۱۳۹۰ اسفند ۱۰, چهارشنبه

خاطرات بارانی



الآن حتما پیش خودتان می گویید که این بچه مغزش پاره سنگ بر می دارد. نه به این که یک ماه چیزی نمی نویسد و نه به این که هر روز می نویسد. خوب بعضی وقت ها ویرم می گیرد که بنویسم و بعضی وقت ها هم نوشتنم نمی آید. حیف که دیگر خیلی از چیزها را نمی توانم بنویسم چون تقریبا گاو پیشانی سفید شده ام و اگر اشاره ای به هر ماجرایی بکنم احتمال این که آن طرف خواننده این وبلاگ باشد زیاد است و نه تنها به او بر می خورد بلکه پته من را هم بر روی آب می ریزد. یکی از آشنایان ما خاطرات بسیار زیادی از دوران جوانی خود دارد و آن را با آب و تاب و زیبایی خاصی تعریف می کند. در ضمن چون خیلی شر بوده است در کلانتری ها و زندان ها با شخصیت های معروف زیادی هم برخورد داشته است. او نگارش زیبایی هم دارد و من همیشه به او می گفتم که ای کاش تمام این خاطرات را در یک کتاب بنویسی و آن را چاپ کنی. در این صورت کتاب او یک چیزی در مایه های خاطرات حاج سیاح می شد. ولی او می گفت که نمی توانم این کار را بکنم زیرا تمام برادران و خواهران و فامیل ما زنده هستند و دیگر با من حرف نمی زنند چون من اگر بخواهم خاطراتم را بنویسم مجبورم واقعیت را بگویم و مثلا بگویم که پدرم شیره کش بوده است و یا رئیس کلانتری عاشق مادر من بوده است برای همین من ننوشتن را به تحریف حقایق ترجیح می دهم. حالا من هم اگر بخواهم در مورد هر موضوعی بنویسم به خود می گویم که مبادا آن طرف امشب برود و وبلاگ من را باز کند و با تعجب ماجرای خودش را در وبلاگ من بخواند. اگر هم بخواهم این کار را بکنم باید به آن طرف بگویم که من یک وبلاگی دارم و می خواهم سرنوشت شما را در آن بنویسم آیا اشکالی ندارد؟ و این کار هم که عملا مقدور نیست چون من اصولا در مورد خودم هیچ اطلاعات غیر ضروری به اطرافیان نمی دهم مگر اینکه در حس و حال پز دادن باشم که آن قضیه اش فرق می کند اگر هم کسی به من پز بدهد و کم بیاورم ضد حال می زنم مثلا چند وقت پیش با یک دختر خانمی صحبت می کردم که در سنفرانسیسکو زندگی می کند و تازه با هم آشنا شده بودیم و او داشت از مفاخر خانوادگی خودش صحبت می کرد و می گفت که نوه چیچیه السلطنه و قوام الملوک و از این چیزها است و من هم گوش می کردم و بعد گفت خوب تو هم کمی در مورد خانواده ات بگو. من هم گفتم که من از لای بوته به عمل آمده ام و هیچ چیز مهمی در مورد خانواده ام وجود ندارد. حالا از شانس من همین الآن او هم خواننده این وبلاگ از آب در می آید و زنگ می زند و می گوید مرد ناحسابی حالا عرضه دختربازی نداری برای چه اسرار خانوادگی من را در وبلاگت نوشتی.


