۱۳۸۸ بهمن ۹, جمعه

همخانه های من در امریکا



امروز جمعه است و همه توی شرکت ما نیش هایشان تا بناگوش باز است و از اینکه دو روز تعطیلی آخر هفته نزدیک است بسیار خوشحال هستند. در هفته گذشته من چندین چهره جدید در شرکتمان دیدم و این خبر خوشی است زیرا نشان می دهد که وضعیت اقتصادی رو به بهبود است و شرکت ما هم نفرات جدیدی را استخدام کرده است.

من دو سال پیش که در این شرکت استخدام شدم برای بیمه بازنشستگی اقدام نکردم چون فکر می کردم که قرار است برگردم. ولی ماه پیش تصمیم گرفتم که این کار را بکنم و امروز یک پاکت به دستم رسید که حساب پس اندازم را مشخص می کند و می گوید که پانزده سال دیگر در مجموع سه هزار و هشتصد دلار ماهیانه دریافت خواهم کرد که این مبلغ جمع بیمه بازنشستگی و سوشیال سکیوریتی است. خوبی این پس انداز این است که از مالیات معاف است و تاثیر چندانی بر خالص دریافتی من در حال حاضر ندارد. به این بیمه بازنشستگی می گویند 401k که در واقع همان ذخیره آخرت است!

من از سه سال گذشته تا به حال چهار همخانه مختلف داشتم که می خواهم برای شما توضیح دهم. واقعیت این است که اگر شما تصمیم بگیرید که برای زندگی خود یک اطاق اجاره کنید, زندگی شما به طور ناخواسته با همخانه شما قاطی می شود و شما نیاز دارید که چیزهای زیادی را رعایت نمایید تا دچار مشکل نشوید. اگر اطاقی که می گیرید در یک خانواده باشد عملا شما بعد از یک مدت کوتاه عضو آن خانواده می شوید در حالی که شما حریم خصوصی خودتان را هم در اطاقتان خواهید داشت.

وقتی که من بعد از چند ماه از جمع ایرانیان فرار کردم, یک اطاق در یک جایی پیدا کردم که هیچ کس جرات زندگی کردن در آن منطقه را نداشت. البته آن اطاق خیلی ارزان بود ولی بلوار کاتینگ واقع در شهر ریچموند یکی از خطرناک ترین محله های کالیفرنیای شمالی است و بعضی موقع ها من را به یاد محله مولوی خودمان در زمان قدیم می انداخت که همه بچه ها یک تیزی در دستشان بود.

در آنجا یک خانواده سیاه پوست زندگی می کردند که پدر خانواده بیکار بود و مادر آنها هم در یک موسسه خیریه بصورت نیمه وقت کار می کرد. پسر بیست و چهار ساله آنها همیشه سر کوچه بود و دخترشان هم که حدود بیست سال داشت در یک فروشگاه کار می کرد. در واقع مادر خانواده از همه آنها درست و حسابی تر بود و تمام امورات خانه را اداره می کرد و حواسش هم به بچه ها بود ولی پدر خانواده از صبح تا شب روی صندلی راحتی لم می داد و پیپ می کشید و بعضی وقتها هم با دوستانش می رفت بیرون. اصولا فکر می کنم که پدر خانواده کمی از لحاظ فکری عقب افتاده بود چون بیشتر اوقات توی خودش بود.

من شب ها گهگاهی پیش آنها می نشستم و حرف می زدم. البته فهمیدن زبان آنها برای من خیلی دشوار بود ولی شش ماهی که در آنجا بودم باعث شد که زبانم خیلی بهتر شود. دختر آنها از همه بیشتر با من حرف می زد و همیشه توی حیاط سیگار می کشید. قد او حدود بیست سانت از من بلند تر بود و رنگ پوستش کاملا سیاه بود طوری که من در تاریکی شب خطوط چهره اش را نمی توانستم ببینم. دوست پسرش هم مکانیک بود و همیشه با دستها و لباس روغنی می آمد آنجا. پسر آنها هم کار خاصی نداشت ولی من فکر می کنم که فروشنده مواد مخدر بود چون با اینکه همیشه توی خیابان بود ولی پول هم داشت.

لات های آنجا من را می شناختند و کاری به من نداشتند. من هم در عوض هر زمانی که از پیاده رو می گذشتم به آنها سیگار مجانی می دادم. شب ها شنیدن صدای آژیر پلیس و تیراندازی بسیار عادی بود و هر چند وقت یک بار می گفتند که چند نفر در آن خیابان مرده اند. بیشتر این اتفاقات مربوط می شد به دعوای گروه های مختلف مواد مخدر و مثلا اگر یک نفر به یک مشتری در محدوده کاری یک گروه دیگر جنسی می فروخت, آن دو گروه به جان همدیگر می افتادند و به سمت هم تیراندازی می کردند.

وقتی که محل کارم را عوض کردم به آنها گفتم که من باید از آنجا بروم. البته آنها خیلی ناراحت شدند چون من همخانه خوبی برایشان بودم و در ضمن به پول اجاره اطاق من هم که حدود چهارصد دلار بود احتیاج داشتند. من یک اطاق در خانه ای در شهر ساسالیتو پیدا کردم که منظره آن واقعا رویایی بود. اجاره آنجا هزار دلار در ماه بود و محله ای بسیار امن و زیبا بود. همخانه من یک دختر سی و چند ساله بود که در یک شرکت بیمه در همان شهر کار می کرد.

آن دختر حدود هشت سال پیش از ایتالیا و از طریق ازدواج به امریکا آمده بود و از شوهرش هم جدا شده بود. من به خاطر بی تجربگی در مورد همخانگی بیش از حد به او نزدیک شدم و مخصوصا شبها که در سالن خانه فیلم تماشا می کردیم او خودش را به من نزدیک می کرد. شرایط روحی و اقتصادی من در آن زمان طوری نبود که بخواهم دوست دختر داشته باشم در ضمن تنها نتقطه تفاهم و درک متقابل ما نیز زبان دیپلماتیک بود و غیر از آن ما یکدیگر را نمی فهمیدیم. او پس از دو ماه کار خود را از دست داد و من درگیر ماجراهای جدیدی شدم که هزینه زیادی را برای من به دنبال داشت و مجبور بودم که اجاره کل آن خانه را پرداخت کنم.

بهرحال او پس از چند ماه در یک شهر دیگر کار پیدا کرد و از آنجا رفت و من هم در نزدیکی محل کارم یک اطاق اجاره کردم. این بار همخانه من یک خانم بود که یک دختر سه ساله داشت. بعد از یک مدت متوجه شدم که آن خانم معتاد به کوکائین است و شبها تا صبح در دفتر کارش و پشت میزش می خوابید. من کم کم شدم مراقب دختر بچه سه ساله او و سعی می کردم که تا جایی که می توانم از او مراقبت کنم. همیشه شیر و مواد غذایی مورد نیاز بچه را می خریدم تا دچار سوء تغذیه نشود. بسیاری از شبها هم او را که بر روی زمین خوابش می برد به اطاقش می بردم و در تخت خوابش می گذاشتم. آن بچه از مادرش متنفر بود و عاشق پدرش بود ولی پدر او هم فقط هفته ای یک بار می آمد و چند ساعت با او بازی می کرد و می رفت.

