۱۳۹۱ آذر ۶, دوشنبه

یک خبر مهم

چهار تا پاراگراف بزرگ و طولانی نوشته بودم که یک خبری را در مورد خودم به شما بدهم. ولی بعد از این که آنها را خواندم اصلا خوشم نیامد و برای همین همه آن را پاک کردم. حالا حتما همه شما پیش خودتان می گویید که این چه خبر مهمی است که من چهار تا پاراگراف دراز در مورد آن نوشته بودم. خوب خبر خیلی مهمی است ولی اصولا اعتقاد دارم که آدم خبرهای مهم را نباید در متن های طولانی بنویسد و بهتر است به جای این که آدم خواننده را منتظر بگذارد همان اول و در یک سطر ساده خبر را بنویسد. حالا بعضی ها وقتی می خواهند یک خبر را بگویند جان آدم را می گیرند و هی حاشیه می روند و هی حاشیه می روند. بابا جان یک کلام بگو که خبر چیست و خلاصمان کن. حالا حکایت من شده بود و برای این که خبر مهم را بنویسم قصه حسین کرد شبستری تعریف کرده بودم. بعد که خودم آن را خواندم به خودم نهیب زدم که الا ایها الآرش آخر این چه کار زشتی است که داری انجام می دهی؟ چرا خواننده هایت را این چنین سر در گم و منتظر نگه می داری تا چنین خبر مهمی را به آنها بگویی؟ چقدر خوب است که ساده و مختصر با خوانندگانت حرف بزنی و وقت آنها را نگیری. خوب همین مسئله هم باعث شد که به خودم آمدم و همه آن متن را پاک کردم و تصمیم گرفتم که آن خبر مهم را به صورت ساده برای شما بنویسم. آدم اول باید یک سوزن به خودش بزند و بعد یک جوال دوز به دیگری بزند. من همیشه از کار آدم هایی که برای گفتن یک خبر ساده به حاشیه می روند بدم می آمده است و آنها را نصیحت می کردم که بابا جون چرا قبل از این که خبر را بگویی به صحرای کربلا می زنی و ذکر مصیبت می کنی؟ خبرت را بگو و بعد نوحه بخوان و یا این که چرا قبل از گفتن خبر بشکن می زنی و شادی می کنی و مشتلق می خواهی تا خبر را بگویی؟ مثل این است که آدم قبل از این که جوک تعریف کند خودش غش غش بخندد. حالا من که همه این حرف ها را به دیگران می زدم خودم بیایم و برای گفتن یک خبر این همه خوانندگانم را معطل کنم که چه می خواهم یک خبر مهم را به آنها بدهم؟ اصلا این کار قباحت دارد و من از آن دسته از آدم هایی نیستم که آب و تاب یک خبر را زیاد کنم و یمین و یثار به آن ببافم. یک کلمه حرفم را می زنم و تمام می شود و خواننده هم تکلیف خودش را می داند. ولی حالا هی بنویسم و هی بنویسم و هیچ کسی هم اصلا نداند که خبر مهم من در مورد چیست. اصلا شادی است غم است تولد است مرگ و میر است اخراج است استخدام است. آدم فکرش به هزار راه می رود. 

