۱۳۹۰ فروردین ۲۹, دوشنبه

جبر و اختیار در مهاجرت

امروز صبح وقتی از خانه آمدم بیرون و با ماشین به سمت اداره راه افتادم دیدم که یک گله بوقلمون وحشی که حدود بیست عدد می شدند در حال دویدن در وسط خیابان هستند. خیلی جالب بودند و من با موبایلم چند تا عکس از آنها گرفتم ولی هر کاری کردم نتوانستم آن را برای خودم ایمیل کنم یا به کامپیوترم منتقل کنم که بشود در وبلاگ آن را برای شما نمایش داد. من تا به حال بوقلمون وحشی را از نزدیک ندیده بودم ولی می دانستم که در این حوالی زیاد هستند. با اینکه می دویدند ولی به نظر نمی آمد که خیلی از آدمها بترسند چون که داشتند مسیر خودشان را می رفتند و اصلا برایشان اهمیتی نداشت که ماشین ها در پشت سرشان معطل مانده اند. چند بار هم آهو و گوزن در این اطراف دیده ام که برای خودشان ایستاده بودند و برگ درختان کنار خیابان را می خوردند. من از این که می بینم حیوانات وحشی در این مکان برای خودشان زندگی می کنند و کسی به آنها آزاری نمی رساند واقعا مشعوف می شوم. دیروز با عده ای از دوستان به کنار ساحل رفتیم و در شن های آنجا بساط پیک نیک پهن کردیم. کمی فوتبال و والیبال بازی کردیم و مقداری هم بر روی شن ها دراز کشیدیم که حمام آفتاب بگیریم. همه به من گفتند که کرم ضد آفتاب به خودم بزنم ولی من گفتم که اهل این قرتی بازی ها نیستم و برای همین هم امروز پوست تمام بدنم سوخته است و درد می کند. خوبی آن ساحلی که ما رفتیم این بود که بخشی از آن صخره ای بود و ما از صخره ها بالا رفتیم و کمی هم سنگ نوردی کردیم و مناظر زیبایی را از آن بالا تماشا کردیم. شنبه هم دوستانم می خواستند به کازینو بروند و من هم با آنها رفتم ولی دیگر بازی نکردم و فقط به بازی آنها نگاه کردم. این طوری خیلی بیشتر خوش می گذرد چون آدم هیچ پولی نمی بازد ولی همچنان می تواند در هیجان برد و باخت دیگران سهیم باشد. امروز هم که دوشنبه است و سرم خیلی شلوغ بود ولی الآن نزدیک ظهر است و کمی دور و برم خلوت تر شده است.

دیگر هیچ مسئله مهاجرتی به ذهنم نمی رسد که تکراری نباشد و احتمالا دیگر کسی هم که به دنبال امور مهاجرتی باشد این وبلاگ را دنبال نمی کند چون مدت زیادی است که از مطالب مهاجرتی خبری نیست و وبلاگ من هم به صحرای کربلا زده است. شاید کمی حال و اوضاع روزانه یک فردی که مهاجرت کرده است بتواند فضای مبهمی را از زندگی در امریکا برای یک فرد تازه مهاجر به وجود بیاورد ولی موضوع اینجا است که من حتی دیگر حال و هوای یک فرد تازه مهاجر را هم فراموش کرده ام و نمی توانم چیزهایی را بگویم که به درد آنها بخورد. ولی من همچنان طرفدار پر و پا قرص مهاجرت هستم و آن را به هر کسی که از وضعیت فعلی خود راضی نیست پیشنهاد می کنم. مهاجرت تغییر است و سبب می شود که انسان چیزهای خیلی زیادی را بیاموزد و با موارد جدیدی آشنا شود. همه چیز را نمی شود با پول اندازه گرفت و اگر حتی یک نفر به امریکا بیاید و شش ماه بماند و برگردد به نظر من ارزش چیزهایی که آموخته است به مراتب بیشتر از هزینه ای است که بابت آن سفر پرداخت نموده است. برای ماندن و زندگی کردن در یک کشور بیگانه خیلی از چیزها باید جفت و جور شود تا آدم احساس رضایت و لذت از زندگی جدید خود را پیدا کند و ممکن است که مثلا یک ایرانی در امریکا و یا کانادا و اروپا هرگز نتواند فکر برگشتن به مملکت خودش را از سر بیرون کند. علت اصلی آن هم این است که یک انسان مهاجر تمام چالش های زندگی خود را به مهاجرت ربط می دهد و آن را از چشم دوری از وطن می بیند. مثلا اگر یک نفر ایرانی در ایران بدهی بالا بیاورد و در زیر تعهدات مالی خود دو قلو بزاید آن را از چشم اشتباه کاری خودش و یا بدشانسی و یا کلاهبرداری شریکانش می بیند. ولی اگر یک نفر در امریکا در زیر تعهدات مالی خودش بماند با این که هیچ گاه مثل ایران به زندان نمی افتد ولی آن را از چشم مهاجرت خود می بیند و پیش خودش می گوید که اگر مهاجرت نکرده بود این بلایا سرش نمی آمد و الآن در ایران داشت به خوبی و خوشی نان و ماستش را می خورد و زندگی می کرد

