۱۳۸۹ مرداد ۷, پنجشنبه

مرز بین آزادی فردی و امنیت اجتماعی کجا است؟

اگر گمان می کنید که من می دانم مرز بین آزادی فردی و امنیت اجتماعی در کجا است, سخت در اشتباه هستید! این یک مسئله پیچیده اجتماعی است که جامعه شناسان زیادی بر سر آن به سر و کله هم کوبیده اند و همچنان هم می کوبند و در آخر سر هم به نتیجه ای قطعی نرسیده اند. البته تعریف های نصفه و نیمه ای در این زمینه ها وجود دارد که آنها هم جای شبهه و ایراد بسیاری دارند. مثلا می گویند که آزادی فردی تا جایی باید باشد که حقوق دیگری را نقض نکند. ولی هیچ تعریف مشخصی نسبت به حقوق دیگری وجود ندارد چون حتی وقتی که شما در پیاده رو راه می روید ممکن است سایه شما در یک لحظه مانع آفتاب گرفتن یک فرد دیگر شود. یا اینکه می گویند آزادی فردی باید تا جایی باشد که موجب آزار دیگری نشود ولی ممکن است حتی سرفه کردن من هم باعث آزار دیگری شود. هیچکدام از این تعاریف مشخص و واضح نیست. مثلا من می توانم در خانه ام اسلحه نگهداری کنم و توجیه آن هم این است که تا زمانی که من با اسلحه به کسی آسیبی وارد نکرده ام آن اسلحه به خودی خود خطرناک نیست. ولی با همین تعریف من نمی توانم آر پی چی هفت در خانه ام نگهداری کنم در صورتی که آن هم به خودی خود هیچ خطری ندارد.

به خاطر همین تنوع افکار و اندیشه های مختلف در مورد آزادی های فردی شما می بینید که در کشوری مثل امریکا هر ایالت قوانین مخصوص به خودش را دارد. مثلا در لاس وگاس قمارخانه و کنسولگری هایی که دیپلمات توزیع می کنند آزاد است چون اعتقاد دارند که آزادی فردی شامل قمار هم می شود و یا اگر کسی دوست داشت پول خود را در حلقوم آن ماشین های غول پیکر قمارخانه بیاندازد کسی نباید مانع آن شود و اعتقاد دارند که یک فرد باید آزاد باشد که بتواند از امور دیپلماتیک خود اموراتش را بگذراند. طبیعی است که وقتی آزادی فردی گسترش می یابد امنیت اجتماعی عقب نشینی می کند و مثلا یک بچه نوجوان خیلی راحت تر می تواند به سیگار و مشروب و دیپلماسی فعال دسترسی داشته باشد و در همان جامعه ممکن است یک فرد یک شبه همه دارایی خودش را در قمارخانه ببازد و مجبور شود در گوشه خیابان بخوابد.البته این اختیار و آزادی فردی همیشه و برای هر کس وجود دارد که در همان محیط زندگی کند و مثلا دانشمند بزرگی شود. ولی در ایالتهایی مثل کالیفرنیا آزادی فردی شامل قمار و یا کنسولگریهای دیپلماتیک نمی شود و یا یک نوجوان اجازه ندارد که مشروب و سیگار بخرد و یا وارد بارهای شبانه شود. در این ایالت ها آزادی فردی محدود می شود ولی امنیت اجتماعی تا حدودی گسترش پیدا می کند.

ولی هیچکس نمی داند که مرز مشخص آزادی های فردی و امنیت اجتماعی کجا است زیرا اصلا مرز مشخصی برای آن وجود ندارد. این یک امر تعادلی است که حاصل فرآیندهای تکاملی یک جامعه است و به شرایط اقلیمی و فرهنگ بومی آن جامعه بستگی دارد. اگر به شما بگویند که از روی یک طنابی که دریک ارتفاع بلند نصب شده است بگذرید, شما نمی توانید بگویید که من مستقیم از روی آن خواهم گذشت و یا در فلان نقطه خودم را به چپ و در فلان نقطه خودم را به راست متمایل خواهم کرد. هیچ فرد دیگری هم نمی تواند در مورد وضعیت بدنی شما در هنگام عبور از طناب اظهار نظر کند. به خاطر اینکه وقتی شما قدم بر روی طناب نهادید و راه رفتید بستگی به وضعیت تعادلی بدنتان خودتان را به چپ و راست متمایل می کنید تا تعادل برقرار شود و شما به پایین سقوط نکنید. اگر آن مسیر را سالها و سالها بروید ناخودآگاه بدن شما در حالت هایی قرار می گیرد که حفظ تعادل برای شما بسیار آسان خواهد شد. کنترل آزادی فردی و حفظ امنیت اجتماعی در جوامعی مثل امریکا حاصل فرآیند اجتماعی بسیار پیچیده و درازمدتی است که از سعی و خطاهای بسیار به دست آمده و شیرازه آن نیز قوانینی است که برای هر منطقه خاص وضع گردیده است. بنابراین قوانین اجتماعی حاکم بر لاس وگاس برای آن منطقه خاص و با توجه به شرایط اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی آن وضع گردیده است و به طور مداوم جابجا و تصحیح می شود تا بهترین حالت تعادلی را در ارتباط با آزادی فردی و امنیت اجتماعی به دست بیاورد. و همچنین قوانین ایالت کالیفرنیا نیر بر طبق شرایط اجتماعی و فرهنگی خاص آن منطقه وضع گردیده است و هر سال نیز بازخورد آن در تغییر قوانین حاکم دخل و تصرف دارد.

ولی چرا شما در هر نقطه از کشوری مثل امریکا احساس آزادی و امنیت اجتماعی می کنید و از زندگی خود تا حدودی رضایت دارید ولی در کشوری مثل ایران نه احساس آزادی فردی دارید و نه خبری از امنیت اجتماعی است. آیا تعاریف اقلیمی و اجتماعی کشور ما ایراد دارد و یا نفوذ مذهب باعث نابسامانی های اجتماعی گشته است. به نظر شخصی من بیشترین عاملی که کشور امریکا را به مکان مناسبی برای زندگی یک انسان تبدیل کرده است این است که قوانین برای همه و به طور یکسان اجرا می شود. اگر شما دلتان بخواهد قمار کنید به لاس وگاس می روید و هیچ فردی هم نمی تواند به شما ایراد بگیرد چون کار شما منطبق با قانون است. ولی شما حتی اگر پسر رئیس پلیس هم باشید نمی توانید در امریکا کارغیر قانونی انجام دهید. تعاریف کاملا مشخص است و قانون برای همه لازم الاجرا است. ولی در کشوری مثل ایران با اینکه قوانین قابل قبولی دارد ولی مشکل اینجا است که قوانین اجرا نمی شوند و افراد در مقابل قانون یکسان نیستند. اگر من به خیابان بروم و در حمایت از دولت داد و فریاد بزنم کسی به من کاری ندارد ولی اگر به خیابان بروم و بر علیه او داد و فریاد بزنم مخل امنیت و آسایش اجتماعی شناخته می شوم و دست و پا و دهانم بسته می شود. هیچکدام از امور فرهنگی, سیاسی, اقتصادی و ورزشی بر مبنای قوانین وضع شده صورت نمی پذیرد و حتی کسانی هم که قانون را وضع می کنند و یا مجری آن هستند از اجرای آن خودداری می کنند. در چنین کشوری نه آزادی فردی وجود دارد و نه امنیت اجتماعی. در چنین کشوری قمار ممنوع است ولی همه انجام می دهند. مشروب خوردن ممنوع است ولی همه می خورند. ماهواره نگاه کردم ممنوع است ولی همه به آن نگاه می کنند.

در چنین کشوری نقش مذهب هم چندان موثر نیست زیرا حتی قوانین مذهبی نیز یکسان اجرا نمی شود و هر زمانی که بخواهند هر چیزی را حلال و حرام می کنند و یا برای یک عده حرام می شود و برای عده ای دیگر حلال. وقتی اصلا قرار نیست قانونی برای همه یکسان اجرا شود دیگر چه فرقی می کند که این قوانین بر پایه اسلام باشد یا بر پایه کمونیسم. پس به نظر من نمی شود نابسامانی های اجتماعی ایران را بر گردن مذهب انداخت ولی اگر قرار باشد که روزی قوانینی در کشورمان ایجاد شود که واقعا لازم الاجرا شود باید مبنای وضع قوانین را علوم پیشرفته انسانی قرار داد تا بتوان نسبت به وضعیت اقلیمی و فرهنگی کشورمان تعادلی میان آزادی های فردی و امنیت اجتماعی برقرار کرد. امور مذهبی هم همچون کشور امریکا در محدوده آزادی های فردی قرار می گیرد و هر کسی آزاد است که به فرامین مذهبی خودش در چارچوب قانون عمل کند. در امریکا یک مسلمان و یا یک یهودی می تواند به راحتی در مورد عقایدش حرف بزند و امور مذهبی خودش را انجام دهد ولی نمی تواند به حکم جهاد گردن کسی را ببرد چون این فرمان مذهبی آنها در چارچوب قوانین نیست و مثل هر انسان دیگری که مرتکب این عمل شود محاکمه و مجازات خواهد شد. ولی در ایران وقتی می شود یک نفر را کشت و جنازه آن را انداخت در جوب و با پول سر و ته قضیه را هم آورد دیگر چه فرقی می کند که انگیزه قتل مذهبی, ناموسی, سیاسی و یا مالی باشد؟ مهم این است که رفتار و برخورد قانون در مقابل عمل قتل برای همه مردم یکسان اجرا نمی شود و برای همین اهمیتی هم ندارد که مبنای آن قانون مذهبی باشد یا علمی.

