور پیشرفته ای همچون آمریکا یک جهش زمانی مضاعفی را در امر تربیت فرزندان ایجاد می کند که خلا و یا فاصله نسلی میان والدین و فرزندان را چندین برابر می کند. یک پدر و مادر ایرانی که در آمریکا بچه دار می شوند و یا بچه خردسالشان را در آمریکا تربیت می کنند هر چقدر که با فرهنگ و زبان و امور تربیتی آمریکا بیگانه باشند به همان اندازه نیز با روحیات فرزند خود بیگانه خواهند شد و میزان درک متقابل میان آنها و فرزندانشان کاهش پیدا خواهد کرد. ولی با وجود تمام این فاصله های نسلی میان والدین و فرزندان خطری که امر تربیت فرزندان را در خانواده های مهاجر ایرانی تهدید می کند همچنان چیز دیگری است که من می خواهم نظر شما دوستان عزیز و مخصوصا بانوان گرامی را به آن جلب کنم.

به نظر من بزرگترین خطری که خانواده های مهاجر ایرانی را در امر تربیت فرزندان خود تهدید می کند خطر ریزش تربیتی است که متاسفانه در بیشتر خانواده های مهاجر رخ می دهد. ریزش تربیتی واقعه ناخوش آیند و مخربی است که به علت سست شدن یکی از پایه های اساسی تربیت فرزند بر طبق موازین و ارزش های جامعه صورت می گیرد. در این ریزش تربیتی, فرزند اعتماد و باور خود را نسبت به والدین از دست می دهد و دیگر آنها را واجد شرایط تربیت خود نمی داند. بر خلاف باور عمومی این ریزش تربیتی حاصل گفتار و یا دستورهای تربیتی از جانب والدین نیست بلکه حاصل عملکرد و رفتار آنها است که به شیوه ناخودآگاه عمیق ترین تاثیر را بر روی فرزندان می گذارد. 

یک فرزند همواره والدین خود را با افراد دیگر جامعه مقایسه کرده و رفتار و مهارت های اجتماعی آنها را ارزیابی می کند و اگر آن خانواده مهاجر باشد متاسفانه خیلی زود فرزند آنها متوجه عدم مهارت های اجتماعی والدین می شود و این مسئله زمینه عدم اعتماد به آنها را برای فرزند رقم می زند و به دنبال آن اگر به هر دلیلی ارزش های جامعه حتی به خاطر تفاوت فرهنگی توسط والدین آنها نقض شود ریزش تربیتی رخ می دهد و کنترل امور تربیتی به کل از اختیار والدین خارج می شود.

اگر بخواهیم به طور خیلی ساده و خاص عوامل ریزش تربیتی یک خانواده ایرانی را که به آمریکا آمده اند بررسی کنیم می توانم به نکات زیر اشاره کنم.

1- دروغ. اگر یک فرزند در آمریکا ببیند که پدر و یا مادر او به هر دلیلی و با آگاهی و قصد قبلی چیزی را به کسی می گوید که خلاف واقع است یکی از اصلی ترین زمینه های ریزش تربیتی در او شکل می گیرد. او هرگز نمی تواند بپذیرد که والدین او دروغگو هستند و اگر چنین اتفاقی بیفتد او بر طبق موازین جامعه آمریکایی اعتماد و باور خود را نسبت به آنها از دست خواهد داد و در پی آن دیگر هیچ امر تربیتی دیگری چاره ساز نخواهد شد. برای یک کودک در آمریکا اصلا مهم نیست که شما روزی صد بار بگویید دروغ بد است بلکه مهم آن است که هرگز در زندگی خود دروغ نگویید. در ایران این مسئله تا حدودی قابل ترمیم است زیرا دروغ مصلحتی در جامعه و فرهنگ ایرانی پذیرفته شده و حتی تا حدودی اجباری است و هر دروغی را می توان برای کودک توجیه کرد ولی در امور تربیتی آمریکا چنین چیزی امکان پذیر نیست زیرا دروغ در هر شکل و صورتی که باشد زشت است و فرد دروغگو غیر قابل اعتماد است.

