دیروز خیلی جالب بود, نزدیکیهای ظهر هوا آفتابی بود و باد هم خوابیده بود. به خودم گفتم که بد نیست یک دوری با قایقم توی دریاچه بزنم تا هم باطریهایش شارژ شود و هم اینکه از هوای خوب و دیدن مناظر و خانه ها لذت ببرم. همینطور که با سرعت خیلی کم از کناره های دریاچه میرفتم گفتم حالا که دارم با سرعت آهسته میرانم, قلاب ماهیگیری خودم را هم توی آب بیاندازم تا شاید با روش ترولینگ بتوانم ماهی بگیرم. قلابم را در آوردم و بعد از اینکه آن را به سمت پشت قایق پرت کردم, نخ آن را شل کردم تا کاملا قلاب از قایق دور شود و صدای موتور ماهیهایی که جذب طعمه میشوند را نترساند. بعد هم چوب ماهیگیری را گذاشتم پایین و برگشتم پشت فرمان.
همینطوری برای خودم الللی تلللی میخوندم که ناگهان دیدم چوب ماهیگیریم در هوا معلق شده است و دارد خودش را میکشد. سریع دنده قایقم را خلاص کردم و پریدم به پشت قایق و چوب را گرفتم. اول آنقدر سنگین بود که فکر کردم قلابم جایی گیر کرده است و میخواستم قایق را روی دنده عقب بگذارم و به قلاب نزدیک شوم تا آن را آزاد کنم ولی ناگهان چوب از دستم کشیده شد و فهمیدم که یک ماهی بزرگ در آن گیر افتاده است چون قایق ایستاده بود.
نزدیک نیم ساعت طول کشید تا کم کم ماهی را به قایق نزدیک کردم. کمی قرقره را میچرخاندم و زمانی که فشار میاورد آن را شل میکردم که نخ پاره نشود. پس از اینکه ماهی به قایق نزدیک شد, یک پرش روی آب کرد و من دچار شک شدم چون ماهی واقعا بزرگ بود و من هم تور نداشتم که با آن ماهی را بالا بکشم. سپس روی پله شنای قایق استادم و سعی کردم با دستم آن را بگیرم ولی فشاری که ماهی میاورد واقعا زیاد بود و وزنش هم خیلی زیاد بود. فکر میکنم حدود 7 پوند میشد. یکبار هم تعادلم بهم خورد و نزدیک بود به داخل آب بیفتم.
خلاصه پس از کلنجار رفتن زیاد, ماهی با یک حرکت ناگهانی نخ را پاره کرد و با قلابی که به دهانش گیر کرده بود فرار کرد. طعمه من هم یک اسپینر بود که شبیه یک موجود پشمالوی زرد و سبز است و یک پروانه فلزی دارد که موقع حرکت در آب میچرخد و برق میزند. زیر آن هم سه قلاب به هم چسبیده و پشت به هم دارد که وقتی ماهی خواست طعمه را قورت دهد, خرخره اش را بگیرد.
من خیلی افسوس خوردم چون این بزرگترین ماهی بود که من در عمرم گرفته بودم و دوست داشتم باهاش یک عکس یادگاری بگیرم. در ضمن خیلی تلاش کرده بودم که آن را به قایق نزدیک کنم. از طرف دیگر من همیشه برای ماهیگیری از دریاچه خارج میشدم و نزدیک 10 مایل دور میشدم تا در دلتا ماهی بگیرم و اصلا فکر نمیکردم که دریاچه خودمان ماهی به این بزرگی داشته باشد.
خلاصه یک چوب ماهیگیری دیگر از توی کابین برداشتم و یک قلاب اسپینر دیگر شبیه به اولی به آن بستم و دوباره همان مسیر را ادامه دادم تا بلکه هم دوباره آن ماهی را بگیرم و هم اینکه قلاب از دست رفته ام را پس بگیرم. بعد از اینکه یک کم از آن محوطه دور شدم دور زدم و دوباره همان مسیر قبلی را طی کردم و بعدد از حدود پانزده دقیقه باز دیدم که چوب ماهیگیریم در هوا معلق شد.
