۱۳۹۰ فروردین ۱۱, پنجشنبه

رویای شیرین زندگی کردن در امریکا

بسیاری از شما دوستان معتاد عزیز که هر روز به این وبلاگ زوار در رفته من سر می زنید در ایران هستید و می خواهید با خواندن این وبلاگ و در لابلای نوشته های آن به تصویر روشنی از زندگی در امریکا دست بیابید. حتی دوستانی هم که تازه مهاجرت کرده اند با دنبال کردن مطالب من می خواهند که یک پیوندی بین آنچه که قبلا خوانده اند و آنچه که می بینند پیدا کنند. تصورات شیرین زندگی کردن در امریکا واقعا لذت بخش است زیرا آدم هر چیزی را که دلش می خواهد در رویایش می سازد و با آن کیف می کند. البته امریکا واقعا سرزمین رویاها است و هیچ محدودیتی برای کسی که بخواهد در زندگی, هنر, ورزش, علم و یا حتی اقتصاد پیشرفت کند وجود ندارد. ولی اصولا امریکا یک جایی در این کره خاکی است در حالی که رویاهای ما یک جایی در آسمان قرار دارد و طبیعی است که زندگی در کره خاکی با زندگی در آسمان قابل مقایسه نیست. مثلا فرض کنید که من یک تصور بسیار شیرینی از جزایر هاوایی دارم و در آن رویا خودم را می بینم که بر روی شن های ساحل دریا دراز کشیده ام و یک دختر خانم زیبا هم با مایو برایم آبجوی خنک می آورد و من از صدای امواج دریا لذت می برم. حتی اگر در واقعیت به هاوایی سفر کنم و همه چیز همان طوری باشد که تصور کرده ام ممکن است که پس از یک ساعت ماندن در ساحل دریا مثلا سرم از تابش آفتاب درد بگیرد و به اطاقم در هتل بروم و بخوابم و یا شاید هم بعد از یک هفته همه چیز برایم عادی و کسل کننده شود. ولی من هیچ وقت نمی توانم در رویای خودم این چیزها را ببینم حتی اگر در آن رویا ساعت ها زیر نور مستقیم خورشید باشم خسته نمی شوم زیرا من دارم رویا می بینم که لذت ببرم و تمام چیزهای بد و یا آزار دهنده را به طور اتوماتیک از آن حذف می کنم. قبل از این که من به امریکا بیایم با اینکه بدترین حالات ممکن را هم در رویاهای خودم می دیدم ولی باز هم از دیدن آن لذت می بردم. مثلا حتی فرض می کردم که بی خانمان شده ام و شب ها بر روی چمن می خوابم ولی با این حال خوشحال هستم و از هوا لذت می برم و می گویم که به به من در امریکا هستم. زیرا در آن رویاها بودن فیزیکی من در امریکا خودش شادی آور بود و چگونگی حضورم اصلا برایم اهمیت نداشت.

تا زمانی که بتوانیم مرز میان رویاهای شیرین و واقعیت زندگی را از یکدیگر تشخیص دهیم من کاملا موافق رویاهای شیرین هستم و باور دارم که این رویاها می تواند ما را به آینده امیدوار کند و به ما شادی ببخشد. گرچه آگاهی از مصائب زندگی و یا مهاجرت سود بخش است و انسان می تواند خودش را برای رودررویی با آنها آماده کند ولی رویا دیدن و تصور احتمالات بد کاملا مخرب است و باعث تقلیل انرژی و امید به زندگی می شود. خوشبختانه زندگی کردن در امریکا آنقدر خوبی دارد که خوراک زیادی برای رویابینی در این مورد فراهم می شود و من هم همیشه در نوشته هایم کمک می کنم که رویاها به کام خواننده شیرین تر شود. ولی واقعیت این است که اگر بخواهیم که زندگی آسوده ای در امریکا داشته باشیم باید حتما از قبل زمینه های این کار را فراهم کنیم. مثل این است که شما بخواهید یک خانه درختی بسازید و تصورات شیرینی هم در ذهن شما شکل می گیرد ولی اگر واقعا بخواهید اقدام به این کار کنید باید از قبل مهارت های لازم را برای این کار کسب کنید اگرنه حتی اگر آن خانه را هم بسازید ممکن است که سقوط کند و فاجعه به بار بیاورد. مهارت های لازم برای زندگی در امریکا چند چیز است که قبلا هم گفته ام ولی بد نیست که دوباره آنها را برای شما دوستان عزیز تکرار کنم. 

1- تسلط به زبان انگلیسی
اولین چیزی که در امریکا بسیار مهم است این است که شما بتوانید صحبت کنید و همچنین متوجه شوید که دیگران چه می گویند. با چهار تا کلاس زبان رفتن هم شما به این نقطه نمی رسید و اگر قصد آمدن به امریکا را دارید باید شب و روز زبان انگلیسی بخوانید و دقیقا مثل درس خواندن قبل از کنکور آن را جدی بگیرید در غیر اینصورت آمدن به امریکا چیزی جز علافی و سرگردانی برای شما در پی نخواهد داشت. فوقش این است که چند ماه را در خانه فامیل و یا آشنایان می مانید و سپس وقتی که مجبور می شوید روی پای خودتان باشید در می یابید که دست و پای شما برای  کارهای اولیه خودتان هم بسته است چه برسد به این که کار پیدا کنید. اگر هم کاری برای شما پیدا شود یدی خواهد بود که نیازی به مکالمه نداشته باشد. خیلی از دوستان به من می گویند که ما داریم به امریکا می آییم و هیچی هم زبان بلد نیستیم. من نمی دانم که واقعا چه چیزی باید به این عزیزان بگویم ولی اگر که برنده لاتاری هستید بهتر است که فقط یک سفر برای فعال سازی گرین کارت خود به امریکا بیایید و سپس به ایران برگردید و شب و روز زبان بخوانید. امتحان کردن خودتان هم خیلی ساده است و فقط کافی است که یک فیلم سینمایی امریکایی را بگذارید و بجای حدس زدن و نگاه کردن به تصاویر ویدیویی به صدای آن گوش کنید و ببینید که تا چه حد متوجه مکالمات میان بازیگران فیلم می شوید.

2- تحصیلات عالیه
تحصیلات دانشگاهی برای پیدا کردن شغل در امریکا اصلا کافی نیست ولی به موفقیت مهاجر بسیار کمک می کند. دانستن علوم پایه در کارهای تخصصی امریکا یکی از ضروریات است زیرا در اینجا از تمامی علوم برای کارآفرینی استفاده می شود. در امریکا علم برای تولید است نه برای حفظ کردن و امتحان دادن. بنابراین تحصیلات دانشگاهی حداقل چیزی است که یک نفر برای پیدا کردن یک شغل خوب در امریکا به آن نیاز دارد. البته دانشگاه شما خیلی مهم نیست و بیشتر مهم این است که شما چقدر درس ها را یاد گرفته باشید و بتوانید از آنها در کارتان استفاده کنید. بنابراین اگر دیپلم و یا لیسانس علوم حوزوی دارید و می خواهید به امریکا بیایید باید حتما به فکر ادامه تحصیل در امریکا باشید زیرا در غیر این صورت  برای ادامه بقا مجبور می شوید که به کارهای یدی روی بیاورید. حتی اگر هم مهارت کاری خاصی دارید مثل جوشکاری, تراشکاری, مکانیکی و غیره حتما باید دوره های خاص تحصیلی را در امریکا طی کنید اگرنه به شغل مورد نظر خودتان نخواهید رسید.

3- مهارت شغلی
یکی از فاکتورهای مهم موفقیت در مهاجرت به امریکا این است که شما در شغلی که انتخاب کرده اید استاد باشید. حتی اگر هم لیسانس آمار دارید باید طوری به محاسبات آماری و علوم مرتبط با آن تسلط داشته باشید که بتوانید در امریکا کار تولید کنید تا بابت آن کاری که تولید شده است به شما حقوق پرداخت کنند. در امریکا پول نفتی برای پرداخت حقوق صوری به کارمندان وجود ندارد و شما خودتان در محل کارتان متوجه خواهید شد که در مقابل پولی که دریافت می کنید چقدر سود آوری دارید. یک شرکت در امریکا در واقع محلی است که سرمایه و امکانات در اختیار شما قرار می دهد تا پول در بیاورید و یک مقداری از آن پولی را که درآورده اید به شما  پرداخت می کنند. مدرک مهندسی و دکتری قاب شده در امریکا هیچ پولی در نمی آورد که بابت آن حقوق پرداخت کنند. در حالی که در ایران مثلا اگر شما مدرک داروسازی داشته باشید ممکن است که یک داروخانه برای گرفتن جواز کار بابت آن مدرک به شما پول پرداخت کند. بنابراین دوستان عزیزی که به امریکا می آیند فراموش نکنند که اینجا یک کشور کاملا سرمایه داری است و اگر شما کار خوب نداشته باشید یعنی اینکه زندگی خوبی هم نخواهید داشت. 

4- تحمل دوره دگرگونی
یکی از چیزهایی که می تواند به موفقیت شما در مهاجرت به امریکا کمک کند میزان تحمل شما در محدوده زمانی تطبیق فرهنگی و کسب مهارت های اجتماعی است. طبیعی است که شما فقط زمانی می توانید این مهارت ها را کسب کنید که در امریکا حضور داشته باشید و نه تنها مجبور هستید که شوک فرهنگی را تحمل کنید بلکه باید بتوانید بیشترین تلاش خودتان را برای کسب مهارت های اجتماعی انجام دهید. به نظر من حداقل ده سال طول می کشد تا شما تا حدودی بتوانید خودتان را با جامعه جدید وفق دهید و در این زمان شما باید تحمل کنید که در جامعه امریکا یک آدم دیرفهم هستید. در امریکا یک بچه پنج ساله از شما راحت تر  همه چیز را می فهمد و شما باید این واقعیت را قبول کنید و سعی کنید که هر چیزی را که می بینید یاد بگیرید. حتی تسلط کامل به زبان انگلیسی فقط بخش کوچکی از مهارت های اجتماعی است و ظرایف رفتاری و نوع مراودات با مردم بخش بزرگی از مهارت های اجتماعی را تشکیل می دهد که کسب آن برای یک مهاجر کار چند ماه و چند سال نیست. تحصیل کردن در امریکا به دریافت مهارت های اجتماعی بسیار کمک می کند زیرا شما فقط برای یاد گرفتن در آن مکان هستید و کسی از شما انتظار خاصی ندارد. من با این که شغل خوبی دارم و درآمدم هم رضایت بخش است ولی از نظر مهارت اجتماعی بسیار پایین تر از کسی هستم که مثلا شب ها اطاق کار من را تمیز می کند و شرکت را جارو می کشد. شاید کسانی که اختلاف فرهنگی, قومی و زبانی را در ایران تجربه کرده اند بهتر متوجه این منظور من می شوند.