2- پرخاش و خشونت گفتاری و فیزیکی. یکی دیگر از مهم ترین عوامل ریزش تربیتی در خانواده های ایرانی مهاجر به آمریکا پرخاش و خشونت کلامی است که اگر احیانا به خشونت فیزیکی نیز منجر شود اثرات ویرانگر بیشتری به همراه خواهد داشت. در ایران به سر و کله هم کوبیدن و یا صدای خود را بلند کردن و داد و بیداد لااقل در زمان ما بسیار عادی بود و ما همیشه شاهد دعواهای فیزیکی بودیم. بنابراین اگر پدر و مادر ما با کسی دعوا می کردند برای ما بسیار عادی بود و ممکن بود که ما هم در حمایت از آنها از خودمان خشونت نشان دهیم. ولی در آمریکا خشونت گفتاری و مخصوصا خشونت فیزیکی فقط مختص مردم خلافکار و مجرم است و برای یک کودک در آمریکا چنین تعریف می شود که خشونت جرم است و فقط یک مجرم از خودش خشونت نشان می دهد. بنابراین اگر والدین ایرانی بنا به سنت های خودشان حتی یک خشونت در حد پس گردنی و یا پیچاندن گوش که برای ما مثل نوازش بود انجام دهند کودک آن را با معیارهای ایرانی نمی سنجد بلکه آن را با معیارهای غالب جامعه آمریکا می سنجد و بنا بر آن والدین را مجرم می داند و حکم عدم صلاحیت آنها را برای تربیت خود صادر می کند.

3- نیرنگ و حیله و یا به قول ما زرنگ بازی. هر رفتاری که از جانب ما زرنگ بازی به حساب می آید برای کودکی که در آمریکا بزرگ می شود یک خلاف و عدم احترام به حقوق شهروندان دیگر به حساب می آید. بسیاری از ما ممکن است یک اشتباه محاسباتی فروشنده را اگر به نفع ما باشد نادیده بگیریم و بعد به دوستمان بگوییم که آن یارو مثلا این قیمت را برای من کم زد و من هم به روی خودم نیاوردم. شاید این مسئله برای ما خیلی کم اهمیت باشد و یا شاید ما برای خودمان توجیهی داریم که مثلا این شرکت های بزرگ فروشنده آنقدر سر ما را کلاه می گذارند که اگر من هم یک جایی سود کنم جبران یک درصد آن هم نمی شود. ولی این مسئله به ظاهر کم اهمیت بر روی ذهن یک فرزند تاثیر بسیار مخربی می گذارد. یا اگر شما خارج از صف در جایی وارد شوید و یا در هنگام رانندگی زودتر از حق خودتان حرکت کنید شاید به نظر شما اهمیتی کمی داشته باشد ولی این حرکت ها تاثیر مهیب و غیر قابل برگشتی را بر روی کودکان خواهد گذاشت به طوری که حتی اگر شب و روز بنشینید و از احترام به حقوق دیگران سخنرانی کنید تصویر آن حرکت های غیر ارزشی در آن جامعه از ذهن کودک پاک نخواهد شد و به مرور اعتماد خودش را نسبت به شما از دست خواهد داد.

4- نقض حریم خصوصی و محدودیت های فرهنگی. به کودک در جامعه آمریکا آموزش داده می شود که همواره می تواند در چارچوب های تعریف شده اجتماعی حریم خصوصی خودش را حفظ کند. والدین حق دارند که به خاطر مسئولیتشان در قبال تربیت فرزندان و با توجه به محدوده سنی فرزند تا قبل از هجده سالگی تا حدودی به حریم خصوصی آنها وارد شوند ولی مشکل در آنجا ایجاد می شود که تعریف محدوده حریم خصوصی یا باندری در جامعه ایران و جامعه آمریکا در سنین مختلف رشد فرزند بسیار متفاوت است. از طرف دیگر یک فرزند در آمریکا خودش را محق داشتن آزادی هایی می بیند که در جامعه وجود دارد ولی ممکن است با موازین سنتی یک خانواده ایرانی مقایر باشد و طبق منطق و معیار جامعه آمریکا این آزادی از او سلب شود. تشدید و عدم توجه کافی به این تناقض های فرهنگی می تواند منجر به ریزش تربیتی شود مخصوصا در زمانی که فرزند به سن بلوغ خود نزدیک تر می شود.

