۱۳۹۱ تیر ۱, پنجشنبه

قسم خوری در امریکا


از شهر ما تا اوکلند حدود نیم ساعت راه است ولی اگر بخواهم ساعت نه صبح آنجا باشم باید از دو ساعت قبل راه بیفتم چون ترافیک صبحگاهی در اتوبانی که به آن سمت می رود بسیار سنگین است. من هم همین کار را کردم و ساعت شش و نیم با مادرم از خانه راه افتادیم. از آنجایی که مرکز شهر اوکلند جای پارک زیادی ندارد تصمصم گرفتم که به شهر ریچموند بروم و ماشین را در آنجا پارک کنم و سپس توسط قطار به اوکلند برویم. خیلی وقت بود که سوار مترو نشده بودم و برای همین اشتباهی دو تا بلیط بیست دلاری از دستگاه خریدم در حالی که دو دلار رفت و دو دلار هم برگشت برای هر نفر بود. سوار مترو شدیم و در خیابان نوزدهم که مرکز شهر اوکلند است پیاده شدیم. هنوز ساعت هشت صبح بود و ما تقریبا یک ساعت زودتر رسیده بودیم. یک چهارراه آن طرف تر یک سینما تئاتر بزرگ بود که تعداد زیادی آدم در جلوی آن صف ایستاده بودند. ما هم می بایست به آنجا برویم ولی چون خیلی زود بود ترجیح دادیم که به یک کافه برویم و صبحانه بخوریم. ساعت هشت و نیم بود که ما هم به درون صف رفتیم. صف آنقدر طولانی بود که از پیچ چهارراه هم عبور می کرد. بعدا فهمیدم که دقیقا هزار و سیصد نفر در سالن بودند ولی در صف یک چیزی حدود دویست نفر جلوی ما ایستاده بودند. یک آفریقایی تبار با کت و شلوار و کراوات و کلاه بسیار شیک از مقابل آدمهایی که در صف ایستاده بودند قدم می زد و در حالی که یک پاکت در دستش بود با صدای بسیار بلند سرود ملی امریکا را می خواند. مادر من دو دلار به او داد و او هم گفت خداوند شما را بیامرزد. ساعت نه صبح شد و یک نفر آمد و گفت که مدارکتان در دستتان باشد و همه به صورت کیلویی به ترتیب وارد سینما تئاتر شدیم. گفتند مهمان ها و همراه ها به طبقه بالا بروند و بقیه در صف بایستند. مادر من هم به طبقه بالا رفت و در ردیف اول سکو بر روی یک صندلی نشست. صف خیلی زود جلو رفت و من هم وارد راهرو شدم. در آنجا یک نفر گرین کارت من را گرفت و یک پاکت به من داد و گفت که وارد سالن شوم و به قسمت جلو بروم. من به جلوی سالن رفتم و در آنجا یک نفر یک پرچم امریکای کوچک به من داد و گفت که در آن صندلی بنشین. همه هم همین کار را می کردند و به مرور سالن پر شد از آدم های مختلفی که بر روی صندلی های خودشان نشسته بودند. مادرم زنگ زد و گفت که من اینجا هستم و بعد دست تکان داد و من هم او را در بالای سکو پیدا کردم. سمت چپ من یک خانم مسن فیلیپینی نشسته بود و سمت راست من هم یک مرد میانسالی از یکی از کشورهای امریکای جنوبی بود. همه در حال باز کردن پاکت ها بودیم تا ببینیم که چه چیزی درون آن است.

