۱۳۹۰ آبان ۲۳, دوشنبه

داستان زرد: نسرین در امریکا (قسمت سوم)!


امروز پس از سه روز تعطیلی به سر کار برگشتم و یک مقداری طول کشید تا ایمیل های کاری را جواب دهم و کمی به امورات معوقه بپردازم ولی اداره آنقدر آرام و بی سر و صدا است که انگار هنوز همه خواب هستند و یا در رویای خوش آخرهفته گذشته سیر می کنند. من که در آخر هفته کار خاصی نکردم و بیشتر وقتم را استراحت کردم. البته یک روز با دوستانم به خرید رفتیم و من هم یک کفش خریدم که بد نیست ولی با سلقه من زیاد جور در نمی آید و چون کتانی است سر کار هم نمی شود آن را پوشید. خوب راستش من همیشه فقط یک مدل کفش می پوشم و دیگر حتی دوستانم هم می توانند به جای من برایم کفش بخرند ولی این بار گفتم که یک مقداری پهنه سلیقه خودم را افزایش دهم تا بلکه تنوعی هم حاصل شود. بقیه روزها را هم با پلی استیشن بازی کردم و یا کتاب خواندم و به سینما رفتم. راستش دیگر حوصله ام سر رفته بود و امروز از این که به سر کار برگشتم خوشحال هستم. سه روز تعطیلی فقط به درد کسی می خورد که می خواهد به مسافرت برود و یا یک برنامه هیجان انگیزی برای خودش دارد اگرنه تعطیلی زیاد حوصله آدم را سر می برد. باید زودتر فرم های سیتیزن شیپی خودم را پر کنم و بفرستم چون خدا را چه دیدید ممکن است یک موقع به سرشان بزند و بگویند که تا اطلاع ثانوی ایرانی ها را سیتیزن نمی کنند. البته به احتمال زیاد چنین کاری را نمی کنند ولی مغز ما به این مسئله عادت کرده است که هر روز یک اتفاقی بدتر از دیروز برایمان بیفتد و شرایط روز به روز برای ما سخت تر شود. از زمان کودکی تا زمان بزرگ سالی هر چیزی را که دیده ام همیشه بدتر شده است. همه چیز گران تر شده است. زندگی سخت تر شده است. ترافیک پیچیده تر شده است. هوا آلوده تر شده است. روابط خارجی بدتر شده است. تحریم ها شدیدتر شده است. تصادفات جاده ای و هوایی بیشتر شده است. وضع امنیت اجتماعی بدتر شده است. جایگاه پاسپورت ایرانی در دنیا دیگر دارد کف آمار را سوراخ می کند تا به زیر پایین ترین برود. وضعیت آموزش و پرورش و دانشگاه ها بدتر شده است و شهریه ها سنگین شده است. در ادارات دولتی برای تصاحب مقام هفت تیرکشی می شود! هر کسی دستش به هر مقدار پول می رسد می خورد و فرار می کند و خلاصه اینکه هر خبری که از ایران تا کنون شنیده ام و یا دارم می شنوم هیچ بارقه ای از پیشرفت و بهبودی در آن دیده نمی شود. برای همین است که اگر بگویند ایرانی ها دیگر حق سیتیزن شدن ندارند خیلی تعجب نمی کنم و می گویم خوب لابد این هم یکی از همان بدبختی های متعددی است که بر سر ما آمده است. ولی من اگر به هر دلیلی سیتیزن نشوم تا آخر عمرم دیگر مسافرت نمی کنم تا مجبور نشوم در یک کشور خارجی پاسپورت ایرانی خودم را با آن آرم روی جلدش به کسی نشان دهم. فعلا هم که اصلا اعتبار آن تمام شده است و آن را تمدید نکردم. فقط در صورتی پاسپورت ایرانی را تمدید می کنم که پاسپورت امریکایی داشته باشم و بخواهم از پاسپورت ایرانی در فرودگاه ایران استفاده کنم. من ایران را دوست دارم و به ایرانی بودنم هم افتخار می کنم ولی به شرط این که نماد و جایگاه واقعی مملکت خودم در شناسنامه و گذرنامه ام باشد نه اینکه گذرنامه ام نماد کسانی باشد که هیچ سنخیتی با آنان ندارم و هم خودم و هم دیگران از آن فراری هستند. بگذریم. بیایید ببینیم ماجرای آبدوغ خیاری نسرین به کجا کشید.