البته عوامل دیگری هم وجود دارد که ممکن است امر تربیت کودک را برای یک خانواده مهاجر بسیار مشکل و یا حتی ناممکن سازد و اگر کسی که فرزند دارد به این نکته ها توجه نکند هرگز نمی تواند مهاجرتی موفق را برای خود و خانواده اش رقم بزند.

۱۳۹۲ بهمن ۲۴, پنجشنبه

بهترین حکم رانان ایران زمین


به نظر من دایناسورها بهترین حکمرانان ایران زمین از روز پیدایش کره زمین تا به حال بوده اند. در آن زمان می گویند که خلیج فارس جنگلی بسیار بزرگ و سر سبز بود و حیوانات زیادی در آن زندگی می کردند. ولی نمی دانم چه شد که زمین در آن قسمت جر خورد و آب اقیانوس به آن راه پیدا کرد و سپس همه حیوانات از جمله دایناسورهای غول پیکر همگی در زیر خروارها آب غرق شدند. بعد از آن بود که پیکر مطهر دایناسوران در زیر لایه های رسوبی دریا دفن شد. به همان گونه که می گویند از خون شهیدان وطن لاله می روید از خون دایناسوران وطن هم نفت رویید و ما که احتمالا از نوادگان رعیت های آنها هستیم داریم آن را می فروشیم و پول آن را می خوریم. البته افرادی هم هستند که به خاطر شباهت زیاد آنها به دایناسور خودشان را مالک مستقیم نفت می دانند که البته من هم حق را بیشتر به آنها می دهم چون هر جوری که حساب می کنم رگ و ریشه آنها بیشتر به دایناسورهای آن دوران می خورد و ما مردم عادی خیلی هم که زور بزنیم در بالاترین هرم شکل گیری ژن چند یاخته ای خود با کمی اغماض فوقش به اورانگوتان و یا شامپانزه می رسیم. پس با این استدلال مشخص شد که پول نفت در اصل مال همان کسانی است که شبیه دایناسور هستند و ما آنان را با نام خبرگان هم می شناسیم.

