۱۳۹۰ بهمن ۱۰, دوشنبه

یک نوشته معمولی در امریکا


وقتی که آمدم امریکا یکی از چیزهایی که نظرم را به خودش جلب کرد این بود که همه مردم یکدیگر را فقط با اسم کوچک صدا می کردند و هیچ کسی پیشوند و پسوند به اسامی اضافه نمی کرد. وقتی برای اولین بار به سر کار رفتم مدیر عاملمان را که یک پسر جوانی بود آقای سندمن صدا می کردم ولی او می خندید و می گفت این اسم پدر بزرگ من است و باید من را جرج صدا کنی. در آن زمان هنوز وضعیت اقتصادی امریکا به هم نریخته بود و شرکت های زیادی با وام بانکی تاسیس می شد که به آنها استارتاپ می گفتند. او هم با دوست دخترش به نام جولین تصمیم گرفته بود که یک شرکت ایجاد کند و کامپیوترهای مردم را در خانه هایشان تعمیر کنند. جولین مدیر بازاریابی شد و خواهر جرج هم که دانشجوی حسابداری بود به عنوان مدیر حسابداری شرکت برگزیده شد. یکی از دوستان جولین هم به نام کارسن که تازه از جرجیا به سنفرانسیسکو آمده بود و همجنسگرا و تیره پوست بود به عنوان مدیر فروش شرکت منصوب شد. در واقع تمام پست های مدیریتی شرکت اشغال شده بود و فقط به یک نفر احتیاج داشتند که اصل کار را برایشان انجام دهد و آن هم کسی نبود به غیر از آرش زبان نفهمی که تازه از آن سر کره زمین آمده بود و از هیچ کجا خبر نداشت. این شرکت اولین جایی بود که من را برای مصاحبه دعوت کرده بودند و چون من پولم تمام شده بود و می بایست به ایران برگردم در جواب هر سوالی که در مورد شرایط من می کردند می گفتم که هر طوری که شما صلاح بدانید. حتی در مورد حقوق هم کوچکترین نظری ندادم و آن را با نهایت خوشحالی پذیرفتم چون برای من داشتن همان حقوق هم نعمت بزرگی بود و می توانستم با آن از عهده تمام مخارجم بر بیایم. فقط جرج از من سوال کرد که برای چه با داشتن مدرک مهندسی می خواهی با این حقوق کم به عنوان تکنسین کار کنی و من در پاسخ واقعیت ماجرا را گفتم که من فقط می خواهم کار کنم تا با جامعه جدید آشنا شوم و زبانم بهتر شود. مصاحبه دوم من با کارسن و جولین بود که در آنجا دچار شوک فرهنگی شدم. جولین یک دامن کوتاه پوشیده بود و پایش را بر روی پای دیگر انداخته بود و ران تپل و سفید خودش را انداخته بود بیرون و چون صندلی او مقابل من بود و هیچ میزی هم در میان ما نبود برایم دشوار بود که حواسم را به حرف های او جمع کنم. بعد هم که کارسن را دیدم باز هم دچار شوک فرهنگی شدم چون تا به آن زمان در عمرم یک همجنسگرا ندیده بودم و حرکات او برایم عجیب می نمود. مثلا وقتی که یک بسته بزرگ پستی می آوردند و آن را بر روی زمین می گذاشتند  وقتی او می خواست در آن را باز کند پاهایش را جفت می کرد و بدون اینکه زانوهایش خم شود در حالیکه پنجه های دستش را به اطراف باز می کرد دولا می شد و سپس با عشوه در جعبه را باز می کرد. جولین عاشق این حرکات او بود و همیشه با هم در مورد وسایل آرایش و چیزهای دخترانه صحبت می کردند. برعکس جولین و کارسن که بسیار مهربان بودند خواهر جرج که نامش هیدی بود بسیار خشک و بداخلاق بود و به ندرت خنده به لبانش می آمد. جرج و خواهرش در یک دفتر در خارج از سنفرانسیسکو کار می کردند و من و جولین و کارسن هم در دفتر سنفرانسیسکو بودیم. در آن زمان من چیزهای زیادی در مورد همجنسگراها یاد گرفتم و متوجه شدم که آنها هم مثل آدم های معمولی هستند و فقط نوع جنسیت آنها با پسرها و دخترها متفاوت است.

