۱۳۸۹ فروردین ۱۶, دوشنبه

بدون عکس

گفتم قبل از اینکه بخوابم یک چیزی برایتان بنویسم و بعدش هم کپه لالا. این جمعه دایی من از تورنتو به پیش من می آید تا یک هفته تمام ماهیگیری کنیم. البته من هم به ماهیگیری علاقه دارم ولی نه به اندازه او. در واقع دایی من اگر مجبور شود که درخشکی و دور از رودخانه و یا دریاچه بنشیند, یک لیوان آب جلویش می گذارد و یک نخ را درون آن می اندازد تا تمرین ماهیگیری کند. احتمالا من هم یک هفته مرخصی می گیرم که خودمان را کاملا با ماهیگیری خفه کنیم.

روزها یک فلاسک چای و یک بقچه نان و پنیر در قایقمان می گذاریم و راهی دریا می شویم و شبها هم به یک کافه کنار آب می رویم و بال مرغ با آبجو می خوریم. شاید هم کمی بیلیارد بازی کردیم. او دکتر است و کارش هم خیلی سنگین است برای همین یک هفته استراحت مطلق به دور از کار و زن و بچه برای او رویایی است مخصوصا وقتی که با ماهیگیری ممتد همراه شودد. او فقط یک سال و نیم از من بزرگتر است و خاطرات کودکی بسیار زیادی با هم داریم. دعواها و دمپایی پرت کردنهای ما را هم که قبلا خوانده اید.

فردا بعد از کار باید یک سری به قایقم بزنم و روغن موتورش را عوض کنم. نمیدانم که آیا روشن می شود یا خیر چون چندین ماه است که روشنش نکرده ام و ممکن است باطری آن هم خالی شده باشد. البته قایق کوچکم هم هست و اگر بخواهیم به جای نزدیکتری برویم می توانیم سوار آن شویم. خوبی قایق کوچک این است که بسیار راحت است و می شود به جاهای کم عمق هم رفت در صورتی که اگر قایق بزرگ به گل بنشیند در آوردن آن مکافات است. در ضمن قایق بزرگ موتورش سه هزار سی سی است و بنزین زیادی مصرف می کند در حالی که قایق کوچک با چهار لیتر بنزین یک روز کامل راه می رود.

فردا برای دیدن چند خانه به همراه یک معاملات املاکی به یک شهر دیگر می روم. ظاهرا از اخراج کردن من بی خیال شده اند چون امروز مدیرعاملمان داشت از کار من تعریف می کرد و می گفت که باید برای سال دیگر برنامه ریزی کنیم که ال کنیم و بل کنیم. بهرحال اگر من شغل بهتر با حقوق بهتر گیر بیاورم ممکن است که کارم را عوض کنم ولی به قول یکی از دوستان نظر دهنده هیچ تضمینی وجود ندارد که کار جدیدم خوب باشد. در ضمن راه رفت و آمدم هم دور خواهد شد مگر اینکه به یک مکان نزدیک به کارم نقل مکان کنم.

راستش خیلی دوست داشتم که یک سفر به ایران می رفتم و دیداری تازه می کردم ولی با این روال کاری بعید می دانم که بتوانم چنین کاری را انجام دهم. البته چند ماه دیگر مادرم هم خواهد آمد و ممکن است اگر تا آنموقع خانه خریده باشم شش ماه پیشم بماند. پارسال که آمده بود فقط چهل روز ماند که خیلی هم بهش خوش گذشت ولی خوب من یک اطاق بیشتر ندارم و کمی برایمان سخت بود. مادرم تخت خواب من را مصادره کرده بود و من هر شب رختخواب پهن می کردم وسط اطاق و می خوابیدم. روزهای آخر خیلی دلش می خواست که بماند و هی می گفت که آن آقای آفیسری که در فرودگاه بود بهش گفته که چرا می خواهی زود برگردی؟ شش ماه ویزا داری و می توانی پیش پسرت بمانی و برایش غذا بپزی. من هم به شوخی می گفتم که آن آقای آفیسر به گور پدرش خندیده است که چنین حرفی زده است! البته خودش هم مجبور بود برای کار بازنشستگی زودتر برگردد.

