۱۳۹۰ آبان ۲۴, سه‌شنبه

داستان زرد: نسرین در امریکا (قسمت چهارم)!


فرودگاه سانفرانسیسکو بسیار بزرگ و زیبا است و اگر از نقشه هوایی به آن نگاه کنید شبیه به یک لاک پشت بزرگ است که هواپیماهای بزرگ و کوچک در اطراف آن در حال حرکت هستند. باند فرود هواپیما بسیار به آب نزدیک است و زمانی که هواپیما ارتفاع خودش را برای فرود کم می کند شما ممکن است کمی بترسید و احساس کنید که الآن بر روی آب فرود می آیید. نسرین اصلا باورش نمی شد که به مقصد رسیده است و انتظار بیست و چهار ساعته او به نظر تمام نشدنی می آمد. در هواپیمای او تعدادی مسافر ایرانی هم بود ولی بیشتر مسافران افراد غیر ایرانی بودند که در فرودگاه آمستردام سوار هواپیما شده بودند. یکی از خانم های ایرانی که در صندلی جلوی او نشسته بود چندین بار در طول پرواز برگشت و به او نگاه کرد ولی او که تازه از ایران خارج شده بود اصلا حوصله مواجهه با یک ایرانی را در آن شرایط نداشت و ترجیح می داد طوری وانمود کند که انگار خارجی است. نسرین پیش خودش فکر می کرد که فقط کافی است یک کلمه فارسی از دهنش بپرد تا آن خانم تمام زندگینامه خودش و اجدادش را برای او تعریف کند. هواپیما کم کم به یکی از تونل هایی که محل عبور مسافران بود نزدیک شد و پس از مدت کوتاهی مسافران از هواپیما پیاده شدند. نسرین هم از هواپیما پیاده شد و برای اولین بار در عمرش پایش را بر روی خاک امریکا گذاشت و از هوای آن تنفس کرد. گرچه کمی اضطراب داشت ولی احساس خوبی تمام وجودش را فرا گرفته بود. او یک پاکت قهوه ای که مدارکش در آن بود را به دست گرفته بود و وارد صف بازرسی شد. بر خلاف آن چیزی که انتظار داشت رفتار همه ماموران با او بسیار خوب و مهربانانه بود و هیچ کسی هم چمدان او را باز نکرد. نسرین داشت به دست های کثیفی فکر می کرد که در لابلای شورت و کرست داخل چمدان او در فرودگاه تهران می لولید و پیش خود گفت که یادم باشد حتما قبل از استفاده همه آنها را دوباره بشورم. نسرین از بابت جمشید خیالش راحت بود و می دانست که او حتما در فرودگاه منتظر او نشسته است. بعد از یک ساعت بالاخره نسرین کارهایش تمام شد و به او خوش آمد گفتند و او به سمت سالن انتظار فرودگاه به راه افتاد. زیبایی و تمیزی آنجا برای نسرین بسیار گیرا بود و دلش می خواست هر چه زودتر شهر سنفرانسیسکو و برکلی را هم ببیند.

