۱۳۹۰ آذر ۲۸, دوشنبه

داستان زرد: نسرین در امریکا (قسمت آخر)!


هفته گذشته سرم بسیار شلوغ بود و این هفته هم شرایط به همین صورت خواهد بود. احتمالا چون قبل از تعطیلات کریسمس است همه دارند سعی می کنند که پروژه های ناتمام خودشان را تکمیل کنند. من هم ممکن است برای تعطیلات کریسمس به لس آنجلس بروم و فک و فامیل خودم را ببینم. درست است که از لس آنجلس زیاد خوشم نمی آید ولی بالاخره یک تنوعی در امورات آدم ایجاد می شود. چند تا آواز مرغ سحر با صدای نکره گوش می کنم چند تا آهنگ لس آنجلسی می شنوم و رقص و قر کمر می بینم و شاید خودم هم جوگیر شوم و چهار تا قر کمر بدهم. یک کمی هم غیبت می کنیم و دلمان باز می شود. البته من که هنوز چیز زیادی در چنته ندارم ولی خوب می توانم در حد خودم پز بدهم و ماشین و خانه خودم را به رخ آنها بکشم و از خودم قمپز در کنم. کمی هم خالی می بندم و همه چیز را دو برابر می کنم و یا شاید هم سه برابر. قبلا که هیچ چیزی نداشتم فقط در کار ضد حال بودم و هرکسی که صحبتی از دارایی و اموال می کرد می گفتم آدم باید شعور و مطالعه و آگاهی داشته باشد نه اموال! ولی خوب حالا یک مقداری جای مانور پیدا کرده ام و می توانم پز بدهم ولی اگر باز هم کم بیاورم دوباره از همان ترفند شعور و آگاهی استفاده می کنم! البته آن زمانی که آنها من را دیده بودند هنوز در باتلاق نظام سرمایه داری غرق نشده بودم و هنوز آدم روشن فکر و خاکی بودم ولی باید سعی کنم تا جایی که می شود ظاهر خودم را حفظ کنم و مثلا اگر می خواهم پز تلویزیون شصت اینچ خودم را بدهم باید بگویم آره اتفاقا من هم یک تلویزیون شصت اینچ خریده ام ولی اصلا نگاه نمی کنم چون آدم باید در وقت های اضافی مطالعه کند نه اینکه وقت خودش را در پای برنامه های مزخرف تلویزیون تلف کند. حالا آنها چه می فهمند که من همیشه بعد از کار بر روی کاناپه مقابل تلویزیون تلپ هستم و مسابقه های مختلف را نگاه می کنم. یا این که مثلا می گویم اتفاقا من مردد بودم که ماشینم را نقد بخرم و یا اینکه آن را قسطی بخرم بعد فکر کردم چه کاری است که آدم پولش را یکجا برای ماشین بدهد و بهتر است که قسطی بخرم. آنها که هیچوقت حساب بانکی افتضاح من را نگاه نمی کنند که متوجه شوند دارم خالی می بندم و اینقدر پول ندارم. البته بعدش هم برای پز روشنفکری باید اضافه کنم که راستش من اصلا نمی خواستم این ماشین را بخرم چون به نظرم آدمهای چیپ سوار ماشین گران قیمت می شوند برای همین احتمالا آن را پس می دهم و یک فولکس واگن قدیمی می خرم. با این حرف با یک تیر دو نشان زده ام هم به آنها که ماشینشان از من هم گران تر است تکه انداخته ام و هم اینکه ژست روشنفکری خود را حفظ کرده ام. و اما برویم به سراغ آخرین قسمت سریال تخمی تخیلی نسرین تا سر و ته آن را همین جا هم بیاوریم.

