۱۳۸۸ اسفند ۷, جمعه

خرید کردن در امریکا

باز هم امروز جمعه است و کمی فرصت نوشتن پیدا کردم. بعضی روزها در شرکت ما صبحانه و نهار مجانی می دهند. یعنی غذا را می گذارند رو میز آشپزخانه و هر کسی که دوست دارد می رود و برای خودش غذا برمی دارد. البته وقتی می گویم غذا, در ذهن خود چلوکباب و قرمه سبزی و فسنجان تجسم نکنید بلکه غذا در امریکا یعنی نون و پنیر و سالاد و کمی میوه و یا نهایتا کالباسهای مختلف. امریکاییها به این چیزها می گویند غذا!

قبل از اینکه به سراغ بحث اصلی بروم می خواهم برایتان کمی در مورد پاره سنگ صحبت کنم. خوب واقعیت این است که همه ما پاره سنگ داریم ولی بعضی از پاره سنگ ها درشت است و بعضی دیگر کمی کوچک تر. بسیاری از ما حتی از وجود پاره سنگ های مختلف خودمان بی خبریم. مثلا اگر عصبانی می شویم و داد می زنیم, یعنی این که ما به جای پاره سنگ یک تخته سنگ در مغز خود داریم و یا اگر مضطرب می شویم و یا اینکه اگر بعضی مواقع پر انرژی هستیم و بعضی موقع ها بی حوصله. اگر شکاک هستیم, اگر حسادت می کنیم و یا اگر به گذشته خود بیش از حد فکر می کنیم, همه اینها نشانه های پاره سنگ های مختلفی است که در مغز ما وجود دارد.

من همیشه به خودم و حتی دیگران پاره سنگ هایم را یادآوری می کنم که آنها را فراموش نکنم. چون یکی از بزرگ ترین پاره سنگها این است که ما فکر کنیم پاره سنگ نداریم! من خودم یک کلکسیونی از پاره سنگها را دارم که از پاره سنگ احساسی و منطقی شروع می شود تا پاره سنگهای غریزی و دیپلماتیک! اتفاقا یکی از پاره سنگ هایی که من دارم مربوط می شود به موضوع خرید کردن که می خواهم برایتان بگویم. در ضمن وقتی که من یک چیزی را می نویسم یا از آن خوشم می آید و یا اینکه از آن بدم می آید و به کل پاکش می کنم و شما اصلا آن را نمی بینید. بعضی موقع ها هم با اینکه از آن خوشم نمی آید ولی به جای پاک کردن آن متن, احساسم را نسبت به آن بیان می کنم و مثلا می نویسم که چرت است و یا اینکه الکی است و فقط یک یا دو ستاره به آن رای می دهم.

و اما برسیم به خرید کردن در امریکا. به نظر من خرید کردن در امریکا خیلی لذت بخش است و من بعضی از مواقع که هوا بارانی است و کار خاصی هم ندارم به فروشگاه های مختلف می روم تا خرید کنم. در فروشگاه های امریکا تنوع جنس و بسته بندی های زیبا طوری است که شما را تشویق به خرید کردن می کند. وقتی که تازه وارد امریکا می شوید, بزرگی فروشگاه ها نظر شما را به خودش جلب می کند و حتی ممکن است که شما را اذیت کند و یا سرتان گیج برود. معمولا چون در روزهای اول شما کار ندارید و وضعیت شما مشخص نیست این تنوع و رنگارنگی اجناس ممکن است برای شما دردسر ساز شود و ناخواسته چیزی را بخرید که احتیاج ضروری به آن ندارید. در مرحله بعد متوجه می شوید که براحتی می توانید جنسی را که خریده اید پس بدهید و پولتان را دریافت کنید بنابراین شروع می کنید به خریدن و پس دادن جنس های مختلف.

حتی شما می توانید برای رفتن به مهمانی, یک لباس خیلی زیبا و گران را بخرید و پس از مهمانی آن را پس دهید. فقط باید مارک فروشگاه و قیمت آن را طوری به توی لباس بچسبانید که در وسط مهمانی از توی آستینتان بیرون نیاید! در ضمن باید مواظب باشید که غذا هم روی آن نریزد چون پاک کردنش دردسر دارد. مثلا اگر احتیاج به مته و یا اره برقی دارید می توانید آن را بخرید و بعد از اینکه کارتان را انجام دادید آن را به فروشگاه ببرید و پس دهید. هیچ کس از شما علت پس دادنتان را نمی پرسد و فقط می توانید بگویید که من از این جنس خوشم نیامده است و راضی نیستم. آن فردی که جنس ها را تحویل می گیرد صاحب فروشگاه نیست و فقط یک کارمند است که به او گفته اند اینجا بنشین و هر کس که هر جنسی را با فاکتور خرید آورد آن را یک نگاهی بکن و بعد پس بگیر. حتی اگر جنس شما شکسته باشد و یا آسیب دیده باشد هم می توانید آن را پس بدهید. فقط وسایل بهداشتی و برخی چیزهای دیگر را نمی توانید پس دهید که حتما باید بر روی آن ذکر شده باشد.

بعدها که شما کار پیدا می کنید و در امریکا جا می افتید دیگر خرید کردن برای شما یک امر عادی می شود. اگر خانه دار و بچه دار زنبیل را بردار و بیار باشید, جاهایی را پیدا می کنید که بتوانید خرید هفتگی را انجام دهید و معمولا با یک سبد چرخ دار بزرگ و لیستی که عیال مربوطه به گردنتان آویزان کرده است وارد فروشگاه می شوید و با کوله باری سنگین از فروشگاه خارج می شوید در حالی که دارید به لیست اعمالتان که همان قبض خرید است نگاه می کنید و با تعجب می گویید که پس چرا اینقدر زیاد شده است!

در روزهای اول برخی از فروشگاه ها برای شما بسیار جالب است. یکی از این فروشگاه ها همه چی بخر یک دلار است. بعدها متوجه می شوید که پس از ورود به این فروشگاه, به مبلغ یک دلار یک دلار خرید می کنید و در آخر هم پس از پرداخت سی دلار فقط یک مشت آشغال کم کیفیت در دستتان است که مجبور می شوید خیلی از آنها را دور بریزید. یکی دیگر از فروشگاههای که جالب است راس Ross می باشد که می توانید تیشرت و لباسهای ارزان را در آن پیدا کند. البته کیفیت آنها بد نیست و من هنوز هم بعضی موقع ها اگر چیزی لازم داشته باشم به آنجا می روم. تارگتTarget, سیف ویSafe way, هوم دیپوHome Depot فروشگاه های بزرگی هستند که می توانید تمام چیزهایی که ممکن است نیاز داشته باشید را در آنها پیدا کنید. مارشالMarshalفروشگاهی است که می توانید در آنجا مارکهای خیلی خوب را ارزان بخرید. البته مدل های لباس آنها مربوط به چند سال پیش است ولی قیمت آنها حتی ممکن است یک دهم قیمت همان مارک در یک فروشگاه معمولی باشد.

اگر مجرد باشید و مثل من مسئولیت خاصی هم نداشته باشید و البته یک کار معمولی هم داشته باشید می توانید هر چیز معقولی را که دوست دارید بخرید. حتی اگر پول نقد هم نداشته باشید می توانید آن را بخرید و به مرور پرداخت کنید. مثلا من پارسال یک کامپیوتر تاچ اسکرین اچ پیTouch Screen HPاز بست بایBest Buy خریدم به مبلغ هزار و پانصد دلار و بدون هیچ بهره ای فقط باید ماهیانه 17 دلار پرداخت می کردم. البته من بعد از چند ماه حوصله ام سر رفت و همه آن را یک دفعه پرداخت کردم چون از پرداخت ماهیانه بدم می آید.

معمولا وقتی که من گرسنه هستم نباید وارد فروشگاههای غذایی شوم چون پاره سنگ غذایی من فعال می شود و خریدهایی می کنم که خودم هم از دیدن آنها شاخ در می آورم. هر چیزی را که ببینم و به نظرم خوشمزه بیاید درون سبد می اندازم. دیگر حساب این را نمی کنم که مگر یک نفر آدم چقدر می تواند غذا بخورد! بیشتر اوقاتت که یخچال و یا فریزرم پر است همخانه و دخترش را تشویق می کنم که هر چیزی را که آنجا هست بخورند چون در بیشتر موارد خراب می شود و مجبورم آنها را دور بریزم.

