۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه

عصر چهارشنیه

کارم واقعا زیاد شده است و مدتی طول می کشد تا همه چیز برایم عادی شود. برق دوربین را وصل کردم و می توانید پشت حیاط خانه ما را نگاه کنید. این آخر هفته مراسم چهارم جولای است و همه با قایق هایشان رژه می روند و برنامه های نمایشی اجرا می کنند. سعی می کنم برای کسانی که نمی توانند دوربین را باز کنند فیلم برداری هم بکنم و آن را در پستم قرار دهم. الآن خانه هستم و چون فوتبال هم ندارد دارم برایتان می نویسم. موهایم خیلی بلند شده است و یک عکس هم از پشت کله ام گرفتم که در سمت چپ می بینید. همین روزها به سلمانی می روم و آن را کوتاه می کنم.


می خواستم برایتان در مورد فرهنگ امریکایی بنویسم ولی متاسفانه مغزم کار نمی کند. الآن در رختواب تلپ شده ام و دارم تایپ می کنم. هنوز خانه را تحویل نگرفتم ولی دیگر عجله ای هم ندارم چون تا یک ماه دیگر اینجا هستم. عکس اطاقم را هم می توانید در سمت چپ ببینید که چطور تمام وسایلم را در وسط اطاق تل انبار کرده ام. هر کس بتواند تمام چیزهایی را که در عکس معلوم است نام ببرد جایزه می گیرد! به خدا اطاقم این طوری نبود و چون قرار است اسباب کشی کنم همه چیز را جمع کرده ام.


سعی می کنم در چند روز آینده برایتان بنویسم ولی اگر تمام پست هایم را نخوانده اید پیشنهاد می کنم که یک سری هم به نوشته های قدیمی بزنید و نظرات خودتان را هم بنویسید. راستی یک عکس از خودم و دختر همخانه ام را هم برای شما گذاشته ام که دماغ من را از نیمرخ هم مشاهده کنید! قد من خیلی هم کوتاه نیست بلکه دختر همخانه ام همین طور دارد رشد می کند و قدش از من هم بالاتر زده است. این عکس را همخانه ام زمانی گرفت که داشتم خانه جدیدم را به آنها نشان می دادم. عکس زیر را هم چند روز پیش از پشت حیاط خانه گرفتم. بعضی وقت ها آسمان اینجا بسیار زیبا می شود.


شاد باشید دوستان


۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

مهارتهای اجتماعی در امریکا

یادم رفت که برق دوربین را نصب کنم یعنی وقتی که رفتم سه راهی برق را بیاورم حواسم به کار دیگری پرت شد و به کل یادم رفت. شنبه و یکشنبه یک لحاف به میل پرده نصب کردم که اطاق کاملا تاریک شود و بتوانم با پروژکتورم فوتبال زنده را بصورت بزرگ بر روی دیوار تماشا کنم. دیروز هوا خیلی گرم بود و همه در دریاچه شنا می کردند. من هم با قایق بادی خودم به وسط آب رفتم و سپس موتور را خاموش کردم و بر لبه بادی قایق دراز کشیدم. دستها و پاهایم را در آب فرو می کردم که خنک شود. تقریبا یک چرت زدم و گذاشتم که باد و مسیر آب هر کجا که دوست دارد من را با خود ببرد. خانه های مردم از زیر کلاهی که بر صورتم انداخته بودم معلوم بود و هیاهوی بچه هایی که آب تنی می کردند از دور به گوش می رسید. کمی با دوستانم تلفنی صحبت کردم و کمی هم چرت زدم و به صدای پرندگان گوش دادم. هرگاه یک قایق بزرگ از آنجا رد می شد موجهایش من را به بالا و پایین می برد و چشمان من را سنگین تر می کرد. تا جایی که کاملا خوابم برد و وقتی چشمانم را باز کردم دیدم که قایقم در حیاط خانه ای و در میان اسکله شان کناره گرفته است. اهالی آن خانه بر روی صندلی هایی که بر روی اسکله گذاشته بودند آفتاب می گرفتند و با یکدیگر صحبت می کردند. من به آنها سلام کردم و با پارو از خانه آنها آمدم بیرون چون نمی خواستم که صدای موتور قایقم آرامش آنها را بر هم بزند. 

امروز به اطاق جدید آمدم و وسایلم را جابجا کردم. بدی این اطاق این است که هم از پشت و هم از جلو دید دارد و کسانی که از کنار اطاق و یا از بیرون شرکت رد می شوند می توانند مونیتورهای من را ببینند. الیته من زاویه یکی از آنها را طوری تنظیم کردم که در نقطه کور باشد و برای همین الآن می توانم برای شما مطلب بنویسم. ولی با شرایط جدید گمان نکنم که بیش از یک بار در هفته فرصت نوشتن پیدا کنم. مطلبی که امروز می خواهم در مورد آن برای شما صحبت کنم موضوعی است که توجه من را در بدو ورودم به امریکا جلب کرد. چیزی که ما در ایران تقریبا با آن ناآشنا هستیم و حتی هیچگاه به آن فکر هم نمی کنیم. در روزهای اولی که به امریکا آمده بودم یک روز تصمیم گرفتم که به تنهایی سوار قطار شوم و به شهر سنفرانسیسکو بروم و در خیابانهای آن گردش کنم. من آدم شجاعی نیستم و واقعیت این است که انجام دادن این کار برای من خیلی ترسناک بود ولی چاره دیگری نداشتم و مجبور بودم که هر چه زودتر جامعه جدیدی که قدم در آن گذاشته بودم را بشناسم. در قطار همواره می ترسیدم که کسی از من سوالی بپرسد و من نتوانم جواب دهم و همین اتفاق هم افتاد چون مردم در جاهای عمومی با همدیگر حرف می زنند. وقتی به خیابان مارکت سنفرانسیسکو رسیدم از قطار پیاده شدم و شروع کردم به راه رفتن در پیاده رو. یک دستگاه جی پی اس هم با خودم داشتم که گم نشوم ولی بخاطر ساختمانهای بلندی که در آن خیابان است آن دستگاه کار نمی کرد و نمی توانست جهت صحیح را به من نشان دهد.

در پیاده روی شلوغ آن خیابان ایستاده بودم و داشتم با دستگاه مسیریاب سر و کله می زدم که ناگهان دیدم یک مرد قوی هیکل سیاهپوست از آنطرف پیاده رو به من نگاه می کند و بلند بلند به من فحش می دهد. من برق از سرم پرید و پشت سرم را نگاه کردم که ببینم آیا فرد دیگری در آنجا ایستاده است یا خیر. ولی هیچ کسی آنها ایستاده نبود و هدف تمام آن فحش هایی که با صدای بلند و حرکات دست ارسال می شد من بودم. با دست اشاره به خودم کردم و مثل شاگرد تنبلی که مورد سوال معلمش قرار می گیرد گفتم من؟ آن مرد سیه چرده هم همچنان گوهر افشانی می کرد و کم کم عصبانیت او هم بیشتر می شد و با شور و هیجان بیشتری فحش می داد. من خیلی ترسیدم و نمی دانستم چکار کنم و تنها دلخوشی من این بود که مردم زیادی از آنجا عبور می کردند. ولی نمی دانستم چرا از بین اینهمه آدم به من یکی گیر داده است که همینطوری هم برای خودم در وسط پیاده رو گیج می زدم. بالاخره در یک حرکت شجاعانه بر فلج شدن عصلات پایم مسلط شدم و نیم متر از محل خودم جابجا شدم و با کمال تعجب دیدم که او همچنان دارد به همان نقطه قبلی که من در آنجا ایستاده بودم فحش می دهد! ظاهرا بر اثر موادی که مصرف کرده بود مغز او با تاخیر عمل می کرد و من را هنوز در همان نقطه قبلی می دید. جالب تر از همه این بود که می دیدم مردم به راحتی از کنار او رد می شوند و کسی هم به او توجهی نمی کند در حالی که اگر در ایران یک نفر در خیابان فحاشی کند قبل از اینکه پلیس از راه برسد مردم بر سر او می ریزند و دمار از روزگارش در می آورند.

وقتی به یک ساندویچ فروشی رفتم و در صف ایستادم دیدم که یک فردی که عقب افتاده ذهنی بود نیز با همراه خود در صف ایستاده است وقتی که نوبت او شد آن عقب افتاده ذهنی با همان امکانات و تواناییهای کمی که داشت, فروشنده  را متوجه خواسته خودش کرد و در زمانی که سعی می کرد بگوید که چه چیزی می خواهد هیچ کس به او کوچک ترین کمکی نکرد. شاید زمانی که او برای رساندن منظور خود صرف کرده بود ده برابر یک آدم معمولی باشد ولی همه در صف ایستاده بودند و هیچ کس هم شکایت نمی کرد. در حالی که اگر در ایران بود همه اعتراض می کردند و می گفتند که یک نفر یک چیزی برای این زبان بسته بخرد و آخر سر هم بدون اینکه به او اجازه تلاش دهند یک چیزی برای او می خریدند و در حلقش فرو می کردند. جالب اینجا است که ما این خصلت خودمان را دلرحمی و مهربانی خودمان می دانیم و می گوییم که این امریکاییان بی رحم دارند می بینند که او نمی تواند حرف بزند ولی هیچکس به او کمک نمی کند. رفتار امریکاییان با فرزندان خودشان هم به همین شکل است و در زمانی که آنها یاد می گیرند کلمات را ادا کنند خودشان با مردم حرف می زنند و یا برای خودشان سفارش غذا می دهند. به این ترتیب آنها مهارت های اجتماعی را می آموزند. ولی نکته ای که من می خواهم اشاره کنم چیز دیگری است.