مدتی است که وبلاگ من تبدیل به مجله زرد شده است. فقط می خواستم بدانید که خود من هم این را می دانم. من فقط زمانی می توانم چیزهای بدرد بخوری بنویسم که مغزم قاطی کرده باشد. وقتی که شکمم سیر باشد و مشکلی نداشته باشم مغزم به حالت استندبای و یا فعالیت حداقل فرو می رود و بیشتر فعالیتش را بر روی هضم غذا متمرکز می کند. فعلا در زمان کار مغزم توربو می شود و برای همین در زمان نوشتن متن انرژی لازم را برای سر و سامان دادن به یک موضوع خاص ندارد.

من خیلی خوشحال هستم که به امریکا آمدم و از زندگی خودم راضی هستم. راستش من خیلی کمتر از آنچیزی که انتظار داشتم سختی کشیدم ولی با اینحال اگر سختی آن بیش از اینها هم می بود ارزشش را داشت. مخصوصا من که در ایران ویلان و سرگردان بودم و با اینکه همیشه یک کار خوب داشتم ولی در پیچ و خم زندگی مانده بودم و در مخارجم بکسباد می کردم. من به خودم قبولانده بودم و باور کرده بودم که بسیاری از چیزهایی که می دیدم برای من ساخته نشده است و یا به من حرام است. هر وقت که با درآمد و مخارجم برای خرید یک چیز حساب و کتاب می کردم می دیدم که مثلا باید صد سال کار کنم و هیچ خرجی نکنم تا بتوانم آن را بخرم.

اگر می شنیدم که یک نفر در امریکا حقوق خوبی می گیرد و زندگی خوبی دارد باور نمی کردم و می گفتم بشنوید و باور نکنید. اصلا مغزم اجازه نمی داد که باور کنم که می شود بدون کلاه برداری و یا دروغ گفتن و دغلبازی پول کافی درآورد و راحت زندگی کرد. حتی بعضی مواقع برای خودم توجیهات مسخره ای می ساختم و می گفتم خدا را شکر که من آس و پاسم و هیچوقت اسکی نرفتم اگرنه مثل فلانی که رفته اسکی و پایش شکسته, پای من هم الآن توی گچ بود! یا وقتی می شنیدم که دزد وسایل خانه کسی را برده است می گفتم که چقدر خوب است که هیچ دزدی به خودش زحمت بردن وسایل من را نمی دهد. البته بعدها یک دزد ابله این زحمت را بخودش داد و از کانال کولر وارد خانه شد و هرچی هارد دیسک سنگین قدیمی و خراب داشتم جمع کرد و برد. بیچاره فکر می کرد که الآن آنها را می فروشد و پولدار می شود!

فکر کنم غذایی را که سر شب خوردم هضم شده است چون یک سیگنالهایی به مغزم ارسال می شود که نشانه گرسنگی است. درد گرسنگی هم بد دردی است ولی من آن را دوست دارم چون به من احساس زندگی می دهد. فکرش را بکنید الآن یک بشقاب پر شیرین پلو با مرغ و ماست پرچرب و سبزی خوردن و نان سنگک. به به. من تا قبل از اینکه ازدواج کنم تنها زندگی می کردم و همیشه خدا ساندویچ می خوردم. تقریبا بدنم به تمام ویروسها ایمن شده بود چون در بدترین جاها هم غذا می خوردم و اگر همه مسموم می شدند من فقط یک سردرد مختصر می گرفتم. ولی عاشق غذای خانگی بودم و البته الآن هم هستم.

یک روز داشتم از سر کار بر می گشتم و در این فکر بودم که برای شام شیرکاکائو و کیک بخرم و یا اینکه به رستوران و یا ساندویچ فروشی سر کوچه بروم. در همین حال دیدم که یک گدا بر روی پله یک خانه نشسته است و صاحب آن خانه برایش در یک سینی یک بشقاب قرمه سبزی و یک کاسه ماست با سبزی خوردن و یک لیوان آب آورد. همانطور که از کنارش می گذشتم با حسرت به او نگاه کردم و گفتم که ای کاش می توانستم به او پول بدهم که به رستوران برود و هر چه می خواهد بخورد ولی آن سینی غذا را به من بدهد.

