۱۳۹۱ مهر ۵, چهارشنبه

خاطراتی از اولین کار در شهر سنفرانسیسکو


کار کردن در شهر سنفرانسیسکو برای من بالاتر از میزان تصوراتم بود. اولین قرارداد خودم را در امریکا بسته بودم و تا فرا رسیدن اولین روز کاری لحظه شماری می کردم. هر بار که تلفن من زنگ می خورد در دلم آشوبی بر پا می شد و اسهال می گرفتم. با خود می گفتم که مبادا از شرکت جدید تماس بگیرند و وقتی ببینند که من نمی توانم درست صحبت کنم پشیمان شوند و قرارداد من را لغو کنند. قرار بود به عنوان کارشناس رایانه به خانه های مردم سرکشی کنم و مشکلات آنها را بر طرف کرده و خواسته های رایانه ای آنها را برآورده کنم. هنوز نمی دانستم که مردم با کسی مثل من که حتی نمی تواند منظور آنها را به درستی دریابد چه رفتاری خواهند داشت. همه چیز را با تجربه های خودم در ایران مقایسه می کردم و به نتایج دهشتناکی می رسیدم. در ایران هر زمانی که حتی تمام موازین در کارها بر سبیل مراد می چرخید همیشه گره ای در کار ایجاد می شد و به قول معروف کار به خنس بر می خورد و برای همین بود که من گمان می کردم به همان روال حتما تا زمان شروع کار من موردی پیش خواهد آمد و کارفرما از استخدام من منصرف خواهد شد. از چندین روز قبل از شروع کار صبح ها از خانه خارج می شدم و به محل کار می رفتم و سپس ساعت ها در اطراف آن می چرخیدم تا همه چیز را یاد بگیرم که مبادا روز موعود دیر برسم و یا این که نتوانم آدرس را به خوبی پیدا کنم. محل کار من در مرکز شهر سنفرانسیسکو و در محل برخورد دو خیابان اصلی مارکت و مانتگامری بود. صبح های زود تمام پیاده روها پر از آدم هایی بود که پشت سر هم و به سرعت به سمت محل کار خود می رفتند. به طوری که اگر شما در جریان جمعیت در آن پیاده رو ها قرار می گرفتید دیگر نمی توانستید انحراف مسیر دهید و یا در جای خود متوقف شوید. هر گاه که در سر چهار راهی چراغ عابر پیاده قرمز می شد توده ای از جمعیت در پشت خطوط خیابان منتظر می ایستادند و به هنگام سبز شدن چراغ موج جمعیت از دو طرف خیابان به هم می رسید و از لا به لای هم رد می شدند. همه این جریانات فقط مربوط به ساعت های اولیه صبح و یا عصرها در زمانی که اداره ها تعطیل می شدند بود. در بقیه ساعت هایی که من در خیابان پلاس بودم کم کم سر و کله آدم های توریست با لباس های مسخره و دوربین عکسبرداری در دست پیدا می شد. همه از در و دیوار و از همدیگر عکس می گرفتند تا بعدا آن را به دوستان و آشنایانشان نشان دهند و بگویند که نگاه کن من در شهر سنفرانسیسکو بودم. جمعیت در ساعت های میانی روز جهت خاصی نداشت و همه از هر طرف می رفتند و یا این که ایستاده بودند و به اطراف خود می چرخیدند. ساختمان های بلند و نسبتا قدیمی در مرکز شهر سنفرانسیسکو جذابیت های زیادی برای افرادی دارد که به عنوان گردشگر از آن شهر دیدن می کنند ولی برای من که به فکر کار کردن بودم این زیبایی ها چندان به چشم نمی آمد.

