۱۳۹۰ شهریور ۸, سه‌شنبه

ماجراهای باور نکردنی 4 (آخرین قسمت) به همراه پشت صحنه!


امروز صبح از دست ببو عصبانی شدم. ظرف دستشویی او را گذاشته ام بالای توالت فرنگی ولی به جای اینکه از آن استفاده کند روی کف دستشویی شاشیده است و تمام آن را به گند کشیده است. قاعدتا باید بالا برود و از آن استفاده کند تا من به مرور کیت های بعدی را استفاده کنم ولی انگار مغزش ایراد دارد و وقتی که او را بغل می کنم و بر روی دستشویی خودش می گذارم تا آنجا را یاد بگیرد فقط می خواهد فرار کند. به نظر می آید جز خوردن هیچ کار دیگری یاد نمی گیرد. اگر چند روز دیگر هم سعی کردم و جواب نداد مجبورم از همان جعبه قدیمی خودش استفاده کنم که لااقل دستشویی خودش را به گند و گه نکشد. با همان پای شاشی هم به همه جا می رود و این زیاد خوشایند نیست. امروز با تعداد زیادی دستمال آشپزخانه آنجا را پاک کردم و سپس کف دستشویی را با آب تمیز کردم. بعد ببو را بغل کردم و او را روی دستشویی گذاشتم و کونش را فشار دادم که بنشیند و یاد بگیرد که باید آنجا بریند و بشاشد ولی ظاهرا خنگ تر از این حرف ها است و من امیدی به او ندارم. البته هنوز نریده است و امیدوارم لااقل تاپاله اش را همان جا خالی کند. نمی دانم یا ببوگلابی زیادی خنگ و عقب مانده است و یا اینکه این شرکت هایی که کیت توالت گربه را به من فروختند کلاهبردار بودند چون من طبق دستورالعمل آنها پیش رفتم و حتی یک مقداری هم بیشتر صبر کردم ولی توفیق چندانی در این زمینه حاصل نشد. البته تا زمانی که دستشویی او پایین بود از آن استفاده می کرد ولی در این دو روزی که آن را گذاشته ام بالای توالت از خودش خنگ بازی در می آورد و از آن استفاده نمی کند. همخانه من می گوید چون دستشویی او بالای توالت فرنگی است قدش نمی رسد ولی من مطمئن هستم که این طور نیست چون اگر یک چیز خوشمزه را در ارتفاع دو برابر آن هم قرار دهم چنان به بالا می پرد که آدم گمان می کند هرگز فرود نمی آید. حالا من چند بار دیگر هم او را بغل می کنم و روی دستشویی قرار می دهم تا بلکه بفهمد که باید آنجا کارش را انجام دهد.

و اما برگردیم سر ماجرای خودمان. راستش الآن دیگر در احوالات داستان ترسناک سیر نمی کنم ولی چون آن را شروع کرده ام دیگر در همین پست آن را تمام می کنم که نیمه کاره نماند. دیگر اگر نمره های قبلی این داستان را خوانده اید این یکی را هم بخوانید و اگر هم احیانا شب قبل از خواب ترسیدید سرتان را به زیر پتو یا ملافه کنید تا دست ارواح به شما نرسد. فقط یادتان نرود که یک روزنه در کناره های پتو برای عبور هوا باقی بگذارید تا خدای نکرده قالب محترم شما تهی نشود. ولی از بابت وظیفه باید مثل هر بار بگویم که اگر از نوشته های ترسناک می ترسید و یا هنوز بالغ نشده اید این نوشته را که تا همین جا خوانده اید رها کنید و دیگر نخوانید. ولی اگر نمی ترسید و یا بالغ شده اید و یا اینکه یک دنده و کنجکاو هستید و می خواهید بدانید که چه اتفاقی در آن روز افتاده است به ادامه این ماجرا توجه فرمایید. تا آنجا رسیدیم که آن روز وقتی که دوست نیلوفر چشمانش را باز کرد همه ما ترسیدیم و از جای خودمان پریدیم زیرا که چشمان نیلوفر سفید شده بود. البته معلوم بود که تخم چشمانش به بالا رفته است و بخشی از آن هم از زیر پلکش معلوم بود. وقتی که من بچه بودم در محله ما یک پسری بود که اسمش هادی بود و ما به او می گفتیم هادی باز باد دادی؟ او هم یک کاری بلد بود که همه ما را می ترساند و فراری می داد. او پلک پایین چشم خودش را بر می گرداند و تخم چشمش را بالا می داد طوری که وقتی او را می دیدم انگار چشمش سفید شده بود و ظاهر خیلی ترسناکی پیدا می کرد. برای همین اگر من در شرایط عادی چنین چیزی را می دیدم اصلا نمی ترسیدم و متوجه می شدم که تخم چشمش به بالا رفته است و در واقع در حالتی که هنوز خواب است کمی پلکش را باز کرده بود و چنین به نظر می آمد که چشمانش سفید شده است. ولی در فضایی که آن روز ایجاد شده بود حتی اگر یکی بشکن هم می زد همه از جایشان می پریدند چه برسد به این که یک نفر مثل زامبی چشمانش سفید شود.

به هر حال همه ما وقتی که صورت او را دیدم بسیار ترسیدیم و عقب رفتیم. وقتی که من کمی به خودم آمدم متوجه شدم که دوست نیلوفر هنوز خواب است ولی چون آن مرد به او دستور می داد که چشمانش را باز کند در حالت خواب به این دستور او عمل کرده بود و پلک هایش را باز کرده بود. با اینکه همه وحشت زده شده بودند ولی آقای رئیس جلسه دیگر آرام شده بود و با صدای ملایم صحبت می کرد. معلوم نبود که روی سخنش با روح است و یا این که با دوست نیلوفر صحبت می کند. از او می خواست که توسط قلم بر روی کاغذ بنویسد. ما هم کم کم با رعایت فاصله ایمنی از نیلوفر بر سر جای خودمان نشستیم و به دستان او نگاه کردیم که ببینیم آیا تکانی می خورد یا خیر. آقای روح احضارکن همیشه یک چیزی را با زبان خوش و آهسته شروع می کرد و وقتی که به نتیجه نمی رسید به مرور صدایش بلند می شد و حالت جملاتش هم پس از یک مدت از خواهش و تمنا به دستوری تغییر پیدا می کرد و احتمالا اگر ادامه پیدا می کرد به ضرب و شتم هم می انجامید. دوباره داشت به دوست نیلوفر و یا روح برادرش دستور می داد که با قلم بر روی کاغذ یک چیزی بنویسد. دوست نیلوفر حتی دیگر چشمانش را هم بسته بود و به نظر می رسید که دوباره به خواب رفته باشد. شوهر دوست نیلوفر نگران زنش بود و بدش نمی آمد که این ماجرا تمام شود و آنها به خانه برگردند. من هم منتظر یک وقفه و یا فرصتی بودم که از همه خداحافظی کنم و بروم چون فردا می بایست به سر کار می رفتم و دلم می خواست در خانه کتاب بخوانم و استراحت کنم. برای همین از همه خداحافظی کردم و به خانه رفتم و دیگر نمی دانم که چه اتفاقاتی در آنجا افتاد. این جمله ای است که اگر رفته بودم می گفتم و آن وقت شما هم به من بد و بیراه می گفتید ولی خوشبختانه و یا متاسفانه من  آن روز در همان مکان ماندم و شاهد وقایع ترسناکی بودم که الآن می خواهم برای شما تعریف کنم.

دوست نیلوفر به دستورات آقای رئیس جلسه هیچ اعتنایی نمی کرد و دستش همچنان بر روی کاغذ بی حرکت ایستاده بود.  همه ما باز خسته شده بودیم و حوصله من هم داشت سر می رفت چون ما به آنجا رفته بودیم که چیزهای هیجان انگیز ببینیم و بترسیم نه اینکه چند ساعت یک جا بنشینیم و نه تنها پا بلکه کونمان هم به خواب برود. هوا کم کم داشت تاریک می شد و شعله شمع بزرگی که بر روی میز بود جلوه بیشتری پیدا می کرد. رئیس جلسه مدت زیادی با روح زبان نفهم حرف زده بود و بالاخره مثل همه ما خسته شد و گفت که دوست نیلوفر مدیوم خوبی نیست و تلاش او هم فایده ای ندارد. من در دلم گفتم ای کلاهبردار شیاد من که از همان اول می دانستم تو همین را می گویی و همه چیز را به گردن بد بودن مدیوم می اندازی. شوهر دوست نیلوفر که کار را تمام شده پنداشت دست زنش را تکان داد و گفت خودت را اذیت نکن عزیزم پاشو برویم. ولی همین که جمله او تمام شد در مقابل چشمان بهت زده ما اتفاقی افتاد که نفس را در سینه همه ما حبس کرد. دوست نیلوفر با پشت همان دست راستش که قلم را به دست گرفته بود چنان ضربه محکمی به صورت شوهرش زد که نه تنها عینک او به گوشه اطاق پرت شد بلکه خودش هم از پشت بر روی زمین افتاد و وقتی که با چشمان بهت زده به طور نیم خیز از جایش بلند شد دیدیم که دهانش خونی شده است. همه ما سکوت کرده بودیم و نمی دانستیم که چه اتفاقی می افتد. چشمان نیلوفر هنوز بسته بود و دستش هم پس از ضربه ای که به صورت شوهرش کوبیده بود دوباره بر روی کاغذ برگشته بود و آرام گرفته بود. اصلا به قد و قواره و ظرافت دوست نیلوفر نمی آمد که بتواند چنین ضربه مهلکی را به صورت شوهرش بکوبد. همه ما در بهت آن ضربه بودیم که دوست نیلوفر دوباره ما را در جای خود میخکوب کرد. او دهانش را کمی باز کرد و در حالی که دندان هایش را نشان می داد صدایی مثل خ از گلویش خارج شد و زمانی که دهانش را بست لبخد موذیانه ای بر لبانش نقش بسته بود.

همه ما به رئیس جلسه نگاه کردیم تا ببینیم که تفسیر و عکس العمل او چگونه است ولی ظاهرا خود او هم اولین بار بود که با چنین صحنه ای برخورد می کرد. او گفت که ظاهرا روح به جای دست تسلط کل بدن دوست نیلوفر را به عهده گرفته است و دارد سعی می کند که حرف بزند. او به دوست نیلوفر می گفت که سعی کن حرف بزنی و به ما بگویی که چه کسی هستی. لبان دوست نیلوفر کج و کوله می شد و گهگاهی هم دهانش را باز می کرد و صداهای نامفهومی از گلوی او خارج می شد که بیشتر شبیه صدای خرس بود. آنچه که مطمئن هستم این است که فرکانس آن صداها هیچ تناسبی با حنجره و صدای نازک دوست نیلوفر نداشت و انگار که از دهان یک مرد گردن کلفت خارج می شود. ناگهان نیلوفر چشمانش را باز کرد و مستقیم به آن مرد نگاه کرد. گرچه این بار تخم چشمانش سر جایشان بود ولی طرز نگاه او هیچ شباهتی به دوست نیلوفر نداشت و بسیار ترسناک بود. گونه های او به سمت اطراف جمع شده بودند و ظاهر او من را به یاد گربه ای می انداخت که می خواهد با نشان دادن دندانهایش دیگران را بترساند. شوهر او که بسیار ترسیده بود شروع کرد به صدا کردن زنش و می گفت که دیگر بس است و بیا برویم خانه. دوست نیلوفر که چشم از آقای روح احضار کن بر نمی داشت به آرامی سرش را به سمت شوهرش برگرداند. حرکت سر او چنان غیر عادی بود که من را به یاد عروسک هایی می انداخت که سرشان می چرخد. او به شوهرش زل و زد و دندانهایش را نشان داد و غرید. شوهر دوست نیلوفر که بسیار ترسیده بود تقریبا داشت گریه می کرد و به صاحبخانه می گفت بابا چرا این اینجوری شده؟ تو را به خدا درستش کن من خیلی می ترسم. صاحب جلسه هم ظاهرا نمی دانست چکار کند و هاج و واج مانده بود.  ناگهان اتفاق عجیبی افتاد و باعث شد که همه ما دچار شوک شویم. دوست نیلوفر در حالی که می غرید با یک جهش بلند از جای خود پرید و مستقیما بر روی سینه شوهرش فرود آمد و با دو دستش به گلوی او چسبید. ما زمانی به خودمان آمدیم که شوهر دوست نیلوفر بر روی زمین افتاده بود و زنش هم بر روی سینه اش نشسته بود و گردنش را با تمام قدرت فشار می داد. شوهر او تلاش می کرد که دستان زنش را از گردنش دور کند ولی ظاهرا تلاش او بی فایده بود و وقتی که ما دیدیم که صورت او دارد کبود می شود همگی به سوی آنها دویدیم و از دو طرف دست های دوست نیلوفر را از گردن شوهرش جدا کردیم. او چند بار با زور عجیبی که متناسب با هیکلش نبود ما را به اطراف پرت کرد ولی بالاخره توانستیم او را از شوهرش جدا کنیم و بر روی زمین بخوابانیم. شوهر بیچاره او به سختی نفس می کشید و سرفه می کرد و حال و روزش اصلا تعریفی نداشت. دوست نیلوفر هم جیغ های بنفش می کشید و خنده های عصبی می کرد و یا اینکه با صدای کلفت چیزهای نامفهومی می گفت. چهار نفر از ما دست و پای او را گرفته بودیم و او را بر روی زمین فشار می دادیم تا نتواند تکان بخورد.

