۱۳۹۱ خرداد ۱۱, پنجشنبه

تلسکوپ در امریکا


در این مدت هی نوشتم هی پاک کردم هی نوشتم هی پاک کردم. به خودم می گفتم آخر این خواننده های بینوای من چه گناهی کرده اند که باید تراوشات و زایده های مغزی من را بخوانند. از طرف دیگر مادرم هم آمده است و اندک انرژی باقی مانده نیز صرف هضم غذاهای گوناگون می شود و معده من مرکز گفتگوی مابین تمدن ها شده است. هر چه معده گشادتر می شود غذای بیشتری می طلبد و هر چه غذای بیشتری بلعیده می شود معده گشادتر می گردد و این سلسله همچنان ادامه پیدا می کند تا جایی که دیگر آدم نمی داند غذا می خورد تا زنده بماند و یا زنده می ماند تا غذا بخورد. هوا همچنان خوب است و من با همان موتور قارقاری خودم به شرکت می آیم و بر می گردم. یک نفر هم نیست که به من بگوید آخر آدم عاقل تو که با یک موتور هشتصد دلاری تمام اموراتت می گذرد برای چه آن همه پول را برای یک ماشین گران می دهی که در گوشه پارکینگ خانه ات بدون استفاده افتاده است. اگر این موتور من سقف داشت حتی در روزهای بارانی هم ممکن بود از آن استفاده کنم. ولی خوب به هر حال داشتن ماشین هم در امریکا لازم است و مخصوصا خرید کردن بدون آن بسیار دشوار است. آخر هفته ها هم گاهی با ماشین بیرون میروم تا یک بادی به سرم بخورد. یک تلسکوب آینه ای خریده ام که قطر آینه آن دو برابر کله ام است. شب ها با آن چاله و چوله های ماه را نگاه می کنم و پیش خودم فکر می کنم چه خوب که تا حالا ماه را اسفالت نکرده اند اگرنه همین چاله و چوله ها را هم نمی شد در آن دید. البته این تسکوپ برای دیدن اطاق خواب مردم خیلی بزرگ است ولی خوب به هرحال من سعی خودم را کردم تا بلکه یک مورد منشوری پیدا کنم ولی ظاهرا از دست این امریکاییها آب هم نمی چکد. مطمئن هستم اگر در تهران با تلسکوپ به خیابان نگاه می کردم چیزهای جالب تری می دیدم و وقتم اینقدر تلف نمی شد. باز هم همان چاله و چوله های ماه که یک مقداری آدم را سرگرم می کند. این همه در خیابان و کوچه خودمان در تهران چاله و چوله داشتیم و من قدرش را نمی دانستم و حالا باید از این فاصله دور چاله و چوله های ماه را نگاه کنم و حسرت بخورم.

البته در دفترچه راهنمای آن نوشته است که اگر خیلی زور بزنید می توانید کیوان و مشتری و زهل را هم ببینید ولی من از پشت پنجره اطاق خوابم فقط یک زاویه محدودی از آسمان را می بینم و احتمال این که بتوانم چیز دیگری را به غیر از ماه پیدا کنم خیلی کم است. درضمن باید شیشه اطاق خواب را هم تمیز کنم تا بلکه تصویر واضح تر شود. دیشب یک ستاره درخشان را پیدا کردم که چشمک می زد و تا آمدم تلسکوپ را بر روی آن تنظیم کنم ناپدید شد. بعد فهمیدم که آن ستاره هم هواپیما از آب درآمد و شکار کردن آن با این تلسکوپ ها بسیار سخت است. البته یک ستاره دیگر پیدا کردم ولی هر چقدر که آن را نزدیک می کردم باز هم همان چیزی بود که با چشم غیر مسلح می دیدم و فقط یک مقداری پر رنگ تر می شد. خلاصه از سحابی و راه شیری و سیاهچاله و این چیزها هم هیچ خبری نبود و باز هم مجبور بودم بچسبم به چاله و چوله های ماه. باید یک شب که هوا خوب است تلسکوپ خودم را کول کنم و ببرم بالای یک تپه و سپس از آنجا آسمان را رصد کنم تا ببینم که چه خبر است. زیاد سنگین نیست ولی اگر بخواهم داخل ماشین جا بشود باید پایه های آن را جدا کنم و دوباره آن را در محل بچسبانم. البته اگر واقعا بخواهم دید خوبی از آسمان داشته باشم باید با یک عده آدم بیکار دیگر به وسیله یک تور مسافرتی به کویر بروم و از آنجا به آسمان نگاه کنم تا دل و روده آن به خوبی معلوم شود. این تلسکوپ را حدود دویست دلار از چین خریدم و چند ساعت هم طول کشید تا آن را سر هم کنم. این هم یکی از چیزهایی بود که برایم عقده شده بود و همیشه دوست داشتم یک تلسکوپ داشته باشم ولی شرایط من در ایران طوری بود که حتی یک دورنمای معمولی هم نمی توانستم برای خودم بخرم چه برسد به تلسکوپ. بعد هم تازه اگر در ایران با یک دوربین و یا تلسکوپ در مقابل پنجره ظاهر شوید ممکن است همسایه ها شما را با تیر بزنند و یا داد بزنند که آی آقا مگر خودت خواهر و مادر نداری؟ حالا بیا و ثابت کن که سر تلسکوپ رو به هوا است و تو داری سوراخ و سمبه های ماه را نگاه می کنی و کاری به خواهر و مادر او نداری. ولی خوب در امریکا کسی کاری به کار شما ندارد و شما می توانی تلسکوپ را هر کجا که می خواهی نصب کنی و هر چه هم که دلت می خواهد ببینی. حالا چرا در این محله ما قحطی خواهر و مادر است را دیگر نمی دانم و شاید هم همه خواهر و مادر های خودشان را در پستو قایم کرده اند تا چشم نامحرم به آنها نخورد. ولی خوب اگر منظره می خواهید فقط شهر برکلی که حتی نیازی به تلسکوپ هم نیست و با چشمان غیر مسلح از حدقه در آمده هم می شود موارد منشوری زیادی دید. اصولا مردم برکلی اعتقاد زیادی به لباس ندارند و در بسیاری از خانه ها مردم لخت مادرزاد راه می روند و خانه هایشان هم اصلا پرده ندارد و یا پرده آن کنار است. یک بار به خانه یکی از دوستانم در برکلی رفته بودم و هنوز ماجرای آنجا را نمی دانستم. اطاق او پنجره های قدی داشت و اطاق همسایه او هم با چهار متر اختلاف روبروی پنجره اطاق او بود. من همین طور که داشتم صحبت می کردم نگاهم به خانه همسایه افتاد و دیدم که چند نفر بدون لباس دارند به این طرف و آن طرف می روند و تمام اعضا و جوارحشان هم معلوم است. از آنجا بود که فهمیدم آنها همیشه منشوری هستند و گاهی هم مردم برکلی به همین صورت بر روی دوچرخه سوار می شوند و در شهر رژه می روند. عکس های آن را می توانید از روی اینترنت پیدا کنید و خودتان ببینید. حالا اگر آنجا آدم یک تلسکوپ داشته باشد به غیر از چاله و چوله های ماه چیزهای دیگری را هم می شود دید.


