۱۳۹۱ مهر ۵, چهارشنبه

خاطراتی از اولین کار در شهر سنفرانسیسکو


کار کردن در شهر سنفرانسیسکو برای من بالاتر از میزان تصوراتم بود. اولین قرارداد خودم را در امریکا بسته بودم و تا فرا رسیدن اولین روز کاری لحظه شماری می کردم. هر بار که تلفن من زنگ می خورد در دلم آشوبی بر پا می شد و اسهال می گرفتم. با خود می گفتم که مبادا از شرکت جدید تماس بگیرند و وقتی ببینند که من نمی توانم درست صحبت کنم پشیمان شوند و قرارداد من را لغو کنند. قرار بود به عنوان کارشناس رایانه به خانه های مردم سرکشی کنم و مشکلات آنها را بر طرف کرده و خواسته های رایانه ای آنها را برآورده کنم. هنوز نمی دانستم که مردم با کسی مثل من که حتی نمی تواند منظور آنها را به درستی دریابد چه رفتاری خواهند داشت. همه چیز را با تجربه های خودم در ایران مقایسه می کردم و به نتایج دهشتناکی می رسیدم. در ایران هر زمانی که حتی تمام موازین در کارها بر سبیل مراد می چرخید همیشه گره ای در کار ایجاد می شد و به قول معروف کار به خنس بر می خورد و برای همین بود که من گمان می کردم به همان روال حتما تا زمان شروع کار من موردی پیش خواهد آمد و کارفرما از استخدام من منصرف خواهد شد. از چندین روز قبل از شروع کار صبح ها از خانه خارج می شدم و به محل کار می رفتم و سپس ساعت ها در اطراف آن می چرخیدم تا همه چیز را یاد بگیرم که مبادا روز موعود دیر برسم و یا این که نتوانم آدرس را به خوبی پیدا کنم. محل کار من در مرکز شهر سنفرانسیسکو و در محل برخورد دو خیابان اصلی مارکت و مانتگامری بود. صبح های زود تمام پیاده روها پر از آدم هایی بود که پشت سر هم و به سرعت به سمت محل کار خود می رفتند. به طوری که اگر شما در جریان جمعیت در آن پیاده رو ها قرار می گرفتید دیگر نمی توانستید انحراف مسیر دهید و یا در جای خود متوقف شوید. هر گاه که در سر چهار راهی چراغ عابر پیاده قرمز می شد توده ای از جمعیت در پشت خطوط خیابان منتظر می ایستادند و به هنگام سبز شدن چراغ موج جمعیت از دو طرف خیابان به هم می رسید و از لا به لای هم رد می شدند. همه این جریانات فقط مربوط به ساعت های اولیه صبح و یا عصرها در زمانی که اداره ها تعطیل می شدند بود. در بقیه ساعت هایی که من در خیابان پلاس بودم کم کم سر و کله آدم های توریست با لباس های مسخره و دوربین عکسبرداری در دست پیدا می شد. همه از در و دیوار و از همدیگر عکس می گرفتند تا بعدا آن را به دوستان و آشنایانشان نشان دهند و بگویند که نگاه کن من در شهر سنفرانسیسکو بودم. جمعیت در ساعت های میانی روز جهت خاصی نداشت و همه از هر طرف می رفتند و یا این که ایستاده بودند و به اطراف خود می چرخیدند. ساختمان های بلند و نسبتا قدیمی در مرکز شهر سنفرانسیسکو جذابیت های زیادی برای افرادی دارد که به عنوان گردشگر از آن شهر دیدن می کنند ولی برای من که به فکر کار کردن بودم این زیبایی ها چندان به چشم نمی آمد.

