۱۳۹۰ مرداد ۷, جمعه

مشکلات کاری در امریکا

امروز جمعه است و کمی فرصت پیدا کردم تا اندی بنویسم. دیروز عصر با برندا رفتیم برای گربه خری. پس از این که مدتی گشتیم و گربه ها را ارزیابی کردیم من یک گربه دو ساله را پسندیدم که دقیقا شبیه خپل است. اسمش را هم گذاشتم ببو و دیشب اولین شبی بود که او در خانه من سپری کرد. ببو یک مقداری اضافه وزن دارد و آنقدر سنگین است که از پله ها به زور بالا و پایین می رود. در ساعت های اول خیلی می ترسید و رفته بود و زیر کاناپه قایم شده بود. من روی زمین دراز می کشیدم و او می آمد پیش من ولی به محض این که بلند می شدم دوباره به زیر کاناپه می دوید. ولی پس از چند ساعت به قول معروف یخش آب شد و شروع کرد به گشت زدن در تمام خانه. شب هم به تختخواب من آمد و تا صبح از آنجا تکان نخورد. یکی دو بار هم من را بیدار کرد. حالا چون شب اول بود گذاشتم که به پیش من بیاید تا ترسش بریزد ولی از امشب باید در رختخواب خودش بخوابد. دیروز تمام وسایل مورد نیاز گربه داری را خریدیم و یک تختخواب زرد رنگ را هم به سلیقه برندا برایش انتخاب کردیم که گرد است و گلگلی. باید به او غذای رژیمی بدهم و سعی کنم که کمی تحرک بیبشتری داشته باشد تا لاغر شود چون الآن مثل خیک می ماند. هفته گذشته خیلی سرم شلوغ بود و می بایست کارهای زیادی را انجام دهم. دوباره صحبت از کم کردن هزینه ها در اداره است و فکر کنم که باز می خواهند چند نفری را با اردنگی بیرون کنند. احتمالا این دفعه من هم یکی از آنها خواهم بود چون با تغییر و تحولاتی که در اداره ما ایجاد شده است همه چیز قاطی شده است و مدیر من دیروز می گفت که مدیرش در مورد من سوال کرده است و گفته است که اصلا نمی داند من چکار می کنم. مدیر خودم هم نمی داند که من چکار می کنم و برای همین قرار شده است که یک جلسه بگذاریم و من برایشان توضیح بدهم. اصولا در یک جا به مدت زیاد کار کردن خسته کننده است و من باید یک مقداری تنبلی را کنار بگذارم و روی موقعیت های شغلی دیگری که دارم فکر کنم. در حال حاضر تنها جذابیتی که این کار برای من دارد این است که به خانه ام بسیار نزدیک است و اگر در جای دیگری کار کنم مجبور هستم بیشتر رانندگی کنم. من قبلا در واحد مهندسی کار می کردم و افرادی که آنجا بودند بسیار با سواد و دانشمند بودند ولی الآن همه آنها رفته اند و اصلا آن واحد تعطیل شده است و من الآن زیر نظر بخش مالی هستم که هیچگونه سنخیتی با کاری که من می کنم ندارد و حتی نمی توانند بفهمند که من چکار می کنم. از زمانی که بانک بخش عمده این اداره را به دست خودش گرفته است تمام مباحث فقط بر حول محور سود و زیان می چرخد و کارهای تخصصی را به شرکت های دیگر می سپارند تا برایشان ارزان تر تمام شود. واقعیت این است که فعالیت مفید من هم در اینجا مدت ها است که تمام شده است ولی همچنان من را نگه داشته اند و این برای آینده کاری من چندان خوب نیست گرچه در حال حاضر راحت تر به نظر برسد.

خوشبختانه با پنج سال سابقه کار تخصصی در امریکا و مخصوصا تجربه هایم در زمینه انرژی پاک شاید بتوانم یک کار دیگری گیر بیاورم که بهتر از اینجا باشد. راستش دو سال اول کار کردنم در اینجا بسیار عالی بود زیرا چیزهای بسیار زیادی یاد گرفتم و دوره های آموزشی زیادی را هم طی کردم. من را همیشه به سمینارهای مختلف می فرستادند و یا در نمایشگاهها شرکت می دادند ولی تقریبا دو سال و نیم است که همین طوری برای خودم هستم و هر بار هم منتظر هستم که من را بازخرید کنند زیرا من فقط دارم به اندازه یک دهم توانم در اینجا کار می کنم و هیچ گروه متخصصی دیگر وجود ندارد که من بتوانم با آنها کار درست و حسابی انجام دهم. حتی کارم به جایی رسید که مجبور بودم در تهیه گزارشات مالی به آنها کمک کنم. پروژه "ای آر پی" هم دارد اجرا می شود ولی روند آن بسیار کند و بی قاعده است و بعید می دانم که تا یک سال دیگر هم جواب بدهد. خلاصه این که شده ام مثل بازیکن ذخیره یک تیم فوتبال و نیمکت نشین شده ام در حالی که اگر به یک شرکت دیگر بروم می توانم در آنجا تحول ایجاد کنم و با اینکه کارم سنگین تر خواهد شد ولی احساس بهتری از کار کردن به من دست خواهد داد. البته رئیس های کله گنده من را خیلی دوست دارند چون نزدیک پنج سال است که هر روز در سر کار خودم حاضر شده ام و همیشه هم تا حدودی برایشان مشکل گشا بوده ام در حالی که تازه واردها بدشان نمی آید که از شر من خلاص شوند مخصوصا که من اصلا آنها را تحویل نمی گیرم و کار خودم را می کنم. حتی یکی از آنها پیشهاد داده بود که اطاق من را به فرد دیگری بدهند ولی ظاهرا رئیس کله گنده به او توپیده بود. فرد دیگری که خودش هم مدیر کله گنده است و در آن مکان حضور داشت بعدها به من گفت که آن رئیس کله گنده اصلی خیلی هوایت را دارد و اصلا کسی جرات ندارد در مورد تو حرفی بزند. ولی چه فایده که احساس می کنم کارم دارد کم کم روزمره و بی ارزش می شود و بعضی وقت ها اصلا انگار که بود و نبودم در اداره تاثیری ندارد.