یک دفترچه راهنما که بر روی آن نوشته های سرود ملی امریکا و قسم و این جور چیزها بود. یک پاکت زرد رنگ که بر رویش نوشته بود یک پیام مهم از رئیس جمهور و وقتی که آن را باز کردم دیدم که امضای اوباما بر روی آن است ولی دیگر حوصله نداشتم آن را بخوانم. اگر یک چک به مبلغ صد دلار در پاکت بود برایم جالب تر بود. چند تا هم فرم بود که برای رای دادن و این چرت و پرت ها بود. سالن خیلی بزرگ بود و سقف آن هم پر از نقش و نگارهایی بود که بر روی دیوار کنده کاری شده بود. سقف آن هم در برخی جاها مشبک بود و نور از پشت آن می تابید. تمام خانم هایی که در نقش و نگارهای دیوار و سقف بودند لباس بر تن نداشتند و پستان های آنها آویزان بود. نقش های آنجا تقریبا مثل مینیاتورهای خودمان بود که ترکیبی از درخت و اسب و زن و مرد است با این تفاوت که در مینیاتورهای ما حجاب را کمی بیشتر رعایت می کنند. گردنم درد گرفت و از نگاه کردن به در و دیوار و سقف خسته شدم. یک کمی با آقایی که سمت راستم بود صحبت کردم و کمی هم با خانم فیلیپینی صحبت کردم. هنوز جماعت داشتند می آمدند و در جای خودشان می نشستند. یک خانم جوان در راهروی کنار ردیف صندلی ما ایستاده بود و تازه واردان را به صندلی های خودشان راهنمایی می کرد. او به همه یک پرچم کوچک امریکا می داد و می گفت کجا بنشینند. وقتی پرچم های او تمام شد یک سری پرچم دیگر از توی کیفش در آورد که با مال ما فرق می کرد و بسته بندی نایلونی داشت. خانم فیلیپینی که کنار من نشسته بود از جایش بلند شد و رفت از آن خانم خواهش کرد که پرچم او را با آن مدل های جدید عوض کند. وقتی برگشت و بسته بندی آن را باز کرد دید که جنس پرچمش خیلی بد است و پارچه آن مچاله شده است. هر چه به من نگاه کرد که من پرچم خودم را به او بدهم و پرچم غراضه بگیرم به روی خودم نیاوردم. خلاصه دوباره از جایش پا شد و رفت به انتهای سالن و از یک جایی یک پرچم مثل قبل خودش گیر آورد و عوض کرد و آمد و خندان گفت که بالاخره مال خودم را پس گرفتم.

پس از حدود یک ساعت بالاخره پروژکتوری که یک صفحه آبی را در تمام مدت نشان می داد به راه افتاد و شروع کرد به نشان دادن مناظر طبیعی امریکا. در جلوی سکو هم دو تا میز و یک میز سخنرانی بود دقیقا مثل سالن های کنفرانس خبری و با نورپردازی آبی به آن عمق داده بودند که تماشاگر با دیدن سخنران جوگیر شود.  در جلوی من سه تا دختر جوان بودند و در عقب من هم چند تا آقا بودند که یکی از آنها خیلی مسن بود. در ردیف کنار ما هم یک دختر لهستانی نشسته بود که لنگ و پاچه اش بیرون بود و من هر باری که می خواستم به او نگاه کنم پیرزن فیلیپینی فکر می کرد که می خواهم با او صحبت کنم و شروع می کرد به ور زدن و من هم به غلط کردن می افتادم. حالا این که ملیت این آدمها را از کجا فهمیدم بعدا برایتان می گویم. خلاصه پرده کوچک سینما که در بالای میز سخنرانی بود داشت منظره امریکا نشان می داد و یک آهنگ بسیار خواب آور هم گذاشته بود طوری که همه به خمیازه افتاده بودند و حتی من چند بار قشنگ خوابم برد و سرم به چپ و راست و عقب و جلو می افتاد و یکهو از چرت می پریدم و به خودم می گفتم من کجا هستم. آقای سمت راستی من هم قشنگ بر روی صندلی ولو شده بود و خوابیده بود. خانم فیلیپینی ولی با شور و شوق پرچم امریکا خودش را در هوا تکان می داد و به عکس ها و مناظر امریکا نگاه می کرد. بالاخره فیلم مسخره تمام شد و همه از خواب بیدار شدند و سخنران آمد و گفت که من از طرف دولت امریکا مفتی مفتی خرم که به شما اعلام کنم همه شما امروز به عنوان یک سیتیزن امریکا از این سالن خارج خواهید شد. سپس کلی سخنرانی کرد ولی خیلی مسلط بود و چیزهای خنده داری در وسط حرف هایش می گفت که جماعت را به شور و حال بیاورد. بعد شروع کرد به اسپانیولی حرف زدن و چند جمله گفت که همه اسپانیولی زبان ها برایش هورا کشیدند. بعد به فرانسوی صحبت کرد. بعد به چینی صحبت کرد. بعد به روسی و بعد به فیلیپینی و در آخر هم به هندی صحبت کرد. البته معلوم بود که چند جمله را به زبان های مختلف حفظ کرده است ولی به هرحال جالب بود. او گفت که جدش مثل بقیه امریکایی ها مهاجر بوده است و این مملکت را مهاجران ساخته اند و شما هم که نسل جدید مهاجران هستید باید آینده مملکت را بسازید. پیرزن فیلیپینی هم مثل بقیه هورا کشید و کف زد. حدود هشت نفر دیگر هم در میزهای روی سن نشسته بودند که به ترتیب حرف زدند. یکی از خانم ها پشت بلندگو آمد و شروع کرد به خواندن سرود امریکا و ما هم می بایست پشت سر او تکرار می کردیم. من که مثل مستر بین در کلیسا شده بودم و فقط لا لا لا لا می کردم چون کلمات سرود را بلد نبودم.