روز موعود فرا رسید و من تقریبا نیم ساعت زودتر به محل کارم رسیدم و هنوز منشی مدیرعامل نیامده بود که در را باز کند. محل کار ما یک اطاق کوچک بود در یک ساختمان بسیار بزرگ و بلند مرتبه بود که صدها اطاق داشت و هر اطاق مربوط به یک شرکتی بود که در شهر سنفرانسیسکو برای خودش کار می کرد. دلم برای خودش قل قل می کرد و طبق معمول به حال تترتر افتاده بودم ولی زمانی که کارمندان شرکت از راه رسیدند و وارد اطاق شدم توانستم به خودم مسلط شوم. در مجموع چهار نفر بیشتر نبودیم و همه یا با هم فامیل بودند و یا ارتباطات مشکوکی داشتند. منشی آن شرکت که تقریبا همه کاره بود دوست دختر مدیر عامل شرکت بود که البته در آن ساختمان کار نمی کرد. پس از مدت کوتاهی متوجه شدم که همه در آن شرکت رئیس هستند و تنها کسی که قرار است کار کند و چشم امید همه به او دوخته شده بود من هستم.  آنها تازه آن شرکت را راه اندازی کرده بودند و خودشان هم اولین روزهای کاری خود را می گذراندند و بسیار خوشحال بودند که یک نفر آدم ارزان قیمت را پیدا کرده اند که ادعا می کند همه کاری را بلد است. من یک کوله پشتی به همراه داشتم که تمام ابزار مورد نیاز خودم را در آن تپانیده بودم. سرانجام اولین تلفن به صدا در آمد و یک نفر که یک چاپگر خریده بود در اتصال آن به کامپیوترش دچار گه گیجه شده بود و از ما کمک می خواست. منشی ما آدرس او را نوشت و گفت که الساعه یک نفر را می فرستیم خدمت شما تا آن را برایتان درست کند. سپس آدرس را به همراه فرم های مخصوص و هزینه هایی که باید وصول کنم را به من داد و من هم آنها را در خورجینم تپانیدم و به سمت هدف به راه افتادم. آن شرکت یک ماشین های مینی کوپری داشت که سرتاپایش پر از تبلیغ بود و من می بایست از آنها استفاده می کردم ولی در آن زمان من هنوز گواهینامه رانندگی خودم را نگرفته بودم و بنابراین مجبور بودم با اتوبوس خودم را به محل مزبور برسانم. این اولین ماموریت من در امریکا و در روز اول کاری بود. وقتی سوار اتوبوس شدم با خود فکر می کردم که الآن مشتری با دیدن من که اصلا نمی فهمم چه می گوید به شرکت زنگ می زند و می گوید این آدم را دیگر از پشت چه کوهی پیدا کرده اید و فرستاده اید به خانه من. در آن زمان یک آدم امریکایی برای من ابهتی داشت و اگر کسی با من به زبان انگلیسی صحبت می کرد خودم را می باختم و زود اسهال می گرفتم. سرانجام به خانه مشتری رسیدم و زنگ زدم. در خانه را باز کردند و من داخل شدم. یک خانم جوان آمد و شروع کرد به توضیح دادن که پرینتر را از جعبه اش باز کرده است ولی سوراخ متناسب با سیم رابط را پیدا نمی کند که آن را در آن بتپاند. من همچون ببری که بر گردن شکار خود می پرد در یک چشم به هم زدن سیم را به پرینتر چسباندم و نرم افزار آن را هم بر رایانه اش نصب کردم و اولین پرینت را به دست او دادم. در مجموع کارم کمتر از ده دقیقه طول کشید و هنوز نمی دانستم که در هر حال ما هزینه یک ساعت را از مشتری می گیریم و نیازی نبود که در کارم عجله کنم.

