۱۳۹۱ شهریور ۲, پنجشنبه

نفسی همچنان می آید و می رود



وقتی پاسپورت امریکایی خودم را گرفتم آن را به همه نشان دادم و گفتم این نشان حاکم بزرگ است تعظیم کنید! ولی راستش گرفتن این پاسپورت آن طوری که انتظار داشتم حال نداد. شب آن را از روی کمد برداشتم تا آن را درون گنجه در کنار پاسپورت ایرانی و شناسنامه ام جای دهم. به آن نگاه کردم و متوجه شدم که آن را خیلی دوست ندارم. اول این که صفحات آن مثل دفتر نقاشی بچه ها می ماند و در هر صفحه آن یک نقاشی شده است که عکس گاو و گوسفند و کشاورزی و مجسمه و این قبیل چیزها است. بعد هم این که وقتی لای آن را باز می کنید دیگر بسته نمی شود و اگر ولش کنید همین طوری باز باقی می ماند. هر چقدر هم که آن را زیر کونم گذاشتم تا بسته باقی بماند نشد که نشد. ولی پاسپورت ایرانی و حتی شناسنامه ام طوری است که وقتی آن را می بندم دیگر باز نمی شود. من همیشه از کتاب هایی که این طوری بوده اند بدم می آمده است و مثل این است که دل و روده یک نفر را از شکمش به بیرون کشیده باشند. دیگر این که هر کاری کردم دیدم نمی توانم با آن ارتباط برقرار کنم و احساس کردم که پاسپورت ایرانی خودم را بیشتر دوست دارم. خوب شاید علت آن این است که خاطرات بیشتری را با پاسپورت ایرانی خودم دارم و هر مهر دخول و خروجی که توسط فرودگاه دوبی بر روی آن خورده است یادآور دورانی از زندگی من است. حتی عکسی هم که بر روی پاسپورت ایرانی من است مال زمانی است که پانزده سال جوان تر بوده ام. شناسنامه ام را از گنجه بیرون آوردم و دوباره به آن نگاه کردم. عکس شناسنامه ام مال زمان دبیرستان است و ریش و سبیلم تازه در آمده بود. آن را خیلی دوست داشتم. وقتی بچه بودم همیشه به صفحه ازدواج و طلاق و صفحه مرگ شناسنامه ام نگاه می کردم و از خودم می پرسیدم که چه زمانی این صفحه ها پر خواهند شد. برای همین شناسنامه هم برایم بسیار آشنا بود و پیوند محکمی بین ما برقرار بود. پاسپورت ایرانی و امریکایی را در کنار هم گذاشتم و دوباره به هر دوی آنها نگاه کردم. دیگر حتی از آرم روی پاسپورت ایرانی خودم هم مثل همیشه متنفر نبودم. پاسپورت ایرانی خودم را دوباره ورق زدم و چشمم به صفحه ویزای امریکا افتاد. برای خودش ابهتی داشت و یادآور خاطرات تلخ و شیرین آن زمانی بود که این ویزا در پاسپورت من ثبت شده بود. حتی آن ویزای امریکا را هم از پاسپورت امریکایی خودم بیشتر دوست داشتم. حالا اصلا نمی دانم که این پاسپورت امریکایی الآن  به چه درد من می خورد چون من که قرار نیست فعلا به کشور دیگری بروم. ولی یک جورهایی انگار که ماموریت من در مورد گرفتن پاسپورت امریکایی به پایان رسیده است.

این آقا پسری که قرار بود بیاید و به عنوان وردست پیش من کار کند آمد و مشغول به کار شد. طبق معمول همه جوان های ایرانی بسیار باهوش و کاربلد است و یک جورهایی آدم افتخار می کند که چنین هم وطن هایی دارد. دیروز سرم به کاری گرم بود و وقتی آمد به اطاقم گفت آقا آرش راحت باش اگر می خواهی وبلاگ بنویسی! بنده خدا نمی داند که من به غیر از وبلاگ نویسی کارهای دیگری هم دارم مثلا گاهی یک سری تانک از بالا به سمت پایین می آیند و من مجبورم در مسیر آنها تیربار و سلاح های مختلف قرار بدهم تا نابود شوند اگرنه به خانه می رسند و آن را نابود می کنند. تازه اقدامات مقتضی هم گله می کند که چرا وبلاگم را به روز نمی کنم. می ترسم اگر یک زمانی دیگر نخواهم وبلاگ بنویسم من را طلاق بدهد و بگوید که من با یک وبلاگ نویس ازدواج کرده ام نه با یک وبلاگ ننویس! خلاصه این وسط گرفتار شده ام و از یک طرف کارهای شرکت و از آن طرف هم که آن تانک ها به طور مداوم به سمت پایین می آیند و من باید با آنها مقابله کنم و از یک طرف هم این آقا پسر که هی موی دماغ من می شود و یک لحظه غفلت هم کافی است تا تانک ها خودشان را به خانه برسانند و همه چیز را نابود کنند. مگر یک نفر چند تا دست دارد که هم زمان همه این کارها را با هم انجام بدهد. بعد می گویند امریکا سختی ندارد و همه فکر می کنند که ما صبح که از خواب پا می شویم می رویم دیسکو و شب بر می گردیم خانه. ولی خوب آقا پسر با این سرعتی که دارد پیش می رود اگر یاتاقان نسوزاند خیلی زود می تواند بر تمامی امور مسلط شود و من هم با خیال راحت می توانم به کار ترکاندن تانک و نوشتن وبلاگ بپردازم. البته الآن که نه ولی وقتی با اقدامات مقتضی رفتیم به خانه بخت عصرها خسته از کار طاقت فرسای روزانه به خانه بر می گردم و اول نیم ساعت بر روی صندلی ماساژ می نشینم و بعد هم یک شام مفصل می خوریم و هی قربان و صدقه یکدیگر می رویم و دوباره صبح می روم سر کار تا تانک بترکانم و وبلاگ بنویسم. آخرش هم یک روز کامپیوترم را می گذارند زیر بغلم و من را با اردنگی از پنجره شرکت به بیرون پرت می کنند. بعد من هم به خانه می روم و به اقدامات مقتضی می گویم که چه نشسته ای که بدبخت شدیم! می گوید چه شده است مرد؟ می گویم که من را از کار برکنار کرده اند و حال دیگر باید کاسه چه کنم چه کنم به دست بگیریم و آواره کوی و برزن شویم و گرسنگی بکشیم. می گوید غصه نخور من اندکی نان و پنیر برای روز مبادا ذخیره کرده ام. سپس بر سر سفره می نشینیم و نان و پنیر می خوریم. بعد بچه می گوید پدر من کیف و کفش مدرسه می خواهم. من می گویم پسرم ما فقیر هستیم و من نمی توانم آن را برای تو تهیه کنم. پسر عر می زند و دختر هم گریه می کند. من و اقدامات مقتضی به هم نگاه می کنیم و  من کاسه آب را در زیر چکه سقف می گذارم تا گلیم کهنه مان خیس نشود.

دلم برای ماهیگیری تنگ شده است. باید دوباره به دریاچه بروم و به بهانه ماهیگیری خودم را به دست طبیعت بسپارم. بودن نخ ماهیگیری در آب بهانه خوبی است تا آدم مدت ها در کنار آب بنشیند و به نغمه پرندگان گوش دهد. ببو هم عاشق آواز پرندگان است و به آن گوش می سپارد تا بتواند جهت آنها را پیدا کند. سپس چمباتمه می زند و چنان بی حرکت می ایستد که پرندگان متوجه حضور او در پشت پنجره ای غبار گرفته نشوند. سپس با یک خیز خودش را به پنجره می کوبد و در خیال خودش به سمت شکار حمله می کند. پرندگان باز هم متوجه حضور او نمی شوند و او هم ناامید به سمت ظرف غذای خودش می رود و قرص های مکعب شکلی که به نام غذا در آن ریخته شده است را می خورد. او هم درگیر زندگی ماشینی شده است و دیگر حتی خودش هم جرات نمی کند که پایش را از خانه به بیرون بگذارد. گربه همسایه بزرگ ترین دشمن او در زندگی است و هر زمانی که او به داخل حیاط ما می آید ببو آرام و قرار ندارد و از پشت شیشه برای او خط و نشان می کشد و جیغ و داد می کند. گربه همسایه هم بدون اعتنا به ببو خودش را کش و غوس می دهد و در آفتاب ولو می شود و خیالش راحت است که ببو دستش به او نمی رسد. ببو هم بیشتر لجش می گیرد و جیغ و داد راه می اندازد. گربه همسایه لات است و همیشه در کوچه و خیابان ولو است. من را هم خیلی دوست دارد ولی من به خاطر ببو زیاد تحویلش نمی گیرم که به حیاط خانه ما نیاید و ببو عصبانی نشود. تازگی ها او را با یک ماله هایی که کاغذ چسب دار دارد تمیز می کنم و هر بار که موها به آن می چسبد یک لایه از کاغذ را از آن جدا می کنم. این ماله برای تمیز کردن کت و شلوار و لباس است ولی برای ببو هم خوب جواب می دهد. همیشه صبح ها که من در بوتیک اطاقم مشغول به ریش تراشیدن و یا مسواک زدن دندان هستم ببو هم به آنجا می آید و من را تماشا می کند. بوتیک یک جایی در اطاق من است که در کنار کمد لباس قرار دارد و یک سینک ظرفشویی دارد و سرتاسر آن آینه است. من تمام وسایل بهداشتی و آرایشی خودم را بر روی سکویی که در کنار دستشویی آن است قرار داده ام. وسایل بهداشتی و آرایش من شامل یک دستگاه ریش تراش برقی است با چندین عدد ظرف محلول تمیز کننده آن که مصرف شده است و هنوز آنها را به سطل آشغال نریخته ام. چهار عدد کلاه که بر روی هم تل انبار شده است. یک مسواک برقی با دو عدد خمیر دندان. دو جعبه پول خرد که یکی برای پنی و دیگری برای پول خردهای دیگر است. یک مقداری زیادی کاغذ آشغالی که مجموعه ای است از صورت حساب های قدیمی. شیشه ادکلن و تعداد زیادی شیشه های ادکلن خالی. چند عدد بوگیر زیر بغل و در نهایت تعدادی ناخن گیر و مداد و خودکار که در اطراف بوتیک به صورت یکنواخت پخش شده اند.