من به صاحب جلسه گفتم یک کاری بکند و روح را از بدن دوست نیلوفر خارج کند ولی به نظر می رسد که او حتی از ما هم نگران تر بود و نمی دانست که چکار باید بکند. او به جای اینکه به فکر چاره باشد با دو دستش سرش را گرفته بود و می گفت من به شما گفتم که او به درد این کار نمی خورد ولی گوش نکردید. من گفتم خوب حالا باید چکار کنیم و او گفت که نمی داند باید صبر کنیم ببینیم چه می شود شاید خودش خوب شود. دوست نیلوفر آرام شده بود و ما هم فشارمان را بر او کم کردیم. در واقع من و نیلوفر و آن دو مرد و زن غریبه او را محکم چسبیده بودیم. حالا دیگر نگاه دوست نیلوفر به زمین بود و هیچ تکانی نمی خورد. نیلوفر سعی می کرد با دوستش حرف بزند ولی فایده ای نداشت و او کوچک ترین عکس العملی به حرف های او نشان نمی داد. مثل سنگ بی حرکت شده بود و حتی عضله های او هم کاملا خشک و سفت شده بودند. ما هم کم کم او را ول کردیم و فقط در دو طرف او بر روی زمین نشسته بودیم تا اگر تکان بخورد او را بگیریم. شوهر دوست نیلوفر بر روی زمین بر گوشه ای نشسته بود و گریه می کرد و به خودش می گفت که حالا من باید چکار کنم. من هم داشتم به این فکر می کردم که او دیگر محال است جرات کند شب ها پیش زنش بخوابد. البته هنوز هم معلوم نبود که تکلیف زنش چه می شود چون با چشمان باز بی حرکت بر روی زمین افتاده بود و تکان نمی خورد. من به صاحب خانه پیشنهاد کردم که کمی آب بیاورد و بر روی صورتش بپاشیم بلکه بیدار شود و حالش جا بیاید. در همین حال ناگهان نیلوفر شروع کرد با صدای کلفت مردانه صحبت کردن. البته هنوز حرف هایش واضح نبود ولی می شد فهمید که چه می گوید. او همچنان بر روی زمین افتاده بود و با چشمان باز بی حرکت به کف زمین خیره شده بود ولی لبهایش تکان می خورد و کلماتی از آن خارج می شد. دقیقا یادم نیست چه می گفت ولی یک چیزی در مورد بدهی و خیانت و این چیزها بود و گمان کنم می گفت که تو سر من را کلاه گذاشتی و باعث شدی که من خودم را بکشم. احتمالا روی سخنش با شوهر دوست نیلوفر بود چون او از ترس دهانش باز مانده بود و با چشمان از حدقه بیرون آمده زنش را نگاه می کرد که این کلمات را با صدای کلفت و مردانه می گوید.

با حرف زدن دوست نیلوفر من دوباره از او فاصله گرفتم و دیگران هم همین کار  را کردند. اوضاع بدی بود و من فقط می خواستم از آنجا خارج شوم و به خانه برگردم. اصلا نمی دانستم که آخر و عاقبت آن ماجرا به کجا خواهد انجامید. دوست نیلوفر چیزهایی را می گفت که به سختی می شد کلماتی را از آن تشخیص داد. همه ما دیگر فقط به فکر عادی سازی شرایط بودیم تا این که ناگهان یک صدای نعره مانندی از گلوی او خارج شد و گفت که من باید خودم را بکشم و هم زمان با آن فریاد ترسناک بدن او که تا آن زمان مثل سنگ بی حرکت بود همچون فنر از جای خود پرید و می خواست به سمت تراس برود. ولی زن غریبه ای که در آن سمت او نشسته بود خواست بازوی او را بگیرد و مانع حرکت او شود. دوست نیلوفر با یک حرکت بسیار سریع و غیر عادی بر روی صورت آن زن بدبخت پنجه کشید و تقریبا پوست یک طرف صورت او را با ناخن هایش کند. آن زن بیجاره از درد بر روی زمین افتاد و جیغ کشید و ما دیدیم که از جای چهار خط پنجه دوست نیلوفر بر روی صورت او خون می آید. سپس دوست نیلوفر به سمت تراس دوید و من نمی دانم که چگونه همه ما خودمان را به او رساندیم و همچون بازیکنان فوتبال امریکایی خودمان را بر روی او پرت کردیم تا دیگر نتواند تکان بخورد. ظاهرا می خواست خودش را از تراس خانه به پایین پرت کند و ما واقعا شانس آوردیم که توانستیم او را در آخرین لحظه متوقف کنیم. او دوباره غرش می کرد و دست و پا می زد ولی ما دیگر گول ظاهر نحیف او را نمی خوردیم و با آخرین قدرت دست و پای او را چسبیده بودیم و حتی مواظب بودیم که ما را گاز نگیرد. آقای صاحبخانه به روح التماس می کرد که از بدن دوست نیلوفر خارج شود ولی بی فایده بود و او فقط می غرید و دست و پا می زد تا خودش را از دست ما خلاص کند. تنها کاری که ما توانستیم بکنیم این بود که او را بر روی صندلی بنشانیم و دست و پای او را با طناب به صندلی ببندیم تا مطمئن شویم که نمی تواند تکان بخورد. من پیشنهاد کردم که به اورژانس بیمارستان زنگ بزنند تا بیایند و یک آرامبخش به او تزریق کنند و او را با خودشان به بیمارستان ببرند. البته منظورم از بیمارستان همان آسایشگاه روانی بود چون بیمارستان نمی توانست کاری برای او انجام دهد. قیافه او واقعا ترسناک شده بود و خنده های عصبی و حالت های صورت او نشان می داد که هیچ کنترلی بر رفتار خود ندارد. همه پیشنهاد من را پذیرفتند و به بیمارستان زنگ زدند و گفتند که یک نفر دچار مشکل روانی شده است و یک آمبولانس می خواهند تا او را به آسایشگاه منتقل کنند. صاحب خانه خیلی نگران بود چون می دانست که سر و کارش با پلیس خواهد بود و شوهر دوست نیلوفر و زنی که صورتش زخمی شده بود به سادگی از او نخواهند گذشت. آن زن و مرد هم آنجا را ترک کردند تا به درمانگاه بروند و صورت آن زن را پانسمان کنند. من هم به نیلوفر گفتم که می خواهم بروم و او هم گفت که او هم با من می آید. وقتی که می خواستیم از در بیرون برویم و آنجا را ترک کنیم دوست نیلوفر که بر روی صندلی نشسته بود و سرش را به این طرف و آن طرف می چرخاند با صدای کلفت گفت صبر کن. ما ایستادیم و وقتی برگشتیم دیدم که دارد خیره به من نگاه می کند. سپس شروع کرد به یک خنده عصبی و بلند که مثل خنده جادوگران می ماند. پس از آن دوباره با صدای کلفت گفت فکر می کنید اگر از اینجا بروید از من فرار کرده اید؟ من هر زمانی که شما به خواب بروید می توانم به سراغ شما بیایم و کنترل بدن شما را به دست بگیرم. فقط کافی است که چشمان خودتان را ببندید و به خواب روید و آنوقت است که احساس می کنید یک چیزی از پای شما وارد می شود و کم کم تمام بدن شما را تسخیر می کند. آنوقت است که من هر کاری که بخواهم توسط بدن شما انجام می دهم و شما هیچ کاری از دستتان بر نمی آید. و سپس دوباره شروع کرد به خندیدن با صدای بلند. ما از آنجا رفتیم ولی تا مدت ها بعد هر زمانی که می خواستم بخوابم به یاد حرف او می افتادم و می ترسیدم که مبادا زمانی که من خوابیده ام به سراغم بیاید و کنترل بدنم را به دست بگیرد. دوست نیلوفر را به بیمارستان بردند و پس از تزریق یک آرامبخش خوب شد ولی صاحبخانه را به جرم شیادی و رمالی دستگیر کردند. ترس من هم از خوب شدن دوست نیلوفر بود چون می دانستم که روح برادرش آزاد شده است و می تواند هر زمان به سراغ می بیاید.

خوب این ماجرا هم تمام شد و من فقط کنجکاو هستم که بدانم کدام آدم کم عقلی این مزخرفاتی را که من گفته ام باور می کند. ولی به هرحال حتی اگر عاقل باشید و این ماجرا را باور نکنید زمانی که شب می خواهید بخوابید ممکن است که ناخودآگاه فکر بختک به سراغ شما بیاید و شما را از خوابیدن بترساند. این مسئله عادی است و ربطی به این ندارد که شما این ماجرا را باور کرده باشید. سعی کنید قبل از خواب به زامبی و خون آشام و دراکولا فکر نکنید و به جای آن به چیزهایی مثل سفر به امریکا و یا پولدار شدن فکر کنید تا خواب های شیرین ببینید. خوب من دیگر باید بروم.


۱۳۹۰ شهریور ۷, دوشنبه

ماجراهای باور نکردنی 3

امروز یکشنبه بعدازظهر است و من در خانه نشسته ام و دارم برای شما می نویسم. امروز صبح می خواستم بروم ماهیگیری ولی هوا ابری و سرد بود برای همین بی خیال شدم. در عوض یکی از دوستان امریکایی من زنگ زد و با هم صبحانه خوردیم و بعد از آن هم به همراه او به کلیسا رفتم. قبلا هم به آن کلیسا رفته بودم و بیشتر شبیه کنسرت موسیقی افراد ناشی است. هر کسی که تازه می خواهد تمرین خوانندگی و یا نوازندگی کند اول به کلیسا می آید و برای یک خروار گوش مفت برنامه اجرا می کند. یکی از مهمان هایم که از ایران آمده بود یکی از اطاق های خانه من را اجاره کرد و رسما همخانه ام شد. حالا قرار است که به کلاس زبان برود تا کمی راه بیفتد و سپس ببیند که می تواند کار پیدا کند یا خیر. راه بسیار دشواری در پیش دارد و چون هنوز وارد جامعه امریکا نشده است با بسیاری از چیزها نا آشنا است. و اما داشتم ماجرایی را برای شما تعریف می کردم که متاسفانه نیمه کاره ماند و من فرصت نکردم آن را به طور کامل برایتان بنویسم. چون احتمال می دهم که هفته آینده هم سرم در سر کار شلوغ باشد و نتوانم به وبلاگم سر بزنم برای همین الآن می خواهم ادامه آن را برای شما بنویسم. ولی باز هم قبل از ادامه این ماجرا باید بگویم که اگر به دنبال خواندن یک مطلب مفید هستید از خواندن این متن بی خیال شوید. در ضمن اگر از موجودات خیالی و غیر واقعی می ترسید ادامه این ماجرا را نخوانید چون اصلا سرکاری نیست و ماجرای ترسناکی در آن وجود دارد که ممکن است باعث شود در زمانی که می خواهید بخوابید خاطره آن شما را اذیت کند و یا این که بترسید. اگر از من بپرسید که آیا این ماجرا واقعی است یا خیر جوابی نمی توانم به شما بدهم چون اصولا هر چیزی می تواند واقعی و یا غیر واقعی باشد و تشخیص آن بسیار دشوار و یا شاید هم ناممکن باشد.

ولی با این حال اگر بخواهم یک جواب صریح به سوال شما بدهم ترجیح می دهم که بگویم این ماجرا غیر واقعی است ولی آن چیزی که نمی شود پوشیده داشت این است که به هرحال تاثیر آن بر روی انسان واقعی است و ترس ناشی از آن می تواند اثرات واقعی برای یک نفر در پی داشته باشد. برای همین است که می گویم اگر شما هم از اینگونه مسائل می ترسید و هراس به دلتان راه می یابد آن را نخوانید و به سراغ نوشته های دیگر بروید. ماجرا تا آنجا رسید که وقتی همه ما دستمان روی میز بود و داشتیم به شمع نگاه می کردیم ناگهان دوست نیلوفر یک مرتبه از خلسه بیرون آمد و چرت همه ما را پاره کرد و سوال کرد که اگر او به خواب برود دیگر چه کسی قرار است که از برادرش سوال کند و  آن مرد در جوابش گفت که وقتی روح به دستش آمد خودش از خواب بیدار می شود و می تواند با روح برادرش صحبت کند. در آنجا بود که نیش من تا بناگوش باز شد و واقعا از این حرف خنده ام گرفت و پیش خودم گفتم این بابا همه ما را گیر آورده است و دارد چرت و پرت تحویل ما می دهد. کمی هم غر زدم تا جایی که ضربه آرنج نیلوفر من را دوباره آرام کرد ولی از آنجایی که خودم هم تقریبا در مسائل روحی و روانی خبره بودم آن مرد را کاملا زیر نظر داشتم تا ببینم که در کجا می توانم مچ او را بگیرم و پته او را بر روی آب بریزم. از نظر من تمام این جنگولک بازی ها فقط برای این بود که آن بابا یک پولی از ما بگیرد و سر و ته ماجرا را یک جوری هم بیاورد. همه ما در سکوت نشسته بودیم و کف دست هایمان را هم بر روی میز قرار داده بودیم. شمع به آرامی می سوخت و یک دود آبی هم در هوا به جای می گذاشت ولی سایه روشن نور آن تاثیر چندانی بر محیط اطراف نداشت زیرا هنوز روز بود و هوا روشن بود.

من یک مقداری خوابم گرفته بود و به دهن دره افتاده بودم ولی سعی می کردم که با دهان بسته خمیازه بکشم تا دیگران را عصبانی نکنم. دیگر حوصله ام داشت سر می رفت که دوباره دست دوست نیلوفر یک تکان ناگهانی خورد و من گمان کردم که باز هم می خواهد یک سوال احمقانه بپرسد و یا اینکه او هم مثل من از نگه داشتن دستش بر روی میز خسته شده است. یک قلم در دست او بود که نوک آن بر روی کاغذ قرار داشت و قرار بود که هر سوالی که از روح می شود جواب آن را بر روی کاغذ بنویسد. مثلا اگر یک روح چینی را احضار می کردند هر چیزی را که می نوشت قاعدتا می بایست به زبان چینی باشد چون طبق گفته آن آقای روح احضار کن کنترل دست مدیوم به دست روح می افتد. الآن که دارم این نوشته را برای شما می نویسم دوشنبه صبح است و من در سر کار هستم. راستش یکشنبه بعد ازظهر خوابم گرفت و حوصله نکردم که این نوشته را تمام کنم برای همین آن را ذخیره کردم و الآن با ادامه آن در خدمت شما هستم. داشتم می گفتم که دیگر داشت حوصله همه ما سر می رفت که ناگهان دست دوست نیلوفر یک تکان ناگهانی خورد و توجه همه ما را جلب کرد. داشتم رویم را بر می گرداندم تا دوباره به شمع و به آن مرد نگاه کنم که ناگهان دوباره دست دوست نیلوفر تکان خورد. وقتی که دقت کردم دیدم که دست او مثل دستگاه زلزله نگار لرزش بسیار کمی دارد ولی یک هو یک حرکت ناگهانی می کرد و یک خط بی معنی را بر روی کاغذ می کشید. کمی خم شدم تا بتوانم صورت دوست نیلوفر را نگاه کنم. به نظر می آمد که کاملا خواب است چون سرش کاملا بر روی شانه اش افتاده بود و دهانش هم نیمه باز بود. دست نیلوفر همچنان ارتعاش داشت و مثل فردی شده بود که رعشه گرفته باشد. به آن مرد نگاه گردم تا ببینم که می خواهد در مقابل این مسئله چکار کند ولی دیدم که او همچنان آرام نشسته است و هیچ حرفی نمی زند. شوهر دوست نیلوفر نگران شده بود و در حالی که خیلی جلوی خودش را می گرفت تا حرف نزند به دست زنش اشاره می کرد و از آقای رئیس جلسه می خواست که یک کاری بکند. من هم کمی نگران شده بودم و پیش خودم گفتم که نکند او را چیز خور کرده باشد و بلایی به سرش بیاید. رعشه دست دوست نیلوفر همچنان ادامه داشت و همه ما آنقدر در این مورد پچ پچ کردیم و به آن اشاره کردیم که بالاخره آن آقا به حرف آمد و خیلی آرام گفت که اصلا نگران نباشید و فقط دستتان را بگذارید روی میز و به شمع نگاه کنید.