یک روز حدود هشت تا پلیس به خانه ما ریختند و آنجا را محاصره کردند. خوشبختانه آن روز بچه در خانه نبود و رفته بود خانه مادربزرگش. آن پلیس ها به من و آن دختره گفتند که بر روی مبل وسط هال بنشینیم و تکان نخوریم. سپس آنها همه خانه را به غیر از اطاق من گشتند و بعد از اینکه فهمیدند من آن اطاق را اجاره کرده ام به من گفتند که می توانم به اطاقم بروم و یا اینکه بروم بیرون. آنها تمام اطاق خواب و اطاق کار آن دختره را زیر و رو کردند و چندین چپق و کمی هم کوکایین پیدا کردند.

من از آن روز تصمیم گرفتم که خانه ام را عوض کنم و در همان زمان ها هم مادرم قصد داشت که به پیش من بیاید. بنابراین صبر کردم که بعد از آمدن او به دنبال یک خانه جدید بگردم. بعد از اینکه مادرم آمد ما به این خانه ای که الآن در آن هستم اسباب کشی کردیم. اسباب کشی در امریکا خیلی راحت است و شما می توانید یک کامیون از یوهال اجاره کنید و خودتان آن را برانید و وسایلتان را به جای جدید ببرید. این خانه جدید در کنار آب است و در پشت حیاط آن همانطوری که در وبکم می بینید یک اسکله وجود دارد و من اینجا را برای این انتخاب کرده بودم که بتوانم یک قایق موتوری بخرم.

همخانه جدید من یک دختر چهارده ساله دارد که برخی از روزها خانه پدرش است و برخی از روزها را هم در خانه ما زندگی می کند. من با تجربه هایی که از قبل دارم یاد گرفتم که روابط خودم را با همخانه ام فقط در حد یک همخانه و یا دوست معمولی نگه دارم تا مشکلی برایم بوجود نیاید. همخانه جدیدم یک فروشگاه لباس های زنانه دارد و در ضمن لباس های عجیب و غریب را هم می فروشد که در روز هالوین و یا کریسمس و یا مراسم بالمشکه استفاده می شود. من بعضی موقع ها که در روزهای آخر هفته بیکار هستم به مغازه او می روم تا به او کمک کنم. هم فال است و هم تماشا! او در مغازه اش به من یاد داد که همیشه باید از زیبایی زنان تعریف کنم و وقتی که مثلا یک کلاه را به سرشان می گذارند بگویم که شما با این کلاه واقعا زیبا شده اید و یا این دامن واقعا شما را دیپلماتیک کرده است!

دختر همخانه من خیلی باهوش است و شاگرد اول مدرسه شان است. او سردسته همه بچه های محله است و بسیار شیطان و در ضمن دوست داشتنی است. او وقتی که به خانه ما می آید اول از همه به اطاق من می پرد و ماجراهای هیجان انگیزی را که داشته است تعریف می کند و بعد می دود توی کوچه و به سراغ دوستانش می رود. من واقعا تعجب می کنم که چگونه در زمان های قدیم می توانستند دختر بچه های معصوم را در این سن و سال به خانه شوهر بفرستند. بعضی شب ها که حوصله دارم با او بازی می کنم. از فوتبال و یا بسکتبال گرفته تا بازی گیتار هیرو که آن را در پلی استیشن دارد. هفته پیش هم به همه پچه های محله بازی بیخ دیواری را یاد دادم و آنها خیلی از این بازی خوششان آمد. دیروز هم دیدم که جمع شده اند توی کوچه و دارند بیخ دیواری بازی می کنند!

خوب این هم از ماجراهای همخانه های من.

۱۳۸۸ بهمن ۸, پنجشنبه

گشتی در شهر

امروز واقعا سرم شلوغ بود و من نتوانستم که به اینجا سر بزنم. الآن هم مغزم اصلا کار نمی کند که چیز بدرد بخوری را برای شما بنویسم برای همین باز هم خاطره تعریف می کنم. البته این خاطره مربوط می شود به شنبه هفته گذشته.

من از طریق تلار گفتگوی مهاجرتی با بچه هایی که به امریکا می آیند در تماس هستم و از قبل به آنها گفته بودم که اگر کسی به اطراف سانفرانسیسکو می آید میتواند شماره تلفن من را داشته باشد تا در صورت لزوم با او در ارتباط باشم. وقتی که من به امریکا آمدم افراد زیادی به من کمک کردند تا من بتوانم مشکلات اولیه خودم را حل کنم و من می دانم که تنها بودن در امریکا در بدو ورود بسیار مشکل است.

یک زن و شوهر جوان که هر دو نیز مهندس کامپیوتر هستند به تازگی برنده گرین کارت شدند. آنها وارد امریکا شدند و در منزل یکی از آشنایان دورشان مستقر شدند. شنبه هفته پیش من با آنها قرار گذاشتم که با هم به شهر برکلی برویم که جایی را برای اجاره کردن پیدا کنیم. من یادم رفته بود که به آنها بگویم باید از قبل با صاحبان خانه برای روز شنبه قرار بگذارند که ما بتوانیم خانه ها را ببینیم. بنابراین آنها فقط آرس و تلفن جاهایی را که برایشان مناسب بود بر روی یک دفترچه یادداشت کردند.

شنبه صبح من ساعت هشت از خانه راه افتادم که بتوانم سر ساعت نه سر قرارم حاضر شوم ولی طبق معمول یکی از اتوبان ها را اشتباه رفتم و این باعث شد که من نیم ساعت دیرتر به خانه آشنای آنها برسم. البته در بین راه با آنها تماس گرفتم و گفتم که احتمالا نیم ساعت دیرتر به قرار می رسم. آنها در شهر والنات کریک واقع در شرق سنفرانسیسکو بودند. بالاخره من به خانه آنها رسیدم و برای اولین بار آنها را ملاقات کردم.

با دیدن آنها و سوالهایی که در ذهنشان بود, خاطرات روزهای اولی که به امریکا آمده بودم برایم زنده شد. وقتی که من به امریکا آمدم کوچکترین کارها برایم یک کار بسیار بزرگ بود و حتی می ترسیدم که از طریق تلفن با یک امریکایی حرف بزنم. حتی اگر زبان انگلیسی شما خوب هم باشد مدتی طول می کشد که با لهجه آنها آشنا شوید. البته زبان انگلیسی من از اول هم تعریفی نداشت و فقط در حدی بود که مثلا بتوانم در دبی با همکاران هندی و یا فیلیپینی خودم در مورد کار صحبت کنم.