روز موعود فرا رسید و من تقریبا نیم ساعت زودتر به محل کارم رسیدم و هنوز منشی مدیرعامل نیامده بود که در را باز کند. محل کار ما یک اطاق کوچک بود در یک ساختمان بسیار بزرگ و بلند مرتبه بود که صدها اطاق داشت و هر اطاق مربوط به یک شرکتی بود که در شهر سنفرانسیسکو برای خودش کار می کرد. دلم برای خودش قل قل می کرد و طبق معمول به حال تترتر افتاده بودم ولی زمانی که کارمندان شرکت از راه رسیدند و وارد اطاق شدم توانستم به خودم مسلط شوم. در مجموع چهار نفر بیشتر نبودیم و همه یا با هم فامیل بودند و یا ارتباطات مشکوکی داشتند. منشی آن شرکت که تقریبا همه کاره بود دوست دختر مدیر عامل شرکت بود که البته در آن ساختمان کار نمی کرد. پس از مدت کوتاهی متوجه شدم که همه در آن شرکت رئیس هستند و تنها کسی که قرار است کار کند و چشم امید همه به او دوخته شده بود من هستم.  آنها تازه آن شرکت را راه اندازی کرده بودند و خودشان هم اولین روزهای کاری خود را می گذراندند و بسیار خوشحال بودند که یک نفر آدم ارزان قیمت را پیدا کرده اند که ادعا می کند همه کاری را بلد است. من یک کوله پشتی به همراه داشتم که تمام ابزار مورد نیاز خودم را در آن تپانیده بودم. سرانجام اولین تلفن به صدا در آمد و یک نفر که یک چاپگر خریده بود در اتصال آن به کامپیوترش دچار گه گیجه شده بود و از ما کمک می خواست. منشی ما آدرس او را نوشت و گفت که الساعه یک نفر را می فرستیم خدمت شما تا آن را برایتان درست کند. سپس آدرس را به همراه فرم های مخصوص و هزینه هایی که باید وصول کنم را به من داد و من هم آنها را در خورجینم تپانیدم و به سمت هدف به راه افتادم. آن شرکت یک ماشین های مینی کوپری داشت که سرتاپایش پر از تبلیغ بود و من می بایست از آنها استفاده می کردم ولی در آن زمان من هنوز گواهینامه رانندگی خودم را نگرفته بودم و بنابراین مجبور بودم با اتوبوس خودم را به محل مزبور برسانم. این اولین ماموریت من در امریکا و در روز اول کاری بود. وقتی سوار اتوبوس شدم با خود فکر می کردم که الآن مشتری با دیدن من که اصلا نمی فهمم چه می گوید به شرکت زنگ می زند و می گوید این آدم را دیگر از پشت چه کوهی پیدا کرده اید و فرستاده اید به خانه من. در آن زمان یک آدم امریکایی برای من ابهتی داشت و اگر کسی با من به زبان انگلیسی صحبت می کرد خودم را می باختم و زود اسهال می گرفتم. سرانجام به خانه مشتری رسیدم و زنگ زدم. در خانه را باز کردند و من داخل شدم. یک خانم جوان آمد و شروع کرد به توضیح دادن که پرینتر را از جعبه اش باز کرده است ولی سوراخ متناسب با سیم رابط را پیدا نمی کند که آن را در آن بتپاند. من همچون ببری که بر گردن شکار خود می پرد در یک چشم به هم زدن سیم را به پرینتر چسباندم و نرم افزار آن را هم بر رایانه اش نصب کردم و اولین پرینت را به دست او دادم. در مجموع کارم کمتر از ده دقیقه طول کشید و هنوز نمی دانستم که در هر حال ما هزینه یک ساعت را از مشتری می گیریم و نیازی نبود که در کارم عجله کنم.

مشتری های بعدی من هم به همین صورت بودند و هربار که من به خانه یک نفر می رفتم اعتماد به نفس بیشتری پیدا می کردم و کم کم متوجه شدم که مردم شهر سنفرانسیسکو بسیار مهربان تر از آن چیزی هستند که من تصور می کردم. وقتی به آنها می گفتم که تازه از ایران آمده ام خود را خیلی مشتاق نشان می دادند و به من تبریک می گفتند که توانسته ام کار پیدا کنم و برایم آرزوی موفقیت می کردند. در آن زمان من هم مثل هر ایرانی دیگر هر بار که با یک امریکایی صحبت می کردم هر مسئله ای را به یک طریقی به ایران ربط می دادم و مثلا می گفتم که در ایران چنین است و چنان است. مثلا اگر چای می آوردند می گفتم که ما در ایران چای را این طوری می خوریم و یا اگر صحبت از تقویم می شد می گفتم تقویم ما این چنین است و آن چنان است. البته خود آنها هم در این زمینه مقصر و یا بهتر بگویم مشوق بودند و می خواستند که حتی در مورد سیاست و یا وضعیت زنان در ایران بیشتر بدانند. بعضی از آنها حتی شاه را می شناختند و خودشان و یا پدرشان یک زمانی به ایران سفر کرده بودند. معمولا وقتی می دیدند که من نمی توانم درست صحبت کنم می خواستند ببینند که از کدام جهنم دره ای آمده ام و وقتی می گفتم ایران سوالات آنها هم شروع می شد. در میان مشتری های من هر جور آدمی پیدا می شد و هر کدام از آنها هم خودشان و یا اجدادشان از یک جایی به امریکا مهاجرت کرده بودند. امریکایی های سفیدی هم که مشتری من بودند آدم های بسیار فهمیده و خوبی بودند و مخصوصا یکی از آنها که مشتری ثابت ما بود شش تا بچه قد و نیم قد داشت که این تعداد بچه توسط یک امریکایی برایم خیلی جالب بود. الآن دیگر کمتر کسی از من می پرسد که کجایی هستم و برای همین من هم مدت زیادی است که در مورد ایران با کسی صحبت نکرده ام در حالی که روزها و ماه های اول تمام فکر و ذکر من حول محور ایران بود. انگار که رسالت داشتم کشور ایران را به مردم امریکا بشناسانم. شاید یکی دیگر از علت هایی که زیاد در مورد ایران حرف می زدم این بود که من جمله های کلیشه ای زیادی را در مورد ایران به زبان انگلیسی حفظ بودم و می توانستم همان ها را برای ملت امریکایی پشت سر هم ردیف کنم در حالی که در مورد موضوعات متفرقه نمی توانستم مانور زیادی بدهم و جمله و کلمه کم می آوردم. در طول هشت ماهی که در آنجا کار می کردم دیگر شهر سنفرانسیسکو را مثل کف دستم یاد گرفتم و تقریبا به تمام کوچه و پس کوچه های آن سرک کشیده بودم. هنوز در فکر برگشتن به ایران بودم و پیش خود فکر می کردم که چه تجربه های گرانبهایی به دست آورده ام و می توانم آنها را با خود به ایران ببرم و از آنها استفاده کنم. در این مدت توانسته بودم معیارهای خیالی ذهن خودم را بررسی کنم و آنها را بازچینی کنم. من که مدیر بخش کامپیوتر یک شرکت بزرگ بودم قبل از آن گمان می کردم که آدم هر چقدر در کارش سگ تر باشد و پاچه بیشتری از کارمندانش بگیرد موفق تر خواهد بود و ابهت بیشتری خواهد داشت در حالی که در آن زمانی که داشتم با یک خورجین بر پشت از این خانه به آن خانه می رفتم و اوامر مردم را بر می آوردم تازه متوجه شدم که ارزش کار یک انسان به مقام و مرتبت آن نیست و احترام به شخصیت هر کسی در هر شغلی که باشد یکی از پایه ای ترین معیارهای آدمیت است. 