هنوز گیج بود و نمی دانست که چه اتفاقی دارد برایش می افتد. او بر روی صندلی نشسته بود و با خودش فکر می کرد. بله این نسرین بود که در خاطرات گذشته خودش غرق شده بود و قطره اشکی هم از گونه هایش آویزان بود. اشکی که به خاطر آینده ای بود که انتظارش را می کشید نه آنچه که بر او گذشته بود. البته نسرین دوران کاری سختی را گذرانده بود ولی پس از مدتی شرایط او بهتر شده بود و حتی توانسته بود برای خودش ماشین بخرد تا دیگر مجبور نباشد در روزهای سرد زمستانی با دوچرخه به سر کار برود. ولی ماشین مثل دسته گلش را همین دو روز پیش به یک نفر فروخت. نسرین وسایل زیادی نداشت ولی بخشی از انها را فروخت و بقیه را هم به دوستانش داد. از دست رون خیلی عصبانی بود چون اصلا عین خیالش هم نبود که نسرین دارد برای همیشه او را ترک می کند. شاید اگر او به جای رون بود به سوئیس بر می گشت و با او ازدواج می کرد و دو تایی می توانستند به خوبی و خوشی در آنجا زندگی کنند ولی رون اصلا حاضر نبود که دانشگاه خودش را به خاطر او ترک کند. وجود نسرین برای رون فقط ساعت های خوشی بود که با هم بودند و او اصلا خودش را وارد ماجراهای زندگی نسرین نمی کرد. هر چه بود گذشته بود و این فکرها هیچ فایده ای برای آنچه بر نسرین می گذشت نداشت. نسرین در هفته های گذشته خیلی فکر کرد که به یک شهر غریبه برود و غیر قانونی در آنجا زندگی کند ولی بعد از کمی تحقیق متوجه شد که حتی کوچکترین استفاده از کارت بانکی هم محل او را لو خواهد داد و پلیس مهاجرت به سادگی آب خوردن او را پیدا خواهد کرد. در ضمن کار پیدا کردن بدون یک مدرک معتبر و به صورت غیر قانونی در این شرایط اقتصادی بسیار دشوار و نشدنی بود. بنابراین نسرین تصمیم گرفت که خودش به صورت قانونی از امریکا خارج شود تا شانس های بعدی خودش را خراب نکند و شایط بتواند باز هم با شرایط بهتری وارد امریکا شود و یا شاید در قرعه کشی لاتاری گرین کارت قبول شود تقاضای تمدید گرین کارت نسرین به خاطر اینکه پیش شوهرش زندگی نکرده بود لغو شده بود و او می بایست تا قبل از مهلت گرین کارت موقت خاک امریکا را ترک کند. به او اخطار داده بودند که اگر در مدت تعیین شده امریکا را ترک نکند پلیس او را دستگیر خواهد کرد و در این صورت دیگر هرگز نمی توانست به خاک امریکا وارد شود. برای همین است که نسرین الآن بر روی صندلی هواپیمایی نشسته بود که تا چند ساعت دیگر قرار بود در فرودگاه تهران بر زمین بنشیند .نسرین روسری و مانتوی خودش را به دست گرفته بود تا به محض فرود آمدن بر تنش کند. این دو سال برای نسرین مثل یک رویایی بود که خیلی زود گذشت و دوباره باید به شهری برگردد که از آن متنفر بود. باز هم هوای آلوده و ترافیک و بوق و آدم های عصبانی و شهر کثیف و مهم تر از آن گیر دادن به روسری و لباس. نسرین منتظر بود که یک نفر در تهران به حجاب او گیر بدهد تا بپرد و خرخره او را بچسبد و تلافی تمام این بلاها را بر سر او خالی کند.