روزهای اول احساس عجیبی داشتم و فکر می کردم که دارم در داخل یک فیلم سینمایی امریکایی راه می روم! از آنجایی که عادت داشتم فقط تصاویر فیلمهای امریکایی را نگاه کنم مغز من به طور اتوماتیک صحبت های آنها را نادیده می گرفت. البته اگر دقت می کردم ممکن بود متوجه شوم ولی این عادت از بچگی روی من مانده بود که فقط به تصاویر فیلم های دوبله نشده به فارسی توجه کنم. برای همین در روزهای اول وقتی که یک نفر حرفی را می زد به طور ناخواسته به آن توجه نمی کردم و منتظر بودم تا یک نفر دیگر آن را برای من ترجمه کند و یا اینکه دگمه برگردان آن را بزنم تا آن بخش از فیلم دوباره پخش شود و این بار دقت بیشتری کنم!

من به همراه آن دوستان جدید به شهر برکلی رفتیم تا جاهایی را که مورد نظر آنها بود نگاه کنیم ولی بیشتر تلفن هایی که داشتیم بر روی پیغام گیر می رفت و ما نمی توانستیم با کسی قرار بگذاریم و خانه ها را ببینیم. فقط توانستیم با دو نفر صحبت کنیم که یکی از آنها یک خانم نیمه مست بود و گفت که ساعت دو بعدازظهر می تواند خانه را به ما نشان دهد و دیگری هم یک آقای دیگر بود که گفت ساعت چهار بعدازظهر می تواند به آنجا بیاید.

ما تصمیم گرفتیم که به آدرسها برویم تا لااقل خانه ها را از بیرون تماشا کنیم. آنها قصد داشتند که برای شروع یک استودیوی کوچک را اجاره کنند که بتوانند هزینه کمتری را تا قبل از پیدا شدن یک کار بپردازند. ما به آدرس یکی از خانه ها رفتیم و متوجه نشدیم که استودیو در کجای آن خانه قرار دارد. زیرا یک خانه نسبتا بزرگ و دو طبقه بود که هیچکس هم در آن زندگی نمی کرد. ما وارد حیاط شدیم و حتی از پله های داخل حیاط هم بالا رفتیم و از پنجره ها درون خانه را نگاه کردیم ولی چیز خاصی دستگیرمان نشد.

سپس به یک آدرس دیگر رفتیم و ساختمان را پیدا کردیم ولی حدود هشت زنگ در بیرون آن ساختمان چهار طبقه وجود داشت و غیر از آن هم هیچ چیز دیگری معلوم نبود. تقریبا نزدیک ظهر بود و ما تصمیم گرفتیم که برای خوردن غذا به یک رستوران برویم و تا ساعت دو بعدازظهر بتوانیم به خانه آن خانم رفته و آنجا را ببینیم. من یک غذاخوری بزرگ را در شهر امیریویل می شناختم که یک چیزی شبیه رستوران جام جم بود. در آنجا یک سالن بزرگ با میز و صندلی وجود دارد که دور تا دور آن غذا فروشیهای مختلف است و شما می توانید از هرجایی که دوست دارید غذا بخرید. ما به یک رستوران افغانی رفتیم و غذا سفارش دادیم و خوردیم.

بعد از غذا دوباره به شهر برکلی رفتیم و من دوباره با آن خانم تماس گرفتم ولی او گفت که من امروز خیلی سرم شلوغ است و نمی توانم به برکلی بیایم و خانه را به شما نشان بدهم. من هم گفتم باشه. سپس گفتیم به آنجایی برویم که ساعت چهار قرار گذاشته بودیم و همان اطراف قدم بزنیم که غذایمان هضم شود. خوشبختانه وقتی به آنجا رسیدیم, کلید دار آنجا هم همزمان با ما رسید. آنجا یک آپارتمان مکعبی شکل دو طبقه بود که توسط دو راهرو از بیرون می شد به مقابل درب آپارتمان ها رفت.

اول قرار شد که یک استدیو را در طبقه پایین به ما نشان دهد که اجاره اش حدود 750 دلار در ماه بود ولی هرچه تلاش کرد نتوانست کلید آن را پیدا کند. سپس گفت که در طبقه بالا هم یک واحد شبیه به همین وجود دارد. ما به طبقه بالا رفتیم و خوشبختانه در آن واحد باز شد و ما به درون استودیو وارد شدیم. آنجا خیلی کوچکتر از آن چیزی بود که من فکر می کردم ولی بعنوان یک جای موقت و برای شروع بد نبود. آنجا را تازه رنگ کرده بودند و بوی رنگ می آمد. در آشپزخانه یک یخچال و یک چراغ گاز کوچک بود و یک کابینت کوچک هم در کنار آن و در بالای سینک ظرفشویی قرار داشت.

من خواستم در کابینت را باز کنم ولی دسته آن کنده شد چون بخاطر رنگ, درب کابینت به آن چسبیده بود و نمی شد آن را باز کرد. دستشویی و حمام هم یکجا بود ولی با یک درب شیشه ای جدا شده بود. ما شرایط اجاره و نحوه پرداخت را پرسیدیم و بیرون آمدیم. در نهایت آنها تصمیم گرفتند که در همان شهر والنات کریک جایی را که قبلا دیده بودند اجاره کنند. سپس من به آنها پیشنهاد کردم که شهر سنفرانسیسکو را به آنها نشان بدهم و آنها هم استقبال کردند.

ما از روی پل بی بریج از اوکلند به سمت سنفرانسیسکو به راه افتادیم. این پل نسبتا طولانی و دو طبقه است و هر مسیر بزرگراه از یک طبقه آن عبور می کند. در میان این پل یک جزیره وجود دارد که به آن تریژر آیلند می گویند و بزرگراه از میان یک تونل از داخل این جزیره می گذرد و وارد بخش دیگر پل بی بریج می شود. سپس ما وارد شهر سنفرانسیسکو شدیم و خیابانهای مرکز شهر و ساختمانهای بلند آن را دیدیم. من از ترافیک و شلوغی آنجا همیشه سرگیجه میگیرم و دوست دارم که زودتر از آن قسمت فرار کنم.

سپس وارد قسمت خوش آب و هوای سنفرانسیسکو شدیم و از میان پارکها و جنگلها گذشتیم تا به گلدن گیت رسیدیم. ما از روی آن پل زیبا و تاریخی گذشتیم و در آن سوی پل در یک مکان توقف کردیم تا بچه ها از مناظر اطراف عکس بگبرند. در آن مکان چند دوربین هم وجود داشت که با انداختن سکه به داخل آنها فعال می شد و می توانستیم شهر سنفرانسیسکو و اطراف آن را تماشا کنیم. یک بالن هم در بالای شهر سنفرانسیسکو در حال گردش بود که آن را هم با دوربین نگاه کردیم. سپس از شهر ساسالیتو گذشتیم و به سمت پل ریچموند حرکت کردیم. در آنجا آن زن و شوهر جوان به خودشان قول دادند که وقتی که جا افتادند و کار پیدا کردند و پولدار شدند یک خانه در آنجا بگیرند.