در مورد حقوق و دستمزدی که می گرفتم قبلا نوشته ام و می دانید که زمانی که پس از دو هفته به من حقوق دادند تقریبا بهت زده شدم و می خواستم تعارف کنم و آن را نگیرم و بگویم حالا باشد چه عجله ای است بعدا می گیرم. منشی بدبخت گمان کرد که در محاسبه حقوق من اشتباه کرده است و یا من از مبلغ آن راضی نیستم چون که آنها اصلا متوجه چیزی به نام تعارف نمی شوند. من عادت داشتم که همیشه حقوقم را چند ماه یک بار و با خواهش و التماس و نصفه و نیمه دریافت کنم و برای همین قبول آن برایم دشوار بود که یک نفر بدون این که من به او بگویم خودش سر موقع حقوقم را با دست های خودش به من پرداخت کند. اگر در زمانی که ایران بودم یک نفر به من می گفت که در امریکا حقوق ها را در زمان خودش و به صورت کامل پرداخت می کنند می گفتم که بشنو و باور نکن چون این حرف را را می زنند که من و شما را خر کنند اگرنه همه جای دنیا آسمان همین رنگ است و آدم باید حق خودش را به زور از درون حلقوم کارفرما بیرون بکشد اگرنه اگر خرخره او را دو دستی نچسبید او حتما حقوق شما را قورت می دهد و یک لیوان آب هم روی آن سر می کشد تا کاملا به پایین برود و هضم شود. برای من وصول مطالبات یک نبرد تمام نشدنی و کاری بسیار دشوار بود و اصلا باورم نمی شد که زمانی از شر آن راحت شوم و دیگر مجبور نباشم چک به دست به دنبال این و آن راه بیفتم و التماس کنم که وجه مورد نظر را در حساب بریزند تا چک من وصول شود. از آنجایی که آدم کم رو و زودباوری بودم همیشه من را به دنبال نخود سیاه می فرستادند و با زبان بازی وصول مطالبات را به آینده ای زود که هرگز نمی رسید حواله می دادند. دریافت اولین حقوقم در امریکا نوید بخش بود و یکی از آرزوهای دیرین خود را در شرف برآورده شدن می دیدم. تقریبا به تمام کسانی که در ایران می شناختم و حتی بقال سر کوچه هم زنگ زدم و گفتم که در امریکا هر دو هفته یک بار حقوق می دهند و اصلا بدون این که چیزی بگویید و یا متوجه شوید حقوق شما را به حسابتان می ریزند. آن زمانی که جیپ غراضه داشتم همیشه وقتی باران می آمد مشکل برف پاک کن داشتم و هیچ وقت نتوانستم کاری کنم که درست کار کند و من مشکلی در باران و یا برف نداشته باشم. برای همین تا مدت ها وقتی که می خواستم ماشینی را امتحان کنم اول برف پاک کن آن را تست می کردم و اگر کار می کرد بسیار راضی و خوشحال می شدم. این حقوق گرفتن به موقع هم برای من واقعه مهمی بود که هرگز گمان نمی کردم روزی برسد که چنین چیزی در زندگی من رخ دهد. آن زمان مخارج من مثل الآن ولنگ و باز نبود و با همان حقوق کمی که می گرفتم می توانستم به خوبی اموراتم را بگذرانم و حتی پس انداز کنم. الآن همواره نگرانم که با اضافه شدن اقدامات مقتضی به کسری بودجه برخورد نکنم زیرا با رفتن همخانه ام اجاره اطاق از درآمد ما کسر می شود. البته اقدامات مقتضی بسیار سنجیده و خردمند است و شاید حتی بتواند با دوباره چینی مخارج آنها را بهینه کند و نه تنها کم نیاوریم بلکه بتوانیم مقداری هم پس انداز داشته باشیم. مهم ترین خرج من در حال حاضر خانه است که مخارج آشکار و پنهان زیادی دارد و از جهات مختلف به حساب پس انداز شما حمله می کند. الآن تازه می فهمم که خریدن یک خانه سه اطاق خوابه اشتباه بود و اگر از اول یک خانه دو اطاق خوابه اجاره می کردم الآن من و اقدامات مقتضی می توانستیم مقدار زیادی را در ماه پس انداز کنیم و همیشه هم آزاد بودیم که نسبت به شرایط خود به هر مکان دیگری که دوست داریم برویم. تا دیداری دوباره بدرود.