خوب دیگر هیز بازی و چشم چرانی بس است و من می روم تا به ندای معده گشادم لبیک بگویم.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۹, جمعه

مولودی و روز قضا

امروز روز گیر دادن است. هر چند وقت یک بار که حوصله ام سر می رود به یک چیزی گیر می دهم. ولی قبل از این که گیر بدهم اجازه دهید بگویم که این وبلاگ برای همه انسان ها است. هر نژاد و هر مذهب و اعتقادی هم که داشته باشید برای من عزیز و محترم هستید ولی با این حال من از همه چیز انتقاد می کنم. حتی اگر خدا هم باشد از او انتقاد می کنم و مثلا می گویم که اگر خدا به جای دو ردیف دندان سه ردیف دندان به آدمیزاد می داد بسیار بهتر بود و افراد مسن دوباره دندان در می آوردند و بی دندان نمی شدند. خوب این یک انتقاد است و ممکن است غلط باشد ولی به هرحال چیزی است که به ذهنم می رسد و می گویم. شاید هم خداوند در سری بعدی آفرینش این پیشنهاد را لحاظ کند و شاید حتی یک شاخ هم به آدمیزاد بدهد که به جای اسلحه و چاقو بتوانند حسابی دل و جگر یکدیگر را بیرون بکشند. به قول پدر زن سابقم خوب داریم حرف می زنیم. حالا ما اشکالاتی که از کار خدا به ذهنمان می رسد را به او یادآوری می کنیم اگر دوست داشت اعمال می کند و اگر هم دوست نداشت اعمال نمی کند و این دیگر دعوا و مشاجره ندارد. وقتی که آدم اینقدر با خدا راحت باشد دیگر تمام بندگان خدا باید بروند جلو و بوق بزنند. چه کسی در این دنیا است که انتقادی بر او وارد نباشد؟ امروز می خواهم به منتظران حضرت مهدی (عج) گیر بدهم. من چون خودم مسلمان نیستم سعی می کنم که خیلی با احترام در مورد عقاید مسلمانان صحبت کنم زیرا بیشتر خواننده های من مسلمان هستند و برایم بسیار عزیز هستند. البته یک چیزی بگویم که من نه تنها چندین بار کتاب قرآن را خوانده ام بلکه بسیاری از کتب مراجع شیعه را هم از روی بیکاری مطالعه کرده ام. کتاب انجیل و تورات و اوستا را هم خوانده ام و صادقانه بگویم که اگر مجبور باشم یکی از ادیان ابراهیمی را انتخاب کنم باز هم اسلام بهترین آنها است به شرطی که بخش خشونت را از آن حذف کنید. در همه ادیان هم مزخرف وجود دارد و یا لااقل به چشم من مزخرف می آید حالا اگر الف را با نون جمع کنید و در دال ضرب کنید حکمت و فلسفه جهان هستی به دست بیاید را دیگر نمی دانم ولی من فقط دارم در مورد معنی و مفهوم ظاهری و آشکار آنها صحبت می کنم. البته بسیاری از مراجع هم اعتقاد دارند که مثلا بخشی از قرآن مربوط به زمان و مکان خاص خودش می شود که این هم قابل قبول و درک است پس ما اصلا به آن بخش ها هم کاری نداریم و فقط به آن بخشی از اسلام می چسبیم که شیوه درست زندگی کردن را به آدمیزاد دو پا می آموزد.

با این مقدمه فرض کنید که من حضرت مهدی موعود (عج) هستم و قرار است که به زودی ظهور کنم و از مفاهیم و مصادیق دین اسلام که حضرت محمد (ص) آن را در میان انسان ها آورده است دفاع کنم و عدل را در سراسر جهان پهن کنم. حالا فردا نیایید بگویید آرش ادعای امام زمانی کرده است و فلان است. گفتم فرض کنید آقا فرض کنید. در مثل که مناقشه نیست. چیزهای خوبی که ما از اسلام می شناسیم و باید در میان انسان ها پیاده شود چیست؟ دروغ نگوییم. دزدی نکنیم. مال مردم خوری نکنیم. به همدیگر احترام بگذاریم. بیت المال را حرام نکنیم. مال حرام نخوریم. به حق دیگری تجاوز نکنیم. کلاهبرداری نکنیم. مسئول اعمالی که انجام می دهیم باشیم. به مردم پاسخگو باشیم. خیانت در امانت نکنیم. تمیز و پاکیزه باشیم. رازدار و وفادار باشیم و هر چیز خوب دیگری که فکر می کنید در دنیا وجود دارد انجام دهیم. پس بنده قرار است بیایم و ببینم که چه کسی این کارها را انجام می دهد و چه کسی هم انجام نمی دهد زیرا من عادل هستم و احتمالا حساب هر کسی را هم باید کف دستش بگذارم تا عدل برقرار شود. حالا اگر خشن باشم سر از تن کسی که این کارهای بد را انجام داده است جدا می کنم و اگر هم خشن نباشم می زنم پشت دستشان و یا با پشت دست می زنم توی دهنشان و می گویم این کارها بد است و دیگر انجام ندهید. برای این کار اول باید یک نمونه از آدم های حق که مثلا در حکومت اسلامی ایران که نمایندگان برحق من هستند را انتخاب کنم و یک نمونه هم از آدم های باطل که مثلا همان کفار امریکایی هستند را انتخاب  کنم و پرونده آنها را طبق موازین اسلامی با هم بررسی و مقایسه کنم.