دیشب باران شدیدی گرفته بود و صدای باد و طوفان هم می آمد. معمولا ببوگلابی را شب ها در اطاقم راه نمی دهم ولی دیشب دلم به حالش سوخت چون مثل آدمیزاد آمده بود و کنار تختم خوابیده بود. ولی طبق معمول نصف شب از خواب بیدار شد و حوصله اش سر رفت و شروع کرد به ور رفتن با من تا از خواب بیدار شوم و به او خوراکی بدهم. من هم بلندش کرم و از اطاق انداختمش بیرون و در اطاق را هم بستم ولی دیگر خوابم نبرد و مدتی به صدای زوزه باد و برخورد باران با سقف خانه گوش کردم. من همیشه از صدای باد و باران خوشم می آمد و از دیدن تکان های شدید درختان لذت می بردم. صدای عبور آب از ناودان من را به یاد دوران کودکی انداخت. وقتی بچه بودم چند سالی را در روستاهای مختلف شمال کشور به صورت بی نام و نشان زندگی می کردیم. احتمالا از چیزی فراری بودیم که من خبر نداشتم چون خانه تهران ما همچنان بود ولی ما نمی توانستیم به آنجا برویم. وقتی که باران می آمد مادربزرگ من کاسه ها و قابلمه های مختلفی را در زیر چکه های آب قرار می داد. با اینکه صاحب خانه ما سقف را ترمیم می کرد ولی همیشه باران می توانست از میان سقف کاهگلی راه خودش را به درون خانه پیدا کند. حتی یک بار مجبور شدیم تشت آب بگذاریم چون باران بسیار شدید بود و آب شر شر به درون خانه می آمد و ما سریع تشت آب را عوض می کردیم و آن را در حیاط خالی می کردیم. بر عکس بزرگ تر ها که از این وضعیت ناراضی بودند من از دیدن این چیزها بسیار لذت می بردم و برایم هیجان انگیز بود. لااقل در این شرایط دیگر مجبور نبودم مشق بنویسم و فردا در مدرسه می توانستم بگویم خانم اجازه دیشب سقف خانه مان آب می داد و ما نتوانستیم مشق بنویسیم. دیدن قطره های آب و شنیدن صدای برخورد آنها با آب درون کاسه هم بسیار برایم لذت بخش بود. هیچ دو قطره آبی مثل هم نبودند و سقوط هر کدام و صدای برخورد آنها یگانه بود. همیشه بر روی زمین چمباتمه می زدم و دستانم را به زیر چانه ام می گذاشتم و به آنها نگاه می کردم. دیدن چراغ زنبوری و رقص شعله های فانوس هم بسیار جالب بود البته ما برق داشتیم و یک لامپ کم فروغ از وسط سقف خانه آویزان بود ولی اگر باران می آمد حتما همان برق زپرتی هم قطع می شد.


ولی خانه ما در تهران دو طبقه بود و ما در طبقه پایین زندگی می کردیم و هیچ وقت سقفش آب نمی داد. مستراح در گوشه حیاط بود و دستشویی هم در راهرو قرار داشت و همیشه در زمستان آبش یخ بود. معمولا در زمستان ها وقتی که با آفتابه خودمان را می شستیم کونمان از شدت سرما بی حس می شد و بعد هم دستمان یخ می کرد و مجبور بودیم پنج دقیقه آن را بالای چراغ علاءالدین بگیریم تا گرم شود. من یک پلیور قرمز داشتم که عکس گوزن داشت و تقریبا در تمام زمستان آن را می پوشیدم. آن پلیور متعلق به دایی بزرگم بود که وقتی برایش کوچک شده بود به دایی وسطی رسید و به همین طریق به کوچک ترین دایی که دوسال از من بزرگ تر بود رسید و بعد هم که برای او کوچک شد من آن را می پوشیدم. ولی چون جثه من کوچک بود آستین هایش از دستانم آویزان بود و پایین آن هم تقریبا تا زانویم می رسید. ولی من آن را خیلی دوست داشتم چون حسابی گرم بود و وقتی هم که می نشستم می توانستم پاهایم را هم در زیرش جمع کنم تا گرم شود و دستانم هم چون زیر آستینش بود از سرما یخ نمی کرد. ولی چه در تابستان و چه در زمستان همیشه پیجامه به پایم بود و دمپایی می پوشیدم. البته یک شلوار داشتم که از جنس کتان بود و البته چند وصله هم داشت. آن زمان برای اینکه شلوارمان خراب نشود در محل زانوها و پشت آن یک تکه پارچه اضافه می دوختند که دولا شود و دیرتر پاره شود. با این حال آنقدر با زانو به زمین می خوردیم که اگر ده لا هم پارچه می دوختند پاره می شد و دوباره می بایست وصله می زدند. تابستان ها هم همیشه یک زیرپیراهنی گشاد به تن داشتم و با دمپایی و پیجامه در کوچه بازی می کردیم. البته ناگفته نماند که یک هفته در سال را قبل از عید نوروز با لباس مهمانی می گشتیم و بعد از عید آن لباس ها دوباره به گنجه بر می گشت تا سال بعد دوباره از آن استفاده کنیم. در محله ما دو اسباب بازی فروشی وجود داشت