۱۳۹۰ آذر ۷, دوشنبه

داستان زرد: نسرین در امریکا (قسمت هفتم)!



دیروز بالاخره به همراه دوستانم به باغ وحش سنفرانسیسکو رفتم و آنجا را دیدم. البته چون بعد ازظهر بود بیشتر حیوانات در زیر نور آفتاب لم داده بودند و چرت می زدند ولی به هر حال توانستم چند تا عکس با این دوربین جدیدم از آنها بگیرم. وقتی در خانه بودم و عکس ها را به کامپیوترم ارسال کردم حتما در یک پست جداگانه آنها را برایتان می گذارم. نمی دانم وضع اقتصادی چگونه شده است که همین طور دارد برایم ایمیل هایی می آید که مربوط به موقعیت های شغلی است. تقریبا دو سال بود که هیچ کسی تمایلی برای استخدام کارگر گران قیمت نداشت ولی الآن انگار با هم مسابقه گذاشته اند. من هم از چند هفته پیش همین طوری برای چند تا از آنها اقدام کردم و حتی مصاحبه تلفنی هم کردم. امروز با کمال تعجب دبدم که یکی از آنها که در شهر سنفرانسیسکو است برایم پیشنهاد کاری فرستاده است. بدم نمی آید که یک تحولی در کارم ایجاد شود برای همین تصمیم دارم که این پیشنهاد کاری را به رئیسم نشان بدهم و بگویم که اگر حقوقم را تا آن میزان افزایش ندهد آن کار را قبول می کنم و از اینجا می روم. در امریکا اگر آدم بخواهد یک جا بماند فسیل می شود و بسیاری از موقعیت های پیشرفت خودش را از دست می دهد. البته همه اینها زیر سر تنبلی است و من فقط برای اینکه مبادا یک ساعت رانندگی کنم بسیاری از موقعیت های شغلی خودم را رد کردم. اصلا خوب نیست که من در این شرکت آنقدر بمانم و منتظر باشم تا اینکه آنها من را اخراج کنند و خیلی بهتر است که خودم به دنبال موقعیت های جدیدی بروم. همه این چیزها را می گویم و آخرش هم تنبلی غالب می شود و می گویم ولش کن بابا همین جا راحتم و کسی هم کاری به کارم ندارد! راستش آنقدر که در ایران بدبختی کشیده ایم چشممان ترسیده است و همیشه می خواهیم دودستی هر آنچه را که داریم  بچسبیم و مواظب باشیم که مبادا وضعیتمان بدتر از قبل شود. راستش این حقوق من پنج سال پیش خیلی خوب بود ولی الآن اگر توی سر سگ هم بزنید از ماتحتش این حقوق سالیانه خارج می شود و اگر به همین منوال پنج سال دیگر هم کار کنم کم کم  به زیر خط فقر می رسم. البته مخارجم هم که قربانش بروم کم نیست و باید یک فکری به حال درآمد بیشتر بکنم. اگر لااقل یکی از شما دویست هزار دلار پول مفت و بادآورده داشت و می آمد زن مصلحتی من می شد هم من به نوایی می رسیدم و هم شما پایتان به امریکا می رسید! راستش اول صد هزار دلار بود ولی وقتی یک مقداری که بیشتر چرتکه انداختم دیدم صد هزار دلار صرف نمی کند و دویست هزار دلار بهتر است. خلاصه اگر دیر بجنبید ممکن است همین قیمت هم تا چند ماه دیگر و در سال جدید با احتساب تورم بشود سیصد هزار دلار! بشتابید که آتش زده ام به مالم! برویم ببینیم داستان آبدوغ خیاری به کجا رسید.