من دیگر باید بروم

۱۳۹۰ تیر ۲۹, چهارشنبه

صدای مشکوک در شب

دیشب خیلی خسته بودم و تقریبا زود به رختخواب رفتم تا کمی مطالعه کنم. خودم را مجبور کرده ام که قبل از خواب حتما یک ساعت مطالعه کنم و چون مثل مرغ زود خوابم می برد باید ساعت نه شب شروع به مطالعه کنم که تا ساعت ده کرکره هایم به پایین کشیده شود. البته با این که مجبور نیستم صبح زود به سر کار بروم ولی زود بیدار می شوم و آنقدر معطل می کنم تا بالاخره زمانش برسد و به سمت شرکت راه بیفتم و پس از پنج دقیقه رانندگی و یا راندن موتور ساعت هشت یا هشت و نیم به آنجا برسم. تازه با این حال باز هم جزو نفرات اول هستم. ظهرها هم ساعت دوازده به خانه می آیم و پس از غذا نیم ساعت چرت می زنم و سپس ساعت یک بعدازطهر به سر کار بر می گردم و در نهایت ساعت پنج از اداره بیرون می آیم و پنج دقیقه بعد در خانه هستم. حالا همه این چیزهایی که نوشتم به کنار داشتم می گفتم که دیشب زود به رختخواب رفتم و داشتم مطالعه می کردم. هوا کمی ابری بود و باد می وزید ولی همه جا تاریک بود و فقط نور چراغ مطالعه بالای سرم صفحات کتاب را روشن کرده بود. اطاق من طبقه بالا است و چون دیشب کمی گرم بود من در اطاق را باز گذاشتم تا هوا جریان پیدا کند ولی معمولا در اطاقم را می بندم چون بر خلاف بسیاری از آدمها همیشه در فضاهای بسته و تاریک احساس امنیت بیشتری می کنم. مثلا اگر نصف شب از یک خیابان عبور می کنم و بخشی از آن تاریک مطلق است ترجیح می دهم که از تاریک ترین نقطه آن عبور کنم. شاید در ناخودآگاهم چنین احساس می کنم که اگر در تاریکی مطلق باشم من همه چیز را می بینم در حالی که کسی متوجه حضور من نمی شود. کم کم چشمانم از خواندن کتاب خسته شد و چراغ مطالعه را خاموش کردم و چشمانم را بستم. با اینکه پنجره های اطاقم بسته بود ولی صدای زوزه باد در برخورد با شاخه درختان به گوش می رسید. داشتم برای خودم رویا می دیدم که اوباما در یک مراسم پخش مستقیم در سی ان ان دارد پاسپورت امریکایی را که یک نخ از بالای آن عبور داده بود به گردن من می اندازد و همه هم مرا تشویق می کنند و هورا می کشند.

در همین افکار بودم که ناگهان صدایی از طبقه پایین شنیدم. چشمانم را باز کردم و سعی کردم که صدا را تجزیه و تحلیل کنم. معمولا در خانه های چوبی صداهای مختلفی به گوش می رسد که پس از یک مدت به گوش آدم عادی می شود. مثلا وقتی که یک نفر در یکی از اطاق ها راه می رود می شود صدای چوب را در کل خانه احساس کرد. به نظرم صدا غیر عادی آمد و مثل این بود که یک نفر سعی دارد در ورودی خانه را باز کند. پیش خودم مرور کردم و متوجه شدم که در ورودی خانه طبق معمول همیشه قفل است و زنجیر آن هم از پشت انداخته است. من معمولا از در پشت حیاط رفت و آمد می کنم که یک در کشویی تمام شیشه است و به حیاط باز می شود. درب حیاط هم که به پارکینگ می رسد فقط یک نرده چوبی است که همیشه هم باز است. محله ما بسیار امن است ولی در مجموع امریکا جایی است که هر لحظه ممکن است در هر نقطه ای از آن یک جنایت هولناک روی دهد. سعی کردم که به خودم بقبولانم که آن صدا عادی بوده است و دوباره چشمانم را بستم ولی اینبار کمی از حواسم به این بود که آیا دوباره چنین صدایی را خواهم شنید یا خیر. تا اینکه دوباره همان صدا آمد و این بار شدیدتر از گذشته. واقعا مثل این بود که یک نفر سعی دارد در ورودی خانه را به زور باز کند. من یک تفنگ کلت ساچمه ای دارم که تقریبا قوی است چون توسط کپسول فشرده هوا کار می کند و گلوله های گرد فلزی آن حتی به درون یک تخته چوبی هم نفوذ می کند و از درون یک قوطی حلبی نوشابه عبور می کند. در جلوی این کلت یک نشانه گر لیزری وجود دارد که بسیار دقیق است و محل شلیک را با یک نور باریک قرمز مشخص می کند. من معمولا این تفنگ را در نزدیک رختخواب دونفره ام قرار می دهم چون قیافه اش شبیه اسلحه های واقعی است و حتی اگر گلوله های آن مهاجم را از پای در نیاورد می تواند او را بترساند. پس از اینکه صدای دوم را شنیدم دیگر نتوانستم در رختخواب بمانم و خیلی آرام از جای خودم بلند شدم.

اگر بگویم نترسیده بودم دروغ گفته ام چون من از دزد به مراتب بیشتر از روح و جن و پری و هیولاهای مختلف می ترسم و تصور اینکه با یک آدم هیکل گنده نخراشیده مواجه شوم برایم ترسناک بود. آرام به سمت اسلحه رفتم و در تاریکی ضامن آن را آزاد کردم. از قبل به اندازه کافی گلوله در خشاب آن قرار داده یودم. نور لیزری آن را روشن کردم و خیلی آرام به سمت در اطاق حرکت کردم. سپس به بالای راه پله رسیدم و در تاریکی مطلق نور قرمز اسلحه را از آن بالا به سمت پایین گرفتم تا آنجا را بررسی کنم. بعد یواش یواش به سمت پایین پله حرکت کردم و در اولین فرصت نور را به سمت در ورودی گرفتم تا ببینم که آیا باز است یا نه. خوشبختانه دیدم که هنوز زنجیر پشت آن انداخته شده است و معلوم بود که از آن طرف کسی وارد خانه نشده است. صدای زوزه باد بیشتر از پیش به گوش می رسید و مثل این بود که بیرون از خانه طوفانی به راه بود. اطراف را کمی بررسی کردم و سپس در تاریکی به سمت در پشت حیاط حرکت کردم و پرده را کنار زدم تا ببینم که آیا در کشویی هنوز قفل است یا خیر. اشتباه من اینجا بود که خیالم راحت شد و لیزر اسلحه ام را خاموش کردم و ضامن آن را انداختم چون با دیدن بسته بودن در ورودی و در پشتی اصلا فکر نمی کردم که کسی وارد خانه شده باشد. در آن لحظه اصلا به فکر پنجره ورودی خانه نبودم که در همان سمت جلوی خانه بود. این پنجره ها کشویی است و فقط یک ضامن کوچک دارد و اگر کسی یک مقداری به آن فشار بیاورد پنجره باز می شود و به راحتی می تواند وارد خانه شود. داشتم از پشت پرده به حیاط نگاه می کردم که ناگهان دوباره از پشت سر صدایی شنیدم. پرده را  کشیدم چون نمی خواستم نوری که از بیرون به درون خانه می تابد من را روشن کند.

