۱۳۹۰ خرداد ۱۰, سه‌شنبه

آخر هفته ای دیگر

خوب این آخر هفته هم به سلامتی دچار یک خریت دیگر شدم و یک کاری کردم که خودم هم هنوز در عجبم. حالا بگو چه کاری کرده ام! رفتم قمار خانه و پول باختم؟ نه بابا من که دیگر به قمار خانه نمی روم. از محیط قمارخانه های اینجا زیاد خوشم نمی آید چون آدمهایی که به آنجا می روند بی کلاس هستند و شبیه قوم اجوج و مجوج هستند و تا خرخره سیگار می کشند و با مشت بر روی دستگاه ها می کوبند که پول خورده شده شان را پس بگیرند. خوب پس این آخر هفته چکار کرده ام؟ می گویم بابا کمی دندان به جگر بگیرید تا داستان آن را برایتان تعریف کنم. راستش ماجرا از اینجا آغاز شد که وقتی هفته پیش برای تعوض روغن ماشینم به نمایندگی رفتم به من گفتند که گارانتی ماشینت تمام شده است و بابت روغن ماشین هم که عوض کرده ایم باید صد و پنجا دلار اخ کنی. البته من پول را دادم ولی همان جا تصمیم گرفتم که این آخر هفته ماشینم را عوض کنم. نگه داشتن بی ام دابلیو در اینجا بدون گارانتی یعنی مصیبت کبرا چون قطعات آن بسیار گران است و اصلا صرف نمی کند. خلاصه این آقا و خانمی که شما باشید من چند روز را به تحقیق و تفحص در مورد انواع ماشین ها و مدل و میزان مصرف بنزین آنها پرداختم. هوندا و نیسان و تویوتا گزینه هایی بودند که بیش از همه به آن فکر می کردم و تصمیم داشتم که یک ماشین ارزان بخرم چون استفاده زیادی هم از آن نمی کنم. بله دوستان بالاخره روز شنبه فرا رسید و من شال و کلاه کردم و به سمت شهر راه افتادم. وقتی که وارد شهر شدم چشمم افتاد به نمایندگی آوودی و به خودم گفتم که یک سری هم به آنجا بزنم که ببینم اوضاع و احوال به چه صورت است. وقتی که ماشینم را پارک کردم و داشتم اتومبیل ها را می دیدم یک نفر به سراغم آمد و وقتی دید که من به دنبال خرید ماشین هستم نامردی نکرد و زنگ زد به یک فروشنده خانم خوش تیپ که او هم در کسری از ثانیه در روبرویم ظاهر شد و من را با خودش به دفتر کارش برد.

من به او ماجرا را گفتم و به او خاطر نشان کردم که فقط آمده ام تا ببینم که اوضاع و احوال آوودی چگونه است. او هم در دلش به ریش من خندید و گفت که بیچاره نمی داند که هر کسی که به اینجا بیاید دیگر دست خالی بیرون نمی رود! اول ماشین a3 را به من نشان داد و من را پشت فرمان نشاند و به بزرگراه رفتیم. اصلا از آن خوشم نیامد چون به نظرم سبک بود و در آن احساس امنیت نمی کردم. بعد به سراغ A4 رفتیم و آن را هم در بزرگراه تست کردیم. بد نبود ولی من به او گفتم که من به ماشین شاسی بلند عادت کرده ام و در این ماشین احساس می کنم که بر کف آسفالت نشسته ام. او گفت که متاسفانه مدل Q5 که شاسی بلند است تمام شده است و نمی توانی آن را در بازار پیدا کنی چون خیلی طرفدار دارد و اگر هم بخواهی آن را بخری باید چند ماه در نوبت بمانی. من به او گفتم که در پارکینگ یکی بود و من آن را دیدم ولی او گفت که متاسفانه فروش رفته است و صاحبش امروز می آید که آن را ببرد . بیچاره فروشنده حتی عینک من را هم تمیز کرده بود تا بتوانم ماشین ها را بهتر ببینم ولی وقتی فهمید که من از ماشین شاسی بلند خوشم می آید دیگر کاری از دستش بر نمی آمد و رضایت داد که من بروم و اگر تصمیم گرفتم که ماشین معمولی بخرم برگردم با اینحال به او گفتم که شرایط پرداخت آن ماشینی را که امتحان کرده بودیم برایم چاپ کند تا با خودم داشته باشم و بتوانم با ماشین های دیگر مقایسه کنم. البته اگر هم می خواستم ماشین معمولی بگیرم بی ام دابلیو را ترجیح می دادم. وقتی که آن خانم پیش مدیرش رفت تا کردیت من را امتحان کند و شرایط پرداخت ماهیانه را در بیاورد با دو خبر خوش برگشت. اول اینکه کردیت من نزدیک هشتصد بود و اصلا باورش نمی شد که اعتبارم اینقدر خوب باشد و دوم اینکه گفت ماشین Q5 که دیده بودی هنوز به طور قطع فروش نرفته است و کسی که قرار بود بیاید و امروز آن را بخرد هنوز زنگ نزده است. خلاصه دست من را گرفت و با خودش به سمت پارکینگ کشید و گفت که تو عجب شانسی داری و از این حرف ها. وقتی که پشت ماشین نشستم و آن را راندم خیلی خوشم آمد و به قول معروف نمک گیر شدم!

خلاصه دردسرتان ندهم همان جا آن ماشین قدیمی را از من گرفتند و من را با این ماشین لندهور آوودی از آنجا انداختند بیرون. دیگر از قیمت و این چیزها نپرسید که باعث شرمندگی است ولی همین طوری می گویم که پرداخت ماهیانه من حدود دویست و پنجاه دلار بیشتر از پرداخت بی ام دابلیوی اکس تری قدیمی خواهد بود. در ضمن من ماشین را سه ساله لیز کردم  که شرایط آن خیلی بهتر از خریدن ماشین است. بله این بود داستان آخر هفته من که مثل همیشه یک کار غیر منتظره انجام دادم. حالا اگر از قبل تحقیقات می کردم و به این نتیجه می رسیدم که این ماشین را بخرم مشکلی نبود ولی من تحقیقات کردم و به نتایجی رسیدم و دقیقا بر عکس آن نتایج عمل کردم! شاید هنوز خودم را خوب نمی شناسم و یا اینکه از تمایلات درونی و نهفته در وجودم به درستی خبر ندارم. یا اینکه شاید هم به خاطر مهارت فروشنده خام شدم و کاری را انجام دادم که در برنامه ام نبود. البته ناگفته نماند که رانندگی با آن هم خیلی حال می دهد و انواع و اقسام دگمه های مختلف دارد که یاد گرفتن آن کلی طول می کشد. عقب آن هم دوربین دارد و لیزر دارد و از این چیزهای جالب! دوستانم هم خیلی از این ماشین خوششان آمد و هر کدامشان یک دور با آن زدند! امروز صبح هم به برندا گفتم که ماشینم را عوض کردم و قرار شد که یک بوق با آن بزند و بلکه اجازه داد ما هم یک بوقی بزنیم! البته افراد دیگر هم قرار شد که بوق بزنند ولی چون شما فقط برندا را می شناسید و برایتان نوستالوژی است من هم فقط نام او را آوردم!  بله دیگر این هم از ماجراهای من. حالا همین روزها با اردنگی می زنند در کون من و بیرونم می کنند و سپس من باید با این همه مخارج تزئینی کاسه چه کنم چه کنم به دستم بگیرم و ببینم که چه خاکی می توانم به سرم بکنم. البته می دانید که بدهی های بانکی در امریکا با عشق به وطن یک رابطه یک به یک دارد و هر چه بدهی به بانک بیشتر شود عشق به وطن هم در وجود آدم بیشتر شعله ور می گردد و اگر زمانی بدهی بانکی به خرخره برسد آنقدر این عشق به وطن متجلی می گردد که آدم قید سرزمین کفر را می زند و به دیار و سرزمین مادری خود می شتابد تا از شر همه بدهی ها خلاص شود. خدا را شکر ایران هم که از همه جای دنیا جدا افتاده است و در آنجا دست هیچ احدی به آدم نمی رسد و حتی اگر کسی یک میلیون دلار هم وام بگیرد و به ایران فرار کند نمی توانند دنبلان او را بخورند.

این هم از گزارش آخر هفته من. گفتم تا از دهن نیفتاده است پز آن را به شما بدهم تا بعد! 

۱۳۹۰ خرداد ۲, دوشنبه

سینما و دولت و ملت در مهاجرت

گرچه کار کردن در روز دوشنبه صبح کمی دشوارتر است ولی من دوشنبه ها را دوست دارم چون به نظرم دو روز تعطیلی در هفته برای آدمیزاد کافی است و بیشتر از آن دیگر کسل کننده می شود. آخر هفته دیگر نیز ظاهرا سه روز تعطیل هستیم ولی من هنوز نمی دانم که مناسبت آن چیست. در امریکا تمام مناسب هایی که قرار است تعطیل شود را به روز دوشنبه آن هفته منتقل می کنند و آنها هیچ تعطیلی اضافه ای را در روزهای وسط هفته ندارند. حتی اگر تاریخ یک مناسبت در روز شنبه و یا یکشنبه هم باشد روز دوشنبه را به جای آن تعطیل می کنند و مثل ما شانسی نیست که مثلا یک سال مناسبتی در روز جمعه باشد و تعطیل نشویم و مثلا یک سال دیگر به روز سه شنبه منتقل شود و کل هفته را تق و لق کند. معمولا هفته هایی که دوشنبه بعدش تعطیل است را آخر هفته طولانی می خوانند و بعضی از شرکت ها نیز در روز جمعه آن هفته کارمندانشان را زودتر مرخص می کنند تا اگر که می خواهند به مسافرت بروند از باقیمانده آن روز هم بتوانند استفاده کنند. امروز صبح یک مقداری سرم شلوغ بود و مراجعه کننده زیادی داشتم ولی الان سرم خلوت تر شده است و می توانم کمی چیز بنویسم. در آخر هفته ای که گذشت سعی کردم کمی به من خوش بگذرد. به سینما رفتم و فیلم سه بعدی دزدان کارائیب را نگاه کردم. البته در وسط فیلم گمان کنم که حدود ده دقیقه ای خوابم برد ولی در مجموع فیلم سرگرم کننده ای بود. صدای سینماهای اینجا به طور وحشیانه ای بلند است و هر بار که فریادی بلند می شد و یا اتفاقی در فیلم رخ می داد من سراسیمه از خواب می پریدم و دسته های صندلی را می چسبیدم ولی دوباره خواب چشمانم را فرا می گرفت و گرم می شدم تا اینکه دوباره از خواب بپرم.