در هر جامعه ای همواره کسانی وجود دارند که مهارت های اجتماعی آنها در سطح پایین تری از دیگران قرار دارد. این افراد یا کودکان هستند و یا اینکه افراد عقب مانده ذهنی و یا عقب مانده اجتماعی هستند. بسیاری از افراد در حال کسب مهارتهای خاص هستند مثل کسانی که تازه دارند رانندگی را یاد می گیرند. ناتوان های جسمی مختلف نیز از مهارت های اجتماعی یکسانی برخوردار نیستند. در امریکا تمام این افراد پذیرفته شده هستند و آنها را در میان خودشان تحمل می کنند. من شنیده بودم که امریکاییها آدم های بی معرفتی هستند و آدمهای پیر را به خانه سالمندان می اندازند. ولی وقتی به اینجا آمدم متوجه شدم که اولا بهترین مکانها و سرویس های عمومی متعلق به سالمندان است و دوم اینکه خانه سالمندان آنها معمولا بسیار زیبا است و آنها در آنجا خانه می خرند و یا اجاره می کنند و زندگی مستقل خودشان را دارند. یکی از این شهرک ها در نزدیکی ما است و وقتی که من آنجا را دیدم عاشق آن شدم و به دفتر آن رفتم تا بلکه بتوانم جایی را اجاره کنم ولی گفتند که فقط به افراد بالای 55 سال اجاره می دهند. ولی در ایران آیا امکاناتی برای یک سالمند وجود دارد که بتواند با مترو سفر کند و له نشود؟ آیا شما اصلا در خیابان یک عقب افتاده ذهنی را می بینید که مثل یک آدم معمولی زندگی کند و بچه ها هم به او سنگ نزنند؟ ما توقع داریم که تواناییهای اجتماعی همه افراد جامعه ما در یک سطح باشد و اگر کسی نتوانست خود را به سطح مورد نظر ما برساند او را در یک گوشه مخفی می کنیم و به او اجازه زندگی عادی را نمی دهیم.

من به عنوان یک مهاجر  آدمی هستم که از نظر مهارت های اجتماعی در جامعه امریکا عقب افتاده به حساب می آیم. یک فرد معمولی همانطوری که با یک نفر دیگر صحبت می کند نمی تواند با من صحبت کند و مجبور است مقصود خود را طوری بیان کند که برای من قابل فهم باشد. همچنین آنها باید صبور باشند تا من بتوانم با توجه به مهارتهای خودم منظورم را بیان کنم. این یعنی پذیرفتن یک نفر که به اندازه آنها مهارت اجتماعی ندارد. اگر ببینند که یک نفر در رانندگی کند است پشت سر او بوق و چراغ نمی زنند و صبر می کنند که او با توجه به شرایط و مهارتهای خودش کار مورد نظرش را انجام دهد. ولی در ایران کسی که از نظر مهارت های اجتماعی عقب باشد هیچکس او را تحمل نمی کند. یک روز در میدان انقلاب و در یک ساندویچ فروشی یک هموطن آذری وارد شد که شاید اولین بارش بود که به تهران می آمد. رفتار تحقیر آمیزی که فروشنده و دیگران با او داشتند هرگز از خاطرم نمی رود و وقتی که به امریکا آمدم انتظار داشتم که امریکاییان هم با من چنین رفتار تحقیر آمیزی داشته باشند چون من حتی اسم مخلفاتی که بر روی ساندویچ می ریزند را بلد نبودم. من حتی متوجه سوال آنها نمی شدم و جواب های بی ربط می دادم. مثلا اگر می پرسیدند که میخوری یا می بری می گفتم خیلی ممنون! و بر خلاف انتظارم هیچ کس هم به من نمی خندید!

من سعی می کنم نگویم که ما باید فلان کار را بکنیم و یا بهتر است فلان کار را نکنیم چون این ادبیات با صفات من جور در نمی آید. ولی می توانم نتیجه ای را که از مقایسه این دو جامعه بدست آورده ام را با شما در میان بگذارم و بگویم که تحمل ما برای دیدن افراد مختلفی که تواناییهای متفاوتی از ما دارند پایین است. مثلا ممکن است در میان کسانی که خواننده این وبلاگ هستند کسانی هم عقب افتاده ذهنی و یا آدمهای عصبی باشند. ممکن است کسانی باشند که قدرت بیان حرف های خودشان را نداشته باشند و به ناچار عصبانی شوند. ممکن است کسانی باشند که به جای پیام نهفته در کلمات به دنبال حاشیه های آن می روند و گیرایی لازم را برای عناوین مطروحه نداشته باشند. ممکن است هنوز بسیار جوان باشند و کشش آنها به سمت چیزهای دیگری باشد. ما در جامعه خودمان همواره این آدمها را به پستو رانده ایم و اجازه نداده ایم که دیده شوند. بنابراین دچار این توهم می شویم که جامعه ما یک شکل و یک صدا است. مثل آن آقای گنده باقالی که گفته بود در ایران همجنس گرا وجود ندارد. ولی من فکر می کنم که اگر همه در جلوی چشم باشند و صدای خودشان را به دیگران برسانند به مرور زمان به آنها عادت خواهیم کرد و آنها هم به مرور مهارتهای اجتماعی لازم را کسب خواهند کرد. اگر الآن من پس از چهار سال مهاجرت به امریکا برای این جامعه قابل تحمل تر شده ام به این خاطر است که این جامعه بجای مقابله و سرکوفت, به من کمک کرد که من خودم را ارتقاء دهم و مهارتهای مورد نظر آنها را کسب نمایم.

من رفتم.

۱۳۸۹ تیر ۴, جمعه

مهاجرت و مرگ, مهاجرت و مرض, مهاجرت و درد بی درمان!

امروز جمعه صبح آمدم سر کار و وقتی که کامنت ها را خواندم همینطور برای خودم می خندیدم. کامنت های شما را خیلی دوست دارم و احساس می کنم که بر روی صحنه تئاتر ایستاده ام و می توانم به طور مستقیم چهره تمام تماشاگران خودم را مشاهده کنم. دیروز بعد ازظهر یک اتفاقاتی بین من و برندا افتاد که فعلا تعریف نمی کنم فقط سربسته بدانید که ظاهرا آن کادو کار خودش را کرد. از من پرسید برای چه برای من کادو گرفتی و من همه چیز را برایش گفتم. حتی گفتم که در وبلاگم در مورد کادو نظر خواهی کردم و همه خوانندگان وبلاگم تو را می شناسند. خلاصه اینکه فعلا یک پله دیگر به جلو رانده شدیم تا ببینیم بعدا چه پیش می آید. ولی امروز دیگر نمی خواهم در مورد این مسئله برایتان صحبت کنم بلکه می خواهم چیز دیگری بنویسم. راستی اجاره اطاقم را هم یک ماه دیگر تمدید کردم چون اگر هم تا هفته دیگر کار خرید خانه تمام شود من دوست ندارم که با عجله و هول هولکی اسباب کشی کنم. همخانه ام و دخترش خیلی خوشحال شدند و من را در آغوش کشیدند. چند روز پیش رکل دختر همخانه ام گریه می کرد و از من می خواست که از پیش آنها نروم. به او اطمینان دادم که همیشه آخر هفته ها به آنها سر بزنم و به او گفتم که هر موقع به کمک من نیاز داشتی حتما به من زنگ بزن و من در کوتاهترین زمان خودم را به تو می رسانم. گرچه همیشه قانون از کودکان حمایت می کند ولی احساس می کنم که بعضی چیزها در مورد آنها بی رحمانه است. امشب برق دوربین پشت حیاط را وصل می کنم که بلکه شما هم چشمتان به جمال آنجا آشنا شود. گرچه فعلا هوا ابری و بادی است و مردم در حال شنا کردن نیستند. یکی از دوستان وبلاگی خوبم آقای حمید میزوری نجف آبادی در پست جدید خود خبر از فوت یکی از دوستانش را در ایران داد. من هم می خواهم در این رابطه مطلبی بنویسم که امیدوارم مقبول افتد.

وقتی که بچه بودم خیلی فضولی می کردم و همیشه با سوالهای پی در پی خودم باعث رنج و عذاب اطرافیان می شدم. عاشق این بودم که منطق بزرگترها را به زیر سوال ببرم و به قول خودم آنها را به چهارمیخ بکشم. یکی از مواردی هم که همیشه روی آن دست می گذاشتم اعتقادات افراد بود و سوالهایی می کردم که طرف دیوانه می شد و در جواب می گفت خفه شو بچه! خفه شو! خفه شو! خفه شو! برخی از این سوالها به مرور زمان برای من به عنوان یک پروژه تحقیقاتی درآمد. البته هدف من این نبود که پاسخی برای سوالهای خودم پیدا کنم بلکه هدف اصلی من این بود که چگونه می توانم با طرح یک سوال یک نفر را آزار دهم و کاری کنم که او در جواب دادن بماند و منطق او به زیر سوال برود. برای این کار حتی مطالعه می کردم و مجبور بودم که دامنه اطلاعات خودم را افزایش دهم تا بتوانم بهتر بر روی پروژه مردم آزاری خودم کار کنم. اصولا من کودک غیر عادی بودم و مشکلات روانی من ریشه در دوران کودکی دارد. یکی از عوامل اصلی آن هم این بود که من کمی استثنایی بودم و هیچکس در آن دوران این مسئله را درک نمی کرد و این مسئله باعث بروز اختلالات روانی در من می شد. به عنوان مثال من دو سال قبل از مدرسه خواندن و نوشتن را کامل بلد بودم و کتاب می خواندم و در عوض در پنج سال دبستان با اینکه معدلم بیست بود ولی حتی یک صفحه مشق هم بدون زور ننوشتم و بخاطر همین هم همیشه در دفتر مدیر بودم و والدین من را به مدرسه احضار می کردند. بارها نیز به خاطر مشق ننوشتن از دست معلمان کنک خوردم. همه در خانه به من التماس می کردند که مشق بنویسم و حتی بالای سر من می نشستند و من را تشویق و تنبیه می کردند. ولی من از سر لج مشق نمی نوشتم و می خواستم ببینم که بالاخره آخرش چه می شود! درسهای دبستان برایم مسخره بود و بدون اینکه بخوانم از آنها نمره می آوردم. برای همین به درس نخواندن عادت کردم و بعدها در دبیرستان برایم مشکل زا شد و نمره های درسی من به شدت افت کرد.