مشتری های بعدی من هم به همین صورت بودند و هربار که من به خانه یک نفر می رفتم اعتماد به نفس بیشتری پیدا می کردم و کم کم متوجه شدم که مردم شهر سنفرانسیسکو بسیار مهربان تر از آن چیزی هستند که من تصور می کردم. وقتی به آنها می گفتم که تازه از ایران آمده ام خود را خیلی مشتاق نشان می دادند و به من تبریک می گفتند که توانسته ام کار پیدا کنم و برایم آرزوی موفقیت می کردند. در آن زمان من هم مثل هر ایرانی دیگر هر بار که با یک امریکایی صحبت می کردم هر مسئله ای را به یک طریقی به ایران ربط می دادم و مثلا می گفتم که در ایران چنین است و چنان است. مثلا اگر چای می آوردند می گفتم که ما در ایران چای را این طوری می خوریم و یا اگر صحبت از تقویم می شد می گفتم تقویم ما این چنین است و آن چنان است. البته خود آنها هم در این زمینه مقصر و یا بهتر بگویم مشوق بودند و می خواستند که حتی در مورد سیاست و یا وضعیت زنان در ایران بیشتر بدانند. بعضی از آنها حتی شاه را می شناختند و خودشان و یا پدرشان یک زمانی به ایران سفر کرده بودند. معمولا وقتی می دیدند که من نمی توانم درست صحبت کنم می خواستند ببینند که از کدام جهنم دره ای آمده ام و وقتی می گفتم ایران سوالات آنها هم شروع می شد. در میان مشتری های من هر جور آدمی پیدا می شد و هر کدام از آنها هم خودشان و یا اجدادشان از یک جایی به امریکا مهاجرت کرده بودند. امریکایی های سفیدی هم که مشتری من بودند آدم های بسیار فهمیده و خوبی بودند و مخصوصا یکی از آنها که مشتری ثابت ما بود شش تا بچه قد و نیم قد داشت که این تعداد بچه توسط یک امریکایی برایم خیلی جالب بود. الآن دیگر کمتر کسی از من می پرسد که کجایی هستم و برای همین من هم مدت زیادی است که در مورد ایران با کسی صحبت نکرده ام در حالی که روزها و ماه های اول تمام فکر و ذکر من حول محور ایران بود. انگار که رسالت داشتم کشور ایران را به مردم امریکا بشناسانم. شاید یکی دیگر از علت هایی که زیاد در مورد ایران حرف می زدم این بود که من جمله های کلیشه ای زیادی را در مورد ایران به زبان انگلیسی حفظ بودم و می توانستم همان ها را برای ملت امریکایی پشت سر هم ردیف کنم در حالی که در مورد موضوعات متفرقه نمی توانستم مانور زیادی بدهم و جمله و کلمه کم می آوردم. در طول هشت ماهی که در آنجا کار می کردم دیگر شهر سنفرانسیسکو را مثل کف دستم یاد گرفتم و تقریبا به تمام کوچه و پس کوچه های آن سرک کشیده بودم. هنوز در فکر برگشتن به ایران بودم و پیش خود فکر می کردم که چه تجربه های گرانبهایی به دست آورده ام و می توانم آنها را با خود به ایران ببرم و از آنها استفاده کنم. در این مدت توانسته بودم معیارهای خیالی ذهن خودم را بررسی کنم و آنها را بازچینی کنم. من که مدیر بخش کامپیوتر یک شرکت بزرگ بودم قبل از آن گمان می کردم که آدم هر چقدر در کارش سگ تر باشد و پاچه بیشتری از کارمندانش بگیرد موفق تر خواهد بود و ابهت بیشتری خواهد داشت در حالی که در آن زمانی که داشتم با یک خورجین بر پشت از این خانه به آن خانه می رفتم و اوامر مردم را بر می آوردم تازه متوجه شدم که ارزش کار یک انسان به مقام و مرتبت آن نیست و احترام به شخصیت هر کسی در هر شغلی که باشد یکی از پایه ای ترین معیارهای آدمیت است. 

