۱۳۹۰ شهریور ۷, دوشنبه

ماجراهای باور نکردنی 3

امروز یکشنبه بعدازظهر است و من در خانه نشسته ام و دارم برای شما می نویسم. امروز صبح می خواستم بروم ماهیگیری ولی هوا ابری و سرد بود برای همین بی خیال شدم. در عوض یکی از دوستان امریکایی من زنگ زد و با هم صبحانه خوردیم و بعد از آن هم به همراه او به کلیسا رفتم. قبلا هم به آن کلیسا رفته بودم و بیشتر شبیه کنسرت موسیقی افراد ناشی است. هر کسی که تازه می خواهد تمرین خوانندگی و یا نوازندگی کند اول به کلیسا می آید و برای یک خروار گوش مفت برنامه اجرا می کند. یکی از مهمان هایم که از ایران آمده بود یکی از اطاق های خانه من را اجاره کرد و رسما همخانه ام شد. حالا قرار است که به کلاس زبان برود تا کمی راه بیفتد و سپس ببیند که می تواند کار پیدا کند یا خیر. راه بسیار دشواری در پیش دارد و چون هنوز وارد جامعه امریکا نشده است با بسیاری از چیزها نا آشنا است. و اما داشتم ماجرایی را برای شما تعریف می کردم که متاسفانه نیمه کاره ماند و من فرصت نکردم آن را به طور کامل برایتان بنویسم. چون احتمال می دهم که هفته آینده هم سرم در سر کار شلوغ باشد و نتوانم به وبلاگم سر بزنم برای همین الآن می خواهم ادامه آن را برای شما بنویسم. ولی باز هم قبل از ادامه این ماجرا باید بگویم که اگر به دنبال خواندن یک مطلب مفید هستید از خواندن این متن بی خیال شوید. در ضمن اگر از موجودات خیالی و غیر واقعی می ترسید ادامه این ماجرا را نخوانید چون اصلا سرکاری نیست و ماجرای ترسناکی در آن وجود دارد که ممکن است باعث شود در زمانی که می خواهید بخوابید خاطره آن شما را اذیت کند و یا این که بترسید. اگر از من بپرسید که آیا این ماجرا واقعی است یا خیر جوابی نمی توانم به شما بدهم چون اصولا هر چیزی می تواند واقعی و یا غیر واقعی باشد و تشخیص آن بسیار دشوار و یا شاید هم ناممکن باشد.

ولی با این حال اگر بخواهم یک جواب صریح به سوال شما بدهم ترجیح می دهم که بگویم این ماجرا غیر واقعی است ولی آن چیزی که نمی شود پوشیده داشت این است که به هرحال تاثیر آن بر روی انسان واقعی است و ترس ناشی از آن می تواند اثرات واقعی برای یک نفر در پی داشته باشد. برای همین است که می گویم اگر شما هم از اینگونه مسائل می ترسید و هراس به دلتان راه می یابد آن را نخوانید و به سراغ نوشته های دیگر بروید. ماجرا تا آنجا رسید که وقتی همه ما دستمان روی میز بود و داشتیم به شمع نگاه می کردیم ناگهان دوست نیلوفر یک مرتبه از خلسه بیرون آمد و چرت همه ما را پاره کرد و سوال کرد که اگر او به خواب برود دیگر چه کسی قرار است که از برادرش سوال کند و  آن مرد در جوابش گفت که وقتی روح به دستش آمد خودش از خواب بیدار می شود و می تواند با روح برادرش صحبت کند. در آنجا بود که نیش من تا بناگوش باز شد و واقعا از این حرف خنده ام گرفت و پیش خودم گفتم این بابا همه ما را گیر آورده است و دارد چرت و پرت تحویل ما می دهد. کمی هم غر زدم تا جایی که ضربه آرنج نیلوفر من را دوباره آرام کرد ولی از آنجایی که خودم هم تقریبا در مسائل روحی و روانی خبره بودم آن مرد را کاملا زیر نظر داشتم تا ببینم که در کجا می توانم مچ او را بگیرم و پته او را بر روی آب بریزم. از نظر من تمام این جنگولک بازی ها فقط برای این بود که آن بابا یک پولی از ما بگیرد و سر و ته ماجرا را یک جوری هم بیاورد. همه ما در سکوت نشسته بودیم و کف دست هایمان را هم بر روی میز قرار داده بودیم. شمع به آرامی می سوخت و یک دود آبی هم در هوا به جای می گذاشت ولی سایه روشن نور آن تاثیر چندانی بر محیط اطراف نداشت زیرا هنوز روز بود و هوا روشن بود.