سپس از روی پل ریچموند که پل طولانی و دوطبقه است هم عبور کردیم و دوباره به شهر برکلی رسیدیم. و از آنجا به سمت شهر والنات کریک به راه افتادیم. من پس از اینکه آنها را به خانه آشنایشان رساندم به خانه خودم برگشتم. من خیلی امیدوار هستم که آن دو زودتر کار پیدا کنند و شرایطشان خوب شود ولی اول باید منتظر شوند تا کارهای ابتدایی مهاجرت انجام شود و خانه و ماشین بگیرند. تا آن زمان من سعی می کنم که در انجام برخی از کارها به آنها کمک کنم.

همان طوری که در پست کوهنوردی گفتم این یک باید است نه لطف و ما وظیفه داریم کارهایی را که برایمان انجام شده است را برای دیگران انجام دهیم تا این زنجیره همچنان ادامه پیدا کند.

۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه

هالوی خوش شانس

بالاخره آن بلایی که از آن می ترسیدم سرم آمد و آن خانم موسفید آمد و چسبید بیخ ریش ما. البته میز کارش جای دیگری است ولی باید یک مدت به او آموزش دهم تا بتواند با سیستم کاری ما آشنا شود. برای همین دیروز اصلا نتوانستم چیزی بنویسم و امروز هم فقط یک فرصت کوتاه دارم که سعی می کنم مطلبی را برای شما بنویسم.

از من خواسته بودید که در مورد آن گروه کوهنورد بنویسم. واقعیت این است که آنها همیشه الگوی من در زندگی بوده اند و طوری شخصیت من را شکل داده اند که هیچ اتفاق دیگری در زندگی نتوانست آن را این چنین دگرگون سازد. شاید اگر الآن زنده بودند آنها هم مانند بسیاری از انسانهای خوب آن دوران تبدیل به آدمهای دیگری شده بودند ولی کشته شدن آنها یرای من از آنها یک اسطوره افسانه ای ساخت.

واقعیت این است که من در آن زمان کوچک تر از آن چیزی بودم که متوجه مسائل سیاسی بشوم و بدانم که آنها دقیقا که هستند و چه می خواهند ولی آنها با مردن خود هم چیز جدیدتری به من یاد دادند. من تا آن زمان گمان می کردم که فقط آدمهای بد و جنایتکار دستگیر و اعدام می شوند ولی بعد از آن وقایع فهمیدم که دو دسته از انسانها اعدام می شوند. دسته اول انسان هایی که بیش از حد بد هستند و دسته دوم انسان هایی که بیش از حد خوب هستند!

من در زمان کودکی خود, متخصص این بودم که آستانه تحمل انسان ها را مشخص کنم. برای همین وقتی که با یک فرد جدید آشنا می شدم اولین کاری که می کردم این بود که آنقدر او را آزار می دادم تا صدایش دربیاید. پس از آن, تکلیف من با آن فرد روشن بود و می دانستم که مثلا اگر عصبانی شود او چکار می کند و یا تا چه حد می توانم با او شوخی کنم. خود من هم بسیار کم تحمل بودم و اگر کسی من را حتی کمی اذیت می کرد با کله می رفتم توی شکمش. چون اعتقاد داشتم که با این کار آن طرف حساب کار دستش می آید و دیگر من را اذیت نمی کند.

وقتی که برای اولین بار با آن گروه کوهنورد به کوه رفتم از همین روش استفاده کردم و سعی کردم که آنها را کلافه کنم تا بتوانم آن اخلاقی را که در زیر لبخند مهربانشان پنهان شده است را ببینم. باور کنید که من خیلی تلاش کردم ولی انگار که اصلا آن روی سکه برای آنها وجود نداشت. از نظر من این امر نشدنی و محال بود و هر انسانی یک آستانه تحمل مشخصی داشت که من هم در مشخص کردن این مسئله واقعا متخصص بودم. ولی رفتار آنها مثل آب سردی بود که در همان روزهای اول نظام فکری من را به هم ریخت و من برای اولین بار با چیزی به نام خجالت کشیدن و شرمساری آشنا شدم!

خیلی خوب یادم می آید که وقتی می نشستند تا استراحت کنند من بند کفش آنها را باز می کردم و هیچ کدام از آنها اعتراض نمی کردند و فقط لبخند می زندند. من از یکی از دخترها که برای چهارمین بار این بلا را سرش آورده بودم و اعتراضی نکرده بود پرسیدم که چرا به من چیزی نمی گی؟ او با لبخند گفت مثلا چی باید بگم؟ گفتم خوب تو زورت زیاده و میتونی یک اردنگی به من بزنی و یا اینکه من را دعوا کنی و یا اینکه بگی نکن بچه. او گفت خوب چون تو از این کار لذت می بری من هم از لذت بردن تو خوشحال هستم. گفتم من لذت نمی برم من فقط می خواهم تو را اذیت کنم. او با لبخند گفت باشه هر چقدر که دوست داری من را اذیت کن.

این ماجرا اصلا با تجربیات قبلی من جور در نمی آمد و من پیش خودم می گفتم که یعنی چه؟ پس چرا آنها ناراحت و یا عصبانی نمی شوند؟ و خیلی زود به این نتیجه رسیدم که آستانه تحمل آنها بی نهایت است و آنها انسانهای معمولی نیستند. در واقع من یک شکنجه گر ماهر بودم و آنها برای این من را وارد جمع خود کرده بودند که میزان تحمل خودشان را بسنجند! من یک اسب وحشی و رام نشدنی بودم که آنها توانستند در عرض چند ماه او را رام کنند. البته عصبانیت و خشم بیش از حد من هم علت های خاص خودش را داشت که می شد با روانکاوی آن را معالجه کرد ولی در آن زمان مردم از ترس دیوانه خطاب شدن به روانپزشک مراجعه نمی کردند.

پس از اینکه شکنجه فیزیکی در مورد آن افراد جواب نداد شروع کردم به شکنجه روانی. این روش دیگر ردخور نداشت و همه را کلافه می کرد. شکنجه روانی من این بود که به طور نامحدود شروع می کردم به پرسیدن سوال های مختلف. چیزهایی که مطمئن بودم بزرگ ترها جوابش را نمی دانند. می دانستم که بزرگ تر ها اصلا دوست ندارند که بگویند نمی دانم و مجبور هستند چرت و پرت بگویند. از طرف دیگر سوالهایی در مورد روابط دیپلماتیک می کردم و می دانستم که آنها در معذوریت اخلاقی قرار می گیرند.