ولی من الآن می خواهم این خبر مهم را در مورد خودم به شما بگویم. خیلی از شما از ابتدای خلقت این وبلاگ با من بودید و روزهای زیادی را با خاطرات من گذراندید. روزهایی که خوشحال بودم و روزهایی که می ترسیدم تا مبادا من را اخراج کنند. روزهایی که سر در گم بودم و روزهایی که شیطانی می کردم. بعضی وقت ها هم غمگین و افسرده بودم و شما از عمق نوشته های من می فهمیدید که من چندان سرحال نیستم. بسیاری از شما ماجراهای من را مثل سریال روزهای زندگی دنبال می کنید و میخواهید ببینید که عاقبت من به کجا می انجامد و بسیاری دیگر هم می خواهید ببینید که بر سر یک آدم مهاجر در یک جایی مثل امریکا چه می آید. برای همین است که الآن بیشتر شما مشتاق هستید که بدانید من چه خبر مهمی را برای شما دارم و من هم دیگر بیشتر از این شما را منتظر نمی گذارم چون اصولا اعتقاد دارم که آدم نباید کسی را منتظر بگذارد و از صمیم قلب باور دارم که این عمل اصلا پسندیده نیست. احتمالا از خبری که خواهید شنید کمی تعجب خواهید کرد و شاید هم اصلا تعجب نکنید و یا شاید هم خیلی از شما الآن دارید حدس می زنید که این خبری که من می خواهم به شما بدهم چیست. راستش را بخواهید خیلی دوست دارم که بدانم چه حدس هایی در مورد خبر من می زنید و یک مقداری در مورد آن کنجکاو شدم و شاید هم اصلا خبر را در پست بعدی بنویسم تا شما حدستان را برایم بنویسید. ولی نه من آن قدرها هم که شما فکر می کنید بدجنس نیستم و شما را تا پست بعدی منتظر نمی گذارم و همین الآن خبرم را به شما می گویم. راستش یک مقداری هم دو دل هستم. خوب اصلا دست خودم که نیست و تا می آیم خبر را بنویسم به شک می افتم که آیا اصلا این خبر را به شما بگویم یا خیر. خوب معلوم است که این خبر را به شما می گویم چون شما تمام زندگی من را می دانید و خیلی مهم است که این اتفاق مهم را هم در زندگی من بدانید. پس خیلی ساده می گویم که من و اقدامات مقتضی مزدوج شدیم. امان از این دراز نویسی!

۱۳۹۱ آبان ۲۹, دوشنبه

مرد را دردی اگر باشد خوش است


انگار که اعتیاد به نوشتن را در خود درمان کرده ام چون دیگر ویرم به نوشتن نمی گیرد و انگشتانم بی صبرانه در انتظار فشرده شدن بر روی صفحه کلید بی قراری نمی کنند و بالا و پایین نمی پرند. شما هم لابد تا به حال اعتیاد به خواندن وبلاگ من را ترک کرده اید و جایگزین بهتری برای آن یافته اید. بدی وبلاگ این است که صفحه آخر ندارد و اگر بهترین کتاب های دنیا هم صفحه آخر نداشتند به هر حال یک روزی به جفنگ می افتادند به همان گونه که وبلاگ من به جفنگ افتاده است. البته داستان مهاجرت تمامی ندارد و هر روز که از مهاجرت شما می گذرد به عقب نگاه می کنید تا ببینید که چه مسافتی را پیموده اید و چقدر از نقطه شروع خود فاصله گرفته اید. مثل این است که سوار بر یک قایق پارویی شوید و برای رسیدن به یک جزیره بسیار دوردست خود را به دریا بسپارید. هر چقدر که به سمت آن جزیره پارو می زنید ساحلی در جلوی خود نمی بینید ولی وقتی به عقب نگاه می کنید دور شدن خود را از ساحل حس می کنید و میبینید که روز به روز دارید از آن فاصله می گیرید تا جایی که دیگر از دیدگان شما محو می شود و دیگر نگاه کردن به جلو و یا عقب برای شما فرق نمی کند زیرا همه جا پوشیده از دریای بی کران است. از همین روی است که قدم به هجر گذاشتن مرد دریا می خواهد و آن کسی که دل به دریا می زند باید دریادل باشد. اگر وا دهی کارت تمام است و حتی اگر سالهای سال پارو زدی و جزیره ای در روبروی خود ندیدی همچنان باید به سمت جلو پارو بزنی زیرا هیچ گاه نمی دانی که آیا نیمه راه را رد کرده ای یا نه. خوب باید اعتراف کنم که من چندان دریا دل نیستم و لحظه ای نیست که لرزه بر افکار نه چندان سترگ من رخ ندهد. جایم خوب است و آب و توشه کافی نیز به همراه دارم ولی پایم بر روی زمین سفت نیست. راستی اگر این قایق زپرتی غرق شود تا کجا می توانم شنا کنم؟ هر چقدر که قایق شما از ساحل دورتر شود این سوال در ذهن شما پر رنگ تر می شود حتی اگر شما قهرمان شنای ماراتون باشید. اگر اخراج شوم چه می شود؟ نمی دانم. چه می دانم! یک درد و مرضی می شود دیگر. تا چند سال پیش جواب این سوال خیلی آسان و آشکار بود چون شنا می کردم و خود را به ساحل می رساندم و به قول یارو گفتنی خیلی راحت بر می گشتم. ولی الآن دیگر فکر کردن به برگشت دست کمی از فکر و خیال چالش های روبرو ندارد چون به اندازه ای از ساحل دور شده ام که حتی به توان برگشت خود نیز به دیده تردید می نگرم.