من یک مقداری خوابم گرفته بود و به دهن دره افتاده بودم ولی سعی می کردم که با دهان بسته خمیازه بکشم تا دیگران را عصبانی نکنم. دیگر حوصله ام داشت سر می رفت که دوباره دست دوست نیلوفر یک تکان ناگهانی خورد و من گمان کردم که باز هم می خواهد یک سوال احمقانه بپرسد و یا اینکه او هم مثل من از نگه داشتن دستش بر روی میز خسته شده است. یک قلم در دست او بود که نوک آن بر روی کاغذ قرار داشت و قرار بود که هر سوالی که از روح می شود جواب آن را بر روی کاغذ بنویسد. مثلا اگر یک روح چینی را احضار می کردند هر چیزی را که می نوشت قاعدتا می بایست به زبان چینی باشد چون طبق گفته آن آقای روح احضار کن کنترل دست مدیوم به دست روح می افتد. الآن که دارم این نوشته را برای شما می نویسم دوشنبه صبح است و من در سر کار هستم. راستش یکشنبه بعد ازظهر خوابم گرفت و حوصله نکردم که این نوشته را تمام کنم برای همین آن را ذخیره کردم و الآن با ادامه آن در خدمت شما هستم. داشتم می گفتم که دیگر داشت حوصله همه ما سر می رفت که ناگهان دست دوست نیلوفر یک تکان ناگهانی خورد و توجه همه ما را جلب کرد. داشتم رویم را بر می گرداندم تا دوباره به شمع و به آن مرد نگاه کنم که ناگهان دوباره دست دوست نیلوفر تکان خورد. وقتی که دقت کردم دیدم که دست او مثل دستگاه زلزله نگار لرزش بسیار کمی دارد ولی یک هو یک حرکت ناگهانی می کرد و یک خط بی معنی را بر روی کاغذ می کشید. کمی خم شدم تا بتوانم صورت دوست نیلوفر را نگاه کنم. به نظر می آمد که کاملا خواب است چون سرش کاملا بر روی شانه اش افتاده بود و دهانش هم نیمه باز بود. دست نیلوفر همچنان ارتعاش داشت و مثل فردی شده بود که رعشه گرفته باشد. به آن مرد نگاه گردم تا ببینم که می خواهد در مقابل این مسئله چکار کند ولی دیدم که او همچنان آرام نشسته است و هیچ حرفی نمی زند. شوهر دوست نیلوفر نگران شده بود و در حالی که خیلی جلوی خودش را می گرفت تا حرف نزند به دست زنش اشاره می کرد و از آقای رئیس جلسه می خواست که یک کاری بکند. من هم کمی نگران شده بودم و پیش خودم گفتم که نکند او را چیز خور کرده باشد و بلایی به سرش بیاید. رعشه دست دوست نیلوفر همچنان ادامه داشت و همه ما آنقدر در این مورد پچ پچ کردیم و به آن اشاره کردیم که بالاخره آن آقا به حرف آمد و خیلی آرام گفت که اصلا نگران نباشید و فقط دستتان را بگذارید روی میز و به شمع نگاه کنید.