فرض کنید گروه اول که گروه برحق از جمهوری اسلامی ایران است با پرونده هایشان در زیر بغل از راه می رسند. آقایان و خانم ها با تمام موازین اسلامی جلو می آیند و می گویند ای آقا به قربانتان برویم چه شب ها و چه روزهایی که برای آمدن شما دعا نکردیم و اشک نریختیم. ای به قربان دست و پای شما برویم ای به قربان آن خنده های نقلی شما برویم. ما هر شب در انتظار شما بودیم و یک نفس می گفتیم مهدی بیا مهدی بیا. ای به فدای شما بشویم. سپس من یک نگاهی به پرونده ها می اندازم و می گویم به به . آفرین بر شما. مرحبا بر این نایبان بر حق من. شما باعث افتخار بشریت هستید. آفرین بر شما. به به. آدم با دیدن این پرونده های روشن حض می کند. چه نمودارهای رنگی و زیبایی. به به! چه آمار قشنگی. آفرین بر شما. در همین زمان یک نفر نفس زنان وارد می شود و می گوید آقا دست نگهدارید دست نگهدارید. می گویم چرا؟ مگر چه شده است؟ می گوید آقا این پرونده ها همه اش جعلی است و پر از مطالب دروغ است. می گویم یعنی چه؟ چرا پرت و پلا می گویی؟ می گوید آقا نگاه کنید این پرونده هایی که دست من است همه اش پرونده های واقعی است. جبرئیل را در راه کتک زده اند و زندانیش کرده اند و پرونده ها را از دستش کشیده اند بیرون و آنها را تغییر داده اند. در همین حال جبرئیل هم با بدنی کوفته و چشمهای کبود شده از راه می رسد و می گوید آقا آنها من را شکنجه کردند و مجبورم کردند که پای پرونده های جعلی آنها را مهر تایید بزنم. در همین حال رهبر فرزانه جلو می آید و شروع به گریه می کند و مثل ابر بهار اشک می ریزد و همه گروه حق هم با او به زیر گریه می زنند. رهبر فرزانه می گوید من کوچک شما هستم. من کوچک همه مردم هستم. من یک دستم را در راه مردم داده ام. سپس به مردم اشاره می کند و همه با صدای بلندتر هق هق گریه را سر می دهند. آقا این جبرئیل جاسوس دشمن است و خودم دیدم که یک چمدان پر از پول از دشمن گرفته است تا شما را اغفال کند. ما همه منتظران تو هستیم. ای آقا اجازه بده دست و پایت را ببوسم ای آقا. در همین حال من دست و پایم را کنار می کشم و می گویم اجازه بده آقا. اجازه بده بیخودی شلوغش نکن. درست است که من غایب بوده ام ولی از پشت کوه که نیامده ام. صبر کن ببینم در این پرونده هایت چه نوشته است. شما ناسلامتی نایب برحق من بوده ای و همه کارهایت به نام من نوشته شده است. بگذار ببینم چه گندی بالا آورده ای که می خواستی از چشم من پنهان کنی. سپس پرونده ها را ورق می زنم و همین طور سرخ می شوم. به مردم دروغ گفته اید؟ سه هزار میلیارد اختلاس از بیت المال؟ شما ماشین بنز سوار می شوید و ویلچر آن جانباز یک چرخش می لنگد و نان شب ندارد؟ دزدی از بیت المال؟ ربا؟ نزولخوری؟ به نام اسلام بانک زده اید و نزولخوری می کردید؟ آن هم به نام اسلام و به نام من؟ آدمکشی کردید؟ به جوان های مردم در زندان تجاوز کردید؟ من با خواندن پرونده ها اول صورتم سرخ می شود و بعد شروع می کنم به کندن موهای سرم. شما خجالت نکشیدید؟ شما با این کارهایتان روی شمر را سفید کرده اید. آخر شما نگفتید که یک روز من از راه می رسم و حساب شما را می گذارم کف دستتان؟ پیش خودتان گفتید حالا ما مهدی مهدی می کنیم که مردم خر شوند و هیچوقت باور نداشتید که من واقعا از راه برسم؟ کور خوانده اید. یک بلایی به سرتان بیاورم که مرغان هوا به حالتان گریه کنند. حق تک تک آن مردم گرسنه را از حلقوم شما می کشم بیرون و به دستشان می دهم. آنقدر از پا آویزانتان می کنم که آه آن پیرزن تنگ دست از دهان شما بیاید بیرون. شما امت من را در تمام جهان بی آبرو کردید. فعلا بروید آن گوشه یک لنگ در هوا بایستید تا بعدا حسابتان را برسم.

سپس گروه باطل امریکایی با قل و زنجیر در دست و پایشان از راه می رسند. جبرئیل زیر گوش من می گوید خداوکیلی خیلی آدم بودند و اصلا از سر و کول هم بالا نرفتند و شلوغ هم نکردند. من نگاهی به پرونده می کنم و به جبرئیل می گویم مطمئنی که این پرونده مال این جماعت است؟ جبرئیل می گوید بله آقا پرونده شان همین است که در دست شما است و من تایید می کنم که محتویات آن جعلی نیست. می گویم بسیار خوب و شروع می کنم به خواندن پرونده. دروغ نمی گویید  خوب این خیلی خوب است. کلاهبرداری هم که نمی کنید خوب است. مال مردم را هم که نمی خورید. بیت المال هم حساب و کتابش خوب است و همه چیز سر جای خودش است. دزدی از بیت المال هم که ندارید. سپس زیر چشمی یک نگاهی به فرزانه که در یک گوشه یک لنگ در هوا ایستاده است می کنم و می گویم خجالت بکش! این پرونده کفار است آن وقت پرونده شما باید آن شکلی باشد؟ سپس دوباره به پرونده نگاه می کنم و می گویم خوب شما کرامت انسانی را هم رعایت کرده اید. به غریبه ها پناه داده اید و آنها را مسخره نکرده اید و آزار نداده اید. حتی خرده مالیات اضافی مردم را هم به آنها پس می دهید؟ بابا شما کارتان خیلی درست است! جبرئیل زود اشاره می کند که آقا اینها کافر هستند نماز نمی خوانند. سپس جبرییل را کنار می زنم و می گویم خودم می دانم برو کنار بگذار به کارم برسم. به کار مردم زود رسیدگی می کنید و آنها را ماه ها به دنبال نخود سیاه نمی فرستید. ولی کارهای بد هم زیاد دارید مثلا جنگ و خونریزی راه انداخته اید که به آنها هم رسیدگی می کنم. ولی در مجموع خیلی بهتر از انتظارم بوده اید و خشم من نسبت به شما فرو ریخت. سپس جبرئیل را صدا می کنم و می گویم قل و زنجیر آنها را باز کن. جبرئیل می گوید آقا اینها نماز نخوانده اند و روزه نگرفته اند. می گویم اشکالی ندارد باز کن آن نماز و روزه ای که با اعمال کریه و گناه و دروغ و اغفال و مال مردم خوری و  دزدی و ریا و ربا همراه باشد هیچ ارزشی ندارد. در همین زمان فرزانه می گوید ای آقا که به قربانتان برویم به ما گفته اند که اگر اشک بریزیم و توبه کنیم تمام گناهانمان شسته می شود. خوب ما که الآن داریم عر عر گریه می کنیم پس چرا  از گناهانمان بیخیال نمی شوید؟ سپس من می گویم همان کسی هم که به شما گفته است گناهانتان با اشک شسته می شود الآن به جرم اغفال مردم و آزار جنسی کودکان از پا آویزان است. یعنی شما واقعا فکر کردید هر کاری که بخواهید می توانید به نام من انجام دهید و بعد من می آیم و می گویم بارک الله به شما آدم های خوب که اشک ریختید و همه گناهانتان پاک شد؟ فکر کردید اگر قربان و صدقه من بروید من از حق پایمال شده مردم می گذرم؟ من چه امام زمان عادلی می توانم باشم اگر بخواهم گول چاپلوسی ها و تملق های شما را بخورم؟ اگر من به جای شما جماعت بودم هر روز خدا خدا می کردم که امام زمان نیاید تا بلکه من چند روزی فرصت داشته باشم و لااقل گناهانم را تا حدودی جبران کنم. شما هر روز می بایست گریه می کردید و از درگاه خدا می خواستید تا آمدن من را حتی یک لحظه هم که شده به عقب تر بیندازد. شما فکر کردید که من می آیم و به شما می گویم دست مریزاد که چنین گندی بالا آورده اید؟

خوب این گیر دادن هم تمام شد و من باید بروم.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۷, چهارشنبه