یک اتفاق دیگر هم در سینما افتاد که جالب بود. وقتی که بلیط خریدم به طبقه دوم رفتم و وارد سالن اصلی سینما شدم. یک نفر در مقابل در اصلی بلیط من را پاره کرد و من را به داخل راه داد. در سینمایی که من رفتم در سالن اصلی خود فروشگاه های خوراکی زیادی دارد و از آنجا به حدود پنجاه سالن سینما راه پیدا می کند که هر کدام از آنها فیلم های مختلفی را نمایش می دهند. وقتی که من وارد سالن شدم گرسنه ام بود برای همین به یکی از فروشگاه ها رفتم و یک ساندویچ سوسیس با نوشابه خریدم. سپس به سالن مورد نظر خود رفتم و در تاریکی یک صندلی را در ردیف های میانه انتخاب کردم و نشستم بعد از اینکه جای شما خالی ساندویچ سوسیس را بلعیدم نگاه کردم و دیدم که یک لیوان بزرگ نوشابه در دستم است و یکهو هوس چسفیل کردم. هنوز ده دقیقه به شروع فیلم باقی مانده بود برای همین از جای خودم بلند شدم و به سمت خروجی راه افتادم که دوباره به فروشگاه بروم ولی اشتباهی به جای اینکه از در اصلی سالن خارج شوم از در اضطراری خارج شدم که به داخل یک راهرور باز می شد و وقتی که در دوم انتهای راهرور را باز کردم دیدم که در طبقه چهارم در پشت ساختمان هستم و پله آهنی هم تا پایین کشیده شده است. درب آنجا هم طوری بود که فقط از تو باز می شد و همان درب اول راهرور را که پشت سرم بستم دیگر نمی توانستم به داخل سالن سینما برگردم. خلاصه با لیوان گنده نوشابه در دستم از پله های آهنی پایین آمدم و مجبور شدم مقدار زیادی پیاده روی کنم و ساختمان را دور بزنم و دوباره وارد سالن اصلی شوم. در زمان ورود بلیط پاره را نشان دختری که متصدی آنجا بود نشان دادم و ماجرا را هم برایش تعریف کردم. او هم در حالی که با تعجب به من نگاه می کرد و خنده اش گرفته بود من را دوباره به درون سالن راه داد. من هم چسفیل خریدم و وقتی که وارد سالن شدم فیلم شروع شده بود و من به سختی خودم را به یک صندلی در وسط یک ردیف میانی رساندم و نشستم. با این که من همه چیز را کوچک سفارش داده بودم ولی چسفیل و نوشابه آنقدر زیاد بود که دلم درد گرفت و دیگر داشتم خفه می شدم. البته پس از اینکه یک چرت کوتاه زدم خوب شدم و ادامه فیلم را تماشا کردم. خوبی این فیلم ها این است که اگر فیلم را از آخر به اول هم نگاه کنید هیچ فرقی نمی کند و مهم همان صحنه های زیبا و هیجان انگیز فیلم است که سه بعدی آن هم جالب تر می شود. بعد از سینما هم به یک کتاب فروشی رفتم و چند ساعتی کتاب خواندم. آنقدر کتاب های مختلف زیاد است که آدم اصلا نمی داند چه چیزی را بخواند. آنجا صندلی گذاشته اند که هر کسی خواست بنشیند و کتاب را بخواند ولی مردم حتی روی زمین هم می نشینند و پاهایشان را دراز می کنند و کتاب می خوانند. من محیط آنجا را خیلی دوست دارم و به نظرم آرامش بخش است. حتی یک خانمی هم در آنجا جوجویش را در آورده بود و داشت به بچه چند ماهه اش شیر می داد.


می خواستم در مورد یک چیزی صحبت کنم که احتمالا بسیاری از شما مایل به دانستن آن هستید. می خواهم خیلی شفاف بگویم که نظرم در مورد دولت ایران, دولت امریکا, دولت اسراییل و حتی دولت خودگردان فلسطین چیست. در مجموع می خواهم در همین پست نظرم را در مورد همه دولت ها بگویم ولی این فقط نظر من است و شما هم می توانید نظر خودتان را داشته باشید و آن را مطرح کنید.


من به طور کلی دنیایی را که در آن زندگی می کنیم را به دو بخش تقسیم می کنم. دولت ها و ملت ها.  


دولت ها دغل کار, دروغگو, جنگ طلب, طماع, استثمارگر, ستمگر و پلید هستند و تا جایی که بتوانند با نیرنگ و ریا و پنهان کاری سعی می کنند که به زر و زور خود پرداخته و در این راه از زیر پا گذاشتن هیچ کدام از ارزش های انسانی دریغ نمی کنند. 


ملت ها صلح طلب, آزادی خواه, مهرورز, حقیقت جو, دانش پژوه, با ایمان و اعتقادات انسانی و یا الهی هستند که به یکدیگر و به خانواده و فرزندان و اطرافیان خود عشق می ورزند و سعی می کنند که خود و خانواده خود را را از گزند دولت ها در امان  نگه بدارند.


بعضی دولت ها قوی هستند و بیشتر ظلم می کنند. بعضی ملت ها هم قوی هستند و گوش دولت ها را می پیچانند و کشیده به صورتشان می زنند. ایران کشوری است که حکومت آن زیاد قوی نیست ولی ملت هم خیلی ضعیف است و برای همین هم دولت و یا حکومت هر کاری که دلش خواست می کند. در امریکا دولت خیلی قوی است ولی ملت هم بسیار قوی است و کافی است که یکی از سیاستمداران خطایی کند تا روزگار را به او سیاه کنند. 


جهل, خرافات, تعصبات و زیاده روی های مذهبی, بی سوادی و نفهمی و بدفهمی عمومی عامل اصلی ضعف یک ملت در برابر دولت است. فقر اقتصادی و فرهنگی هم ضعف یک ملت را تشدید می کند و توازن قوا طوری به نفع حکومت می شود که انبوه مردم خودشان را در جلوی ماشین یک مقام دولتی می اندازند تا بلکه مورد الطاف و مرحمت وی قرار بگیرند. البته ملت ضعیف هم پاک سرشت و مظلوم و عشق ورز است ولی متاسفانه به خاطر ضعف دستش به جایی بند نیست و چاره ای جز ترک دیار خود ندارد.


دانش و منطق بشری, میانه روی در اعتقادات الهی و مذهبی, مطالعه روز افزون و سواد عمومی عامل قوت یک ملت است و این قدرت اجتماعی او باعث می شود که مثلا اگر کسی بیاید و بگوید که نفت و گاز و برق و آب را برای شما مجانی می کنم به ریش او بخندند و بگویند از همان جایی که آمده ای برگرد که خداوند روزی تو را در جای دیگری حواله کرده است. همین قدرت هم به او اجازه می دهد که رئیس جمهور و دیگر مقاماتش را به دادگاه کشیده و از او جواب بخواهند.


تا زمانی که یک ملت ضعیف است دیگر هیچ فرق نمی کند که چه دغلباز دیگری در راس حکومت باشد و حتی اگر شخص اوباما را فردا بیاورند و رئیس جمهور ایران کنند چنان جوگیر می شود که روز دوم ادعای خدایی می کند. برای همین من از سیاست و سیاستمدار بیزار هستم و فقط به هر جایی سرک می کشم که مادری در حال شیر دادن به نوزادش است و یا پدری سر فرزندش را نوازش می کند. سعی می کنم آنها را تشویق به مطالعه و یادگیری دانش کنم و ذهن آنها را بر جهل و نادانی و خرافه روشن کنم. به نظر من همه ما فقط باید سعی کنیم که مردم و ملت خودمان را قوی کنیم. آنگاه به شما قول می دهم که حتی اگر شخص هیتلر هم رهبر مملکت ما شود هیچگاه نمی تواند مردم ما را فریب دهد و فراتر از اختیارات قانونی خود عمل کند.


گرچه چرت باشد ولی نظر کلی من در مورد سیاست و حکومت و این چیزها همین بود.



۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۹, پنجشنبه

مهاجرت و انگیزه های شخصی

امروز صبح دوباره یک جلسه عمومی داشتیم که بسیار خسته کننده بود. از زمانی که تغییر و تحولات زیادی در اداره ما انجام گرفته است من را به زیر مجموعه امور مالی برده اند که اصلا هیچ سنخیتی با امورات من ندارد و در جلسات وقتی که همه گزارش کاری می دهند در زمان صحبت کردن من همه فقط سرشان را می خارانند و البته من هم هیچ چیزی از گفتگوهای مرتبط با امور مالی نمی فهمم و به من هم ربطی ندارد. من همچنان با بخش های فنی کار می کنم ولی سلسله مراتب اداری من و همچنین بخش آیتی به زیر مجموعه ای از امور مالی منتقل شده است که به نظر خیلی عجیب و غریب می آید. به هر حال من باز هم از موج اخراج های اخیر جان سالم به در بردم و در همین گوشه و کنار به عنوان نخودی به کار خودم ادامه می دهم. در این اداره ای که من کار می کنم در دو صورت از اخراج شدن در امان هستید. حالت اول این است که کارتان عالی باشد و سود سرشاری نصیب شرکت کنید و سررشته تمام امور را به دست بگیرید که البته باز هم احتمال اخراج وجود دارد و حالت دوم هم این است که هیچ کس نداند که شما دارید چکار می کنید و سر از کار شما در نیاورند و در نتیجه ریسک نمی کنند که شما را اخراج کنند چون نمی دانند که در کجا ریشه دوانیده اید. من از دسته دوم هستم و همین طوری برای خودم در تمامی قسمت ها وول می خورم و کارهایی را انجام می دهم که خودم تعریف کرده ام چون مدیر من اصلا از کارهای من سر در نمی آورد و فقط سرش را تکان می دهد و دیگران هم هیچ تعریف مشخصی از کار من ندارند. الآن حدود سه سال و نیم است که در اینجا کار می کنم و بیشتر اوقات در دفتر کارم هستم و به امورات جاری می پردازم و بعضی روزها اصلا کسی هم به سراغ می نمی آید. در اینجا هر چه آدم کمتر در دیدرس باشد خیلی بهتر است به طوری که اصلا ممکن است شما را یادشان برود. هفته پیش تقریبا تمام اداره دچار تغییرات و جابجایی اساسی شد و همه اطاق ها عوض شد و افراد به قسمت های مختلف منتقل شدند ولی من یکی از معدود افرادی بودم که اصلا کسی کاری به کار من نداشت. ظاهرا مدیر کل گفته بود که اصلا به اطاق فلانی کاری نداشته باشید. به هرحال تا زمانی که من را نگه دارند همچنان در اینجا هستم و به کار خودم ادامه می دهم. یکی به من می گفت بر خلاف این که می گویند از تو برکت و از خدا برکت من اعتقاد دارم که خدا یار کون گشادان است و نمونه اش هم تو که زورت می آید از خانه بیایی بیرون و یا تکان بخوری و نه تنها تمام کارهایت خیلی راحت و آسوده و بدون مشکل انجام می شود بلکه چنین شغل راحت و بی دردسری هم پیدا کرده ای که در کنار خانه ات است و حتی مجبور نیستی که برای رفتن به سر کار رانندگی کنی.