قایق را متوقف کردم و دوباره پریدم و چوب ماهیگیری را گرفتم. بعد قرقره را چرخاندم تا نخ جمع شود. حدود بیست دقیقه طول کشید تا ماهی را به قایق نزدیک کردم. این ماهی هم بزرگ بود و تقریبا جزو بزرگترین ماهیهایی است که گرفتم ولی اصلا قابل مقایسه با اولی نبود. خلاصه پس از اینکه ماهی را به سکوی شنای قایق نزدیک کردم با دست قلاب را گرفتم و آن را به درون قایق کشیدم. دو تا عکس از آن گرفتم که بعدا برایتان میفرستم چون امروز سیم رابط موبایلم را نیاوردم و نمیتوانم عکس را از موبایل به کامپیوتر منتقل کنم.
بعد هم باد شروع به وزیدن کرد و من به سمت اسکله خانه حرکت کردم. چون با باد شدید نمیشود یک نفره ماهیگیری کرد و اگر قایق را خلاص کنی تا ماهی را از آب بکشی بیرون, باد قایق را به سمت خانه های مردم میبرد. مگر اینکه آدم لنگر بیاندازد و در یک نقطه ماهیگیری کند که آن هم حال نمیدهد. خلاصه وقتی ماهی را به خانه آوردم آن را وزن کردم و حدود چهار و نیم پوند بود که حدود 2 کیلو میشود ولی باز هم خیلی خوب بود.
همخانه من که گفت از ماهی زنده میترسد و نمیتواند آن را پاک کند و خود من هم حوصله پاک کردن ماهی را نداشتم برای همین ماهی بیچاره را که همینطور بالا و پایین میپرید بردم که بدهم به خانم سلمونی محله مان. چون از قبل بهم گفته بود که اگر ماهی گرفتی برایم بیاور ولی مغازه او بسته بود برای همین بردمش به یک رستوران چینی که نزدیک خانه مان بود. آنها میخواستند بجای آن بهم یک وعده غذای مجانی بدهند ولی من گفتم که این یک هدیه است و نیازی به غذای مجانی نیست.
البته بعد از یک ساعت که گرسنه ام شد به خودم گفتم عجب کاری کردم کاشکی لااقل یک پرس غذای چینی از آنها گرفته بودم! خلاصه خیلی جالب بود که در یک زمانی که اصلا انتظار ماهی گرفتن را نداشتم چنین تجربه جالبی برایم ایجاد شد. حالا از این به بعد برای ماهیگیری بیشتر به اون منطقه میروم ولی این دفعه بعد از اینکه ماهی را گرفتم آزادش میکنم که بره چون بیرون آوردنش دردسر داره. تازه اگر هر روز هم ماهی بخورم یک ماه طول میکشه که آن ماهی به آن گندگی را بتوانم بخورم.
همینطوری برای خودم الللی تلللی میخوندم که ناگهان دیدم چوب ماهیگیریم در هوا معلق شده است و دارد خودش را میکشد. سریع دنده قایقم را خلاص کردم و پریدم به پشت قایق و چوب را گرفتم. اول آنقدر سنگین بود که فکر کردم قلابم جایی گیر کرده است و میخواستم قایق را روی دنده عقب بگذارم و به قلاب نزدیک شوم تا آن را آزاد کنم ولی ناگهان چوب از دستم کشیده شد و فهمیدم که یک ماهی بزرگ در آن گیر افتاده است چون قایق ایستاده بود.
نزدیک نیم ساعت طول کشید تا کم کم ماهی را به قایق نزدیک کردم. کمی قرقره را میچرخاندم و زمانی که فشار میاورد آن را شل میکردم که نخ پاره نشود. پس از اینکه ماهی به قایق نزدیک شد, یک پرش روی آب کرد و من دچار شک شدم چون ماهی واقعا بزرگ بود و من هم تور نداشتم که با آن ماهی را بالا بکشم. سپس روی پله شنای قایق استادم و سعی کردم با دستم آن را بگیرم ولی فشاری که ماهی میاورد واقعا زیاد بود و وزنش هم خیلی زیاد بود. فکر میکنم حدود 7 پوند میشد. یکبار هم تعادلم بهم خورد و نزدیک بود به داخل آب بیفتم.
