۱۳۸۸ آذر ۲۷, جمعه

ماجرای اولین خواستگاری (قسمت دوم)



خوب, کجا بودیم؟ آها! تا اونجایی رسیدیم که همه ما سوار دو تا ماشین شدیم و راه افتادیم به سمت خانه عروس خانم. ماشین من طوری تمیز شده بود که رانندگی با آن برایم کمی غیر عادی بود. زیرا همیشه آثار هنری و ادبی پرندگان و مخصوصا کلاغها بر روی شیشه های ماشین من خودنمایی می کرد ولی آن روز بخصوص, هیچ اثری از آنها نبود.


وقتی به خانه عروس خانم رسیدیم, همه از ماشین پیاده شدیم و بعد از احوالپرسی های معمول وارد خانه شدیم. من که برای اولین بار به خواستگاری می رفتم, هول شده بودم و تنها فکرم این بود که نقش خودم را به عنوان یک خواستگار به خوبی هر چه تمام تر بازی کنم. عروس خانم هم که دختر خوش برخورد و خوش سیمایی بود, در کنار مادرش نشست. خانه زیبا و ساده ای داشتند با یک حیاط نقلی و پر از گل و گیاه. من هم نزدیک پدر عروس نشستم و منتظر بودم که از من سوال شود تا مانند کسی که در سر جلسه امتحان نشسته است ,جواب پس دهم.

سه تا دختر عمه های من هم که ژیگول کرده بودند, کنار یکدیگر نشسته بودند و زل زده بودند به عروس خانم. عمه های من هم کنار همدیگر نشسته بودند. راستش جزئیات ماجرا خیلی یادم نیست ولی فکر می کنم که اول پدر عروس شروع به صحبت کرد و گفت که دخترش تحصیلات دانشگاهی را تمام کرده است و برایشان بسیار عزیز است. وقتی صحبت پدر عروس تمام شد, او از من سوال کرد که خوب شما چکار می کنید؟

من هم که از قبل چیزهایی را که می بایست بگویم حفظ کرده بودم, شروع کردم از کارم تعریف کردن و پروژه هایی که انجام داده بودم را با آب و تاب توضیح دادم. در واقع فکر کردم که در یک جلسه کاری هستم و دارم از فعالیتهای شرکتمان برایشان تعریف می کنم. بعد گفتم که ما در شهرهای مختلف چندین شعبه داریم و پروژه های بزرگی در دستمان است و از این حرفها.

وقتی صحبتم تمام شد پدر عروس از من سوال کرد و پرسید گفتید مغازتون کجاست؟ من به عمه هایم یک نگاهی انداختم و گفتم خوب مغازه که نیست. آنجا یک شرکت است که من برایشان کار می کنم و دفتر مرکزی آنها هم در هفت تیر است. بعد از این, نوبت رسید به عمه من و شروع کرد به تعریف کردن از من و یکی را ده تا گفتن. من هر چند وقت یک بار ممکن بود برای یک ماموریت کوتاه به دوبی بروم. در واقع دوبی, دورترین جایی بود که من تا آن زمان رفته بودم و هر موقعی که صحبت از خارج می شد, من هم می گفتم بعله اتفاقا دوبی هم اینجوریه!



وقتی که عمه من داشت برای قالب کردن من سنگ تمام می گذاشت, گفت که آرش یک پایش ایران است و یک پایش هم دوبی و همیشه سفرهای خارجی می رود. پدر عروس, بنده خدا که فکر کرده بود من واقعا همواره در سفرهای خارجی هستم به عمه من گفت که خوب اگر ایشان به سفرهای خارجی می رود دختر من تک و تنها توی تهران چکار کند؟ عمه من نگاهی به من کرد و سپس به پدر عروس گفت حالا شما اجازه بدهید اول این دو تا حرف هایشان را با هم بزنند و ببینند که با هم تفاهم دارند یا نه.

به ما گفتند که شما بروید به آن اطاق و با همدیگر صحبت کنید. من که ترسیده بودم, هول شدم و گفتم نه. ما که با هم صحبت خصوصی نداریم. همین جا هم می توانیم صحبت کنیم. مهم این است که آدم در زندگی تفاهم داشته باشد که آن را هم ما داریم! بعد نگاه کردم و دیدم که همه با تعجب دارند به من نگاه می کنند. خلاصه من و آن دختر خانم جوان به آن اطاق رفتیم و من نشستم بر روی یک صندلی که در میان گلدانهای مختلف بود و ایشان هم بر روی تختش تشست.