ایرانی های زیادی که سال ها پیش به امریکا مهاجرت کردند  بدون این که پشتوانه کافی داشته باشند اقدام به خرید چندین خانه اقساطی با شرایط عجیب و غریب کردند با این خیال که فوقش آن را اجاره می دهند و همه خرج و اقساط ماهیانه آن در می آید و خانه برایشان مجانی می شود. تا چندین سال هم قیمت خانه ها بالا رفت و آنها بسیار راضی و خوشحال بودند که در امریکا چقدر راحت می شود با پول بسیار کم صاحب چندین خانه شد و در مدت زمان کوتاهی پولدار شد. ولی وقتی که قیمت خانه ها به یک سوم قیمت خرید آنها نزول کرد همه آن عزیزان نتوانستند اقساط آن را بدهند و حتی نگه داشتن خانه هم دیگر توجیه اقتصادی نداشت زیرا که بدهی بانکی آنها بسیار بیشتر از ارزش خانه هایشان بود. برای همین هم آنها از خیر خانه و پول پیش و تمام اقساطی که چندین سال پرداخته بودند گذشتند و خانه را به حال خود رها کردند. این خانه ها را که فورکلوژر می گویند بانک تصاحب می کند و پس از بازسازی جزئی آنها را می فروشد تا به بخشی از پول خود برسد و خانه ای را هم که من خریدم از همین نوع بود. ولی دوستان مال باخته همه این چیزها را از چشم مهاجرت می بینند و مثلا نمی گویند که اشتباه کرده اند بلکه می گویند ما گول خوردیم به امریکا آمدیم و اگر ایران مانده بودیم الآن خانه فلان جای ما کلی می ارزید و یا اینکه الآن بازنشسته بودیم و کلی حقوق می گرفتیم و دیگر مجبور نبودیم که کار کنیم. یا این که ممکن است یک مهاجر دچار حادثه رانندگی شود و یا حوادث دیگری برای او پیش بیاید و در این صورت همه این ها را از چشم مهاجرت می بیند و به خود و دیگران می گوید که اگر مهاجرت نکرده بودم الآن وضعیت من چنین نبود. حتی اگر شما دارید در خیابان راه می روید و یک دیوانه پیدا شود و به شما ناسزا بگوید شما آن را هم از چشم مهاجرت می بینید و بر پدر و مادر هر چه امریکایی است و هر کسی که شما را به امریکا آورد لعنت می فرستید.