در مورد حقوق و دستمزدی که می گرفتم قبلا نوشته ام و می دانید که زمانی که پس از دو هفته به من حقوق دادند تقریبا بهت زده شدم و می خواستم تعارف کنم و آن را نگیرم و بگویم حالا باشد چه عجله ای است بعدا می گیرم. منشی بدبخت گمان کرد که در محاسبه حقوق من اشتباه کرده است و یا من از مبلغ آن راضی نیستم چون که آنها اصلا متوجه چیزی به نام تعارف نمی شوند. من عادت داشتم که همیشه حقوقم را چند ماه یک بار و با خواهش و التماس و نصفه و نیمه دریافت کنم و برای همین قبول آن برایم دشوار بود که یک نفر بدون این که من به او بگویم خودش سر موقع حقوقم را با دست های خودش به من پرداخت کند. اگر در زمانی که ایران بودم یک نفر به من می گفت که در امریکا حقوق ها را در زمان خودش و به صورت کامل پرداخت می کنند می گفتم که بشنو و باور نکن چون این حرف را را می زنند که من و شما را خر کنند اگرنه همه جای دنیا آسمان همین رنگ است و آدم باید حق خودش را به زور از درون حلقوم کارفرما بیرون بکشد اگرنه اگر خرخره او را دو دستی نچسبید او حتما حقوق شما را قورت می دهد و یک لیوان آب هم روی آن سر می کشد تا کاملا به پایین برود و هضم شود. برای من وصول مطالبات یک نبرد تمام نشدنی و کاری بسیار دشوار بود و اصلا باورم نمی شد که زمانی از شر آن راحت شوم و دیگر مجبور نباشم چک به دست به دنبال این و آن راه بیفتم و التماس کنم که وجه مورد نظر را در حساب بریزند تا چک من وصول شود. از آنجایی که آدم کم رو و زودباوری بودم همیشه من را به دنبال نخود سیاه می فرستادند و با زبان بازی وصول مطالبات را به آینده ای زود که هرگز نمی رسید حواله می دادند. دریافت اولین حقوقم در امریکا نوید بخش بود و یکی از آرزوهای دیرین خود را در شرف برآورده شدن می دیدم. تقریبا به تمام کسانی که در ایران می شناختم و حتی بقال سر کوچه هم زنگ زدم و گفتم که در امریکا هر دو هفته یک بار حقوق می دهند و اصلا بدون این که چیزی بگویید و یا متوجه شوید حقوق شما را به حسابتان می ریزند. آن زمانی که جیپ غراضه داشتم همیشه وقتی باران می آمد مشکل برف پاک کن داشتم و هیچ وقت نتوانستم کاری کنم که درست کار کند و من مشکلی در باران و یا برف نداشته باشم. برای همین تا مدت ها وقتی که می خواستم ماشینی را امتحان کنم اول برف پاک کن آن را تست می کردم و اگر کار می کرد بسیار راضی و خوشحال می شدم. این حقوق گرفتن به موقع هم برای من واقعه مهمی بود که هرگز گمان نمی کردم روزی برسد که چنین چیزی در زندگی من رخ دهد. آن زمان مخارج من مثل الآن ولنگ و باز نبود و با همان حقوق کمی که می گرفتم می توانستم به خوبی اموراتم را بگذرانم و حتی پس انداز کنم. الآن همواره نگرانم که با اضافه شدن اقدامات مقتضی به کسری بودجه برخورد نکنم زیرا با رفتن همخانه ام اجاره اطاق از درآمد ما کسر می شود. البته اقدامات مقتضی بسیار سنجیده و خردمند است و شاید حتی بتواند با دوباره چینی مخارج آنها را بهینه کند و نه تنها کم نیاوریم بلکه بتوانیم مقداری هم پس انداز داشته باشیم. مهم ترین خرج من در حال حاضر خانه است که مخارج آشکار و پنهان زیادی دارد و از جهات مختلف به حساب پس انداز شما حمله می کند. الآن تازه می فهمم که خریدن یک خانه سه اطاق خوابه اشتباه بود و اگر از اول یک خانه دو اطاق خوابه اجاره می کردم الآن من و اقدامات مقتضی می توانستیم مقدار زیادی را در ماه پس انداز کنیم و همیشه هم آزاد بودیم که نسبت به شرایط خود به هر مکان دیگری که دوست داریم برویم. تا دیداری دوباره بدرود.


۲۱ نظر:

  1. من با اینکه حدود یک هفته است که با وبلاگ شما آشنا شدم، بسیاری از پست های اون رو خوندم. هم بسیار لذت بردم و هم خیلی استفاده کردم. واقعاً ازتون تشکر lمی کنم که تجربیات ارزشمندتون رو در اختیار بقیه قرار می دین. من از طریق مهاجرسرا با این وبلاگ آشنا شدم.
    ضمناً قلم خیلی خوبی دارین.

    پاسخحذف
  2. هنگام خوندن بعضی مواقع میومدم پایین تا ببینم چقدر دیگه مونده بعضی مواقع هم آروم می خوندم تا دیرتر تموم بشه . پست خیلی خوبی بود در ضمن فکر می کنم این طور نوشته ها که وضعیتتو تو آمریکا با ایران مقایسه می کنی خیلی بهت کمک کنه تا بیشتر از زندگی لذت ببری . به هر حال خیلی خوب بود