یکی دیگر از پاره سنگ های من خرید اینترنتی است. من با پی پلPay Pal و ای بی Ebay بیشتر خریدهای خودم را انجام می دهم ولی اکثر آنها چیزهایی است که واقعا به آن احتیاج ندارم. اگر چیزی را احتیاج داشته باشم همان موقع به مغازه می روم و آن را می خرم ولی زمانی که دارم اینترنت گردی می کنم ممکن است که یک چیزی را ببینم و احتیاجی هم به آن نداشته باشم ولی کرم خرید و پاره سنگ دست به دست یکدیگر می دهند و من آن را می خرم. چیزهایی مثل تفنگ اسباب بازی, متر لیزری, چراغ قوه, ابزار ماهیگیری, دوربین, موبایل, ویالون و خوب خدا نکند هلیکوپتر! حتی قایقهای خودم را هم از اینترنت خریدم. البته فعلا این کار خیلی برای من ضرر ندارد ولی ممکن است که بعدها کار به دست من دهد و یکهو ببینید که با سفینه بعدی به فضا پرتاپ شده ام!

معمولا وقتی که می خواهم یک خرید اینترنتی انجام دهم نام آن را در گوگل جستجو می کنم و مقالات و نظرات استفاده کنندگان آن را می خوانم سپس مدلهای مختلف آن را بررسی می کنم و بعضی موقع ها هم به خودم می گویم که خوب آخر این جنس به چه درد من می خورد. سپس مغز من شروع می کند به شبیه سازی دلایل منطقی که مثلا اگر تو این حرارت سنج لیزری را داشته باشی می توانی فلان کار را بکنی. بدی خرید اینترنتی با پی پل این است که فقط کافی است که شما یک دگمه را فشار دهید تا پول از حسابتان کم شود و جنس را هم به آدرس شما بفرستند. من معمولا قبل از فشار دادن آن دگمه کلی با خودم کلنجار می روم و سپس چشمانم را می بندم و دگمه را فشار می دهم! طوری که انگار من نبودم که دگمه را فشار دادم! همانطور که یکی از شما دوستان گفت این پاره سنگ مربوط می شود به دوران پارینه سنگی یا زمانی که من بچه بودم و نمی دانم که آیا راه چاره ای برای آن وجود دارد یا خیر. خوشبختانه از زمانی که می نویسم دیگر در فرصتهای اضافی به فروشگاههای اینترنتی نمی روم و لااقل روزی پنجاه دلار جلو افتاده ام!

من رفتم.

۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه

در مغز من چه می گذرد؟


می خواهم یک اعترافی بکنم ولی شما را به خدا به من نخندید! راستش من همیشه از ماهیگیری خوشم می آمد ولی از وقتی که پارسال دایی من از کانادا به پیشم آمد من را به این کار معتاد کرد. اولش یک کم وسایل ماهیگیری و یک قایق بادی خریدم. بعد به خاطر کنار آب بودن و ماهیگیری به این خانه ای که الآن هستم نقل مکان کردم. بعد یک قایق بزرگ کابین دار خریدم که البته موتورش را خودم تعمیر کردم. بعد دیدم که آن قایق بزرگ است و برای جاهای کم عمق نمی توانم از آن استفاده کنم برای همین هم رفتم یک قایق بادی موتور دار خریدم. در واقع نام این قایق ها زودیاک است که گاردهای ساحلی هم از مدل های بزرگ تر همین قایقها استفاده می کنند.

بعد از اینکه این همه تدارکات انجام دادم و برای ماهیگیری خرج کردم, در طول سال گذشته فقط چند تا دانه ماهی بیشتر نگرفتم. چند بار در وسط دریا و رودخانه موتور قایقم خراب شد و گیر کردم برای همین یک موتور پشتیبان هم خریدم و به پشت قایق بزرگم وصل کردم تا در مواقع ضروری از آن استفاده کنم. یک بار هم که با مادرم در دریا توی گل گیر کردیم چون آب رفته بود پایین و من هنوز هیچ چیزی راجع به کانالها و جریاناتی که در دریای این منطقه وجود دارد نمی دانستم.

حالا چند روز است که به فکر خریدن یک هلیکوپتر افتادم!!! خدا به خیر کند! هر فکری که به کله من می افتد خیلی خطرناک است چون اولش می گویم که من هیچ وقت نمی خرم و فقط تحقیق می کنم ولی آخرش کار دست خودم می دهم و یکهو می بینم که دارم روی دریا پرواز می کنم. راستش در اینجا یک هلیکوپترهای یک نفره بسیار سبک هست که حتی گواهینامه و اجازه پرواز هم نمی خواهد و آنقدر کوچک است که شما می توانید در پشت حیاط و یا روی آب فرود بیایید و یا پرواز کنید. قیمتش حدود 20 هزار دلار است ولی می توانید کیت آن را بخرید و خودتان درست کنید که حدود پانزده هزار دلار تمام می شود.

یک هلیکوپتر دیگر به نام ایر اسکوتر پیدا کردم که عاشق آن شدم و دقیقا به درد من می خورد. ولی متاسفانه کمپانی گفته است که تا آخر دو هزار و ده این محصول را بیرون می دهد و باید صبر کنم. قیمت این هلیکوپتر حدود سی هزار دلار است ولی در واقع شبیه یک قایق بادی است که پرواز می کند و بسیار کوچک و جالب است. تنها چیزی که من را اذیت منی کند صدای آن است و نمی دانم که آیا موقع نشستن و برخواستن همسایه ها را اذیت می کند یا خیر. در ضمن خوبی آنها این است که می توانم آن را کنار قایقم و در آب و یا روی اسکله پارک کنم.

همین فقط خواستم بدانید که این روزها توی مغز من چه چیزی می گذرد و همش توی سایت این هلیکوپترها هستم. خوب من یک ذره آدم غیر عادی هستم و خودم هم اعتراف می کنم که عقلم پاره سنگ برمی دارد!

۱۳۸۸ اسفند ۵, چهارشنبه

واقعیت های زندگی در مهاجرت

امروز چهارشنبه است و فرصتی بدست آوردم که مطلب خلاصه ای را برایتان بنویسم. همین الآن شش نفر توی اطاق کوچک من بودند و در را هم بسته بودند و اگر ده دقیقه بیشتر می ماندند از کمبود اکسیژن همه ما خفه می شدیم. خوب, قبل از هر چیز بگویم که نوشته های من در سایر وبلاگ ها, خیالی و فرضی هستند و هیچ ربطی به واقعیت ندارند. مثلا اگر می نویسم که من رفتم و قله دماوند را کندم و آوردم با آن آبگوشت درست کردم, لازم نیست در مورد غیر واقعی بودن آن شک کنید. اصولا من آنجا را برای این ایجاد کرده ام که داستانهای و مطالب کوتاهی را که به ذهنم می رسد بنویسم.

ولی سوال دیگر این است که آیا من در این وبلاگ تمام واقعیت های مهاجرت را می نویسم؟ جواب این است که خیر.

سعی می کنم کمی این مسئله را توضیح دهم. من تمام وقایعی را که در طول مهاجرت من رخ داده است به دو قسمت تقسیم می کنم.

1- وقایع تلخ. آیا من در رابطه با آنها صحبت می کنم؟ خیر. برای چه؟
برای اینکه به هر حال اگر در جریان مهاجرت قرار بگیرید با آنها مواجه خواهید شد و خودتان بهتر از هر کس دیگری خواهید دانست که چگونه باید با آنها برخورد کنید. من اعتقاد دارم که بهتر است ما زیاد در مورد جزئیات وقایع بدی که برایمان اتفاق خواهد افتاد ندانیم چون در آنصورت به مراتب راحت تر می توانیم به سمت آن پیش برویم. به عنوان مثال اگر شما واقعا بدانید که بزرگ کردن یک بچه چه مشکلات و دردسرها و شاید خطراتی را در آینده برای شما به دنبال خواهد داشت هیچوقت به سمت آن نخواهم رفت. ولی وقتی که در مورد آن نمی دانیم و بعد از بچه دار شدن با آن مواجه می شویم راه حل های آن را هم پیدا می کنیم و در نهایت از نتیجه آن هم لذت می بریم.