بعدها کارسن چیزهای زیادی در مورد آزار و اذیت خودش و دیگر همجنسگراها در شهر جرجیا برایم تعریف کرد و خیلی خوشحال بود که از آنجا به شهر سنفرانسیسکو آمده است. او در مورد وضعیت همجنسگراها در کشور من می پرسید ولی من چیز زیادی از آنها نمی دانستم ولی مطمئن بودم که حال و روز چندان خوبی ندارند. ولی حدس می زدم که وضعیت همجنسگراهای دختر در ایران به مراتب بهتر از همجنسگراهای پسر باشد چون کسی اهمیتی نمی داد که دو تا دختر در کنار یکدیگر بخوابند و آنها به راحتی می توانند به هر هتل و یا مهمانسرایی بروند و اطاق اجاره کنند. در ضمن رفتار همجنسگراهای دختر مثل رفتار همجنسگراهای پسر به سادگی قابل تشخیص نیست و ممکن است کسی نتواند پی به روابط دیپلماتیک آنها ببرد. به هر حال من در آن شرکت شروع به کار کردم و ظهرها با جولین و کارسن به رستوران می رفتیم و غذا می خوردیم. با این که جولین دوست دختر جرج بود ولی به این مسئله زیاد اهمیتی نمی داد و با هر کسی که دوست داشت ور می رفت. به من هم که مثل مرغ زبان بسته بودم رحم نمی کرد و خودش را به من می مالید ولی ظاهرا پس از یک مدت یک نفر به او هشدار داد که این کار را با کارمندان نکند چون آنها می توانند به عنوان سکشوال هرسمنت و یا آزار جنسی از شرکت شکایت کنند و پول زیادی بگیرند. به هرحال آنجا یک شرکت خانوادگی کوچک بود ولی برای من بسیار خوب بود چون کم کم ترسم از مواجهه با یک امریکایی ریخت و یک مقداری گوشم به زبان آنها عادت کرد. بهترین بخش کار کردن در آن شرکت زمانی بود که من را برای سرویس و یا مرتب کردن نرم افزار کامپیوتر به خانه مردم می فرستادند. در آن زمان تازه متوجه شدم که امریکایی ها بسیار مهربان هستند و گرچه در فرهنگشان تعارف ندارند ولی با من مثل عضو خانواده شان برخورد می کردند و این برایم جالب و باور نکردنی بود. من همیشه نگران این بودم که به خاطر زبان نفهمی مورد تمسخر و یا تحقیر آنها قرار بگیرم ولی هرگز چنین تجربه ای را نداشتم و برعکس وقتی می فهمیدند که من درست و حسابی حرف آنها را نمی فهمم و نمی توانم خوب حرف بزنم با من مهربان تر می شدند و حتی در دفعه بعد که به آنجا می رفتم زن ها من را بغل می کردند. من گمان کنم حدود هفت ماه آنجا کار کردم تا اینکه کار تخصصی خودم را پیدا کردم و زمانی که گفتم می خواهم از آنجا بروم لب و لوچه همه آنها آویزان شد. هم به من عادت کرده بودند و هم نمی توانستند یک نفر را گیر بیاورند که با حقوق کم هم به سخت افزار و هم به نرم افزار مسلط باشد. حتی من برای آنها سرور و شبکه هم نصب می کردم و در آن مدتی که من آنجا بودم تقریبا هیچ کاری را رد نکردند. آنها چند ماه پس از خروج من که تقریبا شروع دوران بد اقتصادی بود شرکتشان را تعطیل کردند.