با این مقدمه بی ربط می خواهم به سراغ مطلبی بروم که چند وقتی بود که می خواستم آن را عنوان کنم ولی به خاطر آلزایمر زودرس از خاطرم می پرید. این چیزی که من می خواهم در رابطه با آن بگویم به نوعی در ارتباط با نوشتار قبلی است و شاید قبلا و یا در جاهای دیگر هم به آن اشاره کرده باشم ولی امروز می خواهم بیشتر در مورد آن گفتگو کنم. قبل از این که به سراغ موضوع اصلی برویم اجازه بدهید بگویم که من همیشه از نظرات و بحث های شما استفاده می کنم حتی اگر با آن موافق نباشم. حضور افراد مسن تر و با تجربه تر در میان ما بسیار گرانمایه و ارزشمند است و مثلا مادر بزرگ عزیز نکاتی را عنوان می کند که ممکن است من و شما اصلا به مغزمان هم خطور نکند ولی به هر حال عنوان شدن آن مطالب ضروری است و باعث می شود که ما به صورت خطی به مهاجرت نگاه نکنیم و تمام زوایا را در نظر بگیریم. عزیزان زیادی احتمالا از کشورهای اروپایی و یا مالزی به این وبلاگ سر می زنند و گهگاهی هم نظرشان را می نویسند. عزیزان افغانی هم در این وبلاگ رفت و آمد می کنند که به خاطر سابقه کم لطفی ما به آنها کمتر اثری از خودشان به جای می گذارند. دوستان کانادایی هم که مدت زمان طولانی است که من را همراهی می کنند و البته دیگر نشانی از خودشان به جای نمی گذارند. مریم یادگار هم که به کل وبلاگش را پاک کرد و اگر هم بیاید مثل دیگران با چراغ خاموش تردد می کند. دوستان زیادی از مهاجرسرا دارم که همچنان دوستان خوب من هستند و به اینجا سر می زنند. سارا کوچولو هم کسی است که از اولین نوشته ام به همراه من بوده است و همیشه شعر می گذارد و یا لبخند می زند. بقیه هم کمابیش هستند ولی به نام ناشناس می آیند و می روند. حمید میزوری هم از دوستان خوبی است که همیشه به من انرژی داده است. البته اگر بخواهم از دوستان مهاجرسرایی نام ببرم یکی و دو تا نیستند و از ادمین آنجا گرفته تا بچه هایی که جدیدا به آن سایت پیوسته اند همه شان دوست داشتنی هستند. شما هم اگر تا به حال به مهاجرسرا نرفته اید یک سری به آنجا بزنید چون محیط دوستانه و جالبی برای گفتگو در مورد مهاجرت است. بچه های مهاجرسرا به من خیلی لطف دارند و من را مثل ناموس خودشان می دانند چون اگر یک بنده خدایی به من بگوید که بالای چشمت ابرو است زود او را از صحنه روزگار حذف می کنند. ولی خوشبختانه در این محیط زپرتی و کوچک وبلاگی همگی آزاد هستند که هر چیزی را که دوست دارند به من بگویند تا من دچار توهم خود بی نقص بینی نشوم.

ولی چیزی که می خواهم در مورد آن حرف بزنم اصلا هیچ ربطی به چیزهایی که در بالا گفتم ندارد. بسیاری از دوستان عزیز به من می گویند که تو امریکا را چنان به دیگران می نمایانی که انگار داری در بهشت زندگی می کنی در حالی که در امریکا نابسامانی های بسیاری وجود دارد و تو از آنها هیچ حرفی نمی زنی. البته این حرف ها کاملا درست است ولی یک نکته ظریفی نیز در این میان وجود دارد که من می خواهم به آن اشاره کنم. من وقتی که در ایران بودم فقط شانس این را داشته ام که در شهر تهران زندگی کنم و البته در دو سال آخر هم به کرج رفتم. بنابراین تمام تجربه های من از زندگی در ایران به همان محدوده بسنده می کند و مثلا نمی دانم که آیا زندگی در شیراز و یا اصفهان به چه گونه ای است. تنها چیزی که می دانم این است که من همیشه آرزو داشته ام که در یک جای سرسبز و در میان طبیعت زندگی کنم و بتوانم به ماهیگیری بروم و از تنفس هوای پاک لذت ببرم. بعضی وقت ها به زندگی روستا نشینان حسرت می خوردم و عاشق این بودم که یک روز در یک محیط روستایی زندگی کنم ولی خود شما بهتر می دانید که شرایط و امکانات زندگی و کار برای افرادی مثل من در روستاهای ایران مهیا نیست و با این که آدم از طبیعت زیبا و هوای پاک بهره مند می شود ولی مجبور است که از بسیاری از امکانات شهری و قرن بیست و یکمی چشم پوشی کند. بنابراین زندگی در ایران برای من به مفهوم ترافیک روزافزون و آلودگی هوا و تنش های روزافزون زندگی شهری بود. هر چقدر که بیشتر می خواستم برای رفاه زندگی تلاش کنم مجبور بودم که خودم را بیشتر در تنش های جاری و ترافیک های روزانه غرق کنم و نتیجه ای جز دردسر بیشتر نمی گرفتم. وقتی پشت فرمان داغ روزهای تابستان در ترافیک ایستاده بودم در رویای خودم سعی می کردم که تجسم کنم که من در کنار رودخانه ای نشسته ام و دارم به آب و طبیعت نگاه می کنم و از هوای پاک لذت می برم و البته شما می دانید که دیدن این رویا وقتی که مینی بوس بغل شما گاز می دهد و دود اگزوز خودش را به ریه های شما می فرستد چقدر مشکل است. وقتی که بخت و اقبال من چنین رقم خورد که به امریکا بیایم و زمانی که در این شرکت استخدام شدم ناگهان بهشت موعود خودم را در گوشه ای از این سرزمین پیدا کردم. اینجا همان منظره و همان جایی بود که من همیشه در رویاهای خودم می دیدم و آرزو می کردم که فقط یک روز در چنین جایی زندگی کنم. درختان سرسبز و پرشکوه, رودخانه های زیبا و پاکیزه, هوای بسیار مطلوب و خنک, طبیعت بی نظیر و از همه مهم تر بافت روستایی که عاری از هر گونه تنش های شهری است و مثلا در اینجا شما هرگز به دنبال جای پارک نمی گردید و همیشه جا برای پارک ماشین فراوان است. این تنها جایی است که من از امریکا می شناسم و وقتی که صحبت از امریکا می کنم منظورم مرکز شهر شیکاکو و یا لس آنجلس و یا حتی سنفرانسیسکو نیست که با وجود زیبایی به هرحال نابسامانی های یک شهر شلوغ را به همراه دارد.

الآن ساعت هفت و نیم از خواب بیدار می شوم و دوش می گیرم و کارهایم را می کنم و ساعت هشت از خانه بیرون می روم و در یکی از قهوه فروشی هایی که در پیاده رو صندلی گذاشته اند و در هوای پاک و مطبوع می نشینم و صبحانه می خورم. سپس به سر کارم که فقط پانصد متر با خانه ام فاصله دارد می روم و سپس ساعت دوازده از آنجا در می آیم و غذا می خرم و به خانه می روم. سپس پس از نهار مثل زندگی روستاییان نیم ساعت بر روی کاناپه چرت می زنم و ساعت یک به سر کارم بر می گردم. ساعت پنج بعدازظهر هم کارم تعطیل می شود و به خانه می روم. چندین فروشگاه بزرگ و رستوران های متفاوت در نزدیکی خانه ام است و تمام امکانات شهری هم در این اطراف یافت می شود به طوری که شما هرگز مجبور نیستید برای انجام کاری به شهر سنفرانسیسکو که فقط نیم ساعت با اینجا فاصله دارد بروید. آخر هفته ها قلاب ماهیگیری خودم را بر می دارم و سوار موتور گازی می شوم و به کنار رودخانه و یا دریاچه می روم و از بودن در کنار طبیعت بسیار زیبا و پاکیزه لذت می برم. اگر کسی از من در مورد زندگی در امریکا بپرسد طبیعی است که من در مورد همین منطقه محدود صحبت می کنم و اصلا از اینکه در منطقه ای از یک شهر فقیر نشین امریکا چه اتفاقاتی می افتد خبر هم ندارم. اینجا سرزمین بسیار بزرگ و وسیعی است و هر منطقه از آن آب و هوا و فرهنگ و مسائل مربوط به خودش را دارد. مثلا من شنیده ام که در تکزاس سوسک های بزرگی وجود دارد در حالی که در این مناطق من تا کنون نه تنها سوسک بلکه هیچ موجود و یا حشره آزاد دهنده ای ندیده ام. فقط عنکبوت در طبیعت زیاد است که خوشبختانه من هم عاشق آنها هستم. چیز دیگری که برای من مهم است نبودن دردسرهای اضافی است. مثلا من در اینجا خانه خریدم و یا مثلا ماشین خریدم بدون اینکه کسی سر من کلاه بگذارد و یا اینکه من مجبور باشم برای مدارکی از این اداره به آن اداره بدوم. حتی مجبور نشدم که یک ساعت از کارم مرخصی بگیرم و همه چیز بسیار روان پیش رفت. البته آن خانه اولی که می خواستم بگیرم و شما در جریان آن هستید مشکل داشت و بانک در نهایت در جهت منافع خود من و البته خودش حاضر نشد که برای آن به من وام بدهد تا من آن خانه را بخرم. ولی این خانه ای که خریده ام بسیار روان و ساده انجام شد و اصلا مشکلی پیش نیامد.