جمشید خوب می دانست که ماجرا از چه قرار است. از همان نگاه اول به رون همه چیز را فهمیده بود ولی سعی می کرد که به خودش تلقین کند که همه این افکار حاصل بدبینی است و چون یک بار زندگی او به شکست خورده بود در مورد هر چیزی زیادی بدبین می شد. ولی به مرور زمان و تغییر رفتار نسرین دیگر تقریبا مطمئن شد که نسرین نه تنها علاقه ای به او ندارد بلکه از او متنفر است و می خواهد هر چه زودتر از شر او راحت شود و با رون زندگی کند. جمشید خیلی سعی کرده بود که از اول به نسرین محبت کند تا علاقه او را به دست بیاورد ولی ظاهرا نسرین هیچ تلاشی در این رابطه به خرج نمی داد و اصلا دوست نداشت که به او علاقه مند شود. جمشید مادرش را در رفتن دالی مقصر می دانست و حتی خبر داشت که تا مدتی پس از ترک او تنها زندگی می کرد و تمایلی به ایجاد رابطه دیگر نداشت و برای همین وقتی که به او خبر رسید دالی با یک نفر دوست شده است تصمیم گرفت که با ازدواج خود آن رابطه قدیمی را از یاد ببرد. ولی این بار جمشید احساس می کرد که واقعا سرش کلاه رفته است و تمام هزینه های مالی و احساسی فقط به این خاطر بوده است که نسرین پایش به امریکا برسد و تمام آن حرف ها و رویاهایی هم که مربوط به تشکیل یک خانواده آرام و خوشبخت بوده است پوچ از آب در آمده بود. از یک طرف جمشید دلش نمی خواست که آدم بدجنسی باشد و به خودش می گفت که اشکال ندارد لااقل یک نفر به امریکا آمده است و به زندگی دلخواه خودش می رسد ولی از طرف دیگر احساس فریب خوردگی به او دست می داد و می گفت که اگر در برابر او سخت گیری نکند و او را به ایران باز نگرداند تنها کسی که از این جریان لطمه شدید خواهد خورد خود او است و اجازه داده است که دیگران او را وسیله ای برای رسیدن به خوشبختی قرار دهند. هنوز از نسرین بدش نمی آمد ولی وقتی که به رابطه فرضی او و رون فکر می کرد دیوانه می شد و اعصابش به هم می ریخت. جمشید می دانست که رون هم با ویزای دانشجویی در امریکا است و به خود می گفت که اگر آنها واقعا عاشق یکدیگر هستند هر کدام از آنها می توانند به مملکت خودشان بروند و سپس در یک جایی ازدواج کنند و برای رسیدن به یکدیگر اقدام و هزینه کنند. تنها چیزی که جمشید را برای فرستادن گزارش تخلف ازدواج به اداره مهاجرت مردد می کرد این بود که نسرین به کل منکر ارتباط عاطفی خودش با رون می شد و می گفت که فقط یک دوستی ساده است و ادعا می کرد که جمشید دچار مرض شکاکی شده است. جمشید یک جایی در میان واقعیت و خیال معلق مانده بود و نمی دانست چکار کند.