از تنبان تا اسراییل

به قول یکی از دوستان نوشته قبلی من کمی تنگ و تاریک بود ولی الآن یک فرصت کوتاهی پیدا کردم و می خواهم یک نوشته دلباز برایتان بنویسم. اول این که یک شمع برای موتور گازی خودم خریدم و این آخر هفته می خواهم آن را عوض کنم چون صبح ها یک کمی بد روشن می شود و وقتی هم که روشن می شود پت پت می کند و خاموش می شود. هفته دیگر مادرم هم می آید و باید بروم فرودگاه دنبالش. می خواهم یک ماه دیگر حدود دو هفته مرخصی بگیرم و به یک مسافرت برویم مثلا هاوایی و یا یک جایی از امریکا که تا به حال ندیده ام. شاید هم با کشتی های تفریحی به آلاسکا برویم. خیلی وفت است که به مسافرت نرفته ام و حدود چهارهفته مرخصی با حقوق طلب دارم. اول می خواستم این چهار هفته را به ایران بروم ولی بعد پیش خودم گفتم که آخر بروم آنجا چکار کنم. فوقش چند روز مهمانی می روم و بعد همه باید به دنبال کار و گرفتاری های خودشان بروند و من هم یا باید در خانه یک نفر بمانم و یا باید بروم و خیابان ها را متر کنم. البته بالاخره یک بار را که یک جورهایی باید به ایران بروم چون وقتی که می خواستم به امریکا بیایم قرار بود فقط سه ماه بمانم و برای همین از هیچ کسی خداحافظی درست و حسابی نکردم! البته اصولا اینرسی ساکن من به مراتب بیشتر از انرژی حرکتی من است و عمه ام که من را خوب می شناخت همان موقع گفت که اگر تو بروی و یک جا تلپ بشوی دیگر خیلی بعید است که برای آمدن به ایران خودت را تکان بدهی! همان طور هم شد و هر بار که به فکر سفر به ایران می افتم سرانجام به خودم می گویم که ای بابا چه کسی حالش را دارد که از این سر کره زمین بلند شود و برود آن سر کره زمین! هر دفعه هم که از من می پرسند پس چه زمانی به ایران می آیی می گویم تابستان آینده دیگر حتما می آیم! چند وقت پیش که دختر عمه ام از من همین سوال را کرد طبق معمول گفتم تابستان حتما می آیم. بعد او گفت یعنی تا دو یا سه ماه دیگر می آیی ایران؟ گفتم مگر دو سه ماه دیگر تابستان است؟ گفت آره خوب الآن ماه دوم بهار هستیم. گفتم ای بابا زمان چقدر زود می گذرد ولی حالا اگر این تابستان هم نشد که بیایم ایران تابستان سال بعد حتما می آیم! این جایی که من زندگی می کنم نه برف می آید و نه تابستان ها گرم می شود برای همین اصلا چهارفصل را احساس نمی کنم چون همیشه هوا بهاری است و درختان هم سبز هستند. من هم زمستان و تابستان با یک تیشرت و یک تنبان کوتاه و دمپایی به بیرون می روم. البته سرکار که نه ولی برای خرید و یا گشت و گذار معمولا به همین شکل هستم. تنبان من هم یک چیزی شبیه همان پیجامه دسته کوتاه است که البته دو تا جیب هم در دو طرفش دارد تا دستمال دماغی ها را درون آن بتپانم. رنگ های مختلف تنبان را هم دارم که یکی از آنها آبی است با طرح های کوچک پرچم امریکا و عقاب و این جور چیزها و دیگری زرد است با نقش و نگار جغد که بعضی از آنها در حال چشمک زدن هستند و حتی تنبان نارنجی و سیاه هم دارم. خوبی این تنبان ها این است که بند دارد و می توانم بند تنبان را سفت کنم و گره بزنم تا خشتک از پایم به پایین نیفتد. فقط باید مواظب باشم که گره کور نخورد چون اگر دست به آب لازم باشم باز کردن گره کور در مواقع اضطراری مکافات است.

بیشتر این تنبان ها را از بازار کرج خریده ام و یا به عنوان هدیه تولدم به من داده اند چون من همیشه به پوشیدن تنبان معروف بودم و همه هم برای من تنبان می خریدند. فروشگاه مارشال هم تنبان های خوبی دارد که این دفعه یکی خریدم ولی جلوی آن بر خلاف تنبان های معمولی زیپ دارد که من فلسفه آن را دقیقا متوجه نشدم ولی احتمالا برای همان مواقع ضروری تعبیه شده است که بند تنبان گره کور خورده باشد و زمانی برای باز کردن آن باقی نمانده باشد. انواع مختلف تیشرت را هم دارم که اغلب آنها را بین یک دلار تا پنج دلار خریده ام و مابقی را هم دوستان هدیه داده اند. دیگر جایی برای نگه داری تیشرت ندارم و با این که هر روز دوش می گیرم و شورت و تی شرت خودم را عوض می کنم ولی اگر  یک ماه هم رخت ها را نشویم هنوز لباس زیر به اندازه کافی دارم. پیراهن هایم هم بد نیست و بعضی از آن ها را که از ایران آورده ام هنوز می پوشم. بیشتر پیراهن هایی را دوست دارم که چروک نمی شوند و پوشیدن آنها در سر کار راحت است. یک پیراهن آبی طرح هاوایی با گل های درشت زرد و قرمز هم دارم که وقتی می خواهم به لب دریا بروم آن را می پوشم چون گشاد و خنک است و تیپ آن هم همان تیپ ساحل دریا است. شلوار هم بیشتر لی یا جین می پوشم چون هم راحت است هم زود کثیف نمی شود ولی شلوارهای کاکی یا پارچه ای اداری زود چروک و کثیف می شوند. خوشبختانه در محل کار کسی به شلوار لی من گیر نمی دهد ولی در بخش هایی که با مردم و مشتری در ارتباط هستند حتما باید لباس رسمی بپوشند. چند تا کلاه هم دارم که دو تا از آنها شاپو است و یکی از آنها مثل کلاه پارتیزانی است و دیگری هم کلاه روسی است که اصلا از آن خوشم نمی آید چون وقتی آن را سرم می گذارم خیلی شبیه روس ها می شوم. یک کلاه شاپوی سیاه هم دارم که وقتی سرم می گذارم همه گمان می کنند که خاخان یهودی هستم و مخصوصا اگر من را با ماشینم ببینند زیر لب به من فحش می دهند و می گویند یهودی پولدار لعنتی! مردم امریکا بر خلاف دولت امریکا چندان دل خوشی از یهودیان ندارند چون صاحب بیشتر کمپانی های بزرگ و بانک ها یهودی هستند و مردم هم عامل تمام بدبختی های خودشان را همین کمپانی ها و صاحبانشان می دانند. ممکن است برخی از امریکایی ها از دیدن یک عرب شبیه طالبان بترسند که مبادا بمب زیر عمامه اش قایم کرده باشد ولی از او متنفر نیستند در حالی که همان امریکایی ها از یهودی ها نمی ترسند و به آنها احترام می گذارند ولی در باطن ممکن است از آنها متنفر باشند. اگر تکه های سانسور شده فیلم بورت که صحنه های واقعی در میان مردم امریکا است را در یوتیوب نگاه کنید پی به نکات ظریفی در این رابطه می برید. خود بورت که یک یهودی است که در نقش یک مسلمان قزاقستانی ضد یهود به میان مردم امریکا می رود و آنها را وادار می کند تا تمایلات قلبی خودشان را نسبت به یهودیان ابراز کنند. حتی یک جا به یک کافه در تکزاس می رود و یک آهنگی را با گیتار می خواند که قافیه بند آن این بود که یهود را باید به ته چاه بیندازید و همه مردم آن کافه می خندیدند و با صدای بلند همان را می خواندند و تکرار می کردند. البته این بخش از فیلم سانسور شده است و فقط در یوتیوب پیدا می شود.