که کعبه آمال ما بود. یکی از آنها اسمش ربه کا بود که بعد از انقلاب تعطیل شد. صاحب آن یک آدم بداخلاق سیبیل کلفت بود که مثل سگ از او می ترسیدیم و جرات نداشتیم به پشت شیشه مغازه او نزدیک شویم و با خیال راحت اسباب بازی ها را تماشا کنیم. برای همین از پشت جوی آب و از دور با بچه ها می ایستادیم و اسباب بازی ها را تحلیل و بررسی می کردیم. احتمالا قیافه و لباس ما طوری بود که فروشنده می دانست پولی در بساط نداریم و برای همین اصلا اجازه نمی داد به اسباب بازی ها نگاه کنیم. یک بار که عمه ام از امریکا آمده بود من را با خودش به داخل اسباب بازی فروشی ربه کا برد تا برایم یک اسباب بازی بخرد. او یک دامن کوتاه پوشیده بود در آن زمان بسیار زیبا بود و وقتی که من با او به سمت اسباب بازی فروشی می رفتم متوجه شدم که همه مردها و زنان با دهان باز به او چشم دوخته بودند. وقتی به اسباب بازی فروش رسیدیم من ترسیدم بروم تو ولی وقتی که صاحب آن مغازه عمه من را دید چنان دولا و راست شد و ما را تحویل گرفت که من هیچ زمانی او را چنین مهربان ندیده بودم. با این حال می ترسیدم و فکر می کردم که اگر عمه من برود آن آقای سیبیلو و ترسناک یک روز من را تنها گیر می آورد و یک فصل خدا کتک می زند. وقتی عمه ام از من پرسید که چه اسباب بازی را دوست دارم زبانم بند آمده بود و جرات حرف زدن نداشتم ولی بالاخره به سمت یک قطار ریلی اشاره کردم و او آن را برای من خرید.


واقعا که صدای باران آدم را به جاهایی نمی کشاند. ولی می بایست بخوابم که فردا صبح به سر کار بروم. در تاریکی به اطرافم نگاه کردم و پیش خودم گفتم ببین دست سرنوشت آدم را به چه جاهایی می کشاند. و بعد هم آن عبارت تکراری را پیش خودم گفتم که من کجا و اینجا کجا. بعد دستم را در زیر بالشم فرو کردم و در حالی که لبخندی از رضایت بر لبانم بود چشمانم را بستم و خوابیدم. خوب دیگر قصه بس است شما هم بگیر بخواب. شب خوش.



۱۳۹۰ اسفند ۹, سه‌شنبه

گفتگوی مهاجرتی

چند روز پیش به یک مهمانی رفتم که دو نفر داشتند با هم در زمینه مهاجرت گفتگو می کردند. یکی از آنها تازه از ایران آمده بود تا ببیند اوضاع و احوال زندگی در امریکا چگونه است و دیگری هم حدود 22 سال پیش از ایران به امریکا آمده بود. آن کسی که از ایران آمده بود اسمش جلال بود و کسی هم که در امریکا زندگی می کرد اسمش محمد بود که دوستانش در امریکا او را مو صدا می کردند. آنها پیش هم نشسته بودند و کم کم سر صحبت بین آنها باز شد.
مو در حالی که با کنار دستش بخار آب روی لیوان آبجوی خودش را پاک می کرد به جلال گفت:
- خوب چه خبر از ایران آقا جلال؟
جلال که جوانی سی و چند ساله بود با احترام به سمت مو برگشت و گفت:
- خبر خاصی که نیست جز همین خبرهایی که همه می دانند.
مو خندید و گفت:
- آره دیگر انرژی هسته ای و گرانی و همین چیزها. حالا قصد داری بمانی یا بر می گردی؟
- راستش هنوز که درست نمی دانم ولی اگر کار پیدا کنم به احتمال زیاد می مانم چون ایران دیگر جای زندگی کردن نیست.
-  ای بابا امریکا هم آش دهن سوزی نیست. حالا یک مدت که در اینجا بمانی با مشکلاتش آشنا می شوی.
جلال برنده لاتاری گرین کارت شده بود و این را بهترین اتفاق زندگی خود می دانست برای همین تمام تلاش خود را کرده بود تا خود را به امریکا برساند. به نظر او کسانی که در امریکا زندگی می کردند نمی توانستند مشکلات مردم ایران را درک کنند و    این مسئله لج او را در می آورد. او به لیوان آبجوی مو اشاره کرد و گفت:
- همین که شما الآن با خیال راحت اینجا نشسته ای و این لیوان آبجو را به دستت گرفته ای و کسی هم کاری به کارت ندارد نعمت بزرگی است ولی مردم ایران حتی اختیار مسائل شخصی خودشان را هم ندارند. با این که من الآن دو هفته است به امریکا آمده ام ولی هنوز هم در ناخودآگاه خودم می ترسم که مبادا یک موقع پلیس به درون خانه بریزد و ما را به جرم گوش کردن به موسقی و شرب خمر بازداشت کند. یا وقتی در خیابان یک پلیس را می بینم از او می ترسم که به لباس و یا موی سر من گیر بدهد. ولی مردم امریکا راحت زندگی می کنند و هیچ کسی هم کاری به کار آنها کاری ندارد.