حالا خیلی از مسائل هم به خود ما بستگی دارد و مثلا اگر من بیایم و برای زیاده خواهی دو تا خانه دیگر بخرم که به خیال خودم اجاره بدهم و سود ببرم خودم را بیچاره کرده ام و این دیگر مشکل من است نه مشکل امریکا. یا این که اگر کردیت کارتم را تا خرخره بدهکار کنم و یا اینکه برنامه مناسبی برای زندگی و کار نداشته باشم اگر هر کجای دیگر دنیا هم که باشم مشکل خواهم داشت. بسیاری از دوستانم که در امریکا زندگی می کنند به من می گویند که تو دیوانه هستی که شهر به آن قشنگی سنفرانسیسکو را ول کرده ای و در دهات اطراف آن زندگی می کنی. ولی من دقیقا می دانم که از زندگی در امریکا چه می خواهم و توانایی ها و سلایق  و انتظارات خودم را تا حدودی می شناسم. آنها حاضر هستند که سه ساعت در روز رانندگی کنند تا فقط خانه شان در شهر سنفرانسیسکو باشد و به خاطر ترافیک و مشکلات شهری معمول همیشه هم در حال غر زدن و گلایه هستند. آنها نمی دانند که چه می خواهند و در حالی که دارند از ترافیک گله می کنند اگر به آنها بگویم که چرا به حومه نمی روید می گویند که آخر آنجا آدم دلش می پوسد و دوست داریم در مرکز شهر زندگی کنیم. حالا چه مرکز شهری در دنیا یافت شود که عاری از ترافیک و کمبود فضا و معضلات اجتماعی و اخلاقی و امنیتی باشد را دیگر خدا می داند. من در این روستای بسیار زیبا و دوست داشتنی و سرسبز زندگی می کنم و درب ماشین و خانه ام هم همیشه باز است و نصف شب هم می توانم در خیابان قدم بزنم بدون اینکه کسی مزاحم من بشود و یا اینکه قصد دزدی داشته باشد. هیچ ترافیکی وجود ندارد و همه آرام و ریلکس هستند و جای پارک کردن ماشین فراوان است و از این سر شهر تا آن سر شهر فقط پنج دقیقه فاصله است. در عین حال اینترنت پر سرعت و تمام امکانات شهری را هم دارم و به تمام فروشگاه های مورد نیازم هم دسترسی دارم. هیچ وقت هم در این اطراف آدم بی خانمان دیده نمی شود و این شاید به این معنی نباشد که بی خانمان وجود ندارد ولی در هر حال من آنها را نمی بینم که بخواهم به حالشان غصه بخورم همانطوری که شما هر روز با معتادان تزریقی گوشه و کنار شهر تهران سر و کار ندارید. تازه اگر هم بخواهم غصه ای بخورم برای همان معتادان تزریقی خودمان غصه می خورم که لااقل هم وطن و هم زبان من هستند.

بنابراین منظور من از زندگی در ایران زندگی در هیاهوی شهر تهران و آلودگی و ترافیک و اعصاب متشنج مردم است و وقتی هم که می گویم امریکا منظورم همین روستای کوچک و اطراف آن است و من تجربه زندگی در هیچ کجای دیگر امریکا و یا هیچ کشور دیگری را ندارم. مطمئن هستم که نقاط بسیار زیادی از دنیا وجود دارد که به همین زیبایی و قشنگی هستند و شاید زندگی در آنجا ساده تر هم باشد ولی من از آنها آگاهی ندارم و فقط به همین خاطر است که مثلا از امریکا صحبت می کنم ولی در مورد کانادا و یا اروپا چیزی نمی گویم. گرچه جامعه ایران همیشه در مغز من چپانیده بود که امریکا جای خوبی است ولی من رویای چنین زندگی را در یکی از روستاهای شمال کشور خودمان جستجو می کردم و اصلا هم گمان نمی کردم که یک روز چنین جای سرسبز و زیبایی را پیدا کنم و در آن زندگی کنم. زمانی که در ایران بودم از نفس تنگی و دردهای مبهم قفسه سینه و معده دردهای عصبی رنج می کشیدم و بعضی موقع ها در حین رانندگی و مواجهه با یک راننده ای که مثلا جلویت ویراژ می دهد و یا پشت چراغ قرمز بوق می زند که رد شوی چنان عربده ای می کشیدم که فقط در بیمارستان های روانی ممکن است نمونه اش شنیده شود. کنش ها و واکنش های عصبی و غیر قابل کنترل در محیط پر تنش کاری نیز که جای خودش را داشت. بعضی وقت ها هم ماشینم در وسط ترافیک خراب می شد و می بایست در حالی که متلک و غرغرها و بوق های پشت سری ها را می شنوم آن را به کناری هول دهم تا راه باز شود و سپس به اصغر آقا مکانیک زنگ بزنم و ببینم که چه خاکی باید به سرم بریزم. من به ظاهر بسیار آدم ریلکسی بودم ولی تنش ها در درونم می جوشید و زمانی که به نقطه تبلور می رسید حتی تعجب خود من را هم بر می انگیخت که مثلا این چه رفتار زشتی بود که از من سر زد و مثلا چرا با آن کارمند بنده خدا تند و بد حرف زدم. مشکلات و دلشوره های اقتصادی هم که بماند و شما خودتان داستان های من را در این باره بهتر می دانید.

من دیگر باید بروم

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۶, دوشنبه

دو هفته در رویای امریکا

دوشنبه بعدازظهر است و هوا بارانی است. تا دو ساعت پیش هوا آفتابی و گرم بود ولی به ناگهان ابر سیاهی آمد و همه جا را خیس کرد. من هوای بارانی و باد و طوفان را دوست دارم ولی به شرط این که در خانه و یا محل کار نشسته باشم و از پنجره به بیرون نگاه کنم. هوای سنفرانسیسکو و اطراف آن بسیار عالی و دلپذیر و پاک است. زیبا ترین منظره ای که من تا کنون دیده ام ستیزه میان ابر سفید  و آسمان آبی بر فراز پل تاریخی گلدن گیت است که چشم های هزاران بازدید کننده که هر روز از آنجا می گذرند را به خود خیره می کند. نسیم همیشه خنکی که از طرف آب های سرد اقیانوس می آید باعث می شود که شما هرگز گرمای تابستان را احساس نکنید و در زمستان هم هرگز در این مناطق آن قدر هوا سرد نمی شود که برف ببارد. من هر زمانی که در زمستان دلم برای برف تنگ شود می توانم با چند ساعت رانندگی خودم را به کوه های سیرا برسانم و از دیدن انبوه برفی که در آنجا به زمین نشسته است لذت ببرم. در قسمت شمالی سنفرانسیسکو و بعد از گذشتن از پل گلدن گیت به ساحل شمالی می رسید که به آن منطقه مارین می گویند. این منطقه بسیار سرسبز و جنگلی است و جاده هایی در آن وجود دارد که از لابلای درختان قطور و قد برافراشته عبور می کنند و بسیار دل انگیز و زیبا هستند. انبوهی گیاهان در آن جاده های باریک به طوری است که در یک روز آفتابی حتی ذره ای از پرتوی خورشید هم نمی تواند از میان برگ و شاخ درختان عبور کرده و به زمین برسد.معمولا جاده های باریکی که از میان آن تپه های جنگلی می گذرند تفریحی هستند و دوچرخه سواران و موتورسیکلت رانان زیادی در آن تردد می کنند. خانه من در چنین منطقه ای واقع شده است به طوری که خیابان اصلی محله ما به یک دریاچه طبیعی می رسد که محل ماهیگیری و استراحت پرندگان مهاجر است و در ادامه نیز از میان جنگل عبور کرده و به ساحل های شمالی شهر سنفرانسیسکو می رسد که یکی از نقاط تماشایی دیگر این مناطق است. ساحل هایی که هم صخره ای است, هم جنگلی و هم شنی و شما می توانید از تمامی جلوه های زیبای طبیعت و مخصوصا برخورد امواج خروشان آب با صخره های بلند دیدن کنید.

دو هفته پیش از میان جام آتشین قرعه کشی سالیانه گرین کارت امریکا اسامی افرادی بیرون آمد و زندگی آنها را در آستانه دگرگونی قرار داد.  دو هفته رویای شیرین بودن در خاک امریکا را با خود به هر کجایی که می رفتند بردند و ناگهان حباب آن رویاها در ذهنشان ترکید زیرا که به آنان اطلاع دادند که تمامی نتایج قرعه کشی به علت اشتباه محاسبات در رایانه شان باطل شده است و قبول شدگان را در خماری اندیشه مهاجرتشان رها نمودند. شاید در کشورهای دیگر کسانی که در این قرعه کشی شرکت می کنند به دنبال فرصت های بهتری در خاک امریکا باشند ولی در کشور ما تنها این گونه نیست و من مطمئن نیستم که حتی برگزار کنندگان این بخت آزمایی از میزان اهمیت اعلان چنین نتایجی در کشور ما آگاه باشند. در ایران وقتی که یک نفر برنده گرین کارت می شود دیگر اصلا مهم نیست که آیا او چگونه به امریکا خواهد رفت و یا چگونه در آنجا زندگی خواهد کرد بلکه آن چیزی که در مرحله اول برای او و جامعه ما اهمیت دارد جایگاهی است که از این طریق به فرد مورد نظر منتقل می شود. فرد مورد نظر به ناگاه از مرتبت اجتماعی خاصی بهره مند می گردد و نگاه اطرافیان به او عوض می شود. اگر عاشق دختری بوده است و مثلا دو بار از طرف خانواده دختر به خاطر آس و پاسی به او جواب رد داده بودند قبول شدن در لاتاری گرین کارت برای او یعنی نه تنها رسیدن ساده به معشوق بلکه یعنی اینکه یک منتی هم باید بر سر خانواده دختر بگذارد تا دخترشان را به همسری برگزیند. قبول شدن در لاتاری گرین کارت برای یک دختر معمولی ایرانی یعنی صف بستن خواستگاران در جلوی در خانه و یعنی اینکه دوست پسری که عاشق او است و هر بار برای ازدواج بهانه ای می آورد پاشنه در خانه را برای ازدواج با او از جای می کند.

ابطال نتایج لاتاری برای من که برنده شده ام مثل این است که من را که مثلا یک کارمند ساده اداره هستم با سلام و صلوات به عنوان مدیر کل اداره انتخاب کنند و پس از دو هفته بگویند که آقا اشتباه شده بود و شما دوباره باید به پشت همان میز کارمندی برگردید. حالا من در این دو هفته هزار تا برنامه ریزی کرده ام و جشن و پایکوبی راه انداخته ام و برنامه های دراز مدت در خیال خود چیده ام و از همه مهم تر اینکه با برگشتن به پشت میز کار سابقم از نظر اجتماعی صدمه می خورم و به عبارت خیلی ساده تر پیش خلایق ضایع می شوم. حالا با این ابطال انتخابات اگر دختر هستم باید به سمت صف طولانی خواستگارانم بدوم و از متفرق شدن آنها جلوگیری کنم و یا این که اگر پسر هستم خودم را برای شنیدن بهانه خانواده دختر برای کنسل کردن ازدواج آماده کنم و ممکن است که دیگر حتی در محافل و مهمانی ها, من آس و پاس را تحویل نگیرند و نگویند که آقا شما تشریف بیاور این بالا بنشین! البته بدتر از کسانی که دچار چنین واقعه ای شدند کسانی هستند که در سال گذشته برنده گرین کارت شده بودند ولی با تمام خرج هایی که کردند و زمان طولانی که برای این قضیه گذاشتند موفق به گرفتن گرین کارت نشدند و طبیعی است که  صدمات روحی فراوانی نیز در این ارتباط به آنها وارد آمده است. در ایران حتی گرفتن ویزای توریستی امریکا هم توسط یک نفر یک نوع امتیاز اجتماعی به حساب می آید و همه در مورد آن با یکدیگر پچ پچ می کنند و خبرهای مربوط به آن را به همدیگر مخابره می کنند چه برسد به گرفتن گرین کارت و مهاجرت به امریکا که امتیاز ویژه ای در جامعه ایران محسوب می شود و کسی نمی تواند آن را از دیگران مخفی کند. بنابراین این عزیزان یک سال تمام خود و خانواده شان را در جریان مهاجرت به امریکا قرار داده اند و سپس در یک روز با نگرفتن ویزا تمام زندگی آنها دگرگون می شود.