۱۳۹۱ مهر ۳, دوشنبه

زامبی



چند صباحی است که مشغله کاری من را به خود گوزپیچ کرده است و مجالی برایم باقی نگذاشته است که دمی به امور معنوی بپردازم و به قول شما وبلاگم را آپ کنم. اقدامات مقتضی نیز هر چند وقت یک بار به من نهیب می زند که از برای چه وبلاگت بالا نیست. راستش چیزی هم در چنته ندارم که در مورد آن برای شما بنویسم و حکایت من مثل دو نفر آدمی است که در یک مهمانی مثل بز به هم زل می زنند و هر چند وقت یک بار می گویند خوب دیگر چه خبر و جواب می شنوند خبر خاصی نیست جز سلامتی. امورات روزانه من هم همچنان کما فی السابق امتداد دارد و نکته بارزی در آن یافت می نشود که آن را خدمت شما عارض شوم. هفته پیش با اقدامات مقتضی به سینما رفتیم و یک فیلم تخمی تخیلی مشاهده نمودیم که از اول فیلم یک عده آدم خوار زامبی مانند می خواستند یک نفر خانم خوش وجهه را بخورند که متاسفانه موفق نمی شدند. زامبی ها همه چپر چلاق بودند و من دلم به حال آنها می سوخت که نمی توانستند آن خانم را بخورند و آن خانم قصی القلب آن بیچاره ها را با اسلحه های مختلف آبکش می کرد و آنها را از خوردن خودش ناکام می گذاشت. البته مطمئن هستم که اگر کارگردان و دیگر عوامل صحنه به آن خانم کمک نمی کردند و در کار زامبی ها اخلال ایجاد نمی کردند حتما آنها می توانستند آن خانم را بگیرند و بخورند. فعلا همه چیز بر سبیل مراد می چرخد و ملالی نیست و تنها وخامت اوضاع بر این است که وقتم به بالا آوردن وبلاگ افاقه نمی کند. قول می دهم که دوباره طویل بنویسم و شما را ملول کنم. پاینده باشید و پیروز

۱۳۹۱ شهریور ۲۱, سه‌شنبه

گریه کردن در امریکا



امروز اصلا حوصله نداشتم که به سر کار بیایم. می خواستم اداره را بپیچانم و به پیش اقدامات مقتضی بروم ولی بعد به خودم نهیب زدم که ای آرش دامت حفاظاته بیا و از خر شیطان پیاده شو و به سر کارت برو و نان حلال در بیاور. البته نمی دانم این نانی که من در می آورم تا چه حد حلال است چون گاهی وسط آن بازی می کنم و یا وبلاگ می نویسم و اخبار می خوانم. ولی خوب به هر حال بخشی از آن حلال است و برای بخش غیر حلال آن باید خودم را برای ریخته شدن قیر داغ در ماتحت آماده کنم. البته چون آنها کافر هستند دقیقا نمی دانم که حکم آن چیست و ممکن است حتی بابت کم کاری برای مشرکان در آخرت یک حوری بهشتی هم به عنوان هدیه دریافت کنم. بیچاره این همسر شهیدان و آدم های مومن که باید تجسم کنند الآن ده تا حوری بهشتی بسیار زیبا دور و بر همسر مرحومشان جمع شده است و اصلا مجالی باقی نمی ماند که او بخواهد به بازماندگانش فکر کند. من که اصلا دوست ندارم اقدامات مقتضی پس از صد و بیست سال به بهشت برود و آنجا دستش به خواجگانی که وعده داده شده است برسد. پس باید تشویقش کنم تا جایی که می تواند گناه کند. لااقل در جهنم از این خبرها نیست و فقط قیر داغ است که آن هم پس از مدتی عادی می شود و آدم هی باید اعتراض کند که مثلا چرا امروز قیرش سرد بود و کونم یخ کرد. وقتی بچه بودم تازه کتاب بهشت و جهنم دستغیب را خوانده بودم و اتفاقا زد و پدر بزرگم هم فوت کرد. من هم به مادر بزرگم که گریه می کرد گیر داده بودم که الآن شوهرت در بهشت است و دارد در میان حوری های بهشتی خوش می گذراند پس تو چرا نارحت هستی؟ پس از این که این حرف را می زدم مادربزرگم دوباره گریه می کرد ولی این دفعه به نظر می آمد گریه اش برای این باشد که الآن شوهر مرحومش در کنار حوری ها است و حالت چشمهایت طوری بود که انگار اگر الآن شوهرش زنده بود چشمان ورقلمبیده اش را در می آورد. یک چیزی که برای من خیلی عجیب بود این بود که وقتی ما بچه ها از چیزی ناراحت می شدیم و گریه می کردیم اصلا دیگر هیچ چیزی برایمان اهمیت نداشت و فقط عر می زدیم ولی بزرگ ترها وقتی گریه می کردند حواسشان به همه چیز بود و مثلا مادربزرگم در وسط گریه یک مرتبه به خاله ام می گفت که آن شکر را نریز توی شربت از بالای کمد خاک قند بردار و بعد دوباره به گریه اش ادامه می داد. یا مثلا در حال گریه زیر چشمی به خواهر شوهرهایش نگاه می کرد که ببیند چه چیزی را در گوش هم پچ پج می کنند.

