۱۳۹۰ مرداد ۱۰, دوشنبه

روزنوشت و پاره ای از نکات


هنوز از ببو گلابی عکس نگرفتم ولی در اولین فرصت عکس آن را برایتان می گذارم. حدود پانزده و نیم پوند وزن دارد و خودش هم می داند که چقدر خپل است برای همین همیشه وقتی می خواهد که نازش کنم فقط دو تا دستهایش را می گذارد روی شکمم و کله اش را به دستم می چسباند و این کار یعنی اینکه به شما افتخار می دهم تا من را ناز کنید. البته من زیاد هم نمی خواهم لوسش کنم و برای همین بعضی وقت ها تحویلش نمی گیرم که یک موقع خیالات برش ندارد! دیشب هم قبل از خواب وقتی که از اطاق رفت بیرون در را پشت سرش بستم که برود و سر جای خودش بخوابد. صبح ساعت هفت آمد پشت در اطاقم و من را صدا کرد که بروم مستراح او را تمیز کنم. یک جعبه در دستشویی برای او گذاشته ام که درونش خاک است و هر زمانی که ایشان می ریند من باید با یک خاک اندازی که مثل آبکش است تاپاله او را بردارم و تکان دهم که خاکش بریزد و سپس آن را به داخل کاسه توالت بندازم و سیفون را بکشم. وقتی که می شاشد هم باید آن بخش از خاکی که گلوله شده است را درون یک نایلون پلاستیکی بریزم و آن را در سطل آشغال بیندازم. خوشبختانه فقط روزی یک بار و آن هم صبح ها می ریند ولی جای شما خالی نباشد چون چاق است آی می ریند! دیروز بالاخره بغلش کردم و او را بردم جلوی پنجره و کمی گرداندم. معمولا گربه ها اصلا خوششان نمی آید که کسی آنها را بغل کند ولی او مقاومتی از خودش نشان نداد و انگار که بدش هم نیامد. یک چیز جالب دیگر هم این است که در موقع خواب خرخر می کند و یا بعضی وقت ها هم انگار که ناله می کند. در همین چند روز آنقدر به من عادت کرده است که حتما باید در زمان خواب به من چسبیده باشد اگرنه خوابش نمی برد. خلاصه اینکه بالاخره یک جوری احساس پدرانه من را هم بیدار کرده است و وقتی که می روم خانه لااقل یک موجود زنده ای انتظار ورودم را می کشد تا برایش غذا بگذارم و نوازشش کنم.