مو خنده ای کرد و گفت:
- خوب 22 سال پیش که وضعیت ایران خیلی بدتر از این چیزها بود و من هم به خاطر همین مشکلات از ایران بیرون آمدم. آن زمان حتی ما جرات نداشتیم با یک دختر در دانشگاه حرف بزنیم چون بلافاصله توسط حراست احضار می شدیم و اگر هم تکرار می شد اخراج می شدیم.  یا اگر کسی گزارش می داد که ما مشروب خورده ایم همان موقع حکم سرپایی صادر می کردند و سر کوچه به ما شلاق می زدند. الآن اصلا وضعیت ایران قابل مقایسه با زمان ما نیست. یک بار با فامیل رفته بودیم دریاکنار و شب داشتیم دور هم ورق بازی می کردیم که یکهو ده نفر آدم ریختند توی خانه و همه ما را به جرم ورق بازی دستگیر کردند. بعد فهمیدیم که یک نفر از لای پرده اطاق ما را دیده بود و به کمیته گزارش داده بود. همان شب به شوهر عمه من که صاحب خانه بود سی ضربه شلاق زدند. ولی الآن همه دخترها و پسرها آزادانه برای خوشان می چرخند و کسی هم جرات ندارد به آنها بگوید که بالای چشمتان ابرو است. خود من برای اینکه شطرنج داشتم حدود دو ماه بازداشت بودم و شانس آوردم که یک آشنا پیدا کردیم و من را از زندان در آورد اگرنه ممکن بود با بقیه زندانی ها در سال 67 به صورت کیلویی اعدام می شدم. آن زمان همین آقایان اصلاح طلب در راس کار بودند و همین آقای سازگارا که الآن کراوات می زند سخنگوی جمهوری اسلامی بود. به نظر من این حکومت فعلی هرچقدر هم که بد باشد از نظر جنایت و فشار بر مردم به گرد پای کسانی که در آن دوران حکومت می کردند نمی رسد. الآن به چند نفر در کهریزک تجاوز می شود و لااقل بازتاب رسانه ای پیدا می کند ولی در آن زمان به صدها دختر و پسر نوجوان قبل از اعدام تجاوز می شد و همه هم خودشان را به کری و کوری می زدند و صدای هیچ کسی در نمی آمد. انگار که اصلا تجاوز به دختران و پسران حق زندانبان ها است و یک امر عادی است. حالا همه این چیزها را برایت گفتم که فکر نکنی من از مشکلات ایران خبر ندارم ولی با این حال وقتی آمدم امریکا با مشکلاتی برخورد کردم که تازه فهمیدم مشکلات زندگی یعنی چه! اگر در ایران زندان هم باشی لااقل می دانی که آزاد می شوی و شب بر می گردی پیش پدر و مادرت ولی در اینجا همیشه زندانی سیستم اقتصادی هستی.