ولی با کمال تعجب دیدم که آنها نه تنها از سوالهای من کلافه نمی شوند بلکه آن سوالها را با دیگران نیز مطرح می کنند و در موردش بحث می کنند. مثلا من سوال می کردم که چرا سنگ سفت است و ماست شل است؟! چرا بعضی ستاره ها بزرگ تر از دیگر ستاره ها هستند؟ چرا زمین گرد است؟ چرا آتش خورشید تمام نمی شود؟ جالب اینجا بود که آنها در مورد جواب هایی که ارائه می دادند نظر من را هم می خواستند و می گفتند که خود تو در این مورد چه فکر می کنی؟ من در آن مدت یاد گرفتم که در مورد مسائل مختلف فکر کنم و بتوانم با دیگران بحث کنم و نظراتم را بگویم. اگر هم ساکت می شدم به من می گفتند که چرا دیگر سوال نمی پرسی؟!

نکته دیگر در آنها این بود که به تمام سوال های من با صداقت کامل جواب می دادند و اگر چیزی را نمی دانستند به راحتی می گفتند که نمی دانند. کار جالب دیگری که آنها می کردند این بود که هر هفته برای من کتاب می آوردند و می گفتند که در این کتاب جواب فلان سوال تو وجود دارد و اگر بخوانی بهتر متوجه می شوی. آنها در مورد کتابهایی که من می خواندم سوالهایی می پرسیدند که من را به فکر فرو می برد. آن سوالها برای من مانند فنرهای چاه بازکنی بود که شیارهای مغز من را باز می کرد. کم کم سوالهای من فلسفی و تخصصی شد! در مورد آفرینش و خدا سوال می کردم و در این مورد سوال می کردم که چرا من آفریده شده ام.

آنها به من یاد دادند که هیچ حرفی را بدون تحقیق و مطالعه قبول نکنم. به عنوان مثال من از سرپرست گروه پرسیدم که آیا راست است که می گویند اگر فلان کار را بکنی سوسک می شوی؟ او می گفت آیا تو خودت دیده ای که کسی این کار را کرده باشد و تبدیل به سوسک بشود؟ من می گفتم نه! گفت آیا عقل و منطق تو قبول می کند که چنین اتفاقی بیافتد؟ می گفتم نه ولی اگر واقعی بود چی؟ گفت اگر خیلی دلت می خواهد که جواب سوالت را بدانی در مورد آن تحقیق کن.

من همیشه دیده بودم که انسانها با هم با پرخاش رفتار می کردند و صدایشان را برای یکدیگر بلند می کردند. من هم اگر در جایی احساس می کردم که حق با من است به خودم اجازه می دادم که با آخرین قدرت عربده بکشم و این را خیلی عادی می دانستم. ولی در آن چند ماهی که من با آنها بودم اصلا ندیدم که حتی یک نفر از آنها عصبانی شود و یا اینکه با صدای بلند صحبت کند. آنها مثل راهبه ها و کشیش هایی بودند که خیلی آرام صحبت می کردند و همیشه لبخند بر لبشان بود. سرودهای آنها واقعا قشنگ بود و من هم با آنها آواز می خواندم. الآن هر زمانی که قطعه ای از آن سرودها را می شنوم ناخواسته موهای تنم سیخ می شود. یکی از آن سرودها آفتابکاران جنگل بود.

من در آن دوران کوتاه, بخشش و هدیه دادن را یاد گرفتم و فهمیدم که چقدر لذت بخش است که انسان چیزی را به دیگری بدهد. آنها به من کتاب می دادند و هر چیزی که برای من جالب بود را بدون کوچک ترین تردیدی در دستان کوچک من می گذاشتند. من هم یاد گرفته بودم که همیشه در خانه به دنبال خورده ریزهایی بگردم تا برای آنها ببرم و به آنها هدیه بدهم. من از آن زمان یاد گرفتم که چقدر مهربان بودن چیز خوبی است. من تا قبل از آن همیشه فکر می کردم که باید چهارچشمی مواظب اموالم باشم تا آنها را از من ندزدند ولی برای اولین بار یاد گرفتم که ارزش یک احساس خوب به مراتب بیشتر از خود اموال است.

الآن مطمئن هستم که آن آدمها نمی توانسته اند اینقدر آدمهای خوبی باشند و این فقط یک تصویری است که در آن چند ماه در ذهن کودکانه من نقش بسته است. ولی تاثیر آنها بر زندگی من انکار ناپذیر است و بعد از آن مدت کوتاه, من عاشق کتاب خواندن شدم و شروع کردم به تقلید کردن از رفتار آنها. هنوز هم تاثیر آن رفتارها در من مانده است و از من یک آدم هالو و ساده ساخته است که براحتی هم سرش کلاه می رود. من هالو و ساده بودن خودم را دوست داشتم و آن را مهربانی می دانستم و از اینکه برخی از انسانها از معامله کردن با من به زرنگی خودشان می بالیدند برایشان متاسف می شدم و آرزو می کردم که هر چه زودتر به حماقت خودشان پی ببرند.

در واقع من یک هالوی خوش شانس بودم و همیشه هم اتفاق هایی برایم می افتاد که من را به سمت هدفم در زندگی هدایت می کرد. از زمانی که از سر اقبال به امریکا آمدم, پیش خودم فکر کردم که شاید آن آدمها سال ها در خارج از ایران زندگی کرده بودند زیرا هالو بودن من در امریکا بسیار عادی و معمولی است و هیچ کس هم سعی نمی کند که سر من را کلاه بگذارد! البته برخی از ایرانیان عزیز مقیم امریکا از این امر مستثنی هستند و همچنان اصالت خودشان را در امریکا هم حفظ کرده اند و به نهضت کلاه برداری خود ادامه می دهند!

در مجموع من دیگر هیچ وقت در زندگی با چنین جمعی برخورد نکردم. البته برخی از داستانهایی که از جبهه های جنگ می شنیدم نیز من را تا حدودی به یاد آنها می انداخت با این تفاوت که بسیاری از آنها احتمالا به عشق حوری بهشتی و جوی عسل فداکاری می کردند و انتظار داشتند که در قبال کاری که می کنند زمانی پاداش دریافت کنند در حالی که آن گروه کوهنورد چنین اعتقاداتی نداشتند و طبیعتا منتظر پاداش هم نبودند.

خوب دوستان عزیز. من دیگر باید بروم.

۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه

کوهنوردی و مهاجرت

همیشه وقایعی در زندگی ما رخ می دهد که برای ما بسیار سرنوشت ساز هستند ولی شاید خود ما زیاد به آنها اهمیت نمی دهیم. به نظر من این که نقطه های عطف زندگی ما را ازدواج و یا فارغ التحصیل شدن از دانشگاه می نامند, چرت و پرت محض است چون در بیشتر مواقع این وقایع هیچ تغییر اساسی در زندگی و یا ساختار فکری ما ایجاد نمی کند. ممکن است اتفاق های بسیار کوچک و به ظاهر بی اهمیتی در زندگی ما رخ دهد که شیوه زندگی و یا طرز فکر ما را تحت تاثیر خود قرار می دهد. من این نقاط کوچک را نقاط عطف زندگی می دانم.