امروز رئیسم نیامده است سر کار و یک ایمیل فرستاد که از خانه کار می کند. اینجا هر زمانی که یک نفر احساس کند حالش زیاد خوب نیست و یا به هر دلیلی حوصله سر کار آمدن را ندارد می تواند در خانه بماند و از آنجا کار کند. من هم چند بار این کار را کردم ولی اصلا خوشم نیامد چون آدم اگر از خانه خارج نشود خیلی زود حوصله اش سر می رود. برای همین الآن حتی اگر مریض هم باشم ترجیح می هم که در خانه نمانم و به محل کارم بیایم. راستی دیروز رفتم سینما و فیلم احمقانه کاپیتان امریکا را نگاه کردم. برای وقت تلف کردن خوب بود ولی نمونه کامل یک فیلم هالییوودی است که برای تحمیق مردم امریکا در جهت مقدس جلوه دادن جنگ از آن استفاده می شود. البته داستان این فیلم بر اساس اولین داستان مصوری است که بعد از جنگ جهانی دوم در امریکا چاپ شد و در آن زمان بین مردم امریکا طرفداران زیادی پیدا کرد. البته ما هم از این شخصیت های افسانه ای جنگی داریم که سوار بر اسب های سفید به جبهه های جنگ می آمدند و عراقی ها را با اشاره نوک شمشیرشان از پای در می آوردند ولی هنوز کسی جرات نکرده است که از روی آنها فیلم سینمایی و یا داستان درست و حسابی تهیه کند. مردم اصلا کاری به راست و دروغ بودن این ماجراها ندارند و فقط از اینکه که یک ابرقهرمان می آید و همه دشمنان فرضی آنها را از بین می برد لذت می برند. برای همین است که اسطوره هایی مثل سوپرمن و اسپایدرمن همچنان هم در بین مردم طرفدار دارد. شاید باور نکنید که هنوز بسیاری از مردم امریکا به واقعی بودن سوپرمن اعتقاد دارند و گمان می کنند که حتما یک چیزی بوده است که از روی آن داستان و افسانه ساخته اند. متاسفانه پشم و پیلی اسطوره های افسانه ای ما در طول زمانی که اعراب بر ما حکومت کردند ریخته است و جای خودش را به قهرمانان عرب داده است. بدی این ماجرا این است که اسطوره یک ملت باید نشانگر تمایلات درونی خود آن جامعه باشد و مثلا برای یک ایرانی کسی که چهل تا زن بگیرد قهرمان نیست در حالی که برای نژاد عرب های کشور عربستان داشتن زن و یا صیغه بیشتر نشانه مردانگی و ابهت آن فرد است. اسطوره ایرانی آرش کمانگیر است که بدون اینکه جان کسی را بگیرد و با وجود پهلوانی بدون اینکه به کسی زور بگوید جان خودش را بدون خشونت برای نجات کشورش می گذارد و این برای یک ایرانی یک ارزش واقعی است نه کسی که بتواند سرهای زیادی را از تیغ شمشیرش بگذراند و حمام خون راه بیندازد. آیا آرش کمانگیر نمی توانست با یک تیر صد نفر آدم را بکشد؟ حتما می توانست ولی اگر این کار را می کرد به یک اسطوره و قهرمان ایرانی تبدیل نمی شد. آیا رستم که به خصلت پهلوانی اسطوره بود نمی توانست دشمنانش را با فریب بکشد و بر آنها پیروز شود؟ حتما می توانست ولی اگر چنین می کرد دیگر اسطوره ایرانی نبود. در حالی که اسطوره عرب سعودی کسی است که اگر مصلحت باشد دشمن را با فریب و نیرنگ از پای در می آورد و یا اینکه تقیه می کند.

دیروز بعد از این که از سینما برگشتم کمی با ببوگلابی بازی کردم و سپس هوس کردم که یک فیلم ایرانی نگاه کنم. این فیلمهای ایرانی که در سایت های معمولی می توانید دانلود کنید و ببینید واقعا حال به هم زن است و من اصلا نمی توانم تصور کنم که تاریخ سینمای ما تاکنون به این اندازه مستهجن و متعفن بوده باشد. یعنی واقعا دیدن بعضی فیلم ها آدم را عصبانی می کند و آدم دلش می خواهد برود یقه آن بازیگر و یا کارگردان را بگیرد و بگوید آخر مردیکه عوضی تو از خودت خجالت نمی کشی که اسم این چرندیات و جلف بازی ها را گذاشته ای فیلم سینمایی. برای همین ترجیح می دهم که برای دیدن فیلم سینمایی به آرشیو کانال های صدا و سیما بروم و فیلم آنها را تماشا کنم. ممکن است که آن فیلم ها قدیمی و یا مذهبی باشد ولی لااقل بهتر از فیلم های ایرانوودی است. یکی از سریال هایی هم که خیلی از دیدن آن خوشم آمد سه, پنج , دو بود که هم خیلی خوب بازی کرده بودند و هم اینکه واقعیت فوتبال ما را نشان می داد. البته برخی منتقدان اعتقاد دارند که ماجراهای این سریال تازه فقط بخش کوچکی از داستانهای واقعی فوتبال کشور ما است. من هر سال به عنوان یک آیین عبادی مذهبی سریال های ماه رمضان را هم نگاه می کنم ولی هنوز امسال فرصت نکردم که آنها را نگاه کنم. امیدوارم مثل پارسال مزخرف نباشد و لااقل جذاب و سرگرم کننده باشد. وقتی که این سریال های ایرانی را نگاه می کنم واقعا خوشحال می شوم که دارم در امریکا زندگی می کنم و فیل من کمتر به یاد هندوستان می افتد. خلاصه داشتم می گفتم که دیروز بعداز ظهر یک فیلم کنال یک را دیدم به نام ارثیه که خیلی قدیمی بود و من را به یاد دوران نوجوانی انداخت. در آن زمان تمام مردان ایران سیبیل داشتند و در تمام فیلم فقط یک نفر بود که سیبیل هیتلری داشت و بقیه سیبیل قیطونی و یا سیبیل چخماقی داشتند. الآن دیگر کمتر میبینید که کسی سیبیل داشته باشد مگر اینکه ریش هم داشته باشد. با اینکه فیلم قدیمی بود ولی توانستم تا انتهای آن را تماشا کنم و دیدن خیابان ها و ماشین ها در آن زمان برایم جالب بود. خیلی هوس دیزی کرده ام البته نه از این دیزی های قلابی بلکه از آن دیزی هایی که مدیر یکی از محوطه های کانتینری شرکتی که در آن کار می کردم بار می گذاشت. من همیشه به دنباله مدیر عاملمان چسبیده بودم و با او به مسافرت های داخلی می رفتم تا به امورات محوطه های مختلف بپردازم. ما یک محوطه کانتیری در اطراف تهران داشتیم که تقریبا متروکه بود و چون هنوز ساخت سوله و زیرسازی محوطه آن به اتمام نرسیده بود نمی توانستند از آن استفاده کنند. در آنجا فقط مدیر آن محوطه و چند کارگر کار می کردند و برای اینکه حوصله اش سر نرود گوسفند و مرغ و خروس در آنجا آورده بود که به قول خودش هم سرگرمی باشد و هم اینکه علف های هرز محوطه را بخورند.