ناگهان به یاد پنجره جلوی خانه افتادم و متوجه شدم که من اصلا آنجا را چک نکرده ام. باز دوباره یک صدایی از هال شنیده شد و من خیلی آرام بدون این که سر و صدایی بکنم ضامن اسلحه را آزاد کردم ولی اینبار نور لیزری آن را روشن نکردم. آن نور می توانست توجه فرد غریبه را به سمت من جلب کند و من می خواستم تا جایی که امکان دارد در یک نقطه تاریک و بدون سر و صدا قرار بگیرم تا بتوانم او را شناسایی کنم. اسلحه بادی را جلوی خودم گرفتم و خیلی آرام و بی صدا به سمت هال به راه افتادم. احساس می کردم که یک نفر در خانه است و او هم منتظر است تا واکنش اهالی خانه را در مقابل سر و صدایی که قبلا ایجاد کرده است ببیند و بعد برای انجام اهداف شوم خود حرکت کند. نفسم در سینه حبس شده بود و صدای ضربان قلب خودم را می شنیدم. همه جا تاریکی مطلق بود و من سعی می کردم که با چیزی برخورد نکنم تا صدایی ایجاد شود. خیلی آرام از نهارخوری وارد هال شدم و از کناره های دیوار به آن سمت اطاق رفتم. اگر کسی از پله ها بالا می رفت من حتما متوجه می شدم چون صدای پله های چوبی کاملا مشخص است و نمی شود بدون ایجاد صدا از آن بالا رفت. پس آن فرد غریبه می بایست خیلی به من نزدیک باشد. در آن تاریکی هیچ چیزی را نمی دیدم و هیچ چاره ای نداشتم جز اینکه در یک لحظه چراغ اطاق را روشن کنم و در حالی که اسلحه را جلوی خودم گرفته بودم چراغ هال را روشن کردم. هیچ کسی در آنجا نبود و من با احتیاط و در حالی که حواسم به پشت سرم بود به سمت پنجره جلوی خانه حرکت کردم و آنها را چک کردم. خوشبختانه آنها هم بسته بودند و من قانع شدم که هیچ کسی وارد خانه نشده است. صدای زوزه باد همچنان به گوش می رسید و بیرون از خانه غوغایی بر پا بود. چراغ را خاموش کردم و به طبقه بالا رفتم.  اصلا فکر نمی کردم که کسی در آن مدت کوتاه توانسته باشد خودش را به طبقه بالا برساند و در ضمن تمام درها بسته بود و اصلا به عقلم نمی رسید که یک نفر از چه راه دیگری ممکن است به درون خانه آمده باشد. به درون اطاق رفتم و در را پشت سر خودم بستم و داشتم به رختخواب می رفتم که دوباره آن صدا را شنیدم. اسلحه را بر روی میز کنار دستم گذاشتم و خیالم راحت بود که در بسته است و اگر کسی در را باز کند یک گلوله در مغزش خالی می کنم تا درس عبرتی برای آیندگانش شود. در ضمن به این نتیجه رسیدم که اگر یک نفر بخواهد دزدی کند همان بهتر که جلوی راهش سد نشوم زیرا آنها اسلحه واقعی دارند و ممکن است پس از دیدن اسلحه بادی من همان جا یک تیر در مغز من خالی کنند و با خیال راحت به ادامه کارشان بپردازند.

خلاصه درهمین فکرها بودم که خوابم برد و صبح وقتی بیدار شدم به طبقه پایین آمدم و در کمال ناباوری دیدم که همه چیز سر جایش است و دزد نیامده است. حتی تلویزیونم را هم وجب کردم تا ببینم که از اینچش کم نشده باشد ولی همان 60 اینچ بود و تغییری نکرده بود. هنوز باد می وزید و من در جلوی خانه را باز کردم و پس از کمی تحقیق متوجه شدم که یکی از شاخه های یک درخت در نزدیکی دیوار خانه من است و وقتی که باد آن را به دیوار چوبی می کوبید چنان به نظر می آمد که یک نفر دارد به در خانه می کوبد. حالا این آخر هفته باید آن را ور بچینم تا دیگر چنین ماجراهایی برای من ایجاد نکند.

خوب من دیگر باید بروم.

۱۳۹۰ تیر ۲۸, سه‌شنبه

هری پاتر در سینما


این آخر هفته برای خودم رفتم سینما و فیلم هری پتیاره را تماشا کردم. در مجموع بهتر از قسمت اول آن بود که چند ماه پیش نمایش داده بودند. یک چس فیل و یک نوشابه خریدم و با این که کوچکترین سایز آن را گرفته بودم به نظرم خیلی بزرگ می آمد و داشتم خفه می شدم. بالاخره در آخر این فیلم سربازان گمنام امام زمان موفق می شوند  لرد ولدمورت را به هلاکت برسانند و گروهک منحطه مرگخواران را که وابسته به جریان انحرافی اسلاترین بود متلاشی کنند. معلوم شد که اسنیپ هم در واقع مثل من جاسوس دوجانبه بوده است و از سر خیرخواهی آیت الله دامبلدور دامش حفاظته را به درجه رفیع شهادت رسانده بود و هری پتیاره تازه متوجه شد که او با مادرش روابط حسنه و احتمالا نامشروع داشته است و اصلا اسنیپ سفارش هری را به رئیس دانشکده الزهرا شعبه هاگوارد کرده بود تا او را از گزند شیاطین محفوظ بدارند و خودش هم برای همین توبه می کند و به راه راست هدایت می شود. در آخر هم همگی با یکدیگر ازدواج می کنند و بچه دار می شوند و فیلم به خوبی و خوشی تمام می شود و هری هم عاقبت به خیر می شود. البته هنوز طرح جداسازی جنسیتی در هاگوارد اجرا نشده بود و دخترها و پسرها به طور زننده و نامشروعی بر روی یکدیگر وول می خوردند که بسیار شنیع و غیر اخلاقی بود. حتی گاهی مثل قطب های یک آهنربا همدیگر را جذب می کردند و شکاف دهان (لب) آنها به یکدیگر می ماسید و صحنه هایی را به وجود می آورد که در شان بینندگان شهید پرور سینما نبود. البته من سعی کردم تا جایی که می شود جلوی چشم اطرافیانم را بگیرم تا این صحنه های اسف بار را نبینند و بار گناهانشان سبک تر بشود و مردم هم با جملاتی چون فاکیو و گوتوهل از من تشکر و قدردانی کردند. ولی همین جا از مسئولین امر تقاضا دارم که به این گونه موارد رسیدگی کنند تا احساسات مردم ولایت مدار این چنین جریحه دار نشود. در ضمن با این که سینما تاریک و شلوغ بود ولی به خاطر احساس مسئولیتی که نسبت به موازین در خودم احساس می کردم در مواردی به اطراف خود سر برگرداندم و دیدم که وامصبتا چه نشسته اید که شئونات نظام سرمایه داری امریکا به شدت به خطر افتاده است. البته می دانستم که این هجمه های دشمنان این نظام است تا با تهاجم فرهنگی دست های پشت پرده را به سست کردن اعتقادات این مردم شهید پرور وا بدارند. خواستم امر به معروف و نهی از منکر کنم ولی گفتم که شاید من را هم مثل آن روحانی امر به معروف کن آش و لاش کنند و برای همین اول استخاره کردم و بعد تقیه کردم و سپس سعه صدر از خودم نشان دادم. خداوند خودش بلد است که چطور همه را به راه راست هدایت کند و خودش به چپ بپیچد که از شر آنها خلاص شود.
دیگر عرض خاصی نیست و فقط می خواستم که در جریان امورات اخروی هفته گذشته قرار بگیرید و موید باشید.






۱۳۹۰ تیر ۲۷, دوشنبه

مقایسه نقش زور در جامعه ایران و امریکا

یکی از مواردی که کمتر در مورد آن نوشته ام حقوق برابر زنان و مردان در امریکا است. البته قبلا اشاره کرده ام که در امریکا هر کجا که موضوع حقوق انسانی به میان بیاید دیگر نوع جنس آدم نقشی در آن ایفا نمی کند. به عنوان مثال اگر یک قانون مدنی و یا جزایی در جامعه وجود داشته باشد دیگر فرق نمی کند که انسان مورد خطاب آن قانون مرد, زن, دو جنسی, چند جنسی و یا حتی بی جنسی باشد و اصولا جنسیت کوچک ترین نقشی در آن ایفا نمی کند. ولی این بار می خواهم به طور خاص در مورد حقوق برابر زنان در جامعه بگویم و آن را با ایران مقایسه کنم. احتمالا وقتی که صحبت از حقوق زنان می شود همه ما به طور ناخودآگاه به یاد بگیر و ببند های خیابانی زنان و یا گشت ارشاد می افتیم که به نوع پوشش زنان گیر می دهند. گرچه این عمل در نوع خود بسیار زشت و عصر حجری است ولی ریشه آن در جای دیگری است که قصد دارم آن را تا جایی که می توانم باز کنم و آن را خیلی ساده توضیح دهم تا دوستان جوان تر هم حوصله شان از خواندن آن سر نرود. 