خلاصه پس از کلنجار رفتن زیاد, ماهی با یک حرکت ناگهانی نخ را پاره کرد و با قلابی که به دهانش گیر کرده بود فرار کرد. طعمه من هم یک اسپینر بود که شبیه یک موجود پشمالوی زرد و سبز است و یک پروانه فلزی دارد که موقع حرکت در آب میچرخد و برق میزند. زیر آن هم سه قلاب به هم چسبیده و پشت به هم دارد که وقتی ماهی خواست طعمه را قورت دهد, خرخره اش را بگیرد.
من خیلی افسوس خوردم چون این بزرگترین ماهی بود که من در عمرم گرفته بودم و دوست داشتم باهاش یک عکس یادگاری بگیرم. در ضمن خیلی تلاش کرده بودم که آن را به قایق نزدیک کنم. از طرف دیگر من همیشه برای ماهیگیری از دریاچه خارج میشدم و نزدیک 10 مایل دور میشدم تا در دلتا ماهی بگیرم و اصلا فکر نمیکردم که دریاچه خودمان ماهی به این بزرگی داشته باشد.
خلاصه یک چوب ماهیگیری دیگر از توی کابین برداشتم و یک قلاب اسپینر دیگر شبیه به اولی به آن بستم و دوباره همان مسیر را ادامه دادم تا بلکه هم دوباره آن ماهی را بگیرم و هم اینکه قلاب از دست رفته ام را پس بگیرم. بعد از اینکه یک کم از آن محوطه دور شدم دور زدم و دوباره همان مسیر قبلی را طی کردم و بعدد از حدود پانزده دقیقه باز دیدم که چوب ماهیگیریم در هوا معلق شد.
قایق را متوقف کردم و دوباره پریدم و چوب ماهیگیری را گرفتم. بعد قرقره را چرخاندم تا نخ جمع شود. حدود بیست دقیقه طول کشید تا ماهی را به قایق نزدیک کردم. این ماهی هم بزرگ بود و تقریبا جزو بزرگترین ماهیهایی است که گرفتم ولی اصلا قابل مقایسه با اولی نبود. خلاصه پس از اینکه ماهی را به سکوی شنای قایق نزدیک کردم با دست قلاب را گرفتم و آن را به درون قایق کشیدم. دو تا عکس از آن گرفتم که بعدا برایتان میفرستم چون امروز سیم رابط موبایلم را نیاوردم و نمیتوانم عکس را از موبایل به کامپیوتر منتقل کنم.
بعد هم باد شروع به وزیدن کرد و من به سمت اسکله خانه حرکت کردم. چون با باد شدید نمیشود یک نفره ماهیگیری کرد و اگر قایق را خلاص کنی تا ماهی را از آب بکشی بیرون, باد قایق را به سمت خانه های مردم میبرد. مگر اینکه آدم لنگر بیاندازد و در یک نقطه ماهیگیری کند که آن هم حال نمیدهد. خلاصه وقتی ماهی را به خانه آوردم آن را وزن کردم و حدود چهار و نیم پوند بود که حدود 2 کیلو میشود ولی باز هم خیلی خوب بود.
همخانه من که گفت از ماهی زنده میترسد و نمیتواند آن را پاک کند و خود من هم حوصله پاک کردن ماهی را نداشتم برای همین ماهی بیچاره را که همینطور بالا و پایین میپرید بردم که بدهم به خانم سلمونی محله مان. چون از قبل بهم گفته بود که اگر ماهی گرفتی برایم بیاور ولی مغازه او بسته بود برای همین بردمش به یک رستوران چینی که نزدیک خانه مان بود. آنها میخواستند بجای آن بهم یک وعده غذای مجانی بدهند ولی من گفتم که این یک هدیه است و نیازی به غذای مجانی نیست.