من بیش از اینکه ترسیده باشم نگران دوست نیلوفر بودم که مبادا بلایی به سرش بیاید. معمولا جلسات احضار روح فقط به شیوه ای بود که یک نعلبکی به این طرف و آن طرف می رفت و ضرری به حال کسی نداشت ولی لرزش دست دوست نیلوفر یک مقداری نگران کننده و دلهره آور بود. هنوز چیز مشخصی بر روی کاغذ ثبت نشده بود و فقط خط های بی معنی بر روی کاغذ کشیده می شد که حاصل لرزش دست او بود و گهگاهی هم این خط ها به خاطر حرکت ناگهانی دست او کشیده تر می شد. داشتم پیش خودم فکر می کردم که نکند دوست نیلوفر هم فیلم بازی می کند و همه ما را سر کار گذاشته است چون خود من هم چند بار در جلسات احضار روح دیگران را سر کار گذاشته بودم و با فشار دست نعلبکی را جابجا می کردم و یا اینکه از خودم حرکات ناگهانی در می کردم تا چرت دیگران را پاره کنم. می خواستم دوباره خم شوم تا صورت دوست نیلوفر را نگاه کنم و ببینم که آیا دارد زیر چشمی ما را نگاه می کند یا خیر. همین که داشتم خم می شدم یکهو آقای رئیس جلسه با صدای خیلی بلند شروع به صحبت کرد و من که خیال کردم می خواهد من را دعوا کند ترسیدم و زود به جای خودم برگشتم و مثل بچه های مودب سیخ نشستم. ولی آن آقا شروع کرده بود به ورد خواندن و چیزهای مزخرف گفتن که هیچ معنی خاصی نداشت. سرش را به اطراف تکان می داد و آن را می چرخاند. صورتش از عرق کاملا خیس شده بود و قطره های آن از زیر چانه اش به پایین می ریخت. پیش خودم گفتم عجب آدم شیادی است ولی نگاه کردم و دیدم که لرزه های دست دوست نیلوفر هم بسیار شدیدتر شده بود و نوک قلمی که در دستش بود با سرعت زیادی در عرض کاغذ کشیده می شد. همه هراسان بودند و چشمانشان گرد شده بود دهانشان از ترس و تعجب نیمه باز مانده بود. نیلوفر داشت قالب تهی می کرد و آنقدر ترسیده بود که حتی نمی توانست پلک بزند. یک لحظه نگاه من و شوهر دوست نیلوفر به هم تلاقی کرد. هر دوی ما مردد بودیم که آیا باید این مراسم را به هم بزنیم و زن او را از خواب بیدار کنیم و یا اینکه اجازه دهیم تا آن مرد مشکوک به کارش ادامه دهد. راستش اگر دوست نیلوفر یکی از آشنایان و یا اقوام من بود حتما آن جلسه را به هم می زدم ولی من آنجا کاره ای نبودم و حتی قرار نبود که پولی بدهم و فقط می بایست نگاه کنم.