بنابراین مرز میان آزادی فردی و امنیت اجتماعی در کشورهایی قابل بررسی است که این مرز به روشنی وجود دارد و مثلا شما می دانید که اگر در کالیفرنیا کسی در معابر عمومی امور دیپلماتیک انجام دهد جرم است و جریمه آن هم مشخص است. ولی در کشورهایی مثل ایران این بحث هیچ موضوعیتی ندارد چون هیچ مرز مشخصی میان آزادی فردی و امنیت اجتماعی وجود ندارد. برخی افراد صد در صد آزادی فردی دارند و برخی دیگر اصلا آزادی فردی ندارند. برخی از افراد با بهترین امکانات از امنیت اجتماعی بالایی برخوردار هستند و عده بسیار زیادی که مردم عادی هستند اصلا امنیت اجتماعی ندارند. بنابراین شما میبینید که در کشوری مثل ایران یک نفر به راحتی می تواند شلوارش را پایین بکشد و در جلوی جمع به یک نفر دیگر تجاوز کند و هیچ اتفاقی هم برای او نیفتد. آیا احیانا این عمل قهقرا نیست؟ یا اینکه یک نفر می تواند هفت تیرش را بر روی مغز یک نفر که از قیافه اش خوشش نمی آید بگیرد و ماشه را بچکاند و در ضمن مدال افتخار هم بگیرد. در جامعه ای مثل امریکا مشکلات زیادی وجود دارد و برای همین هم نمایندگان مجلس آنجا به سر و کله هم می زنند تا مشکلاتشان را برطرف کنند ولی در کشوری مثل ایران نمایندگان ما مدح و ثنای یکدیگر را می گویند و اگر هم قانونی تصویب کنند کسی برای آنها تره هم خرد نمی کند. چون مشکلات آنقدر پیچیده و وخیم و بزرگ شده اند که آنها هم خیالشان راحت است که حل شدنی نیست و برای همین وقت خودشان را تلف نمی کنند. 

امروز تولد یک نفر است و دارند در آشپزخانه کیک پخش می کنند. شما که نمی خواهید من از آن بی نصیب بمانم! 

۱۳۸۹ مرداد ۶, چهارشنبه

صادرات انسان شرقی به امریکا

امروز صبح که آمدم سر کار دیدم که یک تخته سفید و یک تابلوی اعلانات بزرگ را که قبلا سفارش داده بودم به اطاقم نصب کرده اند. من عادت دارم که هر روز صبح کارهایی را که باید انجام شود را بر روی تخته سفید می نویسم و عصر آنهایی را که انجام شده است را پاک می کنم و آنهایی که می ماند را فردای آن روز انجام می دهم. از آنجایی که کارهای مانده زیاد شده است تخته سفید قبلی جای کافی نداشت و یک تخته سفید بزرگ سفارش دادم که در کنار آن بچسبانم. تابلوی اعلانات هم برای این است که کاغذهای مهم و یا چارتهای زمان بندی پروژه ها را در آنجا بچسبانم که همیشه جلوی چشم خودم و دیگران باشد. لزلی هم چند تا ماژیک و تخته پاک کن برایم آورد و آنها را برایم چید. او وردست مدیر عامل است و وظیفه اش این است که به کارمندان و مدیران شرکت سر بزند و مطمئن شود که همه چیز بر وفق مراد است و هیچ کم و کسری وجود ندارد. البته رفتارش طوری است که آدم اگر کم و کسری هم داشته باشد از سرش می پرد. چون آنقدر با نمک است که آدم مثلا می گوید که فدای سرت که صندلی من ایراد دارد. اینجا است که آدم در سرزمین کفر به گناه می افتد و مدام پشت دستش را گاز گرفته و طلب استغفار می کند.

یکی از دوستان خوب کامنت گذار ما به نام آقای سجادی که یک وب سایت مذهبی دارد, در کامنت خودش من را دعوت کرد که تحلیل ایشان را در مورد پست قبلی خودم ببینم. اول که وارد وب سایت ایشان شدم احساس کردم که وارد حوزه علمیه قم شدم بنابراین کفش هایم را همان دم در درآوردم و یاالله گویان وارد شدم. وقتی متن ایشان را خواندم خواستم که برای ایشان کامنت بگذارم و از اینکه نظر خودشان را گفتند تشکر کنم ولی برای گذاشتن پیغام می بایستی که ثبت نام کنم. خواستم ثبت نام کنم که دیدم شرط اول ثبت نام کردن و نوشتن هر گونه پیغامی در آن مکان مسلمان بودن است. برای من که مسلمان نیستم این نوشته یعنی اینکه تو اجازه حرف زدن نداری و فقط باید گوش کنی که ببینی ما چه می گوییم. من در کشوری زندگی می کنم که در همه مکان ها به من اجازه حرف زدن داده می شود ولی شما که مسلط به علوم حوزوی هستی و حتما مناظرات امام جعفر صادق را با عبدالملك, ابن مقفع و ابن ابى العوجا خوانده ای چرا شرط هرگونه کلامی را از جانب مخاطب مسلمان بودن ذکر کرده ای؟ چرا اگر بدی های کشوری مثل امریکا را ذکر می کنید و از آن می پرهیزید لااقل خوبیهای آن را هم که حتی مطابق آیین شما است یاد نمی گیرید و به آن عمل نمی کنید؟

دوست عزیز معرب من, بدون هیچ تردیدی جامعه امریکا هم مثل هر جامعه دیگری تعاریف خاص خودش را از روابط اجتماعی انسان ها دارد و طبیعی است که بسیاری از معیارهای اخلاقی جامعه ای مثل امریکا با جوامع شرقی همخوانی ندارد. یکی از چیزهایی هم که من در این جامعه نمی پسندم تعریف خانواده و ازدواج است ولی نه به خاطر خوب و یا بد بودن آن بلکه به این خاطر که ارزش های اجتماعی آن مغایر اندیشه های شرقی است و با تمایلات شخصی من نیز همخوانی ندارد. متاسفانه نوشته شما بیشتر مفرح است و جنبه کارشناسانه ندارد زیرا به جای موشکافی دقیق که می تواند به یادگیری بیشتر ختم شود نکاتی را گفته اید که فاقد اعتبار لازم است. من هم به رسم شما کمی از بخش پایانی نوشته شما را در اینجا می گذارم تا خوانندگان من نیز مستفیض شوند.
"شرحی بر این:
داستان این است که این بابا بعد از کلی کار در زمان گذشته،  بلاخره با گرفتن وام (یعنی با به گرو گذاشتن کار آینده اش) میخواهد صاحب خانه شود  ظاهرا این خبر خوشحال کننده ای است اما نه نیست!! زیرا خانه گرفتن یعنی عروسی نکردن، زیرا طبق قوانین غرب مرد که از زنش جدا شد باید نصف ثروتش را بدهد به خانمش!!  و دیدید خانم ها را که هر ماه یک مرد عوض میکنند پس این  مرد کی حاضر میشود با زنی عروسی کند و دارایی خود را ( که با این زحمت بدست آورده )به خطر بیاندازد. پس این مرد در آمریکا هرگز صاحب همسر نخواهد شد!! و بطریق اولی صاحب فرزند هم نخواهد شد زیرا او کی میتواند به رحم زنی اعتماد کند که هر ماه در اختیار یک مرد جدید است کی قبول میکند او مادر فرزند خودش است؟!! پس از فرزند هم محروم میشود پس آخر چی میشود؟ آخر همانی میشود که برای او شد! برای جبران کمبود جمعیت در غرب از شرق انسان وارد میکنند!!
پس با همه کاستی های که ما اینجا داریم باز وضع ما بهتر است و میتوانیم با بودن کنار در  زن و بچه های خود و  با دین حال آین آدمها معنی این آیه را بهتر درک کنیم  :
(یمنُّونَ عَلَیكَ أَنْ أَسْلَمُوا قُلْ لَا تَمُنُّوا عَلَی إِسْلَامَكُمْ بَلِ اللَّهُ یمُنُّ عَلَیكُمْ أَنْ هَدَاكُمْ لِلْإِیمَانِ ......)(الحجرات/17)
آنها بر تو منت می‌نهند که اسلام آورده‌اند؛ بگو: «اسلام آوردن خود را بر من منت نگذارید، بلکه خداوند بر شما منت می‌نهد که شما را به سوی ایمان هدایت کرده است،"

این وبلاگ مهاجرتی است و من قصد مناظرات اینچنینی را ندارم ولی فقط می گویم که در امریکا مسلمانان زیادی زندگی می کنند و حق دارند که کلیه مناسک مذهبی خودشان را بجا بیاورند و آن طوری که دوست دارند لباس بپوشند و رفتار کنند. آیا تعریف شما از زنان امریکایی شامل زنان مسلمانان امریکایی هم می شود؟


توضیح: سایت ایشان به علت اینکه سنی  هستند در ایران فیلتر است. بنابراین حتی مناظرات امام جعفر صادق هم در مورد ایشان موضوعیتی ندارد.

۱۳۸۹ مرداد ۵, سه‌شنبه

سه شنبه صبح هم گذشت

این سرویس های امنیتی دنیا هم خیلی خنگ و ابله هستند. آخر این همه که من دارم جوانان مملکت را اغفال می کنم لااقل یکی نمی آید یک دو ریالی کف دست من بگذارد. به قول آقایان مهرورز شده ایم نوکر بی جیره و مواجب اجنبی! شما یک چند هزار دلار به من بدهید که من پیش پرداخت خانه ام را بدهم قول میدهم که طوری همه جوان های کشورم را اغفال کنم که فردایش همه بار و بندیلشان را جمع کنند و به امریکا بیایند. خلاصه من کاظم پول لازم. فردا نگویید که نگفته ام! شما ویزا و بلیط آنها را صادر کنید راضی کردن آنها هم با من است. من ده هزار دلار بابت اغفال, پنج هزار دلار بایت نشر اکاذیب و سه هزاردلار هم بابت تشویش اذهان عمومی می گیرم. یعنی شما فقط با پرداخت هجده هزار دلار سه قلم اجنبی گری درجه یک اعلا دریافت می کنید آنهم مثل هلو که با آدم حرف می زند! تازه در کنار همه اینها تهاجم فرهنگی هم برایتان مجانی در می آید. به خدا اگر همه جا را بگردید قیمتی ارزان تر از من پیدا نمی کنید!