مثلا یک بار وقتی که بچه بودم, در یک شب گرم تابستانی با خانواده و آشنایانمان به پارک رفته بودیم. من عاشق پارک بودم چون می توانستم هرچقدر که می خواهم بدوم و بازی کنیم و کسی هم از سر و صدای من ناراحت و یا عصبانی نمی شد. در آنجا یک بلال فروش بود که قیافه اش هنوز هم در ذهن من من مانده است. او یکی از بزرگ ترین معلم های زندگی من بود. وقتی تصمیم گرفته شد که برای همه بلال خریده شود, هر کسی در بین بلال ها جستجو کرد و یک بلالی را که دوست داشت انتخاب کرد و به مرد بلال فروش داد تا آن را جلوی منقل بگیرد و بپزد.

مرد بلال فروش بلال ها را می پخت و آنها را داخل یک کاسه ای که پر از آب نمک بود می کرد و سپس آن را به دست صاحبش می داد. من هم با اشتیاق تمام بلال خودم را از دست او گرفتم و فارغ از هرگونه فکر دنیا به خوردن آن پرداختم. در همین هنگام دیدم که چند نفر از بزرگ تر ها بلال نیمه خورده خود را دوباره در کاسه آب نمک فرو کردند تا مزه بهتری پیدا کند. من هم می خواستم این کار را بکنم ولی مطمئن نبودم که آیا این کار درست است یا نه. به قیافه مرد بلال فروش نگاه کردم و دیدم که هیچ عکس العملی در مقابل این کار از خودش نشان نداد. بنابراین من هم با شک و تردید رفتم جلو و بلال نیم خورده خودم را در آب نمک فرو کردم.


بعد از این کار خود, به بلال فروش نگاه کردم که ببینم عکس العمل او چیست. او که دید من منتظر یک پاسخ از جانب او هستم بسیار آرام با دستش به دهانش اشاره کرد و سپس به ظرف آب نمک اشاره کرد و سرش را دو بار به اطراف تکان داد. این حرکت بسیار ظریف برای من این معنی را داشت که آیا درست است که بلال نیم خورده را در کاسه آب نمک فرو می کنی؟ و یک معنی دیگر هم داشت که آیا فکر می کنی هر کاری که بزرگ تر ها می کنند درست است؟ و پیام دیگری که من گرفتم این بود که من این را به تو اشاره می کنم چون تو می فهمی ولی دیگران که یزرگ هم هستند نه تنها نمی فهمند بلکه نمی خواهند بفهمند بنابراین من چیزی به آنها نمی گویم. این ها فقط فکر هایی بودند که من با خود می کردم اگرنه من هیچ چیز دیگری را از آن مرد به خاطر ندارم.

این حرکت چند ثانیه ای برای من یک نقطه عطف بزرگ در زندگی بود و من هیچ وقت آن را فراموش نکردم. چند سال بعد در سن ده سالگی اتفاق دیگری در زندگی من رقم خورد که پایه های فکری من را متحول کرد. من با فردی آشنا شدم که نسبت بسیار دوری با ما داشت و وقتی که من برای اولین بار او را دیدم و در لابلای سخن هایش فهمیدم که روزهای جمعه به کوه می رود از او قول گرفتم که من را هم با خودش به کوه ببرد. از آنجایی که من به همه پیله می کردم و دیگران هم برای اینکه از شر من خلاص شوند قول های الکی به من می دادند, هیچ گاه انتظار نداشتم که او صبح زود یک روز جمعه قبل از روشن شدن هوا به دنبال من بیاید.


بدین طریق من چند ماهی را در روزهای جمعه با یک گروه بیست نفره دختر و پسر کوهنورد به کوه می رفتم. آن چند ماه یزرگترین نقطه عطف زندگی من بود. من چیزهای زیادی را از آنها یاد گرفتم و یاد گرفتم که چگونه مطالعه کنم و پاسخ های خودم را از درون کتاب هایی که می خوانم پیدا کنم. آنها جمع بسیار عجیبی بودند. سرودهای مخصوصی می خواندند که من کلمه به کلمه آنها را به خاطر دارم. رفتار آنها نسبت به یکدیگر بسیار عجیب بود و من هرگز در زندگی خود شاهد چنین جمعی نبودم. طوری با یکدیگر رفتار می کردند که انگار دیدار آخرشان بود و البته خیلی زود هم تقریبا همه آنها در دوره آب خنک درمانی با زندگی خود خداحافظی کردند.

آن آشنای ما که صبح های جمعه به دنبال من می آمد, سرپرست گروه بود و به دیگران راه و رسم بالا رفتن از صخره ها و محل های دشوار را آموزش می داد. بعدها فهمیدم که او در واقع راه و رسم زندگی کردن را در پوشش کوهنوردی به دیگران آموزش می دهد. من نه تنها از آموزشهای او در تمام طول زندگی خود استفاده کردم بلکه نکته هایی در آموزش های او وجود دارد که به امر مهاجرت من نیز بسیار کمک کرد. من می خواهم به چند تا از این نکته ها اشاره کنم تا شاید برای شما هم مفید باشد.


من جثه خیلی کوچکی داشتم و در بسیاری از جاهایی که بالا رفتن از آن خطرناک بود, کوله پشتی من را با یک دست می گرفتند و من را در حالیکه از بندهای کوله آویزان بودم دست به دست به بالا منتقل می کردند. گاهی هم اجازه می دادند که من خودم از صخره هایی که در آن زمان برای من غول پیکر بودند بالا بروم. سرپرست گروه مسئول بود که راحت ترین و مطمئن ترین راه را برای صعود پیدا کند و دیگران نیز به دنبال او بروند. او پس از آموزش دادن, به دیگران اجازه می داد که جلوتر از همه حرکت کنند و این وظیفه را به عهده بگیرند. من هم مثل دیگران این شانس را پیدا کردم که سرپرست باشم و این کار را انجام دهم. جالب اینجا بود که دیگران بدون هیچ سوال و یا اعتراضی به من اعتماد می کردند و به دنبالم می آمدند.

1- آسان ترین و مطمئن ترین راه را برای رسیدن به بالا پیدا کن.
او به من آموزش داد که چگونه با یک نگاه سریع بتوانم شرایط پیش روی را بررسی کنم و راه بهتر را انتخاب نمایم. در ضمن او به من می گفت که بعضی چیزها به نظر ساده و مطمئن می آیند ولی اگر به جزئیات اطرافش دقت کنی می بینی که آن راه می تواند ریسک بیشتری برای تو و گروه داشته باشد.
در مهاجرت هم همین است. ما باید از قبل راه خودمان را مشخص کنیم و مثلا بدانیم که آیا می خواهیم درس بخوانیم یا کار کنیم و یا اینکه فقط گرین کارت خود را بگیریم و برگردیم.