به غیر از این کشف اساسی که کردم و آن را برایتان نوشتم می خواستم بگویم که اگر خدا بخواهد تغییر و تحولاتی دارد صورت می گیرد که به احتمال زیاد مثبت است. البته الآن نمی توانم به چگونگی آن اشاره کنم ولی آن قدر بگویم که با این تحولات کمی از نظر مالی دستمان باز تر می شود. نه, متاسفانه اختلاس نکردم. بچه دار هم نشدیم. بانک هم نزدم. شرکت هم نزده ام یعنی زده ام ولی دارد خاک می خورد چون حتی یک پنی هم تاکنون گردش مالی نداشته است. یک زمان جوگیر شدم و بیخودی 300 دلار دادم شرکت زدم گفتم الآن گوگل از اسم شرکتی که من ثبت کردم خوشش می آید و چند صد میلیون دلار آن را می خرد ولی خاک توی سرشان کنند حالا که این طور شد اصلا اگر بخواهند بخرند هم نمی فروشم. ولی این تحولی که می گویم این چیزها نیست. حقوقم را زیاد کردند؟ نه. حقوقم را هم زیاد نکردند. پس این چه تحولی می تواند باشد که از نظر مالی به ما کمک می کند. آیا اگر کسی حقوقش زیاد نشده باشد, بیزینس شخصی نداشته باشد, اختلاس و یا خدای ناکرده دزدی نکرده باشد پس چه چیز دیگری می تواند از نظر مالی به او کمک کند؟ ها؟ جواب این سوال بسیار ساده است. فقط یک تحول ساده می تواند به شرایط مالی ما سامان ببخشد. در خرج و برجمان تغییری حاصل شده است؟ خیر خرجمان هم هیج تغییری نکرده است و همان مخارجی را که قبلا داشتیم الآن هم داریم. اصولا در امریکا شما خیلی راحت می توانید خرج زندگی خودتان را زیاد کنید ولی بسیار به سختی می توانید آن را حتی یک مقدار کم کنید. پس گزینه کم شدن مخارج هم به زیر میز می رود. حالا شما بگویید که چه گزینه دیگری بر روی میز است؟ نه جاسوس هم نشدم که از دولت های بیگانه پول بگیرم. البته اگر بدهند می گیرم ولی لامذهب ها نمی دهند. اگر به من پول بدهم حاضرم تا آخر عمر جوانان وطن را اغفال کنم تا به کشورهای دیگر مهاجرت کنند. ماشاءالله آن قدر نخبه در مملکتمان داریم که اگر یک مقداری از آن هم به خارج تراوش کند کم نمی آوریم. ولی خوب به هر حال این هم موضوع تحول در زندگی ما نیست. دیگر چه حدسی می زنید؟ خانه مان را می فروشیم و یک خانه کوچک تر می خریم و مابقی را در جیبمان می گذاریم؟ آفرین حدس بسیار خوبی است ولی غلط است. خانه مان را اجاره می دهیم و به یک شهر ارزان تر می رویم؟ ممکن است در آینده چنین کاری را بکنیم ولی الآن این گزینه بر روی میز نیست. می خواهم کتاب چاپ کنم و پول آن را به زخم زندگی بزنم؟ خیر این کار را در زمان پیرپاتالی می کنم و الآن قصد آن را ندارم.

خوب من دفعه بعد می آیم و می گویم که چه تحولی در زندگی من و اقدامات مقتضی در حال رخ دادن است که به زندگی ما از نظر مالی کمک می کند. 

۱۳۹۲ بهمن ۷, دوشنبه

تقابل به مثل


احساس می کنم که یک بخشی از مغزم ایراد پیدا کرده است. قبلا اندازه گیری های خیلی دقیقی داشتم و مثلا اگر می خواستم یک میخ را در وسط یک دیوار بکویم حتی یک میلیمتر هم این طرف و آن طرف نبود. الآن هر کاری هم که می کنم باز محاسبات اندازه گیری من اشتباه از آب در می آید. مثلا یک جایی را اندازه می گیرم و بعد به اندازه آن یک چیزی را می برم و سپس می بینم که یا بزرگ است و یا کوچک. اصلا نمی فهمم چرا چنین اتفاقی می افتد ولی تکرار این وضعیت باعث شد که قبول کنم یک جایی در مغزم ایراد پیدا کرده است. احتمالا زیاد فشار آورده ام یاتاقان سوزانده و یا در یک بخشی از آن فیوز پرانده است. هنوز خیلی سعی می کنم که در کارم اشتباه نکنم ولی احتمالا این عدم دقت کافی در کارم هم تاثیر می گذارد و همین روزها است که یک گند اساسی به کارم بزنم و من را با اردنگی اخراج کنند. به هرحال بالا رفتن سن همان طوری که در بدن انسان نشانه هایی از خودش به جای می گذارد در عقل هم بی تاثیر نیست و من باید با قبول از دست دادن برخی از قابلیت های مغزی دقت عمل خودم را بیشتر کنم و مثلا هر چیزی را دو بار و یا حتی بیشتر آزمایش کنم تا ببینم که آیا درست انجام شده است یا خیر. 