جمشید در سالن انتظار ایستاده بود و داشت با چند نفر حرف می زد و تا نسرین ظاهر شد به سمت او دوید و او را بغل کرد. نسرین دیگر حتی حال حرف زدن هم نداشت و از این سفر طولانی بسیار خسته شده بود. جمشید با خوشحالی نسرین را به سمت آن جمع برد و او را به آنها معرفی کرد و ناگهان چشمان نسرین گرد شد زیرا آن خانمی هم که در هواپیما جلوی او نشسته بود در آنجا ایستاده بود. جمشید نسرین را به او معرفی کرد و آن خانم هم که از فامیل های دورشان بود با طعنه گفت اتفاقا من فهمیدم ایشان ایرانی هستند ولی خوب نخواستم مزاحمشون بشم. نسرین آنقدر مغزش منگ بود که اصلا نفهمید به آنها چه گفت و فقط می خواست زودتر یک جایی پیدا کند و کمی بخوابد. بالاخره آنها به سمت خانه جمشید به راه افتادند ولی نسرین بر خلاف انتظارش اصلا خوابش نبرد و به خیابان های کشور امریکا نگاه می کرد و از دیدن آنها لذت می برد. نسرین یک لحظه پیش خود فکر کرد که ای کاش بدون ازدواج با جمشید می توانستم به امریکا بیایم. جمشید مرتب داشت صحبت می کرد ولی نسرین به حرف هایش گوش نمی کرد و فقط سرش را به رسم ادب تکان می داد. آنها از روی پل زیبای بی بریج گذشتند و به شهر برکلی رسیدند. نسرین آنفدر عکس ها و نقشه های این منطقه را دیده بود که تمام این جاده ها و خیابان ها را می شناخت و باورش نمی شد که خودش هم الآن در حال عبور از همان جا است. آپارتمان جمشید بسیار کوچک و نقلی بود ولی از پنجره آن در طبقه دوم یک آپارتمان منظره زیبایی از خیابان تلگراف به چشم می خورد. نسرین وسایلش را به گوشه ای گذاشت و بر روی تخت دراز کشید. جمشید گفت که برای خرید بیرون می رود تا او هم بتواند کمی استراحت کند. نسرین داشت ذهن خودش را برای کاری آماده می کرد که اصلا تمایلی به آن نداشت. ولی چاره ای نبود و هر چه فکر کرد چیزی به عقلش نرسید. او می بایست دو سال این وضعیت را تحمل کند و الآن تازه اولین روز آن بود. اگر جمشید یک کسی شبیه به رضا بود شاید خیلی زود می توانست به او علاقه مند شود ولی جمشید اصلا کسی نبود که بتواند او را جذب کند. تلفن خانه زنگ زد و وقتی نسرین صدای مادرش را تشخیص داد بعضش ترکید و دیگر نتوانست خودش را کنترل کند.

شهر برکلی پر از دانشجویانی است که از سراسر دنیا به آن نقطه آمده اند تا در یکی از بهترین دانشگاه های دنیا درس بخوانند. ساختمان های قدیمی دانشگاه بسیار زیبا است و یکی از جاهایی است که توریست ها علاقه زیادی به دیدن آن دارند. پسر ها و دخترها در کنار هم درس می خوانند و زندگی می کنند. الآن ششمین ماهی است که نسرین در امریکا است و یکی از سرگرمی های او آمدن به دانشگاه و نشستن بر روی چمن ها و کتاب خواندن است. روزهای اول در زمان خروج از خانه به سر و وضع و ظاهر خودش خیلی می رسید ولی بعد از مدت کوتاهی فهمید که در امریکا هر کسی با هر وضعی که دوست دارد وارد خیابان می شود و کسی هم به او توجهی نمی کند. این روزها او با همان دامن خانه و یک دمپایی از خانه خارج می شود و به داخل دانشگاه می رود. برای رسیدن به دانشگاه باید تا انتهای خیابان تلگراف را پیاده روی کند و این کار هم بسیار جالب و سرگرم کننده است زیرا بخشی از این خیابان بازار دست فروشان و دوره گردانی است که بساط خود را در پیاده رو پهن می کنند. دیدن تصاویر روی تیشرت و زینت آلات بدلی و کارهای دستی آنها بسیار سرگرم کننده است. بیشتر آنها هیپی های قدیم هستند و تمام بدنشان را خالکوپی کرده اند و قیافه های عجیب و غریبی هم دارند. برخی ها هم در کنار خیابان گیتار می زنند و سکه جمع می کنند. شب ها این منطقه بسیار ناامن است و برای همین نسرین خودش را تا قبل از تاریک شدن هوا به خانه می رساند. نسرین غذا می پخت و خانه را تمیز می کرد و رخت ها را هم در ماشین لباسشویی که در طبقه پایین ساختمان است می انداخت و هفته ای یک بار هم زیر بار روابط دیپلماتیک می رفت ولی بقیه وقت ها دیگر مال خودش بود و تا جایی که امکان داشت با دوستان و آشنایان جمشید رفت و آمد نمی کردو ترجیح می داد به جای آن با دوستان و آشنایان خودش در ایران صحبت کند و  یا از خانه ها و خیابانهای اطراف خود عکس بگیرد و برای آنها بفرستد. ارتباط عاطفی او با جمشید نه تنها بهتر نشده بود بلکه روز به روز سردتر می شد ولی  نسرین اصلا دلش نمی خواست که دوباره به ایران برگردد و برای همین سعی می کرد که لااقل وظایف خانه داری خودش را به خوبی انجام دهد. تا این که یک روز اتفاق عجیبی برای نسرین افتاد و روال زندگی او را تغییر داد. همه چیز فقط از یک اتفاق ساده و احمقانه در صبح یک روز آفتابی شروع شد.