خوب مهاجرت هم سختیها و بالا و پایینهای خوش را دارد و همه شما هم این را می دانید. وقتی که مهاجرت می کنید در واقع قبول می کنید که یک سری سختیهایی را بپذیرید پس دیگر نیازی به دانستن جزئیات آن ندارید. مثلا ممکن است زن یا شوهرتان را طلاق دهید ممکن است فرزندانتان بر خلاف میل شما رفتار کنند. ممکن است مجبور شوید کارهای پایین تر از حد خودتان را انجام دهید و غیره. اگر فکر می کنید که این اتفاقات برای شما نخواهد افتاد و شما استئناء هستید من نباید به شما بگویم که نخیر حتما اتفاق می افتد. چون خیلی ها هم هستند که این اتفاقات برایشان نیفتاده است ولی مشکلات دیگری داشته اند. بهرحال مهاجرت بدون مشکل نمی شود و در بهترین حالت هم سختیهایی دارد.

ولی عقیده شخصی من این است که دوست ندارم غمها و یا سختی هایم را با دیگران تقسیم کنم چون هر کسی به اندازه خودش مشکل در زندگی خودش دارد و نیازی به دانستن مشکلات دیگران ندارد. مثلا من اگر یک اتفاقی برایم بیفتد که حالم گرفته شود و آن را برای شما بنویسم اگر حتی نخواهید به روی من بیاورید پیش خودتان می گویید که به فلانم که حال تو گرفته شده است ما اینجا هزار تا بدبختی داریم و آنوقت تو می گویی که مثلا از غذایی که توی رستوران خوردی خوشت نیامده است و یا فلانی جواب سلامت را نداده است؟ اگر هم بخواهم آن وقایع را برای شما بگویم طوری می نویسم که به نظر خنده دار و کمدی بیاید. در واقع با این کار به خودم هم کمک می کنم که حال بهتری داشته باشم و روحیه خودم را حفظ کنم.

2- وقایع شیرین. آیا من راجع به آنها صحبت می کنم؟ بله. آیا واقعیت را می نویسم؟ بعضی وقتها بله و بعضی وقتها خیر.
مثلا اگر من امروز غذا قورمه سبزی خورده باشم چه فرقی برای شما می کند که به دروغ بگویم من قیمه خورده ام؟ مهم این است که چه احساسی را با نوشتنم به شما منتقل می کنم و مهم این است که چه پیامی در نوشته من وجود دارد. اصولا برای من واقعیت را نوشتن خیلی ساده تر است و سعی می کنم تا جایی که می توانم این کار را بکنم تا تصویر صحیحی از زندگی در امریکا را به شما منتقل کنم ولی در جایی که احساس کنم با کمی تغییرات نوشته ام بهتر می شود و یا برای شما جالب تر خواهد شد این کار را خواهم کرد.

ولی به عنوان کسی که ممکن است شما بخواهید از تجربیاتش برای مهاجرت استفاده کنید سعی می کنم کاری کنم که به اصل ماجرا لطمه ای وارد نشود. مثلا وقتی می گویم که دیروز به بانک رفتم و فلان اتفاق افتاد. ممکن است پریروز رفته باشم ولی مهم آن چیزی است که در بانک رخ داده است و مثلا می گویم که به مشتریان احترام می گذارند. برای همین گرچه بیشتر چیزهایی که در این وبلاگ نوشته ام منطبق بر واقعیات است ولی اجازه تغییر را برای خودم محفوظ می دانم و بدین صورت شما هم نیازی به تحقیق و تفحص پیدا نخواهید کرد چون من ادعایی درباره صحت کلیه نوشته هایم ندارم.

در مجموع آنچه برای من مهم است این است که شما از خواندن نوشته های من لذت ببرید و مطالب جدیدی برایتان مطرح شود که بتوانید در مورد آنها فکر کنید و حتی نظر خودتان را بنویسید. واقعیت آن است که من دوست دارم شما نظر واقعی خودتان را در مورد مطالب من بنویسید حتی اگر همراه با توهین باشد. زیرا من می توانم چیزهای جدیدی را از آن یاد بگیرم و یا لااقل در مورد آنها فکر کنم. اگر جواب نمی دهم بخاطر این است که اصولا این عادت بدی است که ما بخواهیم حتما درباره نظر یک نفر دیگر نظر بدهیم و همان حرفهای خودمان را تکرار کنیم. خوب مثلا یکی می گوید که من با شما مخالفم و باید سختیها و تلخیهای مهاجرت را هم با جزئیات نوشت. من جواب دهم که نخیر نباید نوشت. او هم بگوید که بله باید نوشت. بعد من بگوبم که اصلا به تو چه اینجا وبلاگ من است و من دوست دارم بگویم نباید نوشت. بعد او هم می گوید که حالا که اینطور شد فلان و فلانت را فلان کردم! خوب من که نظرم را در متن نوشته ام و باید به دیگران هم اجازه دهم بدون اینکه مورد تفتیش و تهاجم قرار بگیرند آنچه را که فکر می کنند بنویسند. من هم باید سعی کنم که آن را بخوانم و خوب بفهمم و شاید هم بتوانم نکته جدیدی را از آن یاد بگیرم.

از اینکه امروز برایتان چرت و پرت نوشتم من را ببخشید.

۱۳۸۸ اسفند ۳, دوشنبه

تنوع فرهنگی در امریکا

امروز دوشنبه است و دوباره همه به سر کار برگشتند. دیروز فقط برای خرید هفتگی از خانه بیرون رفتم و چون هوا بارانی بود ماهیگیری هم نکردم. امروز هوا نسبتا گرم و آفتابی است ولی صبح که به سر کار می آمدم یک مه بسیار غلیظ همه جا را فرا گرفته بود. من عاشق مه هستم. مخصوصا وقتی متراکم است و آدم نمی تواند چند متر جلوتر خود را ببیند.

امروز مغزم زیاد خوب کار نمی کند و زمان زیادی هم برای نوشتن ندارم ولی قصد دارم در این فرصت کوتاه کمی در مورد نوع رفتار امریکاییان با اقوام و نژادهای مختلف بنویسم.

قبل از هر مطلبی باید بگویم که ما چیزی به نام نژاد امریکایی نداریم مگر همان سرخپوستانی که از سالهای نخست در امریکا زندگی می کرده اند. مردمی که الآن به عنوان امریکایی شناخته می شوند ترکیبی از نژادها و اقوام مختلف هستند که زمانی به امریکا کوچ کرده اند. بنابراین ترکیب متنوعی از سفیدها, آسیایی ها و افریقایی تبارها در امریکا به عنوان امریکایی شناخته می شوند. ایرانی هایی که در امریکا به دنیا آمده اند و یا پاسپورت امریکایی دارند در واقع یک امریکایی هستند و بقیه امریکاییها هم شرایط نسبتا مشابهی دارند با این تفاوت که یکی ممکن است خودش به امریکا مهاجرت کرده باشد و یکی دیگر پدربزرگ و یاجدش این کار را کرده باشد.

وقتی شما با یک امریکایی آشنا می شوید ممکن است بگوید که مثلا من اسکاتلندی, هلندی, انگلیسی و یا آلمانی و یا ترکیبی از آنها هستم و این یعنی اینکه یکی از شاخه های اصلی درخت خانواده او از آن کشورها آمده است. چشم بادامی ها و یا آسیایی ها هم از کشورهای مختلف خاور دور به امریکا آمده اند و بسیاری از آنها نیز حتی پس از گذشت سالیان دراز آداب و رسوم کشور خودشان را حفظ کرده اند. افریقایی تبارها هم مدل های مختلفی دارد و هر کدام از آنها بسته به کشوری که از آن آمده اند فرهنگ خاص خودشان را دارند. پس با این حساب چه کسی در امریکا خارجی محسوب می شود؟

سوال خوبی است. مردم امریکا فقط کسی را خارجی می دانند که بر زبان انگلیسی مسلط نباشد. یعنی اگر شما هندی, عرب و یا ایرانی باشید ولی در امریکا به مدرسه رفته باشید و بزرگ شده باشید, در واقع شما امریکایی هستید و مردم امریکا شما را خارجی نمی دانند. ولی اگر شما تازه مهاجرت کرده باشید و یا توریست باشید, چون به زبان انگلیسی تسلط ندارید خارجی به حساب می آیید.

در امریکا وقتی که خارجی باشید دیگر کسی اهمیت نمیدهد که شما از کدام کشور آمده اید و حتی اگر بگویید که از کجا آمده اید در بیشتر موارد متوجه نمی شوند و یا اینکه یادشان می رود. هنوز همخانه من نتوانسته است فرق ایران و عراق را بفهمد و اسم عراق را هم بخاطر اینکه در اخبار شنیده است می داند اگرنه اگر بگویید که عراق همسایه استرالیا و ژاپن است باور می کند. عرب ها را هم از لباس مردها و یا روسری زنها می شناسند. ولی حتی عرب بودن و یا نوع پوشش اسلامی نشانه خارجی بودن نیست و بسیاری از امریکاییهایی که مسلمان هستند نیز حجاب اسلامی دارند.