امروز صبح با موتو گازی به سر کار آمدم تا کمی به کله ام باد بخورد. هوا بس ناجوانمردانه خوب است و برای همین است که آدم در این هوا هوایی می شود. درختان سر سبز  اینجا منظره بسیار دل انگیزی را پدید می آورند و بوقلمون های وحشی و آهوها هم همین طور برای خودشان پلاس هستند. همه چیز در اینجا زیادی آرام است و گاهی هم خوشی به زیر دل آدم می زند. البته برای خوش بودن آدم باید زیرساختار روانی لازم را داشته باشد اگرنه شرایط بیرونی هرگز برای خوشی افاقه نمی کند. گل پسر یک اطاق از یک خانواده امریکایی اجاره کرده است و به نظر می رسد که دارد پایش را در جای پای من می گذارد و من از این بابت برایش خوشحالم چون زندگی در یک خانواده امریکایی باعث می شود که او خیلی زود بتواند زباله های فکری خودش را پالایش کند و نگاه جدیدی نسبت به زندگی در او شکل بگیرد. نگاه سنتی ما نسبت به زندگی بسیار سخت گیرانه و جدی است و اغلب همرا با غم و اندوهی است که هرگز تمامی ندارد در حالی که نگاه امریکایی ها نسبت به زندگی بسیار ساده تر و بی پرده و پیرایش است.  زندگی ما سیاست زده است و همواره نقشه چینی می کنیم تا بتوانیم چهره های مختلف خود را برای دیگران مدیریت کنیم در حالی که زندگی آنها به سادگی همان چیزی است که هستند و هرگز فرا نمی گیرند که جلوه دیگری از خود به نمایش بگذارند. آنها زندگی می کنند تا خوشی را تجربه کنند و لذت بیافرینند و سعی می کنند از غم و اندوه خود و دیگران بکاهند در حالی که ما اندوه آفرین هستیم و سیستم مفزی ما همیشه یک چیزی را برای غصه خوردن در چنته دارد. مشکل اینجا است که ما برای غم و اندوه ارزش بیشتری قائل می شویم و شادی را سبک می انگاریم. اگر در یک ماشین در ایران ببینیم که عده ای دارند شادی می کنند و کف می زنند رویمان را بر می گردانیم و زود از کنارشان می گذریم و شاید غر هم بزنیم که عجب آدم های لاابالی هستند ولی اگر ببینیم که در یک ماشین عده ای دارند زار زار گریه می کنند همه به آنها توجه می کنیم و سعی می کنیم در غم آنها شریک شویم و علت گریه آنها را بفهمیم. در حالی که در امریکا دقیقا برعکس است و اگر مردم ببینند کسی دارد گریه می کند سریع از کنارش می گذرند و او را تنها می گذارند ولی اگر ببینند کسی شادی می کند دور او را می گیرند و می خواهند از علت شادی او باخبر شوند و در آن سهیم شوند. مغز ما عادت دارد که همیشه بدبختی داشته باشد و اگر زمانی بدبختی و گرفتاری نباشد به طور اتوماتیک چیزی را برای ما می سازد که ما بتوانیم با توسل به آن توی سر خودمان بزنیم و خودمان را بدبخت و اندوهگین فرض کنیم. مثلا همه ما می توانیم شب و روز گریه کنیم و عر بزنیم به علت این که می دانیم بالاخره یک روز پدر و مادر ما خواهند مرد و خودمان را به این خاطر بدبخت و بیچاره بدانیم و از طرف دیگر هم می توانیم در هر شرایطی خودمان را شاد و پر انرژی نگه داریم. در امریکا اگر کسی بمیرد و در مراسم آن عده ای بخندند اصلا به آنها چپ چپ نگاه نمی کنند و حتی خود بازمانده های آن ساقط شده نیز سعی می کنند غم خود را پنهان کنند و به جماعت لبخند بزنند. 