خوب اگر ناراحت نمی شوید و بر من خرده نمی گیرید من گرسنه ام است و مجبور هستم برای ارتزاق از اطاق خودم خارج شده و خودم را به اولین مکان سوخت گیری برسانم. خلاصه این پست هم ظاهر و باطن همان چیزی بود که توانم به آن افاقه می کرد و به قول معروف برگ سبزی آشی است تحفه درویش. حالا شما با خواندن این نوشته ها چه چیزی دستگیرتان می شود را دیگر من نمی دانم و گناهش به گردن خودتان. وقتتان خوش.

۱۳۹۱ مرداد ۲۴, سه‌شنبه

خانم شهسواری



یکی از کسانی که چند سال است وبلاگ من را می خواند قرار شده است که بیاید و به عنوان وردست من مشغول به کار شود.  پارسال همین طوری یک ایمیل برایم فرستاده بود که آیا کاری سراغ دارم یا نه و امسال به او جواب دادم که بله یک کاری سراغ دارم. به قول معروف حالا خدا را شکر که اگر این وبلاگ برای من آب نشد لااقل برای او نان شد. خودم در یکی از پست ها نوشته بودم که اگر برای مصاحبه کاری به جایی می روید حتما لباس رسمی بپوشید. با این که تلفنی به او گفته بودم فقط یک پیراهن ساده کافی است ولی او یک کت و شلوار و کراوات پوشیده بود که مدیر کارگزینی ما که یک خانم بلوند است زبانش بند آمده بود. خوب امریکایی ها خیلی دوست دارند که فردی را که برای اولین بار می بینند خوش تیپ و خوش لباس باشد. بنده خدا از یک سال و نیم پیش که به امریکا آمده است تا حالا سختی زیاد کشیده است و در جاهای مختلف کارهای نامربوط و کارهای یدی زیادی کرده است. حالا لااقل در اینجا کارش مربوط به حرفه خودش می شود و سابقه کار خوبی هم برایش به جا می ماند. البته چس مثقال بیشتر حقوق نمی گیرد ولی خوب برای شروع خیلی خوب است و خودش هم ظاهرا خوشحال و راضی است. راستش من تمام تلاشم را می کنم که از طریق دنیای مجازی با هیچ آدم غیر مجازی مواجه نشوم ولی جایی که به زندگی و منافع آدم ها بستگی داشته باشد کوتاه می آیم. علت هم این است که خواننده های این وبلاگ حتی از سوراخ فلان شورت و پاره بودن خشتک فلان تنبان من هم خبر دارند. حالا باید دانه به دانه بنشینم و بگویم ببین آنجا که فلان چیز را گفتم خالی بستم و یا شوخی کردم. حالا این بنده خدا که کارمند است و یک جورهایی چون ریشش در گروی من است زیاد گیر نمی دهد ولی زن را بگو که لابد می خواهد هر روز به آرشیو وبلاگ مراجعه کند و یک مورد مشکوک گیر بیاورد و در مورد آن سوال و جواب کند. حالا هر موقع که بگویم جلسه دارم فکر می کند برندا و دبورا و شنن و منن دور من جمع شده اند و دارند لنگ و پاچه و پستان های خودشان را به سر و صورت من می مالند. دیگر نمی داند که بیشتر این چیزهایی که در مورد دخترها نوشتم فقط خیالات یک پسر مجرد کف کرده است که خوب نگاه می کند و بعد دلش می خواهد و شروع می کند به تخیل کردن و بعد هم که تخیلاتش با حال از آب در می آید آن را برای بقیه هم می نویسد که بخوانند و حالش را ببرند. شما تا در امریکا کار نکرده باشید ممکن است این حرف من را باور نکنید ولی بیشتر محیط های کاری در ایران بمال بمال است و همه با هم لاس می زنند در حالی که در اداره های امریکا حتی از کوچک ترین برخورد فیزیکی و یا شوخی لفظی که به نوعی مشکوک به تمایلات دیپلماتیک باشد نمی گذرند و اخراج بر روی شاخش است. خوب اعتقاد دارند که محیط کار باید بسیار امن و راحت و بدون حاشیه باشد و به نظر من هم درست و منطقی است.

دیشب زن می گفت که به خاطر زلزله آذربایجان خیلی ناراحت است چون عکس ها را دیده بود و منقلب شده بود. راستش شاید من اولین نفری بوده باشم که از زلزله باخبر شدم چون هر زلزله ای که در ایران بیاید یک ایمیل به صورت اتوماتیک به تلفن همراه من فرستاده می شود و موقعیت و شدت آن را می گوید. مثلا زاهدان و جنوب شرقی ایران تقریبا هر روز زلزله می آید ولی شدت آن حدود چهار است و اهمیتی ندارد. چند روز قبل از زلزله بزرگ هم در شمال و در حوالی تبریز چند زلزله خفیف ثبت شد تا جایی که دیدم در موبایلم زلزله شش و خورده ای ریشتر در حوالی تبریز ثبت شد. از آنجایی که این ایمیل ها را تقریبا پس از اتمام زلزله دریافت می کنم همان جا در ذهنم مجسم کردم که الآن لااقل هزاران نفر در زیر آوار جان باخته اند. بعد هم که زلزله شدید دوم آمد گفتم این دفعه دیگر هر کسی هم که در زلزله اول زنده مانده حتما این دفعه بلایی سرش آمده است. هر چه به اخبار سر می زدم هیچ خبری از زلزله نبود ولی بالاخره وقتی شنیدم حدود سیصد نفر جان باخته اند با این که خیلی ناراحت شدم ولی باز هم خوشحال شدم که فاجعه آن طوری نبوده است که من در ذهنم مجسم کرده بودم. خوب من خیلی وقت است که دیگر انتظار شنیدن هیچ خبر خوبی را از ایران ندارم و ذهن خودم را برای شنیدن خبرهای بد و بدتر آماده کرده ام. بعضی وقت ها حتی مردم ایران را مجسم می کنم که بمب بر روی خانه هایشان فرو ریخته شده است و خونین و مالین دارند در میان خرابه ها غلط می زنند و هم زمان برادران مهرورز هم دارند با باطوم و لگد آنها را کتک می زنند تا نیمه باقی مانده جانشان را بگیرند. خوب این مسیری که کشور ما دارد می رود به همان جا ختم می شود و مثل کسی است که بر بالای یک شاخه درخت نشسته باشد و بن آن را اره کند و  بالاخره شاخه درخت بریده می شود و او با مغز به زمین برخورد خواهد کرد. در چنین حالتی خیلی سخت است که آدم تجسم کند شاخه درخت بریده می شود و آن فرد مثل دیوید کاپرفیلد بر روی هوا معلق می ماند و به زمین نمی افتد.در مورد این زلزله هم تمام فکر و ذکر مسئولین این است که مبادا مثلا یک مردی که در طبقه بالا بوده است بر اثر زلزله بر روی یک زن نامحرمی که در طبقه پایین بوده است افتاده باشد و یا این که مبادا اجساد زنها و مردهای نامحرم را در کنار یک دیگر و بدون حائل خاک کنند. حالا اگر به جای سیصد نفر سیصد هزار نفر مرده بودند و امریکا و اسراییل هم هم زمان همه جا را بمباران می کردند باز هم قضیه همین بود و برای مسئولین ما هیچ فرقی نمی کرد. خوب برای همین آقا دستور داده است که جمعیت زیاد شود تا اگر یک مشت جمعیت یکهویی مردند کم نیاوریم و پیش خودش می گوید اشکال ندارد چند صد نفر مردند فدای سرمان در عوض دستور دادیم چند صد هزار نفر به دنیا بیایند. به هرحال من که دیگر مثل یک آدمی شده ام که از زور درد بدنش کرخت شده است و دیگر این خبرها من را تکان نمی دهد و فقط منتظرم تا ببینم خبرهای بد بعدی که در لیست انتظار قرار دارند چه خواهند بود.