من بیش از اینکه ترسیده باشم نگران دوست نیلوفر بودم که مبادا بلایی به سرش بیاید. معمولا جلسات احضار روح فقط به شیوه ای بود که یک نعلبکی به این طرف و آن طرف می رفت و ضرری به حال کسی نداشت ولی لرزش دست دوست نیلوفر یک مقداری نگران کننده و دلهره آور بود. هنوز چیز مشخصی بر روی کاغذ ثبت نشده بود و فقط خط های بی معنی بر روی کاغذ کشیده می شد که حاصل لرزش دست او بود و گهگاهی هم این خط ها به خاطر حرکت ناگهانی دست او کشیده تر می شد. داشتم پیش خودم فکر می کردم که نکند دوست نیلوفر هم فیلم بازی می کند و همه ما را سر کار گذاشته است چون خود من هم چند بار در جلسات احضار روح دیگران را سر کار گذاشته بودم و با فشار دست نعلبکی را جابجا می کردم و یا اینکه از خودم حرکات ناگهانی در می کردم تا چرت دیگران را پاره کنم. می خواستم دوباره خم شوم تا صورت دوست نیلوفر را نگاه کنم و ببینم که آیا دارد زیر چشمی ما را نگاه می کند یا خیر. همین که داشتم خم می شدم یکهو آقای رئیس جلسه با صدای خیلی بلند شروع به صحبت کرد و من که خیال کردم می خواهد من را دعوا کند ترسیدم و زود به جای خودم برگشتم و مثل بچه های مودب سیخ نشستم. ولی آن آقا شروع کرده بود به ورد خواندن و چیزهای مزخرف گفتن که هیچ معنی خاصی نداشت. سرش را به اطراف تکان می داد و آن را می چرخاند. صورتش از عرق کاملا خیس شده بود و قطره های آن از زیر چانه اش به پایین می ریخت. پیش خودم گفتم عجب آدم شیادی است ولی نگاه کردم و دیدم که لرزه های دست دوست نیلوفر هم بسیار شدیدتر شده بود و نوک قلمی که در دستش بود با سرعت زیادی در عرض کاغذ کشیده می شد. همه هراسان بودند و چشمانشان گرد شده بود دهانشان از ترس و تعجب نیمه باز مانده بود. نیلوفر داشت قالب تهی می کرد و آنقدر ترسیده بود که حتی نمی توانست پلک بزند. یک لحظه نگاه من و شوهر دوست نیلوفر به هم تلاقی کرد. هر دوی ما مردد بودیم که آیا باید این مراسم را به هم بزنیم و زن او را از خواب بیدار کنیم و یا اینکه اجازه دهیم تا آن مرد مشکوک به کارش ادامه دهد. راستش اگر دوست نیلوفر یکی از آشنایان و یا اقوام من بود حتما آن جلسه را به هم می زدم ولی من آنجا کاره ای نبودم و حتی قرار نبود که پولی بدهم و فقط می بایست نگاه کنم.


آن مرد همچنان با صدای بلند چیزهای بی معنی می خواند و سرش را تکان می داد و گهگاهی هم دستش را بلند می کرد. آن زن و مرد غریبه همه بسیار ترسیده بودند و مثل همه ما هاج و واج و نگران به دست های دوست نیلوفر نگاه می کردند و گهگاهی هم بی تابی می کردند. تا اینکه اتفاق بسیار عجیب و ترسناکی رخ داد که نفس را در سینه همه ما حبس کرد. در یک لحظه آن مرد از خواندن باز ایستاد و دقیقا در همان لحظه نیز لرزش های شدید دست دوست نیلوفر متوقف شد. سکوت بر همه جا حاکم شد و هیچکس حتی جرات نداشت که جهت نگاهش را عوض کند. حتی می ترسیدیم نفس بکشیم تا مبادا صدای خروج هوا از بینی ما توجه کسی را به خود جلب کند. زیر چشمی نگاه کردم و دیدم که دست دوست نیلوفر آرام بر روی کاغذ افتاده است و کوچک ترین تکانی ندارد. آن مرد هم خیلی آرام دستانش را بر روی میز گذاشته بود و به شمع نگاه می کرد. شوهر دوست نیلوفر آنقدر ترسیده بود که تمام موهای دستش سیخ شده بود و حتی جرات نداشت برگردد و به همسرش نگاه کند. نیلوفر هم مثل مجسمه بی حرکت مانده بود تا بلکه روح فرضی متوجه حضور او در آن جمع نشود و به او کاری نداشته باشد. چند دقیقه این وضعیت ادامه داشت و کوچکترین صدایی از کسی در نمی آمد تا اینکه رئیس جلسه شروع کرد با صدای آرام حرف زدن. این بار دیگر کلمات چرت و پرت نمی گفت و داشت روح برادر دوست نیلوفر را احضار می کرد و به او می گفت که می خواهد کنترل دست خواهرش را به دست بگیرد و بر روی کاغذ بنویسد. چندین بار با جملات متفاوت از روح برادر او خواست که به دست مدیوم برود ولی هیچ اتفاقی نمی افتاد و دوست نیلوفر هم همچنان در خواب بود.  من داشتم پیش خودم فکر می کردم که خوب بالاخره این بابا چند ساعتی سر همه ما را گرم کرد و با هیجانی که ایجاد کرد باعث شد که همه ما بترسیم. ولی خبر نداشتم که هنوز اول ماجرا است و آن اتفاق اصلی ترسناک رخ نداده است. بعد از این که مدتی گذشت و تلاش مذبوحانه آن مرد برای رفتن روح به دست مدیوم اثری نداشت همه ما دوباره خسته شدیم. آن مرد جملات مشابهی را تکرار می کرد و هیچ اتفاقی هم نمی افتاد تا اینکه او پس از چند لحظه سکوت تصمیم گرفت که دوست نیلوفر را بیدار کند و از خود او بخواهد که روح برادرش را به دستش احضار کند.


من هم ترسم ریخته بود و دوباره داشتم به خیط شدن آن مرد در دلم می خندیدم و وقتی دیدم که او دارد دوست نیلوفر را صدا می کند و از او می خواهد که بیدار شود نتوانستم خنده ام را پنهان کنم و یک پق کردم ولی نیلوفر یک نگاه چپ جپ غضبناکی به من انداخت که به همان اندازه لرزش دست دوستش ترسناک بود. من آرام نشستم و دیدم که آن مرد به طور مرتب دوست نیلوفر را صدا می کند و از او می خواهد که بیدار شود ولی دوست نیلوفر بیدار نمی شد. انگار که پس از یک مدت خود او هم کمی نگران شده بود چون به مرور جملاتش خشک تر و قطعی تر می شد تا جایی که تقریبا داشت بر سر دوست نیلوفر فریاد می زد بیدار شو بیدار شو. من جایی نشسته بودم که بدون خم شدن نمی توانستم صورت دوست نیلوفر را ببینم ولی شوهرش را می دیدم که به پهلوی او می زند و از زنش می خواهد که بیدار شود. دوباره ترس و نگرانی بر جمع حاکم شد ولی اینبار نگرانی در چهره آن مرد بیشتر از همه ما بود و صورتش عرق کرده بود و در حالی که چشمانش از حدقه بیرون زده بود با صدای بلند به دوست نیلوفر دستور می داد که از خواب بیدار شود. من قبلا در جلسات هیپنوتیزم هم بودم و برایم چیز عجیبی نبود که یک نفر به خواب عمیق برود و به سختی بیدار شود. تمام تحلیل من از آن جلسه این بود که دوست نیلوفر به خاطر محیطی که آن مرد ایجاد کرده بود توسط آن او هیپنوتیزم شده بود و به خواب عمیقی فرو رفته بود. تا اینجای قضیه همه چیز برایم منطقی بود و هیچ نکته غیر عادی وجود نداشت و حتی قطع شدن حرکت ناگهانی دست مدیوم همزمان با سکوت آن مرد می توانست قابل تفسیر باشد ولی اتفاقات بعدی نه تنها ترسناک بود بلکه هر طوری که می خواستم آن را تحلیل کنم با عقلم جور در نمی آمد و به بن بست برخورد می کردم. آن مرد هنوز داشت دوست نیلوفر را صدا می کرد و همه ما نگران شده بودیم که مبادا از خواب بیدار نشود تا این که بالاخره شوهرش گفت که دارد بیدار می شود چون سرش را تکان داد. وقتی دوست نیلوفر تکان خورد و سرش را صاف کرد رئیس جلسه ساکت شد و همه منتظر بودند که نیلوفر چشمانش را باز کند و حرف بزند ولی آن زن و مردی که روبروی نیلوفر نشسته بودند ناگهان هم زمان جیغ کشیدند و آن زن که نیم خیز شده بود به صورت دوست نیلوفر اشاره می کرد و تقریبا با جیغ و گریه می گفت چشماش چشماش. نیلوفر هم ناگهان برگشت و به دوستش نگاه کرد و نه تنها جیغ کشید بلکه از جایش برخواست و چند قدم به عقب پرید. وقتی نیلوفر از جلوی دید من کنار رفت توانستم صورت دوستش را ببینم و دیدم که چشمانش کاملا سفید است و مثل این بود که سیاهی چشمش به سمت بالا رفته باشد. با اینکه این مسئله برایم خیلی عجیب نبود ولی جوی که در آنجا ایجاد شده بود باعث شد که من هم مثل بقیه بترسم و از جایم بپرم. انگار که ترس از پایم وارد بدنم شده بود و دلم را به آشوب انداخته بود. ولی این مسئله تازه اول ماجراهایی بود که قرار بود در آن روز رخ دهد. واقعه ای بسیار ترسناک و هراس انگیز که دلم نمی خواهد دیگر در زندگی من تکرار شود.


متاسفانه من جلسه دارم و همین الآن باید بروم. ولی قول می دهم که ادامه آن را زود بنویسم.



۱۳۹۰ شهریور ۲, چهارشنبه

ماجراهای باورنکردنی 2

داشتم می گفتم. اگر بیماری قلبی دارید و یا اگر از روح و جن و این حرف ها می ترسید این نوشته را نخوانید. اگر شب تنها هستید و خانواده شما رفته اند بیرون و یا اگر مجبور هستید از یک مکان تاریک عبور کنید و سابقه ترسیدن از آن را دارید باز هم بهتر است از خواندن این نوشته منصرف شوید. این نوشته فقط چیزی است که باید با عقل خودتان آن را بسنجید و مطمئن باشید که اگر من نوشته مشابهی را از دیگران بخوانم آن را باور نخواهم کرد و به ریش نداشته طرف خواهم خندید. این مطلب هیچ همخوانی با این وبلاگ ندارد و نه تنها مطالب مهاجرتی ندارد بلکه هیچ نکته آموزنده ای هم ندارد و جز اینکه ذهن شما را پریشان کند و یا وقت شما ر ا هدر دهد فایده دیگری ندارد.بعضی چیزها را نباید نوشت و در مورد برخی مسائل هرگز نباید صحبت کرد ولی من می خواهم این بار در مورد واقعه ای صحبت کنم که هرگز دوست نداشتم آن را با کسی در میان بگذارم. زیرا  طبیعی است که اگر شما آدم عاقل و فهمیده ای باشید این مزخرفات را باور نمی کنید و اگر ابن نوشته من را باور کنید معلوم است که انسان زودباوری هستید و باید مواظب خودتان باشید تا شیادان از شما به بهانه های واهی سوء استفاده نکنند. پس اگر دوست دارید این نوشته را فقط به عنوان یک سرگرمی بخوانید و هرگز آن را باور نکنید.

تا آنجا نوشتم که من به اتفاق نیلوفر و دوستانش به خانه مردی رفتیم که ادعا می کرد استاد کتابت القایی است و از آنجا که من در آن زمان در بین دنیاهای مختلف سیر می کردم می خواستم برای اولین بار سر از این ماجرا در بیاورم و ببینم که آیا کتابت القایی وجود واقعی دارد و یا این که یک شیاد کلاهبردار می خواهد دوست من را تیغ بزند و در خفا به ریش نداشته او بخندد. تا آنجا رسیدیم که ما وارد خانه او شدیم و نیلوفر از این که مدیوم شود سرباز زد و دوستش درخواست کرد که با مسئولیت خودش این کار را انجام دهد زیرا او می خواست هر طوری که شده با برادرش که تازه خودکشی کرده بود ارتباط برقرار کند و سوالاتی از او بپرسد. ما دور تا دور یک میز کوتاه نشسته بودیم و آن مرد هم مدتی ورد خواند و سرش را تکان داد و بعد از آن بالاخره با نارضایتی قبول کرد که دوست نیلوفر که زنی بیست و چند ساله بود مدیوم شود. آن مرد روبروی من نشسته بود و من همواره او را زیر نظر داشتم تا ببینم چه جنگولک بازی می خواهد در بیاورد که سر ما را گرم کند. آن مرد به دوست نیلوفر گفت که سعی کن عضلات بدنت را تا جایی که می توانی شل کنی و اگر دیدی که دستت گزگز می کند و یا عضله دستت می پرد اصلا نگران نشو و فقط سعی کن خودت را رها کنی و بخوابی. شوهر دوست نیلوفر هم کنار او نشسته بود و می دانست که مخالفت او هیچ تغییری بر تصمیم زنش ندارد و برای همین هیچ حرفی نمی زد و فقط مثل بز نگاه می کرد. آن مرد به دوست نیلوفر گفت حالا قلم را در دست راستت بگیر و آن را خیلی راحت روی دفتر بگذار و خودت هم سعی کن که ریلکس شوی و بخوابی. دوست نیلوفر بسیار ریزه میزه و ظریف بود و مچ دستش هم طوری بود که آدم می ترسید اگر فشاری بر آن وارد شود زود می شکند.