_ من منکر مشکلات امریکا نیستم ولی قبول کنید که اینها اصلا با هم قابل مقایسه نیستند. اول اینکه اگر شما در امریکا خانه و ماشین گران می خرید و نمی توانید اقساطش را بپردازید که این تقصیر سیستم اقتصادی امریکا نیست. بعدش هم همین داشتن خانه و ماشین آرزوی میلیون ها جوان ایرانی است که اگر صد سال هم کار کنند به آن نمی رسند. آنها باید سی سال کار کنند تا شاید در دوران پیری به یک رفاه نسبی برسند که آن هم خیلی بعید است ولی شما در دوران جوانی از تمام این امکانات لذت می برید و خوب در عوض باید برای چیزهایی که به دست آورده اید کار کنید. الآن شما با همین کاری که دارید هم خانه خریده اید و هم ماشین خوب دارید و هم تفریح می کنید. ولی اگر در ایران همین کار را داشته باشید اجاره خانه خودتان را هم نمی توانید بدهید چه برسد به این که پول جمع کنید و خانه و ماشین بخرید. نکته دیگر این که الآن همه جای دنیا وضعیت با بیست و پنج سال پیش فرق کرده است. درست است که در آن زمان حاکمان ایران خیلی مستبد و ستمگر بودند ولی مردم ایران هم خیلی ابله تر از الآن بودند. الآن دیگر زمانه عوض شده است و عصر اینترنت و ماهواره است و دیگر نمی توانند مثل آن زمان مردم را مطیع خودشان کنند. به هرحال فهم و شعور مردم هم نسبت به آن دوران خیلی بالاتر رفته است و توقعاتی هم که ما داریم نسبت به آن دوران تغییر کرده است. نمی توانیم بگوییم که چون آن موقع خلخالی کیلویی اعدام می کرد و الآن دانه به دانه اعدام می کنند پس ما باید از وضعیت خودمان راضی باشیم. همین آقای سازگارا هم بارها اعتراف کرده است که در آن زمان ها اشتباه می کرده است و اگر فهم و شعور الآن را داشت هیچوقت سپاه پاسداران را تاسیس نمی کرد و یا اگر مردم به اندازه امروز می فهمیدند اصلا انقلاب نمی کردند.
- بخشی از حرف هایت را قبول دارم و خود من هم در آن دوران درگیر شور و شوق انقلابی بودم و به قول تو فهم و شعور درست و حسابی نداشتم. مشکلات امروز ایران را هم تا حدودی درک می کنم البته چون من خودم سالها دور از ایران بودم شاید مثل تو این مشکلات برایم ملموس نباشد ولی به هرحال با خبرهایی که هر روز از ایران می خوانم تا حدودی در جریان آن هستم. ولی یک چیزهایی وجود دارد که راستش شرح دادن آن کمی برایم مشکل است. به نظر من آمدن به امریکا هم مثل ازدواج کردن است و شما آنقدر مشتاق و عاشق هستید که فقط تلاش می کنید موانع را از سر راه خود بردارید و به عشق خود برسید. با ازدواج بسیاری از مشکلات اجتماعی شما حل می شود و شما صاحب خانه و زندگی می شوید و برای خودتان خانواده تشکیل می دهید. از نظر اجتماعی این کار بسیار خوب است و البته سختی هایی هم دارد که شما آنها را به جان و دل می خرید. ممکن است تنها چیزی که در آن زمان اصلا به نظر شما نیاید و هیچ اهمیتی هم نداشته باشد این باشد که مثلا عروس آدم ولخرجی است. ولی بعد از این که شما ازدواج می کنید همه چیز از موقعیت و شرایط اجتماعی به شرایط و رضایت شخصی شما ختم می شود و آنجا است که حتی بی اهمیت ترین مسائل شخصی هم ممکن است به طلاق شما بیانجامد. آمدن به امریکا هم همین است و زمانی که شما برای رساندن خودتان به امریکا تلاش می کنید ممکن است تنها چیزی که اهمیت نداشته باشد احساسات شخصی شما است و اگر هم کسی به شما بگوید که غربت و دلتنگی سخت است می گویید که وقتی من دارم با بدبختی در ایران زندگی می کنم دیگر غربت و دلتنگی کیلویی چند است و می گویید دلتنگی و یا غربت مال افرادی است که خوشی به زیر دلشان زده است و قدر زندگی خوش خودشان را در امریکا نمی دانند. ولی وقتی که مدتی در امریکا ماندی دیگر فکر و ذهنت درگیر مشکلات و مسائل امریکا شد تازه با خودت فکر می کنی که آیا ارزش داشت بیست و دو سال از عمر خودم را دور از پدر و مادر و خانواده ام بگذرانم؟ دو سال پیش وقتی پدرم مرد و به ایران رفتم دیدم همه چیز پس از بیست سال خیلی عوش شده است. دیدن قیافه دوستان و آشنایانم من را شگفت زده کرد و البته آنها هم با دیدن من پس از گذشت بیست سال چنین حالی را پیدا کردند. احساس کردم که بیست و دو سال از زندگی خودم را در یک لحظه از دست داده ام. مادرم پیر و فرتوت بود و پدرم هم از دنیا رفته بود و من در تمام این سال ها بودن در کنار آنها را از دست دادم. وقتی سرم را در بغل مادرم گذاشتم هرگز دلم نمی خواست که از آنجا بروم و پس از بیست سال برای اولین بار رضایت قلبی در من ایجاد شد. چیزی که نه پول و نه خانه و ماشین توانسته بود در من ایجاد کند. این چیزها را برایت می گویم نه به خاطر اینکه تو را از ماندن در امریکا منصرف کنم بلکه فقط برای اینکه تجربه هایم را به تو بگویم گرچه بعید است که متوجه شوی.