هفته پیش زن غذایی که پخته بود را در زیر بغلم تپاند تا با خودم به خانه ببرم. حتما می دانست که قلب و احساس مردها یک جورهایی به شکمشان وصل است. دست پختش خیلی خوب است و احتمالا اگر به خانه بخت برویم پس از مدت کوتاهی من هم مثل ببو خپل می شوم. خدا خدا می کردم که از این معجون های عشق که از تاپاله گوساله نابالغ درست شده است را در غذایم نریخته باشد. چه می دانم والله شاید هم ریخته باشد در هر صورت هر چه که بود مزه اش خیلی خوب بود. ببو دیگر من را زیاد تحویل نمی گیرد چون مادرم بیشتر به او می رسد. فقط من را برای این می خواهد که خوراکی خوشمزه در حلقش بتپانم و هر زمانی که می خواهم نازش کنم زود می دود و در جایی قرار می گیرد که همیشه به او خوراکی می دهم. ولی مادرم هر روز او را شانه می کند و نازش می کند و برای همین ببو هم دوست دارد در کنار او باشد. در ضمن مادرم ببو را آبلمبو نمی کند و شکمش را بالا و پایین نمی کند بلکه خیلی آرام با او رفتار می کند. با این حال ببو هنوز هم از بیدار کردن من در نصف شب و یا صبح زود غافل نمی شود و آنقدر دستانش را به در اطاق من می کشد تا در را برایش باز کنم و خانم تشریف بیاورد تو. در ضمن وقتی می آید تو غر هم می زند که چرا اینقدر دیر در را برایش باز کرده ام. دیروز یک آدم جدیدی که قرار بود رئیس کل اداره شود آمد و کلی هم سخنرانی کرد که من آن هستم که رستم بود پهلوان. حالا معلوم نیست که زپرت این یکی چه زمانی غمسول می شود. این یکی خیلی احساس خاکی بودن می کند و به جای اطاق مجلل رئیس قبلی ترجیح داده است که در یکی از کیوبیک هایی که برای کارمندان معمولی است بنشیند. البته فیلمش است و پس از مدت کوتاهی نه تنها به جای مدیر قبلی می رود بلکه ممکن است حتی بگوید برایش دکوراسیون مخصوص هم بچینند. فعلا وقتی صحبت می کند چنان دستش را جلوی گوشی می چپاند که کسی صدایش را نشنود و پس از مدتی متوجه خریت محض خودش به خاطر نشستن در میان کارمندان خواهد شد و به اطاق رئیس منتقل می شود. ما خودمان اینکاره ایم و این چند تا شوید موی سفید را در آسیاب سفید نکرده ایم. البته به هر حال همه ما داریم به جای جدید منتقل می شویم و در آنجا اطاق خیلی کمی وجود دارد و بیشتر کیوبیک است و ممکن است تمام این ادا و اصول ها هم به خاطر این است که کسی در ساختمان جدید اعتراض نکند که چرا اطاق به او نداده اند.

چند وقتی است که یکی از آشناهایمان که مسن است کمرش را عمل کرده است و برای این که حالش خوب شود به مدت سه هفته باید در یک جایی باشد که شبیه به خانه سالمندان است تا بتوانند او را فیزیوتراپی کنند و در ضمن تحت مراقبت پزشکی باشد. من هم همیشه برای نهار به پیش او می روم و عصرها هم به او سر می زنم چون دلم نمی خواهد در آن مرکز که شبیه خانه سالمندان است احساس تنهایی کند. البته آنجا خیلی زیبا است و نهار و شام عالی می دهند و پرستارها هم بسیار مهربان هستند. البته من باید برای گرفتن غذا پنج دلار پول بدهم چون بازدید کننده هستم ولی برای او که سالخورده است همه چیز مجانی است. من افراد سالخورده را خیلی دوست دارم و از زمان بچگی همیشه هم صحبت خوبی برای پیرزن ها و پیرمردهای کهنسال بودم. خوب می دانستم که آنها فقط یک نفر را می خواهند که حرف های آنها بشنود و سرش را تکان دهد زیرا معمولا گوشهایشان هم خوب کار نمی کند و اگر شما حرفی بزنید خوب نمی شنوند و در ضمن رشته افکارشان هم به هم می ریزد. یکی از علت هایی که آدم های پیر برایم قابل احترام بودند این بود که می دانستم آنها به مرگ خیلی نزدیک هستند و برای همین دوست داشتم احساس آنها را از رویارویی با مرگ بدانم. خوب من بچه شیطانی بودم و همیشه هم در حال دویدن و توپ بازی بودم ولی اگر یک پیرمرد و یا پیرزنی را می دیدم که دارد من را نگاه می کند ناخودآگاه تمام انرژی من فروکش می کرد و از حرکت می ایستادم و به نگاه او خیره می شدم. چروک های روی پوست آنها همیشه برایم اسرار آمیز و جالب بود و گاهی از آنها اجازه می گرفتم که به پوست تا خورده آنها دست بزنم و ببینم که چطور جدا از گوشت و استخوان برای خودش بالا و پایین می رود. یادم می آید که پیرزن بسیار سالخورده ای در کوچه ما زندگی می کرد که همه او را به نام شهسواری می شناختند. خیلی فرتوت بود و وقتی که با عصا راه می رفت قدش از من هم کوتاه تر بود. اصلا با هیچ کسی حرف نمی زد و گوشش هم نمی شنید و تقریبا هیچ کس اصلا او را نمی دید. ولی من هر بار که او می خواست از کوچه رد شود بچه ها را از بازی متوقف می کردم تا او رد شود و اگر کسی به او بی احترامی می کرد خیلی ناراحت می شدم. همه می گفتند که او همین روزها می میرد و من خیلی دوست داشتم که به نوعی خودم را به او نزدیک کنم و بفهمم که مردن چگونه است. یک بار که توپ ما به حیاط خانه شان افتاده بود پسرش که آدم میانسالی بود در را باز کرد و گفت برو و توپت را بردار. پسرش با زن و بچه هایش در خانه اصلی زندگی می کردند و مادر پیر او در یک اطاقک کاهگلی نمور در کنار در ورودی زندگی می کرد. پسر شهسواری دم در اطاق مادرش با صدای بلند می گفت مادر قرصت را خوردی؟ می خواهی ببرمت آمپول بزنم؟ کاری با من نداری؟ صدای مادر در نمی آمد ولی از گوشه در دیدم که با بی حوصلگی و با حرکت سرش جواب منفی می دهد. او اصلا دلش نمی خواست کسی مزاحمش شود. من در حالی که توپ پلاستیکی را در بغلم گرفته بودم منتظر شدم تا پسرش به درون خانه برود.