حالا نسرین را همان جا داشته باشید تا ببینیم که جمشید چکاره حسن است. از وقتی که نسرین به امریکا آمد جمشید خیلی تلاش کرد که او را خوشحال نگه دارد و حتی قول داد که به او برای ادامه تحصیل کمک کند. او متوجه شد که نسرین علاقه ای به رفت و آمد ندارد و برای همین سعی می کرد که او را راحت بگذارد تا به مرور زمان به محیط جدید خودش عادت کند. یکی از خوبی های نسرین این بود که اصلا به او گیر نمی داد و حتی در مورد رفت و آمدهای او هم هیچ سوالی نمی کرد. در حالی که دالی همیشه به او چسبیده بود و محال بود که او بتواند یک بار با خیال راحت پیش دوستانش برود و با یکدیگر ماریوانا بکشند. جمشید با اینکه هنوز بخشی از قلبش پیش دالی بود ولی داشت به نسرین هم علاقه مند می شد.  او یک دختر کامل بود که تمام خصوصیات یک دختر ایرانی را داشت و زندگی او را در همین مدت کوتاه سر و سامان داده بود. شب ها که جمشید خسته از سر کار برمی گشت غذایش آماده بود در حالی که او خیلی خوب می دانست که در امریکا از این خبرها نیست و هیچ زنی چنین سرویسی را به شوهرش نمی دهد. جمشید دوست داشت که همیشه دور و برش شلوغ باشد و به او خوش بگذرد در حالی که نسرین آرامش و سکوت را دوست داشت و ترجیح می داد به جای نشستن در پای تلویزیون کتاب بخواند. با اینکه جمشید و نسرین روحیات کاملا متفاوتی داشتند ولی به نظر می رسید که توانسته بودند با هم به توافق برسند و زندگی را بر همدیگر سخت نکنند. مادر جمشید هم همیشه در حال غر زدن بود و خیلی زود از انتخاب خودش پشیمان شد و می گفت که نسرین افسردگی دارد. ولی جمشید اجازه نمی داد که حرف های مادرش به نسرین برسد و باعث آزردگی او شود و حتی به نسرین اصرار نمی کرد که با او به مهمانی های مادرش برود. خوشبختانه امریکا مملکت آزادی بود و هرکسی می توانست هرکاری را که دوست دارد انجام دهد و جمشید هم می دانست که بردن نسرین به خانه مادرش بدون تمایل قلبی خود او بی حاصل و پر دردسر است. زندگی جمشید با دالی همراه با عشق بود ولی دردسرهای زیادی هم کشید و به نظر جمشید مادر او در رفتن دالی بسیار مقصر بود. برای همین اصلا نمی خواست که این تجربه را دوباره تکرار کند و خودش به تنهایی به دیدن مادر و بقیه دوستان و آشنایانش می رفت.

جمشید از کارش هم زیاد راضی نبود زیرا با اینکه مهندس عمران بود ولی مجبور بود که در یک شرکت با اتوکد نقشه کشی کند. دو بار هم قبلا کارش را از دست داده بود و خوشبختانه در آن زمان با حقوق دالی که حسابدار بود می توانستند اموراتشان را بگذرانند. ولی الآن اگر دوباره از این شرکت هم  اخراج می شد هیچ چاره ای نداشتند جز آنکه به خانه مادرش بروند و جمشید خوب می دانست که این تازه آغاز مصیبت زندگی او خواهد بود. برای همین تا جایی که می توانست تلاش می کرد که کارش را حفظ کند و حتی بعضی شب ها بیشتر از وقت اداری در شرکت می ماند و بدون اضافه حقوق کار می کرد. تفریح او بیشتر این بود که با دوستانش جمع شوند و صحبت کنند و  کارش نیز آنقدر زیاد بود که نمی توانست برای تفریح دیگری برنامه ریزی کند. با آمدن نسرین زندگی او بسیار بهتر از قبل شده بود و لااقل خانه اش دیگر خوکدانی نبود. نسرین دختری بود که او می توانست به او دل ببندد و در شش ماه گذشته بسیار به او عادت کرده بود و شاید هم داشت به او علاقه مند می شد. جمشید خیلی خوب می دانست که گرفتن پذیرش از دانشگاهی مثل برکلی کار هر کسی نیست و نسرین هم باید برای قبول شدن در رشته مورد نظر خودش لااقل چهارسال درس بخواند تا تازه وارد یک دانشگاه معمولی شود. ولی هرگز نسرین را در مورد علایقش سرد نمی کرد و به او امیدواری می داد و می گفت که او حتما به خواسته هایش خواهد رسید. حالا جمشید را هم همین جا داشته باشید تا بعدا ببینم که چه اتفاقاتی برای او و نسرین رخ خواهد داد. دنباله این داستان خسته کننده آبکی را در برنامه بعدی دنبال کنید! دستم خسته شد بس که چرت و پرت تایپ کردم!