5- شانس و اقبال
ممکن است که دوستان زیادی به این فاکتور باور نداشته باشند ولی من ترجیح می دهم که در محاسباتم یک بخشی از موفقیت را به شانس و بخت خوش آدم ها اختصاص دهم. واقعیت این است که در مورد خود من شانس و اقبال بسیار موثر بوده است و ممکن بود که من در زمان و مکان مناسب نتوانم جایگاه مورد نظر خودم را پیدا کنم. به نظر من شانس و اقبال نقش موثری در زندگی و موفقیت انسان ها دارد. به عنوان مثال ممکن است که فوتبالیست های زیادی در جهان وجود داشته باشند که بسیار بهتر از بازیکنان مطرح دنیا بازی کنند ولی هیچ وقت بخت و اقبال با آنها یار نبوده است که کسی بازی آنها را نگاه کند و پی به نبوغ آنها ببرد و برای همین درآمد و نوع زندگی آنها هم با ستارگان فوتبال قابل مقایسه نیست. در مورد پیدا کردن کار در امریکا هم مطمئن هستم که همین الآن بسیاری از هم رشته ای های من در امریکا وجود دارند که از نظر مهارت کاری و حتی تحصیلات و زبان انگلیسی از من برتر هستند ولی یا بیکار هستند و یا این که مجبور شدند در جایگاه شغلی پایین تر و درآمد کمتری مشغول به کار شوند. ولی من که از همان اول بیغ بودم و خبر از جایی نداشتم توانستم کار خوبی در امریکا پیدا کنم. البته ناگفته نماند که شانس فقط زمانی جواب می دهد که شما چیزی برای ارائه دادن داشته باشید و مثل دری است که برای شما باز می شود و فقط زمانی گشایش آن برای شما مفید است که بتوانید قدم بردارید و از آن عبور کنید اگرنه باز و بسته بودن بخت و اقبال فرق چندانی برای شما نخواهد داشت.

اگر این پنج مورد اشاره شده را در خود دارید و یا قابلیت کسب آن را در خود می بینید امریکا بهترین جا برای زندگی است. البته بهترین جا فقط از نظر فیزیکی اگرنه مسائل عاطفی و احساسی مقوله دیگری است که می شود در رابطه با آن هم بحث کرد. این احتمال هم وجود دارد که یک نفر به بهترین امکانات مالی و شغلی در امریکا برسد ولی به خاطر دلتنگی و یا حتی افسردگی قید همه چیز را بزند و به ایران بازگردد. بنابراین مهاجرت یک امر ساده نیست که بگوییم یا علی و کوله بار سفر ببندیم و فردا در فرودگاه سنفرانسیسکو باشیم. پول هم درد زیادی را در این راه دوا نخواهد کرد مگر اینکه کلان و در حد چند ملیون دلار باشد و شما تا آخر عمرتان نیازی به کار کردن نداشته باشید که در این صورت باز هم باید بیشتر فکر کنید چون ممکن است که مثلا شما در ایران با داشتن پنج میلیون دلار برای خودتان اربابی کنید ولی در امریکا با این پول کسی برای شما تره هم خورد نمی کند و تازه می شوید یکی از میلیون ها نفر آدمی که مثلا یک خانه در بالای تپه و یا یک مزرعه بزرگ دارند. البته طبیعی است که دغدغه مالی آنچنانی هم با پول کلان نخواهید داشت.

بهرحال ظاهر و باطن همین چیزهایی بود که به عقل من رسید و من هم آن را با شما در میان نهادم. وقتتان خوش باد

۱۳۹۰ فروردین ۱۰, چهارشنبه

مهاجرت و اصالت ایرانی

سلام بچه های خوب من. امروز دوباره آمدم تا برای شما یک قصه خوب تعریف کنم. قبل از این که قصه را شروع کنم بگویم که یک مدیر عامل جدید برای شرکتمان آمده است و دیروز برای اولین بار او را دیدم. آن قدر قد بلند است که وقتی با او صحبت می کردم گردنم بیشتر به سمت بالا کج نمی شد و زیر چانه اش را می دیدم. فقط پنج دقیقه طول کشید که برایش توضیح بدهم که کار من در اینجا چه است و آخرش هم گمان نمی کنم که متوجه شده باشد. ولی وقتی که گفتم سه سال و نیم است که اینجا کار می کنم سری به رضایت تکان داد و گفت که بعدا بیشتر با من صحبت می کند و رفت. خدا به خیر کند که این یکی دیگر چه آشی قرار است برای ما بپزد. هر کسی هم که می آید قبل از هر چیزی گیر می دهد به کم کردن هزینه ها و آسان ترین راه هم برای کاهش هزینه سالانه این است که چند نفر را اخراج کنند. همه مدیر عاملان تقریبا این کار را کردند ولی دوباره پس از یک مدت کوتاهی مجبور شدند نفرات جدیدی را به عنوان جایگزین استخدام کنند. خوشبختانه رئیس های جدید کمتر به نفرات قدیمی دست می زنند و بیشتر دنبال کسانی می گردند که مدیر عامل قبلی استخدام کرده است تا آنها را شکار کنند و با اردنگی به بیرون از شرکت پرت کنند. البته من می دانم که چه کسانی قرار است در آینده نزدیک اخراج شوند ولی چون همکارم این متن را می خواند از روی بدجنسی نمی گویم که آن افراد چه کسانی هستند. آخر خیر سرم در قسمت آیتی کار می کنم و مثلا باید راز نگه دار باشم. شما هم این چیزهایی را که در مورد شرکت می گویم به کسی نگویید و یا اگر هم می گویید سفارش کنید که آنها به کسی نگویند تا این رازها دهن به دهن حفظ شود. راستی یادم باشد که بروم و ببینم که برای این مدیر عامل جدید چقدر حقوق بریده اند!

ولی یکی از دوستان کامنت نویس از من خواسته بود که در مورد برخی از رفتارهای خودمان بگوبم که برای به قول ایشان خارجی ها غیر عادی است. من که تا کنون هیچ کجای دیگر امریکا نبوده ام و خبر ندارم ولی ظاهرا دیگران که در ایالات دیگر بوده اند می گویند که این جایی که من هستم یعنی سنفرانسیسکو و یا کالیفرنیا رفتار خارجی ها با ما داخلی ها بسیار بهتر از جاهای دیگر است و اگر هم برخی از رفتارهای ما برای ایشان عجیب و غریب باشد زیاد به روی مبارکشان نمی آورند چون در اینجا خوب بودن و مهربان بودن با مهاجر ها نشانه روشن فکری است و خیلی کلاس دارد و هر چقدر هم که در درونشان از طرف بدشان بیاید وانمود می کنند که عاشق ما هستند و علاقه دارند که در مورد فرهنگ و زبان ما بیشتر بدانند. البته یک دوست ایرانی که سالها در اینجا زندگی می کند به من می گفت که چون تو زیادی سفید هستی و با این که زشت هستی قیافه ات به اروپایی ها می زند وضعیت برخورد آنها با تو بسیار متفاوت است با برخورد آنها با تیپ معمولی ایرانی ها که یا سبزه هستند و یا کمی تیره می زنند. هنوز رنگ پوست در امریکا بسیار مهم است و با اینکه قانون حاکم در امریکا به شدت با نژاد پرستی مبارزه می کند ولی در میان مردم امریکا و در عرف جامعه آنها میزان سفیدی و سیاهی رنگ پوست چنان نهادینه شده است که به سختی می شود آن را از مغزشان بیرون کشید. البته گمان نکنید که این مشکل فقط مربوط به امریکایی ها است و در ایران هم علاوه بر تبعیض نژادی و قومی تا حدودی مشکل رنگ پوست وجود دارد و من همیشه به خاطر سفید بودن بیش از حد مورد تمسخر قرار می گرفته ام و به من می گفتند زردنبو و یا اینکه فکر می کردند مثل مرده ها رنگ پریده هستم. به هرحال من به خاطر رگ روسی با دیگران متفاوت بودم و تا حدودی این مسئله در یک جامعه با افکار نژاد پرستانه عادی است. 

خوب من در اینجا مشکل رنگ پوست را ندارم و امریکایی ها فقط زمانی متوجه خارجی بودنم می شوند که دهانم را باز می کنم و حرف می زنم. البته تازگی ها سعی می کنم که مثل امریکاییها موقع حرف زدن دک و پوزم را کج و کوله کنم و موقع گفتن تی اچ زبانم را تا نصفه از دهانم بیرون بیاورم و آن را گاز بگیرم که متوجه خارجی بودنم نشوند. ولی فقط زمانی این کار را می کنم که حال و حوصله داشته باشم اگرنه در مواقع معمولی به همان لهجه عادی خودم بر می گردم که اصلا معلوم نیست کجایی است و ظاهرا مخصوص خودم است. اگر یک نفر تازه مهاجرت کند و به امریکا بیاید خیلی از رفتارهای او ممکن است حتی برای من هم عجیب به نظر برسد ولی پس از مدتی خودش را با محیط تطبیق می دهد و راه و چاه دستش می آید. اینکه بخواهید اصالت ایرانی را حفظ کنید و در امریکا زندگی کنید تقریبا نشدنی است و هر کسی که چنین ادعایی می کند دچار خودفریبی مزمن شده است و خودش خبر ندارد. اصالت ایرانی همراه با رفتار و اندیشه ایرانی است که در جامعه امریکا کاربردی ندارد. البته یک نسخه امریکایی شده از اصالت ایرانی وجود دارد که یک چیزی در مایه های شترگاوپلنگ است و فقط در جمع ایرانی های مقیم امریکا جواب می دهد. مثلا تعارفات ایرانی و غیبت کردن و مهمانی های ایرانی دادن و پز دادن و دروغ گفتن و دلسوزی کردن و پند و نصیحت گفتن و دخالت کردن در زندگی دیگران و بحث سیاسی آبدوغ خیاری کردن بخشی از این اصالت ایرانی است که به قول اجنبی ها امریکنایز و یا به قول فرانسوی ها امریکانیزه شده است. البته پخت و پز و غذاهای ایرانی و همچنین رقص و موسیقی شش و هشت و خواندن دست جمعی مرغ سحر ناله کن نیز بخشی از اصالت ایرانی است که همچنان در امریکا حفظ شده است.

ولی این اصالت فرهنگی منطبق شده در امریکا فقط مخصوص ایرانی ها نیست و تمامی ملت های مختلفی که در امریکا زندگی می کنند نسخه برگرفته شده از اصالت تیر و طایفه خودشان را به همراه دارند. ولی فرهنگ هیچ کدام از آنها منطبق با مردمی نیست که در کشور خودشان زندگی می کنند. مثلا فرهنگ هندی های امریکا با مردم هند قابل مقایسه نیست و چینی های امریکا نیز با چینی های کشور چین از زمین تا آسمان فرق می کنند. بنابراین اگر کسی قصد مهاجرت به امریکا را دارد باید فاتحه اصالت ایرانی را در خودش بخواند چون اگر بخواهد آن را حفظ کند چند ماه بیشتر دوام نخواهد آورد و مجبور است که به ایران برگردد. من در مورد خوب و یا بد بودن این قضیه نظری ندارم و این مسئله بستگی به روحیات درونی افراد دارد. ولی من گمان می کنم که در مورد خود من این تحول فرهنگی باعث شد که بسیاری از عاداتی را که فکر می کنم زشت بوده است را اصلاح کنم. شاید من نماد یک مرد ایرانی کامل بوده ام ولی الآن رفتار و خصوصیات من نشانه زیادی از یک مرد ایرانی ندارد و این یعنی که من اصالت ایرانی خودم را از دست داده ام. از این مسئله ناراحت نیستم چون بسیاری از آن رفتارهای نمادین سابق من حتی با موازین بین المللی رفتار یک آدمیزاد سالم حتی مشابهتی هم ندارد. مثلا وجهه و غرور یک مرد ایرانی که اگر سرش برود حرفش نمی رود یکی از آن رفتارها است. واقعا احمقانه نیست که آدم یک حرف و یا عمل اشتباه را بخاطر غرور و یا مردانگی خود نپذیرد و بابت آن معذرت خواهی نکند؟ آیا واقعا جاهلانه نیست که یک مرد در خانواده تصمیم گیر نهایی باشد و در مورد سرنوشت زندگی دیگر اعضای خانواده حکم صادر کند؟ آیا به دور از انسانیت نیست که به خاطر غرورو مردانه و غیرت و ایرانی بودن خودمان دختران و خواهران خود را در خانه محبوس کنیم و به آنها اجازه ندهیم که رشد و زندگی طبیعی خودشان را در جامعه تجربه کنند؟ آیا مسخره نبود که من در محل کار خودم گمان می کردم که باید جذبه داشته باشم تا همه از من بترسند و درست کار کنند؟ آیا درست بود که فکر کنم دیگران آدم نیستند و فقط باید توی سرشان کوبید تا درست شوند؟