در مجموع احساس مردم کشورهای شرقی و خاور میانه و حتی عرب ها نسبت به یهودیان بسیار بهتر از احساس غربی ها  نسبت به یهودیان است زیرا بلایایی را که غربی ها و اروپایی ها بر سر یهودیان آوردند در طول تاریخ بی سابقه است. حتی تشکیل کشور اسراییل و بدبخت کردن فلسطینی ها هم بیشتر به این علت بود که کشورهای اروپایی می خواستند هر چه زودتر یهودیان را از کشور خودشان بیرون کنند و آنها را به جای دیگری بفرستند و این کار هم در اصل خود ریشه ضد یهودی داشت. به عقیده من شکل گیری صهیونیست کاملا بر اساس تفکر یهود ستیزی بود و برای همین هم بیشتر دولت های صهیونیست همیشه تحت نفوذ و حمایت کامل دولت های غربی و مخصوصا اروپایی بودند تا بتوانند یهودیان را در یک مکان و به صورت کنترل شده نگهدارند. تشکیل اسراییل هم در امتداد همان تفکر نژادپرستانه ای بود که آلمانی های نازی توسط آن یهودیان را از نقاط مختلف کشورهای تحت سلطه خود جمع آوری کرده و آنها را در کمپ های مخصوص و کنترل شده نگه می داشتند. بعضی ها صهیونیسم را به اشتباه به دیر صهیون و ماسون ارتباط می دهند و سپس آن را به امریکا می چسبانند که کاملا بی ربط است. بیشتر یهودیان صاحب مقام و یا ثروتمند امریکا اصلا میانه خوشی با صهیونیسم ندارند و آن دولت را حمایت نمی کنند زیرا از ماهیت یهودستیزی آن خبر دارند و برای همین هم اجدادشان هرگز حاضر نشدند به کمپ بزرگ اسراییل مهاجرت کنند. در ضمن اساس تفکر ماسون ها بر مبنای آزادی بیان و آزادی مذهب و جدایی دین از سیاست است که از ریشه با دولت مذهبی اسراییل در تضاد است. ولی در امریکا هنوز کسانی که نژاد پرست هستند همان طوری که ترجیح می دهند تمام سیاه پوستان به افریقا برگردند و یا مسلمان ها را به کشورهای خودشان برگردانند دوست دارند که قدرت اقتصادی را از دست یهودیان بیرون بکشند و آنها را به اسراییل برگردانند ولی خوشبختانه نژادپرستی در امریکا به حدی ضعیف شده است که شانسی برای اجرای این کار برایشان وجود ندارد. این نژادپرستان امریکایی و غربی همان کسانی هستند که به شدت از صهیونیسم طرفداری می کنند و خدا را شکر می کنند که لااقل با وجود چنین دولت و کشوری از شر بخش زیادی از یهودی ها راحت شده اند. در ضمن کشور اسراییل با سرکوب فلسطینی ها که در واقع آدم های بدبخت تر از خود یهودی ها هستند می توانند باریکه ای از اندیشه یهودستیزی را زنده نگه دارند زیرا هر باری که دولت اسراییل به بهانه های مختلف فلسطینی های نادان و بیچاره و بدبخت را می آزارد دوباره موجی از یهودستیزی در میان مردم دنیا به راه می افتد غافل از این که مردم یهودی و حتی مسلمان کشور اسراییل هم خودشان قربانی چنین سیاست هایی هستند. بدون وجود کشور اسراییل اروپاییان هرگز به آرزوی چندین هزار ساله خودشان مبنی بر راندن یهودیان از خاک کشور خودشان نمی رسیدند.

من دیگر باید بروم

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۰, چهارشنبه

سختی مهاجرت به امریکا

خدا وکیلی درک کردنش برایم ساده نیست. جریان همان درد بی نوایی و زردک است. مردم ایران را نمی گویم بلکه  سختی مهاجرت را می گویم. خوب نداشته ام و نمی فهمم. نه به خاطر این که آدمش بوده ام. به خاطر این که شانس آوردم. اگر کلنگ از آسمان بر کله آن مدیر عامل جوان نخورده بود و من را استخدام نمی کرد همین الآن در خدمت برادران مهرورز بودم. پولم تمام شده بود و بلیط برگشت هم بدجوری چشمک می زد. گرفتن گرین کارت هم برایم به اندازه کافی مسرت بخش بود و پیش خودم می گفتم که خوب خدا را شکر آمدیم و یک گرین کارتی هم الکی گرفتیم. زن هم که ما را ول کرده بود و رفته بود پی کارش. فقط سه هزار دلار با خودم آورده بودم البته نه به خاطر اینکه بیشتر نداشته باشم. بالاخره اگر خودم را تکان می دادم از خودم هفت هشت ده میلیون تومانی می ریخت. بلکه به خاطر این که سختی بکشم و بکشیم! به قول رئیس جمهور می خواستم بگویم آن ممه را لولو برد و سر فرصت خورد. درست است که من خر بودم و خر هستم ولی می خواستم یک بار هم که شده تظاهر کنم که خر نیستم. زن هم که دید آبی از دستم نمی چکد وقتی ته سه هزار دلار هم بالا آمد من را رها کرد و رفت پی کارش و من ماندم و حوضم. خدا وکیلی بلیط برگشت بدجوری به من چشمک می زد. دو ماه فقط خورده بودم و خوابیده بودم. دیگر وقت برگشتن به سر کار بود. مدیر عاملمان از ایران زنگ می زد و می گفت برگرد بابا مسخره اش را در آوردی هزار تا کار داریم اینجا. البته شب ها از صدقه سر اینترنت پر سرعت به ایران وصل می شدم و اموراتشان را می گذراندم. کفش و کلاه هم کرده بودم که برگردم. تنبل تر از این بودم که بخواهم در رستوران و یا فروشگاه کار کنم. یعنی می ترسیدم چون تا حالا از این کارها نکرده بودم. نه این که تا حالا نکرده باشم ولی زمان زیادی از آن می گذشت. وقتی بچه بودم تابستان ها از مولوی ماکت پینوکیوی مقوایی می خریدم و با دگمه قابلمه ای آن را به هم می چسباندم و سر کوچه می فروختم. هر بسته ده تایی را دو زار می خریدم و حدود پنج قران می فروختم. تازه با پیجامه و زیرپراهنی و دمپایی پاره. ولی الآن دیگر خیر سرم مهندس شده بودم و پیش خودم می گفتم مگر خرم که به خودم سختی بدهم. جای به آن خوبی و کار به آن خوبی را که دارم فوقش هر چند وقت یک بار که ریپ می زنم برادران زحمتکش مهرورز یک دستی به سر و روی من می کشند تا برای یک مدت دوباره شارژ شوم. اگر نه زندگی تو ایران همچین بدک هم نبود. همان آبگوشتی که حاجی آشپزخانه تو محوطه بندرعباس بار می گذاشت خودش کلی انگیزه زندگی ایجاد می کرد. در همین فکرها بودم که آن کلنگ معروف به کله یک بنده خدایی خورد و من را با حقوق ساعتی هفده دلار در ساعت به طور تمام وقت استخدام کرد. برای من خیلی پول خوبی بود. چهل ساعت در هفته کار می کردم و با مالیات و کسریاتش حدود دو هزار دلار در ماه دستم را می گرفت. 