یواش به در اطاق او نزدیک شدم و دیدم که او هم دارد به من زل می زند. یک کرسی کوچک داشت که در کنار آن متکایی چیده بود که رنگ آن زرشکی بود و روکش سفید داشت. من که خیلی سعی می کردم مودب باشم سلام کردم و او با بی حالی و در حالی که دهان بی دندانش را به هم می مالید سرش را برایم تکان داد. سپس دستش را که می لرزید به آهستگی به سمت جیب ژاکت بافتنی خود برد و با سرش اشاره کرد که جلو بروم. من هم از او می ترسیدم و هم اینکه خیلی دوست داشتم او را بیشتر بشناسم. مدت ها بود که همه می گفتند خانم شهسواری شب های آخر عمرش را می گذراند و ممکن است حتی تا فردا صبح هم دوام نیاورد. دمپایی خودم را بیرون در آوردم و با احتیاط به او نزدیک شدم. او یک مشت نخود و کشمش از جیبش در آورد و به سمت من دراز کرد. من به رسم ادب تعارف کردم و گفتم نمی خورم ولی او با سرش اشاره کرد که بگیرم. وقتی دستم را به سمت دستش دراز کردم متوجه شدم که دست او فقط یک قطعه استخوان نازک است که رگ های آن از زیر پوست آویزانش معلوم بود. لکه های مختلفی هم بر روی دستش بود. من نخود و کشمش را از او گرفتم و تشکر کردم و همین طور ایستادم تا ببینم که او می خواهد من بروم و یا این که می خواهد پیشش بنشینم. خیلی دلم برایش می سوخت که تنها است و در دلم به پسرش لعنت می فرستادم که چرا مادرش را به اطاق دم در فرستاده است. آن زمان اصلا درک نمی کردم که یک مرد گرفتار که زن و بچه دارد و در گذران روزگار خودش مشکل دارد همین قدر هم که مادرش را در خانه خود نگه داشته بود و به او می رسید نشان دهنده خوبی او بوده است. ولی بچه ها قضاوت هایشان احساسی است و من هم در آن زمان از دست پسر او عصبانی بودم. در کنار او نشستم و بر نگاهش خیره شدم. می دانستم که همان قدر که من در کنار او نشسته ام خوشحال و راضی است ولی او نمی توانست حرف بزند. احتمالا حنجره او مدت ها پیش از کار افتاده بود و گوشهایش هم دیگر نمی شنید. کم کم صورت چروکیده او حالتی به خود گرفت و من لبخند را در چهره اش تشخیص دادم و لثه هایش هم معلوم شدند. موهایش را حنا بسته بود و یک چارقد گلدار هم بر روی آن بسته بود. قیافه اش خیلی زیبا و معصوم شده بود و مثل کارتون پیرزن و کدو قل قلی بود که سوار کدو شده بود و می خواست به خانه نوه اش برود و در راه حیوانات مختلف می خواستند او را بخورند. او در جواب حیوانات می گفت که من پوست و استخوان هستم و اجازه بدهید که به خانه نوه ام بروم و پلو و چلو بخورم و وقتی که چاق و چله شدم بر می گردم تا تو من را بخوری. پیش خودم فکر کردم خوب لابد خانم شهسواری هم که پوست و استخوان است اگر پلو و چلو بخورد چاق می شود و شاید به او غذا نمی دهند که اینطوری لاغر شده است. طبق معمول پس از مدتی که آنجا نشستم حوصله ام سر رفت و شروع کردم به نگاه کردن وسایل اطاقش و بعد هم اجازه رفتن گرفتم و با توپ پلاستیکی به بیرون دویدم تا بازی کنم.

چند روز بعد با عباس دماغو و نوشین و سمبل و فرشاد و فرزاد و فرانک داشتیم در کوچه بازی می کردیم و متوجه شدیم که جمعیت زیادی در خانه شهسواری رفت و آمد می کنند. بچه ها داشتند پچ پچ می کردند که خانم شهسواری دارد می میرد و همه بالای سر او جمع شده اند. خوب چون برای بچه ها بازی کردن بر هر چیز دیگر مقدم است ما هم کم کم سرمان به بازی گرم و شد و حتی شروع کردیم به داد و هوار که آی تو جرزنی کردی و من قبول ندارم و از این حرف ها که ناگهان پسر شهسواری با یک قیافه نگران و تقریبا اشک آلود در مقابل در ظاهر شد و ما با دیدن قیافه او بدون این که چیزی بگوید در جا خشکمان زد. او خیلی آرام گفت بچه ها مادرم دارد می میرد. لطفا کمی آهسته تر بازی کنید و اجازه بدهید مادرم بمیرد بعد که مرد هر چقدر که دوست دارید سر و صدا کنید. من که صدایم از همه بلندتر بود خیلی خجالت کشیدم و یک لحظه به خودم گفتم که او دارد می میرد و ما داریم بازی می کنیم. ای کاش که پسر شهسواری هم مثل بقیه بزرگترها بر سر ما داد کشیده بود و من این قدر خجالت نمی کشیدم. بقیه بچه ها و عباس دماغو را نمی دانم ولی سنبل هم این لحظه ها را به خوبی به یاد دارد. او الآن در لندن یک رستوران بزرگ دارد و به زودی خودش دارد مادربزرگ می شود. او را خیلی زود و زمانی شوهر دادند که من حتی نمی دانستم بوبول به غیر از شاش کردن کاربرد دیگری هم دارد. چند وقت پیش که من و سنبل داشتیم خاطرات زمان کودکی را از پای تلفن برای هم تعریف می کردیم او هم این صحنه ها را به خوبی به یاد می آورد. خلاصه آن روز من گفتم که دیگر بازی نمی کنم و توپ را رها کردم و رفتم و در کنار جمعیتی ایستادم که در کنار اطاق خانم شهسواری جمع شده بودند تا لحظه مردن او را ببینند. یکی دو نفر به من گیر دادند که داخل اطاق نشوم ولی من بالاخره از زیر دست و پا خودم را به درون اطاق پیرزن رساندم و دیدم که کرسی او را جمع کرده اند و او را بر روی زمین به سمت قبله خوابانیده اند و یک ملافه سفید هم بر روی او کشیده بودند که وقتی مرد آن را بر سرش بکشند. صورتش مثل اسکلت شده بود و به سختی نفس می کشید و هر نفسی که می کشید همه فکر می کردند که این یکی دیگر نفس آخر او است. پلکهایش نیمه بسته بود و حتی نای آن را نداشت که تخم چشمانش را تکان دهد. یک لحظه همان طور که در زیر دست و پا سعی می کردم موقعیت بهتری برای دیدن او پیدا کنم به خودم آمدم و متوجه شدم که او دارد به من نگاه می کند. نفسم در سینه حبس شد و بدنم یخ کرد. او به من خیره شده بود و شاید فکر می کرد در آن جمع تنها کسی هستم که می توانم او را درک کنم و می دانم او دارد می میرد. قبلا شنیده بودم که انسان ها وقتی پیر می شوند دوباره به دنیای کودکی باز می گردند و کودکان و پیران درک بهتری از یکدیگر دارند. من و آن پیرزن به مدت چند دقیقه به هم خیره شدیم تا او مرد. شاید می خواست در آخرین لحظه باز هم برای من لبخند بزند ولی نتوانست این کار را بکند چون جمع و جور کردن پوست های چروکیده روی صورت برای لبخند زدن به نیرویی نیاز داشت که از توان او در آن دقایق آخر عمر بسیار فراتر بود. او همان طوری که به من خیره شده بود نفس آخرش را هم کشید. پسرش که گریه می کرد با دست پلک های نیمه باز او را بست و ملافه ای را که در زیر چانه او تا خورده بود باز کرد و بر روی سرش کشید. زن ها شروع کردند به شیون و زاری کردن و مردها هم صلوات می فرستادند ولی من همچنان داشتم آخرین نگاه های او را در ذهن خودم مرور می کردم. در آن دوران انسانی که در آستانه مرگ بود برایم خیلی قابل احترام بود و هنوز هم این احساس نسبت به سالخوردگان در من وجود دارد و نسبت به آنها حساس هستم.

من خیلی کار دارم و باید بروم در پی کارم.

۱۳۹۱ مرداد ۱۷, سه‌شنبه

تجدید فراش در ولایت فرنگ


چس مثقال به حقوقم اضافه شد. یک پست جدید گرفتم و مدیر یک تشکیلات دراز و طویلی شدم که فعلا فقط یک نفر در آن کار می کند و آن هم خودم هستم. مثل این است که مثلا در ایران به یک آبدارچی سمت مدیر کل امور آشپزخانه و نظافت اداره را بدهید. البته به هر حال برای رزومه ام خوب است و دهن پر کن است. این برنامه ریاضت اقتصادی اداره ما چنان فشرده است که همه را مچاله کرده است. مدیر کل اداره هم که جمعه هفته گذشته خداحافظی کرد و رفت. حالا بانک های سهام دار و اعضای هیئت مدیره می نشینند و یک خر دیگر را برای مدیریت اینجا انتخاب می کنند. می گویند یک خانم به نام لیزا بزرگترین سهام دار اینجا است و تصمیم های مهم را او می گیرد. البته من او را یک بار بیشتر ندیدم و آن زمان هم نمی دانستم کیست برای همین آن طوری که باید و شاید او را تحویل نگرفتم. این هفته هنوز دوران انتقالی را طی می کنم و از اول هفته دیگر کار جدیدم شروع می شود. خوب به عنوان یک خارجی و مهاجر این اولین تجربه مدیریت من است و باعث می شود تا دوباره اعتماد به نفس خودم را پیدا کنم. فعلا که وضعیت ایران و کل خاورمیانه گندمان است و آدم نمی تواند بر روی آن زیاد حساب کند. شاید پس از مدتی در همین امریکای جهانخوار طوری جا افتادم که دیگر هوس برگشتن به ایران از سرم بیفتد. شاید هم نیفتد. حالا که می خواهم تجدید فراش کنم و همین هم باعث می شود که جای پایم هم در اینجا محکم شود و کمتر احساس بیگانگی کنم. اقدامات مقتضی همچنان ادامه دارد و امیدوارم که هر چه زودتر به مرحله اجرا برسد. دیشب خوابم نمی برد و داشتم در رختخواب این رو و آن رو می شدم و در مورد نحوه خواستگاری فکر می کردم. خوب من از دوست پسر و دوست دختر بازی زیاد خوشم نمی آید و دلم می خواهد پس از این که شناخت کافی حاصل شد اقدامات مقتضی را جهت اخذ مجوز ازدواج اعمال کنم و سپس نسبت به نقل و انتقالات او به خانه خود اقدامات لازم را مبذول نمایم.