تنها چیزی که برای امریکاییها در برخورد با یک خارجی مهم است این است که باید طوری صحبت کنند تا آنها متوجه شوند. مثلا من وقتی با کسی صحبت می کنم متوجه نمی شود که من خارجی هستم مگر اینکه من خودم به او بگویم و یا اینکه یک چیزهایی را متوجه نشوم و بگویم که برایم توضیح دهد. در امریکا به خاطر تنوع اقوام, زبانها و فرهنگهای مختلف, بسیار عادی است که زبان انگلیسی را به لهجه های مختلف صحبت کنید و یا اینکه حتی به آن مسلط نباشید. خوشبختانه هیچ کسی لهجه و یا فرهنگ شما را مسخره نمی کند و در هر صورت به شما احترام می گذارند چون خود آنها هم فقط یک نوع از صدها نوع نژاد و فرهنگ های مختلف موجود در امریکا هستند.

در ایران متاسفانه طبقه بندی فرهنگی و نژادی بسیار آشکار است. اول از همه اینکه ما زیاد با خارجی ها سر و کار نداریم و آنها را در زندگی روزمره خود نمی بینیم. بنابراین شناختی هم نسبت به آنها و فرهنگ متفاوت آنها نداریم. ممکن است فقط هر چند وقت یک بار با یک توریست خارجی برخورد کوتاهی داشته باشیم. افرادی را هم که از یک ملیت خاص می بینیم بسیار محدود هستند مثلا فقط ممکن است با دو نفر هندی, کره ای و یا فیلیپینی برخورد داشته باشیم و تمام شناخت ما از طریق همان افراد است در صورتی که برای شناخت یک ملت برخورد با یک با دو نفر کافی نیست.

البته من افغانیها را خارجی نمی دانم چون زبان و فرهنگ ما بسیار نزدیک و یکسان است. ولی کسانی که از افغانستان به شهرهای بزرگ ایران می آیند تا کار و یا زندگی کنند, در بیشتر موارد از روی ناچاری این کار را می کنند و کسانی هستند که از شرایط مالی و یا تحصیلی خوبی هم برخوردار نبوده اند بنابراین شناخت ما از افغانیها هم بسیار ناقص است و محدود به همان افرادی بوده است که برای فرار از مشکلات کشورشان به ایران آمده اند. اگر فیلم کایت رانر را تماشا کنیم و یا کتاب آن را بخوانیم درک بهتری از مردم افغانستان پیدا خواهیم کرد.

در ایران متاسفانه پیش داوریهای مختلفی بر اساس نژاد و زبان انسانها انجام می گیرد. وقتی یک نفر از آذربایجان به خاطر عدم پراکندگی مناسب و یکسان امکانات کشور مجبور می شود به تهران بیاید, مورد حمله شدید فرهنگی و نژادی قرار می گیرد. فقط کافی است که نتواند فارسی را که زبان دوم اوست, به بهترین نحو ممکن صحبت کند که در این صورت لطمات سنگین روحی و روانی به او وارد خواهد شد. این اتفاق برای کسی که از لرستان, گیلان و یا کردستان هم به تهران می آیند نیز روی می دهد. مسخره کردن لهجه و یا نژاد یکی از زشت ترین و ناپسند ترین کارهای ممکن است که متاسفانه در بین برخی از ما ایرانی ها رواج دارد.

من یک بار در دوبی با همکار افغانی خود در یک رستوران نشسته بودیم و غذا می خوردیم. یک خانواده ایرانی آمدند و در میز کنار ما نشستند و سفارش غذا دادند. سپس شروع کردند به مسخره کردن هندی ها و افغانیها. من معمولا تحمل این حرف ها را ندارم و آن روز خیلی از همکار افغانی خودم خجالت کشیدم. همان موقع مهماندار را صدا کردم که میز ما را عوض کند و به میز دیگری رفتیم که لااقل صدای آنها را نشنویم. البته آنها هم احتمالا دلیل این کار ما را فهمیدند و امیدوارم که شرمنده شده باشند.

وقتی که ما به کشوری مثل امریکا می آییم و خیلی راحت می توانیم قربانی تبعیض نژادی شویم تازه می فهمیم که ما با مسخره کردن نژاد و زبان دیگران مرتکب چه حماقت بزرگی می شدیم و از رفتار خودمان خجالت می کشیم. من خدا را شکر می کنم که امریکاییها مثل ما نیستند و به اقوام و نژادهای مختلف احترام می گذارند. برخی از ما هنوز هم در خیال خوش فرهنگ صد هزارساله خودمان هستیم و فکر می کنیم که این غنای فرهنگی ما است که آنها را وا میدارد به ما احترام بگذارند. در حالیکه این فقط نشان دهنده فرهنگ خوب امریکاییها در زمینه احترام گذاشتن به تمام ملیت ها است و ربطی به خوب و یا بد بودن فرهنگ ما ندارد. در امریکا اصولا فرهنگ خوب و یا بد وجود ندارد و فقط تغییر و تنوع فرهنگ مطرح است.

کشور افغانستان هم در تاریخ کهن و باستان با ایران مشترک است و اگر احترام به یک نژاد به قدمت فرهنگی او ربط دارد چرا ما به افغانی هایی که به کشور ما مهاجرت می کنند احترام نمی گذاریم. چرا ایرانیهایی که به ترکیه پناهنده شده اند رفتار مناسبی از مردم آن کشور نمی بینند؟ پس ما باید خودمان را از نوک آپارتمان خیالی که برای خودمان ساخته ایم به پایین بیاوریم و بدانیم که هیچ مزیتی نسبت به اقوام مختلف دیگر نداریم. اگر هم چیز بدرد بخوری در تاریخ تمدنمان داشتیم آنها تا بحال آن را از ما یاد گرفته اند حتی اگر خودمان آن را فراموش کرده باشیم. پس این هم در حال حاضر دیگر هیچ مزیتی برای ما به حساب نمی آید.

سالها پیش در یک ساندویچ فروشی در میدان انقلاب داشتم ساندویچ دل و جگر می خوردم که یک نفر وارد شد و معلوم بود که تازه از یکی از روستاهای آذربایجان به تهران آمده بود. با دست یه سوسیس اشاره می کرد و می گفت که یک ساندویچ بده. فروشنده هم هی می گفت که یعنی چه که ساندویچ بده . چه ساندویچی می خواهی؟ مرد روستایی دوباره با دستش به سوسیس اشاره می کرد و می گفت که بابا ساندویچ بده دیگه از اون ساندویچها. این مسئله برای من خیلی جالب به نظر آمد و همه جا آن را تعریف می کردم تا اینکه وقتی به امریکا آمدم و اولین بار به ساندویچ فروشی رفتم, خودم را دقیقا به جای آن مرد روستایی احساس کردم. اول از خودم خجالت می کشیدم که چرا آن زمان اینقدر بیشعور بودم که نمی فهمیدم یک نفر که به یک زبان دیگر صحبت می کند دلیلی ندارد که زبان دوم را هم به همان خوبی بداند. دوم اینکه خودم را دیدم که حتی عرضه ندارم که با دست هم به آن چیزی که می خواهم اشاره کنم و منظورم را درست بفهمانم. بنابراین پیش خودم گفتم که باز هم دم آن مرد روستایی گرم که منظورش را رساند. سوم اینکه خدا را شکر کردم که در اینجا کسی به من نمی خندد و من را مسخره نمی کند. در همانجا با خودم پیمان بستم که دیگر هرگز نژاد و یا لهجه کسی را مسخره نکنم و حتی اگر ببینم که کسی دارد چنین می کند اعتراض می کنم و یا اینکه از آن جمع خارج می شوم.

بهرحال اگر مهاجرت سختی و غم غربت دارد, در کنار آن هم انسان چیزهایی را یاد می گیرد که ممکن است شخصیت او را متحول کند. خوشبختانه بیشتر ایرانیهایی که در امریکا هستند و من آنها را دیده ام به شدت با تبغیض نژادی از هر نوع آن مبارزه می کنند و آن را یک کار زشت و ناپسند می دانند.