همیشه فکر می کردم که بزرگ ترها با زور کردن من به مشق نوشتن می خواهند من را آزار دهند و برای همین من هم با پروژه هایی که می ساختم آنها را آزار می دادم. بعدها که بزرگتر شدم برخی از این پروژه های مردم آزاری نتایج و تجربه های جالبی را برای من به همراه داشت که می توانستم آنها را مبنای شخصیت و اندیشه خودم قرار دهم. این پروژه ها زیاد است و من امروز فقط می خواهم در مورد یکی از آنها برای شما صحبت کنم و آن مرگ انسان و زندگی پس از از آن است. تعریف این پروژه از زمانی آغاز شد که پدر بزرگ من فوت کرد و این اولین باری بود که من با مرگ از نزدیک آشنا می شدم و فهمیدم که این مسئله چقدر برای دیگران با اهمیت است. من چهارم دبستان بودم ولی در آن زمان نه تنها کتاب بهشت و جهنم دستغیب بلکه کتاب ماتریالسیم دیالکتیک را هم خوانده بودم! در آن زمانی که همه در سوگ بودند و چنگ بر صورت می زدند و خاک بر سر می کردند من زیرکانه سوالهای خودم را طرح می کردم و عکس العمل آنها را بررسی کرده و نتایج آن را در مغز کوچک خودم ثبت می کردم. اولین نکته ای که توجه من را جلب کرد این بود که همه سعی می کردند غمگین بودن خودشان را بیشتر به دیگران نمایش دهند. من وقتی که کتک می خوردم و گریه می کردم در آن لحظه از همه چیز بدم می آمد و فقط به ناراحتی خودم فکر می کردم و آنقدر گریه می کردم تا زمانی که دیگر ناراحت نباشم و گریه نکنم و یا از یک مسئله ای بخندم و ناراحتی خود را به کل فراموش کنم. ولی وقتی بزرگترها گریه می کردند در بین آن به دیگران امر و نهی می کردند و یا اینکه به حالت معمولی صحبت می کردند و بعد دوباره گریه می کردند. مثلا مادربزرگم وقتی که در حال شیون و زاری بود در وسط آن گریه اش را قطع می کرد و به خاله ام می گفت که مگه نگفتم آن شکرها را استفاده نکن؟ اون پشت توی انباری یک کیسه خاک قند هست اون رو بریز توی شربت! و بعد دوباره شروع می کرد به گریه و زاری.

من خودم را کم کم به یک نفر نزدیک می کردم و سرم را به بازویش می چسباندم و مثلا می گفتم خاله پدربزرگ کجا رفت؟ می گفت رفت آسمان آرش جون. رفت. از پیش ما رفت. می گفتم آسمون یعنی کجا یعنی بهشت؟ می گفت چه میدونم شاید! می گفتم خوب اونجایی که رفته جای بهتریه؟ می گفت آره خوب حتما جای خیلی بهتریه. می گفتم خوب پس برای چی ناراحتی باید خوشحال باشی. خاله یک نگاهی به من می انداخت و می گفت یعنی چی میگی باباجون مرده خوشحال باشم؟ می گفتم آره خوب باید همه خوشحال باشند و بزنند و برقصند چون باباجون رفته یک جای بهتر. خاله با بی حوصلگی من را هل می داد و می گفت اه چقدر تو زر می زنی بچه, پاشو برو یه جای دیگه بشین. سپس همه را زیر نظر می گرفتم تا قربانی بعدی را پیدا کنم. بعد می رفتم پیش مادربزرگ و خودم را به او می چسباندم. او من را بغل می کرد و می بوسید و در کنار گوش من گریه می کرد. من می گفتم مادر بزرگ الآن باباجون توی بهشته؟ مادربزرگ می گفت آره آرش جون الآن توی بهشته. می گفتم یعنی الآن او کنار حوری ها و پری های خوشگل نشسته و داره حال می کنه بعد ما اینجا نشستیم و داریم برای او گریه می کنیم؟ او در حالیکه با چشمان گرد شده من را می نگریست یک پس گردنی به من می زد و می گفت خفه شو بچه! مشق هاتو نوشتی؟ سپس می رفتم و زیر چشمی دیگران را می پاییدم. یک شوهر خاله کمونیست داشتیم که دیدم نشسته است یک گوشه و زانوی غم در بغل گرفته است. سر و کله زدن با او خیلی مشکل بود زیرا او خیلی خوب می توانست از پس سوالات من بر بیاید. می رفتم کنار او می نشستم و مثلا می گفتم وقتی آدم می میره چی میشه؟ میگفت هیچ چی, خاکش می کنند زیر زمین. میگفتم خوب بعدش چی میشه؟ نگاهم میکرد و می گفت بعدش هیچ چی نمیشه, همه چیز تموم میشه. می گفتم خوب حالا اینکه همه چیز تموم میشه خوبه یا بده؟ می گفت من چه می دونم, خوب و بدیش که مهم نیست مهم اینه که تموم میشه. میگفتم یعنی باباجون به کل تموم شد؟ می گفت آره متاسفانه! می گفتم خوب پس شما الآن برای چه کسی ناراحت هستی؟ می گفت خوب, خاطراتش که هنوز توی ذهن ما هست و ما دلمون براش تنگ میشه. می گفتم آهان پس برای خودت ناراحت هستی که دلت تنگ می شود اگرنه او که دیگر وجود ندارد. می گفت ببین آرش جون پاشو برو یه سر به ماشینم سر کوچه بزن, چقدر سوال میپرسی اه!

بعدها وقتی که بزرگ تر شدم جنون مردم آزاری من از بین رفت ولی همچنان به پروژه های تحقیقاتی خودم بر روی اطرافیان ادامه می دادم. نتیجه تحقیقاتم بر روی مسئله مرگ چنین شد که فهمیدم ما انسان ها موجودات مستقلی نیستیم و ماهیت و هویت ما از دنیای پیرامون ما شکل می گیرد. اگر کسی به ما بگوید که خودت را به طور کامل تعریف کن, به این نتیجه می رسیم که تعریف ما وابسته است به انسانها , حیوانات و اشیایی که به هر شکل ما با آنها در تماس بوده ایم. یک بچه گربه ای که در یک زمان به پیش من آمده است و من به او غذا داده ام بخشی از خاطرات من است و بنابراین بخشی از تعریف وجودی من محسوب می شود. اگر بشنوم که آن بچه گربه رفته است زیر ماشین احساس بدی به من دست می دهد چون صورت او را مجسم می کنم که چقدر معصومانه به من نگاه می کرد و الآن دیگر او وجود ندارد. من یک واحد کوچکی از سازنده خاطرات خودم را از دست داده ام و این برای من ناراحت کننده است. به همین نسبت هرچقدر که اشیاء و یا انسانهای پیرامون ما در ساخته شدن تعریف ما نقش داشته باشند, فقدان آنها برای ما دردناک تر خواهد بود تا جایی که مرگ عزیزان نزدیک به ما می تواند ساختار ذهنی ما را ویران کند زیرا آنها سازندگان اصلی ذهن ما و آنچیزی بوده اند که ما آن را من نوعی می نامیم. واقعیت این است که اصلا برای ما مهم نیست که بر سر رفتگان پس از مرگ چه خواهد آمد. برای ما مهم نیست که آیا آنها تمام شده اند و یا در بهشت و یا جهنم به سر می برند. آنچیزی که برای ما مهم است این است که چگونه خلاء بوجود آمده در ذهن خود را پر کنیم و یا آسیب های خودمان را برطرف کنیم.

حالا وقتی که مهاجرت می کنیم این آسیب ذهنی حاصل از مرگ عزیزان چند برابر می شود زیرا خاطرات در مهاجرت نقش پررنگ تری را ایفاء می کنند و تنها پیوند دهنده ما با گذشته مان است.

اه که چقدر زر می زنم. من رفتم!

۱۳۸۹ تیر ۳, پنجشنبه

تولد زودرس

امروز صبح شنیدم که صدای خنده و هیاهو می آید و دیدم که اطاق برندا را تزئین کرده اند تا سورپرایز شود. ظاهرا فردا شرکت نمی آید و من خبر نداشتم ولی خوشبختانه از قبل کادویش را به شرکت آورده بودم و در کشوی میزم مخفی کرده بودم. بعد از مدتی که با خودم کلنجار رفتم بالاخره من هم کادوی او را برداشتم و به اطاقش رفتم. یکی دیگر از همکارانمان هم در اطاقش بود برای همین کادو را روی میزش گذاشتم و گفتم به خاطر اینکه به من کمک کرده است و با من مهربان بوده است خواستم از او تشکر کنم. سپس تولدش را تبریک گفتم و از اطاق آمدم بیرون. بسیار رسمی و خشک مثل دو همکار معمولی. پس از نیم ساعت او به اطاق من آمد و در حالی که گربه کریستالی را در دست داشت و غش و ضعف می رفت گفت که خیلی از کادویش خوشش آمده است و او عاشق گربه است و یک گربه هم در خانه دارد. چند بار آمد که من را در آغوش بگیرد و یا اینکه با من دست بدهد ولی من آنقدر سفت و محکم و رسمی در صندلی خودم نشسته بودم که حرکتش در جا خشک شد. زیاد حرف نزدم و هرچیزی که گفت من فقط گفتم خواهش می کنم. آخر سر هم وقتی که رفت به این نتیجه رسیدم که من اصلا این کاره نیستم. یک زره محکم و پولادین در اطراف من وجود دارد که اجازه نمی دهد بتوانم به راحتی احساساتم را بیان کنم. رفتارم من را به یاد شخصیت های داستان کلیدر می اندازد که مردان خشنی هستند که در بیابان ها زندگی می کنند. حالا باز خوب است که در کارتی که به همراه کادوی او است یک عبارت دوست عزیز نوشته ام!

در این مواقع یک چیزی مثل غریزه بر من غلبه می کند و من را به کنترل خود در می آورد. قوای مردانگی همراه با خشن و زمخت بودن. چیزی که اصلا با افکار و اندیشه من جور در نمی آید ولی برایم لذت بخش است. با غرور و صلابت ایستادن و مجسمه بلاهت شدن. مثل گاو نری که شاخ هایش را به جلو می آورد و در حالی که نفسش را با فشار به بیرون می راند با سم خود به اطراف خاک می پراکند. مثل خروسی که سینه سپر می کند و قوقولی قوقول می کند. در این زمان ها دوست دارم که به دریا بروم. البته نه اینکه در ساحل بنشینم و به صدای امواج گوش دهم. بلکه با قایق غراضه به دریا بزنم و با امواج سهمگین مقابله کنم. آنجا است که باید زور بزنم و این طرف و آن طرف بپرم تا نگذارم که قایقم واژگون شود. وقتی موج دریا به بدنه قایق می خورد و بر روی بدنم پخش می شود دست به کمر می ایستم و آن را نظاره می کنم. احساس دون کیشوت بودن به من دست  می دهد و با لبخندی بر لب, امواج دریا را به مبارزه دعوت می کنم. در اینکه این حالت ها مضحک و احمقانه است شکی ندارم. همانگونه که غرور خروس در زمان آواز خواندن خنده دار است. احتمالا این حالت ها هم مربوط به امورات تقویت کننده چشم می شود. 