نسرین می دانست که جمشید هرگز بر روی او دست بلند نخواهد کرد و توصیه وکیل به نظرش شدنی نبود. نسرین هم آدمی نبود که بتواند کولی بازی در بیاورد و یا به پلیس زنگ بزند و شکایت کند. جمشید پسر بدی نبود و تنها مشکل نسرین با او این بود که نمی توانست احساس خاصی به او پیدا کند و مخصوصا روابط دیپلماتیک با جمشید او را تا مرز دیوانگی عصبانی می کرد و هر بار آرزو می کرد که فقط این کارهای مسخره زودتر تمام شود. ولی نسرین یک راز بزرگ در دل خود داشت که حتی برای احتیاط سعی می کرد آن را کمتر به یاد خودش هم بیاورد. او یک بار به طور تصادفی با رون ارتباط دیپلماتیک برقرار کرده بود و تک تک ذرات وجودش به او جذب شده بود. هر تماسی یک احساس متفاوت را در او ایجاد می کرد که او هرگز در زندگی خود تجربه نکرده بود. نسرین شبهای زیادی را بر روی خودش کار کرد تا احساس گناه بزرگ خود را از بین ببرد. او به خود تلقین می کرد که ازدواج او مصلحتی بوده است و او هرگز زن جمشید نشده است و تمام اینها فقط برای آمدن به امریکا بوده است. نسرین هم در ابتدا دلش می خواست که به جمشید علاقه مند شود و برای او یک همسر ایده آل شود ولی متاسفانه جمشید اصلا از آن تیپ مردهایی نبود که بتواند احساسات و علاقه نسرین را به سمت خود جلب کند. نسرین قبل از این پیش خود فکر می کرد که فوقش به ایران بر می گردد ولی الآن دیگر نمی دانست که می تواند دوری رون را تحمل کند یا خیر و برای همین دلش می خواست که تلاش خودش را برای ماندن در امریکا بکند. رابطه نسرین و جمشید خیلی بد شده بود و آنها دیگر اصلا با هم حرف نمی زدند. جمشید برای او در روی میز پول می گذاشت ولی نسرین از دست زدن به آن پول چندشش می شد و هرگز به آن دست نمی زد. به شدت دنبال این بود که بتواند در یک رستوران و یا فروشگاه کاری پیدا کند و نیازهای اولیه خودش را تامین کند. یک مقداری هم از ایران پول آورده بود که فعلا از آن خرج می کرد. نسرین آرزو می کرد که ای کاش جمشید بداخلاقی کند و یا به او داد بزند و یا حتی خرجی ندهد ولی جمشید طوری رفتار می کرد که نسرین بیشتر شرمنده می شد و حتی گهگاهی عذاب وجدان می گرفت. ای کاش می توانست با جمشید یک دوست معمولی باشد ولی می دانست که جمشید ازدواج کرده است و دوستی معمولی در این شرایط اصلا شدنی نیست.