جلال داشت به خانواده اش فکر می کرد و از شنیدن حرف های مو غمگین شده بود. او نمی دانست چگونه مو را صدا کند چون به نظرش اسم بدی بود و مثل صدای گاو می ماند برای همین ترجیح داد او را محمد صدا کند و گفت:
- خوب محمد جان دوری از خانواده هم برای خودش مشکل بزرگی است که نمی شود نادیده گرفت ولی الآن اگر به خانواده ما در ایران نگاه کنی آنقدر مشکلات اقتصادی زیاد است که همه یا با هم قهر کرده اند و یا اینکه در حال بگو مگو و دعوا هستند. مادر من با این که من را خیلی دوست دارد ولی راضی بود که من به امریکا بروم و می گفت که هم خودت خوشبخت می شوی و هم این که خیال من از بابت تو راحت است. دیگر دوره و زمانه آن طوری نیست که دوستان و فامیل دور هم جمع بشوند و همدیگر را ببینند. شاید باورت نشود ولی من پسر عموهایم را دو سال است که ندیده ام و با اینکه همه ما در تهران زندگی می کنیم ولی آنقدر همه جا ترافیک است و آنقدر هر کسی مشکلات خاص خودش را دارد که اصلا به فکر آشنا و فامیل خودش نیست. قدیم ها لااقل سالی یک بار در زمان عید نوروز تمام فامیل همدیگر را می دیدند ولی الآن آنقدر مخارج و هزینه های مهمان داری سنگین شده است که همه ترجیح می دهند سال نو را به مسافرت بروند تا کسی به دیدن آنها نیاید. بعد هم اینکه تمام مشکل مردم ایران فقط مسائل اقتصادی نیست بلکه آنها از نظر روحی و روانی هم دچار مشکلات زیادی هستند. از ترافیک و آلودگی گرفته تا ترس از جنگ و قحطی و همه اینها دست به دست هم داده است تا بیشتر مردم دچار افسردگی شوند. حتی دیگر کسی امیدوار هم نیست که وضعیت بهتر شود و همه دارند خودشان را برای شرایط سخت تر آینده آماده می کنند. در ضمن مردم ایران آدم های آبرو داری هستند و اصلا دوست ندارند که در دنیا تحقیر شوند. دلشان می خواهد که در علم و هنر و ادب و فرهنگ در تمام دنیا اول باشند نه در بدبختی و جرم و جنایت. هر آماری که مربوط به کشورها است و مربوط به چیزهای بد و عقب افتاده است ایران در صدر آمار است و هر چیزی که مربوط به چیزهای خوب دنیا است ایران در پایین جدول قرار دارد. شاید در زمان شما فقط عده کمی که در شهرهای بزرگ زندگی می کردند این آمارها را می فهمیدند ولی الآن در هر روستای دور افتاده ای هم مردم معنی بی ارزش بودن پاسپورت ایرانی را می فهمند و برایشان دردآور است حتی اگر هرگز قصد خارج شدن از ایران را نداشته باشند. و همه این چیزها با مشکلات اقتصادی و سیاسی دست به دست همه داده است تا مردم ایران را افسرده و بی انگیزه کند. من که تازه از ایران به امریکا آمده ام این تفاوت ها را بهتر از شما درک می کنم که بیست و دو سال است در امریکا زندگی می کنید. حتی از قیافه و رفتار مردم هم می توانم درک کنم که فشار و تنشی که بر اعصاب و روان مردم ایران است در اینجا وجود ندارد و همه آدم ها آرام و ریلکس هستند. گرچه همان طور که شما گفتید مشکلات خاص خودشان را هم دارند ولی این مشکلات اصلا قابل قیاس نیست.
در همین زمان من که نشسته بودم و به صحبت های آنها گوش می کردم متوجه شدم که این بحث ها به هیچ نقطه ای نمی رسد و بنابراین از جایم بلند شدم و به جای دیگری رفتم که چند نفر داشتند در مورد نحوه پخت کباب صحبت می کردند.
گفتم کباب یادم افتاد که گرسنه ام شده است. ما رفتیم حواله مان به چراغ نفتیم.