من همیشه از رفتن به خواستگاری می ترسیدم و از اینکه یک نفر به من جواب رد بدهد, هراس داشتم. البته الآن هم همین طور هستم و برای همین هم اگر از کسی خوشم بیاید نمی توانم به او بگویم که من از تو خوشم می آید. حتی توی امریکا هم که گفتن این چیزها برای مردم عادی است, من در این مقوله مشکل اساسی دارم. به همین خاطر, طرف مورد نظر هم بعد از اینکه دو بار روی خوش نشان داد و دید که بخاری از من ساطع نمیشود می گوید که گور بابایش و می رود در پی کارش.



همین هراس من از مقبول واقع نشدن باعث شده بود که من در آن روز بخصوص و در آن اطاق کوچک, خودم را به جای نماینده حقوق زنان در سازمان ملل متحد قرار داده و با آخرین قوا از حقوق پایمال شده قشر زحمتکش زنان دفاع کنم. آن دختر خانم هم با دهانی نیمه باز و چشمانی گرد شده به من نگاه می کرد و پیش خودش می گفت که این بابا همان گمشده سوار بر اسب سفید است که می تواند آرزوهای خفته من را که به جرم زن بودن پایمال شده است, برآورده سازد. من در مورد برایری حقوق زن و مرد و اینکه زنان باید در جامعه و خانواده از سطح علمی و اجتماعی برابری با مردان برخوردار باشند صحبت کردم و گفتم که دوست دارم همسر آینده من مدارج علمی را یکی پس از دیگری طی کند و فرد موفقی در جامعه شود.

بعد از اینکه دهانم از فرط خستگی از حرکت باز ایستاد, آن دختر خانم شروع به صحبت کرد و در مورد خودش و اینکه رشته کشاورزی خوانده است و عاشق گل و گیاه است, برایم توضیح داد. من در حال گوش کردن به صحبت ایشان, داشتم یک برگ بزرگی را که از گلدان کنار من به سمت من خم شده بود را لوله می کردم. او گفت که من گلهای کمیاب زیادی را پرورش می دهم و مثلا همان گلدانی که کنار شما است یک گیاه افریقایی است که بسیار زیبا است و من عاشق آن هستم. من بعد از این حرف او, لوله برگ را باز کردم و شروع کردم به نوازش کردن آن! بعد از اینکه کمی در مورد خودش صحبت کرد, گفت راستی شما که به دوبی می روید می شود برای گیاهان من کمی کود بیاورید؟ آخر یک نوع کود خارجی در آنجا هست که خیلی بهتر از کودهای داخلی است!



صحبتمان آنقدر گرم شده بود که ما متوجه گذشت زمان نشدیم و ناگهان دیدیم که عمه من در می زند و از لای در می گوید صحبت های شما تمام نشد؟ بعد با دست به من اشاره کرد که چطور است؟ من هم گفتم که دیگر دارد صحبتهایمان تمام می شود و زود می آییم بیرون. عمه من گفت عجله نکنید ما فیلم مستر بین ایرانی گذاشته ایم و داریم نگاه می کنیم. خلاصه ما یک مقدار دیگر هم گرم صحبت شدیم تا اینکه بعد از مدتی دختر عمه من آمد و گفت حرفتان تمام نشد؟و بعد به شوخی به من گفت اگر می خواهی بمان چون ما داریم می رویم!

من هم گفتم اتفاقا من زیر شلوارم پیجامه پوشیده ام که اگر به توافق رسیدیم شب را همین جا بمانم! وقتی که خنده کنان از اطاق می آمدیم بیرون, آن دختر خانم به من گفت خب حالا چی؟ من گفتم چیو چی؟ گفت یعنی حالا چکار می کنی؟ من که اصلا فکر اینجای قضیه را نکرده بودم گفتم خوب حالا ما که دو روز دیگر هم هستیم و با هم در تماس هستیم. ولی یک لحظه مثل اینکه آب سرد روی سرم ریخته باشند و متوجه شدم که من باید جواب بدهم و این قضیه جدی است!

سپس خداحافظی کردیم و آنها هم تا کوچه ما را بدرقه کردند و همگی سوار بر ماشین هایمان به سمت خانه عمه من براه افتادیم. در راه بازگشت, عمه من در میان شوخی و خنده بچه ها گفت خوب حالا چی؟ گفتم چیو چی؟ گفت خوب بود, بد بود بالاخره باید یه جوابی بهشون بدیم. گفتم والا نمیدونم, من که به اون نظر که نگاهش نکردم که! گفت برو گمشو, این همه آدم رو مچل خودت کردی و می گی نگاهش نکردی؟ پس چهار ساعت توی اون اطاق چه غلطی می کردی؟ گفتم من داشتم درمورد حقوق زنان صحبت می کردم. چه میدونستم که باید جواب پس بدم؟ گفتم میریم یه شیرینی میخوریم و بر می گردیم! دخترعمه های من هم این وسط داشتند ادای من را در می آوردند که گفته بودم مهم تفاهم است که ما هم داریم و غش غش می خندیدند.