تا مدت ها برای من سخت بود که همه را فقط به نام کوچک صدا کنم ولی الآن خیلی راحت مدیر کل اداره را مثل همه با اسم کوچک صدا می کنم. در امریکا اسم فقط برای صدا کردن است نه برای منتصب کردن مفاخر به آدم ها. حتی در بیشتر موارد امریکایی ها از رئیس جمهور خودشان هم به نام اوباما  خالی یاد می کنند و اگر خیلی بخواهند عزت بگذارند می گویند پرزیدنت اوباما ولی هیچوقت در زمان خطاب کردن اوباما نمی گویند حضرت آیت الله حجت الاسلام آقای دکتر باراک خان حسین اوباما دامش حفاظته. هر چه باشد او هم کم قدرتی نیست و رهبر تمام کافران جهان است که تعدادشان بسیار بیشتر از مسلمین جهان است. الآن وقتی می بینم در ایران همه یکدیگر را در محل کار با نام فامیل صدا می کنند و آقا و خانم به آن می چسبانند برایم کمی عجیب است. حالا همچین می گویم برایم عجیب است که انگار صد سال در امریکا زندگی کرده ام! یکهو یاد کسانی افتادم که چند ماه به خارج از کشور می رفتند و پس از برگشتن لهجه شان عوض می شد و یا می گفتند ام شما به این چه می گویید؟ راستی گفتم لهجه یادم افتاد که خودم هم لهجه گرفتم و هرکسی که از ایران با من صحبت می کند می گوید که لهجه امریکایی پیدا کرده ام. من اصلا خودم متوجه این مسئله نمی شوم و اول گمان کردم که با من شوخی می کنند ولی وقتی از چندین نفر این را شنیدم دیگر قبول کردم که این اتفاق برای من افتاده است. ولی خوبی من این است که وقتی فارسی صحبت می کنم محال است که از کلمه غیر فارسی در میان کلامم استفاده کنم. وقتی در ایران بودم مخصوصا در محل کار خیلی از کلمات انگلیسی استفاده می کردم چون هم کلاس داشت و هم در بیشتر مواقع طرف مقابل نمی فهمید من چه می گویم و گمان می کرد که من خیلی با سواد هستم. آخرش هم با آن همه ادعای سواد وقتی وارد فرودگاه سنفرانسیسکو شدم اگر کسی با من حرف می زد فقط مثل بز به او خیره می شدم و هیچ چیزی نمی فهمیدم. خلاصه این که اگر الآن به ایران بروم و حرف بزنم همه گمان می کنند که دارم برایشان کلاس می گذارم و با لهجه امریکایی صحبت می کنم. پاسپورت امریکایی و لهجه امریکایی و توالت فرنگی و قهوه و ماشین آووردی و هیچی دیگر نشیمنگاه کلاس هم پاره می شود! دخترها هم لابد مدام لب هایشان را غنچه می کنند و از دور موچ موچ می کنند تا بلکه از این همه کلاس چیزی هم به آنها بماسد. خاک تو سرم با این فکر و خیال ها!

امروز چون هوا خوب بود با موتور گازی به سر کار آمدم. باید وقت بگذارم و یک سر و سامانی به این موتور بیچاره بدهم چون زوارش دارد در می رود و وقتی در چاله های خیابان می افتم یک صداهایی می دهد که همه بر می گردند و نگاه می کنند. باید آن را آچار کشی کنم و صداهای آن که بیشتر مربوط به بخش های پلاستیکی و یا صندوقچه عقب آن است را بگیرم. یک کلاه کاسکتی هم برای خودم گرفته ام که اصلا با این موتور گازی وسپا جور در نمی آید و هر کسی آن را ببیند گمان می کند که دارم برای مسابقات جهانی موتور سواری با یک موتور سه هزار می روم. چند روزی باران آمد و همه جا سبز شده است و حتی از میان کاشی های حیاط خانه من هم خزه و علف سبز شده است و زیبایی خاصی به آن بخشیده است. گوشه حیاط هم یک توده پونه سبز شده است که بسیار خوش بو است. همسایه من هم یک درخت لیمو دارد که نصف آن وارد حیاط من شده است و بسیار رایحه خوشی دارد و البته می توانم از میوه های آن هم استفاده کنم. ببو عاشق این است که به حیاط برود ولی چون همیشه با گربه های همسایه دعوا می کند نمی توانم بگذارم که به بیرون برود. ببو با این که پنجه ندارد ولی با گربه های دیگر خیلی خشن است و به آنها حمله می کند و از گردن آنها آویزان می شود. چون ببو سنگین است آن بیچاره ها له می شوند و فقط باید در اولین فرصت فرار کنند. 

من رفتم.