۱۳۹۰ بهمن ۲۷, پنجشنبه

باز هم روزنوشتی دیگر


دو مسئله وجود دارد که من را سخت به خود مشغول کرده است. اول اینکه رئیس من با اردنگی اخراج شد و کار من از قبل هم بیشتر شد و دوم این که یک سری بادکنک از یک مسیرهای پیچ در پیچ باریک به سمت پایین می آیند و من باید در مسیر آنها انواع و اقسام سلاح ها را قرار بدهم تا آنها را بترکانند ولی بودجه من محدود است و فقط به میزان بادکنک هایی که ترکانده ام می توانم تجهیزات و ادوات جنگی تهیه کنم. بادکنک ها هم به مرور زمان محکم تر می شوند و سخت تر می ترکند و مستلزم تجهیزات جنگی قوی تری هستند. الآن به مرحله ای رسیده ام که بادکنک ها حتی با بمب هسته ای هم نمی ترکند و خودشان را به قلعه من می رسانند و آن را منفجر می کنند و این برای من مشکل بزرگی شده است که پس چگونه می شود آنها را ترکاند. یک جلیقه برای ببو خریده ام که بالای آن یک حلقه فلزی دارد و می شود به آن طناب وصل کرد و او را مثل سگ ها برای قدم زدن به خیابان برد. وقتی جلیقه را تن ببو کردم عقب عقب راه می رفت و می خواست آن را از تن خودش در بیاورد. بالاخره هم آنقدر خودش را به این طرف و آنطرف کوبید که جلیقه را از تنش در آوردم. خیلی خنگ است و جز خوردن هیچ چیز دیگری را یاد نمی گیرد. باید یک جلیقه برایش بگیرم که بالایش دسته داشته باشد و او را مثل سبد خرید بلند کنم و با خودم برای گردش به بیرون ببرم. آخر دلم برایش می سوزد که همیشه در خانه است و با حسرت بیرون را نگاه می کند. متاسفانه وقتی که ببو بچه بود پنجه هایش را از ته کشیده بودند و برای همین الآن نمی توانم بگذارم که از خانه به بیرون برود. وقتی که او را از یتیم خانه به فرزندی قبول کردم به من گفتند که اجازه ندارم او را به بیرون از خانه بفرستم. دیروز صبح با موتور گازی به سر کار آمدم و یخ کردم. هوا به نظر خوب می آمد ولی نگو که بادش سرد بود و تا اعماق استخوانهای آدمیزاد نفوذ می کرد. برای همین الان کمی ریپ می زنم و امیدوارم که در روزهای آینده گریپاچ نکنم.

هنوز خبری از پاسپورت امریکایی من نشده و احتمالا دارند سوابق من را زیر و رو می کنند تا بلکه نقطه تاریکی در آن پیدا کنند. البته هنوز زود است و باید یک ماه دیگر هم صبر کنم تا به من وقت مصاحبه بدهند. یک جزوه هم به من داده اند که باید آن را بخوانم و امتحان بدهم. بیشتر در مورد تعریف دموکراسی و حقوق بشر و تاریخ امریکا و از این چرت و پرت ها است. شاید هم کف دستم تقلب نوشتم که اگر اسم رئیس جمهورهای امریکا یادم رفت یواشکی به آن نگاه کنم. در امتحان گواهینامه امریکا هم تقلب کردم و چندین سوال را که گزینه ای بود دو گزینه و یا بیشتر را که احتمال می دادم درست باشد با هم سیاه کردم. وقتی به پیشخوان آمدم پیش خودم گفتم که الآن آن خانم تیره پوست زیبا مچم را می گیرد و باعث شرمنگی می شود برای همین تا رسیدم حواس او را پرت کردم و گفتم که من می دانم رد می شوم و دوباره باید امتحان بدهم. می خواستم مقدمه چینی کنم که اگر او متوجه تقلب من شد بگویم که چون من می دانستم رد می شوم همین جوری همه را سیاه کردم ولی خوشبختانه همین حرف من باعث شد که او به جای ورقه به من نگاه کند و زمانی به ورقه من نگاه کرد که اشل جواب های درست را روی آن گذاشته بود و بعد به من گفت اتفاقا قبول شدی و لازم نیست دوباره امتحان بدهی. بعد هم برگه من را به کناری انداخت و فرم های قبولی من را امضاء کرد. در آزمایش چشم هم تقلب کردم و وقتی که گفت یگ چشمت را ببین و بگو که آن علامت ها به کدام سمت است چون با چشم چپم خوب نمی دیدم یواشکی چشم راستم را هم باز کردم و از لای انگشت هایم نگاه کردم و جهت درست را گفتم. البته من هیچ وقت در زندگی متقلب خوبی نبودم و مخصوصا در مدرسه و دانشگاه اصلا جرات تقلب کردن نداشتم و اگر کسی برگه پاسخ های صحیح را هم به من می داد چنان رنگم می پرید که خواجه حافظ شیرازی هم متوجه تقلب من می شد. برای همین هم بعدها بخر و بفروش خوبی نشدم و موقع خرید هر چیزی را که فروشنده می گفت باور می کردم و چیزهایی را هم که لازم نداشتم یا می بخشیدم و یا به پایین ترین قیمت ممکن می فروختم. برای همین وقتی آمدم امریکا یک مرتبه در میان امریکایی ها احساس زرنگ بودن به من دست داد و تقلب کردم!

