۱۳۹۰ آذر ۱, سه‌شنبه

داستان زرد: نسرین در امریکا (قسمت ششم)!


من تازه متوجه شدم که اگر تاریخ یک پست را جلوتر از تاریخ روز بزنیم بلاگر آن را در همان تاریخ مورد نظر در آینده چاپ خواهد کرد برای همین من هم به این فکر افتادم که یک مطلبی را بنویسم تا آن را در پنجاه سال دیگر چاپ کند. در آن تاریخ من حتما جنازه ام هم پوسیده است ولی ممکن است بسیاری از شما هنوز زنده باشید و در حال سپری کردن دوران کهنسالی خود باشید. احتمالا در سال دو هزار و شصت و دو اینترنت و بسیاری از ابزاری که وابسته به تکنولوژی هستند کاملا دگرگون شده است ولی من مطمئن هستم که تمام محتویات اینترنت به عنوان میراث بشری همچون سفرنامه مارکوپولو حفظ و نگهداری می شود. در این متنی که می نویسم می خواهم با کسانی صحبت کنم که در آن سالها زندگی می کنند و احتمالا باید برایشان جالب باشد که یک نفر که مرده است و متعلق به نسل های قدیمی است دارد با آنها صحبت می کند. هیچ کسی نمی داند که در آن سالها چه بلایی سر آدمیزاد و کره زمین خواهد آمد ولی آن چیزی که آشکار است این است که جمعیت زمین در حال افزایش است و منابع آبی و غذایی روز به روز کمتر می شود. شاید در آن سال ها کمی عجیب باشد که مثلا یک نفر به تنهایی در یک خانه سه اطاق خوابه زندگی کند و یا شاید عجیب باشد که یک نفر با خیال راحت شیر آب لوله کشی را باز کند و در زیر آن دوش بگیرد. احتمالا اگر شما زنده باشید باید برای نوه های خودتان توضیح دهید که چگونه برای دانلود شدن یک عکس و یا فیلم مجبور بودید چندین دقیقه انتظار بکشید و شاید فیلتر بودن اینترنت هم برای آنها جالب و مسخره باشد. نمی دانم ایران در پنجاه سال آینده چگونه خواهد بود ولی اگر با همین روندی که در سی سال گذشته پیموده است پنجاه سال دیگر هم ادامه دهد احتمالا به دوران پارینه سنگی بر می گردد و تکه و پاره هایی از وبلاگ من که بر روی کاغذ چاپ شده است به دست مردم می رسد  و از خواندن آن دهانشان باز می ماند که چگونه مردم پنجاه سال گذشته می توانستند وارد اینترنت شوند و وبلاگ بخوانند و یا ایمیل ها آزاد بود و هر کسی می توانست به هر جایی که دلش می خواهد نامه بفرستد. مردم تعجب خواهند کرد که چگونه در پنجاه سال قبل زن و مرد با هم می توانستند از خانه خارج شوند و هنوز طرح زوج و فرد برای خارج شدن زنان و مردان از خانه اجرا نشده بود. هنوز در پنجاه سال پیش برای مبارزه با ماهواره پشت بام و تراس خانه ها را بخشی از اماکن دولتی محسوب نکرده بودند و برای رفتن به پشت بام خانه نیازی به مجوز اماکن نبود. پنجاه سال پیش مردم فقط نمی توانستند در روزنامه ها و یا در وبلاگ ها از رهبر آن زمان بد بگویند و دیگر نیازی نبود که با شنیدن اسم رهبر و یا خانواده او سه بار بر روی زمین سجده کنند. در پنجاه سال پیش مردم یک دفترچه هایی به نام گذرنامه داشتند و می توانستند به کشورهای دیگر سفر کنند. پنجاه سال پیش هنوز امام زمان نیامده بود و او را به جرم نشر اکاذیب و تشویش اذهان عمومی و اختلال در امنیت ملی زندانی نکرده بودند. بگذریم, برویم به سراغ داستان آبدوغ خیاری خودمان.

