دیروز یکی از دوستانم زنگ زد که در یکی از شهرهای شمالی ایران زندگی می کند. او پس از اینکه سالها پیش درگیر یک جریان کلاهبرداری شد, مجبور شد که با خانواده اش به یکی از شهرهای شمال فراری شود و الآن که مشکلاتش تا حدودی حل شده است همان جا زندگی می کند و دیگر به تهران بر نگشته است. یک مغازه کوچک کامپیوتری دارد و با دوچرخه می رود سر کارش و بر می گردد. بیشتر دوستان صمیمی من کلاهبردار از آب در آمدند به غیر از دو نفر که یکی از آنها اسکیزوفرنی گرفت و دیگری در کانادا به مدارج بالای علمی رسید و در یک شرکت بزرگ کار می کند. یکی از دوستان صمیمی من که مهندس سازه بود سال ها پیش به امریکا آمد و هیچکس خبر نداشت که او می خواهد به امریکا برود حتی من که دوست نزدیکش بودم هم چیزی از این ماجرا نمی دانستم. قبل از رفتنش هم یک پول قلمبه از شرکتی که در آن کار می کرد به حساب خودش منتقل کرد و روانه امریکا شد. یکی دیگر از دوستان نزدیک من هم که قبلا در ماجرای جن گیری در موردش صحبت کردم قاچاقچی دارو بود و چون در بیمارستانها آشنا داشت با پرداخت پول داروهای سهمیه ای را از آنجا می گرفت و در بازار آزاد و داروخانه ها می فروخت. اطلاعات دارویی و پزشکی او فوق العاده بود و اگر این استعداد را به جای قاچاق در راه درس خواندن سپری می کرد حتما پزشک و یا داروساز ماهری می شد. او از همسر خود فرزندی نداشت ولی از همسر دوم خود یک پسر داشت و آخرین بار که از زنش سراغش را گرفتم در حال طلاق گرفتن بودند و یک جورهایی هم فراری بود. حالا نمی دانم که به خاطر مهریه فراری شده بود و یا به خاطر قاچاق دارو گیر افتاده بود. با آن دوستم که اسکیزوفرنی گرفت در همان روز اول دانشگاه آشنا شدم و از آن به بعد همیشه با هم بودیم و درس می خواندیم. او عاشق یک دختر در دانشگاه شده بود که چندین سر و گردن از او بالاتر بود و هرچقدر که ما می گفتیم به خرجش نمی رفت تا اینکه عاقبت سیمهای مغزش قاطی کرد و به روغن سوزی افتاد. از آنجایی که من خودم در آن زمان در کار روح و روان بودم خیلی سعی کردم که یک جوری او را مثل روز اولش درست کنم ولی افاقه نکرد و مجبور شدم که او را به روانپزشک ببرم. دکتر تا او را دید به من گفت که او وضعش بدتر از این حرف ها است و احتمالا این بیماری در خانواده او ارثی است و بعد هم او را بست به دوا و درمان.
من قبل از اینکه او را به دکتر ببرم اعتقاد داشتم که او افسردگی گرفته و مانیک شده است چون علائمی که در اوج بلبلی از خودش نشان می داد شبیه علائم مانیا بود و مثلا می گفت که همسایه ها در گوش او جیغ می کشند و یا گوینده اخبار تلویزیون دارد مثل تلویزیون سه بعدی از آن می آید بیرون. اولین علامتی که باعث شد من به سلامت روان او شک کنم این بود که یک روز سر کلاس درس حاضر نشد و این برای من عجیب بود چون او بچه درس خوانی بود و نمره هایش هم خیلی خوب بود و محال بود که از کلاس غیبت کند. آن روز وسط کلاس فیزیک دیدم که او در زد و وارد اطاق شد و یک جعبه شیرینی هم دستش است و پدر او هم که یک کارگر بازار بود را هم دیدم که پشت در ایستاده است و بسیار نگران از لای در به داخل کلاس نگاه می کند و به دنبال یک نفر می گردد. استاد فیزیک ما که دکتر عکاشه بود از او پرسید که چه خبر است و این شیرینی برای چه است و او گفت آقا این شیرینی به خاطر ازدواج من است. همه بچه ها خندیدند و خوشحالی کردند و او هم شیرینی را بین بچه ها پخش کرد و البته آن دختر هم که اصلا روحش از همه جا بی خبر بود شیرینی را برداشت و با خنده خورد. وقتی به من رسید گفتم علی چکار داری می کنی؟ این مسخره بازی ها چیه؟ او که از قیافه اش معلوم بود بلبلی می زند گفت خوب مگه چیه دارم برای ازدواجم شیرینی میدهم. بعد عکاشه از او پرسید خوب حالا به سلامتی با کی ازدواج کردی؟ او هم کم نگذاشت و با انگشت آن دختر را نشان داد و بلند گفت با نازی. البته الآن اسم مستعار آن دختر را می گویم ولی خوب بی شباهت به اسم خودش هم نیست. من نازی را از چند سال قبل می شناختم چون آن دوست نزدیکم که گفتم بعدها کلاهبردار شد و به امریکا رفت چند سال از من بزرگ تر بود و بچه بسیار درس خوانی هم بود و وقتی که در دانشگاه درس می خواند به نازی ریاضیات درس می داد و او هم پس از مدتی عاشق نازی شد و تا مدت ها به حالت نامزد با همدیگر رفت و آمد می کردند. در واقع همه ما بچه محل بودیم و می دانستیم که خانواده نازی از همه ما سر است و خود او هم دختر زیبایی بود و در دانشگاه ما همه مبهوت او بودند. آن دوست کلاهبردارم تا مدت ها از من می خواست که از نازی در دانشگاه برای او خبر ببرم و بگویم که با چه کسی رفت و آمد می کند. البته من پس از مدت کوتاهی از این کار استعفا دادم چون کار پر مشغله ای بود و من هم حوصله این کارها را نداشتم.
علی هم در واقع از همین ماجرای خبررسانی من توجهش به آن دختر جلب شد و حالا فکرش را بکنید که پس از قاط زدن در وسط کلاس فیزیک آمده بود و شیرینی پخش کرد و اعلام کرد که با نازی ازدواج کرده است. من همان جا از جای خود پاشدم و او را با خودم از کلاس به بیرون بردم و گفتم اصلا معلوم هست چکار می کنی؟ این چرت و پرت ها دیگر چیست که در کلاس گفتی؟ پدرش که مرد بسیار ساده و زحمتکشی بود به من التماس می کرد که پسرم دارد از دستم می رود تو را خدا برو به آن دختر بگو بیاید بیرون که من با او حرف بزنم و برویم خواستگاری. من گفتم آخر پدر جان آن دختر اصلا به درد علی نمی خورد و روحش هم از این ماجرا خبر ندارد. وقتی من داشتم با پدر علی حرف می زدم دیدم که نازی از کلاس آمد بیرون و در حالی که صورتش از شدت عصبانیت کبود شده بود یک نگاه غضب آلودی به همه ما کرد و رفت. من به پدر علی گفتم شما نگران نباشید من خودم این مسئله را رفع و رجوع می کنم. پدر علی که تقریبا گریه می کرد به پسرش اشاره کرد و گفت آخر نگاه کن این دختر فلان فلان شده چه به سر پسر دست گل من آورده است؟ من به علی نگاه کردم و دیدم که به زاویه بین دیوار و سقف راهرو زل زده است و از لبخندش معلوم بود که دارد تصور می کند عروس خانم به او جواب مثبت داده است. خلاصه این که سرتان را درد نیاورم من تا مدت ها به همراه علی به پیش پزشک می رفتم ولی داروهایی که به او می خوراندند آنقدر قوی بود که او همیشه می خوابید و اصلا نمی توانست حواس خودش را جمع کند. شاید باورتان نشود ولی پس از گذشت بیست سال هنوز هم لااقل سالی یک بار به من زنگ می زند و حتی دو بار هم وقتی به امریکا آمدم با من صحبت کرد. به نظر می آید حالش خیلی بهتر شده است و یک بقالی باز کرده است. آخرین بار که او را دیدم موهایش ریخته بود و چاق شده بود و اگر با هم می رفتیم بیرون همه گمان می کردند که او پدر من است.