مدیر محوطه آنجا آشپز بسیار خوبی هم بود و هر دفعه که من و مدیر عامل شرکت می خواستیم برویم آنجا از صبح زود برای ما دیزی بار می گذاشت. در روزهای سرد زمستانی که تمام محوطه پوشیده از برف می شد خوردن آن دیزی با دمبه و نان سنگگ تازه و پیاز و سبزی خوردنی که خودش کاشته بود در اطاقک کوچک آنجا بسیار دلچسب و لذت بخش بود. آنجا تنها جایی بود که خیلی به من خوش می گذشت و البته یک تخت کوچک هم در آن اطاق بود که من همیشه یک چرتی بعد از غذا می زدم. روز اول که دیزی چرب و چیلی او را خوردم آنقدر برایم سنگین بود که حالم بد شد و مجبور شدم یک ساعت بخوابم و برای همین دیگر به این کار عادت کردم و خودم پس از خوردن دیزی بر روی تخت می رفتم و یک چرتی می زدم. البته بندرعباس را هم دوست داشتم و در محوطه وسط بیابان آنجا هم یک کانکس داشتیم که نسبت به شرایط عمومی آنجا وضعیت خوبی داشت به شرط اینکه با مارمولک های بیست سانتی آنجا مثل من مشکلی نداشته باشید. شب ها در آن اطاقک غوغایی بود و تمام کارمندان و کارگرانی که عریضه داشتند به نوبت داخل می شدند تا با مدیر عامل بازدید کنند. من هم در یک گوشه ای می نشستم و با کامپیوترم ور می رفتم و در ضمن به حرف ها و داستان های آنها هم گوش می دادم. سپس یک سفره بزرگ پهن می کردند و غذای مخصوصی را که حاجی آشپز به مناسبت ورود مدیر عامل پخته بود می آوردند. مدیر عامل ما اهل گیر دادن بود و همیشه می گفت که وقتی من می آیم آنجا فقط ماهی درست کنید و اگر یک شب ماهی درست نمی کردند اصلا لب به شام نمی زد و سگرمه هایش به هم می رفت. من که همه چیز می خوردم و برایم اصلا فرقی نمی کرد که چه چیزی شکمم را سیر کند. ولی فردا مدیر عاملمان سر زده به آشپزخانه سر می زد و چشمتان روز بد نبیند چون به همه چیز گیر می داد و خدا نکند که یک مگس می دید که در حال پرواز است آن هم در بیابان های اطراف بندرعباس که اگر در یک جایی مگس نبینید جای بسی تعجب است. خودش هم قبل از رفتن به من می گفت که الآن دیگر وقت گیر دادن است و ببین چطوری به همه چیز گیر می دهم. البته به من هم به موقعش گیر می داد ولی چون اخلاق من در سر کار مثل سگ هار بود و کارم را درست انجام می دادم زیاد به من نمی پیچید. اگر یک زمانی هم به من گیر می داد با او قهر می کردم و اصلا تا چند روز تحویلش نمی گرفتم تا خودش بیاید و منت کشی کند! خلاصه همیشه برای کار کردن داستان داشتیم و نه تنها خود کار کردن سخت بود بلکه حرف و حدیث ها و ماجراهای حاشیه کار هم خودش داستان متفاوتی برای خودش داشت.