برای خواستگاری روش های مختلفی به ذهنم رسید. اول به روش سنتی فکر کردم و گفتم که به همراه والده به خانه وی گسیل می شویم و به همراه گل و شیرینی زنگ را به صدا در می آوریم و می گوییم که برای امری خیر خدمت رسیده ایم. ما را به درون خانه هدایت می کنند و من هم خیلی مودب و سیخ بر روی مبل می نشینم. می پرسند خوب آقا داماد چند سالشان است؟ والده می گوید که ایشان چهل و اندی سالشان است ولی اصلا به سنش نگاه نکنید چون خیلی خوب مانده است و قیافه اش پایین تر می زند. می پرسند خوب بگویید ببینیم آقا داماد به چه کاری مشغول هستند؟ والده می گوید که ایشان در منسب مدیر کلی تشکیلات فلان و بهمان در فلان اداره مشغول به کار هستند و مستمری مکفی دریافت می کنند. می پرسند که آقای داماد مرکب چه دارد؟ والده می گوید که مرکبی دارد چهار چرخ از نوع خودکار که کفاف ایاب و ذهاب را می دهد. می پرسند که آقازاده خانه چه دارد؟ والده می گوید خانه ای دارد که سه باب اندرونی در طبقات بالا دارد و یک انبیرونی هم در طبقات پایین دارد با یک باب مستراح که برای رفاه حال مراجعان نصب و راه اندازی شده است و یک باب مستراح در طبقات بالا که عروس خانم می تواند از آن جهت امورات بهداشتی و آرایشی استفاده کند و گرمابه و سردابه هم در آن تعبیه گردیده است. مطبخ هم به قدر کفاف موجود است. سپس عروس خانم می آید و از هولش سینی چای را بر روی من خالی می کند و من فریاد می زنم آی سوختم آی هوار آی به دادم برسید. والده می گوید کولی بازی در نیاور ننه این یک رسم است که عروس سینی چای را بر روی داماد می ریزد. من از سوزش بر خودم می پیچم و می گویم نخواستم ننه نخواستم. آی سوختم. آی به دادم برسید. آی غلط کردم اصلا زن نخواستم. آنها هم می گویند اصلا می دانید چیست؟ ما زن به کارمند جماعت نمی دهیم. گل و شیرینی را جمع کنید و بروید. هری خوش آمدید. بعد در رختخواب از این رو به آن رو شدم و گفتم که نه اصلا این روش های سنتی مال آدم های امل و عقب افتاده است. من خیر سرم تجدد گرا هستم و باید از روش های نوین استفاده کنم. برای همین برای مراسم خواستگاری باید یک روش در خور پیدا کنم.

روش بعدی این بود که مثل فیلم های هالیوودی یک عده آدم را به مهمانی دعوت کنم و سپس در وسط مراسم اعلام کنم که من می خواهم با عروس خانم ازدواج کنم و سپس در جلوی او زانو بزنم و یک حلقه را از جیبم بیرون بیاورم و بگویم که عروس خانم آیا با من ازدواج می کنی؟ خوب برای این کار اول باید ترتیب یک مهمانی را بدهم ولی به هیچ کسی نگویم که این مهمانی برای چه است. سپس در وسط مهمانی از جای خودم بلند شوم و بگویم آقایان و خانم ها لطفا توجه کنید. خوب در فیلم های امریکایی در چنین مواقعی همه ساکت می شوند و به آن فرد نگاه می کنند ولی در مهمانی های ایرانی بعید است که همه ساکت شوند و من مجبورم دوباره و چند باره تذکر دهم که ساکت شوند و بعضی ها را هم به نام صدا کنم و بگویم آقا و یا خانم فلانی لطفا یک دقیقه ساکت باشید من می خواهم ناسلامتی در پیت حرف بزنم. بعد از حضار می پرسم که آیا می دانید من برای چه همه شما را دعوت کرده ام؟ یکی می گوید برای اینکه غذا بخوریم؟ می گویم نه. یکی دیگر می گوید برای این که مبلمان جدیدت را به ما نشان دهی؟ باز هم میگویم نه. یکی دیگر می گوید پولت زیادی کرده است؟ می گویم نه بابا من همه شما را دعوت کرده ام که یک مسئله مهمی را با شما در میان بگذارم. همه از زور فضولی ساکت می شوند تا ببینند که من چه می خواهم بگویم. سپس به سمت عروس خانم می دوم و نرسیده به او زانو می زنم تا همین طور تا جلوی او بر روی زمین لیز بخورم. البته این لیز خوردن باید حساب شده باشد تا دقیقا در جلوی او متوقف شوم اگرنه ممکن است به او برخورد کنم و یا اگر نیرو کافی نباشد ممکن است زودتر متوقف شوم و ژستم به هم بخورد. بعد انگشتر را از  توی جیب تنبانم در بیاورم و در جلوی عروس بگیرم و بگویم عروس خانم آیا با من ازدواج می کنی؟ خوب البته نمی دانم این روش خوب باشد یا نه چون ممکن است حضار از این حرکات خوششان نیاید و بگویند که مردکه جلف خجالت نمی کشد این مسخره بازی ها را از خودش در می آورد! خوب شاید بهتر باشد اصلا همین طوری به سمت عروس خانم قدم بزنم و بگویم عروس خانم آیا با من ازدواج می کنی؟ نه این هم خیلی سبک است باید یک جمله ای بگویم که یک مقداری دهن پر کن باشد. مثلا باید در جلوی عروس خانم زانو بزنم و بگویم دوشیزه مخدره خانم اقدامات مقتضی آیا به بنده وکالت می دهید که شما را به عقد دائم و بلاعزل خود در بیاورم؟ بعد جماعت با هم می گویند عروس رفته است گل بچیند. بعد لیوان شامپاین خودم را بالا بگیرم و بگویم پس به سلامتی عروس و داماد و همه لیوان های شامپاین خودشان را بالا بگیرند. البته خوب شامپاین مورد شرعی دارد بهتر است که استکان چای را بالا بگیرم و بگویم برای سلامتی عروس و داماد صلوات بلند ختم کنید. 

دوباره در رختخواب از این رو به آن رو می شوم و می گویم نه این روش هم اصلا خوب نیست و باید یک روش بهتر پیدا کنم. اصلا گور پدر مهمان. باید خودمان تنهایی در یک فضای رمانتیک باشیم و بعد من او را سورپرایز کنم و مثلا انگشتر را در یک جایی قایم کنم و سپس با نشان دادن آن او را غافلگیر کنم. در یک فیلم دیدم که یارو انگشتر را در درون کیک قایم کرد و وقتی که عروس خانم می خواست کیک را گاز بزند انگشتر را دید و آن مرد هم همان جا از عروس خانم خواستگاری کرد. خوب من هم می توانم مثلا پایین یک کیک یزدی را سوراخ کنم و انگشتر را با زور در آن بچپانم و وقتی که اقدامات مقتضی کیک را گاز می زند انگشتر را  پیدا کند و من به او بگویم آیا با من ازدواج می کنی؟ بعد یادم آمد که من خودم معمولا کیک بزدی را درسته در دهانم می تپانم و حتی ممکن است عروس خانم یکهو هول شود و انگشتر را قورت دهد و کیک هم در گلویش گیر کند. حتی ممکن است کیک یزدی را محکم گاز بزند و دندانش بشکند و بیفتد کف دستش. من هم آنوقت مجبورم خودم را به بی خبری بزنم و بگوبم من نمی دانم کدام آدم از خدا بی خبری این انگشتر را در این کیک گذاشته است. اگر بفهمم پدر او را در می آورم. این روش هم خوب نیست. یک جایی هم دیدم که یارو انگشتر را در گیلاس شراب قرمز انداخت تا وقتی که عروس خانم شراب را تا ته می خورد انگشتر معلوم شود ولی خوب اصلا از کجا معلوم که او شراب را تا ته بخورد و اگر نخورد آدم بد جوری خیط می شود. تازه باز بعضی از خانم ها که شراب را می بینند جوگیر می شوند و می خواهند بگویند که خیلی عرق خوار هستند و چشمانشان را می بندند و یک مرتبه کل گیلاس شراب را سر می کشند. در این حالت هم ممکن است انگشتر یک راست وارد حلقوم عروس خانم شود و مکافات به بار بیاورد.