سپس یک نفر دیگر آمد و گفت که بلند شوید و دست راستتان را بالا بگیرید و بعد هم یک عبارت هایی گفت که ما می بایست تکرار می کردیم. من کاملا متوجه معنی همه آنها نشدم ولی یک چرت و پرت هایی بود در مورد این که من کشور اول خودم را امریکا می دانم و در برابر دشمنان دفاع می کنم و از این چیزها. بعد از قسم خوری همان مردکه اولی که چند زبانه بود آمد و گفت که اگر می خواهید برای پاسپورت خودتان در اینجا اقدام کنید باید مبلغ چک را بنویسید و بعد از اینکه از سالن خارج شدید به میزهایی که برای این کار گذاشته شده است بروید و به همراه فرمهای مربوطه درخواست پاسپورت کنید. من پول نقد با خودم آورده بودم و کارت بانکی هم داشتم ولی اصلا به فکرم نرسیده بود که دسته چکم را با خودم بیاورم بنابراین فهمیدم که نمی توانم برای پاسپورت امریکایی در اینجا اقدام کنم. البته خیلی هم بهتر شد چون اداره پست محله خودمان خیلی هم خلوت بود و راحت همه کارهایم را انجام داد. بعد از آن دوباره یک ویدیو پخش کردند که مهاجران نسل اولی امریکا را نشان می داد و خیلی جالب بود. زن ها و مردان و بچه هایی که تازه به امریکا رسیده بودند و نگرانی در قیافه آنها موج می زد. بعضی از آنها هم خندان بودند. یک عکس هم از اولین گروه چینی که به سنفرانسیسکو آمدند بود که همه شبیه اوشین بودند و خیلی جالب بود. عکس ها سیاه و سفید بودند و شاید برای همین بود که عمق بیشتری داشت. پس از آن سخنران آمد و گفت که الآن پرچم و نام تمام کشورهای عضو سازمان ملل متحد را بر روی ویدیو می بینید. هر کسی که اسم کشور خودش را دید بلند شود و بایستد. سپس دانه به دانه نام و پرچم کشورها آمد و وقتی که به لهستان رسید دیدم که آن دختر لهستانی ایستاد و وقتی به نام آن کشور امریکای لاتین رسید مرد سمت راستی من ایستاد. وقتی هم نام ایران را خواند من ایستادم و فکر کنم در آن سالن به آن بزرگی فقط یک یا دو نفر دیگر ایستادند. وقتی پرچم چین آمد تقریبا نصف سالن از جای خودشان بلند شدند و در نام مکزیک هم نصف دیگر سالن ایستادند. هر کشوری که می آمد همه اهالی آن جیغ می کشیدند و هیاهو می کردند و در بالای سالن هم که جای همراهان بود ولوله ای برپا بود. بالاخره همه بلند شده بودند و سخنران گفت که من همین جا از طرف دولت امریکا اعلام می کنم که از این لحظه به بعد همه شما سیتیزن و شهروند امریکا هستید و به همه شما تبریک می گویم. جمعیت هم پرچم های خودشان را در هوا تکان دادند و هورا کشیدند. من هم همان وسط داشتم بر روی زمین به دنبال برگه هایی که از دستم به زمین ریخته بود می گشتم. اوباما هم بر روی پرده سینما ظاهر شد و تبریک گفت و چند دقیقه ای سخنرانی کرد. سرانجام همان هایی که پرچم به دست ما داده بودند آمدند و یکی یکی اسم ها را خواندند و یک برگه به دست ما دادند که مدرک سیتیزن شیپی ما است. من برگه را گرفتم و به همراه جمعیت از سالن بیرون آمدم. در شلوغی مادرم را پیدا کردم که از پله های بسیار عریض بالکن پایین می آمد. در بیرون سالن افراد زیادی به ما حمله کردند که می خواستند ما به حزب آنها بپیوندیم و فرم ها را پر کنیم ولی ما به زحمت از دست آنها فرار کردیم و پس از سوار شدن به مترو به ماشین رسیدیم و به سمت خانه حرکت کردیم. وقتی به خانه رسیدیم ظهر بود و من پس از خوردن نهار به سر کارم رفتم.