سپس آن مرد به بقیه ما گفت که کف دست هایتان را بر روی میز بگذارید و خودش هم یک شمع عجیبی را که بر روی میز بود روشن کرد. یک دود آبی از شمع برخواست و من همان جا احساس کردم که ممکن است در آن دود چیزی باشد که ما را دچار توهم کند چون بسیاری از افرادی که احضار روح می کنند در جلسات خودشان افراد را با مواد مختلف دچار خلسه و تعشگی می کنند تا چیزهایی را که او می گوید واقعی بپندارند و در عالم بیداری توهم بزنند. حتی ممکن است بر روی میز موادی باشد که وقتی شما کف دستتان را بر روی آن می گذارید از راه پوست جذب بدن شود و شما را دچار توهم کند. ولی اتفاقاتی که رخ داد چیزی نبود که با توهم در ارتباط باشد چون اگر تجسد می کرد ممکن بود بگویم که همه ما دچار توهم شدیم و کالبد شبح مانند روح را در آنجا دیدیم. ولی کتابت القایی و ماجراهایی که پیش آمد کمی با توهم فاصله داشت و در ضمن من پس از آن اتفاقاتی که رخ داد اصلا احساس نمی کردم که حالت غیر عادی داشته باشم و فقط مثل دیگران خیلی ترسیده بودم و نمی دانستم که چکار باید بکنم. به هر حال ما به آن شمع زل زدیم و دست هایمان را هم روی میز گذاشتیم. من خیلی دوست داشتم که بخندم و یا مسخره بازی در بیاورم ولی اصلا دلم نمی خواست که کوچک ترین بهانه ای به دست آن مرد بدهم تا بگوید که چون تو خندیدی روح نیامد و از این چرت و پرت ها. برای همین من هم مثل دیگران دست هایم را جلو آوردم و آنها را بر روی میز قرار دادم. سپس به آن شمع زل زدم و متوجه شدم که یک دود آبی رنگی از آن متصاعد می شود و پیش خود گفتم که خدا بخیر کند الآن همه ما از هوش می رویم و دست و پایمان را می بندد و لختمان می کند. بعد هم وقتی با پلیس به این آدرس بیاییم می گویند که صاحب این خانه دو سال است که خارج زندگی می کند و این خانه مدت ها است که خالی از سکنه است. به هرحال در همین فکرها بودم که ناگهان دست دوست نیلوفر تکان خورد.

همه ما ناخودآگاه نگاهمان به سمت دست نحیف دوست نیلوفر رفت که قلمی را در خود جای داده بود. من زیرچشمی نگاه کردم و دیدم که چشمهایش بسته بود ولی انگار دستش ناراحت بود و می خواست کمی آن را جابجا کند. آن مرد با دیدن تکان دستش به حرف آمد و گفت اصلا دستت را تکان نده. هیچ مقاومتی نکن و بگذار که روح برادرت وارد بدنت شود. الآن احساس می کنی که پایت سرد می شود و یک جریانی از پا وارد بدنت می شود. دوست نیلوفر معلوم بود که هنوز بیدار است چون با سر اشاره کرد که حرف های مرد را فهمیده است. سپس دوباره همه ساکت شدیم و به شمع نگاه کردیم. دوباره نیلوفر تکان خورد و اینبار حرف زد و گفت اگر روح برادرم آمد من کی باید از او سوال کنم؟ مرد گفت که تو اصلا به خواب نمی روی و وقتی که روح برادرت کنترل دستت را به دست گرفت تو بیدار می شوی و هر سوالی داری می پرسی و او توسط دست خودت جواب می دهد. من دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم و نیشم تا بناگوش باز شد. آخر خالی بندی هم باید یک طوری باشد که طرف باورش بشود. یعنی روح برادرش می آید و می رود توی دستش و سپس او می تواند از او سوال بپرسد؟ بابا دیگر فیلم تخیلی های ترسناک هم اینقدر آبدوغ خیاری نیست و یارو فکر کرده است که ما از پشت کوه آمده ایم. چند تا سرفه کردم و یک مقداری هم زیر لب غر زدم. نیلوفر با آرنج به من زد که ساکت باشم. او خیلی این قضیه را جدی گرفته بود و من در دلم به ریش نداشته همه آنها می خندیدم. ولی به هر حال یک مقداری جابجا شدم و دوباره کف دستم را روی میز گذاشتم ولی به جای نگاه کردن به شمع به صورت آن مرد نگاه می کردم و سعی می کردم از خطوط چهره اش دریابم که چه نقشه شومی در سر دارد.

ببخشید. باید بروم. فردا حتما بقیه اش را می نویسم.

۱۳۹۰ شهریور ۱, سه‌شنبه

احوالات روزانه

کارم خیلی زیاد شده است. دو تا مهمان عزیز در خانه دارم. هوا آفتابی و گرم است. شب ها خنک می شود. ببو شب ها پشت در اطاقم میو می کند. آب و غذا دارد. برای خالی نبودن عریضه میو می کند. فیلم ترسناک دیدم. فال گرفتم. یکی از مهمان هایم ترسید. فکر کرد در خانه جن پرورش می دهم. گفتم خالی بستم. باور نکرد. میگه چون خونه جن داره ارزان خریدی. بیا و درستش کن. جیغ هم کشید. همسایه ها خواب بودند. حمام طبقه بالا را شست. از سقف طبقه پایین آب آمد. قابلمه گذاشتیم زیر آب. آب رفت تو کانال بخاری. یکیشون داره میره لس آنجلس. می خواهد کار پیدا کند. گفتم درس بخوان. گفت پول ندارم. گفتم بابات میده. میگوید فشار می آورد. می گویم نمی آورد. می گوید بابام هم می گوید نمی آورد. فردا بلیط اتوبوس دارد. دیگری می ماند. می خواهد زبان بخواند. امروز باید ببرم ثبت نامش کنم. بعد هم کار کند. بعد هم درس بخواند. همکارم اطاق می خواهد. همان دختری که جای دبورا آمده. با دوست پسرش به هم زده. شاید یک اطاق را به او بدهم. ببو چاق است. تاپاله فراوان دارد. یاد می گیرد کجا بریند. بعدش خوب می شود. مهمان خانه را مرتب کرد. تخت من را هم مرتب کرد. وسایلم را چید. شام درست کرد. کفش هایم را چید. وسایل روی میز را مرتب کرد. چایی درست کرد. پرده حمام را گذاشت پشت وان. باز کف حمام خیس شد. حوله گذاشتم. خدا کند از سقف آب نچکد. آخر هفته رفتیم بیرون. رفتیم کازینو. هر چه باختیم دوباره برنده شدیم. آمدیم بیرون. دوباره رفتیم. بیست و پنج دلار مفتی غذا خوردیم. سی دلار باختیم. آمدیم بیرون. وقت چشم پزشکی دیر شد. یک وقت دیگر دادند. رفتیم سنفرانسیسکو. خیابان سرپایینی بود. همه گفتند وای. فکر کردند سقوط می کنیم. منظره زیبا بود. از دور دریا معلوم بود. هوا نیمه ابری بود. هوا پاک بود. دریا آبی بود. آدم ها شاد بودند. همه جا رنگی بود. خیابان تمیز بود. مهمان گفت چرا خیابان تمیز است؟ گفتم نمی دانم لابد تمیز می کنند. رفتیم برکلی. جلوی دریا ایستادیم. خواستیم دور بزنیم. جریمه شدیم. باید بروم دادگاه. برگه بیمه هم به نام ماشین قدیمی بود. البته بیمه دارم. ولی باید به قاضی نشان دهم. خطای رانندگی کردم. حقم بود. ای کاش جریمه می شدم. بهتر از دادگاه است. نمی دانم چه می شود. شاید برایم کلاس آموزشی بگذارند. تا دور ممنوع را یاد بگیرم. پلیس بد اخلاق نبود. می خواستم بگویم گلی به گوشه جمالت. انگلیسی آن را نمی دانستم. بی خیال شدم. از برگه دادگاه تشکر کردم. اصلا نمی دانستم چیست. فکر کردم فقط تذکر داده است. از یک پلیس جلوی خانه پرسیدم. گفت باید بروی دادگاه. حالم گرفته شد. ولی حقم بود. تجربه می شود. برای یک مهمان لپ تاپ خریدیم. برای مهمان دیگر دوربین خریدیم. حساب بانکی باز کردیم. اول گفت نمی شود. بعد به یکی زنگ زد. بعد گفت می شود. بعد شد. دیر شد. باید بروم.

ماجراهای باورنکردنی

چند روزی است که خیلی سرم شلوغ است و جلسات زیادی در سر کار داریم و چنین شد که نتوانستم مطلب جدیدی را برای شما بنویسم. انگار که تازه پس از پنج سال من را که در گوشه ای لمیده بودم کشف کرده اند و تلافی دوران آرامش را در می آورند. به هر حال الآن هم دمی را گیر آورده ام که برایتان یک چیزی بنویسم ولو چرت و پرت و پس از آن نیز باز گرفتار کار خواهم بود. چیزی که می خواهم برایتان بنویسم ممکن است کمی ترسناک باشد بنابراین اگر از نوشته های ترسناک خوشتان نمی آید و یا سن شما کمتر از هجده سال است بهتر است که از خواندن این نوشته خودداری کنید. در ضمن اضافه کنم که ممکن است این داستان واقعی نباشد و یا پیاز داغ آن را اضافه کرده باشم بنابراین من هیچگونه اطلاعاتی در مورد صحت این ماجرا به شما نمی دهم و خودتان باید عقل خودتان را قاضی کنید و چیزهایی را که با آن جور در نمی آید فقط بخوانید و سپس فراموش کنید. به آنهایی هم که به دنبال مطالب مهاجرتی هستند خواندن این نوشته را توصیه نمی کنم زیرا جز اینکه وقت آنها را تلف کند فایده دیگری ندارد. اگر معمولا کتاب می خوانید و یا کار مفید دیگری با وقت خود انجام می دهید نیز از خواندن این نوشته بی خیال شوید و آن را نخوانده رها کنید. در مجموع اگر علاف هستید و یا می خواهید اوقات فراغت خود را سپری کنید و یا اینکه  به خواندن نوشته های من معتاد شده اید با من همراه باشید تا برای شما یک ماجرایی را تعریف کنم که دیشب تازه خاطره آن برایم زنده شد.

بعضی وقت ها که آدم فیلم های ترسناک می بیند ممکن است خاطراتی در مغزش زنده شود و یا به یاد چیزهایی بیفتد که دیگران تعریف کرده اند و اگر شما در یک خانه بزرگ و چوبی تنها باشید ممکن است که حتی سایه های مختلف به شکل و شمایل روح در بیایند و شما را بترسانند. وقتی که همه جا تاریک است و ذهن شما آمادگی دیدن چیزهای ترسناک را دارد طبیعی است که شما دچار توهم دیدن اشباح می شوید و هر سایه روشنی را که می جنبد به شکل های ترسناکی برای خودتان مجسم می کنید. البته من از دزد و دیوانه زنجیری و سگ هار بیشتر از روح و جن می ترسم چون احتمال آسیب دیدن از گزینه های واقعی به مراتب بیشتر از گزینه های خیالی است. ولی داستانی که من می خواهم برای شما تعریف کنم مربوط به سال ها پیش می شود که من عاشق احضار روح و یا دیدن چیزهای عجیب و غریب بودم. برای همین به هر گوشه ای که خبری از کارهای روحی بود سرک می کشیدم و کتاب های مختلفی را که در این زمینه وجود داشت می خواندم. البته من هرگز به وجود روح اعتقادی پیدا نکردم و حتی چیزهای مختلفی را هم که می دیدم باعث نشد که من به وجود روح یقین پیدا کنم چون من اصولا آدمی نیستم که به هر چیزی به این سادگی ها معتقد شوم. شروع علاقه مندی من به مباحث فرا طبیعی از زمانی آغاز شد که یک نفر من را صدا زد و جان من را نجات داد. آن زمان جنگ بود  و من هم مثل هزاران نفر آدم دیگری که در شهر تهران زندگی می کردند به انفجارهای روزانه و فرود موشک ها عادت کرده بودم. آن زمان شب ها خاموشی بود و ما همیشه برای روشنایی از شمع استفاده می کردیم. زمانی که مادرم نبود من تفاله شمع  ها را جمع می کردم و آنها را در ملاقه داغ می کردم و یک نخ را هم از لبه فرش می کندم و آن را در قالب مقوایی می گذاشتم و روی آن شمع داغ می ریختم تا به خیال خودم شمع درست کنم تا در خرید آن صرفه جویی شود. ولی مادرم به شدت از این کار من بدش می آمد چون هم فرش را خراب می کردم و هم پول گاز زیاد می شد و اصلا کار معقولی نبود ولی من همچنان به کار تولیدی خودم ادامه می دادم و فقط دو کلمه حرف حساب می توانست من را از این کار منصرف کند.