می دانید فرق یک عمله با یک مهندس چیست؟ یک عمله برای پیشبرد اهدافش از زور بازوی خود استفاده می کند و اصولا زور در زندگی او نقش مهمی ایفا می کند. یک عمله هر چقدر که بیشتر زور بزند بیشتر به او پاداش می دهند و راحت تر زندگی می کند. در ضمن زور برای یک عمله نقش تعیین کننده ای در زندگی دارد و سعی می کند تمام مشکلات خودش را تا جایی که می شود با زور حل و فصل کند. ولی یک مهندس از دانش و عقل خود برای گذران اموراتش استفاده می کند و  خرد برای او نقش بارزی در زندگی دارد. در ایران از آنجایی که همه چیز قاطی است یک کارگر زحمتکش ممکن است در اصل مهندس باشد و بسیاری از به ظاهر مهندسان و دکترها در اصل عمله هستند و چون خردی در کار نیست خودشان هم از عمله بودن خودشان خبر ندارند. پس منظور من از عمله و مهندس بودن مدرک تحصیلی و یا نوع شغل نیست بلکه عملکرد, روش زندگی و نوع تعامل با امورات روزانه است که عمله بودن و یا مهندس بودن او را تعیین می کند.

با این مقدمه خدمت شما سروران گرامی عرض کنم که بیشتر ما ایرانی ها در اصل عمله هستیم چرا که زور در زندگی ما نقش مهمی را ایفا می کند. البته زور فقط هیکل گنده داشتن و  کتک کاری و دعوا نیست بلکه زور می تواند فکری و  اقتصادی و اجتماعی و سیاسی و یا فرهنگی باشد. نطفه های اولیه عملگی در خانواده ما شکل می گیرد و ما به مرور متوجه می شویم که زور چه جایگاه بلند مرتبه ای در روابط بین اعضای خانواده ایفا می کند. معمولا پدر زورش از همه بیشتر است و برای همین حرف اول را می زند و اگر کسی با او مخالفت کند با یک چشمه از حرکات فیزیکی برتری زور خود را برای همه به نمایش می گذارد. در خانواده ما عمله ها وارد کردن زور به حنجره هم می تواند مفید باشد و هر چقدر که فریاد آدم بلند تر و گوش خراش تر باشد کار او بهتر بیشتر به جلو می رود و زور صوتی هم مثل زور بازو نشان دهنده برتری در خانواده است و بقیه مجبور هستند که جا بزنند. معمولا مادر ها در خانواده برتری خودشان را با تلفیق زور صوتی و زور بازو به فرزندان اعمال می کنند ولی چون زورشان به پدر نمی رسد مجبور هستند که تواضع نشان بدهند. در برخی موارد که زن ها قوی هیکل تر از مردها هستند این رابطه دقیقا برعکس است و مرد از ترس کتک خوردن خیلی زود جا می زند. بر اساس همین نوع روابط خانوادگی وقتی که هیکل بچه ها بزرگ می شود دیگر زور آنها می چربد و کسی جرات نمی کند که بگوید زیر چشم آنها ابرو است چون آنها با همان روشی که زور را پذیرفته اند آن را بر دیگران اعمال خواهند کرد.

این روش زور سالاری کم کم از خانواده به جامعه منتقل می شود و هر کسی که زورش بیشتر است منصب و مقام بالاتری پیدا می کند و دیگران باید مطیع او باشند. این زور از همان نوع زور بازو است ولی به صورت پول و مقام در می آید و رئیس یک اداره هم همان عمله خودمان است که سعی می کند از بازوهای پول و مقامش در جهت پیشبرد اهداف خود استفاده کند. کم کم عمله های سیاسی و عمله های اقتصادی و عمله های فرهنگی شکل می گیرند و در نهایت سرعمله بزرگ می آید و اختیار امور جامعه را در دست می گیرد و هر کسی که حرف بزند چنان توی سرش می کوبد که برق سه فاز بپراند. کم کم نظام های آموزشی ما هم به سمت عمله پروری سوق پیدا می کند و مثلا به جای بسط خردورزی و دانش جویی به سمت اعمال زور و سیاست های سلطه جویانه پیش می رود و حتی کسانی که بر علیه سر عمله می جنگند نیز اغلب خودشان عمله هستند و جز روش زور چیز دیگری را نمی شناسند.

بعد از این مقدمه گستاخانه ولی واقعی به سراغ حقوق زنان در جامعه ایران می روم. چون جامعه ما زورسالاری و عمله گرایی است طبیعی است که چون زور زنان کمتر است حقوق آنها هم باید به نسبت زور آنها کمتر باشد. چون هیکل زنان کوچک تر و زور آنها کمتر است پس باید مطیع مردان باشند و به آنها اکرام کنند. در جامعه زن باید خودش را بپوشاند چون مردها می گویند ولی اگر زور هیکل زن ها زیاد بود  آنوقت هر جوری که می خواستند لباس می پوشیدند و چشم مردهایی را هم که به آنها بد نگاه می کردند را از کاسه بیرون می کشیدند. در جامعه ایران همه چیز به زور بستگی دارد و شما می توانید آن را از درگیری های خیابانی گرفته تا رقابت های انتخاباتی کاملا حس کنید. در ایران عقل و خرد و دانش به این درد می خورد که آن را بگذارید در کوزه و آبش را بخورید و این یعنی یک جامعه عمله ای تمام عیار.

در امریکا اعمال زور به هر طریقی جرم محسوب می شود. حتی زور صوتی و داد و بیداد و یا دست بلند کردن بر روی زن و بچه و یا هر فرد دیگری جرم است و تا یک سال زندانی دارد. در امریکا حتی اعمال زور بر روی حیوانات هم جرم است و زندانی دارد. در امریکا اعمال کردن زور مقامی و یا پولی در جهت ضایع کردن حقوق دیگری جرم است. مردها در جامعه امریکا به خاطر زور بیشترشان نسبت به زنان هیچ گونه برتری ندارند و قانون انسانی در مورد زن و مرد و بچه یکسان است. در امریکا شما به جای اعمال زور باید از خرد و دانش و عقل برای پیشبرد اهداف خود استفاده کنید و استفاده از زور برای شما بازخور بسیار منفی در بر خواهد داشت. امریکا و یا دیگر کشورهای پیشرفته در یک کلام یک جامعه مهندسی هستند نه جامعه عملگی.