خلاصه اینکه ننه زمان خیلی زود می گذرد. البته من هم شاید استعداد کلاهبردار شدن را داشتم ولی موقعیتی برایم پیش نیامد و از روی ناچاری در همان صراط مستقیم خودمان ماندم. ولی خوب در عوض تا دلتان بخواهد در زمینه برداشته شدن کلاهم استعداد داشتم. یک ببوی کامل که هر کسی هر چه می گفت مثل ببوی گلابی خودم او را نگاه می کردم و سرم را به نشانه تاکید تکان می دادم. شاید هم برای همین بیشتر دوستانم کلاهبردار بودند و اگر کسی دم دستشان نبود که کلاه او را بردارند کلاه من را بر می داشتند و من هم از اینکه منت نهاده و کلاه من را برداشته اند از آنها تشکر می کردم و به این طریق پیوند دوستی ما هر لحظه قوی تر و قوی تر می شد. راستی گفتم ببو یاد ببو گلابی افتادم که مبل جلوی تلویزیون من را صاحب شده است و دیگر به من اجازه نمی دهد که آنجا بنشینم. البته من هم تا او از آنجا بلند شود زود می دوم و آنجا را اشغال می کنم ولی او کلاسش بالاتر از این است که با من درگیر شود و برای همین قهر می کند و دوباره کونش را به سمت من بر می گرداند. یکی از کارهای جالبی که می کند این است که مثل راسو بر روی دو پایش می ایستد و در حالی که دستهایش از جلو آویزان است مثل موش خرما به جلویش زل می زند. هنوز نتوانستم از این حرکت او عکس بگیرم ولی واقعا بامزه است و من خودم تا حالا ندیده بودم که گربه اینطوری کونش را زمین بگذارد و صاف بایستد. شاید چون چاق است این کار برای او راحت تر از گربه های دیگر باشد.
من رفتم.
من قبل از اینکه او را به دکتر ببرم اعتقاد داشتم که او افسردگی گرفته و مانیک شده است چون علائمی که در اوج بلبلی از خودش نشان می داد شبیه علائم مانیا بود و مثلا می گفت که همسایه ها در گوش او جیغ می کشند و یا گوینده اخبار تلویزیون دارد مثل تلویزیون سه بعدی از آن می آید بیرون. اولین علامتی که باعث شد من به سلامت روان او شک کنم این بود که یک روز سر کلاس درس حاضر نشد و این برای من عجیب بود چون او بچه درس خوانی بود و نمره هایش هم خیلی خوب بود و محال بود که از کلاس غیبت کند. آن روز وسط کلاس فیزیک دیدم که او در زد و وارد اطاق شد و یک جعبه شیرینی هم دستش است و پدر او هم که یک کارگر بازار بود را هم دیدم که پشت در ایستاده است و بسیار نگران از لای در به داخل کلاس نگاه می کند و به دنبال یک نفر می گردد. استاد فیزیک ما که دکتر عکاشه بود از او پرسید که چه خبر است و این شیرینی برای چه است و او گفت آقا این شیرینی به خاطر ازدواج من است. همه بچه ها خندیدند و خوشحالی کردند و او هم شیرینی را بین بچه ها پخش کرد و البته آن دختر هم که اصلا روحش از همه جا بی خبر بود شیرینی را برداشت و با خنده خورد. وقتی به من رسید گفتم علی چکار داری می کنی؟ این مسخره بازی ها چیه؟ او که از قیافه اش معلوم بود بلبلی می زند گفت خوب مگه چیه دارم برای ازدواجم شیرینی میدهم. بعد عکاشه از او پرسید خوب حالا به سلامتی با کی ازدواج کردی؟ او هم کم نگذاشت و با انگشت آن دختر را نشان داد و بلند گفت با نازی. البته الآن اسم مستعار آن دختر را می گویم ولی خوب بی شباهت به اسم خودش هم نیست. من نازی را از چند سال قبل می شناختم چون آن دوست نزدیکم که گفتم بعدها کلاهبردار شد و به امریکا رفت چند سال از من بزرگ تر بود و بچه بسیار درس خوانی هم بود و وقتی که در دانشگاه درس می خواند به نازی ریاضیات درس می داد و او هم پس از مدتی عاشق نازی شد و تا مدت ها به حالت نامزد با همدیگر رفت و آمد می کردند. در واقع همه ما بچه محل بودیم و می دانستیم که خانواده نازی از همه ما سر است و خود او هم دختر زیبایی بود و در دانشگاه ما همه مبهوت او بودند. آن دوست کلاهبردارم تا مدت ها از من می خواست که از نازی در دانشگاه برای او خبر ببرم و بگویم که با چه کسی رفت و آمد می کند. البته من پس از مدت کوتاهی از این کار استعفا دادم چون کار پر مشغله ای بود و من هم حوصله این کارها را نداشتم.