بعضی وقت ها پیش خودم می گویم که من چقدر خوشبخت هستم که از آن شرایط دشوار خلاص شدم ولی خوب صادقانه بگویم که دلم هنوز آنجا است. هنوز به یاد همکارانم و یا حتی همان کارگران ساده محوطه ها می افتم و پیش خودم فکر می کنم که الآن آنها دارند چکار می کنند. هنوز صدای لیفراک هایی که کانتینرهای سنگین را بلند می کنند و روی هم می چینند در گوشم است و من در نسیم خنکی که در شب به من می خورد در بیرون از اطاقک می ایستادم و در حالی که سیگار روشنی را در دستم گرفته بودم به آنها را نگاه می کردم. در وسط آن بیایان هیچ تفریحی جز کشیدن سیگار و دیدن ستارگان درخشان شب وجود نداشت و من یاد گرفته بودم که از آن به اندازه کافی لذت ببرم. البته الآن هم دارم از شرایط خودم لذت می برم ولی لذت بردن از شرایط نامساعد لطف بیشتری از لذت بردن از شرایط مساعد دارد زیرا شما برای رسیدن به احساس لذت در شرایط نامساعد زحمت بیشتری می کشید و برای همین در ذهن و خاطره شما ثبت می شود. شاید به همین علت است که من از سوار شدن به جیپ غراضه خودم به مراتپ لذت بیشتری از سوار شدن به ماشین فعلی خودم می بردم و وقتی که فکر می کنم متوجه می شوم که علت آن به این خاطر است که سوار شدن من به آن جیپ هر بار یک ماجرا و خاطره جدیدی ایجاد می کرد و آن خاطره در ذهن من ثبت می شد در حالی که ماشین فعلی من آنقدر بدون مشکل است که حتی وجود آن را هم احساس نمی کنم. یا مثلا خراب بودن موتور قایق قبلی من ماجراهایی را برایم رقم زد که در زندگی من بی نظیر است و شاید دیگر هیچ وقت گیر کردن در وسط دریا در حالی که باد سرد می وزد و امواج خروشان به بدنه قایق می کوبند و آب یخ به سر و پایت می پاشد را تجربه نکنم.

من می روم دامن کشان, شما رنج تنهایی چشان!

۱۵ نظر:

  1. مراقب ببو باش و براش غذای رژیمی بگیر.اضافه وزن میتونه برای گربه ها خیلی خطرناک باشه و براحتی مبتلا به دیابت میشن و اون موقع یه سره باید تو کلینیک ها اسیرش باشی.راستی اگه یکی دو ماه حوصله کنی میتونی بهش دستشویی کردن توی توالت فرنگی رو یاد بدی و یه عمر از تمیز کردن خاکش راحت میشی!