۱۳۹۰ بهمن ۴, سه‌شنبه

ماهی که گذشت


اینجا که هیچ وقت اتفاق خاصی نمی افتد و همه چیز مثل قبل است. صبح از خواب بیدار می شوم و به سر کار می روم سپس ظهر به خانه می آیم و غذا می خورم و دوباره ساعت یک به سر کار بر می گردم و تا ساعت پنج کار می کنم. یک تبلت خریدم که می توانم با آن کتاب بخوانم ولی خوب بازی های آن هم جالب است و گهگاهی میخ آنها می شوم. خلاصه این که همه چیز همچون قبل است ولی اتفاقات در ایران آنقدر سریع رخ می دهد که انگار از نوشته قبلی من تا کنون چندین سال گذشته است. در این مدت حقوق من به ریال دو برابر شده است چون دلار از مرز دو هزار تومان هم گذشته است, نفت و گاز و بانک ایران تحریم شده است, گلشیفته لخت شده است, همه چیز در ایران گران شده است و خلاصه کلی اتفاقات مختلف رخ داده است که آدم انگشت به دهان می ماند. وقتی پنج سال پیش به امریکا می آمدم هشت هزار تومان پول در کیفم گذاشتم تا وقتی بر می گردم ایران اگر کسی به دنبالم نیامد خودم تاکسی بگیرم و به خانه بروم. الآن وضعیت قیمت ها طوری شده است که اگر روند آن به همین صورت ادامه پیدا کند می ترسم دیگر با آن پول من را به اتوبوس هم راه ندهند.  ای بابا حالا کو تا شرایطی پیش بیاید و من بخواهم به ایران بروم. آن زمانی که ایران بودم آنقدر گرفتار کار بودم که تا شاه عبدالعظیم هم نمی توانستم بروم و حالا اینجا هم آنقدر گیر کرده ام که نمی توانم تا دو تا شهر آن طرف تر بروم. خوشبختانه گرین کارت مادرم هم دارد درست می شود و تا چند ماه دیگر می آید. ای کاش جوان ها هم می توانستند به یک طریقی خودشان را از آن وضعیت بحرانی نجات دهند و یک زندگی راحت و آرامی داشته باشند. من و بقیه کسانی که یک جوری خودمان را به خارج از ایران رساندیم خیلی شانس آوردیم اگر نه من هم همین الآن داشتم توی سر خودم می زدم که چطور کرایه خانه ام را پرداخت کنم. حتی بعضی از شما که در ایران وضع مالی خوبی داشتید باز هم شانس آوردید که در خارج از ایران زندگی می کنید. گلشیفته هم شانس آورد که در ایران نیست. گرچه ممکن است غر بزنیم ولی خودمان هم می دانیم که شانس آورده ایم.


یک شعر شفیعی کدکنی برایتان می گذارم که بخوانید و کلاستان برود بالا و لااقل اگر فردا یک نفر از شما پرسید بگویید که یک شعر در عمرتان خوانده اید. این شعر مورد علاقه درویش است و من هم چون او را دوست دارم این را اینجا می گذارم.


درین شب‌ها
که گل از برگ و
برگ از باد و
باد از ابر می‌ترسد


درین شب‌ها
که هر آیینه با تصویر بیگانه‌ست
و پنهان می‌کند هر چشمه‌ای سر و سرودش را


چنین بیدار و دریاوار
تویی تنها که می‌خوانی.


تویی تنها که می‌فهمی
زبان و رمز آواز چگور ناامیدان را.


بر آن شاخ بلند ای نغمه‌ساز باغ بی‌برگی
بمان تا بشنوند از شور آوازت
درختانی که اینک در جوانه‌های خرد باغ در خواب اند


بمان تا دشت‌های روشن آیینه‌ها،
گل‌های جوباران


تمام نفرت و نفرین این ایام غارت را
ز آواز تو دریابند.


تو غمگین‌تر سرود حسرت و چاووش این ایام،
تو بارانی‌ترین ابری که می‌گرید


به باغ مزدک و زرتشت،
تو عصیانی‌ترین خشمی که می‌جوشد
ز جام و ساغر خیام.


درین شب‌ها
که گل از برگ و
برگ از باد و
باد از ابر و
ابر از خویش می‌ترسد


و پنهان می‌کند هر چشمه‌ای سر و سرودش را


درین آفاق ظلمانی
چنین بیدار و دریاوار


تویی تنها که می‌خوانی.