    موفق و پیروز باشید

    پاسخحذف
  3. آرش جون خوب اومدی این سری رو.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. :)
      آرش خان دمت بسیار گرم. حال و هوای قدیم وبلاگت دوباره زنده شد و من واقعا احساس شادی ای که اون زمان موقع خوندن وبلاگت بهم دست میداد پیدا کردم. مطمئنم که خاطرات خیلی زیادی از دو سه سال اولت داری که خوندن خیلی شیرینه. لطفا دریغ نکن. سری هم بزن به محله ریچموند و ساسالیتیو و ... و خاطراتشون و یا نکاتشون رو بگو. حرفهای تو هیچ وقت خسته کننده نیست مثل این کار اول در امریکا که چند جای دیگه به چند شکل دیگه هم گفته ای اما همیشه تازه و شیرینه. بگو هرچه داری بگو حتی از زندگی روزمره حالا هم که در سن رافائل داری بگو که اونم جذابه. راستی از اون همکارای خانم ایرانیت چه خبر. خصوصا اون خانم که نمک این وبلاگ یعنی برندا رو از ما گرفت؟
      ارادتمند تو

      دارا کوچولو

      حذف
  4. مثل همیشه لذت بردم آرش! یه جورهایی به روزهای اول خودم برگشتم ولی من نمیدونستم تو هم همچین روزهایی را داشتی. استرس، کوله پشتی، اتوبوس، آرزوهای کوچک ... کلماتت با روح آدم بازی میکنه!
    راستی امروز دو ساعت بیشتر اداره ندیدمت. صبح که دیر اومده بعدش نیومده هم پیچوندی تا آخر وقت! ما را تنها نزار رئیس! :(
    فردا میام که ما هم صحبت کنیم چی شده این روزها اصلا نیستی!

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. به به . چه عجب اقا پسره یا این پسره یا اون پسره یا گل پسر رو هم دیدیم.

      خوبی اقا؟؟

      انشالله هم تو کارت و هم تو زندگی همینجوری پیشرفت داشته باشی و موفق باشی.

      سعی کن چند وقت دیگه یه وبلاگ هم بزنی که ما از این به بعد بیایم وبلاگ شما رو بخونیم و ارش رو فراموش کنیم. :D

      باشد که ارش زود به زود پست بزند و ما را حرص ندهد !!!


      حذف
    2. ممنون ادمین جانی که نمیشناسمتون!
      هر وقت آرش تصمیم گرفت که در وبلاگش را گل بگیره شاید یه نویسنده جدید به نام من باز کنه تا من براش وبلاگش را گل بگیرم و خواننده هاشو فراری بدم. اگر آرش هم دیر به دیر پست میزنه همش تقصیر منه که همش توی اتاقش پلاسم و اعصاب و حوصله نگذاشتم براش به انضمام اینکه رئیس این روزها خیلی مشغوله.

      حذف
  5. بعد از مدتها یک موضوع جالب نوشتی
    مخصوصا اخرش اموزنده بود
    ای کاش ادمهایی مثل تو بیشتر داشتیم که وقتی میرن اونور تجربیاتشون رو با دیگران تقسیم کنند

    پاسخحذف
  6. من هم تجربه مشابهی داشتم.
    و بیشتر نگرانیم زبان بود.ولی گذشت

    پاسخحذف
  7. خیلی عالی بود ارش

    دوباره ما رو به خاطرات سابق بردی. تا الان چند تا خاطره از اوایل کارت تعریف کردی
    و جالب اینجاست که هرباری هم که تعریف میکنی. برامون تازگی داره و باعث شاد شدنمون میشه.

    خودمم یادمه اولین بار که این پست های تو رو در مورد رفتار امریکایی ها میخوندم . خیلی خیلی باعث تعجبم شده بود و باورش سخت بود.

    تقریبا فکر میکردم رفتار امریکایی ها با این چیزی که تو تعریف میکنی 180 درجه فرق داره.