چون دیدم هیچ کسی تا به حال در مورد جزئیات مراسم سیتیزنشیپی ننوشته است گفتم شاید بد نباشد که آن را بنویسم. امید که مقبول افتد.


۴۶ نظر:

  1. اول شدم؟ باورم نمیشه...چقدر خوشحالم الان

    پاسخحذف
  2. مبارک باشه عمو آرش
    پاشو با مامانت بیا سیاتل

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. چشم پانی جان. دعوت کنید می آییم. (البته بلیط هواپیما هم یادتان نرود!)

      حذف
  3. مرسی آرش جان .یه دونه ای

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. خواهش می کنم ابراهیم جان. دردونه ای

      حذف
  4. خیلی تبریک می گم آرش جان بالاخره اینهمه سال انتظار نتیجه داد.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. ممنون امی عزیز. بالاخره من هم شدم آرش امریکایی!

      حذف
  5. پاسخ‌ها
    1. قربان شکا مهگل خانم. خدا قسمت شما هم بکند

      حذف
  6. آرش عزیز واقعا از مطالب وبلاگت و نثر دوستانه و صریحت لذت بردم
    من در آستانه مهاجرت هستم،میخواستم به اندازه یک ایمیل وقتت رو بگیرم و ازونجایی که با هم هم رشته و هم مسیر هستیم یک مشورت ازت بگیرم،
    اگر از نظر شما ایرادی نداره و افتخار میدید به من یک ایمیل بزن ممنون : redrad@gmail.com

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. راستش من زیاد ایمیلی نیستم ولی ایمیلم هست arash_arash_232@yahoo.com

      حذف
  7. عکس دختر لهستانی رو بذار

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. آخ گفتی. حیف که عکش را ندارم اگرنه حتما می گذاشتم.

      حذف
  8. اول که خیلی جالب بود و بسیار به معلوماتمان اضافه شد.
    دوم آنکه با تمام شور و شوقی که برای ادامه تحصیل در امریکا دارم و تمام تلاشم را برای تافل و جی ار ای به کار می برم ولی من یکی حاضر نیستم بگویم کشور اولم امریکاست البته هر کسی در تصمیم گیری برای خود آزاد است.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. قربان شما ار جان. یعنی تو خودت تا حالا قسم دروغ نخوردی؟ بی خیال بابا طرف برای این که صد تومان جنسش را گران تر بفروشد می گوید زن و بچه ام تکه تکه شوند اگر یک قران سود روی جنسم کشیده باشم! حالا اگر انشاءالله قسمت شد این قسم را بخور و یک لیوان هم آب رویش بنوش تا قشنگ فرو برود. بعدش هم در دلت یک بیلاخ به آنها نشان بده که دلت خنک شود! قسم کیلویی چنده؟

      حذف
    2. کوروش بزرگ: مرد پارسی هرگز دروغ نمیگوید حتی در جنگ و به هنگام مرگ.
      البته ادعا نمی کنم که دروغ نمی گویم مخصوصا در گذشته زیاد دروغ می گفتم ولی در حال حاضر سعی می کنم تا جای ممکن دروغ نگویم. با کمال احترام برای شما و بدون اینکه بخواهم خرده ای بگیرم باید بگویم این برای من یک دروغ عادی نیست برای من این جمله مثل این می ماند که به همسایمان که خیلی هم پولدار است بگویم من دیگر پسر پدرم نیستم و شما را پدر خودم می دانم. البته خب شما چند پیراهن بیشتر از پاره کردید و شاید حرفهای من از روی جوزدگی و خامی باشد ولی به هر حال این نظر من است. امیدوارم همه به نظرات منطقی هم احترام بگذاریم.
      دوست دار شما ای آر (نه ار)