2- سریع تصمیم بگیر.
او می گفت که هیچوقت یک راه را بیش از دو بار بررسی نکن و یاد بگیر که در نگاه دوم تصمیم خودت را بگیری زیرا بدن تو و دیگران سرد می شود و احساسات بد به آنها راه پیدا می کند.
در مهاجرت نیز این پند بسیار کارآمد است و ما باید نسبت به راههایی که در پیش روی داریم خیلی سریع و قبل از اتمام پولمان و یا افسرده شدن تصمیم نهایی خود را بگیریم. با معطل کردن و بررسی ده باره یک روش فقط توان ما تحلیل می رود.

3- با اعتماد به نفس انتخاب خودت را اعلام کن.
وقتی راه را انتخاب کردی به اشاره عصا به دیگران اعلام کن که از این راه خواهیم رفت. آنها باید مطمئن باشند که تو در انتخاب بهترین راه مصمم بوده ای و در تصمیم خود شک نداری.
در مهاجرت نیز باید با اعتماد به نفس به خودمان و یا دیگران بگوییم که من این کار را می کنم و به گرفتن نتیجه مثبت آن مطمئن هستم. مثلا من تصمیم گرفتم که از کار تکنسینی شروع کنم و از فردای آن روز با اعتماد به نفس به دنبال آن کار گشتم.


4- برای جای دست و پای خود برنامه ریزی کن.
قبل از اینکه بخواهی بالا بروی باید جای دست و پای خودت را تا جایی که می توانی مشخص کنی و مسیر خودت را از قبل بیابی.
در مهاجرت نیز باید تقریبا بدانیم که می خواهیم چکار کنیم و مثلا بدانیم که در چند ماه اول کارهای اداری مهاجرت را می کنیم در چند ماه دوم برای کار اقدام می کنیم و غیره.

5- هرگز پایت نلرزد.
وقتی که پایت را درون یک فرورفتگی صخره می گذاری و خودت را بالا می کشی هرگز نباید پایت بلرزد. اجازه نده که فکرهای اضافه در مغز تو وارد شود و تو را بترساند و یا مایوس کند.
در مهاجرت هم اوضاع به همین گونه است و ما نباید اجازه دهیم که ترس و یاس بر ما مسلط شود. اگر پایمان بلرزد حتی توجه دیگران را هم به خودمان جلب می کنیم و باعث می شود که ما به راحتی خودمان را ببازیم.


6- زور دست و پای تو خیلی بیشتر از آن چیزی است که فکر می کنی.
وقتی که از جایی آویزان هستی و خودت را با دستها و یا یک پا نگه داشته ای هرگز فکر نکن که زور آنها در حال اتمام است. فقط به این فکر کن که حرکت بعدی تو چه چیزی خواهد بود و اقدام کن. اگر به این فکر کنی که دست و پای تو رها خواهد شد و تو به دره سقوط خواهی کرد, در واقع قبل از سقوط کردن مرده ای.
در مهاجرت این نصیحت خیلی به درد می خورد. ما گمان می کنیم که مشکلات ما بیش از آن چیزی است که در توان ما باشد تا بتوانیم خودمان را از شر آنها رها کنیم. مسلط نبودن بر زبان, نداشتن امکانات, فرهنگ جدید و خیلی از چیزهای دیگر ما را به سمت دره می کشد و ما باید اعتقاد داشته باشیم که دست و پای ما به اندازه کافی زور دارد که ما را به بالا بکشد.

7- فقط به فکر بالا رفتن باش
من در روزهای اول همیشه موقع بالا رفتن نگران بودم که چه طوری این راه های سخت را برمی گردیم. او می گفت وقتی که تو داری از جایی بالا می روی فقط باید به فکر بالا رفتن باشی نه برگشتن. برنامه ریزی برای برگشتن باید قبل از حرکت انجام گرفته باشد.
در مهاجرت هم وقتی که داریم برای کاری اقدام می کنیم نباید به برگشتن فکر کنیم و فقط باید به این فکر کنیم که چگونه آن راه را به بهترین نحو ممکن طی کنیم.



8- سنگ از زیر پایت نلغزد و به دیگران آسیبی نزند.
وقتی که یک نفر به دنبال تو می آید باید مواظب باشی که سنگی از زیر پای تو نلغزد و به او اصابت نکند. تو برای بالا رفتن نباید به دیگران آسیب برسانی.
در مهاجرت هم ما باید مواظب باشیم که به کسانی که به ما کمک می کنند و یا کسانی که به دنبال ما می آیند آسیبی نرسد. در واقع بالا رفتن ما نباید به قیمت آسیب دیگران باشد.


9- به نفر بعدی اطلاع رسانی کن
اگر می بینی که سنگی شل شده است و یا می لغزد حتما باید به کسی که پس از تو می آید هشدار لازم را در مورد آن بدهی. در واقع اگر تو از آنجا به سلامت گذشتی مسئولیت تو تمام نمی شود.
در مهاجرت هم این پند کارآمد است و ما اگر چیزی را تجربه کردیم, باید آن را به دیگران بگوییم تا بدانند که در چه جایی پای خود را می گذارند.



10- هر نفر نسبت به بعدی و قبلی خودش مسئول است.
تو نسبت به کسی که بعد و قبل از تو است مسئول هستی و باید تا جایی که می توانی به آنها کمک کنی که از صخره بالا بروند. مهم نیست که آیا آن فرد در گروه تو است یا خیر.
ما در مهاجرت نسبت به کسی که به ما کمک می کند مسئول هستیم و در ضمن نسبت به کسی هم که بعد از ما می آید مسئول هستیم و باید به او کمک کنیم. این یک باید است نه یک لطف و احسان. در غیر اینصورت ما یکی از زنجیره های کمک به دیگران را پاره کرده ایم و نه به یک نفربلکه به صدها نفر از کسانی که بعد از آن فرد در آن زنجیره قرار دارند آسیب رسانیده ایم.

11- همیشه انتظار یک واقعه غیر منتظره را داشته باش.
تو در عین حالی که با اعتماد به نفس و با قدرت پایت را می گذاری و تلاش می کنی که بالا بروی باید انتظار داشته باشی که هر لحظه سنگ زیر پایت بلغزد و یا سنگی از بالای صخره به سمت تو بیاید.
در مهاجرت هم ما باید همواره انتظار این را داشته باشیم که کارها بر طبق برنامه پیش نرود و ما درگیر مشکلات بیشتری بشویم. ممکن است کار خوب پیدا نکنیم و یا اتفاق های دیگری در زندگی ما روی دهد.