خلاصه توانستم آنها را قانع کنم که نتوانسته بودم بخاطر تاریکی شب به درستی آن دختر خانم را ببینم و از آنجایی که نوع رفتار من هم طوری بود که نمی توانستم جواب منفی بدهم, قرار شد که آن شب با آنها تماس بگیریم و آن دختر خانم را برای نهار فردا دعوت کنیم تا بیشتر با همدیگر صحبت کرده و یکدیگر را بهتر بشناسیم. در واقع من مطمئن بودم که آن دختر خانم, بسیار خوب و شایسته است ولی موضوع اصلی اینجا بود که من اصلا آمادگی روانی لازم را برای ازدواج نداشتم و فقط بخاطر اصرار دیگران به خواستگاری رفته بودم. فکر هر چیز دیگری را می کردم بغیر از اینکه مجرد به آنجا بروم و متاهل برگردم. از طرف دیگر هم میخواستم هر طوری که شده, یک خواستگاری موفق را پشت سر بگذارم که ترسم از آن بریزد. ولی فی الواقع از قوانین داخلی آن بی خبر بودم.

میخواستم همین جا داستان را قطع کنم و بقیه آن را فردا بنویسم. ولی پیش خود گفتم که الآن شما عصبانی می شوید و فحش را می بندید به جان بنده. از طرف دیگر هم نمی خواهم مثل سریالهای ایرانی آن را کش دار و بی مزه کنم. از همه این ها مهم تر این که می خواهم دوباره به موضوعات اجتماعی و زندگی در امریکا برگردم تا وقتی که شما دلبندان به این وبلاگ می آیید, علاوه بر سرگرمی در مورد چهار تا موضوع جدی هم مطلبی برای خواندن داشته باشید و اوقات شریفتان تلف نشود.

می دانید چقدر خوب است که انسان در مورد کارهای بدی که انجام داده است صحبت کند و از بیان آنها نترسد؟ واقعیت این است که قرار نیست همه ما آدمهایی باشیم که فقط کارهای خوب انجام بدهیم. اگر وزن کارهای خوبی که ما انجام می دهیم سنگین تر از وزن کارهای بد ما باشد, باید کلاه خودمان را به بالا بیاندازیم و خوشحالی کنیم. در بیشتر موارد زندگی, زاویه دید ما طوری است که فقط خطاهای بازیکن حریف را بر روی خودمان می بینیم و اگر خطای ما گرفته شود می گوییم که حتما داور اشتباه کرده است. معمولا دوباره نگری بر داوری رویدادهای زندگیمان, از یک سوال ساده شروع می شود که من قصد دارم باز هم آن را تکرار کنم. آیا ما در مقابل احساس دیگران نسبت به خودمان مسئول هستیم؟



آن شب ما به خانه برگشتیم و هر کسی به یک گوشه از بحث داغ خواستگاری من پرداخت و برای فردای آن شب برنامه ریزی می کرد. حتی کار تا آنجا پیش رفت که یکی از بستگان ما که وسایل زنانه از کیش می آورد و می فروخت گفت که من فردا به بهانه فروش لباس می آیم تا لباس بر تن عروس خانم کنیم و ببینیم که آیا عیب و ایرادی نداشته باشد! یکی دیگر از خانمهای آشنا هم قرار بود که فردا برای کاری بیاید. ولی نمی خواستند که او متوجه خواستگاری بشود. زیرا در شهرهای کوچک این مسائل برای مردم ما بسیار مهم است و ظاهرا آن خانم, نقش بنگاه خبررسانی آن مناطق را بر عهده داشته است.

وقتی که آن جار و جنجال های شبانه خوابید و هر کسی از زور خستگی در گوشه ای ولو شد, آن عمه من که از تهران با من آمده بود, من را به پشت میز محاکمه که واقع در آشپزخانه بود برد و گفت حالا واقعا می خواهی چکار کنی؟ اصلا می خواهی ازدواج کنی یا نه؟ من کمی فکر کردم و گفتم راستش من اصلا در مورد ازدواج هیچ فکری نکرده ام و فکر نمی کنم که آمادگی ازدواج کردن را داشته باشم. ولی از طرفی اصلا رویم نمی شود که به او بگویم که من قصد ازدواج ندارم. عمه ام گفت که پس اگر این طور است بهتر است که فردا به او بگوییم و او را علاف نکنیم. گفتم آخر چه جوری بگویم؟ گفت که موقعی که بعد از نهار رفتید توی اطاق که صحبت کنید, من می آیم تو و به یک بهانه ای به او می گویم که تو نمی توانی با اودواج کنی.