این روش ها هم من را راضی نکرد و باز در رختخواب از این رو به آن رو شدم و به خودم گفتم باید یک روش پست مدرنیسم انتخاب کنم و مثلا خودم را از همه بندها رها کنم و رو در روی او بایستم و بگویم زن من می شوی جیگر؟ البته این خیلی لاتی است و ممکن است اقدامات مقتضی ناراحت شود و بگوید این چه طرز خواستگاری کردن از یک بانوی محترم است؟ بی شعور! البته این بی شعورش را ممکن است در دلش بگوید ولی خوب به هر حال می شود آن را از نگاهش خواند. یا مثلا او را به شهر بازی ببرم و سوار یکی از همین ترن های هوایی کنم که حرکات مارپیچی در هوا انجام می دهد و درست همان زمانی که دارد از اوج به سمت پایین حرکت می کند به سمت او فریاد بزنم زن من می شوی؟ و او هم در حالی که به سمت پایین سقوط می کنیم و باد موهایش را به سمت بالا برده است و چشمانش از حدقه بیرون زده است در جواب من فقط جیغ بنفش می کشد و به نقطه پرتگاه در پایین نگاه می کند. بعد هم در پایین وقتی رسیدیم اصلا به روی خودش نمی آورد که چنین حرفی از من شنیده است و می گوید من دیگر غلط بکنم سوار چنین دستگاه مسخره ای بشوم اه! آها یک روش خوب پیدا کردم مثلا می توانم او را به شهر بازی ببرم و با او همان بازی مورد علاقه او را بکنم که با گوشکوب توپ را به دروازه حریف می کوبیم و در آنجا از او خواستگاری کنم. البته وقتی من پای رقابت و مسابقه به وسط بیاید ممکن است اصلا اصل ماجرا را فراموش کنم و او را چند دست ببرم و بعد هم وقتی که سوال می کنم زن من می شوی از لجش بگوید نخیر! خلاصه سناریوهای مختلفی بر روی میز است ولی هنوز به هیچ انتخاب خوبی نرسیده ام. شاید نود و نه درصد از فیلم های ایرانی که دیده ام به نوعی مربوط به خواستگاری و ازدواج بوده است ولی هنوز هم آن را درست و حسابی یاد نگرفتم. حالا زمانش که برسد شاید راه حلش هم به مغزم خطور کند. خلاصه این که ما هم اگر خدا بخواهد و همه چیز به خوبی پیش برود داریم عیال وار می شویم و سر و سامان می گیریم تا از این وضعیت چلغوز در بیاییم.

من می روم دامن کشان شما رنج تنهایی چشان. دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می پرد!

۱۳۹۱ مرداد ۱۲, پنجشنبه

ثانیه شمار



دلمان خوش بود که مرتقع شدیم نگو که فقط حمالی به کارم اضافه شده است و پول مولی در کار نیست. رئیسم گفت وضعمان که بهتر شود حتما اضافه حقوق هم برایت اعمال می کنیم. گفتم ای بابا الآن پنج سال آزگار است که همه همین وعده را به من داده اند و آخر هم یا اخراج شدند و یا این که با پای خودشان از این اداره رفتند. این وسط هم تمام وعده و عیدهایشان مالیده شد و رفت در پی کارش. دیروز برای اولین بار سعی کردم حرفم را به رئیسم بزنم و رودربایستی نکنم ولی با این حال باز هم به او اطمینان خاطر دادم که در هر صورت کار لنگ نمی ماند و من آن را انجام می دهم حتی اگر حقوقم را اضافه نکنید. نمی دانم طرف دلش سوخت یا چه شد که گفت باشد حالا گریه نکن لااقل بگذار یک یا دو ماه بگذرد و من حتما در این مورد تجدید نظر می کنم. در واقع به او حالی کردم که من را به آخرت حواله ندهد و تا دو ماه دیگر تصمیم خودش را در مورد اضافه حقوق من اعلام کند. البته یک بودجه کلانی هم در اختیار من است که باید آن را در راه اهداف عالیه خرج کنم. حیف که ایران نیست اگرنه اختلاس می کردم و لااقل نصف آن پول کلان را هاپولی می کردم بدون این که حتی کسی متوجه شود. آخر ما ایرانی ها وقتی به خارج می آییم خیلی مقید به تمام موازین اخلاقی و ارزشی می شویم ولی به محض این که پایمان را در خاک ایران می گذاریم به همان حالت اولیه ریست می شویم. نمی دانم شاید علت این باشد که برای ما ایرانی ها خیلی مهم است که خارجی ها چگونه در مورد ما قضاوت کنند. مثلا الآن اگر من اختلاس کنم آنها تا ابد الدهر یادشان نمی رود که یک ایرانی کلاه آنها را برداشته است و به نوعی آبروی چند هزار و چند صد ساله ما بر باد می رود. شاید هم علت دیگر این باشد که ما ایرانی ها هم نژادی های خودمان را خودمانی می دانیم و می گوییم پول من و پول تو ندارد و پول ایرانی ها مال همه ایرانی ها است و خوب اگر من این پول را نخورم بغل دستی می خورد. خلاصه نمی دانم چطور است که آدم فقط وقتی در ایران است هوس اختلاس می کند و جای دیگری این کار حال نمی دهد. خوب در ایران یک حس رقابت و چشم و هم چشمی هم در مورد اختلاس وجود دارد و همه سعی می کنند رقم های اختلاس خودشان را از دیگری بالاتر ببرند و همیشه هم دست بالای دست بسیار است.

امروز صبح وقتی که از حمام آمدم بیرون داشتم جلوی آینه ریشم را با ماشین چمن زنی می تراشیدم که ناگهان چشمم افتاد به موهای سفید اطراف و جلوی سرم. قبلا که عینکی بودم چشمم بدون عینک این چیزها را نمی دید و خیالم راحت بود که هنوز خیلی جوان هستم ولی امروز صبح یک مرتبه زنگ ها به صدا در آمدند و به خودم گفتم که ای داد بیداد دیدی چه شد؟ آب عمرت را کشیدند و ولو شد. تا همین دیروز داشتم دعا می کردم که ای خدا یعنی می شود یک روزی برسد که من دیگر مجبور نباشم مشق بنویسم. آخر چه زمانی این درس و مدرسه من تمام می شود تا بتوانم شب ها راحت تلویزیون تماشا کنم و نگران امتحان و این چیزها نباشم. تا آنجایی که از درس فارغ شدم حساب و کتاب زمان دستم بود و هر ثانیه و دقیقه را وزن می کردم و پشت سرم می گذاشتم ولی بعدش نمی دانم چه شد که یک مرتبه افسار از دستم رها شد و ثانیه ها و روزها و سالها همین طور از جلوی چشمانم گذشتند. لامذهب چنان سراشیبی تیزی است که دیگر ترمز هم کار نمی کند و دنده سنگین هم صدای دستگاه آب هویج گیری از خودش در می آورد و جا نمی رود. مثل این که هر چقدر سن آدم بالاتر می رود سرعت گذشت زمان هم بیشتر می شود. یادم می آید که وقتی بچه بودم سه ماه تابستان خیلی طولانی بود و هر روز و هر دقیقه برای خودش وزنی داشت و هر ماجرایی که در آن اتفاق می افتاد یک خاطره را برای ما رقم می زد. از یک ساعت بعدازظهر گرم تابستانی که مجبور بودم بخوابم و خوابم نمی برد و با سنجاق قفلی های مادربزرگم بر روی راه های فرش کهنه بازی می کردم بیشتر از پنج سال گذشته خاطره در ذهنم باقی مانده است. چشمانم به ثانیه شمار ساعت قدیمی چوبی بود تا ببینم چه زمانی می تواند کوچکترین عقربه را به سمت عدد چهار ببرد و من به کوچه بروم تا بازی کنم. ولی ثانیه شمار خیلی تنبل بود و تازه هر ذره ای هم که به جلو می رفت یک مقداری به عقب بر می گشت تا جایش را در موقعیت فعلی خودش تثبیت کند. بعد تا دوباره تصمیم بگیرد یک قدم به جلو برود نفس آدم را در می آورد. ساعت برای من خیلی اسرار آمیز بود و همیشه ترکیب چرخ دنده ها با یکدیگر و حرکت متوازن آنها من را افسون می کرد. عباس دماغو هم در خانه اش همین وضعیت را داشت و می بایست سنگینی ثانیه های گرم آن بعدازظهر تابستانی را تا رسیدن به ساعت مقدس چهار تحمل کند. 