وقتی نسرین به خانه رسید حالش خیلی بهتر بود. دیدن پدر و مادر و خانواده و مهم تر از همه دیدن اطاق خودش با تمام وسایل شخصی برایش خاطره انگیز و جالب بود. دیگر نمی بایست صبح زود از خواب بیدار شود و به رستوران برود و دیگر مجبور نبود شب و روز کار کند تا قسط ماشین و اجاره اطاقش را بپردازد. اصلا گور پدر هر چه امریکا و رون و جمشید و گرین کارت. آدم پدر و مادر و خانواده به این خوبی داشته باشد که مثل پروانه به دورش می گردند مگر مریض است که مثل بچه یتیم ها و کوزت شب تا صبح برای لقمه ای نان کار کند. جای گرم و نرم و راحت به دور از هر گونه نگرانی و دلواپسی. آن شب همه دور نسرین جمع شدند و او سوغاتی هایی را که برای دیگران آورده بود تقسیم کرد. در آن شب همه متوجه شدند که نسرین عوض شده است و انگار که دیگر آن نسرین لوس و بچه ننه به یک زن پخته و جا افتاده ای تبدیل شده بود که کوله باری از تجارب را با خودش حمل می کرد. دیگر برای نسرین مهم نبود که دیگران در مورد او چه فکر می کنند و می خواست که برای زندگی خودش برنامه ریزی کند. نسرین پس از چند ماه نامه طلاق خودش را از جمشید دریافت کرد و در ایران هم که اصلا ازدواج او ثبت نشده بود چون از طریق ویزای نامزدی به امریکا رفته بود. به نظر نسرین می آمد که زن های اطرافش با چیزهایی سر و کله می زنند که اصلا اهمیت چندانی در زندگی آنها ندارد و پیش خود می گفت که اگر آنها هم تجربه های من را داشتند و مجبور می شدند برای امور اولیه زندگی خود کار کنند و بی پشت و پناه هم بودند حساب کار دستشان می آمد. نسرین پس از بازگشتش به ایران تازه فهمیده بود که پدرش برای تامین مخارج آنها در تمام این سالها چه مسئولیت سنگینی به عهده داشت و دیگر می توانست بهتر از هر کسی او را درک کند. ممکن است بچه ها در ایران کار کنند ولی هیچوقت نگران این نیستند که اگر بیکار شدند باید شب را در خیابان بخوابند و گرسنگی بکشند در حالی که من همیشه در خواب کابوس می دیدم که از کارم اخراج شده ام و در آخر ماه وسایلم در پیاده رو است و چیزی هم برای خوردن ندارم و کسی را هم ندارم که به او پناه ببرم. نسرین در ضمن فهمیده بود که روابط عاطفی و ازدواج چیزی نیست که آدم بتواند آن را برای رسیدن به اهداف دیگری وسیله قرار دهد. برای نسرین قبل از مسافرتش زندگی کردن با یک مردی که دوستش ندارد به نظر بسیار ساده می آمد ولی در عمل دید که این کار تقریبا غیر ممکن است. نسرین آن سال دانشگاه قبول شد و ادامه تحصیل داد. با رون در ارتباط بود و متوجه شد که رون هم پس از رفتن نسرین بسیار ناراحت بود و بی قراری می کرد. آنها پس از چند سال و پس از تمام شدن درسشان ازدواج کردند و نسرین و رون هر دو در سوئیس زندگی مشترک خودشان را آغاز کردند و صاحب دو پسر و یک دختر شدند. جمشید هم دوباره با دالی آشتی کرد و آن دو با هم ازدواج کردند. تد و انجلین هم فارغ التحصیل شده بودند و انجلین در همان دانشگاه برکلی مشغول به کار شد و تد هم به انگلیس رفت و ازدواج کرد. مادر جمشید و مادر نسرین و بقیه شخصیت های داستان هم بلانسبت شما همان گهی بودند که قبلا بودند و هیچ اتفاق تازه ای برای آنها نیفتاد.


۲۸ نظر:

  1. خيلی خوب تمامش کردی... کانگردز!

    پاسخحذف
  2. خدا رو شکر بالاخره تموم شد......
    آرش دقت کردی؟تقریبا هفته ای یک پست بیشتر نمیذاری ها
    این درست نیست که ملت رو چشم انتظار نگه داری

    پاسخحذف
  3. riiidiii arash ba in dastanet

    پاسخحذف
  4. سلام

    حیف شد !

    کاشکی‌ یه اتفاقی‌ هم برای مادر جمشید و نسرین می‌‌افتاد.