رون از نسرین خیلی خوشش آمده بود ولی عاشق او نبود. او می دانست که نسرین شوهرش را دوست ندارد ولی به هرحال دلش هم نمی خواست که نسرین به خاطر او از شوهرش جدا شود. او قصد داشت که در امریکا بماند و درس بخواند و  می دانست که اگر نسرین از شوهرش جدا شود و به ایران برگردد دیگر خیلی بعید است که دوباره او را ملاقات کند چون او قصد داشت که در امریکا بماند و درس بخواند و پس از آن هم زندگی در امریکا را نسبت به زندگی در آن روستای پدری کوچک خود ترجیح می داد. انجلین و تد تمام جزئیات رابطه آن دو را می دانستند و حتی انجلین به او گفته بود که باید خیلی مواظب باشد چون شنیده است که ایرانی ها نسبت به همسر خودشان خیلی متعصب هستند و حتی ممکن است برای او خطر مرگ داشته باشد. رون می گفت که در آن رابطه اصلا او مقصر نبوده است و خود نسرین رابطه را شروع کرده است و اگر روزی جمشید به سراغ وی آمد به او می گوید که زن خودش در این ماجرا مقصر است. رون از زمانی که به امریکا آمده بود با دو دختر دیگر هم دوست شد ولی رابطه آنها چندان طول نکشیده بود. این اولین باری بود که یک دختر به او احساس عاشقانه پیدا کرده بود و با اینکه خود رون هم از نسرین بدش نمی آمد ولی گاهی نسرین حرف هایی می زد که رون را می ترساند و پیش خود فکر می کرد که مبادا این دختر از او انتظار داشته باشد که درس و زندگی خودش را ول کند و برای همیشه با او بماند. البته نسرین دختر خوبی بود ولی رون هنوز آمادگی برقراری یک ارتباط همیشگی را با یک نفر نداشت و هنوز می خواست مجرد و آزاد باقی بماند. در ضمن رون خرج خودش را هم به زور در می آورد و مجبور بود که با همخانه هایش زندگی کند که از پس مخارج زندگی و تحصیلات خود بر بیاید. دانشگاه برکلی بسیار گران است و با این که وام تحصیلی گرفته بود ولی باز هم می بایست برای گذران زندگی به فکر یک کار نیمه وقت باشد. رون چند بار هم با نسرین در این رابطه صحبت کرده بود ولی نسرین برخلاف معمول ناراحت نشده بود و به او اطمینان داد که اصلا مزاحم درس و زندگی او نمی شود و خودش کار پیدا می کند و فقط دلش می خواهد که او را بیشتر ببیند. چند ماه از این ماجراها گذشت تا این که یک بار  نسرین دیگر به سیم آخر زد و شب به خانه نیامد. آن شب دلش می خواست که حتی اگر آخرین شب زدگی او باشد در آنجا بماند و هرگز رون را ترک نکند ولی صبح وقتی که از خواب بیدار شد و دید که رون دارد خودش را برای رفتن به دانشگاه آماده می کند متوجه عمق کاری که کرده است شد. کمی فکر کرد تا ببیند چه دروغی می تواند برای جمشید سرهم کند و سپس به این نتیجه رسید که دیرتر به خانه برود تا جمشید رفته باشد و بعد هم حقیقت را به او بگوید. وقتی نسرین به خانه رسید و کلید را به در انداخت متوجه شد که قفل در خانه عوض شده است و این به این معنی بود که جمشید او را از خانه به بیرون انداخته است. با اینکه ساعت ده صبح بود ولی باز هم زنگ زد تا شاید کسی در خانه باشد چون به هرحال می بایست وسایلش را جمع کند و به یک جایی برود. ولی به کجا برود؟ 