امروز از آن روزهایی است که نوستالوژی به سراغم می آید. نمی دانم آن دو نفر فک و فامیل و آشنایی که وبلاگ من را می خوانند چه کسانی هستند. این آخر هفته تمام وسایلم را به اطاق جدید منتقل می کنند و از روز دوشنبه من به آنجا می روم. اگر این پروژه دیپلماتیک من به جایی رسید حتما شما را هم در جریان قرار می دهم. البته شما هم باید کمی قوه تخیل خودتان را ورزش دهید تا برای آن روز آماده شود! با اجازه شما من باید به نهانخانه دل بروم.

۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

مناظر تقویت کننده چشم

دبورا از سفر برگشت و دوباره آمد بیخ ریش من نشست. فردا قرار است که من به اطاق جدید اسباب کشی کنم. راستش زیاد از آنجا خوشم نمی آید چون در بخش مدیران است و همه پیر و پاتال هستند. یک بدی دیگر هم که دارد این است که مجبورم از در جلوی شرکت رفت و آمد کنم و زیادی توی چشم هستم در حالی که الآن از در پشتی پارکینگ با یک کلید مغناطیسی وارد و خارج می شوم و هیچکس رفت و آمد من را نمی بیند. اطاق فعلی من نقلی و کوچولو است و در کنار میز من فقط یک صندلی دیگر جا می شود در حالی که اطاق بعدی من بزرگتر است و یک میز گرد با چهار صندلی هم برای مراجعه کنندگان در گوشه آن است. من دو تا کامپیوتر و چهار تا مونیتور دارم که باید با خودم ببرم و دو تا هم سرور بدون مونیتور دارم که در اطاق سرور است و از راه دور به آن وصل می شوم. منظره اطاق فعلی من به سمت سالن بزرگی است که توسط پارتیشن جدا شده است و افراد زیادی در آن کار می کنند ولی منظره اطاق بعدی من به سمت پارکینگ و در ورودی اصلی اداره است و می توانم آدم هایی که وارد و یا خارج می شوند را نگاه کنم. من اصولا از تغییر زیاد خوشم نمی آید ولی سعی می کنم که هر چه زودتر خودم را با شرایط جدید هماهنگ کنم.

ظهرها به یک رستوران بار برزیلی می روم که همبرگرهای محلی خوشمزه ای دارد. در آنجا تلویزیونهای بزرگ گذاشته اند و فوتبال پخش می کنند. من هم در این روزها در زمان نهار به آنجا می روم و نیمه دوم آخرین فوتبال را تماشا می کنم. دخترهایی که در آن بار کار می کنند عاشق فوتبال هستند و من وقتی که می رسم نتایج فوتبال های قبلی را هم از آنها می پرسم. در آنجا حدود ده تلویزیون ال سی دی بزرگ هست که می شود یک کنج خلوت را پیدا کرد و با خیال راحت فوتبال تماشا کرد. بعضی از امریکاییان هم به فوتبال علاقه دارند و آن را نگاه می کنند ولی بیشتر کسانی که به آنجا می آیند از کشورهای امریکای لاتین و یا اروپایی هستند. یک پسر کره ای هم هر روز دقیقا همان موقعی که من به آنجا می روم می رسد و بعضی وقت ها با همدیگر بازی را تحلیل می کنیم. من دوست ندارم که در زمان فوتبال نگاه کردن عکس العملهای امریکایی را تقلید کنم برای همین وقتی به جاهای حساس می رسد به زبان فارسی و بلند می گویم اه بزن دیگه بابا شورش رو در آوردی! پاس بده دیگه! بزن! بزن! بقیه هم تعجب می کنند که من به چه زبانی صحبت می کنم. دیروز یک خانواده هندی در زیر تلویزیون نشسته بودند و همه آنها در تمام مدت زل زده بودند به من. مادر و عروس و پسر و پدر و دختر آنچنان من را نگاه می کردند که انگار دارند فیلم سینمایی تماشا می کنند. در امریکا معمولا کسی به دیگری خیره نمی شود و اینکار خیلی زشت است و باعث رنجش دیگران می شود ولی چون می دانستم که این کار در فرهنگ هندی نیز مثل فرهنگ ما کار بدی نیست خیلی سعی کردم که عکس العمل بدی از خودم نشان ندهم ولی واقعا تحمل آن سخت است و آدم معذب می شود.

برندا هم گهگاهی از جلوی اطاق من رد می شود و می خندد و دست تکان می دهد. احتمالا دل توی دلش نیست که زودتر تولدش برسد و بداند که چه کادوهایی برایش گرفته اند. گمان نمی کنم که هیچ کس به اندازه من تحویلش گرفته باشد. حالا ببینیم که این کادو کار می کند یا نه ولی اگر کار نکرد خسارت آن پنجاه دلار را از شما می گیریم! حالا تا جمعه که خیلی مانده است ولی دارم نقشه می کشم که چطوری آن کادو را در اطاقش بگذارم که کسی نبیند. اگر آن را زیر پیراهنم بگذارم که معلوم می شود. زیر بغل و یا توی شلوار هم که نمی توانم آن را بگذارم. زیر کلاه هم که جا نمی شود. می توانم آن را در یک زنبیل کوچک دسته دار بگذارم و به اطاقش بروم. واقعیتش این است که خجالت می کشم آن بسته کادو شده ای  که جنگولک از آن آویزان کرده ام را با خودم حمل کنم و همینطوری سرم را بیاندازم پایین و به اطاقش بروم. از کوچکی هم همینطوری بودم. اگر من را می کشتند حاضر نبودم که یک دسته گل و یا یک کیف یا زنبیل زنانه را حمل کنم. می دانم که اگر همکارانمان متوجه ورود من به اطاقش شوند چشمانشان تیز می شود که ببینند من چه کادویی را برای او خریده ام. روز ولنتاین که اصلا کوچک ترین حرکتی از خودم نشان ندادم و او هم نسبت به من بسیار خشمگین شد.

چند دقیقه دیگر دبورا به اطاقم می آید و لابد باز دوباره خودش را به من می چسباند. فکر کنم او هم به من نظر سوء دارد چون خیلی با من ور می رود. مثل اینکه با شوهرش هم مشکل دارد چون گفت که مسافرت اصلا بهش خوش نگذشت و فکر کنم که با هم دعوا هم کرده اند. من معمولا در مقابل حرکت های مشکوکی که او انجام می دهد هیچ عکس العملی نشان نمی دهم و کاملا بی حرکت و بی اعتنا به کارم ادامه می دهم و سعی می کنم که حواسم را متمرکز به کار کنم. بعضی وقتها که با او بر روی یک مانیتور کار می کنیم کله اش را بیش از حد به من نزدیک می کند و وقتی با او حرف می زنم به جای اینکه به چشمانم نگاه کند به لبهایم نگاه می کند. پر و پاچه اش هم که همواره به یک جای من چسبیده است. بعضی موقع ها که دامن کوتاه می پوشد اصلا نمی توانم حواسم را به کارم جمع کنم. البته من علت این کارهای او را می دانم چیست چون کاری که ما با یکدیگر انجام می دهیم بسیار پیچیده, خسته کننده و کسالت آور است و او سعی می کند در مدت زمانی که در کنار من نشسته است برای خودش سرگرمی ایجاد کند تا کمتر حوصله اش سر برود. اصولا آدم باحالی است چون در شرکت پابرهنه راه می رود و بعضی وقت ها هم روی صندلی چهارزانو می نشیند. یک دوچرخه تا شو هم در زیر میز کارش است که ظهرها آن را باز می کند و با دوچرخه به رستوران می رود. یک روز قبل از اینکه به مسافرت برود داشتم یک سیستمی را توضیح می دادم که باید چگونه انجامش دهیم و وقتی به او نگاه کردم دیدم که از یقه باز پیراهنش دستش را کرده است تو و دارد یکی از ممه هایش را بالا و پایین می کند. شاید داشت آن را وزن می کرد که ببیند سنگین تر شده است یا نه! وقتی چشمهای گرد شده من را دید خندید و دستش را در آورد.

ولی خدا وکیلی برندا یک چیز دیگری است. جمعه گذشته که به او گفتم برایش کادوی تولد گرفته ام آمده بود به آشپزخانه که غذایش را در یخچال بگذارد. او معمولا دامن کوتاه می پوشد و بعد از اینکه در یخچال را باز کرد دو زانو بر روی پاهایش نشست که غذا را در طبقه پایین یخچال بگذارد. من هم  داشتم با او حرف می زدم که یکهو مناظری در مقابلم پدیدار شد که هوش و حواس را از سرم برد و حرفم را یادم رفت. نمی دانستم ران های سفیدش را که زده بود بیرون نگاه کنم و یا سینه های زیبایش را که از زاویه بالا مشخص شده بود. خودش هم که چشمش بر روی غذایش بود و من می خواستم از آن فرصت کوتاه بیشترین استفاده را بکنم تا پرتوهای نور بیشتری وارد مردمک چشمهایم شود. یادم نیست در آن مقطع زمانی چه می گفتم ولی احتمالا چرت و پرت بود چون بدون اینکه سرش را تکان دهد چشمانش را بالا آورد و من را در لحظه چشم چرانی شکار کرد. او خندید ولی من به روی خودم نیاوردم و خیلی عادی به صحبتم ادامه دادم. احتمالا داشت در دلش و به زبان خودش می گفت که خوشم میاد که اینقدر بچه پررو هستی! البته زن های دیگر هم من را جذب می کنند ولی نمی دانم چه برق مخصوصی در برندا است که وقتی او را نگاه می کنم تمام اعضای بدنم اسپرم تولید می کنند.

دبورا آمد. من رفتم!

۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

ببرش بالا بعد محکم با مخ بکوبش به زمین



شنبه صبح با همخانه ام تریسا رفتیم خرید که مثلا او آشپزی کند. در این شهر همه او را می شناسند و هر جایی که می رویم او با همه احوالپرسی می کند و مشغول حرف زدن با آنها می شود. اگر هم کسی را نشناسد خودش را معرفی می کند و باز هم حرف می زند. جالب اینجا است که حافظه خوبی هم دارد و می گوید که مثلا من شما را در فلان روز و در فلان بار یا فروشگاه دیدم. وقتی داشتیم از خرید برمی گشتیم دیدیم که در چند خیابان بالاتر از ما وسایل یک خانه را داارند به بیرون از آن منتقل می کنند. تاریسا گفت که صاحب خانه مرده است و دارند وسایلش را می فروشند. وقتی ما به آنجا رسیدیم دیگر فروش تمام شده بود و همه چیز را رایگان گذاشته بودند که مردم ببرند. من اولش از اینکه وسایل یک مرده را بردارم احساس خوبی نداشتم و به یاد مرده خواری و غارت و این حرف ها می افتادم ولی بعد دیدم دخترش اصرار می کند که هر چیزی را که لازم دارم بردارم چون اگر در پیاده رو بماند شهرداری آنها را جریمه خواهد کرد. تریسا طبق معمول زندگینامه من را برای آنها تعریف کرده بود و گفته بود که خانه من خالی است و من احتیاج به وسایل دارم. من چون هنوز خانه را تحویل نگرفتم نتوانستم مبل و میز و صندلی را بردارم ولی تقریبا تمام وسایل آشپزخانه ام تکمیل شد. از قاشق و چنگال و بشقاب گرفته تا لیوان های مختلف. نزدیک چهار جعبه پر از وسایل را به خانه آوردم و وسط اطاقم گذاشته ام.

یک خبر جدید دارم که نمی دانم خوب است با بد. جمعه با مدیرعامل شرکتمان جلسه داشتم. آنها بخش طراحی را با بخش ما ادغام کردند و من را هم به عنوان مسئول آن بخش منصوب کردند. با اینکه حقوق من را ده درصد افزایش می دهند ولی از جمعه تا به حال کمی حالم گرفته است و نگران هستم. اول به خاطر اینکه مطمئن نیستم که بتوانم به عنوان یک مدیر کار کنم زیرا من هنوز به اندازه کافی به زبان انگلیسی تسلط ندارم. البته بچه های طراحی جوان هستند و خوشبختانه همه آنها را خوب می شناسم و با هم زیاد کار کرده ایم. بنابراین به لهجه من عادت دارند و می توانیم همدیگر را بفهمیم. علت دوم این است که برندا هم در آن قسمت کار می کند و با این تغییرات من رئیس برندا می شوم که بسیار بد است. زیرا از نظر امریکاییها رابطه مدیر و کارمند حرام اندر حرام است و کوچک ترین چشمپوشی در این رابطه نخواهند کرد. اتفاقا قبل از جلسه او را دیدم و به او گفتم که یک کادو برای تولدش گرفتم و تقریبا ذوق مرگ شد.امریکاییها نمی توانند خوشحالی و یا ناراحتی خودشان را به خوبی ما از نگاه دیگران پنهان کنند. او حدود ده سال از من کوچک تر است و نمی دانم چرا همه می گویند که او از من بزرگ تر است. بهرحال علف باید به دهن بزی شیرین باشد! دو سال پیش که به این شرکت آمدم برندا خیلی به من کمک می کرد و من تقریبا تمام سوالات فنی خودم را از او می پرسیدم. او دکترای فیزیک دارد و بسیار پر حوصله و مهربان است.

ماجراهای جمعه باعث شد که من به یک مسئله فکر کنم و اکنون می خواهم آن را با شما هم در میان بگذارم. من در ایران که بودم به مرور زمان اخلاقی پیدا کرده بودم که نسبتا گند بود ولی دلایلی داشتم که به نظر خودم در آن زمان موجه می آمد. البته این یک اختلال روانی است و مسائلی که برای من پیش آمد به مرور زمان باعث بروز چنین پیش فرض های مالیخولیایی در من گردید. نتیجه آن بود که اگر کسی از من تعریف می کرد خیلی سریع واکنش منفی نشان می دادم چون یقین داشتم که آن تعریف در مدت زمان کوتاهی تبدیل به مصیبت و یا گرفتاری و یا حداقل بد و بیراه خواهد شد. هیچوقت به کسی که از من تعریف می کرد نظر مثبتی نداشتم و همیشه به او با دیده شک می نگریستم. البته شاید اتفاق روزگار هم این بدگمانی من را تایید می کرد و باعث قوت پیدا کردن آن افکار مالیخولیایی در من می گردید. مثلا اگر در محل کار کسی وارد اطاق من می شد و می گفت که اقای آرش من همیشه همه جا تعریف شما را می کنم خیلی زننده به او می گفتم که این حرف ها را ولش کن و بگو که از من چه می خواهی؟ بعد هم که کارش تمام می شد و می رفت به خودش و دیگران می گفت که اه آدم به این گهی و مزخرفی تا حالا ندیدم! یا اگر کاری می کردم که به طور اتفاقی دیگران می فهمیدند و تعریف و تمجید می کردند بعد از مدت کوتاهی بنا به دلایل مختلف همان آدم ها شروع می کردند به سرکوب و بد و بیراه گفتن. بنابراین اگر کسی از من تعریف می کرد در همان اول گمان می کردم که دارد به من بد و بیراه می گوید چون یقین داشتم که پس از زمان کوتاهی چنین خواهد شد.

گرچه رفتار من زننده بود و یک انسانی با روان سالم چنین عکس العملی از خودش نشان نمی دهد ولی متاسفانه رفتاری در بین ما رواج دارد که چنین پیش فرض هایی را در انسان ها پدید می آورد. این رفتار بد این است که ما آدم ها را بالا می بریم و بعد با مغز آنها را به زمین می کوبیم. به عنوان یک مثال کوچک در همین جمع مجازی خودمان می گویم که مثلا شاهرخ یکی از کسانی است که دوست دارد نظر خودش را بنویسد. این طبیعت او است و کاری که انجام می دهد برای دل خودش است. ما شروع کردیم به تعریف و تمجید از او و از او خواستیم که وبلاگش را معرفی کند و او را به القاب خان و استاد گرامی بودن مزین نمودیم. سپس پس از مدتی در جلوی او یک جفت پا رفتیم که با مغز بخورد زمین و حالش گرفته شود و دیگر ننویسد. یا مثلا از شجریان تعریف و تمجید می کنیم و او را اسطوره صدا و استاد و فلان و فلان می نامیم و سپس همین ما در یک زمان دیگر می گوییم مردیکه کثافت خجالت نکشید با آن سن و سالش رفت یک دختر جوان گرفت! در سیاست هم چنین است و یکی از فامیل های ما در دوره اول خاتمی خودش را کشت که من را به پای صندوق رای ببرد تا به او رای بدهم و در دور دوم هم خودش را کشت که کسی به او رای ندهد. جالب اینجا است که از همان صفاتی که به عنوان صفات نیک نام می برند در یک زمان دیگر به عنوان صفات ناپسند یاد می کنند. مثلا می گویند که خوبی او این است که او انسان مسامحه کاری است و همان ها در زمان دیگر می گویند که او بسیار مزخرف است چون آدم مسامحه کاری است.

در ادارات دولتی و یا حتی خصوصی هم رسم بر این است که اگر می خواهند از شر کسی راحت شوند به او مقام و ترفیع می دهند و از او تعریف و تمجید بسیار می کنند. خبرگان به خوبی می دانند که این عمل او را بزودی توسط مردم و یا اطرافیانش کله پا می کند و نیازی نیست که آنها خودشان را به طور مستقیم درگیر کنند. به کله پا کردن هم زیرآب زنی می گویند و هر چقدر که طرف والاتر و بالاتر باشد زیرآب زنی هم بهتر کار می کند. متاسفانه قربانیان این عمل در زمان بالا رفتن سرشار از شعف و شادی و سرمست از غرور می شوند و نمی توانند فکر کنند که آنها قرار است او را بالا ببرند و بعد محکم او را با مخ به زمین بکوبند به طوری که نه تنها خودش بلکه هفت پشتش هم نتوانند از زمین بلند شوند. مثال در این باب آنقدر زیاد است که نیازی به گفتن نیست و خود شما می توانید نمونه های زیادی در رابطه با خود و یا اطرافیان خود پیدا کنید. برای همین پیشینه روانی است که اگر مثلا کسی به من بگوید که شما عجب تحلیلگر خوبی هستید از درون مضطرب می شوم یا مثلا در جلسه روز جمعه وقتی مدیرعاملمان از من تعریف می کرد پیش خود فکر می کردم که نکند می خواهد من را اخراج کند و یا از شر من راحت شود! خوشبختانه در امریکا خیلی راحت می توانند یک نفر را بیرون کنند و نیازی به این قبیل مسائل نیست و اصولا زیرآب زنی و یا تعریف و تمجید الکی هم در جامعه رایج نیست.

وقتی دو سال و نیم پیش وارد شرکت شدم پس از یک ماه به خاطر نوع کارم به من یک اطاق جداگانه دادند در صورتی که بیشتر کارمندان در میزهایی که توسط پارتیشن جدا شده است کار می کنند. یک روز یکی از کارمندان زن به اطاق من آمد و پس از سلام و احوالپرسی گفت که من خیلی ناراحت شدم که این اطاق را به تو دادند چون من یک سال است که تقاضای اطاق کردم و تا الآن به من ندادند در صورتی که تو فقط یک ماه است که اینجا کار می کنی. من برای او توضیح دادم که من خودم تقاضای اطاق نکردم و فقط به من گفتند که تو باید بیایی اینجا. با اینکه ممکن است فکر کنید که این نوع برخورد بسیار بد بوده است ولی من عاشق این برخورد او و دیگر امریکاییان در این زمینه شدم. آن فرد همان اول ناراحتی و احساس واقعی خودش را به خود من گفت و من هم برای او توضیحاتم را دادم در صورتی که چنین مسئله ای در ایران می توانست سالها طول بکشد و داستان و حرف و حدیث های خاص خودش را به همراه داشته باشد.