    پاسخحذف
  2. سلام

    نگهداری از حیوان خانگی درسته که سخته ولی ارزشش رو داره.
    نمیشه یه اسم بهتر براش انتخاب کنین ،طفلکی گناه داره...
    راستی پسره یا دختر ؟

    :)

    پاسخحذف
  3. یادم هست آن موقع که جوان بودم و مدرسه می رفتم در داستان رستم و سهراب می خواندیم، رستم با یک سری کلک هایی سهراب بخت برگشته را به زمین زد، به عبارتی پولوتیک زد چون روی کاغذ سهراب جوان تر و قوی تر بود و رستم شانسی زیادی نداشت. تا جایی که یادم هست کثافت کاری رژیم هم نبود و معلممان می گفت واقعا اصل داستان همین بوده. غرض اینکه فکر می کنم قهرمان های ایرانی با وجود همه توانایی ها و جوانمردیشان به صورت بی نقص و عیب --مانند این معصومین 70 زنه!-- ترسیم نشده اند؛ بلکه آدم های واقعی هستند که می توان با آنها ارتباط برقرار کرد یا اصطلاحا همزاد پنداری کرد، نه اینکه در طاقچه و خوراک تبلیغاتی رژیم باشند.

    از این جمله :
    "برای رسیدن به احساس لذت در شرایط نامساعد زحمت بیشتری می کشید و برای همین در ذهن و خاطره شما ثبت می شود"

    خیلی خوشم آمد. همان دوران مدرسه یک برنامه آهنگ های تاپ در رادیو بود که هر هفته بدون استثنا باید آن را گوش می کردم. یک رادیو آیوا قراضه داشتیم که من انواع کلک ها را برای آنتن و موج گیر آن می زدم که بگیرد ولی هیچ وقت در روز درست نمی گرفت و من مجبور بودم تکرار برنامه را ساعت 3-2 نصفه شب با هدفون گوش کنم تا حداقل یک خرخری در بیاید. خیلی وقت ها هم آخرش نمی شد و من تمام طول مدت برنامه با رادیو ور می رفتم و آخر سر با حال گرفته می خوابیدم. اما هر وقت یک آهنگ جدید جالب می شندیم آن را ضبط می کردم و به قدری ذوق زده می شدم که دیگر تا صبح خوابم نمی برد و مدام آن را گوش می کردم. یادش بخیر. هنوز خاطره شنیدن بعضی از آن آهنگ ها برای اولین بار در ذهنم به روشنی هست.
    حالا همان برنامه (یا اصلا خود آهنگ ها) با کیفت عالی روی اینترنت هست و در عرضه 4-3 دقیقه دانلود میشود اما من خیلی وقت ها یادم نمی شود که آن را گوش کنم یا حوصله ام نمی گیرد و می زنم تند تند به جلو برود و تمام شود...

    پاسخحذف
  4. به شکل بسیار غیر مستقیم از سریال مختارنامه به شدت انتقاد کردید ؟
    خاطرات گذشته تان واقعا عالی بود و بسی کیف کردیم

    پاسخحذف
  5. منم تأکید می کنم که حتماً مواظب ببو باش.

    راستی این فیلم ها و سریال ها رو تو کدوم سایت می بینی؟

    اینم بگم که امروز تو Netflix اپیزودهای قدیمی پلنگ صورتی رو پیدا کردم.اگه با کارتون های قدیمی حال می کنی و اکانت Netflix رو داری، یه نگاهی بهشون بنداز. برای من که کلی تجدید خاطره بود.

    پاسخحذف
  6. آدرس بهترین کلاب ها و دیسکو های لس آنجلس و سنفرانسیسکو رو بزار ممنون یه سوال اینکه بهترن دیسکو ایرانی تو الی کاباره تهرانه ؟ یا جای دیگه هم هست ؟

    پاسخحذف
  7. من 90 درصد اوقات با شرينگ كانالهاي كارتي هاتبرد رو دارم ولي تنها سريالي كه به نظر من ارزش نگاه كردن را داشت سريال مختارنامه بود!
    يك مرد (چه عرب و چه غير عرب) وقتي مرد باشد بايستي برايش ارزش قائل شد!
    اينكه ميگن ايراني جماعت نژاد پرستي تو خونشه راسته چه تو آمريكا چه تو ايران!
    البته بايد خاطر نشان كنم من هم تمايلات ضد عرب دارم ولي وقتي سريالي به اين قشنگي ساخته مي شود بايد به كارگردان و عواملش دست مريزاد گفت هر چند كه به قول شما سعي در قالب كردن استوره اي عربي را در ميان ايرانيان داشته باشد!
    با اين تفاسير تمام قهرمانهاي خيالين (سوپرمنها و بتمنها و ...) نيز سعي در جا انداختن خودشان بين خلايق را دارند!
    يك معلم بي چاك و دهن

    پاسخحذف
  8. من عاشقتم آرش . تو نمیدونی من وقتی وارد این وبلاگ میشم چه حس خوبی پیدا می کنم . لذت بخشه

    من دو ساله که از خوندن این مطالب لذت می برم .