من دارم از گرسنگی می میرم و اگر همین الآن برای نهار نروم تلف شده و شما مسئول مرگ من خواهید شد. پس فعلا خداحافظ.
راستی وقتی آدم می میرد چه بلایی سر وبلاگ و یا ایمیلش می آید؟ آیا تا ابد همانجور برای خودش می ماند؟ ید نیست که آدم پسوردش را به یک نفر بدهد که اگر چنین اتفاقی افتاد لااقل یک پیام تسلیت در آنجا بگذارند و خوانندگان بدانند که طرف مرده است و پشت سرش حرف نزنند!

۱۳۸۸ اسفند ۱, شنبه

مهمانی شب شنبه


امشب رفتم به همان مهمانی که از طرف شرکتمان برگزار شد و همانطوری که به شما قول دادم یک ویدیو و یک عکس برای شما گرفتم.
در عکس خانمی که سمت چپ من ایستاده است دنیس مدیر عامل شرکت است و دوستم برندا هم جلوی من ایستاده است.
مایکل و تینا هم از مدیران شرکت هستند که سمت راست من هستند.
از اینکه فیلم تاریک است من را ببخشید ولی اگر کمی قدرت تجسم داشته باشید می توانید یک چیزهایی از آن دستگیرتان شود.
امیدوارم که از این فیلم و عکس خوشتان بیاید.


توضیح این که سعی کردم با ترفندهای ویدیویی کمی آن را روشن تر کنم به امید این که مقبول افتد.

۱۳۸۸ بهمن ۳۰, جمعه

دفترچه خاطرات

من از بچگی عاشق این بودم که دفتر خاطرات یک نفر را یواشکی بخوانم. این کار برای من خیلی جالب بود و می فهمیدم که آن طرف واقعا چطوری فکر می کند و یا نظرش راجع به حوادث مختلف چگونه است. در ضمن من می توانستم به دفتر خاطرات شخصی یک نفر اطمینان داشته باشم و می دانستم که کسی برای خودش دروغ نمی نویسد. چند بار هم در حین خواندن دفتر خاطرات مچم را گرفتند و کلی دعوایم کردند. الآن هم خیلی دوست دارم که دفتر خاطرات یک نفر را بخوانم چون می دانم که وقتی یک نفر برای خودش می نویسد چیزی را سانسور نمی کند و سعی نمی کند که خودش را در مقابل دیگران خوب نشان دهد. بعضی موقع ها خواندن خاطرات شخصی دیگران خیلی برایم مفید بود و نظرم نسبت به آن شخص عوض می شد چون می فهمیدم که در درون ذهن او چه می گذرد و مثلا من در مورد او اشتباه می کرده ام.

متاسفانه وقتی که یک نوشته خواننده دارد هیچوقت مثل یک نوشته خصوصی, خوب از آب در نمی آید. چون ناخودآگاه فکر می کنیم که اگر یک نفر این نوشته را بخواند چگونه در مورد ما فکر می کند. مثل این است که وقتی شما به حمام می روید و لباس خودتان را در می آورید به راحتی می توانید به تمام اعضای بدن خودتان نگاه کنید. نه شرمگین می شوید و نه سعی می کنید که عضوی از بدن خودتان را بپوشانید. اگر دختر باشید ممکن است بیشتر به بدن خودتان توجه کنید و در مقابل آینه حالتهای مختلف به خودتان بگیرید تا ببینید که چه شکلی می شوید. ولی اگر شخص دیگری در حمام باشد حتی اگر به شما نزدیک هم باشد شما دیگر نمی توانید کاملا راحت باشید. اصولا در زیر نگاه قرار گرفتن بر روی انسانها تاثیر می گذارد و ما نمی توانیم نسبت به آن بی تفاوت باشیم.


من خیلی دوست داشتم که نوشته هایم مثل دفتر خاطرات باشد ولی هر کاری که کردم نشد. نه به این خاطر که بخشی از خوانندگان من خانه دار و بچه دار, زنبیل را بردار و بیار هستند و من بخواهم که مراعات آنها را بکنم. چون که می شود حتی جزئیات یک خاطره را طوری نوشت که قابل خواندن برای همه باشد. بلکه بخاطر این که وقتی خواننده ای وجود دارد اصولا توانایی این کار از من سلب می شود و من بطور ناخودآگاه همواره نگران شخصیت مجازی خودم هستم. هر چه که نوشته از درون من فاصله بگیرد کمتر به دل می نشیند و مصنوعی تر می شود. البته نوشتن من هیچ ربطی به هنر ندارد ولی در این نکته با هنر مشترک است.


وقتی که من دفتر خاطرات دیگران را گیر می آوردم و می خواندم به طور ناخودآگاه بر رفتار و فکر من تاثیر زیادی می گذاشت. شاید اگر صدها نفر در مورد یک موضوع من را نصیحت می کردند آنقدر در من تاثیر نداشت که یواشکی خواندن چند خط از خاطرات پنهانی یک نفر تاثیر گذار بود. مثلا وقتی دفتر خاطرات دختر همسایه مان را گیر آوردم و خواندم فهمیدم که از عباس دماغو خوشش می آید و این برای من خیلی جالب بود. خود عباس دماغو چیزی در این رابطه نمی دانست ولی من کاری می کردم که معصومه بیشتر بتواند او را ببیند. در ضمن فهمیدم که او من را فرد مهربانی می داند در حالی که من کاری جز آزار و اذیت دیگران نداشتم و فکر می کردم که همه از من فراری هستند.


از زمانی که دفتر خاطرات الکترونیکی شد و همه بجای آن وبلاگ می نویسند دیگر مزه خودش را از دست داده است و دیگر آن اصالت را نمی توان در نوشته ها پیدا کرد. من خودم هیچوقت دفتر خاطرات نداشتم و تصمیم داشتم که از زمانی که به امریکا آمدم این کار را شروع کنم. ولی در این کار موفق نبودم و خاطراتم آن چیزی نشد که انتظار داشتم.

امروز دوباره جمعه است و فردا و پس فردا تعطیل است. به نظر شما زمان خیلی زود نمی گذرد؟

۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه

سخنان پراکنده

امروز به ما حقوق دادند و همه در شرکت ما نیش هایشان تا بناگوش باز است. حقوق های ما را هر دو هفته یک بار و در روزهای پنجشنبه می دهند. بعضی ها چک دریافت می کنند ولی من حقوقم را به حسابم واریز می کنند و یک ایمیل از بانک دریافت می کنم که فلان مبلغ به حسابت واریز شده است. در این دو سال و چند ماهی که در این شرکت کار می کنم فقط در همان اوایل یک بار سیستم کامپیوتری خراب شد و چون نتوانستند پول را به حساب من واریز کنند به من در روز جمعه چک دادند. ولی دوشنبه دیدم که پول به حسابم هم واریز شد. بنابراین دو بار حقوق گرفتم. اول می خواستم که صدایش را در نیاورم ولی فردا صبح زود بطور اتوماتیک جلوی اطاق حسابداری بودم تا به آنها بگویم که اشتباه کرده اند. وقتی بچه بودم یک بار یک نفر را دیدم که هنگام سوار شدن به اتوبوس دو طبقه یک اسکناس دو تومانی از جیبش افتاد و من تا ایستگاه بعدی دویدم تا آن پول را به صاحبش بدهم. یک بار دیگر هم در یک روز بارانی یک بیست تومانی پیدا کردم و با آن برای خودم و دوستم ساندویچ خریدم و خوردیم!

این شنبه یک مهمانی بزرگ در یک رستوران اسپانیایی برگزار می شود که تمام کارکنان شرکت به همراه یک نفر می توانند در آن شرکت کنند. راستش من قصد نداشتم که به این مهمانی بروم چون هم تنها هستم و هم اینکه اصولا از رستوران و نشستن در پشت میز زیاد خوشم نمی آید و زود حوصله ام سر می رود. ولی امروز صبح خانم مدیر عامل شرکت, من را دید و انگار می دانست که من نمی خواهم به آن مهمانی بیایم. برای همین شروع کرد به تعریف کردن از مهمانی و گفت که حتما تو هم باید بیایی. او گفت که خیلی ها از جمله خود من تنها می آیم و اصلا از این بابت ناراحت نباش. در ضمن گفت که آنجا یک رستوران و بار است و می توانی فقط یک لیوان شراب بخوری و از رقص اسپانیایی و موسیقی زنده فلامینگو لذت ببری. هنوز تصمیم قطعی نگرفته ام ولی اگر بخواهم به آنجا بروم حتما برایتان عکس و یا فیلم تهیه می کنم.