من نمی دانم واقعا چه خصلت ایرانی داشته ام که الآن از بابت از دست دادن آنها ناراحت باشم. خوب ممکن بود که به خاطر ایرانی بودنم به یک نفر کمک مالی کنم ولی در عوض انتظار داشتم که تا آخر عمرش جلوی من دلا و راست شود و اگر یک روز می دیدم که با من مثل ارباب خودش رفتار نمی کند همه جا جار می زدم که آی ملت من به فلانی کمک کردم ولی او مثل سگ دست من را گاز گرفت و به جای تشکر فلان رفتار را با من کرد. خوب الآن که مثل امریکایی ها هستم و به کسی پول قرض نمی دهم بسیار راحت تر و خوشحال تر هستم و اگر هم خیلی بخواهم کار خیر کنم به موسسه مخصوص آن پول می دهم و هیچ قصد و منظور دیگری هم نمی توانم از این کار داشته باشم. یا این که به خاطر ایرانی بودنم اگر یک زن و شوهر دعوا می کردند می رفتم و سعی می کردم که آنها را آشتی دهم و پا در میانی کنم ولی از آنجایی که من روانشناس و یا متخصص امور خانوادگی نبودم این دخالت های بیجا هیچ سودی برای طرفین دعوا به همراه نداشت و اگر هم اوضاع بدتر نمی شد واقعا شانس می آوردم. خوب الآن این خصلت احمقانه را که زمانی به آن می بالیدم از دست داده ام و اگر زن و شوهری دعوایشان شود می گویم که به جهنم و یا در نهایت امر توصیه می کنم که به پیش مشاور خانواده بروند. اصلا به من مربوط نیست که در زندگی کسی دخالت کنم و اصولا این خصلت را از بیخ و بن کنده ام و به دور انداخته ام. حتی دیگر تحمل شنیدن مشکلات خصوصی دیگران را هم ندارم و وقتی که مادرم اینجا بود و در مورد مشکل برخی از افراد صحبت می کرد ناراحت می شدم و می گفتم که اصلا چرا این چیزها را به من می گویی؟ مثلا اگر فلانی شوهر دارد ولی دوست پسر هم دارد به من چه مربوط است؟ لابد امورات دیپلماتیک شوهرش کار نمی کند و یا اینکه سر شوهرش هم به جای دیگری بند است و چون طبق معمول آقایان ایرانی در این امور خیلی زرنگ تر هستند کسی تا به حال بویی نبرده است. در ایران بعضی وقت ها جامعه طوری ایجاب می کند که حتی زن و شوهری که از یکدیگر متنفر هستند هم ترجیح می دهند مزدوج باقی بمانند و زندگی خودشان را قربانی زندگی بچه ها و یا جلوگیری از حرف و حدیث مردم کنند. ولی در امریکا اصلا کسی کاری به کار دیگری ندارد و هر کسی سرش به کار خودش گرم است.

خلاصه اینکه ننه حرف و حدیث در این رابطه زیاد است و من سرتان را بیش از این درد نمی آورم. ولی خلاصه کلام این است که اگر می خواهید به امریکا بیایید و در اینجا زندگی کنید باید بدانید که نمی توانید اصالت ایرانی خودتان را به همراه بیاورید و حفظ کنید. اصالت ایرانی طوری تنظیم شده است که فقط در کشور ایران کار می کند و در کشورهای دیگر کاربرد آنچنانی ندارد. من تنها چیزی که از اصالت ایرانی برایم باقی مانده است ادبیات و زبان فارسی است که واقعا آن را دوست دارم و امیدوارم که هرگز آن را فراموش نکنم. برای همین هم نمی خواهم که از نوشتنم دست بکشم چون این آب باریکه ای است که من را به کشوری که از راه دور دوستش دارم و مردمی که در آن زندگی می کنند وصل کرده است. راستی حالا که حرف به اینجا کشید می خواهم یک نکته ای را یادآوری کنم که چند وقتی بود می خواستم آن را بنویسم ولی فراموش می کردم. آن نکته این است که دوست داشتن همیشه رابطه منطقی با موازین ذهنی یک آدمیزاد و یا معیارهای ارزشی او ندارد. مثلا ممکن است که شما یک نفر را دوست داشته باشید ولی از اخلاق و رفتار او بدتان بیاید. معمولا در این موارد رفتار انتقادی از آدم سر می زند زیرا تلاش می کند تا آن فرد مورد نظر را به درست و یا غلط به معیارهای خودش نزدیک کند. مثلا من دموکراسی و آزادی بیان را خیلی دوست دارم و از زندگی در جایی که نتوانم به این دو امر دست پیدا کنم متنفر هستم. از طرف دیگر کشور ایران را هم دوست دارم و چون از قوانین و رفتارهای جاری در آن بیزار هستم سعی می کنم که آن را به موازینی که مورد نظر خودم هستند نزدیک تر کنم. ممکن است که این تلاش بیهوده و یا حتی اشتباه باشد و اصلا ممکن است که زیر ساختارهای فرهنگی لازم برای دموکراسی و یا آزادی بیان در آن کشور وجود نداشته باشد ولی به هرحال من به خاطر علاقه ای که ناخودآگاه نسبت به کشور ایران در وجود من نهفته است ناگزیر از تلاش در این مورد هستم. مثلا اگر ببینم که در جایی پرچم ایران هوا می شود و سرود ملی آن را می خوانند موهای تنم سیخ می شود و اشکم سرازیر می شود در حالی که هم از وسط پرچم ایران بدم می آید و هم از سرود آخوند پسند مسخره ای که برای ایران ساخته اند متنفرم و هم اینکه اصلا از نظر منطقی نباید خوشحال باشم که اسم کشورم توسط این ساربان ها در جایی مطرح شود.

من دیگر واقعا رفتم. خدا نکند که به حرف بیفتم.

۱۳۹۰ فروردین ۸, دوشنبه

باز هم دوشنبه صبح آمد

امروز باز هم دوشنبه است و من برگشتم سر کار. تعطیلات آخر هفته را بیشتر در خانه بودم و به امورات شخصی رسیدم. یک سر هم به معلم گیتارم زدم و با دوستانش برای نهار به بیرون رفتیم. یکشنبه هم به جای رفتن به کازینو و پول الکی خرج کردن در خانه ماندم و برای اولین بار با دستگاه پلی استیشن بازی کردم. یک بازی خریدم که ده دلار بود و در همان زمان خودش آن را به طور اتوماتیک دانلود کرد. در این بازی همه آدم ها از طریق اینترنت به همدیگر وصل هستند و تیم های مختلفی وجود دارد که شما در ابتدا می توانید وارد یکی از آنها شوید. ماجرای بازی در زمان جنگ جهانی اول است و هر گروه باید برای تسخیر یک جزیره که پایگاه های مختلفی دارد با یکدیگر مبارزه کنند. هر زمانی که تیر بخوریم و نفله شویم دوباره از پایگاه اصلی پدید می آییم و می توانیم به نبرد ادامه دهیم. جالب اینجا است که در این بازی هم می شود یک هواپیما را خلبانی کرد و مواضع دشمن را بمباران نمود و هواپیماهای دشمن را سرنگون کرد و هم اینکه می شود تانک , جیب جنگی و یا قایق را راند و همچنین می توان بغل دست راننده و یا بالای تانک نشست و به دشمن تیر اندازی کرد. من در همان روز اول کلی درجه و مدال گرفتم چون به مواضع مرتفع جزیره می رفتم و با آرپی چی هفت و یا تفنگ دوربین دار نفرات دشمن را هدف می گرفتم. یکی از نفرات گروه دشمن من را شناسایی کرده بود و هر کجا که بودم خودش را به من می رساند و در حالی که من در حال نشانه گیری به دشمن بودم یک تیر از پشت سر در مغز من خالی می کرد و من را نفله می نمود. پس از آن تصمیم گرفتم که خلبانی کنم ولی فقط دو هواپیما برای هر تیم وجود داشت و وقتی که در پایگاه پدید می آمدیم همه به سمت هواپیماها می دویدیم و به ندرت گیرمان می آمد ولی من از لجم به سمت کسی که هواپیما را زودتر از من می گرفت تیراندازی می کردم و سعی می کردم که هواپیما را سرنگون کنم تا درس عبرتی برای دیگران شود.

چند بار هم هواپیما را گرفتم ولی خلبانی آن به این سادگی ها هم نبود و همواره آن را با ضد هوایی هدف قرار می دادند. من هم مجبور بودم که قبل از منفجر شدنم با چتر نجات از هواپیما بیرون بپرم ولی حتی در زمان فرود آمدن با چتر هم تک تیراندازها من را با تیر می زدند و البته من هم بی هدف به سمت پایین تیراندازی می کردم. بعد از یک مدت تازه یاد گرفتم که باید همه جا با گروه خودم باشم تا بتوانیم از همدیگر حمایت کنیم. یک بار ده نفری با چند تانک و نفربر به یکی از دهکده هایی که به تسخیر دشمن در آمده بود حمله کردیم و آن را از چنگشان در آوردیم و پرچم خودمان را در آنجا هوا کردیم. یک توپ اتوماتیک در آنجا بود که من آن را خیلی دوست داشتم و همیشه پشت آن می نشستم و از دور اهداف دشمن را نشانه می گرفتم. البته گرا گرفتن با توپ خیلی سخت بود و اگر کمی دهانه توپ بالا و یا پایین باشد به آن اصابت نخواهد کرد. البته اگر هم به هدف بزنید پس از مدت کوتاهی تک تیراندازهای دشمن شما را شناسایی می کنند و از راه دور یک گلوله حرامتان می کنند. بدترین چیز این بود که صدای زوزه بمب و یا توپ و خمپاره می آمد و من تا به خودم بجنبم به هوا پرت می شدم و اجزای بدنم مثل آیت الله دستغیب صد پاره می شد با این فرق که دوباره در جای دیگری زده می شدم و می آمدم. یک کار دیگر را هم که خیلی دوست داشتم این بود که یک نفر می بایست یک قایق را در اطراف جزیره براند و من در کنار دست او با مسلسل سنگین اهداف دشمن را زیر آتش بگیرم. خوبی این کار این بود که دشمن تمرکز خودش را از دست می داد و نیروهای ما می توانستند خودشان را به آنها نزدیک کنند. البته پس از یک مدت دست ما را خواندند و با هواپیما ما را بمباران می کردند و یا اینکه با تیر می زدند که نفله می شدیم. البته یک بار قبل از اینکه بمب به ما برسد به درون آب پریدم و مجبور شدم که تا ساحل شنا کنم. خوبی این بازی این است که کامپیوتر نقشی در جنگ ندارد و همه نفرات آدم های واقعی هستند که پشت دستگاه خودشان نشسته اند. برای همین هیچ کسی بیغ نیست که به سادگی بمیرد و تازه من با این همه هوش و فراست همیشه از نظر امتیاز نفر آخر تیم بودم. یک بار چهار نفر سوار جیب شده بودند و من خودم را به پشت فرمان رساندم و شروع کردم به راندن و آنها به اطراف تیر اندازی می کردند. من مستقیم وارد کمپ دشمن شدم و چون زیر آتش سنگین بودیم هول شدم و کنترل ماشین از دستم در رفت و با سرعت تمام از جاده خارج شدم و ماشین از بالای پرتگاه به درون دریا سقوط کرد. از این حادثه فقط من و یک نفر دیگر زنده ماندیم که شنا کردیم و به ساحل رسیدم. آن یک نفر به خاطر  دست و پا چلفتی بودن من عصبانی شده بود و به سمتم تیراندازی می کرد تا من را بکشد و از شر من خلاص شود! ولی خوشبختانه افراد یک تیم با شلیک مستقیم هم تیمی خود نمی میرند مگر اینکه نارنجک به سمت او پرتاب کند که در اینصورت خود آن فرد هم اگر نزدیک نارنجک باشد سقط می شود.