همین الان که دارم این داستان را برای شما می نویسم در شرکت ما یک پارتی بزرگ است و همه دارند برای کریسمس به یکدیگر هدایا رد و بدل می کنند.به همه غذا و دسر دادند و به هر نفر هم یک پتوی مسافرتی دادند که طرح لنگ است و پشت آن آرم شرکت حک شده است. الان هم توی آشپزخانه, همه دارند یک بازی لوس انجام می دهند و هر کسی یواشکی یک کادو می گذارد روی میز و بعد حدس می زنند که آن کادو مال کیست. طراح این بازی ها یک دختر خانم یخ است که در بخش نیروی انسانی کار می کند. من به او پیشنهاد کردم که به جای این بازی, یک سیب بگذارند روی سر یک نفر و من تفنگ بادی ام را بیاورم و مسابقه تیراندازی بدهیم! لااقل هیجانش خیلی بیشتر است. اه اه! چقدر هم بعضی از شیرینی هایشان بی مزه است. همه چیز مزه کدو تنبل می دهد چون امریکاییها عاشق کدو تنبل هستند.



برگردیم به داستان خودمان. فردا صبح زود ساعت ده, همه ما هول هولکی از خواب بیدار شدیم و خودمان را آماده کردیم که وقتی عروس خانم می آید, سر و وضعمان به هم ریخته نباشد. یک شور و هیجان خاصی بخاطر خواستگاری من وجود داشت. در حالی که آهنگ هندی در حال پخش شدن بود, همه می رقصیدند و مسخره بازی در می آوردند. حتی پسر عمه من که دو برابر من است, یک روسری به کمرش بسته بود و عربی و هندی می رقصید.

خلاصه نزدیک ساعت دوازده بود که زنگ در به صدا در آمد و عروس خانم را به منزل ما رساندند. بعد از اینکه کمی نشستیم, دختر عمه های من آنقدر شیطانی کردند که یخ همه آب شد و او را هم وادار کردند که هندی برقصد. در این هنگام, آن آشنایمان هم مثلا خیلی اتفاقی آمد و چندین دست لباس با خودش آورد و بر تن آن بیچاره کردند. وقتی که داشتیم میز نهار را می چیدیم, مادرم زنگ زد و گفت کجایی و چه می کنی. من بهش گفتم که من آمده ام شمال و ماجرای خواستگاری را برایش تعریف کردم. او هم خوشحال شد و گفت که من هم می خواهم با عروسم صحبت کنم. من تلفن را دادم به عروس خانم و ظاهرا مادرم هم کلی پشت تلفن قربون و صدقه اش رفته بود چون بعدش به من گفت که چقدر مادر مهربانی داری.

بعد از نهار, زنگ در به صدا در آمد و ظاهرا همان خانمی بود که نمی خواستند که او ماجرای خواستگاری را بفهمد. برای همین من و عروس خانم را با عجله فرستادند توی یک اطاق. او را هم هدایت کردند به آشپزخانه ولی من او را دیدم که به طرز مشکوکی سرش را به همه طرف می چرخاند و می خواست سر در بیاورد که آنجا چه خبر است. ما به اطاق رفتیم و شروع به صحبت کردیم. من قصد داشتم که همه چیز را آماده کنم تا طبق نقشه قبلی, عمه من وارد شود و به او بگوید که من نمی توانم ازدواج کنم.



ما بر روی تخت نشستیم و من گفتم که راستش من برای اینکه بخواهم با کسی ازدواج کنم باید مدت ها با او رفت و آمد داشته باشم و او را کامل بشناسم. او هم گفت که اتفاقا من هم همین طور هستم و در دو روز که آدم نمی تواند با کسی آشنا شود. گفتم آره خوب پس در این زمینه با هم تفاهم داریم. ولی شرایط من یک جوری است که باید حتما تهران باشم و کارم هم خیلی زیاد است و نمیشود که ما با هم رفت و آمد کنیم. گفت اتفاقا من هم قصد داشتم که بروم تهران زندگی کنم و الآن هم که خیلی خوب است چون می توانم بیایم به تهران و با هم رفت و آمد داشته باشیم و همدیگر را بشناسیم. من گفتم آخر خانه من یک جوری است که امکان اینکه بیایی پیش من وجود ندارد. گفت میدانم. مگر اینجا اروپا است که بخواهم بیایم پیش تو؟ ما یک فامیلی در تهران داریم که من می توانم بروم پیش آنها و وقتی که من تهران باشم می توانیم با هم رفت و آمد کنیم تا همدیگر را بشناسیم. من هم که مانده بودم چه بگویم گفتم آره خوب فکر بسیار خوبی است.