اصلا نمی فهمیدم که بزرگ ترها برای چه بعدازظهرها می خوابند. سردرد را هم درک نمی کردم و نمی دانستم چرا وقتی من سر و صدا می کنم دیگران سردرد می گیرند. خنده ام می گرفت و پیش خودم می گفتم که مگر سرشان به جایی خورده است که درد بگیرد. من هم وقتی سرم به در و دیوار می خورد درد می گرفت ولی آن را می مالیدم و زود خوب می شد ولی بزرگ ترها وقتی سردرد می گرفتند قیافه شان مچاله می شد و اخم می کردند و بداخلاق می شدند. فکر می کردم مسخره بازی در می آوردند و می خواهند ژست بگیرند و بزرگتر بودن خودشان را به رخ من بکشند. بابا این همه امکانات و پول دارید بروید پارک بروید شمال برای خودتان عشق و حال کنید آخر این خواب بعدازظهر چه لذتی دارد که من نمی فهمم!  در همین فکرها بودم که مادربزرگم غرولند کنان یک چشمش را باز می کرد و می گفت اگر گذاشتی من پنج دقیقه بخوابم اه تازه چشمانم گرم شده بود. تازه فهمیدم که داشتم با انگشت پایم با قلمبه ورآمده در کمد قدیمی که فلزی هم بود بازی می کردم. وقتی فشارش می دادی می گفت بومب و می رفت تو و وقتی ولش می کردی می گفت بامب و می آمد بیرون. بعد دوباره به ساعت نگاه کردم و پیش خودم گفتم که ای بابا الآن بیش از نیم ساعت است که خوابیده ای نه پنج دقیقه. حوصله ام سر می رفت و دوباره به سنجاق قفلی پناه می بردم و فرض می کردم که یک موتورسیکلت پر سرعت است و با آن در راه های پر پیچ و خم فرش نخ نما ویراژ می دادم و گاهی هم به شدت ترمز می کردم که صدای ساییده شدن لاستیک آن بر سطح خیابان از سقف گلوی من خارج می شد. وقتی یک مرتبه گاز می دادم جلوی سنجاق قفلی می رفت بالا و تک چرخ می زدم. یاد ماشین کورسی کوچکی افتادم که از خانه یکی از بستگان پولدارمان دزدیده بودم و آن را در زیر پله آشپزخانه قایم کرده بودم. یک لحظه وسوسه می شدم که بروم و آن را بیاورم و بازی کنم ولی همیشه ترس بر من غلبه می کرد که مبادا کسی متوجه شود و آبروی من برود. شب های زیادی کابوس دیده بودم که همه دارند با انگشت من را نشان می دهند و می گویند آرش یک دزد پست فطرت است. وقتی از خواب می پریدم از اینکه آن ماشین در زیر انبوه خرت و پرت های زیر پله دفن شده است احساس راحتی و خوشحالی می کردم. هیچ وقت نتوانستم با آن ماشین بازی کنم و فقط عذاب وجدان آن برایم باقی ماند. کولر آبی با سر و صدای زیاد سعی می کرد اطاق را خنک نگه دارد. یک قمری هم در بالای کانال آن لانه ساخته بود و وقتی که راه می رفت صدای کشیده شدن ناخن پایش بر روی سطح فلزی کانال شنیده می شد. بغبغو هم می کرد. اصولا بغبغوی قمری ها  همیشه موزیک متن بعدازظهرهای گرم تابستانی ما بود. هوا آن قدر گرم می شد که حتی گنجشک ها هم نمی خواندند. قبلا بعدازظهرها هم بیرون می رفتم ولی از زمانی که در زیر نور خورشید خون دماغ شدم دیگر مادربزرگم اجازه نمی داد بیرون بروم. لااقل در حیاط کلی سرگرمی وجود داشت و می توانستم با مورچه ها ور بروم و یا به عنکبوت های ریزی که در فاصله میان آجرهای دیوار تار تنیده بودند سرکشی کنم. اگر خوش شانس بودم شاید هم یک مارمولکی سر و کله اش پیدا می شد و من می توانستم به دنبال او بدوم و وقتی که او از ترسش دمش را رها می کند با آن بازی کنم. این ساعت لعنتی هم اصلا راه نمی رفت شاید به خاطر این بود که خیلی قدیمی شده بود و احتمالا اگر یک ساعت نو می خریدند تندتر راه می رفت.

الآن وقتی به عقربه های ساعت نگاه می کنم انگار که فنرشان در رفته است و همین طور به دور صفحه ساعت می چرخند. حتی روزها و ماه ها هم برای خودشان می روند بدون این که اثری از خود به جای بگذارند. لابد سیستم آدمیزاد همین طوری طراحی شده است که وقتی پا به سن می گذارد ساعت هم برایش سریع تر بگذرد. به نظر من که واحد زمان یکسان نیست و متناسب است با سن گذراننده آن. من که باور نمی کنم یک ثانیه الآن من با یک ثانیه سی سال پیش یکی باشد. خلاصه ریشم را تراشیدم و لباسم را پوشیدم. همه این فکرها در همان زمان ریش تراشیدن در ذهن من گذشت. البته می گویند موی جو گندمی مد است. خوب این حرف ها را برای دلخوشی آدم می زنند و لابد فردا هم می گویند موی سفید مد است و بعد هم پای چلاق و عصا و دندان مصنوعی مد می شود. من خودم وقتی بچه بودم به یک آدم چهل ساله می گفتم پیری و پیش خودم می گفتم ای بابا او دیگر عمر خودش را کرده است و یک پایش لب گور است. الآن خیلی با احتیاط به سن پنجاه و شصت و هفتاد نگاه می کنم چون می دانم با این سرعتی که دارم به پیش می روم در یک چشم به هم زدن خودم را در مقابل همین آینه می بینم که صورتم چروکیده شده است و دستانم بر روی عصا می لرزد و لثه هایم را بر روی هم فشار می دهم و لبانم به سمت جلو جمع می شود و از توی دماغ و گوشهایم یک کپه مو بیرون زده است و کله ام مثل کالباس مارتادلا نقش و نگار دارد و برق می زند و فقط چهار تا شوید موی سفید از لابلای آن بیرون زده است. من از بچگی دوست داشتم در زمان پیری نویسنده بشوم و هنوز هم تنها چیزی که من را برای رسیدن به سنین کهنسالی دلخوش می کند این است که بازنشسته شوم و در یک جای خوش آب و هوا بنشینم و برای خلایق داستان بنویسم. از داستان های شیرین خیلی خوشم می آید از همان هایی که شاهزاده ای سوار بر اسب به راه می افتد و با دیو پلید می جنگد و در آخر هم دختر زیبایی را از چنگال او نجات می دهد و با هم عروسی می کنند. دوست دارم فقط برای بچه ها بنویسم چون هنوز هم زبان آنها را بهتر از زبان بزرگترها می فهمم.