ولی از شعر و گرانی و این چیزها که بگذریم چند وقت پیش گلشیفته به صدر اخبار ایران آمده بود چون یک عکس برهنه گرفته بود که در آن دو تا دستش را بر روی جوجوی خود گذاشته بود. یک عکس دیگر هم نیم تنه بود که یک دستش را بر روی جوجو گذاشته بود. من که خیلی از این عکس های او خوشم آمد چون اصولا به نظر من و یا شاید بقیه مردها زن لختش قشنگ تر است. گلشیفته را هم دوست دارم چون هم هنرپیشه خوبی است و هم اینکه وقتی بچه بود او را دیده بودم و او هم من را می شناسد. اگر یادتان باشد یک خاطره از زمان دبیرستان خودم برایتان تعریف کرده بودم که در آن به طرح کاد می رفتیم و جک های هیدرولیک روغنی را تعمیر می کردیم. روزهای اول تمام فکر و ذکر ما این بود که دست و یا بدنمان روغنی نشود و برای همین نمی توانستیم هیچ کاری را درست انجام دهیم تا اینکه یک روز استاد کارمان گفت که هر روز که به اینجا می آیید قبل از هر کاری باید دست هایتان را تا آرنج درون ظرف روغن سوخته بکنید و بعد به کارتان برسید. از آن زمان به بعد دیگر خیالمان از بابت روغنی شدن راحت شد و تمام فکرمان را مشغول کار می کردیم. حالا گلشیفته هم دستهایش را تا آرنج درون ظرف روغن سوخته کرده است تا با خیال راحت در نقش های مختلف بازی کند و نگران این نباشد که آی فلان جایم معلوم شد و الآن در و همسایه مادرم اینا در ایران چه می گویند. حالا جوجویش هم اگر زمانی معلوم شد دیگر برای کسی خیلی عجیب و نگران کننده نیست. بعضی ها این کار گلشیفته را یک حرکت انقلابی و جنبشی می دانند و برخی دیگر هم این کار او را فتنه دشمن و ضربه به حیثیت نظام می دانند. آخر اندام زیبای او که حتی جوجویش هم معلوم نبود چه ربطی به نظام و جنبش و این چیزها دارد. به قول کولی عشقش کشید و دلش خواست عکس خودش را به این صورت چاپ کند تا دیگران ببینند و از زیبایی او لذت ببرند. 



ولی از گرانی و گلشیفته و شعر هم که بگذریم باید بگویم که ببو گلابی هم خوب است و روز به روز تپل تر می شود. یک پدرسوخته ای شده است که دومی ندارد و توانسته است به خوبی رگ خواب من را به دست بیاورد تا بیشتر به او خوراکی های خوشمزه بدهم و او هم بخورد و خپل تر شود. وقتی فیلم جدایی نادر از سیمین را دیدم پدر نادر من را به یاد ببو انداخت چون او هم مثل ببو نمی توانست خیلی از چیزها را درک کند. مخصوصا در آن صحنه ها که می خواست از هر فرصتی استفاده کند تا از خانه به بیرون برود من را به یاد ببو می انداخت که همیشه در جلوی در منتظر می ایستد تا در باز شود و او بتواند قدم به دنیای بیرون بگذارد ولی متاسفانه چون پنجه ندارد من هم نمی توانم بگذارم که او به بیرون از خانه برود و این مسئله برای او تبدیل به یک آرزو شده است. آرزوی آزادی و رهایی چیزی است که هر موجود زنده ای در پی به دست آوردن آن است ولی همیشه محدودیت هایی وجود دارد که او او را از رسیدن به آن باز می دارد. مثلا من هم دوست دارم از همین فردا به جای آمدن به سر کار سوار هواپیما شوم و به شهرها و کشورهای مختلف بروم و تفریح کنم ولی چنین چیزی برای من امکان ندارد. ببو هم به اندازه کافی در خانه از زندگی خودش لذت می برد ولی او هم مثل همه ما آرزوهایی در سر دارد که شاید هرگز به سرانجام نرسد. ممکن است بسیاری از شما هم که الآن در ایران هستید و عشق زندگی در خارج را دارید هرگز نتوانید در یک کشور خارجی زندگی کنید ولی به هرحال این رویا در شما زنده است و تلاش خودتان را برای رسیدن به آن انجام می دهید. قیافه پدر نادر وقتی که می خواستند به او چیزی را بفهمانند دقیقا مثل ببو بود در زمانی که من سعی می کردم ریدن در توالت را به او آموزش دهم. او فقط به من نگاه می کرد و نمی فهمید که من چه می گویم و یا چه چیزی را از او می خواهم.

فقط یک چیزی نوشتم که از نگرانی به در آیید اگرنه این روزها سرم خیلی شلوغ است و الآن هم باید بروم. 

من رفتم.