یک روز که داشتم در آشپزخانه شمع تولید می کردم در یک دستم ملاقه با پارافین مذاب بود و در دست دیگرم هم قالب شمع و ناگهان صدایی را شنیدم که کاملا واضح من را صدا می کرد. معمولا آن ساعت مادرم به خانه نمی آمد ولی آن صدا آنقدر برایم زنده و مشخص بود که فکر کردم مادرم زود به خانه آمده است و من را صدا می زند تا کمک کنم وسایلی را که خریده است به داخل خانه بیاورم. در یک چشم به هم زدن ملاقه پارافین و قالب را به زیر کابینت پرت کردم و هم زمان با خاموش کردن گاز با آخرین سرعت از آشپزخانه به بیرون دویدم زیرا می دانستم که اگر مادرم متوجه شود که من چکار می کنم حسابم با کرام الکاتبین است و این زمان برای او بهترین فرصت است که من را در حال ارتکاب جرم غافلگیر کند و دو کلمه حرف حساب با من بزند. برای همین با آخرین قدرت و بدون تلف کردن ثانیه ای به بیرون از آشپزخانه پریدم و به محض اینکه پایم را از آنجا بیرون گذاشتم سقف آشپزخانه پشت سرم به طور کامل خراب شد و تمام آن به زیر آوار رفت. هنوز گمان می کردم که مادرم پشت در است و برای صدا کردن او به بیرون رفتم ولی کسی آنجا نبود. آن خانه بسیار قدیمی بود و سقف آشپزخانه که فرود آمده بود مخلوطی از کاهگل و چوب بسیار سنگین بود و اگر آنجا مانده بودم بعید به نظر می رسید که سالم بمانم. به هر حال این موضوع همان داستانی نیست که من می خواهم برایتان تعریف کنم و  این خاطره را فقط برای این تعریف کردم که بگویم آن اتفاق سبب شد که من به موضوعات غیر طبیعی و روحی بسیار علاقه مند شوم و برای کشف آن کتاب بخوانم و به محفل های مختلف سرک بکشم. ولی داستانی که می خواهم برایتان بگویم مربوط می شود به هفت سال پس از این ماجرا و من در آن مدت دوستانی پیدا کرده بودم که همه ما علاقه مشترکی در زمینه احضار روح و یا تجسد داشتیم و به عنوان سرگرمی آن را دنبال می کردیم.

یکی از دوستان من نیلوفر بود که شخصیت و ظاهر بسیار ترسناکی داشت و اگر او را می دیدید با چشمان زاغ و دماغ درازش شما را به یاد جادوگرهایی می انداخت که در فیلم های کارتونی دیده بودید. یک بار او به من گفت که یک فردی را توسط دوستش پیدا کرده است که می تواند کتابت القایی کند و قرار است که با دوستش و شوهر او به آنجا بروند. من را هم دعوت کردند که به عنوان کارشناس مسائل روحی کار او را ببینم و ارزیابی کنم که آیا حقه ای در کار است و یا اینکه آن فرد واقعا می تواند چنین کاری را انجام دهد. کتابت القایی یک اصطلاح روح بازی است که در آن روح به جسم مدیوم می رود و توسط قلمی که در دست مدیوم است جواب سوال هایی که از او می پرسند را بر روی کاغذ می نویسد. من به جلسات زیادی رفته بودم که در آن کارهای مختلفی از جمله تجسد انجام می شد ولی این اولین باری بود که می خواستم به یک جلسه کتابت القایی بروم. آن روز جمعه بود و من بچه ها را طبق قرار در پیچ شمیران ملاقات کردم و با هم به طبقه دوم خانه ای رفتیم که به نظر می آمد قدیمی باشد. از آنجایی که دوست نیلوفر قرار بود برای انجام این کار به آن مرد پول بدهد من بسیار به او مشکوک بودم و  از قبل به آنها گفتم که طرف شیاد و کلاهبردار است و برای اینکه پول بگیرد می خواهد سر شما را شیره  بمالد. وقتی در خانه را باز کردند مردی را دیدم که اصلا شبیه دراویش نبود و به قیافه اش می آمد که شارلاتان باشد برای همین من از همان اول قیافه عبوسی به خودم گرفتم و فقط می خواستم که زودتر کارش تمام شود و به خانه برگردم. در آن خانه یک مرد و یک زن دیگر هم بودند که ظاهرا آنها هم برای دیدن این جلسه به او پول داده بودند. بر خلاف بقیه شیادان در خانه این مرد هیچ نشان و علامتی از چیزهای عجیب و غریب نبود در حالی که معمولا این افراد سعی می کنند فضای خانه را طوری تزئین کنند تا ذهنیت افراد برای کارهای عجیب و غریب آماده شود.

من اولین بار بود که دوست نیلوفر و شوهرش را می دیدم و یکی از عزیزانش تازه مرده بود و او می خواست که روح او را احضار کند و با او حرف بزند. آن مرد و زن غریبه هم که آنجا بودند ظاهرا می خواستند با کسی از مردگانشان ارتباط بر قرار کنند ولی در آن جلسه اتفاق بسیار ترسناکی رخ داد که هرگز نوبت به آنها نرسید. ماجرا از اینجا آغاز شد که همه ما بر روی زمین به صورت یک دایره نشستیم و یک میز کوچک و کوتاه نیز در وسط قرار گرفته بود. یک دفتر صد برگ و یک خودکار نیز بر روی میز قرار داشت تا آن فردی که قرار بود یک روح به بدنش منتقل شود بتواند توسط آن قلم چیزهایی را بنویسد. من هم در  کنار نیلوفر نشسته بودم و سمت چپ من هم آن زن و شوهر غریبه نشسته بودند. می خواستم تقریبا روبروی آن مرد کلاهبردار باشم تا بتوانم تمام حرکت های او را زیر نظر بگیرم و یا اینکه بتوانم مچ او را در حین شیره مالیدن بر سر آدم های ساده لوح و زودباور بگیرم. حتی هنوز هم اعتقاد دارم که فقط آدم های ساده لوح و زودباور این چیزها را باور می کنند. به هرحال همه ما نشستیم و آن آدم شروع کرد به خواندن وردهای مختلف و در حالی که چشمانش را بسته بود سرش را به اطراف می گرداند. من یک لبخند بر گوشه لبانم نقش بسته بود و زیر چشمی به اطرافیانم نگاه می کردم و دیدن چهره هراسان آنها برایم خنده دار و مسخره بود و پیش خودم فکر می کردم که چقدر آدم باید ابله باشد که چنین مزخرفاتی را باور کند. البته من به موجودات فراطبیعی اعتقاد داشتم ولی هرگز باورم نمی شد که چیزی به نام روح یک مرده وجود داشته باشد و بتواند به جسم یک نفر دیگر منتقل شوند. حتی الآن هم که این ماجرا را برای شما می نویسم چنین اعتقادی را ندارم و مطمئن هستم که برای آن واقعه بسیار ترسناکی که در آن روز اتفاق افتاد یک دلیل علمی و منطقی وجود دارد حتی اگر هنوز علم بشری نتوانسته است آن را کشف کند.

گمان کنم حدود پانزده دقیقه آن مرد اراجیف خواند و سرش را تکان داد و من هم که دیگر خسته شده بودم خمیازه می کشیدم و خودم را جابجا می کردم. بقیه کسانی که به دور آن میز نشسته بودند محو تماشای آن مرد و کارهای عجیب و غریب او شده بودند و از ترسشان حتی نمی توانستند آب دهانشان را قورت بدهند. بالاخره آن مرد به حرکات بی معنی خودش پایان داد و شروع به حرف زدن کرد و گفت که برای این کار اول باید یک فرد مناسب را در جمع پیدا کند. من در دلم گفتم خدا کند که من را انتخاب کند چون می توانم همه آنها را سر کار بگذارم و بر روی کاغذ جواب هایی را بنویسم که دلم خنک شود و مثلا داشتم فکر می کردم که اگر آن مرد از روح سوال کنند که اسمت چیست می نویسم به تو چه مردیکه شیاد کلاهبردار! خلاصه در همین فکرها بودم که آن مرد پس از یک وارسی کلی به نیلوفر اشاره کرد و به او گفت که او برای این کار مناسب ترین فرد است و باید مدیوم شود تا روح به بدن او برود و مراسم کتابت القایی اجرا شود. نیلوفر با اینکه خودش روح باز بود ولی آن روز ترسیده بود و گفت که من نمی خواهم مدیوم شوم و فقط می خواهم نگاه کنم چون دوست ندارم که یک روح دیگر وارد بدنم شود و کنترل آن را به دست خودش بگیرد. آن مرد دوباره یک نگاهی به همه انداخت و وقتی که من را نگاه می کرد یک ابرویم را بالا انداختم که خیلی مدیوم به نظر برسم و من را انتخاب کند ولی نگاه او از من عبور کرد و متوجه استعداد مدیومی عظیم من نشد. دوباره آن مرد گفت که فرد مناسب دیگری در این جمع وجود ندارد و فقط نیلوفر می تواند برای کتابت القایی مدیوم شود. نیلوفر دوباره انکار کرد و گفت که نمی خواهد این کار را بکند. در این هنگام دوست نیلوفر گفت که آماده است تا مدیوم شود ولی آن مرد قبول نکرد و گفت چون شرایط این کار را ندارد ممکن است خطرناک باشد و به او آسیبی برسد.

وقتی که من کلمه خطرناک را شنیدم در دل خودم خندیدم و پیش خودم گفتم که ای بابا من خودم این کاره هستم و جماعتی را سر کار می گذارم حالا این مردیکه قلچماق فکر کرده چهارتا هالو گیر آورده است و دارد با این کلمات سر ما را شیره می مالد. به هر حال نیلوفر که حاضر نمی شد این کار را بکند و بقیه هم که مناسب نبودند و آخر سر هم یک پولی از آن بدبخت ها می گرفت و همه را روانه می کرد. ولی دوست نیلوفر قصد نداشت که دست خالی از آن مجلس بیرون برود و اصرار می کرد که می خواهد با روح برادرش که دو هفته پیش خودکشی کرده بود ارتباط برقرار کند و بداند که چرا او این کار را کرده است. آن مرد هم زیر بار نمی رفت و می گفت که برایش مسئولیت دارد ولی دوست نیلوفر می گفت که تمام مسئولیتش به گردن خود من است و شما اصلا نگران هیچ چیزی نباشید چون برادرم من را خیلی دوست داشت و محال است که روح او به من کوچک ترین آسیبی برساند. سرانجام آن مرد با اکراه پذیرفت که دوست نیلوفر مدیوم شود و او هم روح برادرش را احضار کند و همین مسئله باعث شد که من در دقایق بعدی ترسناک ترین صحنه هایی را ببینم که هرگز انتظار مواجه شدن با آن را نداشتم. الآن که شما دارید این نوشته ها را می خوانید ممکن است که شب باشد و شما تنها باشید. سکوت همه جا را فرا گرفته است و شما گمان می کنید که در آن اطاق تنها هستید و اصلا به ذهنتان هم نمی رسد که ممکن است موجوداتی ناشناخته بسیار به شما نزدیک باشند. یعنی اگر آدم عاقلی باشید و منطقی فکر کنید اصلا به موجودات عجیب و غریب اعتقادی ندارید و از ترس پایتان را بالا نمی کشید که مبادا یک بختک قوزک پای شما را گاز بگیرد و یا یک دست اسرار آمیز از زیر مبل و یا زیر میز مچ پای شما را بگیرد و آن را ول نکند.

راستش همین الآن باید بروم ولی قول می دهم که در اولین فرصت ادامه این ماجرا را برای شما بنویسم.

۱۳۹۰ مرداد ۲۵, سه‌شنبه

دوستان من قبل از امریکا

دیروز یکی از دوستانم زنگ زد که در یکی از شهرهای شمالی ایران زندگی می کند. او پس از اینکه سالها پیش درگیر یک جریان کلاهبرداری شد, مجبور شد که با خانواده اش به یکی از شهرهای شمال فراری شود و الآن که مشکلاتش تا حدودی حل شده است همان جا زندگی می کند و دیگر به تهران بر نگشته است. یک مغازه کوچک کامپیوتری دارد و با دوچرخه می رود سر کارش و بر می گردد. بیشتر دوستان صمیمی من کلاهبردار از آب در آمدند به غیر از دو نفر که یکی از آنها اسکیزوفرنی گرفت و دیگری در کانادا به مدارج بالای علمی رسید و در یک شرکت بزرگ کار می کند. یکی از دوستان صمیمی من که مهندس سازه بود سال ها پیش به امریکا آمد و هیچکس خبر نداشت که او می خواهد به امریکا برود حتی من که دوست نزدیکش بودم هم چیزی از این ماجرا نمی دانستم. قبل از رفتنش هم یک پول قلمبه از شرکتی که در آن کار می کرد به حساب خودش منتقل کرد و روانه امریکا شد. یکی دیگر از دوستان نزدیک من هم که قبلا در ماجرای جن گیری در موردش صحبت کردم قاچاقچی دارو بود و چون در بیمارستانها آشنا داشت با پرداخت پول داروهای سهمیه ای را از آنجا می گرفت و در بازار آزاد و داروخانه ها می فروخت. اطلاعات دارویی و پزشکی او فوق العاده بود و اگر این استعداد را به جای قاچاق در راه درس خواندن سپری می کرد حتما پزشک  و یا داروساز ماهری می شد. او از همسر خود فرزندی نداشت ولی از همسر دوم خود یک پسر داشت و آخرین بار که از زنش سراغش را گرفتم در حال طلاق گرفتن بودند و یک جورهایی هم فراری بود. حالا نمی دانم که به خاطر مهریه فراری شده بود و یا به خاطر قاچاق دارو گیر افتاده بود. با آن دوستم که اسکیزوفرنی گرفت در همان روز اول دانشگاه آشنا شدم و از آن به بعد همیشه با هم بودیم و درس می خواندیم. او عاشق یک دختر در دانشگاه شده بود که چندین سر و گردن از او بالاتر بود و هرچقدر که ما می گفتیم به خرجش نمی رفت تا اینکه عاقبت سیمهای مغزش قاطی کرد و به روغن سوزی افتاد. از آنجایی که من خودم در آن زمان در کار روح و روان بودم خیلی سعی کردم که یک جوری او را مثل روز اولش درست کنم ولی افاقه نکرد و مجبور شدم که او را به روانپزشک ببرم. دکتر تا او را دید به من گفت که او وضعش بدتر از این حرف ها است و احتمالا این بیماری در خانواده او ارثی است و بعد هم او را بست به دوا و درمان.