خلاصه این هم از ماجراهای روز یکشنه من و همین بازی که ده دلار خریدم ساعت ها من را سرگرم کرد.  اگر زمانی من مجبور شوم که به ایران برگردم ممکن است که هر چیزی را تحمل کنم ولی تحمل سرعت پایین اینترنت واقعا برایم مشکل خواهد بود. در اینجا اینترنت آنقدر سریع است که من همه فیلم ها و سریال ها را از طریق اینترنت نگاه می کنم و کوچک ترین تاخیری هم در پخش آن ایجاد نمی شود. از سریال های عید فقط پایتخت را نگاه می کنم چون برایم خیلی جالب است و در ضمن ترانه بارک الله شعبان کدخدا را هم در آن خواندند که موسقی محلی مورد علاقه من است. علیرضا خمسه هم در آن سریال نقش یک پیرمرد شمالی بازی می کند که فراموشی دارد و هر چند وقت یک بار می گوید که من هنوز نهار نخورده ام. من از طریق اینترنت این سریال را نگاه می کنم ولی گمال می کنم که از شبکه یک پخش می شود. چند دقیقه از بقیه سریال ها را هم نگاه کردم و طبق معمول نتوانستم بیشتر نگاه کنم و برایم جذابیتی نداشت. مجری مردان آهنین هم که عوض شده است و من از این یارو مردیکه پاچه خوار و لوس که این برنامه را اجرا می کند متنفرم. بقیه سریال ها هم خیلی شلوغ است و همه در آن عربده می کشند و داد و هوار می کنند. نمی دانم چرا گمان می کنند که اگر برنامه طنز اجرا می کنند حتما باید داد بزنند و توی سر و کول یکدیگر بکوبند. آخر کجای دعوا کردن کمدی است که در اکثر برنامه های طنز با همدیگر دعوا می کنند و سر هم داد می کشند. در ضمن یک نکته مشترکی که بین بیشتر سریال های ایرانی وجود دارد این است که همه شخصیت های تعریف شده در این سریال ها به نوعی کلاه بردار و شارلاتان هستند و مردم ما را در آن وحشی و عقب مانده نشان می دهند که احتمالا نشان دهنده فک و فامیل و اطرافیان همان تهیه کنندگان و کارگردان های تلویزیونی است. ولی چیزی که من در سریال پایتخت از آن خوشم آمد این است که واقعیت مردم ما را نشان می دهد و حتی دزد گوسفند هم در واقع آدم بدی نیست و فقط از روی ناچاری و بدبختی اقدام به این کار کرده بود. در مجموع حال و هوای این سریال واقعی است و من از دیدن آن لذت می برم.

خوب دیگر من باید بروم. این متن را برای آن دسته از دوستان عزیزی نوشتم که به خواندن نوشته های من معتاد شده اند و خواستم که آنها را از حال و روز خودم با خبر کنم اگرنه این نوشته هیچ گونه ارزش دیگری ندارد. شاد باش و دیر زی.

۱۳۹۰ فروردین ۲, سه‌شنبه

در آغاز سال نو

دیروز یک متن کوتاهی که هیچ شباهتی به شعر هم نداشت فرستادم به نام سالسا نامه و پس از مدت کوتاهی آن را از وبلاگم پاک کردم. آن پست گرچه برای دیگران مبهم بود ولی برای کسی که ماجرا را بداند بسیار وقیحانه و زشت بود و هدفم از نوشتن آن فقط این بود که دوست مورد نظر را تحریک کنم که پیغامی بگذارد و بتوانم متوجه شوم که آیا او وبلاگ من را می خواند یا خیر. این اتفاق خیلی زود افتاد و ایشان من را مورد مرحمت غلیظ خود قرار داد و من متوجه شدم که او یکی از خوانندگان قدیمی من است. قبل از هز چیزی باید بگویم که او بسیار دختر نازنین و مهربانی است و چیزهایی که من در سالسا نامه نوشتم مثل بسیاری از چیزهای دیگر اصلا حقیقت ندارد. ولی موضوع اینجا است که من خیر سرم قرار بود ناشناس باشم ولی اکنون دیگر فقط خواجه حافظ شیرازی من را نمی شناسد. دوستان زیادی از خوانندگان عزیز من را از نزدیک می شناسند و من در اولین برخورد و قبل از هر چیز به آنها گفته ام که وبلاگ من مخلوطی است از وقایع واقعی و خیالی و اگر چیزی را در مورد زندگی شخصی من خوانده اند هیچ دلیلی ندارد که واقعی باشد. اکنون دیگر حتی نمی توانم در مورد محیط کاری خودم هم چیزی بنویسم چون نه می شود خالی بست و نه می شود واقعیت را گفت و تنها خلوتی که برای من مانده است زیر دوش حمام است که می توانم هر طوری که می خواهم آن را بازسازی کنم. به عنوان مثال برندا در وبلاگ من یک شخصیت خیالی است که برای داستان وبلاگ من شخصیت پردازی شده است و برندایی که دکترای فیزیک دارد و در گروه من کار می کند و من به او علاقه دارم هیچ رابطه ای با برندای واقعی که در شرکت ما کار می کند ندارد و من فقط برای شخصیت پردازی از اسامی و ظاهر افراد استفاده کرده ام. اصولا فضایی که از محیط کار در این وبلاگ ساخته ام کاملا فرضی است و هرگونه تشابه اسمی و یا موضوعی فقط قالب های اولیه نوشته های من هستند که آنها را برای بررسی امور مهاجرتی به مرور پرورانده ام و برای تنوع نوشتاری به شکل های گوناگون در آورده ام.

در روزهای اولی که این وبلاگ را می نوشتم هیچ کدام از خوانندگان را ندیده بودم و با هیچ کسی هم صحبت نکرده بودم و برای همین دستم باز بود که هر داستانی را که می خواهم در مورد زندگی خودم بنویسم. ماجراهای با نمک و شیرین را می پروراندم و نکات مهاجرتی و آموزشی را در لابلای آنها قرار می دادم تا برای خواننده جذاب و گیرا باشد. به مرور زمان عرصه بر من تنگ تر و تنگ تر شد و افراد زیادی را دیدم و حتی با آنها ماجراهایی را سپری کردم که در این وبلاگ به آنها کوچک ترین اشاره ای نشده است. بسته شدن این محدوده من را به سمت اداره کشاند که مطمئن بودم هیچ کسی از آن خبر ندارد و دستم باز است که هر جوری که می خواهم در مورد آن داستان سرایی کنم. ولی اکنون دیگر تمامی گوشه های زندگی من برای افراد مختلف آشکار شده است و ناخود آگاه دستم به قلم نمی رود تا در مورد چیزی صحبت کنم. وقتی که آدم در دفتر خاطرات خود شناخته می شود نقاب دو رویی و ریا و پاچه خواری همچون زندگی عادی به صورت او می نشیند تا چیزهایی را بنویسد که هم بادمجان را خوش بیاید و هم پادشاه را. الآن حتی شک دارم که پدر و مادر و تمامی افراد فامیل هم این وبلاگ را می خوانند و می دانند که من آن را می نویسم ولی آن را از من مخفی می کنند و من همچون کپک سرم را در برف فرو کرده ام و گمان می کنم که ناشناخته هستم. وقتی که همکار ایرانی من در خانه از من در مورد برندا سوال کرد بسیار متعجب شدم و وقتی که در مقابل سوال من در مورد جنوبی بودنش عکس العمل نشان داد بسیار شک کردم که او وبلاگ من را می خواند چون تنها جایی که من به اشتباه در مورد آن صحبت کرده بودم این وبلاگ بود و معلوم بود که آن را خوانده است و به آن اعتراض دارد. البته این وبلاگ یک محیط عمومی است و هر کسی حق دارد آن را بخواند و هر نظری را که می خواهد بدهد ولی لطفا فراموش نکنید که ماجراهای این وبلاگ با زندگی شخصی من و رویدادهای واقعی آن بسیار متفاوت است.

در نهایت از همه شما تشکر می کنم که همواره با من بوده اید و سال نو را هم به همه شما تبریک می گویم و امیدوارم که در آغاز سال جدید کسی از من دلگیر نباشد. اگر مطلب مهاجرتی به ذهنم رسید حتما آن را برای شما می نویسم ولی گمان می کنم دوستانی که نیازی به آگاهی در مورد مهاجرت دارند می توانند با مراجعه به آرشیو این وبلاگ و مطالعه یادداشت های اولیه به پاسخ های خود دست پیدا کنند. من در جاهای دیگری نیز در مورد حقوق بشر مطلب می نویسم و امیدوارم که هیچ روزی و هیچ کسی پی به ارتباط این دو محیط نوشتاری نبرد چون در آن صورت باید خر آورد و باقالی بار کرد. از همکار خودم هم که الآن دارد این متن را می خواند دوباره معذرت خواهی می کنم و امیدوارم که من را برای نوشتن آن متن ببخشد. واقعیت این است که آن شب بسیار به من خوش گذشت و چیزهایی که نوشتم اصلا واقعیت ندارد. ایشان هم دختر تحصیلکرده و با کمالاتی است و امیدوارم که در کار و زندگی خودش بیش از پیش موفق باشد. برای همه شما عزیزان هم آرزوی موفقیت دارم و سال خوبی را برای شما آرزو می کنم.