ممکن است که در وحله اول شما فکر کنید که امریکاییها کاری به کار کسی ندارند و به زندگی خصوصی شما اهمیت نمی دهند ولی بدانید که کاملا برعکس است. گرچه آنها سعی می کنند که حریم خصوصی شما را رعایت کنند و هیچگاه مستقیما در مورد مسائل شخصی شما سوال نمی کنند ولی اگر چیزی از شما دستگیرشان نشود از کنجکاوی می میرند و یا اینکه شایعاتی در مورد شما ایجاد می شود و دهن به دهن می چرخد. من اصولا در محیط کار با کسی زیاد نزدیک نمی شوم و روابط گرمی با همکارانم ندارم تنها کسی که با او دوست هستم برندا است که او هم یک دانشمند بلوند دیوانه است و کسی در مورد زندگی او هم چیز زیادی نمی داند.

ولی بقیه همکارانم و عموم امریکاییها دوست دارند که سر از کار دیگران در بیاورند و وقتی با هم هستند در مورد دیگران صحبت کنند. مثلا وقتی که نتوانسته بودند سر از کار من در بیاورند شایعات مختلفی در مورد من بر سر زبانها افتاده بود. بعضی ها می گفتند که من زن و دو تا فرزند دارم. بعضی ها می گفتند که من یک دوست دختر روسی دارم. بعضی ها فکر می کردند که زن و بچه من در ایران هستند و من کار می کنم و برای آنها پول می فرستم. خلاصه هر کسی در مورد من یک حدس و گمانی در ذهنش بود. من از شنیدن این حرف ها خنده ام می گرفت و به آنها می گفتم که من مجرد هستم و تنها زندگی می کنم. البته شرایط کار من هم طوری است که نمی توانم خیلی با همکارانم در محیط کار گرم بگیرم و بیشتر وقت ها در اطاق خودم هستم. بقیه هم فقط در صورتی به من مراجعه می کنند که کار خاصی داشته باشند. تنها جایی که من با دیگران در مورد مسئله غیر کاری صحبت می کنم در آشپزخانه است که آن هم روزی دو بار به آنجا می روم تا برای خودم قهوه بیاورم. این بهترین فرصت برای دیگران است تا من را تا جایی که می توانند تخلیه اطلاعاتی کنند.

دیروز عصر یک ویولون خریدم. قبلا خیلی کم بلد بودم که با آن بنوازم ولی الآن دیگر کاملا یادم رفته است. همراه آن چند ویدیوی آموزشی هم دادند که عصرها می توانم آن را نگاه کنم و کمی یاد بگیرم. می خواهم وقتهای آزادم را به فراگیری چیزهایی بگذرانم که در ایران هرگز فرصت آن را پیدا نمی کردم. البته این کار من فقط یک واکنش روانی است و چون گمان می کنم که استعدادهایم در ایران ضایع شده است می خواهم که تازه آنها را در خودم کشف کنم! در حالی که وقتی فرصت شکوفایی را در اختیار استعدادهایم قرار می دهم تازه در می یابم که بر خلاف تصوراتم اگر هم شرایط برایم مهیا بود بقول معروف آش دهن سوزی نمی شدم.

دیشب هم به کلاس گیتار رفتم و چون شاگرد بعد از من نیامد با معلم گیتارم برای شام به یک رستوران ایتالیایی رفتیم. معلم گیتار من به هر دختر و یا خانمی که می رسد توقف می کند و شروع می کند به حرف زدن. مخصوصا که اگر یک آبجو هم خورده باشد. البته تا حدودی هم مجبور است که با همه مردم حرف بزند تا بتواند برای خودش شاگرد پیدا کند. بعضی وقت ها صبح های شنبه با او به قهوه خانه می روم تا او بنوازد و من هم سیدی هایش را بفروشم. حس جالبی است که انسان بعنوان یک نوازنده دوره گرد در گوشه یک کافه و یا در کنار خیابان بنشیند. یک روز قرار است که با او به ایستگاه مترو برویم و برای مردم بنوازیم. البته من ترجیح می دهم که درام یزنم.

اولش برای من خیلی سخت بود که کنار پیاده رو بنشینم و موسیقی بنوازم و احساس گدا و یا بی خانمان بودن به من دست می داد. ولی بعد از چند بار عاشق این کار شدم و هر باری که معلم گیتارم بخواهد این کار را بکند من حتما با او می روم. ما یک ظرف قابل حمل سیدی داریم که من آن را بر روز میز کافه و یا در جلوی خودمان بر روی پیاده رو پهن می کنم و به رهگذرانی که از اجرای استاد من خوششان بیاید سیدی موسیقی او را می فروشم. در واقع من به این کار نیاز دارد تا بتوانم احساس غرور و یا خودبزرگ بینی بیجای خودم را که ناخود آگاه در من ایجاد می شود کنترل کنم.

این دختر خانم مو سفیدی که اخیرا همکار من شده است امروز یک لباس خیلی قشنگ پوشیده است. طوری که هر موقعی که از جلوی من رد می شود حواسم پرت می شود و گردنم به طور اتوماتیک به سمت او می چرخد. چند نفر در اطراف من هستند که در طول روز چندین بار حواس من را پرت می کنند و هر دفعه که از جلوی من رژه می روند من باید کلی فکر کنم که داشتم قبل از آن چکار می کردم. اصولا یقه باز و ساق پای سفید خانم ها می تواند دیپلماسی من را فعال کرده و تمرکز فکری من را به کل نابود کند. گرچه نهایت تلاشم را می کنم که بند را به آب ندهم و بر سیستم عصبی خودم مسلط باشم. دقیقا جلوی در اطاق و درمقابل چشمان من هم یک ماشین کپی و پرینتر است که خانم ها با تجمع بیجای خود در آن مکان مانع کسب و کار من می شوند!

خوب دیگر زیاد چرت و پرت گفتم و بهتر است که تا کار به جاهای باریک کشیده نشده است بروم. حدود ده دقیقه دیگر باید به یک جلسه کاری بروم و دو ساعت آزگار را در آنجا سپری کنم. خوبی جلسات پر جمعیت این است که کسی کاری به کار من ندارد و می توانم در تمام مدت فقط شنونده باشم. مگر اینکه موضوعی مطرح شود که من مجبور باشم در مورد آن صحبت کنم. این جلسات هفتگی است و فقط هر کسی مسائلی را در مورد کارش مطرح می کند که در بیشتر موارد به من مربوط نمی شود و حضور من در آنجا یک امر فرمالیته است. از سال گذشته که رئیس من اخراج شد من به جای او به این جلسات می روم ولی او مدیر اجرایی شرکت بود و خیلی از مسائل به او مربوط می شد در حالی که من فقط نماینده بخش مهندسی شرکت هستم و به امور اجرایی کاری ندارم.

والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته.

۱۳۸۸ بهمن ۲۸, چهارشنبه

یادآوری خاطرات

هوا دیگر در اینجا گرم شده است و من می توانم روزها با یک تیشرت به بیرون بروم. شاید یک برنامه بگذارم که روزها بعد از رفتن به خانه با قایق کوچکم پارو بزنم. دور دریاچه حدود دو کیلومتر است ولی اگر من بتوانم هر روز پانصد متر رفت و برگشت را پارو بزنم خیلی خوب است. هم ورزش است و هم اینکه می توانم قلاب ماهیگیری را در آب بیاندازم تا بلکه ماهی هم گرفتم. حدود دو ساعت تا تاریک شدن هوا فرصت دارم و این زمان خوبی برای ورزش است.

الآن تقریبا سه سال و نیم است که من در امریکا هستم و روزها همین طور پشت سر هم می آیند و می روند. تنها چیزی که به من می قبولاند که آمدنم به امریکا همین دیروز نبوده است این است که من دارم به شرایط جدید خودم عادت می کنم. دیگر به یاد آوردن نوع زندگی و احساساتم در روزهای اولی که به امریکا آمده بودم برایم دشوار شده است. واقعیت این است که من می خواهم خاطراتم را در زمانی که وارد امریکا شدم زنده نگهدارم ولی کم کم متوجه می شوم که نمی توانم خودم را در آن شرایط خاص درک کنم. این خبر چندان خوبی برای من نیست چون نشانه این است که من نمی توانم آنهایی را که در ایران زندگی می کنند درک کنم.