جمشید آن شب تا صبح خوابش نبرد. با این که به نسرین مشکوک بود و از مدت ها قبل بر روی کاناپه می خوابید ولی تا به حال سابقه نداشته است که نسرین شب به خانه نیاید و حتی گوشی موبایل خودش را هم خاموش کند. اول کمی نگران شد ولی بعد شروع کرد به مرور خاطرات گدشته و کم کم قانع شد که نسرین شب را پیش رون مانده است. این کار یعنی آخر ماجرا و جمشید تصمیم گرفت که او را از خانه خودش اخراج کند. تا صبح تصورات مختلفی به ذهنش آمد و او را دیوانه می کرد. به یاد دالی افتاد و اشک ریخت که چرا به سادگی گذاشت او از پیشش برود. دلش برای دالی تنگ شده بود و می خواست که به او زنگ بزند و درد دل کند ولی از این کار هم پشیمان شد. بالاخره خورشید کمی بالا آمد و هوا روشن شد. جمشید از جایش بلند شد و به خودش فحش داد و گفت که ای کاش لااقل بر روی تختخواب خودش خوابیده بود. سپس به خودش گفت که دیگر تمام شد و حتی بشکن زد و پس از این که لباسش را پوشید از خانه خارج شد. او سوار ماشینش شد و مستقیم به سمت فروشگاه لوازم خانه رفت و یک قفل خرید. سپس به خانه برگشت و قفل در را عوض کرد و بر روی مبل نشست تا منتظر شود و لحظه تلاش نسرین را برای باز کردن در خانه ببیند. او با محل کارش تماس گرفت و گفت که نمی آید و سپس به آشپزخانه رفت و برای خودش صبحانه مفصلی درست کرد. دیشب به او خیلی سخت گذشته بود ولی امروز صبح احساس سبکی می کرد و خوشحال بود که بالاخره این کابوس به پایان رسیده است. جمشید بر روی مبل نشسته بود و اخبار نگاه می کرد که صدای قفل در را شنید سپس بعد از مدتی تلاش زنگ در خانه به صدا در آمد. جمشید در خانه را باز کرد و دید که نسرین گونه هایش برافروخته شده است. نسرین سلام کرد و جمشید در جوابش گفت:
- اومدی وسایلت رو ببری؟
نسرین جواب نداد و سرش را انداخت پایین و وارد خانه شد ولی در یک لحظه تصمیم گرفت که بگوید:
- اگر تو اینطور می خواهی آره.
- فقط به من نگو که شب پیش انجلین بودی.
- مگه برات اهمیتی هم داره؟
- دیگه نه. هرجایی بودی به خودت مربوطه.
نسرین به اطاقش رفت و چمدانش را بر روی تخت انداخت. او لباس هایش را از کمد در آورد تا آنها را درون چمدان بچیند. او خیلی با حوصله و دقت لباس ها را تا می کرد تا وقت بیشتری داشته باشد و بتواند فکر کند که باید به کجا برود. جمشید بر روی کاناپه نشسته بود و آب پرتقال می خورد و به تلویزیون نگاه می کرد. ای کاش جمشید یک کشیده به صورتش زده بود و یا می آمد و با او جر و بحث می کرد ولی جمشید خیلی خونسرد نشسته بود و کوچکترین توجهی هم به او نمی کرد. مهم ترین مشکل نسرین در حال حاضر این بود که هیچ جایی را برای رفتن نداشت. رون فقط یک اطاق کوچک داشت و نسرین مطمئن بود که رون خیلی راحت و مستقیم به او می گوید که نمی تواند پیش او بماند. اصلا قانون خانه آنها اجازه نمی داد که دو نفر در یک اطاق زندگی کنند. ولی نسرین هم به غیر از رون هیچ کس دیگری را نمی شناخت. خانه مادر جمشید را هم بلد بود ولی می رفت آنجا و چه می گفت؟ می گفت من رفتم پیش یک نفر دیگر خوابیدم و پسرت من را از خانه انداخت بیرون؟ به این فکر کرد که بهترین راه این است که یک بلیط بخرد و به ایران برگردد. به یاد پدر و مادرش و خانواده اش افتاد و آرزو کرد که ای کاش آنها در امریکا بودند و او الآن به پیش آنها می رفت. ولی رون را چکار می کرد؟ بالاخره به این نتیجه رسید که با چمدانش به مقابل خانه رون برود و تا عصر منتظر بماند تا او و یا تد و انجلین از دانشگاه برگردند. بعد هم با هم می نشینند و فکر می کنند که چکار باید بکنند. نسرین دلش نمی خواست به ایران برگردد ولی به شرط اینکه امکان ماندن او هم وجود داشته باشد. نسرین چمدانش را بست و از اطاق خارج شد. جمشید بدون اینکه به او نگاه کند گفت:
- حدود چهار هزار دلار پول روی طاقچه است آن را بردار.
نسرین اول خواست قبول نکند و بدون هیچ صحبتی به سمت در رفت ولی جمشید با قطعیت گفت:
- گفتم آن پول رو بردار. مال خودت است. فقط دیگر هرگز اینجا نیا. اگر امریکا بودی وکیلم باهات تماس میگیره.
نسرین مردد بود ولی فکر کرد این پول برای او کمک بسیار بزرگی خواهد بود. سپس برگشت و پول را برداشت و در حالی که سرش پایین بود گفت:
- مرسی. بابت همه کارهایی که برام انجام دادی ممنونم.
- امیدوارم درک کنی که ادامه این ماجرا به نفع هیچ کدوم از ما نیست. 
- می دونم. واقعا متاسفم.
- مواظب خودت باش. جایی داری که بری؟
- آره. مرسی. تو هم مواظب خودت باش.
نسرین کلید را بر روی میز گذاشت و از خانه خارج شد و در را بست ولی وقتی وارد آسانسور شد دیگر طاقت نیاورد و در حالی که بر روی چمدانش افتاده بود گریه اش گرفت. از خودش بدش می آمد. از همه بدش می آمد و حتی از رون که به او توجهی نمی کرد. ای کاش الآن مادرش اینجا بود. زنگ آسانسور به صدا در آمد و در آن باز شد و نسرین مجبور شد که خودش را جمع و جور کند و از آن خارج شود. نسرین به خیابان آمد و به اطراف خود نگاه کرد. اینجا امریکا بود با تمام زیبایی های آن ولی نسرین می بایست فقط به این فکر کند که از این به بعد چکار باید بکند. ادامه این داستان کلنگی را بعدا بخوانید.