در این زمان, عمه من در زد و وارد اطاق شد. او نشست پیش ما و شروع کرد به مقدمه چینی. او گفت که خیلی موقع ها همه اتفاقات مطابق میل آدم پیش نمی رود و ما باید شرایط مختلف را تجربه کنیم و از این حرفها. بعد وقتی دید که ما ساکت هستیم و او را نگاه می کنیم گفت که راستش آرش چون توی تهران زندگی می کند نمی تواند با تو رفت و آمد کند. در همین موقع عروس خانم خیلی خوشحال گفت اتفاقا ما همه صحبت هایمان را با هم کردیم و برای این مشکل راه حل پیدا کردیم. قرار شد که من بروم تهران پیش یکی از آشنایانمان تا ما بتوانیم برای یک مدت با هم رفت و آمد کنیم. وقتی او این حرف را زد عمه من یک نگاه غضب آلودی به من کرد و من هم سرم را پایین انداختم. بعد هم توی اطاق شلوغ و پلوغ شد و من از آن تو آمدم بیرون.



من هر چه سعی کردم جوری این موضوع را به عروس خانم بگویم که به او بر نخورد و یا ناراحت نشود, فقط کار را خراب تر می کردم و دیگر نمی دانستم که چکار باید بکنم. توی دلم به خودم فحش می دادم که آخر خواستگاری رفتنت چه بود؟ مگر کرم داری که یک عالمه آدم را علاف خودت می کنی و بعد هم نمی توانی آن را راست و ریست کنی. دیگر همه سعی می کردند که یک جوری از زیر زبان من بکشند بیرون که تصمیم من چیست و من هم فقط می گفتم که هنوز نمی دانم. شانس آوردم که دختر به دنیا نیامدم اگرنه هر کسی را که به خواستگاری من می آمد جان به سر می کردم تا یک جواب درست و حسابی به او بدهم.

خلاصه بعد از یک ساعت دیگر آمدند دنبال عروس خانم و او رفت و قرار شد که ما بعدا تلفنی با هم صحبت کنیم. از طرف دیگر فردای آن روز می بایستی به تهران بر می گشتیم. چون همه ما کار و زندگی داشتند و من هم می بایست می رفتم سر کار. آن شب دوباره جلسه تحقیق و بررسی بر پشت میز محاکمه آشپزخانه با شرکت کلیه ساکنان خانه برگزار شد. و نقشه ای تصویب شد که قرار شد کاملا محرمانه بماند. ولی از آنجایی که نخود در دهان من خیس نمیخورد آن را برای شما هم بازگو می کنم. فردا صبح ما با همان لشکری که به شمال آمده بودیم به سمت تهران حرکت کردیم.



فردا شب وقتی به خانه عمه ام در تهران رفتم گفت که بگویم خدا چکارت نکند. تو باعث شدی که ما به مردم دروغ بگوییم. چرا به من نگفتی که مادرت با او صحبت کرده بود؟ عمه ام گفت که زنگ زدم و با خود عروس خانم صحبت کردم و گفتم که مادر آرش از اینکه بدون اجازه او به خواستگاری رفته بود بسیار عصبانی شده بود و گفته بود که یا جای من است و یا جای او. وقتی این را به او گفتم او هم گفت نه. اتفاقا من با مادرش صحبت کردم خیلی خوب و مهربان بود و به من گفت که او هم من را دوست دارد و از این حرفها. عمه من هم بلافاصله گفت خوب همین دیگه! نگاه کن. جلوی رویت می گوید که دوستت دارد و بعد پشت سرت حرف می زند. اصلا مادر آرش اخلاقش همین جوری است!

این هم از خاطرات چرت و پرتی که برای شما نوشتم. هفته بعد شرکت ما کاملا تق و لق است و فقط سه روز کار می کنیم. دیشب تمام حیاط و پشت حیاط را چراغانی کردم و از کت و کول افتادم. الآن همکارانم همین طور دارند از توی آشپزخانه هورا می کشند. نمیدانم آنجا چه خبر است. من که بعد از پنج دقیقه از بازی بیمزه آنها حوصله ام سر رفت و برگشتم به اطاقم. راستی یادم رفت بگم که طبق آخرین اخباری که از عروس خانم ماجرای فوق دارم او هم ازدواج کرده است و یک بچه هم دارد و در تهران زندگی می کند. البته می دانم که این ماجرا چیزی را از بار گناهان من کم نمی کند.
پاینده باشید و به این سوال من دوباره فکر کنید. آیا ما در مقابل احساس دیگران نسبت به خودمانم مسئول هستیم؟

۱۸ نظر:

  1. aza.joon
    besyar ghashng bood
    makhsoosan baraye ma nasle javan :D
    i appreciate it

    پاسخحذف
  2. کلی خندیدم ..هم خواستگاری پرماجرا بود و هم واقعا با نمک تعریف کردی:)
    ولی جدا از شوخی اینکه در مورد احساس دیگران نسبت به خودمون مسئول هستیم یا نه.. به نظر من اگه وارد یک ماجرا و روابط بشیم بدون اینکه به طرف زیاد احساسی داشته باشیم فقط به خاطر اینکه اون موقع لازم داریم با یکی باشیم .بعد هم ماجرا رو چند سال طول بدیم .. جواب اینه که بعله دیگه مسئولیم . نمیشه دیگه یه طرفه بشینیم و تصمیم بگیریم که از زندگی اون آدم بریم بیرون. البته نظر من اینه.