خوب من دیگر احضار شدم و باید بروم. پس بدرود تا نوشته ای دیگر 

۱۳۹۱ مرداد ۱۱, چهارشنبه

انعقاد کلام در امریکا



یکی از اخلاق گندی که بیشتر ما داریم و من خیلی سعی کردم که آن را در خودم درست کنم این است که قبل از تمام شدن حرف طرف مقابل حرف می زنیم. ولی لامذهب انگار این عادت در پوست و خون و کون ما فرو رفته است و هر کاری که می کنم باز هم می بینم که یک جایی پابرهنه دویده ام در وسط حرف یک نفر. معمولا امریکایی ها در این جور موارد خیلی صبور هستند و سعی می کنند حرف خودشان را زود بخورند و تمام کنند ولی قیافه آنها طوری می شود که انگار یک نفر یک فحش ناموسی آبدار را نثارشان کرده است. خودم بعدا خیلی خجالت می کشم و می گویم آخر مرد حسابی این چه اخلاق گندی است که اجازه نمی دهی کلام طرف منعقد شود و بعد زر بزنی. انگار که دارم در مسابقه بیست سوالی شرکت می کنم و تا جواب به ذهنم می آید دستم را بر روی زنگ فشار می دهم و جواب را می گویم تا دیگران زودتر از من جایزه را نبرند. بس که همیشه هول زده ایم و همیشه دویده ایم که عقب نمانیم و همیشه زور زده ایم که از اتوبوس جا نمانیم و همیشه داد زده ایم که صدایمان از میان هیاهوی دیگران شنیده شود. بابا جان ریلکس باش. نفس عمیق بکش و آرام باش. به خدا هیچکسی نمی خواهد نوبت حرف زدن تو را بخورد. صبر کن طرف زر خودش را کاملا بزند و بعد هم مثل جنتلمن ها چند ثانیه مکث کن و بعد هر چه می خواهی بگو. اینقدر این مسئله را پیش خودم تکرار کرده ام که حتی از گفتن آن به خودم هم خسته شده ام ولی باز هم تا یک نفر سوالی می کند زود انگشتم را بالا می برم و می گویم آقا اجازه من بگم من بگم؟!  شاید اصلا دارم زور بیخودی می زنم و آدم باید این چیزها را در بچگی یاد بگیرد. وقتی بچه بودیم و ما را می فرستادند به بقالی که چیزی بخریم اگر صبر می گردیم تا دیگران کارشان تمام شود و بعد حرف بزنیم به ما می گفتند بی عرضه و دست و پاچلفتی و چلمنگ و لسممه جان و بیغ و پپه. به محض این که وارد بقالی می شدیم می بایست به سمت فروشنده می رفتیم و کلام خودمان را منعقد می کردیم. آن هم نه یک بار و دو بار حتی ده بار و صد بار تا آخر طرف کلافه شود و خارج از نوبت جنس ما را بدهد تا از شر ما خلاص شود. البته بقیه هم کمابیش همین کار را می کردند و اگر می ایستادیم تا شب هم نوبت ما نمی شد. اصولا بزرگ تر ها هم همیشه همه با هم حرف می زدند و هیچ کسی منتظر تمام شدن حرف دیگری نمی ماند. خلاصه این که از این اخلاق گند خودم کلافه شده ام و دیگر نمی دانم چکار کنم. خوشبختانه الآن یاد گرفته ام که لااقل از این که کلام کسی را بریده ام معذرت خواهی کنم. ولی باز هم این کار خیلی بی کلاسی است و هر بار که این کار را ناخواسته انجام می دهم به خودم بد و بیراه می گویم.

آدم وقتی که خبرهای ایران را می خواند اولش خیلی جوگیر می شود و پیش خودش می گوید آخر مردم ایران چگونه این سختی ها را تحمل می کنند ولی بعد یادم می آید که خودم هم در همان جا بوده ام و همه چیز برایم خیلی عادی بود. هرگز یادم نمی رود زمانی که تهران موشک باران بود هر باری که آژیر قرمز به صدا در می آمد ما هوا را نگاه می کردیم و صبر می کردیم تا زمانی که گلوله موشک از بدنه اصلی آن در هوا جدا شود. بعد که می دیدیم گلوله به سمت ما نمی آید خیالمان راحت می شد و به ادامه کارمان می پرداختیم. انگار که این مسئله بسیار عادی و روزمره است. یک روز حمام خانه مان خراب بود و من به حمام عمومی رفته بودم. البته نه خزینه بلکه حمام نمره. اگر در عمرتان به حمام نمره رفته باشید می دانید که در سقف آن یک پنجره کوچک است که در بعضی از حمام ها آن را به شکل گنبد و یا چارگوش می سازند تا نور آفتاب از راه آن به درون حمام بتابد. آن روز من هم پس از سال ها به حمام عمومی رفته بودم و شیر آب را باز کره بودم و طبق معمول مثل مجسمه زیر آن ایستاده بودم تا بدنم خیس بخورد. تا این که صدای آژیر قرمز به صدا در آمد و من هم از زیر دوش بیرون آمدم و در جهت های مختلف بیرون را از پنجره سقفی نگاه کردم تا بالاخره موشک را دیدم. می خواستم ببینم که اگر موشک دارد به سمت من می آید لااقل لباسم را بپوشم که مجبور نباشم کون لخت از حمام به بیرون بپرم. بعد موشک آمد و تقریبا در بالای سر من از پوسته جدا شد و دیدم که دارد به یک سمت دیگر می رود. من هم در دلم گفتم برو بابا مسخره کرده ای و دوباره به زیر دوش برگشتم. البته صدای انفجار هم به گوش می رسید که آن هم دیگر عادی شده بود. کم کم متوجه شده بودم که احتمال این که یک موشک به سر من بخورد از احتمال برنده شدن من در حساب پس انداز قرض الحسنه هم کمتر است و برای همین اصلا دیگر توجهی به آن نمی کردم. حالا مردم ایران هم با تمام سختی ها و گرفتاری ها باز هم زندگی خودشان را می کنند و شرایط آن طوری نیست که دیگران از خارج تصور می کنند. من خودم هم در زمان انقلاب ساعت ها در صف نفت و نان و گاز و پنیر و قند و شکر و مرغ کوپنی ایستاده ام و بارها هم قبل از این که نوبت من بشود آن جنس تمام شده است. ولی زندگی با تمام خوشی ها و سختی های خودش به روال عادی جریان داشت. قبلا خیلی از خبرهای ایران حرص می خوردم و غمگین می شدم ولی الآن دارم سعی می کنم کمتر به آن فکر کنم چون تصوراتی که از خواندن این خبرها در ذهن من شکل می گیرد با واقعیت های زندگی در ایران بسیار فاصله دارد.

از این که در مورد اقدامات مقتضی نسبت به من لطف داشته اید سپاسگزارم. من همچنان همه شما را دوست دارم چه دختر و پسر نوجوان باشید و چه زن و مرد سالخورده. متاسفانه برایم مقدور نیست که با تمام شما عزیزان ازدواج کنم و فقط می توانم با یک نفر ازدواج کنم که خوب دارم اقدامات مقتضی را نسبت به آن به عمل می آورم. ولی سعی می کنم که وجدان حرفه ای تخمی خودم را هم زیر پا نگذارم و در نوشتن برای شما کم فروشی نکنم. من وقتی که شروع به نوشتن وبلاگ کردم اول فقط می خواستم نوشته های خودم را که در مهاجرسرا نوشته بودم در یک جا جمع کنم. بعد گفتم فوقش چند نفر آدم هم گذرش به اینجا می افتد و از روی بیکاری آنها را می خواند و شاید هم نظری ول بدهد که خوشحال شوم. ولی حالا یک عالمه خواننده نوشته های من را خوانده اند که همه آنها تقریبا از زیر و بم زندگی من خبر دارند و من را کاملا می شناسند. هر کسی که نوشته های من را خوانده است یک جورهایی از نزدیک ترین دوست های من هم به من نزدیک تر است چون من این چیزهایی را که در نوشته هایم نوشته ام هرگز در دنیای واقعیت برای کسی مطرح نکرده ام. خدا را شکر که من نه نویسنده ام و نه وبلاگ نویس ماهر هستم. اصلا قبل از وبلاگ نویسی از آن خبر هم نداشتم و گمان می کردم که یک چیزی در مایه های چت است و از آن بدم می آمد. فاضل و عارف و عالم و کاشف و ادیب و چدیب و این چیزها هم نیستم و فقط یک آدم بسیار معمولی هستم که یک شغل معمولی دارم و حرف هایی هم که می زنم بسیار معمولی است. اگر هم احیانا خوب می نویسم حتما یک استعداد ذاتی است چون تلاشی برای آن نمی کنم و هر چیزی که به ذهنم می رسد را فقط تایپ می کنم. خوب یک نفر خوب نقاشی می کند و یک نفر هیکل و قیافه خوب دارد و یک نفر هم استعداد سخنوری و یا مدیریت دارد و لابد من هم استعداد تایپ کردن ذهنم را دارم. اگر هم جواب کامنت ها را نمی دهم به خاطر این نیست که آدم مهمی هستم و یا کلاس می گذارم و قیافه می گیرم بلکه فقط به خاطر این است که اعتقاد دارم آنجا متعلق به خوانندگان است و بدون دخالت و تصرف من باید هر چیزی را که دلشان می خواهد بنویسند. البته الآن که برادران مهرورز وبلاگ من را فیلتر دو جداره کرده اند خواندن و نظر نوشتن در اینجا برای عزیزانی که در ایران هستند خیلی سخت شده است ولی هنوز به من لطف دارند و با بیل و کلنگ خودشان را به اینجا می رسانند. خواستم این چیزها را به شما بگویم که بدانید من همان آرش قبلی هستم و اگر تعداد زیادی اینجا را می خوانند این توهم به من دست نمی دهد که نکند من یک پخی هستم و خودم خبر ندارم و درضمن می دانم که بازدید کننده های روزانه دستشویی امامزاده عبدالله به مراتب بیشتر از بازدیدکنندگان روزانه وبلاگ من است.

من همی از پیش شما رفتی, حواله ام همی به چراغ نفتی