البته بعدها هم که ازدواج کردم نه تنها همسرم غذا پختن بلد نبود بلکه مادرش هم آشپزی نمی دانست. روزهای جمعه وقتی به خانه آنها می رفتیم من خودم از روی کتاب روزا منتظمی آشپزی می کردم که مجبور نشوم غذایی را که او می پزد بخورم و همه اهل خانه هم از این مسئله بسیار خوشحال بودند چون لااقل آنها هم یکبار در هفته یک غذای خوب می خوردند. یک بار کتلت درست کرده بود و آنقدر سفت بود که می شد با آن گردو شکست. یکبار هم کباب شیشلیک درست کرده بود که نزدیک بود دندانم بشکند چون یادش رفته بود آن را بخواباند و همه فقط نیم ساعت همان لقمه اول را می جویدند. من از همه زرنگتر بودم و وقتم را تلف نکردم و بدون جویدن آن را قورت دادم چون جویدن هیچ فایده ای نداشت.

ولی چه غذاهایی درست می کردم. یادش بخیر. باقلاقاتوق, میرزا قاسمی با ناسخاتون, طلاکوله غورابه, مرغ شکم پر که فقط یک ماه دنبال سبزی مخصوصش بودم که وحشی است و در کوههای شمال رشد می کند. یک بار هم فسنجان درست کردم که البته تعریفی نداشت. من معمولا غذاهای عجیب و غریب درست می کردم که کسی نتواند مقایسه کند و بگوید که فلانی بهتر می پزد.

حالا باید با فکر این همه غذای رنگارنگ بروم و یک برگه کالباس لای نان بگذارم و بخورم. نه آخر این هم شد زندگی؟ اشکالی ندارد.
من دیگر رفتم یک چیزی بخورم و بعدش هم کپه لالا. امشب از عکس هم خبری نیست!
شب بخیر

۲۱ نظر:

  1. به نظر من نوشتن از زندگی روزانه مثل مجله زرد نیست و چون به شکل خاله زنک بازی نمی نویسید اصلا زرد حساب نمیشه.
    این طلاکوله غورابه چه صیغه ای هست؟؟؟
    کلمه طلا کوله رو میشه کالبدشکافی کرد و ترجمه کرد کوله ماهی طلایی.ولی غورابه نمی دونم چیه شاید اسم یه جاییه.
    شوشو

    پاسخحذف
  2. در ضمن کپه لالا نیست و وقت رختخوابه (یا وقت تختخواب؟؟؟؟)

    پاسخحذف
  3. مردی از سرزمین خورشید۱۷ فروردین ۱۳۸۹ ساعت ۰:۱۶

    buddy
    i like have such uncle like you because in Iran i can't find no body to fishing
    every body is angry always every body talk about problems and we you offer to them for hunting or fishing may some of them accept that but they really don't enjoy and always think to problem and if somebody be rich and without problem he will compliment from government
    and i am in regret of day go hunting with person that is not involve with problems that government of fucking Islamic republic of Iran make it for them .
    lucky you

    پاسخحذف
  4. ماهیگیری کلا بد دردیه که خدا شفا بده به مریضاش.
    من یه مدت عاشقش شدم ولی بخواست خدا هیچی نمیگرفتم تا ترکش کردم .
    ولی برادرم و پسر داییم تواین کار اوستا بودن و الان هم شغلشون شده ماهیگیری و ناخدایی.
    البته بگم که من از جنوب ایران هستم و ماهیگیری هم تو دریای جنوب یه حس و حال دیگه داره.