    پاسخحذف
  3. آرش جان اگر جواب این سوال رو فهمیدی به ما هم بگو ، چون من هم شرایطی مثل تو رو تجربه کردم

    پاسخحذف
  4. سلام بانمك بود. اما اين خانم مريم كمي جوابش مث پسرها بنظر ميرسه. بنا بر اون چيزي كه تجربه كردم ميگم. آقايون وقتي يه خانمو دوست دارن ازش انتظار دارن و حتي اعلام هم ميكنن اين قضيه رو به هر طريقي به اون خانم. اما اگه زماني به قول مريم فقط بر حسب نياز رابطه رو شروع كنن هر وقتم كه نيازشون برطرف شد حالا يا يه نفر جديد وارد زندگيشون بشه يا هر چيز ديگه براحتي رابطه رو تمومش ميكنن حتي بدون اينكه بخوان كمي هم ملاحظه كنن خانم ضربه ميخوره. شايدم دليلش اينه كه اقا با خودش ميگه واسه چي دختره رو علاف كنم وقتي نميتونم واقعن از لحاظ عاطفي ساپورتش كنم. حالا هر دليل ذهني هست.
    در كل اينكه به هر دليلي يه رابطه ميخواد تموم بشه اقايون واسه اينكه خانمو مجبور كنن كه از رابطه خودشو بكشه بيرون بكل و به اقاهه فكرم نكنه بهتره كه خيلي آروم اينكارو بكنن. يه چيز خيلي بدي كه وجود داره اينه كه آقايون هميشه فكر ميكنن چون خانما احساساتي هستن بنابراين هرچي بيشتر باهاشون از در صحبتو اينا وارد شن بيشتر كش پيدا ميكنه و طرف سخت تر ميكنه از پسره. اما اين اصلن درست نيسست. اتفاقن اگه پسره خيلي رك و صادقانه دلايلش رو بگه اون خانم هم ايراداي كار خودشو ميفهمه هم اينكه واقعن ميدونه ايرادي گله اي يا هر چيزي كه بوده واقعن بوده و اين احساس كه طرف مورد سو استفاده قرار گرفته به خانم دست نمي ده
    ببخشيد پرحرفي بود ولي واقعن گاهي دوستاي پسر نه bf اينو از من مي پرسن كه دخترا عجيبن. خواستم بگم اگه واقعن مرداي ايراني صادقانه برخورد كنن روابط هم بهتر ادامه پيدا ميكه هم راحت تر تموم ميشه.

    مرسي بازم ازين پست باحالت
    راستي من اخيرن خواننده وبلاگت شدم و خيلي خوبه كه آمريكا رو مث محل زندگيت ميدوني و بخودت هم سخت نمي گيري. من زماني كه اوايل تازه رفته بودم UK خييلي گرم نمي گرفتم. استخر نمي رفتم و الي آخر اما ميبينم كه تو قايق گرفتي واسه خودت و خب به خودت هم نمي ذاري بد بگذره خوبي مردا همينه كه كمنر در مورد زندگي استرس دارن و راحتتر همه چيو پشت سر ميگذارن.
    خوش باشي

    پاسخحذف
  5. سلام
    به نظر من ارتباط ما با هرچیز و هرکسی یه جاده دوطرفه است.اگه کسی بخواد یه طرفش کنه یعنی خودخواهی.البته گاهی ما اشتباهاتی را بر حسب ندانم کاری یا عادت یا رسم و رسوم یا ... انجام میدیم که بعد اون درایت فکری رو نداریم تا درستش کنیم، اون شهامت رو نداریم که معذرت خواهی کنیم و اون شرایط اجتماعی پیرامونمون رو نداریم که با بیانش از کسی کمک بگیریم که بعد برای همیشه یک نقطه سیاه در ذهنمون برای خودمون درست میکنیم چون هر موقع چیزی باعث یادآوریش میشه برای خودمون و عملمون متاسف میشیم.اما اون چیزی که من از متن شما خوشم اومد ،جرات بیان اتفاقات گذشته بود که میتونه تجربه خوبی برای خیلی ها باشه. من شما رو تحسین میکنم و امیدوارم یه روزی برسه جامعه ما هم توانایی شنیدن صحبتهای دیگران رو بدون قضاوت داشته باشه.
    ارادتمند
    شاهرخ