۱۳۸۹ اسفند ۲۵, چهارشنبه

چهارشنبه سوری در برکلی

از فرصت کوتاهی که دارم استفاده می کنم و کمی می نویسم. دیروز با همکاران ایرانی خودم قرار گذاشتیم که به شهر برکلی برویم و در مراسم چهارشنبه سوری شرکت کنیم. این اولین بار است که من می خواستم به یک مراسم ایرانی در امریکا بروم. وقتی که آدرس آنجا را گرفتم بعد از ساعت کار به خانه رفتم و لباسم را عوض کردم در جلوی تلویزیون تلپ شدم و پیش خودم فکر کردم که دیگر چه کسی حال دارد پا شود و لباس بپوشد و حدود چهل دقیقه رانندگی کند تا به محل جشن برسد. در ضمن باران هم به شدت می بارید و من اصلا مطمئن نبودم که مردم در زیر باران جشن بگیرند برای همین به دوستم زنگ زدم و گفتم که اجازتی بنمایند و بنده را از به هم رسانی حضور در آن مکان مشخصه معاف گردانند. ولی دوستم که از قضای روزگار دختر تشریف دارند فرمود که اگر نروم دیگر من را به جایی دعوت نمی کند و به زبان اشارت به من فهماند که دیگر خود دانی. برای همین ساعت هفت شب از جای نرم و گرم خودم بلند شدم و لباس بر تن کردم و به سمت شهر برکلی به راه افتادم تا شاهد مراسم چهارشنبه سوری باشم. وقتی که به نزدیکی های آن مکان رسیدم به دنبال جایی برای پارک کردن ماشین گشتم ولی دریغ از یک جای خالی و حتی در مکان هایی که نوشته بود پارک مطلقا ممنوع است نیز دوستان ایرانی پارک کرده بودند و من پس از مدت ها احساس در خانه بودن را دوباره تجربه کردم. بالاخره چند صد متر آن طرف تر ماشین را پارک کردم و همین طور که به سمت مرکز ایرانیان قدم می زدم صدای موزیک ایرانی بلند تر و بلند تر به گوش می رسید.

وقتی که به آنجا رسیدم دیدم که پلیس دو طرف خیابان را بسته است و مردم در خیابان برای خودشان ولو هستند. دو خط آتش درست کرده بودند که دو پلیس در ابتدای آن ایستاده بود و نوبتی به مردم اجازه می داد که از روی هیمه های آتش بپرند. باران ملایم می بارید ولی کسی به آن اهمیت نمی داد و هیاهو در آن منطقه طوری بود که من حتی صدای زنگ تلفن را هم نمی شنیدم. کمی به کناره ها آمدم و به دوستانم زنگ زدم و از صدای آنها هیچ چیزی دستگیرم نشد و معلوم بود که در میان جمعیت در حال حرکات موزون هستند. دوست مورد نظر من هم که تصمیم گرفته بود با قطار بیاید هنوز در ایستگاه قطار نشسته بود و بیست دقیقه دیگر می رسید. من چندین بار در جمعیت وول خوردم تا بلکه دوستانم را پیدا کنم ولی بی فایده بود و هر چه می گشتم بیشتر ناامید می شدم. آخر سر هم مثل آدم های عقب مانده یک گوشه ایستادم و به تماشای جمعیت پرداختم. همه جور آدم آمده بودند و حتی برخی از آنها با مانتو و روسری در وسط جمعیت می رقصیدند. مسن تر ها دور هم جمع شده بودند و حرف می زدند و جوان تر ها از سر و کول یکدیگر بالا می رفتند. در ساختمان هم آنقدر شلوغ بود که نمی شد به آن نزدیک شد و همه در داخل و بیرون آن هلیکوپتری می زدند. آهنگ های ایرانی قر آور هم پخش می شد و دامنه صدا به طوری بلند بود که اگر داد می زدید صدای خودتان را هم نمی شنیدید. چند غرفه هم درست کرده بودند که آب میوه و بستی و فالوده می فروحتند ولی مشروبی در کار نبود. بعضی ها با خودشان بغلی آورده بودند و یواشکی می خوردند.

بالاخره دوست من هم رسید و چند بار از روی آتش پرید و من به دروغ به او گفتم که من قبل از آمدن تو چندین بار از روی آتش پریده ام تا از من نخواهد که با او از روی آتش بپرم. من حتی در زمان بچگی هم مثل آدمیزاد از روی آتش نمی پریدم و اگر هم می خواستم بپرم طوری به میان آن جفت پا می رفتم که آتش به همه جا پخش می شد و صدای همگان در می آمد و می گفتند لازم نیست تو که آدم نیستی از روی آتش بپری. از صدا و سیمای امریکا هم آمده بودند تا از مراسم ایرانی ها فیلم برداری کنند و چون من مثل بز همان جلو ایستاده بودم از اول تا آخر در فیلم آنها حضور داشتم و یکی از همکاران امریکایی من امروز صبح گفت که شب گذشته من را در اخبار محلی تلویزیون به طور مستقیم دیده است که در کنار آتش ایستاده بودم. پس از مدتی بالا و پایین رفتن بالاخره بقیه دوستانمان را هم پیدا کردیم و همگی ترجیح دادیم که از آن مکان شلوغ به یک بار برویم و کمی شرب خمر کنیم و روانمان شاد شود. حدود شش نفر بودیم و خیلی به ما خوش گذشت و تقریبا تا ساعت دوازده شب در آنجا بودیم و چرت و پرت می گفتیم. من دو آبجو بیشتر ننوشیده بودم ولی با اینحال مجبور شدم سه بار به بیت رهبری بروم و تجدید بیعت کنم. بیت های رهبری در امریکا بسیار تمیز  هستند و علت آن هم این است که ذوب شدگان در ولایت رعایت بهداشت را می کنند و آنها را تمیز نگه می دارند. البته من در حین عرض ادب ناگهان کلاه از سرم افتاد و نزدیک بود که به عمق فاجعه برخورد کند ولی خوشبختانه با یک حرکت انقلابی آن را در هوا قاپیدم و از نجاست آن جلوگیری کردم. در مجموع من از شهر شهید پرور برکلی خیلی خوشم می آید چون هم دانشگاه بسیار خوبی دارد و هم محیط آن بسیار صمیمی و دانشجویی است.

جمعه آینده هم قرار است با همکارانم به یک کنسرت خوب در شهر اوکلند بروم. یک گروه کوبایی به امریکا آمده اند و قرار است که موسیقی سالسا بنوازند و رقصندگان هم برنامه موزون اجرا کنند. دوشنبه هم که ظاهرا عید است  و ممکن است که به خانه یکی از دوستانم در سنفرانسیسکو بروم و سال نو را در خانه آنها آغاز کنم. البته من برایم فرقی ندارد ولی اطرافیانم خوششان نمی آید که من در سال نو در خانه تنها بمانم و سعی دارند که من را به جمع خودشان ببرند. دیروز برای اولین بار در جلسه عمومی اداره نام من را آوردند و از من تشکر کردند. البته من دیر رسیدم و وقتی که به محل رسیدم همکارانم که در بیرون سالن تجمع کرده بودند گفتند که همین الآن مدیر عاملمان داشت درباره تو حرف می زد. سالن عمومی ما خیلی کوچک تر از نفرات اداره است و برای همین همیشه چند ده نفری در بیرون می ایستند و از سوراخ در به حرف های سخنران گوش می کنند. من هم چون زیاد می روم و می آیم معمولا بیرون می ایستم و به داخل سالن نمی روم. خدا به خیر کند چون تا به حال از هر کسی که تعریف کرده اند چند ماه بعدش اخراج شده است و مثل اینکه این بار هم نوبت به من رسیده است. امسال به من سه هزار دلار عیدی دادند که حدود هزار و دویست و خورده ای دلار آن بابت مالیات کم شد و فقط هزار و هفتصد و خورده ای دلار به من رسید. هفته پیش خیلی خیلی از دست خودم ناراحت شدم و کلی به خودم فحش های بد دادم چون یک کار ابلهانه ای کردم و باید درس عبرتی برایم بشود که دیگر آن کار را نکنم. 

راستش حوصله ام سر رفته بود و به خودم گفتم که به کازینو بروم و کمی تفریح کنم. من حدود پنجاه دلار در کیفم پول داشتم و پیش خودم گفتم که همین پنجاه دلار برای تفریح کافی است و وقتی که پولم تمام شد بر می گردم. من معمولا وقتی که می خواهم به کازینو بروم کارت بانکی خودم را به همراه نمی برم تا نتوانم در آنجا از حسابم پول برداشت کنم. ولی این بار به خودم گفتم که اصلا این کارها یعنی چه؟ این حرف ها چه معنی دارد؟ یعنی من اینقدر عرضه و توان ندارم که جلوی خودم را بگیرم و پول از حسابم برداشت نکنم؟ خلاصه با این حرف ها کارتم را از کیفم در نیاوردم و به کازینو رفتم. پس از اینکه پنجاه دلار را باختم به خودم گفتم که حالا صد دلار می گیرم و بازی می کنم شاید هم یک پولی ببرم. وقتی که صد دلار را باختم بسیار خسته شده بودم و دیگر می خواستم بروم ولی نمی دانم چه شد که به خودم گفتم بگذار یک صد دلار دیگر هم بازی کنم تا شانس خودم را دوباره امتحان کنم. آن صد دلار را هم باختم و دست از پا درازتر از آنجا آمدم بیرون. راستش از این حرکت خودم خیلی خیلی بدم آمد البته نه فقط به خاطر پولش بلکه به این خاطر که من می خواستم اراده خودم را محک بزنم و فهمیدم که بسیار آدم سست اراده ای هستم و نباید خودم را در یک چنین مواردی دست بالا بگیرم. البته الآن که دیگر فهمیده ام که ظرفیت چنین کارهایی را ندارم دیگر به آنجا نمی روم و سعی می کنم که با تفریحات دیگری سر خودم را گرم کنم که اعتیاد آور نباشد. الآن تازه می فهمم که چطور انسانها زندگی خودشان را در قمار و یا مصرف مواد مخدر می بازند چون که خودشان را دست بالا می گیرند و هیچوقت فکر نمی کنند که ممکن است روزی به سادگی معتاد شوند.

امشب می خواهم در جلوی تلویزیون تلپ شوم و برنامه امریکن آیدل را تماشا کنم. یک دانه از آن غذاهایی  که در فریزر تل انبار کرده ام را بیرون می آورم و تناول می کنم. بستنی هم برای دسر مهیا است و کمی هم آجیل مانده است که احتمالا امشب ته آن را بالا می آورم. حدود ده کیلو هم لواشک در کمد خانه ام دارم و به دنبال یک نفر می گردم که آنها را به او بدهم و از شرشان راحت شوم. من همیشه از لواشک بدم می آمده است و به ندرت خورده ام و همه هم می دانند ولی با این حال نه تنها هر کسی که از ایران می آید برایم لواشک کادو می آورد بلکه مادرم هم با خودش دو کیلو لواشک آورده است. نمی دانم این چه رسمی است که باب شده است و هر کسی که به امریکا می رود گمان می کند که اگر لواشک و یا آلو خشک با خودش نبرد کار زشتی کرده است! فروشگاههای ایرانی امریکا انواع و اقسام این آت و آشغالها را دارند و  حتی قیمت آنها هم از ایران ارزان تر است. مادر من حتی با خودش لپه هم آورده بود و با این که سال قبل به او انواع و اقسام لپه ها را در فروشگاه نشان داده بودم ولی با اینحال وظیفه مادری اینطور ایجاب می کرد که محض احتیاط این بار هم از ایران با خودش لپه بیاورد تا مبادا اینجا قحطی لپه باشد و او نتواند برای من قیمه امام حسینی درست کند! راستی یادم رفت بگویم که دوشنبه گذشته پیش حسابدار رفتم و کارهای مالیاتی خودم را انجام دادم و خوشبختانه حدود چهار هزار و پانصد تومان از مالیاتی که در مجموع داده ام به من بر می گردد. این پول تقریبا معادل همان پنج هزار دلاری است که بابت مالیات خانه تعیین کرده اند و به کانتی پرداخت کردم. در واقع تنها مزیتی که خریدن خانه از نظر مالیاتی برای من دارد این است که مالیات خود خانه تقریبا مجانی می شود و در مالیات حقوقم هیچ تاثیری ندارد.