    ما 2.3 ساله خواننده وبلاگت هستیم و همچنان مشتاق برای اینکه این وبلاگ زود به زود اپدیت بشه

    قربانت

    پاسخحذف
  8. خوش به حالت حقوق چهار ماه من رو ندادن و به دنبالشم
    ای کاش من هم امکانات داشتم از این جهنم فرار کنم

    پاسخحذف
  9. ادم نمی دونه چی بگه ، دلار شده 2700 تومان ، من قصد داشتم برم آلمان با هشت میلیون تومان ، ولی الان باید لا اقل 24 میلیون تومان ببرم
    نمی دونیم به کی بگیم سالی خیلی پول پس انداز کنیم 7 میلیونه چط.ری من که الان تازه پولم شده 8 میلیون برسم به 24!! همه آرزو هام و این همه زبان خوندن هام از بین رفته دیگه حس و شوقی برای کار و ادامه تحصیل و آینده ندارم ، از همه چی زدم تا بتونم پول جمع کنم برم خارج ولی دیگه هیچی
    خلاصه دستت درد نکنه بایت پستت خیلی آموزنده بود و ما رو یاد قدیمای وبلاگت انداختی
    موفق و موید

    پاسخحذف
  10. داداش ارش بازم بنویس
    من میخونم ومیخندم به چیزای بامزه

    پاسخحذف
  11. قشنگ بود و کمي گريه من بخاطر شرايطم در اومد

    آخي کي بشه من هم تو وبلاگم بنويسم که شرايط مزخرفي داشتم تموم شدن و ....

    پاسخحذف
  12. من هر شب موقع خواب یکی از خاطراتت رو مرور می کنم و خودم رو میزارم به جای تو . خوش به حالت آقا آرش که زندگی شیرینی داشتی .... الان نمیدونم چرا اینقدر دلم گرفته - دوست داشتم گریه کنم ولی نمیشه ......
    خیلی داغونم . هیچ امیدی به آینده ندارم . آینده خودم ....

    پاسخحذف
  13. خیلی زیبا بود ممنون

    پاسخحذف
  14. الان توی خوابگاه دانشگاهم و دارم از اینترنت آن برایت کامنت می گذارم.
    هوا اینجا دلگیر است. همه از بدبختی و گرانی می گویند. با ناباوری قیمت دلار را به هم یاد آوری می کنند. بغل دستیم که نمی دانم کیست خودش را بافیس بوک توی یک دنیای مجازی سرگرم کرده. من دلم به خواندن نوشته های تو خوش است. بیرون توی خیابان مردم کمتر با هم مهربانند. روی دوش همه غمی سنگین است که راه رفتن را برایش سخت کرده. هیچ کس حوصله هیچ چیز را ندارد. تازه هوا کمی سرد شده اگرچه هنوز با یک لا پیراهن می آیم بیرون ولی هوا بس ناجوانمردانه سرد است...
    آرش جان اجاقت گرم سرت سبز امیدوارم که هر جای این آسمان نیلی هستی خوش باشی.

    پاسخحذف
  15. چند شبی ست که کلی از مطالب شما رو با لذت هر چه تمام دنبال کردم.
    بسیار دلنشین و هوشمندانه می نویسید و نوشته ها حاکی از خردی اصیل و روحی هوشیار و بودنی استوارست .

    متشکرم از ارائۀ این مجموعۀ دلپذیر .

    نگار

    پاسخحذف
  16. سلام
    وبلاگ زيبايي داري اميدوارم موفق باشي
    من هم تازگيا يه وبلاگ باز كردم
    خوشحال ميشم يه سر بزني و نظرتو بگي
    البته اگه دوست داشتي ميتونيم تبادل لينك كنيم.

    پاسخحذف
  17. داش آرش ، باز که سوتی دادی تصدقت بشم من :)) در یک پست قدیمی گفته بودی که وقتی Behind the wheel رو رد شدی بدون گواهینامه میشستی پشت ماشین شرکت ! الان شد اتوبوس ؟ حالا بالاخره کدوم یکی ؟! اقدامات مقتضی گویا تمرکز دنیای نویسندگیتو گرفته ازت :D ...
    Have a good one ;)

    پاسخحذف

لطفا اگر سوال مهاجرتی دارید به تالار گفتگوی مهاجرسرا که لینک آن در پایین وبلاگ است مراجعه نمایید.
اگر جواب کامنت ها را نمی دهم به خاطر این نیست که آدم مهمی هستم و یا کلاس می گذارم و قیافه می گیرم بلکه فقط به خاطر این است که اعتقاد دارم آنجا متعلق به خوانندگان است و بدون دخالت و تصرف من باید هر چیزی را که دلشان می خواهد بنویسند.