رون دانشجوی رشته فیزیک در دانشگاه برکلی بود و داشت برای امتحان مقطع پی اچ دی خودش را آماده می کرد. او در یک روستای کوچک در سوئیس به نام شورتزگادن که در کنار دریاچه بسیار زیبای برینتز قرار داشت به دنیا آمده بود و تمام دوران کودکی خود را در کنار آن دریاچه و دامنه زیبای کوه های آلپ گذرانده بود. اجداد او از اسکاتلند به آن منطقه مهاجرت کرده بودند و برای همین صورت پهن و موهای متمایل به نارنجی او در میان بچه های دیگر متمایز بود. پدر بزرگ رون یک مغازه بقالی بسیار قدیمی داشت که تقریبا تمام خانواده در آن کار می کردند. صبح ها در این مغازه صبحانه بسیار خوشمزه ای از تخم مرغ تازه و لبنیات محلی تهیه می شد و شب ها هم تا دیر وقت پاتوق افراد مسن بود. رون در خانواده به دست و پاچلفتی بودن معروف بود و هنوز هم هر زمانی که بخواهد کاری را انجام دهد دست و پایش به هم گره می خورد و سرنگون می شود. ظاهرا هیکل او بزرگ تر از میزانی است که بتواند به سادگی از پس کنترل آن بر بیاید. رون مثل بیشتر جوان های آن روستا زادگاه خودش را برای ادامه تحصیل ترک کرده بود و بالاخره توانسته بود با کسب نمرات عالی در کالج از دانشگاه برکلی پذیرش بگیرد و به آرزوی خودش برسد. در امریکا همه چیز برای او متفاوت بود ولی با گذشت شش سال از مهاجرتش دیگر به محیط جدید خود خو گرفته بود و دوستان جدیدی نیز پیدا کرده بود. آن روز هم رون مثل بیشتر روزها به همراه انجلین و تد به آن رستوران دانشجویی آمده بود تا پس از خوردن سالاد به کتابخانه دانشگاه بروند و درس بخوانند. انجلین و تد که غذای خودشان را گرفته بودند به سر یک میزی رفتند که تازه خالی شده بود و زود آنجا نشستند. رون هنوز منتظر آماده شدن غذایش بود و دید که آن دو دارند یک چیزی در مورد او می گویند و می خندند. انجلین دختر امریکایی بلوندی بود که در مقابل رون مثل فیل و فنجان بودند و تد هم یک پسر ژاپنی ریزنقشی بود که از بچگی در امریکا بزرگ شده بود. آنها هم دانشگاهی و همخانه های رون بودند. رون غذای خودش را گرفت و داشت از میان راه باریکی که از کنار صف غذا می گذشت عبور می کرد تا خودش را به دوستانش برساند. ولی ناگهان یک دختر مو مشکی از صف جدا شد و دنده عقب به سمت رون پرید و با او  برخورد کرد و باعث شد که او تعادلش را از دست بدهد و ظرف غذایش کاملا بر روی زمین سرنگون شود.

نسرین یک لحظه متوجه شد که با یک نفر از پشت برخورد کرده است و وقتی که صدای برخورد ظرف غذا را با زمین شنید فهمید که حسابی گند زده است. او برگشت و در حالی که صورتش از خجالت سرخ شده بود بر روی پایش نشست و سعی کرد که در جمع کردن غذای ریخته شده به آن پسر غریبه کمک کند. آن پسر دست نسرین را گرفت و گفت که اصلا هیچ مسئله مهمی نیست شما خودتان را ناراحت نکنید. دست نسرین در میان دست نسبتا بزرگ او گیر کرده بود و احساس کرد که گرمای خاصی وارد دستش می شود. یک لحظه به چشمان قهوه ای روشن آن پسر خیره شد و نتوانست حرفی بزند. انگار که زبانش قفل شده بود. موهای آن پسر مواج و بلند و به رنگ خرمایی بود و صورت پهنش او را به یاد هنرپیشه فیلم های سینمایی می انداخت. نسرین واقعا نمی دانست چکار کند ولی خوب می دانست که حتما باید برای او یک غذای دیگر بخرد و یا پول غذای او را بپردازد برای همین از او پرسید که غذایش چه بوده است تا آن را به همراه غذای خودش سفارش دهد. رون پس از اصرار نسرین بالاخره قبول کرد و متوجه شد که نسرین به هیچ وجه پول غذا را از او نمی پذیرد. چون جای ایستادن بسیار تنگ بود و یکی از کارکنان رستوران هم برای تمیز کردن آنجا آمده بود رون به نسرین گفت که در آن میز در کنار دوستانش می نشیند. نسرین غذا را گرفت و به همراه غذای خودش به کنار میز آنها رفت. رون بلند شد و به او کمک کرد و از او دعوت کرد که در کنار آنها بنشیند تا غذا را با هم بخورند. این شروع دوستی نسرین با رون و انجلین و تد بود و البته نسرین در دل خودش نسبت به رون احساس خاصی پیدا کرده بود. آن شب وقتی به خانه برگشت بارها احساسی را که از تماس دستش با رون در وجودش ایجاد شده بود به یاد آورد و هر بار شوق عجیبی همراه با دلشوره در درونش ایجاد می شد. نسرین خیالش راحت بود که به دوستانش گفته است که با شوهرش زندگی می کند و از طرف دیگر هم به خودش می گفت که اصلا گور پدر شوهر را سگ ریده است و من باید به دنبال آرزوهای بزرگ خودم در زندگی باشم.