تازه آخر عمری می خواهیم بچه دار هم بشویم. البته من زیاد برایم فرقی نمی کند که آیا بچه داشته باشیم و یا خیر ولی اقدامات مقتضی با دبدن البسه بچه ها دلش بد جوری قیلی ویلی می رود و ظاهرا دلش می خواهد که مادر شود. من هم چندان بدم نمی آید که احساس عجیب پدر شدن را تجربه کنم. راستش ما گاهی زیادی در مورد بچه دار شدن و آینده احتمالی او وسواس به خرج می دهیم ولی زمانی که مثلا برای خرید به بیرون می رویم و می بینیم که دوستان اسپانیایی زبان ما چگونه یک دوجین بچه پس انداخته اند و به دنبالشان روان هستند به خودمان می گوییم که بچه ما هرچه که باشد از آنها خوشبخت تر خواهد بود. گاهی هم احساس گناه و مسئولیت نسبت به نسل بشریت می کنیم و می گوییم که اگر نسل آینده بشریت به گوه کشیده شد ما هم مقصر هستیم که در مسابقه زاییدن صحنه را به سود افراد اینچنینی که همچون تاپاله از خودشان بچه می اندازند خالی کرده ایم. حالا حتی اگر یک بچه هم بزاییم ممکن است که با بذل و توجه کافی و ژن های نهفته ای که ممکن است در او شکوفا شود برای خودش پخی شود و در جایی به یک کار بشریت بیاید. من و اقدامات مقتضی که نتوانستیم هیچ کدام از استعدادهای خودمان را در آن کشور گل و بلبل پرورش دهیم شاید لااقل بتوانیم این امانت را به او بسپاریم تا بلکه در این کشور پیشرفته او بتواند از این استعدادهایش استفاده کند. حالا نیایید از فردا بگویید که آرش بچه زایید چون هنوز نه به بار است و نه به دار است و فقط من و اقدامات مقتضی داریم در مورد آن صحبت می کنیم و هیچ کسی از آن خبر ندارد به غیر از شما.

راستی از این که نظر خودتان را در مورد موضوع سرکاری قبلی نوشتید کمال تشکر را دارم. نظر من هم در این مورد صائب است. به نظر من بهتر است که در برخورد با این پدیده از جهت ساختاری نسبت به انگیزه ذهنی فاعل برخورد مقتضی شود. اگر متوجه نشدید جمله قبل را دوباره بخوانید تا متوجه موضوع شوید. متوجه نشدید؟ اشکالی ندارد چون آن جمله سرکاری است و خودم هم متوجه نشدم که چه نوشتم. ولی حالا اگر نظر من را به طور ساده بخواهید این چنین است. به نظر من در هر برخوردی مهم این است که شما قبل از هر عکس العملی بدانید که انگیزه طرف مقابل شما از انجام دادن آن حرکت و یا رفتار چیست. رفتارهای اجتماعی انسان ها در یک جامعه مثل حرکت های بازی شطرنج است و معمولا هر انسانی با یک رفتار خاص در جهت خواسته ای قدم بر می دارد. این خواسته ها و نیازها انگیزه رفتار در انسان است که می توانند ترکیبی از نیازهای روحی و یا مادی باشند. مثلا عمل غذا خوردن در ما به این خاطر است که نیاز مادی بدن ما به غذا احساس گرسنگی پدید می آورد و این احساس انگیزه ای را برای شروع یک رفتار در جهت رفع گرسنگی در ما ایجاد می کند. طبیعی است که شرایط و آموخته های ذهنی آدمیزاد نقش مهمی را در نوع رفتار او در جهت رسیدن به این خواسته بازی می کند. مثلا اگر من در یک کشور قحطی زده باشم و یا در هرج و مرج زندگی کنم نوع رفتار من برای سیر شدن با یک نفر که در شرایط عادی غذا می خورد فرق می کند.