گرچه من عاشق پز دادن هستم ولی این مطالب را از این بابت نگفتم که به گرین کارت خودم پز دهم بلکه هدف من اشاره کردن به یکی از پیچیده ترین مشکلات اجتماعی است که در حال حاضر کشور ما با آن دست و پنجه نرم می کند. این مشکل بزرگ اجتماعی خارج پرستی و به دنبال آن خارجی پرستی است. اصولا خارجی بودن یک چیز در میان جامعه ما یعنی خوب و مرغوب بودن و یعنی قابل اعتماد و با دوام و کیفیت بالا بودن. به همین طریق خارجی بودن یک نفر هم یعنی این که بسیار محترم و شایسته بودن و یعنی این که کلاس زندگی او خیلی بالاتر بودن و چیز فهم و با کمالات بودن. اگر ما یک عمله باربر امریکایی را در ایران ببینیم تا کمر دولا می شویم و خودمان را با بدبختی به او می رسانیم که دو کلمه انگلیسی را که به سختی یاد گرفته ایم به او بپرانیم. اگر یک نفر از بستگانمان از خارج بیاید حاضریم کار و زندگی خودمان را تعطیل کنیم تا شهر را به او نشان بدهیم و حتی اگر وضعمان هم خوب نباشد از خریدن یک جنس ضروری صرف نظر می کنیم تا یک مهمانی شکوهمند به مناسبت بازگشت شکوهمند او به وطن ترتیب بدهیم و خودمان را پیش او عزیز کنیم. از بچگی هر شب فیلم های امریکایی دیده ایم و حتی هیچ شبی نبوده است که در اخبار سراسری تلویزیون هم اسمی از امریکا برده نشده باشد. هر روز در صف مدرسه گفتیم مرگ بر امریکا و در ذهن خودمان فکر کردیم که حتما باید جای خیلی خوبی باشد که نمی گذارند ما به آنجا برویم. امریکا برای ما جایی بود که تمام قهرمانان سینمایی ما در آنجا حضور داشتند و تمام مناظر زیبایی که در فیلم ها می دیدیم و خانه های زیبا و رنگارنگ آن هم در امریکا بود. اگر فامیلی در امریکا داشتیم ما تمام مشخصات او را می دانستیم و روزی ده بار از او با افتخار نام می بردیم در حالی که می دانستیم که او حتی اسم ما هم به گوشش نخورده است. اگر یک نفر از خارج زنگ می زد کسی که گوشی را جواب می داد چنان جیغی از سر شوق می کشید که هر کسی که آب در دستش بود رها می کرد و همگی دور تلفن جمع می شدند و پس از اتمام مکالمه نیز تا مدت ها بر روی خبرهای جدیدی که از آن طرف آب به دست آورده بودند گفتگو و تبادل نظر می کردند و بچه ها هم تا روزها آن را در مدرسه با دوستانشان در میان می گذاشتند.

بله دوستان عزیزم, حالا با توجه به تمام چیزهایی که در جامعه ما وجود دارد فکر کنید که یک روز به شما بگویند که شما از این به بعد همان آدمی خواهید بود که در امریکا زندگی می کند و از کودکی همیشه حسرت او را می خوردید و برایتان دست نیافتنی بود. قبول شدن در لاتاری برای یک جوان یعنی یک ناباوری و یعنی رهایی از چیزی که خودش هم دقیقا نمی داند چیست و رسیدن به چیزهای دیگری که باز هم نمی داند چیست ولی تنها چیزی که می داند این است که باورهای جامعه همیشه او را به آن سمت سوق داده اند و به او القاء کرده اند که هدف زندگی در نهایت رفتن به امریکا است. شاید به همین خاطر است که بیشتر ایرانی ها از پیر و جوان در قرعه کشی گرین کارت ثبت نام می کنند چون هم مجانی است و هم اینکه در طول عمرشان به آنها تلقین شده است که زندگی در امریکا چیز خوبی است و حتما باید شرکت کنند. مثل این است که در تهران برای گرفتن جواز تردد طرح ترافیک ثبت نام کنند و طبیعی است که اگر مجانی باشد حتی کسانی هم که ماشین ندارند برای گرفتن آن ثبت نام می کنند. افراد زیادی از کسانی که برنده گرین کارت می شوند اصلا شرایط زندگی در امریکا را ندارند و فقط هر شش ماه یک بار به امریکا می آیند تا گرین کارتشان باطل نشود و  چون نمی توانند همیشه این کار را ادامه دهند بهر حال گرین کارتشان هم باطل می شود و تنها ثمره ای که برای آنها خواهد داشت این است که اجتماع ایران برای آنها جایگاه ویژه ای را در نظر می گیرد و احترام ویژه ای را بر مبنای همان خارجی پرستی قائل می شود. معمولا داستان های آنها در مورد سفرهایشان به امریکا نقل مجلس است و همیشه کسانی که مشتاق شنیدن از امریکا هستند دور و بر آنها می پلکند تا بلکه چیزی هم به آنها بماسد. به عبارت ساده و به قول معروف برخی از مردم ما که ما هم روزانه با آنها سر و کار داریم عقلشان به چشمشان است و همین که بشنوند یک نفر گرین کارت دارد گمان می کنند که شخص رئیس جمهور در فرودگاه امریکا آنها را بدرقه کرده و او را تا قصر مجللشان در هالیوود اسکورت می کنند.

همین خارجی پرستی در کشور ما باعث می شود که اهمیت قبول شدن در قرعه کشی گرین کارت به مراتب بالاتر از یک کارت عبور و یا ویزای ساده باشد و برای همین هم ابطال آن می تواند لطمه زیادی به روحیه آن فردی که قبول شده است بزند. خود من هر شب قبل از خواب یک فیلم سینمایی در مورد امریکا بودن خودم تهیه می کردم و آن را در ذهنم مجسم می کردم. از بودن در نیویورک و دست انداختن در گردن مجسمه آزادی گرفته تا آویزان شدن و تاب خوردن از ریل های پل سانفرانسیسکو. اگر زمانی به من می گفتند که تمام خواب و خیال و نقشه هایت نقش بر آب شده است خیلی ضایع می شدم چون نمی دانستم که چگونه جواب در و همسایه و تمام کسانی را که برایشان قمپز در کرده بودم را بدهم. وقتی که می دانستم به امریکا می روم اعتماد به نفس بالایی داشتم و دیگر سوار شدن بر ماشین غراضه هم من را ناراحت نمی کرد چون همه می گفتند که به زودی می روی آن طرف آب و یک ماشین با کلاس می خری ولی اگر امریکا رفتنم ملغی می شد بار حقارت سنگینی از طرف جامعه بر دوش من وارد می آمد. همه این چیزهایی را که می گویم هیچ ربطی به زندگی واقعی در امریکا و یا کیفیت آن ندارد بلکه فقط مربوط می شود به نگاه جامعه ما نسبت به مهاجرت و خارج نشینان که انگیزه های بسیار شدیدی را در جهت مهاجرت به خارج از ایران برای جوانان ما ایجاد می کند. به نظر من این عامل از تمامی عواملی که به عنوان عوامل مهاجرت عنوان می شود قوی تر است و متاسفانه ما آن را انکار می کنیم و نمی پذیریم که چنین بیماری اجتماعی در جامعه ما وجود دارد. وقتی که ما آن را نادیده بگیریم طبیعی است که هرگز نمی توانیم راه حل مناسبی برای آن پیدا کنیم ولی اگر به آن آگاهی داشته باشیم می دانیم که مثلا اگر برادرزاده امریکایی نشین ما قرار است به ایران بیاید نباید به فرزندمان تلقین کنیم که بهترین لباس هایش را بپوشد و یا اینکه او را بیش از دیگر برادرزاده هایش دوست داشته باشد و یا تا می تواند خودش را در دل او جا کند تا بلکه یک روز او را هم پیش خودش به امریکا ببرد. و بسیاری از چیزهای دیگری که اگر این بیماری اجتماعی را قبول داشته باشیم خود شما بهتر از من می دانید که چگونه باید با آن مقابله کرد. به عنوان مثال مگر من چه پخی هستم که چندین دختر ندیده در ایران حاضرند با من ازدواج کنند. اگر این بیماری در جامعه ما وجود نداشت من نیز می بایست مثل دیگران به خواستگاری چندین دختر بروم و تازه خانواده آنها در مورد من تحقیق کند تا ببیند که چه کاره ام نه اینکه تا اسم امریکا بیاید دست و پایشان بلرزد و دخترشان را بدهند که برود. تمام سیاستمداران ما هم عاشق دلخسته امریکا هستند و اگر یک روز حرفی از امریکا به میان نیاید شب را خوابشان نمی برد و اصلا هم عین خیالشان نیست که به یک سفارت امریکا در کشور دیگری مراجعه کنند و به آنها ویزا ندهند. حتی در بین دولتی های ما هم گرفتن ویزای امریکا یک افتخار و یک دست آورد بزرگ محسوب می شود که بسی جای تعجب و تاسف دارد. حتی بد و بیراه گفتن آنها به امریکا هم نشان از عشق آنها به امریکا دارد و به قول معروف اگر با من نبودش هیچ میلی, چرا جام مرا بشکست لیلی! خلاصه ایران یک مملکتی است که از بیماری مزمن  امریکا زدگی و یا به طور عمومی خارج زدگی رنج می برد.

ما رفتیم.