یکی از فرق های زندگی در ایران و زندگی در امریکا این است که در ایران وقتی که آدم می خواهد از خانه به بیرون برود شال و کلاه آهنین می پوشد و چند تا کشیده به خودش می زند و نعره می کشد و مثل کسانی که می خواهند وارد رینگ بوکس بشوند خودش را برای مواجهه با وقایع مختلف آماده می کند ولی در امریکا آدم همین طوری از خانه به بیرون می رود و همین طوری هم بر می گردد بدون این که هیچ اتفاقی افتاده باشد. فوقش این است که از ناکجا آباد یک تیری می آید و به مغز آدم می خورد که احتمالش هم خیلی کم است و اصلا متوجه آن نمی شوید که بخواهید نگرانش باشید. شاید محله و شهر من این طوری است و در جاهای دیگر امریکا این طوری نباشد. بالاخره یک دادی بیدادی دعوایی چاقوکشی چیزی که آدم قدر آسایش زندگی خودش را بیشتر بداند و کمی هیجان داشته باشد بد نیست. اگر نه مثل این است که به دیدن یک فیلم سینمایی بروید که در آن یک آدم هر روز به سر کار می رود و بر می گردد بدون این که هیچ اتفاق خاصی بیفتد. آن زمانی که قایق داشتم خوب بود و خراب شدن موتور قایق در وسط دریا و یا گیر کردن آن در آب های کم عمق خودش ماجراهای جالبی خلق می کرد که حتی بازگو کردنش هم جالب بود. البته خودم مقصر هستم و باید برای آخر هفته های خودم یک برنامه جالب و سرگرم کننده بچینم تا زندگی کسل کننده نشود. مثلا تابستان می خواهم به کلاس قایق بادبانی بروم و راندن آنها را یاد بگیرم و یا این که باید شروع کنم به مسافرت کردن و با تورهای تفریحی به نقاط مختلف امریکا بروم و آنها را ببینم. ولی در ایران شما اصلا نیازی به اضافه کردن هیجان به زندگی خود ندارید و همه چیز با هیجان و دلهره آغاز می شود و تا انتها ادامه پیدا می کند. البته می دانم که دارم چرت و پرت می گویم و هیچ کسی دلش نمی خواهد که به خاطر داشتن هیجان در زندگی خود مشکلات فراوان داشته باشد و در آن دست و پا بزند. شاید هم بروم کلاس خلبانی هواپیمای کوچک و یا هلی کوپتر. البته کمی گران است ولی تجربه خیلی خوبی است و ممکن است که بعدها هم به درد آدم بخورد. از آسمان به زمین سقوط کردن هم جالب است و شاید یک بار آن را آزمایش کنم. احتمالا در زمان سقوط آزاد فقط به این مسئله فکر خواهم کرد که آیا چتر نجاتم باز خواهد یا خیر. ترسو هم هستم و حتی وقتی که برای اولین بار می خواستم سوار رولوکاستر بشوم خیلی تلاش کردم که در مقابل دختر همخانه سابق خودم کم نیاورم ولی بالاخره اعتراف کردم که می ترسم و می خواستم از صف خارج شوم و او هم به زور من را گرفته بود و نمی گذاشت که فرار کنم. ولی دفعات بعدی ترسم ریخت و حتی در شهرک دیسنی لند و یونیورسال مادرم را هم به زور سوار قطارهای هوایی کردم که در هوا حرکات دورانی و جانگوله انجام می داد.

دیگر گرسنه ام شد و باید بروم. راستی خوب شد یادم آمد که در خانه هم غذا نداریم و امروز باید بروم ساندویچ بلمبانم. وقت به خیر.