زن که نباشد پول هم باشد کار هم باشد خوب آدم وسوسه می شود که کمی بیشتر بماند. دیگر از آن خانه ای که در ایران بود و با همسر سابقم در آن زندگی می کردم بدم می آمد. می بایست همه چیز در من عوض می شد. دلم برای مشتمال مهرورزان هم تنگ شده بود ولی گفتم اشکال ندارد بگذار یک مقداری در امریکا بمانیم تا بلکه حال و هوایمان عوض شود. کارم را هم که می دانید چه بود و گفته ام که چطور در سنفرانسیسکو به خانه ملت شهید پرور امریکا می رفتم و کامپیوترهایشان را درست می کردم. درست کردن که چه عرض کنم مثلا طرف دویست دلار می داد که فایلهایش را از یک جایی به جای دیگر کپی کنم و یا پرینتری را که تازه خریده بود نصب کنم. بعضی وقت ها هم معرفت بازی در می آوردم و ساعت ها را کمتر می نوشتم تا پول کمتری از مشتری بگیرم. هفت ماه الکی الکی در آنجا ماندم. مدیر عاملمان از ایران زنگ می زد و می گفت پس کدام گوری هستی؟ می گفتم می آیم. صبر کنید یک مقداری زبانم خوب شود بعد می آیم. تا اینکه یک کلنگ دیگر از آسمان فرو افتاد و درست خورد وسط مغز یک بابایی که پنج سال پیش در همین اداره فعلی من کار می کرد. خودش داشت می رفت و دنبال یک آدم هالو می گذشت که تمام مسئولیت ها و کارهای نیمه کاره و ریدمان را بر گردن او بیندازد. من هم که اصلا متوجه حرف های آنها نمی شدم هر چه می گفتند مثل بز سرم را تکان می دادم و می گفتم بله که انجام می دهم و گفتم که من اصلا از روز ازل برای انجام دادن همین کار به دنیا آمده ام. در روز مصاحبه رویم نشد که در مورد حقوق صحبت کنم چون داشتم به عنوان مهندس نرم افزار استخدام می شدم و به هرحال کارش را خیلی دوست داشتم. به آن کار قبلی گفتم که من تا دو هفته دیگر بیشتر اینجا نمی مانم و همه شان بغ کردند چون خر دیگری گیر نمی آوردند که مثل من برایشان کار کند. در آن شرکت قبلی همه مدیر بودند و فقط من کار می کردم! ولی شرکت جدید برای خودش ابهتی داشت و چند صد نفر پرسنل داشت. دو هفته گذشت و از کار قبلی آمدم بیرون و منتظر شدم که برایم جاب آفر بفرستند و خبری نشد. به خودم گفتم عجب غلطی کردم نکند پشیمان شده باشند و بی کار شوم. بلیط برگشتم هم که دیگر باطل شده بود و رفته بود پی کارش. تلفن را برداشتم و زنگ زدم به همان بابا و گفتم پس چه شد؟ گفت همین الآن برایت یک آفر فرستادم که اگر موافق بودی آن را امضا کن و برایم بفرست. از ایمیلم آفر را باز کردم و آن را خواندم و مغزم سوت کشید. حقوق را برایم زده بود سالی نود هزار دلار که حتی من صفرهای آن را چند بار شمردم تا ببینم نکند که من دارم اشتباه می کنم. همان جا پاشدم و شروع کردم به لزگی رقصیدن. خوب زن که نباشد, کار خوب با حقوق نود هزار دلار در سال هم باشد  آدم اگر لزگی نرقصد چکار کند. کف کرده بودم و هی با ماشین حساب سال را به ماه و ماه را به هفته و هفته را به ساعت ضرب و تقسیم می کردم تا ببینم درآمدم چقدر است و دوباره مغزم سوت می کشید. دو هفته بعد کارم شروع شد و چنان کار را قاپیدم که اصلا هیچ کسی حتی متوجه رفتن آن بابا هم از اداره نشد. قبل از آن همه و خود او گمان می کرد که اگر برود همه چیز می خوابد. بله خیال کردید که چه؟ وقتی پای پول آن هم این همه در میان باشد  فرمول نسبیت اینشتن را هم دوباره کشف می کردم.

وقتی چند ماه گذشت و زیر پایم کمی سفت شد  آن بابایی که من را استخدام کرده بود از آنجا رفت. خداوکیلی آدم دانشمندی بود و من در همان چند ماه خیلی چیزها از او یاد گرفتم. حدود پنج نفر دیگر هم در بخش مهندسی کار می کردند که آنها هم رفتند و از آن پس فقط من ماندم با آن همه پروژه های نیمه کاره که هیچ کسی هم جر من از آن سر در نمی آورد. زبان درست و حسابی هم که بلد نبودم و هر کسی که چیزی می گفت می گفتم که آن را با ایمیل برایم بفرستد تا در مورد آن فکر کنم و جواب بدهم. همه هم خیال می کردند که من خیلی کارم درست است که در مورد هیچ مسئله ای بدون فکر و بررسی جواب نمی دهم و دیگر نمی دانستند که من اصلا حالیم نمی شود که چه می گویند. الآن چهار سال و نیم است که در اینجا دارم کار می کنم. هنوز هم مدیر عامل شرکت ایرانم به من زنگ می زند ولی خوب لحنش خیلی مهربان تر است و بجای این که بگوید پس کدام گوری هستی می گوید پس کجایی فرزند دلبندم که کارها منتظر تو است. ولی من دیگر آن آرش قبلی نیستم. ناسلامتی برای خودم کلی اهن و تلپ دارم. ماشین فلان و خانه بهمان و حقوق بسان. در ایران فقط مهندس مهندس به خیکم می بستند و از پول مول خبری نبود. ولی خوب آن مشتمال های برادران مهرورز هم خودش عالمی داشت. البته الآن دیگر کتک خورم هم مثل سابق ملس نیست و ممکن است زیر دست و پا نفله شوم. تازه در این مدت گردن کش هم شده ام و برایم سخت است که وقتی توی سرم می کوبند خفه شوم و ممکن است قد قد کنم و آن بنده های خدا هم من را با مرغ اشتباهی بگیرند و ذبح حلال کنند. همان طوری که نقویان را می خواهند ذبح کنند. اصلا بگذریم.