12- همیشه بر دست و پای خودت تکیه کن.
وقتی که از صخره بالا می روی هیچگاه فکر نکن که اگر از آن بالا رها شدی کسی تو را می گیرد. بلکه همیشه فکر کن که نه تنها باید خودت را نگه داری بلکه باید از سقوط دیگران نیز جلوگیری کنی.
در مهاجرت هم همین است و ما باید بدانیم که فقط خودمان می توانیم به بالا رفتن و عبور از مشکلات کمک کنیم. این فکر که دیگران به ما کمک می کنند و کارهای ما را انجام می دهند و یا از سقوط ما جلوگیری می کنند, باعث خواهد شد که ما به اندازه کافی آنچه را که در توانمان وجود دارد برای هدف خود مصرف نکنیم و نتوانیم بر داشته های خودمان تکیه کنیم.

البته نکات جزئی بسیار زیادی در آن آموزشها وجود دارد که در حال حاضر نمی توانم آنها را طبقه بندی کنم ولی اگر به موردی برخورد کنم که به آن نیاز داشته باشم, آن آموزه ها مثل نوار از مغز من می گذرد و یک روش خوب به من ارائه می دهد.

امیدوارم که روح آن افرادی که این چیزها را به من آموزش دادند همیشه شاد باشد.

۱۳۸۸ بهمن ۲, جمعه

رویای شیرین من!

این روزها در حال راه اندازی یک سیستم جدید هستیم و برای همین مغزم کشش ندارد که بتوانم یک مطلب بدرد بخور برای شما بنویسم. حالا یک چرت و پرتی می نویسم و شما آن را به خوبی خودتان قبول کنید.

من تا به حال مطالب زیادی در مورد اینکه بمانیم و یا برگردیم نوشته ام و سعی کرده ام که لااقل برنامه خودم را در مورد اقامت دائم در امریکا و یا بازگشت به ایران تشریح کنم. خلاصه کلام این است که من تصمیم گیری نهایی در این مورد را به زمانی موکول کرده ام که بتوانم پاسپورت امریکایی خود را بگیرم تا اگر زمانی خواستم از امریکا خارج شوم مجبور نباشم که هر شش ماه یک بار سختی سفر به امریکا را تحمل کنم.

ولی گهگاهی به یاد رویاهای شیرین خودم در زمانی که ایران بودم می افتم و برایم خیلی جالب است. البته آن رویاها دیگر اعتبار خود را از دست داده است ولی همچنان یادآوری آنها برایم خالی از لطف نیست زیرا که اغلب آنها برایم خنده آور است و من را می خنداند. من اصولا آدم رویابینی هستم و همیشه هم دوست دارم که رویاهای شیرین ببینم. اگر استرس داشته باشم و یا دچار هیجان و ترس از آینده شده باشم سعی می کنم که با رویاهایم خودم را تسکین دهم ولی گاهی هم رویاهایم از کنترل خارج شده و چیزهای عجیب و غریب و خنده داری می شود.


چند ماه به آمدنم به امریکا مانده بود و من دچار شور و شوق عجیبی شده بودم. بطور مداوم به خودم می گفتم که من دارم به امریکا می روم و از تکرار این حرف لذت می بردم. احساس اهمیت می کردم و هر جایی که می رفتم سعی می کردم که به یک طریقی موضوع صحبت را به امریکا ربط دهم و با بی تفاوتی ظاهری بگویم که اتفاقا من هم دارم تا دو ماه دیگر به امریکا می روم. اگر در آن زمان کسی به من می گفت آرش امریکایی, واقعا آن اسم, با وجنات فکری و عملی من جور در می آمد.

شبها قبل از خواب برای خودم یک فیلم سینمایی در ذهنم به نمایش در می آوردم و شخص اول آن فیلم هم من بودم که در امریکا به سر می برم و همه امریکاییها از دیدن من دهانشان باز مانده است و مشغول تعریف و تمجید من هستند. یک شب آرنولد می شدم و جان چند امریکایی را نجات می دادم. یک شب اسپایدر من می شدم و شب دیگر بیل گیتس. هر چه که بود, بودن خودم در امریکا را امری محیرالعقول می پنداشتم و با تکرار صحنه های خیالی آن لذت می بردم.


یکی از رویاهای دیگر من مربوط به بازگشت من به ایران بود و در رویاهای خودم می دیدم که من سالها در امریکا بوده ام و الآن با پاسپورت امریکایی به ایران یازگشته ام و پاسپورتم را به همه نشان می دهم. یا اینکه می دیدم در آژانس هواپیمایی هستم و می خواهم به دبی بروم. سپس خانم زیبایی که مسئول گیشه است از من پاسپورت را برای صدور ویزا می خواهد. من در حالی که مثلا اصلا برایم مهم نیست پاسپورت امریکاییم را روی میزش می گذارم و می گویم که من نیازی به ویزا ندارم! او هم با دهانی باز من را می نگرد و می گوید که هر موقعی که خواستی بیا تا شام با هم برویم بیرون. معمولا این شخصیتهای رویایی من کسانی بودند که در دنیای واقعی محل سگ هم به من نمی گذاشتند!!!

وقتی که استرس داشتم و یا اینکه فکرم درگیر مسائل جدی مهاجرت بود هرچقدر که زور می زدم نمیتوانستم رویای شیرین ببینم و رویاهایم یا قاطی می شد و یا اینکه تبدیل به چیزی شبیه به کابوس می شد. یک بار رویایم تبدیل به چیزی شد که من ناخواسته زدم زیر خنده و به خودم گفتم که تو رسما داری قاطی می کنی. معمولا شروع رویاهایم در مورد ایران از زمانی بود که مثلا من بعد از سالها اقامت در امریکا از فرودگاه مهرآباد وارد تهران می شدم و بستگانم به دنبالم می آمدند.


آن شب خیلی استرس داشتم و از لحاظ فکری واقعا خسته بودم. هرکاری می کردم نمی توانستم بخوابم و یا اینکه رویای شیرینی ببینم که کمی آرام تر شوم. سعی کردم که آن رویای همیشگی ورودم را به ایران ببینم. دیدم که از هواپیما پیاده شدم و چمدانهایم را گرفتم و به سمت سالن بیرون فرودگاه به راه افتادم. از دور دیدم که تعداد خیلی زیادی آدم به استقبال من آمده اند. شاید تمام کسانی که در سالن فرودگاه بودند به استقبال من آمده بودند. من به محض اینکه وارد سالن شدم. خودم را در سطحی بالاتر از بقیه حس می کردم طوری که می توانستم تمام جمعیت را ببینم.

در این هنگام رویای من دوباره قاطی کرد و از کنترلم درآمد. من دست کردم در جیب کتم و پاسپورت امریکاییم را درآوردم و آن را بالا بردم و در جلوی جمعیت گرفتم و گفتم این نشان حاکم بزرگ است تعظیم کنید!!! بعد همه تعظیم کردند! سپس از این رویای احمقانه خودم بلند بلند خندیدم. احتمالا اگر کسی در آنموقع شب بیدار می بود, فکر کرده است که من دیوانه شده ام و در خواب بلند بلند می خندم!

تا فردایی سبز