    پاسخحذف
  5. می دونی! من هر روز این وبلاگ رو میخونم. اگر مهندس نشده بودی به راحتی می تونستی قصه بنویسی و از این راه امرار معاش کنی. قلم خوبی داری. راستش من مهاجر کانادا هستم. هنوز در نوبت انتظار مدیکال و اضطراب های این دوره. اما از این بد تر اینکه بعد از چند ماهی که از عروسی ام گذشته و دو سالی که از عقد، همسرم تصمیم جدی به جدایی داره. دوران خیلی خیلی سختی برای من شروع شده. آن هم در راه مهاجرت. دوست دارم اگر دخالت در خاطرات خصوصی ات نیست تجربه هایت از زندگی مشترک را دیمیان بگذاری. شاید این وسط جمله ای بود که من را هم آرامتر کرد.
    ممنون

    پاسخحذف
  6. عرض ارادت خدمت آرش خان
    من با نظرخودت درمورد مجله زرد شدن وبلاگت موافقم،البته با توجه به عنوان وبلاگ.پیشنهادمیکنم که ازمحیط پیرامون خودت فیلم یا عکسهای درست و حسابی تهیه کنی ودرموردش صحبت کنی.
    یک پیشنهاددیگه اینکه درمورد مشکلات مهاجرت درروزهای اول صحبت کنی البته با شیوه طنز خودت.درسته گفته بودی از مشکلات صحبت کردن فایده ایی نداره؛امابرای تنوع اینکارو خواهشا بکن.
    دررابطه با کارت یکی از بچه ها تومهاجرسرا پیشنهاد داد دنبال شرکت خانگی باشی،منم بااون موافقم،به دلایلی خودت بهتر میدونی،البته سخته و زمان بر،اماگوگل هم در ابتدا در پارگینگ یکی صاحبان فعلی خودش شروع به کار کرد.البته موقعیت فعلی خودت آرزوی خیلی ازافراد هستش.

    پاسخحذف
  7. وسط بررسي يك گزارش بودم كه حسابي بي سر و ته بود و كارفرماي محترم رو خر فرض كرده بود، گفتم برم بلاگ آرش رو ببينم ... يعني اونقد به قسمت مربوط به مادرزنت ريز ريز خنديدم كه دل درد گرفتم.

    يعني ميشه منم مثل آرش يه روزي احساس كنم مهندسم و از زندگيم لذت ميبرم و مجبور نيستم كاري انجام بدم كه هيچ كس قدرشو نميدونه.
    راستي چرا همه تو ايران حس ميكنن كسي قدرشونو نميدونه؟

    پاسخحذف
  8. سلام
    کلی به آشپزی و دست پخت خندیدم مخصوصا با کتلت گردو شکستن.آقا ماهیگیری خوش بگذره.بعدش هم ماهی کباب عجب حالی داره.کلا ماهیگیری و در دل طبیعت بودن برای اعصاب خیلی خوبه از طرفی زندگی ای هم که توش کباب نباشه که زندگی نیست.فقط خواهشن نیا بگو دو نفری رفتین ماهی نگرفتین یا ولش کردین رفت که اون موقع به قول فکر کنم مشهدی ها من دیوانه می رم.(گویش محلی فکر کنم باشه.دیوانه می شم=دیوانه می رم...چند روز پیشا یه جایی بودم طرف این جوری حرف می زد حالا از اون موقع افتاده تو زبون من این مدلی حرف می زنم)راستی من برعکس شما از غذاهای ایرانی خسته شدم از بس خورشت و مرغ و کتلت و غذاهای ایرانی خوردم.غذا خوردن از لذتهای زندگی است ولی چه کنم که غذاهای ایرانی دیگه لطفی برای من نداره.الان مدتیه فقط رفتم تو کار کباب و جوجه و ...تا کی اینا هم دلم رو بزنه.

    امیدوارم همیشه شاد باشین،
    شاهرخ

    پاسخحذف
  9. تو شاهکاری...
    نوشته هاتو دوست دارم.

    پاسخحذف
  10. آرش میتونی این پست من رو بخونی، فکر کنم برخی جاهاش با بعضی جاهای پست تو مرتبط باشه :دی
    حنا شمام همینطور!

    http://farshidg.blogfa.com/post-7.aspx

    پاسخحذف
  11. همین حرفا رو به خانمتون زدید که طلاق گرفت دیگه، مادرزن با کلی عشق و علاقه غذا می پزه و داماد لب و لوچه شو یه وری می کنه!