حالا اگر یک نفر شترق خواباند در گوش من قبل از این که من هم همان کار را با او بکنم اول باید ببینم که انگیزه او از این کار چه بوده است و سپس جهت رفتاری مناسب اقدام کنم. ممکن است که من با یک کاری ناخواسته به او آسیبی رسانده باشم که او از این کار من عصبانی شده است. در این حالت من نوعی ممکن است که کشیده او را ببخشم و از او بابت کاری که کرده ام معذرت خواهی کنم. ممکن است طرف دیوانه زنجیری باشد و به هر کسی که می رسد به او کشیده می زند. در این حالت من فرار می کنم و خودم را تا جایی که می توانم از او دور می کنم. ممکن است طرف می خواهد من را بترساند که حق من را از من بگیرد. در این صورت من دو تا کشیده به او می خوابانم که به او بفهمانم من از او نمی ترسم و از حق خودم نمی گذرم (البته اگر زورم برسد!). ممکن است طرف از روی دلسوزی و یا اشتباه این کار را کرده باشد که باز ممکن است بابت رفتار نامتعارف از او قهر کنم. در مجموع دانستن انگیزه یک فرد از رفتار او می تواند به ما کمک کند که رفتار مناسبی با او داشته باشیم. در ضمن نباید شرایط متفاوت انسان ها که پدید آورنده انگیزه رفتاری آنها است را هم فراموش کنیم. تنگنا و فشار می تواند رفتاری را ایجاد کند که شاید اگر ما هم در همان شرایط قرار بگیریم رفتار مشابهی را از خودمان نشان دهیم. همه ما وقتی که در یک ارتفاع بلند قرار می گیریم ممکن است پایمان بلرزد و برای جلوگیری از سقوط به هر چیزی چنگ بزنیم و آن را نگه داریم حتی اگر آن چیز شاخ غول باشد. متاسفانه در ایران آن قدر شرایط اجتماعی سخت و پیچیده است که انسان های زیادی برای فرار از تنگنا دست به رفتارهای ناپسند می زنند و متاسفانه کسی که در ایران زندگی می کند همیشه با این افراد سر و کار دارد و باید بتواند برای مواجهه با آنها راهکار مناسبی داشته باشد. 

اگر شما یک نفر را از مناطق قحطی زده سومالی به خانه خود بیاورید بر طبق عادت هر چه نان و مواد غذایی در خانه شما ببیند بر می دارد و آنها را در جیب خودش می چپاند. زیرا این رفتار برای او عادی است و به نظرش اگر این کار را نکند خریت کرده است و موقعیت طلایی خودش را برای فرار از گرسنگی از دست داده است. به همین طریق ایرانی هایی هم که به امریکا می آیند بر طبق عادت رفتارهایی را از خودشان نشان می دهند که ممکن است در ایران عادی باشد. مثلا با برخورد با کوچک ترین ناملایمتی پرخاشگری می کنند زیرا در ایران اگر شما در جایی کارتان راه نیفتد و داد و بیداد و کولی گری راه بیندازید بالاخره چهارنفر جمع می شوند و کار شما را راه می اندازند در غیر این صورت ممکن است که هرگز در آن مکان دیده نشوید و آدم های زبر و زرنگ بیایند و بروند ولی شما همچنان آنجا گیر کنید. در خانواده هم همه با یکدیگر پرخاشگری می کنند و برادر و خواهر و پدر و مادر سعی می کنند با بالاتر بردن صدای خود به خواسته هایشان برسند. در حالی که در امریکا پرخاشگری بسیار ناپسند است و تنها مختص به یک فرد عقب افتاده ای است که به دور از تمدن بشری بوده است. دروغ گفتن و کلک و کلاهبرداری و حتی دست به یقه شدن و برخورد فیزیکی هم متاسفانه بخشی از رفتار عمومی ایرانی ها شده است که حتی پس از مهاجرت هم تا زمان زیادی و در بسیاری از موارد تا آخر عمر در آنها باقی می ماند. خاله زنک و یا دایی مردک بازی و غیبت و متلک و پشت دیگران صفحه گذاشتن هم که دیگر مثل نقل و نبات در میان ایرانی ها رایج است. تمام این رفتارها به خاطر شرایط اجتماعی ایران در مردم شکل گرفته است و یا وسیله ای بوده است برای رهایی از گرفتاری های متعددی که برای آنها به وجود آمده است. مثلا دروغ گفته اند که خودشان را از شر تفتیش عقاید برهانند و یا کلک زده اند که با یک فرد متقلب مقابله کنند.