این هشتمین سالی بود که جمشید در امریکا بود و در این مدت توانسته بود سختی های سال های اول زندگی در امریکا را پشت سر بگذارد. او چند سال قبل سیتیزن امریکا شده بود و تا چند ماه گذشته با دوست دختر ژاپنی خود در یک خانه اجاره ای زندگی می کرد. ولی دوست دخترش او را ترک کرد و چون جمشید نمی توانست اجاره آن خانه بزرگ را به تنهایی بپردازد به یک آپارتمان کوچک نقل مکان کرد.  مادر و دو خواهر کوچک تر جمشید در شهر سکرمنتو زندگی می کنند که تا برکلی  که جمشید در آن زندگی می کند با ماشن حدود یک ساعت فاصله دارد. پدرش بیست سال پیش مرد و مادرش بالاخره پس از دوازده سال توانست توسط برادرش که در امریکا زندگی می کند اقامت خود و فرزندانش  را بگیرد. از زمانی که جمشید تنها شد مادرش پایش را در یک کفش کرده است که حتما باید زن بگیری آن هم از نوع ایرانی چون زن خارجی را هر کاری هم که بکنی آخرش تهش باد می دهد. جمشید هم که در تلاش بود تا رابطه قبلی خودش را به دست فراموشی بسپارد ریش و قیچی را به دست مادرش داده بود. و این طور شد که مادر جمشید به ایران سفر کرد و از میان تمام کسانی که زیر سر داشت نسرین را پسندید و مقدمات آشنایی آنها را فراهم کرد. تا اینجای داستان که خیلی آبدوغ خیاری بود و مثل تمام فیلم های هندی و ایرانی بالاخره جمشید و نسرین با هم تلفنی صحبت می کنند و پس از دو هفته تصمیم می گیرند که با هم ازدواج کنند. جمشید به ایران می رود و با سلام و صلوات مراسم می گیرند و عکس های آنچنانی هم می گیرند تا بتوانند آن را به عنوان اسناد و مدارک به سفارت امریکا نشان دهند و آنان را متقاعد کنند که این ازدواج واقعی است. جمشید به امریکا برگشت و برای مهاجرت نسرین اقدام کرد. نه جمشید و نه نسرین به این مسئله هیچ توجهی نکردند که پس از گذشت یک مدت کوتاه تمام گفتگوهای تلفنی آنها فقط در رابطه با کار مهاجرت نسرین بود و اینکه بالاخره چقدر طول می کشد و یا اینکه نسرین چه سختی هایی را به خاطر حرف دیگران متحمل می شود و دیگر صبرش دارد تمام می شود. آنها یک پروژه مشترکی را آغاز کرده بودند و هر روز و هر هفته در مورد آن صحبت می کردند. از نظر جمشید نسرین دختر معقولی بود که شاید می توانست به مرور زمان جای دالی را برای او پر کند. گرچه دالی به او خیانت کرده بود و رفته بود ولی جمشید واقعا او را دوست داشت و نمی توانست به این سادگی ها او را فراموش کند.