    پاسخحذف
  12. آرش جان نمیدانم کسی وبلاگت را چشم زده یا کمکی بی حالی و یا کفگیر مغزت به ته جمجمه خورده.ولی در هر حال دوست عزیز وبلاگت آن کیفیت اولیه خودش را ندارد.
    با این حال خسته نباشی('-')

    پاسخحذف
  13. سلام
    امشب زاپاس ماشینمو بردن... شیشه رو هم شکستن ... خیلی ناراحتم...
    می دونی کجا؟ "خیابون پاسداران"...بین ساعت 7 تا 8 شب ... این مملکت صاحب نداره؟؟؟!!!

    پاسخحذف
  14. امشب تو بی بی سی خوندم آمریکا گفته استفاده از سلاح هسته ای علیه ایران را مجاز می دونه ....

    بد جوری رفتم تو خودم....نکنه جنگ بشه که مملکت نابود میشه

    پاسخحذف
  15. natarsin ,jang namisheh, ina too dghigheh navad ,ba ham ye joor kenar myan!in akhoonda syasat bazishoon mahshareh!!

    پاسخحذف
  16. کاش بهت نزدیک بودم برات غذای ایرانی می آوردم.

    پاسخحذف
  17. نمیشه بری رستوران ایرونی؟ آخی! من از غصه میمرم اگه غذای خونگی نخورم جیره غذای بیرونم 3 الی 4 شبه بعدش دیگه میلم نمیرسه. موفق بشی

    پاسخحذف
  18. اوه ... من همین الان مطالعه ی کل وبلاگت رو به اتمام رسوندم . شاید باورت نشه ، ولی عین یک سریال هر وقت بیکار میشدم ، میومدم و چند تا از نوشته هات رو میخوندم تا اینکه بالاخره الان تموم شد .
    نظرت رو راجع به مجله ی زرد شدن قبول ندارم . میدونی چرا ؟
    چون من اصلا به وبلاگت به دیده ی یک کتاب نگاه نمیکنم ، بلکه بیشتر برام مثل یک دفترچه خاطرات میمونه ، یک دفترچه ی افکار ، افکاری که برام خیلی آشنان ، افکاری که احساس میکنم وقتی دارم میخونمشون روزی روزیگاری اونها رو در خودم در ذهنم گذرونده و میگذرونم .
    مخصوصا اون جمله ای که گفتی " در ایران احساس میکنم بعضی چیزها برای من ساخته نشدند " ... خیلی آشنا بود ... حساب کتاب های مالی هم همینطور .

    البته اگه ناراحت نمیشی من فاتحه امتیاز این نوشتت رو خوندم ! چون احساس کردم عین انشای بچه های دبستانی ساختار بندی شده :D .
    بزار به حساب انتقاد سازنده ، چراکه دوست دارم هر دفعه به وبلاگت میام انرژی بگیرم .


    مطمئنن روزی به دیدارت میام . در آینده ی نزدیک .


    هم اسم تو ، آرش .

    پاسخحذف
  19. به نظر من مکابیز مهاجر خیلی خوب می خوند. چرا دیگه نمی خونه؟؟؟؟

    پاسخحذف
  20. با سلام
    من مطالبتون رو توی مهاجر سرا می خوندم اما مطممنم که از این پس ان دست نوشته هام به مطالب خوندنی روزانم تبدیل می شود

    پاسخحذف

لطفا اگر سوال مهاجرتی دارید به تالار گفتگوی مهاجرسرا که لینک آن در پایین وبلاگ است مراجعه نمایید.
اگر جواب کامنت ها را نمی دهم به خاطر این نیست که آدم مهمی هستم و یا کلاس می گذارم و قیافه می گیرم بلکه فقط به خاطر این است که اعتقاد دارم آنجا متعلق به خوانندگان است و بدون دخالت و تصرف من باید هر چیزی را که دلشان می خواهد بنویسند.