علی هم در واقع از همین ماجرای خبررسانی من توجهش به آن دختر جلب شد و حالا فکرش را بکنید که پس از قاط زدن در وسط کلاس فیزیک آمده بود و شیرینی پخش کرد و اعلام کرد که با نازی ازدواج کرده است. من همان جا از جای خود پاشدم و او را با خودم از کلاس به بیرون بردم و گفتم اصلا معلوم هست چکار می کنی؟ این چرت و پرت ها دیگر چیست که در کلاس گفتی؟ پدرش که مرد بسیار ساده و زحمتکشی بود به من التماس می کرد که پسرم دارد از دستم می رود تو را خدا برو به آن دختر بگو بیاید بیرون که من با او حرف بزنم و برویم خواستگاری. من گفتم آخر پدر جان آن دختر اصلا به درد علی نمی خورد و روحش هم از این ماجرا خبر ندارد. وقتی من داشتم با پدر علی حرف می زدم دیدم که نازی از کلاس آمد بیرون و در حالی که صورتش از شدت عصبانیت کبود شده بود یک نگاه غضب آلودی به همه ما کرد و رفت. من به پدر علی گفتم شما نگران نباشید من خودم این مسئله را رفع و رجوع می کنم. پدر علی که تقریبا گریه می کرد به پسرش اشاره کرد و گفت آخر نگاه کن این دختر فلان فلان شده چه به سر پسر دست گل من آورده است؟ من به علی نگاه کردم و دیدم که به زاویه بین دیوار و سقف راهرو زل زده است و از لبخندش معلوم بود که دارد تصور می کند عروس خانم به او جواب مثبت داده است. خلاصه این که سرتان را درد نیاورم من تا مدت ها به همراه علی به پیش پزشک می رفتم ولی داروهایی که به او می خوراندند آنقدر قوی بود که او همیشه می خوابید و اصلا نمی توانست حواس خودش را جمع کند. شاید باورتان نشود ولی پس از گذشت بیست سال هنوز هم لااقل سالی یک بار به من زنگ می زند و حتی دو بار هم وقتی به امریکا آمدم با من صحبت کرد. به نظر می آید حالش خیلی بهتر شده است و یک بقالی باز کرده است. آخرین بار که او را دیدم موهایش ریخته بود و چاق شده بود و اگر با هم می رفتیم بیرون همه گمان می کردند که او پدر من است.
خلاصه اینکه ننه زمان خیلی زود می گذرد. البته من هم شاید استعداد کلاهبردار شدن را داشتم ولی موقعیتی برایم پیش نیامد و از روی ناچاری در همان صراط مستقیم خودمان ماندم. ولی خوب در عوض تا دلتان بخواهد در زمینه برداشته شدن کلاهم استعداد داشتم. یک ببوی کامل که هر کسی هر چه می گفت مثل ببوی گلابی خودم او را نگاه می کردم و سرم را به نشانه تاکید تکان می دادم. شاید هم برای همین بیشتر دوستانم کلاهبردار بودند و اگر کسی دم دستشان نبود که کلاه او را بردارند کلاه من را بر می داشتند و من هم از اینکه منت نهاده و کلاه من را برداشته اند از آنها تشکر می کردم و به این طریق پیوند دوستی ما هر لحظه قوی تر و قوی تر می شد. راستی گفتم ببو یاد ببو گلابی افتادم که مبل جلوی تلویزیون من را صاحب شده است و دیگر به من اجازه نمی دهد که آنجا بنشینم. البته من هم تا او از آنجا بلند شود زود می دوم و آنجا را اشغال می کنم ولی او کلاسش بالاتر از این است که با من درگیر شود و برای همین قهر می کند و دوباره کونش را به سمت من بر می گرداند. یکی از کارهای جالبی که می کند این است که مثل راسو بر روی دو پایش می ایستد و در حالی که دستهایش از جلو آویزان است مثل موش خرما به جلویش زل می زند. هنوز نتوانستم از این حرکت او عکس بگیرم ولی واقعا بامزه است و من خودم تا حالا ندیده بودم که گربه اینطوری کونش را زمین بگذارد و صاف بایستد. شاید چون چاق است این کار برای او راحت تر از گربه های دیگر باشد.