نسرین پاسپورت و بلیط خودش را از درون کیفش در آورد و خودش را بر روی تخت انداخت. می دانست که باید با نگاه کردن به این برگه ها خوشحال باشد ولی نمی دانست چرا برخلاف انتظارش ناراحت است. او همیشه در رویاها خودش را در امریکا می دید که در دانشگاه درس می خواند و با دوستانش آزادانه رفت و آمد می کند و نصف موهایش را صورتی می کند و نصف دیگرش را بنفش و شب های جمعه به دیسکو می رود و تا پاسی از شب حرکات موزون انجام می دهد. هیچوقت در رویاهای نسرین جایی برای شوهر رزرو نشده بود و برای همین نسرین نمی دانست که رویاهای دیرینه خودش را چطور با شرایط جدید تطبیق دهد. البته دلتنگی دوستان و مادرش هم برای نسرین مهم بود ولی نسرین خیلی آدم احساساتی نبود و خیلی راحت می توانست دلتنگی را تحمل کند. جمشید پسر خوبی به نظر می رسید ولی نسرین نتوانسته بود در آن مدت کوتاه رابطه احساسی خاصی با او برقرار کند و همیشه او را به چشم همبازی زمان کودکی نگریسته بود. هر چقدر که نسرین به زمان پرواز خود به امریکا نزدیک تر می شد هراس عجیبی در دل او بیشتر پا می گرفت. هراسی از جنس نرینگی که نسرین ناخودآگاه با تصور آن بدنش به لرزه در می آمد. نسرین بارها از خودش این سوال را کرده بود که آیا او یک فاحشه ای است که به خاطر رفتن به امریکا می خواهد تن خود را در اختیار فردی قرار دهد که به او علاقه مند نیست؟ او بارها به خودش پاسخ داده بود که خوب مگر چیست من هم مثل هزاران زن دیگر برای رسیدن به خواسته های خودم از داشته هایم استفاده می کنم. ولی خوب دفعه اول هر کاری بسیار هراس انگیز است. نسرین به خود می گفت که ای کاش زمانی که او اینجا بود با او خوابیده بودم تا لااقل نگرانی های این موضوع با نگرانی های رفتن به یک کشور دیگر جمع نمی شد. نسرین نمی توانست شب ها بخوابد و گاهی هم گرفتار کابوس می شد و از خواب می پرید ولی سعی می کرد خودش را با فکر کردن به شهر برکلی و دانشگاه برجسته آن آرام کند. او داشت به یک شهر دانشجویی می رفت که همیشه عاشق دیدن آن بود و می دانست که بالاخره یک روز وارد دانشگاه برکلی می شود و درسش را ادامه می دهد. او عکس های زیادی از آن شهر زیبا که توسط یک پل به شهر سنفرانسیسکو وصل می شود دیده بود و عاشق این بود که فقط یک روز قبل از مرگش در یکی از همان کافی شاپهایی که در پیاده رو صندلی دارند بنشیند و در حالی که موهایش را به دست نسیم سپرده است به مردم نگاه کند و یا کتاب بخواند. سپس از یادآوری این موضوع که لااقل این آرزویش برآورده خواهد شد خوشحال می شد و شور و شوق وجودش را فرا می گرفت و دوباره به خواب می رفت.