آن مرد همچنان با صدای بلند چیزهای بی معنی می خواند و سرش را تکان می داد و گهگاهی هم دستش را بلند می کرد. آن زن و مرد غریبه همه بسیار ترسیده بودند و مثل همه ما هاج و واج و نگران به دست های دوست نیلوفر نگاه می کردند و گهگاهی هم بی تابی می کردند. تا اینکه اتفاق بسیار عجیب و ترسناکی رخ داد که نفس را در سینه همه ما حبس کرد. در یک لحظه آن مرد از خواندن باز ایستاد و دقیقا در همان لحظه نیز لرزش های شدید دست دوست نیلوفر متوقف شد. سکوت بر همه جا حاکم شد و هیچکس حتی جرات نداشت که جهت نگاهش را عوض کند. حتی می ترسیدیم نفس بکشیم تا مبادا صدای خروج هوا از بینی ما توجه کسی را به خود جلب کند. زیر چشمی نگاه کردم و دیدم که دست دوست نیلوفر آرام بر روی کاغذ افتاده است و کوچک ترین تکانی ندارد. آن مرد هم خیلی آرام دستانش را بر روی میز گذاشته بود و به شمع نگاه می کرد. شوهر دوست نیلوفر آنقدر ترسیده بود که تمام موهای دستش سیخ شده بود و حتی جرات نداشت برگردد و به همسرش نگاه کند. نیلوفر هم مثل مجسمه بی حرکت مانده بود تا بلکه روح فرضی متوجه حضور او در آن جمع نشود و به او کاری نداشته باشد. چند دقیقه این وضعیت ادامه داشت و کوچکترین صدایی از کسی در نمی آمد تا اینکه رئیس جلسه شروع کرد با صدای آرام حرف زدن. این بار دیگر کلمات چرت و پرت نمی گفت و داشت روح برادر دوست نیلوفر را احضار می کرد و به او می گفت که می خواهد کنترل دست خواهرش را به دست بگیرد و بر روی کاغذ بنویسد. چندین بار با جملات متفاوت از روح برادر او خواست که به دست مدیوم برود ولی هیچ اتفاقی نمی افتاد و دوست نیلوفر هم همچنان در خواب بود.  من داشتم پیش خودم فکر می کردم که خوب بالاخره این بابا چند ساعتی سر همه ما را گرم کرد و با هیجانی که ایجاد کرد باعث شد که همه ما بترسیم. ولی خبر نداشتم که هنوز اول ماجرا است و آن اتفاق اصلی ترسناک رخ نداده است. بعد از این که مدتی گذشت و تلاش مذبوحانه آن مرد برای رفتن روح به دست مدیوم اثری نداشت همه ما دوباره خسته شدیم. آن مرد جملات مشابهی را تکرار می کرد و هیچ اتفاقی هم نمی افتاد تا اینکه او پس از چند لحظه سکوت تصمیم گرفت که دوست نیلوفر را بیدار کند و از خود او بخواهد که روح برادرش را به دستش احضار کند.


من هم ترسم ریخته بود و دوباره داشتم به خیط شدن آن مرد در دلم می خندیدم و وقتی دیدم که او دارد دوست نیلوفر را صدا می کند و از او می خواهد که بیدار شود نتوانستم خنده ام را پنهان کنم و یک پق کردم ولی نیلوفر یک نگاه چپ جپ غضبناکی به من انداخت که به همان اندازه لرزش دست دوستش ترسناک بود. من آرام نشستم و دیدم که آن مرد به طور مرتب دوست نیلوفر را صدا می کند و از او می خواهد که بیدار شود ولی دوست نیلوفر بیدار نمی شد. انگار که پس از یک مدت خود او هم کمی نگران شده بود چون به مرور جملاتش خشک تر و قطعی تر می شد تا جایی که تقریبا داشت بر سر دوست نیلوفر فریاد می زد بیدار شو بیدار شو. من جایی نشسته بودم که بدون خم شدن نمی توانستم صورت دوست نیلوفر را ببینم ولی شوهرش را می دیدم که به پهلوی او می زند و از زنش می خواهد که بیدار شود. دوباره ترس و نگرانی بر جمع حاکم شد ولی اینبار نگرانی در چهره آن مرد بیشتر از همه ما بود و صورتش عرق کرده بود و در حالی که چشمانش از حدقه بیرون زده بود با صدای بلند به دوست نیلوفر دستور می داد که از خواب بیدار شود. من قبلا در جلسات هیپنوتیزم هم بودم و برایم چیز عجیبی نبود که یک نفر به خواب عمیق برود و به سختی بیدار شود. تمام تحلیل من از آن جلسه این بود که دوست نیلوفر به خاطر محیطی که آن مرد ایجاد کرده بود توسط آن او هیپنوتیزم شده بود و به خواب عمیقی فرو رفته بود. تا اینجای قضیه همه چیز برایم منطقی بود و هیچ نکته غیر عادی وجود نداشت و حتی قطع شدن حرکت ناگهانی دست مدیوم همزمان با سکوت آن مرد می توانست قابل تفسیر باشد ولی اتفاقات بعدی نه تنها ترسناک بود بلکه هر طوری که می خواستم آن را تحلیل کنم با عقلم جور در نمی آمد و به بن بست برخورد می کردم. آن مرد هنوز داشت دوست نیلوفر را صدا می کرد و همه ما نگران شده بودیم که مبادا از خواب بیدار نشود تا این که بالاخره شوهرش گفت که دارد بیدار می شود چون سرش را تکان داد. وقتی دوست نیلوفر تکان خورد و سرش را صاف کرد رئیس جلسه ساکت شد و همه منتظر بودند که نیلوفر چشمانش را باز کند و حرف بزند ولی آن زن و مردی که روبروی نیلوفر نشسته بودند ناگهان هم زمان جیغ کشیدند و آن زن که نیم خیز شده بود به صورت دوست نیلوفر اشاره می کرد و تقریبا با جیغ و گریه می گفت چشماش چشماش. نیلوفر هم ناگهان برگشت و به دوستش نگاه کرد و نه تنها جیغ کشید بلکه از جایش برخواست و چند قدم به عقب پرید. وقتی نیلوفر از جلوی دید من کنار رفت توانستم صورت دوستش را ببینم و دیدم که چشمانش کاملا سفید است و مثل این بود که سیاهی چشمش به سمت بالا رفته باشد. با اینکه این مسئله برایم خیلی عجیب نبود ولی جوی که در آنجا ایجاد شده بود باعث شد که من هم مثل بقیه بترسم و از جایم بپرم. انگار که ترس از پایم وارد بدنم شده بود و دلم را به آشوب انداخته بود. ولی این مسئله تازه اول ماجراهایی بود که قرار بود در آن روز رخ دهد. واقعه ای بسیار ترسناک و هراس انگیز که دلم نمی خواهد دیگر در زندگی من تکرار شود.