البته در جامعه ایران هم که تمام افراد سرشناس عمله هستند و عمله ها زمام امور و هدایت آن را به عهده گرفته اند افراد مهندس هم وجود دارند که تا جایی که امکان دارد عقل و خرد خود را به کار می برند و البته مجبور هستند که تاوان آن را هم پس بدهند. مهندسان جامعه ایران خاموش و سرخورده و گریزان هستند و اصولا در جایی که زور حرف اول را می زند یک مهندس همچون یک نوزاد ناتوانی است که حتی یک پشه را هم نمی تواند از صورت خود دور کند. خود من هم وقتی که در ایران بودم سعی می کردم که یک عمله باشم زیرا وقتی که جامعه عمله گرا است هیچ راه دیگری برای بقا وجود ندارد. در جامعه ایران هر کسی که می توانست به من زور می گفت و من هم مجبور بودم به هر کسی که می توانستم زور بگویم. در ایران یک زن به خاطر این که زورش کم است هم باید در بیرون از خانه کار کند و هم در درون خانه و تازه غرغر مردان را هم بشنود. وقتی که یک مرد معامله خودش را در خیابان به یک زن می مالد بیشتر زنان به خاطر ترس اعتراض خود را در نطفه خفه می کنند و تازه اگر آن را با مرد خود مطرح کنند دچار تعرض مضاعف شده و حتی ممکن است به خاطر جرم مرتکب نشده خود محکوم شده و مجبور باشند که در خانه خود زندانی شوند. چون مرد زورش بیشتر است و طبق قانون عملگی هر کسی که زورش بیشتر است حرف اول را می زند.


ناگفته نماند که خوشبختانه مردم ما در حال حرکت به سمت جامعه مهندسی هستند و برای همین همیشه از جانب سرعمله ها با آنها برخورد می شود و آنها را مورد ستم و آزار قرار می دهند.

خوب من دیگر باید بروم تا بعد.



۱۳۹۰ تیر ۲۳, پنجشنبه

جاده ای بر روی تپه جنگلی

بین خانه و محل کار من یک تپه جنگلی وجود دارد که توسط درختان انبوه پوشیده شده است. یک بزرگراه از کنار این تپه می گذرد و زمانی که من با ماشین به سر کار خودم می روم از این بزرگراه استفاده می کنم و کمتر از پنج دقیقه به محل کارم می رسم. ولی با موتور گازی اجازه ورود به بزرگراه را ندارم بنابراین باید از یک جاده کوچک و بسیار زیبایی استفاده کنم که به صورت مارپیچ از بالای تپه می گذرد و من را به آن طرف آن می رساند. این مسیر با موتور من حدود پانزده دقیقه طول می کشد ولی بسیار زیبا و دل انگیز است و دل انسان را شاد می کند. درختان طوری انبوه هستند که بر روی جاده سقف درست کرده اند و به ندرت نور خورشید به زمین می تابد. دمای آن جاده معمولا چندین درجه از جاهای دیگر خنک تر است و تلفیق بوی شبنم و گل و گیاهان مختلف هوش را از آدم می ربایند. البته وقتی که من از آنجا می گذرم تقریبا هیچ ماشین و یا انسان دیگری را در آنجا نمی بینم و احساس می کنم که در طبیعت بکر هستم. مخصوصا وقتی که یک آهو و یا گوزنی را می بینم که در کناره های جاده ایستاده است و در حال نشخوار کردن به من زل می زند. وقتی که به سر کار می رسم انگار که تازه از سونا و یا جکوزی در آمده ام و هنوز هوای خنک آن جاده را در تنم احساس می کنم. خیابان های امریکا از نظر چاله و چوله چندان دست کمی از خیابان های تهران ندارد و هر از چند گاهی فقط چاله هایی را که ناجور است با اسفالت پر می کنند. این چاله ها در ماشین کمتر احساس می شود ولی وقتی که از موتورم استفاده می کنم تقریبا اذیت کننده است و به خاطر چرخ کوچک موتور گازی وسپا آدم بالا و پایین می پرد. ولی آن جاده تپه ای آنقدر صاف و بی چاله است که آدم احساس می کند که در پیست موتور سواری قرار گرفته است و بعضی وقت ها هم جو گیر می شوم و مثل موتور درست و حسابی در سر پیچ ها خم می شوم و با سرعت می رانم. البته سرعتی که در حد یک موتور گازی در سربالایی یک تپه است! اینجا هر کسی که می خواهد سوار موتور و یا دوچرخه شود حتما باید کلاه ایمنی سرش کند اگرنه پلیس او را می گیرد و جریمه می کند و اجازه حرکت هم به او نمی دهد. ولی کلاه ایمنی که من خریدم یک مقداری با موتور گازی من متناسب نیست و اگر کسی ببیند گمان می کند که من یک موتور دو هزار سی سی سوار می شوم! یک جورهایی کلاه ایمنی من از خود موتور گازی بزرگ تر است و وقتی که آن را بر سرم می گذارم به خاطر سنگینی آن کله ام لق می خورد. خوشبختانه اینجا آنقدر هوا مطلوب است که آدم هیچ گاه احساس گرما نمی کند و همیشه خنک است و پوشیدن یک بادگیر و کلاه ایمنی نه تنها اذیت کننده نیست بلکه گرمای مطبوعی هم ایجاد می کند. در زمستان ها هم هوای اینجا به ندرت از پانزده درجه سانتیگراد سردتر می شود و حتی اگر آفتابی باشد تا بیست درجه هم می رسد و می شود با موتور رفت و آمد کرد. مصرف بنزین آن بسیار کم است و یکی دیگر از خوبی های آن هم این است که وقتی به سر کار رسیدم نیازی نیست که در پارکینگ به دنبال جای پارک بگردم زیرا چند جای پارک مخصوص موتور و دوچرخه وجود دارد که تقریبا همیشه جای خالی دارد. خلاصه امروز هم با موتور به سر کارم آمده ام و با این که هوا یک مقداری خنک است ولی لباس کافی پوشیده ام تا سردم نشود. راستی عکس این جاده را هم در دو پست قبل برای شما گذاشته ام که عکس ششمی است و یک بخشی از آن را که قله آن تپه است نشان می دهد و البته ادامه این جاده هم به ساحل بسیار زیبایی وصل می شود که یکی از مکان های توریستی این منطقه است.

خوب دیگر قرار شده است که کم بنویسم و همیشه بنویسم و امیدوارم این یکی لااقل با عنوان وبلاگم همخوانی داشته باشد. برقرار باشید.