۱۳۹۰ دی ۱۹, دوشنبه

اعتبار پاسپورت ایرانی


فردا بعدازظهر باید برای انگشت نگاری به شهر سانتاروزا بروم. یک ساعت زودتر از محل کارم جیم می شوم تا سر قرار به محل مورد نظر برسم. اگر همه چیز به خوبی پیش برود تا حدود دو ماه دیگر سیتیزن می شوم و به این ترتیب ماجرای مهاجرت من هم به پایان راه خودش می رسد. برای من همه چیز فقط از یک فکر ساده و شاید احمقانه شروع شد و به داشتن پاسپورت امریکایی پایان پذیرفت. اولین بار که از طرف شرکت با همکارانم به دوبی رفتم خیلی از آنجا خوشم آمد. برای اولین بار بود که پایم را از ایران بیرون می گذاشتم و احساس خیلی خوبی داشتم. بیرون رفتن از ایران هم برایم عقده شده بود چون هر ننه قمری بالاخره به یک قبرستانی در خارج از ایران رفته بود ولی من هرگز از مرز ایران خارج نشده بودم و فقط گذرنامه ام را الکی تمدید می کردم. تا اینکه وقتی مدیر عاملمان گفت که باید برای راه اندازی شبکه و برنامه های دفتر دوبی به آنجا بروم خیلی خودم را نگه داشتم که از خوشحالی غش نکنم. با این که من الآن مرفه بی درد هستم و ممکن است وضعم در امریکا بهتر از بسیاری از شما باشد ولی مطمئن هستم که بیشتر شما نمی توانید آن چیزی را که من می گویم درک کنید چون از خانواده هایی هستید که دستشان به دهنشان می رسد و ممکن است به من بخندید و بگویید که آخر مرد حسابی دوبی رفتن هم دیگر خوشحالی دارد؟! ولی خوب اگر شما هم در شرایط زندگی آن موقع من می بودید ممکن بود مثل من از دو هفته قبل به بقال سر کوچه تان هم می گفتید که قرار است از طرف شرکت به دوبی بروید. در ضمن شرایط پانزده سال پیش با الآن فرق می کرد چون الآن سفر دوبی از سفر داخلی هم ارزان تر است ولی آن زمان رفتن به دوبی بسیار تجملی بود و یا این که فقط کسانی به دوبی می رفتند که با خودشان جنس بیاورند و در ایران بفروشند. بعضی ها حتی از دوبی با خودشان یخچال فریزر و تلویزیون و ماشین لباسشویی و جاروبرقی می آوردند و مجبور بودند خیلی از آنها را کول کنند و با خودشان به داخل هواپیما ببرند. به هر حال من به مدت دو هفته در پوست خودم نمی گنجیدم و هر شب خواب می دیدم که دارم می روم خارج. خلاصه این که روز پرواز فرا رسید و در در اوج گرمای تابستان کت و شلوار پوشیدم و کراوات هم زدم چون شنیده بودم که در خارج از ایران همه کراوات می زنند. در فرودگاه مهرآباد دیگر همکارانم را پیدا کردم که آنها هم مثل من شیک کرده بودند و همه هم کیف سامسونت به دستشان گرفته بودند. برخی از آنها هم برای اولین بار به مسافرت خارجی می رفتند و قرار بود که در یک همایشی که مربوط به کار اداره مان بود شرکت کنند. مدیر عاملمان هم آمد و همه ما مثل جوجه اردک پشت سر او راه افتادیم و از گیت بازرسی هم رد شدیم و بالاخره وارد هواپیما شدیم.