اقدامات مقتضی هم گره دیگری در اندیشه من ایجاد کرده است چون تا به حال تنها مسئولیت خودم را به همراه داشته ام در حالی که از این پس زورق من یک سرنشین دیگر هم دارد که حتی شنا هم نمی داند. با زور بیشتری پارو می زنم و چنان وانمود می کنم که ناخدای دریا دیده ای هستم تا مبادا هراس به دل سرنشین من راه پیدا کند. پیش به سوی جلو به سمت نقطه ای نامشخص در دل این دریای بی کران همچنان پارو می زنم. مدت ها است که به هر سویی که می رانم  گمان می کنم که جلو است چون دیگر حتی شهامت نگاه کردن به جهت نما را هم ندارم. داستان مهاجرت هم داستانی است که چون وبلاگ من برگ آخر ندارد و هر چقدر که آن را بخوانید سرانجام آن برای شما آشکار نمی شود. اگر من خودم در ایران بودم و چنین نوشته ای را از کسی می خواندم می گفتم که برو بینیم بابا دلت خوش است. ما اینجا و در ایران داریم با هزار گونه بدبختی سر وکله می زنیم و برای چندر غاز پول نگرفته صد تا معلق از خودمان در می کنیم و آن وقت تو آن گوشه دنیا در آرامش و ناز و نعمت نشسته ای و از خودت جفنگ به هم می بافی. هیچ می دانی گلابی شده است کیلویی ده هزار تومان و آیا می دانی که قیمت گوجه فرنگی چقدر است؟ آیا می دانی که حقوق من دیگر به اجاره بهای خانه ام کفاف نمی دهد و باید تا آخر سال جای کوچکتر و دورتری را پیدا کنم و تازه پول پیش من هم دیگر برای اجاره چنین جایی کافی نیست؟ هیچ می دانی که سبزی فروش محل ما تره و جعفری را به قیمت روز دلار حساب می کند و آن وقت کارفرمای من حاضر نیست حتی ذره ای به حقوق من اضافه کند؟ تو آنجا بهترین ماشین را سوار می شوی و خانه خریده ای و برای خودت عشق و حال می کنی و خوشی به زیر دلت زده است. فقط ببین که در آنجا چقدر راحت می توانی با اقدامات مقتضی ازدواج کنی و به زیر یک سقف بروید و زندگی کنید در حالی که اگر یک جوان بخواهد در ایران زن بگیرد باید صدها خوان رستم را بپیماید تا بلکه مزدوج شود و بعد هم کاسه چه کنم به دستش بگیرد و وبال گردن پدر مادرش شود تا بلکه بتواند بدهی های مربوط به مراسم عروسی را بپردازد و یا جایی را برای خودش اجاره کند. خلاصه این که اگر من در ایران بودم می گفتم که من حاضر هستم با یک زورق شکسته تن به دریا بدهم ولی از این وضعیت نکبت خود رهایی پیدا کنم با این حال مشکل اینجا است که همین زورق شکسته هم نصیب افرادی مثل من نمی شود و حتی  از بولکینوفاسو هم نمی توانم اقامت بگیرم. ولی تو رفتی امریکا سیتیزن شدی و دیگر خیالت راحت است ولی با این حال هی غر می زنی و نمی دانم می گویی مهاجرت دریای بی کران است و از این جفنگیات به ما حواله می کنی. خیلی ببخشید که یک موقع گوشه دل شما غیژ می رود که مبادا بی کار شوی. ما که در ایران حتی با داشتن کار هم پایمان در هوا است چه برسد به این که بیکار شویم. تازه تو اگر در امریکا بیکار شوی حقوق بیکاری می گیری ولی ما در ایران اگر بیکار شویم حتی کف دستمان نمی رینند چه برسد به این که حقوق بیکاری به ما بدهند. یعنی حقوق باکاری را هم به زور می گیریم چه برسد به بیکاری.