۱۵ نظر:

  1. اینطور که بوش میاد این داستان سر دراز دارد...
    خدا بخیر کنه

    پاسخحذف
  2. TOP GUN
    وااااااااااااااااااااااااااااااااای
    چقدر کشششششششش میدی؟
    من که میگم آخرش نسرین بر میگرده ایران.....

    پاسخحذف
  3. ازدواجی که از روی علاقه و عاشقی نباشه محکوم به فنا هستش .
    حالا اینم داستان زرد آرش یا ماجرای واقعی هستش ؟؟؟
    لطف کن و یک عکس العمل به کامنت ها نشان بده
    :-)

    پاسخحذف
  4. هیچکس مقصر نیست...
    مثل فیلمای اصغر فرهادی که همه قابل ترحم اند...

    پاسخحذف
  5. چه جمشید خوب و ناز و مهربونی

    پاسخحذف
  6. سلام

    طفلکی جمشید ...

    :(

    پاسخحذف
  7. من بقیه داستان میگم:
    (جمشید برای نسرین تله گذاشته بود ) جمشید زنگ میزنه به پلیس و میگه چهل هزار دلارش نسرین دزدیده و رفته پیش معشوقش ....

    پاسخحذف
  8. عالیه به همین روش ادامه بده با جزئیات زندگی در غربت

    پاسخحذف
  9. با سلام
    یه سوال دارم:من در زمینه انیمیشن 3d مهارت خوبی دارم. و البته میدونم که برای مهارت من همیشه کاری هست.
    آیا امکان این هست که من با خود شرکت ها مکاتبه داشته باشم و رزومه بفرستم؟ آیا به این نوع ایمیل ها اهمیتی داده میشه؟ آیا شرکت حاضر به اسپانسر شدن هست؟
    البته من رزومه به سایت های شغل یابی فرستاده ام و رزومه هم به شرکت های مورد نیاز فرستادم.
    ولی فکر نمی کنم این راه جواب بده.
    آیا این امکان هست با ویزایی به دنبال کار به آمریکا آمد؟ یا شرکتی یا... این خدمات را برای افراد با مهارت بالا ارایه میدهد؟
    متشکرم

    پاسخحذف
  10. دمش گرم اين جمشيد خوب بلده خوار طرف رو چطور بگاد. آخ حال ميده آخرش نسرين رو با تيپا بفرسته ايران. ali acc

    پاسخحذف
  11. به ناشناس انیمیشن کار:
    همین داستان زرد آرش رو بردار و از روش یه کارتون بساز

    پاسخحذف
  12. vaghean bichare jamshid! vali moteasefane bishtare dokhtaraye irani hamin joori an! man alan az beine doostaye khodam hich dokhtari ro nemishnasam ke be ye doost pesar ektefa kone! bad vazi shode

    پاسخحذف
  13. Nasrin ro befrest stripper beshe

    پاسخحذف
  14. واقعا زیبا نوشتی
    همه ی قسمت ها را یکجا و پشت سر هم خوندم اصلا نتونستم صبر کنم !
    لطف کن قسمت های بعدی رو زودتر بنویس
    اگر هم ممکن عکس العملی به کامنت ها نشون بده ! یعنی حتما نشون بده ،

    پاسخحذف
  15. میگم ارش جان اسکول کردی مارو ها !!!


    یک ساعت نشستم به امید این که اخرش داستان خوب تموم بشه ولی انگار داستان هزارو یکشبه حکایتش !!


    به هر حال خیلی جالب بود و مثل سریال بود برام و همشو خودندم دمت گرم !

    پاسخحذف

لطفا اگر سوال مهاجرتی دارید به تالار گفتگوی مهاجرسرا که لینک آن در پایین وبلاگ است مراجعه نمایید.
اگر جواب کامنت ها را نمی دهم به خاطر این نیست که آدم مهمی هستم و یا کلاس می گذارم و قیافه می گیرم بلکه فقط به خاطر این است که اعتقاد دارم آنجا متعلق به خوانندگان است و بدون دخالت و تصرف من باید هر چیزی را که دلشان می خواهد بنویسند.