متاسفانه من جلسه دارم و همین الآن باید بروم. ولی قول می دهم که ادامه آن را زود بنویسم.



۱۴ نظر:

  1. ar:
    کماکان معتقدم که حتی اگر این داستان هسته واقعی داشته باشد داریم توسط آقا آرش بازی داده می شویم و ایشان شاخ و برگش را زیاد می کنند.
    یک معلم زبان داشتیم که او هم یک داستان احضار روح برایمان تعریف کرد و از قضا اصرار داشت که عین حقیقت را می گوید فقط به طور خلاصه بگویم که در داستان او چندین نفر کشته شدند!!!!! یادم هست آن شب بعد از کلاس زبان واقعا ترسیده بودم( یعنی واقعا ها) اما حالا حتی به طور کامل یادم نیست که داستانش چه بود.

    پاسخحذف
  2. آرش جان چقدر كشش ميدي.
    اگر شما با ماوراالطبيعه كار نداشته باشي اونام باهات كار ندارند.
    يك باغي اطراف تهران بود كه چندنفر توش از قبل قايم ميشدن شب ما با بكي از دوستان كه بي خبربود ميرفتيم باغ و شبيه سازي روح و جن را به شكل حرفه اي انجام ميداديم تا طرف به مرز سكته و گريه ميرسيد.
    ali acc

    پاسخحذف
  3. آرش دهنت سرویس هی ملت رو بگذار تو کف....

    راستی شما سریال HEROES زیاد نگاه نمیکنی؟
    یاد پیتر افتادم زمانی که میخواست آینده رو نقاشی کنه چشماش همین جور میشد.

    پاسخحذف
  4. آرش دهنت سرویس، اصل مسئله ترسناک نیست ها، این شاخ و برگ هایی که بهش میدی داره ترس رو نصفه شبی تو وجودم تزریق می کنه!! :دی

    وسط خوندن ماجرا بودم که یهو نصفه شبی بابام یهو و ناگهانی در اتاقم رو باز کرد!!! شانس آوردم سکته نکردم!! =))

    ولی دوستان، یه چیزی رو جدی بگم، کاری ندارم علم ما قد میده یکسری مسائل رو یا نه، ولی فعلا چیزی که هست اینه که شوخی با این تیپ مسائل و یا صفحه هایی که رویش از این کارها می کنند (اسمش خاطرم نیست) واقعا خطرناک هست و در نقاط مختلف دنیا باعث بروز حادثه هایی هم شده... انتخاب مدیوم هم خیلی مهمه...