منظور این که من هیچ سختی از مهاجرت نکشیدم. نه بی پولی کشیدم. نه کار سختی انجام دادم. نه کسی به من بی احترامی کرد. نه کتک خوردم. نه به زندان رفتم. نه دلم آنچنان تنگ شد که بگویم سخت بود. چرا خوب گاهی به فکر اصغر مکانیک و چای قمپلوی او می افتادم و یا به یاد خاله خانم بازی ها و مهمانی ها می افتادم ولی اگر هم واقعا دلم بخواهد برای چیزی تنگ بشود برای عمر پشت سر گذاشته خودم است نه برای شهر و دیار و آدم های درون آن. کارم هم هیچ وقت سخت نبود. نه مجبور شدم بیشتر از ساعت اداری کار کنم. نه مجبور شدم چند ساعت در ترافیک باشم. نه نصف شب کسی به من زنگ زد که بدو بیا که فلان چیز خراب شده است. نه یک بار حقوقم دیر شد. هر چیزی هم که در ایران خریدنش برایم عقده شده بود در این مدت برای خودم خریدم. فقط گاهی برای زر زدن دلم تنگ می شود. چون ما نمی توانیم به زبان انگلیسی زر بزنیم و فقط می توانیم چیزهای ضروری و واجب را بگوییم. ولی خوب من به تلافی زر زدن همه آن زر ها را می نویسم و شما هم آن را می خوانید و اتفاقا زر نویسی بهتر از زر زدن است چون آدم یک نفس می نویسد و کسی هم نمی تواند زر شما را قطع کند. در ضمن خوبی دیگر زر نویسی هم این است که آدم تف از دهانش به سر و صورت طرف مقابل نمی پاچد. ولی خدا وکیلی دستم رعشه گرفت بس که تایپ کردم. من رفتم یک چیزی کوفت کنم.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۸, دوشنبه

عکس هایی از ببو گلابی

دیروز بعد از ظهر چند تا عکس از ببو گرفتم که گفتم شاید شما هم دوست داشته باشید آن را ببینید. 
عکس زیر را وقتی از او گرفتم که بر روی مبل دراز کشیده بود و چرت می زد. ببو آنقدر خپل و گنده است که وقتی دست و پایش را دراز می کند به زور بر روی یک مبل جا می شود و همان طوری که از عکس مشخص است کله اش بر روی یک مبل دیگر قرار دارد و دستش هم آویزان است.






دست ببو نسبت به خودش بزرگ است و آدم را به یاد بوکسورها می اندازد. ببو پنجه ندارد ولی ضربه های خوبی با دستانش می زند.



چون شکم ببو یک مقداری بزرگ است وقتی که می خوابد یک دستش بر روی هوا آویزان می ماند.


تازگی ها برای ببو یک خانه خریده ام که یک اطاقک و چند تا هم ایوان دارد. او اطاقک آن را خیلی دوست دارد و توسط یک نردبان می تواند به درون آن برود. البته چون ببو بزرگ است کله او از اطاقک به بیرون می زند. او دوست دارد که از آن بالا بنشیند و به همه نگاه کند البته از ارتفاع هم می ترسد و به طبقه های بالاتر نمی رود.


وقتی به دوستان و همکارانم می گویم که ببو مثل آدمیزاد می ایستد و به اطراف نگاه می کند یک جوری نگاهم می کنند که انگار بله گربه ما هم سوت بلبلی می زند و با یک دست لی لی می رود. راستش من خودم هم گربه دیگری را ندیده ام که به این صورت بنشیند. احتمالا چون نشیمنگاه او کمی بزرگ است این امکان را برایش ایجاد کرده است.



این هم عکس از نزدیک او که با آن شکم گنده اش فقط یک پاپیون کم دارد.


شاد باشید.



۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۲, سه‌شنبه

جانوران و حشرات محله ما


هوا دارد گرم می شود. البته نه آنقدر گرم که نیازی به کولر باشد. در این جایی که من زندگی می کنم در تابستان هم هوا خنک است و ممکن است فقط چند روز آنقدر گرم باشد که مجبور باشم پنکه سقفی را روشن کنم. علت این است که آب اقیانوس در این منطقه بسیار سرد است و حتی در تابستان نیز هر نسیمی که از دریا به سمت خشکی بوزد بسیار خنک است. گاهی در اوج گرمای تابستان بادهایی در سنفرانسیسکو می وزد که آدم حتی سردش می شود. در مرکز شهر ساختمان های بلندی وجود دارد که باد را به مسیرهای باریک خیابان ها هدایت می کند و چنان تونل های بادی می سازد که زن ها مجبور هستند دو دستی دامن خودشان را بچسبند تا باد آن را با خود نبرد. زمانی که من در سنفرانسیسکو کار می کردم همیشه باد کلاه من را با خود می برد و من می بایست به دنبال آن می دویدم. در آن زمان چون من تکنسین بودم باید کلاه و جلیقه ای را می پوشیدم که در واقع لباس کار ما بود و آرم شرکت بر روی آن حک شده بود. یک ماشین مینی کوپر هم به من داده بودند که به غیر از شیشه و دو پنجره جلو همه جای آن با تبلیغ پوشانده شده بود. آن زمان خیلی به من خوش می گذشت همیشه یا در خیابان های سنفرانسیسکو بودم و یا به خانه های مردم می رفتم و کامپیوترهایشان را تعمیر می کردم. من هنوز نمی توانستم خوب صحبت کنم ولی رفتار مردم با من آنقدر صمیمی و خوب بود که خیلی زود ترسم از مواجهه با آنها ریخت. وقتی بچه بودم در برخی روزهای تابستان با یکی از دایی های خودم که مرد به خانه های مردم می رفتم تا تلویزیون هایشان را تعمیر کنیم. من شاگرد بودم و ابزار و قطعات را از توی کیف در می آوردم و به او می دادم. هر جایی که می رفتیم همه به ما خوراکی و یا نوشیدنی می دادند طوری که من دیگر نمی توانستم چیزی بخورم و گاهی هم شاگردانه می دادند که   آن را خیلی دوست داشتم. ولی در نگاه مردم به من و دایی من چیزی وجود داشت که من همیشه احساس خجالت می کردم و خودم را خیلی پایین تر از آنها می دیدم. نگاهی مثل نگاه ارباب ها به نوکران و کارگران خودشان حتی اگر از نوع مهربانی و دلسوزی باشد. برای همین وقتی در شهر سنفرانسیسکو به خانه مردم می رفتم متوجه این تفاوت شدم که در اینجا نه تنها کار کردن عیب نیست بلکه از جایگاه بالایی هم برخوردار است. مردم امریکا در جلوی چشم شما نوشیدنی و غذا می خورند و هیچ تعارفی هم به شما نمی کنند ولی از نگاه و رفتار آنها کاملا مشهود است که شما را هم سنگ و برابر با خودشان می بینند و گاهی هم با حیرت به شما نگاه می کنند که چگونه کاری را که آنها بلد نیستند به سادگی انجام می دهید. باور کنید که حتی در خانه هایی که مثل قصر می ماند از بزرگ و کوچک و سگ و گربه بر روی زمین و دور من می نشستند تا ببینند که من دارم چکار می کنند و از من سوالات مختلف می پرسیدند. به خاطر این که خودشان هم کارهای مختلفی را انجام داده اند و بچه هایشان هر چقدر هم که از خانواده پولدار باشند باز هم تابستان ها در رستوران کار می کنند و یا پیتزا به خانه مردم می برند تا لااقل بخشی از خرج خودشان را در بیاورند.