جمشید بارها در مورد دوستان جدید نسرین شنیده بود و حتی یک بار هم برای شام به خانه آنها دعوت شده بودند. گرچه به روی خودش نمی آورد ولی احساس خیلی بدی نسبت به آنها داشت و اصلا دلش نمی خواست که نسرین با آنها رفت و آمد داشته باشد. جمشید متوجه نگاه های خاص میان رون و نسرین شده بود و بسیار نگران بود که مبادا زندگی جدیدی که برای خودش ساخته است ویران شود. لااقل دالی تا زمانی که با او زندگی می کرد عاشقانه او را دوست داشت و شاید اگر دخالت های بی مورد مادرش نبود هرگز او را ترک نمی کرد. نسرین هم دختر بسیار دوست داشتنی بود و حالا که حسادت هم در او ایجاد شده بود احساس می کرد که علاقه اش نسبت به نسرین چندین برابر شده است. جمشید باید تکلیف زندگی خودش را معلوم می کرد و تصمیم گرفت که نسرین را در مورد روابطش محدود کند و این آغاز جنگ و جدال آنها شد. آن شب همه در خانه مادر جمشید مهمان بودند و آن دو هم به آنجا دعوت شده بودند. نسرین طبق معمول گفت که حوصله آن مهمانی های ایرانی را ندارد و می خواهد با انجلین به بیرون برود. نسرین هم متوجه حساسیت جمشید به رون شده بود و برای همین فقط از انجلین نام می برد در حالی که هر دوی آنها می دانستند که انجلین و رون و تد همیشه با هم هستند. آن شب دعوای سختی میان آن دو در گرفت و جمشید گفت که یا امشب با من به مهمانی می آیی و یا اینکه من طلاق می گیرم و تو هم مجبوری به ایران برگردی. این اولین باری بود که جمشید تهدید به طلاق گرفتن می کرد و نسرین خوب می دانست که هر طوری که شده باید دو سال این وضعیت را تحمل کند و از کشیدن کار به طلاق جلوگیری کند. نسرین آن شب پس از کمی گریه و قهر کردن بالاخره راضی شد که با جمشید به مهمانی برود ولی آن شب طوری بدرفتاری کرد که شاید نرفتن او بسیار بهتر از رفتنش بود. اطرافیان جمشید و مخصوصا مادرش دیگر به صراحت به او می گفتند که این دختر را طلاق بده چون به درد زندگی تو نمی خورد. جمشید دیگر فهمیده بود که نسرین فقط به خاطر آمدن به امریکا با او ازدواج کرده است و هیچ احساسی نسبت به او ندارد. دیگر دیوار حرمت در میان آنها شکسته شده بود و رفتار و گفتگوی آنها با یکدیگر فقط به خاطر شکست و یا برای از رو بردن دیگری بود و در مواقع دیگر حتی یک کلمه هم با هم صحبت نمی کردند. روابط دیپلماتیک آنها به کل قطع شد و جمشید هم ترجیح می داد که بر روی کاناپه بخوابد. 