البته گریه یک حالت طبیعی در انسان است و در جایی که احساسات و عواطف لبریز می شود این حالت به آدم دست می دهد و حتی خوشحالی زیاد هم می تواند باعث گریه شود.  معمولا چون خانم ها احساسات لطیف تر و عمیق تری دارند بیشتر این حالت به آنها دست می دهد. بیشترین مشکل در ما این است که گریه را یک حالت رفتاری خاص می دانیم و وقتی گریه می کنیم از دیگران انتظار داریم که دلشان به حال ما بسوزد و از ما دلجویی کنند. در ایران این سیستم رفتاری جا افتاده است و اگر یک نفر گریه کند و دیگری به او توجه نکند حتی خود فردی که گریه می کند می گوید که عجب آدم بی شعور و بیخودی است که به گریه من توجه نکرد. برای همین در بسیاری از موارد از گریه استفاده ابزاری می شود تا بتوانند به مقصود خود برسند و برای همین است که مردم بد نمی دانند که دیگران آنها را در حالت گریه و کج و کول شدن عضلات صورت و راه افتادن آب چشم و آب دماغ ببینند و حتی ممکن است خیال کنند که در این حالت بسیار زیبا و روحانی و ملکوتی هستند. بچه ها هم در پیرو همین قوانین از گریه استفاده ابزاری می کنند تا بتوانند به خواسته های خودشان برسند و در بسیاری از موارد حتی قبل از امتحان کردن هر راه دیگری شروع به عر زدن می کنند و با گریه خواسته خودشان را بیان می کنند. آنها می دانند که حتی اگر والدین به گریه آنها توجه نکنند توجه دیگران جلب می شود و می گویند که عجب والدین مزخرفی هستند که می گذارند بچه بیچاره گریه کند و توجهی به او نمی کنند. آنها می دانند که وقتی در یک محل عام عر بزنند والدین چاره ای جز برآورده کردن خواسته آنها ندارند. در امریکا اگر کسی گریه اش بگیرد سعی می کند تا جایی که می شود آن را کنترل کند و پس از آن هم از دیگران به خاطر این حالت عذر خواهی می کنند. بچه ها هم همین طور هستند و می دانند که اگر گریه کنند هیچ کسی به آنها توجه نمی کند تا زمانی که گریه آنها تمام شود و در مورد مشکل خودشان گفتگو کنند.در امریکا کسی که گریه می کند اصلا انتظار ندارد که کسی دلش به حال او بسوزد و یا از او دلجویی کند بلکه گریه فقط یک حالت طبیعی و ناخودآگاه است که پس از مدتی رفع می شود و آن فرد با مدیریت احساسات و افکار خودش می تواند بر خود مسلط شود. اگر هم کسی بمیرد هیچ کسی مجبور نیست گریه کند و عر بزند و شیون کند و یا مثل کولی ها بالا و پایین بپرد و به موهایش چنگ بزند و اصوات ناهنجار از گلویش خارج کند بلکه سعی می کنند بر خودشان مسلط باشند و هر کسی هم که گریه اش گرفت در گوشه ای برای خودش گریه می کند تا آرام شود.


۱۳۹۱ شهریور ۱۶, پنجشنبه

لولو خورخوره


من و اقدامات مقتضی همچنان قربان و صدقه یکدیگر می رویم و احتمالا اگر آن را برایتان تعریف کنم شما بر روی صفحه کلید خودتان بالا می آورید بنابراین از گفتن آن صرف نظر می کنم. وقتی او می گوید جگرت را بخورم من به یاد هند جگر خوار می افتم و او را مجسم می کنم که جگر من را در دستش گرفته است و به آن گاز می زند و در حالی که خون از اطراف دهانش به پایین سرازیر می شود به من نگاه می کند و می خندد. وقتی که بچه بودم از تنها چیزی که می ترسیدم این بود که توسط یک لولو خورخوره خورده شوم. البته الآن می دانم که دیگر در دهان لولو خورخوره جا نمی شوم اگرنه ممکن بود هنوز هم از خورده شدن توسط او بترسم. آخر همان طوری که می دانید لولو خور خوره دندان ندارد و فقط می تواند بچه ها را درسته قورت دهد. من هم این قضیه را نمی دانستم و یک بار به خاله ام که داشت می گفت اگر شیطانی کنی لولو خورخوره می آید و تو را می خورد گفتم که خوب اگر لولو خورخوره بیاید تو را هم می خورد ولی او گفت که من در دهان لولو خورخوره جا نمی شود و او فقط می تواند بچه ها را بخورد. از آنجا بود که فهمیدم دهان لولو خورخوره لااقل از عرض باسن خاله ام گشاد تر نیست چون اگر باسن خاله ام از دهان لولو خورخوره رد می شد بقیه بدنش هم می توانست رد شود. این موضوع را با او در میان گذاشتم و به او گفتم که گمان کنم فقط باسنت از دهان لولو خورخوره رد نشود ولی او ناراحت شد و رویش را برگرداند و به من گفت بی تربیت. من در آن زمان اصلا متوجه نشدم که بزرگ بودن باسن خاله ام چه ربطی به تربیت من دارد و گمان می کردم که او باید خیلی هم از بزرگ بودن باسنش خوشحال باشد چون در غیر این صورت لولو خورخوره می توانست او را هم بخورد. خوب این خاله من منبع دانستنیهای من بود و من همیشه سوال های تمام نشدنی خودم را از او می پرسیدم. ولی بعضی وقت ها نمی دانم چرا سرخ می شد و در جواب سوال های من ناراحت می شد و می گفت بی تربیت. یک بار که با او رفته بودم بیرون یک آقایی به او گفت عزیزم کاست رو بده بلیسم. من هم به خاله ام گیر دادم که کاست رو بده بلیسم یعنی چی؟ اول که باز سرخ و سفید شد و جوابم را نداد ولی پس از سماجت و اصرار بی انتهای من گفت یعنی این که مثلا کاسه ماست را بده بلیسم. گفتم آها مثل کاسه ای که ماستش را خالی کرده باشند و تهش را می لیسی؟ گفت آره. گفتم خوب پس چرا نگفت کاسه ماستت را بده بلیسم؟ گفت خوب ممکنه کاسه ماست باشه ممکنه کاسه آش باشه و یا کاسه هر زهرمار دیگه ای باشه. خلاصه جواب او من را قانع کرد ولی مشکل اینجا بود که من از این عبارت خوشم آمده بود و راه به راه به هر کسی که می رسیدم می گفتم عزیزم, کاستو بده بلیسم! و بعد هم وقتی قیافه هاج و واج و حیران دیگران را می دیدم برایشان توضیح می دادم که منظورم این است که کاسه ماستت را بده بلیسم.