خلاصه روز پرواز فرا می رسد و خانواده نسرین با دو چمدان پر از وسایل شخصی که مادرش با دقت آنها را چیده بود نسرین را به فرودگاه می رسانند. چشمتان روز بد نبیند همه فک و فامیل آنجا بودند و من هم آنجا بودم تا بلکه یک لحظه من را ببیند و لااقل بعدها که به او زنگ زدم اسمم را به خاطر بیاورد. نسرین زیر چشم هایش از بیخوابی گود افتاده بود و اطرافش هم کبود شده بود. همه افراد فامیل به نوبت اظهار ارادت کردند تا بلکه چیزی هم از خارج به آنها بماسد. بعضی ها هم تکه می انداختند که خدا شانس بده نسرین جون خوب قلاب انداختی ها! و یا اینکه حالا تو که همینطوری هم جواب سلام ما رو نمی دادی نکنه بری اون طرف آب به کل ما رو فراموش کنی! بعضی ها هم که سالی یکبار سراغ نسرین را نمی گرفتند می گفتند که ما هر هفته بهت زنگ می زنیم! نسرین ترجیح می داد که بر خلاف روال عادی تمام کنایه ها را بشنود و فقط لبخند بزند. افکار او در جایی فراتر از این مکان پرواز می کرد و تنها چیزی که می توانست او را از آسمان به زمین بیاورد صورت مادرش بود که می بایست آن را خوب به خاطر بسپارد. مادر نسرین مدام در حال سفارش کردن بود که حتما غذا بخورد و هر زمانی که احتیاج به چیزی داشت به او زنگ بزند ولی نسرین در حالی که سرش را تکان می داد به خطوط چهره مادرش چشم دوخته بود و یک لحظه به این فکر افتاد که مادرش چقدر پیر شده است. با این فکر اشک در چشمان نسرین حلقه زد و دیگران خیال کردند که او برای اینکه دارد فامیل را ترک می کند گریه اش گرفته است. پرواز طولانی تا امریکا برای نسرین بسیار خسته کننده بود و در راه کلی با خودش کلنجار رفت که دیگر همه چیز بس است و از این لحظه باید زندگی جدیدی را آغاز کند. باید آخرین تلاش خودش را بکند تا همه چیز به خوبی و خوشی بگذرد و او بتواند به آرزوهای دیرینه خود برسد. وقتی هواپیما به فرودگاه سنفرانسیسکو نزدیک می شد قلب نسرین به تپش افتاد و شماره معکوس آغاز شد. او داشت قدم به سرزمین رویاهای خودش می گذاشت. کشوری که شمار زیادی از هم سن و سالهای خودش آرزوی رسیدن به آن را دارند. وقتی نوک پل قرمز رنگ گلدن گیت از بالای مه نمایان شد شور عجیبی به نسرین دست داد و پس از آن هم شهر سنفرانسیسکو با همان آسمانخراش هایی که در عکس ها دیده بود در برابر چشمانش ظاهر گشت. او پیش خود زمزمه کرد نسرین در سرزمین عجایب! بقیه این داستان کلنگی را دفعه بعد بخوانید.


۱۰ نظر:

  1. didi tanur daghe dari michasbuni dge?
    jaleb bud.. mese serialaye mah ramezun shode ;)

    پاسخحذف
  2. jalebe :)) dastanro jori tarif mikoni engar ma ham ba nasrin hastim

    پاسخحذف
  3. این داستان کلنگی دیگه داره جذابیتش کم و کم تر میشه.
    تمومش میکنی یا نه؟
    شهداد

    پاسخحذف
  4. سلام

    " داستان کلنگی " تون هم قشنگه ...

    :)

    پاسخحذف
  5. آرش چی داری می گی؟ شهلا که هنوز نیامده
    هفته دیگه میاد؟؟؟؟!!!

    پاسخحذف
  6. ای بابااااااااااااااا
    مردیم م م م م ....

    پاسخحذف
  7. دمت گرم

    يه قصه ري ديف کردي به ما هم بد نگذره

    رکسي

    پاسخحذف
  8. به نظر من داستان بسیار جالبیه و عبرت آموز مخصوصا برای کسانی که می خوان بیان این ور آب. منم این مراحل رو پشت سر گذاشتم و سرم به سنگ خورده.خدا لعنت کنه بانیان این کارها رو.

    پاسخحذف
  9. خیلی قشنگ تعریف میکنین...و البته بسیار کنجکاوم بدونم اخرش چی میشه!!

    پاسخحذف
  10. kheyli jaleb .....edame bedid

    پاسخحذف

لطفا اگر سوال مهاجرتی دارید به تالار گفتگوی مهاجرسرا که لینک آن در پایین وبلاگ است مراجعه نمایید.
اگر جواب کامنت ها را نمی دهم به خاطر این نیست که آدم مهمی هستم و یا کلاس می گذارم و قیافه می گیرم بلکه فقط به خاطر این است که اعتقاد دارم آنجا متعلق به خوانندگان است و بدون دخالت و تصرف من باید هر چیزی را که دلشان می خواهد بنویسند.