* توضیح کوچک این است که با اینکه می دانم باید بگویم "کارت سبز" و یا "گرین کارد" تا ملغمه ای از فارسی و انگلیسی نشود ولی چون بیشتر با عبارت اشتباه "گرین کارت" حال می کنم اجازه می خواهم که از آن استفاده کنم.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۳, جمعه

گپی کوتاه با شما


در چند روز گذشته خیلی سرم شلوغ بود و اصلا فرصت نداشتم که به اینجا سر بزنم و برای شما چیزی بنویسم. راستش من نمی دانم تعداد زیادی که روزانه از این وبلاگ بازدید می کنند از جان من چه می خواهند ولی به هر حال احساس شرمندگی می کنم که هر بار که شما قدم رنجه نموده و وارد این وبلاگ زپرتی می شوید با نوشتار جدیدی روبرو نمی شوید. مدت ها است که دیگر از نگارش مطالب مفید فاصله گرفته ام و تنها در هنگام کوتاهی از فراق کاری نوشته هایی را از باب خالی نبودن عریضه ارسال می کنم که گهگاه نیز خشم خواننده را بر می انگیزاند و زمینه ارسال مراحم فاضله را از جانب آنان مهیا می کند که باز هم به دیده منت آن را پاس می دارم. تا کنون نه تنها چالش های مهاجرتی بلکه چاله های مهاجرتی را هم به میدان گفتگو آوردیم و دل و روده آن را در این دایره کوچک مجازی پهن نموده ایم تا باشد که خاطر مبارک شما را اقناع نموده و موجبات امتنان خاطر آن حضرات فرخنده را گرد آورده باشیم. روزنوشت ها و خاطراتم نیز دارد برای شما یک نواخت و تکراری می شود و   آهنگ یک نواخت زندگی نیز چنین اقتضا می کند که یک آدمیزاد معمولی همچون من هر روز آموزش دیتینگ نداشته باشد که آب و تاب و حواشی آن را برای شما بنگارد. تهی بستن را نیز سقفی بایسته است در اندازه پذیرش مخاطب که اگر از آن فزون شود لطفش را به باد هوا خواهد سپرد. شاید شیوه نگارش من تنها جاذبه باقی مانده ای است که شما را به این سرا می کشاند. مدت ها پیش دوستی داشتم از جنس بانوان که صدای بسیار دلپذیری داشت و  هرگاه که سخن می گفت مرا مسخ آهنگ صدایش می کرد و من نیز به او می گفتم که اصلا مهم نیست که چه می گویی فقط تا می توانی ور بزن. یا این که شاید هم شما همچون کتاب نیم خوانده ای در پی کشف آخر و عاقبت من هستید و می خواهید بدانید که سرانجام روزگار من به کجا خواهد انجامید. عده ای از شما نیز اقبالتان گشاد شده است و امسال در بخت آزمایی گرین کارت امریکا برنده شده اید و می خواهید بدانید که زندگی کردن در امریکا چگونه است که اگر چنین باشید شما را به نوشته های قدیمی همین وبلاگ حواله می دهم که همچون یک خودآموز آن را بخوانید و نکاتی را از آن فرا بگیرید.

امروز تنها دمی را غنیمت یافتم تا گپی کوتاه بنگارم و به حضرت عباس قول می دهم که در هنگامی مساعدتر شما را از احوالات مربوطه و رویدادهای رخ داده آگاه سازم.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۹, دوشنبه

پندنامه مهاجرتی

حکیمی را از سرای مردگان احضار نمودند که ما را همی پند گوی در باب مهاجرت که قصد ترک دیار بکرده ایم و بار سفر بسته ایم و چشم به دگر سوی آب دوخته ایم که بلکه عافیت به ما روی آورد و عاقبت بر ما خوش گردد که در این دیار آشنا دیگر کسی را نای زیستن نیست و عرصه چنان به تنگ آمده است که طبخ نان از توان فزون کرده است و اطعام بر خوان غریبی می کند و مواجب به ماه نمی کشد و دیگر قناعت هم از این درد چاره نمی کند و چنان به دنبال روزی شویم که چو کار اول به اتمام رسد به کار دوم شویم و چو کار دوم به سر رسد سر به بالین نهیم و چشم بر نگشوده به کار اول دگر باز رویم و زیر چرخ روزگار پشتمان شکسته است و  درهای گشایش همه بر ما بسته است و دگر از بابت غرض به انس و جن رو زده ایم و آتش به خرمن آبرو زده ایم و دگر ندانیم که چاره چیست و دگر جای شک در این باره نیست که خود را در دیار غربت در به در کردن به از آن که روزگار را چنین گذر کردن و دگر نفس از هوا به تنگ آمده است و بسی سنگ و خار به راه آمده است و تو چه دانی که ترافیک چیست و انگار که حمایل هزاران به صف شوند و ز گرما و سرما تلف شوند و راهیان بر تو برآیند و پالان بدزدند و لگد بر حمایل مرده زنند و دگران نظاره کنند و در همراه خود شمایل شما ثبت کنند و به دید همگان گذارند و بخندند و بگریند و بگویند که آدمی را چه شود که نظاره گر باشد و کاری نکند و چون خود به آن کار شود همان کند که آن دگر کرده است و تو چه دانی که لقای صاحب خانه را به عطایش بخشیدن چیست و کمر چگونه خم تر نشود چو از تو اجاره طلب کند و آه به بساط نمانده باشد و چه دانی که کمر چگونه خم تر نشود چو یک سال مواجب خود ز صاحب کار طلب کنی و گوید که وضع وخیم است و مواد اولیه تحریم است و  از چین متاع آورده شده است و بازار اشباع شده است و گر تکریم نکنی گوش بپیچانند و انگ بچسبانند و به بند در کشند و سرچشمه آن اندک روزی را نیز بخشکانند و چنین شد که عطای دیار آشنا را به لقایش بخشیده ایم و عزم سفر کرده ایم و ندانیم که زورق شکسته ما دریای هجران را همی تاب خواهد آورد و یا این که وا داده ما را به امواج سرکش دریا همی خواهد سپرد و چنین شد که تو را از دیار مردگان بخوانده ایم که بر ما شوی و ما را همی پند گویی که به گوش خود آویزه داریم و بدانیم که تکلیف بر ما چگونه است.


حکیم چو قصه به سر آمد از چرت به درآمد و بگفت که چو عزم سفر کرده اید بدانید که آن سوی آب مردمان در قضای حاجت خود تیمم می کنند و نشیمن خود نیز در هوا نگه نمی دارند و چو به گرمابه شوند ز پای چپ و راست خود مرتبت ندانند و در خانه با گیوه بر گلیم خود آمد و شد کنند و پدر بر پسر مرشد نباشد و گر ترکه بر او زند دمار از روزگار وی در بیاورند و او را به مسلخ اندازند و گوشش بپیچانند و دیگر آن که مردمان در آن سوی آب از احوال یکدیگر بی خبر هستند و سر در گریبان یکدیگر فرو نمی برند و  همی گوش به دیوار همسایه نمی سپارند و در عوض گوش می جنبانند و ناموس یک دگر را پاس نمی دارند و هر آنچه بر آنان وارد آید به آن همت می ورزند و خدای خود را از ارسال آن شکر گویند ولی در عوض در کوی و برزن به یک دیگر نمی ماسند و دست آنها به اتفاق بر نشیمن رهگذر فرود نمی آید و کلام آراسته بر یکدیگر گویند و در تردد همی رعایت تقدم کنند و وقت کافی منظور دارند و دیگران را هول ندهند و مرتبت در عبور رعایت کنند و کلام ناراست بر زبان نیاورند و دغل نکنند و مال یک دیگر نخورند و مباحث روزانه را به کارزار نکشانند و به یکدیگر دشنام نگویند و زیر آب یک دیگر را نزنند و از یکدیگر غیبت نکنند و پاپوش برای هم درست نکنند و مواجب به زمانش بپردازند و به جای چاپلوسی کار شایسته را پاس بدارند و بدان که گر به آنجا شوی برای آفتابه همی دلتنگ خواهی شد و برای عزیزان همی چشم به راه و همی گوش به زنگ خواهی شد و در جامعه همی دو رنگ خواهی شد و شب ها همی مست و ملنگ خواهی شد و صبح ها همی هنگ خواهی شد و همی مثل سنگ خواهی شد و  چو بره ببینی همی پلنگ خواهی شد و دیگر هیچ.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۶, جمعه

باز هم خاطراتی از گذشته

چند روزی است که هوا گرم شده است و من با موتور گازی به سر کار می آیم. هنوز سرما خورده هستم و مثل لوله آفتابه از بینی من آب می آید. من هم گوشه یک دستمال را گرد  کرده ام و توسط آن یکی از لوله هایی که نشتی دارد را محکم کیپ کردم تا برای مدتی از شر چکه های آن راحت باشم. آن لوله دیگر بینی را هم برای تردد هوا در مجاری تنفسی آزاد گذاشته ام که دچار انسداد مجاری تنفسی و در نهایت خفگی نشوم. دیشب ویتامین های مختلف زیادی به بدن وارد کردم و برای همین امروز احساس بهتری دارم. الآن که داشتم در مورد چکه های آب می گفتم دوباره به یاد زمان کودکی خودم افتادم. تماشای قطره های آب و گوش دادن به صدای برخورد آنها به سطوح مختلف یکی از بهترین سرگرمی های من بود. تا جایی که یادم می آید هر جایی که شیر آبی وجود داشت قطره آبی هم از گوشه لب آن آویزان بود و بسته به میزان زوری که در بستن آن شیر به خرج داده بودند چند ثانیه ای طول می کشید تا آن قطره آب بارور شود و به سمت پایین سقوط کند. هر قطره آب برای خودش منحصر به فرد بود و وقتی که به پایین می افتاد صدای مخصوص به خودش را می داد. وقتی که آب به داخل آفتابه چکه می کرد صدای آن خیلی بهتر شنیده می شد و می توانستم آن را برای خودم تجزیه و تحلیل کنم. البته این تجزیه و تحلیل من کسانی که در پشت دستشویی معطل مانده بودند را کمی عصبانی می کرد و یا این که آنها را به التماس و یا پیشنهاد رشوه وا می داشت. متاسفانه به خاطر فشار مزاجی, آنها نمی توانستند درک کنند که انعکاس صدای برخورد قطره آب در داخل آفتابه چه طنین دلنشینی را برای من که گوش خودم را به دهانه آن نزدیک کرده بودم ایجاد می کرد. ولی بهترین مکان برای دیدن حالت های مختلف سقوط قطره های آب, شیر سماور بود. شیر سماور هم مثل همه شیرهای دیگر آن زمان چکه می کرد و چون سماور ما بر روی زمین بود, من در کنار آن دراز می کشیدم و سر خودم را بر روی دستانم می گذاشتم و به قطره های آبی که بر روی کاسه جلوی سماور می چکید نگاه می کردم. لحظه برخورد قطره آب با آبی که در کاسه جمع شده بود واقعا برایم زیبا و سرگرم کننده بود.