من قبل از اینکه او را به دکتر ببرم اعتقاد داشتم که او افسردگی گرفته و مانیک شده است چون علائمی که در اوج بلبلی از خودش نشان می داد شبیه علائم مانیا بود و مثلا می گفت که همسایه ها در گوش او جیغ می کشند و یا گوینده اخبار تلویزیون دارد مثل تلویزیون سه بعدی از آن می آید بیرون. اولین علامتی که باعث شد من به سلامت روان او شک کنم این بود که یک روز سر کلاس درس حاضر نشد و این برای من عجیب بود چون او بچه درس خوانی بود و نمره هایش هم خیلی خوب بود و محال بود که از کلاس غیبت کند. آن روز وسط کلاس فیزیک دیدم که او در زد و وارد اطاق شد و یک جعبه شیرینی هم دستش است و پدر او هم که یک کارگر بازار بود را هم دیدم که پشت در ایستاده است و بسیار نگران از لای در به داخل کلاس نگاه می کند و به دنبال یک نفر می گردد. استاد فیزیک ما که دکتر عکاشه بود از او پرسید که چه خبر است و این شیرینی برای چه است و او گفت آقا این شیرینی به خاطر ازدواج من است. همه بچه ها خندیدند و خوشحالی کردند و او هم شیرینی را بین بچه ها پخش کرد و البته آن دختر هم که اصلا روحش از همه جا بی خبر بود شیرینی را برداشت و با خنده خورد. وقتی به من رسید گفتم علی چکار داری می کنی؟ این مسخره بازی ها چیه؟ او که از قیافه اش معلوم بود بلبلی می زند گفت خوب مگه چیه دارم برای ازدواجم شیرینی میدهم. بعد عکاشه از او پرسید خوب حالا به سلامتی با کی ازدواج کردی؟ او هم کم نگذاشت و با انگشت آن دختر را نشان داد و بلند گفت با نازی. البته الآن اسم مستعار آن دختر را می گویم ولی خوب بی شباهت به اسم خودش هم نیست. من نازی را از چند سال قبل می شناختم چون آن دوست نزدیکم که گفتم بعدها کلاهبردار شد و به امریکا رفت چند سال از من بزرگ تر بود و بچه بسیار درس خوانی هم بود و وقتی که در دانشگاه درس می خواند به نازی ریاضیات درس می داد و او هم پس از مدتی عاشق نازی شد و تا مدت ها به حالت نامزد با همدیگر رفت و آمد می کردند. در واقع همه ما بچه محل بودیم و می دانستیم که خانواده نازی از همه ما سر است و خود او هم دختر زیبایی بود و در دانشگاه ما همه مبهوت او بودند. آن دوست کلاهبردارم تا مدت ها از من می خواست که از نازی در دانشگاه برای او خبر ببرم و بگویم که با چه کسی رفت و آمد می کند. البته من پس از مدت کوتاهی از این کار استعفا دادم چون کار پر مشغله ای بود و من هم حوصله این کارها را نداشتم.


علی هم در واقع از همین ماجرای خبررسانی من توجهش به آن دختر جلب شد و حالا فکرش را بکنید که پس از قاط زدن در وسط کلاس فیزیک آمده بود و شیرینی پخش کرد و اعلام کرد که با نازی ازدواج کرده است. من همان جا از جای خود پاشدم و او را با خودم از کلاس به بیرون بردم و گفتم اصلا معلوم هست چکار می کنی؟ این چرت و پرت ها دیگر چیست که در کلاس گفتی؟ پدرش که مرد بسیار ساده و زحمتکشی بود به من التماس می کرد که پسرم دارد از دستم می رود تو را خدا برو به آن دختر بگو بیاید بیرون که من با او حرف بزنم و برویم خواستگاری. من گفتم آخر پدر جان آن دختر اصلا به درد علی نمی خورد و روحش هم از این ماجرا خبر ندارد. وقتی من داشتم با پدر علی حرف می زدم دیدم که نازی از کلاس آمد بیرون و در حالی که صورتش از شدت عصبانیت کبود شده بود یک نگاه غضب آلودی به همه ما کرد و رفت. من به پدر علی گفتم شما نگران نباشید من خودم این مسئله را رفع و رجوع می کنم. پدر علی که تقریبا گریه می کرد به پسرش اشاره کرد و گفت آخر نگاه کن این دختر فلان فلان شده چه به سر پسر دست گل من آورده است؟ من به علی نگاه کردم و دیدم که به زاویه بین دیوار و سقف راهرو زل زده است و از لبخندش معلوم بود که دارد تصور می کند عروس خانم به او جواب مثبت داده است. خلاصه این که سرتان را درد نیاورم من تا مدت ها به همراه علی به پیش پزشک می رفتم ولی داروهایی که به او می خوراندند آنقدر قوی بود که او همیشه می خوابید و اصلا نمی توانست حواس خودش را جمع کند. شاید باورتان نشود ولی پس از گذشت بیست سال هنوز هم لااقل سالی یک بار به من زنگ می زند و حتی دو بار هم وقتی به امریکا آمدم با من صحبت کرد. به نظر می آید حالش خیلی بهتر شده است و یک بقالی باز کرده است. آخرین بار که او را دیدم موهایش ریخته بود و چاق شده بود و اگر با هم می رفتیم بیرون همه گمان می کردند که او پدر من است.


خلاصه اینکه ننه زمان خیلی زود می گذرد. البته من هم شاید استعداد کلاهبردار شدن را داشتم ولی موقعیتی برایم پیش نیامد و از روی ناچاری در همان صراط مستقیم خودمان ماندم. ولی خوب در عوض تا دلتان بخواهد در زمینه برداشته شدن کلاهم استعداد داشتم. یک ببوی کامل که هر کسی هر چه می گفت مثل ببوی گلابی خودم او را نگاه می کردم و سرم را به نشانه تاکید تکان می دادم. شاید هم برای همین بیشتر دوستانم کلاهبردار بودند و اگر کسی دم دستشان نبود که کلاه او را بردارند کلاه من را بر می داشتند و من هم از اینکه منت نهاده و کلاه من را برداشته اند از آنها تشکر می کردم و به این طریق پیوند دوستی ما هر لحظه قوی تر و قوی تر می شد. راستی گفتم ببو یاد ببو گلابی افتادم که مبل جلوی تلویزیون من را صاحب شده است و دیگر به من اجازه نمی دهد که آنجا بنشینم. البته من هم تا او از آنجا بلند شود زود می دوم و آنجا را اشغال می کنم ولی او کلاسش بالاتر از این است که با من درگیر شود و برای همین قهر می کند و دوباره کونش را به سمت من بر می گرداند. یکی از کارهای جالبی که می کند این است که مثل راسو بر روی دو پایش می ایستد و در حالی که دستهایش از جلو آویزان است مثل موش خرما به جلویش زل می زند. هنوز نتوانستم از این حرکت او عکس بگیرم ولی واقعا بامزه است و من خودم تا حالا ندیده بودم که گربه اینطوری کونش را زمین بگذارد و صاف بایستد. شاید چون چاق است این کار برای او راحت تر از گربه های دیگر باشد.


من رفتم.

۱۳۹۰ مرداد ۲۱, جمعه

لیزیک چشم و غذای ببو

بالاخره برای لیزیک چشمم از دکتر وقت گرفتم. البته این دفعه فقط چشمم را آزمایش می کند که ببینم به درد این کار می خورد یا خیر و احتمالا بعدش برای عمل لیزیک به من وقت می دهد. فکر کنم از اوایل دوران راهنمایی بود که متوجه ضعیف بودن بینایی خود شدم و از آن زمان تا به حال عینک از چشمانم جدا نشده است. البته در این سالیان دراز به آن عادت کرده ام ولی از طرف دیگر داشتن عینک مشکلاتی را به همراه دارد که دیگر از آن خسته شده ام. مثلا وقتی که آدم به استخر می رود درست و حسابی هیچ جایی را نمی بیند. حالا زمانی که ایران بودم نیازی به دیدن اطراف وجود نداشت ولی در امریکا وقتی آدم به استخر می رود ممکن است که به قوه بینایی خودش بدجوری نیاز پیدا کند. یا مثلا وقتی به شهربازی می روم و سوار این قطارهای هوایی می شوم که در هوا معلق می شوند مجبورم عینک خودم را در بیاورم و دیگر هیچ چیزی را درست و حسابی نمی بینم. یا حتی وقتی که در خانه دوش می گیرم نمی توانم وان حمام را خوب تمیز کنم چون عینک به چشمم نیست و همه چیز را کدر می بینم. به هر حال وقت آن رسیده است که به چشم و چال خودم برسم چون گمان کنم که نمره چشمم از شماره عینکنم ضعیف تر باشد و هنوز در این پنج سالی که به امریکا آمده ام به چشم پزشکی نرفته ام. یک حساب بانکی هم دارم که حدود سه هزار و پانصد دلار در آن تل انبار شده است و فقط می توانم آن را در راه پزشکی خرج کنم. احتمالا اگر کمی روی آن مبلغ بگذارم برای عمل چشم من افاقه می کند. یک روش جدید آمده است که به صورت موجی قرنیه چشم را اصلاح می کند و در ویدیوهایی که در موردش دیدم نشان می داد که مثلا در شب وقتی نور چراغ کامیون به چشم آدم می خورد پخش نمی شود و دید آدم را کور نمی کند. به هرحال تکنولوژی دارد پیشرف می کند و آدم باید تا جایی که می شود از آن استفاده کند. فقط حیف که هنوز نمی توانند دوربین در چشم آدم کار بگذارند اگرنه سفارش می دادم که یک لنز با چند برابر بزرگنمایی در چشمم کار بگذارند تا هر زمانی که نیاز باشد بر روی سوژه مورد نظرتمرکز کنم و تصویر آن را چند برابر بزرگ تر ببینم. البته یک گزینه کوچک نمایی هم بد نیست چون بعضی وقت ها آدم در امریکا هیکل های گنده و نخراشیده ای را می بیند که برای اینکه در تصویر چشممان جا بگیرند باید آن را چند برابر کوچک کنیم.

اگر از حال ببو بپرسید او هم خوب است و ملالی ندارد جز دوری شما. این ببوی من یک پدر سوخته ای است که دومی ندارد و در همین ده روزی که پیش من است یاد گرفته است که چگونه دل من را برباید و هر کاری را که دوست دارد انجام دهد. به نظر می آید که خیلی از نظر عاطفی به من وابسته شده است و شب ها هر چند ساعت یک بار من را از خواب بیدار می کند تا او را ناز کنم. ولی بعضی وقت ها هم اصلا دوست ندارد که او را ناز کنم مخصوصا زمانی که در بالای پشتی مبل  خودش را قمبل می کند و به گنجشک هایی که در پشت پنجره اطاق جولان می دهند زل می زند. آن وفت اگر سرش را ناز کنم دنده عقب می رود تا خودش را از دست من رها کند و من هم ویرم می گیرد که هر طوری که شده است او را گیر بیاورم و فشار دهم و اینطوری فرار و تعقیب در خانه آغاز می شود. یک بار که خیلی از دست من عاصی شده بود و در یک گوشه گیر افتاده بود یک وق گنده سر داد که مثلا من از او بترسم. من هم سرم را به کله او نزدیک کردم و یک نعره غول آسا کشیدم که موهای سرش سیخ شد و چشمانش را از ترس بست. این کار را کردم که حساب کار دستش بیاید که اگر من غرش نمی کنم به دلیل این نیست که بلد نیستم! البته ده دقیقه بعد خودش دوباره می آید و کله اش را به دستم می مالد که نازش کنم و من هم دوباره قربان و صدقه اش می روم. روزهای اول خیلی با یکدیگر رودربایستی داشتیم ولی الآن دیگر یخمان آب شده است و رویمان هم به یکدیگر باز شده است. شب ها می آید و در یک گوشه تخت من می خوابد ولی من اغلب متوجه حضور او نمی شوم و او را در زمان تغییر جهت خواب به اطراف شوت می کنم و از صدای وق زدن او متوجه می شوم که ظاهرا تا قبل از شنیدن این صدا همین اطراف خوابیده بوده است. مشکل دیگری که با او دارم این است که خیلی در خوردن غذا ناز می کند. دیروز یک کنسرو ماهی باز کردم و مقداری برایش در یک بشقاب کوچک ریختم و جلویش گذاشتم ولی کمی بو کرد و سپس کونش را به سمت من برگرداند. من هم گفتم به درک که نمی خوری و خودم همه کنسرو را خوردم و کلی هم ملچ و ملوچ کردم تا اشتهایش باز شود ولی افاقه نکرد و اصلا لب به آن ماهی نزد. در ضمن بشقاب غذایش هم باید کاملا تمیز باشد اگرنه اصلا به سمت آن هم نمی رود. دیگر در زندگی نوکری نکرده بودم که آن را هم دارم تجربه می کنم. ولی آنقدر پدرسوخته و قمبلی است که آدم از سرویس دادن به او لذت می برد.

چند روز پیش رفته بودم خرید و یک کالباس خیلی خوشمزه و گران برای خودم خریدم که لایش پسته و سبزیجات دارد و در آنجا یک مرتبه به یاد ببو افتادم و به خودم گفتم که یک کالباس معمولی را هم برای او بخرم که بعضی وقت ها یک تنوعی در غذایش ایجاد شود. به آن کالباس که اصلا لب نزد ولی کالباس گرانی که برای خودم خریده بودم را خورد و از آن خوشش آمد. حالا من خودم آن کالباس ارزان را می خورم و آن کالباس خوشمزه را برای او نگه داشتم. یک بسته خوراکی هم برای او خریده بودم که در قسمت وسایل گربه فروشی فروشگاه بود و بر روی پاکت آن نوشته بود که تمام گربه ها عاشق آن هستند و نمی توانند در برابر خوردن آن از خودشان مقاومت نشان بدهند. ولی وقتی یک دانه از آن گردالی ها را از پاکت در آوردم و جلوی دماغ ببو گرفتم و گفتم بخور قربونت بشم چنان نگاهی به من انداخت که انگار بگوید آخر تو خجالت نمی کشی با این هیکل گنده ات این آشغال ها را برای من می آوری که بخورم! و بعد هم پشت چشم نازک کرد و سرش را به یک سمت دیگر برگرداند. حالا من هم آن را یواشکی قاطی غذایش می کنم که لااقل بخورد و حرام نشود و این دفعه دیدم که لطف کرد و چند تا از آنها را هم همراه با غذایش خورد. بیچاره گربه هایی که من در ایران داشتم اگر پوست خربزه هم در جلویشان می انداختم روی هوا می قاپیدند و سر خوردن آن با دیگر گربه های محله دعوا می کردند. کالباس که دیگر یکی از آرزوهای آنها بود و من هر زمانی که یک تکه کالباس گیر می آوردم و به آنها می دادم در مقابل من سجده شکرگزاری به جای می آوردند.

من باید بروم چون کار دارم.