    از طرف دیگر نظریه های انیشتین و اون هایی که توسط ارتش آمریکا تست و آزمایش هم شدند دور از شگفتی نیستند و مخصوصا نظریه میدان نقطه ای که مربوط به غیب کردن و ظاهر شدن اشیاست... آزمایشی که با موفقیت یک کشتی با خدمه را غیب و سپس ظاهر کرد.. گرچه همه افراد دچار عوارض شدند و بعضی از آن ها دیوانه، برخی نیز یکهو غیب شدند و یا در جای دیگر ظاهر شدند، یا هرگز بر نگشتند!!

    پاسخحذف
  5. میگم اگه برای هر جمله مهم یه پست بذاری
    و انچه گذشت هم اضافه کنی به هر پست
    شاید از توش یه سریال ابدوغ خیاری برای ماه رمضون سال بعد در بیاد
    شما به این میگی ترسناک
    عزیز برادر یا ترس نمی دونی چیه
    یا فکر کردی ملت نمی فهمن ترس یعنی چی!!

    پاسخحذف
  6. ارش . تو دیگه چوپان دروغگو شدی. من که دیگه حرفات رو باور نمیکنم. :D
    الان چند قسمت دیگه داستان رو ادامه میدی. بعد میگی. یه دفعه از خواب بیدار شدم و دیدم که خواب بودم.

    یا جور دیگه تمومش میکنی:D

    من که فقط دارم داستانت رو میخونم و میخندم که چه چوپان دروغگو خوبی هستی :D

    پاسخحذف
  7. آرش بی زحمت جواب کامنت ها رو هم بدی بد نیست هاااااااا

    ثواب داره....

    پاسخحذف
  8. سلام،

    من روح برادر دوست نیلوفر هستم، بنده تمام این اراجیف را اکیدا تکذیب می کنم و بهتون اطمینان خاطر میدم که در آن محفل هیچ حادثه ای اتفاق نیفتاد. من اون روز اصلا تهران نبودم!! با بچه ها رفته بودیم فیجی لب ساحل...

    ارادتمند

    پاسخحذف
  9. سلام من نیلوفرم اینجوریام که آرش داره میگه ترسناک نبود من ادامه ماجرا رو شخصا براتون تعریف میکنم راستی آرش دستت درد نکنه با اون توصیفاتی که از من کردی بهت ایمیل میزنم

    پاسخحذف
  10. جمع همه که جمعه!! پس منم شوهر دوست نیلوفرم... همین!! فقط خواستم عرض ادبی کرده باشم و برم دنبال کارم...

    پاسخحذف
  11. نیلوفر خانم. از نظر ما شما هم چوپان دروغگو هستید. :D
    پس اجازه بدید همون چوپان دروغگو شماره 1 داستان رو تعریف کنه. :D

    پاسخحذف
  12. چون نیلوفر و شوهر دوست نیلوفر و بقیه چوپان دروغگو ها هم اومدن

    اگه اجازه بدین منم به عنوان چوپان دروغگو شماره 5 همون اقاهه رمال یا جن گیر باشم. :D

    پاسخحذف
  13. من میگم اصلا هرکی تجربه ترسناک داره بگه که اینقدر علاف آرش نباشیم

    پاسخحذف
  14. دقت کردین هیچ کس جرات نمیکنه نقش دوست نیلوفر باشه

    پاسخحذف

لطفا اگر سوال مهاجرتی دارید به تالار گفتگوی مهاجرسرا که لینک آن در پایین وبلاگ است مراجعه نمایید.
اگر جواب کامنت ها را نمی دهم به خاطر این نیست که آدم مهمی هستم و یا کلاس می گذارم و قیافه می گیرم بلکه فقط به خاطر این است که اعتقاد دارم آنجا متعلق به خوانندگان است و بدون دخالت و تصرف من باید هر چیزی را که دلشان می خواهد بنویسند.