تا دیداری دوباره بدرود و صد درود

۱۳۸۹ اسفند ۲۳, دوشنبه

پمپ بنزین در امریکا

آخر هفته کار خاصی نکردم و بیشتر به نظافت و کارهای خانه پرداختم. از زمانی که مادرم رفت دست به سیاه و سفید نزده بودم و گند از سر و روی خانه ام بالا می رفت. یک مقداری هم با دوستانم سر کردم و از یکی از بسته های قرمه سبزی که مادرم در فریزر گذاشته بود نیز ارتزاق کردیم و اموراتمات به خوبی و خوشی گذشت. هر چند وقت یک بار هم به رودخانه پشت خانه مان نگاهی می انداختم تا ببینم که مبادا بالا بیاید و به اموراتمان گند بزند. شنبه می خواستم برای دوستانم شراب باز کنم ولی چون من هیچ وقت شراب نمی خورم خبر نداشتم که دربازکن شراب ندارم. معمولا در شراب ها را با یک چوب پنبه محکم می بندند و  دربازکن آن طوری است که درون آن چوب پنبه پیچ می شود و با دو اهرمی که در اطراف آن وجود دارد چوب پنبه را بیرون می کشد. من هر کاری که کردم نتوانستم با مته و پیچ گوشتی آن را در بیاوررم و حتی لبه های شیشه بطری نیز شکست. آخر سر چوب پنبه ای که مثل دل و جگر زلیخا شده بود را به درون بطری هول  دادم و شراب قرمز با فشار بیرون زد و بر در و دیوار و سر و صورتمان پاشید. حالا مشکل اینجا بود که شراب آلوده به شیشه خرده و تکه های چوب پنبه شده بود و نمی شد آن را با خیال راحت نوشید بنابراین مجبور شدم که آن را به وسیله صافی قهوه صاف کنم و در لیوان ها بریزم. خلاصه یک گندی به آشپزخانه زدم که بیایید و ببینید البته اگر ویزای امریکا گرفتید. در آنجا بود که متوجه شدم هر ابزاری در زمان خودش و برای کار خودش چقدر ضروری است و به کار می آید. برای اولین بار هم خودم ماشین ظرفشویی را روشن کردم چون بعد از رفتن مادرم هیچ زمانی آنقدر طروف کثیف نداشتم که بخواهم از آن استفاده کنم. یک مقداری برای تنظیماتش بلبلی زدم ولی به نظر می آید که درست کار کرده باشد چون ظرف ها و حتی قابلمه پلوپز برقی هم تمیز شده بود.


امروز می خواهم برای شما از پمپ بنزین های امریکا صحبت کنم. ممکن است برای کسانی که در خارج از ایران باشند خواندن این مطلب خسته کننده و بی خاصیت باشد ولی وقتی که خود من به امریکا آمدم یکی از چیزهایی که برای من خیلی جدید و جالب بود همین پمپ بنزین های امریکا بودند که تا مدت ها برایم گیج کننده بود و می بایست که طرز کار آنها را یاد بگیرم. چند نکته بارز در مورد پمپ بنزین های امریکا به ذهنم می رسد که آنها را برای شما می گویم.


1- ریلکس بودن! 
حتما پیش خود می گویید که این دیگر چه آیتمی است و چه ربطی به پمپ بنزین دارد ولی باید بگویم که ریلکس بودن آدم ها در پمپ بنزین های امریکا یکی از جالب ترین چیزهایی بود که من در اینجا دیدم و معمولا آنقدر پمپ بنزین ها خلوت است که آدم ها با کمال آرامش و خونسردی ماشین خود را در آنجا رها می کنند و برای خرید به داخل فروشگاه می روند و یا حتی در ماشین به کارهای خودشان می پردازند. من در ایران که بودم عادت کرده بودم که حتی در بنزین زدن رعایت کسر ثانیه را هم بکنم و همچون قرقی از ماشینم پایین بپرم و به محض سوار شدم نیز استارت بزنم و راه بیفتم و اگر هم زمانی به هر علتی چند ثانیه تاخیر داشتم ماشین عقبی بوق می زد و یا اینکه می گفت آقا برو دیگه چقدر لفتش میدهی! در روزهای اولی که در امریکا ماشین خریده بودم و به پمپ بنزین می رفتم چون هنوز به دستگاه ها عادت نداشتم گیج می خوردم و بعد استرس می گرفتم که الآن یک ماشینی می آید و بوق می زند و یا اینکه یک متلکی به من می پراند ولی پس از گذشت یک مدت فهمیدم که اینجا اگر یک نفر یک ساعت هم در مقابل یک پمپ توقف کند هیچ کسی کاری به کار او ندارد و آنقدر پمپ خالی زیاد است که به ندرت کسی معطل می ماند.


2- طریقه پرداخت پول.
در امریکا دو راه برای پرداخت پول بنزین وجود دارد. راه اول این است که شما ماشین خود را در مقابل یک پمپ متوقف کنید و سپس به داخل فروشگاهی که در هر پمپ بنزین وجود دارد بروید و بگویید که مثلا من در پمپ شماره فلان ده گالن بنزین می خواهم. سپس او از شما پول ده گالن بنزینم را می گیرد و پمپ را از همان پشت باجه برای شما فعال می کند. تنها کاری که شما باید بکنید این است که شلنگ را در باک بنزین خود قرار دهید و دستگیره آن را در پایین قفل کنید تا بنزین به ماشین شما برود. دستگاه پمپ خودش پس از ده گالن خاموش می شود و نیازی نیست که شما نگران میزان بنزین باشید ولی باید حتما مطمئن باشید که باک شما برای میزان بنزینی که خریده اید جا دارد اگر نه در صورتی که باک شما پر شود دستگاه خاموش می شود و شما باید برای پس گرفتن باقیمانده پول خود دوباره به فروشگاه بروید. راه دیگر و آسان تری که برای پرداخت پول وجود دارد این است که شما کردیت کارت خودتان را در دستگاهی که به پمپ متصل است وارد می کنید و در صورتی که کد پستی را سوال کرد آن را تایپ می کنید. سپس نوع بنزینی را که می خواهید مشخص کرده و به راحتی بنزین می زنید. وقتی که بنزین زدن شما تمام شد دستگاه پول را از حساب کردیت شما برداشت می کند و اگر دوست داشته باشید به شما رسید کاغذی هم می دهد. با این که تقریبا سیستم تمام پمپ بنزین ها به یک شکل است ولی تفاوت هایی هم با یکدیگر دارند که ممکن است تا مدت ها برای آدم گیج کننده باشند ولی معمولا وقتی که شما به یک پمپ بنزین عادت می کنید همیشه در همان محل بنزین می زنید مگر اینکه در مسافرت باشید و یا در میان جاده مجبور به سوخت گیری شوید.


3- فروشگاه های پمپ بنزین
وقتی که به کانادا رفتم متوجه شدم که فروشگاه هایی که در پمپ بنزین های کانادا است با امریکا متفاوت است. در امریکا فروشگاه های کوچکی به پمپ بنزین ها چسبیده است که معمولا تمام اجناس ضروری در آن یافت می شود و شما حتی می توانید قهوه و یا ساندویچ هم از آنها بخرید و در ماشین خود تناول کنید. ولی در کانادا آن فروشگاههایی که من در پمپ بنزین ها دیدم بیشتر شبیه قهوه خانه بود و شما می توانید بر روی صندلی هایی که در آنجا وجود دارد بنشینید و غذا بخورید. البته آنها هم اجناس معمولی و ضروری را می فروشند ولی در نگاه اول آدم فکر می کند که وارد یک قهوه خانه شده است نه یک فروشگاه و مخصوصا اگر آن پمپ بنزین در میان راه باشد می توانید در آنجا کاملا استراحت کنید و غذا بخورید. به هر حال همیشه در پمپ بنزین های اینجا یک جایی وجود دارد که شما علاوه بر بنزین زدن به دستشویی بروید و یا اقلام مورد نیاز خود را از آنجا ابتیاع نموده و استعمال کنید. در فروشگاه هایی که در پمپ بنزین های امریکا وجود دارد شما خودتان می توانید قهوه بریزید و اگر ساندویچ سرد گرفته اید می توانید آن را در اجاق بگذارید تا گرم شود. در واقع صندوقدار جز پول گرفتن هیچ کار دیگری انجام نمی دهد در حالی که در کانادا شما می توانید غذا و یا نوشیدنی خودتان را سفارش دهید تا آنها آن را برای شما آماده کنند.


4- جهت توقف ماشین ها.
در ایران تمام پمپ بنزین ها جهت ورود و خروج دارند و حتی اگر خلوت باشد شما باید از یک جهت وارد شوید و از سوی دیگر بیرون بروید در حالی که در امریکا پمپ بنزین ها خر تو خر است و هر کسی از هر کجایی که دلش خواست وارد می شود و از هر جایی هم که خواست خارج می گردد. جهت ورود و خروج بیشتر به این بستگی دارد که باک بنزین شما در کدام سمت قرار گرفته باشد و چه پمپی خالی باشد که شما بتوانید در مقابل آن توقف کنید. این مسئله برای من خیلی عجیب بود ولی الآن دیگر به آن عادت کرده ام و از هر سوراخی که به پمپ بنزین راه داشته باشد وارد می شوم. تنها مسئله ای که باید به آن دقت شود توقف کامل قبل از بیرون آمدن از پمپ بنزین است.  باید حتما مطمئن شویم که در زمان بیرون آمدن راه هیچ ماشینی را قطع نمی کنیم و سپس سر خر را به سمت خیابان کج کنیم.


5- انواع بنزین.
در امریکا علاوه بر دیزل سه نوع بنزین وجود دارد که معمولا زمانی که شما بنزین می خرید به شما می گویند که باید از چه نوع بنزینی استفاده کنید. من مجبورم از گران ترین نوع بنزینی که اکتان نود و یک دارد استفاده کنم و پس از اینکه پول را پرداختم باید دگمه مربوط به آن را فشار دهم تا بنزین سوپر از شلنگ خارج شود. معمولا شلنگ های بنزین دیزل فرق می کند و من یک بار اشتباهی آن را برداشته بودم ولی هرکاری کردم به داخل باک من فرو نرفت و پس از کمی گیج خوردن  فهمیدم که شلنگ اشتباهی را برداشته ام و می خواهم آن را به زور وارد سوراخ باک بنزین ماشین خود کنم. ظاهرا کیفیت بنزین کمپانی های مختلف متفاوت است و برای همین یک مقداری قیمت آنها با هم فرق می کند ولی من که تاکنون متوجه فرقی میان آنها نشده ام و معمولا در جایی بنزین می زنم که ارزان تر باشد. 


6- خاموش کن اتوماتیک.
در ایران هم برخی از پمپ های بنزین مجهز به خاموش کن اتوماتیک است که در صورت پر شدن باک ماشین جریان بنزین را قطع می کند ولی تا زمانی که من در ایران بودم اصلا نمی شد به آنها اعتماد کرد و ممکن بود که بر روی شما بالا بیاورد و تمام لباس و کفش شما را بنزینی کند. بعضی وقت ها هم همینطوری برای خودش قطع می کرد در حالی که هنوز باک خالی بود. ولی در امریکا شما می توانید با خیال راحت شلنگ بنزین را در درون باک خود رها کرده و به دنبال امورات دیگر خود بروید. این مسئله نه تنها از به هدر رفتن بنزین جلوگیری می کند بلکه در امنیت پمپ بنزین هم خیلی موثر است. دسته های سر شلنگ هم طوری است که حتی یک قطره بنزین از آن نشت نمی کند.