    پاسخحذف
  9. سریال نابرده رنج هم خیلی قشنگ بود و نکته جالب این سریال این بود که آخرش برخلاف بقیه فیلم های ایرانی به خوبی و خوشی تموم نشد و خیلی غمناک بود .

    این سریال نشون داد اکثر اونایی که جبهه میرفتن آدم های خیلی پاکی هم نبودن و هرکدوم پی یه مشکلی میرفتن جبهه

    پاسخحذف
  10. آرش خان سلام
    میبینم که نه چک زدی نه چونه و بی خرج بسیار بخوای نخوای بابا هم شدی؟؟ راستش من خیلی با حیونات بجز پرنده ها رفیق نیستم ولی وقتی داشتی از ببوگلابی تعریف میکردی یادم به یک داستان عشقولانه افتاد که معشوقی همیشه خودش را برای عاشق لوس میکرد و وقتی او نازش میکشید خود را به گربه ای تشبیه میکرد که به محض نزدیک شدن دستی به گردن و کمرش، خودش بقیه ی بدنش را بالا میاورد و یه جورایی نازگیری میکند تا اینکه کسی او را نازکشی کند ... از این که بگذریم

    کجای کاری که پهلوانان ایرانی که رفته اند هیچ، این روزها سردمداران وطنی حتی رحم به مجسمه های بی جان آنان در میدانها نیز نکردند و یک به یک برداشته اند و شاید قرار است همان پهلوانان مذهب ساخته جایگزین آنها بشود.... خاب بهتره من دیگه از فیلمهای ایرانی و خاطرات کارتان در ایران نگویم که اگر خیلی هم هوس کرده اید کافی است سفری به همان کشور گــُل و بلبل بروید تا از جان هم سیر بشوید ... میگی نه؟ امتحان کن.
    موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
    ارادتمند حمید میزوری

    پاسخحذف
  11. یکی از ویژگی های مثبت یا منفی ( بستگی به دیدگاه شما دارد ) بسیاری از اسطوره های ایرانی این است که از آسمان نیامده اند. آنها هرچند که قهرمانانی قابل ستایشند ولی انسانهائی زمینی می باشند که گاهی فریب می خورند ، گاهی اشتباه می کنند و ... . آنها نه فرا زمینی اند ، نه اله و الهه و نه ... .

    پاسخحذف
  12. ارش جان. 3 تا سوال فنی:

    1- با ببو گلابی فارسی حرف میزنی یا انگلیسی ؟؟ :D

    2- به ببو گلابی فرهنگ ایرانی هم داری یاد میدی؟؟ یا میخوای با فرهنگ این اجنبی ها بزرگش کنی؟؟ :D

    3- ببو گلابی ترجمش به انگلیسی چی میشه؟؟؟ :D

    امان از دست این اینترنت. الان یک ساعته میخوام یه نظر ارسال کنم مگه ارسال میشه !!!!!!!

    پاسخحذف
  13. سریال نابرده رنج بهترین سریالی بود که من تا به حال دیده بودم

    پاسخحذف
  14. It is the best weblog thai I've ever seen

    پاسخحذف

لطفا اگر سوال مهاجرتی دارید به تالار گفتگوی مهاجرسرا که لینک آن در پایین وبلاگ است مراجعه نمایید.
اگر جواب کامنت ها را نمی دهم به خاطر این نیست که آدم مهمی هستم و یا کلاس می گذارم و قیافه می گیرم بلکه فقط به خاطر این است که اعتقاد دارم آنجا متعلق به خوانندگان است و بدون دخالت و تصرف من باید هر چیزی را که دلشان می خواهد بنویسند.