۱۳۹۰ مرداد ۲۰, پنجشنبه

شرایط بد اقتصادی در امریکا

من هر چیزی که در مورد مشکلات اقتصادی امریکا می دانم همان چیزهایی است که از اخبار می شنوم و یا دیگران می گویند اگرنه دروغ چرا من خودم اصلا هیچ مشکلی در اقتصاد احساس نکردم. شاید به خاطر این باشد که الآن من از قشر مرفه بی درد هستم و مشکل اقتصادی بر من اثری نداشته است. تازه مشکل اقتصادی امریکا شرایط بهتری را هم برای من فراهم کرده است  چون قیمت خانه ها به شدت پایین آمد و حتی من هم که در هفت آسمان یک ستاره نداشتم توانستم که یک خانه بخرم. من فکر می کنم که همه چیز فقط به داشتن یک شغل بستگی دارد و اگر یک نفر در امریکا کار داشته باشد شرایط اقتصادی برایش خوب است اگرنه حتی در اوج شکوفایی اقتصاد امریکا هم اگر کسی بی کار باشد شرایط بهتری از شرایط فعلی نخواهد داشت. البته من کسادی اقتصاد امریکا را توانستم در زندگی اطرافیان خودم احساس کنم مثلا همخانه سابق من یک مغازه داشت که در آن تنبان زنانه و شرت و کرست و موی مصنوعی و لباس های هالوین و بالمشکه و این جور چیزها می فروخت ولی کم کم مشتریانش به شدت کم شدند چون مردم پول اضافی برای خرید و یا اجاره این جور چیزها نداشتند و او دیگر نتوانست اجاره مغازه خودش را هم در بیاورد و آنجا را از دست داد و چون درآمدی نداشت نتوانست اقساط خانه اش را بپردازد و حالا خانه اش را هم دارد از دست می دهد. از طرف دیگر قیمت خانه اش هم از یک میلیون و پانصد هزار دلار به پانصد هزار دلار افت کرده است و او تقریبا همین مقدار به بانک بدهکار است. یعنی اینکه دیگر باید کف بزند و از دار دنیا چیزی برایش باقی نمی ماند و ممکن است که حتی بی خانمان شود. یکی از دوستانم هم که در سنفرانسیسکو زندگی می کند به خاطر شرایط بد اقتصادی کار خودش را از دست داد. او چهل سال است که در امریکا زندگی می کند و خانمش هم امریکایی است ولی با این حال شرایط بسیار دشواری را در چند سال گذشته سپری کردند. تنها شانسی که آوردند این بود که خانمش کارش را از دست نداد. یکی دیگر از دوستانم هم مهندس راه و ساختمان است و او از بچگی در امریکا بزرگ شده است و بیست و پنج سال سابقه کار در امریکا را دارد ولی شرکتی که او در آن کار می کرد ورشکست شده است و الآن حدود یک سال است که او در به در دارد به دنبال کار می گردد و هنوز نتوانسته است کاری پیدا کند. او یک خانه در لاس وگاس داشت که آن را از دست داد و الآن دیگر پس اندازش هم دارد تمام می شود. با اینکه خانمش که فنلاندی است کار می کند ولی چون بچه دارند مخارجشان نمی گذرد و مجبور شدند که پس انداز خودشان را خرج کنند. چند وقت پیش به من می گفت که اگر نتواند کاری پیدا کند دیگر از عهده پرداخت اجاره خانه شان هم بر نخواهند آمد و باید از این ایالت به یک جای ارزان تری کوچ کنند. دوست امریکایی دیگرم که در واقع معلم گیتارم بود نیز به خاطر کم شدن شاگردانش مجبور شد که اطاقش را تحویل بدهد و شب ها در همان استودیوی خود بخوابد و آن طوری که من خبر دارم دیگر حتی نمی تواند هزینه اجاره استودیو و مخارج ماهیانه خودش را هم در بیاورد.

بقیه دوستانم که همکار من هستند وضعشان بد نیست چون کار دارند و از پس مخارج خودشان بر می آیند. خوب من زمانی  به امریکا آمدم که هنوز اوضاع اقتصادی درام نشده بود و شرکت های زیادی تازه شروع به کار می کردند که احتیاج به نیرو داشتند ولی با وخامت اوضاع اقتصادی تمام آن شرکت ها یکی پس از دیگری ورشکسته شدند و بار و بندیلشان را جمع کردند. بسیاری از مدیر عاملان آن شرکت های کوچک الآن اگر شانس آورده باشند در حال کار کردن برای یک شرکت دیگر هستند. شرایط بد اقتصادی برای من فقط این است که وقتی یکی از دوستانم زنگ می زند و پیغام می گذارد که با من کار واجب دارد شصتم خبردار می شود که حتما التماس دعا دارد و سعی می کنم کمی دیرتر جوابش را بدهم تا بلکه در این مدت کوتاه اموراتش از راه دیگری برآورده شده باشد. البته من تا حدودی به برخی از دوستانم کمک مالی کرده ام ولی واقعیت این است که مشکلات آنها به حدی است که ده تای من هم از عهده حل کردن آن بر نمی آید و فقط خودم را به دردسر می اندازم. مثلا همخانه قدیمی من دارد خانه اش را از دست می دهد و درآمدی هم ندارد و تنها کاری که من می توانم بکنم این است که مثلا یک روز او و دخترش را به پارک بازی ببرم و مخارج آنها را هم در آن روز بدهم اگرنه مشکلات روزمره او بیش از آن چیزی است که به قد و قواره من بخورد. ولی اگر در مجموع با کسی در تماس نباشم اصلا متوجه اوضاع بد اقتصادی نمی شوم چون قیمت اجناس و درآمد هیچ فرقی با سابق ندارد و همه چیز برای من مثل قبل از این شرایط بد اقتصادی است.

یکی دیگر از مواردی که ممکن است من را به یاد شرایط نامساعد اقتصادی بیندازد کسانی هستند که تازه به امریکا مهاجرت می کنند و به دنبال پیدا کردن یک کار برای خوشان هستند.  بیشتر آنها نیاز به زمان دارند که با محیط امریکا آشنا شوند و زبان انگلیسی را در حد متوسط یاد بگیرند و پیدا نشدن کار برای آنها هیچ ربطی به شرایط بد اقتصادی ندارد چون اگر شرایط اقتصادی امریکا گل و بلبل هم باشد کسی به یک فرد تازه مهاجر که هیچ تخصص خاصی ندارد و حرف زدن را هم نمی داند کار نمی دهد. ولی برخی دیگر از دوستان تازه مهاجر متخصص هستند و زبان انگلیسی را هم خوب می دانند ولی به خاطر این شرایط خاص اقتصادی نمی توانند کار مناسبی پیدا کنند و به مشکل برخورد می کنند. با این حال کسانی هم بودند که در همین اوضاع و احوال آمدند و آنقدر در کارشان مهارت داشتند که توانستند شغل مناسبی پیدا کنند و الآن وضعیت خوبی دارند. این تمام چیزی بود که من از شرایط بد اقتصادی امریکا می دانم و تجربه کرده ام و بقیه چیزها همان اخباری است که شما از رسانه ها می شنوید و من هم همان ها را می شنوم. ولی وضعیت خراب اقتصادی امریکا با وضعیت بد اقتصادی در ایران از زمین تا آسمان فرق دارد. اول این که در ایران برای من همیشه شرایط اقتصادی وخیم بوده است و من می توانستم آن را احساس کنم. من از زمان دانشجویی همیشه کار داشته ام و حتی یک ماه هم بیکار نبوده ام و همه کارفرماها هم از کار من راضی بودند و به به و چه چه می کردند ولی با این حال من چون خانواده پولداری نداشتم همیشه در حال جنگ و جدال با شرایط اقتصادی بودم. اگر زمانی که در ایران بودم می گفتند که شرایط بد اقتصادی چیست می توانستم ساعت ها در مورد آن توضیح دهم چون که آن را با تمام وجود در زندگی خود احساس می کردم. اول از همه از گرانی شروع می کردم و می گفتم که مثلا حقوقم امسال زیاد نشده است ولی اگر اول سال به بقالی می رفتم و بیست هزار تومان می دادم الآن وقتی که به بقالی می روم برای خرید همان جنس ها باید چهل هزار تومان بدهم. یا اینکه می گفتم وضعیت خراب اقتصادی یعنی اینکه اجاره خانه ها روز به روز گران تر می شود و من نمی دانم که سال بعد می توانم در همین مکان زندگی کنم و یا باید به یک محله ارزان تر کوچ کنم. وضعیت بد اقتصادی برای من این مفهوم را داشت که کارفرما از کار من تشکر می کرد ولی می گفت که وضع مالی خراب است و نمی تواند تمام حقوق من را پرداخت کند و ان شاءالله اگر ماه بعد مشکلات حل شود جبران می کند ولی نه تنها ماه بعد این مشکلات مالی حل نمی شد بلکه مشکلات عدیده دیگری هم به آن اضافه می گردید و حقوق معوقه ما هم معوقه تر می شد.

وضعیت بد اقتصادی در ایران برای من این مفهوم را داشت که اگر به یک نفر کامپیوتر فروخته ام و برای یک ماه دیگر به من چک داده است باید تا مدت ها برای نقد کردن پول آن بدوم و آخرش هم ممکن است که هیچ در هیچ شود. وضعیت بد اقتصادی در ایران یعنی اینکه تمام افراد معتبر ممکن است در یک لحظه ورشکست شوند و دارایی آنها به فنا رود و یا اینکه تعداد کلاهبرداران به مراتب زیادتر می شود و طبق قانون بد تعبیر شده قصاص هر کسی که کلاهش برداشته می شود سعی می کند با برداشتن کلاه دیگری خودش را نجات دهد و پیش خودش می گوید که حالا که دیگران کلاه من را بر می دارند من هم کلاه دیگران را بر می دارم! شرایط بد اقتصادی برای من در ایران این مفهوم را داشت که با اینکه مثل سگ کار می کردم ولی شب ها شیرکاکائو و کیک می خوردم که احیانا اگر حقوقم پرداخت نشد از پس اجاره خانه ام بر بیایم. شرایط بد اقتصادی برای من این بود که اگر می خواستم شام و نهار بخورم پول آن به اضافه مخارج دیگر از حقوقم بیشتر می شد بنابراین همیشه در حال حساب و کتاب بودم که مبادا کم و کسر بیاورم و آبرویم در جایی برود. دیگر شنیدن جمله هایی در مورد بی پولی و وضع کساد بازار از طرف کسانی که به من پول می دادند عادی شده بود. حالا من که در امریکا حتی یک روز هم حقوقم دیرتر از موعد پرداخت نشده است چگونه می توانم وضعیت بد اقتصادی را حس کنم؟ اصلا همه چیز در اینجا از زمین تا آسمان با ایران فرق دارد. اینجا هر کسی به اداره سوشیال سکوریتی مراجعه کند و بیکار باشد به او پنجاه دلار کوپن غذا می دهند که می تواند در هر فروشگاهی با آن مواد غذایی بخرد. مادر من هم وقتی اینجا بود همین طوری به آنجا رفت و یک کوپن غذا گرفت که مثل دبیت کارت است و به طور اتوماتیک ماهی پنجاه دلار در آن شارژ می شود. با این پنجاه دلار شاید بیشتر از ایران بشود مواد غذایی خرید و کیفیت آن هم بهتر است. اگر در خانواده ای که من در آن بزرگ شده ام چنین امکانی را برای تهیه غذا داشتیم مطمئن هستم که خودمان را خوشبخت ترین آدم روی کره زمین می دانستیم. البته ناگفته نماند که کشورهای زیادی در جهان هستند که وضع اقتصادی آنها به مراتب بدتر از ایران است ولی منظور من از این بحث این است که گول این رسانه ها و خبرهای رنگارنگ در مورد اقتصاد بد امریکا را نخورید چون شرایط بد اقتصادی امریکا هم از شرایط خوب اقتصادی کشورهای جهان سوم به مراتب بهتر است و قابل مقایسه نیست.

۱۳۹۰ مرداد ۱۹, چهارشنبه

رنگ پوست در امریکا

یکی از خوبی های زندگی کردن در امریکا این است که آدم با نژادهای مختلف دنیا در ارتباط است و با فرهنگ آنها بیشتر آشنا می شود. در ایران آدم شانس خیلی کمی دارد که با یک غیر ایرانی مواجه شود و با او رفت و آمد کند.  در حالی که اگر توریست های زیادی از کشور ما بازدید می کردند نه تنها رونق اقتصادی به همراه می آورد بلکه مردم ما هم با فرهنگ آنها آشنا می شدند. من قبل از این که به امریکا بیایم اگر در خیابان یک خارجی اروپایی و یا امریکایی را می دیدم در جای خود میخکوب می شدم و مثل بز به او نگاه می کردم. شاید هم گهگاهی بخت با من یار می شد و موردی پیش می آمد که من بتوانم از اندوخته دانش سال ها درس زبان انگلیسی که در مدرسه و دانشگاه خوانده بودم استفاده کنم و با بدبختی یک جمله بگویم و تازه اغلب هم طرف اصلا متوجه منظورم نمی شد. اصولا بیشتر کسانی که در ایران زندگی می کنند خارجی ندیده هستند مخصوصا جوان تر ها که تجربه ای از دوران قدیم ندارند و یا موردی برای آنها پیش نیامده است که به یک سفر خارجی بروند. من خودم دیگر از دیدن قیافه های یک نواخت حالم به هم می خورد و دوست داشتم آدم های جدیدی ببینم که فرهنگ و آداب و رسوم خاص خودشان را دارند. برای همین عاشق روستاها و مردم آنجا بودم و هر دفعه ای که این امکان برایم پیش می آمد و به یک روستای جدید می رفتم با آداب و فرهنگ جدیدی آشنا می شدم. تازه همه هم کلی من را تحویل می گرفتند و می گفند که آقای مهندس از تهران آمده است! خوب شرایط اقتصادی من طوری نبود که من بتوانم به یک مسافرت خارجی بروم ولی خیلی دوست داشتم که خارجی ها در کشور ما رفت و آمد کنند و من آنها را ببینم.  بعدها برای کار به دوبی می رفتم ولی در آنجا هم شانس زیادی برای ارتباط با نژادهای مختلف نداشتم چون سفرهایم کوتاه و پر مشغله بود. فقط در سفرهای دوبی توانستم کمی با هندی ها و افغانی ها ارتباط برقرار کنم و با برخی از آداب و رسوم آنها آشنا شوم.