امروز خیلی خوشحال هستم چون بالاخره نامه بانک را گرفتم و امیدوارم که خانه را تا دو یا سه هفته دیگر تحویل بگیرم. این خانه خریدن من هم مثل ماجرای کفش های میرزا نوروز شده است و هر کسی که به من می رسد می گوید هنوز خانه نخریدی؟ خوبی من این است که بر خلاف خجالتی بودن در امور دیپلماتیک در کارهای دیگر بچه پررو هستم و از رو نمی روم. آنقدر پیگیری می کنم و موی دماغ می شوم تا بالاخره کارم راه بیفتد. اگر کارم در جایی طولانی تر از زمانی شود که قول داده اند شروع می کنم به فرستادن نامه و فکس و ایمیل و همزمان پیگیری تلفنی. در واقع آنها را بمباران می کنم تا اینکه کارم را انجام دهند. البته الآن پس از چهار سال زندگی در امریکا یاد گرفته ام که تمام مکاتبات و مکالماتم را با خونسردی و نهایت احترام انجام دهم. در امریکا داد و بیداد کردن و هوار کشیدن و غرغر کردن بی فایده است و تنها چیزی که خیلی موثر است فقط پیگیری است. تمام ادارات در امریکا موظف هستند که به تمام ایمیل ها و نامه های شما تا قبل از مهلت رسمی جواب دهند.

امروز صبح تقریبا آن همخانه جدیدم که خانم مسنی است را با التماس از دستشویی کشیدم بیرون. فهمیدم که بیشتر جلوی آینه خودش را بزک می کند. حالا قرار شد که همخانه ام یک آینه برای اطاق او نصب کند که برای دیدن خودش مجبور نباشد بیست و چهار ساعته به دستشویی برود. بنده خدا اگر خارج از دستشویی باشد زن خوبی است. شغلش هم یک چیزی در مایه های مرده شوری است. البته در بخش اداری امور دفن و کفن کار می کند. خوشبختانه در این زمینه هم یک پارتی پیدا کردیم و دیگر مشکلی از این بابت نداریم. دیشب یک نخ سیگار برای من آورد و گفت که پیدا کرده است. فکر کنم از روی لب یک مرده برداشته باشد چون طعم ریش و سیبیل می داد!

من مجبورم که پستم را همینجا ببندم چون باید به یک جلسه خسته کننده بروم. 

۱۳۸۹ مرداد ۴, دوشنبه

گزارش عملکرد چند روزه

این آخر هفته همسایه بغلی ما با دوست پسرش در کنار اسکله روابط دیپلماتیک برقرار کرده بود و ظاهرا افرادی هم آنها را دیده بودند. متاسفانه زمانی به من خبر رسید که دیگر همه به خانه هایشان رفته بودند اگرنه برای شما یک گزارش تصویری از چگونگی این ماجرا تهیه می کردم. سپس همسایه ها اعتراض رسمی خودشان را به او ابلاغ کردند و گفتند که اگر این ماجرا تکرار شود به پلیس شکایت خواهند کرد. با اینکه اسکله خانه ها بخشی از ملک خصوصی است ولی چون قابل دید عموم است روابط دیپلماتیک در آن جرم محسوب می شود. در کالیفرنیا مردم و دولت نسبت به امور دیپلماتیک در مکان های عمومی بسیار حساس هستند و شما به ندرت می بینید که حتی دو نفر در برابر دید دیگران همدیگر را تف مالی کنند. همسایه های ما از این ناراحت بودند که بچه هایی که در حیاط و یا اسکله بازی می کردند آن صحنه دیپلماتیک را دیده بودند.  خبر دیگر اینکه همسایه ها متوجه شده اند که یکی دیگر از خانم هایی که چند خانه آنطرف تر از خانه ما است در کلاب های شبانه رقص دیپلماتیک انجام می دهد. قرار است که این مسئله مخفی بماند و کسی آن را نفهمد ولی شما از خودمان هستید. هنوز در حال بررسی هستم تا بتوانم محل کار او را کشف کنم و برای شما یک گزارش کاری تهیه کنم ولی تا کنون موفق نشدم. یعنی من اصلا نمی دانستم که چنین جاهایی هم در شهر ما وجود دارد ولی حالا که فهمیدم باید ته و توی آن را در بیاورم تا خیالم راحت شود.

من همچنان در حال خانه خریدن هستم و نمی دانم که اگر خانه ام را تا زمان رسیدن مهمان هایم تحویل نگرفته باشم چه خاکی به سرم بریزم. آخر از شما چه پنهان که دایی و زن و پچه اش را هم از کانادا دعوت کرده ام و همه بلیط های خودشان را هم رزو کرده اند. امروز و یا فردا قرار است که یک نفر از بانک به من زنگ بزند و نامه ای را که می خواهم برای آن مجموعه ای که فروشنده خانه هستند بفرستد. بانکی که قرار است به من وام بدهد مشکلی ندارد ولی چون مجموعه ای که اداره کننده آن شهرک است خانه را به یک بانک دیگر تحویل داده است من باید از آن بانک هم مدارکی را تهیه کنم. خریدن خانه باعث شده است که من با اصطلاحات بانکی و خرید و فروش خانه هم آشنا شوم. دیگر زندگی کردن در این خانه ای که الآن هستم برای من سخت شده است چون همخانه ام یک اطاق دیگر را به یک خانم مسن اجاره داده است و او هم تمام مدت در دستشویی است. من بارها به او گفتم که از ساعت هفت و نیم تا هشت و نیم صبح دستشویی را برای من خالی بگذارد چون من باید سریع دوش بگیرم و کارهایم را بکنم و به سر کار بروم ولی مثلا امروز صبح که بیدار شدم و به دستشویی رفتم دیدم که او آنجا است و مجبور شدم همینطوری به سر کار بیایم. اصولا از حمام و دستشویی اشتراکی خوشم نمی یاید و من این اطاق را با حمام و دستشویی اجاره کرده ام. ولی چون من دارم می روم و شرایط همخانه من هم تعریفی ندارد زیاد سخت گیری نکردم و حاضر شدم که برای این مدت محدود آن را به اشتراک بگذارم تا او بتواند اطاق دخترش را هم اجاره دهد.

خوبی این خانه جدیدی که می گیرم این است که دو تا حمام و دستشویی دارد و اگر زمانی بخواهم یک اطاق آن را اجاره دهم  به مشکلی بر نمی خورم. واقعیت این است که تنها زندگی کردن در یک خانه خیلی خسته کننده است و اگر مادرم برود حتما یک یا دو تا از اطاقهایم را اجاره می دهم تا خانه بی فروغ نماند. پیدا کردن همخانه هم برای خودش تفریح است و می توانم گزارش افرادی را که برای مصاحبه می آیند بنویسم تا شما هم نظر بدهید که کدام یک از آنها بهتر هستند. البته قبل از همه این کارها اول باید خانه را بخرم! فعلا تمام وسایلم همین طور وسط اطاق است و هر کسی هم که وسایل آشغال و بدرد نخور دارد می آورد و می گذارد روی وسایل من. چون همه می دانند که من قرار است خانه بگیرم و هیچ وسیله ای هم ندارم فکر می کنند که برای شروع به وسایل آنها نیاز پیدا می کنم. اصولا برخلاف تصور ما امریکایی ها خیلی مهربان و با محبت هستند. ممکن است که قربان صدقه شما نروند و یا تعارف تکه و پاره نکنند ولی اگر شما به یک نفر بگویید که فلان وسیله را نیاز دارید ممکن است یک ماه بعد آن وسیله را پیدا کند و برای شما بیاورد. الآن هر کسی که من را در محله می بیند می گوید که وسایلی دارم که شاید به درد من بخورد. یکی از همکارانم چند دست قاشق و چنگال و کارد آشپزخانه نو برایم آورده است که هنوز جعبه اش باز نشده است. یک جورهایی من را به یاد مراسم گلریزان کشور خودمان می اندازد که در دوران قدیم رسم بوده است که گنده لات ها در قهوه خانه ها دور می چرخیدند و برای افراد فقیری که قصد ازدواج داشتند وسایل زندگی و پول تهیه می کردند.

یک دختر بلوند دیگر در نزدیکی اطاق من است که اسمش لزلی است و تازگی ها وقتی به من می رسد خیلی از علائم راهنمایی و رانندگی استفاده می کند. به خوشگلی برندا نیست ولی خوب بهتر از هیچی است! جمعه به من گفت که دوست پسرش را دامپ کرده و حالا دنبال یک دوست پسر جدید می گردد. احتمالا از آن تیپ دخترهایی است که هر ماه یک دوست پسر جدید می گیرد. بدبختی این است که جای درست و حسابی هم ندارم و اگر خانه بگیرم و مادرم بیاید و برود تازه شرایطم برای دوست دختر گرفتن مهیا می شود. الآن اگر یک دختر خانم اطاق من را ببیند از همان راهی که آمده است فرار می کند و دیگر حتی جواب سلامم را هم نمی دهد! البته همه اینها بهانه است و علت اصلی بی عرضه گی و دست پا چلفتی بودن خودم است! اگرنه همه عاشق این بودند که بیایند و در پشت حیاط خانه ما آفتاب بگیرند و یا اینکه سوار قایق شوند. موضوع اصلی این است که اصولا من این کاره نیستم. یک چیزی در مخ امثال من فرو رفته است که به این سادگی ها هم بیرون نمی آید و به طور ناخودآگاه فکر می کنم که مبادا اگر من به فلان دختر دست بزنم و یا او را به خانه ام دعوت کنم مزاحم نوامیس مردم شوم! می دانم که این یک بیماری روانی و یا جنسی است که باید برای معالجه آن حتما به یک روانپزشک خوب مراجعه کنم. متاسفانه بسیاری از جوانانی که مثل من در ایران بزرگ شده اند دچار همین مشکلات روانی هستند. البته کسانی که علوم انسانی و روانشناسی مدرن را نفی می کنند فکر می کنند که این رفتار یک ارزش انسانی و اجتماعی است و خبر ندارد که این رفتار فقط یک بیماری روانی است که حاصل عقده های جنسی و تعریف های اشتباه اجتماعی و اخلاقی است که متاسفانه در جامعه ما رواج دارد. 