البته بعد از یک ساعت که گرسنه ام شد به خودم گفتم عجب کاری کردم کاشکی لااقل یک پرس غذای چینی از آنها گرفته بودم! خلاصه خیلی جالب بود که در یک زمانی که اصلا انتظار ماهی گرفتن را نداشتم چنین تجربه جالبی برایم ایجاد شد. حالا از این به بعد برای ماهیگیری بیشتر به اون منطقه میروم ولی این دفعه بعد از اینکه ماهی را گرفتم آزادش میکنم که بره چون بیرون آوردنش دردسر داره. تازه اگر هر روز هم ماهی بخورم یک ماه طول میکشه که آن ماهی به آن گندگی را بتوانم بخورم.

معمولا آدم غرغرو به همه چیز و همه کس گیر میدهد و همیشه یک مسئله ای باعث آزار و ناراحتی وی میشود که آن را در قالب شکایت و بطور مکرر مطرح میکند. چرا در گنجه باز است؟ چرا دمب خر دراز است؟ اه باز این لیوان رو نگذاشتی سر جاش. صد بار گفتم شیشه رو آب کن بگذار توی یخچال. آخه اینجا هم شد جا که ما رو برداشتی آوردی؟ بابا من از عمه شما خوشم نمیاد. صد بار گفتم اسم این بابا رو جلوی من نیار. بابا زن بیا صدای این بچه رو خفه کن.
بعضی مواقع هم اتفاقاتی میفتد که یک فرد غرغرو سعی میکند به اطرافیانش بقبولاند که او از قبل میدانسته است که این اتفاق می افتد و دیگران به حرفها و یا غرغر های او اهمیت نداده اند. مثلا اگر ماشین خراب شود, یک فرد غرغرو صدها بار تکرار میکند که از قبل گفته بود که باید ماشین را چک کنند و یا اینکه صدبار گفته بود که باید این ماشین را بفروشند و یک ماشین بهتر بخرند و از این حرفها. در واقع فرد غرغرو میخواهد با تکرار حرفهای خود دیگران را آزار دهد و آنها را بخاطر عمل نکردن به توصیه هایش مجازات نماید. در اکثر موارد اگر شنونده حتی بگوید که من غلط کردم, تاثیری در فرد غرغرو نمیگذارد و همچنان به غرغر خود ادامه میدهد.
وقتی وارد امریکا میشوید و مدتی زندگی میکنید, اگر در جمع ایرانیهای مقیم در امریکا نباشید کم کم عادت غر زدن خودتان را از دست خواهید داد. با اینکه غر زدن در بین امریکاییها هم رواج دارد, ولی ظاهرا عوامل محیطی ما برای غر زدن بیشتر مختص خودمان است و وقتی محیط ما عوض میشود به مرور در عادت غر زدن ما هم تغییراتی ایجا میگردد.
من عوامل اصلی غر زدن را به سه عامل کلی زیر تقسیم میکنم.
1- هماهنگ نبودن توقعات با واقعیات.
معمولا ما وقتی به وقایعی برخورد میکنیم که با انتظارات ما هماهنگ نیست شروع میکنیم به شکوه و گلایه. مثلا وقتی درب یخچال را باز میکنیم و با بطری خالی آب مواجه میشویم, شروع میکنیم به غرغر کردن چون انتظار ما این بود که آب خنک از یخچال برداریم و این توقع ما برآورده نشده است. یا اینکه وقتی وارد بانک میشویم و توقع داریم که مسئول بانک به کار ما رسیدگی کند, وقتی آنها در کار تعلل میکنند و یا کار کسی را خارج از نوبت انجام میدهند شروع میکنیم به غرغر کردن و این غرغر ممکن است تا پایان آن روز در کنار ما باشد.
2- خودبزرگ بینی و یا تلاش در جلب توجه دیگران.
وقتی ما خودمان را داناتر و فهمیده تر از دیگران بدانیم, شروع میکنیم به گفتن اندرزها و پندهایی که اغلب آنها تکراری است و رنگ و بوی غرغر دارد. مثلا میگوییم تو هنوز نمیفهمی من چی میگم. من میدونم که آخرش تو با این کارها سرت رو به باد میدی.