خلاصه این که  آدم تا زمانی که گرسنه است به تنها چیزی که فکر می کند این است که یک غذایی پیدا کند و بخورد و آن زمان کمتر به فلسفه وجودی خودش می اندیشد. وقتی که شکم سیر شد درد عشق می آید. وقتی این درد هم بر طرف شد درد دیگری می آید و سرانجام کار به درد بی درمان می کشد که همان درد بی دردی است. فعلا من هنوز در مرحله درد عشق گیر کرده ام و امیدوارم که هرگز کارم به درد بی دردی نرسد.

۱۳۹۱ آبان ۱۵, دوشنبه

تجاوز به حریم خصوصی یک فرد با طرح سوال؟


در پست های قدیمی در مورد حریم خصوصی انسان ها نوشته ام و آن را در بین مردم ایران و امریکا مقایسه کرده ام. در آن نوشته من حریم خصوصی را به دو نوع فیزیکی و روانی تقسیم کرده ام و اندکی هم در مورد آنها توضیح داده ام. امروز می خواهم مقداری در مورد نشانه های بارز ورود به حریم خصوصی روانی انسان ها از زاویه ای دیگر با شما گفتگو کنم و نظر شما را هم بدانم. متاسفانه این بخش از حریم خصوصی انسان ها به علت ناآشکار بودن آن و ناآگاهی مردم به دفعات مورد تجاوز دیگران قرار می گیرد و در میان ایرانیان نیز بسیار رواج دارد ولی چرا ایرانی های امریکا که در یک جامعه فرد گرا زندگی می کنند همچنان به حریم خصوصی یکدیگر تجاور می کنند؟ 

جامعه گرایی در کشوری مثل ایران موجب می شود که ریزترین امور فردی یک انسان در زندگی دیگران اثر گذار باشد و برای همین است که دیگران نیز همیشه این حق را برای خود وارد می دانند که در امور خصوصی دیگران دخالت کنند و نظرات خودشان را به آن شخص تحمیل کنند. به عنوان مثال اگر یک نفر در یک جمع از یک غذا, لباس, رنگ و یا مهمانی خوشش نیاید دیگران سعی می کنند با تمام توان خود سلیقه خودشان را به آن فرد تحمیل کنند زیرا این سلایق شخصی در یک اجتماع سنتی جامعه گرا محدوده خصوصی آن فرد به حساب نمی آید و رابطه مستقیم با زندگی دیگران دارد. زندگی در یک کشور جامعه گرا نیز چنین ایجاب می کند که انسان ها محدوده حریم خصوصی بسیار کوچکی داشته باشند و به دیگران اجازه دهند که به بیشتر محدوده ای که در یک کشور فردگرا خصوصی به حساب می آید وارد شوند.

ایرانی هایی که در امریکا هستند نیز با این که در جامعه ای فردگرا زندگی می کنند همچنان تمایلات جامعه گرایی خود را حفظ کرده اند و برای همین است که توجه چندانی به محدوده حریم خصوصی انسان های دیگر ندارند. آنها به دفعات به محدوده ای از زندگی یک انسان دیگر وارد می شوند که به نظر خودشان بسیار عادی است ولی مشکل اینجا است که در جامعه فرگرایی مثل امریکا آن محدوده در چارچوب حریم خصوصی یک انسان قرار دارد و ورود به آن جایز و حتی قانونی نیست. سوال کردن در مورد مذهب, نژاد, عقیده, درآمد و امور خانوادگی و دیپلماتیک یک فرد و یا نظر دادن در مورد آنها تجاوز به حریم خصوصی یک فرد است که در میان ایرانی های مقیم امریکا نیز بسیار رواج دارد.