دیروز با دوستم برای دیدن رقص نهنگ ها به خلیجی رفتیم که حدود یک ساعت با اینجا فاصله دارد. البته وقتی که ما رسیدیم نهنگ ها خیلی دور بودند ولی مردم می گفتند که در این موقع از سال آنها تا نزدیکی های ساحل صخره ای جلو می آیند و کارهای جالبی برای مردم انجام می دهند. حالا شاید هفته دیگر هم بروم و موفق شوم از آنها عکس بگیرم. در ضمن در بخش ساحل شنی آنجا هم خیلی شلوغ بود و مردم زیادی در ساحل دراز کشیده بودند و آفتاب می گرفتند. دیگر خبر خاصی ندارم و باید بروم و به کارم برسم.

روز و شب بر شما خوش باد

۱۳۸۹ مرداد ۱, جمعه

هویت فردی و هویت اجتماعی در مهاجرت

دیروز باز دوباره خانه ما شلوغ بود و دوست های همخانه ام آنجا را به آشوب و بلوا کشیده بودند. من هم به ناچار به میان آنها رفتم زیرا آنقدر شلوغ بود که حتی در اطاق خودم صدای فیلمی را که از کامپیوترم پخش می شد نمی شنیدم. دو لیوان آبجو خوردم و سعی کردم که خودم را همرنگ جماعت مشنگ کنم. بعد از دو ساعت من آن وسط نمایش رقص های مختلف می دادم و همه از خنده مرده بودند. علت خنده آنها هم این بود که برایشان خیلی عجیب بود که من به یکباره از آن قالب شخصیتی خودم خارج شوم و برای آنها برقصم. همیشه من را به زور به رقص دعوت می کردند و یا می کشاندند وسط و من از روی اجبار الکی خودم را تکان می دادم ولی این بار به تمایل خودم این کار را کردم که البته هدفم مسخره بازی و خنداندن آنها بود. رقص های محلی ایرانی را از ویدیوهایی که در پایین وبلاگم است یاد گرفتم مخصوصا رقص آذری که آموزش آن خیلی جالب است. سپس کردی و لری و سنگسری و طالشی رقصیدم و بعد هم افریقایی و اسپانیولی و مصری و عربی بعد رفتم سراغ رقص های قدیمی امریکایی و بعد رقص عروسکی و زامبی و هلیکوپتری و غیره. دوستان همخانه من خیلی جدی می گفتند که تو اگر در کاباره ها برقصی کلی پول گیرت میاد و اگر خواستی ما تو را می بریم و معرفی می کنیم! من هم گفتم که نخیر من شما را می برم کاباره برقصید و درصد می گیرم. از قدیم گفته اند که پول مثل کش می ماند و هر چه بکشی در می رود و همانطوری که یخ در جایخی است, کش هم در جاکشی است بنابراین پول در جاکشی است! خلاصه امروز صبح از کت و کول افتاده ام و وقتی از خواب بیدار شدم تمام بدنم درد می کرد!

خدمت دوستان گرام همیشه ناشناس خودم عرض کنم که امروز می خواهم برای شما کمی درباره هویت بنویسم و مسائل پیرامون آن را در روند مهاجرت با یکدیگر بررسی کنیم. 

قبل از اینکه به تاثیر مهاجرت بر هویت یک فرد بپردازیم بیایید ببینیم که هویت یک انسان چیست و تا چه میزان انگاره های ما در این زمینه با یکدیگر همخوانی دارند. هویت یک انسان روال رفتاری بارزی است که از فردیت او سرچشمه می گیرد. به قول خارجی ها From Individuality to Identity. ولی این تعریف در کشورهای شرقی که جامعه گرا هستند صدق نمی کند و نفوذ و شکل دهی اندیشه و باورهای جمعی در هویت یک فرد کاملا آشکار است. هویت انسان شرقی با جامعه ای که در آن زندگی می کند آمیخته می شود و تعاریف جدیدی از هویت یک انسان را ارائه می دهند. هویت ایرانی و یا هویت مذهبی از این گونه تعاریف است که در آن بروز تمایلات فردی یک انسان در رفتار او بسیار کمتر از تمایلات اجتماعی است.

وقتی که یک انسان شرقی به یک جامعه فردگرا مهاجرت می کند, ناخودآگاه هویت اجتماعی او دستخوش دگرگونی های بسیاری می شود و تمایلات فردی او به مرور زمان هویت جدید او را آشکار می سازند. به عنوان یک مثال خیلی ساده من هیچ وقت در ایران نمی رقصیدم. ولی چون در دستشویی و یا حمام و یا در جایی که تنهای مطلق بودم شنیدن یک آهنگ زیبا می توانست من را به رقص بیاورد گمان می کنم که از نظر درونی همچون بسیاری از انسان های دیگر به آن تمایل داشتم ولی هویت اجتماعی من رقصیدن یک مرد را در میان جمع چندان پسندیده نمی دانست و به طور ناخودآگاه شخصیت من تحت پوشش هویت اجتماعی من قرار گرفته بود.

وقتی به امریکا مهاجرت کردم تا مدت زمان زیادی هویت ایرانی خودم را با خود یدک می کشیدم. وقتی می خواستم غذا بخورم به همه تعارف می کردم, زودتر از بزرگ تر به جایی وارد نمی شدم, اگر بزرگ تر می آمد به احترام او از جایم بلند می شدم, اگر سوالی از من می کردند با خجالت و حیا جواب دوپهلو می دادم. مثلا اگر سوال می کردند چای می نوشی یا قهوه می گفتم هر چه که برای شما راحت تر است و طرف می گفت هیچ فرقی برای من ندارد و من دوباره می گفتم هرچی باشد خوب است! ولی خیلی زود متوجه شدم که این رفتارهایی که نشانه هویت ایرانی ما است لااقل در صورت ماجرا بسیار بی معنی است و بازخورد مورد نظر ما را در پی ندارد. اگر به یک نفر دو بار برای غذا تعارف کنید هیچوقت فکر نمی کند که شما چه انسان خوب و مهربانی هستید بلکه یا فکر می کند که شما آلزایمر دارید و پاسخ قبلی او را فراموش کرده اید و یا اینکه فکر می کند شما قصد آزار و یا مسخره کردن او را دارید. بهرحال هویت اجتماعی یک فرد فقط در چارچوب اقلیمی خودش کاربرد دارد و هویت ایرانی نیز می تواند در بسیاری از عادت های رفتاری در یک جامعه فردگرا بی معنی باشد.

هویت مذهبی نیز از شرایط کمابیش مشابهی برخوردار است با این تفاوت که رواج آن در میان جوامع فردگرا بسیار بیشتر از هویت قومی و قبیله ای است و در نتیجه شناخته شده تر هستند. به عنوان مثال یک زن یهودی و یا یک زن مسلمان با مرد غریبه دست نمی دهد و اگر کسی دستش را به سمت یک خانم دراز کند و او دستش را بالا نیاورد خیلی زود متوجه هویت مذهبی او می شوند. یا پوشاندن موهای سر توسط مردهای هندی سیک و یا زن های مسلمان و یا کاتولیک ها در مراسم مختلف شناخته شده است.معمولا کسی که هویت مذهبی دارد  آن را در نوع پوشش خود نمایان می سازد تا دیگران متوجه آن بشوند زیرا تمایلات مذهبی آن افراد بر تمایلات شخصی آنها اولویت دارد. 

در کشورهایی که آزادی وجود دارد انسان ها می توانند هویت خود را بر اساس نیاز و خواست فردی خود شکل دهند و کسانی که هویت مذهبی و یا اقلیمی خود را انتخاب می کنند به آن پایبند هستند و آن را دوست دارند. بنابراین مهاجرت این افراد به مکان های مختلف فرایند آشکاری را در هویت آنها ایجاد نمی کند. ولی در جوامعی که هویت اقلیمی و مذهبی به افراد تحمیل می شود, آنها در روند مهاجرتی به یک کشور فردگرا پوسته ظاهری هویت خود را از دست می دهند و تمایلات شخصی در آنها نمود پیدا می کند. این افراد که یکی از آنها خود من می باشم خیلی زود مثلا هویت ایرانی و یا مذهبی خود را از دست می دهند و به فرد جدیدی که خصوصیات دیگری دارد تبدیل می شند.

در کشورهایی مثل ایران افراد زیادی وجود دارند که با هویت خود همخوانی ژرفی ندارند و برای همین اگر در جایی ناشناس ظاهر شوند شخصیت متفاوتی از خود بروز می دهند. هم من و هم بسیاری از شما دوستان عزیز دوست دارید که به عنوان ناشناس ظاهر شوید و آن چیزی را که واقعا دوست دارید و یا فکر می کنید بیان کنید و از خود بروز دهید. دیگر کسی به شما نمی گوید که مثلا شما که این همه با شخصیت هستید و دارای تفکرات اعلا و مقام و تحصیلات و منصب و امتیاز و مدال هستید چرا این حرف را زدید. با اینکه می دانم که بسیاری از شما دوستان عزیزی که به عنوان ناشناس نظر می دهید آشنا هستید ولی اصلا از ناشناس ظاهر شدن شما ناراحت نیستم و چه بسا که دیگران را هم به آن تشویق می کنم.زیرا ما همیشه برای خودمان پوسته های ناراحت و مزاحمی را به نام هویت درست می کنیم و دقیقا مثل این است که بخواهیم با کت و شلوار و کراوات وارد رختخواب شویم و بخوابیم. اگر جامعه ما هویتی را به ما تحمیل کرده است مجبور نیستیم که از آن در زندگی خصوصی خودمان هم استفاده کنیم. برای همین ما از زمان کودکی یادگرفته ایم که چند قالبی و چند شخصیتی باشیم. 

شاد باشید دوستان.

۱۳۸۹ تیر ۳۱, پنجشنبه

مشکلات امریکا زندگی کردن!