۱۳۹۰ تیر ۲۲, چهارشنبه

مشق نوشتن یا مشق ننوشتن

امروز چهارشنبه است و هوا مه آلود و خنک است. برای همین به جای موتور گازی با ماشین به سر کار آمدم چون پیش خودم فکر کردم که ممکن است باران بیاید و گرفتار شوم. با این حال هوای مه آلود و ابری به من احساس شادی می بخشد. نمی دانم چرا ولی احتمالا ریشه در کودکی من دارد که در روزهای زمستان چشم به آسمان می دوختم تا بلکه ابری در آن پیدا کنم و امیدوار باشم که فردا صبح برف خواهد آمد و مدرسه ها تعطیل خواهد شد. بعضی وقت ها هم به جای مشق نوشتن ترجیح می دادم که به خودم اطمینان بدهم که فردا برف می آید و مدرسه ها تعطیل می شود ولی خوب این معجزه به ندرت رخ می داد و فردا صبح طبق روال همیشگی با ناامیدی به مدرسه می رفتم و معلم های ابله هم من را به خاطر مشق ننوشتن به دفتر مدیر می فرستادند. حتی یادم می آید که یک بار در جواب خانم مدیر که می گفت این دفعه دیگر چرا مشق ننوشته ای گفتم که آخر خانم اجازه فکر می کردم که امروز برف می آید و مدرسه ها تعطیل می شود برای همین مشق ننوشتم! شاید یکی از علت هایی که من در امر داستان پروری مهارت پیدا کرده ام این است که من در زمان کودکی هر شب قبل از خواب یک داستانی درست می کردم که فردا برای معلم و یا مدیر تعریف کنم و مشق ننوشتن خودم را توجیه کنم و سپس با خیال راحت می خوابیدم! آنها هم همیشه از شنیدن داستان های من دهانشان باز می ماند و می گفتند پس چرا برای بچه های دیگر هر روز این اتفاق ها نمی افتد؟!
من هم با قیافه حق به جانب شانه هایم را بالا می انداختم و می گفتم نمی دانم! قیافه خانم مدیر هرگز یادم نمی رود که معمولا در زمانی که کلاس شروع می شد در دفتر خودش در حال لاک زدن به ناخن های دست و پا و یا آرایش صورتش بود و پس از دیدن من پشت چشم نازک می کرد و لب هایش را به هم فشار می داد و می گفت باز هم که تو اینجایی! یک سرمه دان بنفش داشت که همیشه روی میزش بود و آن را بر می داشت و در حالی که پشت چشمانش را با توتیا سیاه می کرد زیر چشمی به من نگاه می کرد و می گفت خوب بگو! من هم انگشت اشاره ام را بالا می گرفتم و می گفتم خانم اجازه دیشب از شهرستان برایمان مهمان آمده بود و من مجبور بودم کمک کنم که شام بپزند برای همین نتوانستم مشق هایم را بنویسم! بعد هم وقتی سرم را پایین می انداختم نگاهم اتوماتیک به سمت پر و پاچه تپل خانم مدیر جلب می شد و به آن زل می زدم. خانم مدیر دامنش را جابجا می کرد و دست از آرایش می کشید و می گفت حالا الآن که زنگ زدم مادربزرگت آمد معلوم می شود که چرا مشق ننوشتی! من خیالم راحت بود چون تلفن نداشتیم و معمولا اگر کسی با ما کار ضروری داشت به همسایه بالایی زنگ می زد و آنها هم پیغام تماس گیرنده را به ما می رساندند. البته بعدها که تکنولوژی پیشرفت کرده بود یک سیم به طبقه پایین کشیدند و اگر کسی با ما کار داشت چند بار روی گوشی می زدند و ما گوشی را بر می داشتیم. به هرحال خانم مدیر زیاد هم نمی خواست که به خودش دردسر بدهد و پس از تهدیدهای همیشگی من را دوباره به سر کلاس بر می گرداند. زنیکه ابله می گفت تو که معدلت همیشه بیست است برای چه مشق نمی نویسی؟!

حالا دارم تلافی مشق ننوشتن هایم را در می آورم ولی از قدیم گفته اند که کم بنویس و همیشه بنویس! فعلا امورات معوقه دارند من را صدا می کنند و باید بروم. 

۱۳۹۰ تیر ۱۷, جمعه

کامنت دانی

آخ جون امروز دوباره جمعه است و دوباره دو روز تعطیل هستیم. اگر عمری باقی باشد و خدا هم راضی باشد فردا می خواهم بروم ماهیگیری تا ببینیم که پس از این همه مدت بخت با ما یار شده است که یک ماهی بخت برگشته به قلاب من گیر کند یا خیر. یکشنبه هم می خواهم بروم سینما و یکی از همین فیلم های آبدوغ خیاری هالیوود را نگاه کنم. هفته قبل به سینمای کوچک دهات خودم رفتم و فیلم سوپر هشت را به صورت سه بعدی نگاه کردم. خیلی بد نبود ولی از کارگردانش انتظار بیشتری می رفت. تازگی ها تمام فیلم ها شده است جک و جانورهایی که از فضا می آیند و انسان ها را می خورند. لااقل در فیلم های قدیمی هیولاها یک شخصیت و یا شکل و قیافه مشخصی داشتند که آدم می توانست با آنها ارتباط برقرار کند ولی الآن جک و جانورها آنقدر بی قواره هستند که آدم حتی نمی تواند از آنها بترسد طوری که آدم فکر می کند کارگردان های هالیوودی هم سوژه کم آورده اند و زده اند به سیم آخر! حالا دیگر فیلم ها را با هم ترکیب می کنند و مثل ما که مثلا موتور پژو را در ماشین پیکان قرار می دهیم و یک مدل جدید می سازیم آنها هم مثلا فیلم وسترن و تخیلی را با هم قاطی می کنند و از خودشان سوژه می سازند. نکته اینجا است که سلیقه مخاطبان فیلم وسترن با مخاطبان فیلم علمی و تخیلی از زمین تا آسمان با هم فرق دارد و معلوم نیست که بشود رضایت همه آنها را در یک فیلم جلب کرد. حالا از این چیزها که بگذریم داشتم می گفتم که به سینمای دهات خودم رفتم و جالب اینجا بود که به غیر از من هیچ فرد دیگری در آن سالن نبود و من خودم در آنجا تنها بودم چون ظاهرا همه رفته بودند به سالن های دیگر که فیلم جدید ترانسفورمر را نگاه کنند. سینمایش بد نبود و گمان کنم صفحه سینما یک چیزی حدود ششصد اینچ بود یعنی یک چیزی حدود ده برابر تلویزیون شصت اینچی من. یک زمانی در نخ فوت قایق بودم و همه جا می گفتم که قایق من 19 فوتی است و هر قایقی را که می دیدم دقت می کردم و می دیدیم که چند فوت است. بعضی وقت ها هم نفتکش ها را در خلیج می دیدم و پیش خودم حساب می کردم که یک کشتی کانتینری یا نفتی چند فوت است و آن را با قایق خودم مقایسه می کردم. اما الآن در کار اینچ تلویزیون هستم و وقتی که به فروشگاه می روم اول تلویزیون ها را وجب می کنم که ببینم اینچشان درست است یا خیر. من وقتی به امریکا آمدم تا چهار سال تلویزیون نداشتم یعنی اصلا اعتقادی هم به تلویزیون نداشتم و هر کسی هم که می گفت تلویزیون بزرگ دارد ضد حال می زدم و می گفتم که تلویزیون مال آدم های چیپ و بی سواد است که فقط در فکر هدر دادن زمان و عمر مفید خودشان هستند. ولی الآن که خودم تلویزیون شصت اینچ خریدم می گویم که آدم نان شب نداشته باشد بخورد ولی اینچ تلویزیونش بالا باشد! اصلا اینچ بالای تلویزیون هم مثل کفش نشانه شخصیت آدمی است.