۱۳ نظر:

  1. نخوندذمش هنوز اما گفتم اولین نظر رو بگذارم.
    شهداد

    پاسخحذف
  2. manam haftehy ye bar ravabet diplomatic mikham

    پاسخحذف
  3. کارت خیلی درسته

    پاسخحذف
  4. کاشکي من هم مث نسرين يه عاشق داشتم ولي پولدار تو آمريکا



    رکسي

    پاسخحذف
  5. یک پیشنهاد!
    با این قلم خوبی که داری (که مشخصه از مطالعه زیاد بوجود اومده)، در کنــــار این وبلاگ (اینُ نذاری کنار ما دلمون تنگ بشه!) روی کتابی هم کار کن.
    حتی می تونی طوری بنویسی که ناشر ایرانی هم بتونه واست چاپش کنه.

    پاسخحذف
  6. آرش به گفته خودش در ایران ممنوع القلم شده اگرنه همین وبلاگش اگه کتاب می شد کلی فروش می رفت

    پاسخحذف
  7. ارش یکم صحنه های سکسی شو زیاد کن، شورت و کرست هم خوب اومدی

    پاسخحذف
  8. درخصوص شب اول و.. ميتونستي چندتا پست بذاري به هرحال اصل قضيه همون بوده بوده ديگه. ولي اينجوريكه معلومه اين نسرين خانوم خوب گوشتي بوده كه جمشيدخان مجذوبش شده بوده ها.
    آخرش نسرين يك تيپا در كون جمشيد ميزنه ميگي نه نگاكن.
    aliacc

    پاسخحذف
  9. راستش من الان بیش از یک سال میشه که دارم این وبلاگ رو دنبال می کنم.
    این داستان بر می گرده به زمانی که خود آرش اومد آمریکا. با این تفاوت که نسرین داره نقش آرش رو بازی می کنه. ولی خیلی جالبه آرش. من دارم لذت می برم. چون یه جورایی منم وقتی اومدم همین احساس رو داشتم نسبت به اینجا. راستی من توی برکلی زندگی می کنم و خیلی خوب توصیفش کردی. :)

    پاسخحذف
  10. آرش با زنش اومد آمریکا، الانم تو داستان گفته که فامیلشه.

    پاسخحذف
  11. ghesmate panjom,
    ghesmate panjom
    ghesmate panjom
    ghesmate panjom
    ghesmate panjom
    ...

    پاسخحذف
  12. هان...که اینطور... شاید منظور جبران خلیل جبران هم همین کار نسرین باشد که با یکدیگر شراب بنوشید ولی از یک جام ننوشید و از این خزئبلات
    ضمنا منظورم از قهوه ای شدن آخر داستان نگارش آقای آرش نبود بلکه پایان تلخ آن بود

    پاسخحذف
  13. باز هم يك داستان ديگر از شما و داستاني ديگر براي ما و خواندن آن با اين ماجراي فيلترينگ...ز طريق گوگل ريدر همچنان خواننده نوشته هاتون هستيم...و در انتظار قسمت بعدي

    پاسخحذف

لطفا اگر سوال مهاجرتی دارید به تالار گفتگوی مهاجرسرا که لینک آن در پایین وبلاگ است مراجعه نمایید.
اگر جواب کامنت ها را نمی دهم به خاطر این نیست که آدم مهمی هستم و یا کلاس می گذارم و قیافه می گیرم بلکه فقط به خاطر این است که اعتقاد دارم آنجا متعلق به خوانندگان است و بدون دخالت و تصرف من باید هر چیزی را که دلشان می خواهد بنویسند.