7- امنیت پمپ بنزین. 
هر زمانی که من در ایران بنزین می زدم یا دستانم بنزینی می شد و یا اینکه بعضی وقت ها بنزین پی می زد و بر روی لباسم می ریخت. به هر حال حداقل این بود که به خاطر نشت دستگیره ها همیشه دستم بوی بنزین می گرفت. در ضمن در پمپ بنزین های ایران همواره بر روی زمین بنزین می ریزد و همه جای بوی بنزین می دهد در حالی  که در امریکا نه تنها شما بر روی زمین بنزین نمی بینید بلکه گاز متصاعد شده از بنزین را هم در هوا پخش نمی کنند و برای همین شما اصلا متوجه بوی بنزین نمی شوید. این مسئله باعث می شود که امنیت پمپ بنزین های امریکا بیشتر باشد و از آتش سوزی آن پیشگیری شود. همین چند وقت پیش که داشتم بنزین می زدم دوستم کنار من نشسته بود و من یادم رفته بود که شلنگ را از توی باک در نیاورده ام و همینطوری ماشین را روشن کردم و گاز دادم و باعث شدم که شلنگ بنزین از جایش کنده شد. خیلی ترسیدم چون به خودم گفتم که الآن بنزین با فشار بیرون می زند و باید به آتش نشانی زنگ بزنم ولی وقتی که با عجله از ماشین پیاده شدم دیدم که حتی یک قطره بنزین هم بر روی زمین نریخته است. سپس نگاه کردم و دیدم که شلنگ از دو نقطه متفاوت در طول آن توسط یک رابط مخصوص به یکدیگر متصل شده است که اگر شلنگ را بیش از حد بکشید آن رابط از هم جدا می شود و بلافاصله همچون شیر اتوماتیک جریان بنزین را قطع می کند. یک مقداری سعی کردم که آن را سر جایش بچسبانم ولی فهمیدم که ظاهرا ابزار مخصوصی برای این کار لازم است. برای همین آن را ول کردم و رفتم و چند روز بعد به آنجا رفتم و دیدم که آن را سر جایش چسبانیده اند.


همین دیگر چیز خاصی در مورد پمپ بنزین به ذهنم نمی رسد. با اینکه یادداشت حوصله سر بری است ولی ممکن است که برای کسانی که قصد مهاجرت دارند مفید باشد.

۱۳۸۹ اسفند ۱۷, سه‌شنبه

کوتاه در مورد وبلاگ

راستش دلم به حال علیرضا شیرازی که مدیر بلاگفا است سوخت و از اینکه وبلاگ من را حذف کرد ناراحت نیستم زیرا فهمیدم که او در ایران زندگی می کند و قبلا هم دستگیر شده است و او را با قید ضمانت آزاد کرده اند. من گمان می کردم که او و تشکیلاتش در کانادا است اگرنه هرگز وبلاگم را به آنجا منتقل نمی کردم که موجب دردسر برای او و یا همکارانش شود. فعلا یک چیزی در وردپرس ساخته ام که در حال آزمایش است و نمی دانم که آیا خوب خواهد بود یا خیر. من اگر خودم در ایران بودم نه تنها هیچ چیزی نمی نوشتم بلکه ممکن بود کمی هم پاچه خواری حضرات آیات را بکنم که یک موقع هوس نکنند من را مورد مهرورزی مجدد قرار دهند. به نظر من کار علیرضا نه تنها بد نیست بلکه قابل تقدیر است زیرا یک امکانات حداقلی را برای بچه هایی که در ایران هستند به وجود می آورد تا بتوانند لااقل چیزهای غیر مذهبی و غیر سیاسی و غیر دیپلماتیک خودشان را بنویسند. در امریکا نشستن و گیر دادن به حضرات آیات کاری است که از عهده همگان بر می آید و گمان نکنید که ماهایی که ترک دیار کرده ایم و از دور می گوییم لنگش کن هنر می کنیم. بهرحال هر کسی که پایش را به خارج از ایران می گذارد و دیگر قصد برگشتن ندارد برای عقب نماندن از قافله هم که شده است یک بد و بیراهی نثار حضرات می کند تا بی نصیب نمانند. برخی ها هم مثل من چهارتا روسری روی سرشان می کشند که شناخته نشوند و سپس هر چه که دلشان می خواهد می گویند. البته آزادی بیان بسیار خوب است و من آرزو می کنم که یک روز در ایران هم همه بتوانند آزادانه و بدون هراس از دستگیر شدن حرف خودشان را بزنند. 

در پست های بعدی سعی می کنم یک مقداری بیشتر در مورد مهاجرت صحبت کنم.

۱۳۸۹ اسفند ۱۶, دوشنبه

روح زندگی در امریکا

امروز دوشنبه صبح است و وقتی که به سر کار آمدم دیدم که چند تا از سرورهایی که به ماهواره وصل هستند از کار افتاده اند و همه مثل مرغ پرکنده دست و پا می زنند. وقتی که مشکلی در سرورها پیش می آید به طور اتوماتیک برای من ایمیل فرستاده می شود و به موبایل مربوط به اداره من هم زنگ زده می شود ولی متاسفانه موبایل اداره من شارژ نداشت و خاموش شده بود اگرنه نصف شب می آمدم و سرورها را راه می انداختم. مشکل اینجا بود که سیستم خنک کننده اطاق سرورها از کار افتاده بود و درجه حرارت اطاق به اندازه ای رسیده بود که سرورها به طور اتوماتیک خودشان را خاموش کرده بودند. این اتفاق معمولا چند بار در سال می افتد و معمولا من خودم را سریع به اداره می رسانم و مشکل را رفع می کنم. من یکی از معدود کسانی هستم که اجازه دارم خارج از ساعات اداری وارد ساختمان ها شوم و سیستم امنیتی را خاموش و یا روشن کنم. یکی از آیتم هایی هم که در بازنگری کاری من رتبه بالایی گرفت میزان اعتماد اداره به من بود که از پنج امتیاز چهار امتیاز گرفتم. اگر به هر علتی سیستم محافظتی اداره به کار بیفتد به تمام تلفن های من زنگ زده می شود و من باید اول به ساختمان بروم و اگر چیز مشکوکی دیدم به پلیس زنگ بزنم تا بیایند. پارسال یک دوره آموزشی هم برای من گذاشتند که چگونه باید اول تمام درهای ورودی را از درون ماشین کنترل کنم  و اگر شیشه ای شکسته بود و یا دری باز بود حتما با پلیس تماس بگیرم. سپس باید ماشین هایی که در پارکینگ هستند را شناسایی کنم و اگر مورد مشکوکی دیدم آن را به پلیس گزارش دهم. اگر هیچ مورد مشکوکی وجود نداشت باید وارد ساختمان شوم و ببینم که چرا سیستم امنیتی به کار افتاده است. تا کنون چند بار این اتفاق افتاده است و یک بار مدیر عامل اداره که در زمان خروج کد امنیتی را اشتباه وارد کرده بود را غافلگیر کردم و او از سرعت عمل من متعجب شد. راستش من در آن زمان در ماشین بودم و داشتم به رستورانی که در کنار شرکت بود می رفتم که شام بخورم و تا موبالیم زنگ خورد و پیغام سیستم محافظتی را شنیدم خودم را پس از یک دقیقه به ساختمان رساندم و چون ماشین مدیر عامل را شناختم وارد شدم و دیدم که دارد با دکمه های سیستم محافظتی ور می رود و وقتی که من را همچون جن بو داده در برابر خودش دید دهانش از حیرت باز ماند.

آخر هفته گذشته یرای من خیلی کسل کننده بود و بیش از ده تا فیلم سینمایی و سریال دیدم به طوری که دیگر حالم از هر چه فیلم بد شد. کمی هم کتاب خواندم و موسیقی نواختم و سعی کردم که به خودم خوش بگذرانم. اگر باران نمی آمد برنامه داشتم که با موتورم به جاهای مختلف بروم و از طبیعت لذت ببرم ولی هوا بارانی و سرد بود. یکشنبه صبح به خود گفتم که حتما باید از خانه بیرون بروم اگرنه غمباد می گیرم. برای همین به سمت شهر امیریویل حرکت کردم. در آنجا کمی به مغازه های مختلف سر زدم و در محوطه سر بسته قدم زدم و سپس به یک سالنی رفتم که غذاهای مختلف و ارزان دارد. یک رستوران افغانی هم در آنجا است که من غذاهای او را خیلی دوست دارم و معمولا هم شلوغ است. یک پلو و ماهیچه گوسفند سفارش دادم و جای شما خالی با یک آبجو خوردم به طوری که دیگر حرکت کردن برایم میسر نبود. سپس به یک کتابخانه بزرگ که در همان ساختمان است رفتم و نگاهی به کتاب ها انداختم ولی چون هنوز چند کتاب ناخوانده در دستم است از خریدن کتاب منصرف شدم. بعد از آن به یک کازینوی بزرگی که در شهر سن پابلو در آن نزدیکی بود رفتم تا ببینم که آنجا چه طور است. صد دلار از پولی که در کازینوی قبلی برده بودم همراهم بود و می خواستم که آن را در آنجا ببازم. آن کازینو هم بزرگ بود ولی چون بیشتر ساکنان آن شهر, افریقایی - امریکایی و فقیر هستند زیاد از محیط آنجا خوشم نیامد و افرادی را دیدم که پولهای خودشان را باخته بودند و با عصبانیت به دکمه های دستگاه های بازی می کوبیدند تا بلکه با اندک پولی که برایشان باقی مانده بود برنده شوند ولی این دستگاه ها برای این ساخته شده اند که پول بگیرند نه اینکه پول بدهند. من هم دو ساعتی در آنجا بودم و وقتی که صد دلارم داشت تمام می شد دوباره نود دلار برنده شدم و چون دیگر از دود سیگار داشتم خفه می شدم از آنجا بیرون آمدم و به خانه برگشتم. اصلا از آنجا خوشم نیامد چون از ظاهر مردم معلوم بود که فقیر هستند و به امید برنده شدن به آنجا می روند و همه دارایی اندک خودشان را هم می بازند.