من هم مثلا با خودم فکر می کنم که اگر ایران مانده بودم زندگی خانوادگی من متلاشی نمی شد و یا این که دوباره ازدواج می کردم و الآن چند تا بچه قد و نیم قد داشتم. در حالی که اگر عاقلانه تر فکر کنم متوجه می شوم که اصلا این طوری نیست و نمی شود تقصیرها را به گردن مهاجرت انداخت. در ضمن در ایران نیز مشکلات دیگری ممکن بود برای من پیش بیاید که من اصلا از آنها خبر ندارم و چون مسیر زندگی من در مقطع مهاجرت عوض شده است دیگر امکان این وجود ندارد که بتوانم از آنها مطلع شوم چون در زمان گذشته و در مسیر دیگری از زندگی قرار دارد که من از آن عبور نکرده ام. به هر حال مبحث جبر و اختیار در مهاجرت هم صدق می کند و شما گرچه مسیر و جهت راه خود را انتخاب می کنید ولی از وقایعی که در آن راه نهاده شده است بی خبرید و حتی نمی دانید که آیا حوادث راه دیگری که انتخاب نکرده اید از حوادث راه فعلی شما بهتر است و یا اینکه بدتر و دشوارتر است. مثلا من بارها از افراد تحصیلکرده شنیده ام که می گفتند اگر من هم به جای درس خواندن در دانشگاه شاگردی حجره حاجی کمال را کرده بودم الآن مثل اکبر پاپتی وضعم توپ بود و دیگر هیچ نگرانی مالی نداشتم و یک ماشین مدل بالا هم زیر پایم بود و همه جلویم دولا و راست می شدند. الآن همه به من می گویند چطوری دوکی هنوز کار گیر نیاوردی؟ ولی به اکبر پاپتی می گویند جناب آقای اکبر خان با کمالات و جمالات تا بلکه یک چیزی از کنار او به آنها بماسد. خوب ولی به نظر من آن آقای دکتر بیکار واقعا نمی داند که اگر درسش را ول کرده بود و به سراغ حجره بازار رفته بود چه بلایا و حوادثی ممکن بود در انتظارش باشد و هیچ تضمینی وجود نداشت که او هم مثل اکبر پاپتی به  نان و نوایی از راه شاگردی در بازار برسد.

اگر زندگی طوری بود که انسان می توانست آینده تمام راه های موجود خود را ببیند آنگاه می توانست که بهترین آنها را انتخاب کند و قدم در مسیر درستی بگذارد ولی در حال حاضر تنها مرجعی که برای تصمیم گیری در اختیار ما است تجربه کسانی است که قدم در راه های مختلفی گذاشته اند و حوادث متفاوتی برای آنها پیش آمده است. در رابطه با مهاجرت هم تنها مرجعی که ما از آینده خود در اختیار داریم تجربه کسانی است که قبل از ما مهاجرت کرده اند و برای همین هم من سعی می کنم تمام چالش های خودم را بنویسم تا بلکه یک فرد تازه مهاجر بتواند تصویر روشن تری از وقایعی که احتمال وقوع آن وجود دارد داشته باشد. ولی این به این معنی نیست که این وقایع حتما برای او هم رخ دهد و ممکن است که یک تازه مهاجر در اولین روز از حضور خود در امریکا از یک خیابان نا امن رد شود و به رحمت الهی بپیوندد و یا اینکه همین طور شانسی برای تمرین خرید کردن از یک مغازه در امریکا یک بلیط بخت آزمایی بخرد و برنده میلیون ها دلار پول نقد شود. ممکن است بسیار در زندگی خانوادگی موفق باشد ولی کار خوبی بدست نیاورد و از نظر مالی در فشار باشد و یا ممکن است که کار خوبی به دست بیاورد ولی در زندگی خانوادگی شکست بخورد. ممکن هم هست که هر چه وقایع خوب و یا بد است همزمان برایش اتفاق بیفتد.

ولی با تمام این صحبت ها من فکر می کنم که اگر هم احتمال وقایع خوب و بد را در همه جا یکسان بدانیم مهاجرت کردن بسیار خوب است و تجربه های جدیدی را به انسان می آموزد حتی اگر انسان احساس موفقیت نکند و نتواند به نقطه های مورد نظرش برسد.

۳ نظر:

  1. I totally agree with you
    Immigration especially is currently the best option

    پاسخحذف
  2. سلام

    از مطلب این دفعه ممنون .

    همیشه مشعوف باشین۰

    :)

    پاسخحذف
  3. مهاجرت خوب بود اگر انسان عمر نوح داشت.

    پاسخحذف

لطفا اگر سوال مهاجرتی دارید به تالار گفتگوی مهاجرسرا که لینک آن در پایین وبلاگ است مراجعه نمایید.
اگر جواب کامنت ها را نمی دهم به خاطر این نیست که آدم مهمی هستم و یا کلاس می گذارم و قیافه می گیرم بلکه فقط به خاطر این است که اعتقاد دارم آنجا متعلق به خوانندگان است و بدون دخالت و تصرف من باید هر چیزی را که دلشان می خواهد بنویسند.