گفتم آمده باشم و یک عرض اندامی کرده باشم و رفته باشم تا شما گمان نکنید که من شما را از یاد برده ام.

۱۳۹۱ شهریور ۱۴, سه‌شنبه

همچنان می نویسم حتی اگر دیر به دیر باشد



اقدامات مقتضی می گوید که همان طوری که قبلا می نوشتی بنویس و می گوید که نمی خواهد در روند وبلاگ نویسی من اخلالی ایجاد کند. گل پسر هم که کم کم دارد راه می افتد و من یک مقداری فرصت بیشتری برای خاراندن سرم پیدا کرده ام و بزنم به تخته خنگ نیست و زود همه چیز را یاد می گیرد. با این حال دیگر چیز زیادی به ذهنم نمی رسد که بنویسم چون در مورد هر موضوع مهاجرتی قبلا یک چیزهایی نوشته ام و در ضمن در وبلاگم آنقدر مهاجرت مهاجرت کرده ام که دیگر حالم از هر چه که مربوط به مهاجرت است به هم می خورد. اصلا آدم وقتی راحت سر خانه و زندگی خودش نشسته است برای چه مهاجرت کند. من چون بیش از شش سال از مهاجرتم می گذرد دیگر از حال و هوای آن بیرون آمده ام و هر چقدر هم سعی کنم نمی توانم احساسات خودم را به آن دوران بازگردانم. ولی خوشبختانه هر چه را که می دانستم نوشته ام تا اگر هم از مغزم پاک شد در اینجا ثبت شده باشد. مهاجرت هم مثل یک عمل جراحی بزرگ در یک نفر است که تا مدت ها شما می توانید در مورد آن حرف بزنید و مثلا بگویید امروز به هوش آمد و فردا توانست کمی راه برود و پس فردا هم توانست غذا بخورد ولی چند سال که از آن می گذرد دیگر شما به جز یک جای زخم کهنه که یادآور آن عمل جراحی بزرگ است چیز دیگری برای یادآوری و گفتن در مورد آن ندارید. مهاجرت هم چنین اوضاعی دارد و مثل این است که شما یک مقدار رنگ را در یک ظرف پر از آب بریزید. در آغاز آن رنگ در آب غوطه می خورد و رگه های مشخص و زیبایی از خود به جای می گذارد و شما می توانید آن را بررسی کنید و در مورد آن حرف بزنید. ولی پس از مدتی آن رنگ در آب حل می شود و دیگر چیزی از آن باقی نمی ماند مگر پیامد آن که مربوط به برگردانده شدن زلالی آب است.