مادر نسرین گوشی تلفن را قطع کرد و آمد بر روی مبل در مقابل تلویزیون نشست. شوهرش گفت چیه باز سقرمه هات تو هم رفته؟
- نسرین بچه ام اون گوشه دنیا تک افتاده.
پدر نسرین صدای تلویزیون را کم کرد و گفت:
- مگه چی شده؟ با نسرین حرف می زدی؟
- آره پاشو کرده تو یه کفش که می خواد از جمشید جدا بشه. میگه دیگه نمیتونه تحملش کنه.
- آخه برای چی؟ خرجی نمیده؟ کتکش میزنه؟ معتاده؟ 
- نه بابا! میگه دوستش نداره.
- دوستش نداره؟ غلط میکنه دوستش نداره. پس اگر دوستش نداره برای چی ازدواج کرد؟ مگه مردم مسخره ما هستند؟
- دیگه عشق امریکا داشت همینطوری جواب مثبت داد.
- خوب اگه نمیتونه اونجا بمونه برگرده بیاد اینجا. ما که نمردیم. طلاق بگیره بیاد همین جا ازدواج کنه.
- من هم همین رو بهش گفتم ولی میگه نمیخواد برگرده. میگه میخواد اونجا درس بخونه.
- خوب بمونه درس بخونه. بچه که نیست خودش باید برای زندگی خودش تصمیم بگیره. هم کار کنه هم درس بخونه.
- کار که فعلا نمیتونه بکنه. تازه اگه جدا بشن از امریکا بیرونش می کنن. ولی میگه اگر پول داشته باشه میتونه وکیل بگیره و یه جوری تو امریکا بمونه.
- تو که وضع ما رو میدونی. من برای بچه ها هر کاری می کنم ولی دیگه حاضر نیستم برای ندانم کاری و قرطی بازی پول بیخودی خرج کنم. اون هم پولی که با یه عمر زحمت و بدبختی به دست آوردیم. بگو پاشه بیاد ایران همین جا درس بخونه.
مادر نسرین که می دانست گفتگوی بیشتر فایده ای ندارد صدای تلویزیون را کمی بیشتر کرد و بحث را عوض کرد. فعلا برای مقدمه چینی همین مقدار کافی بود و می بایست کمی زمان بگذرد تا ببیند که چکار می تواند بکند. او اصلا دلش نمی خواست که نسرین برگردد چون حتی اگر در امریکا طلاق هم بگیرد هیچ کسی متوجه نمی شود در حالی که اگر به ایران برگردد وضعیت فرق می کند. سپس در دلش به نسرین و باعث و بانی به دنیا آمدن هر چه بچه فحش داد که نمی گذارند یک جرعه آب خوش از گلوی پدر و مادرشان پایین برود.
نسرین امیدوار بود بتواند مقداری پول از پدر و مادرش بگیرد تا لااقل یک سال را مستقل زندگی کند. یکی از دوستان رون وکیل بود و گفته بود که اگر مدارکی مبنی بر رفتار خشونت آمیز از شوهرش جمع کند می تواند آن را به دادگاه ارائه دهد و ترک شوهر را موجه کند تا او بتواند گرین کارت دائم خود را بگیرد. او به نسرین توصیه کرده بود که باید کاری کند تا جمشید عصبانی شود و دست روی او بلند کند و او هم باید بلافاصله با پلیس تماس بگیرد تا آن واقعه در اداره پلیس ثبت شود. این تقریبا تنها راهی بود که نسرین می توانست در امریکا بماند و در ضمن نسرین می بایست به خاطر خشونت و یا رفتار غیر عادی شوهرش تقاضای طلاق می کرد. نسرین اصلا دلش نمی خواست که کولی بازی در بیاورد ولی چون به رون علاقه مند شده بود و زندگی در امریکا را دوست داشت هیچ راه چاره دیگری به ذهنش نمی رسید. ولی نسرین نمی دانست که زندگی برای خود او هم تبدیل به جهنم خواهد شد و جمشید هم برای بیرون کردن او از امریکا تلاش خواهد کرد تا انتقام وقت و هزینه تلف شده و همچنین بازی با احساسات خود را بگیرد. بقیه این داستان کلنگی در برنامه بعدی.


۱۰ نظر:

  1. خوب تو خماری گذاشتیمونا... :))
    دِ کل ماجرا رو بگو راحت شیم!!

    پاسخحذف
  2. عالیه همینطوری قطره چکونی ادامه بده

    پاسخحذف
  3. سلام

    پدر عاشقی بسوزه....

    ;)

    پاسخحذف
  4. آرش اون قضیه chatworth چی شد توضیح بده دیگه.....

    پاسخحذف
  5. برادر ارزشي و ولايت مدار نمودي ما رو يه دفعه همه رو بگو راحتمون كن اه

    پاسخحذف
  6. نکته اينجاست که خارجکی های عزيز به بهانه تفاوتهای فرهنگی و ساير گلواژه های ديگر از دوستی با مردهای مهاجر ايرانی خودداری می کنند اما اصولاٌ مشکلی با جذب خواهران ايرانی (مخصوصاً از نوع خوش بر و رو) به جمعشان ندارند.

    م. ع.

    پاسخحذف
  7. آخر حیف نیست آدم مرد ایرانی را با این همه کمالات و محسنات و سایر چیزات که زبان از بیانشان قاصر است ول کند و برود با خارجکی ها بپرد؟ نه حیف نیست ؟؟؟

    پاسخحذف
  8. خانمهای ايرانی اگه دوست دارند با خارجکی ها دوست بشن مشکلی نيست... اما اگه قرار باشه از روی دوش مردهای ايرانی بالا بروند و به خارجکی ها حال بدهند بهترهست که مردهای ايرانی هم تکليف خودشان را بدانند و رفتار مشابهی (استفاده محض بدون احساس وفاداری) با خانمهای عزيز ايرانی داشته باشند.

    م. ع.

    پاسخحذف
  9. لازم نیست شما چیزی بگویید تعداد زیادی از مردان ایرانی ( نه همه ) همین رفتار را دارند اصولا . با تشکر ( همان زن زیبا )

    پاسخحذف
  10. Kiram to dahane Nasrin

    پاسخحذف

لطفا اگر سوال مهاجرتی دارید به تالار گفتگوی مهاجرسرا که لینک آن در پایین وبلاگ است مراجعه نمایید.
اگر جواب کامنت ها را نمی دهم به خاطر این نیست که آدم مهمی هستم و یا کلاس می گذارم و قیافه می گیرم بلکه فقط به خاطر این است که اعتقاد دارم آنجا متعلق به خوانندگان است و بدون دخالت و تصرف من باید هر چیزی را که دلشان می خواهد بنویسند.