      حذف
    3. درود بر شما ای آر عزیز. جدای از شوخی واقعیت این است که من هم در تئوری با شما هم عقیده هستم بهتر است آدم هرگز دروغ نگوید و قسم دروغ هم نخورد. ولی دنیای ما طوری است که گاهی مجبور می شویم در جلوی تلویزیون اعتراف دروغ بگوییم اگرنه تمام بستگان ما را می کشند و شکنجه می دهند, گاهی هم برای این که بتوانیم آزادانه به هر کشوری برویم قسم دروغ می خوریم و گاهی هم وقتی دوستمان می گوید آیا پول داری به ما غرض بدهی به دروغ می گوییم نه چون اگر بگوییم داریم و نمی دهیم ممکن است داستان پیش بیاید. ولی من اصولا به قسم هیچ اعتقادی ندارم چون ریشه خرافی دارد. من خیلی راحت دستم را بلند کردم و مثل بقیه هر چه سخنران می گفت درست و غلط تکرار کردم ولی اگر او می آمد و از من سوال می کرد آیا مملکت امریکا را بیتر از ایران دوست داری به او راستش را می گفتم و مطمئن هستم که بیش از نیمی از جمعیت راستش را می گفتند. مگر می شود آدم کشور دیگری را بیشتر از زادگاه خودش دوست داشته باشد؟ این را هم من می دانم و هم شما و هم همه کسانی که در اداره مهاجرت کار می کنند. حتی سخنران امریکایی وقتی داشت از مهاجرت جدش سخن می گفت چنان با افتخار از کشور زادگاه جدش نام می برد که معلوم بود ارادت خاصی نسبت به آن دارد. بنابراین این قسم فرمالیته است و بیشتر افرادی که در آن سالن بودند منتظر بودند تا پاسپورت امریکایی خودشان را بگیرند و زود به کشور خودشان مسافرت کنند. ولی باز هم خیلی از افرادی هستند که حاضر نمی شوند قسم یخورند و یکی از آنها هم شوهر عمه من است که پروفسور و استاد دانشگاه است و پس از پنجاه سال اقامت در امریکا هنوز سیتیزن نشده است و با گرین کارت رفت و آمد می کند چون نمی خواهد شهروند امریکا شود. (البته او هم چند سال پیش خسته شده بود و می خواست پاسپورت امریکایی خودش را بگیرد چون می بایست برای سفرهایی به اروپا برود)

      حذف
  9. سلام آرش.
    تو در San Rafeel زندگی میکنی؟

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. سلام امیر جان.
      همان دور و برها. خیلی نزدیک شدی!

      حذف
  10. آرش جان در مورد همه چی نوشتی ولی در مورد ارزش ها توی آمریکا ننوشتی .این لینک رو نگاه کن لطفاونظرت رو بگو http://ir.voanews.com/content/article/1216292.html

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. ببخشید ابراهیم جان. من هیچ لینکی را باز نمی کنم. در مورد ارزش هم اگر عمری باقی باشد و سوادم افاقه کند می نویسم.

      حذف
    2. خواهش می کنم آرش جان . با این همه ویروس و... حق دارین . نظر یه خبر نگار در مورد ارزش در ایران و امریکا بود دوست دارم نظر تورو بدونم.

      حذف
    3. راستی این "خواهش می کنم" به معنی اختیار دارید و لطف دارید و از اینا بود آرش خان آمریکایی .(گفتم شاید این اصطلاحات شیرین وطنی یادتون رفته باشه)

      حذف
    4. یادم نرفته ابراهیم جان. من سر کار هستم و نمی توانم لینک های متفرقه را باز کنم. ولی می توانی کل مطلب را توی کامنت کپی کنی(البته اگر به درد بخور است)

      حذف
    5. همون بحث ارزشه . قسمت به درد بخورش رو کپی کردم
      نیکلاس کریستف (روزنامه نیویورک تایمز)می نویسد «در سفر جاده ‏ای ۲۷۳۶ کیلومتری که داشتم، از این که چه تعداد از ایرانیان ارزش‏هایی شبیه به ارزش‏های آمریکایی‎ها دارند متحیر شدم. مثلا اینکه ایرانیان بیشتر به دنبال خوشی هستند تا بنیادگرایی. آنها بیشتر به پارک (که هر جا در ایران بروی یکی وجود دارد) علاقه‏ مندند تا به مسجد».