اگر آن اتفاق بد افتاده باشد که دیگر واویلا. فرد غرغرو, میخواهد به همه اثبات کند که او بیشتر از همه میدانسته است و داناتر از همه بوده است ولی کسی به حرف او گوش نکرده است. مثلا میگویند چقدر بهت گفتم که این کار را نکن. چقدر گفتم این بچه رو نبر فوتبال. چقدر بهت گفتم به این برادرت رو نده. دیدی حرف من درست بود؟ حالا بکش که حقته.
بعضی وقتها هم خودبزرگ بینی منجر به رفتارهایی میشود که برای جلب نظر دیگران است. و باز هم نوعی غرغر به حساب میاید. مثلا ممکن است بگوید آخه این چرت و چرتها هم شد نوشته که شما میخونید؟ لااقل برید چهار تا چیزی بخونید که سوادتون زیاد بشه. آخه این حرف هم گفتن داره؟ خوب هر آدم بیسوادی هم این رو میدونه. آخه این هم شد تئاتر؟ همش دلقک بازی و جلف بازی! بابا اقلا برید شکسپیر نگاه کنید که چهار تا حرف درست و حسابی بشنوید.
3- عدم احساس امنیت اجتماعی و فردی.
بساری از غرغرهای رایج در بین ما بر اثر عدم احساس امنیت اجتماعی و فردی است. مثلا وقتی از گم شدن بچه خودمان در شلوغی میترسیم همش غر میزنیم که اصلا برای چی این بچه را آوردیم. یعنی این مامان تو که اینهمه ادعاش میشه نمیتونست دوساعت بچه رو نگه داره؟ و یا اینکه همش غر میزنیم که بابا جون صدبار بهتون گفتم این درب راهرو رو پشت سرتون قفل کنید. خوبه بیان همه دار و ندارمون رو ببرن؟ خوب معلومه شما که نمیرید خر حمالی کنید پول در بیارید. میگید بردن که بردن چشم من خر حمال در بیاد مجبورم دوباره کار کنم پول در بیارم و بخرم! شما که کار نمیکنید قدر پول رو بدونید.
یا در مواقعی که عدم احساس امنیت مالی دارید شروع به غرغر کردن برای صرفه جویی و یا خاموش کردن لامپ اضافی میکنید.
لازم به یادآوری است که در اکثر موارد حق با فرد غرغر کننده است ولی نحوه گفتن آن مورد اگر از کنترل فرد خارج شود تبدیل به غرغر میشود و فرد غرغرو عادت میکند که در تمامی موارد بجای صحبت کردن غرغر کند.
در واقع فرد غرغرو بدون اینکه منتظر شنیدن پاسخ و یا صحبت فرد مقابل باشد, بدون توقف حرفها و صحبتهای خودش را تکرار میکند و میخواهد بقول معروف طرف مقابل را خرفهم کند و یا مودبانه اش این است که آن حرفها ملکه ذهن شود!
در امریکا بسیاری از عوامل اصلی غرغر که در ایران وجود دارد مرتفع میشود بنابراین فرد غرغرویی که از ایران به امریکا مهاجرت میکند, توقعاتش هنوز به مراتب کمتر از آن چیزی است که به وقوع میپیوندد. مثلا وقتی به بانک میرود نوع برخوردی که میبیند, بالاتر از انتظارش است. یا بخاطر عدم مهارت اجتماعی نمیتواند احساس خودبزرگ بینی کند و میبیند که افراد دیگر بسیار بهتر از وی میفهمند و عمل میکنند. و در آخر نیز او احساس امنیت اجتماعی میکند و میداند که اگر اتفاق ناخوش آیندی برایش روی دهد قانون از او حمایت میکند.
بنابراین کم کم عادت غرغر او از بین میرود و جای خودش را به صبر کردن و یادگیری میدهد. ولی امریکاییها و یا ایرانیهایی که مدتها در امریکا زندگی میکنند, دلایل و عوامل غرغر خاص خودشان را دارند که در این بحث مهاجرتی ما نمیگنجد.
بنابراین غرغر در امریکا هم رایج است ولی فرد مهاجری که به امریکا مهاجرت میکند, بخاطر شرایط ویژه مهاجرت, به مرور غرغر کردن خودش را ترک میکند.
امیدوارم که این نوشته به دردتان بخورد.