به خاطر این که من در کودکی خیلی شیطان بودم هر کسی که من را می دید که مدت ها در کنار سماور دراز کشیده ام و به شیر آب آن چشم دوخته ام بسیار بدگمان و مشکوک می شد و پیش خودش فکر می کرد که من در حال کشیدن چه نقشه شیطانی دیگری هستم. روحیه هنری من در زیر خروارها لایه پرخاشگری و شیطنت دفن شده بود و هیچ کس حتی به خودش اجازه نمی داد که یک لحظه فکر کند که من چیزی در مورد زیبایی و یا هنر می فهمم. فقط کافی بود که یک نفر به من بخندد و یا بگوید که چقدر تو آدم خوبی هستی تا دفعه بعدی که از آنجا رد می شود به طور تصادفی یک جفت پا بگیرم و با مغز بخورد زمین و از گفته خودش پشیمان شود. اصولا بچه مورد دار و شری بودم که اطرافیان فقط سعی می کردند خودشان را از محدوده ترکش های اعمال من کنار بکشند. البته چون باهوش بودم همیشه می دانستم که مرز شیطنت های خودم را چگونه انتخاب کنم. در آن زمان و در آن محله هایی که ما زندگی می کردیم کودکان را به دو نوع تقسیم می کردند. کودکان با ادب که به بزرگ تر سلام می کردند و پایشان را جلوی بزرگتر دراز نمی کردند و کودکان بی ادب که به بزرگ تر از خودشان سلام نمی کردند و پایشان را هم در مقابل آنها دراز می کردند. من همیشه جزو کودکان خیلی با ادب بودم و طوری شیطانی می کردم که بزرگ تر ها را به چالش می انداختم و اگر هم تنبیه می شدم چنان قیافه معصوم و حق به جانبی می گرفتم که دل سنگ برایم آب می شد. البته من هم می دانستم که میزان و درجه خرابکاری که کرده ام در چه حدی است و اگر خیلی جدی بود خودم را به سرعت به بالای دیوار می رساندم و بر روی سقف توالت که در گوشه حیاط بود چمبره می زدم تا آب ها از آسیاب بیفتد. البته دایی من هم که تقریبا هم سن و سال من بود در این تنبیه ها همراه من بود و هر کاری که هر کدام از ما انجام می دادیم هر دو را با هم تنبیه می کردند که تبعیض نشود.

به همین خاطر بعضی وقت ها که زورم به داییم نمی رسید و یا خیلی لجم در می آمد کاری را انجام می دادم که هر دوی ما با هم تنبیه شویم و من با این که خودم هم تنبیه می شدم ولی از تنبیه شدن او دلم خنک می شد. مثلا یک بار که خیلی از او لجم در آمده بود یک مشت قاشق و چنگال را برداشتم و آن را در چاه دستشویی ریختم. دایی بیچاره من در چند متری ایستاده بود و التماس می کرد که این کار را انجام ندهم چون می دانست که چه عاقبتی در انتظار هر دوی ما است ولی من کله خر تر از این حرف ها بودم و وقتی که تصمیم می گرفتم حتما به آن عمل می کردم. وقتی که قاشق و چنگال ها را در چاه دستشویی ریختم دایی من دو دستی به سرش کوبید و گفت جفتمان بیچاره شدیم! دیگر مهم نبود که چه کسی آن کار را انجام داده است چون در هر کاری که منجر به تنبیه می شد او می گفت که من انجام داده ام و من هم می گفتم که او انجام داده است و در نهایت هر دوی ما مورد لطف قرار می گرفتیم که احیانا اگر مقصر بوده ایم از تنبیه بی نصیب نمانیم. وقتی که یک چنین اتفاق مهمی می افتاد هر دوی ما یکدل می شدیم و اختلافات خودمان را فراموش می کردیم و فقط به فکر فرار از تنبیه بودیم. بعضی وقت ها هم پروژه های مشترکی را اجرا می کردیم که معمولا هم لو می رفت و هر دو گرفتار می شدیم. یک بار بدون اجازه قلک خودمان را شکستیم و برای پیشاهنگی مدرسه ثبت نام کردیم. این قلک در واقع ذخیره روز مبادا بود و ما اصلا اجازه نداشتیم که به آن دست بزنیم ولی هر دوی ما عاشق پوشیدن لباس پیشاهنگی بودیم و برای همین یک روز با یک عملیات پیچیده و کماندویی زیر قلک را سوراخ کردیم و پول های آن را در آوردیم و قلک خالی را هم دوباره بر روی طاقچه گذاشتیم به طوری که اصلا معلوم نشود که شکسته است.

هر دوی ما می دانستیم که آن قلک حداقل دو بار در هفته سبک و سنگین می شود و خوشحالی ما زیاد به طول نخواهد انجامید ولی عشق پوشیدن لباس پیشاهنگی و نوار بافته زرد و سوتی که از آن آویزان بود هوش و حواس ما را ربوده بود و حتی حاضر بودیم که فقط یک روز آن لباس را در مدرسه به تنمان کنیم. در زمان قبل از انقلاب پیشاهنگی بچه ها در مدرسه مقبولیت چندانی در میان جامعه نداشت و مثل این است که الآن یک بچه ای در مدرسه عضو بسیج دانش آموزی بشود ولی ما که این چیزها را نمی فهمیدیم و فقط دوست داشتیم که مثل پلیس ها به نظر بیاییم و احساس قدرت و زیبایی به ما دست بدهد. درضمن پیش آهنگ ها نه تنها در داخل مدرسه قدرت داشتند بلکه در خارج از مدرسه هم می توانستند مراقب رفتار بچه ها باشند و مثلا در گذشتن آنها از خیابان کمک کنند و یا اگر دعوا می کنند آنها را از یکدیگر سوا کنند. از همه جذاب تر لباس پیش آهنگی و کلاه مخصوص و سوت آن بود که بسیار زیبا و شیک بود. خلاصه اینکه ما یواشکی پول قلک را به مدرسه بردیم و پیش آهنگ شدیم و لباس گرفتیم ولی همان طوری که پیش بینی می کردیم چند روز بعد قلک خالی از روی طاقچه برداشته شد و سوراخ زیر آن هم مشخص شد. همان موقع جلسه اظطراری هیئت دولت تشکیل شد و من و داییم هم که طبق معمول متهمان ردیف اول بودیم بر روی صندلی بازجویی قرار گرفتیم. قبل از هر چیزی به ما تفهیم اتهام شد و گفتند که این مسئله خیلی جدی است و ممکن است که یک دزد به خانه ما آمده باشد و ما باید هر چه را که می دانیم اعتراف کنیم. طبق معمول ما کمی مقاومت کردیم ولی در نهایت مجبور شدیم که همراه با عر زدن به کرده خودمان اعتراف کنیم. هر دوی ما می دانستیم که باید با تمام قوا گریه کنیم و عر بزنیم تا بلکه در محکومیت خودمان چند درجه تخفیف بگیریم. ولی قضیه خیلی جدی تر از چیزی بود که ما فکر می کردیم و حالا دیگر مسئله فقط پول داخل قلک نبود بلکه به ما می گفتند که شما از این لحظه به بعد جاسوس شاه هستید و دیگر حق ندارید که پایتان را در این خانه بگذارید مگر اینکه پیشاهنگی خودتان را لغو کنید. خلاصه ما هم فردای آن روز با لب و لوچه آویزان به مدرسه رفتیم و لباس ها را تحویل دادیم و پول را هم پس گرفتیم. یادم می آید که خانم مدیر مدرسه از ما پرسید که برای چه می خواهیم لباس پیشاهنگی را پس بدهیم و دایی من که بزرگ تر و عاقل تر بود زود جواب داد و گفت که چون پولش را احتیاج داریم. از آن زمان به بعد ما هم به جبهه مقاومت زیرزمینی خانواده پیوستیم و به ما گفتند که آن خانم مدیر خوشگلی که کفش پاشنه بلند و دامن کوتاه می پوشد ساواکی است و می خواهد از زیر زبان شما حرف بکشد و بیاید و ما را زندانی کند. در آن زمان بود که یاد گرفتیم که هر کسی که کراوات دارد و کیف سامسونت دستش است و یا زنی که کت و دامن و کفش پاشنه بلند می پوشد ساواکی است و هر کسی که ریشو است یا کلاسور دستش است و یا زن هایی که شلوار جین و تیشرت و کفش کتانی می پوشند آدم های خوبی هستند.

البته شیطانی های ما همچنان ادامه داشت و حتی در زمان انقلاب هم با این که مدارس تعطیل بود و سرگرمی های زیادی داشتیم ولی در کنار انقلاب کردن از مردم آزاری هم غافل نمی شدیم. وقتی که آن تاپاله به ایران آمد مردم به جشن و پایکوبی پرداختند و ما هم در سر کوچه که با کیسه های شنی سنگربندی شده بود جمع می شدیم و برای هم داستان های مختلف تعریف می کردیم و سعی می کردیم که عکس او را در قرص ماه پیدا کنیم. رادیوی دو موج با صدای خرخر خود اخبار بی بی سی و سرود بهار دلپذیر شد را پخش می کرد و همه به هم شربت و شیرینی می دادند و تبریک می گفتند. تقریبا تمام وقایع مهم انقلاب در شهر تهران, در حوالی همان محله ای رخ داد که من در آن زندگی می کردم. اوایل پیروزی انقلاب مردم جو گیر شده بودند و عکس شاه را از میان اسکناس های خود می کندند و آن را سوراخ می کردند ولی هنوز می شد آن پول ها را خرج کرد و هیچ مشکلی در رد و بدل کردن آنها به وجود نمی آمد ولی پس از چند ماه آن اسکناس های سوراخ بی ارزش شد و همه به عنوان یادگاری آن را نگه می داشتند. ما آن پول ها را جمع می کردیم و با آن بازی می کردیم. یکی از بازی هایی که با اسکناس دو تومانی انجام می دادیم این بود که به آن نخ می بستیم و آن را وسط پیاده رو می گذاشتیم و خودمان هم در پشت سنگرهای شنی سر کوچه مخفی می شدیم. هر گاه که یک عابر می آمد و دو تومانی را می دید خم می شد تا آن را بردارد ولی ما نخ آن را می کشیدیم و عابر بیچاره خیط می شد و می رفت! یک بار هم یکی از عابرها به دنبال اسکناسی که ما نخ آن را می کشیدیم دوید و سپس آن را گرفت و نخش را پاره کرد و در جیبش گذاشت. یکی دیگر از مردم آزاری هایی که ما می کردیم این بود که در پشت سنگرها قایم می شدیم و با تیرکمان مگسی به سمت کسانی که دستشان از پنجره طبقه دوم اتوبوس دو طبقه بیرون بود شلیک می کردیم. این کار خیلی زشت بود و من هم تمایلی به آن نداشتم ولی تعداد بچه ها زیاد بود و من هم در میان آنها بودم. یک بار یکی از آنها در ایستگاه بعدی پیاده شد و دوان دوان آمد و با دو دستش یقه چهار تا از بچه ها را گرفت. من توانستم از آنجا فرار کنم و به پشت کوچه مرغی رفتم و پس از مدتی از پشت به کوچه خودمان نزدیک شدم و از دور دیدم که تمام اهالی محله آنجا جمع شده اند و بچه ها و دایی من هم دارند عر می زنند. آن مرد قوی هیکل بیچاره هم گردن سرخ شده خودش را نشان می دهد و سر همه عربده می کشد. من چند ساعتی را در کوچه های اطراف سپری کردم و زمانی که آب ها از آسیاب افتاده بود به خانه برگشتم و خوشبختانه هیچ کسی اصلا متوجه حضور من در میان آن بچه ها و البته نشانه گیری دقیق من با تیرکمان مگسی نشده بود.