در نهایت این که به نظر من نباید با رفتار متقابل به دام شبکه رفتاری ناهنجار معمول در اجتماع افتاد. بلکه رفتار ما می تواند متناسب با شرایط و انگیزه طرف مقابل و به دور از خشم و عصبانیت و با تصمیم خودمان بر پایه منطق یک انسان متمدن باشد. مخصوصا اگر قصد مهاجرت به امریکا را دارید و یا دارید در چنین سرزمینی و یا مشابه آن زندگی می کنید.


۱۳۹۲ بهمن ۲, چهارشنبه

چه خوشگل شدی امشب!


دیگر عملگی به سر رسید و من هم ابزارم را از خانه و حیاط جمع کردم. دوران خوبی بود و هیکلم یک مقداری رو آمد و از حجم شکمم هم اندی کاسته شد. گند هم کم نزده ام ولی در مجمول حاصل کارم خوب از آب در آمده است. اقدامات مقتضی که عاشق آشپزخانه شده است و به ندرت از آنجا بیرون می آید و من هم دل به مستراح جدید بسته ام که انواع امکانات رفاهی در آن به کار رفته است. برای ببو در حیاط یک خانه جدید ساخته ام و حتی برایش گرم کن رختخواب خریده ام تا شب ها سردش نشود. گرچه اسمش این است که از درون خانه او را به بیرون و داخل حیاط انداخته ایم ولی باور کنید که وضعش از من و شما بهتر است. او هم برای خودش امکانات رفاهی عدیده ای دارد و در مجموع خوشحال تر است. ما هم از شر موهای تمام نشدنی او که همیشه در حلق ما بود راحت شدیم. خدا بگویم که این آقای برندا را چکار کند که این مسئولیت خطیر را به گردن من انداخت! هر چه گفتم آخر آقای برندا تو را به جان آن سیبیل هایت بی خیال من بشو. من نمی توانم از پس نگهداری حیوان بر بیایم ولی او گفت که یک مرد باید در زندگی مسئولیت پذیر باشد و خلاصه من را مجاب کرد که ببو را به خانه خود ببرم. ولی خوب الآن هم ما خوشحال هستیم و هم ببو و هم آقای برندا و خلاصه همه عاقبت به خیر شدیم!

ما یک گله بوقلمون توی محله مان داریم که گمان کنم حدود بیست تا سی تا بوقلمون بزرگ و کوچک است. هر روز صبح که از خانه بیرون می روم آنها در چمن های اطراف خانه ما پلاس هستند و با دیدن من دامن هایشان را بالا می گیرند و این طرف و آن طرف می دوند. خیلی جالب است که آنها از ماشین و از آدم بزرگ نمی ترسند ولی تا یک بچه را می بینند با آن لنگ های دراز و زشتشان شروع به دویدن می کنند. انگار که قبلا پی بچه ها به تنشان خورده است و می دانند که آنها دوست دارند که دنبالشان کنند و سر به سرشان بگذارند. بوقلمون های وحشی اینجا یک فرق هایی هم با بوقلمون های ما دارند و یک رشته مو  که مثل دم اسب می ماند از زیر سینه آنها آویزان است. در ضمن آنها نرها را به گله خودشان راه نمی دهند و من اصلا تا به حال هیچ بوقلمون نر که یک معامله از جلوی سرش آویزان باشد در میان آنها ندیده ام. در دوران بچگی عاشق این بودم که به درون محوطه مرغ و خروس ها بروم و در کنار آنها بنشینم و حرکات و وجنات انها را زیر نظر بگیرم. یکی از تفریحاتم این بود که یک صدایی از خودم در می آوردم و بوقلمون ها هم در جواب من بقلی بقو می کردند. اردک ها را هم می گرفتم و آنها را آبلمبو می کردم و همیشه در عجب بودم که چرا وقتی آن ها را به بالا و پایین و چپ و راست خم می کنم سرشان ثابت می ماند. مرغ ها را هم می گرفتم و آنها را هیپنوتیزم می کردم. یعنی آنقدر روی نوکشان را نوازش می کردم تا خوابشان ببرد و بعد که ولشان می کردم چرتشان می پرید و می خواستند فرار کنند که من دوباره آنها را می گرفتم و این کار را ادامه می دادم. از غاز چندان خوشم نمی آمد چون چند بار دنبالم کرده بودند و گازم گرفته بودند و برای همین به آنها نزدیک نمی شدم. ظاهرا آنها به درستی طریقه مواجهه با یک مردم آزار را فرا گرفته بودند.