ولی وقتی که به امریکا آمدم از دیدن انسان هایی با نژادهای گوناگون واقعا شاد شدم. شاید بتوانم بگویم که کشور امریکا گلچینی از تمامی نژادهای کره زمین است. البته منظورم از گلچین این نیست که همه کسانی که به امریکا آمده اند گل هستند بلکه منظورم این است که یک نمونه از هر نژادی در امریکا وجود دارد. حتی اگر یک دهکده کوچک و دور افتاده در ماداگاسکار وجود داشته باشد حتما یک نفر از اهالی آن دهکده و یا کسی که ریشه اش متعلق به آنجا است در امریکا زندگی می کند. حتی هر روستای دور افتاده و محرومی در ایران هم یک نماینده در امریکا دارد. البته این افراد به شیوه زندگی در امریکا خو گرفته اند ولی به هر حال فرهنگ بومی خودشان را هم در ذهن دارند و برخی از آنها را همچنان در زندگی خود حفظ کرده اند. من با هر کسی که در امریکا صحبت می کنم یک حرف جدیدی در مورد فرهنگ ریشه ای خودش برای گفتن دارد زیرا تمام امریکاییهای غیر سرخپوست مهاجر هستند و از یک گوشه ای از دنیا به این مکان آمده اند. ما در دنیا نزدیک به هفت هزار زبان زنده داریم که مردمی از یک نقطه در جهان با آن زبان گفتگو می کنند و حداقل یک نفر در امریکا وجود دارد که با زبان و فرهنگ آن مردم آشنایی داشته باشد. یکی از بهترین شهرهایی که من دیده ام و تنوع نژادی در آن کامل است شهر برکلی است که دانشگاه آن بسیار معروف است و تقریبا از همه جای جهان یک دانشجو در آنجا زندگی می کند. این شهر که جمعیت جوانی دارد به خوبی پذیرای تمام نژادهای مختلف است و بسیاری از افراد نیز با لباس های محلی خودشان رفت و آمد می کنند و به زبان خودشان حرف می زنند. وقتی در برکلی شما به یک مغازه ای می روید که متعلق به یک کشور و یا قوم خاصی است واقعا احساس می کنید که در آن کشور هستید. یک بار به یک رستوران پاکستانی در آنجا رفتم و یک لحظه فراموش کردم که این مغازه در امریکا است. اول اینکه تمام بشقاب ها و لیوان های آن مثل چلوکبابی های قدیمی ایران استیل بود و البته کثیف و کبره بسته. قاشق و چنگال هایش هم فکر کنم حلبی بود و یا یک چیزی در این مایه ها. البته تمام کسانی که در آنجا غذا می خوردند دستشان را تا مچ در ظرف غذا می کردند و آن را می پیچاندند و به دهان می گذاشتند. پس از اینکه در آنجا نشستم همه چپ چپ به من نگاه کردند و پس از یک مدت صاحب رستوران که یک آدم چاق و سبیل از بناگوش در رفته بود آمد و گفت چه می خوری؟ هیچ منوی غذایی در کار نبود و من یکی از غذاها را که نام برد گفتم که برایم بیاورد. یک تلویزیون چهارده اینچ هم در بالای طاقچه ای بر روی دیوار داشت با صدای بلند رقص هندی پخش می کرد و همه با هم این طرف و آن طرف می پریدند و جفتک چهارگوش می پراندند.


میزهای آن رستوران به صورت نیمکت بود و همه کنار هم می نشستند. من هیچ زنی را در آنجا ندیدم به غیر از یک خانم محجبه ای که احتمالا دختر صاحب مغازه بود و از پله های پشت مغازه آمد پایین و چیزی به آن مرد گنده گفت و رفت. تمام در و دیوار مغازه پر بود از پوسترهای مختلف که منظره طبیعت و یا بناهای مختلف بود. حتی یک سانتی متر مربع هم جای خالی در دیوار وجود نداشت که عکسی به آن چسبیده نباشد. چند تا تسبیح و چشم هم از در و دیوار آویزان بود و پیشخوان را هم با خرمهره های نیلوفری و نارنجی تزئین کرده بودند. یک لحظه احساس کردم که در قلب پاکستان هستم و البته از این احساس خودم بسیار خوشحال و راضی بودم. پس از مدتی صاحب رستوران که احتمالا آشپز هم بود آمد و بشقاب برنج و خورشت را در جلوی من گذاشت و رفت. تقریبا می توانم بگویم که برنج را یک جورهایی به جلویم پرت کرد و من نگران بودم که بشقاب به مسیر حرکت خودش ادامه دهد و از این طرف میز بر روی لباسم بریزد ولی ظاهرا انرژی وارد شده به آن حساب شده بود و بشقاب برنج دقیقا در جلوی چشمان  متعجب من متوقف شد. یک نصف پیاز و یک پیاله ماست هم آورد و بر روی میز گذاشت و رفت. یک پارچ پلاستیکی آب هم آنجا بود که بر روی آن شیارهایی وجود داشت که به مرور زمان سیاه شده بود. اصولا آنجا یکی از کثیف ترین رستوران هایی بود که من به عمرم دیده بودم و یک مقداری در خوردن غذا مردد بودم ولی وقتی که اولین لقمه را به دهانم گذاشتم تازه فهمیدم که چرا این رستوران کوچک و کثیف این همه مشتری دارد. شاید بتوانم بگویم که این خوشمزه ترین غذایی بود که من در یکی از کثیف ترین رستوران ها خوردم و پیاز و ماست را هم تا ته خوردم و بعد از آن تازه فهمیدم که رقص هندی چقدر با این غذا می چسبد! بعد از این که کمی نشستم تا غذا در شکمم دم بکشد بلند شدم و به پشت پیشخوان رفتم تا پول غذا را حساب کنم و با کمال تعجب دیدم که تمام غذای من فقط چهار دلار شد که نسبت به رستوران های دیگر بسیار ارزان بود.


برکلی رستوران های هندی خیلی خوبی هم دارد که با رستوران های هندی دیگر شهرها فرق می کند چون غذای آنها واقعا تند است و مشتریان آن هم هندی واقعی هستند نه امریکایی هایی که به غذای هندی علاقه دارند. چند تا فروشگاه عربی هم در برکلی وجود دارد که من عاشق آنها هستم و یک جورهایی شبیه به سمساری است و همه چیز در آن پیدا می شود. وقتی که وارد آن فروشگاه ها می شوید انگار که در یک کشور عربی هستید و حتی بوی اجناس داخل آن فروشگاهها متفاوت است. من یک دایره زنگی از یکی از آن فروشگاه ها خریدم که قیمت آن پنج دلار بود ولی کیفیت صدای آن از بسیاری از سازهای ضربی ما بهتر است. البته برکلی فروشگاه و رستوران ایرانی هم دارد ولی خیلی گران و مند بالا است و وضع مالی مشتریان آنها هم بسیار خوب است. اصولا جنس های ایرانی در امریکا گران است و هر کسی نمی تواند آن را تهیه کند. البته در شهرهایی مثل لس آنجلس و یا تورنتو وضعیت فرق می کند چون در آنجا رقابت زیاد است و جنس ها و غذاهای ایرانی هم ارزان است و مثلا شما می توانید به یک رستوران ایرانی بروید و غذا بخورید ولی در سنفرانسیسکو و یا برکلی رستوران ایرانی نسبت به رستوران های دیگر بسیار گران است و نمی شود همیشه به آنجا رفت. خوشبختانه در شهر ما هم یک خانمی یک مغازه کوچک زده است که جنس های ایرانی می فروشد و ظهرها هم غذا درست می کند و من هم گهگاهی از او غذا می گیرم. قیمت غذاهای او خوب است ولی قیمت اجناس ایرانی که در مغازه اش است نسبت به معادل امریکایی آن که در فروشگاه های دیگر است گران است. اصولا شهر ما ایرانی زیادی ندارد و آنها هم کمتر از او خرید می کنند و برای همین او اغلب در حال مگس پر دادن است. شهرهای شمال سنفرانسیسکو بر خلاف شهرهای شرقی آن مثل برکلی بسیار سفید نشین است و تنوع نژادی زیادی در آن وجود ندارد. حتی در این مناطق افریقایی تبارهای کمتری هم مشاهده می شود و مردم هم رفتار خیلی مناسبی با آنها ندارند. البته محله ای که من در آن خانه خریده ام تقریبا ارزان ترین قسمت این شهر است و چند افریقایی تبار هم در آن زندگی می کنند ولی در سایر نقاط شهر تقریبا همه از نژاد سفید هستند.


ما در شرکت خودمان یک خانم افریقایی تبار داشتیم که چند ماه پیش بازخرید شد. او با من خیلی رفیق بود و همیشه به اطاقم می آمد و حرف می زدیم. او درد دل بسیار زیادی از نحوه برخورد دیگران با خودش داشت و می گفت که آنها  در برخوردهای خودشان تبعیض قائل می شوند. من همیشه با او مخالفت می کردم و می گفتم که تو خیلی حساس هستی و این طوری خیال می کنی ولی او جواب می داد که چون تو سیاه نیستی نمی توانی بفهمی که من چه می گویم. او اعتقاد داشت که چون رنگ پوست من حتی از سفید پوست ها هم سفید تر است برخورد آنها با من حتی با برخوردشان با ایرانی ها و عرب ها و یا مکزیکی هایی که رنگ پوستشان تیره تر است فرق می کند. پت می گفت که دقیقا رنگ پوست در امریکا هنوز یک مسئله ای است که در ناخودآگاه مردم وجود دارد و با اینکه در ظاهر وانمود می کنند که نژادپرست نیستند ولی رفتارشان طور دیگری نشان می دهد. ما در ایران چنین تجربه ای را نداریم و ممکن است که لهجه یک فرد عاملی برای تبعیض برخوردی باشد ولی رنگ پوست عامل تعیین کننده ای نیست. شاید بتوانم بگویم که در ایران کسانی که پوست تیره تری دارند تا حدی برتری دارند مخصوصا تیره بودن و پشمالو بودن برای مردها یک نوع امتیاز محسوب می شود. در حالی که من همیشه از پوست بسیار روشن خودم در ایران خجالت می کشیدم و سعی می کردم که آن را پنهان کنم. هر کسی که من را می دید می گفت که تو چرا رنگت پریده است و زردنبو هستی و من می بایست توضیح می دادم که اصولا رنگ من همین است. روشن بودن رنگ پوست و کم مو بودن من مربوط به نژاد روسی من می شود و من همیشه از این مسئله متنفر بودم چون با دیگر بچه ها همخوانی نداشتم. در ضمن در ایران چون پوست زن ها روشن تر از مردها است, سفیدی پوست به نوعی محرک دیپلماتیک جنس مرد است و چون پوست من حتی از زن های ایرانی هم سفید تر بود همیشه از آن خجالت می کشیدم و می ترسیدم که مبادا کسی من را مورد آزار قرار دهد. تنها شانسی که داشتم این بود که بسیار لاغر و استخوانی بودم و همیشه دنده هایم معلوم بود برای همین جاذبه دیپلماتیک آنچنانی برای کسی ایجاد نمی کرد و از طرف دیگر بسیار شیطان و چالاک بودم و همه از دست من فرار می کردند.


ولی در امریکا سفید بودن پوست من دیگر به چشم نمی آید و از آن خجالت نمی کشم. وقتی به استخر و یا به کنار دریا می روم دیگر احساس نمی کنم که بدن من دارد مثل بلور برق می زند! راستش از این بابت احساس بهتری دارم و اینجا را به ایران ترجیح می دهم. ولی آن طوری که پت می گفت چنین حالتی در امریکا برای یک افریقایی تبار وجود دارد و یک تیره پوست ترجیح می دهد در جایی باشد که به چشم نیاید و همه مثل خودش باشند. البته در شهرهایی مثل برکلی و یا سنفرانسیسکو این تفاوت نژادی بسیار کم احساس می شود ولی در شهرهایی که سفید نشین هستند مثل شهرهای شمالی سنفرانسیسکو تفاوت نژادی بسیار به چشم می آید. شنیده ام که در بسیاری از شهرهای دیگر امریکا مثل تکزاس هم وضعیت به همین گونه است و مردم نسبت به رنگ پوست و یا نژادهای متفاوت از خودشان رفتار متفاوتی بروز می دهند.  به هرحال خلاصه کلام این که فعلا وضعیت من در اینجا از این لحاظ خوب است و دیگر به خاطر اینکه سینه ام پشم در نمی آورد غصه نمی خورم! یکی دیگر از گرفتاری های پوستی من هم این است که اصلا برنزه نمی شوم و اگر خودم را در مقابل آفتاب قرار دهم به جای سیاه شدن سرخ می شوم و پس از دو روز دوباره سفید می شوم. راستی یک کیت آموزشی برای ببو خریدم که به او یاد بدهم چگونه از توالت فرنگی استفاده کند. یکی از کامنت دهنده ها این را نوشت و من در اینترنت جستجو کردم و یک کیت آموزش گیر آوردم که امیدوارم بتوانم از آن طریق به ببو طریقه ریدن در توالت فرنگی را یاد بدهم. این ببوی من خیلی پدر سوخته است و آنقدر آب زیرکاه و مرموز است که دست من را از پشت می بندد. فقط کافی است که یک بار برای کاری میو کند و من متوجه منظور او نشوم آن وقت با من قهر می کند و کونش را به سمت من بر می گرداند. هر چقدر هم که قربان و صدقه اش بروم فایده ای ندارد و حتی نگاهم هم نمی کند. ولی پس از یک مدتی خودش خوب می شود و آشتی می کند و من هم در حالی که کله گردش را ناز می کنم می گویم که آخ قربون ببوی خودم بشم آخ ببولی پپول بشم آخ فدای اون چشمهای گشادت بشم, پپولی پپولی پپول, ببولی ببولی ببول, آخ ببول خیکی من پپول, خوشگل ببو کی داره؟ خیکی پپول کی داره؟ توپولی ببول من دارم؟ خیکی چپول من دارم؟ او هم که خرکیف می شود روی زمین غلط می زند و برای من عشوه می آید تا من بیشتر برایش غش و ضعف کنم.


خوب من دیگر رفتم.