سوال کردن و نظر دادن در مورد ازدواج, طلاق و یا هرگونه زندگی دیپلماتیک افراد هم یکی دیگر از تجاوزات آشکار به حریم خصوصی دیگران است که متاسفانه در فرهنگ ایرانی ها نهادینه شده است و شاید از رفتار و عادات آنها جدایی ناپذیر باشد. این مسئله که یک نفر شب را تا صبح در کنار چه کسی می خوابد و با او چه نسبتی دارد برای همه ایرانی ها یک مسئله مهمی است که حتما باید در جمع تجزیه تحلیل و پردازش شود و در صورتی که این قضیه کاملا برای عموم مشخص نشود خودشان آن شب را تا کله سحر خوابشان نمی برد.

نظر دادن و سوال کردن در مورد درآمد و شیوه خرج کردن آن در زندگی یک فرد نیز بسیار در میان ایرانی های امریکا رایج است. آنها در مورد ریز درآمد یکدیگر تحقیق و تفحص می کنند و به خود اجازه می دهند که در مورد آن سوال کنند و یا نظر بدهند. متاسفانه آنها از تجاوز خود به حریم شخصی دیگران ناآگاه هستند و آن را آزادی بیان می دانند در حالی که آزادی بیان برای این است که شما بتوانید در مورد عقاید, سلایق و باورهای خودتان آزادانه صحبت کنید بدون این که وارد محدوده زندگی شخص دیگری بشوید. متاسفانه ایرانی های عزیز از تجاوز خود به حریم خصوصی دیگران از طریق طرح سوال ناآگاه هستند و خیال می کنند که سوال کردن در این موارد بی مشکل است و هر کسی که دوست داشت می تواند جواب ندهد. در حالی که طرح سوال در مورد مسائل خصوصی یک نفر از مصادیق بارز تجاوز به حریم خصوصی او است.

بیایید با هم چند مثال مشخص از تجاوز به حریم خصوصی روانی یک نفر را توسط طرح سوال مرور کنیم.

1- به نظر شما بهتر نبود به جای خریدن این ماشین فلان ماشین را می خریدید که مصرف بنزینش کمتر باشد؟ (این سوال تجاوز به حریم خصوصی است و شما فقط اجازه دارید بگوییم که من از ماشین کم مصرف بیشتر خوشم می آید)
2- حالا شما به سلامتی کی می خواهید عروسی کنید؟ (این سوال تجاوز به حریم خصوصی است و شما اجازه ندارید آن را از کسی سوال کنید)
3- البته اگر فضولی نباشد می خواهم بدانم که آنجا چقدر به شما حقوق می دهند. (این سوال تجاوز به حریم خصوصی است و لفظ اگر فضولی نباشد هم هیچ کمکی به آن نمی کند چون ماهیت سوال شما یک فضولی است)
4- مبارک است ان شاءالله خانه را به سلامتی چند خریدید؟ (این سوال تجاوز به حریم خصوصی یک فرد است و مبلغ خرید خانه به شما مربوط نیست)
5- راستی شما مسلمان هستید؟ (سوال در مورد نژاد, مذهب و یا حتی جنسیت یک فرد تجاوز آشکار به حریم خصوصی او است)
6- برای تولدت چه هدیه ای را برایت خرید؟ (این سوال تجاوز به حریم خصوصی یک فرد است)
7- بهتر نیست طلاقش بدهی و خودت را راحت کنی؟ (نظر دادن در مورد روابط شخصی یک فرد تجاوز به حریم خصوصی او است)
...
خوب اگر بخواهیم این مثال ها را ادامه بدهیم هرگز تمام نخواهد شد زیرا تنها مرور صحبت های عادی ایرانیان با یکدیگر کافی است تا به ده ها مورد دیگر از نقض آشکار حریم خصوصی دیگران برخورد کنیم و متاسفانه آنها نیز معمولا از این حریم شکنی های خود ناآگاه هستند.