آخر امریکا هم شد جا؟ اه اه اه! صد بار به این کتی گفتم که من این چایی های رنگارنگی را که شما می خرید دوست ندارم. من فقط چای مروارید خاکستری دوست دارم. ولی مگر توی گوششان فرو می رود؟ امروز صبح دوباره رفتم آشپزخانه شرکت و دیدم که چایی من تمام شده است و دوباره سفارش نداده اند. رفتم به کتی که مسئول خرید است گفتم و او هم کلی معذرت خواهی کرد و گفت که امروز سفارش می دهد. ولی مگر من مسخره آنها هستم؟ این همه راه را از ایران کوبیده ام و آمده ام اینجا که چه؟ که بروم آشپزخانه و ببینم چایی مروارید خاکستری تمام شده است؟ آخر این هم شد زندگی؟ بعد دوستان فکر می کنند که امریکا مشکل ندارد. هر چقدر هم که من می گویم مشکل دارد قبول نمی کنند. اینجا آقا عیسی هم ندارد و خودتان باید بروید آشپزخانه و چایی و قهوه برای خودتان بریزید. تازه آقا عیسی وقتی چایی میاورد موقع رفتن  دو تا هارد دیسک و یک کیبورد هم میگذاشت زیر بغلش که ببرد خانه برای پسرش. خلاصه مشکلات یکی و دو تا نیست. همین دیروز داشتم بر میگشتم خانه دیدم که یک طرف خیابان را بسته اند که چه؟ که اسفالت کنند! باباجان مگر اسفالت قبلی چه ایرادی داشت؟ فقط رنگش کمی پریده بود! اینها این کارها را فقط به خاطر مردم آزاری انجام می دهند. بیست نفر آدم آورده اند و ریخته اند آنجا که خیابان را اسفالت کنند. خوب شاید من دستم درد کند و نتوانم فرمان ماشین را بپیچانم و از آنطرفتر رد شوم. اینقدر آدم بی ملاحظه؟ بعد شما هی بگویید که امریکا بهشت است. اینجا نیستید که این بدبختیهای ما را ببینید.

دیروز عصر با دوستم رفتیم به یک دریاچه ای که در بالای شهر ما است. حدود یک ربع تمام رانندگی کردیم و وقتی رسیدیم به آنجا دیدیم که درب ورودی آن بسته است. یارو به جای اینکه بیاید و دروازه زپرتی چوبی را باز کند با دست اشاره کرد که از در ورودی وارد شویم. آخر آدم از در ورودی وارد می شود؟ اینهمه که می گویند امریکا قانون دارد پس چه شد؟ تازه مردیکه زورش آمد که بیاید بیرون و پنج دلار ورودی را بگیرد و با دست اشاره کرد که برویم تو. دوباره من اصرار کردم که پول بدهم ولی اصلا حرف توی گوشش فرو نمی رفت. هی می گفت آنهایی باید پول بدهند که از صبح تا عصر برای کمپ می آیند نه شما که می خواهید ده دقیقه بمانید. یکی نیست به او بگوید که آخر مرد حسابی به تو چه که من چقدر می خواهم بمانم! چرا اینقدر تبعیض قائل می شوید؟ این است آن دموکراسی که همه جا جار می زنید و می گویید که آی جماعت بیایید که ما دموکراسی داریم؟ وقتی هم که رفتیم تو و از ماشین پیاده شدیم دیدیم که صد تا غاز وحشی آنجا دارند برای خودشان می پلکند. هر کجا که پا گذاشتیم پایمان رفت روی پشکل آنها. لااقل اگر توی ایران بود دو تا از آنها را کباب می کردیم و می خوردیم که تلافی پا گذاشتن روی پشکلشان در بیاید. آخر این هم شد مملکت؟ حالا شما فکر می کنید که ما آمده ایم اینجا و خوش می گذرانیم! دیگر بدبختی های ما را که نمی بینید!


والا از سختیهای اینجا هر چیزی که بگویم باز هم کم گفته ام. شب ها که به خانه می روم یک مشت نامه در پستدانی چپانیده شده است که انتظار ورود من را می کشند. من در ایران که بودم فقط یک بیل می شناختم و آن هم بیل خودمان بود که با آن زمین را می کندیم. ولی در این خراب شده هزار نوع بیل وجود دارد. بیل آب, بیل برق, بیل گاز, بیل تلفن, بیل آشغال, بیل تلویزون, بیل موبایل, بیل درد بی درمان, بیل زهر مار, بیل حناق, بیل بیمه ماشین, بیل بیمه درمانی, بیل قسط ماشین, بیل اجاره یا قسط خانه, بیل کوفت کاری, بیل اینترنت, بیل خریدهایی که با نیش باز انجام داده ام و به فکر پرداختش نبوده ام و خلاصه صدها بیل خراب شده دیگر که اصلا فکرش را هم نمی توانید بکنید! همین طور این پول بی زبان را باید بگذارم توی پاکت و بفرستم هوا. لااقل در ایران اگر می خواستم پول آب و برق را بدهم دو تا توی سر خودم و دو تا هم توی سر کارمند بانک می زدم. کمی با مردم در صف دعوا می کردم و داد و بیداد و عربده می کشیدم تا این پول دادن یک خاصیتی داشته باشد. اینجا من اصلا طرف گیرنده را نمی بینم و کسی هم نیست که دست در گردنش بیندازم و بگویم حالا نمی شود یک مقدارش را ندهم! سالها پیش یک نرم افزار به یک حاجی آقایی فروخته بودم و زمانی که می خواست پول بدهد به من گفت که می دانی آقا آرش, من اصلا دلم نمی آید که دست توی جیبم فرو کنم و به تو پول بدهم. گفتم برای چی حاج آقا؟ گفت آخر وقتی می روم بقالی و پول می دهم, یک چیزی می خرم که توی دستم می آید و لمسش می کنم و وزنی دارد ولی تا حالا هیچوقت برای هوا پول ندادم! من هم یک فلاپی دیسک به دستش دادم و گفتم بیا حاج آقا این هم چیزی که باید برایش پول بدهی. گفت آها حالا این شد یک حرفی!

اصلا بابا جان من را چه به امریکا زندگی کردن؟ من بیچاره فقط آمده بودم اینجا که سه ماه را در امریکا بمانم و برگردم و پزش را به مردم ایران بدهم! از شانس بد من زد و کار گیر آوردم و گفتم به جهنم ضرر چند ماه دیگر هم می مانم و بعد می روم ایران. الآن چهار سال آزگار است که من در پشت این کره خاکی زمین افتاده ام و یک نفر هم نیست که بیاید و به من بگوید که آخر خرت به چند من است! پارسال همش منتظر بودم که بلکه اخراج شوم و لااقل سه ماه به ایران برگردم. بی مروت نشد که نشد! حالا من با این همه عقده پز دادن که در گلویم قلمبه شده است چکار کنم آخر؟! پس من به کی بگویم که ماشین بی ام دابلیوی اکس تری خریده ام! اینجا که اگر توی سر سگ بزنید از ماتحتش بی ام دابلیو بیرون می زند! پس من چکار کنم ای ایهالناس؟! من بیچاره فقط می خواستم سه ماهه به یک آرش امریکایی تبدیل شوم و بعدش بروم ایران و به هر کجایی که می روم مثلا کیفم را در بیاورم و بگویم که اصلا تو میدانی کردیت کارت چیست؟ اصلا تو تا حالا در عمرت کارت ویزا دیده ای؟ ای بابا! می خواستم برگردم ایران و سوار ماشین غراضه ام بشوم و به شمال بروم و برای همه روستاییان از ماجرای امریکا رفتنم صحبت کنم! می خواستم گرین کارتم را بگیرم جلوی صورت سیمین خانم که دامادش توی دوبی کار می کرد تا چشمانش قلمبه از حدقه بزند بیرون! اصلا من را چه به امریکا زندگی کردن! جان خودم من فقط می خواستم یک گرین کارت داشته باشم که به خاطر آن هم که شده ما را آدم حساب کنند و هر کجا که می روم بگویند آقا شما تشریف بیاورید این بالا بنشینید! آخر شما نمی دانید که چه کیفی دارد وقتی مثلا در یک مهمانی بنشینم و پایم را روی پایم بندازم و کمی هم قیافه ام را کج و کوله کنم و بعد در جواب سوال آنها بگویم که خوب امریکا هم مشکلات خاص خودش را دارد و آنطوری هم که شماها فکر می کنید نیست! با این حرف عملا به همه می گویم که شما اندازه پشکل هم نمی فهمید و من چون امریکا بوده ام می دانم که آنجا چه خبر است! خداوکیلی حال نمی دهد؟ حالا این جا حتی یک نفر هم پیدا نمی شود که آدم بتواند یک دل سیر برایش پز بدهد! اه آخر این هم شد مملکت؟


پز دادن برای شما هم که اصلا به درد نمی خورد. آدم وقتی پز می دهد باید قیافه طرف مقابلش را ببیند که وقتی برق از سرش پرید آدم حال کند. تازه شما بعضی وقت ها حال گیری هم می کنید و مثلا وقتی من پز ماشینم را می دهم شما هم می گویید که الآن دیگر ایران مثل قبل نیست و همه ماشین خوب دارند! بله دیگر, تا ما یک ماشین خوب خریدیم ایران هم طوری شد که همه ماشین خوب دارند! ای بخشکی ای شانس! خوب اینطوری دیگر آدم تمام زحمت پز دادنش به هدر می رود. بابا جان چرا درک نمی کنید؟ من می خواهم پز بدهم! این یک نیاز عاطفی است! می خواهم بروم ایران و بگویم که چطور از هر پنجه  من در امریکا صدها هنر می بارد! چرا آخر شما متوجه نیستید؟ من دارم در امریکا یک خانه چهار اطاق خوابه می خرم! بابا جان چاهار اطاق خوابه! چاهار اطاق خوابه! آن هم در امریکا نه در کلاردشت! بابا تلف شدم از بس که پز ندادم. عقده ای شدم. من می خواهم بروم ایران و به خانه بزرگ آقای جلایی بروم و برایش پشت چشم نازک کنم و بگویم که یعنی شما در خانه به این بزرگی یک دستشویی فرنگی هم ندارید؟! می خواهم سرم رابخارانم و به شوهر پرستو بگویم که اتفاقا در امریکا همه این عمله هایی که سر چهارراه دنبال کار می گردند تویوتای کمری دارند! تازه می خواهم پز بدهم که من در امریکا کار فرهنگی هم می کنم و یک وبلاگ دارم که ده هزار نفر بازدید کننده دارد و بی بی سی هم یک هفته تمام داشت فقط در مورد آن حرف می زد! هر کسی هم اگر آدرس آن را خواست می گویم که نوشته های وبلاگ من سنگین است و به درد شما نمی خورد!