هفته دیگر قرار است که با یکی از دخترهای ایرانی همکارم قرار بگذاریم و به یک جای جالبی برویم. او هم مادرش این هفته رفته است و تنها شده است و احتمال دارد که بتوانیم با هم دوست بشویم. البته من بیشتر هدفم این است که دوست معمولی باشیم چون فعلا اصلا حوصله حرف و حدیث و داستانهای مختلف را ندارم و فقط می خواهم که کمی از تنهایی بیرون بیایم. مگر اینکه پس از مدتی به طور خودجوش اتفاقاتی بیفتد که به آن سمت و سو کشیده شویم ولی فعلا هیچ قصدی برای این کار ندارم. خوبی او این است که پنج سال پیش وارد امریکا شده است و هنوز فرهنگ خودش را حفظ کرده است و همخوانی بیشتری میان ما وجود دارد. در ضمن جنوبی ها خون گرم و مهربان هستند و من دوست دارم که با آنها مراوده  داشته باشم. نمی دانم که آیا هنوز کسی مانده است که از ایران نوشته های من را بخواند یا خیر ولی اگر چنین است به شما دوستان عزیز می گویم که مسئله تنهایی در امریکا بسیار جدی است و گرچه آدم تا حدود زیادی به آن عادت می کند ولی باز هم ممکن است اذیت کننده باشد. البته این مشکل در مقایسه با مشکلات مالی و کار پیدا کردن در امریکا بسیار بی اهمیت است و همه اینها نیز در مقابل مشکلاتی که برای یک جوان در ایران وجود دارد هیچ است ولی با این حال بد نیست که شما از تمامی زوایای زندگی کردن در امریکا آگاه شوید و مثلا بد نیست که بدانید ممکن است یک روز سرگرمی شما این باشد که در مقابل آینه برای خودتان شکلک در بیاورید و به خودتان بخندید. من خودم در ایران انواع و اقسام گرفتاری ها را داشتم و هیچ وقت هم راضی نمی شوم که دوباره به آن روزگار بازگردم و روز از نو شود و روزی از نو. ولی به هر حال آدمیزاد همیشه یک سری مشکلاتی برای خودش دارد که گرچه کوچک است ولی به نظر خودش بزرگ می آید.

ممکن است باورتان نشود ولی خاطرات ایران کم کم دارد در ذهن من کم رنگ تر و کم فروغ تر می شود. دیگر قیافه ها برایم ناآشنا می شوند و وقتی که به صفحه فیس بوک آنهایی که در ایران هستند مراجعه می کنم با دیدن عکس هایی که به ندرت جدید هستند شگفت زده می شوم. گذر زمان دارد کار خودش را می کند و چهره ها و دل مشغولی های دیگری دارد جایگزین آن چیزهایی می شوند که زمانی گمان می کردم هرگز فراموش نخواهند شد. مخصوصا زمانی که ازدواج کرده بودم و درگیر احساسات و شور و شوق خانوادگی بودم. هیچوقت گمان نمی کردم که بتوانم همسر سابق خودم را فراموش کنم و مهر او را از دلم بزدایم ولی این اتفاق به مرور زمان رخ داد و اکنون حتی دیگر نمی توانم روزهایی که با هم بودیم را به خوبی به یاد بیاورم. دلم برای دوستان و آشنایانم تنگ شده است ولی آن چیزی که از آنها برایم باقی مانده است فقط مقداری خاطرات مبهم است و حتی دیگر تصویر صورت آنها هم به مرور زمان شفافیت خود را در ذهنم از دست می دهند. از همه مهم تر ماشین قراضه ام است که چه شب ها و چه روزهایی را با هم سر نکرده ایم. چقدر او را هول دادم و چقدر التماسش می کردم که روشن شود و هر بار که من را نا امید نمی کرد به قربان و صدقه اش می رفتم و او را ناز می کردم. این ماشینی که الآن دارم فقط یک ابزار است و حتی به آن توجه هم نمی کنم و برایم خیلی عادی است که روشن شود و راه برود و من را به مقصد برساند. ولی من در ایران می بایست با آن ماشین قراضه ارتباط عاطفی برقرار کنم تا دست من را در حنا نگذارد و هر زمانی که به مسافرت می رفتم خدا خدا می کردم که در میان راه خراب نشود و وقتی که ما را سالم به مقصد می رساند خوشحال می شدم و از او تشکر می کردم که آبروی من را خریده است. البته یک بار زمانی که با همسر سابقم نامزد بودیم و داشتم خانواده او را به شمال می بردم ماشین در میان راه خراب شد و خوشبختانه توانستم به طور موقت درستش کنم و با هزار سلام و صلوات بالاخره ما را به یک مکانیکی رساند که قطعه معیوب آن را بخرم و تعویض کنم.

البته چون من همیشه ماشین قراضه داشتم و همیشه هم عاشق مسافرت بودم زیاد در بین راه مانده ام ولی باز هم از رو نمی رفتم و دوباره با همان ماشین به جاده و بیابان می زدم. وقتی که جیپ داشتم عاشق این بودم که برف بیاید و همه ماشین ها گیر کنند و من بتوانم رانندگی کنم و آنها را از برف بیرون بیاورم. این تنها مزیت ماشین من در مقابل صدها ایراد آن بود و برای همین دوست داشتم که همیشه آن مزیت را به رخ دیگران بکشم و از داشتن آن ماشین قراضه به خود ببالم و مشعوف شوم. هر زمانی هم که با دوستان به جاده و بیابان می رفتیم حتما می بایست وارد یک سراشیبی و یا سربالایی شدیدی شوم که ماشین های دیگر نتوانند بیایند و من از دنده کمک استفاده کنم. یک روز که با عمو و پسر عمه خودم برای ماهیگیری به سد لتیان رفته بودیم من ماشین را از یک جاده بسیار ناهموار به پایین بردم که در نزدیکی آب قرار بگیرد. آن روز زمستانی بسیار سرد بود و هیچ کسی هم در آن نزدیکی نبود زیرا آن زمان جمعیت تهران نسبتا کمتر بود و جاده های فرعی کنار سد هم بسیار خاکی و ناهموار بودند. ما طبق معمول نتوانستیم ماهی بگیریم و نزدیکی های گرگ و میش هوا وسایلمان را جمع کردیم که برویم. وقتی که می خواستیم از آن سربالایی شدید عبور کنیم من ماشین را بر روی دنده کمک سنگین گذاشتم. ماشین جیب من سه تا دسته دنده داشت که در کنار یکدیگر قرار داشتند و بزرگترین آن مربوط به دنده معمولی ماشین بود و دوتای دیگر که کوچک تر بودند نیز کمک دنده ها بودند که به کمک آنها می شد دیفرانسیل را به چهار چرخ ماشین منتقل کرد. وقتی که سربالایی تیز را رد کردیم هوا کاملا تاریک شده بود و من توقف کردم که ماشین را از کمک دنده خارج کنم و به طور معمولی به حرکت ادامه دهیم ولی کمک دنده گیر کرده بود و وقتی که من یک ضربه به آن زدم هر سه تا دسته دنده از جای خودش کنده شد و در دستم قرار گرفت.

هوا بسیار تاریک و سرد بود و ماشین دیگر نمی توانست در دنده قرار بگیرد که حرکت کند زیرا دسته دنده ها از جای خودشان در آمده بودند. بخاری ماشین هم که بی بخار بود و ترجیح دادیم که ماشین را خاموش کنیم تا لااقل بنزین تمام نکنیم و ببینیم که بعد چه می شود. هیچ جنبنده ای در آن نزدیکی وجود نداشت و حتی آبادی هم در آن اطراف نبود که بشود با پای پیاده به آنجا رفت. من یک کاپشن سربازی بسیار گرم داشتم که آن را پوشیدم و کلاهش را هم بر سرم گذاشتم و به بیرون از ماشین رفتم. به عمویم که در ماشین و در کنار پسر عمه ام نشسته بود و دستهایش را به هم می مالید تا گرم شود گفتم که سه تا دسته دنده ها را همینطوری در جای خودشان و در روی هوا نگه دارد تا من به زیر ماشین بروم و ببینم که چکار می شود کرد. وقتی که دسته دنده ها را بالا کشیده بودم دیدم که انتهای آنها مثل حلقه است و فهمیدم که حتما یک میله از میان آنها می گذرد که آنها را به همدیگر و به جعبه دنده وصل می کند. وقتی که به زیر ماشین رفتم کورمال کورمال انتهای دسته دنده ها که از سوراخی به پایین آمده بودند را با دستانم پیدا کردم و متوجه شدم که میله ای که آنها را به هم می چسباند در حلقه کناری جعبه دنده آویزان است و تنها کاری که می بایست انجام بدهم این بود که آن میله را از میان آن حلقه ها رد کنم و به طرف دیگر برسانم. ولی این کار به این سادگی هم نبود و حدود سه ساعت برای من طول کشید تا بتوانم با کمک ضربه انبردست آن میله را از میان حلقه ها رد کنم. سرمای شدید در تمام استخوان هایم نفوذ کرده بود و دستانم حس نداشت ولی به هرحال توانسته بودم ماشین را راه اندازی کنم و خودمان را از میان آن بیابان نجات دهم. دست ها و سر و صورتم هم روغنی شده بودند و وقتی که به خانه عمه ام رسیدیم مدتی طول کشید تا من خودم را تمیز کنم. البته روغنی بودن من دیگر عادی شده بود و معمولا وقتی که ماشین خراب می شد تا قبل از این که اصغر آقا مکانیک خودش را به من برساند من کاملا روغنی شده بودم.

در آن زمان اگر یک نفر به ماشین قراضه من لگد می زد و یا به آن می گفت لگن قراضه واقعا قلبم به درد می آمد و ناراحت می شدم ولی اگر این ماشین فعلی من که بسیار گران و لوکس است در مقابل چشمان من آتش بگیرد و بسوزد و یا مچاله شود می گویم به درک و به شرکت بیمه زنگ می زنم که پولش را به من بدهد. ارتباط من با ماشین قراضه ام در ایران طوری بود که قابل وصف نیست و به مسائل مادی هم مربوط نمی شود. آن ماشین های قراضه ای که من داشتم بخشی از زندگی من بودند و سهم عمده ای در شکل گیری خاطرات من داشتند و اکنون تمامی خاطرات جالب و هیجان انگیز زندگی من به نوعی با آن ماشین ها و یا خرابی آنها در ارتباط است. البته اوقات بسیار خوشی را هم داشته ام که همیشه ماشین های قراضه من نقش موثری را در آنها ایفا می کرده اند. شاید این ارتباط فقط با ماشین نبود و با دیگر وسایل خانه که آنها را خریده بودم نیز چنین ارتباطی داشتم و آنها را خیلی دوست می داشتم. مثلا اولین تلویزیون بیست و یک اینچی که به طور قسطی خریده بودم را مثل یک بچه تر و خشک می کردم و از دیدن آن واقعا لذت می بردم و آن را دوست داشتم در حالی که الآن به تلویزیون شصت اینچی سه بعدی خودم مثل یک جسم بی ارزش نگاه می کنم و نمی توانم هیچ ارتباطی با آن برقرار کنم. برای همین است که احساس می کنم زندگی من در ایران و تمامی چیزهایی که در اطرافم بودند روح داشتند و به زندگی من معنای بیشتری می بخشیدند در حالی که زندگی من در ایجا مرده است و روح زندگی ندارد. شاید یک بخشی از این تصورات مربوط به سن و سال من هم باشد و به هرحال آدمی در هر محدوده سنی یک نوع شرایط روحی خاصی را طی می کند که متفاوت با زندگی گذشته است. 

با تمام این حرف ها و حدیث هایی که گفتم باز هم اگر به من بگویند که کدام زندگی را ترجیح می دهی طبیعی است که زندگی فعلی خودم را با قاطعیت ترجیح می دهم زیرا که انسان همیشه از مشکلات گریزان است و آسودگی را در مقابل دشواری زندگی بر می گزیند حتی اگر آن آسودگی عاری از روح زندگی باشد. ولی بعضی وقت ها سوزش آتش نیز می تواند کمی شور زندگی را در انسان بر انگیزاند و شاید برای همین است که مولوی می گوید مرد را دردی اگر باشد خوش است, درد بی دردی علاجش آتش است. حالا باید تا سال آینده صبر کنم و پاسپورت امریکایی خودم را بگیرم و سپس ببینم که می خواهم چه خاکی را در این زندگی خاکی بر سرم بریزم و برنامه ام برای آینده چیست.