    ;))

    پاسخحذف
  5. آرش از آنجایی که من همیشه باید یک سری افاضات از خودم در بکنم می خواهم داستانت را خیلی کوتاه از لحاظ روانشناسی بررسی کنم:)
    در این داستان تو هم جمشید بودی هم نسرین.
    اگر یادم باشد قبلا گفته بودی که با ویزای ازدواج به امریکا رفتی و از ایران برای همسرت پول می فرستادی ولی وقتی خودت امریکا رفتی فهمیدی که او با کس دیگری رابطه دارد اکثر حرفهایی که در مورد احساساتت در مورد آن وضعیت می زدی اینجا از زبان جمشید زدی(با این تفاوت که جمشید نسرین را به امریکا آورد نه برعکس)
    و اما در جاهایی هم که از زبان نسرین حرف می زدی به نوعی یک انسان جایز الخطای آرمانی خودت را تصویر کردی. نسرین حاضر نشد پیش جمشید بماند. نسرین سختی کشید تا کار پیدا کرد و بعد هم با سختی زندگی کرد. نسرین تفاوت های فرهنگی امریکا با ایران را زود درک کرد. نسرین در مورد اینکه آزادی آمریکا را انتخاب کند یا راحتی زندگی در خانواده در ایران دو دل بود. نسرین در آخر داستان به هر حال از ایران خارج شد و در کشوری غیر از ایران و امریکا زندگی کرد. نسرین از زندگی در امریکا چیز های زیادی یاد گرفت و...
    تمام اینها به نوعی خودت هستی که در نقش نسرین ظاهر شدی...
    خوش باشی

    پاسخحذف
  6. سلام آرش
    امروز بعد از تقریبا یکسال دوباره گذرم به اینجا خورد.
    یادم میاد اون مدتی رو که به وبلاگت معتاد شده بودم! البته اولین باره که دارم کامنت می زارم.
    الان یه چند روزی میشه که دوباره خوندن پست هات جزو عادات روزانه ام شده!
    یه حس نوستالوژیکی هم بهم دست داده بعد از یکسال که دوباره دارم وبلاگت رو میخونم!! یادمه یه بار قبل از امتحان پایان ترم طبق روال اعتیاد روزانه داشتم مطالب وبلاگت رو می خوندم که اصلا یادم رفت امتحانو و ده دقیقه ای دیر رسیدم سر امتحان.
    اینارو می گم که یه وقت دلسرد نشی از ادامه نوشتن و بدونی که خیلی ها مطالبت رو دنبال می کنن, با مطالبت به فکر فرو میرن با پست هات بغض گلوشونو می گیره و با پست هات چند لحظه ای دلشون شاد می شه.

    پاسخحذف
  7. بنویس که نوشتن قشنگه....
    شهداد

    پاسخحذف
  8. خطاب به دوستاني كه ميخواهند فساد جنايت و هزاران هزار كار كثيف حكومت اسلامي ايران را با توجه به عمكرد امريكا و ديگر كشورها توجيه و ماستمالي كنند.
    دوست عزيز ! ميداني چرا ما هميشه با ديدن ((آينه)) فورا به شكستن آينه اقدام ميكنيم چون نتيجه و سرانجام عملكرد خود را ميبينيم و از آنجا كه بسيار متكبر و مطلق گرا شده ايم و هيچ كس و هيچ آيين ديگر را برنمي تابيم و فقط خود را ميبينيم .براي همين هر كس وهر موضوع و هر مطلبي كه عيوب را به ما بنمايد با آن مخالفت ميكنيم.عزيز من اگر حتي امريكا و ديگر كشورها هم نباشند ما به دروغگويي و چاپلوسي و فساد و ....آنقدر خو گرفته ايم كه درست شدنمان با كرام الكاتبين است و بس!. همه بدون توجه شده ايم مثل و مانند سران حكومت ايران آنوقت مي آييم و براي دنيا نسخه ميپيچيم !! واقعا كي ميخواهيم از اين خواب خرگوشي بيدار شويم.از اينهمه تكبر و خودخواهي و مطلق انديشي خسته نشده ايم؟. سي سال است به زمين و زمان فحش و بد بيراه ميگوييم چه كارمان درست شده با اينهمه فحاشي؟؟؟؟!! فقط بيشتر و بيشتر در فساد فرو رفته ايم. همين !