بهرحال من هم باید سعی کنم که بر روی خودم کار کنم تا اختلالات روانی که موجب بدبینی و اضطراب می شود را از خودم دور کنم. حالا ممکن است که بقول یکی از دوستان اسکیزوفرنی حاد نداشته باشم ولی بهرحال آنقدر مشکلات روانی دیگر در من و شاید افراد دیگری که در شرایط من زندگی کردند وجود دارد که اهمیت آنها کمتر از اسکیزوفرنی نیست. این حالت های روانی طوری است که من همیشه در سایه و تاریکی احساس امنیت می کنم و از شناخته شدن و در معرض دید بودن هراس دارم. بسیاری از کارهای فوق العاده ای را که در شرکت انجام دادم به گردن دیگر کارمندان انداختم و گفتم که من فقط کمی به آنها کمک کرده ام. علت ساده آن هم این است که می ترسم از من تعریف کنند و دوست دارم که همیشه در حاشیه باشم. قرار است که در شرکت ما یک خانم روانشناس را استخدام کنند که ماهی یک بار با پرسنل صحبت کند و مشکلات روانی آنها را برطرف کند. اگر چنین اتفاقی بیفتد عالی است زیرا که من سعی می کنم بیشترین استفاده را از او ببرم. فقط می ترسم که اگر ماجرای زندگی و شرایطی را که پشت سر گذاشته ام را برای او تعریف کنم درجا دستور بستری شدن در تیمارستان را برای من صادر کند زیرا او هرگز باور نخواهد کرد که یک نفر که این مشکلات را پشت سر گذاشته است از نظر روانی سالم باشد. واقعیت این است که بیشتر ما که در ایران زندگی کرده ایم از بسیاری از اختلالات روانی رنج می بریم و تا زمانی که در آن محیط هستیم نیز به سختی می توانیم از وجود آنها آگاه شویم و یا آنها را رفع نماییم. اگر مهاجرت کنیم هم غوز بالا غوز می شود و مشکلات روانی دیگری نیز به آن اضافه می گردد و نتیجه اش می شود یک چیزی مثل من!

من یک قوری هستم در بالای سماور. فقط کمی لوله ام کوتاه تر است و دسته هم ندارم!

۱۳۸۹ خرداد ۲۷, پنجشنبه

مشکل تعادلی

فردا با خانم مدیر عامل جلسه دارم و الآن دارم گزارش و چارت تهیه می کنم. دبورا مسافرت است و هفته دیگر بر می گردد. احتمالا بخش ما را با یک بخش دیگر ادغام می کنند. من از بی رئیسی خسته شده ام و دوست دارم که در یک مجموعه مشخصی کار کنم که رئیس آن در ادارات ما مقتدر و صاحب نفوذ باشد. در حال حاضر من بیشتر نخودی هستم و واحد مهندسی به آن عظمت را لنگان و لنگان تا اینجا کشیده ام. چون رئیس ما پارسال اخراج شد و تمام کسانی که واقعا دانشمند بودند و من از آنها این کار را یاد گرفتم به جاهای دیگری رفتند. راستش هیچکس هم از من توقع نداشت که اینجا را سر پا نگه دارم و به طور پیوسته با شرکت های مختلفی صحبت می کردند که واحد مهندسی را به آنها بسپارند. ولی من نه تنها کارهای مربوط به نگهداری این بخش را انجام می دادم بلکه کارهای ابتکاری زیادی هم به سبک خودم انجام دادم که برای آنها بسیار جالب بود و همین طور دست نگه داشتند تا ببینند که آخر و عاقبت کار من به کجا می انجامد. الآن هم شرکت ما بحران اقتصادی را پشت سر گذاشته است و دوباره دارد برای کارهای زیربنایی و تحقیقاتی سرمایه گذاری می کند و یک واحد جدیدی به عنوان ای آر پی تاسیس کرده است که احتمالا ما هم زیر مجموعه ای از آن خواهیم شد.

کادوی برندا به دستم رسید. خیلی سبک تر و کوچک تر از آن چیزی است که فکر می کردم و وقتی که بسته پستی را گرفتم فکر کردم خالی است. می خواهم چند روز زودتر او را به نهار و یا شام دعوت کنم و کادو را به او بدهم. نظر شما چیست؟ اگر چند روز زودتر کادو را بدهم بهتر است یا اینکه صبر کنم تا روز تولدش که جمعه هفته دیگر است؟ خیلی از شما دوستان عزیز از من خواستید که عکس او را برایتان بگذارم. راستش قبلا چند بار عکس او را گذاشتم ولی بعد از یک مدت پاک کردم چون از اینکه عکس دیگران را در یک مکان عمومی بگذارم احساس خوبی ندارم. ولی چون حس کنجکاوی شما هم مثل من زیاد است دوباره عکسی که مربوط به مهمانی هالوین پارسال می شود را برایتان گذاشتم که می توانید در سمت چپ این پاراگراف آن را نگاه کنید. برندا در سمت چپ عکس در بالا ایستاده است و من هم با موهای سیخ سیخی در کنار او ایستاده ام. البته ما با هم زیاد عکس داریم ولی این عکس بیشتر از همه با موازین جور در می آید و فردای قیامت شاید کمی از درجه حرارت قیر مذاب کاسته شود. راستی تا یادم نرفته است بگویم که لطفا به چشم خواهری نگاه کنید!!! خدا را چه دیدید شاید زد و فردا با هم فامیل شدیم!

مادربزرگم همیشه می گفت که کم بخور همیشه بخور. حالا من هم می خواهم کم بنویسم که همیشه بنویسم. امروز یک مشکلی برایم پیش آمده است که احتمالا ظهر باید بروم خانه. چیز خیلی مهمی نیست مربوط می شود به یک زیر شلواری که نمی دانم مال کیست و قاطی لباسهای من شده بود. امروز وقتی می خواستم دوش بگیرم دست انداختم و یک زیر شلواری برداشتم و دویدم به سمت حمام و دوش گرفتم. وقتی خواستم لباس بپوشم دیدم که زیرشلواری غیر عادی است و مال من نیست ولی چون دیرم شده بود دیگر وسواس به خرج ندادم و آن را پوشیدم و دویدم بیرون. ظاهرا آن زیرشلواری مال همخانه من بوده است که در خشک کن جا مانده و قاطی لباس های من شده بود. حالا مشکل من این است که چون آن زیرشلواری زنانه است اصولا در طراحی آن فضای کافی را برای یک مرد در نظر نگرفته اند و من مجبورم از طریق جیب شلوارم لبه آن را بگیرم و به چپ و راست بکشم که کل فضا را پوشش دهد. از طرف دیگر پشت آن هم به اندازه کافی پهن نیست و لوله می شود و در وسط آن گیر می کند و من مجبورم با دست دو لبه پشت آن را بگیرم و بکشم تا باز شود. راه رفتنم هم غیر عادی شده است و باید شلنگ تخته بیاندازم و خودم را چپ و راست کنم تا وضعیتم در حالت بهتری قرار بگیرد. الآن تازه می فهمم که چرا زیرشلواری آقایان و خانم ها اینقدر با هم فرق دارد!

من رفتم سر تهیه گزارشم. خداحافظ!

۱۳۸۹ خرداد ۲۵, سه‌شنبه

ازدواج به قصد مهاجرت

ساعت سه نصف شب از خواب بیدار شدم و دیدم صدای چکش برقی و سر و صدا می آید. پیش خودم گفتم عجب آدمهای بی ملاحظه ای هستند که این موقع شب دارند کار می کنند. کمی در دلم به آنها بد و بیراه گفتم و کمی هم غرولند کردم و خوابیدم. ساعت پنج و نیم صبح همخانه ام در اطاق من را کوبید و من را صدا کرد. من وحشت زده از خواب پریدم و گفتم که چه شده است؟ همخانه ام گفت که آب نداریم! خانه من آب ندارد! آب ندارد! انگار که تا به حال چنین اتفاقی در عمرش روی نداده بود. گفتم حتما یک جایی لوله آب ترکیده است و دارند درست می کنند چون من نصف شب صدای چکش برقی از خیابان شنیدم. سپس با این جواب قانع کننده سرم را بر بالش گذاشتم که بخوابم. همخانه من که مثل دیوانه ها این طرف و آن طرف می دوید دوباره آمد و گفت آخر پس چرا از قبل اطلاع ندادند؟ چطور تو می دانی و من نمی دانم؟ دوباره سرم را از بالش بلند کردم و گفتم که حتما لوله ترکیده است. آنها که نمی دانستند که لوله می ترکد که به همه خبر دهند! من هم از سر و صدایی که شنیده ام حدس می زنم اینطور باشد. دوباره خواستم سرم رات بر بالش بگذارم که آمد و گفت حالا من رفتم توالت چکار کنم آب ندارم که سیفون را بکشم! من هم گفتم خوب فعلا درش را ببند. البته این جمله را طوری گفتم که دو پهلو بود و منظورم هم در کاسه فرنگی دستشویی بود و هم در اطاق من! وقتی ساعت هفت با صدای گیتار رادیوی اینترنتی از خواب بیدار شدم آب خانه آمده بود و من توانستم دوش بگیرم. وقتی هم از خانه رفتم بیرون دیدم که روی آن را هم اسفالت کرده اند و دارند خاک های اطراف را با آب می شویند تا هیچ اثری از کنده کاری باقی نماند. پیش خودم فکر می کردم که اگر اینجا ایران بود این کار چقدر طول می کشید؟

خیلی از شما می خواهید بدانید که من برای برندا چه کادویی گرفتم! راستش خیلی دوست دارم که این مسئله را کش بدهم و به قول شوشو که خوب من را شناخته است حس کنجکاوی شما را بیشتر تحریک کنم. ولی چون شما مهربان هستید دلم نمی آید که نگویم و برای همین قصد دارم که به شما بگویم که چه کادویی برای برندا خریده ام. البته هنوز که آن را تحویل نگرفته ام ولی گمان کنم که تا چند روز دیگر آن را تحویل بگیرم. خوب راستش اگر کامنت های شما نبود اصلا عقلم به آنجا نمی رسید و ممکن بود چیزی بخرم که بی کلاس باشد. حالا واقعا می خواهید بدانید که من چه کادویی برای برندا خریده ام؟ قبل از اینکه بگویم چه کادویی خریده ام باید در مورد فاکتورهای انتخاب خودم توضیح دهم. اول اینکه برندا عاشق رنگ صورتی است. دوم اینکه عاشق مارک است و خیلی هم تیتیش مامانی است. سوم اینکه از چیزهای تزئینی خیلی خوشش می آید و میز کارش پر است از همین آت و آشغالها. برای همین یک چیزی خریدم که هم تزئینی باشد و هم بازتاب رنگ صورتی آن عمیق باشد و هم مارک داشته باشد. بله . کادویی که من خریدم اسمش هست امیلی. یک گربه کریستال صورتی که یک پروانه هم بر بالای گوش سمت راست آن نشسته است. مارک آن هم سواروفسکی است.