من بار اولی که سوار هواپیما شدم خیلی ترسیدم ولی بعدها عادت کردم طوری که با هواپیمای فرنشیب به بندر پتروشیمی ایران و ژاپن می رفتم و چون هر بار یک حادثه ای اتفاق می افتاد دیگر برایم عادی شده بود که مثلا چرخ هواپیما باز نشود و یا یک موتور آن از کار بیفتد. ولی آن روز اضطراب و دلهره خاصی داشتم چون برای اولین بار داشتم به جایی می رفتم که زن ها در خیابان بدون روسری راه می رفتند. این واقعه یک جورهایی ارتباط با خاطراتی بود که در زمان کودکی از دوران قبل از انقلاب داشتم و دیگر هرگز آن را تجربه نکرده بودم. وقتی هواپیما به بالای شهر دوبی رسید و من آسمانخراشهای آن را از آن بالا دیدم خیلی خوشحال شدم و شور و شوق عجیبی من را فرا گرفت. دیدن فرودگاه بزرگ و تمیز دوبی هم به شگفت زدگی من افزود و مثل این بود که یک بادیه نشین را به یک کاخ مجلل ببرند و او همین طور به اطراف و سقف خانه زل بزند. آنجا پر بود از آدم های خارجی که من همیشه در تهران برایم عقده شده بود که با یک خارجی برخورد کنم و با او دو کلمه انگلیسی صحبت کنم. البته همه خارجی های فرودگاه دوبی چندان با کلاس نبودند ولی به هرحال برای من آن محیط بسیار جالب بود. تازه آنجا متوجه شدم که من انگلیسی را فقط با لهجه ایرانی که در کلاس های زبان تدریس می شود بلد هستم و اگر با لهجه هندی, اروپایی و یا حتی امریکایی صحبت کنند اصلا متوجه هیچ چیزی نمی شوم. به هرحال همه ما در فرودگاه تازه وارد صف شدیم که کپی ویزا را نشان دهیم و اصل آن را بگیریم ولی متوجه شدیم که آژانس مورد نظر اصل ویزای ما را نفرستاده است و مجبور شدیم همان جا دو ساعت بر روی صندلی های اطراف بنشینیم تا ویزایمان برسد. وقتی اصل ویزا را گرفتیم وارد گیت بازرسی شدیم. در صف بازرسی که ایستاده بودم پاسپورتم را لای برگه ویزا قایم کرده بودم که آرم مسخره آن مشخض نشود. خوشبختانه رفتار افسر بازرس با من خیلی خوب بود و حتی داخل چمدانم را هم نگاه نکردند ولی پس از اینکه به آن طرف گیت رسیدم مجبور شدم که با بقیه همکارانم سه ساعت دیگر منتظر بمانیم. یکی از همکاران ما که مدیر فروش هم بود در گیت بازرسی غیب شده بود و با اینکه جلوتر از من بود هنوز بیرون نیامده بود. خلاصه وقتی که آمد سرخ شده بود و لباس هایش ژولیده شده بود و کت و شلوار مرتبش بالا و  پایین بود و پیراهنش هم از شلوارش به بیرون زده بود. ظاهرا به او مشکوک شده بودند و او را گشته بودند و چند قرص ضد اضطراب پیدا کرده بودند. چون او آن قرص ها را از بسته هایش جدا کرده بود منتظر شدند تا یک نفر متخصص بیاید و قرص ها را تشخیص دهد و در این بین تمام چمدان او را جر دادند تا بلکه لابلای آن چیز دیگری پیدا کنند. او را هم لخت کردند و به گفته خودش تا فیها خالدونش را هم گشتند. کفش نویی که تازه برای خارج آمدن خودش خریده بود را هم جر دادند تا ببینند زیر پاشنه و کفه آن چه چیزی قایم شده است. بالاخره یک نفر آمد و تایید کرد که آن سه دانه قرص برای اضطراب است که او با خودش آورده بود.