فعلا دارم در فضای عشق و عاشقی سیر می کنم. البته من زیاد شخصیت عاشق پیشه ای ندارم ولی در عوض خیلی خانواده دوست هستم و اگر بچه های احتمالی مدام عر عر نکنند و اقدامات مقتضی هم پیوسته با من مهربان باشد دوست دارم که همیشه در کنار خانواه باشم. خوب این هم در راستای برنامه پنج ساله دوم مهاجرتی من است و اگر طبق برنامه پیش بروم ممکن است مثل برنامه پنج ساله اول موفق از آب در بیاید. دلم می خواهد بتوانم همچنان به کسانی که به امریکا می آیند و هیچ کسی را ندارند کمک کنم تا بتوانند زودتر سر و سامان بگیرند ولی خوب احتمالا دست و بالم کمی بسته تر می شود. الآن دیگر همخانه ام هم سر و سامان گرفته است و قرار است که به سر خانه و زندگی خودش برود. هم کار گرفته است و هم ماشین خریده است و این شروع بسیار خوبی برای او است و می تواند به طور مستقل زندگی کند. مهم فقط همان نقطه شروع است که بدون کمک دیگران بسیار مشکل است. من هم وقتی به امریکا آمدم دیگران به من خیلی کمک کردند تا بتوانم کارهای ابتدایی خودم را انجام دهم و اگر کمک آنها نبود نمی دانم کارم به کجا می کشید چون من در کنار باهوش بودن آدم دست و پا چلفتی هم هستم و در مواجهه با چیزهای جدید و پیش بینی نشده ترجیح می دهم به کسی توسل کنم که قبلا آن مسیر را گذرانده باشد و اگر تنها بمانم حتی ممکن است هنگ کنم. در این صورت هول می شوم و دیگر نه گوشم می شنود و نه چشمم می بیند و هر چیزی هم که بلد بوده ام از یادم می رود و تبدیل به یک ببو گلابی اصل می شوم. وقتی به امریکا آمدم همسر سابقم هم من را رها کرده بود و این مسئله به شدت اعتماد به نفس را از من گرفته بود. خوب برای من داشتن همسر یک نوع اقتدار است و با این که به ظاهر این من هستم که از او حمایت می کنم ولی در واقع داشتن یک نفر تکیه گاه محکمی است که از نظر روحی به من کمک زیادی می کند. مثلا وقتی که تازه به امریکا آمده بودم یک بار نیم ساعت برای خریدن بلیط قطار دور خودم گیج می زدم و مطمئن هستم که خنگ ترین آدم های دنیا هم خیلی زودتر از من متوجه می شدند که چگونه باید آن را تهیه کنند. ولی اگر موتور مغزم ریپ نزند و درست کار کند آن وقت حتی باهوش بودنم می تواند موجب کلافگی دیگران شود چون ناخودآگاه متوجه چیزهایی می شوم که قاعدتا نباید متوجه آن شده باشم و مجبور هستم مقداری خریت به آن اضافه کنم تا بتوانم تا حدودی نرمال و عادی به نظر بیایم. البته من فکر خوان نیستم ولی گاهی این حس را در دیگران به وجود می آورم که انگار دارم افکار آنها را می خوانم و موجب ناراحتی و یا معذب شدن آنها می شوم. امیدوارم این حالت های ناخودآگاه من هرگز موجب ناراحتی اقدامات مقتضی نشود چون به هرحال ممکن است با آن روبرو شود.

راستش این پست را نوشتم که از طولانی شدن مدت به روزرسانی وبلاگم پوزش بخواهم و در ضمن بگویم که ممکن است زمان نوشتن پست های بعدی هم بسیار طولانی شود. البته ننوشتن من به خاطر این نیست که چند آشنا و یا اقدامات مقتضی آن را می خوانند و مثلا رویم نمی شود در مورد گوز و کون و لنگ و پاچه دخترها بنویسم بلکه به این خاطر است که دیگر نوشته هایم بار آموزشی ندارد و نه تنها زرد قناری شده است بلکه دیگر حتی سرگرم کننده هم نیست و حالت دایی مردکی به خود گرفته است. از طنز هم دیگر در نوشته هایم خبری نیست چون نمی توانم بر روی نوشته ای تمرکز کنم و تمام نوشته هایم مثل لحاف کرسی هایی که روکش صد تکه دارند شده است. وقتی خودم حوصله نداشته باشم که نوشته ام را بخوانم و یا از خواندن آن خنده ام نگیرد یعنی این که وضع خراب است و در این مدت بیش از سه پست نوشتم که در نهایت مجبور شدم بدون ارسال آنها را حذف کنم تا دوباره چشمم به آنها نیفتد. به هرحال هدف اولیه من برای زمان گذاشتن بر روی این وبلاگ آگاهی رسانی در مورد مهاجرت و گاهی هم بررسی امورات اجتماعی بود و الآن که این مسیر تغییر کرده است ارزش این زمان گذاشتن به زیر سوال می رود. با این حال دلم هم نمی خواهد که آن را به طور کامل ببندم چون به صورت یک وبلاگ مرده در می آید ولی ترجیح می دهم اگر کسی به این وبلاگ می آید به مطالب گذشته مراجعه کند و آنها را بخواند. برای همین تنها گاهی می آیم و شما دوستان عزیز را از احوالات خود با خبر می کنم زیرا که دیگر چیزی برای گفتن در مورد مهاجرت ندارم و امیدوارم که مجموعه مطالبی که در این رابطه نوشته ام توانسته باشد تا حدودی به کسانی که به یک کشور دیگر مهاجرت می کنند کمک کرده باشد. به هرحال قول می دهم که همچنان در این وبلاگ بنویسم حتی اگر دیر به دیر باشد.