امروز می خواهم برای شما در مورد یک مسئله ای صحبت کنم که ممکن است بسیاری از شما دوستان عزیز با آن سر و کار داشته باشید و یا بخواهید که در مورد آن بیشتر بدانید. متاسفانه شرایط اقتصادی و اجتماعی مملکت ما طوری است که بیشتر جوانان علاقه دارند تا بخت خود را برای موفقیت در کشورهای دیگر و مخصوصا امریکا آزمایش کنند. طبیعی است که همه ما دوست داریم در یک محیط آزاد زندگی کنیم و یا اینکه در شرایط عادلانه اقتصادی قرار بگیریم تا شانسی برای رفاه در زندگی شخصی خود داشته باشیم. جالب اینجا است که حتی آدم هایی که خودشان دیکتاتور هستند نیز دوست دارند که در یک محیط آزاد زندگی کنند و اگر فشاری را که آنها بر سر دیگران می آورند یک روز بر سر خودشان بیاید داد و هوارشان آسمان را پاره می کند و دم از آزادیخواهی می زنند و پرچمدار دموکراسی می شوند. بنابراین این طبیعی است که یک جوان معمولی که دستش هم به هیچ کجا بند نیست بخواهد در جایی زندگی کند که او را آدم به حساب بیاورند و امکانات رشد و ترقی را هم در اختیارش بگذارند. در حال حاضر برای مهاجرت به امریکا راه های بسیار معدودی وجود دارد که یکی از آنها ازدواج کردن با یک فردی است که در امریکا زندگی می کند.

به قول معروف تعریف از خودم نباشه! ولی کسانی که دارای گرین کارت و یا پاسپورت امریکایی هستند به همین علت از رنکینگ بالایی در صف خواستگاران برخوردار هستند و به قول معروف در بورس هستند. البته نه بخاطر کمالات و یا چشم و ابروی خودشان بلکه به این علت که ازدواج با آنها می تواند فرد مورد نظر را به امریکا منتقل کند. یک جوان پیش خودش فکر می کند که به هرحال ازدواج یک هندوانه سربسته است و هیچکس نمی داند که ازدواجش موفق خواهد بود یا خیر. پس چه بهتر که با ازدواجش به امریکا برود تا اگر هم ناموفق بود لااقل زندگی او با مهاجرت به امریکا تغییر کند و دوباره مجبور نباشد که به وضعیت اولیه برگردد. این یک فکر منطقی است و هیچکسی هم نمی تواند از آنها خرده بگیرد که چرا به این قصد ازدواج می کنند. همان طوری که برخی ها بخاطر فرار از تنهایی ازدواج می کنند و برخی بخاطر فرار از فقر و یا مشکلات خانواده پدری, برخی ها هم به خاطر مهاجرت ازدواج می کنند.به هر حال ازدواج یا منطقی است, یا احساسی است و یا ترکیبی از هر دوی آنها است که در هر صورت می تواند موفق و یا ناموفق باشد.

ولی ازدواج به قصد مهاجرت نکات دیگری هم دارد که باید آن را در نظر گرفت. شما پس از ازدواج با یک فردی که در امریکا زندگی می کند و رفتن به امریکا باید بتوانید دو سال با او باشید تا گرین کارت شما دائمی شود و اجازه داشته باشید که در آنجا زندگی کنید. مشکلات مهاجرت و دوری از خانواده به مشکلات ازدواج بدون عشق اضافه می شود و معجونی را پدید می آورد که تحمل آن بسیار دشوار تر از آن چیزی است که به نظر می آید. مخصوصا در مورد دخترها که به عروس پستی معروف هستند و با رویاهای بسیار زیاد و شیرین خود مراحل مهاجرت را طی می کنند که به زندگی در یک جای خوب و با مرد مطلوب خود برسند. معمولا اولین دیدارهای آنها در فرودگاه همچون آب سردی بر سر آنها فرود می آید چون فردی که می بینند با آن چیزی که در رویاهایشان وجود داشت بسیار متفاوت است. غم دوری از خانواده و مشکلات دیگر مهاجرت نیز بر او فشار می آورد. از طرف دیگر آقای داماد ایرانی مقیم امریکا که مفت و مجانی یک عروس زیبا را از ایران کادو پیچ کرده و آورده است انتظار دارد که در شب اول مزد هنر خود را با امور دیپلماتیک بگیرد و اینجا است که تراژدی اصلی آغاز می شود! طبق تعاریف سنتی در خانواده های ایرانی زن موظف است که به شوهر خود خدمات دیپماتیک ارائه کند و معیار و اصل آن چیزی است که در شناسنامه نوشته شده است نه چیز دیگری. معمولا در شب اول بدن عروس داماد را پس می زند و داماد ایرانی عصبی و ناراحت می شود. عروس احساس گناه می کند و از داماد فرصت می خواهد که بتواند به او علاقه مند شود. عروس گریه می کند و به فکر مادرش می افتد و آرزو می کند که پیش او باشد. عروس می خواهد که بر روی کاناپه بخوابد ولی داماد اجازه نمی دهد و می گوید که من بر روی کاناپه می خوابم.

فردا داماد دمق و بی حوصله از خانه خارج می شود تا به سر کار خود برود. عروس تنها در خانه می ماند و هیچ کاری نمی تواند بکند. احساس بی کسی و بی پناهی می کند و نمی داند که بالاخره در امریکا خواهد ماند و یا اینکه باید دست از پا درازتر به ایران برگردد. داماد راه های مختلف را امتحان می کند که عروس را خوشحال کند و با حتی با صحبت کردن با دختران دیگر سعی می کند که احساس حسادت او را برانگیزاند و از این طریق محبت او را جلب کند. عروس که نمی داند چرا از داماد خوشش نمی آید سعی می کند برای احساس بد دیپلماتیک خود یک توجیه منطقی پیدا کند و شروع می کند به پیدا کردن نکات بد اخلاقی در داماد و کم کم او را به صورت یک هیولا وصف می کند. داماد هم کم کم نا امید می شود و عروس را یک فرد روانی و انعطاف ناپذیر می داند که به هیچ وجه زیر بار نمی رود. در نتیجه پس از چند ماه زندگی مشترک ناموفق آنها تصمیم می گیرند که رابطه خود را قطع کنند و عروس هم مجبور می شود به ایران برگردد. متاسفانه بیشترین لطمه را در این نوع ازدواج ها دختر می بیند چون با وجود تمام فشارهای روحی که پشت سر گذاشته است باید مشکلات مخصوص به ایران و سرکوفت ها را هم پس از بازگشت خودش تحمل کند.

معمولا این نوع ازدواج ها فقط یک راه حل منطقی برای کمتر آسیب دیدن دو طرف دارد که متاسفانه کمتر مورد استفاده قرار می گیرد. آن راه حل این است که دو طرف خیلی صادقانه با یکدیگر حرف بزنند و احساس واقعی خودشان را بگویند. عروس باید به داماد بگوید که مثلا چون آن علاقه دیپلماتیک در من ایجاد نشده است من نمی توانم با تو ارتباط دیپلماتیک برقرار کنم ولی می توانیم با هم دوست باشیم و من در امورات خانه به تو کمک می کنم. معمولا هیچ کسی برای جدایی ازدواج نمی کند و همه هدفشان از ازدواج داشتن یک زندگی شیرین است ولی اگر این اتفاق رخ نداد و دو طرف به هر دلیلی نتوانستند با یکدیگر زندگی کنند هیچ دلیلی وجود ندارد که با هم دشمن باشند. برای توجیه کردن جدایی حتما نباید طرف مقابل دیو صفت باشد بلکه یک مشکل عاطفی و دیپلماتیک هم می تواند عاملی برای جدایی باشد و نیازی به جنگ و درگیری و دشمنی نیست. داماد هم کمک می کند که عروس به گرین کارت خودش دست پیدا کند و مجبور نباشد دوباره به ایران برگردد. معمولا اگر عروس برای برقراری احساس و یا رابطه دیپلماتیک تحت فشار نباشد رفتارش بسیار بهتر و عادی تر خواهد شد و داماد هم حق دارد که با فرد دیگری روابط دیپلماتیک داشته باشد. درواقع عروس و داماد همخانه هایی خواهند شد که می توانند برای یک مدت محدود به یکدیگرکمک کنند. احتمال وقوع احساس دیپلماتیک در دو طرف نیز بیشتر از قبل خواهد شد.

من وقتی حدود ده سال قبل ازدواج کردم مانند بسیاری از جوانان دیگر شرایط تشکیل یک زندگی در ایران را نداشتم و برای همین در انتخاب همسر عشق و علاقه فاکتور اصلی من نبود. پیش خودم فکر می کردم که عشق و علاقه بدون فراهم شدن نیازهای اولیه زندگی راه به جایی نمی برد و حق هم داشتم که آنطور فکر کنم. برای همین همسر سابق خودم را که در امریکا به دنیا آمده بود و پاسپورت امریکایی داشت به همسری برگزیدم. طبیعی است که او نیز مخالف بود چون هنوز علاقه خاصی میان ما به وجود نیامده بود ولی من سعی کردم که خودم را با بدبختی در دل او جا کنم و اعتماد او را نسبت به خودم جلب کنم. ما ازدواج کردیم و پنج سال در ایران در کنار یکدیگر بدون کوچک ترین مشکلی زندگی کردیم. علاقه ما به یکدیگر بیشتر از جنس دوستی بود و با اینکه روابط دیپلماتیک هم داشتیم ولی هیچکدام از ما زن و یا شوهر ایده آلی از لحاط دیپلماتیک برای طرف مقابل نبود. ما بچه دار شدن و کارهای اساسی را به بعد از رفتن به امریکا موکول کرده بودیم تا اینکه برای کارهای مهاجرت او مجبور شد که به تنهایی به امریکا برود که بتواند برای من اقدام کند. جدا شدن ما بسیار سخت بود چون به شدت به یکدیگر وابسته شده بودیم. من کار می کردم و برای او پول می فرستادم تا او بتواند در آنجا راحت زندگی کند. 