بله دیگر! این هم از سختی های امریکا!

۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

حرف های معمولی

پروژه های جدیدی را در دست گرفته ام که ممکن است فرصت من را برای نوشتن بسیار کاهش دهد. رکود اقتصادی امریکا که سال گذشته در اوج بود کم کم دارد رفع می شود. حدود هشتاد نفر در سال گذشته در اداره ما کار خود را از دست دادند و رئیس من هم یکی از آنها بود. ولی اکنون دوباره دارند افراد زیادی را استخدام می کنند و طبیعی است که با افزایش قراردادها کار من هم به مراتب بیشتر از گذشته خواهد شد. یکی از عادت های کاری من این است که هر کاری را چندین بار کنترل می کنم و سپس آن را به نفر بعدی ارجاع می دهم بنابراین اگر کوچکترین اشتباهی در آن باشد به ندرت از چشم من دور خواهد ماند. گرچه همیشه درصدی از خطا را برای خودم محفوظ می دارم ولی تلاش من این است که آن را به صفر نزدیک تر کنم. آنطور که متوجه شده ام این بارزترین صفتی است که به خاطر آن من را مسئول بخش کرده اند اگرنه افراد باسوادتر و لایق تر از من بسیار زیاد هستند ولی به خاطر جوانی و اشتیاق زیاد در ارائه کارشان دقت کافی را قبل از تحویل کار به دیگری به خرج نمی دهند و این وسط یک نفر مچ گیر مثل من لازم است که سر بزنگاه اشتباه احتمالی را پیدا کند. خوشبختانه این کار برای من چندان دشوار نیست و در بیشتر موارد با یک نگاه می توانم بفهمم که آیا کار ایراد دارد یا خیر و اگر ایراد نداشت جزئیات آن را دقیق تر بررسی می کنم.

رابطه من و برندا هم سرد شده است و به روال معمولی کارمندی برگشته است. او با اینکه من را دوست خود می داند ولی تمایلی به برقراری ارتباط نزدیک از نوع سوم با من را ندارد. البته یک مسئله بسیار جدی در این میان وجود دارد و آن هم موقعیت شغلی است که در امریکا در اولویت اول قرار دارد. هم او و هم من به هیچ وجه نمی خواهیم که شغل خود را به خاطر برقراری رابطه احساسی از دست بدهیم. در امریکا اگر چنین رابطه ای در بین کارمندان ایجاد شود یکی از دو طرف توسط مدیریت اخراج خواهد شد. من این موضوع را فقط از زبان دیگران شنیده ام و خودم ندیده ام که چنین اتفاقی بیفتد ولی در هر صورت نمی خواهم که درستی آن را بر روی خودم آزمایش کنم. فعلا هدف من این است که یک سال دیگر نیز در اینجا دوام بیاورم تا بتوانم پاسپورت امریکایی خود را بگیرم و سپس برای زندگی خودم برنامه ریزی کنم. البته حالا که دارم خانه می خرم احتمال ماندن من در صورت مساعد بودن تمامی شرایط بیشتر است ولی در هر حال تصمیم گیری قطعی در این مورد را به بعد از سیتیزن شدن خودم موکول کرده ام. اگر مادرم هم تصمیم بگیرد که در امریکا بماند برایم بسیار خوب می شود چون از تنهایی در خواهم آمد. اگر هم به ایران برگردد به احتمال زیاد من یکی از اطاق هایم را اجاره خواهم داد که خانه سوت و کور نشود.

 این آخر هفته هم خوب بود و من به کارهای عقب افتاده ام رسیدم. کمی نظافت کردم و یک مقداری هم به دریاچه رفتم و با قایقم دور زدم. البته هوا برای این کار چندان مناسب نبود و باد شدیدی می وزید. قایق من هم مثل پر کاه بر روی موج ها بالا و پایین می رفت و آب به شدت به درون قایق و بر روی من می پاشید. البته من این وضعیت را خیلی دوست دارم چون به من احساس هیجان دست می دهد و خودم را ناخدای یک کشتی می پندارم که باید از طوفان ها بگذرد و خودش را به مقصد برساند! معمولا آب و هوای تابستان این مناطق بسیار مطبوع و خنک است ولی اگر باد بوزد شما باید با کاپشن بیرون بروید که سردتان نشود. اگر هوا خیلی گرم باشد من با مایو سوار قایقم می شوم و در جایی آن را متوقف می کنم و به درون آن می پرم. پس از اینکه مدتی شنا کردم بر روی قایقم دراز می کشم تا با نور آفتاب خشک شوم. پوست من طوری است که بجای اینکه در زیر آفتاب سیاه شوم سرخ می شوم و پس از مدتی دوباره پوستم سفید می شود. بنابراین هیچوقت نمی توانم خودم را برنزه کنم ولی دراز کشیدن در زیر نور آفتاب را اگر هوا کمی خنک باشد دوست دارم. 

مادربزرگم از چهارسال پیش تا کنون خیلی پیرتر شده است و مادرم تلفنی به من گفت که دیگر او مثل چهارسال پیش سرحال نیست و نمی تواند راه برود. می دانم که باید خیلی زود خودم را برای مرگ چندین نفر از کسانی که دوستشان دارم و نقش موثری در زندگی من داشته اند, آماده کنم. این یک بخش از فیلم زندگی من است که من هنوز نصف آن را دیده ام و هر چقدر که به بخش های پایانی آن نزدیک تر شوم این صحنه ها نیز همچون صحنه های قبلی خواهند آمد و خواهند گذشت. بودن من در امریکا و یا ایران نیز هیچ تغییری در این ماجراها ایجاد نخواهد کرد ولی این یکی از مشکلات مهاجران است که ناگهان در می یابند که عزیزانشان مرده اند بدون اینکه آنها را به اندازه کافی دیده باشند. ممکن است در زمانی که یکی از عزیزان یک مهاجر مرده است و همه ناراحت هستند آن مهاجر از همه جا بی خبر در حال خوشگذرانی در یک مهمانی است و بعدها که این خبر به گوش او می رسد دیگر کسی نیست که این خبر برایش تازگی داشته باشد و احساس تنهایی او دو چندان خواهد شد.

خوب اصولا امروز زیاد سرحال نیستم و بهتر است که بیش از این حال شما را نگیرم. ولی شاید بد نباشد که بعضی از روزهای اینچنینی را هم بنگارم تا زندگی من برای شما ملموس تر باشد.

۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه

مروری به یک نوشته قدیمی

امروز دوباره دوشنبه صبح است و من خیلی سرم شلوغ است. ناخواسته و اتفاقی یکی از مطالب قدیمی خودم را خواندم و خوشم آمد و با خودم گفتم که شاید شما هم دوست داشته باشید آن را دوباره بخوانید.
اسمش هست مهاجرت و اعتقادات پشمی که اگر روی آن کلیک کنید می آید.
ببخشید من باید بروم ولی قول می دهم که در روزهای آینده برای شما دوستان عزیز یک مطلب مفید بنویسم. 
شاد باشید.

۱۳۸۹ تیر ۲۵, جمعه

خانم عسلی و بوبول طلایی در امریکا

یک خانه دیگر دیدم که خوشم آمد و خوبی آن این است که به محل کارم نزدیک است. قیمت آن 210 هزار دلار است و الآن دارم برای کارهای بانکی و وام اقدام می کنم. دیگر با بانک آف امریکا کار نمی کنم چون خیلی کند و تنبل هستند و هر دفعه آدم مجبور است با یک فرد جدید صحبت کند و تمام زندگی نامه اش را تعریف کند. بانکی که فروشنده خانه قبلی بود حتی 10 هزار دلار قیمت خانه را پایین تر آورد و به من گفت که اگر اقدام کنم این بار بلافاصله کارهای آن انجام می شود ولی من دیگر قبول نکردم چون در این مدتی که کارهای بانکی را انجام می دادم خیلی تحقیق کردم و به این نتیجه رسیدم که شب ها در آن منطقه امنیت وجود ندارد. اگر من خودم می خواستم قرارداد را فسخ کنم دو هزار دلارم می پرید ولی خوشبختانه بانک من گیر داد که قیمت خانه بالاتر از ارزش واقعی است و آنها مجبور بودند که پیشنهاد من را فسخ کنند تا من پیشنهاد جدیدی با قیمت پایین تر بدهم ولی رو دست خوردند چون من دوباره پیشنهاد ندادم و چون خود آنها قرارداد قبلی را فسخ کردند باید پول من را برگردانند.

کارهای بانکی خیلی دردسر دارد ولی من دارم سعی می کنم که غرغر نکنم. این مسئله باعث می شود که برخی دوستان فکر کنند که من دارم توصیف بهشت را می کنم در حالی که من سعی می کنم که نود درصد نیمه پر لیوان را هم ببینم و مثل برخی دوستان غرغرو فقط ده درصد خالی را نبینم و به آن گیر ندهم. حالا فرض کنید که من بگویم اه اه! امریکا هم شد جا؟! یا بگویم که دیشب دو بار به صدای پارس سگ همسایه از خواب پریدم و اصلا آدم توی امریکا آسایش ندارد! خوب شما هم می گویید که به درک اسفل السافلین که از خواب پریدی! ما اینجا داریم با بدبختی و بدهی و توسری و نداری زندگی می کنیم آنوقت تو می گویی از صدای پارس سگ از خواب پریدی؟ به گردالی چپم که از خواب پریدی! یا اینکه برای شما بنویسم که اه اه اه اه من نمی دانستم که مردم امریکا اینقدر بی فرهنگ هستند دیروز دیدم یک نفر دست کرد توی دماغش و محتویاتش را شوت کرد توی خیابان حالم بهم خورد! اه اه اه اه! خوب برای آن شاهزاده ها و پرنسس خانم هایی که توی بالای شهر تهران و در لای پر قو زندگی می کنند و هر آخر هفته با پول ددی به سفر اروپا می روند اصولا امریکا برایشان افت کلاس دارد. هر چیزی را که می بینند پشت چشمشان را نازک می کنند و می گویند ایش! من هیچوقت در خیابان شانزالیزه پاریس چنین صحنه چندش آوری را ندیده بودم!