    آينه

    پاسخحذف
  9. khaaaaa, khaile khob, inam az nasrin

    پاسخحذف
  10. آخر داستان و نتیجه گیری‌هات عالی بود، کلی خندیدم =))

    پاسخحذف
  11. به جان خودم میدونستم این آخریشه.
    واقعا دمت گرم خیلی کارت درسته ولی انصافا اگه من میدونسستم حتی یک نفر هم به حرفهام اهمیت میده هیچوقت ناامیدش نمیکردم و از یاد نمی بردمش.
    من هر روز وبلاگتو چک می کنم.  

    پاسخحذف
  12. بچه ها من چرا هیچ وقت نمیتونم اول شم؟دارم ناامید میشم دیگه

    پاسخحذف
  13. آرش جان این دفعه بیکاری زد به سرت زد برو قاطی جنبش وال استریت شو شاید اونجا با زن برسی.یه گزارشی هم برای ما آماده کن.

    پاسخحذف
  14. بعد از مدت ها کلی خندیدم با سپاس فراوان . اگر کارگردان یا نویسنده متن می شدی کارت جزءبهترینها بود.

    پاسخحذف
  15. آقا تنها چیزی که کم داره الان یک تیتراژ پایانی با صدای علیرضا افتخاری یا یکی از همون آواز خونای آخر سریالاست ! یعنی رسما سرعت فروارد 2000x در قسمت آخر سریال :D باشد که ان شالله همه ی این دختران لوس و ننر ایرانی روزی دارای فهم و کمالات فخیمه شوند :) برای سلامتی آقای راننده صلوات !

    پاسخحذف
  16. داستانت چقدر happy ending مزخرفی داشت.شخصیت داستان تو یعنی نسرین هم مثل خالق داستان به هیچ وجح نتونست با جامعه آمریکا ارتباط برقرار کنه و اصلا تو اون جامعه خودشو حل نکرد و عضو فعالی از اون جامعه نشد. به جرئت میتونم ادعا کنم با اینکه الان تو حاشیه یک شهری مثل بابل زندگی میکنم شناخت من به قول معروف از american life style تو به مراتب چندین برابر بیشتره. شما مثل اینکه اصلا خیلی معذرت میخوام هنوز بوق تشریف دارین و به هیچ عنوان نمیدونین دوروبرتون چه اتفاقاتی میگذره و تازه بهش افتخار هم میکنین. جدا تو این سه چهار ماه اخیر چند بار روزنامه New York Times رو دستتون گرفتین و ورق زدین و خوندینش ، چند بار به خودتون زحمت دادین برین جراید آمریکا رو بگردین درباره جنبش Occupy Wall Street اطلاعاتی کسب کنین ببینین چی میگن و حرفشون چیه. چند بار وقت گذاشتین که برین گوش بدین نامزد های جمهوری خواه مثل: میت رامنی، ریک پری، گینگریچ، هرمان کین و ... چی میگن و کدومشون اگه رئیس جمهور بشن برای تو به عنوان یک شهروند آمریکا برنامه های بهتری دارن، تویی که هنوز جایگاه خیلی مستحکمی نداری و با یک لغزش و بحران تمام داشته های خوت رو تو این جامعه از دست میدی. در واقع تو الان داری در جامعه آمریکا زندگی مینکنی ولی هنوز یاد نگرفتی که این جامعه رو شهروندان متعهد دارای حس مسئولیت مشترک و فعال در اون جامعه که در اون دموکراسی لیبرال حاکم هست میسازن. تازه الان وقت ندارم از موسیقی و سینما و دیگر دغدغه های مردم آمریکا حرف بزنم چون میدونم هم شما حوصله شو ندارین هم گفتنش بی فایده است.