ولی از خزعبلاتی که گفتم بگذریم می خواهم کمی در مورد موضوع قدیمی کامنت دانی سخنرانی کنم. ولی قبل از آن اجازه دهید که کمی در مورد تاریخچه این وبلاگ و چگونگی به وجود آمدن آن برایتان بگویم. البته احتمالا خودتان می دانید ولی گفتنش هم زیاد ضرر ندارد. من مدت ها بود که دیگر هیچ چیزی نمی نوشتم مگر در کامنتدانی سایت های خبری که هیچ وقت هم هیچ کدامشان را چاپ نمی کردند. در واقع می شود گفت که اعتیاد نوشتن را ترک کرده بودم و داشتم برای خودم مثل آدمیزاد زندگی می کردم تا اینکه حدود سه سال پیش که اوضاع قمر در عقرب شده بود من هم مثل میلیون ها نفر دیگر جوگیر شده بودم و دست و پا می زدم تا بلکه برای کسانی که در ایران هستند انرژی مثبت از خودم در کنم و به آنها روحیه بدهم. آنقدر سایت های خبری را بالا و پایین می رفتم که دیگر تمام زوایای آنها را حفظ شده بودم و اگر خبر جدیدی مخابره می شد من هم از اولین نفرهایی بودم که آن را می خواندم و نظرات مشعشع خودم را منعکس می کردم. تا این که اوضاع کمی آرام شد و خبرهای جدید هم دیر به دیر می آمد و من حوصله ام سر می رفت چون به بالا و پایین کردن سایت های خبری عادت کرده بودم. برای همین به خواندن وبلاگ های مختلف روی آوردم و از آنجا چند وبلاگ پیدا کردم که مربوط به مهاجرت بود. مثلا همین مریم یادگار عزیز از اولین کسانی بود که من وبلاگش را می خواندم و بعد هم وبلاگ خداحافظ کانادا را پیدا کردم که آن هم برایم جالب بود. در همین گیر و دار یک روز مهاجرسرا را پیدا کردم و بیشتر مطالب آن را خواندم ولی دیدم که در بخش زندگی در امریکا مطالب زیادی وجود ندارد و بیشتر بچه هایی که در آنجا هستند یا به امریکا نیامده اند و یا این که تازه به امریکا آمده اند. برای همین یک آیدی برای خودم درست کردم و شروع کردم به نوشتن برخی مطالب و چون در آن زمان حس انساندوستی و کمک به هموطنان ایرانی در من قلیان می کرد سعی کردم که بدون هیچ گونه خودسانسوری هر چیزی را که به نظرم می رسید بازگو کنم. 

پس از مدت کوتاهی بچه های مهاجرسرا آنقدر لیلی به لالای من گذاشتند و از من تعریف کردند و به من رتبه دادند که تبدیل به یک گاو پیشانی سفید شدم و الکی الکی یک شخصیت مجازی پیدا کردم. از اینکه از من تعریف می کردند خرکیف می شدم ولی همیشه سعی می کردم با اشاره و کنایه بگویم که من از تعریف کردن خوشم نمی آید و از من تعریف نکنید چون فکر می کردم که این طوری کلاس آدم بالاتر می رود! یا اینکه یک جوری می گفتم که من نه نویسنده هستم و نه جامعه شناس و نه روانشناس که انگار واقعا یک پخی هستم ولی دارم شکسته نفسی می کنم! خلاصه یک چند ماهی گذشت و من چندین مطلب مختلف در آنجا نوشته بودم که برخی از آنها هم خنده دار بود و بچه ها هر روز می رفتند در مهاجرسرا که نوشته های من را بخوانند و سرگرم شوند. یک روز یک نفر که یادم نمی آید که بود به من گفت که چرا وبلاگ برای خودت درست نمی کنی که نوشته های خودت را در آنجا بگذاری. من همیشه نگران این بودم که مبادا نوشته هایم برای مهاجرسرا اشکالی ایجاد کند چون می دانستم که افراد زیادی که در حال مهاجرت بودند خدمات اطلاعاتی زیادی از آنجا می گیرند و برخی از آن اطلاعات هم به سرنوشت آنها بستگی دارد ولی نوشته های من بیشتر جنبه تفریحی داشت. من از قبل یک وبلاگ داشتم که هیچوقت چیزی در آن ننوشته بودم و تصمیم گرفتم که نوشته هایم را به آن منتقل کنم و از آن به بعد هر چیزی را که احتمال می دادم مشکل ساز باشد در آنجا بنویسم. بنابراین این وبلاگ را فعال کردم و تصمیم گرفتم که بخش نظرات آن را هم باز بگذارم تا هر کسی هر چیزی را که دوست دارد بنویسد. این وبلاگ هنوز هم برای من فقط یک تفریح و یک محیط دوستانه و صمیمی است و بنا بر این است که هر کسی بتواند حرف دلش را بزند. آنهایی که من را از نزدیک می شناسند می دانند که من آدم بسیار مقرراتی هستم و حتی هر کسی که در خانه من رفت و آمد می کند باید مقررات خانه ام را رعایت کند و در محل کارم هم نسبت به مقررات وضع شده بسیار حساس و سخت گیر هستم و از کوچک ترین چیزی چشم پوشی نمی کنم. ولی دوست دارم در وبلاگم آدم جلف و بی خیالی باشم که فقط به درونی ترین لایه های وجودی اش وصل شده است. 

از آن اول یک قانون کلی وضع کردم که نوشته های متن این وبلاگ متعلق به من است و هر چیزی که دوست داشته باشم در آن می نویسم حتی اگر بی ادبی باشد و بخش نظرات هم متعلق به دیگران است که باید آزاد باشند تا هر چیزی را که دوست داشته باشند بنویسند. من حتی آزاد هستم که اصلا بخش نظرات را نخوانم و یا اینکه به پیشنهادات و انتقادات و تعاریف توجهی نکنم. اگر نظری را بخوانم و ببینم که کسی از من تعریف کرده است مثل هر آدمیزاد دیگری حسابی خر کیف می شوم و اگر ببینم کسی ضد حال زده است حالم گرفته می شود. ولی از گزینش نظرات شما واقعا دوری می کنم چون کسی که قیچی به دستش بگیرد ناگزیر خواهد شد که در بسیاری از جاها سلیقه شخصی خودش را اعمال کند و من از این کار در چیزی که متعلق به من نیست بیزار هستم. وقتی که می گویم بخش نظرات متعلق به خوانندگان است یعنی این که من هیچ گونه دخل و تصرفی در آن ندارم و آن محدوده انعکاس دهنده تمام طیف های مختلفی است که به شیوه و روش خودشان در آن اعمال نظر می کنند. اگر من بخواهم در بخش نظرات دخیل باشم فقط کسانی را تایید می کنم که از من تعریف کنند و کسانی را که از من انتقاد می کنند و یا بد و بیراه می گویند را خیلی راحت بدون اینکه کسی متوجه شود حذف می کنم و یک بیلاخ هم نشان می دهم و در دلم هم به ریش آنها می خندم که بیخودی وقتشان را تلف کرده اند. این همان کاری است که تقریبا بقیه هم کما بیش انجام می دهند و چیز چندان عجیب و غریب و غیر عادی در دنیای وبلاگ نویسی نیست. ولی حالا من خیر سرم آمدم و خواستم که یک کار جدیدی انجام داده باشم و به خودم اجازه ندهم که به کامنت ها دست بزنم. البته پارسال یک بار برخی از خوانندگان رم کردند و من هم افسارم پاره شد و زدم همه کامنت ها را از بیخ پاک کردم. ولی بعد که آرام شدم دیدم برای ادامه دادن هیچ راهی به جز پایبندی به قانون من درآوردی خودم ندارم. چون اگر بخواهم نظرها را تایید کنم ممکن است اصلا یک هفته هیچ نظری منعکس نشود و یا من اصلا آنها را نخوانم و یا اگر بخواهم نظرات را پاک کنم خوب ممکن است که من بعد از دو روز آن را ببینم و آخرین نفری باشم که آن نظر را خوانده ام و پاک کردن آن فقط مسخره کردن خودم است. حالا به فرض این که یک نفر آمد و به من و یا دیگران بد و بیراه گفت و رفت. درست است که حالمان گرفته می شود ولی به نظر من محدودیت آزادی جریمه گزافی برای آن خطا است. مثل این است که زبان یک نفر را به خاطر یک حرف بد از حلقومش به بیرون بکشند و صدای او را برای همیشه خفه کنند.