ولی برای آدم یک لاقبایی مثل من که آرزو داشت یک روز آنقدر پول جمع کند که بتواند به دوبی و یا مالزی برود معلوم است که اینجا بهشت است. همین که کارمند بانک من را آدم حساب می کند و می خواهد به من وام بدهد برای من از بهشت هم بهتر است چون من در ایران بعد از دو هفته دوندگی نتوانستم حتی دویست هزار تومان وام ازدواج بگیرم چون دو نفر آدم می خواستند که کارمند دولت باشند و در آن بانک بخصوص حساب داشته باشند و تازه ضمانت من را هم بکنند. حالا من بیایم اینجا و برای شما غر بزنم که اه اه اه اه بانک یک روز دیرتر جواب ایمیل من را داد! یا اینکه دوستان می گویند که چرا من امریکا را با ایران مقایسه می کنم. خوب علت آن روشن است برای اینکه من جز ایران و امریکا هیچ جای دیگری زندگی نکرده ام. فقط چند بار دوبی رفتم و در امریکا هم از زمانی که وارد اینجا شده ام هنوز پایم را به ایالت دیگری نگذاشته ام و نمی دانم حتی چه شکلی هستند. من آنقدر در ایران سختی کشیده ام که هنوز هم باورم نمی شود که نگران اجاره خانه و یا مخارجم نیستم. یعنی اصلا چنین تصوری در ذهن من وجود نداشت که در جایی از کره خاکی زمین حقوق ها را سر وقت پرداخت کنند. من در ایران هر سه ماه یک بار و بعضی وقت ها هم شش ماه یک بار حقوق می گرفتم و همیشه در حال پاچه خواری و التماس برای گرفتن مقداری مساعده بودم تا بتوانم اموراتم را بگذرانم. ولی در امریکا حتی یک روز هم در پرداخت حقوق من تاخیر ایجاد نشده است. من که برای شما دوربین گذاشته ام و عکس و فیلم هم به اندازه کافی فرستاده ام. خودتان ببینید که آیا یک ذره آشغال پیدا می کنید؟ من به جرات قسم می خورم که در این دو سالی که در کنار دریاچه زندگی می کنم هرگز ندیده ام که حتی ذره ای زباله مثل ته سیگار و یا قوطی پلاستیکی و یا هر چیز دیگری بر روی آب شناور باشد و یا در ساحل خانه ما کناره بگیرد. به خدا اگر در ایران بودم و کسی به من چنین حرفی را می زد محال بود که باور کنم!

یا مثلا در مورد کار کردن در امریکا باید بگویم که برخلاف گفته برخی از دوستان و به نظر من کار کردن در امریکا به مراتب ساده تر از ایران است. کجا در ایران می توانستم ساعت نه صبح بروم سر کار یک ساعت نهار بخورم و استراحت کنم و بعد ساعت شش تعطیل شوم و به خانه بروم؟ تا جایی که یادم است همیشه در ایران تا بوق سگ و تا جایی که توان داشتم کار کردم و وقتی به خانه می رسیدم جلوی تلویزیون خوابم می برد و حتی نمی توانستم شام بخورم. همیشه در محیط کار داد و بیداد و اعصاب خرد کنی بود و مدام می بایست تکه و کنایه انداخت و یا شنید. زیرآب زنی و پاچه خواری هم که اساس کار کردن در ایران است. در ضمن در ایران همیشه از من انتظار داشتند که هر کاری را بتوانم انجام دهم و به قول خودشان آچار فرانسه باشم. ولی در امریکا کار خیلی مشخص و تعریف شده است و شما با خیال راحت و آرامش کار خودتان را انجام می دهید و اگر یک کاری را هم خارج از وظیفه خود انجام دهید صد بار از شما تشکر می کنند. در ایران در گوش ما فرو می کردند که کار از جان شما هم واجب تر است! مثلا اگر می بایست یک شبکه ایجاد شود دیگر مهم نبود که تو به بالای برجک بروی و از آن بالا سقوط کنی و سقط شوی. فقط مهم این بود که آن کار هر چه زودتر و با کم ترین هزینه و بیشترین سوددهی انجام شود. ولی در اینجا کارمندانشان را لای پر قو نگه می دارند که مبادا در دستشان خراشی ایجاد شود و آنها را سو کنند.

دیگر از چه بگویم؟ از ماشین غراضه ای که می بایست هل دهم تا روشن شود؟ از ترافیک و فرار از دست پلیس در محدوده طرح ترافیک؟ از شلوغی اتوبان کرج و له شدن در متروها و بوی گند عرق و گرما و سرما؟ خوب اگر در ایران به من می گفتند که به نظر تو بهشت باید چطور جایی باشد من چیزهایی را وصف می کردم که شاید نصف شرایط الآن من هم نیست. ولی آنهایی که در پر قوی خودشان در آپارتمان نیاوران لمیده اند تصورشان از بهشت خانم عسلی و چه می دانم اگر خانم باشند بوبول طلایی است! برای آنها خانه و ماشین خوب داشتن و در یک جای تمیز زندگی کردن عادی است. هیچوقت هم کار نکرده اند که بدانند محیط کار چگونه است و یا حقوق گرفتن چه طعمی دارد. البته هیچ ایرادی هم ندارد و من خیلی خوشحال هستم که لااقل یک عده کمی از جوانان کشورم در راحتی زندگی می کنند ولی مشکل آنجا است که اغلب کسانی که دستشان به دهنشان می رسد و می توانند مهاجرت کنند از آن قشر پولدار هستند و وقتی که پایشان به امریکا می رسد به یاد خانم عسلی و بوبول طلایی می افتند و وقتی دیدند که خبری از آن نیست شروع می کنند به غر زدن و از همه چیز ایراد گرفتن. کسانی که در ایران مثل من هستند و خیلی هم زیاد هستند تا شاه عبدالعظیم هم به زور می توانند بروند چه برسد به امریکا! فقط یک بخش ناچیزی مثل من شانس می آورند و پایشان به این جور جاها باز می شود و چون ندید و بدید هستند شروع می کنند مثل من از همه چیز تعریف کردن. من اگر در ایران تا آخر عمرم هم کار می کردم و مثل مرتاض ها هیچ خرجی هم نمی کردم بعد از صد و بیست سال هم نمی توانستم یک ماشین نو بی ام دابلیو بخرم! حتی فکر کردن به آن هم برایم مسخره و خنده دار بود! چون نه خودم حاجی بازاری بودم و نه از تخم و ترکه آنها بودم!

حالا من اینجا را همان طوری که می بینم برای شما توضیح می دهم. اگر کسانی هم واقعا بر مبنای اوصاف من ترغیب می شوند که به امریکا بیایند بهتر است که تمام مطالب من را بخوانند. مخصوصا آن یادداشت هایی را که در مورد کار پیدا کردن نوشته ام و تاکید کرده ام که در امریکا دیگر مدرک پولی و پسرخاله رئیس فلان اداره بودن و یا بچه پولدار بودن فایده ای ندارد. در اینجا اگر شما کار واقعی انجام دهید می توانید زندگی به مراتب بهتر از من را هم داشته باشید. اینجا هیچ کاری به عنوان پشت میز نشستن و امضا کردن وجود ندارد. اینجا اگر شما هشت تا مدرک دکتری قاب کرده هم داشته باشید فقط زمانی به شما کار می دهند که بتوانید از پس انجام دادن یک کار واقعی بر بیایید. در اینجا کار واقعی انجام می شود و بر اساس آن پول تولید می شود و به کارمند داده می شود. اینجا دیگر پول نفت در اداره ها بین افراد آشنا و فک و فامیل جناب رئیس پخش نمی شود. در اینجا به نظر من عدالت واقعی برقرار است و کسی که سزاوار زندگی خوب است و لیاقت آن را دارد به آن می رسد نه کسی که هیچ خاصیتی ندارد و فقط پول در جیبش قلمبه شده است. یک دسته دیگر از افراد مهاجر کسانی هستند که خودشان را در ایران هنرمند می دانند و وقتی به امریکا می آیند سرخورده و بیکار می شوند! زیرا هنر آنها آبدوغ خیاری و یا هنر آخوند پسند است و هیچ کاربردی در دنیای خارج از ایران ندارد. هنرپیشه هایی که لودگی می کنند و فکر می کنند خیلی باهنر هستند و یا فیلمنامه نویسهایی که نوشته هایشان به درد سبزی فروشها می خورد و در ایران موفق هستند و پول در می آورند ولی وقتی به خارج از ایران می رسند تازه می فهمند که آن هنری که نزد ایرانیان است و بس فقط به درد همان داخل ایران می خورد و نه هیچ جای دیگر. ولی آن هنرمندهایی که واقعی هستند وقتی که به امریکا می آیند بسیار موفق می شوند و تازه ارزش هنر آنها نمود پیدا می کند.

حالا اگر این حرفها کسی را اغفال می کند دیگر تقصیر من نیست. من از زمانی که به امریکا آمدم خیلی چیزهای جدید یاد گرفتم. خیلی از رفتارها و عادت های بد خودم را اصلاح کردم و یا لااقل سعی کردم که اصلاح کنم. دیدگاه من نسبت به کار و زندگی عوض شد و مهم تر از آن تازه فهمیدم که چقدر مشکلات روانی در من وجود دارد که در ایران حتی متوجه آنها هم نبودم. حالا اگر کسی از من بپرسد که مهاجرت به امریکا خوب است یا خیر بر پایه تجربیات شخصی خودم می گویم که خوب است و مثلا اگر در قرعه کشی لاتاری برنده شده ای حتما به امریکا بیا و شانس خودت را برای ایجاد یک زندگی بهتر از دست نده. من نمی توانم به کسی بگویم که به امریکا نیا چون خانم و یا آقای فلانی آمد و دست از پا درازتر برگشت و یا اینکه از وضعیت خودش راضی نیست. یا اینکه بگویم به امریکا نیا چون اینجا از آلمان کثیف تر است! هرکسی دیدگاه و شرایط و وضعیت خاص خودش را دارد و یکی از علت هایی که من در مورد زندگی خصوصی خودم و جزئیات آن نوشته ام این است که خواننده بداند که من از چه شرایط و با چه روحیه ای مهاجرت کرده ام تا بتواند آن را با شرایط و روحیه خودش مقایسه کند و برای زندگی خودش تصمیم بگیرد. اگر هم کسی به امید خانم عسلی و بوبول طلایی به امریکا آمد و زپرتش غمسول شد دیگر مشکل خودش است.