من رفتم.
تو اول بگو با کیان دوستی ، پس آنگه بگویم که تو کیستی!
پاسخحذفدر مورد ارزوهای مردم در امریکابنویس
پاسخحذفممممممممنون
سلام
پاسخحذفازقدیم گفتن که عاشقی بد دردیه ....
:)
یک نظر کاملا جدی در موردشرایط بداقتصادی در آمریکا و اروپا دارم و اون هم اینه که :
پاسخحذفمردم آمریکا بیان ایران پناهنده بشن چون اینجا تو تلوزیون ایران هر روز فقرای آمریکا و اروپا رو نشون میده و بعد صحنه هایی از بازار بورس نیویورک و نمودار های رو به پائین روی تابلوهاشون رو هم نشون میده و بعد تو تیتر بعدی از شاخص بورس تهران گزارشی رو نشون میده که همیشه شاخص ها مثبت هستن و روزی نبوده که تو اخبار بگن بهای شاخص بورس ایران منفی شده باشه؟؟؟
تازه چند هفته است که سرکوب ملت مظلوم انگلیس رو خیلی نشون میدن و احمدی نژاد هم میخواد به کمک ملت مظلوم انگلیس بره و از دولت انگلیس خواسته که به خواسته های مردمش توجه کنه و اینقدر مردم معترضخودش رو اراذل و اوباش خطاب نکنه ،مردم بدبخت و مظلوم انگلیس هم میتونن بیان ایران زندگی کنند تا دیگه اینقدر محرومیت و فقر عذابشون نده...
من تازه بعد از دیدن هر وعده از اخبار تلویزیون جمهوری اسلامی ایران قدر این نظام و این رهبران ایران رو میدونم و همیشه با دیدن اخبار و بدبختی هایی که در کل دنیا هست و ایران خیلی خوب پوشش میده ، قدر این نظام فوق پیشرفته ایران رو میدونم.
مثل همیشه چی بود ؟ عالی
پاسخحذفممنونم چیزخاصی نمیشه گفت فقط باید بگم مثل همیشه دلپذیر بود
پاسخحذفجگرم برای بابای دوستتون کباب شد
پاسخحذفمن در تعجب هستم !!!
پاسخحذفبا این اوضاع تو چرا کلاهبردار نشدی؟؟؟
هان هان هان؟
حتماً هستی و فرار کردی به اسم مهاجرت نه؟؟؟
حالا شیطون چند به جیب زدی فیفتی فیفتی !!
m9780
دوستات يکي از يکي گلتر بودن گلاب به روشون
پاسخحذفچقدرم با کمالات بودن ماشالا
اما من قبول دارم که آدم بايد تو ماجراي اينکه يکي رو مال خودش کنه کمي بي خيال باشه اگه زياد گير بدي مشکلات روحي روانيش تا چند سال آدمو از زندگيش بدجوري عقب مي اندازه
آرش بالاخره دوست دختر پيدا کردي ننه
پاسخحذفاعصابت اروم هست يا احساس تنهايي يا پوچي مي کني البته واسه تو که زن داشتي يه بار فکر کنم منطقي تر باشي شايدم بر عکس نمي دونم خودت بگو
فکرکنم جناب شما یک چند میلیاردی از کشور به جیب زدی و بعدش به سمت آمریکا کوچ مرده ای
پاسخحذفسلام آقا
پاسخحذفاز پّر پاچه برندا برایمان بنویس
با تشکر
ar:
پاسخحذفیک نکته را توجه کرده اید آرش چند وقتی است که در پست هایش عکس نمی گذارد.
آقا آرش داری کم کم تنبل می شی ها نکنه می خوای کم کم پستم ندی.
آره عزیز بالایی راست میگه . چرا چند وقتیه تو مطالبت عکس نمیزاری
پاسخحذفعکس فدای سرش امروز 23 اگست هست و آخرین مطلبش واسه 16 اگست هست ...آرش خان یکم خواننده مدار باشمردیم از بس اومدیم مطلب جدیدی ندیدیم
پاسخحذف