الآن احساسم طوری است که انگار بیست سال است دارم در امریکا زندگی می کنم و دیگر مثل روزهای اول ذوق نمی کنم و نمی گویم که آخ جون من در امریکا هستم. و یا در مواجهه با مسائل روزمره خود هراسان و مضطرب نمی شوم. البته می دانم که همه انسانها کم و بیش این چنین هستند ولی من دارم سعی می کنم که بتوانم تمام احساسات خودم را در مقاطع مختلف زنده نگهدارم تا فراموش نشوند. البته این فقط در مورد مهاجرت صدق نمی کند و این کار در هر موردی ارزشمند است. مثلا اگر شما بتوانید احساس اولین روز زندگی مشترک خودتان را با همسرتان به یاد بیاورید و آن را درک کنید, کار بزرگ و ارزشمندی انجام داده اید و با این کار می توانید مثل همان روزها مشکلات کوچک خود را نادیده بگیرید.

بیبشتر مهاجرینی که به امریکا می آیند از این عارضه رنج می برند و با فراموش کردن شرایط و احساسات خود در دوران قبل از مهاجرت, نمی توانند با مشکلات موجود خودشان مقابله کنند. این فراموشی باعث می شود که حتی افراد زیادی دوباره به مملکت خودشان برگردند, ولی چون این مشکل در آنها بهبود نیافته است در ایران نیز سختیهای امریکا را فراموش می کنند و فقط مشکلات ایران را مورد توجه قرار می دهند. بنابراین باز به امریکا برمی گردند و این قصه به همین طریق ادامه پیدا می کند.

ما باید یاد بگیریم که تجربه های خودمان را زنده نگه داریم تا هر زمانی که خواستیم بتوانیم بعنوان یک مرجع به آنها رجوع نماییم. نوشتن, یکی از همین راه ها است به شرط اینکه به نوشته های خودمان در آن زمان اعتماد کنیم و نگوییم عجب احمقی بودم من! چون اگر باز هم در آن شرایط قرار بگیریم همان چیزها را خواهیم نوشت. پس باید بدانیم که مشکل از ما است که نمی توانیم احساسات و تجربیات گذشته خودمان را درک کنیم و آنها را بخاطر بیاوریم.

مثلا من الآن صبح از خواب بیدار می شوم و دوش می گیرم و به سر کار خود می روم. این یک کار عادی و روزمره است و برای من سخت است که بفهمم قبل از آمدنم به امریکا همین کار عادی چه دشواری هایی برای من به همراه داشت. دیگر نمی توانم درک کنم که یک روز گازوییل تمام شده بود و یک روز شوفاژخانه کار نمی کرد و آب گرمی برای دوش گرفتن نبود. یا نمی توانم درک کنم که یک روز ماشینم خراب بود و یا اینکه یک ماشین دیگر جلوی پارکینگ خانه پارک کرده بود و من نمی توانستم از خانه بیرون بیایم. دیگر نمی توانم درک کنم که چقدر سخت بود که در ترافیک بمانم و با استرس به ساعت خود نگاه کنم و حرص بخورم. در آن زمان به خودم می گفتم که من حاضرم در امریکا دستشویی های عمومی را تمیز کنم ولی از این خراب شده بروم. ولی آیا می توانم آن حرف و یا آن احساس خودم را در اینجا هم به یاد بیاورم؟

راستش من راه حل مشخصی برای این مشکل سراغ ندارم و خودم هم دارم با آن دست و پنجه نرم می کنم. ولی لااقل از وجود این مشکل در خودم آگاه هستم و می دانم که اگر مثلا ذوق و شوق روزهای اول در من وجود داشت, الآن روحیه بسیار بهتر و شادتری داشتم در حالی که در آن روزها من فقط به فکریک شغل بسیار پایین با یک چهارم درآمد فعلی بودم و پیش خود فکر می کردم که اگر من چنین شغلی گیر بیاورم چقدر در امریکا خوشبخت خواهم شد. پس برای چه الآن به آن اندازه ای که فکر می کردم احساس خوشبختی نمی کنم؟ علت این است که من دچار فراموشی شده ام و خودم را گم کرده ام و فکر می کنم که نسل اندر نسل من در امریکا بوده اند و همیشه با شرایط مالی عالی زندگی می کرده ام. در حالی که وقتی این توهم را کنار بزنم و خودم را درست به یاد بیاورم متوجه می شوم که من حتی در خواب هم نمی توانستم ببینم که روزی ممکن است بتوانم سوار چنین ماشینی شوم و یا در چنین جایی زندگی کنم.

بنابراین ما باید سعی کنیم که بتوانیم احساسات خودمان را در مقاطع مختلف زندگی زنده نگهداریم. خیلی بد است که مثلا شما نتوانید خاطرات و احساسات خودتان را در ده سالگی به یاد بیاورید و این باعث عدم درک فرزند ده ساله تان شود. بسیاری از ما دچار این توهم هستیم که ما همیشه بالغ و عاقل بوده ایم و تمام خاطرات گذشته خودمان را با منطق و احساسات فعلی خودمان می سنجیم.

از آنجایی که گرسنه ام است باید برای غذا خودن بروم پس فعلا بدرود

۱۳۸۸ بهمن ۲۶, دوشنبه

سه ویدیو کلیپ در یک پست


از ماهیگیری روز یکشنبه یک مقداری فیلم برداری کردم که در اینجا برای شما می گذارم.
ویدیوی اول نشان می دهد که با قایق کوچک بادی به جاهای مختلف می روم تا ماهیگیری کنم.
ویدیوی دوم ماهی را که صید کرده ام نشان می دهد.
و ویدیوی سوم هم یک آهنگ محلی ضد افسردگی است که گفتم شاید شما هم دوست داشته باشید.

زیاده عرضی نیست.







لینک زیر برای دوستان عزیزی که در ایران هستند و می خواهند آهنگ را دانلود کنند:
http://www.megaupload.com/?d=WL1CQDD0

سیگنال های دیپلماتیک

دیروز جایتان خالی هوا خیلی خوب بود و من با قایق کوچکم رفتم ماهیگیری. بعد از مدتها توانستم یک ماهی بزرگ بگیرم. از آن ماهی و از آب و مناظر اطراف دریاچه کنار خانه مان عکس و فیلم گرفته ام که در پستهای بعدی برای شما می گذارم. وقتی ماهی را با هزار بدبختی به خانه آوردم به همخانه ام زنگ زدم که از او سوال کنم آیا ماهی را لازم دارد یا نه. معمولا من ماهی هایی را که می گیرم به یک رستوران چینی نزدیک خانه مان می برم و او هم در عوض به من غذای مجانی می دهد! ولی دفعه قبل همخانه ام گفته بود که می خواهد با ماهی آشپزی کند و برای همین من به او زنگ زدم. او هم گفت که ماهی را نگهدارم تا بیاید.

من سینک ظرفشویی را پر از آب کردم و ماهی را در حالی که به زور در آن جا می شد توی آن انداختم و چند قالب یخ هم به آن اضافه کردم. من از پاک کردن ماهی بدم می آید و اصلا بلد هم نیستم که چکار باید بکنم. همخانه ام برای روز ولنتاین مغازه اش را در روز یکشنبه هم باز کرده بود و قرار شد که حدود ساعت پنج بعدازظهر وقتی که به خانه برمی گردد سعی کند که ماهی را تمیز کند ولی او هم می خواست که برای اولین بار این کار را انجام دهد. از آنجایی که دیروز هوا خیلی گرم شده بود من مجبور بودم که هر چند ساعت یک بار کمی یخ به آن اضافه کنم هر چند که ماهی هنوز زنده بود و گهگاهی خودش را تکان می داد.

بالاخره ساعت نه شب دیدم که قوم مغول به خانه ما حمله کردند. حدود ده نفر دختر و پسر مست و پاتیل آمده بودند خانه ما تا به همخانه من در پاک کردن ماهی کمک کنند. در خانه ای که قبل از آمدن آنها می شد صدای تیک تیک ساعت را در آن شنید در عرض دو دقیقه طوری شد که اگر داد می زدی صدای خودت را هم نمی شنیدی. خلاصه با همان وضعیت معلوم الحال همه در آشپزخانه جمع شدند و در حالی که صدای موزیک گوش را کر می کرد تلو تلو می خوردند و راجع به پاک کردن ماهی نظر می دادند.

من چون تنها کسی بودم که می توانست صاف بایستد چند نفر از دختران به من تکیه داده بودند و با دیدن تکان خوردن ماهی جیغ می کشیدند. بالاخره یکی از پسرها آب سینک را خالی کرد و خواست ماهی را از سینک در بیاورد و روی پیشخوان بگذارد ولی ماهی از دستش لیز خورد و با سر به کف آشپزخانه سقوط کرد و یکی از چشمهایش چپ شد. یکی از دخترها از پشت پرید روی کول من و مدام جیغ می کشید. من معمولا آدم خونسردی هستم ولی جیغ او باعث شد که من عصبانی شوم و داد بکشم که توی گوش من جیغ نکش. ولی آنقدر همه جا شلوغ پلوغ بود و همه جیغ می کشیدند که فریاد من اصلا شنیده نشد!