شاد باشید دوستان

۱۳۸۹ تیر ۲۳, چهارشنبه

محیط زیست و پاکیزگی در امریکا

امروز در زمان نهار آقای معاملات املاکی به پیش من می آید تا با هم به یک خانه ای که در همین نزدیکی است برویم و من از آن بازدید کنم. دیروز عصر خودم هم به آنجا رفتم و یک چشمم را به شیشه پنجره آشپزخانه چسباندم تا بلکه داخل خانه را ببینم ولی افاقه نکرد. معاملات ملکی های اینجا یک دستگاه هایی دارند که مثل کنتور خوانهای الکترونیکی است و بعد از اینکه شناسایی شدند می توانند در خانه را باز کنند. این خانه هم متعلق به بانک است و صاحب بخت برگشته قبلی, آن را به امان خدا رها کرده و گریخته است. از اینکه در همین شهر می مانم خوشحالم چون امنیت در این منطقه آنقدر بالا است که حتی در خانه ها و ماشین ها همیشه باز است و هیچکس کاری با آن ندارد. ساکنین شهرهای شمالی سنفرانسیسکو حتی اجازه ندادند که قطار و دیگر وسایل تردد عمومی در این مناطق گسترش پیدا کند زیرا اولا انها عاشق درختان جنگلی و سرسبز این مناطق هستند و به هیچ وجه درختی را برای ساخت و ساز قطع نمی کنند و از طرف دیگر چون از وضعیت مالی خوبی برخوردار هستند دلشان نمی خواهد که وسایل تردد عمومی و ارزان مردم را از نقاط دیگر به این منطقه بیاورد. تمیزی و سرسبزی در شهرهای شمالی سنفرنسیسکو واقعا دل انگیز و زیبا است و شما همیشه نظاره گر عبور پرندگان وحشی و آهو هایی هستید که با خیال راحت و آسایش خاطر از کنار شما می گذرند و در تالاب های حفاظت شده زندگی می کنند. در کنار خانه ما یک مرداب بسیار سبز و تمیزی است که پلیکانها و لک لک ها در آنجا توقف می کنند و بعد از رفع خستگی می روند. یک توقف گاه نیز با تمام امکانات رفاهی برای کسانی ایجاد شده است که می خواهند آن پرندگان را نگاه کنند. بر روی تابلوهای بزرگی که نصب کرده اند مشخصات پرندگان و زمان مهاجرت آنها را نوشته اند و در آخر آن هم نوشته است که ما از تمام پرندگان تشکر می کنیم که این مکان را برای محل استراحت خود انتخاب کرده اند!

بسیاری از دوستان عزیز از اینکه امریکاییها با کفش در خانه تردد می کنند تعجب می کنند ولی باید بگویم که حتی من هم با کفش به اطاقم می روم. علت آن این است که خیابانها و کوچه های اینجا آنقدر تمیز است که کف کفش شما تمیز باقی می ماند. در اینجا کف کفش شما با خلط و تف و آدامس و سوسک مرده و کیسه نایلون و پارچه کهنه بچه و قوطی کنسرو برخورد نمی کند. تنها چیزی که در این منطقه ممکن است کفش شما را کثیف کند فضولات پرندگان است که آن هم وقتی با زمین برخورد کند زود خشک می شود. دیروز عصر من پابرهنه تا خانه همسایه رفتم و از روی چمن و اسفالت قدم زدم بدون اینکه کوچکترین خاری به پایم برود. نه اثری از شیشه خرده دیده می شود و نه حتی سنگ ریزه و آشغالی که پای شما را اذیت کند. من همیشه تعجب می کردم که چرا بچه ها در کوچه با پای برهنه بازی می کنند و در چمن ها غلط می زنند و بر روی زمین می نشینند. آنها این محیط را برای خودشان اینطوری درست کرده اند و الآن هم لذت تمیزی آن را می برند. من در تهران که بودم ته سیگار خودم را در خیابان می انداختم و با پایم آن را خاموش می کردم. به خاطر اینکه آموزش ندیده بودم که باید شهر خودم را تمیز نگهدارم. ولی در اینجا حتی اگر شده ته سیگار خودم را قورت دهم آن را در خیابان نمی اندازم. من این مسئله را از بچه های کوچکی یاد گرفتم که اگر هر آشغالی در کوچه و خیابان ببینند آن را بر می دارند و درون سطل زباله می اندازند.

البته ناگفته نماند که در شهرهای بزرگ امریکا و در مناطق فقیر نشین آن نظافت خیابان ها چندان رعایت نمی شود. بیشتر نقاط سنفرانسیسکو تمیز و سرسبز و زیبا است ولی در برخی از محله های فقیر نشین و خطرناک آن نشانی از تمیزی و پاکیزکی دیده نمی شود. در مقابل خانه های غراضه آنها همیشه کپه ای از لوازم آشغال دیده می شود که محل تردد موش ها و دیگر جانوران موذی است. فقر چنان دامن گیر آن مردم بیچاره است که فرصتی برای فکر کردن به پاکیزگی ندارند و از سوی دیگر بیشتر آنها معتاد و یا الکلی هستند. هیچ توریستی آن محله ها را هرگز نمی بیند و مردم عادی نیز هرگز بعد از غروب آفتاب به آن مکان ها نمی روند. دولت بخش زیادی از آن محله ها را با حربه های مختلف از آنها گرفته است و در بافت انسانی آن تغییراتی ایجاد کرده است. اغلب ساکنین این مناطق سیاه پوست هستند و اگر در مناطق دیگر شهر دیده شوند توسط پلیس بازخواست می شوند. برای همین است که شما می بینید که در یک کیلومتری یک محله خطرناک و نا امن خیابانی است که بسیار امن و اعیان نشین است و شب ها همه در آن با خیال راحت قدم می زنند. با اینکه آپارتاید و تبعیض نژادی به ظاهر وجود ندارد ولی اگر یک سیاهپوست ساکن محله فقیر نشین پایش را به محله اعیان نشین بگذارد دچار دردسر می شود. حالا اگر سفید پوست باشد کمتر به او شک می کنند و راحت تر در مناطق مختلف شهر تردد می کند. در شهری که من الآن زندگی می کنم کمتر از یک دهم درصد سیاهپوست دارد و آنها هم متمول هستند در صورتی که در شهری که قرار بود در آنجا خانه بخرم بیش از هفتاد درصد جمعیت آن سیاهپوست هستند.

بهرحال من از پاکیزکی و زیبایی این مناطق واقعا لذت می برم. در پشت حیاط خانه ما و در کناره دریاچه آن کوچکترین اثری از آلودگی دیده نمی شود و من در روزهای گرم در آب آن شنا می کنم. تازه مردم به این آب می گویند آلوده چون هفتاد سال پیش از یک کودها و سمهای شیمیایی استفاده می کردند که حاوی جیوه بوده است و الآن آثار آن به مقدار خیلی ناچیز در دریاچه مانده است! آنها این گناه گذشتگان خودشان را نابخشودنی می دانند و خیلی راحت آنها را احمق خطاب می کنند. یکی دیگر از سرگرمی های من این است که در اطاق می نشینم و پرندگان را تماشا می کنم. در میان آنها از پلیکان بیشتر از همه خوشم می آید ولی بدی آنها این است که چون خیلی بزرگ هستند فضله آنها بیشتر شبیه تاپاله گاو است و هر زمانی که به روی اسکله می روم باید زیر پای خودم را نگاه کنم اگرنه ممکن است پاشنه و یا انگشتان پایم در آن فرو رود! ولی آنها هیچوقت به خیابان نمی آیند و همیشه در کنار آب می نشینند. گهگاهی هم در زمستانها به مرغابی های وحشی غذا می دهم و پارسال همه تعجب می کردند که چطور آنها از دستان من غذا می خوردند. در اینجا راه های مالرویی وجود دارد که از میان جنگل می گذرد و شما می توانید ساعت ها در طبیعت پیاده روی کنید. در این جاده های باریک که به آن تریل می گویند علائم راهنمایی وجود دارند که به شما نشان می دهد چند مایل باید راه بروید و با چه جانوران و گیاهانی ممکن است برخورد کنید. این راه ها معمولا چند شاخه می شوند و در ابتدای هر راه هم تابلوهای مخصوص به آن قرار دارند.

پارسال با یکی از دوستانم به مدت هفت ساعت در یکی از این مسیرها راهپیمایی کردیم و تجربه بسیار شیرین و جالبی بود. در بسیاری از مناطق شما احساس می کنید که در دل طبیعت بکر هستید. من در طول مسیر گیاهان وحشی و پرندگان جالبی را دیدم که تاکنون ندیده بودم. در یک بخش نیز به توده های عظیم تمشک وحشی برخورد کردیم و من به نظرم آنجا بهشت بود. آنقدر تمشک خوردیم که تا چند روز آثار آن در پروسه هضم مشهود بود. پرندگان آبی و قرمز و صورتی و طوطی های وحشی در میان شاخه های درختلان می لولیدند و آواز می خواندند. در انتهای مسیر که به یک دهکده بسیار زیبا و قدیمی ختم می شد دوست دختر دوستم به دنبال ما آمد و ما را با ماشین به ابتدای مسیر که ماشین من در آن پارک بود بازگرداند. اسم آن دهکده استنسون است و یکی از مناطق بسیار زیبا و جذابی است که جهانگردان از نقاط مختلف دنیا برای بازدید به آنجا می روند. ساحل آنجا بسیار زیبا و سرسبز است و تابستانها جمعیت زیادی در آنجا آفتاب می گیرند.

خوب دیگر امیدوارم که با این پست حال و هوایمان بشاش شود و به پر و پای یکدیگر نپیچیم. شاد باشید دوستان