الآن دیگر چند سال از کارم در سنفرانسیسکو می گذرد و مدتی است که روستا نشین شده ام و به جای هیاهوی شهری صدای پرندگان و آواز خاله قورباغه ها را که در نهر کوچک پشت خانه شنا می کنند می شنوم. از توریست های شهر سنفرانسیسکو که از همه چیز و همه جا عکس می گیرند نیز در اینجا خبری نیست و با این که مناظر بسیار زیبا و چشمگیری دارد ولی کمتر کسی را می بینید که دوربین عکاسی در دستش باشد. برخلاف سنفرانسیسکو که مملو از ماشین است و قحطی جای پارک است در اینجا همیشه جای پارک وجود دارد و به ندرت چند تا ماشین برای نوبت عبور پشت سر هم صف می بندند. شاید در طول یک سال حتی یک بار هم در اینجا صدای بوق ماشینی را نشنوید. همه چیز بیش از اندازه آرام است و آدم احساس می کند که دارد در سرای سالمندان زندگی می کند. البته اتفاقاتی هم می افتد مثلا چند وقت پیش یک ماشین در خیابان ما به یک آهو زده بود و او را نقش بر زمین کرده بود. خیلی زود آمبولانس آمد و آن آهو را به بیمارستان برد. بعضی وقت ها هم که صبح به سر کار می روم می بینم که یک گله بوقلمون وحشی در وسط خیابان مشغول دویدن هستند و من هم مجبور هستم پشت سر آنها آرام بروم تا بالاخره راهشان را کج کنند و من بتوانم رد شوم. اینجا راکون هم خیلی زیاد است که چشمهای گرد و قلمبه ای دارند و بچه هایشان را هم کول می کنند. سمور هم در اینجا زیاد است که اگر بترسند می گوزند و از خودشان یک بویی پخش می کنند که تا صد متر آن طرف تر هم بویش می آید. البته من از بوی آن خیلی بدم نمی آید چون من را به یاد جنگل می اندازد ولی همه از بوی آن متنفر هستند. در اینجا عنکبوت های رنگارنگ و خیلی زیبایی هم وجود دارد. بعضی از آنها مخملی و پشمالو هستند و چشمان آنها قلمبه از جلوی کله شان زده است بیرون. من در خانه قبلی چند تا از این عنکبوت ها در اطاقم داشتم و به آنها مورچه می دادم تا بخورند و چاق شوند. بعضی عنکبوت ها لنگ دراز هستند و با این که جثه کوچکی دارند ولی پاهایشان خیلی دراز است. این عنکبوت ها همه جا تار می پیچند و من هر روز صبح که از خانه خارج می شوم تار آنها به صورتم می چسبد و می فهمم که یکی از همین عنکبوت ها از یک طرف در حیاط به سمت دیگر پریده است. نوع دیگر عنکبوت که خیلی زیبا و رنگارنگ است عنکبوتهای کون گنده هستند که کون آنها معمولا به رنگ های مختلف زرد و سبز و قرمز است. هیچکدام از این عنکبوت ها سمی نیستند و در این مناطق فقط یک نوع عنکبوت وجود دارد که نیش آن ممکن است خطرناک باشد و آن بیوه سیاه است که اتفاقا عنکبوت نسبتا کوچکی است و  یک لکه قرمز بر روی کون سیاه آنها وجود دارد. دو سال پیش در شرکت ما دیده شده بود و می گفتند که مواظب باشید و از این حرف ها ولی من فکر می کنم که خیالاتی شده بودند. اینجا آنقدر عنکبوت های مختلف و رنگارنگ وجود دارد که بعید است کسی توانسته باشد در یک نظر بیوه سیاه را تشخیص دهد.


نمی دانم چرا اینجا مارمولک خیلی کم پیدا می شود و من فقط یک بار یک مارمولک کوچک را بر روی تنه درخت دیدم که تا آمدم آن را بگیرم و بررسی کنم مثل جت فرار کرد. یادش بخیر وقتی برای ماموریت کاری به بندرعباس می رفتیم در کانکسی که شب ها در آن می خوابیدیم مارمولک هایی بود به اندازه دو برابر کف دست که بسیار بامزه و سرگرم کننده بودند و پشه ها را هم می خوردند ولی شاید چون اینجا پشه کم دارد مارمولک هم ندارد. این منطقه به خاطر باد و وضعیت آب و هوایی که دارد نه پشه دارد و نه مگس و فقط یک نوع پشه لنگ دراز دارد که شبیه پشه مالاریا است ولی خیلی بی آزار است و اصلا نیش نمی زند. مگس هم به ندرت یافت می شود ولی خرمگس های خیلی گنده گهگاهی گذرشان به اینجا می افتد که یک بار ببو یکی از آنها را شکار کرد و قبل از این که من عکس العملی از خودم نشان بدهم آن را با لذت تمام خورد. سوسک هم که اصلا ندارد و من از این بابت خیلی خوشحالم چون تنها حشره ای است که من از آن بدم می آید. البته من سوسک جنگلی را خیلی دوست دارم چون آنها موجودات تمیز و زیبایی هستند. مخصوصا سوسک شاخدار درختی که به رنگ خاکستری است و بسیار زیبا است. اینجا مرغ مگس خوار یا همینگبرد هم زیاد دارد البته من تا به حال ندیدم که آنها مگس بخورند و بیشتر در مقابل گل ها هوا پرواز می کنند و از شهد آنها می نوشند. در اینجا مار هم خیلی کم دارد و فقط یک بار در حیاط خانه قدیمی یک مار خیلی کوچک پیدا کردیم که به زیر بوته ها فرار کرد. ولی می گویند که مارهای اینجا اصلا خطرناک نیست و حتی اگر بگزند مشکل خاصی پیش نمی آید. چون در این منطقه به غیر از چند دریاچه مرداب هم زیاد دارد پرنده های زیادی را می توانید ببیند. از پلیکان گرفته تا لک لک و غاز های وحشی که وقتی از بالای سر آدم پرواز می کنند سر و صدای آنها خیلی جالب است. مرغ های ماهیخوار که همیشه در همه جا پلاس هستند و کبوتر و گنجشک و بلبل و قناری هم به وفور یافت می شود. یک نوع پرنده آبی رنگ هم در اینجا وجود دارد که شبیه سار است ولی اسم آن را نمی دانم. عقاب و شاهین هم در این منطقه زیاد است و هر زمانی که سرتان را به آسمان برگردانید در دوردست چند تا از آنها را می بینید که دایره وار حرکت می کنند و پایین سرشان را دید می زنند. وقتی بعد ازظهر آخر هفته ها بر روی تختم دراز می کشم از پنجره اطاق خوابم یک تپه جنگلی پیدا است و گاهی می بینم که یک شاهین در حال فرود آمدن بر روی طعمه خودش است ولی معمولا تا بخواهم دوربین را پیدا کنم و آن را از نزدیک ببینم از نظر گم می شود. در نهر پشت خانه ما هم مرغابی زیاد است و وقتی که در خانه را باز می کنم چند تا از آنها که بر روی پله خانه در حال چرت زدن و آفتاب گرفتن هستند از جایشان می پرند. قورباغه های اینجا خیلی کوچک و ریز هستند ولی صدای آنها واقعا بلند است و شب ها همه با هم سرود انقلابی می خوانند. من هم مجبورم پنجره اطاقم را ببندم. یک بار حتی نصف شب از صدای آنها از خواب بلند شدم و آنقدر عصبانی شدم که کامپیوترم را روشن کردم و در گوگل به دنبال راه حل های خفه کردن صدای قورباغه گشتم ولی هیچ محصولی پیدا نکردم که قابل خریدن باشد.


راستش من خیلی سرم شلوغ است و خودم هم نمی دانم که چه نوشته ام ولی هرچه که هست به خوبی خودتان بپذیرید.