    پاسخحذف
  17. شما مدرکت رو از ازاد گرفتی؟

    پاسخحذف
  18. شب يلداتون مبارك ...داستان جالبي بود ممنون ...

    پاسخحذف
  19. ممرز جان حالا شما هم بیخودی شلوغش نکن دیگه :) داش آرش قلمش خوبه ، این وبلاگم یک نوع سرگرمیه هم برای ایشون هم برای ماها. قرار نیست بشینیم این جامعه ی تخماتیک این آمریکاییها رو تحلیل کنیم ! دغدغه هاشونم بخوره تو سرشون! کلا اگه امثال ماها نبودیم تو این جامعه چیزه خاصی ازش نمیموند که دغدغه داشته باشن . just take it easy dude jan !

    پاسخحذف
  20. اولا که سلام.دوما که شب یلداتون مبارک باشه.سوما که هیچی همینجوری.هههههه هههههههه هههه.ولی آقا آرشه گل پست های باحالو بدرد بخورم بنویس دیگه!مثلا راجع به قیمت گوشتو مرغو کوفتو زهر مارم صحبت کن.در ضمن یه چندتا عکس از ماشینت بذار حال کنیم.
    مخلصه همه امیر حسن

    پاسخحذف
  21. خیلی خوب بود داستانت می شه بازم داستان بنویسی plzzzzzzzzzzz
    راستی خیلی دوست دارم نظرتو راجع به تفاوت های کانادا و امریکا و نظر امریکایی ها راجع به کانادایی ها بدونم..اگر بشه یک پست راجع بهش بنویسی
    مرسی

    پاسخحذف
  22. منم در زمینه اینترنت شدم یکی از مرفهین بی درد . الان فقط دو ماهه که اومدم آمریکا . ولی نمیام وبلاگت رو بخونم . یادم رفته وقتی ایران بودم با او سرعت مافوق سنگی و با هزار بدبختی و استفاده از وی پی ان . هر روز به و بلاگت سر میزدم.
    ولی داستان رو هم بد تموم کردی مثل فیلم هندی بود.

    پاسخحذف
  23. dashtam hal mikardam dastanet dare manteghi tamum mishe ke didam tu 2 khate akhar ridi ghashang be dastanet raft... akhe pesare khub nasrin ghalat kard ba ron tu swiss arusi kard . ron ke rid be zendegish

    پاسخحذف
  24. salam arash khan. sale no mobarak sale khubi baraton arezo mikonam. yek soal dashtam man ye irani dar europe hasatam be nazare shoma baraye ezdebaj mishe be yek mare amricaei etmad kard. be nazar khili khob miyad khili zyadei bar akse ma iraniha safo sadeghe.
    mamnonam.

    پاسخحذف
  25. 2 نفر از دوستای من هم مثل نسرین ازدواج کردن و هر دو هم برگشتن ایران.

    پاسخحذف
  26. ای باباآخرش که بالیوودی بود. انتظار بیشتر از این داشتم. اما روی هم رفته از قلمت خوشم اومد.

    پاسخحذف
  27. آخرش را باید قبل از ازدواج نسرین تمام می کردی. باید می گذاشتی آینده ی نسرین با آمدن به ایران تمام بشه. ازدواج و ... را تخمی اضافه کردی.

    پاسخحذف

لطفا اگر سوال مهاجرتی دارید به تالار گفتگوی مهاجرسرا که لینک آن در پایین وبلاگ است مراجعه نمایید.
اگر جواب کامنت ها را نمی دهم به خاطر این نیست که آدم مهمی هستم و یا کلاس می گذارم و قیافه می گیرم بلکه فقط به خاطر این است که اعتقاد دارم آنجا متعلق به خوانندگان است و بدون دخالت و تصرف من باید هر چیزی را که دلشان می خواهد بنویسند.