      حذف
    6. به نظر من همه مردم دنیا همین طوری هستند و ربط خاصی به ارزش های مشترک فرهنگی بین ایران و امریکا ندارد. مثل این است که بگوییم ارزش های مشترک میان مردم ایران و امریکا این است که هر دو غذا می خورند و یا هر دو به دستشویی می روند. همین طور همه مردم دنیا هم به دنبال خوشی و زندگی شاد و راحت هستند.

      حذف
  11. آرش جان تبریک. حالا که پاسپورت گرفتی بیا بریم محله red light آمستردام هلند کارمندان این محل رو به راه راست هدایت کنیم.
    راستی بالاخره رفتی رنو؟ میگن رنو یه فرقای اساسی با لاس وگاس داره!

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. قربان شما. قسمت باشد خدمت می رسم. رینو رفتم فرق آنجا با لاس وگاس این است که بیشتر خانمهایی که سرویس می دهند مشکل منشور اخلاقی دارند و بلا به دور تقریبا کون لخت هستند. البته من به هتل سیرک سیرک رفتم که مال بچه ها است و محیط خانوادگی دارد.

      حذف
  12. سلام

    مبارک و مبارک و مبارک و...

    :)

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. سلامت باشی سارا کوچولو خانم عزیز. خداوند هر چه زودتر نصیب شما هم بکند.

      حذف
  13. خیلی خوب بود .. جایی تا حالا در مورد این قسم خوردن نخونده بودم ممنون :)
    ولی نوبت منم اگر برسه یه روزی منم حتما قسم می خورم ... دروغ رو وقتی نباید گفت که یه آفتی توش باشه قسم دروغ برای گرفتن پاسپورت امریکایی همش سود و منفعت هست و من توش افتی نمی بینم!! :)))

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. گمان کنم ثواب هم داشته باشد. اسمش قسم خوردن است اگرنه می توانی میان هزار نفر آدم بایستی و مثل من دستت را بلند کنی و لا لا لا لا کنی. در ضمن قسم آنها مسیحی است و اصلا از رده اعتبار ساقط است. قسم حضرت عباس که نمی خوری!

      حذف
  14. مبارک باشه ... :D

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. سلامت باشی عزیز. انشاءالله که همیشه آنلاین باشی.

      حذف
  15. خیلی خیلی تبریک !!!

    پاسخحذف
  16. دیگه جدی جدی باید با من ازدواج کنی

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. قابل شما را ندارم. شما دفترخانه آشنا دارید؟

      حذف
  17. خدايا خوشي را همچنانكه نصيب آرش كردي به ما هم گوشه چشمي بكن.

    آينه

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. الهی آمین. امیدوارم که دلتان همیشه شاد باشد.

      حذف
  18. هنوز این موضوع برایم حل نشده که مگر در آمریکا چه تعداد فرصت های شغلی وجود دارد که دولت به این اندازه مهاجر می پذیرد، به ویژه در لاتاری گرین کارت که برایش تخصص افراد نیز مهم نیست.
    سیتی زن شدن شما و مادر گرامی را هم تبریک می گویم. با آرزوی موفقیت روزافزون برای شما.

    پاسخحذف
  19. مبارکه.خدایا نصیب ما نیز بگردان

    پاسخحذف
  20. من قبل از این نوشته های شما رو که میخوندم یکم شک میکردم. اما الان پی بردم شما واقعا یک دروغگو تمام عیار و حرفه ای هستید. شما عکس گذاشتید و عین همان عکس توضیحات داده اید. " نورهایی که از لای پنجره میایند و مینیاتور و مجسمه ها + عکس و توضیحات سقف" یعنی خواننده بیچاره فکر میکنه که این عکس رو خودتون از مراسم گرفتید. در حالی که این عکس هایی که شما گداشته اید مال پارامونت تیاتر توی سیاتل هستش نه اوکلند. در ضمن مراسم قسم خوردن هم نیست! من فکر میکنم شما تا همون شاه عبدالعظیم هم نرفته اید تا حالا. با مردم بازی نکنید.

    پاسخحذف

لطفا اگر سوال مهاجرتی دارید به تالار گفتگوی مهاجرسرا که لینک آن در پایین وبلاگ است مراجعه نمایید.
اگر جواب کامنت ها را نمی دهم به خاطر این نیست که آدم مهمی هستم و یا کلاس می گذارم و قیافه می گیرم بلکه فقط به خاطر این است که اعتقاد دارم آنجا متعلق به خوانندگان است و بدون دخالت و تصرف من باید هر چیزی را که دلشان می خواهد بنویسند.