بالاخره دونفری ماهی را بلند کردند و روی پیشخوان گذاشتند و یک چاقو به آن پسره دادم که سر ماهی را ببرد ولی ماهی خیلی بزرگ و گردن کلفت بود و کله اش به این سادگی ها کنده نمی شد. بعد چاقوی برقی را امتحان کردیم ولی باز هم نشد و بالاخره یک چاقوی بزرگ را که مثل ساطور بود پیدا کردم و به او دادم. آن پسر در حالی که عضلات صورتش کشیده شده بود و حرص می خورد با ساطور به گردن ماهی می کوبید و همه دخترها با دیدن آن صحنه که مثل فیلم های ترسناک شده بود جیغ می کشیدند. یکی از دخترها در حالی که جیغ می کشید به کله و چشم چپ شده ماهی اشاره می کرد و می گفت که او دارد به من نگاه می کند!

بالاخره پس از مدتها تلاش کله ماهی از تنش جدا شد و دل و روده اش هم به بیرون کشیده شد. بعد آن را شستند و در کاغذ آلومینیوم پیچیدند و در فریزر گذاشتند تا بعدا پخته شود. هر کسی در مورد نحوه پخت آن نظر می داد و به من می گفتند که چطور باید ماهی را در سس های مختلف بخوابانم و چطور بپزم. همخانه ام در حالی که ده نفر آدم در خانه ما بودند شب بخیر گفت و به اطاقش رفت تا بخوابد. دو نفر از دخترها هم روی کاناپه ولو شده بودند و خوابیده بودند. یکی از پسرها که شبیه برادران مارکس بود داشت همینطور برای من ور می زد و من هم فقط سرم را تکان می دادم. هر کدام از دخترها هم که رد می شدند بالاخره یک زیارتی به من می کردند.

بالاخره حدود ساعت دوازده شب من هم از آنها معذرت خواهی کردم و به اطاقم رفتم که بخوابم چون دوشنبه صبح می بایست به سر کارم می رفتم. بعضی از آنها هم کم کم بند و بساطشان را جمع کردند و رفتند و بعضی هم صبح زود رفتند. حمام و دستشویی من در راهرو قرار دارد و معمولا مهمان ها هم از آن استفاده می کنند. وقتی صبح از خواب پاشدم طبق معمول لباس زیرم را برداشتم و وارد حمام شدم و وقتی که چراغ را روشن کردم و برگشتم دیدم که یکی از آن دخترها روی کاسه دستشویی نشسته است و به من سلام می کند. من نمی دانم چرا وقتی آنها به دستشویی می روند چراغ را روشن نمی کنند و در آن را هم باز می گذارند. خلاصه من معذرت خواهی کردم و آمدم بیرون و بعد از پنج دقیقه که مطمئن شدم کسی آن تو نیست به حمام رفتم.

در امریکا معمولا قسمت وان با یک پرده نازک و یا یک شیشه کدر با دستشویی جدا می شود و وقتی که کسی در حال دوش گرفتن است دیگران از دستشویی استفاده می کنند. البته معمولا اگر جنس مخالف در حال دوش گرفتن باشد این کار را می کنند و از این کار خوششان می آید. من از اینکه یک نفر من را در حال دوش گرفتن نگاه کند خجالت می کشم و خودم هم نمی توانم وقتی یک نفر دارد دوش می گیرد از دستشویی کنار آن استفاده کنم. یعنی دیپلماسی به من اجازه نمی دهد که نسبت به آن بی تفاوت باشم. همخانه من اوایل به من می گفت که چرا موقع دوش گرفتن در را می بندم و می گفت که این کار خطرناک است چون بخار جمع می شود و ممکن است خفه شوم.

بعدها فهمیدم که اصولا امریکاییها عاشق این هستند که یک نفر را در زمانی که برهنه است دید بزنند. برای همین هم در اکثر فیلمهای امریکایی البته اگر سانسور نشده باشد شما چند صحنه از نشیمنگاه آقایان و یا لباس عوض کردن خانمها را می بینید.
اگر همیشه خودتان را بپوشانید یک طوری برخورد می کنند که انگار شما خسیس هستید و نمی خواهید که آنها شما را ببینند! من معمولا حتی موقع شنا کردن در دریاچه یک تی شرت تنم هست و دوست دارم که با تی شرت شنا کنم. پارسال وقتی خیلی هوا گرم بود برای اولین بار توی خانه بدون تی شرت رفتم بیرون و همه خانمها ذوق زده شده بودند و من را تشویق می کردند. برایم خیلی جالب بود که آنها چقدر راحت احساسشان را بیان می کنند چون من با این سن و سال اصلا نمی دانستم که ممکن است خانم ها اینقدر از بالاتنه برهنه مردها خوششان بیاید. بخاطر اینکه زنها و مردها در ایران کمتر در مورد علایق خودشان در این زمینه ها صحبت می کنند. من هم از آن به بعد سعی کردم که کمتر خصاصت به خرج دهم و بدون تی شرت شنا کنم! البته فکر کنم که بیشتر خانمها از بدنهای سیاه و پشمالو بیشتر خوششان بیاید در حالی که من سفید و کم پشم هستم!

در امریکا یک مقداری علائم و سیگنالهای دیپلماتیک با ایران متفاوت است. مثلا یک چیزهایی در ایران ممکن است که معانی متفاوتی داشته باشد. در امریکا لمس کردن دور کمر و برآمدگی آن در خانمها که به آن دسته عشق یا love handle می گویند یک امر عادی است. شما با هر دختری که می رقصید باید دور کمر او را بگیرید و او هم معمولا پشت شانه و یا بازوی شما را می گیرد. اگر پشت آرنج و یا دست او را بگیرید نسبت به آن واکنش نشان می دهند مگر اینکه رابطه ای عاطفی میان شما باشد. وقتی شما در یک جایی نشسته اید ممکن است یک خانم که در کنار شما نشسته است پای خودش را به شما بچسباند و یا اگر ایستاده اید و او در پشت شما قرار دارد ممکن است خودش را به شما بچسباند ولی این کار تقریبا عادی است و نشان دهنده علاقه و یا تمایل او به شما نیست. این فقط یک واکنش دیپلماتیک است که در واقع ربطی به شما ندارد و فقط به جنسیت شما مربوط می شود. اگر شما در این حالت دست او را بگیرید به احتمال زیاد او دستش را خواهد کشید. در ضمن لمس کردن مو و یا صورت یک نفر نیز معانی خاصی دارد که با ایران فرق می کند. مثلا در ایران دست زدن به موی یک دختر تقریبا عادی است ولی در امریکا چنین نیست و حتی بوسیدن عادی تر از این عمل است.

گرچه این چیزها در نگاه اول بسیار جذاب و جالب می آید ولی واقعیت این است که اختلاف فرهنگی در این موارد خاص خودش را کاملا نشان می دهد. البته منظورم اختلاف فرهنگی میان یک فرد مذهبی و محجبه ایرانی با یک امریکایی نیست بلکه منظورم اختلاف فرهنگی یک فرد کاملا غیر مذهبی است که مثلا در بالای شهر تهران هم زندگی می کند و آزادیهای خاص خودش را هم دارد. اصولا چون سیستم دیپلماتیک در بسیاری از کشورها تابو بوده است و کمتر به صورت علنی از آن سخن گفته شده است, مانند چیزهای دیگر مثل غذا خوردن در تعامل با فرهنگهای مختلف قرار نگرفته است و برای همین شما تفاوتهای عمیقی را در اینگونه ارتباط ها در میان انسان ها می بینید.

به خاطر همین مسئله است که بیشتر روانشناسان و یا مشاوران خانواده, ازدواج یک فرد ایرانی را با یک امریکایی درست نمی دانند زیرا اختلاف سیگنالهای دیپلماتیک و معانی بعضی از چیزها در میان جمع با آنچه که در ذهن ما وجود دارد متفاوت است و شانس آموختن و یا تطبیق داده شدن ما نیز با این فرهنگ بسیار پایین است. علت اصلی آن هم این است که بیشتر انسانها بسیاری ازآموخته های دوران کودکی خویش را بدیهی می دانند و حتی قادر نیستند که آن را برای یکدیگر شرح دهند و یا در مورد آن صحبت کنند.

من می روم نهار بخورم.