    پاسخحذف
  6. ر...ه عزیز!
    خواستم بدانید که می شناسمتان!
    اینکه دیدم وارد عالم وبلاگ نویسی شده اید خوشحال شدم. اما وقتی داستانهایتان را در مورد قایق سواری و ماهی گیری و رفتن به اقیانوس و ... دیدم دلم گرفت.
    حالتان خوب هست؟ مطمئنید مشکلی ندارید؟ اگه حالتان خوب هست کار خیلی زشتی می کنید. درست هست که اکثر توصیه ها و نوشته هایتان درست و قابل تامل است اما داستانهایی که ناشیانه از زندگیتان ساخته اید برای مهاجرین نوپایی که قصد برپاکردن زندگی در آمریکا را دارند چشم انداز خوبی نمی دهد.
    نکنید این کار را دوست من. شما یک مهاجر هستی و میدانی دید نادرست یک مهاجر جدید چه مشکلاتی می تواند برایت ایجاد کند.

    دوست نگرانت
    یک دریانورد!

    پاسخحذف
  7. ضرب المثلی هست که درش نام حیوانی درازگوش و گِل و گیر کردن و هم چون چیز هایی با هم اومدن...
    شده قضیه ی بنده!
    دروغ چرا من واقعا بنبست خوردم. از اول تا آخر این جریانات را نمی فهمم.
    قبلنا فکر می کردم که ته رومانس و آشیانه ساختن و پرواز به سبک مرغ عشقی و میمیرم برات و اینام... بعدش یک سرکی زدم به داخل جریانات؛ دیدم اهوووووو!!! چه خبرا بوده و ما نمی دونستیم! (ظلوما جهولا!)

    قسمتی از این ندانسته های من همون سوال شماست!

    راستش سوالی که مطرح فرموده اید از جهاتی کژتابی درش هست.
    ما در مقابل کدام احساس مسئولیم؟
    چند تا مسال:
    -دو نفر که بدن های هم را جذاب میدونن و می خوان همدیگر رو تصاحب کنن...
    -دو نفر که میرن تور و کافی شاپ و تلفنی در باره ی احساساتشون با هم صحبت می کنن...
    -احساس بین یک پسر 19 ساله و یک خانوم43 ساله (که هر دو ازدواج کردن) و با هم از نظر فکری و احساسی در هماهنگی مطلقن...
    -زوجی که 10 سال با هم زندگی کردن...
    -دختری که عاشق استاد سخنگیرش در دانشگاه شده...
    -کسی که انگار کپی خودش را پیدا کرده. همون عقاید؛ همون درد ها؛ همون تجربه ها؛ همون مشکلات؛ همون علایق حتی...

    ...و خیلی شرایط دیگه که ممکنه پیش بیاد و قبلش حتی آدم تصورشم نمی کرده.

    بوهای منحصر به فردی که هر آدم داره و مغز به صورت ناخودآگاه اینا رو پردازش می کنه تا بهترین DNA هماهنگ را برای تولید نسل انتخاب کنه چی؟
    هورمونی که در مغز ترشح میشه در لحظه اوج روابط دیپلماتیک(عاشق این اصطلاحتون شدم!) و عملا معتاد و شرطی می کنه آدم را چی؟

    عشق چیه کلا؟
    ممکنه آدم عاشق کسی باشه و بعد چند ماه دیگه نباشه؟!
    *
    missing piece & big O را دیدین شاید

    http://osorhan.com/bigo

    این یه دیدگاه نه چندان پیچیده است.
    *
    این بخشی از کتاب پروفسور مینسکیه:

    http://web.media.mit.edu/~minsky/eb1.html

    یک دیدگاه علمی صرف.

    *

    حالا شرق را هم بیار این وسط!
    حافظ و مولانا و خیام!

    یه نکته!
    شونصد تا شعر دیدین در باب معشوق و شاهد و حتی ... .
    چند تا شعر هست در باره همسر و شریک زندگی در کل تاریخ ادبیاتمون؟!

    *

    همه اینا رو ول کنیم اصلا!
    بگیم من میرم تو راه یاد می گیرم.
    یا بگیم اصلا دونستن این ها مضره. عاشق یعنی عاشق دیگه توضیح نداره

    چند تا زوج دیدین که در مفهوم عام عاشق هم باشن؟
    یکی؟ دو تا؟ همه شون؟ هیچ کدوم؟

    ...
    انقدر در فکر من مطلب هست فقط در این باره که تنها همین می تونه توجیه قاطی کردنم باشه!

    فقط اینو می دونم: نمی دونم.


    ناشناس اریجینال

    پاسخحذف
  8. مسال؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!
    مثال صحیح است

    املای من همیشه بیست بوده!

    پاسخحذف
  9. اين دوستمون خيلی وضعش خرابه به گمونم!
    يه نصيحت!! عشق و عاشقی و ازدواج رو هدف نكنين..
    همه چي حله!..
    چون ارزش نيست. نيازه.. همين.تامينش كن به هدف برتری فكر كن...
    مثلا چی!؟
    هرچيزی كه پايان نداره.هرچيزی غير عشق!