امور مهاجرت من دو سال به طول انجامید و در این دو سال او دو بار به ایران آمد که در بار دوم که نزدیک به رفتن من به امریکا بود متوجه شدم که همه چیز تغییر کرده است و او دیگر تمایلی به من ندارد. وقتی که صحبت را باز کردم او گفت که می خواهد از من طلاق بگیرد و دیگر تمایلی به من ندارد. من خیلی سعی کردم که دوباره روابط از دست رفته را ایجاد کنم ولی او عاشق یک نفر در امریکا شده بود و دیگر کار از کار گذشته بود. در چندین ماه آخر سردی را از صدای او در پای تلفن حس می کردم ولی نمی خواستم که فکر بد به ذهنم راه دهم و او هم چون پول دریافت می کرد نمی خواست که تا آمدن من این راز را فاش کند و همچنان به نقش بازی کردن خودش ادامه می داد. همه کسانی که خودشان را عقل کل می دانستند به من می گفتند که ای ابله او را ممنوع الخروج کن و نگذار که از ایران خارج شود و یا اینکه او را تهدید کن و از این جور صحبت های پوچ. ولی من همیشه اعتقاد داشتم که یک نفر باید آزادانه زندگی با من را انتخاب کند و هر زمانی که نخواست می تواند برود پی کارش. در نهایت من با او دعوا نکردم و با اینکه بسیار ناراحت بودم ولی شرایط به وجود آمده را پذیرفتم و آن را تحمل کردم. او هم برای اینکه خیلی عذاب وجدان نگیرد اصرار داشت که من گرین کارتم را بگیرم و به امریکا بروم. بهرحال من تصمیم گرفتم که برای سه ماه و با سه هزار دلار به امریکا بروم و برگردم. او در این سه ماه به من کمک کرد که کارهایم را انجام دهم و من خیلی زود جایم را عوض کردم و در ریچموند یک اطاق برای خودم اجاره کردم. و باقی داستان را هم که می دانید که چطور کار پیدا کردم تا الآن در اینجا ماندگار شده ام.

من تا چند سال از گذشت آن ماجرا خیلی از همسر سابقم ناراحت بودم و او را مقصر اصلی این شکست عاطفی می دانستم ولی الآن که خوب فکر می کنم می بینم که من آن چیزی را بدست آوردم که برای آن ازدواج کرده بودم. هدف اصلی من از ازدواج تشکیل خانواده پر مهر و محبت و داشتن فرزند نبود و هدف اول من مهاجرت به امریکا بود. حالا چطور می توانم توقع داشته باشم که چنین ازدواجی حتما به جدایی کشیده نشود. مثلا اگر شما گز خوب بخواهید باید به اصفهان بروید و اگر بخواهید کنار دریا باشید باید به بابلسر بروید. اولویت این خواسته شما است که نهایتا شما را به مقصد می کشاند و اگر به بابلسر رفتید نباید انتظار داشته باشید که گز خوب بخرید چون اولویت و هدف اصلی شما در کنار دریا بودن بوده است. این داستان ها را برای شما تعریف کردم که اگر یک زمانی برای مهاجرت به یک کشور دیگر اقدام به ازدواج می کنید آگاه باشید که احتمال داشتن یک زندگی پر مهر و محبت و عشقولانه چندان زیاد نیست. بنابراین باید سعی کنید که در صورت اختلاف و عدم موفقیت دیپلماتیک لااقل به هدف اصلی خودتان که گرفتن اقامت است برسید و بعد جدا شوید.

من دیگر گرسنه ام شد و باید بروم

۱۳۸۹ خرداد ۲۴, دوشنبه

گزارش چند روزه

از اینکه برای خریدن کادو به من کمک کردید و نظر خودتان را نوشتید بسیار سپاسگزارم. من همه آنها را تک تک با ایمیلهایی که به من ارسال می شود مقایسه کردم و خوشبختانه همه آنها سر جای خودش است و چیزی از آنها حذف نشده است. دیشب از بین نظرات شما یکی را انتخاب کردم و خریدم. قیمت آن حدود پنجاه دلار بود و تا هفته دیگر آن را تحویل می گیرم. حتما می خواهید بدانید که کدام یک از نظرات شما را انتخاب کردم. خوب من حتما در زمان مناسب به شما می گویم که چه کادویی را انتخاب کردم و خریدم. البته حدس زدن آن هم چندان مشکل نیست و خودتان به راحتی می توانید متوجه آن شوید.

شنبه صبح کسانی که قایقم را خریده بودند برای بردن آن آمدند. آن را به قیمت خیلی ارزان فروختم چون موتور آن به کل خراب شده بود و برای درست کردن آن می بایست بیشتر از ارزش خود قابق برایش خرج کنم. به هرحال به اندازه کافی در این دوسال با آن سر گرم شدم و دیگر زمان رفتنش فرا رسیده بود. من یک موتور کوچک به انتهای آن وصل کردم و با سرعت خیلی کم به سمت جایگاهی رفتم که در آنجا می توانسیتیم قایق را از آب بیرون بیاوریم. آنها هم تریلر قایق را به انتهای وانت خود وصل کردند و از طریق جاده به مکان مورد نظر رفتند تا در آنجا منتظر من بمانند. من پس از نیم ساعت راندن از طریق آب به رمپ رسیدم و قایق را به سمت تریلر که در یک سراشیبی به زیر آب رفته بود هدایت کردم. همه چیز خوب پیش رفت و ما توانستیم نوک قایق را به تریلر وصل کنیم که وقتی از آب بیرون می رود روی آن قرار بگیرد. سپس راننده به سراغ وانتش رفت تا آن را روشن کند و قایق را به جلو بکشد ولی هر کاری کرد سوییچ ماشینش نچرخید. من از قایق بر روی اسکله پریدم و به سراغ ماشینش رفتم تا ببینم مشکل چیست ولی هرکاری کردیم سوئیچ نچرخید. مشکل اینجا بود که فرمان هم قفل شده بود و دنده هم از حالت پارک خارج نمی شد. پس از دو ساعت سر و کله زدن با آن بالاخره کلید در داخل سوئیچ شکست و آب پاکی را ریخت بر روی دستمان.

از آنجایی که ماشین آنها یک تویوتای نسبتا نو بود, به کمپانی زنگ زندند تا یک تکنسین بفرستند و آن را درست کنند. یک نفر دیگر هم با قایقش آنجا منتظر بود که رمپ خالی شود و قایقش را به آب بیاندازد. بالاخره یک ماشین جرثقیل مخصوص حمل ماشین آمد ولی مشکل اینجا بود که قایق و تریلر هم به پشت وانت وصل بود و اگر ما آن را از ماشین جدا می گردیم تریلر در زیر آب غرق می شد. قایق هم بسیار سنگین بود چون تقریبا دو برابر طول یک ماشین بود. بالاخره تکنسیتن بعد از چند ساعت سر و کله زدن توانست دنده را از حالت پارک خارج کند ولی فرمان همچنان قفل بود. سپس توسط جرتقیل, ماشین و قایق پشتش را کشید تا جایی که انتهای قایق از آب بیرون آمد و بر روی تریلر قرار گرفت. بعد در پشت چرخهای تریلر قایق موانعی گذاشتیم که به عقب نرود و وانت را از تریلر جدا کردیم و آنها توانستند به سختی آن را به پشت چرثقیل مخصوص حمل ماشین منتقل کنند. بعد با یک وانت دیگر قایق را کشیدند و بردند. تمام این ماجراها از ساعت هشت صبح تا ساعت دو بعد از ظهر طول کشید. صادقانه بگویم که اگر من آنجا نبودم محال بود که آن چهار نفر بتوانند این کارها را انجام دهند مخصوصا که فرمان وانت قفل شده بود و اصلا به عقلشان نمی رسید که چگونه با زاویه آن را به پشت جرثقیل منتقل کنند.

یکشنبه صبح هم به خانه یکی از دوستانم رفتم و بعد از ظهر هم به خانه جدید خودم رفتم تا ببینم که چه بلایی بر سر گاراژ آورده اند. خوشبختانه کارشان تمیز است و یک در جدید در قسمت پشت حیاط نصب کرده بودند که به سادگی بتوان وارد گاراژ و اطاق های دیگر آن شد. راستش اگر الآن آن اطاقهای زیر خانه را ببینید به سختی می توانید تصور کنید که به درد استدیوی موسیقی بخورد ولی اگر رنگ شود و کف آن هم موکت شود بسیار زیبا می شوند. از آنجایی که خانه در سال 1938 ساخته شده است سوراخ و سمبه های بسیار زیادی دارد و هر دفعه که من آنجا را می بینم یک چیز جدید کشف می کنم. دفعه قبل یک محفظه کوچک در آشپزخانه کشف کردم که بر روی در فلزی آن عکس بطری شیر بود و بعد متوجه شدم که شیر فروش ها در آن زمان بطری شیر را از داخل حیاط در آن قفسه کوچک می گذاشتند و شما از داخل آشپزخانه می توانستید آن را بردارید. دیروز هم یک راه مخفی کشف کردم که از قفسه ای در درون یکی از اطاق ها به زیر زمین و پارکینگ راه دارد. البته باید یک جای پا مثل پله برای آن درست کرد که راحت بشود از آنجا بالا و پایین رفت.

دیروز عصر هم هوا آنقدر گرم بود که همه مردم با مایو آمده بودند بیرون و آب تنی می کردند. من هم مایو پوشیدم و رفتم که بپرم توی آب ولی دیدم که آب یک مقداری برای من سرد است. البته چون بدنم داغ شده بود این طور به نظرم می آمد و اگر به داخل آب شیرجه می زدم پس از چند ثانیه بدنم عادت می کرد. بهرحال در آن لحظه بی خیال شدم چون مایو هم برایم کمی گشاد بود و می ترسیدم که اگر به داخل آب شیرجه بزنم از پایم در بیاید. بچه ها هم من را تشویق می کردند که به داخل آب بپرم و وقتی که منصرف شدم من را به خاطر ترسو بودن هو کردند. ولی به جای آن رفتم و سوار قایق بادی شدم و موتور آن را روشن کردم و با سرعت در دریاچه راندم. خیلی حال داد چون وقتی که قایق بادی را با سرعت برانید آب را می شکافد و آن را بر روی بدن شما پخش می کند. بهرحال کلی خنک شدم و سپس برگشتم و یک طناب برای بچه ها که بر روی تیوب شناور بودند انداختم و کمی هم آنها را با سرعت به اطراف کشیدم. با اینکه توی آب نپریدم ولی تقریبا خیس شده بودم و دیگر گرمای شدید هوا اذیتم نمی کرد. آخرین روزهای در کنار آب بودن را هم دارم سپری می کنم و باید تا می توانم از آن استفاده کنم.

دیگر زیاده حرفی نیست و من باید بروم. فقط خواستم گزارش چند روزی که نبودم را بنویسم.