وقتی لباس شلخته او را دیدیم ما هم گره کراوات خودمان را کمی شل کردیم تا بلکه در دمای پنجاه بالای درجه سانتیگراد بتوانیم کمی نفس بکشیم. وقتی سوار ماشین شیک و کولر دار شدیم خستگی ما در رفت و با دیدن ماشین های مدل بالا و ساختمان ها و مغازه های شیک به وجد آمدیم. آن زمان خیابان ها تهران پر بود از پیکان و ماشین های غراضه و هنوز حتی پراید و پژو هم به بازار ایران نیامده بود و یا اگر هم بود جزو ماشین های تجملی و شیک به حساب می آمد. یادم است که آن زمان در ایران پاترول یکی از باکلاس ترین ماشین ها بود و اگر کسی پاترول داشت یعنی اینکه وضع مالیش خیلی خوب بود. البته من از زاویه دید خودم می گویم چون آن زمان هنوز همان جیپ غراضه خودم را هم نخریده بودم. خلاصه آن روز من خیلی حال کردم و به خودم می گفتم به به من الآن در خارج هستم. آن زمان دقیقا مصادف بود با اوج مهاجرت دختران روس به دوبی و آنها آزادانه با دامن های کوتاه در خیابان جولان می دادند و چشم های ما هم چهارتا شده بود. مخصوصا وقتی که برای خرید ما را به پاساژهای مختلف می بردند مناظر دل انگیز زیادی می دیدیم. یک بار من و همکارانم و مدیر عاملمان که به یکی از پاساژها رفته بودیم سوار پله برقی شدیم و جلوی ما دو تا دختر روس قد بلند در چند پله بالاتر از ما بودند که با توجه به زاویه دیدی که ما داشتیم و دامن بسیار کوتاه آنها تقریبا همه چیزشان معلوم بود. ما از خجالت مدیرعاملمان نگاه نمی کردیم و به روی خودمان هم نمی آوردیم تا این که او گفت ماشاالله چه بقچه بندی دارند. ما هم نگاه کردیم و گفتیم کی؟ چی؟ کجا؟ دفعه های بعد که به دوبی رفتیم همه آنها را جمع کرده بودند چون زن های دوبی اعتراض کردند و گفتند که این دخترهای روس باعث اغفال شوهرانشان می شوند. شب وقتی که به بار هتل رفتیم همکارانم من را مجبور کردند که با دو تا از آنها به زبان روسی صحبت کنم. آن دخترها آنقدر قد بلند بودند که اگر کمی به آنها نزدیک تر می شدم نوک پستان آنها می رفت توی چشمم. البته کفش پاشنه بلند هم پوشیده بودند ولی خوب به هرحال یک سر و گردن بالا تر بودند. پیش خودم گفتم از اینهمه ژن روسی که به من رسید لااقل قد و قواره من هم به آنها نرفت که دلم خوش باشد. چند تا مرد عرب هم با لباس های گشادشان در اطراف آنها ایستاده بودند و آب از لب و لوچه شان راه افتاده بود و معلوم نبود  که دستشان در جیب گشادشان چکار می کرد. خلاصه همکارانم هم خودشان را به من نزدیک کردند و توانستند دستشان را به زری برسانند. جالب اینحا بود که هر دوی آنها در کنار شغل شریفی که داشتند نوازندگان گیتار ماهری هم بودند و آن شب با بقیه اعضای گروهشان برنامه اجرا کردند. ظاهرا از کسب و کارشان راضی بودند و زندگی آنها خیلی بهتر از روسیه ای بود که در آن زمان از اوضاع وخیم اقتصادی رنج می برد. البته اوضاع روسیه هم سالها پس از آن زمان با کمک پولهایی که از ایران خوردند مثل دوبی خوب شد و دیگر روس ها هم به آنجا مهاجرت نکردند.

چند ماه پس از آن قرار شد که ما را به سوئیس بفرستند ولی به ما ویزا ندادند و حسابی حالمان گرفته شد ولی من همچنان به دوبی رفت و آمد می کردم. تازه وقتی که پایم به خارج باز شد فهمیدم که داشتن پاسپورت امریکایی عجب ثوابی دارد و نه تنها به درد دنیا بلکه به درد آخرت انسان هم می خورد. پروژه گرفتن پاسپورت امریکایی در همان نقطه در مغز من شکل گرفت و تخم لق آن در من کاشته شد. طبیعی است که داشتن پاسپورت امریکایی همسر سابق من هم در عشق من به او بی تاثیر نبود و نمی توانم بگویم که عشق به امریکا قوی تر بود یا عشق به خود او. وقتی که این دو مسئله با هم قاطی می شود جداکردن آنها از یکدیگر بسیار دشوار است. ولی به هرحال ما با هم ازدواج کردیم و پس از هفت سال تصمیم گرفتیم که به امریکا بیاییم. حتما شما هم که در امریکا هستید این مسئله را تجربه کرده اید که وقتی همه چیز برای آمدن شما به امریکا مهیا شد دیگر شور شوق شما جایش را به اضطراب و یا حتی عدم اطمینان از مهاجرت داد. من هم در آن زمان خیلی مشتاق مهاجرت نبودم و تقریبا به شرایط خودمان عادت کرده بودم زیرا می دانستم که به هرحال هر زمانی که بخواهم گرین کارتم را می گیرم. هنوز در آن موقع نمی دانستم که گرفتن گرین کارت من دو سال طول می کشد و فکر می کردم که اگر به سفارت امریکا برویم همان جا به من هم یک گرین کارت امریکا می دهند و می گویند بفرمایید داخل. به هرحال ما برای مهاجرت اقدام کردیم و بعد از دوسال هم که گرین کارت من آماده شد از هم جدا شدیم. شاید اشتباه من این بود که به حرف وکیل گوش کردم و همسرم را زودتر به امریکا فرستادم و تقریبا دو سال مجبور شدیم که جدا از هم زندگی کنیم و همین هم باعث شد که روابط ما سرد شد و به جدایی گرایید.  ولی به هرحال آن چیزی که برای من باقی ماند همان آرزوی قدیمی داشتن یک پاسپورت امریکایی بود که پانزده سال پس از شکل گیری اولین نطفه به بار نشست و الآن دیگر موقع زایمان است.

من رفتم.