    پاسخحذف
  10. دوست نگران عزیز
    من اسمم آرش است و ر...ه نیستم
    این را گفتم که برای شما نسبت به دوستتان سوء تفاهمی پیش نیاید.

    پاسخحذف
  11. ر...ه
    رحمانه؟!
    ربابه؟!
    کاسه؟!

    معمای قرنه نام شما RS232 جان!

    بنا بر تجربه شخصی پیشنهاد می کنم معرفی نکنی خودت رو؛ که نمی کنی! تایید می کنم خب!
    امیدوارم به خاطر پیدا شدن آشنایان تغییری در نوشتنت ندی. نه به خاطر من و دوستان. به خاطر خودت.

    همون

    پاسخحذف
  12. راستی یادم رفت بگم من عکسهایی که انتخاب می کنین رو خیلی دوست دارم . عکس اول این پست که یه گروه آدم انگار با ساز و دهل از یه راهی مثل راههای بین شالیزارها دارن میرن( مثلا ده بالا:) و اون آقاهه که سینه شو جلو داده اول حرکت می کنه خیلی به نظرم بامزه اومد. اون عکس مربوط به نیمه پر و نیمه خالی لیوان پست قبلی هم محشر بود.
    ودر مورد نظر خانم رکسانا..کاملا درست میگن سناریو جدایی دختر و پسرها همینجوریه.. پسرها حرف نمی زنن یک تجزیه تحلیل هایی کرده اند که می خوان مسئله رو تموم کنن ولی نمی گن یعنی دلایلشونو با دختر در میون نمیزارن . بعد این پسر رو میبره تو گارد بسته و دختر ناخودآگاه میره رو گارد باز یعنی هرچی پسره بیشتر می خواد بکشه کنار دختره جری تر میشه.

    پاسخحذف
  13. مطلب‌های قشنگی می نوسید.

    یه درخواستی داشتم، اگر از تحصیل کردن در امریکا و ارتباط اون با کار کردن تجربه خاصی دارید، ممنون میشم بگید...

    پاسخحذف
  14. جناب فرزاد مطالب وبلاگ رو اگر کامل بخونید جوابتون رو میگیری. در این مورد قبلا یه پست کامل آرش داده بود.

    پاسخحذف
  15. خوب خوشحالم( و قلبا امیدوارم) که شما دوستی نباشی که من میشناسم. اما اینکه اصرار دارید زندگیتان را برای مهاجرین تازه پا رویایی نشان بدهید نگرانم. هم برای شما و هم برای کسانی که احتمالا از سایت مهاجر سرا به این جا میایند و انتظار دارند مطالبی قابل اعتماد ببینند و نه خیال پردازی های کودکانه. در ضمن کامنتی زیر پست "آموزش Dating در آمریکا"ی شما گذاشتم امیدوارم جواب قانع کننده ای در باره تاریخ انجام نمایش بلو انجلز در سانفراسیسکو داشته باشید! چون تاریخ نمایش آنها در سانفرانسیسکو و قصه شما از تماشای آن در آن روز بیشتر از یک ماه تفاوت زمانی دارد!

    پاسخحذف
  16. سلام
    آرش جوون !!
    آدرس كامل رو دادي از فردا همه خواننده ها خراب ميشن روسرت آماده پذيرايي باش...........

    پاسخحذف
  17. ظاهرا رفتار شما با جنس مخالف در اغلب موارد بسیار ناجوانمردانه بوده است! و احتمالا پیروان فرهنگ شرق و غرب در این مورد اتفاق نظر دارند!

    پاسخحذف
  18. منم چنین داستانی را گذاشتم پشت سر ولی من تا از خانواده دختره یا دختر خوشم نیومده گفتم مهریه 14 سکه قضیه بلا استثنا تمام شده وکلا احساسات طرف هم درگیر نشده راه های فرار زیاد است الا یا ایو حاله به اندازه هر انسان راه برای فرار هست
    به نظر من بهتر کشش ندی نمی خوایش را حت بگو مهریه نمی دی اونها هم راحت میگن دختر نمیدن دیگه چرا بحث میکنید

    پاسخحذف

لطفا اگر سوال مهاجرتی دارید به تالار گفتگوی مهاجرسرا که لینک آن در پایین وبلاگ است مراجعه نمایید.
اگر جواب کامنت ها را نمی دهم به خاطر این نیست که آدم مهمی هستم و یا کلاس می گذارم و قیافه می گیرم بلکه فقط به خاطر این است که اعتقاد دارم آنجا متعلق به خوانندگان است و بدون دخالت و تصرف من باید هر چیزی را که دلشان می خواهد بنویسند.