در امریکا اگر یک نفر به یک مقام مسئول حرف بدی بزند در همه جا رسانه ای می شود و حرف او بارها و بارها تکرار می شود زیرا آن حرف زده شده است و دیگر کسی نمی تواند آن را پنهان و یا انکار کند. تنها چیزی که مورد سانسور قرار می گیرد فقط خود کلماتی است که رده بندی سنی دارد و به جای آن کلمه بوق می گذارند و دهان طرف را هم در زمان گفتن آن کلمه بلوری می کنند تا نشود لب خوانی کرد. چیزی که در ذهن یک نفر شکل می گیرد و بر زبان او جاری می شود و یا به صورت نوشته در جایی ثبت می شود دیگر اتفاق افتاده است و پنهان کردن آن از چشم دیگران کار درستی نیست و دیگران را از حق دانستن آن اتفاق محروم می کند. تنها چیزی که من را کمی نگران می کند دوستان بسیار عزیز من هستند که هنوز سن آنها به هجده سال نرسیده است و وبلاگ من را دنبال می کنند و امیدوارم که بقیه دوستان نیز تا حدودی رعایت آنها را بکنند و همچنان از سه نقطه به جای کلمات بالای هجده سال استفاده کنند چون همه کمابیش متوجه منظور آنها خواهند شد. اگر راستش را بخواهید من نه تنها از بدگویی از خودم و دیگر خواننده هایم خوشم نمی آید بلکه حتی از انتقاد سازنده هم خوشم نمی آید و دوست دارم که همه فقط از من تعریف کنند ولی در دنیای واقعی چیز دیگری در جریان است و کامنت هایی که متعلق به من نیستند هم نمی توانند به دلخواه و خوش آمد من نوشته شوند و من نیز حق ندارم که به آنها دست بزنم. البته می دانم که این قضیه برای بسیاری از دوستان عزیزی که وبلاگ دارند مشکل ایجاد می کند و آنها حتی مجبورند که ناشناس نظر بدهند و یا حتی نظر ندهند ولی در مجموع این حرکت برای خود من و یا شاید برای دیگران یک تمرین و آزمون خوبی است برای اینکه متوجه شویم که ما بدون چماق و چوب بالای سر هم می توانیم کارها را اداره کنیم. من قبل از این وبلاگ گمان می کردم که حتما یک نفر باید توی سرمان بزند تا آدم شویم و کامنت ها را هم باز گذاشتم تا این مسئله به خودم ثابت شود که ما ایرانی ها آدم های فحاش و بی جنبه ای هستیم و اگر یک روز زور بالای سر ما نباشد همدیگر را می خوریم. این فکر را عده ای صدها و یا شاید هزاران سال در مغز ما فرو کرده اند که همیشه بتوانند زورگویی خودشان را توجیه کنند و من هم مثل بقیه چنین اعتقادی داشتم. ولی نتیجه ای که از باز بودن کامنت های این وبلاگ در طول سه سال گرفتم خیره کننده و باور نکردنی است. مگر می شود یک کامنت دانی در یک جایی باز باشد و در طول سه سال فحش خوار و مادر مثل نقل و نبات رد و بدل نشود؟ فقط یک بار این اتفاق افتاد که آن هم به این خاطر بود که خودم کرم ریختم و پایم را گذاشتم به نقطه حساس وطن پرستی و فشار دادم و یک هو اغتشاش شد! 

البته فیلتر شدن وبلاگم هم باعث شد که خیلی ها نتوانند از ایران راحت به اینجا بیایند و حتی آنهایی که مطالب را می خوانند نمی توانند نظر بدهند بنابراین کسانی که نظر می دهند فقط دوستان محدودی هستند که در خارج از ایران زندگی می کنند. آن آدم روانی که وبلاگم را هم فیلتر کرد می شناسم و یکی از نویسندگان روزنامه کیهان است که خیلی آدم شارلاتانی است. می دانم که الآن هم دارد مطالبم را می خواند و از همین راه دور یک بیلاخ حواله اش می کنم. البته الآن نمی خواهم اسمش را بگویم ولی آمارش را به من داده اند و بالاخره یک روزی گذر پوست خر هم به دباغ خانه خواهد افتاد. بله دوستان این هم از ماجرای کامنتدانی و محدوده اختیارات من که متاسفانه نمی توانم فراقانونی و سلیقه ای عمل کنم. در ضمن من الآن باید بروم و به امورات دیگرم بپردازم و غذای مطبوخ ابتیاع کرده و تناول کنم.

۱۳۹۰ تیر ۱۲, یکشنبه

چند تا عکس

امروز یکشنبه صبح است و من به خودم گفتم که بهترین وقت برای این است که چند تا عکس از خانه و اطراف آن برایتان بگذارم. در بالای هر عکس هم یک توضیح مختصری در مورد آن می نویسم. تمام این عکس ها را با همان دوربین فوجی سه بعدی گرفته ام ولی متاسفانه در وبلاگ فقط آن را به صورت دو بعدی می توانید نگاه کنید و دیگر بعد سوم را به خوبی خودتان ببخشید.

عکس زیر منظره ای است که وقتی درب اصلی خانه را باز می کنید می بینید البته من از این طرف رفت و آمد نمی کنم چون ماشین در پشت حیاط پارک است و رفت و آمد از آنجا راحت تر است.


این هم همان طرف است و خانه های همسایگان را نشان می دهد.

این همان نهر کوچکی است که در جلوی خانه است و شب ها قورباغگان در آن ارکستر سمفونی اجرا می کنند.

این عکس را از ساحل سنفرانسیسکو گرفتم

این عکس دریاچه بالای خانه مان است که گهگاهی برای ماهیگیری به آنجا می روم.

این جاده زیبایی است که به شهر ما را به ساحل وصل می کند.

اطاق هال خانه ام با تلویزیون شصت اینچ!

این هم اطاق نهارخوری است که حیاط هم از اینجا معلوم است. یک میز و صندلی هم در حیاط گذاشته ام که بشود در آنجا نشست و به مسائل مهم زندگی فکر کرد.

این خانه در یکی از خیابانهای اطراف خانه ام است و منظره بسیار زیبایی دارد

این هم اطاق خواب من با تختخواب دو نفره است. پروژکتورم را هم گذاشته ام در بالای یک نردبان!

.اینجا اطاقک انباری و سبد رخت های چرک است. لباسهایم هم در اینجا مشخص است

این هم یک آهنگ برایتان خواندم که مستفیض شوید. البته بد شما نباشد من صدایم خیلی بد است. ولی چون هر چیزی که برایتان می .گذارم به به و چه چه می کنید گفتم این را هم قاطی عکس ها به خوردتان بدهم. تنبان زرد قناری من هم برای خودش عالمی دارد



بروم ببینم که در روز یکشنبه چکار باید بکنم که خدای را خوش آید. فردا هم تعطیل است ولی خانه دوستم دعوت هستم و احتمالا خیلی خوش می گذرد. فعلا مرحمت زیاد