حالا که در خانه کار عملگی ندارم شب ها می نشینیم و سریال های مزخرف ایرانی تماشا می کنیم. بعضی وقت ها می خواهم نویسنده آن سریال را گیر بیاورم و سرش را محکم به دیوار بکوبم. اقدامات مقتضی که راحت است چون معمولا سرش به کار خودش گرم است و فقط برای دلخوشی من تظاهر می کند که دارد به سریال توجه می کند ولی من چون قضیه را جدی می گیرم هی حرص می خورم و به تمامی عوامل دست اندرکار آن بد و بیراه می گویم. دیالوگ های لوس و بی معنی و چرت که من فقط در تعجب هستم که یک نویسنده چطور ممکن است آن اراجیف بی انتها را بر روی کاغذ آورده باشد. راستش من قبل از این که به امریکا بیایم شاید به تعداد انگشتان دستم هم فیلم و سریال ایرانی نگاه نکرده بودم در حالی که در امریکا حسابی از خجالت همه آنها در آمدم و تقریبا تمام فیلم ها و سریال های ایرانی را شخم زدم حتی آن فیلم هایی را هم دیدم که به قول اقدامات مقتضی سازنده آن فیلم هم یک بار آن را نگاه نکرده بود. در ایران فقط موسیقی  سمفونی و یا برخی از موسیقی های غربی را می شندیم و به غیر از موسیقی سنتی ایرانی هم تحمل شنیدن هیچ آواز دیگر ایرانی را نداشتم ولی از وقتی که به امریکا آمدم به آهنگ های بند تمبانی و محلی ایرانی علاقه شدیدی پیدا کردم و تازه قیافه بعضی از خواننده ها را برای اولین بار دیدم. حتی فیلم های قدیمی سیاه و سفید ایرانی را هم که مال قبل از انقلاب بود برای اولین بار تماشا کردم. البته تک و توک آنها را دیده بودم ولی فقط گذرا و هیچ وقت توجه خاصی به آنها نداشتم. الآن حتی در ماشین با شنیدن آهنگ های رو حوضی قر ریز هم می آیم و شانه هایم را تکان می دهم. روزگار چه ها که با آدم نمی کند.

حالا سوال من از شما این است که آیا باید با هر کسی مثل خودش رفتار کرد؟ مثلا هر کسی بد اخلاق بود با او ترش روی باشیم. هر کسی خوش اخلاق بود با او بگوییم و بخندیم. هر کسی به ما سقلمه زد ما هم به او سقلمه بزنیم. هر کسی ما را هل داد ما هم او را هل بدهیم. هر کسی زد و خواهر و مادر ما را کشت ما هم بزنیم و خواهر و مادر او را بکشیم. هر کسی کلاه ما را برداشت ما هم کلاه او را برداریم. هر کسی از ما دزدی کرد و یا غیبت ما را گفت ما هم همین کار را در مورد او انجام دهیم و خلاصه هر کسی هر کاری که کرد ما هم با او همین کار را بکنیم؟ حالا انگشت خودتان را از سوراخ دماغتان خارج کنید و نظر مبارکتان را برای من بنویسید تا من ببینم که چه چیزی در آن مغر شما در این رابطه می گذرد. بله این یک رویه جدید در وبلاگم است که شما را به مشارکت در مطلب پیش روی وا بدارم تا بتوانیم در پست بعدی آن را بررسی کنیم. البته اگر ملالی نباشد.

پس تا نوشتاری دگر بدرود و صد درود