باز هم زیاد حرف زدم. تا دیداری دیگر بدرود.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۴, چهارشنبه

مهاجرت و مریضی و تعادل روانی

چند روزی است که سرما خورده ام و به تر تر افتاده ام و ریپ می زنم.  امروز متوجه شدم که هفته دیگر تولدم است و اصلا باورم نشد که این قدر زمان زود گذشته است. اگر روزگار به همین سرعت بگذرد تا چند صباحی دیگر باید غزل خداحافظی را بخوانم و به دیار باقی بشتابم و ببینم که آنجا چه خبر است. احتمالا در آن دنیا هم تا بخواهم که دست چپ و راست خودم را پیدا کنم وقت آن خواهد رسید که آنجا را هم ترک کرده و به دنیای باقی تر بشتابم. حالا این که خداوند چند تا از این دنیا ها را بر سر راه ما کاشته است را دیگر خودش می داند. ممکن است که در آن دنیا هم در بدترین نقطه که همان جهنم است به دنیا بیاییم و تمام عمرمان را سعی کنیم که خودمان را به بهشت برسانیم و وقتی که با بدبختی خودمان را به آنجا رساندیم و مهاجرت کردیم تازه متوجه شویم که آن حوری هایی که تعریف آنها را شنیده بودیم بدترکیب هستند و همه شان ریش و سبیل دارند و زیر ممه شان هم پشم دارد و مثل زیر بغل برخی مسافران مترو که دستشان را بالا می برند تا میله را بگیرند بو می دهد. ای کاش لااقل به ما می گفتند که در آن دنیای قبلی چه خبطی از ما سر زده است که در ایران به دنیا آمده ایم تا دیگر آن اشتباهات را تکرار نکنیم و در دنیای بعدی در یک جای معقول تری به دنیا بیاییم. البته ایران کشور عزیزی است و چون من در آنجا به دنیا آمده ام ناچارا باید به آن افتخار کنم چون ملیت هر آدمیزادی مثل کنه به او چسبیده است و هر چه که در مورد آن بد بگویید مثل تف سر بالا می ماند. هر کجایی هم که بروید و هر کاری هم که بکنید محل تولد شما همچون مهری بر پیشانی است که هرگز تغییری نخواهد کرد و همان خواهد بود که از ازل بوده است. حالا کسانی که مثل من دیر مهاجرت کرده اند بسیار تابلو هستند و تا دهن باز کنند همه با یک لبخند مصنوعی می گویند که شما از کدام کشور آمده اید؟ من هم با افتخار سرم را بالا می گیرم و می گویم ایران و اصلا هم برایم مهم نیست که در کله پوک آن اجنبی ها چه افکاری در مورد من و زادگاهم شکل می گیرد. احتمالا در یک لحظه به یاد تمام بدبختی ها و گرفتاری هایی در دنیا می افتند که یک سر آن یک جورهایی به ایران ربط پیدا می کند و یا اینکه به یاد امریکایی هایی می افتند که در ایران زندانی هستند. 

آن دنیا هم اگر خودمان را بکشیم و تا قبل از پایان عمر اخروی خودمان را به بهشت برسانیم حتما در پیشانی ما نوشته اند که متولد جهنم هستیم و هر کسی که ما را ببیند یک لبخند ملیحی می زند و کونش را به سمت ما بر می گرداند. شاید هم به این نتیجه برسیم که همان جهنم برای ما بهتر است چون همه مثل هم بودیم و همان جا می خوردیم و همان جا هم می ریدیم و کسی هم کاری به کار ما نداشت. ولی در بهشت همیشه زیر ذره بین هستیم و اگر دست از پا خطا کنیم می گویند که نگاه کن از جهنم آمده است و می خواهد بهشت را هم تبدیل به جهنم کند. خلاصه اینکه خدا هم خوب می داند که چطور حال بندگان خطاکارش را بگیرد. اصلا شاید برای همین است که ما ایرانی ها و یا حتی اعراب که وضعشان از ما هم بدتر است آن قدر پاچه خواری خدا را می کنیم و در دعاهایمان ناله می کنیم که از سر تقصیرات ما بگذرد. احتمالا آن کسی که در بی آب و علف ترین نقطه جهان به دنیا آمده بود و زندگی می کرد آنقدر در دنیای گذشته گناه کرده بود و مثلا چهارصد تا زن گرفته بود که خداوند صحرای عربستان را برای تولد او در نظر گرفته بود. برای همین هم در تمام عمرش التماس می کرد که خداوند از سر تقصیراتش بگذرد تا بلکه در دنیای بعدی مثلا در شهر ونیز ایتالیا به دنیا بیاید. حالا ببینید آن کسی که قرار است در ته چاه فاضلاب قم به دنیا بیاید چقدر گناه کرده است که خداوند چنین جای خوش آب و هوا و مصفایی را برای او در نظر گرفته است. ما هم حتما یک گناه هایی را در دنیای گذشته کرده ایم که در شهرها و یا روستاهای ایران به دنیا آمده ایم اگرنه خداوند که مرض ندارد ما را بی خودی عذاب دهد. البته ما برای دهن کجی هم که شده به ملیت خودمان افتخار می کنیم و خیلی هم خوشحال هستیم که در ایران به دنیا آمده ایم و ایرانی هستیم. ما کوروش داریم داریوش داریم آرش کمانگیر داریم و خیلی چیزهای دیگری داریم که اجنبی ها از آن بی بهره هستند و الآن دارند از بابت آنها به ما حسودی می کنند.

من هم دلم برای جهنم خودمان خیلی تنگ شده است. دوست دارم لپ پلیسی را که می خواهد من را جریمه کند بکشم و بگویم الهی که قربان آن چشمان ورقلمبیده ات بروم بیا و برادری کن و کمتر بنویس. دلم برای رانندگی در لابلای خطوط و بوق زدن بی مورد تنگ شده است.  دلم برای استنشاق هوای آلوده تهران و دود و دم و سرفه و نفس تنگی آن تنگ شده است. دلم برای تماشای اخبار شبکه یک و شنیدن دروغ و دغل و پاچه خواری و دیدن آگهی های تجاری تهوع آور تنگ شده است. دلم برای تماشای صد باره فیلم آهنگ برنادت و محمد رسول الله تنگ شده است. دلم برای تنظیم دیش ماهواره در پشت بام و مخفی کردن آن با پارچه و ملافه های سفید رنگ تنگ شده است. دلم برای دیدن قیافه نحس برادران بسیجی تنگ شده است که می گویند شما با این خانم چه نسبتی دارید. همه اینها مثل همان بشکه های قیر داغی است که قرار است در جهنم به ماتحت آدمیزاد بریزند. ولی خوب ما به ریختن آن بشکه های داغ در ماتحت خودمان عادت کرده ایم و اگر روزی آن را قطع کنند به نظرمان چنین می آید که نمک از زندگی ما رفته است. همان طوری که دعواهای خانوادگی به قصد کشت و مشاجره های زن و شوهری که با الطاف ناموسی یکدیگر همراه است را نمک زندگی می دانیم و اگر یک خانواده چنین مشاجره هایی را نداشته باشد به نظرمان می آید که بی نمک و کسل کننده است. به هر حال کسانی که مثل من به بهشت برین مهاجرت کرده اند حتما خداوند در پرونده آنها یک بازنگری کرده است و در محکومیت آنها یک درجه تخفیف داده است. ولی خوب ما هم مثل زندانی هایی هستیم که پس از گذراندن حبس آزاد شده ایم ولی هنوز برگه زندان همراهمان است و دوران محکومیت در سوابق ما درج شده است. ولی یک زندانی که پس از سی سال آزاد می شود به دنیای آزاد بیرون تعلق ندارد و همیشه دلش می خواهد که به زندان برگردد و رفقای قدیمی و حتی زندانبان های خودش را ببیند. زندان برای او حکم خانه را دارد و در آنجا احساس امنیت بیشتری می کند. البته من از آن زندانهایی صحبت می کنم که در فیلم های سینمایی و سریال ها می بینیم نه از زندان هایی مثل اوین و کهریزگ و گوهر دشت که همیشه بوی تهوع می دهند.

اصلا یادم رفت که امروز می خواستم در مورد چه چیزی صحبت کنم و نوشته ام باز به سمت امور خداوندی کشیده شد. نمی دانم که اسم این پست را چه بگذارم و باید یکبار آن را بخوانم و ببینم که چه اسمی به غیر از چرت و پرت برازنده آن است. امروز معلوم نیست از چه دنده ای از خواب بیدار شده ام که اخلاقم مگسی است و به هر چه اجنبی است در دلم بد و بیراه می گویم و امورات ناموسی آنها را مورد لطف و عنایت خودم قرار می دهم. شاید تنهایی به مغزم فشار آورده است و آن را از حالت توازن خارج کرده است و یا شاید هم مریضی باعث به هم خوردن بیشتر تعادل روانی من شده باشد. شما که غریبه نیستید ولی وقتی که آدم مریض می شود دوست دارد که دور و برش شلوغ باشد نه اینکه مثل یک آدم غربتی بی کس و کار  در یک جایی افتاده باشد و یک نفر هم پیدا نشود که یک لگد به نعش آدم بزند تا ببیند که هنوز تکان می خورد یا نه. اینقدر هم هی به من نگویید که زن بگیر و از این حرف ها. اینجا برای ما لنگه کفش هم به پای آدم جور نمی شود چه برسد به همسر. در ایران و در کنار همان برادران بسیجی گیر بده ما همیشه دور و برمان پر بود از آدمهای رنگ و وارنگ و تا قبل از ازدواج اموراتمان با تمام سختی های موجود به خوبی و خوشی می گذشت. ولی در اینجا انگار که برای مردان مجرد مهاجر قحط النسوان و برای زنان مجرد مهاجر هم قحط الرجال است.  حکایت ما مثل این است که یک نفر پایین شهری مثل من به یک بازار بالای شهر برود و همه چیزهای رنگارنگ و مرغوب را در ویترین مغازه ها ببیند ولی هیچ چیزی که با جیب او همخوانی داشته باشد پیدا نکند و در نهایت دست از پا درازتر با نیاز خود تنها بماند. اصلا حیف که می خواهم تا گرفتن پاسپورت امریکایی خودم صبر کنم اگرنه.. اگرنه چی؟ هیچی! باز هم همین آش بود و همین کاسه که خداوند برای ما پخته است و یک وجب هم بر رویش روغن دارد. تا ببینیم که بعدش چه می شود.
تو هم اگر می خواهی غرغر های خودت را در کامنت بنویس یا ننویس. اصلا به من چه.